فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

"علي رضا بلباسي" در سال 1332 در روستاي" آسور"در" فيروزکوه" به دنيا آمد. دوره ابتدايي را در شهرستان" فريدونکنار" گذراند و آن را با موفقيت پشت سر گذاشت. در همين ايام پدرش از دنيا رفت و او مجبور شد براي امرار معاش خانواده عازم" تهران" شد و در نتيجه براي مدتي ترک تحصيل کرد. وي که ششمين فرزند خانواده بود در بازار تهران مشغول به کار شد و پس از مدتي در مدرسه شبانه روزي به تحصيل ادامه داد و ديپلم متوسطه را اخذ کرد. پس از پايان تحصيل به سربازي رفت و در 15 مهر 1353 با اتمام دوره سربازي در آزموني که در آموزش و پرورش "قائمشهر" برگزار شد، شرکت کرد. با کسب موفقيت در اين آزمون به مدت دو سال در آموزس و پرورش مشغول تدريس شد. به علوم و فنون هوايي علاقه بسيار داشت. به همين سبب پس از گذراندن دوره آموزشي مکانيک در باشاه هوايي ملي با عنوان تکنسين پرواز در تاريخ سه آبان 1354 جذب هواپيمايي ملي ايران (هما) شد. او در حين خدمت به آموزش زبان انگليسي پرداخت و در طول 5 سال خدمت در هواپيمايي ملي ايران موفق به اخذ درجه مکانيک هواپيما شد. در سال 1357 با آغار امواج انقلاب اسلامي، علي رضا بلباسي در پخش نوار و اعلاميه هاي حضرت امام (ره) فعاليت گسترده اي داشت. در حادثه جمعه سياه تهران در ميدان ژاله حضور داشت و از اعتصابيون هواپيمايي ملي بود که به فرمان امام (ره) دست به اعتصاب زده بودند. در سال 1358 به واسطه خواهرش با خانم "مريم صادقي" آشنا شد و زمينه ازدواج فراهم آمد. آنها در يک مراسم بسيار ساده زندگي مشترک خود را آغاز کردند. همسر وي درباره ويژگي هاي اخلاقي او مي گويد : «نماز اول وقت علي رضا هيچ گاه ترک نمي شد در زندگي مشترک اگر از من اشتباهي مي ديد با من صحبت مي کرد و با نصيحت درصدد اصلاح اشتباه من بر مي آمد.» پس از تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از محل خدمت خود هواپيمايي جمهوري اسلامي ايران به مدت دو سال مرخصي بدون حقوق گرفت و به قم رفت. به فراگيري فنون نظامي و دوره فرماندهي پرداخت و سپس در سپاه پاسداران قائمشهر مشغول به کار شد. در تاريخ 8 خرداد 1359 به سمت مسئول عمليات سپاه شهرستان "نور" منصوب شد . دو ماه بعد، پس از ايجاد پايگاه مقاومت سپاه در نور و جذب نيروهاي رزمنده به قائمشهر بازگشت و در واحد عمليات سپاه قائمشهر مشغول به کار شد.
با آغاز جنگ تحميلي از سوي سپاه پاسداران قائمشهر به جبهه اعزام و در واحد هاي عملياتي مسئوليت عمليات را از 11 اسفند 1359 بر عهده گرفت. پس از آن مسئوليت آموزش عقيدتي واحد بسيج قائمشهر را از 8 مهر 1360 تا 19 بهمن 1362 بر عهده گرفت. در همين زمان در مقاطع مختلف در جبهه حضور يافت. با اعزام بسيج سراسري طرح لبيک يا خميني، علي رضا بلباسي پس از اعزام به جبهه در تاريخ 20 بهمن 1362 جانشين فرمانده گردان مالک اشتر از لشکر 25 کربلا شد. فرماندهي گردان مالک اشتر برعهده سردار بابايي بود و وظايف عملياتي و هدايت نيروها را برعهده داشت و عليرضا در تماسي فشرده با نيروهاي گردان بود. او با سخنراني هاي مهيج و تحليل شرايط سياسي و اجتماعي کشور،اطلاعات ارزشمندي را در اختيار رزمندگان مي گذاشت. نگارنده که خود از نيروهاي مالک اشتر بود شاهد تلاش ها و دانش گسترده وي در موضوعات مختلف بخصوص احاديث و آيات قرآن بود. فرمانده گردان سردار بابايي در جريان عمليات والفجر 6 در منطقه چيلات در همان دقايق اوليه عمليات در کنار جاده اسفالته روبروي پاسگاه در مقابل شهر علي غربي عراق بر اثر اصابت ترکش و موج زخمي شد و فرماندهي گردان عملاً به عهده بلباسي گذاشته شد. درون کانالي نسبتاً بزرگ به همراه شهيد بلباسي جمع بوديم که ناگهان صداي سوت خمپاره ما را به خود آورد. خمپاره 120 ميلي متري درست و سط ما درلاي شن هاي رسي فرود آمد، ولي منفجر نشد. بلباسي فوراً دستور داد که نيروها پخش شوند. بعد از عمليات، حسرت و ناراحتي شهدا و مجروحان بر جاي مانده را مي خورد. يکي از کارها جالب توجه وي در گردان مالک اشتر نماز غفيله جمعي بود. چون نمي شد نماز مستحبي را با جماعت به جا آورد او با قراعت سوره ها پشت بلندگو نماز غفيله را به صورت جمعي برگزار مي کرد. مهم تر از همه روحيه تعبد و بندگي و نماز شبهاي طولاني وي مثال زدني بود.
علي رضا هر گاه به پشت جبهه باز مي گشت به ديدار خانواده هاي شهدا مي رفت . وقتي از مرخصي به جبهه بازگشت همرزمان خود را جمع کرد و گفت : اين بار که به مرخصي رفتم، ابتدا به ديدار خانواده شهيد نور علي يونسي جانشين فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) رفتم که سه دختر از او به ياد گار مانده است. وقتي بچه هاي يونسي را ديدم از دنيا سير شدم و نمي خواستم چشمان نگران يتيمان شهيد يونسي در چشمان من گره بخورد.
يکي از همرزمان علي رضا در اين باره مي گويد :
زماني که علي رضا اين حرف ها را مي زد اشک در چشمانش حلقه زده بود و گفت : « اگر من شهيد شدم مبادا در کنار بدنم حلقه بزنيد، زيرا جنگ و ادامه آن مهمتر است و اسلام عزيز نبايد در خطر باش. »
او در طول سال هاي حضور مستمر در مناطق عملياتي عده اي از دوستانش را از دست داد از داد از جمله سرداران شهيد حسين بصير، علي اصغر خنکدار، جعفر شير سوار، موسي محسني، محمد حسن قاسمي طوسي و حميد رضا نوبخت. علي رضا به جانشيني فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) از لشکر 25 کربلا در تاريخ 19 آبان 1363 و پس از دو ماه با به شهادت رسيدن فرمانده گردان شهيد علي اصغر خنکدار ـ به فرماندهي گردان منصوب شد. با وجود مسئوليت هاي مختلف همواره از متانت و آرامش خاصي برخوردار بود. زماني که همسرش از حضور دايم او در جبهه گلايه مي کرد با آرامش او را دلداري مي داد.
در مسائل عبادي بسيار دقيق بود. احاديث فراواني را از حفظ داشت به خوبي سخنراني مي کرد و همواره معتقد به انضباط و مقررات بود. با نظمي که در گردان برقرار کرده بود. همه رزمندگان در نماز اول وقت و جماعت شرکت مي کردند. در مراسم مذهبي و دعاي کميل و توسل حضور مي يافتن و کسي اجازه سيگار کشيدن در گردان را نداشت. با وجود اين، همواره سعي مي کرد در کنار رزمندگان يک رزمنده عادي باشد . روزي لباس فرم نو آوردند تا لباس مندرس را از تن بيرون کند. زماني که لباس را بر تن کرد متوجه شد که لباس همه رزمندگان کهنه است. براي اينکه بسيجي ها ناراحت نشوند سريع لباسش را آغشته به گل کرد تا نو بودن لباس به چشم نيايد.
"علي رضا" در عمليات والفجر 8 در تاريخ 23 بهمن 1364 ازناحيه پاي چپ در فاو مجروح شد و بستري گرديد اما به قدري احساس مسئوليت مي کرد که حاضر نشد براي عمل جراهي در بيمارستان بماند.
در کنار بچه ها مي نشست و براي آنان از روزقيامت و شهادت صحبت مي کرد. به همسرش مي گفت : «شما خواهر دو شهيد هستي و اين را بدان که لياقت همسر شهيد شدن را هم داري. پس در حق من دعاي خير کن تا به آرزويم برسم و اين را بدان که اگر شهيد شدم شما هم در ثواب آن شريک هستي. يادت باشد که بعد از شهادت فرزندانم را با قرآن و اهل بيت آشنا کن. به پسرم ياسر راه شهيد مطهري را نشان بده و به دخترم آمنه بياموز که حضرت زينب (س) چگونگي کرد.»
در تاريخ 12 تير 1365 در "مهران" در عمليات کربلاي 1 از ناحيه کتف ،گردن و دست راست به سختي مجروح شد ولي بلا فاصله پس از طي مراحل درمان دوباره به جبهه بازگشت.
سرانجام علي رضا بلباسي در عمليات کربلاي 8 در شلمچه در 21 اسفند 1365 بر اثر اصابت خمپاره به سر و سينه به شهادت رسيد.
جنازه علي رضا بلباسي در منطقه عملياتي به جا مانده و پس از 9 سال در سال 1374 شناسايي شد و پس از انتقال به زادگاهش در گلراز شهداي "قائمشهر" به خاک سپرده شد. از وي يک پسر به نام ياسر و يک دختر به نام" آمنه" به يادگار مانده .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-

 





وصيت نامه

 

 

بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
حمد و ستايش فقط از آن خدائي است كه در پرتو نور هدايت و رحمت خويش دست ما را گرفته و از دنياي جهل و ظلم و ستم و غفلت و بي ارزشي، به سوي اقيانوس بي كران نور و روشنايي و اقتدار كشانيد. پناه مي برم به خدا از شر نفس و هواهاي نفساني ام كه دائماً مرا به بدي امر مي كند كه خدايا اگر تو هدايتم نكني نفسم مرا به هلاكت مي اندازد و پناه مي برم به تو خدا از شر شيطان ، شيطان هاي كوچك و بزرگ.
سلام و صلوات خدا بر ملائكه الله و جميع خلق الله از جن و انس ،نثار خاندان عصمت و طهارت و واسطه فيض بين ارض و سماء و ما فيهن يعني محمد و آل محمد (ص) باد كه ما گم كردگان مسير انسانيت و فطرت و سرشت توحيدي را از تلاطم هاي طوفان خشمگين گمراهي و حوادث در هم شكننده و ناگوار روزگار و ظلمت هاي عميق و ژرف چپ روي و راست روي به صراط مستقيم هدايت فرمودند چون خود صراط مستقيم واصل شجره طيبه نور و هدايت بودند.
اما توحيد ـ دنياي كفر و سردمداران كفر و نفاق و يزيديان زمان و جيره خواران منافق داخلي شان بدانند كه توحيد و خداپرستي چيزي نيست كه اگر يك بار مرا قطعه قطعه ام كردند فريادش خاموش شود بلكه فطرت توحيدي و يكتاپرستي و فرياد بت شكني توحيدي ام در تك تك سلول هاي بدنم و در تمامي نسل هائي كه از اين سلول ها به وجود مي آيند لانه و مسكن و مأوي دارد كه برايش امكان ندارد تمام آنها را نابود بكند و اگر فقط يك سلول از نسلم باقي بماند باز هزاران موحد مي سازد و بانگ «لا اله الا الله» سر مي دهند.
دشمن بداند كه ما پيرو مكتبي هستيم كه از روز اول گفتيم اشهدان محمد رسول الله (ص) و علي ولي الله (ع) همان رسول خدائي و همان امير مومناني كه بيشتر از هفتاد جنگ با كفار و منافقان و مشركان كردند و تا آخر عمرشان ذوالفقار شان به غلاف نرفت و هميشه قطرات خون اين ناپاكان از نوك شمشير عدالت خواه اينان مي چكيد و بدانند تا كفر و شرك و نفاق هست هيچ وقت و هيچوقت اين شمشير و اين ذوالفقار به غلاف نرفت و هميشه قطرات خون اين ناپاكان از نوك شمشيرهاي عدالت خواه اينان مي چكيد و بدانند تا كفر و شرك و نفاق هست هيچ وقت و هيچ وقت اين شمشير و اين ذوالفقار به غلاف نخواهد رفت و ما مال اين مكتبيم. دنياي كفر بداند در فطرت توحيدي ما فقط يك ترس قرار دارد آن هم ترس از خدا و ترس از گناه و شما يزيديان ديديد كه وقتي اسلام ناب خميني به خاك كشورمان و به كشور دل هايمان آمد چنان زنجير اسارت برگردنتان انداختيم و شما را در كوچه و بازارهاي سياست به اين ديار و آن ديار كشانديم كه براي تماس مجدد با ما اين همه ذلت و خواري تحمل كرديد و بر اين خواري تأكيد و افتخار كرديد كه ايمان روزهاي نخستين ذلت شماست و ما به انتظار جشن نابودي شما نشسته ايم و تا اينجا مطالبي كه گفته شد جهان بيني الهي مرا كه اقتباس از قرآن و رهبر و فطرت مي باشد تشكيل مي دهند.
اما جهان بيني اخلاقي و عرفاني و شناخت و نيست را رها كردن و در هست فنا شدن سرچشمه مي گيرد. پرتوي از نور و معرفت بي كران دعاي مكارم الاخلاق ـ دعاي خمس عشر دعاهاي ائمه صلوه ا... عليهم اجمعين كه معرفت و شناخت و اخلاق معصومين و اوليا خدا در آنها نهفته هست و متأسفانه با آنها بيگانه:
طيران مرغ ديدي تو زپاي بند شهوت به درآي تا بيني طيران آدميت
و اين جهان بيني معرفت و اخلاق اگر از دريچه اخلاص و عشق و تقوي باشد مي رساند انسان را بجائي كه از قلب مي گويد:
آنكس كه تو را شناخت جان را چه كند فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشي ديوانه تو هر دو جهان را چه كند
اما عرفان عملي را و اثبات عملي آن را بايد در جهاد مقدس و در جبهه ها و عرفات كربلاها يافت كه عاشق به اميد ارجعي به لقاي كوي يار نشسته و معشوق صداقتش را در فوراه هاي خون سرخ مي طلبد.
درود و بركات و رحمت و مغفرت واسعه الهي بر پدر و مادرم باد كه مرا در اين مكتب شير دادند و غذاي روح دادند و خود در صف نماز جماعت ما را به عمل مي خواندند و چون بي سواد بودند مرا در 12 سالگي امر كردند كه نماز غفليه ياد بگيرم و پشت سرم قرائت كنند. خدايا ترا به عزت و جلاليت آنها را ببخش و بيامرز.
درود و بركات و رحمت و مغفرت واسعه الهي بر همسر واقعاً مومنه ام كه تمام هم و غم وجودش اسلام و قرآن بود .در اين راه صادقانه با صبر عظيم و شكر گذاري به درگاه خداي متعال وفاداريش را به اسلام و انقلاب اسلامي عملاً ثابت كرد و چه شكري بالاتر از اينكه كه خداوند ما را در اين پيوند از باب المجاهدين و باب الصابرين به پيشگاه ذات باريتعالي پذيرفت. همسرم سرپرست خانواده شهدا و سرپرست يتيم هاي شهدا خود خداست. چون خودش فرموده و اين توئي كه نبايد لحظه اي از خدا جدا شوي و برق و درخشندگي مدال همسر شهيد بودن را همچنان تا آخرين نفس براق تر و درخشنده تر كني . در اين ادامه تربيت فرزندانم كه در رأس قرار دارد بايد آنها را در ادامه خط فكري آيت الله شهيد مطهري (رضوان الله تعالي عليه) تربيت كني يا در حوزه علميه و يا در دانشگاه و آنها را با سيره زندگاني و مبارزه حضرت فاطمه زهرا و حضرت زينب سلام الله عليهمه اجمعين آشنا كني. وقتي كه حسين عزيزم و آمنه عزيزم بزرگ شدند به اينها بگو كه پدرشان در چه راهي قدم گذاشت و در اين راه حاضر شد تمام هستي خويش را فدا كند.
اما شما برادران عزيز كه من افتخار مي كنم خداوند خانواده ما را مومن به اسلام و قرآن قرار داد و از اينكه هر كدام از شما چند بار به جبهه رفتيد خدا قبول كند و شما آنقدر براي خدا از مال و جان انفاق كنيد كه همانقدر در روز سخت قيامت به خدا محتاج هستيد.
شما خواهران عزيزم كه شما هم در همه حال فرياد اسلام و قرآن را سر داديد و هر كجا نشستيد از اسلام و قرآن حمايت كرديد ،خدا از شما قبول كند ولي از تربيت فرزندانتان در اين راه غافل نباشيد خدا به همه شما اجر مجاهدان واقعي في سبيل الله را بدهد.
اما شما برادران انجمن اسلامي روستا برادران متعهد و مؤمن به اسلام و قرآن و انقلاب اسلامي؛ سلام عليكم جميعاً و رحمه و بركاته، خداوند انشاء ا... شما را در مسير اعتلاي كلمه توحيد در ادامه خون شهدا موفق و مؤيد بدارد. شما تمام كوششتان اين باشد در پرتو اسلام و قرآن و خط رهبري و عمل كردن به آنها رضايت خدا را كسب كنيد و شماها را از نزديكترين ياران مي دانم.
اما سخني با مسئولين، اين را همه مي دانيم كه اين مردم و اين ملت و اين رزمنده ها هر روز بر همت و كمكشان به حمايت از اسلام و انقلاب اسلامي و جبهه ها و پشتيباني ها و راهپيمايي ها افزوده و زياد مي شود، به اين مردم طوري خدمت كنيد آن طوري كه اين مردم دلداده اسلام و انقلابند .چه كساني غير از ما مسئولين مردم را به گروه ها و باندهاي تفرقه دعوت مي كنند. بترسيم از روزي كه تمام اين چاپلوسان و باندها نتوانند ذره اي از عذاب ما كم بكنند.
حضرت علي (ع) مي فرمايد:" اين پست ها و مقام ها براي شناخت افراد هست." مردم كارهاي ما را زير نظر دارند و طوري نباشد خداي نكرده مسئولي بين دو نفر مراجعه كننده يكي حزب الهي و جبهه اي و ديگري فاسد و منافق، اولي را كنار زده و براي دومي از جايش بلند شود كه در اين صورت از همين مردم سيلي خواهد خورد.
اما سخنم به آن بازاري در حالي كه مي بينيد ملت در درياي خون شنا مي كند تا اسلام را به ساحل نجات برساند. اينها هم دستشان را در دست آمريكا گذاشتند و خون اين ملت را در شيشه كردند. اگر باورتان شد كه اين كاغذهاي بي ارزش سرمايه اصلي و ارزش اصلي و جوهر شخصيت شما را تشكيل مي دهند، بدانيد كه يك روز در فرصت مناسب با شعله يك كبريت تمام سرمايه و شخصيت تان را خواهيم سوزاند. اين كار را حتماً خواهيم كرد و برنامه بعدي انقلاب ما هست الآن ملت شما را شناسائي مي كند.
و اما شما منافقان كوردل كه در همه جبهه ها داخلي و خارجي و شرقي و غربي شكست خورديد. مگر دنيا و گردش دنيا، آيات منظم دنيا جاي شب پره هاي كورچشمي مثل شماست .شما هنوز خود نفهميديد كه در جهان بيني منافقانه به بن بست كشيده تنگ و تاريك متغير رنگ شرقي و غربي متناسب با زمان و مكان و نوع ارباب خود هيچ روزنه اميدي و هيچ راه نجاتي نداريد. مگر اينكه در آتش نفاقي كه خود بر افروختيد خواهيد سوخت. شما بعد از پيروزي از خشم و غضب الهي گونه اين حزب الهي ها كه همه شما را شناسايي كردند و برايتان پرونده كامل تشكيل دادند به كدام سوراخي پناه خواهيد برد. بدانيد كه محكوم به مرگ هستيد و بالاخره ديديد كه سران نفاقتان زنان همديگر را به هم تعارف مي كنند و اين بود نتيجه جهان بيني وارونه شما.
و اما شما ملت، منتظر واقعي ،منتقم بزرگ ،منجي عالم بشريت كسي است كه بايد از كينه دشمنان اسلام شمشيرش را تيز و بران كند و هرگز از دو چيز جدا نشود. يكي سنت؛ نگاه كنيم كه رسول اله و ائمه سلام الله عليهم اجمعين، با دنيا چه كردند و از دنيا چه خواستند و با كفار و منافقان چقدر جنگ كردند و چرا قضيه عاشورا را به وجود آوردند. اينها همه براي ماست و شيعه يعني كسي كه چنين باشد . اما دومي قرآن كه لحظه اي نشستن را در مقابل شرك و كفر جايز نمي داندو مي گويد:" شمشيرها را غلاف نكنيد تا فتنه جهاني تمام شود."
مردم، ما خلق شديم تا آخرتمان را آباد كنيم و ما آنجا ساختمان مي خواهيم و آباد كردن آخرت بدون ويران كردن دنيا امكان ندارد. مردم، ما خلق شديم تا روح را به پرواز در بياوريم و به عالم ماوراي طبيعت يعني عالم ملكوت عروج دهيم و اين پرواز و عروج بدون ويراني جسم امكان ندارد. سنگين شدن و تن پروري بال پرواز انسان را مي شكند.
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم
مردم شهادت مردن نيست، يك تولد هست. تولد بسيار زيبا و زماني كه شما به مهماني فرش مي رويد، شهيد به مهماني عرش مي رود. اما مرده آنست كه نامش به نيكوئي نبرند.
مردم، خدا در قرآن فرمود اگر راست مي گوييد مرا از همه چيز بيشتر دوست داريد پس خود را آزمايش كنيد. يعني بهترين چيز را براي من انفاق كنيد كه اگر نكنيد دروغ مي گوئيد. مردم، آنچه را كه قارون گنج داشت و بر شتران سوار مي كرد به قول قرآن خدا قارون و ثروتش را به زمين فرو برد و آنچه را كه فرعون ادعا مي كرد با عصاي موسي در درياي نيل غرق كرد، پس چه كساني در اين دنيا سود بردند كساني كه با خدا معامله كردند با نيت هاي خالصشان. مردم، اسلام امروز ما يعني صبر و استقامت و مبارزه پشت سر رهبر نه جلوتر و نه عقب تر. مومن هيچوقت مانند مورچه اي نيست كه اگر كمي آب زير پايش بيافتد او را بلند كند و او هم فرياد بزند ايها الناس دنيا را آب برد، بلكه به قول امام جعفر صادق (ع) مومن از فولاد هم محكمتر است كه فولاد بر اثر گرما و سرما تغعيير مي كند ولي مومن تغيير نمي كند و مومن در اقيانوس مشكلات و مصيبات شنا مي كند. هرگز شكايت خدا را پيش غير خدا نمي كند و هرگز از خدا به دست كسي شكايت نمي كند و هرگز از اسلام دست برنمي دارد. مردم، اين جنگ هديه خداست. اين جنگ نعمت خداست. اين جنگ عظيم ترين قدرت و عزت و شرف را به ما داد و قدرت و عظمت ما را به جهان صادر كرد . هر كس از اين جنگ خسته شود و ايراد بگيرد و يا توجيه و تفسير بكند بي شك به خدا كفر كرده و خدا را كنار زده و بي شك از شيعه مكتب جعفري نيست.
مردم ارزش گندم بيشتر است يا ارزش نان. اما اگر گندم بخواهد ارزش پيدا كند بايد زير سنگ عظيم آسياب خرد شود و بايد در تنور داغ چند صد درجه تاب و تحمل داشته باشد همان تنوري كه علي (ع) سر را تا ناف داخل گرماي آن مي كرد و با خود مي گفت:" بچش گرماي تنور را تا از بچه هاي يتيم شهدا غافل نباشي." و بالاخره بهشت را به بها مي دهند نه به بهانه و اگر امروز در كاروانيان حسين (ع) ثبت نام نكنيم و عازم نشويم فردا ما را در صف اين كاروانيان راه نخواهند داد و از ما نام و نشاني نخواهند پرسيد.
و اما تو اي بسيج، اي مظلوم تاريخ و اي مظلوم ابن مظلوم و تو اي پاسدار، اي سلحشور و شما اي رزمندگان، اي يكه تازان عرصه ميدان عشق. اي مرغان آغشته به خوني كه جايتان در اين دنيا نيست .به پيش كه صبح پيروزي نزديك است و همين فردا است كه بايد بر سر سفره پيروزي بنشينيم و بگوئيم در بهار آزادي جاي شهدا خالي.
در خاتمه از همه عاشقان كربلا مي خواهم كه امام را لحظه اي تنها نگذارند و از كسانيكه از جانب اين حقير به آنها بدي رسيده اميدوارم كه به ديده اغماض بنگرند، سفارش اولم اينكه وصيت نامه ام را اصلاً با يك غلط چاپ نكنيد كه مسئوليد.
خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار عليرضا بلبا سى



شهيد عليرضا بلباسي از نگاه همسرش،مريم صادقي:
بيدار که شدم براي يک لحظه مو به موي خوابم را به ياد آوردم: جادهاي که مرا تا دورها مي کشاند،زيبا بود و بي انتها. پاهايم عجولانه مي دويدند.باد در چادرم مي¬پيچيد.حس زيبايي در درونم،بيدار شده بود.انگار ميان زمين و آسمان رها بودم و تادورها زيبايي جاده بود و آسماني نيلگون.با خودم مي گفتم:¬ ـ خدايا چقدر اين جا قشنگ است. و نيرويي مرا به جلو مي کشاند.کسي با لحني آشنا،صدا کرد: ـ مريم. . . مريم گيج ومنگ دور خودم چرخيدم و نگاهم را به دور دست ها دواندم.کسي نبود.يک دفعه جلوي پايم رودخانه اي زلال و پر آب جاري شد و من مات ِآن چه مي ديدم به تماشاي رودخانه ايستادم. ـ بيا. . . نترس آن طرف رودخانه،مردي ايستاده بود و برايم دست تکان مي داد لبخندش را شناختم.از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم.داد زدم: ـ علي رضا. . . کجا بودي اين همه سال؟ اين جا کجاست؟ نگاهم کرد: ـ بيا. . . نترس.منتظرت هستم. به پاهايم شک داشتم،اما شوق دويدن رهايم نمي کرد. تمام نيرويم را در پاهايم جمع کردم و از عرض رودخانه گذشتم. وقتي آن طرف ،کنار علي رضا روي چمن ها آرام گرفتم ،دل تنگي هاي چندين ساله ام را آب با خود برده بود.
بچه ها هنوز خواب اند.وضو مي گيرم.راديو را روشن مي کنم.صداي مناجات و دعا مي آيد.هنوز يک ساعت به اذان صبح مانده.به اتاق بچه ها مي روم و صداي شان مي کنم.آرام و قرار ندارم.به تعبير خوابم فکر مي کنم و به پايان چشم انتظاري هشت ساله ام: يعني آمدنت نزديک است؟دوباره ماه رمضان رسيده.کاش مي آمدي و مثل همان وقت ها سحري آماده مي کردم و تو،رو به قبله ايستادي دست هايت را به آسمان مي کردي .شانه هايت مي لرزيد.ديگر توي اين دنيا نبودي.صدا مي کرد: ـ سحري حاضر است. نمي شنيدي.چند بار صدايت مي کردم.بر مي گشتي و با چشم هاي نمناک نگاهم مي کردي.
کنار پنجره مي نشينم و در حياط زل مي زنم. ـ چي شده مامان؟ چرا اين جا نشستي؟ حسين بيدار شده.آستين پيراهنش را بالا مي زند.دلم مي خواهد خوابم را برايش تعريف کنم.از پدرش بگويم و از اين که دلم گواهي وصل مي دهد.چيزي نميگويم.نمي توانم بگويم.او که چيزي از پدر به ياد ندارد.تنها خاطرات دست و پا شکسته اي از روزهاي کودکي در حافظه ي هشت سالگي اش نقش بسته.البته نوارها و دست نوشته هاي پدرش را ديده است.همان نوار ها و نوشته هايي که علي رضا اصرار داشت تا بزرک شدن بچه ها خوب مواظب شان باشم.
بچه ها وقتي از آمدن پدرشان نااميد شدند،آرام و بي صدا توي اتاق شان به خواب رفتند. در را که باز کردم ،باز چهره ي خسته و چشم هاي بي رمق اش توي قاب پيدا شد.علي رضا با حسرت به چهره ي معصوم بچّه ها نگاه مي کردو صورت شان را بوسيد .گفتم: ـ خيلي منتظرت ماندند؟لااقل حالا که مرخصي داري يک کم به فکر بچه ها باش گفت: ـ الان جبهه مهم تر است،مريم !مثل هميشه تو جور مرا بکش. براي بچه هايم ،هم پدر مي شوم و هم مادر،و علي رضا حتي روزهاي مرخصي ،خود را وقف وظيفه اش مي کند.به روستا ها مي رود انجمن اسلامي تشکيل ميدهد¬ ، با بچه هاي بسيجي جلسه هاي عقيدتي و سياسي مي گذارد.توي پايگاه هاي مختلف تا صبح پا به پاي ديگران بيدار مي ماند و برنامه ريزي مي کند.
ـ وقتي پدرت رفت،چند سال ات بود،حسين؟ حسين با تعجب نگاهم مي کند: ـ هفت سال.يعني تو نمي داني؟ ـ من دوازده ساله بودم که پدرم. . .
صداي شيون و گريه،با هوهوي باد قاطي مي شد و غربت گورستان را روي سرم آوار مي کرد.باور نمي کردم آن که زير خروار ها خاک،آرام و بط خيال خوابيده،پدر من است.خيال نديدن هميشه ي دست هاي خسته اش دنياي دوازده سالگي ام را مي آشفت.مادرم مرا بغل کرده بود و زار مي زد.از لابه لاي دستهايش چشمم افتاد به شانه هاي لرزان برادر چهارده ساله ام.مي دانستم از فردا بار سنگين يک زندگي هشت نفره روي دوش او مي افتد. سه تا برادر داشتم و دو خواهر.چهار ماه بعد از مرگ پدرم خواهر کوچک من درميان غم و اندوه خانواده به دنيا آمد.خواهري که به جز خودش همه مي دانستند که هيچ وقت رنگ محبت پدر را نمي بيند. برادرم علي ،خيلي زود مرد شد.زمين هاي بابا در انتظارش بود.صبح زود از خانه بيرون مي رفت و به نيابت پدر روي زمين ها عرق مي ريخت و شب ها تن خسته رابه مدرسه ي شبانه مي کشاند. من،ولي توي خانه مانده بودم.فقر ديگر به من اجازه ي رفتن به مدرسه را نمي داد، با وجود علاقه ي شديدي که به درس خواندن داشتم.يک روز مرا از مدرسه بيرون کشيد و اين در دنياي کودکانه ام بي عدالتي بزرگي بود. از پنجره ي خانه مان به کوچه،و آمد و رفت شاد بچه هاي مدرسه خيره مي شدم و بغض مي کردم.دو سال از مدرسه دور بودم.تا اين که يک شب داداش علي با يک خبر خوب به غصّه هاي کودکانه ام پايان داد:
ـ مريم مُشتلُق بده ! اسم ات را تُوي کلاس شبانه نوشتم. سنگيني دو بال را روي شانه هاي کوچکم حس کردم.چقدر لذت بخش بود شب هايي که همراه داداش علي به کلاس شبانه مي رفتم و درس مي خواندم.سوم راهنمايي را که تمام کردم ديگر به مدرسه نرفتم و توي خانه کمک دست مادرم شدم.
ـ وقتي نمانده مامان ! حسين است.ساکت نگاهش مي کنم.آمنه از توي آشپز خانه مي گويد: ـ چرا نمي آييد؟غذا يخ کرد. ده ساله است آمنه به ساعت نگاه مي کنم و با اکراه بلند مي شوم.ميلي به خوردن سحر ندارم.کنار سفره مي نشينم.بچه ها غذايشان را تمام کردند.راديو اذان صبح را اعلام مي کند.صداي مؤذن که پخش مي شود بلند مي شوم و سجاده را پهن ميکنم.صداي علي رضا توي گوشم مي پيچد که هميشه سفارش مي کرد: ـ وقتي بچه ها بيدارند نماز بخوان. آمنه هم جانمازش را کنار سجاده ي من پهن مي کند،بعد حسين.
صداي در حياط آمد.بلند شدم و در را باز کردم.فاطمه خانم همسايه مان بود.بالبخند جواب سلامم را داد و کنار مادرم نشست.مادر به بهانه اي مرا از اتاق بيرون فرستاد و پچ پچ کنان گرم صحبت با فاطمه خانم شد. همسايه مان که رفت مادرم مرا صدا کرد:
و با مقدمه چيني کردن و صحبت از آينده و ازدواج،لُب مطلب را گفت: ـ فاطمه خانم تو را براي برادرش خواستگاري کرده.بيست و شش ساله است و اهل آسورِ فيروز کوه.ششمين بچّه ي خانواده است. علي رضا را يک بار خانه ي خواهرش ديده بودم.ظهر بود و بي توجه به آدم هاي دور و برش وضو گرفته بود و داشت مي رفت نماز بخواند. مادرم منتظر جوابم مانده بودو من داشتم توي خيال خاطره ي آن روز را مرور مي کردم.بد نيست بدانيد که در روياهاي من هيچ وقت شاهزاده اي با اسب نقره يال و قصر طلايي وجود نداشت.کشاورز زاده اي بودم که مادرم به من ياد داده بودکه با دست هاي خالي هم مي شود خانه اي گرم و خانواده اي صميمي داشت. مادرم و برادر بزرگ ترم علي،که خيلي خوب جاي خالي پدر را برايمان پر کرده بود،هميشه ما را به خواندن نماز و حفظ حجاب توصيه مي کرند.ما بچه ها در همان دوران طاغوت براي مسايل ديني اهميت زيادي قائل بوديم.قضيه خواستگاري که مطرح شد،خاطره ي آن روز را به ياد آوردم.آن روز علي رضا را اتفاقي در حال وضو گرفتن ديدم و حالا ترديدي در ايمان و اعتقادش نداشتم. مادر با وجود اين که صميمانه قضيه را با من در ميان گذاشته بود،اما خودش مُردّدبود.دوري را ه را بهانه کرد و تمايلي به ازدواج من نشان نداد.ميتوانستم احساسش را درک کنم.دور بودن از فرزند برايش سخت بود.آخر علي رضا آن روز ها در فرودگاه مهرآباد به عنوان تکنيسين پرواز مشغول به کار بود و ازدواج
ما يعني دوري از خانواده و از شهر نوربود. ولي بالاخره يک ماه بعدبا اعلام رضايت مادرم ،خواستگاري رسمي انجام شد.شب خواستگاري براي اولين بار ،از نزديک علي رضا را ديدم و با او صحبت کردم.لباس ساده اي پوشيده بود و موقع حرف زدن سرش پايين بود.برادرم سر صحبت را باز کرد و يک سري مسايل مطرح شد.مثل قضيه مستأجر بودن و زندگي در تهران و حقوق ماهي پنج هزار تومان. بعد هم با اجازه ي بزرگتر ها من و علي رضا به اتاق ديگري رفتيم تا با هم صحبت کنيم.آن شب علي رضا از خودش گفت و از اعتقاداتش،از اين که تقوا و ايمان همسر آينده اش مهم تر از خيلي چيز هاي ديگر است.مي گفت دنيا هيچ ارزشي ندارد ومي گذرد.از اعتبار زن حرف زد و اين که زن موجود مقدسي است و نبايد مثل عروسک با او رفتار شود.شرطي هم برايم گذاشت.زندگي با مادرش. علي رضا علاقه و دل بستگي شديدي به مادرش داشت و اين مسأله بعدها در لحظه لحظه ي زندگي مان بيشتر به من ثابت شد.آن شب هم از من خواست که با رضايت من،مادرش را به تهران ببرد و با هم زندگي کنيم.قبول کردم. من و علي رضا چهارم فروردين سال 1357،تنها با حضور چند نفر از بزرگ تر هاي فاميل پةوندمان را در دل ها و شناسنامه هايمان ثبت کرديم .ساده بدون تشريفات.
اولين هديه ي علي رضا مي گذارم پيش رويم.قرآني که موقع عقد به من داد بود. آيه آيه جلو مي روم.حال خوشي دارم.حضور او را دور و برم حس مي کنم. هميشه وقتي مي گيرد،سراغ قرآن به يادگار مانده اش مي روم.
آن روزها من هنوز با حال و هواي انقلاب بيگانه بودم و جريان هاي انقلابي اعتراضات مردمي را از طريق علي رضا شناختم.در دوره ي نامزدي هر وقت از تهران به نور مي آمد،روزنامه ها و مجلات زيادي را باخود مي آورد.کتاب هاي سياسي و ممنوعه را مخفيانه به خانه مي آورد.با روحانيون نشست و برخاست مي کرد و جلسه مي گذاشت.برايم از حکومت نظامي مي گفت و از گسترش تظاهرات مردم و اين که ايران يک سره خشم است و اعتراض.من با گريه از او مي خواستم خودش را درگير اين مسايل نکند.چند ماهِ بيشتر از آشنايي مان نمي گذشت و من هر روز وابستگي ام به علي رضا شديد تر مي شد.وقتي اشک هايم را مي ديد سعي مي کرد با حرف هايش دلداري ام دهد،مي گفت: ـ همه يک روز به دنيا مي آييم و يک روز هم مي رويم.خدا عمر مرا با گريه هاي تو بيشتر نمي کند. يک بار وقتي بعد از پانزده روز همديگر را ديديم،مثل هميشه شروع کرد به صحبت کردن درباره ي شهدا و انقلاب: ـخوش به حال کساني که در راه انقلاب شهيد شدند.نمي دانم چرا با اين که من در ميانه ي درگيري ها هستم ولي شهادت قسمتم نمي شود. وقتي نگاه ضطربم را ديد پرسيد: ـ اگر شهيد شدم چه کار مي کني،مريم؟ ـ منظورت چي هست؟ ـ دوست دارم در تشيع جنازه ام نشان دهي که شير زني. آن روز اگر چه از شنيدن اين حرف ها دلم گرفت،اما خواست خدا چيز ديگري بود.در طول اين سه سالي که از نامزدي مان مي گذشت،يکي از پسر عمو هاي علي رضا به نام علي،در درکيري هاي آمل به شهادت رسيد.خبر شهادت او را که به علي رضا دادند کاملاًبه هم ريخت.همين که چشم اش به پيکر خونين پسر عموي شهيدش افتاد خودش را روي نعش شهيد انداخت و ناليد: ـ خدايا چرا او رفت و من هنوز اين جايم. به من ثابت شد زن کسي هستم که شهادت بزرگترين آرزوي زندگي اوست.
صبح شده.بچه ها دارند خودشان را براي رفتن به مدرسه آماده مي کنند.آمنه مقنعه ي سفيدي پوشيده.با او و حسين خداحافظي مي کنم. خانه سوت و کور مي شود.دست و دلم به کار نمي رود.مي نشينم و عکس هاي قديمي را جلوي رويم رديف مي کنم و زل مي زنم به آدي هاي توي عکس.آن که چادر سفيد پوشيده،منم.همين ديروز بود انگار.آمده بود دنبالم تنها و بي هيچ تشريفاني.توي لباس دامادي محبوب تر از هميشه به نظر مي رسيد. عکس را به صورتم مي چسبانم.لب هايم بي اختيار مي گويند: ـ بعد از آن خوابي که چند روز پيش ديدم،دل تنگي ام چند برابر شده.
آمده بود نور،روز 12فروردين 1358،يک روز قبل از سيزده بدر.روز اول رأي گيري بعد از انقلاب اسلامي.روز عروسي مان،صبح اول وقت به مسجد رفتيم و رأيم را توي صندوق انداختم .غروب علي رضا تنها آمد.مراسم مختصري توي خانه ي يکي از برادرانش در قائم شهر برگزار شد. مي گفت: ـ نمي خواهم با ديدن زن عمويم شرمنده شوم.او هم آرزو داشت پسرش را توي لباس دامادي ببيند. با چادر سفيد راهي خانه او شدم.در حالي که اشک هاي مادر و دعاي خير برادر بدرقه ي راهم بود.جاي خالي پدر را بيش تر از هميشه حس مي کردم.مثل هر دختر ديگري دلم مي خواست بوسه ي پدر برپيشاني ام بنشيند و دعايش توشه ي زندگي ام شود،اما اطميناني که در چشمهاي علي رضا بود،دلم را گرم کرد.کسي در درونم نجوا مي کردبه مرد زندگي ات اعتماد کن. يک ماه اول زندگي مشترکمان را توي قائم شهر بوديم.بعد به اتّفاقِ مادر علي رضا راهي تهران شديم.خانه اي نزديک ميدان انقلاب اجاره کرديم و زندگي ساده و صميمي مان را شروع شد.صح ها علي رضا به محل کارش در فرودگاه مي رفت و من تا غروب بي صبرانه انتظار مي کشيدم.ديگر حتي صداي پايش را مي شناختم. اغلب اوقات قبل از اينکه کليد را توي قفل ِدر بچرخاند،مي دويدم و با عجله در را بازمي کردم تصوير علي رضا در قالب چوبيِ در،زيباترين تصوير آن روزهايم بود و خاطره ي آن تصوير،زيياترين تصوير اين روز هايم. بعد از ظهر ها وقت بيشتري برايبا هم بودن داشتيم.مي نشستيم و حرف مي¬زديم و براي زندگي مان برنامه ريزي مي کرديم.زياد از خانه بيرون نمي رفتيم.مادر شوهرم به علت کهولت سن هميشه از درد ِپا شکايت داشت و نمي توانست پا به پاي ما راه برود.براي همين من و علي رضا هم ترجيح مي داديم در خانه بمانيم.يکي دو بار با مادرش به نماز جمعه رفتيم،ولي بعد ها من پيش مادر ماندم و علي رضا تنها به نماز جمعه مي رفت. هشت ماه بعد، خانه اي در سي متري نارمک اجاره کرديم و به آن جا اسباب کشي کرديم.يک سال از ازدواج مان گذشته بود و من و علي رضا مشتاقانه منتظر تولد مسافر کوچکمان بوديم.علي رضا آن روزها مثل پروانه دورم مي چرخيد.مرتب سفارش مي کرد که مراقب خورد و خوراکم باشم.هر ماه با هم راهي مطب دکتر مي شديم و علي رضا با وسواس تمام نوبت بعدي را توي دفتر چه اش ياداشت مي کرد.شب ها درباره ي اسم بچه بحث و خيال پردازي مي کرديم.با هم قرار گذاشته بوديم اگر بچه مان پسر بود،اسمش را ياسر و اگر دختر بود نرجس. ياسر 30 دي ماه 1359 قدم به دنياي ما گذاشت.براي من و علي رضا لحظه ي بزرگي بود.بزرگ و فراموش نشدني علي رضا بعدها برايم تعريف کرد: ـ وقتي به من خبر دادند بچه ات پسر است.براي يک لحظه خوشحال شدم و خداراشکر کردم،اما فوراً به خودم نهيب زدم،دختر و پسر چه فرقي مي کند؟خنده ام گرفت و از خدا عذر خواهي کردم.
ياسر شش ماهه بود که يک شب علي رضا صدايم کرد و گفت: ـ مريم!ميخواهم مرخصي بدون حقوق بگيرم. تعجب کردم: ـ براي چي؟ ـ مي خواهم توي قائم شهر کاري دست و پا کنم.خسته شدم از تهران. با علي رضا راهي شمال شديم.تا مدت ها بعد از آمدن مان مي دانستم که علي رضا شغلش را عوض کرده.بعدها متوجه شدم توي سپاه پاسداران به عنوان مسوول عقيدتي مشغول خدمت شده است. سال 1360 بود که علي رضا هم براي رفتن به جبهه داوطلب شد، اما چون به وجودش توي سپاه قائم شهر نياز داشتند،با رفتن اش موافقت نکردند.علي رضا هر چه پا فشاري کرد،مسوولين سپاه قبول نکردند.او ناچار به قم رفت ومشغول کار شد.يک ماه و نيم از رفتن اش به قم گذشته بودو من بي صبرانه منتظر برگشتن او بودم که پستچي نامه اي از علي رضا آورد.با عجله نامه را باز کردم.خط علي رضا بود.نوشته بود: ـ من رفتم جبهه. به دهلران اعزام شد.بار اول بود که به جبهه مي رفت و تحمل دوري اش برايم خيلي سخت بود.احساس کردم بدون او توان زندگي کردن ندارم.آن روز هيچ وقت از خاطره نمي رود.ساعت ها گريه کردم و به وصيت نامه و که علي رضا براي من
فرستاده بود،خيره شدم او که هميشه مرا از تصميم هايش مطلع مي کرد چطور شد يکباره و بي خبر تصميم گرفت به جبهه برود؟ حال و روز خودم را نمي فهميدم.ساعت ها پشت پنجره ايستادم و چشم به در خانه دوختم. شب کنار ياسر دراز کشيدم و به چهره ي معصومش خيره شدم .با اين که خواب بود،ولي پستانک توي دهان کوچک اش مرتب تکان مي خورد.صورت اش را بوسيدم و از خدا مي خواستم نگذارد مثل من طعم يتيمي را بچشد.مادر شوهرم هميشه دل داريم مي داد: ـ به جاي غُصه خوردن دعا کن. چون توي دهلران به تلفن دست رسي نداشت با نامه ما را از حال و روز خود مطلع مي کرد.هر هفته نامه اش که مي رسيد،با اشياق پاکت را باز مي کردم و واژه هارا مي بلعيدم. ـ همسرم!کاش ما زودتر با خدا پيمان مي بستيم.من با فداي سرم و تو با صبر عظيمت.اما من به سفر مي روم و تو در خانه بايد بهشت را زير پا در آوري و با يک دست گهواره ياسر را تکان دهي و با دست ديگر دنيا را. خدا نگهدارت ـ همسرت علي رضا بلباسي 23/9/59 دهلران
اولين اعزام علي رضا طولاني ترين حضورش در جبهه بود.چهار ماه و نيم بعد
وقتي به خانه برگشت با ديدن حال و روزم خيلي ناراحت شد و گفت: ـ آن لحظه که امام فرمود:اي صدام دست از شيطان بردار اِلّا تا بغدادمي آييم و بغداد را روي سرت خراب مي کنيم،پيش خود فکر کردم همين امروز و فرداست که مردم هجوم بياورند به بغداد بروند.وقتي به فرماندهي مراجعه کردم با اعزامم مخالفت شد .من هم به تهران رفتم و وسايل و تجهيزات انفرادي نظامي را آماده کردم و از آن جا آماده شدم تا به طرف جبهه حرکت کنم.بعد تشخيص دادم که اين کارم درست نيست و همه چيز بايد زير نظر فرمانده باشد.اين فرمانده است که بايد بگويد کي و کجا اعزام شوم .بالا خره با بچه ها ديگر راهي دهلران شدم.
ديگر به رفت و آمد هاي مکرر علي رضا عادت کرده بودم.بار زندگي و تربيت بچه به دوش من افتاده بود گِله اي هم نداشتم. سخت ترين قسمت زندگي مان اجاره کردن خانه و اسباب کشي هاي هر ساله بود.خانه داشتيم و هر سال با مادر شوهر پيرم از خانه اي به خانه ديگر نقل مکان مي کرديم.زندگي ام را دوست داشتم .هيچ وقت پيش شوهرم گله و شکايت نميکردم.هميشه مي گفتم: ـ ان شا اللّه ما هم صاحب خانه مي شويم. علي رضا هم هميشه به من مي گفت: ـ با صبري که تو داري،در منطقه خيالم راحت است.
هر وقت در را به روي علي رضا باز کردم،چهره ي خسته و مجروحش را آن سوي در مي ديدم که روز به روز بر تعداد زخم هاي تن اش اضافه مي شود.هميشه عصايي زير بغل داشت و ترکشي در جايي از تن اش.از نحوه ي مجروح شدنش هم حرفي نمي زد. سال 1360 بود،علي رضا مجروح شده بود و توي بيمارستان امام خميني تهران بستري بود.آقاي علي احمدي که يکي از دوستان علي رضا بود،به شهادت رسيده بود. من همراه خواهرزاده ي علي رضا براي شرکت در مراسم سومين روز شهادت علي احمدي به زادگاهش،بهشر،رفتيم. ياسر را هم برده بوديم . دلم پيش علي رضا بود. تهران بيمارستان امام خميني.وقتي برگشتيم قائم شهر،ياسر را بغل کردم و با دو تا از جاري هايم راهي تهران شدم. توي ذهنم مدام تصور غرق به خون علي رضا مجسم مي شد.ثانيه ها انگار کش آمده بودند و جاده هم تمامي نداشت.بغض گلويم را مي فشرد.نمي خواستم کسي گريه ام را ببيند.سياهي چادرم را کشيدم روي صورتم.دست کوچک ياسر را از صورتم کنار زد.بچه ام فکر مي کرد دارم دالي بازي مي کنم که انتظار داشت لبخند مرا ببيند.نا اميدش نکردم .زورکي لبخندي تحويلش دادم .انگار ،همه ي بچگي اش تصنعي بودن لبخندم را فهميد.
چشمم که به تابلوي بيمارستان امام خميني تهران افتاد ،پاهايم سست شد.جاري ام ياسر را از دستم گرفت و بغلش کرد.رفتيم داخل بيمارستان.علي رضا را برده
بودند اتاق عمل .دکترش گفت: ـ ريه اش آسيب شديدي ديده و از ناحيه کتف هم مجروح شده . دکترها تقريباً قطع اميد کرده بودند.اجازه تکان خوردن هم به او نمي دادند ،اما خواست خدا چيز ديگري بود.خيلي زرد و ضعيف شده بود.با آن حال نزارش وقتي ما را ديد لبخند زد و گفت : ـ مريم خانم دعا نکردي ما به هم به آرزوي مان برسيم. سه ما بعد علي رضا از بيمارستان به خانه برگشت.تن اش پر از ترکش بود ، اما راضي نمي شد توي بيمارستان بماند .مي گفت: ـ هنوز هم مي تواند بجنگم ،بايد برگردم پيش بچه ها . با اين که دوره ي نقاهت را مي گذارند و دکترها هم تأييد کرده بودند ،بايد مراقب سلامتي اش باشد ،ولي علي رضا توي خانه بند نمي شد .عصا زنان به روستاها مي رفت و پايگاه تشکيل مي داد.با بچه هاي ديگر جلسه مي گذاشتند و بسيجي ها را براي اعزام آماده مي کردند.يک کم که حالش بهتر شد،دوباره بر گشت جبهه انگار چيزي آن دور ها ،دور تر از هياهوي شهر و آدم ها او را به سوي خودم مي¬خواند. هر وقت او را غمگين و ناراحت مي ديدم،مي فهميدم دوباره عزيزي از جمع شان پر کشيده و علي رضا باز داغ دار دوست ديگري شده.دل داري اش مي دادم و سعي مي کردم ذهن اش را به سمت ديگري بکشانم و حال و هوايش را عوض کنم
با لحن حسرت آميزي مي گفت: ـ بچه ها يکي يکي پَر مي کشند ،اما من انگار بال پروازم را گم کرده ام.
ياسر 3 ساله بود.علي رضا آن موقع جبهه نبود .شب مهمان داشتيم که خانه ما خوابيدند صبح هم صبحانه خوردند و رفتند.پشت سر آن ها هم علي رضا هم رفت سر کارش ،سپاه قائم شهر.توي حياط خانه اي که زندگي مي کرديم،چاهي بود که صاحب خانه يک حلبي مانند ،روي آن گذاشته بود.ياسر داشت با پسر عمويش توي حياط بازي مي کرد.من سرم به کارهاي خانه گرم بود که يک دفعه صداي داد و فرياد بچه ها بند دلم را پاره کرد.نفهميدم چطور خودم را به حياط رساندم.بچه هاي همسايه دوره ام کرده بودند.دامنم را مي کشيدند و با سر و صدا اسم ياسر را تکرار مي کردند. لا به لاي هياهوي شان فهميدم ياسر افتاده توي چاه.سراسيمه و پا برهنه خودم را به بالاي چاه رساندم.وقتي داخل چاه را نگاه کردم،پيکر نحيف و مچاله شده ي ياسرم را ديدم که از ترس ،زبانش بند آمده بود.فرياد زدم و کمک خواستم.يکي از رُفتگران شهرداري که خدا خيرش دهد،آمد و ياسر را از چاه بيرون آورد.همسايه زنگ زد و ماشين آمد و ياسر را بردم بيمارستان تا خيالم راحت شود. خواهر علي رضا رفت سپاه و به علي رضا خبر داد.او هم فوراً خودش را رساند بيمارستان.دکتر گفت:طوري نشده و ما برگشتيم خانه. چند روز بعد هم رفته بودم خانه مادرم .وقتي برگشتم علي رضا گفت:
ـ دلم مي خواهد از اين به بعد اسم پسرم حسين باشد. با تعجب نگاهش کردم : ـ بعد از سه سال سخت است يک دفعه اسم اش عوض بشود. ـ اگر من و توحسين صدايش کنيم،بقيه هم صدايش مي کنند. بعد هم به ياسر گفت: ـ از اين به بعد هر کس ياسر صدايت کرد،جوابش را نده.به همه بگو اسم من حسين است. بعد توضيح داد: ـ وقتي از خواهرم شنيدم ياسر افتاده توي چاه،يا حسين.به دلم افتاد اسمش حسين باشد. علي رضا خيلي تلاش کرد اسم ياسر را توي شناسنامه تغيير دهد اما اداره ثبت احوال به علت با معنا بودن اسم ياسر،موافقت نکرد. اگر چه اسم پسرم توي شناسنامه ياسر ماند،ولي از آن روز به بعد همه حسين صدايش مي زديم.
عکس هاي سه سالگي حسين را مي گذارم پيش رويم.خنده هاي شادش بي اختيار خنده را روي لبانم مي نشاند.ياد بازي هاي علي رضا وحسين مي افتم.صداي خنده و دست زدن هاي شاد حسين مي پيچد توي اتاق : ـ بابايي،دنبالم کن!
از حرکات علي رضا خنده ام مي گيرد.اَداي بچه هاي شيطان را در مي آورد و مي¬دود دنبال حسين.خانه پر از سر و صدا مي شد.انگار از در و ديوار و پنجره صداي خنده حسين و علي رضا مي آيد. از وقتي سمت فرماندهي سپاهِ نور را بر عهده ي علي رضا گذاشتند،خيلي کم او را مي ديدمش.زندگيِ ما با جبهه و جنگ عجين شده بود و زندگي در شرايط جنگي روز به روز ما را آب ديده تر مي کرد. حتّي حسين هم ديگر کم تر بهانه ي بابا را مي گرفت. گاهي اوقات که دل تنگِ نبودن علي رضا مي شدم با اصرار از او مي خواستم ما را هم با خود به منطقه ببرد.مي گفتم: ـ پيش تو که باشم آرام ترم .قول مي دهم دست و پاگيرت نشوم. قبول نمي کرد مي گفت: ـ شما که اين جاييد خيالم آسوده است و راحت تر مي توانم انجام وظيفه کنم.براي هزارمين بار نامه هايش را زير و رو مي کنم و عطشم را با خواندن آن ها فرو مي نشانم.آن سال ها،دل خوشيِ هميشگي ام نامه هايي بود که از جبهه برايم مي رسيد.از باختران،هفت تپه،اهواز و . . . ؛هر وقت مشتاقانه پاکتِ نامه را باز مي کردم انگار دستي نا پيدا مرا از دنياي دور و برم جدا مي کرد: ـ مريم عزيزم سلام ! تو را دوست دارم به خاطر خدا،به خاطر اين که با اسلام هستي.به خاطر اين
که به قرآن هستي.از خدا مي خواهم اگر ان شااللّه بهشتي شدم،بدون تو و مادرم،وارد بهشت نشوم.از خدا مي خواهم که به جاي حوري بهشتي،چهره ي تو را را زيبا تر از حوري قرار دهد و به من عنايت کند. مريم جان! مي داني که تو لياقت همسر شهيد بودن را داري . خدا نگهدار.همسرت علي رضا بلباسي.
از راديو و تلويزيون اخبار مربوط به عمليات والفجر 6 را دنبال مي کردم .آن موقع علي رضا و داداش علي و داداش هادي ام توي منطقه بودند. هميشه بعد از هر عمليات دلشوره عجيبي به جانم مي افتاد.به خود نهيب مي زدم : ـ هنوز که اتفاقي نيفتاده چرا اين قدر بي تابي مي کني؟ مي بايست آرامش را حفظ مي کردم.چون مسافر کوچولوي ديگري توي راه داشتيم.آن روز وقتي با حسين راهي نور شدم.خانه پدري ام جور ديگري انتظارم را مي کشيد.مادر در آستانه ي در خانه زانو هايش تا شد و نشست .به وضوح¬ درد را در چشم هايش ديدم: ـ دوباره بي پدر شدي مريم. دست هايش را به ديوار تکيه داد و از جا بلند شد و رفت طرف حوض تا وضو بگيرد،چون داداش علي وصيت کرده بود : ـ مادر جان !خبر شهادتم را که شنيدي نماز شکر بخوان ،که در امتحان الهي پذيرفته شدي.
مادر رو به قبله ايستاد و همه ي آدم هايي که دوره اش کرده بودند ،بلند بلند گريه مي کردند.به همسر جوان داداش علي نگاه کردم .او هم مسافر کوچولويي توي راه داشت.بيست روز بعد پيکر برادر شهيدم به شهرمان نور آوردند.
آن روز ها اغلب براي حسين از يک هم بازي کوچولو حرف مي زدم .از خواهر يا برادري که قرار بود بيايد و حسين هم با شور و شوق زياد و گاهي هم با حسادت به حرف هايم دقيق مي شد. علي رضا به همراه يکي از همکارانش به نام آقاي علي اصغرخنکدار رفته بود مأموريت و فقط آخر هفته ها به قائم شهر مي آمد. فاطمه ،شهريور 1363 خانواده سه نفري ما را چهار نفر کرد.البته با مادر علي رضا بايد بگويم خانواده ي پنج نفره.راستي شايد بپرسيد شما که قرار بود اگر بچه تان دختر باشد اسمش را نرجس بگذاريد،پس چي شد؟بله قبل از من زن داداشم يعني داداش علي دختري به دنيا آورد و اسم اش را نرجس گذاشتند و براي همين وقتي دختر ما به دنيا آمد ما به احترام زن داداش و به احترام برادر شهيدم ،اسم دختر خودمان را فاطمه گذاشتيم . دو سه روز بعد از تولد فاطمه ،يک شب وقتي دور هم نشسته بوديم مادر شوهرم جوري که ما ناراحت نشويم ،خنديد و به شوخي گفت: ـ شما اسم دخترتان را انتخاب کرديد و نظر مرا هم نپرسيديد؟ علي حس کرد اين شوخي مادرش بوي گلايه مي دهد.گفت:
ـ مگر شما از اسم فاطمه خوش تا نمي آيد.بار ها از خودتا نشنيدم که مي گفتيد توي هر خانه اي بايد يک فاطمه باشد. مادرش جواب داد : ـ درست است. آن شب علي رضا با هر چه خنده و شوخي سعي کرد از حرف دل مادرش سر در بياورد ،ولي نتوانست .فرداي آن روز صدايم کرد و گفت: ـ تو نرو ثبت احوال .صبر کن پنجشنبه که از مأموريت آمدم ،خودم مي روم براي بچه شناسنامه مي گيرم. غروب چهار شنبه آمد.شب بعد از شام گفت: ـ مي خواهم يک کم با هم حرف بزنيم. با هم به اتاق ديگري رفتيم.روبرويش نشستم.گفت: ـ مي خواهم چيزي بگويم مريم.خواهش مي کنم ناراحت نشو. ـ اتفاقي افتاده؟ ـ يادت هست وقتي مادرم فهميد اسم دخترمان را فاطمه گذاشتيم چي گفت؟فکر مي کنم او از ما به خاطر اينکه خودمان اسم دخترمان را انتخاب کرديم رنجيده.مي خواهم به خاطر دل مادرم ،اسم مادرم را روي دخترمان بگذاريم.آمنه . شاکي شدم و اعتراض کردم :
ـ ولي ما با هم اسم فاطمه را انتخاب کرديم . ـ مريم جان،من و تو،و خدايي که اين جا حاضر است مي دانيم اسم دخترمان فاطمه است،اما براي به دست آوردن رضايت مادرم . . . وقتي ديدم چقدر دلش مي خواهد مادرش را خوشحال کند ،قبول کردم و اسم دخترمان را آمنه گذاشتيم.ياسر ما حسين شده بود و فاطمه آمنه. فرداي آن روز ،وقتي علي رضا شناسنامه ي آمنه را به مادرش نشان داد،خودش خيلي خوشحال تر از مادرش بود.
گنبد طلايي آقا پشت سرمان پيداست.من وعلي رضا ايستاده ايم.آمنه بغل علي رضا است.حسين جلوي مان ايستاده و زل زده به دوربين.به عکس نگاه مي کنم و موجي بهشتي غرقم مي کند.بوي سلام و صلوات مي آيد. علي رضا چند هفته اي در سال مرخصي مي گرفت و با بچه ها به پابوس امام رضا (ع) مي رفتيم.آن روز ها آمنه کوچک بود و يک نفر از ما مي بايست کنارش مي ماند.با هم قرار گذاشته بوديم نوبتي زيارت . يادش به خير علي رضا تمام سعيش اين بود که اين زيارت و سياحت به ما خوش بگذرد.بهترين غذاها و هتل ها را براي ما تهيه مي کرد و تمام کار ها را خودش انجام مي داد و به من اجازه نمي داد دست به سياه و سفيد بزنم. کبوتران سپيدي که گنبد طلايي را طواف مي کردند .همهمه آدم ها پشت پنجره ي فولاد.برق اشک ها و چلچراغ ها و عطري که عطر حرم بود.خاطرات مشهد رفتن ها
و علي رضا را جزو شيرين ترين خاطره هاي شخصي من است. بهترين روز هاي زندگي ام همان روز ها بودند.مادر علي رضا هم در اين با من هم عقيده است.ايشان هم همراه ما به مشهد مي آمدند.
صداي اذان بلند مي شد .وضو مي گيرم .چيزي به آمدن بچه ها نمانده .عکس هاي پيش رويم را جمع مي کنم حس و حال غريبي دارم.گذر لحظه ها را نمي¬فهمم کسي در درونم نهيب مي زند. ـ يار سفر کرده ات از راه مي رسد. از تلويزيون شنيده ام پيکر دويست شهيد سفر کرده به زادگاه شان بر ميگردند.بايد خودم را براي استقبال آماده کنم .فوري بلند مي شوم .سجاده ام را پهن مي کنم و قامت مي بندم.براي علي رضا نماز اول وقت خيلي اهميت داشت .حتّي توي مهماني ها يک جوري همه را وا مي داشت تا اول نماز بخوانند و بعد سر سفره ي غذا بنشينند.يکي از هم رزمان علي رضا به اسم آقاي سيد نصرالدين قاضي زاده براي ما تعريف مي کرد: ـ تُو جبهه موقع بيکاري با بچه ها فوتبال بازي مي کرديم .همين که وقت اذان بلند ميشد ،فرمانده مان آقاي علي رضا بلباسي بازي را قطع مي کرد تا بچه ها نماز اول وقت را از دست ندهند .حتي گاهي اوقات به شوخي گوش بچّه ها را مي کشيد و با خنده وقت نماز را به آن ها ياد آوري مي کرد.شهيد يونسي که از بچه هاي بذله گوي گردان امام محمد باقر (ع) بود ،به شوخي به فرمانده ي خود
مي گفت: آقاي بلباسي تو را به خدا بي خيال ما شو.شما الآن برو بهشت ،ما ده دقيقه بعد مي آييم.
وقتي علي رضا فرمانده ي گردان امام محمد باقر (ع) لشکر 25 کربلا شد،احساس وظيفه اش بيشتر شد.به بچه هاي گردانش خيلي علاقه داشت و با همه ي آن ها رابطه ي صميمانه اي بر قرار کرده بود.هر وقت مرخصي اش تمام مي شد و به گردان مي خواست بر گردد،چند تا ماشين تدارکات و غذا براي شان مي برد.بارها شاهد بودم که خودش داشت بسته ها را به دوش مي کشيد و توي ماشين مي گذاشت. بعضي وقت ها هم خودش رانندگي مي کرد و آذوقه را به جبهه مي رساند هميشه مي گفت: ـ من 500 تا بچه دارم.بايد شکم شان را سير کنم.با شکم گرسنه که نمي شود جنگ کرد .
مي گفتم : ـ علي رضا،من که اينجا اين اين همه دل تنگ تو ام ،تو چطور دوري مرا تحمل مي کني؟ مي گفت: ـ آن جا هميشه موقع نافله ي شب به ياد تو مي افتم. مي گفتم: ـ بعد از تو ،من چه کار کنم؟
مي گفت: ـ خدا تو را ساکت و قانع مي کند.به ياد مصيبت هاي زينب که بيفتي آرام خواهي شد. حرف هايش قلبم را پر اندوه مي کرد.مي گفتم: ـ بعد از تو نمي گويم همسرم را از دست دادم.به همه مي گويم معلم زندگي ام شهيد شده. مي خنديد: ـ تو خواهر شهيدي ،بيا فرداي قيامت پارتي ما شو.
والفجر هشت تمام شده بود،شهيد خنکدار به شهادت رسيده بود.علي رضا هم به سختي مجروح شده بود.ساعت دو بعد از نيمه شب بود که او را با آمبولانس به خانه آوردند. با زهرا، همسرشهيد خنکدار از سال ها پيش دوست صميمي بودم .وقتي خبر شهادت همسرش را شنيدم ،خيلي منقلب شدم.دلم نمي خواست او را در اين وضعيت تنها بگذارم.اما علي رضا مدام اصرار مي کرد که من بايد بروم نور ،خانه پدرم .با تعجب از او پرسيدم : ـ آخر چرا ؟فردا تشيع جنازه ي اصغر خنکدار است.با آن همه دوستي و رفت و آمد خانوادگي ،نمي توانم در اين شرايط ،همسرش را تنها بگذارم.مي خواهم قائم شهر بمانم .تو هم که حال و روز خوبي نداري.
معني اصرارهايش را نمي فهميدم.دلم شور مي زد: ـ راستش را بگو داداش هادي ام شهيد شده ؟ سرش را پايين انداخت و به من گفت: ـ زخمي شده.مجروحيت اش هم شديد است.از پا و کمر و همه جا ترکش خورده خانم اش جوان است.تجربه اي ندارد ، بهتر است بروي نور و وقتي هادي را آوردند کمک حال خانم اش باشي .هر چه باشد تو تجربه ات بيشتر است. ـ فردا صبح ،تشيع جنازه شهيد خنکدار است ،تو که با اين حال و روزت نميتواني بروي .لااقل اجازه بده من توي مراسم شرکت کنم،بعد از ظهر با هم مي رويم نور. عصباني شد: ـ نه .تو برو شهدا از ما توقعي ندارند. گفتم: ـ نه تنهايت نمي گذارم . بالاخره علي رضا تسليم شد و سکوت کرد .آن شب تا صبح داشتم به همسر شهيد خنکدار فکر مي کردم .خوابم نمي برد .مدام تصوير زهرا و بچه هاي خردسالش جلوي چشمم بود .صبح که شد از نگراني و دل هره هاي ديشب براي علي رضا حرف زدم و اين که دلم پيش زهراست و براي او نگرانم. علي رضا مدام مي گفت :
ـ مريم خدا عاقبت ات را به خير کند . هر بار که من حرفي مي زدم او همين جمله را تکرار مي کرد . پرسيدم: ـ چرا اينقدر اين حرف را تکرار مي کني ؟ جواب داد: ـ مگر عاقبت به خيري بد است؟ آن روز نمي توانستم بفهمم علي رضا برايم نگران است و مي ترسد نتوانم داغ دو برادر را تاب بياورم .دور و بري هايم همه از شهادت هادي خبر داشتند.فقط من چيزي نمي دانستم و جاهلانه در مقابل اسرار هاي علي رضا براي رفتن به نور مقاومت مي کردم. هوا که روشن شد ،علي رضا از من خواست ،پيراهن مشکي اش را بياورم .فکر کردم به خاطر شهادت اکبر خنکدار مي خواهد پيراهن مشکي بپوشد.وقتي لباس پوشيد.با وجچود جراحت شديدي که داشت قبول نکرد خانه بماند و با هم راهي شديم. قرار بود علي رضا در مراسم تشيع جنازه سخنراني کند .سخنران بسيار خوبي هم بود و کلام گيرايش همه را مجذوب مي کرد .آن روز ها که تازه سپاه تشکيل شده بود و همه نوعي درگير مسايل مختلف انقلاب و جنگ بودند ،علي رضا همه جا با خود دفترچه ي ياداشت اش را مي برد و سخنان امام خميني را از همه جا راديوها
وتلويزيون توي آن مي نوشت چکيده ي آن صحبت ها را در سخنراني هايش به کار مي برد.عاشق امام بود و هميشه عاشقانه از ايشان حرف مي زد. من کنار زهرا نشسته بودم و گريه امانم نمي داد.يکهو از بلند گو ،صداي علي رضا را شنيدم .سر بلند کردم ديدم که در جايگاه ايستاده و مي خواهد سخنراني کند.چهره اش خسته و گرفته بودو به سختي حرف مي زد .توي اين مدت خيلي ضعيف شده بود .آن روز هم به زور خودش را تشيع جنازه رسانده بود .يه کم که حرف زد ،از مردم عذر خواهي کرد و گفت: ـ نمي توانم بيشتر از اين در مراسم شهيد خنکدار شرکت کنم .و بايد زود تر خودم را براي تشيع پيکر برادر خانم شهيدم ،به نور برسانم . به خاطر شلوغي دور و برم و حال منقلب خودم ،زياد متوجه حرف هايش نشدم يکي از دوستانم که کنارم ايستاده بود ،گفت: ـ مريم کدام برادرت شهيد شده ؟ با تعجب نگاهش کردم : ـ مگه يادت رفته ؟پارسال که داداشم شهيد شد ،براي تسليت به خانه ما نيامدي؟چطور يادت نيست ؟ دوستم وقتي ديد من از همه جا بي خبرم دست پاچه گفت: ـ يادم آمد .يادم آمد. ولب به دندان گرفت .هر چه زن هاي دور و برم اصرار کردند که بهتر است به
خانه بروم و موا ظب شوهرم باشم ،قبول نکردم .دلم رضا نمي داد زهرا را توي آن حال و روز تنها بگذارم .هر چند نگران وضعيت علي رضا بودم ،امّا نيم ساعتي را کنار زهرا نشستم و بعد از او معذرت خواستم و صورتش را بوسيدم و خداحافظي کردم و با عجله به طرف خانه به اه افتادم .سر کوچه که رسيدم ،از دور ماشيني از دور ماشيني را ديدم که جلوي خانه مان ايستاده .دلم شور زد پله ها را دو تا يکي بالا رفتم .توي اتاق،علي رضا نشسته بود و مادر شوهرم ،ودختر خاله و پسر دايي من هم از نور آمدند قائم شهر تا مرا با خود به نور ببرند .پسر دايي ام ،ولي اللّه محسني ،طلبه بود و بعد ها به شهادت رسيد.دختر خاله ام گفت: ـ مريم جان زودتر حاضر شو ،برويم. پرسيدم : ـ هادي شهيد شده ؟ ولي اللّه گفت: ـ نه. ـ پس براي چي آمديد دنبال من ؟ علي رضا بلند شد و به اتاق ديگري رفت .پسر دايي ام گفت: ـ حال هادي خوب نيست ،زودتر بچه ها را حاضر کن با هم برويم. از اتاق بيرون رفتم .علي رضا توي اتاق بغلي نشسته بود سرش پايين بود.گفتم: ـ تو با ما نمي آيي ؟
نگاهم نکرد: ـ نه. شما برويد.من حالم زياد خوب نيست .شب خانه بمانم راحت ترم.فردا صبح خودم را مي رسانم نور. من ،حسين،آمنه و شوهرم راهي شديم .توي ماشين ولي اللّه مدام با حديث و روايت سعي مي کرد ذهنم را آماده کند. گفتم: ـ از حرف هايتان معلوم است که هادي شهيد شده است. از سکوت آن جوابم را گرفتم .حس عجيبي داشتم .از خودم متعجب بودم .سکوت کردم نه شيوني و نه اشکي .دست و پاهايم بي حس بودند.به علي رضا و به آن همه عذابي که برايرساندن اين خبر به من متحمل شده بود فکر مي کردم.
آمنه از توي حياط داد مي زد که بيست گرفته و مي دويد سمت من و دفتر املايش را مي گيرد جلوي صورتم .مي بوسمش و مي گويم : ـ آفرين دختر زرنگم. اما حسين امروز دمغ از مدرسه برگشته .آهسته و جوري که آمنه نفهمد مي گويد: ـ شما هم شنيدي ؟مي گويند مي خواهند شهيد بياورند.
روزي که خبر شهادت علي رضا را براي مان آوردند ،حسين 7سال داشت و آمنه تنها دو سال و نيم .حالا بعد از هشت سال . . . به سال هاي پشت سرم نگاه مي کنم .مي بينم بچه هايم اگر چه حضور پدر را در کنارشان حس نکردند ،اما هيچ وقت نگذاشتند بي قراري هاي شان آتش به جانم بزند.براي شان از سفر زيباي پدر و مي گفتم و اينکه هميشه ما را مي بيند و منتظرمان است.نمي خواستم با وعده ي دروغين و دل خوشي هاي بيهوده يک دنياي واهي و خيالي براي جگر گوشه هاي علي رضا و خودم بسازم.به حسين مي گويم: ـ اگر خبري باشد حتماً به ما هم اطلاع مي دهند. بلند مي شوم حياط را آب و جارو مي کنم به گل هاي توي باغچه آب مي دهم برگ هاي زردشان را جدا مي کنم و به اتاق که بر مي گردم،علي رضا از توي قاب نگاهم مي کند.مي نشينم روبرويش .دستي به قاب مي کشم: ـ چرا درد و دل نمي کني از آن خاک تف ديده ؟ يعني آن قدربه شلمچه خو گرفته اي که رهايت نمي کند .ببين تمام پنجره ها را به هواي آمدنت باز گذاشتم .من بوي آمدنت را مي فهمم.دلم از اين کوچه هاي بي ر هگذر گرفته اي. گريه امانم نمي دهد .مي ايستد بالاي سرم: ـ بيا . . . مريم .با من بيا .من آن سوي دروازه هاي آسمان منتظرت هستم انتهاي اين راه ،باغي است که به ملکوت آسمان مي رسد.خوف نکن. ـ خدا مي دوم به حياط .حسين و آمنه هراسان پشت سرم مي دوند.نگاه مي دزدم از بچه ها و اشک هايم را با گوشه روسري پاک مي کنم.
ـ چيزي به افطار نمانده .برويم تُو . به آسمان نگاه مي کنم و به ماه کم سويي که از پس ابر ها مي تابد.سعي مي کنم سرم را توي آشپزخانه گرم کنم .با بچه ها سفره ي افطار را پهن مي کنيم .علي رضا مي نشيند روبه رويم : ـ به خاطر بچّه ها بخند ، مريم.
کربلاي چهار تمام شده بود.خيلي از بچه هاي گردان امام محمد باقر (ع) شهيد شده بودند . . . علي رضا هم مجروح به خانه برگشت .گفت: ـ اين دفعه هم شهادت قسمت ما نشد . آن روزها خانواده هاي زيادي به ديدن همسرم مي آمدند و سراغ فرزند مفقودالاثرشان را مي گرفتند .بعضي از آن ها با التماس نشانه هاي کوچکي از فرزندشان مي خواستند و علي رضا در مقابل شان چيزي نداشت جز سکوت و دعوت به صبر . غروب بود .آمنه بغل علي رضا جا خوش کرده بود و حسين کنارش ايستاده بود .علي رضا مردانه با حسين دست داد: ـ خُب پسرم مثل هميشه . . . حسين فوري حرف پدرش را قطع کرد: ـ خوب درس بخوانم و مواظب مامان و آبجي آمنه باشم. هر دو خنديديم .حتي وقتي مي خنديد ، غم غريبي را توي چهره اش مي ديدم .
نگاهش را به من دوخت : ـ اين چند روز ،خانواده هاي شهدا را ديدي ؟ ـ بله . گفت: ـ ناله هاي شان را هم شنيدي ؟ ـ بله . ـ از تو مي خواهم در نماز هايت برايم دعا کني تا من هم به شهادت برسم و مثل عزيزان آن ها مفقودالاثر شوم .نمي توانم از شرمندگي اين خانواده ها بيرون بيايم.آن ها رفتند و من که فرمانده شان بودم ،هنوز اين جايم. کسي در درونم فرياد مي کشيد : ـ سير نگاهش کن .ديگر او را نخواهي ديد.
عمليات کربلاي پنج در پيش بود و علي رضا بي صبرانه انتظار مي کشيد .چند نفر با ماشين آمدند دنبالش .آمنه از بغل پدرش پايين نمي آمد .بچّه ها را از او گرفتم و خدا حافظي کردم .علي رضا مي رفت تا در پيچ کوچه از چشم ما دور شود.حسين و آمنه برايش دست تکان دادند .دور از چشم بچه ها ، اشک هايم را پاک کردم ،مثل هميشه پشت سر مسافر دعا خواندم و صلوات فرستادم و از خدا خواستم تا تا همسرم را به آرزويش برساند: ـ خدايا تحمل ديدن زجر هايش را ندارم.نگذار بيش از اين رنج بکشد.
اين آخرين ديدار ما بود.
سه روز بعد از رفتن علي رضا ،همان برادر رزمنده اي که آن ها را به جبهه رسانده بود ،ساعت يازده صبح زنگ خانه مان را زد.در را که باز کردم ،ساک علي رضا را به دستم دادو گفت: ـ آقاي بلباسي گفتند اين ساک را برسانم دست شما. نفهميدم چطور خداحافظي کردم.يک وقت به خودم آمدم که آن مرد رفته بودو من ساک به دست ،وسط حياط روي زمين نشسته بودم .در طول هفت سالي که علي رضا در جبهه بود ،سابقه نداشت ساک لباس هايش را برايم بفرستد.دلم گواهي داد اتفاق بدي افتاده .دست هايم مي لرزيدند.به زحمت زيپ ساک را باز کردم .وسايل شخصي علي رضا ،نوارها ،جزوه هاي فرمانده اي و لباس هايش را ديدمم مطمئن شدم برايش اتفاقي افتاده .حدس زدم در راه رفتن به جبهه تصادف کرد و حالا لباس هايش را برايم آورده اند.از علي رضا بعيد بود که يادداشتي براي ما نفرستد .هميشه عادت داشت در مورد کارهايش يادداشت بنويسد .مطمئن بودم فرستادن لباس ها ،کار خود او نيست .امکان نداشت علي رضا بدون يادداشت و نوشته اي ،چيزي برايم بفرستد. با عجله چادر سر کردم و به کوچه دويدم .نمي دانم چطور خودم را به مغازه ي برادر شوهرم رساندم.برادر شوهرم تا مرا ديد ،پرسيد: ـ چي شده زن داداش؟ رنگ ات چرا پريده ؟
ـ يک نفر آمده وسايل علي رضا را از جبهه آورده .گفت اين ها را علي رضا داده ولي من باورم نمي شود .حتماً خبري شده و به ما نمي گويند . برادر شوهرم سعي کرد آرامم کند: ـ نگران نباش .تو برو خانه .من خودم تَه تُوي قضيه را در مي آوم. خودم را به خانه رساندم و منتظر ماندم . . . ،يک ساعت بعد ،برادر شوهرم برگشت: ـ رفتم سپاه پيش همکارهايش .وقتي جريان لباس ها را برايشان تعريف کردم اطمينان دادند که اتفاقي نيفتاده.آن ها امروز صبح با علي رضا تماس گرفته بودند.قول دادند باز به علي رضا زنگ بزنند و از او بخواهند که با خانواده اش تماس بگيرد. خيلي منتظر ماندم تا اين که صداي زنگ تلفن به دادم رسيد.گوشي را بر داشتم .دست هايم مي لرزيد .صداي علي رضا بود : ـ نگران شده بودي، مريم؟ انگار دنيا را به من داده بودند .نفس راحتي کشيدم گفت: ـ وقتي از سپاه تماس گرفتند ،گفتند خانم ات نگران است ،باورم نشد .خودت باشي .به آن ها گفتم حتماً اشتباهي شده.همسر من اصلاً اين طور نيست .او سال هاست که آماده است. ـ چرا با وسايلت يادداشتي نفرستادي؟
صداي قهقهه اش تُوي گوشي تلفن پيچيد : ـ ناراحت شدي ؟ مي داني دليل اش چي بود؟ ـ از کجا بدانم. ـ خبر شهادت را اين طوري مي دهند .يک دفعه و ناگهاني .يکي از همين روز ها خدا اگر يک روز شهادت نصيبم شود ،بي مقدمه مي آيندو به تو خبر مي دهند علي رضا پر کشيد. دوباره خنديد : ـ براي آمادگي تو اين کار را کردم .خودت را براي شنيدن هر خبري آماده کن ، مريم . دو روز بعد از اين تماس تلفني ،خبر شهادت علي رضا را برايم آوردند.
بچه ها خواب اند .آهسته و بي صدا مي روم سراغ يادگاري هاي علي رضا . آخرين هديه هايي که از او گرفتم و نوار و نامه هايش .نوار هاي سخنراني و مصاحبه هايش را به من سپرده بود تأکيد کرده بود : ـ سعي کن تا بزرگ شدن بچه ها خوب حفظ شان کني . نوار صحبت هاي قبل از عمليات اش را بر مي دارم و توي ضبط صوت مي گذارم ـالسلام عليک يا ابا عبداللّه و علي الارواح التي حلت بفنائک ،عليک مني سلام اللّه ابداً ما بقي اليل و النهار و لاجعله اللّه آخر العهد مني لزيارتکم.ان شااللّه . امروز يکي از داستان هاي قرآن کريم را را مطالعه مي کنيم .اميد است همان آفريننده ي زمين و آسمان و آن کسي که به ما رخصت نفس کشيدن و قدم گذاشتن در نبرد حق عليه باطل را عنايت فرموده،کرامتي کند تا بتوانيم قرآن را در خانه ي عشق ـ يعني دل ـمسکن دهيم. قرآن مي فرمايد:آيا نشنيده اي طايفه اي از قوم بني اسرائيل به خدمت پيامبر خود رسيدند و گفتند: براي ما يک سردار انتخاب کن تا ما با کافران بجنگيم .پيغمبر آنان به آن ها گفت:اگر چنين بکنم که درخواست کرده ايد ،جنگ را واجب کرده ايد .گفتند:ما چرا نبايد بجنگيم.در صورتي که جالوتيان ما را از خانه و کاشانه مان بيرون کردند و بر ما ظلم و تجاوز روا داشتند.اما همين که دستور قتال و جنگ به اين طايفه اعلام شد ،برگشتند و سر باز زدند،مگر عده اي قليل .اين جا بود که خداوند اولين آزمايش خود را به عمل آورد و صف شعار دهندگان را از صف عمل کنندگان جدا کرد .پيغمبر آنان گفت:من طالوت را براي شما به عنوان فرمانده از جانب خدا برگزيدم .فرياد اين طايفه بلند شد که از کجا مشخص است او لياقت فرمانروايي بر ما را دارد.ما نسبت به او در فرمانده اي سزاوار تريم.او مال و دارايي چنداني ندارد.پيغمبرِ اين قوم در جواب طايفه اش گفت که خداوند طالوت را انتخاب کرد و به او علم و قدرت فرماندهي عنايت کرده است. آزمايش بعدي وقتي بود که سپاه طالوت حرکت کرد.با همان عده ي قليل.سپاه طالوت به نهري رسيد.طالوت فرمود:هر کس از آب اين نهر بنوشد،از من نيست
و اگر هم مجبوريد ،حق نداريد بيش تر از يک مشت آب بنوشيد و هر کس غير از اين کند از سپاه من خارج است. خداوند به رسولش مي فرمايد: اين شما نبوديد که دشمن را نابود کرديد،بلکه اين خدا بود که دشمنان را نابود کرد.ما نمي توانيم ادعا کنيم و بگوييم اين من بودم که آرپيچي زدم .يا من بگويم که اگر من فرمانده نباشم ،نصرت خداوند شامل اين بندگان مخلص و با تقوا نمي شود.اين جا که نشسته ايد ،دانشگاه حسيني است .شما در جايي نشسته ايد که سرداراني چون خنکدار،يونسي ها،درودي ها،گل زاده ها،خوش سيرت ها و کهنسال ها،با همه ي اخلاص و تقواي شان در همين فضا نفس کشيده اند.هيچ کدام از اين مخلصاني که جنگ را تا به اين جا رساندند ،به آرپيجي و سلاح هايي که در دست شان بود ،هرگز نمي نازيدند .والسلام عليکم و رحمه اللّه و برکاته. صداي جمعيت بلند مي شود: ـ خدايا ،خدايا ،تا انقلاب مهدي . . . خميني را نگه دار. . . توي ذهنم تصوير رزمندهايي نقش مي بندد که ساده و بي ادعا روبه روي فرمانده شان نشسته ان و گوِش دل به حرف هاي او سپرده اند.پير و جوان هر کدام از يک گوشه ي مازندران آمده اند و دور هم جمع شده اند و گردان امام محمد باقر (ع) را تشکيل داده اند. عمليات کربلاي پنج ،آخرين عملياتي بود که علي رضا در آن شرکت داشت .
اگر چه قبل از شهادتش با فرستادن وسايل شخصي اش تا حدودي مرا آماده شنيدن هر خبري کرده بود،اما آن روز وقتي برادرش به در خانه مان آمد و نوار هاي علي رضا را از من خواست،شستم خبر دار شد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : بلباسي , عليرضا ,
بازدید : 277
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 149 نفر
بازديدهاي ديروز : 2,705 نفر
كل بازديدها : 3,720,828 نفر
بازدید این ماه : 5,156 نفر
بازدید ماه قبل : 15,011 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک