فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

قائم مقام فرمانده واحد  تعاون لشکر32انصارالحسين(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
مادر شهيد سيد عباس الجي:
من کبري کيواني مادر شهيد سيد عباس الجي هستم . ايشان در يکي از شب هاي سرد آذرماه به دنيا آمد و چون علاقه شديدي به امامان و معصومين، مخصوصا حضرت عباس (ع) داشتم ،  اسمش را عباس گذاشتم. ايشان از همان اوان کودکي به نظافت و تميزي اهميت مي دادند و بسيار تميز بودند. رفتارش مثل رفتار بزرگترها بود. معلم ها و مديران مدرسه شان واقعا از دستش راضي بودند و درسشان هم خوب بود و هيچ وقت مردود يا تجديد نمي شدند ، مگر يک سال که آنهم سالي بود که من مريض بودم و در تهران بسر مي بردم و ايشان کنار مادربزرگشان بودند و به خاطر همين، آن سال را خوب درس نخوانده بودند .
در سن 6 سالگي پدرشان را از دست دادند و بعد تا کلاس 6 درسشان را ادامه دادند و تابستان همان سالها بود که به سرکار رفتند و بنائي و شاگردي مي کردند تا محتاج کسي نشويم  . سال 57 بود که ايشان خيلي فعاليت داشتند و علنا مرگ برشاه مي گفتند. من چون کسي را در همدان نداشتم ، ايشان را با خودم به اصفهان بردم  تا برادرش نصيحتش کند تا دست از آن کارها بردارند. روز عاشورا در اصفهان بيرون رفته بودم براي تماشاي سينه زني. ديدم عباس در ابتداي دسته مرگ برشاه مي گويد. البته من مي ترسيدم که يک موقع نيايند خانه مان را به آتش بکشند، چون چيزهاي زيادي از مردم شنيده بودم خيلي ناراحت شدم . بعد به منزل آمد برادرش گفت: عباس کجا بودي؟ گفت: داداش مرگ بر شاه  مي گفتم . ديدم آنجا هم کاري نمي شود کرد از آنجا دوباره به همدان آمديم و به برادرش گفتم : حسين جان من اينجا نمي توانم نگهش دارم ما برمي گرديم همدان.
بعد از انقلاب هم بعد از آنکه ديپلمش را گرفت ، وارد سپاه شد، آنقدر آنجا فعاليت داشت که مي گفت: مادر سپاه خانه من است. مي گفتم : ( به شوخي ) : حالا که اينطوريه برو همان سپاه بمان  و من هم براي تو زن نمي گيرم و آخرش هم رفت و به شهادت رسيد و متاهل نشد و علتش هم اين بود که ما آن وقت مستاجر بوديم و منزل از خودمان نداشتيم (کلا از نظر مالي خرجمان کفاف ازدواج ايشان را نمي کرد ).
يک روز به منزل آمد و گفت: مادر قرار است به ما منزل بدهند، منتهي 70 هزار تومان از ما مي خواهند ، بعد بايد قسط آنرا بدهيم . تحصيلات خود را در مدارس علوي . امام خميني ( ره) و دهخدا گذرانده بود. ايشان 2 سال پاسدار ، حاج آقا فاضليان بودند و يکسال هم پاسدار ، آقاي عندليب زاده . سيد عباس که 6 ساله بود پدرشان را از دست دادند و من به تنهايي به تربيت او و خواهر کوچکش مشغول شدم و مطمئن هم هستم که اينها را خدا تربيت کرده ، مخصوصا سيد عباس را ، چون من علمم و آگاهيم تا آن حد نبود. هر چيزي هم که مي گفتم ، خدا به دهان من مي گذاشتند تا با عباس آنگونه برخورد کنم و آن مسائل را بگويم تا اينگونه تربيت شوند . يا آنکه روي دوستانش که با کدامشان بازي کن با کدام بازي نکن ( روي دوستانش خيلي حساس بودم ). آن وقتها بچه ها خيلي قاب بازي مي کردند و من خوشم نمي آمد . مي گفتم: سيد عباس اينها خوب نيستند يا فلان بچه رفتارش ، اخلاقش و ....خوب نيست با او صحبت و بازي نکن يا فحش و حرفهاي ناروا و زشت نزن سعي کن نمازت را هميشه بخوان به موقع هم بخوان صلوات زياد بفرست  و ...

 نوع برخورد شهيد با افراد خانواده :
سيد عباس يک بچه خيلي شوخي بود. هر وقت مي آمدند منزل ، سربه سرمن و خواهرش مي گذاشت و شوخي مي کرد. با من هم خيلي خوب بود، خدا مي داند هر وقت وارد خانه مي شد مي آمد ، سرش را روي زانوهايم مي گذاشت و بامن صحبت مي کرد. با فاميل و و همسايه هم خوب بود. هر وقت از سپاه مي آمد ، حتما به سراغ آنها مي رفت.          با وجودي که وقتشان کم بود به علت فعاليت زياد ، به من هم خيلي سفارش مي کردند که مادر حتما يک سري به فاميل بزن، يا چرا زياد سراغ فاميل نمي روي و به شوخي مي گفت: نکند از کوچه مي ترسي که از خانه بيرون نمي روي ؟ يعني طوري با همه برخورد کرده بود، که هر کس خبر شهادتش را مي شنيد غصه مي خورد و مي سوخت و به خاطر علاقه اي که با ايشان داشتند، باور کنيد از چه جاهائي و چه کساني آمدند منزل ما و عکس شهيدمان را برده اند.
 عباس يک دنيا را سوزاند و رفت . اصلا من هر اداره اي مي ر فتم جهت ساخت منزلمان و مي گفتم: منزلمان کوچه شهيد الجي است. مي گفتند: شما ايشان را مي شناختيد؟        مي گفتم: مادرشان هستم . خدا مي راند اشک در چشمانش حلقه مي زد و يک مدتي صحبت نمي کردند و به فکر فرو مي رفتند ، تا حدي که يکي از آقايان به من گفت : عباس بود ، ولي حيف که من عباسم را نشناختم و رفت. رفتار و برخوردشان با هر کسي مثل خودش بود ، يعني با پيرها ، پير و با جوان ، جوان و با بچه ها ، بچه بود.

چگونگي رفتار اخلاقي و روحي شهيد در منزل :
همانطوريکه گفتم، سيد عباس در منزل يک شخصيت بسيار شوخي بودند مي خنديدند و مي خنداندند. عين يک مومن تمام عيار ( همانطوريکه در حديث داريم که يکي از علامات مومن اين است که شاديش در صورت و غمش در قلبش پنهان است ).

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف بين خانه و خانواده:
سيد عباس از سن 6 سالگي شروع به خواندن قرآن کرد، به طوريکه از همان کودکي جايزه هاي مختلف به علت پيشرفت در قرآن و نماز و ....دريافت مي کرد. ظهرها منزل پدرم مي آمدند و آنجا اذان ظهر مي داد. آنها هم مستاجر بودند و مي ترسيدند ، که نکند صاحبخانه ناراحت شود. يک روز خانم فاضليان از کنار مسجدمان رد مي شدند، صداي صوت قرآن سيد عباس که در مسجد قرآن مي خواندند را مي شنود، ولي نمي فهمد که سيد عباس پسر من است. پس از پرس و جو به منزل ما آمد و همراه خود پيراهني آبي به عنوان جايزه براي سيدعباس آورده بود، منتهي پيراهن چون بزرگ بود، نگهداشتم و موقعي که به جبهه رفته بود با خودش آن را برده بود و بعد از شهادت سيد عباس که لباسهاي او را به منزل آوردند ، آن لباس در ميان آنها نبود  . بيشتر روزهاي هفته ، مخصوصا روزهاي دوشنبه و پنج شنبه را روزه بودند.
 با وجوديکه روزه قضا نداشتند ، روزه مستحبي مي گرفتند و حتي در وصيتنامه خود ( با اينحال وصف شده ) نوشته بودند که موتور مرا بفروشيد و پول آنرا به ماه ، روزه و 2 سال نماز بدهيد. آنهم احتياطا . به قرآن خواندن هم علاقه زيادي داشت و قرآن را در مسجد آموخته بودند و بچه ها را در مسجد گرد مي آوردند و قرآن با آنها کار مي کردند  . قبلا منزل ما با همسايمان طوري بود که بين دو خانه ديواري نبود و منزلمان شريکي بود، وقتي مي خواستند وضو بگيرند هيچوقت آن طرف خانه نمي رفتند. مي گفتم: عباس مثلا من اينجا کا دارم ، برو آنطرف وضو بگير. مي گفت : مادر آنطرف شريکي هستيم ، من مطمئن نيستم که آيا آنها راضي هستند، من استفاده کنم يا نه و من آنطرف نمي روم. به ما هم سفارش مي کردند ، که از آنطرف استفاده نکنيد و وضع به همين منوال بود تا آنکه خانه را تقسيم کرديم .

نوع برخورد شهيد در محله و با دوستان خود :
 همانطوريکه گفتم شهيد سيد عباس برخورد خيلي خوبي با فاميل و همسايه و ....داشتند. زمان قبل از انقلاب بچه هاي محل را جمع مي کردند و مي گفتند: بگوئيد مرگ برشاه و درود بر خميني و ....اي شاه خائن تو پينه دوزي، کفشهاي آقا پاره شده، بايد که تو بدوزي و ...با پيرهاي محل پير و با جوانهايش جوان و با بچه ها مثل بچه برخورد مي کرد و با همه خوب بود. يک روز خانم عندليب زاده، وقتي از قم برگشته بودند و شنيده بودند و ديده بودند ، که ما حجله زده ايم، (به جدش قسم) ، با چنان هول و هراس و غمي از پله هاي منزل بالا مي آمد و به سرو صورت خود مي زد و ... که خود نشانگر برخورد سالم ايشان بود با اطرافيان . اصلا يک طوري بود ، که پشت سرش مي شد نماز خواند. اما با اطرافياني که با انقلاب ميانه خوبي نداشتند ، زياد خوب نبود حتي اگر فاميل بودند .

حالات و برخورد شهيد قبل از اعزام به جبهه و هنگام بازگشت از جبهه :
وقتي ايشان به منطقه اعزام مي شدند ، ما نمي فهميديم. يعني اصلا به ما چيزي نمي گفتند ، تا حدي که يکبار که ايشان را به منطقه اعزام کرده بودند. گويا ايشان عکسي از امام زاده يا مسجدي در همان اطراف عکس انداخته بودند و همراه با نامه اي که داخل آن نوشته شده بود: مادر من در حرم امام رضا (ع) هستم و ....قربان کبوترهاي حرمت امام رضا (ع) ويعني نامه را طوري نوشته بود ، که بله من در حرم هستم ، آنهم بدون آدرس. که ما بعدها متوجه شديم که ايشان در منطقه بودند و مواقعي که به منطقه مي رفتند و براي مرخصي مي آمدند، زياد در منزل نمي ماندند. مثلا 4 روزي که به ايشان مرخصي داده بودند ، يک روزش در منزل بود و سه روزش در سپاه .

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي :
وقتي ما به ايشان خبر شهادت يک آشنا يا دوستي را مي داديم و يا اينکه خودشان خبر شهادت کسي را مي دادند و ما ابراز ناراحتي مي کرديم ، سريع به ما مي گفتند: مادر چيزي نيست ، خوشا به سعادت آنها ، کاش ما شهيد مي شديم. مي گفتم: علي نوشاد شهيد شد، يا پسر حاج سيد جعفر شهيد شد ، مي گفت: مادر دعا کن من نيز مثل آنها شهيد شوم .

بينش شهيد نسبت به نوع زندگي از قبيل ساده زيستي ، معنويت در خانه و ...
واقعيش من اصلا نمي دانستم که ايشان يک کاره اي در سپاه هستند.
يک روز دختر خاله اش نزد من آمد و گفت: خاله به سيد عباس بگو که پسرم را که در کرمانشاه است به همدان منتقل کند کارهايش را کرده ام، فقط يک امضاي سيد عباس مانده. بعدها فهميدم که ايشان يک کاره اي بوده اند . از سادگي ايشان هر چه بگويم کم گفته ام. يادم مي آيد يک روز من هم آبگوشت درست کردم و هم کوکو . خيلي ناراحت شد و گفت : چرا دو نوع غذا پخته اي و فقط يکي از آنها را خورد. شايد علتش عدم اسراف بود من آنروز ديگر چيزي از او نپرسيدم. يا يک روز که به مرخصي آمده بود من منزل نان داشتم ولي رفتم و نان تازه گرفتم. آن روز ناراحت شدند و گفتند، که ما نان داشتيم چرا دوباره نان خريدي و همان نان داخ جاناني را خوردند. يک روز هم آمد منزل و گفت: مامان من مي روم نماز جمعه. گفتم: مادر جان نهار خانه مي آيي يا سپاه هستي؟ با ناراحتي گفت: پس مگر قرار است بروم سپاه نهار بخورم ؟
همانطوريکه قبلا گفتم، اکثر روزهاي هفته را روزه مي گرفتند و فرقي نداشت که روز کوتاه زمستان باشد  يا روزهاي طولاني و گرم و طاقت فرساي تابستان . يک روز ديدم به منزل آمد و  رفت سراغ پنکه . پنکه روشن کرد و زير آن خوابيد و پيراهنش را بالا زد گفتم: سيد عباس خيلي گرمت هست؟ گفت: نه من متوجه نمي شدم ولي بعدها فهميدم که ايشان بدون سحري، آنهم تابستان با آن روزهاي گرم و طولاني اش روزه مي گرفته و به من هم چيزي نمي گفت و طوري برخورد مي کرد که من هم نفهمم.
به ما سفارش زيادي مي کرد در رابطه با نماز و قرآن و روزه و اينکه دروغ نگوئيد و.... وقتي که شهيد شدند، آقاي يوسفي ( در سپاه است پسر دختر خاله شهيد ) به سرش مي کوبيد و مي گفت: رئيسمان را از دست داديم. ديدي بزرگ ما رفت ؟ ديدي عزيز ما رفت. آري عباس يک هديه الهي بود ، که خداوند خود مربي او بود. زياد در بند و قيد و .. نبود . مي گفت: مي خوام چکار؟ مگر من بچه هستم .

بيان احساسات و حالات خودتان هنگام عزيمت فرزندتان به جبهه:
 من به عنوان يک مادر که فقط يک پسر داشتم که با هم خيلي خوب و صميمي بوديم، خوب خيلي ناراحت مي شدم ، تا حدي که از اين باب اگر دست من بود مي گفتم: به جبهه نرو و او مي گفت: من بايد بروم تا خون جوانها ازبين نرود. گذشته از همه اين حرفها هر دفعه اي که به منطقه اعزام مي شدند به ما چيزي نمي گفتند ، چون برادران جانباز و خانواده شهيد و ... را به مشهد مي بردند، اکثرا مي گفتند : مي خواهم به مشهد بروم . من  هم دوست داشتم خدمت به اسلام بکند ، ولي خوب مادر هستم دلم               مي خواست پسرم زنده بماند و پيش خودم باشد. مي گفتم: سيد عباس بمان و در همين جا با آموزش قرآن و ... در سپاه خدمت به اسلام کن . مي گفت: مادر من اگر به اين بهانه بمانم و ديگران هم به بهانه هاي ديگر پس چه کسي به جبهه برود ؟ مي گفتم:         مي خواهي بروي جبهه چکار کني ؟ وقتي مي ديد خيلي اصرار مي کنم مي گفت : مادر چه بخواهي چه نخواهي من بايد بروم، خون من که از خون جوانان ديگر رنگين تر  نيست .

ذکر مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور فرزندتان به جبهه:
 ايشان وقتي از جبهه براي مرخصي مي آمدند ، که کلا حدود 2 روز ماندند ، گفتم:  عباس جان کارت تمام شد؟ گفت: نه در سپاه کار داشتم، آمدم کارم را انجام دهم. دو شبي ماند و رفت و چون وقت نداشت با خواهرم هم خداحافظي نکرد و گفت: ديرم مي شود. زماني هم که به جبهه مي رفت ، تقريبا ما از او بي اطلاع بوديم. وقتي هم که براي مرخصي مي آمدند ، زياد در منزل نبودند و سريع برمي گشتند ، به طوريکه در اين آخرين باري که به جبهه اعزام شده بود، فقط يکبار به مرخصي آمدند و 4 روز مانده بود ، که وقتش تمام شود ، که به شهادت رسيدند. در صورتيکه ما قرار گذاشتيم که اين دفعه که آمدند به خواستگاري ، برويم که خداوند صلاح ندانستند .
راضيم به رضاي خدا.
از طرفي هم ما تماس تلفني با فرزندمان نداشتيم. اولا تلفن نداشتيم و در ثاني، ايشان در يک منطقه مخصوص مستقر نبودند، که ما بدانيم کجاست و با ايشان تماس بگيريم. دلم تنگ مي شد و کاري از دستم برنمي آمد ، مي رفتم و با خانمهاي محل صحبت مي کردم. از نظر مالي هم ايشان 2 هزار تومان حقوقشان بود، حدود 400 - 500 تومان به من مي دادند . خوب به هر حال از نظر مالي هم به مشکل برخورد مي کردم .
 
نحوه ارتباط و نامه نگاري هاي فرزندتان با خانواده و دوستان :
همانطوريکه گفتم، ما تماس تلفني با هم نداشتيم ، فقط ايشان براي ما نامه                    مي فرستادند.
 
چگونگي اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شنيدن خبر شهادت فرزندتان
 روز جمعه اي بود ، که دنبال منزل برادرم مي گشتند و از ديگران آدرس منزل را          مي پرسيدند. حسين آشپز ، يکي مي گفت: منزل حسين آشپز، من شنيدم. ولي سريع از آنجا رد شدم و رفتم منزل. دم در منزل برادرم بودم ، که ديدم کسي سراغ دو برادرم آمده. آنها رفتند پائين ، بعد از اينکه آمدند ، گفتم : کي بود؟ گفتند: هيچ کسي نبود، برادرم رفته بود منزل خواهرم و به آنها خبر داده و آنها گريه هاي خود را کرده بودند و پسر خواهرم مي گفت : ديدي چه خاکي به سرم شد؟ رئيسم از دستم رفت ، همه ناراحت بودند و به سر و صورتشان مي زدند. دخترم هم بچه بدنيا آورده بود و از آنطرف هم اضطراب داشتم . آقاي موسوي معمار ( شوهر خواهرم ) ، دختر و همسرش را خبر دار کرده بود ، دختر خواهرم سراغم آمد و گفت : مادرم با شما کار دارد، من هم شعله گاز را کم کردم و يک روسري پوشيدم ( منزلمان نزديک بود )، سريع به منزل آنها رفتم ، ديدم تمام مردهاي فاميلمان به آنجا آمده اند . آقا سيدعلي موسوي آمد و گفت : کيواني ( اشاره به من )، بيا جلو کارت دارم . ايشان داماد خاله ام بودند، گفت : سرو صدا نکن، گوش کن ببين چه مي گويم. آقا سيد عباس مجروح شده اند. من هل کردم و گفتم : از چه ناحيه اي  زخمي شده؟ پسر خواهرم هم کنارم نشسته بود. آقاي موسوي دوباره گفت : خوب به حرفهايم گوش بده و زياد سرو صدا نکن . گفتم :بفرما گفت : سيد عباس يک پايش را از دست داده ، در همين صحبتها بوديم که ناگهان خواهرم به داخل اتاق آمد و گفت: اگر اينگونه است خدا کند شهيد شده باشد . من به سر و صورت خود زدم و گفتم : اي داد عباسم از دستم رفت ، پسر خواهرم گفت : خاله جان گريه کن و سرو صدا نکن ، چون دشمن صداي تو را مي شنود و خوشحال مي شود. همه مردم تا روز دوشنبه ( شنبه به من خبر دادند )گريه مي کردند. روز دوشنبه به گورستان رفتيم . نوه خواهرم يکي از عکسهاي شهيد را با خودش برداشت، من آن را بوسيدم و همانطوريکه در وصيتنامه اش نوشته بود، که با صداي بلند گريه نکن، من هم عمل کردم. من هم ايستادم تا خاک را روي او ريختند و تمام شد.
روحشان شاد به حق محمد و آل محمد .
دفتر عمر سيد عباس ، در سن 27 سالگي در سال 64 در اروند رود بسته شد. گاه گاهي خودش مي گفت : من شهيد مي شوم ، ولي نمي گفت که من به جبهه ميروم و مي گفت : من مي روم ماموريت تا من سريع رضايت بدهم .

احساسات و علاقه شهيد نسبت به ولايت فقيه خصوصا حضرت امام خميني(ره):
 ايشان مقلد امام (ره) بودند. از امام زياد تعريف مي کردند مي گفتند: مادر خدا کند من شهيد شوم تا تو موفق شوي براي يکبار هم که شده ، بروي و امام را از نزديک ببيني! مادر تو نمي داني چقدر آقا نوراني است ، اگر تو او را ببيني دلت ضعف مي رود . از خوشگلي و نورانيت آقا هر چه بگويم کم گفته ام . خيلي همراه با خانواده هاي شهدا خدمت امام رفته بودند .
در اوايل انقلاب هم ، در جريان تسخير لانه جاسوسي ، ايشان گويا کفن پوشيده بودند و رفته بودند ، ولي چون احترام مرا خيلي نگه مي داشت، پيش من نپوشيده بود . وقتي آمد، کفن را کنارم گذاشت و گفتم: سيد عباس اين پيست ؟ گفت : کفن من است. گفتم : توکفن را مي خواهي چکار ؟ بله. سيد عباس احترام و علاقه زيادي براي امام و رهبر خود قائل بودند .

علاقه ايشان به شهيد و شهادت:
همانطوريکه قبلا گفتم ايشان يک شخص خيلي شوخي بودند، گاهي مي آمدند و مي گفتند: مادر خدا کند که تو شهيد بشوي و من بيايم گورستان سخنراني کنم و يا من شهيد شوم و تو بيائي براي من سخنراني کني يا زمانيکه من اعتراض مي کردم که چرا به جبهه مي روي؟ مي گفت: مادر خون من که از خون جوانان ديگر رنگين تر  نيست . اگر در خانه بايستم و در بستر بييرم بهتر است يا آنکه با نوشيدن شهد شيرين شهادت به شهادت برسم؟ نه. اين ننگ است براي من که در بستر بميرم. اصلا ايشان با شهادت خيلي سازگار بودند ، يا وقتي خبر شهادت کسي را برايش مي گفتم ،مي گفت:  خوشا به حالشان. من هم اي کاش شهيد شوم  . يکي دو بار به خوابم آمده بودند. يک بار آمد دور اتاق را گشت. گفتم: عباس جان کجا بودي ؟ ديدم خنديد. گفتم : چرا مي خندي؟ ديدم يک دوربين از جيبش در آورد. گفتم: عباس جان صبر کن من قليانم را بياورم بعد عکس بگير. من قليان را نيمرخ در دستم گرفتم. وقتي که ايشان عکس برداشتند ، نوري به چشم من  خورد و سريع از خواب بيدار شدم. يک بار هم ديدم پيراهن و شلوار آسماني پوشيده از حمام هم آمده بود و اصلاح کرده بود. گفتم: چرا به خانه نمي آيي؟ گفت: کار دارم، آخر من محافظ آقا هستم و نمي توانم بيايم. بعد خنديد تا آمدم به او تشر بزنم ، ديدم يک عده با همان لباسهاي آبي، موهاي سر اصلاح شده و حمام رفته پشت سرش  هستند . گفتم: عباس کجا؟ گفت: مجروحين را به مشهد مي برم. موقع اي که ايشان زنده بودند ، خودشان هفته اي يکبار به خانواده شهدا سر مي زدند و هر از گاهي خودشان هم تاکيد مي کردند، که من شهيد مي شوم .

خواهر شهيد:
وقتي من بيمارستان بودم ايشان به بيمارستان آمدند و وقتي فهميدند که دختر به دنيا آورده ام گفت : دختر است ولي يه وقت ناراحت نشوي . اسمش را هم نرگس گذاشت و گفت: اسم مادر امام زمان ( عج) است.

خواهر شهيد:
سيد عباس به فرزند من نرگس علاقه زيادي داشتند ، نرگس هم به دايي خود علاقه زيادي داشته و دارد هر وقت مي آمد منزل ما مي گفت : فاطمه من به خاطر نرگس آمده ام وبراي نرگس چيزي مي خريد و مي آورد يا او را  با خودش مي برد و  مي گرداند و مي آوردش منزل. نرگس هم الان که الان است  ، وقتي بخواهد قسم بدهد ، يا اينکه حرف کسي را قبول کند ، مي گويد به جان دايي عباسم .
براي بچه دومي هم يه کادوئي گرفت و گفت: من مي روم ماموريت.  چند بار مجروح شدند ولي هر وقت مجروح مي شدند به منزل نمي آمدند بلکه آنجا خوب مي شدند و بعد برمي گشتند. علاقه زيادي به نرگس داشت، هر وقت به منزل مي آمدند نرگس را سوار موتور خود مي کردند و مي بردند مي گرداندند و يا هر دفعه چيزي براي او مي خريدند ، حتي يکي از عکسهاي نرگس را با خود به قبر بردند .

دختر خاله شهيد:
ايشان با همسر من خيلي خوب بودند ( آقاي يوسفي ) ، هر وقت که مي آمدند به مادرشان سر بزنند ، يک سري هم به ما مي زدند. اگر يک دقيقه پيش مادرشان بودند ، ده دقيقه پيش ما مي آمدند. خيلي ما را دوست داشتند. ايشان علاقه زيادي به دختر من داشتند و حتي يک گردبند براي دخترم خريده بودند، که به شکل گل لاله بود، بعد آمدند پيش من و گفتند: اگر اجازه بدهيد من اين گردبند را به گردن دخترتان بندازم، تا ان شاء الله بعد از آنکه برگشتم، عقد و عروسي هم را بگيريم. ولي رفتند که قسمت نبود که با دختر من ازدواج کند. هر اتفاقي براي سيد عباس مي افتاد ، اول من متوجه مي شدم. يعني تمام مسائلي خود را براي من بازگو مي کردند و مي آمد و مي ديد ، که مثلا من لباس مي شويم ، مي گفت: تو بشوي، من پهن مي کنم ، تا اينگونه سريعتر تمام شود و با هم يک مقدار صحبت کنيم. وقتي از سپاه برمي گشت ، بچه هاي ما را براي ديدار به منزل خانواده شهدا مي برد. يک روز خواب ديدم که محمد يوسفي و رضا يوسفي که شهيد شده اند ( پسر عمه هاي پدر بچه هايمان ) و سيد عباس هر سه در وسط حياط ايستاده اند ، عباس و حميد اينطرف و آنطرف محمد ايستاده بودند. گفتم: عباس جان حميد و خودت که رفتيد ، حالا مي خواهيد اين را هم با خود ببريد و ايشان فقط  مي خنديدند. يک استخر بزرگي هم بود که من داشتم در آنجا وضو مي گرفتم ، ديدم دخترم سعي مي کند که خودش را به بالا برساند و وضو بگيرد، که سيد عباس به او گفت : بالا نيا براي شما در آن جا ( پايين) يک شير گذاشتم ، از آنجا وضوبگيريد. بچه من ( محمد ) در منطقه زخمي شده بود و بعد از اينکه آمدم، ديدم گلويش را عمل کرده اند. در گلويش ترکش رفته بود و کم مانده بود ، که شهيد شود و با رسيدگي هايشان مانع از شهادت ايشان شده بودند. در خواب هم که بودم ، عباس به من گفت : من او را نمي برم ، اگر بخواهم ببرم ، حتما از شما اجازه مي گيرم . بعد از اينکه از خواب بيدار شدم ، به مادر حاج آقا فاضليان گفتم: من اينجور خواب ديده ام. گفتند: چون اينها همديگر را دوست داشتند ، سيد عباس از ثواب خودش به دفتر شما داده است.

مادر شهيد:
من حضور فرزندم را در خانه خوب حس مي کنم و گاهي مي شود همانطوريکه نشسته ام و به عکس شهيد نگاه مي کنم اشکم سرازير مي شود ,سريع مي گويم: سيد عباس باور کن براي تو گريه نمي کنم براي مصائب حضرت زينب ( س) گريه مي کنم .
آري شهيدان زنده اند الله اکبر و ايشان در ميان ائمه نسبت به حضرت فاطمه زهرا ( س) علاقه خاصي داشتند. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : الجي , سيد عباس ,
بازدید : 259
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,017 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,709 نفر
بازدید این ماه : 6,352 نفر
بازدید ماه قبل : 8,892 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک