فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1339 در روستاي "دره مراد بيگ "در استان همدان به دنيا آمد. او در خانواده‌اي مذهبي و معتقد به اسلام بزرگ شد به گو نه ای که ازکودکی عشق به اسلام و ولايت پذیری از پیامبررحمت(ص) وائمه اطهار (ع) در وجودش موج می زد.
کودکي را که پشت سر گذاشت ,تحصيلات ابتدايي را شروع کرد با موفقیت در این دوره ,وارد مقطع تحصیلات راهنمایی شد. دراین دوره هم یکی از دانش آموزان شاخص بود.
در مدرسه راهنمایی بود که او با شخصیت امام خمینی (ره)و نهضت الهی او بر علیه حکومت پهلوی آشنا شد.ازآن لحظه به بعد او هیچگاه از مبارزات و وقايع پر شور انقلاب کنار نبود. با سن کمی که داشت در تظاهرات و مبارزاتی آن روز مردم ایران خیابان به خیابان وکوچه به کوچه برعليه طاغوت داشتند,شرکت مي‌کرد .
مخالف هرنوع بی برنامگی و بی نظمی بود ,به دیدارآیت الله مدني ,روحانی بزرگی که بعد از انقلاب توسط منافقین ترورو به شهادت رسید می رفت و خطي و مشي مبارزه ودستورات لازم را از او مي‌گرفت تا هم خودش بداند که باید چگونه مبارزه کند وهم با انتقال دستورات ایشان به دیگران ,به خصوص هم کلاسی هایش ,مبارزات مردمی را بایک سازماندهی مناسب و حساب شده پیش ببرد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامی نیز از پا ننشست و در وسط میدان حضور داشت. با شروع جنگ تحميلي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست وهمراه با پاسداران دیگرعازم جبهه شد تا فریضه الهی جهاد را انجام دهد.
مصيب مجیدی در جبهه لياقت و شجاعت زیادی از خود نشان ‌داد . روزی که وارد جبهه شد بیست سال داشت اما کارها یی که انجام می داد و نظراتی که ارائه می داد ,او را مانند یک افسر آموزش دیده وبا تجربه مطرح می ساخت.فرماندهان لشکر انصارالحسین(ع) که از همرزمان دوره ی مبارزات انقلابی او بودند ,مدیریت وشجاعت او را در آن روزها دیده بودند.
او در جبهه مسئولیتهایی را پذیرفت و با هدایت نیروهای سپاه وبسیج ضربات خردکننده ای را به دشمن وارد کرد. بار ها مجروح شد اما مجروحیتها خللی در عزم الهی او ایجاد نکردند,بعد از هر بار مجروحیت وبدون اینکه منتظر بهبودی کامل باشد دوباره راهی جبهه می شد.
بعد از تشکيل واحد اطلاعات و عمليات درلشکر32 انصار الحسين (ع) به سمت جانشيني اين واحد منصوب شد. سمتی یکی از حساسترین وسخت ترین پستهای نظامی است. او در اين سمت خدمات ارزشمندی به عمل آورد. با اینکه فرمانده بود اما با نفوذ به عمق جبهه دشمن اطلاعات کسب می کرد ,اطلاعاتی که پایه واساس پیروزی های نیروهای ایرانی در دفاع مقدس بود.مصیب به کسب اطلاعات از دشمن اکتفا نمی کرد.او پس از شناسایی و جمع آوری اطلاعات در هنگام عملیات نیز به یاری نیروهای رزمنده می رفت وبا هدایت وفرماندهی تعدادی از نیروها ,به نبرد با دشمن می پرداخت,کاری که تمام فرماندهان بخشهای غیر رزمی در یگانهای سپاه در زمان دفاع مقدس انجام می دادند.
مصيب مجيدي سرانجام به عهدو پیمانی که با خدای خود بسته بود , وفا کرد و در بیست وششم اسفند 1364 در عمليات ظفرمند والفجر 8 سر و جانش را فداي معشوق کرد و به ديدار دوست پر کشيد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید






وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
از ميان مومنين مرداني هستند كه صادقانه با خداي خود عهد بستند وعده‌اي شهيد شدند و عده‌اي منتظر شهادتند و در اين راه ثابت قدم و استوارند.
با درود و سلام فراوان بر منجي انسانها، مهدي موعود(عج) و نايب بر حقش خميني عزيز قلب تپنده مستضعفان و اميد مسلمين جهان و درود و سلام بر شهيدان اسلام از صدر اسلام تا شهيدان كربلاي ايران ؛و رزمندگان غيور ايران كه جان بركف برای پيروزي اسلام بر كفر مي‌كوشند و جهاد مي‌كنند و به لقاءا... مي‌پيوندند .
سلام بر جوانان عاشق ا... كه هر لحظه در پشت جبهه و در پايگاههاي مقاومت در محله و در كوچه‌ها و در جاهايي كه جاي پاي عاشقان ا... است ,جاي پاي شهيدان اسلام است ,تلاش مي‌كنند و از آبرو و حثيت خود دفاع مي‌كنند؛ از جان خود و از مال خود و از اولاد و پدر و مادر خود در راه اسلام و قرآن و ا... گذاشته‌اند و منتظر شهادتند , گويا اين دنيا را تنگ و تاريك مي‌بينند و عشق و آرزوي پرواز و آزادي دارند. آري اينان در بسيج, مدرسه عشق و شهادت درس خوانده‌اند و معلمشان خميني است.
عزيزان و دوستان كه در پشت جبهه در تلاش و كوششيد و در بسيج محله و كوچه و بازار و شهر و روستا جهاد مي‌كنيد ,هوشيارانه دشمنان اسلام را شناسايي كرده و كوچكترين حركات مرموز آنها را زير نظر گرفته و يك لحظه اجازه فعاليت را به آنها ندهيد. با اين عمل پسنديده‌تان خود و هم ديگران را ساخته و هم پشتیبان رزمندگان هستید و هم شهدا را و خانواده‌هاي شهدا را دلشاد كرده ایید. اما عزيزان بيشتر از اين به هوش باشيد كه انقلاب و زمان به پيش مي‌رود، پر پيچ و‌ خم مي‌شود و انقلاب به نقطه حساستر نزديك مي‌شود. از طرفي ياران انقلاب رفته‌رفته شهيد مي‌شوند لذا شما بايد در مقابل حيله دشمنان هوشيارتر باشيد و گول لباس و حرف و چهره را نخوريد بلكه فقط باید خط امام حفظ شود و از بسيجيان و پاسداران كه حافظ انقلابند حمايت شود و از خانواده‌هاي شهدا و محرومين و معلولين و اسرا حمايت شده تا دلگرم شوند و مسلمين با هم متحد و مهربان شوند و اتحاد خويش را حفظ كنند. مساجد و پایگاه های بسيج را پر از جمعيت و هر چه بيشتر فعال كنيد.

ايهاالناس:
اين حرفها اندكي از سخنان و دردهاي نهفته در قلبم است. اي كاش من توانائي بيان و قلم توانائي نوشتن را داشت. اين دنيا خانه گذر و آخرت خانه ماندن است ,پس براي اين دنياي چند روزه دنيايتان را، خدايتان را و امامتان را نفروشيد. قبرستانها گواه بر سخنان من هستند. بچه‌هاي يتيم و مادران داغدار و. . . گواهان ديگرند.
من گفتم كه عشق به ا... بهترين عشقها و كار براي خدا و كشتن و كشته شدن در راه خدا لذتها دارد ,من ‌گفتم كه جبهه‌ها و حمله‌ها و شهدا و مجروحين و جندا... و سربازان امام زمان(عج) چه حالي دارند، من ‌گفتم كه رهبر ما چه رهبري است كه با يك نگاه پاكش در يك چشم به هم زدن ما را از لجن فساد وتباهي و بدبختي بيرون آورد.
اي پدر و مادر و اي خواهران و برادرانم ,هميشه در صحنه انقلاب باشيد و از انقلاب حراست و پاسداري كنيد. با حضور خود در بسيج و در مسجد به عنوان يك پاسدار اسلام باشید. اي اهل محل و روستا، آگاه باشيد لحظه امتحان است ,عده‌اي از فرزندانشان را در راه خدا ايثار مي‌كنند ,تو هم زبانت را ايثار كن ,عفت كلام داشته باش، چشمت را بپوشان ,عفت چشم داشته باشيد، عفت گوش داشته باشید, هر حرفي را از هر كس قبول نكن، هر حرفي را نزن به هركس نگاه نكن ,به خدا قسم فشار قبر هست، حساب و كتابي هست، خدا و پيامبررا اگر قبول نمي‌كنيد ,برويد بر سر قبر گذشتگانتان و از آنها عبرت بگيريد.

قال الصادق (ع) :
انك ميت و موقوفا و مسئول و قاعدا جوابه.
همانا تو خواهي مرد و نگهت خواهند داشت و مورد سئوال قرار خواهي گرفت ,پس خود را حاضر كن براي جواب.
چند كلامي درباره رزمندگان اسلام و عرايضم را تمام كنم, در اين جبهه‌ها چنانكه مي‌‌‌بينم سخن از زندگاني ديگر است كه زندگاني عقل و ايمان خوانده مي‌شود، سخن از مجاهد و ميراندن نفس اماره است. سخن از بدن و روح است. سخن از منازل و مراحل است كه يك روح مشتاق و مالك به ترتيب طي مي‌كند تا به منزل مقصود كه آخرين حد سير و صعود بشر است مي‌رسد. سخن از طمانينه و آرامش است كه نصيب قلب ناآرام و پراضطراب و پر ظرفيت بشر در نهايت او مي‌گردد. وقتي كه انسان زمين خاكي را با همه فريبندگي‌‌اش همچون زنداني مخوف و تاريك مي‌بيند و تنها راه رهائي از اين زندان بزرگ را مبارزه تاريكيها و جهل حاكم بر مستضعفان مي‌بيند ,خود را مهيا مي‌كند, كلاه خود و لباس رزم و تفنگ خود را بر مي‌دارد و با گام‌هايي راسخ، هدفي مشخص، راهي معلوم و جهتي در پيش، راه مي‌افتد و در اين راه مي‌رزمد، مي‌جنگد تا مي‌رسد به آنجائي كه بايد برسد؛ به رهائي، به عشق به خدايي ,معبود و معشوق و خود ,شهيد مي‌شود و شاهد بر ظالم زمان شهيد مي‌شود و شاهد بر مظلويت امام و امت خود شاهد بر تجاوزات باطل و دفاعيات حق.
دعاي هميشگي:
خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.والسلام عليكم و رحمه اله
مصيب مجيدي






خاطرات
پدر شهید:
قبل از اینکه به سن بلوغ برسد، روزه و نمازش ترک نمی شد. به برکت حضور روحانیون مبارزی چون مرحوم آیت الله مشکینی و شهید آیت الله مدنی. که قبل از انقلاب گاهی به روستا می آمدند. با اندیشه های امام خمینی (ره) آشنا شده بود.
شیفته صحبت های شهید مدنی بود.
راه و رسم زندگی اش را از اول براساس گفته های این بزرگان ترسیم کرد جلوتر از خیلی ها رساله و عکس امام را همراه خود داشت.

چراغعلی رضایی رستگار:
از همان دوران بچگی غیرتی بود. صبح تا شب می رفت شاگردی تا کمک خرج پدرش باشد. کار کشاورزی نداشتند ولی او بیشتر از بچه های هم سن و سال خودش کار می گرفت. هر وقت می دیدمش، احساس می کردم به اندازه یک مرد بزرگ در زندگی حاج ستار (پدرش) نقش داره.

ظاهراً بچه بود، ولی از نظر معلومات از بچه های هم سن و سال خودش جلوتر بود. شنیده بودم می خواهند برای مسجد کتابخانه بسازند ولی فکر می کردم از طرف دولت می خواهند این کار را بکنند. وقتی فهمیدم «مصیب» می خواهد برای مسجد کتابخانه بسازد، خیلی تعجب کردم. بچه ها گفتند مدتیه داره می ره. کارگری، دستمزدش را جمع کرده می خواد برای
مسجد کتابخانه بسازه. آخرش هم یک کتابخانه در مسجد راه انداخت.

مظاهر مجیدی, برادر شهید:
قبل از انقلاب رفت اسمش را نوشت نیروی هوایی.
در همه آزمون ها نمرات بالا آورده بود.
یک روز توی کلاس توجیهی اتفاقی شنیده بود یکی از افسران مربی صحبت از مجاز بودن مشروبات الکلی در محیط کار می کند. آمد خانه و گفت: «دیگه نمی رم نیروی هوایی؟»
گفتم: «چرا؟» گفت: «کاری که از اولش با گناه شروع بشه، آخر عاقبت نداره.»
به خاطر نمرات بالایی که آورده بود، چند بار از ارتش مکاتبه کردند تا برگرده سرکارش، ولی گفت: نمی روم و آخرش هم نرفت!

چون در کار تراشکاری مهارت داشت، با تعدادی از جوانان شروع کردند به ساختن سلاح های دست ساز، مثل سه راهی و اسلحه تک تیر. گاهی اوقات که در مبارزات خیابانی در اوایل انقلاب عرصه بر بچه ها تنگ می شد، این اسلحه های ابتکاری «آقا مصیب» بود که تا حدودی مشکل را حل می کرد و باعث فرار عوامل رژیم از منطقه می شد.

انقلاب که شروع شد، آمد در صحنه مبارزه. در زدوخوردهای اوایل انقلاب و درگیری با گروهک های چپ همیشه نفر اول بود. با تعدادی از جوانان همفکر خودش آمدند و بسیج را در روستا راه انداختند. شب و روزش شده بود فعالیت در پایگاه. تمام منطقه را قرق کرده بودند. وقتی جنگ شروع شد، دیگر مصیب را ندیدیم. همه چیزش را رها کرد و رفت جبهه. خانه، ماشین، مغازه و شغل پردرآمد تراشکاری. می گفت: «وقتی امام گفته جوانان جبهه ها را پر کنند، چگونه می توانم پشت جبهه بمانم.»


از همان دوران کودکی روحیه سلحشوری و جسارت داشت. روزهای اول انقلاب به گونه ای پر احساس شعار می داد که باعث جرات و حرکت دیگران بود. هر وقت صحبت از جوانان انقلابی می شد، بلافاصله قیافه «مصیب» در ذهنم تجسم پیدا می کرد. همین روحیه تا آخرین روزهای عمرش همچنان باقی بود.

پدر شهید:
وقتی عکس بنی صدر را نشانش دادم، با بی میلی از من گرفت و انداختش گوشه اتاق.
گفتم: «مصیب جان! همشهری مان که هست، پدرش را هم می شناسیم، سواد هم که داره، خب کی از این بهتر؟ هم روحانی زاده است ,هم سید!؟»
سرش را پایین انداخت و گفت: «رفته بودم پیش آیت الله مدنی، ازش سوال کردم حاج آقا به کی رای بدیم؟ فرمود: «دکتر حبیبی! نگفت بنی صدر!؟ پدرجان مطمئن باش حاج آقا این ها را بهتر از ما می شناسه.»
با اینکه هنوز مردم چیزی از مسائل احزاب و گرایش های سیاسی نمی دانستند، دقت او در شناخت افراد عجیب بود.

ولی سیفی :
در کارهای فنی و الکتریکی، سلیقه و استعداد عجیبی داشت. در دوران مدرسه یک رادیو ساخته بود که به عنوان کار دستی آورد توی کلاس.
معلم گفت: «آقا مصیب این رادیوت کار هم می کنه؟»
گفت: «خانم معلم باید بچسبونمش به آهن یا ناودان مدرسه!» بچه ها همه زدند زیر خنده. معلم که تعجب کرده بود گفت: «برو بچسبون ببینم!» رفت و رادیو را چسباند به ناودان مدرسه، رادیو شروع کرد به خواندن! ظاهراً ناودان نقش آنتن رادیو را داشت، چون نتوانسته بود برایش آنتن درست کند.
معلم نگاه عمیقی بهش کرد و گفت: «آفرین! ولی یادت باشه دیگه از این چیزها درست نکنی! این چیزها هم برای من دردسر داره، هم برای خودت. دفعه بعد که خواستی کاردستی درست کنی، مثل بقیه بچه ها یه چیزی از کاغذ یا چوب درست کن بیار. فهمیدی!؟

مظاهر مجیدی , برادر شهید:
با یکی از سردسته های گروه های چپ جر و بحث زیادی کرده بودند. وقتی طرف دیده بود به تنهایی نمی تواند حریفش شود، رفته بود و تمام دوستانش را جمع کرده بود و دسته جمعی ریخته بودند سرش که، چرا تو این قدر موی دماغ ما می شوی و با خط و خطوط ما چیکار داری!؟
فکر می کردند با کتک کاری، مصیب کوتاه می آد و همه چیز تمام می شه. ولی او دست بردار نبود. وقتی دیده بود کار با نصیحت پیش نمی ره. شروع کرده بود به دفاع کردن. البته خودش هم کتک زیادی خورده بود، ولی آخرش آنها کم آورده بودند.
وقتی دیدمش پیشانی اش پر از خون بود. همین طور که داشت خون پیشانی اش را پاک می کرد گفت: «جوجه کمونیست ها فکر می کنند می توانند جلوی انقلاب بایستند.»

در درگیری های سال 60 ـ 1359 گاهی وقت ها کار به کتک کاری هم می کشید، چون بعضی از همکلاسی هایش بودند.
دیدم بالای ابرویش شکافته. زخمش کاری بود.
گفتم: «مصیب چی شده!؟»
گفت: «چیزی نیست، توی کلاس زدن.»
گفتم: «کیا زدن؟»
گفت: «یه مشت جوجه کمونیست تازه به دوران رسیده!»
به قدری از گروه های چپ نفرت داشت که مثل دشمن با آنها مبارزه می کرد.

تمام روستا قبولش داشتند چرا که از اول انقلاب در صحنه بود. بیشتر اهل عمل بود، به همین دلیل وقتی به مناسبتی با اصرار مردم قرار می شد برای اهالی روستا صبحت کند، پیر و جوان سراپا گوش می شدند. واقعاً به حرف هایش ایمان داشتند. صحبت هایش برای مردم هم دلنشین بود و هم روحیه بخش.

جامه بزرگ:
وقتی مهمان تازه وارد در سنگر داشتیم، بعضی از سوال ها را با اشاره چشم و ابرو جواب می داد. هیچ وقت قهقهه نمی زد، ولی همیشه لبخند بر لبش بود. اگر کسی سوالی نمی کرد به ندرت پیش می آمد که حرفی بزند، مگر کار مهمی داشته باشد. بیشتر اهل عمل بود تا حرف.
هر کسی مدتی باهاش رفاقت داشت، آداب ادب را یاد می گرفت.

ولی سیفی:
دور هم نشسته بودیم و حرف از کمک های مردمی بود. یکی از بچه ها گفت: «ماشاءالله مردم خوب پای کار هستند.» همین طور که داشت امکانات را جابه جا می کرد، گفت: «هر کی توی این انقلاب کاری نکنه، فردای قیامت پشیمان می شه. اونجا دیگه عذری از کسی قبول نمی کنن. هر کی نمی توانه جبهه بیاد، خب، پشتیبانی کنه! پشتیبانی نمی کنه، لااقل بیاد تشییع جنازه شهدا! بالاخره امروز روز کنار ایستادن و نگاه کردن نیست، روز عمله!»
می گفت: اگر من تبلیغاتی بودم، این جمله امام را همه جا می نوشتم تا مردم بدانند، «هی نگویید انقلاب برای ما چه کرد شما برای انقلاب چه کردید!؟»

مهدی مرادی:
دم غروب بود. گوشه ای یله داده بودیم و مشغول صحبت. ناگهان یکی از بچه ها با صدای بلند گفت: «بچه ها، آقا مصیب!»
تا اسم آقا مصیب آمد، همه جمع و جور شدیم.
همه مرتب نشستند تا آقا مصیب وارد بشه، انگار سالن جلسه است. اسمش که می آمد، برای همه مظهر احترام و نظم بود. انگار معلم وارد کلاس می شد.

حسین توکلی :
یکی از بچه ها عادت داشت هر حرفی را چند بار تکرار می کرد.
یک روز سر سفره بهش گفت: «داداش من، برادر من! یه بار میگی بسه! همه متوجه می شن، چرا این قدر حرفات رو تکرار می کنی!؟»
ولی او گوشش بدهکار این حرف ها نبود و همچنان.....
دید گوشش بدهکار نیست، دستش رو گرفت و برد پشت چادر. شوخی شوخی یک مشت مال حسابی بهش داد. از اون به بعد هر وقت می خواست حرفهاشو تکرار کنه، آقا مصیب زیر چشمی یه نگاهی بهش می کرد و می گفت: «دوباره می برمت پشت چادرها!؟»
بچه ها می زدند زیر خنده. با همین روش ترکش داد.

مهدی مرادی:
توی بچه های اطلاعات مرسوم بود که علی آقا معمولاً بچه ها را با اسم کوچک صدا می کرد. مهدی، مجید، علی، .... بعضی ها هم اسم خاص داشتند، مثل عمو اکبر، عمو مفرد، عمو هادی، ... ولی هر وقت می خواست مصیب را صدا بزنه، می گفت «آقا مصیب!» بچه ها هم به تبعیت از علی آقا همیشه می گفتند: «آقا مصیب!»
علی آقا همیشه می گفت: «آقا مصیب برای من یه چیز دیگه است!»

حمید زاده :
حتی اگر بهترین راه کارها را بلد بود، سعی می کرد به گونه ای مطرح کند که باعث جلب توجه دیگران نشود.
خیلی وقت ها هم حرف هایی که مال خودش بود، با علی آقا هماهنگ می کرد تا از زبان او به بچه های واحد گفته شود. می گفت: «این طوری خیلی بهتر، هم حرمت مسئول حفظ می شه، هم کارها بهتر پیش می ره.»
اهل تظاهر و خودنمایی نبود. حتی دوست داشت کاری که خودش کرده، به اسم دیگران تمام بشه.

ولی سیفی:
حتی یک بار بدقولی ازش ندیدم. بچه ها می گفتند: «ممکن نیست آقا مصیب به کسی قول بده و به قولش عمل نکنه!» و این را بارها ثابت کرده بود. در خطرناک ترین صحنه های دفاع هر وقت بچه ها صحبت از قول و قرار می کردند، می گفت: «مرد است و قولش!»
توی بچه ها رسم شده بود، هر وقت می خواستند قول و قراری با هم بگذارند، به همدیگر می گفتند: «اگر قولت مثل قول آقا مصیبه قبول! والا...»
شده بود الگوی وفا و وفاداری برای بچه های اطلاعات.

جامه بزرگ:
تازه آمده بودم اطلاعات. بچه ها را خوب نمی شناختم.
علی آقا هم نیروها را فرستاده بود مرخصی. من با چند نفر دیگر مانده بودیم برای حفاظت از مقر اطلاعات. یک روز صبح دیدم آقای خوش قد و قواره ای آمد و سراغ علی آقا را گرفت. چون نمی شناختمش، بنابه توصیه خود علی آقا که گفته بود مواظب اوضاع باشید، بهش گفتم: «علی آقا نیستند، رفته اند مرخصی.» گفت: «اگر علی آقا آمد بگو مصیب آمده بود می خواست ببیندت.»
بچه ها که از مرخصی برگشتند، رفتم پیش علی آقا و گفتم: «یه نفر به نام مصیب آمده بود با شما کار داشت.» تا اسم مصیب را شنید، چهره اش مثل گل شکفت و دستپاچه گفت: «پس کو؟ پس چی شد؟» گفتم: «نماند، رفت!»
چند لحظه بعد دیدم علی آقا پشت فرمان آماده رفتنه. گفتم: «علی آقا کجا!؟» گفت: «می خوام برم مصیب رو ببینم.»
تازه فهمیدم چقدر به مصیب علاقه داره.

ولی سیفی :
هرچه اصرار کردیم شما هم چیزی بگو! می گفت: «من که سخنرانی بلد نیستم!»
وقتی دید بچه ها دست بردار نیستند، سرش را انداخت پایین و گفت:
«سعی کنید زیاد آرزو نکنید. چون مرگ به آرزوهای شما می خندد. نکند یک وقت آرزو کنید فقط مال دنیا برای خودتان داشته باشید، تلاش اصلی خود را بگذارید برای آخرت!
زمان ما مثل زمان امام حسین (ع) است. روز، روز عمل است و هرکس سری دارد، باید هدیه کند، دستی دارد، باید هدیه کند. می گفت و گریه می کرد.»
بچه ها هم سرشان پایین بود و با حرف های او اشک می ریختند.

مظاهر مجیدی:
یک آدم کاملاً فنی بود. اگر می خواست دنبال مال دنیا و درست کردن زندگی باشد، مکانیکی، تراشکاری، رانندگی ماشین سنگین و کار با لودر و بلدوزر تنها قسمتی از مهارت های او بود که می توانست به قول امروزی ها وضع خود را توپ توپ کند.
ولی او تمام مهارتش را گذاشت برای جبهه و جهاد در راه خدا و از همه توانمندی هایی که داشت، برای پیشبرد دفاع مقدس بهره گرفت.
معامله پر سودی بود، معامله با خدا!

مظاهر مجیدی:
واژه ترس را در وجودش کشته بود. شاید هم خیلی روی خودش کار کرده بود تا به اینجا برسه. وقتی وارد خط مقدم می شد، بسیجی ها تا می فهمیدند آقا مصیب آمده احساس می کردند یک گردان پشت سرشان است. مطمئن بودم این احساس بچه ها به خاطر قدرت بدنی آقا مصیب نبود، بلکه به خاطر تقوی و روح بزرگی بود که دشمن را به هیچ حساب می کرد.

مهدی مرادی :
هر وقت مرا می دید می گفت: «پس کی می آی با هم عقد اخوت بخونیم. و من همیشه بهانه می آوردم: «حالا وقتش نیست، انشاءالله یه فرصت دیگه!»
یک روز دستم را گرفت و کشان کشان برد سنگر اطلاعات. مفاتیح را باز کرد و گذاشت جلوم. گفت: «اینم دعای عقد اخوت، اینم وقت مناسب، کم بهانه بیار!» گفتم: «آقا مصیب ضرر می کنی ها!؟» گفت: «تو دعاتو بخوان، کارت به نفع و ضررش نباشه!»
حقیقتش، این بود که خودم را لایق برادر شدن با او نمی دانستم، ولی خدا این توفیق را به من داد.

علیزاده :
در جبهه سر پل ذهاب آب نداشتیم، نه برای شستشو و نه خوردن. بچه ها مجبور بودند از مسافت دوری برای نیروها آب بیاورند.
برحسب اتفاق بیدار شدم ببینم چه خبره. نزدیک اذان صبح بود و تعدادی مشغول نماز شب بودند. پیش خودم گفتم: «اینا دیگه کی ان. نصف شبی رفتن از کجا آب آوردن برای نماز شب.» صبح که شد، بچه ها گفتند هر کی بیدار شده برای نماز شب، آب برای وضو گرفتنش حاضر بوده. ما که ندیدیم کی آب آورده! ولی این جور کارها معمولاً کار آقا مصیبه.
کاپوت ماشین را داده بود بالا و داشت با موتور ور می رفت. نگاه می کرد و می خندید، انگار نه انگار که دارند در باره او حرف می زنند.

ولی سیفی :
موقع کار از همه جلوتر بود.
از ماشین هل دادن و لاستیک عوض کردن گرفته تا تهیه غذا و کارهای سخت اطلاعاتی.
یک لحظه از وقتش بیهوده صرف نمی شد. همیشه به جایی مشغول رتق و فتق امور بود. موقع دعا و گریه هم حالش از همه بهتر.
همیشه بهش غبطه می خوردم. تو هیچ کاری کم نمی آورد. اگر می خواستند به کارهایش امتیاز بدهند، همه کارهایش بیست بود.

در خاطرات امام خوانده بودم، زمان جوانی وقتی با رفقا به زیارت می رفتند، او زودتر از بقیه از زیارت برمی گشت و چای و غذای آنها را مهیا می کرد.
مصیب در این مسئله شاگرد واقعی امام بود. اکثر مواقع به فکر رفاه و آسایش و تغذیه بچه ها بود. از گلوی خودش می زد تا به بچه ها غذا برسه. وقتی بقیه مشغول غذا خوردن می شدند، او هنوز مشغول کار بود.
می گفتند: آقا مصیب غذا!؟
می گفت: «شما مشغول بشید، الان می آم. معمولاً دیرتر از بقیه سر سفره حاضر می شد.

مهدی مرادی :
چند نفر از بچه ها گاهی وقت ها سر به سرش می گذاشتند به زبان دره ای ـ روستای محل سکونت شهید ـ می گفتند: «آبلا شما اَ دره میایین!»
به این جور شوخی ها حساس بود. می گذاشت دنبال بچه ها و اگر گیرشان می آورد، با آن بدن قوی که داشت، مشت مالی بهشان می داد.
مواقعی که حوصله نداشت، کسی جرات نمی کرد باهاش شوخی کنه.

ولی سیفی:
اوایل که رفته بودیم اطلاعات، چون آموزش چندانی ندیده بودیم، گاهی در کار اشتباه می کردیم. اگر کسی غیر از آقا مصیب مسئولمان بود، می گفت: «شما به درد کار اطلاعات نمی خورید، زحمت را کم کنید! و بروید دنبال کارتان.
ولی با سعه صدری که او داشت، اغماض کرد و آن قدر آموزش داد و کار کرد که همان بچه ها شدند بهترین نیروهای اطلاعات، به گونه ای که در عملیات های بزرگ نظر آنها برای فرماندهان مهم بود.

مهدی مرادی :
به اندازه چهار پنج نفر کار می کرد. به قدری با حیا بود که مومقع کار به کسی دستور نمی داد تا کمکش کند. وقتی بچه ها می دیدند آقا مصیب مشغول شده و مثل یک نیروی عادی داره کار می کنه، خجالت می کشیدند کنار بایستند و نگاه کنند. خود به خود کشیده می شدند توی کار. همه حرف هایش را با عملش می زد. کاری که از دست همه ساخته نبود.
بچه ها یاد گرفته بودند هر وقت می خواستند بروند کمک آقا مصیب، نگاهی به همدیگر می کردند و می گفتند: «به عمل کار برآید به سخنرانی (سخندانی) نیست.» بعد هم می زدند زیر خنده.

ولی سیفی:
در عین ابهت و شجاعت به قدری با بچه ها ایاق می شد که آنها خیلی راحت حرف هایشان را با او در میان می گذاشتند، حتی مشکلات خانوادگی شان را. فرق آقا مصیب با بقیه این بود که وقتی مشکلات بچه ها را می شنید، از همان لحظه به فکر رفع مشکل بود و عملاً اقدام می کرد. نمی نشست آیه و حدیث بخوانه که انشاءالله درست می شه. شده بود سنگ صبور بچه های واحد.

حمید زاده:
داشتیم می رفتیم ماموریت. برخوردیم به رودخانه ای که چاره ای جز عبور از آن نبود. سه نفری با ماشین زدیم به آب. وسط رودخانه عمق آب زیاد شد و لاستیک ماشین گیر کرد داخل شن های کف رودخانه. هرچی گاز دادم، ماشین بیشتر فرو رفت. آب داشت کم کم می آمد داخل ماشین. وقتی دید ماشین حرکت نمی کنه. در را باز کرد و پرید توی آب. گفت: «من هل می دم، شما کم کم گاز بده.»
با آن بازوان قوی و بدن تنومند با چند حرکت جانانه ماشین را از داخل آب کشید بیرون، کاری که واقعاً از یک نفر ساخته نبود.

جامه بزرگ:
وقتی می آمد کار نیروهای زیر دستش را چک بکنه، آمدنش به گونه ای بود که همه می فهمیدند آقا مصیبه. ترس توی وجودش نبود. طوری راه می رفت که انگار نه انگار توی جبهه است، مثل اینکه دارد توی خیابان قدم می زند. البته این کار را فقط برای بالا بردن روحیه بچه ها انجام می داد، والا ذره ای اهل خودنمایی و تظاهر نبود. هر وقت می دیدم یک نفر بی خیال تبر و ترکش ها داره می آد، بچه ها می گفتند: «حتماً آقا مصیبه.»

ولی سیفی :
وقتی توی هور کار می کردیم، عراقی ها خیلی نزدیک بودند، به همین دلیل امکان استفاده از قایق موتوری نبود. ما هم به ناچار همه گشت های خود را با بلم می رفتیم، برای اینکه به گشتی های عراق برخورد نکنیم و تا حد ممکن به مواضع آنها نزدیک شویم.» گاهی چندین متر با آن دست های قدرتمندش نی ها را می شکست و راه جدیدی از داخل آب باز می کرد، کاری که جز خودش از دست کسی ساخته نبود.

کریم مطهری:
وقتی دستور حرکت داده شد، اسلحه اش را انداخت سر شانه اش و افتاد جلو. بقیه گروهان هم پشت سرش. دیدم همین طور داره مستقیم می ره توی دل دشمن. عراقی های بیچاره به شک افتاده بودند که این نیروها ایرانی هستند یا عراقی!
رسیده بودیم چند متری دشمن که یهو ایست دادند: «قف!» دیدم تازه شروع کرد به تیراندازی، بچه ها کاملاً رسیده بودند به خط دشمن. با کمترین تلفات ارتفاع فتح شد.
اسیر عراقی گفت: «این طوری که شما داشتید بالا می آمدید، ما گمان کردیم نیروهای خودمان هستند. به همین دلیل تا لحظه آخر تیراندازی نکردیم. وقتی هم متوجه شدیم، کار از کار گذشته بود!»
وقتی حرف های اسیر عراقی را برایش گفتم، خندید و گفت: «من هم می خواستم آنها همین تصور را بکنند.»

حمید حمزه ای :
کار شناسایی تمام شد. موقع برگشت خوردیم به کمین عراقی ها. جای بسیار دقیقی را برای کمین زدن انتخاب کرده بودند. منطقه شکل نعل اسبی داشت و فرار از کمین ممکن نبود. تیراندازی که شروع شد، همان دقایق اول، دو نفر از بچه ها شهید شدند. مستاصل مانده بودیم چه کنیم! زیر آن همه آتش دشمن از لابه لای صخره ها رفت تا چند قدمی تیربارچی عراقی ها. تیربارچی بیچاره وقتی دید آقا مصیب رسیده به چند قدمی او، تیربار را رها کرد و پا گذاشت به فرار! همین جسارت او باعث شد بقیه بچه ها نجات پیدا کنند اگر این کار را نکرده بود، کسی نمی توانست از آن کمین سالم در برود یا اسیر می شد یا شهید.

ولی سیفی:
در هماهنگی اطلاعاتی بین مسئولین لشکر کمتر کسی به پای آقا مصیب می رسید. هر وقت علی آقا به خاطر ماموریت های محوله مدتی در واحد حضور نداشت، تدبیر او چنان قوی بود که در کمترین زمان خواسته های قرارگاه و فرماندهی لشکر و رده های اطلاعات را به هم وصل می کرد. و بعداً هم کسی اعتراضی نداشت که چرا فلان کار اطلاع داده نشد. علی آقا بارها می گفت: «وقتی مصیب تو واحده، خیالم راحته، می دانم که هیچ کاری بلاتکلیف نمی مانه.»

مهدی مرادی:
دیدم چند نفر از بچه ها صحبت از مجروح شدن آقا مصیب می کنند. پریدم توی حرفشان و گفتم: «مگه آقا مصیب مجروح شده؟»
ـ این طور میگن!
ـ کدام منطقه؟
ـ تو منطقه نبوده، توی شهر بوده.
ـ توی شهر؟ جل الخالق! منافقا زدنش!؟
ـ نه! می خواستند یه بمب را خنثی کنند، ماسوره اش عمل کرده زده به سر و صورتشان.
ـ برای چی؟
ـ می ترسیدند یه وقت منفجر بشه، مردم از بین برن. چون کسی نبوده خنثی کنه.

ولی سیفی:
در ماموریت ها لباس پوشیدنش الگو بود. همیشه شلوار گتر کرده و بند پوتین ها بسته، آماده آماده. با آن هیکل درشت و بدن قوی چقدر هم لباس نظامی به قد و قامتش برازنده بود.
وقتی هم می آمد مرخصی، بیشتر وقت ها کت و شلوار می پوشید.
بچه ها به همدیگر می گفتند: «لباس پوشیدن آقا مصیب هم توی جبهه روحیه است و هم پشت جبهه!»
می خندید و می گفت: «خاکی بودن یا شلخته بودن فرق داره. یک رزمنده همیشه باید مرتب باشه.»

جامه بزرگ:
موقعی که مسئول دسته شناسایی اطلاعات بود، چند بار فرمانده لشکر پیغام داد: «آقا مصیب را راضی کنید فرماندهی یکی از گردان های پیاده را به عهده بگیرد، چون با توانمندی ای که در او سراغ دارم، یک گردان خط شکن و قوی درست می کنه.»
می گفت: «اگر اجازه بدهند با بچه های اطلاعات راحت ترم.» حقیقتش این بود که نه علی آقا راضی بود آقا مصیب را از دست بدهد، نه آقا مصیب راضی بود جایی کار کند که علی آقا نباشد. انگار یک روح بودند در دو بدن. حاضر نمی شدند از هم جدا شوند.
تا روزهای آخر هم با اصرار علی آقا و بنابه تکلیف مسئولیت قبول می کرد والا اگر از خودش بود می گفت: «دوست دارم یک بسیجی گمنام باشم.»

مظاهر مجیدی:
مسئولیت را برای اینکه دست بازتری برای خدمت داشته باشد، قبول می کرد.
یعنی به خاطر زحمتش، والا تنها چیزی که برایش اهمیتی نداشت، همین مسئولیت بود، با اینکه معاون اطلاعات یک لشکر عملیاتی بود و فرماندهان روی حرف های او حساب ویژه ای باز می کردند.
در نقل و انتقال های واحد، از چادر زدن و گونی پر کردن گرفته تا درست کردن توالت صحرایی و کندن سنگر برای بچه ها کار می کرد. در حالی که خیلی از این کارها وظیفه اش نبود.

حمید حمزه ای:
چون بچه ها فرصتی برای مطالعه و گذراندن کلاس های آموزشی به صورت کلاسیک نداشتند، با هماهنگی علی آقا نسبت به برقراری کلاس های آموزشی تجربی در هر فرصتی اقدام می کرد و همین کار باعث شده بود بچه های اطلاعات همیشه یک سر و گردن از بقیه بالاتر و مورد احترام باشند. چون از عمده مسائل جنگ اطلاع داشتند و در سخت ترین شرایط با ابتکار عمل کار را پیش می بردند.
تکیه کلامش این بود:
«یک نیروی اطلاعاتی باید در مبارزه همه فن حریف باشد، نباید در هیچ کاری کم بیاورد.»
و خودش نمونه عینی یک همه فن حریف بود.

حمید زاده :
بچه هایی که تازه وارد اطلاعات می شدند، فکر می کردند او یک نفر نیروی عادی اطلاعاته.
چون بیشتر از همه کار می کرد، گمان می کردند کاره ای نیست، ولی وقتی بعد از مدتی می فهمیدند آقا مصیب معاون اطلاعات لشکره، از همان جا می شدند مریدش. بعدش هم اسم آقا مصیب می شد ورد زبانشان، هر جا می رفتند تعریف از خوبی و آقایی آقا مصیب بود.

ولی سیفی:
رابطه اش با علی آقا، رابطه استاد و شاگردی بود. اگر حرفی داشت سعی می کرد از زبان علی آقا به بچه ها گفته بشه. معمولاً در حضور علی آقا دستور نمی داد. اگر هم راهکاری با حضور او موفق می شد، سعی می کرد این موفقیت را به مدیریت علی آقا ارتباط بده. اصلاً خود محوری در کارش نبود.


هر وقت می خواست بچه ها را به منطقه عملیاتی توجیه کند، ابتکار عجیبی به خرج می داد و از کلمات و واژه هایی استفاده می کرد که دشمن در نظر بچه ها کوچک جلوه کند.
در خطرناکترین درگیری ها که از زمین و آسمان آتش روی سر بچه ها می بارید، بلند می شد و می رفت بالای خاکریز و بلند بلند می گفت:
«اینا از کجا درآمدن؟». «ای بابا اینا کین دیگه؟» «عراقی ها از کجا در آمدن، ببین عجب خریه، داره بر و بر نگاه می کنه...؟» به گونه ای حرف می زد که برای تمام نیروهایی که دور و برش بودند، دشمن می شد مثل جوجه! در این کار تبحر خاصی داشت.
بچه ها می گفتند آقا مصیب دشمن را به هیچی حساب نمی کنه.

مظاهر مجیدی :
آمده بود به هم سر بزنه. می دانستم از تمام وضعیت منطقه خبر داره. کارش هم ایجاب می کرد که خبر داشته باشه. گفت: «یه خورده اطلاعات هم به ما بده، بچه ها می خواهند بدانند کی عملیاته؟» لبخندی زد و گفت: «برادری مان سر جاش، نوکرتم هستم، ولی این چیزا رو از من نخواه. اگر فرماندهی صلاح بدانه، خودش شما را توجیه می کنه.»

ماشاءالله حرمتی:
درست و حسابی شنا بلد نبودم. توی آب یواش یواش دست و پا می زدم که یهو دو سه تا مشت خورد به پشتم و سرم رفت زیر آب. داشتم خفه می شدم. دید خیلی دارم دست و پا می زنم، دلش به حالم سوخت. مثل ماهی از آب گرفت و انداختم توی قایق. نفسم که جا آمد، دیدم بالای سرم ایستاده و داره می خنده. گفت: «این جوری گیرت میارم ها. این اولین آشنایی ما در آموزش غواصی بود.»
و بعدش چنان با هم صمیمی شدیم که اگر دو روز همدیگر را نمی دیدیم، دلمان برای هم تنگ می شد.

جامه بزرگ :
وارد کار که می شد، هم قاطع بود و هم پر تلاش، به قول قدیمی ها مرد کار بود. اگر می خواست دستوری هم بده، اول خودش عمل می کرد.
مدیریتش در کار دیدنی بود. به گونه ای کار را تقسیم می کرد که در کمترین زمان به بهترین شکل انجام می شد. این تقسیم بندی و اعمال مدیریت صحیح بر تمام کارهایش حاکم بود، حتی کارهای جزئی در واحد.
همیشه می گفت: «تموم بچه ها باید مثل یه مجموعه عمل کنند تا کار نتیجه بده! خود محوری کار را خراب می کنه.»

ماشاء الله حرمتی:
حسابی از دستش دلخور بودم. نامه تندی بهش نوشتم که چرا مرا عملیات نبردی!؟
پیش خودم فکر می کردم به خاطر حرف هایی که توی نامه برایش نوشته ام، تا مدتی تحویلم نمی گیره. چند روز بعد خودش سر صبحت را باز کرد. اول فکر کردم می خواد به هم توپ و تشر بیاد که: این نامه چی بود نوشتی؟
ولی دیدم با مهربانی دستشو گذاشت روی شانه هام و گفت: «خیلی دلت می خواد عملیات شرکت کنی؟ اینکه ناراحتی نداره! ماشاءالله تا دلت بخواد عملیات! خب، عملیات بعدی برو!»
خیس عرق شده بودم. دیدم تنها راه اینه که دل به دریا بزنم و ازش حلالیت بخوام.
دست انداختم گردنش و گفتم: «آقا مصیب حلال کن. توی نامه زیاد چرت و پرت برات نوشتم.» لبخندی زد و گفت: «عیبی نداره، هرچه از دوست رسد نیکوست. چرت و پرت هات هم قبول داریم آقا ماشاءالله.»

ولی سیفی :
داخل مینی بوس بی هوا نشسته بودیم و گرم صحبت. یه هو محکم زد روی ترمز. تمام بچه ها ریختند روی هم. برگشت رو به بچه ها و برای اینکه بهانه ای برای کارش درست کرده باشه، گفت: «تا شما باشین راننده رو اذیت نکنین!» سر و صدای بچه ها بلند شد که ما کی راننده را اذیت کردیم. وقتی دید هیچ بهانه ای نداره، گفت: «همین سر و صدا خودش اذیته دیگه، مگه اینجا حمام زنانه است!»
تا غروب اون روز صدای خنده بچه ها قطع نمی شد. هر وقت ساکت می شدند یکی می پرید وسط که: تا شما باشین راننده رو اذیت نکنین مگر اینجا حمام...
دوباره انفجار خنده بچه ها بود که فضا را پر می کرد.
تمام این کارها به خاطر این بود که حال و هوای بچه ها را عوض کنه تا انرژی لازم را برای
ادامه کار داشته باشند.

حمید حمزه ای:
توی اون هوای گرم و شرجی هور نصف شبی دو تایی دویدند توی سنگرها و داد و بیداد که دشمن پاتک کرده، زود باشید، آماده بشید!
خودم هم نفهمیدم چطوری آماده شدم. بیرون که آمدم، دیدم بچه ها را ریخته اند توی آب و دارند می روند به طرف شط علی. وقتی همه بچه ها پریدند توی آب، دیدم با هم دارند می خندند! تازه خواب از سرم پریده بود که فهمیدم پاتکی در کار نیست. فقط می خواستند آمادگی بچه ها را امتحان کنند!
دوتایی ایستاده بودند کنار اسلحه. علی آقا داشت به مصیب می گفت: «بپر توی آب!»
آقا مصیب هم در آمده بود که: «اول خودت بپر!»
بالاخره دو تایی با هم پریدند توی آب. بچه ها وقتی توی آب شوخی علی آقا با آقا مصیب را دیدند، تازه دو قرانی شان افتاد که پاتکی در کار نیست.

در هورالهویزه مشغول شناسایی بودیم. عده ای از مسئولین هم آمده بودند همان منطقه و بحث داغ بود که بعد از عملیات و تصرف منطقه، تکلیف جاده وسط هور چی باید بشه.
گوشه ای ایستاده بود و به دقت به حرف های همه گوش می داد.
وقتی دید هیچ کدام به نتیجه مشخصی نرسیدند، گفت: «اجازه می دید بنده هم چند کلمه بگم؟» همگی با هم گفتند: «بفرما!» گفت: «به نظر من بهترین راه اینه که جاده رو برش بدیم.»
مسئولین داشتند به هم نگاه می کردند. آخرش هم گفتند بهترین راهکار همین است.
طبق نظر آقا مصیب بعد از عملیات، جاده را برش زدند.

صدام بعد از شکست سختی که در خرمشهر خورد، فهمید اوضاع به نفعش نیست.
به همین دلیل هرچه داشت برای استحکام خط دفاعی خود ریخت جلوی ما، از میدان مین گرفته تا سیم خاردار حلقوی، موانع خورشیدی، تله های انفجاری، سنگرهای کمین و ....
دنبال یک راهکار بودیم که بریم شناسایی. مسئله خیلی جدی بود، باید دشمن را دور می زدیم. هرچی راهکار زدیم، نشد که نشد! از هر طرف می رفتیم راه بسته بود و دشمن کاملاً آماده.
همین طور که داشت از کنار سیم خاردارها حرکت می کرد، جایی را نشان کرد و گفت: «از همین جا می شه رفت.»
اتفاقاً از همان جا رفتیم و راهکار باز شد و تا پشت خط نفوذ کردیم و کار هم به خوبی انجام شد. همه این کارها مرهون تدبیر، شجاعت و شناخت دقیق آقا مصیب از مواضع دشمن بود، در فن شناسایی مواضع دشمن بی نظیر بود.

حمید زاده:
در یکی از ارتفاعات شاخ شمیران، قله دست ما بود، ولی روی دامنه، عراقی ها مستقر بودند. آنها برای اینکه غافلگیر نشوند، پایین ارتفاع دست روبروی سنگرهای ما کمین ایجاد کرده بودند و شب ها می آمدند در آن مستقر می شدند.
دیدم اسلحه اش را حمایل فنگ کرده و تک و تنها توی روز روشن داره مستقیم می ره طرف عراقی ها! هاج و واج مانده بودم، خدایا مصیب چی تو سرشه!؟
مستقیم رفت داخل سنگرهای کمین، انگار نه انگار دشمن داره می بینه.
وقتی برگشت، بهش گفتم: «آقا مصیب دانستی چه کار کردی؟ خدا رحم کرد رطوبت نشد!» لبخندی زد و گفت: «می دونستم دارم چه کار می کنم. خواستم هم به اطلاعاتی از منطقه گیرم بیاد، هم عراقی ها بدونند ما از سنگر کمین آنها اطلاع داریم.»

سردار شهید علی چیت سازان :
وقتی از شناسایی برگشت، دیدم خیلی خسته است. عرق از سر و صورتش می چکید. برای اینکه دوباره با بچه ها راهی نشه برای شناسایی، به حالت دستوری بهش گفتم: «آقا مصیب تقسیم کار شده، هرکس کار خودش را انجام می ده، اصلاً اینجا چارچوب داره...»
سرش را پایین انداخته بود و می خندید. می دانست تمام این ها بهانه است که مانعش بشم تا دوباره با بچه ها راهی نشه.
نگاهی به هم کرد و گفت: «علی آقا! مومن تو هیچ چارچوبی نمی گنجه!»
حمایلش را برداشت و راه افتاد.
گفتم: «آقا مصیب کجا؟»
گفت: «ممکنه بچه ها بهم نیاز داشته باشند.» دوباره با گروه بعدی راه افتاد برای شناسایی.

حمید حمزه ای :
صدای بی سیم بلند شد. وقتی گوشی را برداشتم، باورم نمی شد، فرمانده لشکر پشت خط بود. پیام داد که بگید مصیب با من دست بده.
وقتی رسیدیم توی خط مقدم، فرمانده لشکر خودش آنجا بود. رو به آقا مصیب کرد و گفت: «تمام راننده لودرها یا زخمی شدن یا شهید، خاکریز هم نیمه کاره مونده: یا علی، کار خودته. بدون درنگ پرید پشت لودر و در میان آن همه دود و غبار و انفجار خمپاره شروع کرد به کار کردن. دو سه ساعت بعد وقتی فرمانده لشکر آمده بود اوضاع را از نزدیک ببینه، پیاده شد و گفت:
«حاجی خاکریز تمام شد. فرمانده لشکر دست انداخت دور گردنش و پیشانی اش را بوسید.»

ولی سیفی:
آمده بود راهکار چک کنه. تخته سنگ سیاهی روبرو بود. دیدم تا چشمش به تخته سنگ افتاد، رفت توی فکر. بعد از چند لحظه گفت: «شنیدی در روایات آمده وارد شدن ریا در نیت انسان مثل راه رفتن مورچه روی سنگ سیاه در دل شبه!»
گفتم: «پای منبرها شنیدم.»
گفت: «حالا این تخته سنگ سیاه تو رو یاد چی می اندازه؟»
مانده بودم چی جوابش را بدهم. تمام هم و غمش خودسازی بود، آن هم در میدان عمل و زیر باران گلوله، نه در خانقاه و زیرزمین.

حمید حمزه ای :
در هورالهویزه مشغول کار شناسایی بودیم. چون منطقه حفاظت شده بود، تردد را ممنوع کرده بودند تا دشمن بویی نبرد. کارهایی که باید چند نفر انجام می دادند، خودش به تنهایی به عهده می گرفت.
بچه ها می گفتند: «ما بالاخره ندانستیم آقا مصیب مکانیکه؟ راننده ماشین سنگینه؟ غواصه؟ قایقرانه؟ چیه؟»
مثل آچار فرانسه بود، هم برای اطلاعات و هم برای لشکر. چون فرماندهی لشکر هم گاهی در کارهای اساسی و کلیدی سراغ آقا مصیب را می گرفت.

ولی سیفی :
گاهی وقت ها برای اینکه مواضع دشمن را به طور کامل شناسایی کنیم، به بچه ها می گفت از روی آب کار کنید.
بچه ها بنا به تدبیر آقا مصیب با تمام خطراتی که این کار داشت، با لباس غواصی تا چند قدمی دشمن می رفتند و از سطح آب مواضع آنها را شناسایی می کردند و برمی گشتند. دستور آقا مصیب برایشان حجت بود و با جان و دل انجام می دادند.
کسی به یاد ندارد در کاری مشکلات را با تدبیر حل و فصل نکرده باشد. ابتکارهای عجیبی در جنگ از خود بروز می داد که برای همه قابل تحسین بود.
تکیه کلامش این بود: «اگه ما بخواهیم، کار نشد نداره.»

مهدی مرادی:
با اینکه بیشتر از همه خسته بود، موقع دعا که می شد، می رفت یک گوشه ای می نشست، اورکتش را هم می انداخت روی سرش و با حس غریبی شروع می کرد های های گریه کردن.
موقع دعا نمی شد بشناسی کسی که گوشه سنگر نشسته آقا مصیبه، تو چشم نمی آمد ولی در همه دعاهای جمعی بچه ها حضور داشت و با اشک های خالصانه اش حال و هوای مجلس را عوض می کرد. همان اشک هایی که راهکار شهادتش شد.

ولی سیفی :
بچه ها آماده شده بودند حرکت کنند برای شناسایی.
علی آقا بهش گفت: «آقا مصیب یه مقدار خرت پرت از خرمشهر بیار برای بچه ها. ماشین را روشن کرده بود که یهو، از آماده شدن بچه ها موضوع را فهمید.
ماشین رو خاموش کرد و رو به علی آقا گفت: «پس دارین منو می فرستین دنبال نخود سیاه!»
آخرش هم با بچه ها راهی شد برای شناسایی. هرچی اصرار کردیم که نرو، نشد که نشد. می گفت: «این راهکار خیلی سخته، با بچه ها باشم بهتره.»

دور و اطراف مقر پراکنده بودیم و هرکس مشغول امور شخصی خودش بود.
یک لحظه پتوی در سنگر را کنار زد و گفت:
«برادرا قدماتونو درست کنید، فردا کار داریم.»
بعد از چند دقیقه همه بچه ها روی ارتفاع بودند و داشتند تمرین می کردند. به قدری توی دل بچه ها جا داشت که با یک اشاره حرفش را به جان می خریدند. با همان یک کلمه تمام بچه ها شروع کردند به تمرین قدم شمار.

کریم مطهری:
سه نفری داشتیم از تهران می آمدیم به طرف همدان. بارندگی شدید بود و توی راه ماشین خراب شد. مدتی با ماشین ور رفت ولی نشد. خیس خیس شده بود. کله اش را از پنجره ماشین آورد تو گفت: «معطلی نداره، اینجا درست نمی شه. شما برید من می مونم پیش ماشین. چون کار واجب داشتیم، قرار شد علی آقا با اتوبوس بیاد همدان و یکی از بچه ها را با ماشین بفرسته برای کمک به ما. اولین اتوبوس که رسید آن را نگه داشت و پشت سر علی آقا مرا هم هل داد توی اتوبوس. هرچی اصرار کردم که بذار من هم پیشت بمونم، در اتوبوس را بست و به راننده اشاره کرد که برو! توی آن سرما و زیر باران تا صبح ماند داخل ماشین.
حمید حمزه ای:
با تعدادی از بچه های واحد رفته بودیم پابوس امام رضا (ع). بعد از زیارت و دعا قرار شد برگردیم حسینیه. کنار پارک ماشین را نگه داشت و گفت: «بی زحمت همه پیاده بشن، برای امر به معروف!» بعد هم برای اینکه کسی اعتراضی نکنه به حالت شوخی صدایش را برد بالا که، همه چیز که با دعا و گریه درست نمی شه! ببینید یه عده اراذل و اوباش تو مملکت امام زمان چه حرکت هایی می کنند؟
یکی دو ساعت بیشتر طول نکشید. در گروه های سه نفری پارک را قرق کردیم. مردم مانده بودند که چطور شده امشب کسی مزاحم خانواده ها نیست. بعد که فهمیدند کار بچه های ماست، کلی از آنها تشکر کردند.
آخر شب بچه ها جمع شدند و دوباره حرکت کردیم سمت حسینیه.
می گفت: «به خدا اگر همه بخوان می شه، ولی یه عده نمی خوان قانون خدا اجرا بشه. والا جمع کردن یه مشت آدم بی سر و پا که کاری نداره.
احسان قنبری
موقع خواب که شد، دیدم آقا مصیب نیست. گفتم: «پس آقا مصیب کو؟» یکی از بچه ها گفت: «همیشه کارشه، موقع خواب جیم می شه!» گفتم که چی بشه، دوید توی حرفم و گفت: «اگه پتو نبود یا جا کم اومد، جای دیگه می خوابه تا بقیه راحت باشن.»
صبح زود داشت قبل از همه مقدمات صبحانه رو برای بچه ها فراهم می کرد.
بهش گفتم: «آقا مصیب! دیشب پیدات نکردیم، یهو غیبت زد!»
در حالی که داشت سفره را پهن می کرد گفت: «جا زیاده، یه گوشه ای پیدا کردیم خوابیدیم. گفتیم شما راحت باشین.»

مهدی مرادی :
مشت و لگد بود که به طرفم حواله می شد، هرچند با مهارت و به گونه ای بود که آسیبی به من نمی رسید ولی با آن قیافه جدی که به خودش گرفته بود هاج و واج مانده بودم که چرا آقا مصیب داره مثل یک اسیر با من برخورد می کنه.
تند تند سوال می کرد، راهکارتان کجاست؟ کی می خواهید عملیات کنید؟ چند تا یگان قرار عمل کنه؟ حرف بزن والا می کشمت و ...
هرچی کتک خوردم مقر نیامدم. صاف نگاه کردم توی چشمانش و حرف نزدم.
بعد از کلی کتک کاری، تازه فهمیدم با هماهنگی علی آقا، حتی روی این موارد هم کار می کنند که اگر بچه ها اسیر شدند، آمادگی برای بازجویی داشته باشند و اطلاعات را لو ندهند.

کریم مطهری :
چون از نظر سنی به او نزدیک تر بودیم، رفتیم روستا پیش مادرش و گفتیم: «آمدیم که برای آقا مصیب دستی بالا بزنی.» مادرش در حالی که داشت زیر چشمی به مصیب نگاه می کرد گفت: «آخه مادر شما اول بگید مصیب کیه می خواد، بقیه اش با من!» تا دیدم مادرش هم خیلی مشتاقه که او ازدواج کنه، دو نفری افتادیم به جانش، هرچی پرت و پلا نثارش کردیم، بلکه مقر بیاد و اسم کسی را ببره، نشد که نشد!
سرش پایین بود و فقط می خندید.
وقتی دید ما دو نفر ول کن ماجرا نیستیم، گفت: «حالا که مادرم راضیه و شما هم اصرار دارید اول برادرم، بعد من!»
چاره ای نبود، رفتیم سراغ برادرش و با او صحبت کردیم تا ازدواج کند. وقتی دید هیچ بهانه ای باقی نمانده با خنده گفت: «چی بگم حالا که زوره یا حسین!»

مظاهر مجیدی:
این اواخر که علی آقا برای مسئولیت بالاتری در نظر گرفته شده بود، مسئولین اصرار داشتند که آقا مصیب مسئولیت اطلاعات لشکر را قبول کنه. می گفت: «من دوست دارم معاون علی آقا باشم، اگر شما می خواهید به ایشان مسئولیت دیگری هم بدهید اشکالی ندارد، ولی بگذارید همچنان مسئول اطلاعات بماند. من به عنوان معاون همه کارهاشو انجام می دم. ولی حاضر نیستم ازش جدا بشم.»
البته این علاقه دو طرفه بود و حرف علی آقا هم همین بود.

ولی سیفی :
اول میدان مین که رسیدیم، رو به ما دو نفر کرد و گفت: «شما همین جا بمانید تا من برگردم.» برگشتنش دو سه ساعتی طول کشید. وقتی دوباره به هم رسیدیم بهش گفتم:
« آقا مصیب کارها خوب پیش رفت؟»
گفت: «به لطف خدا و کمک شما! بد نبود.»
بعداً از بچه ها شنیدم تمام اطلاعاتی که علی آقا می خواسته همان شب با خودش آورده ولی برای اینکه تلقی نشود فقط کار خودش بوده، به بچه ها گفت:
« به کمک این برادرا الحمدلله کار خیلی خوب انجام شد!»
ما که می دانستیم کاری نکرده ایم. تمام شناسایی را خودش به تنهایی انجام داده بود ولی جز ما دو نفر هیچ کس نفهمید ماجرا از چه قراری بوده.

شهید جانجان:
وقتی رسیدیم پشت خط دشمن، باور نمی کردم تا آنجا نفوذ کرده باشیم. چون آنقدر پیش رفته بودیم که رسیده بودیم به جاده اصلی پشت جبهه دشمن.
ولی خوشحالی ما خیلی طول نکشید، چون خدا می خواست همان جا امتحانمان کند. می خواستم حرکت کنم، رفتم روی مین. عطائیان آمد کمکم کنه، او هم رفت روی مین، هر دو آش و لاش افتادیم وسط میدان مین.
صحنۀ عجیبی بود، کیلومترها پشت خط دشمن، وسط میدان مین و دو نفر مجروح اوژانسی، می توانست خیلی راحت هر دو نفرمان را رها کند و برود.
مانده بودیم چطوری هر دو نفرمان را خواهد برد. دل توی دلمان نبود، منتظر بودم ببینم چه تصمیمی می گیرد.
رو به من کرد و گفت: «بلند شو راه بیفت تو که پات سالمه دستت زخمی شده!» انگار جان تازه ای به بدنم افتاد بلند شدم و راه افتادم.
عطائیان را گرفت روی دوشش. می دیدم که نفس نفس می زد و عرق می ریخت.
وقتی رسیدیم به خط نیروهای خودی، باورم نمی شد که آن همه راه را به این سرعت آمده باشیم.
ولی آقا مصیب جان هر دو نفرمان را نجات داد. بر دوش گرفتن یک مجروح اوژانسی آن هم در قلب خاک دشمن و عقب آوردن او به مسافت بیش از 10 کیلومتر کار ساده ای نبود.

محمود نوری:
داشتیم از شناسایی برمی گشتیم که عراقی ها متوجه حضور ما در منطقه شدند.
قبلاً هم پیش آمده بود که توی کار گیر می کردیم، ولی این بار خطر جدی بود. سر و صدای عراقی ها بلند شد و شروع کردند به محاصره کردن منطقه تا ما را به اسارت خود درآورند. چون اسیر گرفتن چند نیروی اطلاعاتی برای آنها اهمیت زیادی داشت.
لحظه ها به سختی می گذشت. از طرفی یک ساعت راه داشتیم تا به خط نیروهای خودی برسیم. دیدم زیر لب شروع کرد به ذکر یا حسین، یا فاطمه و بدون توجه به سرو صدای عراقی ها شروع کرد به دویدن و ما هم پشت سرش!
رسیده بودیم خط نیروهای خودی، چیزی حدود 20 دقیقه بیشتر طول نکشیده بود مانده بودم چطور از حلقه محاصره دشمن فرار کردیم و ما را ندیدند و این همه راه را چطوری آمدیم عقب.

حمید زاده :
معمولاً وقتی بچه ها از ماموریتی طولانی برمی گشتند مدت کوتاهی استراحت لازم بود تا تجدید قوا کنند و برای ماموریت بعدی آماده شوند.
ولی او با بقیه فرق داشت. بارها دیده بودم با اینکه تازه از شناسایی برگشته بود، تا می فهمید گروه بعدی می خواهد برود شناسایی، دوباره نفر اول حاضر می شد.
علی آقا می گفت: «آقا مصیب شما تازه رسیدی، خسته ای، نفسی تازه کن، بچه ها خودشان می روند و برمی گردند.»
می گفت: «کار برای خدا خستگی نداره. باهاشون می رم. شاید بهم احتیاج داشته باشند.»

مشغول شستن لباس ها بودم. یکی از بچه ها گفت: «آقا مصیب باهات کار داره.»
فکر کردم در باره ماموریت آینده می خواهد صحبت کند. وارد سنگر که شدم، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «ناراحت نمی شی بگم یه نامه دیگر بنویس.»
اصلاً یادم نبود که صبح برای خانواده نامه نوشتم. گفتم: نامه برای کی بنویسم!؟
گفت: «مثل اینکه وضعیت آب و هوای اینجا رو توی نامه ات شرح دادی. از همین جا ممکنه دشمن بفهمه ما داریم کجا کار می کنیم. چون منافقین همه جا هستن. ممکنه نامه ات را گیر بیاورند، بخوانند و از متن آن متوجه خیلی چیزها بشوند.»
از این همه دقت و تیزهوشی او حیران مانده بودم.
تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم. سرم را انداختم پایین و گفتم چشم یک نامه دیگه می نویسم. نامه ای را که صبح نوشته بودم، داد بهم و گفت این نامه را پاره کن.
قبلاً در جلسه به بچه ها گفته بود که نامه ها کنترل می شه تا اطلاعاتی از منطقه لو نره.

ولی سیفی:
در منطقه غرب مشغول کار بودیم که دستور ضرب الاجل رسید، باید مقر اطلاعات منتقل بشه به خرمشهر. مسئله هم خیلی جدی بود و هم محرمانه. دنبال یک راننده پایه یک می گشتیم که هم مطمئن باشه و هم ظرف یکی دو روز تمام امکانات را ببره تا خرمشهر. وقتی دید راننده پایه یک گیر نمیاد رفت یک ده چرخ پیدا کرد آورد و خودش نشست پشت فرمان. تا ما به خودمان بیاییم، تمام امکانات را برد خرمشهر!
وقتی دیدمش، از شدت بی خوابی چشم هایش سرخ شده بود. می گفت: «دو سه شبه فرصت نکردم چرت بزنم. با اینکه از شدت خستگی حال راه رفتن نداشت ولی همچنان لبخند روی لبش بود.

مظاهر مجیدی :
تمام عشقش جبهه بود. از وقتی که امام گفته بود: «جوان ها جبهه ها را پر کنند.» احساس تکلیف بیشتری می کرد. هر وقت می آمدم مرخصی، مادرم می گفت: «مظاهر، مادرجان پس چرا مصیب نمی آد یه سری به خانه بزنه؟ جوابی نداشتم که او را قانع کنم. شروع می کردم صغری کبری چیدن، خوب مادر گرفتاره، مسئولیت داره، نمی تونه ول کنه بیاد! بیچاره مادرم با چه حسرتی چشم هایش را می دوخت به دهان من و هیچی نمی گفت.

ولی سیفی:
خیلی عادی ایستاده بود کنار رودخانه و مثل کسانی که با دیدن این مناظر وارد عالم خیال می شوند داشت آن طرف آب را نگاه می کرد. قیافه اش به قدری عادی بود که کسی به ذهنش خطور نمی کرد آقا مصیب قصد شوخی با کسی را داشته باشه.
با دو سه نفر از بچه ها بی هوا داشتیم از کنارش رد می شدیم، یهو برگشت و با آن بدن قوی و تنومندش همه را هل داد توی آب.
تا به خودمان بیاییم، دیدیم وسط رودخانه ایم و خیس خیس! ایستاده بود کنار آب و داشت می خندید. گفت: «فکر کردین من رفتم توی عالم هپروت ها!»
تمام این کارها برای این بود که روحیه بچه ها همیشه شاد باشد و در اثر فشار کار احساس خستگی و دلتنگی نکنند.

ولی سیفی:
نصف شب بود که دیدم حالش خیلی خرابه. ترسیدم اگر تا صبح همین طور بماند، بلایی به سرش بیاد. آن موقع هم مثل حالا امکانات نبود. سراسیمه دویدم بیرون، بلکه وسیله ای پیدا کنم و سریع برسانمش بیمارستان. تا پا بیرون گذاشتم، دیدم آقا مصیب توی کوچه داره میاد. وقتی مرا با آن حال و روز دید، پرسید فلانی چی شده؟ چرا نگرانی؟ اتفاقی افتاده؟ تا گفتم مریض بد حال دارم، دیگر فرصت نداد بقیه حرفم را تمام کنم. گفت: «برو آماده اش کن، من رفتم ماشین بیارم.»
چند دقیقه بعد دیدم ماشین دم در آماده است.
تا عمر دارم یادم نمی ره، عین فرشته نجات یهو جلوم سبز شد.

حمید حمزه ای:
آستن هاشو زده بود بالا، داشت می رفت وضو بگیره. دیدم علی آقا داره از پشت سر نگاه می کنه و می گه ماشاءالله، ماشاءالله به این هیکل، ماشاءالله به این قد و قامت....
بهش گفتم: «علی آقا اگه مصیب رو نداشتی چه کار می کردی؟»
ابروهاش را گره انداخت و گفت: «به جای این حرف ها براش دعا کن، بگو ماشاءالله!»
خیلی از تیپ راه رفتن و لباس پوشیدن آقا مصیب خوشش می آمد.
هر وقت از دور چشمش به آقا مصیب می افتاد، می گفت: «ماشاءالله، ماشاءالله به این هیکل.»

مهدی مرادی:
با هم آمده بودیم مرخصی ولی چند روز بود ازش بی خبر بودم.
فکر می کردم مثل همیشه رفته سرکشی خانواده شهدا یا عیادت از مجروحان جنگی.
وقتی از بچه ها سراغش را گرفتم، گفتند مگر خبر نداری؟
گفتم: «چی را باید خبر داشته باشم؟»
گفتند: «کجای کاری!؟ بچه ها را جمع کرده با یک مینی بوس که خودش هم رانندشه، می رن امر به معروف.»
وقتی داشت می رفت بهم گفت: «آقا مصیب گفته هر کی توی پارک ها سوسول پیدا کرد، ازش می خریم.»

جامه بزرگ:
گاهی می دیدم اطراف کوه ها و جاه های خلوت قدم می زنه، فکر می کردم دنبال کارهای اطلاعات یا تمرین و این جور چیزهاست.
یک روز که داشت بین صخره ها دنبال یه جایی می گشت، حساس شدم ببینم چی کار می خواد بکنه.
دیدم رفت نشست گوشه خلوتی شروع کرد دعا خواندن و گریه کردن شانه هایش تکان می خورد. تازه فهمیدم دور از چشم بچه ها دنبال جاهای خلوت می گرده تا اونجا با خدای خودش راز و نیاز کنه.


عراق پاتک کرده بود و از زمین و آسمان آتش می ریخت. ثانیه به ثانیه خمپاره و بمب و کاتیوشا بود که کنار نیروها منفجر می شد. تمام منطقه شده بود دود و ترکش و صدای انفجار.
پیغام رسید که بچه ها به شدت با عراقی ها درگیر هستند و احتیاج به مهمات دارند. در این وضعیت کسی نمی توانست پشت فرمان بنشیند و به صورت عادی رانندگی کند، چه رسد به این که بار مهمات هم داشته باشد.
بدون معطلی پرید پشت فرمان 911 و گازش رو گرفت طرف خط مقدم، اون هم با بار مهمات. بار اولش نبود که در سخت ترین شرایط مهمات به خط می برد. بچه ها می گفتند مدت هاست کارشه.

ولی سیفی :
در جاده فاو ـ ام القصر داشتند اسرای عراقی را می آوردند عقب. دیدم آقا مصیب ایستاده و داره یکی یکی اسرا را ورانداز می کنه.
چشمش افتاد به یک اسیر عراقی که ظاهراً کم سن و سال به نظر می رسید. به بچه هایی که عربی بلد بودند گفت: «از ای بچه بپرسین چرا آمده جنگ!؟»
اسیر عراقی که متوجه موضوع شده بود با اشاره گفت: «من بچه نیستم، دو تا بچه هم دارم.»
ابروهاشو گره انداخت و گفت: «مرد ناحسابی! من به ای گندگی زن ندارم، اون وقت تو میگی دو تا بچه هم داری!؟»
در همان گیر و دار جنگ همه زدند زیر خنده خود اسیر عراقی هم داشت می خندید.

در فاو به علت شرایط خاص منطقه و حجم آتش دشمن، شب و روز کار می کردیم و شرایط منطقه هم به گونه ای بود که امکان و فرصتی برای استحمام وجود نداشت.
وقتی که دگمه پیراهنش را باز کرد، دیدم در اثر دود و گرد و غبار و عرق کردن زیاد تمام لباس هایش، حتی پوست بدنش کپک زده. گفتم: «یه آبی به بدنت بزن.» گفت: «آخر مگه این لامصبا می ذارن.»
بعدش مثل کسی که از حرف قبلی اش پشیمان باشه سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: «ای بابا این که چیزی نیست، بقیه خون میدن.»

مظاهر مجیدی:
در فاو یک سه راهی بود که نقطه نقل آتش دشمن محسوب می شد و به دلیل تمرکز چندین قبضه خمپاره و کاتیوشای دشمن روی آن نقطه، کمتر کسی موفق می شد سالم از آنجا عبور کند. بچه ها بهش می گفتند، سه راهی شهادت.
داشتم با سرعت رد می شدم، دیدم وسط همان سه راهی آقا مصیب ایستاده و داره لاستیک عوض می کنه.
ماشین را نگه داشتم و پریدم پایین. بعد از حال و احوال کوتاه بهش گفتم: «آخر اینجا جای لاستیک عوض کردنه؟ پس بقیه کجان؟ چرا شما؟ تنهایی؟»
با آرامش خاصی گفت: «بقیه رو فرستادم توی سنگر تا جانشون امن باشه ترکش نخورن، اینم کارش تمومه، شما برو نگران من نباش.»
وقتی ازش خداحافظی کردم، حالت اطمینانی که در وجود او دیده بودم، روحیه ام را دو چندان کرده بود. یه جوری با من حال و احوال کرد که انگار نه انگار اینجا جنگه و دشمن داره خمپاره می زنه. مثل اینکه داره توی شهر لاستیک عوض می کنه.

حمید حمزه ای :
مرحله دوم عملیات فاو بود. با آن همه تسلیحاتی که ابرقدرت ها در اختیار ارتش صدام گذاشته بودند، تمام منطقه شده بود یک پارچه آتش.
یکی از بچه ها که تازه وارد منطقه شده بود، با دیدن این حجم آتش که قدم به قدم انفجار توپ و خمپاره بود گفت: «با این همه آتش می ترسم این دفعه تلفات و خسارات ما بالا بره...» دوید توی حرفش و با حالتی خیلی جدی گفت:
«جنگ این چیزا رو هم داره، ما داریم به وظیفه مون عمل می کنیم.»
همین که امام راضیه، برامون بسه. ما به تکلیف عمل می کنیم، نتیجه با خداست.
طرف که حسابی از جواب آقا مصیب جا خورده بودف سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت.

ولی سیفی:
خیلی ها در جنگ زحمت کشیدند. بچه های اطلاعات سختی ها و شب نخوابی های زیادی داشتند، ولی از هر کدام سوال می کردی می گفتند مصیب بیشتر از ما زحمت کشیده.
می گفت: «اگر خونی نمی ریخت، اگر این همه شهید در راه انقلاب پرپر نمی شد، ما هم برمی گشتیم می رفتیم سراغ خانه و زندگی مان... ولی این همه شهید مسئولیت ما را زیاد کرده، مسئولیت این خون ها به گردن ماست. باید تا زنده هستیم سرباز امام باشیم.

مظاهر مجیدی:
صبح که بیدار شدم برای نماز، دیدم ماشین آقا مصیب بیرونه. رفتم دیدم خوابیده پشت ماشین.
ـ کی آمدی؟ چرا نیامدی تو؟ اینجا پشت تویوتا خطرناکه؟
ـ دیر وقت بود، نخواستم مزاحم بشم. گفتم همین جا می خوابم، صبح می بینمت!
با اینکه مشغله زیادی داشت، حق برادری را ادا می کرد. هر چند وقت یک بار بهم سر می زد. چندین بار در عملیات های مختلف زخمی شد.
علیزاده ـ همرزم شهید
گاهی وقت ها فامیل و همسایه ها هم از زخمی شدنش باخبر نمی شدند. بدنش به تیر و ترکش عادت کرده بود.
هر وقت در بیمارستان به ملاقاتش می رفتیم می گفت: «دعا کنید زود خوب بشم، برگردم واحد. کلی کار داریم، بچه ها منتظرند!»
علی آقا به شوخی بهش می گفت: «آقا مصیب دیگه تیر کلاش به تو کار نمی کنه، باید با دوشکایی چیزی بزنند!»
سرش پایین بود. در مقابل شوخی های علی آقا معمولاً حرفی نمی زد.

وقتی فرمانده لشکر فهمیده بود جانشین اطلاعات لشکر، یک بسیجی است، با تعجب گفته بود: یعنی آقا مصیب بسیجیه!؟
ـ درسته حاج آقا! ایشان بسیجیه و اصرار هم داره که بسیجی بمانه.
ـ با این مسئولیت ایشان باید پاسدار رسمی سپاه باشد. ایشان حیف است. این جور افراد باید در سپاه باشند. این آدم ها به درد سپاه می خورند.
می گفت: دوست دارم بسیجی بمانم.
چند ماه مانده بود به شهادتش که بنا به تکلیف و دستور فرماندهی لشکر، حاضر شد پاسدار رسمی سپاه بشه. تا زمان شهادتش چند بار بیشتر لباس سبز سپاه را به تن نکرد، آن هم با وضو. می گفت این لباس خیلی مقدسه، کسی که این لباس را به تن می کنه باید همیشه با وضو باشه.

کنار پدر نشسته بودم. یک باره رو به من کرد و با احساس خاصی در حالی که به مصیب اشاره می کرد در گوشم گفت: «من پیش این پسر احساس کوچیکی می کنم.»
گفتم: «مگر چی کار می کنه.»
گفت: «از بس احترامم رو می گیره، از بس با ادب و عاطفه باهام صحبت می کنه، خودم را پیش او کوچک احساس می کنم!»
خجالت کشیدم به پدر بگویم: «جانا سخن از زبان ما می گویی!» آخر خود من هم نسبت به مصیب همین احساس را داشتم.
برای همه خانواده کانون ادب و حیا و عاطفه بود.

ولی سیفی :
وقتی بهش گفتم چند نفر از همشهری هایمان شهید شدند، سرش را پایین انداخت و گفت: «با این حساب دیگه نمی شود رفت خانه!»
بچه ها اصرار می کردند: «بیا برو مرخصی، خیلی وقته که سری به خانه نزدی.» و او هم در آمده بود که برم چی بگم؟ بگم من سالم آمدم، بچه های شما شهید شدند؟ وقتی دید علی آقا بهش می گه که باید بری مرخصی، گفت: «حالا که شما دستور می دهی، چشم! ولی اجازه بده یه جوری برم که به شب بخوره.»
گفتیم برای چی؟ شب چرا؟
گفت: «نمی خوام چشمم به چشم خانواده شهدا بیفته، خجالت می کشم.

مظاهر مجیدی:
زمان جنگ بود. با هم رفته بودیم مسافرت. هرجا که می رفتیم، حال و هوای جبهه را با خودش به همراه داشت. دائم زیر لب زمزمه می کرد، انگار توی این دنیا نبود. زندگی، تجملات دنیا، زرق و برق شهر، مسئولیت، هیچ کدام نتوانست حال و هوای بسیجی بودن را از او بگیره. هرجا بود بسیجی بود و تا آخرین روزهای عمرش هم این حالت را در خودش حفظ کرد.

مادر شهید:
کله سحر که از خواب بیدار شدم، دیدم یک نفر توی حیاط داره وضو می گیره!
تا چشمم بهش افتاد گفتم: «مصیب جان، تویی مادر!»
ـ مادر به قربونت، کی اومدی؟ چرا بیدارمون نکردی؟
ـ دیروقت بود، دلم رضا نداد بیدارتان کنم. شما روزها خیلی خسته می شی. انصاف نبود نصف شبی بیدارت کنم.
ـ مادر پس کی در را برات باز کرد!
ـ وارد جزئیات نشو مادر، بالاخره آمدم تو دیگه!

مظاهر مجیدی:
مادرم داشت بهش می گفت: «یه کمی به خودت برس. شما که همیشه رو خاک و خل می خوابی، لااقل این دو روز که آمدی مرخصی دو تا پتو بینداز زیرت، آسمون که به زمین نمیاد.
زد زیر خنده و گفت: «مادرجان بد عادت می شم، فردا دلم چیزای دیگه هم می خواد.»
مادرم همیشه می گفت: «بعد از انقلاب ندیدم مصیب تشک زیرش بیندازه!»
هر وقت می خواست بخوابه، یک پتو می انداخت زیرش و یکی هم رویش. متکایش هم معمولاً اورکتش بود.

ولی سیفی :
نه خوابش ساعت مشخصی داشت و نه جای خوابیدنش مستلزم شرایط بود.
به قدری سرش شلوغ بود که فرصت چندانی برای استراحت پیدا نمی کرد. وقتی هم فرصتی پیش می آمد، حتی شده بود روی سنگ، می خوابید. اورکتش را هم می گذاشت زیر سرش، خیلی راحت، بدون پتو و زیرانداز، خاکی خاکی.
سردار شهید علی چیت سازان
عراق داشت به سرعت به طرف جزیره ام الرصاص پیشروی می کرد، ولی هنوز نیروهای ما از جزیره خارج نشده بودند و اگر دشمن وارد جزیره می شد احتمال تلفات و اسارت بچه ها زیاد بود.
با دیدن این وضعیت بحرانی، با دو سه نفر از بچه ها پریدند پشت تیربار و شروع کردند به تیراندازی به طرف عراقی ها. برای اینکه دشمن هدف قرارشان نده، بعد از هر شلیک سریع جابه جا می شدند. آر.پی. جی، تیربار، نارنجک .... هرچی که جلوی دستشان بود به طرف دشمن شلیک می کردن د. همین دو سه نفر به قدری آتش روی سر دشمن ریختند که زمین گیر شد و نیروهای ما از جزیره خارج شدند. وقتی مطمئن شدند بچه ها توی جزیره نیستند، شروع کردند به عقب نشینی. وقتی دیدمش، چهره اش از شدت دود و آتش سیاه شده و پوست انداخته بود، ولی همچنان می خندید.
وقتی از اسیر عراقی پرسیدم چرا زودتر وارد جزیره نشدید، جواب داد: «با آن همه آتشی که شما روی سر ما می ریختید، چطور می توانستیم زودتر وارد جزیره شویم؟»
بیچاره اسیر عراقی فکر می کرد یک گردان نیرو در مقابل آنها بوده، نمی دانست تمام آن آتش را آقا مصیب با دو نفر دیگر روی سرشان می ریختند.

در تمام مدتی که با او بودم، با آن همه سختی کار و شب نخوابی، و با آن همه از جان گذشتگی و خطر پذیری، حتی یک بار نشنیدم بگوید خسته شدم. با تمام آن تلاش ها که شش سال تمام ادامه داشت، باز هم خودش را بدهکار امام و انقلاب می دانست.
می گفت: «ما که کاری برای انقلاب نکردیم، این کارهای جزئی هم که داریم می کنیم وظیفه است. کار را شهدا کردند که جانشان را پای این انقلاب گذاشتند.»
صدای بلندگو بلند بود. یکی می خواند: «بسیجی خستگی را خسته کرده!» مصیب جلوی چشمم مجسم می شد. واقعاً آقا مصیب خستگی را خسته کرده بود.

حمید حمزه ای:
با آقا مصیب از شناسایی برمی گشتیم، همگی خسته و کوفته.
نزدیک خط دیدم یک گروه از بچه ها با علی آقا عازم شناسایی هستند. علی آقا تا چشمش به من افتاد اشاره کرد که بیا. با همه خستگی ای که داشتم، شروع کردم دویدن. وقتی رسیدم، بعد از سلام و احوالپرسی کاغذی به دستم داد و گفت: «این یادداشت را می گیری، بازشم نمی کنی، سریع می رسانی دست آقا مصیب.»
پیش خودم گفتم حتماً برنامه حمله است. سریع خودم را رساندم به آقا مصیب و نامه را بهش دادم. وقتی بازش کرد و خواند، دیدم زد زیر خنده.
گفت: «بگیر بخوان ببین چی نوشته.»
یادداشت را خواندم. دیدم برای آقا مصیب نوشته: «دیر کردی نگرانت شدم. مشتاق دیدارت، علی!»
فقط یک روز بود همدیگر را ندیده بودند.

ولی سیفی:
از همان روزی که پا به جبهه گذاشت، در ماموریت های مختلف ثابت کرد که لیاقتش بالاتر از این حرف هاست. با این حال مراحل مسئولیت خود را پله به پله و با کسب تجربه هایی که هر کدام از آنها به قیمت جانش بود طی کرد. او به عنوان یک نیروی عادی وارد اطلاعات شد ولی در میدان عمل نشان داد شهامت و جسارت زیادی در وجودش هست، این بود که گذاشتش مسئول دسته شناسایی. هر چقدر مسئولیتش بیشتر شد، تواضع و فروتنی اش هم بیشتر شد. آخرش هم با دریایی از تجربه شد جانشین اطلاعات لشکر.
کارش در حدی بود که فرماندهان لشکر حرف های او را به عنوان یک کارشناس جنگ در تصمیم گیری های کلان خود لحاظ می کردند.

مظاهر مجیدی:
به خاطر مسئولیت وقت گیری که به عهده داشت، خیلی کم فرصت مرخصی پیدا می کرد.
وقتی هم می آمد مرخصی، تازه اول دردسر بود. شروع می کرد روزه گرفتن.
نشسته بود و داشت به مادرم نگاه می کرد.
مادرم بهش گفت: «آخر فامیل ها چه گناهی کرده اند مادر، یه مدته ندیدنت، می خوان مهمونت کنن، حالا نمی شه این دو سه روز را روزه نگیری؟
خندید و گفت: « آخر مادر روزه قضا زیاد دارم، فردا جواب خدا رو چی بدم؟»
موقع افطاری هم خیلی کم غذا می خورد. این اواخر خیلی لاغر شده بود. بیشتر وقت خودش را می گذاشت برای تقویت روح.

ولی سیفی:
آماده شده بودیم بریم خانه یکی از شهدای واحد، سرکشی!
بچه ها داشتند بهش اصرار می کردند که برای خوشحالی خانواده شهید و مسائل مرسوم در بین مردم، بهتره با لباس سبز سپاه به مجلس بیاد، ولی او زیر بار نمی رفت.
می گفت: «تازه همین جوریش خجالت می کشم بیام، چه رسد به اینکه لباس فرم سپاه بپوشم. بالاخره بچه ها با اصرار لباس فرم را پوشاندند تنش.
تا آخر آن مجلس احساس می کرد راحت نیست، خجالت می کشید.
نمی خواست مردم گمان کنند برای اسم و رسم این لباس را پوشیده.


مظاهر مجیدی:
چند روز مانده بود به شهادتش که آمد مرخصی. مثل مرغ در قفس، آرام و قرار نداشت. تمام رفتار و حرکاتش با دفعات قبل فرق داشت.
از همه حلالیت خواست، عموها، فامیل های دور، همسایه ها. حتی با اون هایی که باهاش میانه خوبی نداشتند.
رفتارش به گونه ای بود که انگار از اون دنیا چند روزی مرخصی گرفته که بیاد و کارهاشو راست و ریست کنه و برگرده.
احساس کردم این طور حلال خواهی کردنش نشانه اینه که دیگه برنمی گرده! همین طور هم شد، این آخرین دیدارش بود.

مادر شهید :
آخرین باری که آمد مرخصی، موقع خداحافظی دست انداخت گردنم و در گوشم گفت:
«مادر از من راضی شو و حلالم کن!»
گفتم: «مادر! این حرفا چیه؟ مگه چی کار کردی حلالت کنم؟»
گفت: «از من راضی شو، رضایت تو مشکل منو حل می کنه.»
نمی دانستم چه منظوری داره، ولی گفتم: «مادر من دو دنیا ازت راضی ام.»
مثل کسی که خبر خوشی بهش داده باشند، چهره اش شاد شد. خداحافظی کرد و رفت. آخرین دیدارش با من همین بود!


روزی که مصیب خداحافظی کرد و رفت، شب خواب دیدم یک نامه برایم آوردند و گفتند امضا کن!
گفتم: «این نامه مال کیه؟ چرا باید امضا کنم!؟»
گفتند: «مال مصیبه، من هم امضا کردم، گفتم نکنه ناراحت بشه!»
تا نامه را امضا کردم، دیدم خودش هم آمد. گفتم مادرجان کجا می خواهی بری؟
گفت: اون دسته عزاداری را می بینی!؟ دارن میرن کربلا! می خوام با آنها برم. بعد هم از من خداحافظی کرد و رفت. دو روز دیگه خبر آوردند که مصیب شهید شده.

دم ظهر بود که مظاهر آمد خانه!
از رنگ چهره و حرکاتش معلوم بود حالت عادی نداره!
گفتم: «مظاهر چی شده؟ چرا ناراحتی!»
گفت: «حالا شما یه صلوات بفرستید.»
گفتم: «اللهم صل علی محمد و آل محمد.»
گفت: «مگر مصیب آرزویش نبود شهید بشه؟ خب به آرزویش رسید!»
لحظات خیلی سختی بود. آهی از دل کشیدم. نگاهم گره خورد به نگاه مادرش. با چنان سوزی گریه می کرد که جگرم آتش گرفت.
بلند شدم رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، نماز شکر.
گفتم خدایا امانت خودت بوده، راضی ام به رضای تو.

مظاهر مجیدی:
وقتی اعلامیه شهادتش را زدند بر در و دیوار روستا، نوشته شده بود: «سردار رشید اسلام شهید مصیب مجیدی معاون اطلاعات و عملیات لشکر انصار الحسین (ع)»...
اکثر مردم تازه فهمیده بودند مصیب چه مسئولیتی داشته. همه فکر می کردند پسر حاج ستار (پدر شهید) یک نیروی عادی بوده، وقتی فهمیدند چه مسئولیت بزرگی در جنگ داشته، تازه گریه های مردم همراه با آه و حسرت شروع شد. همه گریه می کردند، حتی آنهایی که باهاش خوب نبودند.

ولی سیفی :
حال و هوای عید بود. بوی بهار و شکوفه های درختان همه جا را پر کرده بود. دو سه روز مانده بود به سال جدید، ناگهان خبری توی روستا پیچید که آقا مصیب شهید شده.
همه مردم روستا عیدشان شد عزا. پرچم های مشکی رفت بر فراز سر در خانه ها. همه مردم گریه می کردند. مصیب برای همه عزیز بود.
بعد از تشییع جنازه، همان شب عید عده زیادی از جوان های روستا ثبت نام کردند برای جبهه. اشک در چشمانشان حلقه زده بود. می گفتند اسلحه آقا مصیب نباید روی زمین بمانه. رفتند به همان منطقه ای که آقا مصیب شهید شده بود.
شهادتش هم مثل زندگی اش پر برکت بود، تمام روستا را دگرگون کرد.


سالار آبنوش:
هواپیماهای عراقی مرتب اسکله فاو را بمباران می کردند. مشغول جابه جا کردن نیروها بودم که دوباره بمباران شروع شد. یک لحظه احساس کردم کسی هلم داد داخل سنگر، وقتی برگشتم دیدم آقا مصیبه.
گفت: «اینجا یه نفر کافیه. شما برو عقب شیفت بعدی بیا. اینجا مرتب بمباران می شه و الان هم شیفت منه.»
خداحافظی کردم و آمدم.
داشتم راه می افتادم تا گروه بعدی را با خودم به اسکله ببرم که خبر آمد آقا مصیب شهید شده. بعض گلویم را گرفت. گفتم: «تو همین فاصله؟ به همین زودی؟»
باور کردنش برایم سخت بود، ولی وقتی دیدم قامت شهیدش در کنار اسکله افتاده، باورم شد که آقا مصیب هم به جمع شهدا پیوسته.

مادر شهید:
ماه رمضان بود که آمد مرخصی.
خوابیده بودیم پشت بام که وضعیت قرمز شد.
همه فرار کردیم زیر زمین
بهش گفتم مصیب جان بیا پایین پشت بام خطرناکه.
خندید و گفت: «برای من خطرناک نیست، شما برید.»

آخرین باری بود که آمد مرخصی.
بهم گفت: «هجده روز روزه قضا دارم، اگر شهید شدم برایم بگیرید.»
از این جور حرف زدنش فهمیدم مصیب دیگه برنمی گرده.
هجده روز روزه قضا برایش گرفتم.

کریم مطهری :
رفته بودیم شناسایی. کانی سخت از ارتفاعات صعب العبور مهران بود. ارتفاعاتی صخره ای که بدون امکانات رفتن از روی آن بسیار مشکل بود.
باران شدیدی شروع به باریدن کرد. در تاریکی شب و قلب خاک دشمن، مانده بودیم تا صبح چگونه سر کنیم.
در همان تاریکی و با آن همه خستگی شروع کرد به گشتن به دنبال جان پناه.
بعد از چند دقیقه آمد و گفت: « یه جایی پیدا کردم، بریم آنجا.»
چند نفری مچاله شدیم داخل آن صخره تا صبح.

کریم مطهری:
توی پایگاه شهید محرمی اهواز تعدادی حدود 100 نفر دور هم نشسته بودیم.
سردار همدانی چراغ فانوس را خاموش کرد و گفت: «برادرها اگر کسی نمی تواند بیاد هیچ اجباری نیست. چون هر کس بیاد برگشتی توی کار نیست. امشب ما چند نفر از جان گذشته می خواهیم.»
چراغ را خاموش کردم تا هرکس می خواد بره، خجالت نکشه.
در آن لحظه های حساس انتخاب بین مرگ و زندگی، بیرون ایستاده بود داشت نیروهای داوطلب را سازماندهی می کرد برای حرکت.
همیشه یک گام از بقیه جلوتر بود.

علیرضا رضایی مفرد:
عملیات که تمام می شد می گفت:
«شما که از بهشت اصلی جا ماندید (شهید نشدید)، لااقل بیایید با هم بریم بهشت روی زمین.
می گفتیم آقا مصیب بهشت روی زمین کجاست؟
می خندید و می گفت: «روستای ما، دره مرادبیگ.»

علیرضا رضایی مفرد:
آمده بود توجیه منطقه.
یک خمپاره زدند پشت سرمان و یک ترکش سنگ خورد به کمرش.
پیراهنش را زدم بالا و گفتم: آقا مصیب چیزی نیست، فقط یه مقدار کبود شده. دست هایش را گرفت رو به آسمان و شروع کرد به دعا کردن.
مهدی قراگزلو بهش گفت: «آن قدر سیم ارتباط با خدا قوی شده که باهاش قرار می ذاری.»
گفت: «نه تنها برای خودم قرار می ذارم، بلکه برای شما هم قرار می ذارم.»
آخرش هم هر دو با هم شهید شدند، طبق قرار.

حمید حمزه ای:
فرمانده لشکر گوشه سنگر نشسته بود. می دانستم برادرش در عملیات شهید شده، گفتم شاید به خاطر او ناراحته.
رفتم جلو و بعد از احترام و احوالپرسی گفتم حاج آقا تسلیت عرض می کنیم، خدا صبرتان بده!
گفت: «برای چی؟»
گفتم: «برای شهادت برادرتان که تو عملیات شهید شده.»
ـ آهی کشید و گفت: «این قدر که برای شهادت آقا مصیب ناراحتم، برای برادر خودم ناراحت نیستم. مصیب خیلی حیف بود!»
در این فکر بودم که واقعاً آقا مصیب کی بود؟

حمید زاده:
دو بدن خونین کنار اسکله فاو افتاده بود، یکی بدن آقا مصیب بود و دیگری بدن مهدی قراگزلو.
گفتند آقا مصیب و مهدی قزاگزلو با هم عقد اخوت بسته بودند. خیلی مفید بود با هرکس که عقد اخوت می بندد، تمام آداب برادری اش را به جا آورد، مثل یک برادر واقعی.
یکی از بچه ها که آقا مصیب رو می شناخت وقتی دید کنار اسکله افتاده با تعجب گفت: «پس آقا مصیب چرا اینجا خوابیده!»
وقتی بهش گفتم: «آقا مصیب شهید شده!»
گفت: «خوش به حالش، چهره اش چنان آرامشی داره که گمان کردم خوابیده.

کریم مطهری:
تابوتش روی دست مردم بود. بچه های اطلاعات همراه مردم در تشییع جنازه حاضر بودند. آن بدن خسته اینک داخل تابوت، روی دست های مردم مثل قایقی بر بستر رودی خروشان در حرکت بود.
داخل جمعیت خودم را به علی آقا رساندم.
بغض گلویش را گرفته بود. تا چشمش به من افتاد. گفت: «داغ مصیب کمرم را شکست، مصیب دست راستم بود!»

ولی سیفی:
اگر حضور خود علی آقا در واحد نبود، شهادت آقا مصیب، حداقل برای یک مقطع زمانی کوتاه شیرازه کار را از هم می پاشید، ولی با حضور علی آقا این خلاء خود را نشان نداد. ما که توی کار بودیم، می دانستیم چه کسی را از دست داده ایم. علی آقا هم که توی بطن مسائل بود، می دانست چی شده.
مصیب یک نیروی کلیدی بود، نه تنها برای واحد، بلکه برای لشکر.

مادر شهید:
بعد از شهادتش یک شب خواب دیدم آمد نشست کنارم. می دانستم شهید شده، گفتم مصیب، مادرجان، آمدی بهم سر بزنی؟
گفت: «آمدم بهت بگم مظاهر مجروح شده، ولی ناراحت نباش، حالش خوبه! صبح که از خواب بیدار شدم، دل تو دلم نبود. همه اش فکر می کردم که مظاهر شهید شده. ولی فردای همان روز خبر آوردند که مظاهر زخمی شده.
به پدرش گفتم: «من از دیشب می دانستم مظاهر زخمی شده»
گفت: «چطوری!»
گفتم: «مصیب تو خواب بهم گفت.»

مهدی مرادی:
هر وقت در کار شناسایی، بچه ها دچار مشکلی می شدند یا راهکاری باز نمی شد، رسم علی آقا این بود که یکی یکی شهدای واحد را صدا می زد و عجیب این بود که با همین شیوه همیشه کارها درست می شد.
بعد از شهادت آقا مصیب، در مواقع بحران علی آقا بیشتر آقا مصیب را صدا می کرد و مثل همیشه مشکل حل می شد.

سرادر شهید علی چیت سازیان:
چهره آفتاب سوخته اش نشون می داد خیلی وقته توی جبهه است.
جبهه های غرب و جنوب، هر کجا که نیاز بود، توی عملیات های بزرگ خیلی رو کار آقا مصیب حساب باز می کردند. توی شناسایی عملیات های بزرگ کار کرده بود. حرفش برای فرماندهان عملیات، سند بود.
مصیب کارهایی کرده بود که باید ژنرال های دنیا بیان به دستش آب بریزن.
حمید حمزه ای ـ همرزم شهید
عملدار اطلاعات لشکر بود. همیشه در خطرها جلو می افتاد. بچه ها در سختی ها به او تکیه می کردند.
برای هرکس به نوعی نقطه امید بود. بعد از شهادتش بچه ها احساس می کردند امید خود را از دست داده اند.
وقتی خبر شهادتش در بین لشکر پیچید، هرکسی که ما را می دید، با یک دنیا حسرت می گفت: «علمدار علی آقا رفت!» مصیب خیلی حیف بود.
احسان قنبری:
شب قبل یک بار مسیر را شناسایی کرده بودیم. وقتی برگشتیم، علی آقا گفت: «فردا شب خودم باهاتون میام»
وقتی رسیدیم روی پد دشمن، طبق قراری که بین بچه های اطلاعات مرسوم بود، قرار شد یک نفر برود روی پد و سجده کند، سجده شکر.
علی آقا گفت: «خودم می روم و ثوابش را هم هدیه می کنم به روح مصیب!»
رفت روی پد و با اینکه عراقی ها پشت پد مشغول کار مهندسی بودند، چند دقیقه به یاد مصیب در سجده بود و اشک می ریخت.
هیچ وقت مصیب از یادش نمی رفت.

علیزاده :
بعد از شهادت آقا مصیب می دیدم که علی آقا در دعاهایی که بچه ها می خواندند، بلند بلند گریه می کرد.
بعد از اینکه خود علی آقا هم شهید شد، یکی از بچه ها تعریف می کرد علی آقا به من گفت:
« یه شب مصیب را خواب دیدم. گفتم: جان امام حسین چی کار کردی راه برایت باز شد. گفت: علی آقا خیلی گریه کردم، با اشک چشم راه را باز کردم.»
تازه فهمیدم دلیل بلند بلند گریه کردنش برای راهکاری بوده که مصیب تو خواب بهش گفته بود. با همان راهکار علی آقا هم از معبر سخت دنیا گذشت و رفت پیش مصیب.

مظاهر مجیدی :
رفته بودم روستا سری به بچه ها بزنم. یکی از آشناها تا مرا دید با عجله آمد به طرفم. دیدم چشم هایش پر از اشکه.
گفتم: «اتفاقی افتاده؟»
گفت: «آقا مظاهر اینکه می گویند شهدا شاهد اعمال ما هستند واقعاً درسته!»
گفتم: «چطور مگه!؟»
گفت: «جمعه آخر ماه رمضان کار واجبی داشتم. قصد کردم دنبال کار خودم بروم و در راهپیمایی روز قدس شرکت نکنم. شب خواب دیدم آقا مصیب با همان جدیت همیشگی گفت فلانی چرا معطلی؟ گفتم برای چی؟ گفت چرا وظیفه ات را انجام نمی دهی؟ چرا نمی ری راهپیمایی؟ صبح که از خواب بیدار شدم، با اطمینان خاطر رفتم راهپیمایی الحمدلله کارم هم درست شد.»

شهادتش برای علی آقا خیلی سخت بود. علی آقا به قدری برای مصیب آه می کشید و گریه می کرد که اگر کسی نمی شناخت، فکر می کرد برادر خودش بوده شهید شده. در سخنرانی ای که برای شهید مجیدی ایراد کرد گفت:
«بچه ها هر وقت می خواستند جلو برن، با مصیب قرار می گذاشتند که اگر ماندند مصیب اونها را بیاره. خیلی ها را از مرگ نجات داده بود. دیگه بدنش به گلوله ها عادت کرده بود.»
بعد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت:
«مصیب جان! آسوده بخواب، دیگه خسته شدی، سال ها طاقت فرسا خسته ات کرده.

وقتی سخنرانی امام از رادیو پخش می شد، سراپا گوش بود.
می گفت: «تمام آرزوم اینه که بعد از امام زنده نباشم. خدا نیاورد آن روزی را که ببینم امام نیست، ولی من هستم.»
مردم داشتند روی دست جنازه اش را تشییع می کردند. شعار می دادند، این گل پرپر شده، هدیه به رهبر شده! یاد آن حرفش افتادم.امام هنوز زنده بود و او هم به آرزویش رسیده بود.
منبع:"آقا مصیب"نوشته ی محمود قاسمس ,نشر مهسا,تهران-1387



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : مجيدي , مصيب ,
بازدید : 196
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,105 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,797 نفر
بازدید این ماه : 5,440 نفر
بازدید ماه قبل : 7,980 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک