فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1339 در روستاي قاسم‌آباد در استان همدان به‌دنيا آمد. شرايط حاکم بر خانواده رفيعي محيطي مستعد براي رشد معنوي محمدعلي فراهم کرده بود . از کودکي با قرآن و معارف اسلامي مأنوس بود. به‌دليل مشکلات مالي او توانست تا کلاس سوم راهنمايي از آموزش علوم بهره ببرد.
با اينکه تا سطوح بالاتر نتوانست درس بخواند اما با شناخت وآگاهي خوبي که از اوضاع جاري کشور داشت ,وبا علاقه ي زياد به انديشه هاي نوراني امام خميني ,به صف مبارزين با حکومت طاغوت پرداخت.
با کمي سن هيچ ترسي از حکومت ديکتاتوري پهلوي نداشت . يادر تظاهرات خياباني حضورداشت يابا همکاري دوستانش به تکثير وتوزيع پيامهاي امام خميني به مردم ومبارزين مي پرداخت .از هيچ کاري براي به ثمر رساندن نهضت اسلامي دريغ نداشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي و تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد مردمي پيوست. با ازدواج کرد چون اعتقاد داشت مسلمان بايد به تمام ابعاد دين عمل کند ]نه فقط به بعد جهاد ومبارزه.
شروع جنگ تحميلي آزمون سختي بود تا مردان از نامردان شناخته شوند ومحمدعلي رفيعي نشان داد که يکي از بزرگ ترين مردان ايران است. او در سپاه همدان مسئوليتهايي داشت ,بعد از آغاز جنگ از مسئوليتش کناره گيري کرد و راهي جبهه شد .
او در جبهه هاي جنگ در بخش پدافند که ماموريت مقابله با تجاوزات هوايي هواپيماها,بالگردها وموشکهاي دشمن را به عهده داشت ,مشغول خدمت شد.
پس ازمدتي که در جبهه حضور داشت با رشادتها و توان بالايي که از خود نشان داد در مسئوليتهاي بالاتري منصوب شد .
او يکي از فرماندهان صاحب نظر در پدافند ضد هوايي سپاه بود ,کسي که با کمترين وابتدايي ترين امکانات خدمات قابل تحسيني در دفاع از فضاي جمهوري اسلامي ايران به عمل آورد.
به‌دليل لياقت , شجاعت و ايماني که داشت به فرماندهي پدافند هوايي لشکر 32 انصارالحسين (ع) منصوب شد. محمدعلي رفيعي همواره خود را در پيشگاه خدا , امام مردم قدر شناس ايران مسئول مي‌دانست ,به همين خاطر لحظه‌اي در آرامش نداشت. هيچگاه نشد او تمام روزهاي مرخصي اش را در شهر وپيش خانواده اش بماند.
هميشه چند روز از مرخص او مانده بود که به جبهه برمي گشت,مي گفت:"طاقت دوري از محيط عرفاني جبهه را ندارم."
عمليات کربلاي 5 در جبهه شلمچه يکي از بزرگترين وسخت ترين حملات ايران بر عليه جبهه ي متحد خود بود,بعد از اين عمليات دشمنان بيشتر خواسته هاي ايران را که سالها به آن پافشاري مي کرد در قطعنامه 598گنجاندند.
محمدعلي رفيعي يکي از شهداي افتخارآفرين اين عمليات بود. چند روز بعد از شهادتش فرزندش به دنيا آمد.
محمدعلي در وصيت نامه اش نوشته:
اي برادران و خواهران لازم است قدري بيشتر تفكر كنيد و بيشتر بينديشيد و در اسلام بيشتر تحقيق كنيد تا به زندگي و سيره انبياء الهي انس پيدا كنيد، شكر و سجده در پيشگاه خداي تعالي بجا آوريد و يكديگر را به ارتباط با خداي خود و تقواي الهي بهرمند كنيد .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله الذى لهذا و ما كنا لنهتدى لو لا ان هدانا الله و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم
شكر خداى عزوجل را كه به ما عزت و عظمت بخشيد و ما را از تاريكي ها و ظلمت بيرون آورد و از لبه پرتگاه سقوط نجاتمان داد.
پروردگارا ، معبودا و اى آگاه بر دلها, در پيشگاهت چهره بر خاك مى سايم و با كمال خضوع در برابرت اشك مي ريزم و راضى به تمامى به ظاهر مصايب دنيا هستم و مي خواهم كه مرا اگر چه با گذشتن از سختي هاى طاقت فرسا ,به خودت نزديك كنى.
عزيزا :چطور و با چه عمل و بيانى مي توانم الطاف بي شمار تو را شكر بگويم .نعمت دوستى با خودت را ،نعمت نجات از گمراهى را ،نعمت عنايات و پيروزى، نعمت دست كشيدن و پشت پا زدن به دنياى فريبنده ،نعمت قلب تپنده و نور چشمم ،حضرت امام خمينى را ،كدام نعمت را اى خداى مهربان ؟
تو خود مي دانى و خوب هم مي دانى و من هم مي دانم كه تو مي دانى كه من عاشق تو هستم و تو هم در حديث فرموده اى من هم عاشق بنده ام هستم. اى معشوق من ، تو را به عشقى كه ميان من و تو و بندگان خالص تو است, زمينه كمال اين عشق را در وجودم كامل گردان. پروردگارا مي دانى كه من جز تو كسى را ندارم ,پس جز تو معشوقى ندارم, دستم را بگير تا گرمى دستانت را احساس كنم تا دلم و سرم و سراسر وجودم را جز تو به كسى و به چيزى نفروشم. اى خداى مهربان, اكنون كه تصميم گرفتم قلم و كاغذى به دست بگيرم و تا آخرين كلامم را با حضور تو, با خانواده هاى محترم و نور چشمم ,خانواده شهدا و امت مظلوم و به پا خاسته و محرومان جهان بزنم از تو درخواست مي كنم كه اين را هم به عنوان وصيتى كوچك براى رضاى خودت بپذيرى.
اكنون كه در مقطعى قرار گرفتيم و لحظات سرنوشت ساز ى را مي گذرانيم و شاهد و منتظر طلوع دوباره وپيروزى اسلام هستيم, عجب شور و حالى را در قلب دوستان مخلصت انداخته اى ,چهره ها چه زيبايند، قلبها چه مطمئنند، و بازوها چه پر توان از قدرت لايزال تو . شور و حالى در سيماى برادران پيداست ,وعده هاى تو اى خدا وعده هاى رهبر عزيز و قلب تپنده امت اسلام به آخرين لحظات خود نزديك مي شود. همه خبر از پيروزى مي دهند .يكى ميگويد همين روزها ملاقات ها شروع مي شود آن ديگرى ميگويد قبر شش گوشه حسين عليه سلام در انتظار ما و قلب ما در انتظار اوست آن يكى مي گويد سفره ابا عبدالله آماده مهمان نوازى است .
خدايا :چه شور و حالى در بين برادران مخلص مي بينم .برادران همه, شب بيدارند و در اين هواى نامناسب , چه عشقى دارند. خدايا اينها چه مي خواهند آن چهره بازو گشاده بسيجى و سپاهى گوياى چه عشقى است ؟
اى خداى مهربان ,مى دانى كه جز تو و رسيدن به وصال تو چيز ديگرى نيست و اما اى خالق و معبود مهربان ,مى دانم كه به وعده خويش عمل خواهى كرد و هيچ موقع دوستانت را از درگاهت محروم نمى كنى و نكرده اى و عاشقانت را اى خدا.
اكنون كه براى حركتى ديگر در راه خودت آماده شده اند و مي خواهند دين تو را يارى كنند ,پس اى خداى مهربان همچون گذشته عناياتت را بر سر و بازوى ما و ما را از امدادهاى غيبي خودت بهره مند گردان تا به يارى تو و كمك و امداد تو بتوانيم دينت را يارى كرده و مجد و عظمت را براى مسلمانان و نسلهاى آينده و مظلومان جهان به ارمغان آوريم و عدل را در جهان بگسترانيم .
اى برادران و خواهران لازم است قدرى بيشتر تفكر كنيد و بيشتر بينديشيد و در اسلام بيشتر تحقيق كنيد تا به زندگى و سيره انبياء الهى انس پيدا كنيد شكر و سجده در پيشگاه خداى تعالى به جا آوريد و يكديگر را به ارتباط با خداى خود و تقواى الهى بهره مند كنيد و از اين نور فروزان ولايت, روشنايى دلها و هدايت كننده به راه خدا و سعادت انسانها (امام عزيزمان) بهره مند شويد كه خدا در اين جهان پهناور عنايتش را شامل حال شما قرار داده است, پس قدر اين نعمات را بدانيم چرا كه اين امام بزرگوار مشعل هدايت بشريت را به دست دارد و به طرف الله روانه است .بر همه واجب است كه از او تبعيت كنيم و همواره فرموده هايش را با جان و دل جامه عمل بپوشانيم و با دشمنانش هميشه در ستيز و مبارزه باشيم كه محمد رسول الله والذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم .
والسلام على من اتبع الهدى محمد على رفيعى




خاطرات
مصاحبه با همسر شهيد محمد علي رفيعي:
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الذي هدينا لهذا و ما کنا لنه....
من شهناز کلاهي هستم ، همسر شهيد رفيعي ، فرمانده پدافند لشکر انصارالحسين (ع). 
حمد و سپاس مي گوييم خداي رحمان و رحيم را که به ما توفيق اين را داد، که چند صباحي در خدمت بهترين اولياي خدا و کساني که واقعا انسانيت را به يقين تفسير کردند, باشيم .
شهادت چيزي نيست که ما بتوانيم در مورد آن سخن بگوئيم ، يقينا کسي مي تواند از شهادت صحبت کند که به اين گوهر گرانبها دست يافته باشد و فراز ما آنقدر از اين قضيه زياد است  و فاصله ما آنقدر طولاني است ، که ما  فقط در حد کلام مي توانيم به اينها اشاره کنيم.
اتفاقات زمان و دوران جبهه و جنگ يک اتفاقات ويژه و خاصي بودند که الان در عصر خودمان به آن اتفاقات برخورد نمي کنيم . اما نمي شود گفت: آنها اتفاق بودند بلکه يک نوع تقرب بود که همه آن را پيدا کرده بودند، کساني که در متن جبهه و جنگ بودند به مراتب بيشتر و آنهايي که نهايتا به شهادت رسيدند . به هر حال شدت و ضعف دارد کم و زياد دارد هر کس از اين خوان گسترده نعمتي را انتخاب کرد و واقعا انتخاب بود، کسي که مي خواهد برود مقرب شود واقعا بايد بخواهد و اينطور نيست که اتفاقي انسان به هر چيز برسد . در اينجا اراده انسان خيلي مهم است .
 نحوه آشنايي ما با شهيد رفيعي از طريق يکي از دوستان صميمي ايشان بود، ايشان با ما يک نسبت فاميلي دور داشت . اسم ايشان را شنيده بودم و يکي دو بار با هم برخورد داشتيم. چهره شان را ديده بودم و نورانيت را از قبل حس کرده بودم ، اين طور نبود که وقتي خواستگاري مطرح شد از ايشان هيچ شناختي نداشته باشم، يک ذهنيت داشتم به هرحال اينها از بهترين ها هستند وقتي که حس کردم مي توانم هماهنگ با راه و اهداف ايشان حرکت کنم، خوب براي ما جالب بود. مراسم عقد ما سال 1361 روز عيد فطر بود، خيلي ساده در منزل خودمان بود. اما ما اصرار داشتيم مسجد برويم. هم خود من و هم شهيد رفيعي خيلي مشتاق بوديم که در خانه خدا اين وصلت صورت بگيرد و واقعا جاي خالي از قداست نگذاشته باشيم. عقد خيلي ساده و شايد در تصور نيايد، از سادگي برگزار شد. شهيد رفيعي با همان لباس ساده هميشگي خود من هم همينطور و با جا نماز و قرآن خيلي ساده برگزار شد. قرار بود حاج آقا رضا تشريف بياورند که در راه برايشان مشکلي پيش آمده بود. از ملاير برگشتند، توفيق نداشتيم. ديگر مجبور شديم با حاج آقا جوادي تماس بگيريم، البته ايشان از قبل در مراسم ما دعوت شده بودند، چون با شهيد رفيعي دوست بودند و با هم ارتباط داشتند. ديگر به حول و قوه الهي زندگي کوتاه اما پربارشروع شد . همين قدر  که حس مي کنم چند صباحي با يکي از اولياي خدا گذراندم برايم خيلي تسکين  دهنده است ، چون انسان وقتي به دنيا مي آيد بايد متاعي را در اينجا پيدا کند ، متاع دنيا که قليل است بايد متاعي پيدا کند  که گرانبها  باشد . فکر مي کنم گرانبهاترين متاع که در زندگي داشتم، همان 4-3 سالي بود که با ايشان زندگي کردم در همان سال حدودا دو ماه بعد به مسافرت مشهد مقدس رفتيم و زندگي را خيلي ساده و آرام شروع کرديم .

مختصري از رفتاراخلاقي و روحي شهيد در منزل:
وقتي آدم مي خواهد از شهدا حرف بزند و از روحياتشان بگويد ، همه حس مي کنند که آدم دارد غلو مي کند. مي گويند : چون حالا طرف رفته است و او در حسرت فراقش مي سوزد، غالبا انسان اينطور است، وقتي چيزي را از دست ميدهد ، بيشتر توجهش را جلب مي کند و نسبت به مسائل حساس تر مي شود. اما مي خواهم بگويم: اينطور نيست. من حتي در طول زندگي  که با ايشان داشتم ، به اقرار اين را مي گفتم، حتي به خودشان به زبان جاري مي کردم . با هر کس که به هر حال صحبت مي کردم ، وقتي مي ديدند رفتار و اخلاق ايشان را مي ديدند ، واقعا به حال ما غبطه مي خوردند و مي گفتند: خوشا به حال شما که با چنين کسي زندگي مي کنيد. روحيه او عالي بود . يک متانت و وقار خاصي داشت که مي توانم بگويم: در کمتر رزمنده اي من ديدم . چون به هر حال ما ارتباط داشتيم و هم دوستانشان بودند و شهدايي که رفته بودند. به هر حال ما به نوعي مي شناختيم و از فاميل و از دوست و آشنا بچه هايي که در اين جريانات ، حضور فعال داشتند ، خبردار بوديم. اما همه اقرار مي کردند که شهيد رفيعي ، يک متانت ويژه دارد. يک حالات روحاني خاصي دارد، که در کمتر از اين بچه ها ديده مي شد. از خصوصيات خيلي با ارزش اين بود، که خيلي کم صحبت مي کرد مگر اينکه ضرورت پيش مي آمد. براي هر چيز کلام جاري نمي کرد. خيلي آرام و متين بود و از لحاظ مسائل معنوي ، در حد بالايي بود. چون ، کسي در اين سن مي تواند اين کارها را انجام دهد، که خودش را به خدا برساند واقعا چنگ بزند به آن ريسمان الهي . مصداق با ارزش آن را من در شهيد ديدم، نه اينکه چون همسرم بود. حالا اگر شما از ديگران هم سوال بفرمائيد، اين را قبول دارند.ايشان يک مصداق خوب و يک اسوه خوبي از بندگي خدا بود .
 
برخورد شهيد با فراد خانواده همسر، فرزند، پدر و مادر و ساير بستگان:
البته من در طي چند سالي که با هم زندگي کرديم ، صاحب فرزندي نشديم. پسر ما وقتي به دنيا آمد که پدرش نبود و 2 ماه بعد از شهادت پدرش به دنيا آمد. اما در ارتباط با خودم، چون در خانه پدري ماندم، يعني پدرم بي حد حساس بودند نسبت به من واينکه  اگر ايشان شهيد بشوند ، شرايط من چگونه خواهد شد . يکي از شرايط پدرم اين بود که به شهيد مي گفت : من پيش پدر بمانم ، چون شهيد دائم در جبهه و جنگ حضور داشته و نمي شد ، جاي ديگري بروم  من هم آنجا بودم . خوب، کسي که وارد خانه همسر مي شود به هر حال شرايطي پيش مي آيد و ارتباط بايد سنجيده و حساب شده باشد. شهيد رفيعي هم چون مادر نداشتند، خيلي تمايل به اينکه  به خانه خودشان برود، نداشتند. پدرم وقتي اين شرط را گذاشتند، ايشان هم گفتند مشکلي نيست. ايشان مي گفتند : من در طول ماه خيلي کم در شهر مي توانم بمانم، اينکه خيال شما راحت باشد و براي من هم راحت است و من با خيال راحت مي توانم کارم را دنبال کنم. مي خوام بگويم، اگر انسان بخواهد ارتباطات ايشان را بگويد با تک تک افراد، يا خود من، زمان زياد مي طلبد و هم تکرار مکررات مي شود. مي خواهم بگويم، در قالب يک کلام که شما متوجه شويد که رفتاري که شهيد در خانه پدر من داشتند و يا در خانه با من و يا خواهر و برادرم از من کوچکترم : همه واقعا در خانه به عنوان يک معلم ، ايشان قبول داشتند. وقتي از جبهه به خانه مي آمدند ، همه برنامه شان تغيير مي کرد. حتي بچه هاي کوچک زير تکليف، نماز مي خواندند و همه مشتاق به روزه هاي مستحبي مي شدند. چون وقتي شهيد وارد خانه مي شد ، دوشنبه و پنج شنبه ها قرارمان بود، روزه بگيريم.
 رهنمودهاي 11 گانه امام (ره) هر 11 موردش را عمل مي کردند. يکي از مواردش همين روزه بود، که روزهاي دوشنبه و پنج شنبه روزه بگيرند. وقتي که ايشان مي آمدند، خانواده ما مقيد به اين مسائله مي شدند که روزه بگيرند. اين روزها ، حيا و عفتش از خصوصيات اصلي ايشان بود . خيلي با حيا و نجيب بودند. مي خواهم بگويم که حتي در جنس مونث خانمها و دخترها هم ، چنين حيايي نديده بودم. حالا در ارتباط هاي روزمره که قرار مي گرفتند و در طول روز مي آمدند و مي رفتند ، حتي ايشان براي وضو گرفتن نگاه مي کردند اگر کسي نيست و اگر بچه ها نيستند ، آستين را بالا مي زدند  و اگر کسي بود يا رد ميشد آستين را بالا نمي زد، تا اينکه شخص رد شود، آن وقت بالا ميزد. آنقدر جانب احتياط را از لحاظ رعايت حيا و حجابش داشت. حتي در 3 سال و هشت ماه دقيقي که با ايشان زندگي کردم ، پدر من را خيلي بيشتر از پدر خودشان مي ديدند. چون ما آنجا زندگي مي کرديم ، اما هر وقت که مي آمدند ، حتما به ديدار پدرشان مي رفتند. جالب اينجاست آنقدر براي پدرشان احترام قائل بودند، که من در نظر مي گرفتم، هر بار شهيد رفيعي از در مي آمدند و پدرشان را مي ديدند، به احترام او بلند مي شدند. برايشان خيلي احترام قائل بودند.
ابهت شهيد همه را گرفته بود. هر وقت ايشان مي آمدند، همه کارشان را جمع و جور  مي کردند و کسي راهي براي غيبت کردن نداشت. و از اينکه کسي معصيت کند ، خبري نبود و واقعا در خانه گناه کم مي شد . به قول امام صادق (ع) ، دينش را از طريق عملش تبليغ مي کرد. اين طور نبود که با کسي وارد بحث شود، يا دائم مسائل را مطرح کند و خودش عامل نباشد .هر کس مي ديد، مي گفت : اين دين ، دين واقعي است. فلاني را قبول دارم، چون خودش عمل مي کند و حالا هر چيزي را به من بگويد ، با گوش جان قبول مي کنم. اگر کس ديگري اين توصيه را به من مي کرد، شايد نمي پذيرفتم.
رفتارشان آنقدر سنجيده بود و با بچه ها ملاطفت و مهرباني داشت و احترامش عجيب بود. واقعا الان من غبطه مي خورم ، که کسي که حتي يک ساعت از وقتش را با ايشان نگذرانده  بود ، از ايشان خاطرها داشت و فکر مي کنم، اين توصيه ها ، بهترين رهنمودش بود. بچه ها را با آقا و خانم خطاب مي کرد و به بچه ها بها مي داد ومي گفت: بايد به بچه ها بها داد تا در بزرگي بتوانند شخصيت خود را به منصه ظهور بگذارند. اين طور نيست که در بچگي هر طور خواستيد با او رفتار کنيد و بعد در بزرگي برايش کلاس ويژه بگذارند، اين زياد کاربرد ندارد . بي حد به اين مسائله اهميت مي داد. در منزل هم که من با ايشان 3 سال و 8 ماه زندگي کردم، حتي يک جفت جوراب ايشان را نشستم. اصلا اجازه نمي داد ، مي گفتم : وظيفه من است. مي گفت: کسي نگفته اين وظيفه زن است ، که کار مرد را انجام دهد. بعضا پيش مي آمد که ايشان از جبهه بر مي گشتند و در کارهاي خانه به من کمک مي کردند و کار انجام مي دادند. خيلي عجيب بود ، صبح زود بدون اينکه کسي متوجه شود ، بلند مي شد و لباسهاي خودش و لباسهاي ما را مي شست و اتو مي کرد. با طمانينه و آرامش عجيب همه کارهايش را انجام مي داد. شما فکر کنيد اگر ساعت 3 نيمه شب از جبهه مي آمد، اگر ساعت 4 صبح اذان بود، نماز را سر ساعت اذان مي خواند. يعني حيفش مي آمد که بخوابد. اين طوري نبود که حالا يک طوري مي شد يا بيدار مي شد يا ... و به نماز اهميت فراوان مي داد . واقعا مي خواهم بگويم، نماز محبوبش بود. هر چيزي که شهيد رفيعي پيدا کرد، در نمازش پيدا کرد. اين نتيجه اي است که من در طي سالياني که با او بودم به آن رسيدم. نوافلش ترک نمي شد . به ندرت يادم مي آيد که نوافل ايشان ترک شده باشد. يادم مي آيد يک شب که شيميايي شده بود ، نافله را آن شب نخواند. از وقتي با ايشان بودم اين يکي يادم مي آيد. حتي نمي خواستند من متوجه حالاتشان بشوم. ولي به هر حال در زندگي مشترک آدم خيلي چيزها را از هم پيدا مي کند.

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف، در خانه و بين خانواده:
عرض کردم، نماز براي شهيد رفيعي چيزي بود که در دنيا داشت و بيش از هر چيزي نماز را دوست مي داشت. بيش از هر چيزي به نماز اهميت مي داد . به نوافلش مي رسيد و دعاهاي روز را مي خواند. امکان نداشت دعاها و تعقيبات را ترک کند. هميشه مفاتيح کنار جا نمازش بود و دعاها، بخصوص دعاي امين ا... ،زيارت عاشورايش ترک نمي شد. مثلا ماها مقيديم دهه محرم، دهه عاشورا، زيارت عاشورا بخوانيم، يا اربعين، زيارت اربعين بخوانيم و ، او اين طور نبود و اعتقاد قلبي داشت . انسان بايد هر روز امام حسين (ع) را زيارت کند. مي گفتند: آن مقامي که خداوند به امام حسين (ع) داده ، اگر کسي درک کند ، حتي يک روز از زيارت عاشورا خواندن دست بر نمي دارد. به قرآن عجيب اهميت مي دادند. در مواقع مختلف در خانه قرآن مي خواندند ، بعد از نماز صبح، تقيد داشتند به خواندن قرآن تا طلوع تا اينکه آفتاب کاملا بگيرد. جالب اينجا بود که همسايگان مي گفتند: خوب است که صداي آقاي رفيعي را موقع خواندن قرآن مي شنويم، چون تا حالا صدايش را نشنيده ايم. سلام هم که مي کرديم ، آنقدر آهسته جواب مي دادند که فکر کنيد ، بعضا من که به فاصله نيم يا يک متري کنار ايشان نشسته بودم ، صدايشان را نمي شنيدم. اما اينکه صداي بلندشان ، قرآن بود. در طي چند سالي که با ايشان زندگي کردم ، هيچ صداي بلندي از ايشان نشنيدم. حتي مرا بلند صدا نکردند . حتي خانواده من نفهميدند که ايشان مرا در محاوره روزانه چه خطاب مي کند . خوب خيلي ها برايشان جالب بود و از من مي پرسيدند: ايشان به شما چه مي گويد و چه شما را خطاب مي کند ؟
 حالاتشان خاص بود اين بود که همه مي خواستند بفهمند واقعا کيست؟ چه مي گذرد در حالاتش ، که به اين مقام رسيده است. در سال حساب نکردم ، چند بار ختم قرآن کردند. بعضا که مي ديدم آخرهاي قرآن را مي خوانند ، مي فهميدم زياد ختم کردند. ولي در ماه مبارک رمضان ، سه بار ختم مي کردند . از لحاظ امساک ، از مسائل دنيا بريده بود. پرهيز از دنيا داشت و حب دنيا را از دل بيرون کرده بودند. اينطور نبود که تعلقي به مسائل دنيا داشته باشد. من براي نمونه عرض کنم، وقتي حقوق از سپاه مي گرفتند، تلويزيوني داشتيم که چيزي مي آوردند و مي گذاشتند روي تلويزيون و مي گفت : فلاني پول آوردم. شما خودت هر کاري مي خواهي بکن  و هر طور خرج مي کني، بکن. مي گفتم : خودتان احتياج نداريد ؟ مي گفت: نه من نياز ندارم و جالب اين بود که چندين بار متوجه شدم، هر وقت که پول مي آورند و مي روند و دوباره تجيديد وضو مي کنند. از خصوصيات ديگر ايشان ، هميشه وضو داشتن ايشان بود. شما در نظر بگيريد اگر نصف شب هم از خواب بيدار ميشد ، که به نوعي که مي خواست مجددا بخوابد، مي رفت و تجديد وضو مي کرد. به هيچ عنواني بي وضو نمي ماند. من مي گفتم: خوب الان صبح مي شود ومي روي وضو مي گيري. توضيحي هم براي کارهايش نمي داد، و اين طور نبود که مطرح کند . مثلا مي گفت: اينکه کار شاقي نيست ، دلم مي خواهد يک صفاي باطني پيدا کنم. چون اين شهر آلوده است، مي خواهم که با طهارت باشم و اين آلودگيها مرا نگيرد . خيلي زيبا بود، آخرين باري که آمده بودند، وقتي وارد خانه شدند ، به من گفت: وقتي از باغ بهشت وارد شهر شدم ، چون ماشين دست خودشان بود ، هم موقع آمدن و هم موقع برگشتن به گلزار شهدا مي رفتند. وقتي وارد شهر شدم، احساس کردم شهر بوي تعفن گرفته است. انگار فاضلاب شهر را گرفته بود. از من سوال مي کرد آيا واقعا اينطور است و فاضلاب روان شده؟ من گفتم : نه اين طور نيست. اما ديگر من حس کردم، خيلي به شهادت نزديک شده  و آخرين بار ، اصلا چهره ايشان تغيير کرده بود. يک حالتهاي ويژه در وجودش مي ديدم. خودش حتي خيلي از مسائلش را کمتر به زبان مي آورد. حتي در ارتباط با من ، با ديگران که اصلا . وقتي حس کردم که خيلي نزديک به شهادت شده ، از خدا مي خواستم ، حالا چند ماهي فرصت بدهد که بعد از اين چند سال آرزو بچه دار شدن را ببينند ، ولي خوب از بهترين دعهايش ، که در وصيت نامه اش هم بود، اين بود که : « خدايا در سخت ترين شرايط امتحان ، مرا به شهادت برسان و خدايا در سخت ترين شرايط زندگي امتحانم کن. خدايا در سخت ترين شرايط مرا به شهادت برسان ». خيلي به هم علاقمند بوديم ، و اين علاقمندي ما ، واقعا در زندگي ، دو طرفه بود و اينطور نبود که يک طرفه باشد. بي حد به شهيد رفيعي علاقمند بودم و او را  دوست داشتم .


از جبهه  که مي آمدند توجه کامل روي خانواده داشتند. به مسافرت اهميت مي دادند. مي گفتند: سه چهار روزي که اينجا هستم، حداقل مي توانيم زيارت برويم، اگر دنيا لذتي داشته باشد لذتش زيارت ائمه اطهار (ع) است. زيارت را زياد دوست داشتند. به جمکران خيلي علاقمند بودند. وقتي وضو مي گرفت، اصلا چهره اش  عوض مي شد. وقتي مي آمد ، مي گفتم: وضو گرفتي؟ مي گفتند: شما از کجا فهميديد؟ مي گفتم: قيافه ات تغيير کرده است . واقعا با معرفت وضو مي گرفت، چون اين طور است که اينها بدون هم معنا و مفهوم ندارد. عرض کردم مسافرت را واقعا دوست داشتند ، بخصوص زيارت را. در مدت کوتاهي که با هم زندگي کرديم، در اغلب مرخصي ها به قم مي رفتيم . اگر مرخصيشان زياد بود برنامه ريزي مي کردند، دفتري داشتند که همه کارهايشان را يادداشت مي کردند. من چيزهايي در اين دفتر ديدم که اصلا انسان فکرش را نمي کند. هر کاري که مي خواستند انجام دهند از مطالب خيلي کوچک را يادداشت مي کردند، همه را در آن دفتر مي نوشت. اولويت شهيد جبهه و جنگ بود. مواقعي که تشخيص مي دادند که نياز آنجاست اول آنجا را ترجيح مي دادند.

وقتي از جبهه مي آمدند مانند مادري که بچه اش در سختي بوده که چند ساعتي بخواهد جبران کند تر و خشک کند اين طور برخورد مي کرد با من. بعضي مواقع من از اين حالتشان دلگير مي شدم مي گفتم تورا به خدا اينقدر به من توجه نکن چون وقتي که مي رفتند ديگر بي قراري من بيشتر مي شد. مي گفتند خوب من فکر مي کنم شما چه سختيها در اين چند مدت مي کشيد در بهترين روزهاي عمر و جواني ؛من وظيفه ام است, آنقدر قضيه جبهه و جنگ هدفمند است که به چيز ديگر نمي شود فکر کرد. تمام همتمان را بايد بگذاريم براي مسائل جبهه و جنگ . فرق نمي کند هم ما و هم شما ما با رفتنمان شما با ماندنتان . هميشه به مسائلي که خانواده با خود حمل مي کرد بها مي دادند مسائلي که در طول نبرد رزمندگن مطرح مي شد. مي گفتند: اجر شما خيلي زياد است حالا رفتن هنر نيست ما مي رويم مشغول کار مي شويم ,شايد براي من 15 روز آنقدر سخت نباشد چون شما مي مانيد و جاي خالي ما را مي بينيد از طرفي اضطراب و دلشوره و نگراني هر چه کار سخت تر باشد اجرش بيشتر است .

انسان وقتي متوجه شد و وقتي مي خواهد به مسائل روحي دقت کند، بايد به همه جوانب دقت کند. واقعا شهيد رفيعي هم به همه دقت مي کرد . عرض کردم مسافرت را واقعا دوست داشتند. به خصوص در مدت کوتاهي که با هم زندگي کرديم، بيش از همه افراد خانواده ما، به مسافرت مي رفتيم. 27و28 بار به قم رفتيم. خيلي جالب بود در اغلب مرخصيهايشان به قم مي رفتيم. اگر مرخصيشان زياد بود ، برنامه ريزي مي کردند. دفتري داشتند که همه کارهايشان را در آن يادداشت مي کردند. من چيزهايي در اين دفتر ديدم، که اصلا انسان فکرش را نمي کند. هر کاري که مي خواستند انجام دهند از مطالب خيلي کوچک که ريز کارها را يادداشت مي کردند، همه را در آن دفتر مي نوشت . اصلا آدم باور نمي کند که براي قضيه کوچک ، اينطور برنامه داشته باشد، ولي واقعا اهميت مي دادند.

 اولويت شهيد، واقعا جبهه و جنگ بود. مواقعي که تشخيص مي دادند که نياز آنجاست ، اول آنجارا ترجيح مي دادند. اين طور نبود که کارشان به تبعيت انجام شود. موقعي که تشحيص مي دادند، جبهه و جنگ بايد در صدر مسالشان باشد ، هيچ چيز ديگر نمي توانست جاي اين مساله را بگيرد. به هر حال شهيد رفيعي به کارشان مي رسيدند و من مي خواهم بگويم، تا اين فاصله که با ايشان زندگي مي کردم ، نمي دانستم ايشان مسئوليت پدافند را داشتند و من بعد از شهادت ايشان اين را فهميدم. بارها سوال مي کردم، که شما آنجا چکار مي کنيد؟ مي گفتند: اگر من لياقت داشته باشم که آنجا کفش بسيجيان را واکس بزنم ، اين براي من خيلي ارزشمند است. مي گفت :شما دعا کنيد که لياقت شهادت را داشته باشم تا اينکه اسم مرا ثبت کنند. من حس کردم که کارشان فشرده است و مسوليت بزرگ دارند، چون از سوال من منزجر مي شدند و دوست نداشتم که ايشان را اذيت کنم ، لذا از ايشان سوال نمي کردم . اما در ارتباط با مسافرتشان ، که عرض کردم بعداز جبهه و جنگ و بعد از اينکه آنجا به کارشان مي رسيدند، ترجيح مي دادند از فرصت هايي که بين اعزامشان بود ، استفاده فراوان بکنند و خيلي مقيد به زيارت رفتن بودند . اينکه 4 بار به خدمت علي بن موسي الرضا (ع) رسيديم و چندين بار به قم مشرف شديم . به زيارت حضرت معصومه (ع) رفتيم و با معرفت هم زيارت مي کردند و آنقدر دقيق بودند به مساله زيارت و آنقدر با حالتهاي ايشان خاص بود که وقتي وارد اين حرم هاي مطهر مي شدند، هر کس متوجه حالات ايشان مي شد ، ايشان واقعا خيلي چيزها را مي ديد که شايد ماها نمي ديديم و اينکه مسافرتشان بيشتر در اين قالب ها بود. حالا اگر شهرهاي ديگر پيش مي آمد به ارحام سر مي زديم و بعد از زيارت ، ترجيح مي دادند صله رحم را حتي اگر در نقاط دور دست بود . برنامه زندگي ما اينطور بود و هيچ وقت هم تغير نکرد. يعني روند خيلي موزون و منظم بود و همه ما به خلقيات ايشان آشنا  شده بودند .

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
فرهنگ حاکم در آن روزها ، همان فرهنگ جبهه بود . يعني در آن روزها طوري نبود که فرهنگ جبهه در فرهنگ خانه رزمندها وارد نشده باشد و چيزي جداي از خانه او باشد و به عنوان شغل به آن توجه داشته باشد. مي خواهم بگويم: شهدا با همان فرهنگ به مقام شهادت رسيدند ، فرهنگ جبهه در متن زندگي همه شهدا بود، چون اگر آن فرهنگ جبهه نبود  و فرهنگ شهادت نبود ، اينان به اين مقام نمي رسيدند و اين قضيه ، آنقدر در عمق جانشان نفوذ کرده بود ، که ديگر جزء وجودشان شده بود. در خانه تاثير مستقيم داشتند و يا در افرادي که در ارتباط با آنها بودند همين طور و اين طور نبود که در اعمالشان محو باشد. اما مسائل جبهه و جنگ ، يک مسائل کلي بود. بايد به ريزريز مسائل پرداخت تا بتوان به عنوان مجموعه از فرهنگ جبهه از آن ياد کنيم. همان ساده زيستي ها ، همان توجهشان به مسائل معنوي ، بريدن از تعلقات دنيوي، اينها خودشان فرهنگ جبهه را تشکيل مي داد، که واقعا در جزئيات زندگي مطرح مي شود. حتي خوردن و خوابيدن و در تمام مسائل روزمره و آنچه داشتند، با برنامه آن فرهنگ هماهنگ بود و جداي از زندگيشان نبود .

بينش شهيد نسبت به نوع تدبير درزندگي ، نوع تربيت ، ساده زيستي و ...
از لحاظ سادگي واقعا نمونه بود. روز عقد اين قضيه براي همه ثابت شد که ايشان کسي است که از دنيا چيزي نمي خواهد و از دنيا چيزي را انتخاب مي کند که براي رسيدن به هدف باشد . بعضا پيش مي آمد و مي گفتند: چرا ازدواج مي کنند؟ اينها که مي خواهند بروند شهيد بشوند و به مسائل دنيا اهميت نميدهند و چرا پس ازدواج مي کنند؟ اينها که برايشان مهم نيست ؟ ولي اين طور نبود، عامه مردم يک چيزي مي بينند، اما قضيه چيز ديگري است . واقعيتها وراي آن چيزي است که ما مي انديشيم. اينکه شهيد رفيعي از لحاظ سادگي ، واقعا در خانه اسوه بودند ، با همين سادگي در نهايت نظافت، در نهايت نظم بودند. مثلا لباسهايش جدا بود و لباس نماز جمعه را براي ميهماني نمي پوشيد. لباس ميهماني را هيچ وقت در کوچه نمي پوشيد و همه اينها را جدا جدا گذاشته بود . براي همه کارش هم دليل داشت و هم خيلي نکته سنج بودند و نسبت به مسائل ساده زيستي مقيد بود .
اما از لحاظ مسائل تربيتي بيشتر از طريق عمل کردن به احکام الهي بود. بعضا صحبتي پيش مي آمد  که ، توصيه اي به افراد بکند. اينطور نبود قضيه را کش و قوس بدهد. واقعا هم همينطور بود، نيازي به گفتن نداشت .در خانه در ارتباط با دوستان همه متفق القول بودند که وقتي محمدعلي هست ديگر جايي براي گناه کردن نمي باشد. وقتي آقاي رفيعي هست فلان حرف نمي شود. وقتي او هست ديگر ما هر طور نمي توانيم بنشينيم و هر طور که مي خواهيم نمي توانيم حرف بزنيم. اين ديگر براي همه جا افتاده بود. همه  افراد کارهايشان را جمع و جور مي کردند با نهايت علاقه نه از روي ترس . واقعا به او علاقه داشتند، واقعا ظاهر دوست داشتني داشتند. هميشه تبسم را روي لبهاشان ديد مي شد. حتي در حالت  ناراحتي هميشه متبسم بودند. اينها از صفات مومنين است که در چهره شان نور باطن متجلي است . اين طور نيست که ظاهرو باطن با هم فرق داشته باشد . اما ايشان خودشان وقتي پسرمان به دنيا آمد، نبود. اما قبلا خيلي سفارش مي کردند از وقتي متوجه شدند که خداوند توفيق داده که مي توانيم صاحب فرزندي شويم به من خيلي توصيه ها مي کردند ،که من تا به حال آنها را نشينده بودم. اعتقاد قلبي من اين است که  اينها از اخلاصشان بود، از حکمتها بود . حديث داريم « اگر کسي خودش را چهل روز شبانه روز براي خدا خالص کند حکمتهاي الهي از قلبش به زبانش جاري مي گردد» حتي بدون اينکه آنها را مطالعه کرده باشد به آنها رسيده بود. به مسائلي رسيده بود که من مطئنم حتي شهيد آنها را جايي مطالعه نکرده بود. اينکه به قضيه فرزند خيلي اهميت مي دادند و اعتقاد داشتند مي گفتند:  فرزند براي انسان يک وجود نيست بلکه يک نسل مي باشد ، شما اگر مي خواهيد يک روح پاک را هديه به  اين مجموعه زميني کنيد ، بايد به مسئوليت آن پاي بند باشيد. اگر خداي نکرده اين وجود پاک و اين روح الهي را نعوذبا... به روح شيطان تبديل کني، تکليف چيست ؟ پدر و مادر نقش اساسي درتربيت فرزند دارند که بچه ها کدام مسير را بروند. اينکه به هر حال تربيت به هر شکل شود و وجود بچه تشکيل شود نه . مي گفتند : شما مطمئن باشيد هر حرکتي که مي کنيد عينا روي بچه تاثير مي گذارد اينطور نيست که بگوييم اين بچه هنوز وارد دنيا نشده است. پس نسبت به اين مسائل غافل است قطعا تاثير مي گذارد. مرا تشويق مي کردند به مسائل عباديم خيلي حساس باشم. هر چيزي را مي گفت ، انسان نمي توانست رد کند يا اهميت ندهد. سخني که از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند .واقعا مصداق داشت . در نامگذاري فرزند هر پدر و مادري از ابتدا نظري دارند، آن وقت ما نسبت به هم حساسيت فراواني داشتيم يک عشق عجيبي بين ما بود. برنامه ريزي مي کرديم، نسبت به مساله نامگذاري ما انتخاب کرده بوديم. وقتي من پرسيدم، گفت : خواب ديدم در جمکران بچه اي روي دستان من بود مي خواستم بروم دعاي کميل هر چه گشتم بچه هايي که جمع شده بودند براي دعا پيدا نکردم آوردم وسط مسجد نشستم بچه را گذاشتم زمين . ديدم « اللهم اني اسئلک برحمتک التي ......» در مسجد پيچيده شده من نگاه کردم در اطرافم کسي نبود . اين بچه دعاي کميل را مي خواند به اين لحاظ دلم مي خواهد اسم پسرم کميل بگذارم .
شهيد رفيعي تکيه کلامش انشاا... بود. يعني وقتي مي خواست برود ، مي گفت: حالا شايد تا در رفتم و نشد بروم . واقعا معتقد بود ، که آنچه خداوند اراده کند ، همان مي شود. و ممکن است کمتر از ثانيه اي اراده انسان را تغيير دهد. اما به صراحت در آخرين سفري که به مشهد مقدس رفته بوديم ، به من گفت: اين کميل است و خيلي برايم عجيب بود. گفتم: شايد خواب ديده است. آخر براي هر چيزي انشاء..... مي گفت. پرسيدم ،  گفت : آنچه خدا بخواهد ،همان مقرر مي شود، اما من مطمئنم اين کميل است .
 احترام بسيار عجيبي براي پدر و مادر قائل بودند .در جواني  مادرشان را از دست داده بودند ، برايشان ضايعه خيلي بزرگي بود و فکر مي کنم حساسيتي هم که ايشان روي من داشتند به خاطر همين قضيه بود، چون يکبار همه چيزشان را از دست داده بودند، خيلي متوجه من بودند و خيلي به مقام زن اهميت مي داد. براي زن احترام قائل بود حتي مي گفت : اولياي خدا از دامنهاي پاک زنها به اين مقام رسيده اند. تا دامن پاک نباشد امکان ندارد انسان هر چقدر هم که سعي کند به آنچه که مي خواهد دست پيدا کند.
در ارتباط با پدرشان خيلي احترام قائل بودند. هم براي پدر خودشان و هم پدر و مادر من . کلا به عنوان ولي ، به آنها احترام مي گذاشتند و هم چنين نسبت به خواهران و برادران ، چون شهيد رفيعي هم مثل من ، خودش فرزند اول بودند و خواهر و برادرانشان سنشان پايين تر بود ، به آنها التفات داشت. اما اينکه از نعمت مادر محروم بودند و به  خواهرانشان و برادرانشان خيلي توجه داشت و مي خواست خودش اين خلا را پر کند . از لحاظ تربيتي اينکه هر چه بخوام بگويم، همه اش تکرار است، اما واقعا خوب تربيت شده بود. مادرشان آنگونه که وصف مي کنند ، يک مادر نمونه بود. پدرشان هم با تقواست و زبانزد همه بود ، ولي خوب ، مادر نقش اساسي تري در تربيت فرزند دارد. مادرشان از مادراني بوده که روي مسائل اعتقادي ، با توجه به اينکه از يک خانواده ساده بودند ، خوب کارکرده بود. اما در مقامشان اين کافي است، که بين دو نماز جان به جان آفرين تسليم کرده بودند. مادري که با اين حالت از دنيا برود، آنقدر تقوي در زندگي خويشي قرار داده ، که قطعا بعيد به نظر نمي آيد، اين چنين بچه اي از دامان او به اين درجه والا دست يافته باشد.
بيان احساسات خود هنگام اعزام همسرتان به جبهه ها :
در  رفتن  جان  از  بدن  گويند  هر  نوعي  سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود
شايد بعضي به کلامش توجه نکنند ، اما عمق مساله اينطور است ، که وقتي آقاي رفيعي مي رفتند ، تمام وجودم را آقاي رفيعي مي بردند و وقتي برمي گشتند ، مي گفتند: چرا شما اينطور شديد ؟ چرا از لحاظ ظاهري اينقدر عوض شديد و تغيير کرديد؟ مثل کسي که چند ماه رياضت کشيده باشد، شديد. چهره من يک همچين ترکيبي پيدا کرده بود و هر کس مرا مي ديد ، خيلي زود متوجه مي شد و مي گفت: آقاي رفيعي رفته اند؟ مي گفتند: چرا شما اينطور هستيد، آرام  باش و بر خودت تسلط داشته باش. و با ذکر خدا جبران کن قضيه را . مي گفتم: اصلا وقتي که ظاهري از چشم ما محومي شويد ، حس مي کنم واقعا رفتيد ، چون من بيش از حد به شما علاقمند هستم و نگران سلامتي شما هستم و نقطه اتصال من و شما ، خيلي قوي است و خيلي مي ترسم. حق داشتم که بترسم. هر وقت مي ر فت ، مطمئن بودم که ديگر برنمي گردد، اما من با نهايت تضرع از خدا مي خواستم و مي گفتم : من حاضرم تا ابد زندگي ما جنگ باشد و ايشان جبهه بروند ، اما به هرحال ايشان باشند  و لااقل ماهي يکبار بيايند که من ايشان را ببينم .

مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور همسر در جبهه :
حضور در جبهه يک مساله عقيدتي بود. اين خيلي از مسائل را براي ما حل مي کرد. اگر ما با مسائل کنار مي آمديم، به لحاظ اين بود که ما معتقد بر اين بوديم، که بايد آنجا باشند و مصلحت دين ما بر اين است که ايشان تلاش کنند در نبردشان با کفر .
 اينکه وقتي انسان کاري براي عقايدش انجام ميدهد، يا هدفي را دنبال مي کند، خوب قطعا تليخيها ، شيرين مي شود و سختيها آسان مي شود، اما نه آن شيريني هايي که در مسائل دنيا داريم، نه اينطور نيست. مي خواهم بگويم: شيريني و آساني خيلي فرق مي کند و در مسائل دنيا ، پيشرفت کارها و آسان شدن کارها يا قضيه اي شيرين شدن سختي ها ، خيلي متفاوت است . مي خواهم بگويم، نهايت سختي ها کلا براي زن، در نبود همسرش مي باشد. اگر اين نبود، مثل زمان جنگ که موقت باشد، انسان به يک اميدي که حالا يک ماه طاقت مي آورم ، و به هر حال ايشان از راه مي رسد ، خيلي آسان است . اما وقتي انسان خودش را تو معرکه در اين دنيا ، يکه و تنها ببيند،  که پشتوانه خود را از دست داده است ، علي الظاهر دنيا براي او تمام شده است. براي خود من، همين طور بود. اما شرايط من ، وقتي  خود را در مسائل دنيا تنها ديدم ، خيلي بغرنج بود و خيلي برايم سخت بود، نه به لحاظ سختيهاي ظاهري،  چون اينها که رفتند و يک مسئوليت عظيم روي دوش ما گذاشتند. چگونه بار اين مسئوليت را به خصوص اين چنين امانتي را مي توانم به دوش کشم؟ و يکه و تنها ، خيلي برايم سخت بود، چون بعد از شهادت ايشان، تنها زندگي مي کردم و چون يکسال بعدش ، پدرم را از دست دادم، ترجيح دادم که با کميل تنها باشم . به خاطر مسائل تربيتي ايشان گفتم: در خانه پدر و مادر بزرگ هستند و در اينطور شرايط ، که نعمت پدر از او گرفته شده ، ديگران يک توجه خاص و اضافي و محبتهاي اضافي نسبت به بچه دارند ، که خودش مي تواند در آينده براي تربيت بچه ، مضر باشد. ترجيح دادم تنها زندگي کنم  . تنها زندگي کردن يک زن در بحبوحه جواني ، در يک چنين جامعه اي که مسائل و تبعات زيادي دارد، خود سخت است. ما بايد با همچون مشکلاتي دست و پنجه نرم مي کرديم و دست به گريبان بوديم . با بچه اي که کوچک و خودم تنها . در عين اينکه تنها زندگي مي کرديم ، در سن چهارسالگي که مشکلات بچگي ، ظاهرا کمي حل شده بود ، هم مرد و هم زن خانه بودم. اينکه به هر حال فشار مي آيد و اينطور نيست که آسان باشد. شروع کردم درس ناتمام را پي گيري کردن و تمام کردم. در راه دوست، خيلي کارها بايد کرد و گفتم که براي انسان الکي و آسان نيست به مقام قرب رسيدن و اينکه من هيچوقت خودم را شايسته نمي دانم ، که از وجود ايشان چيزي درک کرده باشم و آنچه مي گويم، چيزهاي ظاهري است و لطف خدا هميشه شامل حال بندگان است. حتي آنهايي که توجه به خدا ندارند ، خداوند آنقدر بزرگوار است و آنقدر رحمان و رحيم است ، که به همه بندگان توجه دارد ، حالا اگر بنده غافل هم باشد. اما مي خواهم بگويم واقعا با برکت نعمت وجودي خود شهدا، که به اشاره قرآن اينها زندگان حقيقي خداوندند هستند و اينکه خداوند التفات نسبت به شهيد دارد، که شهادت بالاترين مقام کمال است، قطعا به اطرافاينش توجه دارد و نيز به مسائلي که بعد از شهيد در دنيا وجود دارد، عنايت دارد  و اين طور نيست که خداوند اطرافيان شهيد را رها کند . صريح داريم وقتي که شهيد از دنيا جدا مي شود ، خود خداوند ، جانشين در خانواده او مي شود و قطعا در طي اين چند سال ، من واقعا اين را حس کردم . اگر من بودم همه چيز براي من در همان ثانيه اول تمام شده بود، اما لطف و عنايت خداوند است ، که تا الان اين بار را تا به اينجا رسانيدم. انشاءا... که به نهايتش برسانم .
فکر کنيد در طول 24 ساعت ، خيلي مسائل پيش مي آيد که پيش بيني نشده است. زندگي پر از حوادث و اتفاقات پيش بيني نشده است. اينکه انسان بخواهد يکه و تنها در مقابل زندگي با سيل حوادث برخورد کند ، اين يک عنايت خاصي از جانب خداوند را مي طلبد. انسان قادر براين نيست ، اما خوب مشکلاتي در نبود همسر مطرح ميشود و مشکلاتي که هماورد ندارد ، فکر کنيد اگر بچه در زندگي حضور نداشته باشد، شايد مشکلات کمتر است ، خوب اين سوز را مادران شهدا بيشترين حس مي کنند و در آن سهم را دارند. همسران شهدا بيشتر مشکلات دارند،  وقتي يک نفر از خانواده پدري جدا ميشود و مي آيد با کسي بناي زندگي مشترک مي گذارد ، حالا اگر اين شريک خودش را وسط کار از دست بدهد ، فکر کنيد تمام مسئوليتهايي که قرار بوده،  آنها با هم به سرانجام برسانند، روي دوش يکي مي ماند و فکر مي کنم، اين خودش سنگين ترين بار و جانسوز ترين امتحان است .

نحوه ارتباط و نامه نگاريها با همسر زمان حضور در جبهه:
با توجه  به اينکه خيلي حساس به وجود ايشان بودم ، چون منزل پدرم تلفن داشتيم، ارتباط ما از طريق نامه خيلي کم بود . بعضا مسائلي پيش مي آمد که نمي شد با صحبت پشت تلفن اشاره کرد و دلم مي خواست با هم مطرح کنيم ، نامه مي نوشتيم ، سه چهار مورد بيشتر پيش نيامد چون مسائلي که واقعا نمي شد و نياز به تامل بيشتري داشت. برايم کافي بود که صدايشان رابشنوم ، مثلا اگر ايشان صبح راه مي افتادند و مي رفتند وقرار بود عصري برسند ، ترجيح ميدادم صدايش را بشنوم و ببينم واقعا هست. يعني هيچ چيز ديگري مرا آرام نمي کرد. مثلا اگر مي گفتند : فلاني رسيد ، برايم کافي نبود و  کفايت نمي کرد من بايد صدايش را مي شنيدم. خودش نيز خلق مرا خوب مي دانست. اين بود که ارتباط بيشتر از اين طريق تلفن بود. اما همان کمش هم، درياي معرفت ايشان را مي رساند. واقعا در عمق وجودش يک مسائلي بود ، که به آن دست پيدا نکرديم و بعضا چيزهايي که مي گويم ، حدس ميزنم در وجود ايشان بود.

ديدگاه شهيد نسبت به حضرت امام خميني (ره)ولايت فقيه:
نسبت به ائمه و اولياء ، علاقه بسيار شديد داشت . شهيد رفيعي بزرگ شده در خانه ائمه و اولياء بود و عشق عجيبي نسبت به پيامبر (ص) داشتند. علاقه عجيب نسبت به امامان ما و به خصوص حضرت زهرا (س) داشتند ، به طوري که در ايام عاشورا و ولادت ها و شهادت ها، قشنگ از چهره آقاي رفيعي پيدا بود ، چقدر ارتباط نزديک با ائمه دارد. به مراسم و روضه عاشورا اهميت مي داد . در طول ماه روضه داشتيم ، خيلي به اينها اهميت مي دادند . اينکه نسبت به ائمه و اهل بيت ، التفات فراوان داشتند و به توسل به آنها خيلي اهميت مي دادند . به من نيز سفارش مي کردند ، که براي هر کاري زيارت عاشورا بخوانم .مي گفت: چهل روز زيارت عاشورا بخوان و توسل بخوان و صلوات بر ائمه بفرست . مي خواهم بگويم ، که نسبت به حضرت امام خميني(ره) اعتقاد قلبي داشتند ، که امام ، نائب برحق امام زمان (عج) است. اينکه با اطمينان مي گفتند: هيچ امري براي من بعد از امر خداوند ، در روي کره زمين مطاع تر از امر امام نيست. امر امام  خيلي برايم مهم است . بعضا پيش مي آمد و مي گفتم: اين همه رفتيد، بگذاريد بقيه هم بروند و بقيه هم سهم دارند و استراحت کنيد . مي گفت: هر موقع امام تکليف را از دوش ما برداشتند ، من ديگر نمي روم  و کار من اينجا تمام شده است .

ديدگاه شهيد در خصوص تحصيلات و کسب مراتب علمي:
چون مسائل جبهه و جنگ درست مقارن کسب تحصيل بچه هاي رزمنده بود، غالبا به طور مقطعي تحصيل را رها کرده و وقتي کارها جمع و جور مي شد، مجتمع ايثارگران براي بچه هاي رزمنده برقرار شد وامکانات تحصيلي در جبهه ها فراهم شد. وقتي اين امکانات فراهم شد شهيد  خيلي سريع نسبت به تحصيلشان اقدام کردند به من هم توصيه مي کردند درسم را ادامه بدهيم. همين موقع که ايشان جبهه مي رفتند من تحصيل را ادامه مي دادم اکثر اوقات شهيد رفيعي مطالعه مي کردند، کتابهاي سيره ائمه، احاديث به هر حال به درسهاي اخلاقي و اعتقادي خيلي اهميت مي دادند. مي گفت: اگر علم نسبت به عمل کسي نداشته باشد آن عمل هيچ گونه ارزشي ندارد. آنچه را مي خواهيد عمل کنيد نسبت به آن علم داشته باشيد. مي گفت : اگر مي خواهيد حرف از اسلام بزنيد بايد با معرفت و شناخت حرف بزنيد که مبادا خداي نکرده به خاطر غفلت به اسلام ضربه اي وارد کنيد! مبادا خداي نکرده به خاطر غفلت از اين مسائل ، لطمه به اسلام بزنيم ، يا خطري براي اسلام داشته باشد . چيزي را نمي داني ، نگو و اگر مطمئني ، کاري  را انجام بده . به هر حال مطالعه داشته باشيد و علم ومعرفت پيدا کنيد و آن موقع حرف بزنيد ، که آنچه را مي گوييد ، از دين انعکاس دارد و شايد انعکاسي جهاني پيدا کند ، نباشد طوري که بگويند : مسلمانها يک عدد آدمهاي خداي نکرده           بي معرفت و بي سوادند و اينطور نباشد . مسلمان بايد با سواد باشد .

نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شهادت همسر:
مي خواهم بگويم، هيچ خاطره اي در طول زندگي ، در طول چند سالي که از عمرم مي گذرد ، جان سوزتر از واقعه شهادت آقاي رفيعي نبوده و فکر نمي کنم ، واقعه ديگري هم باشد، آن لحظه . سال 1365 در عمليات کربلاي 5 بود ، چند روز از عمليات گذشته بود و چند روز هم بود که از شهادت ايشان گذشته بود و ما هنوز خبر نداشتيم. شرايط خاصي که من داشتم و حساسيتي که من نسبت به ايشان داشتم، همه متوجه بودند و کسي جرات اين را پيدا نمي کرد ، بيايد خبر بدهد. همه مي گفتند: بگذاريد لااقل اين بچه بدنيا بيايد و ضايعه اي پيش نيايد ، که جبران پذير نباشد. اما من خودم حس کردم. روزهاي آخري که آقاي رفيعي شهيد شده بود و من نمي دانستم و از ايشان اطلاع نداشتم، مي گفتم: خوب جنگ است و سرش شلوغ است. حس مي کردم که ديگر نيست. يک سردي وجودم را گرفته بود. يک سوزي ، به قولي دل مرا تکان مي داد، که ديگر من تنها شدم و ايشان نيستند . روز اول بهمن شهيد شده بودند و روز 7 بهمن ماه 2و3 دقيقه قبل از اذان مغرب بود ، آمده بودند به خانواده و گفته بودند. وقتي من از بيرون آمدم ، که براي رفتن به مسجد مهيا شوم ، ديدم همه چهره ها تغيير کرده . بدون اينکه کسي چيزي بگويد ، حس کردم همه نصف شده اند. يک طوري شده بودند و همه غمگين نشسته بودند. حس کردم يک چيزي آنها راتکان داده. مي خواستم خارج شوم. به همه نگاه کردم، فهميدم. گفتم : چيزي شده ؟ براي آقاي رفيعي حادثه اي پيش آمده ؟ گريه کردم  و نمي توانستم طاقت بياورم . يک لحظه حس کردم نيستم. به عقب تا شدم و ديگر چيزي نفهميدم . تا اينکه بعد از مغرب به هوش آمدم ، ديدم در بيمارستانم . چيزي نتوانستم بگويم چرا، آن موقع دستانم را تا نهايتي که مي توانستم بالا گرفتم و گفتم:          « يا امام زمان (عج) به فريادم برس ». دو ماه مانده بود کميل به دنيا بيايد و با هيچ کس حرف نمي زدم، حتي سلام عليک هم نمي توانستم بکنم و يک شوک عجيبي وجودم را گرفته بود . سر هيچ سفره اي حاضر نشدم و غذا نخوردم. فقط هر روز مقداري شير با اصرار که حداقل زنده بمانم مي خوردم . همه مي دانستند حتي يک لحظه بعد از آقاي رفيعي ، من زنده نمي مانم. فکر مي کردم ايشان نباشد چه مي شود ؟ به خودم مي گفتم: فکر نداره خودم به خودم مي گفتم: تو بعد از او زنده نخواهي بود. من مطمئن بودم حتي يک لحظه بدون ايشان روي کره زمين نخواهم بود . به لحاظ شدت علاقه و وابستگي فراواني که به ايشان داشتم، اگر کلامي جز کلام خدا بود ، من نمي گذاشتم، ايشان قدم از قدم بردارد. مي گفت: اين مسئله موجود، خيلي ارزش دارد و خيلي مهم است. ديگر نمي توانستم روي حرف خدا حرف زنم و آنچه باعث شد من بمانم و حس مي کنم فقط خداوند مي خواست، که نسل اينها در دنيا منقطع نشود و اين مسئوليت را من بايد انجام مي دادم ، به خاطر اين نگاهداشت، که چکيده اي از وجود ايشان را در دنيا پرورش دهم .
همچنين بيان نکات و حالات خاصي که از همسر شهيدم ديده ام ، نکات خاص ايشان فراوان است . هر وقت مي خواهم از اينها بگويم غبطه مي خورم . شهيد رفيعي اخلاص تمام عيار داشت، و شهيد ايمانش خالص بود  و اخلاصي عجيب داشت ، اخلاصي که من در شهيد رفيعي ديدم و حتي شنيدم ، واقعا اخلاصشان حرف اول را ميزد و حيا و حجابش قابل احترام بود. واقعا کسي نمي تواند به آساني به اين مسائل دست پيدا کند .

حالت معنوي شهيد:
شهيد رفيعي حالت معنوي خاصي داشتند و اينکه روزهاي هفته را تقسيم بندي کرده بودند براي اعمالشان ، روزه هايش. مثلا شب و روز جمعه را خيلي برايش احترام قائل بودند، يک شب خواستم ببينم کجا ميرود، از پشت پنجره نگاه کردم ديدم رفتند بيرون و دمپاييهايش را از جلو اتاقها طوري برداشت که صدا نکند ، بدون اينکه کسي متوجه شود از پله ها پايين رفت وضو گرفت و دوباره بالا آمد. يک اتاق ديگري داشتيم، ديدم رفت آن اتاق در را بست و فرش را  کنار زد و روي خاکها به سجده افتاد. قضيه برايم مرموز بود بيرون رفتم از کنار پنجره که پرده اش کنار رفته بود ، نگاه کردم معتقد به مسائل عباديش بودم, فراوان و اينکه اهميت مي دهد . اما فکر نمي کردم به حد اعلا خودش باشد اين قدر تضرع . خانه هاي قديم مثل خانه هاي امروزي نبود سطحش خاکي بود ديدم روي خاک نشسته رفته سجده، به شدت گريه مي کند. گفتم : شايد يک اتفاقي افتاده که نمي خواهد به من بگويد که اينطور از خدا مي خواهد که آنرا حل کند. شک کردم که مبادا کسي مريض شده که ايشان به آن حالت از خداوند مي خواهد صبح که شد گفتم: دلم خيلي شور مي زند ونگرانم ,نکند مساله اي پيش آمده که ايشان از من کتمان مي کند. ديدم اصلا حالت روز با حالت شب فرق مي کند. گفتم: شما چيزي از من کتمان مي کنيد؟ گفت : براي چه ؟  گفتم : شبها چرا ميرويد آن اتاق گفت : شما اگر لطف کنيد خيلي وارد اين مسائل نشويد ، من راحتم من که کاري نکرده ام . بنده بايد بندگي کند ، ما هيچ کاري جز گناه نکرديم خدا از گناهانمان درگذرد. گفتم: شما حتي يک صفحه از گناه را پر نکرده ايد حال اينکه ما صفحات فراوان داريم. واقعا ما بايد به درگاه خداوند عجز داشته باشيم. گفت: اينطور نيست چون هر کس از حالت درونش بهتر اطلاع دارد .
همرزمان شهيد رفيعي مي گفتند: اگر جبهه زيرو رو شود دست از دعا برنمي داشتند. دائم به ذکر خدا مشغول بودند ، مي گفت : چرا انسان بيکار بنشيند،  برنامه داشت ,دعاهاي روز را مي خواند. مثلا: روز شنبه زيارت پيامبر(ص)و همينطور زيارت امام حسن(ع) و امام حسين (ع) و حضرت زهرا (س) و برنامه داشتند،  در دفترشان هم نوشته بودند. مثلا: ذکر روز شنبه که  يا رب العالمين است هر وقت کاري هم انجام مي داد ذکر مي گفت : خيلي چيزها از او ياد گرفتم . خيلي چيزها از او دارم از اين مسائل خيلي برايم مي گفت. وقتي که مفاتيح را باز مي کرد, مي گفتم: چه مي خوانيد دلم مي خواهد من هم آنها را بخوانم. مي گفت: شروع کن از همان اولش دعاي روز ، زيارت روزها ، زيارت امين ا... را حتما بخوان خيلي خوب است زيارت عاشورا را حتما بخوان قبل از ظهر چند دقيقه قبل از اذان ظهر زيارت عاشورا بخوانيد. شهيد در طول عمر 7-8 بار بيشتر به خدمت امام (ره) رسيده بودند. هميشه سعي داشتند راهي پيدا کنند که به ديدار امام (ره) بروند .از هر کانالي که مي شد مثلا اگر قرار بود بچه ها تهران بروند با آنها هر طور مي شد مي رفت. اگر بچه هاي مشهد قرار بود بروند با التماس هم که شده خدمت امام (ره) مي رفتند . در حمله به فاو بود که متوجه شده بودند خودشان شخصا چند هواپيماي دشمن را با پدافند بيندازند، به خاطر اين کار شهيد و سقوط هواپيماها شهيد را به طور ويژه به اتاق شخصي امام (ره) همراه 10-15 نفر ديگر برده بودند و از نزديک آنطور که دلش مي خواست امام (ره) را زيارت کرده بودند .

يکبار مجروح شد,مجروحيت ايشان عميق نبود, سطحي بود و درصد بالاي نداشت . در عمليات رمضان تانکي سوار شده بودند ، که جلو مي رفتند و مورد اصابت مستقيم قرار گرفته بودند. وقتي تانک سوخته بود ، مقداري از بدن ايشان ، سوختگي پيدا کرده بود و جزئي خراش پيدا کره بود . در حمله به فاو نيز شيميايي شده بودند ، که بعد از 45 روز که ايشان برگشتند ، که براي من 45 سال بود ، از در که وارد شدند ، من خانه نبودم. آمده بود، ديدم دست و سرو گردن اوبسته شده  و چهره اش تغيير کرده به او گفتم : چرا اينطوري شديد؟ گفت: آنجا که شيميايي مي زنند ،  ماسک نداشتيم يک مقداري شيميايي شديم. چند روزي در بيمارستان صحرايي بوديم، گفتم: کمي بهتر بشوم و خدمت شما بيايم. اين بود که مدتي طول کشيد . اما مجروحيت که درصد جانبازي داشته باشند، نبود . شهيد رفيعي معتقد بودند ، که کمک به ضعيفان را از همسايگان و نزديکان شروع کنند و کساني که مي شناخت ، چرا که ابتدا مسئول است در مورد اينها . اما کسي را که نمي شناسيم ، بايد جستجو کنيم  و پيدا کنيم و اينطور نيست که مسوليت از ما ساقط شود، که چون نمي شناسيم ، مسوليت نداريم.
 بعضا سوال مي کرد از دوستان و آشنايان ، حتي نذري داشت ، مقداري براي دارالايتام کنار مي گذاشتند. در طول ايام ماه، 500 تومان در دفترچه مي گذاشتند ، با آنکه حقوق سپاه کم بود و حدود 3-4 تومان بيشتر نبود، اما مي خواهم بگويم ، آن حقوق کم آنقدر پاک ، حلال و پر برکت بود که به همه کار مي رسيد و اضافه هم مي آمد. به اين مسائل توجه زياد داشتند. به من مي گفت: وقتي من به اين بچه ها نگاه مي کنم، بچه هايي که نسبت به بچه هاي عادي و معمولي پايين ترند ، دلم ريش ريش مي شود. من شب و روز فکر مي کنم ، که چه کاري برايشان مي توانم انجام دهم . اما همين قدر که مي بينم، دستم کوتاه و خالي است. اعتقاد قلبي ما بر اين است، که دلمان مي خواهد به اينها کمک کنيم ، اما نمي شود . من فکر مي کنم بايد در اين راه ، سوز خرج کرد. اگر پول نداريم اين سوز را بايد بگذارد در اين راه . آخرين باري که آمده بودند، قيافه شان کاملا تغيير کرده بود، اولا خيلي لاغر شده بودند و چون قضيه کربلاي 4 اتفاق افتاده بود و شکست ظاهري خورده بودند ، در نگراني و نارحتي بودند  و مي گفتند: همه کار کردند ، سرمايه گذاشتند ، بچه ها رفتند ، مفقود شدند، شهيد شدند . اين قضيه خيلي گران تمام شده بود برايشان .

اول خودشان آگاه بوده اند. به حال خودشان آن وقت شهيد شده اند ، من به اين امر کاملا معتقدم ، که شهدا خودشان قبل از شهيد شدن به شهادتشان آگاه بودند. شهيد رفيعي از چند سال قبل به اين  امر آگاه بود ، که بالاخره شهيد بشود. روزهاي آخر واقعا صد در صد در وجودشان بود، که ديگر برنمي گردند. توصيه هاي فراواني به من مي کرد ، که شما صبر داشته باش، اما مي دانست اگر زياد در مورد اين قضايا بگويد، مرا آزار مي دهد و شايد بعدها آنها برايم جز مسائلي باشد ، که بغرنج باشد و اذيتم کند. مي گفت: آنچه که خدا بخواهد، همان مي شود. اما شما براي همه چيز آماده باشيد  و فقط اگر خدا کمک نکند، اين کاري نيست که ديگران بتوانند به آدم کمک کنند و ديگران هيچ کاري براي شما نمي توانند بکنند واقعا اينطور هم بود. هر بار، هر بار که ميرفت ، يکبار از زير قرآن رد مي کرديم و مي رفتند سرکوچه ، ماشين بود سوار مي شدند و مي رفتند. اما اين بار پدرم خوابيده بودند ، صبح خيلي زود بود  و مادر و بچه ها با آقاي رفيعي خداحافظي کردند. رفت تا سر کوچه ، من ديدم ايشان مجددا برگشت و گفت: آقا چي ؟ پس پدر کجا است. من متوجه نبودم . گفتم: خوابيده. ايشان که به مسائل شخصي افراد آنقدر معتقد بودند ، حتي براي کار مهم ، کسي را از خواب بيدار نمي کردند. اما اين بار گفتند: اگر مي شود بيدار کنيد تا ببينم و خداحافظي کنم  و بروم و بارها شده بود که ايشان رفته بودند و پدر را نديده بودند. مثلا مي گفتند: از قول من از فلاني خداحافظي کنيد، از قول من حلاليت بطلبيد و اين کار ديگر براي من عادي شده بود، که حالا ديگر براي او اتفاقي نمي افتد .  اما واقعا آن روز در وجود من، يک رعشه اي آمد که اين قضيه نمي تواند عادي باشد ، اما از آنجا که خداوند نمي خواهد خيلي بنده را اذيت کند، اينها زود محو مي شود که انشاءا... اين طور نيست و توکل به سراغ انسان مي آيد و کمک مي کند.
رفتيم بابا را بيدار کرديم و خداحافظي خاصي بود تا سر کوچه . هميشه دنبال ايشان تا سر کوچه مي رفتم . ايشان تا دم مسجد نزديک خانمان رفتند  و مجددا برگشتند. گفتم: چرا نمي روي، چيزي جا مانده ؟گفت: فکر مي کنم چيزي جا مانده باشد، وسايل را شمردم  وگفت: که الان ذهنم ياري نمي کند و مي ترسم وسط راه يادم بيفتد و حتما يک چيزم جا مانده است. همه چيزهايي که احتياج داشتند، شمردم که اين وسايل را گذاشتم گفت: نه. نه,با لحن عجيبي گفت : اينها نيست. وقتي چيزهاي دنيايي را مي گفتم،          مي گفت: من مطمئنم که اينها نيست، من فکر مي کنم آن موقع کميل را جا گذاشته بود .
خوب خيلي چيزها از ديدها پنهان است، شايد مصلحت اين است ، که واقعا پنهان بماند. در يک ساعت و يکسال هم نمي شود از اينها گفت . اما آنچه مي خواهم بگويم، از خدا مي خواهم از عمق وجودم ، در آينده بچه ها حداقل، بچه هاي خود شهدا ، حالا توقع زيادي نيست و انتظارم خيلي زياد نيست ، بچه هاي جامعه ما به شناخت واقعي از شهدا برسند و درست پاي در جاي پاي پدران شهيد شان بگذارند. من آرزوي دنيوي ام ، مقدمه اي براي آخرتم است. اين است اگر توي دنيا معطلم ، به لحاظ تحقق اين هدف است و گرنه ديگر من با دنيا کاري ندارم . حتي در روز مرگم. کارهايم مشخص است. تا کسي وارد مي شود و مي گويد : فلاني کار انجام بده ، مي گويم: من با دنيا کاري ندارم و کارهاي ظاهري خودم را انجام مي دهم. به خاطر همين است که خواستم کپسول انرژيم را در خانه يک جانباز قطع نخاع صرف کنم. نخواستم آنچه را که خداوند سرمايه وجودي من کرده بود، ( از لحاظ سلامت و توانايي جسماني، بهترين راه و شايسته ترين انتخاب اين است ، که در ادامه همان راه و مسير، ادامه همان هدف گذشته)، اين را صرف کنم براي کسي که در کنار شهدا بوده و مي خواسته به همان هدف برسد. حال اگر نرسيده ، حال اگر مصلحت نبوده ، جاي بحث ديگري است.
 انشاءا.. از خداوند مي خواهم آنچه به خوبان در گاهش عنايت کرده ، به همه ما عنايت کند. عاقبت همه امور ما و کل مسلمانان و بچه هاي شهدا را ختم به خير کند و نيز نسل شهدا ، به خصوص در اين قضيه خيلي حساس هستم ،نه تنها فرزند خودم ، بلکه فرزند هر شهيد ، بايد بفهمد که کيست و از چه وجودي است و نسل وجوديش که بوده ؟ واقعا قدر اين موقعيت را بدانند ، اينکه انشاءا... با ياري خدا و عنايات و توجهات خاص ائمه به اين هدفمان در دنيا برسيم. من فکر مي کنم اين از الطاف بزرگ خداوند است که انشاءا.. ما بي نصيب نباشيم . انشاءا.. که شايستگي آن را داشته باشيم .
 يادم مي آيد کميل شيرخواره بود ، من ديگر حقيقتش مي خواهم بگويم ، دل و حوصله اي براي بچه داري نداشتم و ديگر حالم مناسب احوال دنيا نبود. توي خودم بودم ، تکليفم را انجام مي دادم و اينطور نبود که کاري انجام ندهم، با حساسيت تمام کميل را بزرگ کردم ، با حساسيت ثانيه به ثانيه . اينطور نبود يک لحه غافل شوم و يا از مسائل پرورش او بمانم اما خوب آنطور که يک مادر مي خواهد با بچه خودش باشد و با بچه بچگي کند ، حوصله نداشتم غم بزرگي که از دست دادن آقاي رفيعي بود ، همراه داشتم. خوب در غم غوطه ور بودم و نمي توانستم بيرون بيايم . اينکه با سکوت مطلق زندگي را پيش مي بردم، اما يادم مي آيد شايد کميل 5-6 ماهه بود ، وقتي کميل را شير مي دادم به توصيه آقاي رفيعي بدون وضو او را شير ندادم ، وقتي او را شير مي دادم مي گذاشتم پشت پنجره تا با فضاي بيرون بازي کند و با برگ درختان بازي کند و به هر حال به آنها نگاه کند . اين طبيعت خوب در وجود بچه يک آرامش خاصي را ايجاد مي کند. من حس کردم يک چيزي او را به بازي گرفته و با حالت هاي خاص بچگي جيغ           مي زند و بازي مي کند. اهميت نمي دادم و مي گفتم: بچه است ، شايد برگ درختان حرکت مي کند و کميل را به بازي مي گيرد و اين يک هم آوايي با او دارد. متوجه نبودم تا اينکه يک روز که کميل را پشت پنجره گذاشته بودم و مشغول کار ديگري شده بودم، ديدم کميل به شدت جيغ زد. فکر کردم شايد افتاد و يا طور ديگري شد. دويدم، ديدم يک کبوتري نشسته روي طناب که رويش لباس پهن مي کرديم و به فاصله 20-30 cm مي پرد. منظم کميل از خوشحالي جيغ مي زند و مي خندد . برايم جالب بود، دارد بازي       مي کند . کبوتر دوباره فردا سر همان ساعت ، که کميل را پشت پنجره گذاشتم، آمد نشست روي طناب روي بالکن . اين طرف و آن طرف مي پريد . اين کبوتر با نظم خاصي 20 cm مي پريد. مثلا دو تا 20cm  که مي پريد ، پرش را تغيير مي داد و30cm  مي پريد و حرکتش را دوباره تغيير مي داد. مثل پرنده دست آموز و تربيت شده کار مي کرد. به هر حال نمايش را اجرا مي کرد. خيلي برايم عجيب بود، شايد 7-8 بار شد همان ساعت 11 تا 12 ظهر مي آمد. يک روز به ذهنم رسيد، مبادا روح شهيد رفيعي باشد ، که در قالب کبوتر آمده و کميل عجيب مي خندد؟ مثل اينکه به شدت او را کسي قلقلک مي داد ، دستهايش را تکان مي داد و براي او مي خنديد . چون بچه بود، قادر نبود اين را بيان کند ، با همان حالت من از در ديگر خارج شدم ، که او را بگيرم و گفتم: شايد روح شهيد رفيعي باشد و من اين کبوتر را بگيرم و يک شب بياورم به خانه، تا شايد يک آرامشي به قلب من بيايد. همانطور رفتم بيرون کبوتر پريد و رفت روي پشت بام. به من نگاه مي کرد ، هر کاري کردم که پرنده از جايش تکان بخورد ، تکان نخورد. در صورتي که پرنده خيلي سريع از انسان فرار مي کند و مي ترسد، ولي هر کاري که کردم اين پرنده نپريد ، حتي يک پارچه گلوله کردم به طرف او پرتاب کردم به او برخورد هم کرد اما همينطور ايستاد. نگاه کردم با يک نگاه عجيب مرا نگاه مي کرد. اين آمدن براي مدتي حدود يکي دوماه ادامه داشت، ولي بعد از آن ديگر آن کبوتر را در ساعت مقرر که بعد از دعا به کميل شير مي دادم مي آمد و با کميل بازي مي کرد، نديدنم . باري به هر جهت ، به کميل بعداز دعاهايم يا بعد از نماز به او شير مي دادم. آن کبوتر برايم جالب بود و مطمئنم در آن حکمتي بود، که درک نکردم . البته آنطور که به ذهنم مي رسد ، به هر حال همه اين را متوجه مي شوند و نميشود اين نهان از ذهن ديگران بماند.
 روز مقرري که کميل بايد به دنيا مي آمد، اينقدر به تاخير افتاد ، که درست روز تولد کميل ، مقارن با  روز تولد شهيد رفيعي شد. درست روز 5 فروردين همان روزي که شهيد رفيعي را خدا به خانواده اش داده بود، کميل را به ما داد و جالب اينجاست که روز چهارشنبه ، شهيد رفيعي به شهادت رسيدند و روز چهرشنبه نيز کميل پا به دنيا گذاشت.

شب اول بهمن شب شهادت شهيد رفيعي خواب ديدم، در همان اتاقي که قضيه اش را گفتم، در همان گوشه روي خاک شهيد دست به پهلو گرفته و خيلي گريه و زاري مي کند گفتم: آقاي رفيعي چه شده است ؟  گفت : حضرت زهرا(س) مرا پذيرفته است . از خواب که بيدار شدم فراموشم شد تا اينکه روزي که بدنش را آوردند، ديدم شهيد همه جاي بدنش سالم است . گفتم: پس چطور شهيد شده اند . ناگهان خوابم يادم آمد همان طرف پهلويشان را بالا زدم ديدم از همان نقطه ترکش خورده اند و به شهادت رسيده اند .


مصاحبه با همسر شهيد محمد علي رفيعي:
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الذي هدينا لهذا و ما کنا لنه....
من شهناز کلاهي هستم ، همسر شهيد رفيعي ، فرمانده پدافند لشکر انصارالحسين (ع). 
حمد و سپاس مي گوييم خداي رحمان و رحيم را که به ما توفيق اين را داد، که چند صباحي در خدمت بهترين اولياي خدا و کساني که واقعا انسانيت را به يقين تفسير کردند, باشيم .
شهادت چيزي نيست که ما بتوانيم در مورد آن سخن بگوئيم ، يقينا کسي مي تواند از شهادت صحبت کند که به اين گوهر گرانبها دست يافته باشد و فراز ما آنقدر از اين قضيه زياد است  و فاصله ما آنقدر طولاني است ، که ما  فقط در حد کلام مي توانيم به اينها اشاره کنيم.
اتفاقات زمان و دوران جبهه و جنگ يک اتفاقات ويژه و خاصي بودند که الان در عصر خودمان به آن اتفاقات برخورد نمي کنيم . اما نمي شود گفت: آنها اتفاق بودند بلکه يک نوع تقرب بود که همه آن را پيدا کرده بودند، کساني که در متن جبهه و جنگ بودند به مراتب بيشتر و آنهايي که نهايتا به شهادت رسيدند . به هر حال شدت و ضعف دارد کم و زياد دارد هر کس از اين خوان گسترده نعمتي را انتخاب کرد و واقعا انتخاب بود، کسي که مي خواهد برود مقرب شود واقعا بايد بخواهد و اينطور نيست که اتفاقي انسان به هر چيز برسد . در اينجا اراده انسان خيلي مهم است .
 نحوه آشنايي ما با شهيد رفيعي از طريق يکي از دوستان صميمي ايشان بود، ايشان با ما يک نسبت فاميلي دور داشت . اسم ايشان را شنيده بودم و يکي دو بار با هم برخورد داشتيم. چهره شان را ديده بودم و نورانيت را از قبل حس کرده بودم ، اين طور نبود که وقتي خواستگاري مطرح شد از ايشان هيچ شناختي نداشته باشم، يک ذهنيت داشتم به هرحال اينها از بهترين ها هستند وقتي که حس کردم مي توانم هماهنگ با راه و اهداف ايشان حرکت کنم، خوب براي ما جالب بود. مراسم عقد ما سال 1361 روز عيد فطر بود، خيلي ساده در منزل خودمان بود. اما ما اصرار داشتيم مسجد برويم. هم خود من و هم شهيد رفيعي خيلي مشتاق بوديم که در خانه خدا اين وصلت صورت بگيرد و واقعا جاي خالي از قداست نگذاشته باشيم. عقد خيلي ساده و شايد در تصور نيايد، از سادگي برگزار شد. شهيد رفيعي با همان لباس ساده هميشگي خود من هم همينطور و با جا نماز و قرآن خيلي ساده برگزار شد. قرار بود حاج آقا رضا تشريف بياورند که در راه برايشان مشکلي پيش آمده بود. از ملاير برگشتند، توفيق نداشتيم. ديگر مجبور شديم با حاج آقا جوادي تماس بگيريم، البته ايشان از قبل در مراسم ما دعوت شده بودند، چون با شهيد رفيعي دوست بودند و با هم ارتباط داشتند. ديگر به حول و قوه الهي زندگي کوتاه اما پربارشروع شد . همين قدر  که حس مي کنم چند صباحي با يکي از اولياي خدا گذراندم برايم خيلي تسکين  دهنده است ، چون انسان وقتي به دنيا مي آيد بايد متاعي را در اينجا پيدا کند ، متاع دنيا که قليل است بايد متاعي پيدا کند  که گرانبها  باشد . فکر مي کنم گرانبهاترين متاع که در زندگي داشتم، همان 4-3 سالي بود که با ايشان زندگي کردم در همان سال حدودا دو ماه بعد به مسافرت مشهد مقدس رفتيم و زندگي را خيلي ساده و آرام شروع کرديم .

مختصري از رفتاراخلاقي و روحي شهيد در منزل:
وقتي آدم مي خواهد از شهدا حرف بزند و از روحياتشان بگويد ، همه حس مي کنند که آدم دارد غلو مي کند. مي گويند : چون حالا طرف رفته است و او در حسرت فراقش مي سوزد، غالبا انسان اينطور است، وقتي چيزي را از دست ميدهد ، بيشتر توجهش را جلب مي کند و نسبت به مسائل حساس تر مي شود. اما مي خواهم بگويم: اينطور نيست. من حتي در طول زندگي  که با ايشان داشتم ، به اقرار اين را مي گفتم، حتي به خودشان به زبان جاري مي کردم . با هر کس که به هر حال صحبت مي کردم ، وقتي مي ديدند رفتار و اخلاق ايشان را مي ديدند ، واقعا به حال ما غبطه مي خوردند و مي گفتند: خوشا به حال شما که با چنين کسي زندگي مي کنيد. روحيه او عالي بود . يک متانت و وقار خاصي داشت که مي توانم بگويم: در کمتر رزمنده اي من ديدم . چون به هر حال ما ارتباط داشتيم و هم دوستانشان بودند و شهدايي که رفته بودند. به هر حال ما به نوعي مي شناختيم و از فاميل و از دوست و آشنا بچه هايي که در اين جريانات ، حضور فعال داشتند ، خبردار بوديم. اما همه اقرار مي کردند که شهيد رفيعي ، يک متانت ويژه دارد. يک حالات روحاني خاصي دارد، که در کمتر از اين بچه ها ديده مي شد. از خصوصيات خيلي با ارزش اين بود، که خيلي کم صحبت مي کرد مگر اينکه ضرورت پيش مي آمد. براي هر چيز کلام جاري نمي کرد. خيلي آرام و متين بود و از لحاظ مسائل معنوي ، در حد بالايي بود. چون ، کسي در اين سن مي تواند اين کارها را انجام دهد، که خودش را به خدا برساند واقعا چنگ بزند به آن ريسمان الهي . مصداق با ارزش آن را من در شهيد ديدم، نه اينکه چون همسرم بود. حالا اگر شما از ديگران هم سوال بفرمائيد، اين را قبول دارند.ايشان يک مصداق خوب و يک اسوه خوبي از بندگي خدا بود .
 
برخورد شهيد با فراد خانواده همسر، فرزند، پدر و مادر و ساير بستگان:
البته من در طي چند سالي که با هم زندگي کرديم ، صاحب فرزندي نشديم. پسر ما وقتي به دنيا آمد که پدرش نبود و 2 ماه بعد از شهادت پدرش به دنيا آمد. اما در ارتباط با خودم، چون در خانه پدري ماندم، يعني پدرم بي حد حساس بودند نسبت به من واينکه  اگر ايشان شهيد بشوند ، شرايط من چگونه خواهد شد . يکي از شرايط پدرم اين بود که به شهيد مي گفت : من پيش پدر بمانم ، چون شهيد دائم در جبهه و جنگ حضور داشته و نمي شد ، جاي ديگري بروم  من هم آنجا بودم . خوب، کسي که وارد خانه همسر مي شود به هر حال شرايطي پيش مي آيد و ارتباط بايد سنجيده و حساب شده باشد. شهيد رفيعي هم چون مادر نداشتند، خيلي تمايل به اينکه  به خانه خودشان برود، نداشتند. پدرم وقتي اين شرط را گذاشتند، ايشان هم گفتند مشکلي نيست. ايشان مي گفتند : من در طول ماه خيلي کم در شهر مي توانم بمانم، اينکه خيال شما راحت باشد و براي من هم راحت است و من با خيال راحت مي توانم کارم را دنبال کنم. مي خوام بگويم، اگر انسان بخواهد ارتباطات ايشان را بگويد با تک تک افراد، يا خود من، زمان زياد مي طلبد و هم تکرار مکررات مي شود. مي خواهم بگويم، در قالب يک کلام که شما متوجه شويد که رفتاري که شهيد در خانه پدر من داشتند و يا در خانه با من و يا خواهر و برادرم از من کوچکترم : همه واقعا در خانه به عنوان يک معلم ، ايشان قبول داشتند. وقتي از جبهه به خانه مي آمدند ، همه برنامه شان تغيير مي کرد. حتي بچه هاي کوچک زير تکليف، نماز مي خواندند و همه مشتاق به روزه هاي مستحبي مي شدند. چون وقتي شهيد وارد خانه مي شد ، دوشنبه و پنج شنبه ها قرارمان بود، روزه بگيريم.
 رهنمودهاي 11 گانه امام (ره) هر 11 موردش را عمل مي کردند. يکي از مواردش همين روزه بود، که روزهاي دوشنبه و پنج شنبه روزه بگيرند. وقتي که ايشان مي آمدند، خانواده ما مقيد به اين مسائله مي شدند که روزه بگيرند. اين روزها ، حيا و عفتش از خصوصيات اصلي ايشان بود . خيلي با حيا و نجيب بودند. مي خواهم بگويم که حتي در جنس مونث خانمها و دخترها هم ، چنين حيايي نديده بودم. حالا در ارتباط هاي روزمره که قرار مي گرفتند و در طول روز مي آمدند و مي رفتند ، حتي ايشان براي وضو گرفتن نگاه مي کردند اگر کسي نيست و اگر بچه ها نيستند ، آستين را بالا مي زدند  و اگر کسي بود يا رد ميشد آستين را بالا نمي زد، تا اينکه شخص رد شود، آن وقت بالا ميزد. آنقدر جانب احتياط را از لحاظ رعايت حيا و حجابش داشت. حتي در 3 سال و هشت ماه دقيقي که با ايشان زندگي کردم ، پدر من را خيلي بيشتر از پدر خودشان مي ديدند. چون ما آنجا زندگي مي کرديم ، اما هر وقت که مي آمدند ، حتما به ديدار پدرشان مي رفتند. جالب اينجاست آنقدر براي پدرشان احترام قائل بودند، که من در نظر مي گرفتم، هر بار شهيد رفيعي از در مي آمدند و پدرشان را مي ديدند، به احترام او بلند مي شدند. برايشان خيلي احترام قائل بودند.
ابهت شهيد همه را گرفته بود. هر وقت ايشان مي آمدند، همه کارشان را جمع و جور  مي کردند و کسي راهي براي غيبت کردن نداشت. و از اينکه کسي معصيت کند ، خبري نبود و واقعا در خانه گناه کم مي شد . به قول امام صادق (ع) ، دينش را از طريق عملش تبليغ مي کرد. اين طور نبود که با کسي وارد بحث شود، يا دائم مسائل را مطرح کند و خودش عامل نباشد .هر کس مي ديد، مي گفت : اين دين ، دين واقعي است. فلاني را قبول دارم، چون خودش عمل مي کند و حالا هر چيزي را به من بگويد ، با گوش جان قبول مي کنم. اگر کس ديگري اين توصيه را به من مي کرد، شايد نمي پذيرفتم.
رفتارشان آنقدر سنجيده بود و با بچه ها ملاطفت و مهرباني داشت و احترامش عجيب بود. واقعا الان من غبطه مي خورم ، که کسي که حتي يک ساعت از وقتش را با ايشان نگذرانده  بود ، از ايشان خاطرها داشت و فکر مي کنم، اين توصيه ها ، بهترين رهنمودش بود. بچه ها را با آقا و خانم خطاب مي کرد و به بچه ها بها مي داد ومي گفت: بايد به بچه ها بها داد تا در بزرگي بتوانند شخصيت خود را به منصه ظهور بگذارند. اين طور نيست که در بچگي هر طور خواستيد با او رفتار کنيد و بعد در بزرگي برايش کلاس ويژه بگذارند، اين زياد کاربرد ندارد . بي حد به اين مسائله اهميت مي داد. در منزل هم که من با ايشان 3 سال و 8 ماه زندگي کردم، حتي يک جفت جوراب ايشان را نشستم. اصلا اجازه نمي داد ، مي گفتم : وظيفه من است. مي گفت: کسي نگفته اين وظيفه زن است ، که کار مرد را انجام دهد. بعضا پيش مي آمد که ايشان از جبهه بر مي گشتند و در کارهاي خانه به من کمک مي کردند و کار انجام مي دادند. خيلي عجيب بود ، صبح زود بدون اينکه کسي متوجه شود ، بلند مي شد و لباسهاي خودش و لباسهاي ما را مي شست و اتو مي کرد. با طمانينه و آرامش عجيب همه کارهايش را انجام مي داد. شما فکر کنيد اگر ساعت 3 نيمه شب از جبهه مي آمد، اگر ساعت 4 صبح اذان بود، نماز را سر ساعت اذان مي خواند. يعني حيفش مي آمد که بخوابد. اين طوري نبود که حالا يک طوري مي شد يا بيدار مي شد يا ... و به نماز اهميت فراوان مي داد . واقعا مي خواهم بگويم، نماز محبوبش بود. هر چيزي که شهيد رفيعي پيدا کرد، در نمازش پيدا کرد. اين نتيجه اي است که من در طي سالياني که با او بودم به آن رسيدم. نوافلش ترک نمي شد . به ندرت يادم مي آيد که نوافل ايشان ترک شده باشد. يادم مي آيد يک شب که شيميايي شده بود ، نافله را آن شب نخواند. از وقتي با ايشان بودم اين يکي يادم مي آيد. حتي نمي خواستند من متوجه حالاتشان بشوم. ولي به هر حال در زندگي مشترک آدم خيلي چيزها را از هم پيدا مي کند.

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف، در خانه و بين خانواده:
عرض کردم، نماز براي شهيد رفيعي چيزي بود که در دنيا داشت و بيش از هر چيزي نماز را دوست مي داشت. بيش از هر چيزي به نماز اهميت مي داد . به نوافلش مي رسيد و دعاهاي روز را مي خواند. امکان نداشت دعاها و تعقيبات را ترک کند. هميشه مفاتيح کنار جا نمازش بود و دعاها، بخصوص دعاي امين ا... ،زيارت عاشورايش ترک نمي شد. مثلا ماها مقيديم دهه محرم، دهه عاشورا، زيارت عاشورا بخوانيم، يا اربعين، زيارت اربعين بخوانيم و ، او اين طور نبود و اعتقاد قلبي داشت . انسان بايد هر روز امام حسين (ع) را زيارت کند. مي گفتند: آن مقامي که خداوند به امام حسين (ع) داده ، اگر کسي درک کند ، حتي يک روز از زيارت عاشورا خواندن دست بر نمي دارد. به قرآن عجيب اهميت مي دادند. در مواقع مختلف در خانه قرآن مي خواندند ، بعد از نماز صبح، تقيد داشتند به خواندن قرآن تا طلوع تا اينکه آفتاب کاملا بگيرد. جالب اينجا بود که همسايگان مي گفتند: خوب است که صداي آقاي رفيعي را موقع خواندن قرآن مي شنويم، چون تا حالا صدايش را نشنيده ايم. سلام هم که مي کرديم ، آنقدر آهسته جواب مي دادند که فکر کنيد ، بعضا من که به فاصله نيم يا يک متري کنار ايشان نشسته بودم ، صدايشان را نمي شنيدم. اما اينکه صداي بلندشان ، قرآن بود. در طي چند سالي که با ايشان زندگي کردم ، هيچ صداي بلندي از ايشان نشنيدم. حتي مرا بلند صدا نکردند . حتي خانواده من نفهميدند که ايشان مرا در محاوره روزانه چه خطاب مي کند . خوب خيلي ها برايشان جالب بود و از من مي پرسيدند: ايشان به شما چه مي گويد و چه شما را خطاب مي کند ؟
 حالاتشان خاص بود اين بود که همه مي خواستند بفهمند واقعا کيست؟ چه مي گذرد در حالاتش ، که به اين مقام رسيده است. در سال حساب نکردم ، چند بار ختم قرآن کردند. بعضا که مي ديدم آخرهاي قرآن را مي خوانند ، مي فهميدم زياد ختم کردند. ولي در ماه مبارک رمضان ، سه بار ختم مي کردند . از لحاظ امساک ، از مسائل دنيا بريده بود. پرهيز از دنيا داشت و حب دنيا را از دل بيرون کرده بودند. اينطور نبود که تعلقي به مسائل دنيا داشته باشد. من براي نمونه عرض کنم، وقتي حقوق از سپاه مي گرفتند، تلويزيوني داشتيم که چيزي مي آوردند و مي گذاشتند روي تلويزيون و مي گفت : فلاني پول آوردم. شما خودت هر کاري مي خواهي بکن  و هر طور خرج مي کني، بکن. مي گفتم : خودتان احتياج نداريد ؟ مي گفت: نه من نياز ندارم و جالب اين بود که چندين بار متوجه شدم، هر وقت که پول مي آورند و مي روند و دوباره تجيديد وضو مي کنند. از خصوصيات ديگر ايشان ، هميشه وضو داشتن ايشان بود. شما در نظر بگيريد اگر نصف شب هم از خواب بيدار ميشد ، که به نوعي که مي خواست مجددا بخوابد، مي رفت و تجديد وضو مي کرد. به هيچ عنواني بي وضو نمي ماند. من مي گفتم: خوب الان صبح مي شود ومي روي وضو مي گيري. توضيحي هم براي کارهايش نمي داد، و اين طور نبود که مطرح کند . مثلا مي گفت: اينکه کار شاقي نيست ، دلم مي خواهد يک صفاي باطني پيدا کنم. چون اين شهر آلوده است، مي خواهم که با طهارت باشم و اين آلودگيها مرا نگيرد . خيلي زيبا بود، آخرين باري که آمده بودند، وقتي وارد خانه شدند ، به من گفت: وقتي از باغ بهشت وارد شهر شدم ، چون ماشين دست خودشان بود ، هم موقع آمدن و هم موقع برگشتن به گلزار شهدا مي رفتند. وقتي وارد شهر شدم، احساس کردم شهر بوي تعفن گرفته است. انگار فاضلاب شهر را گرفته بود. از من سوال مي کرد آيا واقعا اينطور است و فاضلاب روان شده؟ من گفتم : نه اين طور نيست. اما ديگر من حس کردم، خيلي به شهادت نزديک شده  و آخرين بار ، اصلا چهره ايشان تغيير کرده بود. يک حالتهاي ويژه در وجودش مي ديدم. خودش حتي خيلي از مسائلش را کمتر به زبان مي آورد. حتي در ارتباط با من ، با ديگران که اصلا . وقتي حس کردم که خيلي نزديک به شهادت شده ، از خدا مي خواستم ، حالا چند ماهي فرصت بدهد که بعد از اين چند سال آرزو بچه دار شدن را ببينند ، ولي خوب از بهترين دعهايش ، که در وصيت نامه اش هم بود، اين بود که : « خدايا در سخت ترين شرايط امتحان ، مرا به شهادت برسان و خدايا در سخت ترين شرايط زندگي امتحانم کن. خدايا در سخت ترين شرايط مرا به شهادت برسان ». خيلي به هم علاقمند بوديم ، و اين علاقمندي ما ، واقعا در زندگي ، دو طرفه بود و اينطور نبود که يک طرفه باشد. بي حد به شهيد رفيعي علاقمند بودم و او را  دوست داشتم .


از جبهه  که مي آمدند توجه کامل روي خانواده داشتند. به مسافرت اهميت مي دادند. مي گفتند: سه چهار روزي که اينجا هستم، حداقل مي توانيم زيارت برويم، اگر دنيا لذتي داشته باشد لذتش زيارت ائمه اطهار (ع) است. زيارت را زياد دوست داشتند. به جمکران خيلي علاقمند بودند. وقتي وضو مي گرفت، اصلا چهره اش  عوض مي شد. وقتي مي آمد ، مي گفتم: وضو گرفتي؟ مي گفتند: شما از کجا فهميديد؟ مي گفتم: قيافه ات تغيير کرده است . واقعا با معرفت وضو مي گرفت، چون اين طور است که اينها بدون هم معنا و مفهوم ندارد. عرض کردم مسافرت را واقعا دوست داشتند ، بخصوص زيارت را. در مدت کوتاهي که با هم زندگي کرديم، در اغلب مرخصي ها به قم مي رفتيم . اگر مرخصيشان زياد بود برنامه ريزي مي کردند، دفتري داشتند که همه کارهايشان را يادداشت مي کردند. من چيزهايي در اين دفتر ديدم که اصلا انسان فکرش را نمي کند. هر کاري که مي خواستند انجام دهند از مطالب خيلي کوچک را يادداشت مي کردند، همه را در آن دفتر مي نوشت. اولويت شهيد جبهه و جنگ بود. مواقعي که تشخيص مي دادند که نياز آنجاست اول آنجا را ترجيح مي دادند.

وقتي از جبهه مي آمدند مانند مادري که بچه اش در سختي بوده که چند ساعتي بخواهد جبران کند تر و خشک کند اين طور برخورد مي کرد با من. بعضي مواقع من از اين حالتشان دلگير مي شدم مي گفتم تورا به خدا اينقدر به من توجه نکن چون وقتي که مي رفتند ديگر بي قراري من بيشتر مي شد. مي گفتند خوب من فکر مي کنم شما چه سختيها در اين چند مدت مي کشيد در بهترين روزهاي عمر و جواني ؛من وظيفه ام است, آنقدر قضيه جبهه و جنگ هدفمند است که به چيز ديگر نمي شود فکر کرد. تمام همتمان را بايد بگذاريم براي مسائل جبهه و جنگ . فرق نمي کند هم ما و هم شما ما با رفتنمان شما با ماندنتان . هميشه به مسائلي که خانواده با خود حمل مي کرد بها مي دادند مسائلي که در طول نبرد رزمندگن مطرح مي شد. مي گفتند: اجر شما خيلي زياد است حالا رفتن هنر نيست ما مي رويم مشغول کار مي شويم ,شايد براي من 15 روز آنقدر سخت نباشد چون شما مي مانيد و جاي خالي ما را مي بينيد از طرفي اضطراب و دلشوره و نگراني هر چه کار سخت تر باشد اجرش بيشتر است .

انسان وقتي متوجه شد و وقتي مي خواهد به مسائل روحي دقت کند، بايد به همه جوانب دقت کند. واقعا شهيد رفيعي هم به همه دقت مي کرد . عرض کردم مسافرت را واقعا دوست داشتند. به خصوص در مدت کوتاهي که با هم زندگي کرديم، بيش از همه افراد خانواده ما، به مسافرت مي رفتيم. 27و28 بار به قم رفتيم. خيلي جالب بود در اغلب مرخصيهايشان به قم مي رفتيم. اگر مرخصيشان زياد بود ، برنامه ريزي مي کردند. دفتري داشتند که همه کارهايشان را در آن يادداشت مي کردند. من چيزهايي در اين دفتر ديدم، که اصلا انسان فکرش را نمي کند. هر کاري که مي خواستند انجام دهند از مطالب خيلي کوچک که ريز کارها را يادداشت مي کردند، همه را در آن دفتر مي نوشت . اصلا آدم باور نمي کند که براي قضيه کوچک ، اينطور برنامه داشته باشد، ولي واقعا اهميت مي دادند.

 اولويت شهيد، واقعا جبهه و جنگ بود. مواقعي که تشخيص مي دادند که نياز آنجاست ، اول آنجارا ترجيح مي دادند. اين طور نبود که کارشان به تبعيت انجام شود. موقعي که تشحيص مي دادند، جبهه و جنگ بايد در صدر مسالشان باشد ، هيچ چيز ديگر نمي توانست جاي اين مساله را بگيرد. به هر حال شهيد رفيعي به کارشان مي رسيدند و من مي خواهم بگويم، تا اين فاصله که با ايشان زندگي مي کردم ، نمي دانستم ايشان مسئوليت پدافند را داشتند و من بعد از شهادت ايشان اين را فهميدم. بارها سوال مي کردم، که شما آنجا چکار مي کنيد؟ مي گفتند: اگر من لياقت داشته باشم که آنجا کفش بسيجيان را واکس بزنم ، اين براي من خيلي ارزشمند است. مي گفت :شما دعا کنيد که لياقت شهادت را داشته باشم تا اينکه اسم مرا ثبت کنند. من حس کردم که کارشان فشرده است و مسوليت بزرگ دارند، چون از سوال من منزجر مي شدند و دوست نداشتم که ايشان را اذيت کنم ، لذا از ايشان سوال نمي کردم . اما در ارتباط با مسافرتشان ، که عرض کردم بعداز جبهه و جنگ و بعد از اينکه آنجا به کارشان مي رسيدند، ترجيح مي دادند از فرصت هايي که بين اعزامشان بود ، استفاده فراوان بکنند و خيلي مقيد به زيارت رفتن بودند . اينکه 4 بار به خدمت علي بن موسي الرضا (ع) رسيديم و چندين بار به قم مشرف شديم . به زيارت حضرت معصومه (ع) رفتيم و با معرفت هم زيارت مي کردند و آنقدر دقيق بودند به مساله زيارت و آنقدر با حالتهاي ايشان خاص بود که وقتي وارد اين حرم هاي مطهر مي شدند، هر کس متوجه حالات ايشان مي شد ، ايشان واقعا خيلي چيزها را مي ديد که شايد ماها نمي ديديم و اينکه مسافرتشان بيشتر در اين قالب ها بود. حالا اگر شهرهاي ديگر پيش مي آمد به ارحام سر مي زديم و بعد از زيارت ، ترجيح مي دادند صله رحم را حتي اگر در نقاط دور دست بود . برنامه زندگي ما اينطور بود و هيچ وقت هم تغير نکرد. يعني روند خيلي موزون و منظم بود و همه ما به خلقيات ايشان آشنا  شده بودند .

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
فرهنگ حاکم در آن روزها ، همان فرهنگ جبهه بود . يعني در آن روزها طوري نبود که فرهنگ جبهه در فرهنگ خانه رزمندها وارد نشده باشد و چيزي جداي از خانه او باشد و به عنوان شغل به آن توجه داشته باشد. مي خواهم بگويم: شهدا با همان فرهنگ به مقام شهادت رسيدند ، فرهنگ جبهه در متن زندگي همه شهدا بود، چون اگر آن فرهنگ جبهه نبود  و فرهنگ شهادت نبود ، اينان به اين مقام نمي رسيدند و اين قضيه ، آنقدر در عمق جانشان نفوذ کرده بود ، که ديگر جزء وجودشان شده بود. در خانه تاثير مستقيم داشتند و يا در افرادي که در ارتباط با آنها بودند همين طور و اين طور نبود که در اعمالشان محو باشد. اما مسائل جبهه و جنگ ، يک مسائل کلي بود. بايد به ريزريز مسائل پرداخت تا بتوان به عنوان مجموعه از فرهنگ جبهه از آن ياد کنيم. همان ساده زيستي ها ، همان توجهشان به مسائل معنوي ، بريدن از تعلقات دنيوي، اينها خودشان فرهنگ جبهه را تشکيل مي داد، که واقعا در جزئيات زندگي مطرح مي شود. حتي خوردن و خوابيدن و در تمام مسائل روزمره و آنچه داشتند، با برنامه آن فرهنگ هماهنگ بود و جداي از زندگيشان نبود .

بينش شهيد نسبت به نوع تدبير درزندگي ، نوع تربيت ، ساده زيستي و ...
از لحاظ سادگي واقعا نمونه بود. روز عقد اين قضيه براي همه ثابت شد که ايشان کسي است که از دنيا چيزي نمي خواهد و از دنيا چيزي را انتخاب مي کند که براي رسيدن به هدف باشد . بعضا پيش مي آمد و مي گفتند: چرا ازدواج مي کنند؟ اينها که مي خواهند بروند شهيد بشوند و به مسائل دنيا اهميت نميدهند و چرا پس ازدواج مي کنند؟ اينها که برايشان مهم نيست ؟ ولي اين طور نبود، عامه مردم يک چيزي مي بينند، اما قضيه چيز ديگري است . واقعيتها وراي آن چيزي است که ما مي انديشيم. اينکه شهيد رفيعي از لحاظ سادگي ، واقعا در خانه اسوه بودند ، با همين سادگي در نهايت نظافت، در نهايت نظم بودند. مثلا لباسهايش جدا بود و لباس نماز جمعه را براي ميهماني نمي پوشيد. لباس ميهماني را هيچ وقت در کوچه نمي پوشيد و همه اينها را جدا جدا گذاشته بود . براي همه کارش هم دليل داشت و هم خيلي نکته سنج بودند و نسبت به مسائل ساده زيستي مقيد بود .
اما از لحاظ مسائل تربيتي بيشتر از طريق عمل کردن به احکام الهي بود. بعضا صحبتي پيش مي آمد  که ، توصيه اي به افراد بکند. اينطور نبود قضيه را کش و قوس بدهد. واقعا هم همينطور بود، نيازي به گفتن نداشت .در خانه در ارتباط با دوستان همه متفق القول بودند که وقتي محمدعلي هست ديگر جايي براي گناه کردن نمي باشد. وقتي آقاي رفيعي هست فلان حرف نمي شود. وقتي او هست ديگر ما هر طور نمي توانيم بنشينيم و هر طور که مي خواهيم نمي توانيم حرف بزنيم. اين ديگر براي همه جا افتاده بود. همه  افراد کارهايشان را جمع و جور مي کردند با نهايت علاقه نه از روي ترس . واقعا به او علاقه داشتند، واقعا ظاهر دوست داشتني داشتند. هميشه تبسم را روي لبهاشان ديد مي شد. حتي در حالت  ناراحتي هميشه متبسم بودند. اينها از صفات مومنين است که در چهره شان نور باطن متجلي است . اين طور نيست که ظاهرو باطن با هم فرق داشته باشد . اما ايشان خودشان وقتي پسرمان به دنيا آمد، نبود. اما قبلا خيلي سفارش مي کردند از وقتي متوجه شدند که خداوند توفيق داده که مي توانيم صاحب فرزندي شويم به من خيلي توصيه ها مي کردند ،که من تا به حال آنها را نشينده بودم. اعتقاد قلبي من اين است که  اينها از اخلاصشان بود، از حکمتها بود . حديث داريم « اگر کسي خودش را چهل روز شبانه روز براي خدا خالص کند حکمتهاي الهي از قلبش به زبانش جاري مي گردد» حتي بدون اينکه آنها را مطالعه کرده باشد به آنها رسيده بود. به مسائلي رسيده بود که من مطئنم حتي شهيد آنها را جايي مطالعه نکرده بود. اينکه به قضيه فرزند خيلي اهميت مي دادند و اعتقاد داشتند مي گفتند:  فرزند براي انسان يک وجود نيست بلکه يک نسل مي باشد ، شما اگر مي خواهيد يک روح پاک را هديه به  اين مجموعه زميني کنيد ، بايد به مسئوليت آن پاي بند باشيد. اگر خداي نکرده اين وجود پاک و اين روح الهي را نعوذبا... به روح شيطان تبديل کني، تکليف چيست ؟ پدر و مادر نقش اساسي درتربيت فرزند دارند که بچه ها کدام مسير را بروند. اينکه به هر حال تربيت به هر شکل شود و وجود بچه تشکيل شود نه . مي گفتند : شما مطمئن باشيد هر حرکتي که مي کنيد عينا روي بچه تاثير مي گذارد اينطور نيست که بگوييم اين بچه هنوز وارد دنيا نشده است. پس نسبت به اين مسائل غافل است قطعا تاثير مي گذارد. مرا تشويق مي کردند به مسائل عباديم خيلي حساس باشم. هر چيزي را مي گفت ، انسان نمي توانست رد کند يا اهميت ندهد. سخني که از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند .واقعا مصداق داشت . در نامگذاري فرزند هر پدر و مادري از ابتدا نظري دارند، آن وقت ما نسبت به هم حساسيت فراواني داشتيم يک عشق عجيبي بين ما بود. برنامه ريزي مي کرديم، نسبت به مساله نامگذاري ما انتخاب کرده بوديم. وقتي من پرسيدم، گفت : خواب ديدم در جمکران بچه اي روي دستان من بود مي خواستم بروم دعاي کميل هر چه گشتم بچه هايي که جمع شده بودند براي دعا پيدا نکردم آوردم وسط مسجد نشستم بچه را گذاشتم زمين . ديدم « اللهم اني اسئلک برحمتک التي ......» در مسجد پيچيده شده من نگاه کردم در اطرافم کسي نبود . اين بچه دعاي کميل را مي خواند به اين لحاظ دلم مي خواهد اسم پسرم کميل بگذارم .
شهيد رفيعي تکيه کلامش انشاا... بود. يعني وقتي مي خواست برود ، مي گفت: حالا شايد تا در رفتم و نشد بروم . واقعا معتقد بود ، که آنچه خداوند اراده کند ، همان مي شود. و ممکن است کمتر از ثانيه اي اراده انسان را تغيير دهد. اما به صراحت در آخرين سفري که به مشهد مقدس رفته بوديم ، به من گفت: اين کميل است و خيلي برايم عجيب بود. گفتم: شايد خواب ديده است. آخر براي هر چيزي انشاء..... مي گفت. پرسيدم ،  گفت : آنچه خدا بخواهد ،همان مقرر مي شود، اما من مطمئنم اين کميل است .
 احترام بسيار عجيبي براي پدر و مادر قائل بودند .در جواني  مادرشان را از دست داده بودند ، برايشان ضايعه خيلي بزرگي بود و فکر مي کنم حساسيتي هم که ايشان روي من داشتند به خاطر همين قضيه بود، چون يکبار همه چيزشان را از دست داده بودند، خيلي متوجه من بودند و خيلي به مقام زن اهميت مي داد. براي زن احترام قائل بود حتي مي گفت : اولياي خدا از دامنهاي پاک زنها به اين مقام رسيده اند. تا دامن پاک نباشد امکان ندارد انسان هر چقدر هم که سعي کند به آنچه که مي خواهد دست پيدا کند.
در ارتباط با پدرشان خيلي احترام قائل بودند. هم براي پدر خودشان و هم پدر و مادر من . کلا به عنوان ولي ، به آنها احترام مي گذاشتند و هم چنين نسبت به خواهران و برادران ، چون شهيد رفيعي هم مثل من ، خودش فرزند اول بودند و خواهر و برادرانشان سنشان پايين تر بود ، به آنها التفات داشت. اما اينکه از نعمت مادر محروم بودند و به  خواهرانشان و برادرانشان خيلي توجه داشت و مي خواست خودش اين خلا را پر کند . از لحاظ تربيتي اينکه هر چه بخوام بگويم، همه اش تکرار است، اما واقعا خوب تربيت شده بود. مادرشان آنگونه که وصف مي کنند ، يک مادر نمونه بود. پدرشان هم با تقواست و زبانزد همه بود ، ولي خوب ، مادر نقش اساسي تري در تربيت فرزند دارد. مادرشان از مادراني بوده که روي مسائل اعتقادي ، با توجه به اينکه از يک خانواده ساده بودند ، خوب کارکرده بود. اما در مقامشان اين کافي است، که بين دو نماز جان به جان آفرين تسليم کرده بودند. مادري که با اين حالت از دنيا برود، آنقدر تقوي در زندگي خويشي قرار داده ، که قطعا بعيد به نظر نمي آيد، اين چنين بچه اي از دامان او به اين درجه والا دست يافته باشد.
بيان احساسات خود هنگام اعزام همسرتان به جبهه ها :
در  رفتن  جان  از  بدن  گويند  هر  نوعي  سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود
شايد بعضي به کلامش توجه نکنند ، اما عمق مساله اينطور است ، که وقتي آقاي رفيعي مي رفتند ، تمام وجودم را آقاي رفيعي مي بردند و وقتي برمي گشتند ، مي گفتند: چرا شما اينطور شديد ؟ چرا از لحاظ ظاهري اينقدر عوض شديد و تغيير کرديد؟ مثل کسي که چند ماه رياضت کشيده باشد، شديد. چهره من يک همچين ترکيبي پيدا کرده بود و هر کس مرا مي ديد ، خيلي زود متوجه مي شد و مي گفت: آقاي رفيعي رفته اند؟ مي گفتند: چرا شما اينطور هستيد، آرام  باش و بر خودت تسلط داشته باش. و با ذکر خدا جبران کن قضيه را . مي گفتم: اصلا وقتي که ظاهري از چشم ما محومي شويد ، حس مي کنم واقعا رفتيد ، چون من بيش از حد به شما علاقمند هستم و نگران سلامتي شما هستم و نقطه اتصال من و شما ، خيلي قوي است و خيلي مي ترسم. حق داشتم که بترسم. هر وقت مي ر فت ، مطمئن بودم که ديگر برنمي گردد، اما من با نهايت تضرع از خدا مي خواستم و مي گفتم : من حاضرم تا ابد زندگي ما جنگ باشد و ايشان جبهه بروند ، اما به هرحال ايشان باشند  و لااقل ماهي يکبار بيايند که من ايشان را ببينم .

مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور همسر در جبهه :
حضور در جبهه يک مساله عقيدتي بود. اين خيلي از مسائل را براي ما حل مي کرد. اگر ما با مسائل کنار مي آمديم، به لحاظ اين بود که ما معتقد بر اين بوديم، که بايد آنجا باشند و مصلحت دين ما بر اين است که ايشان تلاش کنند در نبردشان با کفر .
 اينکه وقتي انسان کاري براي عقايدش انجام ميدهد، يا هدفي را دنبال مي کند، خوب قطعا تليخيها ، شيرين مي شود و سختيها آسان مي شود، اما نه آن شيريني هايي که در مسائل دنيا داريم، نه اينطور نيست. مي خواهم بگويم: شيريني و آساني خيلي فرق مي کند و در مسائل دنيا ، پيشرفت کارها و آسان شدن کارها يا قضيه اي شيرين شدن سختي ها ، خيلي متفاوت است . مي خواهم بگويم، نهايت سختي ها کلا براي زن، در نبود همسرش مي باشد. اگر اين نبود، مثل زمان جنگ که موقت باشد، انسان به يک اميدي که حالا يک ماه طاقت مي آورم ، و به هر حال ايشان از راه مي رسد ، خيلي آسان است . اما وقتي انسان خودش را تو معرکه در اين دنيا ، يکه و تنها ببيند،  که پشتوانه خود را از دست داده است ، علي الظاهر دنيا براي او تمام شده است. براي خود من، همين طور بود. اما شرايط من ، وقتي  خود را در مسائل دنيا تنها ديدم ، خيلي بغرنج بود و خيلي برايم سخت بود، نه به لحاظ سختيهاي ظاهري،  چون اينها که رفتند و يک مسئوليت عظيم روي دوش ما گذاشتند. چگونه بار اين مسئوليت را به خصوص اين چنين امانتي را مي توانم به دوش کشم؟ و يکه و تنها ، خيلي برايم سخت بود، چون بعد از شهادت ايشان، تنها زندگي مي کردم و چون يکسال بعدش ، پدرم را از دست دادم، ترجيح دادم که با کميل تنها باشم . به خاطر مسائل تربيتي ايشان گفتم: در خانه پدر و مادر بزرگ هستند و در اينطور شرايط ، که نعمت پدر از او گرفته شده ، ديگران يک توجه خاص و اضافي و محبتهاي اضافي نسبت به بچه دارند ، که خودش مي تواند در آينده براي تربيت بچه ، مضر باشد. ترجيح دادم تنها زندگي کنم  . تنها زندگي کردن يک زن در بحبوحه جواني ، در يک چنين جامعه اي که مسائل و تبعات زيادي دارد، خود سخت است. ما بايد با همچون مشکلاتي دست و پنجه نرم مي کرديم و دست به گريبان بوديم . با بچه اي که کوچک و خودم تنها . در عين اينکه تنها زندگي مي کرديم ، در سن چهارسالگي که مشکلات بچگي ، ظاهرا کمي حل شده بود ، هم مرد و هم زن خانه بودم. اينکه به هر حال فشار مي آيد و اينطور نيست که آسان باشد. شروع کردم درس ناتمام را پي گيري کردن و تمام کردم. در راه دوست، خيلي کارها بايد کرد و گفتم که براي انسان الکي و آسان نيست به مقام قرب رسيدن و اينکه من هيچوقت خودم را شايسته نمي دانم ، که از وجود ايشان چيزي درک کرده باشم و آنچه مي گويم، چيزهاي ظاهري است و لطف خدا هميشه شامل حال بندگان است. حتي آنهايي که توجه به خدا ندارند ، خداوند آنقدر بزرگوار است و آنقدر رحمان و رحيم است ، که به همه بندگان توجه دارد ، حالا اگر بنده غافل هم باشد. اما مي خواهم بگويم واقعا با برکت نعمت وجودي خود شهدا، که به اشاره قرآن اينها زندگان حقيقي خداوندند هستند و اينکه خداوند التفات نسبت به شهيد دارد، که شهادت بالاترين مقام کمال است، قطعا به اطرافاينش توجه دارد و نيز به مسائلي که بعد از شهيد در دنيا وجود دارد، عنايت دارد  و اين طور نيست که خداوند اطرافيان شهيد را رها کند . صريح داريم وقتي که شهيد از دنيا جدا مي شود ، خود خداوند ، جانشين در خانواده او مي شود و قطعا در طي اين چند سال ، من واقعا اين را حس کردم . اگر من بودم همه چيز براي من در همان ثانيه اول تمام شده بود، اما لطف و عنايت خداوند است ، که تا الان اين بار را تا به اينجا رسانيدم. انشاءا... که به نهايتش برسانم .
فکر کنيد در طول 24 ساعت ، خيلي مسائل پيش مي آيد که پيش بيني نشده است. زندگي پر از حوادث و اتفاقات پيش بيني نشده است. اينکه انسان بخواهد يکه و تنها در مقابل زندگي با سيل حوادث برخورد کند ، اين يک عنايت خاصي از جانب خداوند را مي طلبد. انسان قادر براين نيست ، اما خوب مشکلاتي در نبود همسر مطرح ميشود و مشکلاتي که هماورد ندارد ، فکر کنيد اگر بچه در زندگي حضور نداشته باشد، شايد مشکلات کمتر است ، خوب اين سوز را مادران شهدا بيشترين حس مي کنند و در آن سهم را دارند. همسران شهدا بيشتر مشکلات دارند،  وقتي يک نفر از خانواده پدري جدا ميشود و مي آيد با کسي بناي زندگي مشترک مي گذارد ، حالا اگر اين شريک خودش را وسط کار از دست بدهد ، فکر کنيد تمام مسئوليتهايي که قرار بوده،  آنها با هم به سرانجام برسانند، روي دوش يکي مي ماند و فکر مي کنم، اين خودش سنگين ترين بار و جانسوز ترين امتحان است .

نحوه ارتباط و نامه نگاريها با همسر زمان حضور در جبهه:
با توجه  به اينکه خيلي حساس به وجود ايشان بودم ، چون منزل پدرم تلفن داشتيم، ارتباط ما از طريق نامه خيلي کم بود . بعضا مسائلي پيش مي آمد که نمي شد با صحبت پشت تلفن اشاره کرد و دلم مي خواست با هم مطرح کنيم ، نامه مي نوشتيم ، سه چهار مورد بيشتر پيش نيامد چون مسائلي که واقعا نمي شد و نياز به تامل بيشتري داشت. برايم کافي بود که صدايشان رابشنوم ، مثلا اگر ايشان صبح راه مي افتادند و مي رفتند وقرار بود عصري برسند ، ترجيح ميدادم صدايش را بشنوم و ببينم واقعا هست. يعني هيچ چيز ديگري مرا آرام نمي کرد. مثلا اگر مي گفتند : فلاني رسيد ، برايم کافي نبود و  کفايت نمي کرد من بايد صدايش را مي شنيدم. خودش نيز خلق مرا خوب مي دانست. اين بود که ارتباط بيشتر از اين طريق تلفن بود. اما همان کمش هم، درياي معرفت ايشان را مي رساند. واقعا در عمق وجودش يک مسائلي بود ، که به آن دست پيدا نکرديم و بعضا چيزهايي که مي گويم ، حدس ميزنم در وجود ايشان بود.

ديدگاه شهيد نسبت به حضرت امام خميني (ره)ولايت فقيه:
نسبت به ائمه و اولياء ، علاقه بسيار شديد داشت . شهيد رفيعي بزرگ شده در خانه ائمه و اولياء بود و عشق عجيبي نسبت به پيامبر (ص) داشتند. علاقه عجيب نسبت به امامان ما و به خصوص حضرت زهرا (س) داشتند ، به طوري که در ايام عاشورا و ولادت ها و شهادت ها، قشنگ از چهره آقاي رفيعي پيدا بود ، چقدر ارتباط نزديک با ائمه دارد. به مراسم و روضه عاشورا اهميت مي داد . در طول ماه روضه داشتيم ، خيلي به اينها اهميت مي دادند . اينکه نسبت به ائمه و اهل بيت ، التفات فراوان داشتند و به توسل به آنها خيلي اهميت مي دادند . به من نيز سفارش مي کردند ، که براي هر کاري زيارت عاشورا بخوانم .مي گفت: چهل روز زيارت عاشورا بخوان و توسل بخوان و صلوات بر ائمه بفرست . مي خواهم بگويم ، که نسبت به حضرت امام خميني(ره) اعتقاد قلبي داشتند ، که امام ، نائب برحق امام زمان (عج) است. اينکه با اطمينان مي گفتند: هيچ امري براي من بعد از امر خداوند ، در روي کره زمين مطاع تر از امر امام نيست. امر امام  خيلي برايم مهم است . بعضا پيش مي آمد و مي گفتم: اين همه رفتيد، بگذاريد بقيه هم بروند و بقيه هم سهم دارند و استراحت کنيد . مي گفت: هر موقع امام تکليف را از دوش ما برداشتند ، من ديگر نمي روم  و کار من اينجا تمام شده است .

ديدگاه شهيد در خصوص تحصيلات و کسب مراتب علمي:
چون مسائل جبهه و جنگ درست مقارن کسب تحصيل بچه هاي رزمنده بود، غالبا به طور مقطعي تحصيل را رها کرده و وقتي کارها جمع و جور مي شد، مجتمع ايثارگران براي بچه هاي رزمنده برقرار شد وامکانات تحصيلي در جبهه ها فراهم شد. وقتي اين امکانات فراهم شد شهيد  خيلي سريع نسبت به تحصيلشان اقدام کردند به من هم توصيه مي کردند درسم را ادامه بدهيم. همين موقع که ايشان جبهه مي رفتند من تحصيل را ادامه مي دادم اکثر اوقات شهيد رفيعي مطالعه مي کردند، کتابهاي سيره ائمه، احاديث به هر حال به درسهاي اخلاقي و اعتقادي خيلي اهميت مي دادند. مي گفت: اگر علم نسبت به عمل کسي نداشته باشد آن عمل هيچ گونه ارزشي ندارد. آنچه را مي خواهيد عمل کنيد نسبت به آن علم داشته باشيد. مي گفت : اگر مي خواهيد حرف از اسلام بزنيد بايد با معرفت و شناخت حرف بزنيد که مبادا خداي نکرده به خاطر غفلت به اسلام ضربه اي وارد کنيد! مبادا خداي نکرده به خاطر غفلت از اين مسائل ، لطمه به اسلام بزنيم ، يا خطري براي اسلام داشته باشد . چيزي را نمي داني ، نگو و اگر مطمئني ، کاري  را انجام بده . به هر حال مطالعه داشته باشيد و علم ومعرفت پيدا کنيد و آن موقع حرف بزنيد ، که آنچه را مي گوييد ، از دين انعکاس دارد و شايد انعکاسي جهاني پيدا کند ، نباشد طوري که بگويند : مسلمانها يک عدد آدمهاي خداي نکرده           بي معرفت و بي سوادند و اينطور نباشد . مسلمان بايد با سواد باشد .

نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شهادت همسر:
مي خواهم بگويم، هيچ خاطره اي در طول زندگي ، در طول چند سالي که از عمرم مي گذرد ، جان سوزتر از واقعه شهادت آقاي رفيعي نبوده و فکر نمي کنم ، واقعه ديگري هم باشد، آن لحظه . سال 1365 در عمليات کربلاي 5 بود ، چند روز از عمليات گذشته بود و چند روز هم بود که از شهادت ايشان گذشته بود و ما هنوز خبر نداشتيم. شرايط خاصي که من داشتم و حساسيتي که من نسبت به ايشان داشتم، همه متوجه بودند و کسي جرات اين را پيدا نمي کرد ، بيايد خبر بدهد. همه مي گفتند: بگذاريد لااقل اين بچه بدنيا بيايد و ضايعه اي پيش نيايد ، که جبران پذير نباشد. اما من خودم حس کردم. روزهاي آخري که آقاي رفيعي شهيد شده بود و من نمي دانستم و از ايشان اطلاع نداشتم، مي گفتم: خوب جنگ است و سرش شلوغ است. حس مي کردم که ديگر نيست. يک سردي وجودم را گرفته بود. يک سوزي ، به قولي دل مرا تکان مي داد، که ديگر من تنها شدم و ايشان نيستند . روز اول بهمن شهيد شده بودند و روز 7 بهمن ماه 2و3 دقيقه قبل از اذان مغرب بود ، آمده بودند به خانواده و گفته بودند. وقتي من از بيرون آمدم ، که براي رفتن به مسجد مهيا شوم ، ديدم همه چهره ها تغيير کرده . بدون اينکه کسي چيزي بگويد ، حس کردم همه نصف شده اند. يک طوري شده بودند و همه غمگين نشسته بودند. حس کردم يک چيزي آنها راتکان داده. مي خواستم خارج شوم. به همه نگاه کردم، فهميدم. گفتم : چيزي شده ؟ براي آقاي رفيعي حادثه اي پيش آمده ؟ گريه کردم  و نمي توانستم طاقت بياورم . يک لحظه حس کردم نيستم. به عقب تا شدم و ديگر چيزي نفهميدم . تا اينکه بعد از مغرب به هوش آمدم ، ديدم در بيمارستانم . چيزي نتوانستم بگويم چرا، آن موقع دستانم را تا نهايتي که مي توانستم بالا گرفتم و گفتم:          « يا امام زمان (عج) به فريادم برس ». دو ماه مانده بود کميل به دنيا بيايد و با هيچ کس حرف نمي زدم، حتي سلام عليک هم نمي توانستم بکنم و يک شوک عجيبي وجودم را گرفته بود . سر هيچ سفره اي حاضر نشدم و غذا نخوردم. فقط هر روز مقداري شير با اصرار که حداقل زنده بمانم مي خوردم . همه مي دانستند حتي يک لحظه بعد از آقاي رفيعي ، من زنده نمي مانم. فکر مي کردم ايشان نباشد چه مي شود ؟ به خودم مي گفتم: فکر نداره خودم به خودم مي گفتم: تو بعد از او زنده نخواهي بود. من مطمئن بودم حتي يک لحظه بدون ايشان روي کره زمين نخواهم بود . به لحاظ شدت علاقه و وابستگي فراواني که به ايشان داشتم، اگر کلامي جز کلام خدا بود ، من نمي گذاشتم، ايشان قدم از قدم بردارد. مي گفت: اين مسئله موجود، خيلي ارزش دارد و خيلي مهم است. ديگر نمي توانستم روي حرف خدا حرف زنم و آنچه باعث شد من بمانم و حس مي کنم فقط خداوند مي خواست، که نسل اينها در دنيا منقطع نشود و اين مسئوليت را من بايد انجام مي دادم ، به خاطر اين نگاهداشت، که چکيده اي از وجود ايشان را در دنيا پرورش دهم .
همچنين بيان نکات و حالات خاصي که از همسر شهيدم ديده ام ، نکات خاص ايشان فراوان است . هر وقت مي خواهم از اينها بگويم غبطه مي خورم . شهيد رفيعي اخلاص تمام عيار داشت، و شهيد ايمانش خالص بود  و اخلاصي عجيب داشت ، اخلاصي که من در شهيد رفيعي ديدم و حتي شنيدم ، واقعا اخلاصشان حرف اول را ميزد و حيا و حجابش قابل احترام بود. واقعا کسي نمي تواند به آساني به اين مسائل دست پيدا کند .

حالت معنوي شهيد:
شهيد رفيعي حالت معنوي خاصي داشتند و اينکه روزهاي هفته را تقسيم بندي کرده بودند براي اعمالشان ، روزه هايش. مثلا شب و روز جمعه را خيلي برايش احترام قائل بودند، يک شب خواستم ببينم کجا ميرود، از پشت پنجره نگاه کردم ديدم رفتند بيرون و دمپاييهايش را از جلو اتاقها طوري برداشت که صدا نکند ، بدون اينکه کسي متوجه شود از پله ها پايين رفت وضو گرفت و دوباره بالا آمد. يک اتاق ديگري داشتيم، ديدم رفت آن اتاق در را بست و فرش را  کنار زد و روي خاکها به سجده افتاد. قضيه برايم مرموز بود بيرون رفتم از کنار پنجره که پرده اش کنار رفته بود ، نگاه کردم معتقد به مسائل عباديش بودم, فراوان و اينکه اهميت مي دهد . اما فکر نمي کردم به حد اعلا خودش باشد اين قدر تضرع . خانه هاي قديم مثل خانه هاي امروزي نبود سطحش خاکي بود ديدم روي خاک نشسته رفته سجده، به شدت گريه مي کند. گفتم : شايد يک اتفاقي افتاده که نمي خواهد به من بگويد که اينطور از خدا مي خواهد که آنرا حل کند. شک کردم که مبادا کسي مريض شده که ايشان به آن حالت از خداوند مي خواهد صبح که شد گفتم: دلم خيلي شور مي زند ونگرانم ,نکند مساله اي پيش آمده که ايشان از من کتمان مي کند. ديدم اصلا حالت روز با حالت شب فرق مي کند. گفتم: شما چيزي از من کتمان مي کنيد؟ گفت : براي چه ؟  گفتم : شبها چرا ميرويد آن اتاق گفت : شما اگر لطف کنيد خيلي وارد اين مسائل نشويد ، من راحتم من که کاري نکرده ام . بنده بايد بندگي کند ، ما هيچ کاري جز گناه نکرديم خدا از گناهانمان درگذرد. گفتم: شما حتي يک صفحه از گناه را پر نکرده ايد حال اينکه ما صفحات فراوان داريم. واقعا ما بايد به درگاه خداوند عجز داشته باشيم. گفت: اينطور نيست چون هر کس از حالت درونش بهتر اطلاع دارد .
همرزمان شهيد رفيعي مي گفتند: اگر جبهه زيرو رو شود دست از دعا برنمي داشتند. دائم به ذکر خدا مشغول بودند ، مي گفت : چرا انسان بيکار بنشيند،  برنامه داشت ,دعاهاي روز را مي خواند. مثلا: روز شنبه زيارت پيامبر(ص)و همينطور زيارت امام حسن(ع) و امام حسين (ع) و حضرت زهرا (س) و برنامه داشتند،  در دفترشان هم نوشته بودند. مثلا: ذکر روز شنبه که  يا رب العالمين است هر وقت کاري هم انجام مي داد ذکر مي گفت : خيلي چيزها از او ياد گرفتم . خيلي چيزها از او دارم از اين مسائل خيلي برايم مي گفت. وقتي که مفاتيح را باز مي کرد, مي گفتم: چه مي خوانيد دلم مي خواهد من هم آنها را بخوانم. مي گفت: شروع کن از همان اولش دعاي روز ، زيارت روزها ، زيارت امين ا... را حتما بخوان خيلي خوب است زيارت عاشورا را حتما بخوان قبل از ظهر چند دقيقه قبل از اذان ظهر زيارت عاشورا بخوانيد. شهيد در طول عمر 7-8 بار بيشتر به خدمت امام (ره) رسيده بودند. هميشه سعي داشتند راهي پيدا کنند که به ديدار امام (ره) بروند .از هر کانالي که مي شد مثلا اگر قرار بود بچه ها تهران بروند با آنها هر طور مي شد مي رفت. اگر بچه هاي مشهد قرار بود بروند با التماس هم که شده خدمت امام (ره) مي رفتند . در حمله به فاو بود که متوجه شده بودند خودشان شخصا چند هواپيماي دشمن را با پدافند بيندازند، به خاطر اين کار شهيد و سقوط هواپيماها شهيد را به طور ويژه به اتاق شخصي امام (ره) همراه 10-15 نفر ديگر برده بودند و از نزديک آنطور که دلش مي خواست امام (ره) را زيارت کرده بودند .

يکبار مجروح شد,مجروحيت ايشان عميق نبود, سطحي بود و درصد بالاي نداشت . در عمليات رمضان تانکي سوار شده بودند ، که جلو مي رفتند و مورد اصابت مستقيم قرار گرفته بودند. وقتي تانک سوخته بود ، مقداري از بدن ايشان ، سوختگي پيدا کرده بود و جزئي خراش پيدا کره بود . در حمله به فاو نيز شيميايي شده بودند ، که بعد از 45 روز که ايشان برگشتند ، که براي من 45 سال بود ، از در که وارد شدند ، من خانه نبودم. آمده بود، ديدم دست و سرو گردن اوبسته شده  و چهره اش تغيير کرده به او گفتم : چرا اينطوري شديد؟ گفت: آنجا که شيميايي مي زنند ،  ماسک نداشتيم يک مقداري شيميايي شديم. چند روزي در بيمارستان صحرايي بوديم، گفتم: کمي بهتر بشوم و خدمت شما بيايم. اين بود که مدتي طول کشيد . اما مجروحيت که درصد جانبازي داشته باشند، نبود . شهيد رفيعي معتقد بودند ، که کمک به ضعيفان را از همسايگان و نزديکان شروع کنند و کساني که مي شناخت ، چرا که ابتدا مسئول است در مورد اينها . اما کسي را که نمي شناسيم ، بايد جستجو کنيم  و پيدا کنيم و اينطور نيست که مسوليت از ما ساقط شود، که چون نمي شناسيم ، مسوليت نداريم.
 بعضا سوال مي کرد از دوستان و آشنايان ، حتي نذري داشت ، مقداري براي دارالايتام کنار مي گذاشتند. در طول ايام ماه، 500 تومان در دفترچه مي گذاشتند ، با آنکه حقوق سپاه کم بود و حدود 3-4 تومان بيشتر نبود، اما مي خواهم بگويم ، آن حقوق کم آنقدر پاک ، حلال و پر برکت بود که به همه کار مي رسيد و اضافه هم مي آمد. به اين مسائل توجه زياد داشتند. به من مي گفت: وقتي من به اين بچه ها نگاه مي کنم، بچه هايي که نسبت به بچه هاي عادي و معمولي پايين ترند ، دلم ريش ريش مي شود. من شب و روز فکر مي کنم ، که چه کاري برايشان مي توانم انجام دهم . اما همين قدر که مي بينم، دستم کوتاه و خالي است. اعتقاد قلبي ما بر اين است، که دلمان مي خواهد به اينها کمک کنيم ، اما نمي شود . من فکر مي کنم بايد در اين راه ، سوز خرج کرد. اگر پول نداريم اين سوز را بايد بگذارد در اين راه . آخرين باري که آمده بودند، قيافه شان کاملا تغيير کرده بود، اولا خيلي لاغر شده بودند و چون قضيه کربلاي 4 اتفاق افتاده بود و شکست ظاهري خورده بودند ، در نگراني و نارحتي بودند  و مي گفتند: همه کار کردند ، سرمايه گذاشتند ، بچه ها رفتند ، مفقود شدند، شهيد شدند . اين قضيه خيلي گران تمام شده بود برايشان .

اول خودشان آگاه بوده اند. به حال خودشان آن وقت شهيد شده اند ، من به اين امر کاملا معتقدم ، که شهدا خودشان قبل از شهيد شدن به شهادتشان آگاه بودند. شهيد رفيعي از چند سال قبل به اين  امر آگاه بود ، که بالاخره شهيد بشود. روزهاي آخر واقعا صد در صد در وجودشان بود، که ديگر برنمي گردند. توصيه هاي فراواني به من مي کرد ، که شما صبر داشته باش، اما مي دانست اگر زياد در مورد اين قضايا بگويد، مرا آزار مي دهد و شايد بعدها آنها برايم جز مسائلي باشد ، که بغرنج باشد و اذيتم کند. مي گفت: آنچه که خدا بخواهد، همان مي شود. اما شما براي همه چيز آماده باشيد  و فقط اگر خدا کمک نکند، اين کاري نيست که ديگران بتوانند به آدم کمک کنند و ديگران هيچ کاري براي شما نمي توانند بکنند واقعا اينطور هم بود. هر بار، هر بار که ميرفت ، يکبار از زير قرآن رد مي کرديم و مي رفتند سرکوچه ، ماشين بود سوار مي شدند و مي رفتند. اما اين بار پدرم خوابيده بودند ، صبح خيلي زود بود  و مادر و بچه ها با آقاي رفيعي خداحافظي کردند. رفت تا سر کوچه ، من ديدم ايشان مجددا برگشت و گفت: آقا چي ؟ پس پدر کجا است. من متوجه نبودم . گفتم: خوابيده. ايشان که به مسائل شخصي افراد آنقدر معتقد بودند ، حتي براي کار مهم ، کسي را از خواب بيدار نمي کردند. اما اين بار گفتند: اگر مي شود بيدار کنيد تا ببينم و خداحافظي کنم  و بروم و بارها شده بود که ايشان رفته بودند و پدر را نديده بودند. مثلا مي گفتند: از قول من از فلاني خداحافظي کنيد، از قول من حلاليت بطلبيد و اين کار ديگر براي من عادي شده بود، که حالا ديگر براي او اتفاقي نمي افتد .  اما واقعا آن روز در وجود من، يک رعشه اي آمد که اين قضيه نمي تواند عادي باشد ، اما از آنجا که خداوند نمي خواهد خيلي بنده را اذيت کند، اينها زود محو مي شود که انشاءا... اين طور نيست و توکل به سراغ انسان مي آيد و کمک مي کند.
رفتيم بابا را بيدار کرديم و خداحافظي خاصي بود تا سر کوچه . هميشه دنبال ايشان تا سر کوچه مي رفتم . ايشان تا دم مسجد نزديک خانمان رفتند  و مجددا برگشتند. گفتم: چرا نمي روي، چيزي جا مانده ؟گفت: فکر مي کنم چيزي جا مانده باشد، وسايل را شمردم  وگفت: که الان ذهنم ياري نمي کند و مي ترسم وسط راه يادم بيفتد و حتما يک چيزم جا مانده است. همه چيزهايي که احتياج داشتند، شمردم که اين وسايل را گذاشتم گفت: نه. نه,با لحن عجيبي گفت : اينها نيست. وقتي چيزهاي دنيايي را مي گفتم،          مي گفت: من مطمئنم که اينها نيست، من فکر مي کنم آن موقع کميل را جا گذاشته بود .
خوب خيلي چيزها از ديدها پنهان است، شايد مصلحت اين است ، که واقعا پنهان بماند. در يک ساعت و يکسال هم نمي شود از اينها گفت . اما آنچه مي خواهم بگويم، از خدا مي خواهم از عمق وجودم ، در آينده بچه ها حداقل، بچه هاي خود شهدا ، حالا توقع زيادي نيست و انتظارم خيلي زياد نيست ، بچه هاي جامعه ما به شناخت واقعي از شهدا برسند و درست پاي در جاي پاي پدران شهيد شان بگذارند. من آرزوي دنيوي ام ، مقدمه اي براي آخرتم است. اين است اگر توي دنيا معطلم ، به لحاظ تحقق اين هدف است و گرنه ديگر من با دنيا کاري ندارم . حتي در روز مرگم. کارهايم مشخص است. تا کسي وارد مي شود و مي گويد : فلاني کار انجام بده ، مي گويم: من با دنيا کاري ندارم و کارهاي ظاهري خودم را انجام مي دهم. به خاطر همين است که خواستم کپسول انرژيم را در خانه يک جانباز قطع نخاع صرف کنم. نخواستم آنچه را که خداوند سرمايه وجودي من کرده بود، ( از لحاظ سلامت و توانايي جسماني، بهترين راه و شايسته ترين انتخاب اين است ، که در ادامه همان راه و مسير، ادامه همان هدف گذشته)، اين را صرف کنم براي کسي که در کنار شهدا بوده و مي خواسته به همان هدف برسد. حال اگر نرسيده ، حال اگر مصلحت نبوده ، جاي بحث ديگري است.
 انشاءا.. از خداوند مي خواهم آنچه به خوبان در گاهش عنايت کرده ، به همه ما عنايت کند. عاقبت همه امور ما و کل مسلمانان و بچه هاي شهدا را ختم به خير کند و نيز نسل شهدا ، به خصوص در اين قضيه خيلي حساس هستم ،نه تنها فرزند خودم ، بلکه فرزند هر شهيد ، بايد بفهمد که کيست و از چه وجودي است و نسل وجوديش که بوده ؟ واقعا قدر اين موقعيت را بدانند ، اينکه انشاءا... با ياري خدا و عنايات و توجهات خاص ائمه به اين هدفمان در دنيا برسيم. من فکر مي کنم اين از الطاف بزرگ خداوند است که انشاءا.. ما بي نصيب نباشيم . انشاءا.. که شايستگي آن را داشته باشيم .
 يادم مي آيد کميل شيرخواره بود ، من ديگر حقيقتش مي خواهم بگويم ، دل و حوصله اي براي بچه داري نداشتم و ديگر حالم مناسب احوال دنيا نبود. توي خودم بودم ، تکليفم را انجام مي دادم و اينطور نبود که کاري انجام ندهم، با حساسيت تمام کميل را بزرگ کردم ، با حساسيت ثانيه به ثانيه . اينطور نبود يک لحه غافل شوم و يا از مسائل پرورش او بمانم اما خوب آنطور که يک مادر مي خواهد با بچه خودش باشد و با بچه بچگي کند ، حوصله نداشتم غم بزرگي که از دست دادن آقاي رفيعي بود ، همراه داشتم. خوب در غم غوطه ور بودم و نمي توانستم بيرون بيايم . اينکه با سکوت مطلق زندگي را پيش مي بردم، اما يادم مي آيد شايد کميل 5-6 ماهه بود ، وقتي کميل را شير مي دادم به توصيه آقاي رفيعي بدون وضو او را شير ندادم ، وقتي او را شير مي دادم مي گذاشتم پشت پنجره تا با فضاي بيرون بازي کند و با برگ درختان بازي کند و به هر حال به آنها نگاه کند . اين طبيعت خوب در وجود بچه يک آرامش خاصي را ايجاد مي کند. من حس کردم يک چيزي او را به بازي گرفته و با حالت هاي خاص بچگي جيغ           مي زند و بازي مي کند. اهميت نمي دادم و مي گفتم: بچه است ، شايد برگ درختان حرکت مي کند و کميل را به بازي مي گيرد و اين يک هم آوايي با او دارد. متوجه نبودم تا اينکه يک روز که کميل را پشت پنجره گذاشته بودم و مشغول کار ديگري شده بودم، ديدم کميل به شدت جيغ زد. فکر کردم شايد افتاد و يا طور ديگري شد. دويدم، ديدم يک کبوتري نشسته روي طناب که رويش لباس پهن مي کرديم و به فاصله 20-30 cm مي پرد. منظم کميل از خوشحالي جيغ مي زند و مي خندد . برايم جالب بود، دارد بازي       مي کند . کبوتر دوباره فردا سر همان ساعت ، که کميل را پشت پنجره گذاشتم، آمد نشست روي طناب روي بالکن . اين طرف و آن طرف مي پريد . اين کبوتر با نظم خاصي 20 cm مي پريد. مثلا دو تا 20cm  که مي پريد ، پرش را تغيير مي داد و30cm  مي پريد و حرکتش را دوباره تغيير مي داد. مثل پرنده دست آموز و تربيت شده کار مي کرد. به هر حال نمايش را اجرا مي کرد. خيلي برايم عجيب بود، شايد 7-8 بار شد همان ساعت 11 تا 12 ظهر مي آمد. يک روز به ذهنم رسيد، مبادا روح شهيد رفيعي باشد ، که در قالب کبوتر آمده و کميل عجيب مي خندد؟ مثل اينکه به شدت او را کسي قلقلک مي داد ، دستهايش را تکان مي داد و براي او مي خنديد . چون بچه بود، قادر نبود اين را بيان کند ، با همان حالت من از در ديگر خارج شدم ، که او را بگيرم و گفتم: شايد روح شهيد رفيعي باشد و من اين کبوتر را بگيرم و يک شب بياورم به خانه، تا شايد يک آرامشي به قلب من بيايد. همانطور رفتم بيرون کبوتر پريد و رفت روي پشت بام. به من نگاه مي کرد ، هر کاري کردم که پرنده از جايش تکان بخورد ، تکان نخورد. در صورتي که پرنده خيلي سريع از انسان فرار مي کند و مي ترسد، ولي هر کاري که کردم اين پرنده نپريد ، حتي يک پارچه گلوله کردم به طرف او پرتاب کردم به او برخورد هم کرد اما همينطور ايستاد. نگاه کردم با يک نگاه عجيب مرا نگاه مي کرد. اين آمدن براي مدتي حدود يکي دوماه ادامه داشت، ولي بعد از آن ديگر آن کبوتر را در ساعت مقرر که بعد از دعا به کميل شير مي دادم مي آمد و با کميل بازي مي کرد، نديدنم . باري به هر جهت ، به کميل بعداز دعاهايم يا بعد از نماز به او شير مي دادم. آن کبوتر برايم جالب بود و مطمئنم در آن حکمتي بود، که درک نکردم . البته آنطور که به ذهنم مي رسد ، به هر حال همه اين را متوجه مي شوند و نميشود اين نهان از ذهن ديگران بماند.
 روز مقرري که کميل بايد به دنيا مي آمد، اينقدر به تاخير افتاد ، که درست روز تولد کميل ، مقارن با  روز تولد شهيد رفيعي شد. درست روز 5 فروردين همان روزي که شهيد رفيعي را خدا به خانواده اش داده بود، کميل را به ما داد و جالب اينجاست که روز چهارشنبه ، شهيد رفيعي به شهادت رسيدند و روز چهرشنبه نيز کميل پا به دنيا گذاشت.

شب اول بهمن شب شهادت شهيد رفيعي خواب ديدم، در همان اتاقي که قضيه اش را گفتم، در همان گوشه روي خاک شهيد دست به پهلو گرفته و خيلي گريه و زاري مي کند گفتم: آقاي رفيعي چه شده است ؟  گفت : حضرت زهرا(س) مرا پذيرفته است . از خواب که بيدار شدم فراموشم شد تا اينکه روزي که بدنش را آوردند، ديدم شهيد همه جاي بدنش سالم است . گفتم: پس چطور شهيد شده اند . ناگهان خوابم يادم آمد همان طرف پهلويشان را بالا زدم ديدم از همان نقطه ترکش خورده اند و به شهادت رسيده اند .  



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : رفيعي , محمدعلي ,
بازدید : 243
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,632 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,324 نفر
بازدید این ماه : 5,967 نفر
بازدید ماه قبل : 8,507 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک