فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات صداي گوش نواز برخورد باران با شيرواني حلبي و پنجره ي مه گرفته و اتاق دم كرده ازهٌرم بخاري هيزمي سرخ شده و ابر خوش بويي كه از قابلمه بر مي خواست پلك ها را به بسته شدن ترغيب مي كرد . ولي اضطراب تولد كودك همه را هوشيار نگاه داشته بود . صداي قوقو لي قوقوي خروس بي محل ، چرت همه را پاره كرد . ولي از آن مهم ترصداي گريه هايي بود كه خود را از درب اتاق مجاور بيرون كشيد و به گوش مردها و زن ها رساند . شوق زندگي خانه را پر كرد و پدر براي اين كه آن را با هواي بيرون ماه فروردين سال 1345 آمل پيوند بزند ، پنجره را باز كرد .
لباس هاي مرتب و تميز را يكي يكي برداشت و پوشيد . با آن سر تراشيده اش بزرگ تر به نظر مي رسيد . شوق مدرسه در چشم هايش موج مي زد . به درب مدرسه كه رسيد از اين همه ازدحام مبهوت شد . كمي مكث كرد و تمام جرأتش را به خدمت گرفت و با يك قدم بلند به داخل حياط رفت . باورش نمي شد حالا بايد از اين دبستان دل مي كند . خاطره ي روز اول ، صحنه به صحنه در ذهنش تداعي شد . مدرسه راهنمايي تحصيلي هم خيلي با دبستان فرق نمي كرد ولي فهم سال هاي نوجواني به او اجازه مي داد تا كتاب هاي مذهبي را بخواند و بفهمد و طعم شيرين جلسات قرآن و كلاس هاي مذهبي شبانه ي كودكي اش را درك كند . سال هاي انتهاي راهنمايي مصادف با شروع انقلاب شد و صداي گلوله هاي پراكنده و فريادهاي مبهمي كه از دور شنيده مي شد فضا را پر كرده بود . بوي سوختگي لاستيك ها و گاز اشك آور، بيشتر نفس محمد را بند مي آورد. نفس نفس زنان سعي مي كرد تا گام هايش كند نشود . سر كوچه ي خاور محله كه رسيد ، احساس كرد كسي پشت سر او مي دود . رو كه برگرداند ديد سربازيست . خشكش زد . سرباز سريع رو زانو نشست و نشانه گرفت . انگار زمان متوقف نشده بود نوري از لوله ي تفنگ مشاهده شد و بعد صداي مبهمي به گوش رسيد . محمد چشم هايش را بست و منتظرشد تا گلوله قلبش و يا مغزش را از حركت بياندازد ولي انگار گلوله بايد خطا مي رفت . چيزي با شتاب از كنار گوشش گذشت و به ديوار روبرو اصابت كرد و صداي كمانه كردنش در كوچه ي باريك پيچيد . محمد چشم هايش را گشود و به چشم سرباز مبهوت خيره ماند اما انگار چيزي او را به حركت در آورد و چند ثانيه بعد او در خم كوچه ناپديد شد . سال 58 پر بود از غرور آموزش هاي سخت نظامي در كوه و جنگل پنجه هاي كه رنگ مردي گرفته بودو قبضه ي سنگين برنو و ام يك و ژ3 را در خود مي فشرد و سينه ي ستبر و مردانه اي كه با خار و كلوخ و سنگ زمين ، همدم شده بود . نظام جمع ها و خيزهاي 5 ثانيه ،3ثانيه و تيراندازي به سيبل مقابل و سنگر گرفتن و مانوردادن ، همه و همه لذت هاي وصف نشدني جواني بود و سال 59 سختي نشاط آور آموزشي هاي سنگين ويژه . صداي جنگ كه آمد او با حرم امام رضا عجين شده بود ولي از او دل كند و به آمل آمد ، دوستان را جمع كرد و به سوي جبهه شتافت . حملات رمضان و بعد محرم !و بعد از آن هم والفجر 4 و … او را با جنگ پيوندي هماره زد و در شامگاه 21 /12/1363 عمليات بدر پروازي عاشقانه از ميان ني هاي سوخته به آسمان آبي كرد . هميشه بعد از هر عمليات به مشهد مي رفت ، اين بار هم رفت ، با اين كه شهيد شده بود روح مشتاقش راضي نشد كه دل بكند . دست تقدير وي را در يك اشتباه به همراه شهداي مشهد به حرم مطهر رضوي كشاند تا يك بار ديگر هم شده به آقايش سلام كند . منبع:"نشريه سبز سرخ" شماره 43-کنگره ي بزرگداشت سرداران و10000شهيد مازندران وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم السلام عليك يا ابا عبدالله با سلام و درود فراوان به فرزند پاك رسول الله (ص) امام مهدي عج ونائب برحقش حضرت امام خميني رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران وقلب جنبنده مستعضفان جهان و با درود بر همه شهيدان راه حق و حقيقت از هابيل و سالار شهيدان ابا عبدالله الحسين (ع) وشهدا 15 خرداد و شهدا انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي كفر جهاني برعليه اسلام و جمهوري اسلامي . سلام بر عاشوراهاي ايران و با سلام ودرود بر مجروحين و معلولين و اسراء و تهنيت رزمندگان حماسه ساز ايران .امروز عاشوراي حسيني 6/8/1361 تصميم به نوشتن وصيت نامه گرفتم. البته نوشتن وصيت نامه حال مي خواهد، حال معنوي نمي دانم از كجا شروع كنم ؟ نويسنده نيستم ولي آنچه در دلم مي گذرد عنوان مي كنم. خدايا بارالها من كه هستم ؟ وجود من پر از گناه ومنيت و معصيت است .وجودم را شيطان پركرده است . يا سريع الرضا زود رضايت مي دهي آخر تو خالقي و من مخلوق اي خدا آيا واقعا لياقت رسيدن به مقام شهادت را دارم ؟ آيا واقعا به همين زودي از گناهانم گذشتي ؟ چقدر ناشكريم ،اي خدا ببخش اين بنده گنهكارت را .آخرمن چيزي ندارم هر چه دارم از توست، پس اين وجودم شكرگزار نيست ؟ آخربا اين جاه طلبي به كجا مي خواهيم برويم ؟ چقدر مي خواهيم عمر كنيم؟ چرا از مرگ مي ترسيم ؟ نمي دانم چرا بعضي مي ترسند ؟ آخر به چه چيز اين دنيا دل بسته ايم ؟ روي زرق و برق قرن بيستم آن ؟ به عياشي هاي آن، تا كي جاه طلبي؟ اي برادر و اي خواهر .به خود آئيم و در خود فرو رويم هر گاه خود را شناختيم ا ورا نيز مي شناسيم ،به سويش مي رويم ولحظه به لحظه تشنه تر مي گرديم. زماني كه او وجودمان را سيراب گرداند آن وقت تا به ابد سيراب خواهيم بود .جمله اي دارم با خواهران و برادران حزب الله ، من كه هستم و چه هستم كه بخواهم در مقابل اين همه فداكاري و ايثارگري به شما پند بدهم، به شما كه راهنماي من بوديد .از خودمان بپرسيم كي هستيم؟ از كجا آمده ايم؟ چه كار مي كنيم ؟ به كجا مي رويم ؟ چرا مي رويم ؟ و چه برسرمان مي آيد ؟ هر وقت دنبال اين سؤالها رفتيم و جوابش را دريافتيم آن وقت شكرگزار خواهيم شد. آن وقت بنده ي او مي شويم ودر نهايت او نيز عاشقت مي شود.شهادت را تفسير كرده اند اين قدر گفته اند كه ديگر چيزي براي گفتن من نمانده . از هر چيزي شيرين تر وبهتر، پرواز به سوي معبود ،خالص شدن و سبك شدن ،شهادت يعني اين. واما برادران و خواهران ما رفتيم و مسئوليت را به گردن شما نهاديم بايد ،همچون شمع بسوزيد و به انقلاب و دوستداران انقلاب روشنايي بدهيد. مبادا خسته شويد و از زير بار مسئوليت شانه خالي كنيد. امام عزيزمان اين پير جماران اين بت شكن قرن را تنها نگذاريد .گوش به فرمان او باشيد و سخنان او را با گوش دل شنيده و با جان دل عمل كنيد . سنگر نماز جمعه را هيچ وقت خالي نگذاريد و هر هفته بر شكوه و عظمت آن بيفزايد. بدانيد از با شكوهتر برگزار كردن نماز جمعه دشمن رنج مي برد و ناراحت مي شود. برادران حزب الله، گوش به فرمان منافقين و شايعه سازان ندهيد و وحدت خود را حفظ كنيد . زيرا دشمن از وحدت شما مي ترسد . تقوا پيشه سازيد و براي بازديد از جبهه ها حركت نموده ، هم روحيه بگيريد و هم روحيه بدهيد. ببينيد آن عزيزان رزمنده چه ايثارگري مي كنند در سرماي 30درجه و گرماي 50درجه با چه شجاعت و شهامت و فداكاري با دشمن اسلام مبارزه مي كنند منافقين و ضد انقلاب را چند بار تذكر و راهنمايي كنيد و به دامن انقلاب برگردانيد و اگر از فكر باطل خود بر نمي گردند خردشان كنيد و به مراجع ذيصلاح معرفي كنيد اما جمله اي با پدر و مادر و خواهر و برادرم: پدر عزيزم .به غير از وظيفه پدري معلمم بودي، استادم بودي. زندگي كردن در پناه اسلام را يادم دادي اما من هيچگاه با زبان از تو سپاسگذاري نكردم . بدان با تمام وجودم دوستت داشتم هر چند اظهار نكردم مرا ببخش و حلالم كن و همانطوري كه شكيبا بودي باش. مادرم ،مادر عزيزم ،از تو عزيزتر كسي را نداشتم براي من بهترين، مهربانترين وفداكارترين مادر بودي .مادر چه شبها كه به خاطر من نخوابيدي و چه گريه ها به خاطر من نكردي .حق داري .زيرا پاره جگرت بودم .مي دانم اميدت بودم و همه چيزت بودم .مادرم، اي مادر فداكارم با تمام وجودم واز ته قلبم مي گويم ،دوستت دارم. اما تو هم براي رضاي خدا و براي اين كه مرا ناراحت نكني در مرگم شكيبا باش .مي دانم كه در مرگم ناراحت مي شوي. باز هم تقاضا مي كنم صبر پيشه كن وخودت را به خدا بسپار، به ياد حضرت زينب سلام الله عليها باش. مي دانم بر تو شهادت فرزندت سخت است امّا مگر راحتي مرا نمي خواستي؟ من الان راحتم و خوشبختم و عروسم را ببيني ؟ عروسم در كنارمن است پس مبادا گريه كني ، به خدا ناظرت هستم اگر گريه كني دشمن را شاد و مرا غمگين مي كني ، خوشحال باش و شادي كن و جشن بگير كه پسرت عروسي كرده و خوشبخت شده و به آرزويش رسيده. واما خواهرم در مرگم گريه نكن وزينب وار عمل كن و فرزندانت را خوب تربيت كن تا كه آبروي اسلام باشند . مرا ببخش و حلالم كن . برادرم ،برادر عزيزم تو بايد ادامه دهنده راهم باشي، وظيفه ات سنگين تر شده بايد در دو جبهه ودر دو سنگر درس و جهاد كوشش كني كه اسلام و انقلاب به و جود شما ها نياز دارد. برادرم مرا ببخش و حلالم كن.برادران و خواهران عزيز وقت شما راگرفتنم و سرتان را درد آوردم در خاتمه از تمام دوستان و آشنايان و عزيزان همسنگرم حلاليت مي طلبم. دل به چيزي كه رفتني است نبنديد و،دل بر او (الله ) ببنديد كه هميشه پايدار است . خدايا ،خدايا ،تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار امين من الله توفيق – محمد تيموريان وصيت نامه ي ديگر ... هاي اي برادر، اي خواهر! به خود آييم و در خود نرويم، هرگاه خود را شناختيم او را نيز مي شناسيم و به سويش مي رويم و لحظه به لحظه تشنه تر مي گرديم تا زماني که او وجودمان را سيراب گرداند. آن وقت تا به ابديت سيراب خواهيم بود . . . و اما برادران و خواهران ما رفتيم و مسئولين را به گردن شما نهاديم. با افتادن تک تک ما، مسئوليت شما بيشتر و سنگين تر مي شود. بايد همچون شمع بسوزيد و به انقلاب و دوستداران انقلاب روشنايي بدهيد. مبادا خسته شويد و از زير بار مسئوليت شانه خالي کنيد. امام عزيز اين پير جماران، اين بت شکن قرن را تنها نگذاريد، گوش به فرمان او باشيد و سخنان او را با گوش دل شنيده و با جان دل عمل کنيد. سنگر نماز جمعه را هيچ وقت خالي نگذاريد و هر هفته بر شکوه عظمت آن بيفزاييد . . . برادران حزب اللّه به ياوه گوييهاي منافقين و شايعه سازان گوش ندهيد. وحدت خود را حفظ کنيد، زيرا دشمن از وحدت شما مي ترسيد و تقوا را پيشه سازيد. پدر عزيزم ! به غير از وظيفه پدري معلمم بودي، استادم بودي، زندگي کردن در پناه اسلام را يادم دادي، امام ن هيچگاه با زبان از تو سپاسگذاري نکردم. اما بدان با تمام وجودم دوستت داشتم. هر چند اظهار نکردم . . . و امام مادر عزيزم ! کسي را نداشتم. براي من بهترين، مهربان ترين و فداکارترين مادر بودي. مادري با تمام وجود، چه شبها که به خاطر من نخوابيدي و چه گريه ها که به خاطر من نکردي. حق داري زيرا پاره جگرت بودم. مي دانم اميدت بودم و همه چيزت بودم . . . الان راحتم و درخوشي هستم مگر نمي خواستي عروسي ام را ببيني ؟ عروسم در بغل من است. پس شاد باش و شادي کن و با شاديت دشمن را غمگين و ناراحت کن. مبادا حرکتي انجام دهي که دشمن شاد شود . . . مادرم ! مبادا گريه کني، به خدا ناظرت هستم . . . محمد تيموريان6 آبان 1361 خاطرات .محمود شيرازي: روزي فرمانده کل سپاه در زمان جنگ، سردار محسن رضايي رو کرد به قائم مقام فرمانده لشگر 25 کربلا سردار شهيد حاج حسين بصير و گفت : قدر محمد تيموريان را بدانيد . چون خيلي طول مي کشد تا درآمل ما مثل محمد تيموريان تربيت کنيم . محمد خودش مي گفت : هنوز صدام گلوله اي نساخته که به من بخورد . سال 61 بود و حضرت استاد علامه آيت ا... العظمي حسن زاده آملي ( مدظله العالي ) امام جمعه شهرمان بود . محمد در 17 سالگي به فرماندهي گردان منصوب شد و حضرت استاد علامه به سپاه آمده بود. حضرت استاد علامه درباره محمد گفت : " فلفل نبين چه ريزه بشکن ببين چه تيزه " سپس او را تشويق کرد و دعا نمود و محبت نمود .محمد مي گفت : پس از فتح کربلا عکس مرا به حرم حسين بن علي ( ع ) ببريد و خطاب به امام حسين بگوييد که در راه تو و براي آزادسازي حرم تو کشته شده است و بعدأ ما نيز چنين کرديم . پدرشهيد : قبل از شهادت وسايل خود را در داخل جعبه مهمات گذاشت و به هر يک چيزي داد. براي برادر و خواهرش سجاده و تسبيح گذاشت. فقط انگشتر من هنگام شهادت در دستش بود. در حمله بدر قايق آنها غرق مي شود. محمد مجروح شده و داخل آب مي افتد. بونه اي را گرفته و پس از مدتي در همان حال شهيد مي شود. اين تعبير همان خوابي بود که قبل از تولدش ديده بودم. در دريا بودم و نوري بالاي سر من بود و من به تخته سنگي تکيه داده بودم بعد از عمليات خوابي ديدم و به مادرش گفتم محمد شهيد شده است. محمد چند شب قبل از حمله خواب ديده بود که ندايي مي گويد : با آب طلا بنويس فاطمه زهرا (س) و مي گويد به فرزندم بگوييد قبر گمشده مرا پيدا کند. يکي از همرزمان تيموريان نيز گفته است : روزي بعد از اينکه از حمله برگشتيم، فرمانده به او گفت : آقاي تيموري ! آيا مي تواني دوباره به خط بروي ؟ محمد شب قبل خواب ديده بود کسي به او گفته است : به خط برو و با طلا بنويس يا صاحب الزمان. عادت داشت بعد از هر عمليات به مشهد مقدس مشرف گردد. اين بار هم به مادرش قول داده بود بعد از عمليات با هم به مشهد مقدس برونر اما شهادت رسيد. جنازه او اشتباهي به مشهد انتقال يافت و همراه ديگر شهداي مشهد تشييع و دور مرق امام رضا (ع) طواف داده شد. قبل از دفن متوجه اشتباه شده و جنازه را به آمل عودت دادند. پيکر شهيد محمد تيموريان پس از سه هفته تأخير روز يکشنبه 11 فروردين 1364 در آمل تشييع و در گلزار شهداي امام زاده ابراهيم در کنار ديگر شهيدان جنگ انقلاب به خاک سپرده شد. برگرفته از خاطرات شفاهي دوستان وخانواده ي شهيد تيموريان به زيارت امام رضا بسيار علاقه داشت و بعد از هر عمليات سفري به مشهد مقدس مي کرد. در هنکام شروع عمليات فتح المبين در مشهد به سر مي برد که به سرعت خود را به آمل رساند و به اتفاق چند تن از يارانش به پايگاه شهيد باهنر اهواز اعزام شد و در منطقه "دب حردان "مستقر گرديد. مءموريت گردان در اين زمان تصرف مقر توپخانه دشمن بود. عمليات آغاز و پس از يک ربع درگيري خط شکسته شد. سنگرها يکي پس از ديگري تصرف و انبار مهمات دشمن به آتش کشيده شد. نيروهاي رزمنده تکبير مي گفتند غافل از اينکه سنگر هاي دشمن هنوز پاکسازي نشده است. تيمورطان متوجه اين موضوع شد و به همراه چند تن به پاکسازي سنگرها پرداخت. او در مدت حضور در جبهه يک بار مجروح شد و او را براي ادامه درمان به بيمارستاني در مشهد بردند. اما بعد از دو روز از بيمارستان مرخصي گرفت و به مناطق عملياتي رفت. در دوران حضور ر جبهه هيچ گاه لباس پاسداري نمي پوشيد و به جاي آن هميشه لباس بسيجي مي پوشيد. اکثر مواقع کلاه سياه کشاورزان را به سر مي کرد و شله چوپانان را بالاي جوراب مي پيچيد و گاله چرم چوپانان را مي پوشيد يا از دمپايي استفاده مي کرد. روزي به خاطرنياز به مهمات با همين وضع به مقر نيروهاي ارتش رفت و درخواست خمپاره انداز کرد. اما افسر مسئول او را دست به سر کرد. به چادر خود بازگشت و اين بار با پوتين واکس زده و لباس شيک و دوربين به گردن رفت. همان افسر دستور داد که خمپاره انداز و وسايل مورد نياز را به او تحويل دادند. هميشه از مأموريت هاي پشت خط گريزان بود. يک بار مسئول آموزش عمليات کوهستاني را به او دادند که پس از چند هفته اي استعفا داد و به منطقه عملياتي رفت. مدتي مسئوليت رسيدگي به پايگاه هاي سپاه در آمل را به عهده داشت ولي چند هفته بعد استعفا داد. مدتي نيز به عنوان مسئول اعزام نيرو در رامسر منصوب شد. چند هفته بعد بدون آگاهي فرماندهان سپاه آمل استعفا نامه خود را نوشت و در رامسر گذاشت و با نيروها به سوي منطقه عملياتي حرکت کرد. در پايگاه شهيد بهشتي اهواز مسئوليت دفتري را به او سپردند اما پس از مدتي کارها را بين ساير دفاتر تقسيم کرد و قسمت تحت مسئوليت خود را با نظر فرمانده منحل کرد و به خط مقدم رفت. در جريان عمليات بيت المقدس با دوستان در پشت جبهه بود که به محض شنيدن خبر عمليات خود را به سرعت به آمل رساندو از آنجا به منطقه رفت. در اين نيروهاي خودي ناگهان مشاهده مي کنند که تانک عراقي از دور مي آيد. نيرو ها در صدد تيراندازي به سمت تانک بر آمدند اما فرمانده گروه به علت تيراندازي نکردن تانک مانع شد. وقتي که تانک کاملاٌ جلو آمد، ديدند محمد تيموريان از تانک عراقي بيرون آمد. در اين عمليات يکي از نزديک ترين دوستانش به نام اصغر مثنايي را از دست داد. خود نيز در اثر فشار کار زياد و خستگي و تشنگي بيمار شد و مدتي در بيمارستان بستري بود. پس از بهبود از بيمارستان براي سازماندهي نيروها مستقيم به کوشک رفت. پس از بازگشت از عمليات بيت المقدس به آمل پانزده روزي به عنوان مسئول آموزش در سپاه لاريجان آب اسک شروع به کار کرد. در اين باره گفته است : او بعد از عمليات رمضان به فرماندهي گردان علي بن ابي طالب منصوب شد و در عمليات محرم شرکت کرد. پس از اين عمليات به آمل بازگشت و به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب در آمد. آيت الله حسن زاده آملي لباس پاسداري را به وي اعطا کرد و فرمود : «همان طور که فريدون ضحاک را از تخت به زير کشيد شما هم ان شاءالله ضحاک زمان صدام را نابود کنيد.» تيپ 25 کربلا پس از عمليات محمرم به لشکر 25 کربلا تبديل و محمد به فرماندهي گردان شهيد دستغيب منصوب شد. پس از استقرار لشکر در منطقه غرب تيموريان به فرماندهي گردان يا رسول الله (ص) منصوب شد. مأموريت خط شکني به اين گردان محول شد. با فراهم آمدن مقدمات عمليات والفجر 4 عمليات آغاز شد و او توانست نيروهاي گردانرا ضد انقلاب نجات دهد و بدون کمترين تلفات قله هاي هفت تونان را تصرف کند. در اين عمليات نيز يکي ديگر از دوستانش به نام حسين رومي فرمانده يکي از گروهان هاي تحت امر را از دست داد. پس از آن نيروهاي لشکر 25 در جبهه مياني مأموريت يافتند و در جريان عمليات والفجر 6 شرکت کردند. در اين عمليات فرماندهي گردان يا رسول الله (ص)را همچنان بر عهده داشت. پس از عمليات والفجر 6 لشکر 25 کربلا مأموريت يافت براي عمليات آبي و خاکي آماده شود. محمد پس از عمليات والفجر 6 حال و هواي ديگري داشت. پس از اين عمليات به دوستانش گفت که به زودي شهيد خواهد شد. محمد پس از مجروح شدن مسئول گروههاي ضربت يکي از محورهاي عملياتي از هور فراخوانده شد و جانشين وي گرديد و براي شروع عمليات بدر آماده شد. گروه ضربت از پايگاه به سوي هورالهويزه به حرکت در آمد تا به فرمان جديد محمد ملحق گردد. در صبح دم 21 اسفند 1363 بعد از آن که محمد نيروها را سوار قايق کرد، به طرف آخرين پاسگاه خودي مستقر در هور به حرکت در آمد. نزديکيهاي نيمه شب به پاسگاههاي دشمن رسيدند و درگيري آغاز شد. مادر شهيد: به من مي گفت سرگذشت حضرت زينب (س) و حضرت زهرا (س) را برايم بخوان و من از امامان و پيامبران برايش صحبت مي کردم و درباره مسايل مذهبي برايش کتاب مي خواندم. دوچرخه داشت که به آن بسيار علاقه مند بود اما روزي آن را به فقيري داد و تا کنون نفهميدم به چه کسي داده است. وقتي علت اين کار را پرسيدم گفت : «من هر زمان سوار دوچرخه مي شدم او مرا نگاه مي کرد.» نام او ، "فريدون" بود به خواست خود نام خود را در شناسنامه به "محمد" تغيير داد. در هفت سالگي در دبستان ولي عصر (عج) که اولين مدرسه مذهبي در" آمل" بود ثبت نام کرد. در تعطيلات تابستاني سال اول دبستان اوقات فراغت را در مغازه مکانيکي کار مي کرد و پس از آن به مطالعه مي پرداخت. بسيار با هوش بود و مطالب درسي را در کلاس مي آموخت. پس از مدتي از والدينش خواست تا مدرسه اش را تغيير دهند. علت چنين خواهش مشخص نشد. با اين حال پدرش مدرسه او را تغيير داد. پس از پايان دوره دبستان به مدرسه راهنمايي رسولي رفت. اواخر دوران راهنمايي با آغاز انقلاب اسلامي مصادف شد. نقل است که در يکي از روزهاي انقلاب سر کوچه آيت اللّه حسن زاده تيري به سويش شليک شد و از بيخ گوشش گذشت. پس از اتمام دوره راهنمايي در دبيرستان لساني در رشته رياضي به ادامه تحصيل پرداخت. پدرش مي گويد : «وضع درسي او خوب بود و حتي در دوران دبيرستان جايزه مي گرفت. در کنار مواد آموزشي کتاب ديني و مذهبي مطالعه مي کرد.» در مدت زمان کوتاهي که در دبيرستان مشغول بود با تحرکات و تبليغات گروهکهاي ضد انقلاب مقابله و با مراکز انتشارات اسلامي مکاتبه داشت و نشريه مي گرفت. پيوسته در مساجد فعال بود و حتي تيمي براي آموزش نظامي در جنگل تشکيل داد. فرشته تيموريان خواهر شهيد : عضو بسيج بود. روزي در نماز جمعه، آيت اللّه حسن زاده آملي لباس افتخاري بر تنش پوشاند و درباره وي گفت : "فلفل نبين چه ريزه بشکن ببين چه تيزه." و سپس او را دعا کرد.» و در اول فروردين 1359 براي آموزش نظامي به هنگ ساري رفت و در تابستان همان سال براي تکميل آموزش به نيروهاي کلاه سبز در محمود آباد ملحق شد. در اول فروردين سال 1360 به اتفاق چند تن از دوستانش به جبهه غرب اعزام گرديد. سردار علي فردوس: اولين بار او را در پايگاه شهيد بهشتي اهواز ديدم. آن موقع تيپ کربلا عمدتاً توسط نيروهاي اصفهاني هدايت و فرماندهي مي شد. او فرماندهي گروهاني از گردان علب بن ابي طالب را بر عهده داشت. فردي زيرک خوش برخورد و در ميان تمام افراد زبانزد بود. در اکثر عمليات ها پيشاپيش رزمندگان با لباي سنتي مازندراني حرکت مي کرد و در گردان خود گروهي از افراد با تجربه را تحت عنوان گروه ضربت براي شکستن خط تشکيل داده بود. پس از عدم الفتح عمليات رمضان با سخنان مهيج نيروها را دلگرم و آماده کرد به گونه اي که همه آنها براي عمليات محرم به منطقه عملياتي بازگشتند. گردان يا رسول الله که محمد فرمانده آن بود در بين فرماندهان به گردان "محمد زبل" معروف بود. در عمليات والفجر 4 تصرف ارتفاع استراتژيکي هفت تونان مديون فداکاري هاي اين سردار بزرگ اسلام بود. اين ارتفاع ابتدا توسط تيپ قمر بني هاشم (ع) مورد حمله قرارگرفت اما آنها نتوانستند ارتفاع را تصرف کنند. شب بعد به تيموريان فرمانده گردان گفتم بايد اين ارتفاع بزرگ را که دشمن از حمله ما به آن خبر دارد به تصرف در بياوريد. محمد از تله هاي انفجاري دشمن خبر داشت، گفت : «فقط يک تخريب چي به ما بدهيد.» و من علي امامي را معرفي کردم. محمد با خوشحالي در پيشاپيش گردان به حرکت در آمد. وقتي که دستور حمله صادر شد او تمام کمينهاي دشمن را بدون درگيري و بي هيچ تلفات پشت سر گذاشت و نگهبانان عراقي را بدون هيچ درگيري دسته دسته داخل سنگر زنداني و اسير کرد. صبح در بالاي ارتفاع با تيرباري که از دشمن گرفته بود به تانکهاي دشمن پاسخ مي داد. آثارباقي مانده از شهيد محمد تيموريان فرمانده گردان يا رسول ا... اعزامي از آمل: «هركس جبهه را درك كند ،ترك نمي كند » ما مي دانستيم هرکس که خواب ببينيد به کربلا مي رود يعني شهيد خواهد شد . شبي شهيد شعباني به نزدم آمد و گفت : من خواب ديدم که رفتم کربلا بچه ها گفتند : او شهيد خواهد شد . يکي از بچه ها نقل کرد : من شهيد شعباني را در خواب ديدم که در يک باغ با صفايي هست و يک مرد نوراني با لباس سفيد جلو مي آيد ، خيال کردم او امام زمان ( عج ) است شروع کردم به بوسيدن دست و پايش همينطور وقتي که مي خواستم کف پايش را.ببوسم ديدم اين مرد نوراني شهيد شعباني است . به او گفتم : تو که شعباني هستي ؟ ناگهان او غيب شد . وقتي که شهيد روحي در ميدان مين مي افتد . بچه ها به علت وجود مين ها نتوانستند جلوبروند. برادر شهيد شعباني خودش جلو مي رود و با اينکه دشمن در آنجا نبود او رگبار خالي مي کند . بچه ها از او سوالاتي مي کنند ، چرا تيراندازي کردي ؟ به سوي چه کسي تيراندازي کردي ؟ مي گويد : در آن لحظه شيطان وسوسه گر را جلوي خود ديدم که به من مي گويد جلو نرو ! کشته مي شوي . از يادم نمي رود ، يکي از بچه ها آن شب زخمي شده بود . سه تا تير خورده بود . با اين حال همانجا خودش را باند پيچي کرد و خودش را به ارتفاع کشاند ، اينقدر جنگيد که ديگر رمقي برايش نماند و افتاد . او را کشانديم يک گوشه اي ، ديگر صبح شده بود . ديدم او ناله مي کند بالاي سرش رفتيم . با خود گفتيم حتمأ مي گويد مرا پايين ببريد ولي وقتي رفتيم ديديم که نه ، اين مرد مي گويد :" مبادا خودتان را روي من مشغول کنيد و بگوييد من مجروح هستم و مرا پايين ببريد شما بجنگيد و نگذاريد اين دشمن تکان بخورد . دشمن زبون حدود پنج ماه قبل از اين عمليات اطلاع کامل داشت و شروع کرد به آوردن لشگر و تيپ ها و زدن ميادين و معبرها و تمام برنامه هايش را آماده مي کرد . دور شهر پنجوين يک مثلث روي ارتفاع تشکيل داده و خودش را تقويت مي کرد . چنان دقيق بودند که فرمانده ي سپاه چهارم شان اول شب تا صبح آماده و منتظر بود که بي سيم به او اعلام کند . آنها از قبل آمادگي کامل داشتند ودر شب دوم ( شب جمعه ) مأموريت به لشگرمان داده مي شود که وارد عمل شوند و ارتفاع هفت توانان و لکوزها را بگيرند . چهار بعدازظهر بود که به ما ابلاغ کرند ، وارد عمل شويم . در حالي که هيچ شناختي از منطقه نداشتيم . ساعت 7 شب بود ، به ما نشان دادند که فلان ارتفاع ( ارتفاع هفت توانان ) و فلان ارتفاع ( ارتفاع لکوزها ) است . نيم ساعت بعد بچه ها نماز شان را خواندند و سپس به وسيله ي کمپرسي حرکت کرديم وتا به نزديکي دهکده ي قول قوله ، پياده شديم . اطلاعي از راه نداشتيم، فقط مي دانستيم که آن ارتفاع را بايد بگيريم . دريک منطقه ي کوهستاني ، انسان يک ارتفاع را از دور مي بيند اما وقتي به نزديکش مي رسد آن راه را پيدا کنيم . به خدا توکل کرده حرکت نموديم به دهکده اي رسيديم که زير ارتفاع قرار داشت و مي بايست ازآن دهکده بگذريم . تا بعدأ به طرف ارتفاع برويم .مهتاب همه جا را روشن کرده بود . بچه ها ي ستون خيلي بي خيال داشتند حرکت مي کردند . هفتاد متري ده رسيديم . ديديم که سر ستون نشست ، رفتيم ديديم دهكده پر از نيروهاي دشمن است و حدود هفتاد متر با ما فاصله دارد و از اولين گروه نگهبانهاي دشمن روي پشت بام ساختمانها مستقرند و حدود چهل متر با ما فاصله دارند . گفتم الآن اينها متوجه نيروهاي ما مي شوند؛ به بچه ها گفتم : به همان ترتيب که نشستيد به عقب برگرديد ، به عقب برگشتند .در فاصله ي چهل متري دشمني که ما از او اطلاعي نداشتيم ولي او بيدار و هوشيار بود و مي دانست که ما مي خواهيم حمله کنيم . پس از عقب نشيني بچه ها دنبال راهي مي گردند که بر روي ارتفاع برسند و ازآن طرف بي سيم از لشگر و تيپ فشار مي آورد که بايد سريع تر عمليات انجام بشود . آنجا خودم عجيب تو دو راهي گير کرده بودم از کدام طرف حرکت کنم . از هر طرف راه بسته بود . تنها چاره ما توسل به خدا و ائمه معصومين ( عليه السلام ) بود . به رسول خدا و امام عصر ( عج ) توسل جستم و گفتم : " يا صاحب الزمان ( عج ) ! اين بچه ها آمدند تا دين جد تو را ياري کنند براي رضاي خدا خودت کمکشان کن ! در اين هنگام فکري به خاطرم رسيد . فکرم اين بود که همين راه را بگيريم و برويم به جانشين گردان برادر قاسم نژاد گفتم : " بچه ها را حرکت بدهيد ".منطقه ، منطقه جنگي بود و سر و صدا زياد بود . به هر حال باز هم به يک مانع رسيديم به پايين برگشتيم و همين برگشتن باعث شد که متوجه جاده اي بشوم آن جاده، مال رو بود و در دو طرف جاده سيم خاردار و بر روي آن سيم تلفن بود . با ديدن سيم تلفن فهميدم اين جاده ، جاده ارتباطي دشمن تجاوزگر است . جاده را گرفتيم و بالا رفتيم ودر حدود پنج متري کمين دشمن زبون رسيديم بدون آنکه دشمن ستمگر خبري داشته باشد . در اينجا اولين درگيري شروع شد . بچه ها متفرق شدند که به دشمن ضربه بزنند وليکن تو ميدان مين مي افتند و عده اي شهيد مي شوند و بعضي ها جانباز مي شوند . دشمن در اين هنگام دور ما بشکه ي انفجاري کار گذاشته بود . طوري که همه ي بشکه ها به صورت سري به هم وصل شده بودند . پس از چهل و هشت ساعت ما اين موضوع را فهميديم که اگر يک کليد را مي زدند تمامي اين بشکه ها منفجر مي شدند اما از لطف خدا فقط يک بشکه منفجر شد که هفت نفر زنده زنده سوختند و چه بچه هايي که زخمي مي شدند و چه بچه هايي که داشتند عمليات مي کردند با همين فريادهاي شان توانستند دشمن را به زانو درآورند و آن قله با عظمت را بگيرند . تنها کاري که بچه ها کردند يک آرپي جي شليک کردند که بر سر سنگر دشمن بعثي خورد و بي درنگ آتش گرفت و فرار کردند و بس ( چيز ديگري نبود ) . موقعي که ما به نزديکي ارتفاع رسيديم چون که دشمن از قبل آماده بود با آتش خمپاره ارتفاع راگرفته بود و دو تن از مسئولين دسته ها شهيد شدند. طوري بود که دورا دور دشمن بر ما مسلط بود . با اين حال بچه ها ماندند و چهل وهشت ساعت مقاومت کردند . نه آبي ، نه غذايي ، نه چيزي که بچه هاي زخمي را پايين ببرند . بچه ها با اين اوضاع و احوال توانستند از اين مأموريت سربلند برگردند .دشمن ما را نديد ، جاده مال رو را پيدا کرديم . بعدأ متوجه شديم که در شب نمي توان مين را پيدا کرد . با اينکه روز بود رفتم توي ميدان مين چند مين خنثي کنم تا بچه هاي زخمي اي را که توي ميدان مين افتاده اند بيرون بکشم ، نزديک بود خودم روي مين بروم . اگر ما اين را ( راه مال رو ) را پيدا نمي کرديم و اگر يک متر يا نيم متر اين طرف جاده يا آن طرف جاده حرکت مي کرديم شايد هيچکس سالم بالا نمي رفت از بالا تا پايين مين گذاري شده بود . به هر حال با آن همه زخمي و شهيد پايين آمديم ليکن ديديم بچه ها مي گويند :" ما برنمي گرديم " وقتي که داشتيم به سنگرها سر مي زدم يکي از بچه ها گفت: فلاني آيا تو کسي را به اين اسم مي شناسي ؟ گفتم: " آري " . او گفت: اون برادرم بود که در قسمت ديگر کار مي کرد . سپس گفت: به خدا ، اگر عمليات ادامه دارد مرا نفرست، بگذار باشم تا اين عمليات را انجام بدهم . بچه ها را از ارتفاع هفت توانان پايين آورديم . با آن حال و وضع مي گفتند : ما بايد در عمليات شرکت کنيم . الحمد لله ديديم که رفتند تا مأموريت ديگر يکي ( خلوزه ) و ديگري ( کولو) را انجام دادند و باز هم از آنجا سربلند درآمدند و توانستند از اين طرف بر شهر پنجوين مسلط شوند و از نظر وسعت خاک و تعداد نيروها برابر با عمليات فتح المبين و حتي خيلي خيلي مشگل تر از آن بود . در عمليات فتح المبين دشمن ستمگر استحکامات چنداني نداشت و ماهم کاملأ آماده بوديم ولي در اين عمليات دشمن متجاوز استحکامات عجيبي داشت ، عمليات در مناطق کوهستاني بود و هيچ راهي از نظر ارتباطي نداشتيم ، بچه ها با آن وضع الحمدلله توانستند پيروز شوند . شبهاي بعد هم مي ديديم که دشمن پليد هيچ روحيه اي ندارد و تانک خود را جلوي ما مي آورد و تنها کاري که مي کرد همين بود وبه وسيله ي تانک چند تا شليک مي كرد . يکي از بچه هاي ديدبان ما فقط شش خمپاره شليک کرد بلافاصله تمام تانکها شروع به فرار کردند . بيست وچهار ساعت بعد دشمن مأيوس شد و دست به عقب نشيني زد و از ارتفاعات و تپه هاي خود عقب نشيني كرد ما هم غنايم را جمع آوري كرديم با تمام آمادگي اي که دشمن داشت هرگز برايش قابل فهم نبود که به سرعت بتوانيم به آنها ضربه بزنيم . سه هفته قبل از عمليات به ما گفتند : يک تيپ دشمن بعثي دارد آموزش مي بيند که بر فرض بتوانند مارا دور بزنند ولي حتي خودشان نتوانستند از اين نيروها استفاده بکنند و براي پاتک هاي خودش هم فقط از نيروهاي مخصوص کماندويي و گارد مخصوص رياست جمهوري استفاده مي کرد . گارد رياست جمهوري آنان را مي ديديم که با آن هيکل شان و با آن همه زرق و برقشان و با آن همه تبليغي که مي کردند. در حالي که بچه هاي بسيجي ما فقط با يک دست لباس کهنه کار مي کردندو يک دست کلاشينکف ، حسابي جواب آنها را مي دادند. با اين وجود باز هم دشمنان مي گفتند که :" ايراني ها نمي توانند در غرب وارد عمل بشوند ، به خاطر اين که جثه ي آنها ضعيف است و نمي توانند از ارتفاعات بالا بيايند . وليکن مي ديديم که بچه ها آنها را با آن هيکل درشت شان اسير مي کردند . آنها ( عراقي ها ) وقتي که مي خواستند عقب بکشند به شدت نفس نفس مي زدند در اين هنگام بچه ها مي گفتند که: بايستند تا نفس هايشان را تازه کنند ." به يادم مي آيد که جنس اهدايي از طرف مردم ( پشت جبهه ) پيراهني آمد که بر روي آن نوشته شده بود" اهدايي خواهران شهرستان گرمسار" گوشه اي از اين پيراهن را ديدم که دورش را دايره وار با نخ قرمز رنگي دوخته شده ، جاي اشک خواهران است که به خاطر فداکاري رزمندگان روي پيراهن ها ريختند و دور آن را دوختند . آري اين مردم دست از امام شان برنمي دارند . دست از اسلام برنمي دارند و راه شهدا را ادامه مي دهند تا آخرين قطره ي خون شان . دو روز قبل از عيد، روز پنجشنبه به اتفاق يکي دو تن از بچه هاي سپاه مسلح به کوه و جنگل رفتيم تا آموزش ها را مرور کنيم. شب ها رزم شبانه و روز ها ورزش و جمعه ها کوه داشتيم. روز جمعه برگشتيم و ديدم خانواده ام به شيراز رفته اند. روز بعد به سپاه مراجعه کردم تا به جبهه اعزام شوم اما گفتند سپاه چالوس موافقت نمي کند. بسيار ناراحت شدم. اما دل به خدا بستم گفتم خدا خودش درست خواهد کرد. روز بعد به سپاه رفتم که گفتند درست شده به جبهه خواهيد رفت. گروه اعزامي در تمام شهرهاي مسير رژه مي رفت. در رامسر منافقين به آنها يورش برده و سنگ پرتاب کردند اما رزمندگان در کمال آرامش شعار مي دادند : الله اکبر، خميني رهبر و مرگ بر آمريکا. در تهران گروه اعزامي براي زيارت حضرت امام راهي جماران شد. بالاخره انتظار به اتمام رسيد و در باز شد،نمي دانم چه حالي داشتم، گريه مي کرديم يا مي خنديديم. چقدر مسرور بوديم؟ نمي دانم. فقط مي دانم که لب هايم مي گفت ما همه سرباز تويم خميني، گوش به فرمان تواييم خميني. پس از آن گروه اعزامي عازم" کرمانشاه" شد و در آنجا به دو قسمت تقسيم شد. گروهي به "پاوه" و گروهي به "مريوان" اعزام شدند. در يادداشتهايش که بعدها منتشر شد خاطراتي از چگونگي حضور در عمليات محمد رسول الله (ص) فتح المبين، بيت المقدس و رمضان دارد که از توجه او به گزارش نويسي دقيق از شرايط و وقايع درگيري حکايت دارد وي مي نويسد : در عمليات بيت المقدس به سوي پادگان حميد در حرکت بوديم تا اينکه به سه تانک تي 55 رسيديم. فرمانده گروهان گفت براي گرفتن توپخانه دشمن بايد به طرف پادگان حميد پيشروي کنيم . به راه افتاديم هنوز صد متري از خاکريز دورنشده بوديم که از پشت به سوي ما مسلسل آرپي جي شليک مي شود. ناچار به خاکريز آمديم و سوار بر تانک به طرف آنها با کاليبر 50 مستقر بر تانک مشغول تيراندازي شدم که يک ارپي جي به طرف من شليک شدو از منارم رد شد خود را از روي تانک به زمين پرت کردم .بچه ها گفتند ديوانه اي دوباره رفتم بالاي تانک و باز شليک کردم. در" آب اسک" به عنوان مسئول آموزشي مشغول به کار شدم . . . براي گرفتن وسيله آموزشي ازبسيج به سپاه و از طريق سپاه به رامسر رفتم تا به جبهه بيايم. آنجا گفتند برو دوشنبه بيا. روز دوشنبه بسيج نيرو اعزام مي کردند. عمليات رمضان شروع شده بود. به رامسر آمديم و روز بعد که مي خواستيم سازماندهي شويم مرا به فرماندهي گردان انتخاب کردند که البته مشکلاتي هم داشت و يکي از مهمترين آنها سن کم من بود و بچه ها طور ديگري برخورد مي کردند. بالاخره روزي فرمانده گردان آقاي اسلامي از بچه هاي آبادان آمد و من فرمانده گروهان شدم. احساس تنهايي مي کنم، تنهايي از نبودن ياران و از نبودن همسنگران و دوستان، بچه هايي که با هم بوديم . . . هر وقت گذشته را مرور مي کنم و به ياد آن لحظه ها مي افتم غم سنگين و جانگدازي بر قلبم سنگيني مي کند. مي بينم هر روز تنهاتر مي شوم، هر روز ياري و همسنگران را که تازه با او انس گرفته ام دست زمانه از من جدا مي کند و آن وقت من بايد بمانم، اين شايد بدترين مجازات است. چرا از عاقبت گذشتگان پند نمي گيريم ؟ مگر مسلمان نيستيم؟ مگر قرآن نداريم؟ چرا نمي خواهيم؟ چرا در آن تفکر نمي کنيم؟ چرا عمل به آن نمي نماييم؟ چرا نمازي که مي خوانيم به آن صورت تأثيري در ما ندارد؟ جواب خانم زهرا را چه بدهيم؟ جواب حسين (ع) را چه بدهيم؟ اي کساني که مي گوييد اگر در زمان حسين (ع) بوديم مي جنگيديم و کشته مي شديم به خدا دروغ مي گوييد. شما که با مريضي همسر و فرزندانتان جبهه را ول مي کنيد و حاضريد براي رفتن به هر کاري دست بزنيد . . . اي که مي گويي براي خدا آمده اي پس چرا خدايي نيستس و رنگ خدايي نداري؟ پس چرا آزمايش هاي خدا را پس نمي دهي؟ خدايا خجالت مي کشم شرم مي کنم از آن نوجوان 14 ساله اي که نماز شب مي خواند سر به سجده مي گذارد و الهي العفو مي گويد : اي واي برمن، او هنوز به سن بلوغ نرسيده و هنوز گناهي که مستوجب مجازات است ندارد. گفتند عمليات انجام نمي شود و ما به سوي آمل به راه افتاديم. ساعت ده صبح 6 بهمن 1360 به آمل رسيديم ؛ درست همان روز که منافقين در جنگل حمله کردند کيف را در خانه گذاشتم و به صحنه درگيري رفتم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : تيموريان , محمد (فريدون) , بازدید : 300 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |