فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

اولين شهيد از خانواده بزرگوار گلگون است.درششم دي ماه 1344در تنكابن به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي وراهنمايي خود را در اين شهر به پايان برد.از 13 سالگي ترك تحصيل كرد و در كنار پدر به كار رانندگي بلدوزر مشغول شد و مهارت پيدا كرد. اولين باردر سال 1361 هفده ساله بود که به جبهه رفت وتا سال 1364 که به شهادت رسيد با مسئوليتها ي تك تيرانداز ،فرمانده دسته و فرمانده محور مهندسي مشغول دفاع از اسلام وايران بود.در طول حضور در جبهه 3بار ودر عمليات محرم،والفجر4 و والفجر 6 مجروح شد اما اين مجروحيت ها کمترين خللي در اراده الهي او ايجاد نکرد.درسال 1364ازدواج کرد و چند ماه بعد از آن در عمليات والفجر8به شهدت رسيد.تنها يادگار او ،سيد مهدي بعد از شهادتش به دنيا آمد.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد




وصيت‌نامه
بسم رب الشهدا و الصديقين
با سلام و درود بر يگانه منجي عالم بشريت، حضرت بقيه الله اعظم ارواحنا له الفدا و نايب برحقش، محبوب‌ترين كلمة قرن، امام خميني و با سلام و درود بر شما امت حزب ا... در پشت جبهه‌ها كه دشمن وحشت بسياري از نام حزب الله دارد. به نام خداوند بخشندة‌ مهربان وصيت‌نامة خود را شروع مي‌نمايد. وظيفة هر فرد مسلماني است كه در مقابل تجاوزات بيگانه كه به ميهن و دينش نموده است، دفاع كند و از آنجايي كه بنده سيود محمد گلگون خود را يك فرد مسلمان يافتم،‌ دفاع از اسلام و ميهن عزيز را يك وظيفة شرعي اسلامي دانستم و به جبهه‌هاي جنگ آمدم تا دست تمام غارتگران روس و انگليس و آمريكا و غيره و ذالك را از سرزمين مسلمين جهان كوتاه كنم و ما از امام عزيزمان تشكر مي‌كنيم كه ما را از منجلاب فساد نجات داد و هدايتمان نمود. لازم نمي‌بينم كه كسي از ما تشكر كند، چرا كه ما جنگ با كفر را يك وظيفة شرعي دانسته و از رهبرمان تشكر مي‌نماييم. انشا الله خداوند ملت ما را از ارشادات ايشان بهره‌مند نمايد و ساية روحانيت را از مملكت ما كوتاه نفرمايد. خداوند اين منافقان كوردل را كه از كفار صدر اسلام خونخوارترند، نابود سازد. انشا الله ملت ما به همت مسلمين جهان دست خون آشام شرق و غرب را از ساية كشورهاي اسلامي كوتاه كرده و راه را براي رسيدن به سرزمين مقدس قدس و كربلا هموار سازد و من به طور يقين چنين روزي را مي‌بينم. خدايا تو خود گواهي كه اين حقير براي ياري دادن به دين مقدست جان بر كف نهاده و به اين آية ادعوني استجب لكم لبيك گفته كه تو مرا ياري دهي. تقاضا دارم بعد از شهادتم هيچ كس به حال من نگريد و به همديگر تبريك بگوييد. هيچ ناراحتي به خود راه ندهيد كه من در آخرت سرافراز مي‌باشم. در آخر چند كلمه‌اي با شما پدر و مادر صحبت دارم. پدرجان عاجزانه از تو مي‌خواهم كه حلالم كنيد و تو اي مادر كه همچون فاطمة زهرا فرزندانت را تربيت نموده‌اي، شيرت را حلالم كن تا راحت سر به بالين خاك نهم و افتخار كنيد كه فرزندي را در راه خدا داديد. هدف نهايي ما پيروزي اسلام است، اگر نكشيم، مي‌كشند. چه بهتر كه در راه خدا كشته شويم. اگر زنده ماندم‌، خوشحالي من چشيدن مزة شهادت است و اگر كشته شدم، شربت شيرين شهادتم را نوشيده‌ام. در هر حال فتح نهايي با اسلام است و حسين عليه السلام آن را ثابت كرده و از شما برادران مي‌خواهم كه با صبر و استواري محكم در روز شهادتم بالاي سرم بياييد و در آن لحظه به ياد حسين عليه السلام باشيد كه در صحراي كربلا تنها بود و شكر كنيد كه برادرتان فداي اسلام شد و از شما مي‌خواهم كه راهم را ادامه بدهيد. از شما خواهرانم مي‌خواهم كه حجاب اسلامي را حفظ كنيد و نگذاريد كه دشمن از شهادتم خوشحال شود و همچون زينب در مقابل ظلم و جفا مقاومت كنيد. در آخر از شما همسرم حلاليت مي‌طلبم و اميدوارم كه شما همسر خوب و مهربانم الگويي باشيد براي انقلاب و ديگر زنان جامعه. از شما مي‌خواهم بعد از شهادتم ليلاگونه بالاي سرم بياييد و در آنجا اسم مرا بر لب آوريد. همسرم اگر در روزي بچه‌مان به دنيا آمد و من به درجة شهادت نايل شدم، صبر كنيد و صبور باشيد و فرزندتان را در راه اسلام به او درس اخلاق بدهيد و او را يك فرد مسلمان به جامعة اسلامي‌مان تحويل بدهيد تا فرداي قيامت روحم در آنجا شاد گردد.
پدر عزيزم مي‌دانم چقدر برايم زحمت كشيده‌ايد و چه مشكلاتي برايم پيش آمد و شما صبر كرده‌ايد و همچنين شما مادرم پدر عزيزم ما يك روز به دنيا آمديم و يك روز هم از اين دنيا بايد برويم. چه بهتر اين كه ما در ميدان نبرد رفتيم و به فرياد حسين (ع) زمان لبيك گفتيم.
به خدا قسم وقتي كه به مرخصي مي‌آيم و به گلزار شهدا مي‌روم و شهدايي را در آنجا مي‌بينيم كه تا چندي پيش در كنار من بودند و با هم صحبت مي‌كرديم و حال به آن دنيا رفته‌اند، شرمنده‌ام. پدر جان اگر من شهيد شدم، مرا در گلزار شهداي تنكابن پيش دوستانم،‌ پيش سروران گراميم، پيش سربازان آقا امام زمان عليه‌ السلام شهيد ديلمي، شهيد ناصر پورتقي، شهيد هوشنگ ملايي توانا، شهيد كاظمي و ديگر شهدايي كه در ميدان نبرد به درجة شهادت رسيده‌اند، دفن نماييد. والسلام عليكم و رحمه ا لله .محمد گلگون




خاطرات
مادر شهيد :
مادر شهيدان مصطفي و محمد گلگون هستم .اهل لنگرود و بچه آخر خانواده بودم در دامن پدر و مادري بزرگ شدم که عجيب به هم علاقه مند بودند. 17 ساله بودم که ازدواج کردم .حاج آقا ( شوهرم ) آن زمان روي ماشين هاي سنگين کار مي کرد .دو سال از اول زندگي مان را در لاهيجان گذرانديم .بعد به تنکابن آمديم .آن سال وضعيت مالي مناسبي نداشتيم ،اما با تولد مصطفي زندگي مان تغيير و تحول عجيبي پيدا کرد. کار و بارمان رونق گرفت و برکت زندگي مان زياد شد .
ما خانواده مذهبي بوديم و بالطبع اهل نماز و روزه و شهدا در چنين محيط و فضايي رشد کرده بودند .البته به علت مشغله زياد کاري پدرشان ،تربيت بچه ها بيشتر با من بود و من از همان کودکي به آنها چيزهاي زيادي ياد داده بودم ،آنچه که باعث نزديکي فرد به خدا مي شود .آن ها از همان کوچکي اگر فقيري را مي ديدند ،براي کمک و دستگيري او را به خانه مي آورند .شکر خدا به نظرم مادر بدي نبودم .
خداوند متعال در قرآن کريم مي فرمايد : ان تنالوا البر حتي تنفقوا هما تحبون . هرگز به مقام نيکوکاري نمي رسيد مگر از آنچه که دوست داريد انفاق کنيد و چه چيزي با ارزشتر از جان که شهدا در طبق اخلاص نهاده و نثار جانان کردند .
نمي دانم ،واقعاً اين صبري که خدا به بنده عطا کرده ،معجزه بود .چرا که من ديوانه وار دوستشان داشتم .خيلي مهربان بودند ،احترام زيادي مي کردند .يادم هست آقا مصطفي وقتي مرخصي مي آمدند جوان ها را جمع مي کردند و به درد دل آنها گوش مي کردند و تا آن جا که مي توانست کمکشان مي کرد .تو خونه هم همينطور بود .عصاي دستم بود هميشه به من مي گفت : مادر جان نصف جنگ من و برادرم را شما شريک هستيد .
بعد از شهادت سيد محمد تلاش مي کرد تا جاي خالي برادرش را احساس نکنم . هر وقت از محمد صحبت مي شد چشمانم پر از اشک مي شد؛ دست روي شانه ام مي گذاشت و مي گفت : مادر جان تو در اين دنيا گرياني اما در آن دنيا شاداب و خندان .
خيلي تأکيد مي کرد فرداي قيامت جواب خون شهدا را بايد داد حتي پدر و مادر خود شهدا .
آقا محمد خيلي مهربان و خوش خلق بود و هميشه کلمه ي جان ،در کنار حرف هايش بود .
زيبايي کلام مادر موجب گرديد که از کودکي شهيدان و شيطنت هاي بچه گانه شان چيزي بپرسم .گفتم :سيد محمد خيلي آرام بود .حتي اگر برادرهايش اذيتش مي کردند ،جوابشان را نمي داد و من از آقا محمد حمايت مي کردم و مي گفتم :اين بچه که کاري به شما نداره ـ چکارش داريد ؟ اما آقا مصطفي خيلي شوخ طبع بود .منظورم همان بازيگوشي هاي بچه گانه است .شيطنتش که گل مي کرد از ديوار راست هم بالا مي رفت .مخصوصاً اگر مهماني مي آمد ،وقت را براي بازيگوشي غنيمت مي شمرد البته در کنار آن همه بازي ها و شيطنت هابا بچه گانه خيلي منظم بودند و حتي شيطنت هايشان هم در چار چوب خاصي بود و حد و حدود را رعايت مي کردند . يادم هست در حين بازي و شلوغي وقتي صداي اذان را مي شنيدند دست از بازي مي کشيدند و آماده خواندن نماز مي شدند .البته گه گداري هم تنبه شون مي کردم . خدا مادرم را رحمت کند ،هميشه مي گفت : شيطوني هاي اين ها رو جمع کن و يک چوب نرم بردار ـ سفت نباشه که بچه ها اذيت بشند ـ و بگو دستتان را باز کنيد و نفري يکي دو تا دست ها و پاهاشون را بزن و علت شلوغ کردن هاشون رو بپرس. با اين همه وقتي من از شيطنت هاشون ناراحت مي شدم ،سيد مصطفي آرام مي شد ديگران را هم دعوت به سکوت مي کرد .به راستي که فرزند صالح گلي از گلهاي بهشت است .
ما که نبايد علاقه خود را فداي خواست خداوند کنيم .اصلاً ما که مال خودمان نيستيم، مال خداييم .خداوند هر چه صلاح بداند آن پيش مي آيد .من با همه سختي ها خو گرفته ام .با ذره ذره ي دردهايم مونس شدم ،اما همه اين ها مي ارزد هر چند ناقابل باشد .
نه تنها ممانعت از جبهه رفتن ايشان نمي کردم بلکه فضاي خانه را براي بهتر جنگيدن آنها فراهم مي کردم .مثلاً تا جايي که مي توانستم وسايل براي شان آماده مي کردم ازنخ و سوزن و ليف گرفته تا وسايل ديگر . . . . ماهي ،نمک ،پرتقال ، تخم مرغ ،برنج . . . .
يادش به خير يک گوني پرتقال و ماهي را مي گذاشتيم توي يخ و نمک و تخم مرغ ها را لا به لاي برنج .
بهر حال جنگ غصه و دلتنگي داشت اما همه آن ها غصه ها و دلتنگي ها قشنگ بود.
آخرين ديدار که سيد مصطفي مي خواست برود تا ايستگاه همراهي اش کردم .نگاهي مظلومانه به سيد محمد کردم .گفت :مامان جون تو امروز يک جوري به من نگاه مي کني که انگار مي خواهم بروم و ديگه بر نگردم .گفتم :نه مامان اين طور نيست . يک بسته شکلات از سفره حضرت عباس کنار گذاشته بودم بهش دادم و گفتم :سيد محمد اين بسته شکلات را بگير نذري حضرت عباس (ع) است داري مي روي منطقه تو و دوستانت بخوريد و به ياد مامانت هم باش و از آن طرف هم به ياد حضرت عباس (ع) که شفاعت کننده من هم باشد. لبخند زد و گفت :مامان حتماً هستم مگه ميشه مادر خوبمان را فراموش کنم .
وقتي که مي رفت من از پشت سر همين طور قد و بالايش را نگاه مي کردم با يک حسرتي از پشت سر . . . خلاصه بعد هم خبر شهادتش را آوردند .
گاهي اوقات بعضي چيزها به مادر وحي مي شود .قبل از شهادت سيد محمد من خواب ديدم چند تا خانم بزرگوار آمدند و گفتند :آمديم بچه ات را ببريم. گفتم شما را به جان امام رضا (ع) بچه ام را نبريد من خيلي برايش زحمت کشيده ام. نگاهي به من کردند و گفتند : اگر شما بدانيد که او را به کجا مي بريم مي گوييد به جان امام زمان (عج) ببريد ،خوشحال شدم و گفتم به جان آقا ببريد .همان زمان پدرش از جبهه برگشته بود .
وقتي که بلند شدم حال و هواي ديگري داشتم شروع کردم به آب و جارو کردن منزل و قند شکستن .
همسرم که تازه از منطقه جنگي برگشته بود و از شهادت سيد محمد هم خبر داشت از سر و صداي کارمن بيدار شد و پرسيد :خانم چه کار مي کني ؟ گفتم دارم قند خرد مي کنم .گفت خانم قند بيشتر خرد کن و اگر چيزي نياز هست بخر که يکي از پسر هايت به شهادت رسيده است .
به ياد خوابم افتادم که چقدر زود واقع شد. پرسيدم :پسرم به شهادت رسيده ؟ گفت :بله .گفتم: کدام يک شهيد شدند ؟ گفت: سيد محمد .
ديدم تلفن زنگ زد سراسيمه تلفن را برداشتم آقا مصطفي بود «برادر شهيد » پرسيدم »چي شده ؟برادرتان را پيدا کرديد ؟تعجب کرد و گفت : چه کسي به شما گفته ؟گفتم :من ناراحت نيستم پسرم ،بلکه براي من افتخار است .آن زمان خانمش باردار بود. طوري رفتار کردم که متوجه نشود و گمان برد سيد محمد مجروح شده ؛ حتي دخترم هم متوجه نشد و متعجبانه پرسيد : مامان چه خبره ؟ اينهمه غذا براي چه ؟ . . . . خلاصه به مهمان ها زنگ زدم و گفتم براي آمدن لباس مشکي نپوشند .از اين آمدن و رفتن ها خانم سيد محمد مشکوک شده بود .براي صحبت کردن او را به اتاقي برده و گفتم : جنگ با کسي تعارف ندارد و زن و بچه نمي شناسد سن و سال نمي شناسد. دشمن مي زند و شهيد مي کند و حالا شوهرتان مجروح شده آيا حاضر با اين حال شوهرتان يک دست و پايش قطع و يک چشمش نابينا شده با او زندگي کنيد ؟گفت : بله گفتم :به شهادتش چه طور ؟ اگر شهيد بود .گفت : بله من که موقعيت و روحيه او را مناسب ديدم گفتم : دخترم سيد محمد به شهادت رسيده و خواهش مي کنم که بيرون از منزل گريه و زاري نکنيد . روز تشييع جنازه حال و هواي خاصي فضاي شهر را پر کرده بود همه کفن پوشيده به ميدان آمده بودند تا به دشمن بفهمانند که ما ناراحت نيستيم .به گلزار شهدا که رسيديم من و پدرش به داخل قبر رفته ،بغلش کرديم ،درد دل ها با او کرديم و . . .
من اينها را براي رضاي خدا فرستادم و راضي ام به رضاي خدا ،راستش را بخواهيد در مورد شهادت سيد مصطفي هم بهم الهام شده بود. آخرين بار که اومد انگار مي دانستم که ديگر بر نمي گردد .روز قبل از رفتنش با همديگر رفتيم گلزار شهدا شروع کرد به زمزمه کردن و صحبت با سيد محمد که . . . . سيد محمد تو رفتي و من موندم چرا اول من نرفتم، حتمي تو ايمانت بيشتر بود در حين زمزمه گفت : تو ازخدا بخواه که بيام نزد جدم .با زمزمه هاي عاشقانه و خالصانه مصطفي اشکهايم جاري شد و از دل گفنم : خدايا جوانها مي گويند بياييم پيش جدمان ولي من چرا نروم چرا شهادت نصيبم نمي شود مرا در آغوش گرمش گرفته و گفت :مادر کسي تا کنون گريه شما را ديده ؟ گفتم : نه مرا بوسيد و گفت : مادر صبر داشته باش تا حضرت زهرا (س) فرداي قيامت شفاعت کننده ي شما باشد .هوا تاريک شده با همديگر برگشتيم خانه ،صبح صدايم کرد ،رفتم اتاقش ،گفت : مادر من هم مانند برادرم شهيد مي شوم ،ولي مي خواهم همانند جدمان صبور و آرام باشي ،گفتم : آنچه صلاح خداست .ولي پسرم ! چيزي را که خدا به من هديه داده را دوباره به خودش پس مي دهم و خدا را سپاسگزارم .دوباره بغلم کرد و بوسيد و اشک ريخت ، گفت :قربان صبرت مادر زير گلويش را بوسيدم و گريه کردم و در هنگام رفتن تا لنگرود همراهي اش کردم. خلاصه اين آخرين ديدار مان بود و رفت .شهيد شد و گمنام و تنها يک نوار برايم به يادگار گذاشت .
در مولوديه ميلاد امام زمان (عج) در مسجد دست مي زدند و من از دست زدن در مسجد ناراحت شدم و به گلزار شهدا رفتم. شب محمد را به خواب ديدم که گفت : مادر جان خوب کاري کرديد که بلند شديد. چون تو مسجد دست مي زدند .
گفتم : مادر ديگر نمي گذارم بروي .از بلند گو کسي را صدا مي زدند .گفت :مادر جان گوش کن مرا صدا مي زنند .سيد محمد کردستان تو را مي خواهد. گفتم :پس لااقل بگذار لباس به توبدهم. گفت : من لباس دارم غم لباس مرا نخور از آنجا که صدا کردي اومدم .
سيد مصطفي هم همين طور هنگام پيشامد ها به من مي گويد که فردا چه برنامه اي در پيش داريم .

خواهر شهيد:
من احساس مي کنم که آنها چقدر خستگي ناپذير بودند. دنيا را براي آسايش نمي خواستند ،يادم هست که سيد محمد با آن چهره مظلومانه اش هميشه مي گفت: منطقه جنگي براي من بهشت است .آن را با هيچ جاي ديگر عوض نمي کنم او علاقه شديدي به من و بچه هايم داشت .آقا سيد مصطفي هم به اقتضاي سن و تحصيلاتش ـ سال آخر مهندسي ـ از لحاظ محبت خيلي عجيب بود و در هنگام تماس با من مي گفت :من آمده ام در خدمت شما باشم. همچنين علاقه زيادي به ائمه(ع) داشتند و و فرصتهايش را صرف زيارت مي کردند. خيلي با اخلاص بودند طوري رفتار مي کرد که کسي متوجه مقام کاري اش نمي شد .يک روز پرسيدم ؟ مصطفي ! تو جبهه چه کار مي کني ؟ گفت : آبجي خاک کفشهاي بچه هاي جبهه را مي گيرم .در کنار اخلاصش به حجاب خيلي اهميت مي دادند و هميشه متذکر مي شدند « فذکر الذکري تنفع المومنين » يادش به خير آنروزي که با چندنفر به منزل آمد. گفتم: چي درست کنم ؟عدس پلو يا کتلت ؟ گفت :اينها چند روز نان کپک زده خوردند يه چيز خوب و مقوي درست کن .
اين روح لطيف حمايت از رزمندگان بزرگ منشي شهيد را مي رساند تا آنجا که از کم کاري مسئولين ـ بالاخص در زمان بني صدر ـ و حضور و رسيدگي کم آنها نسبت به جبهه ها ناراحت بوند .نه تنها شهيد مصطفي بلکه دهها و صدها شهيد چون او ،ايثار و از جان گذشتگي در آنها موج مي زد .در نشانه فداکاري مصطفي همين کفايت مي کند که حقوق خود را جمع کرد تا صرف رزمندگان کند. يک روز حقوق خود را که حدود 5 هزار تومان بود هندوانه خريد .
يادم هست ماشين توياتا پر از هندوانه بود تا تشنگي رزمندگان را در گرماي شصت درجه برطرف نمايد .وقتي که از نيازهايش مي پرسيدم مي گفت :روغن و آبليمو و . . . چقدر هم از اين کارش خوشحال بود .
خصيصه هاي متعالي شهيد هيچگاه فراموشم نمي شود. مي گفت : مبادا لباس رنگي بپوشيد که جلب توجه در مقابل نامحرم مي شود .
محرمهاو نامحرمها را رعايت کنيد .مطالعه داشته باشيد و اصرار زياد داشت که زن جمهوري اسلام و اين زنان با تقوا بايد اطلاعات دانشگاهي داشته باشند . خيلي خوش خلق بود و با نصيحت هاي برادرانه اش کوله باري از معنويت را هر بار براي ما هديه مي آورد به شوخي بهش مي گفتم : هر زمان که تو مي آيي ياد برزخ و قبر و قيامت مي افتم و با روح عالي خود دعاو تضرع مي نمود .
و آخر کلام اين که مي گفت : حالا ديگر به اين باور رسيده بودم که اينها قبل از شهادت خود شهيد بودند و خاطره اي که هميشه در ذهنم تداعي مي کند و برايم جاي هزاران سوال بدون جواب گذاشته بود به پاسخ هايم رسيده بودم ،حيفم مي آيد که به شما نگويم .
عزيزي مي گفت : آبجي جان من به اين جوانهاي آينده مي بالم خوشا به حالتان که توي هواي پاک جمهوري اسلامي نفس مي کشيد ولي ما که عمرمان در زمان طاغوت گذشت .
يه شب مقر فرماندهي تيپ که در کارخانه نمک مستقر بود به خدمت شهيد گلگون رسيدم ـ هوا در حال تاريک شدن بود ـ وارد سنگر شديم ،تخت کوچکي کنار سنگر که روي آن بي سيم و در کنار بي سيم فانوس روشن بود. وقتي وارد شديم که شهيد گلگون دو زانو نشسته و پشتش به من بود ـ در هر شرايطي دو زانو مي نشست ـ خيلي مودب مي نشست. يکي از مودب ترين و با ادب ترين و با اخلاق ترين چهره لشکر ويژه 25 کربلا بود .
يکباره برگشت ديد که من هستم سريعاً يک کاغذي را به من نشان داد چشمانش پر از اشک بود ،کاغذي بود که داخل آن هداياي مردمي بود ،در طول جنگ هر کسي به بضاعت خودش هدايايي مي فرستاد و داخلش هم يک نوشته اي مي گذاشت که اظهارات قلبي خودشان را مي نوشتند. جمله هايي همانند : ( کاش ما بند پوتين شما بوديم ـ خاک ريز پاي کفشتان بوديم ـ به عنوان يک خدمه در رکاب شما بوديم ـ ) به نظر مي رسيد که همان نوع مطالب در آن کاغذ نوشته بود ،اظهار محبت و قدرداني از رزمندگان شده بود. گويا شهيد گلگون وقتي اين تقدير و تشکر را خواند سريع شروع کرد به اشک ريختن و گريه کردن .کاغذ را به من نشان داد و فرمود : برادر ما چگونه مي توانيم قدردان اين مردم باشيم ،پاسخ گوي محبت هاي اين مردم باشيم .
بله شهيد گلگون در برابر تشکر مردم از پشت جبهه اشک مي ريزد .اين يعني عشق خدمت به مردم ،يعني اخلاص ،يعني صداقت ،ايثار يعني فداکاري اوني که 50 يا 60 روز در فاو عمليات والفجر 8 يکبار هم توفيق پيدا نکرد در اهواز زن و بچه هايش را ببيند، اوني که برادرش را هديه کرد و پدر و برادران ديگر او در کنارش مي جنگيدند ،اين مرد در برابر تشکر مردم که هدايايي از پشت جبهه فرستادند خودش را بدهکار مي دانست .
کجا مي شود پيدا کرد نمونه اي از اين خدمتگزاري را که بر گرفته از اخلاص ،تقوا تدين از آگاهي از عشق به اهل بيت از خدا باوري از از دين باوري است کجا مي توان پيدا کرد ؟
به راستي که شهيد گلگون اين همه در قلبها ،دلها زنده است به خاطر اينکه انديشه و فکر اينها انديشه ناب عاشورايي بود . پس اين ها فرزندان حضرت زينبند، زينبي که در مجالس يزيد در جواب آن ملعون که گفت :ببينيد که خدا با شما چه کرد ؟ جواب داد :مارايت الا جميلاً .ما جز زيبايي چيز ديگري نديديم .شهيد گلگون فرزند چنين مکتبي هستند. مکتب ناب اسلام که ترسيم و نمود عيني اش در عاشورا تبلور پيدا کرد .آري درست است ما هر چه داريم از شهداست ولي برايم جاي سوال است ما مي گوييم هر چه داريم از شهداست. عزت مملکت ما ،شرف مملکت ما به برکت خون اين شهداست. شهدايي که حماسه ساز بودند آيا ما هم مي توانيم طوري عمل کنيم که بعد از ما نسلهاي بعدي هم به ما افتخار کنند؟ خوشا آنان که سبکبالند. ملکوتي شدند و واي به حال ما جا ماندگان که بال پرواز نداريم .خداوند متعال را شاکريم که توفيق همنشيني با اين خانواده مکرم را به ما عنايت فرمود و زيباتر زماني که ما کلام شيوا و عمل خالصانه شهيدان را الگو و سيار زندگيمان قرار دهيم تا از اين قافله عشق جا نمانيم .


سيد مجتبي گلگون،برادرسرداران شهيد سيدمصطفي وسيدمحمدگلگون:
ما چهار تا برادريم. سيد مصطفي، سيد محمد، سيد مجتبي و سيد احمد و دو خواهر، كه از چهار برادر دو تاي آنها شهيد شدند. شهيد سيد محمد از اوان كودكي مظلوم بود و هميشه مظلوم واقع مي‌شد. در دوران جنگ هم همين طور مظلوم واقع شد، چون اولين باري هست كه دربارة سيد محمد سوال و جوابي مي‌شه. ايشان هم مرد بزرگي بود و من خوشحالم كه بعد از سال‌ها يادي از سيد محمد مي‌شود. شهيد سيد محمد از اوان كودكي در منزل يك وجهه خاصي داشت. اينقدر كه ايشون مظلوم بودند، بيشتر موقع‌ها كه صحبت مي‌شد در منزل، خانواده بيشتر طرف اون را مي‌گرفتند. در زمان كودكي ايشون مريض شدند و مريضي ايشون هم خيلي بد بود، مننژيت مغزي گرفته بودند. اون زمان هم خودتون بهتر مي دانيد، كسي كه مريض باشه يا كسي مريض بود، حتماً‌ بايد وضع زندگي‌شون تامين بوده تا به بيمارستان كه مي‌برند، بستري مي‌كنند، از لحاظ مالي تامين باشه، پزشكان بهش رسيدگي بكنند.به خصوص كه اين مريضي معمولي نبود. پدر حقير هم ايشون را به تهران انتقال مي‌دهند و در بيمارستان بستري مي‌كنند . شبي 300 تومان پول تخت مي‌دادند تا ايشان، معالجه بشوند. در اون زمان پدر ما به عنوان يك كارگر بود. رانندة بولدوزر بود. خوب يك كارگر حقوق و مزايايش مشخص هست، هم بايد زن و بچة خودش را تامين مي کرد و هم بايد بچه‌اش را درمان مي‌كرد تا براي اون مشكلي پيش نياد. فردا حرف و حديثي، چيزي در محل نباشه، بگن به فرض پدرش نتونسته هواي پسرش را نگه دارد و به بيمارستان ببرد. تومان به تومان نزول مي‌كرد از اين و اون تا برادرم در بيمارستان شفا پيدا بكنه و همين طور هم شد. زحمت‌هاي بسياري كشيدند اون و مادرم. شب و روز در بيمارستان بودند تا برادرم از اين معركه نجات پيدا كرد. البته خواست خدا بود كه در اونجا نميرد و انقلاب بشود و در اين انقلاب زحمت بكشه و بعد به شهادت برسه. ايشون در اوان كودكي مشغول درس خوندن كه شدند، هميشه بچه‌هاي محل، مردم محل او را دوست داشتند. هر موقع مي‌آمدند هر چيزي كه داشت بين مردم محل و بين هم سن و سال‌هاي توزيع مي کرد. پس از شهادت هر شهيدي پيش خانواده‌ها شون مي‌رفت بچه محل بودند ، خانواده‌هاشون اينو مي‌شناختند. اونا رو دلداري مي‌داد، مي‌گفت ما هم يه روزي شهيد مي‌شيم مي‌ريم. به اونا ملحق مي‌شيم.به مادرم مي گفت: نگران نباش، جنگ هست، بالاخره هر كس دين اسلام رو قبول كرده بايد حقانيتش رو هم بكشه كه اين دين برقرار باشه، همة ما از دنيا رفتني هستيم.

سيد محمد وقتي كه در خوزستان بود، براي مرخصي مي‌آمد دو سه روز، يا پنج روز ؛ مرخصي زياد نمي‌ماند. مي‌آمد و سريع برمي‌گشت. داييش به من پيغام داد و گفت كه سيد محمد به نظر من دخترم رو دوست داشته باشه.
به او گفم تو دختردايي را دوست داري، گفت :بله، معطل نكرد. گفت بله. شب من با خانواده‌ام و شهيد سيد مصطفي ،اون موقع شهيد نشده بود، برداشتيم ماشين رو روشن كرديم رفتيم خونة دايي، ولي‌آباد. اين مسئله رو عنوان كرديم، شام از ما پذيرايي شد. دايي هم قبول كرد، بعد دختر دايي را با همون لباس كه تنش بود به خانه آورديم .خونة خودمان حاج خانم برايش لباس تهيه كرد. پدرم رفت امام جمعة قبلي تنكابن را آورد، خطبه عقد خوند، بعد برديم ثبت كرديم وسند رسمي شد. سه روز بعد سيد محمد با خانمش ازدواج كرد، با ماشين خيلي ساده، هيچي نبود .بعدهم گذاشت رفت جبهه. خانمش رو دفعه دوم كه آمد برداشت برد دزفول اونجا خونه سازماني گرفت و آنجا زندگي مي‌كردند. تقريباً يكسال نكشيد، والفجر هشت شهيد شد و بار و اثاثيه اش هم برگشت آمد اينجا و هيچ نه مالي داشت و نه خانه‌اي داشت و نه زميني داشت، هيچي نداشت. شهيد پرونده‌اش سفيد بود. آقاي حجت الاسلام قلندري روزي كميسيون گذاشت و رفتيم اونجا. خانواده دو شهيد سيد مصطفي و سيد محمد اونجا مطرح شد. بعد از مطرح شدن هم صفر صفر- هيچي نداشتند، پرونده سفيد بسته شد.

از اول هم ايشون آدم كم خرجي بودند و هيچ موقع زندگي تجملاتي را دوست نداشت. بچه‌اي بود خاكي. بعد از ازدواج هم وقتي رفت، هر چه حقوق سپاه مي‌گرفت، همون حقوق زندگيش بود. به اين نشاني كه بعد از شهادت هم اثاثش آمد با يه وانت تويوتا. خيلي كم همسرش هم با او هم پيمان بود، همون زندگي ساده را داشتند. نوار پر كرده بود كه من شهيد ميشم، زن من از من حامله است، يه موقع مسئله‌اي پيش نياد. اگر پسر باشه اسمش بزارين سيد محمد مهدي،‌ اسم من هم باشه، دختر اگر شد بزارين فاطمه يا زهرا و همون طور هم شد كه بعد از شصت روز بچه‌اش به دنيا آمد اسمش رو گذاشتيم سيد محمد مهدي.
جنگ که شروع شد، ايشون نيرو مي‌خواستند. سه برادر رفتند ،بي‌خبر رفتند، يعني وقتي من آمدم بولدوزر رو ببينم، ديدم كه بولدوزر من كنار رودخانه تنكابن هست. آمدم خانه به مادر گفتم كه بچه‌ها بولدوزر را اونجا گذاشتن، گفت آره، رفتند آب رو زدند و رفتند اون ور بسيج، گفتم بسيج، گفت آره. گفتم بسيج چيه، براي ما تازگي داشت. گفت رفتند كه از اونجا برن جبهه. عازم جبهه وقتي شدند، در جبهه هر كس را متناسب با لياقت او كار بهش مي‌سپردند و مسئوليت بهش مي‌دادن. همه يك ميزان نيستند. بعد ايشان خيلي آدم پر مسئوليتي بود، هر كار سختي بهش واگذار مي کردند؛انجام مي داد. بعد آقاي تقوازاده که از اول بود ،سردار محمد تقوازاده. گفت من هميشه سيد محمد رو نياز دارم. در لشگربيست و پنج كربلا وقتي كه مرتضي قرباني جاي كوسه‌چي آمد، ايشان مسئول دستگاه‌هاي سنگين در هفت تپه و دهلران شدند.سنگر بندي مي‌كرد براي نيروها، گردان‌ها، گروهان‌ها . خودش هم تو چادر بود. من هم پهلوش مي‌رفتم. بعد دستگاه‌هاي جديد هم بود كه من اصلاً‌ وارد نبودم پشت اونا ننشسته بودم. سوال مي‌كردم يعني تو آشنا هستي؟ مي‌گفت آره، بعد روشن مي‌كرد، مي‌ديدم ماشاء الله اين خيلي پيشرفت كرده در كارهاي فني. بعد از اونجا وقتي كه به مرور زمان ماند، شناسايي شد و مسئوليت‌پذير شد و مسئوليت بهش دادند، به كمال احسن كار مي‌كرد. يكي يه صحبتي از او براي من كرد، گفت آقاي گلگون نيمه‌هاي شب بود، من رفتم سركشي، وقتي رفتم جزيرة مجنون وارد شدم، ديدم يه دستگاه هست كار مي‌كنه، اين اصلاً‌ سرگرم برش هست و مي‌ره پشتش را هم نگاه نمي‌كنه. آتش دشمن هم مياد ميريزه، مي‌گه من از ترس يكي دو تا سنگ آمدم انداختم كه خورد به باك ،نگه داشت، سوت زدم آمد جلوي زنجير، گفتم‌ آقا سيد محمد آخه بابا تو بولدوزر رو تخته گاز مي‌ري بالا، من نمي‌فهمم. گفت الان نمي‌بيني آتش دشمن هست، چراغ‌ها رو خاموش كرد آمد پايين. گفتم تو اينجا آخه مي‌توني كار كني،‌ تاميني، گفت به اميد خدا آره تامينم. سخت‌ترين جا مي‌رفت سالم برمي‌گشت. در مجنون مجروح شد بيمارستان بردند، بعد به ما خبر دادند. بعد مرحلة دوم، باز مجروح از پا شد، سر و صورتش هم تركش ريز ريز خورده بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : گلگون , سيد محمد ,
بازدید : 250
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 587 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,279 نفر
بازدید این ماه : 4,922 نفر
بازدید ماه قبل : 7,462 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک