فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

واپسين روزهاي سال 1340 بود كه عليرضا با تولدش، بهار را پيشاپيش به محفل خانواده دهقاني آورد. زادگاهش مريانج بود و در همانجا نيز دوران كودكي را پشت سر گذاشت تا آماده ورود به مدرسه شود. او مقاطع تحصيلي را با موفقيت سپري كرد و تحصيلات خود را با عشق و علاقه به پيش مي‌برد.
در كنار تحصيلدر مدرسه از جلسات قرآن و علوم ديني و عقيدتي نيز بهره‌مند بود و در اين محافل روح خود را به‌سوي حقيقت سوق مي‌داد.
پايان تحصيلات متوسطه را طي مي کرد که انقلاب اسلامي مردم ايران برعليه حکومت طاغوت به اوج خود رسيد و پايه‌هاي رژيم پهلوي به لرزه افتاد.
او که از گذشته از حاکميت خاندان فاسد پهلوي بر ناراحت بود وهمگام با مبارزان حق طلب به فعاليت عليه خاندان شاهنشاهي برخاسته بود در اين دوران بر شدت فعاليتهايش افزود تا آنكه اراده حق بر باطل چيره شد وبا فرار ديکتاتور و بازگشت امام خميني (ره)از تبعيد,حکومت اسلامي در ايران حاکميت يافت.
عليرضا دهقاني پس از پيروزي انقلاب اسلامي وارد دانشگاه امام حسين (ع) شد و در رشته مهندسي مكانيك به تحصيل پرداخت.
اوهمزمان با تحصيل در دانشگاه امام حسين(ع) به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست.
جنگ تحميلي ارتش بعث عراق به نمايندگي از کشورهاي سلطه گر ومرتجع ,در 29شهريور 1359برعليه جمهوري اسلامي آغاز شد ,اين باعث شدتا او تحصيل را رها کند وآماده رفتن به جبهه شود.
روزي که عليرضا راهي جبهه شد 18 ساله بود. پس از آن مأمن و مأواي عليرضا دهقاني شد جبهه.در ابتداي ورود به جبهه ا و به عنوان يک نيروي عادي در بين ديگر رزمندگان قرار گرفت وبه مقابله با دشمن پرداخت .مدتي از حضور اودرجبهه نگذشته بود که فرماندهان متوجه قابليتها و توانايي هاي عليرضا شدند. ابتدا به عنوان فرمانده دسته منصوب شد .اودر اين سمت ودر مقابل متجاوزان به حريم مقدس جمهوري اسلامي رشادتهاي بي شماري از خود به نمايش گذاشت.
مدتي بعد او را در سطوح بالاتر فرماندهي منصوب کردند.عليرضا در سمتهاي بعدي نيز با استفاده از تجارب ارزشمند دوران مبارزاتي اش ,به نبرد با دشمن پرداخت ونقش بي نظيري در کسب پيروزي هاي رزمندگان اسلام ,به خصوص درلشکر32انصارالحسين(ع)که از رزمندگان استان همدان تشکيل شده بود,داشت.
اودربيشتر عملياتي که توسط رزمندگان ايران اسلامي براي بيرون راندن متجاوزان از خاک کشور وتعقيب آنها در خاک عراق ,تا سال 1365انجام شد, شرکت فعال داشت. او از اينکه چندسال است در جبهه حضور دارد وتوفيق شهادت نصيبش نشده ناراحت بود,ياد ياران شهيدش غم بزرگي براي او بود.
سرانجام، آرزوي ديرينش محقق شد و در ديماه 1365 در عمليات كربلاي 4 شركت نمود و پس از وارد نمودن تلفات زيادي به دشمن ,به شهادت رسيد.
عليرضا دهقاني موقع شهادت ,قائم مقام فرمانده گردان 154 در لشکر 32انصارالحسين(ع)بود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
همانا كسانيكه گفتند پروردگار ما خداست سپس بر اين عقيده استوار ماندند ملائكه خدا بر جانها شان فرود مى آيند و ايشان هرگز نمى ترسند و هرگز غمگين نمى شوند .
قرآن کريم
بعد از حمد و ستايش خداوند متعال و صلوات و سلام بر رسول گرامى اسلام و ائمه اطهار سلام الله عليهم ,حضرت زهرا عليهما السلام و دختر گراميش زينب كبرى سلام عليها و حضرت بقيه الله الا عظم امام زمان عجل الله تعالى فرجه و شريف و نايب بر حقش امام خمينى و ياران واقعي امام , امت شهيد پرور و شهداى اسلام وصيت نامه خود را با ياد خدا و براى خدا شروع مى كنم .
معبودا از اينكه بنده حقيرت را از قعر ظلمهاى نفسانى و شهوانى با لطف و كرمت بيرون آورى و به وادى نور و صفا يعنى جبهه, محل تجمع اوليائت وارد كردى تو را شكر مى كنم ,هر چند كه قادر به شكر گزارى اين همه الطاف نيستم .
خدايا با وجود اينكه حق بندگى تو را اصلا به جا نياوردم وليكن تو در عوض پاداش به من دادى كه شايستگى آن را نداشته و اين از لطف و كرم توست.
پرودگارا پدر ومادرم را بيامرز و آنها را مورد لطف و رحمت خود قرار بده و بر صبر و بردبارى آنها بيفزا تا در مقابل مصائب نه تنها صبر كنند بلكه سر شكر بر در گهت بياورند. پروردگارا حب دنيا و علايق مادى را از عمق جان بندگانت بيرون كش و آتش عشقت را بر دلشان بيفكن تا لذت حب به تو ,عشق به تو و اوليا تو را بچشند .
پروردگارا به بال و پر انديشه هاى مومنان آنچنان قوتى بخش كه براى هميشه در والا ترين فضا ها كه فضاى ملكوت و خروج از ناسوت است به پرواز در آيند . الها بندگانت را شايستگى بخش كه از چهار چوب ماديت و به خود انديشيدن خارج و به فضاى معنويت و به خدا انديشيدن و براى ديگران خدمت كردن را شيوه خويش قرار دهند .
شما اى پدر م و مادرم و وابستگانم و همه كسانيكه اين پيام بگوشتان مي رسد, بدانيد هيچ يك از ما انسانها را گريزى از مرگ نيست كه در اين رابطه امام على (ع) چنين مى گويد . مرگ شترى است كه بر در خانه همه انسانها خوابيده است و براى فرار از مرگ به هيچ چيز نمى توان پناه برد زيرا مرگ بر طبق خواست خداست و هيچ جا از سيطره تبلور خداوندى خارج نيست .
چنا نچه قرآن كريم اين واقعيت را به نحوى بيان مى كند و مى فرمايد: مرگ شما را در بر خواهد گرفت حتى اگر شما در داخل برجهاى محكم و فولادى باشيد. آرى مرگ واقعيت و حقيقتى است كه هر كسى را اجل معينى است و هر گاه وقت آن سر رسد بدون يك ساعت تقدم و تاخر, به وقوع خواهد پيوست. چنانچه قرآن كريم مى فرمايد .
حال كه مرگ براى همه انسانها يك واقعيت حتمى است چه خوب است كه مرگ ما براى خدا و در راه خدا و همراه با تلاش و شهادت باشد و چه سعادتى بالاتر از مرگ در راه خدا و به دنبال آن وارد در جنت و رضوان و در آنجا به تماشاى جلوه محبوب نشستن . شما نيز بكوشيد كه از اين قافله كه حركتى الى الله را طى مى كند عقب نمانيد و در برابر تمام مصائب و سختي هايى كه به شما مى رسد نه تنها صبر كنيد بلكه به رضاى خدا نيز خشنود باشيد و خدا را به خاطر لطفهاى بي كرانى كه در حق فرزندتان كرد شكر كنيد و خود نيز آماده فداكارى در راه خدا شويد .
به دنيا دل نبنديد كه دنيا جاى دل بستن نيست زيرا فانى شدنى است بلكه به آخرت كه جاودانى و باقى است دل بنديد و اشتياقتان در زندگى اخروى باشد نه دنيوى و سعى كنيد فقط در دنيا براى خدا زندگى كنيد و كمر همت بربنديد تا احكام خدا را پياده كنيد . بر مردم احترام كنيد و خود را خد متگزار مردم بدانيد و عملا به خلق خدمت كنيد.
سعى كنيد نسبت به جريانهاى كه بر عالم مى گذرد بى تفاوت نباشيد بلكه در درد مردم و غم آنها شريك باشيد و با آنها همدردى كنيد و هم چنين در شادى مردم نيز با مردم شريك باشيد فقط به خود نيانديشيد بلكه به جامعه و مردم بيشتر بيانديشيد .
مادرم و مادران ,شما پيرو زهرا سلام الله عليها باشيد كه هميشه بعد از نماز براى نجات جامعه و رفع گرفتاريهاى همسايه ها دعا مى كرد و به خدا التماس مى نمود. شما نيز بكوشيد اين چنين باشيد. رحمت و محبت و مهربانى با مردم را از ياد نبريد .بكوشيد با تقوا باشيد از گناه به شدت دورى كنيد که اين گناهان براى آخرت ما آتش سوزانى را ايجاد خواهند كرد و به شقاوت ابدى دچار خواهد كرد .
از شما مى خواهم اگر نتوانستم حقوق عظيمى را كه بر گردن من داشتيد برآورده نمايم مرا ببخشيد و برايم دعا كنيد و از خدا بخواهيد كه آتش جهنم را بر من حرام نمايد ؛ زيرا كه از جمله دعاهايش كه مستجاب مى شود دعاى پدر ومادر براى فرزندان است . خداوند شما را تا آخر عمر برايمانتان استوار و پايدار نگهدارد.
وصيت اين بنده حقير به مردم رشيد و شهيد پرور ايران اين است كه همچنان كه تا به حال در صحنه بوده اند و عملا هم اين حقيقت را ثابت كرده اند ,باز براى هميشه در صحنه باقى بمانند و فرامين امام را موبه مو اطاعت كرده و به اجرا گذارند و تحت تاثير شايعات و جو سازيها قرار نگيرند و مواظب شيطانهاى حتى جنى و انسى باشند و با گرفتن توان از طرف خداوند متعال تمام توطئه هاى داخلى و خارجى را در هم كوبند و آماده يك جنگ باشند كه پيامد آن رفع فتنه در عالم است .
باز تاكيد مى كنم فقط مطيع امام باشيد و تا رفع آخرين ريشه هاى فتنه و فساد در جهان با تمام توان بجنگيد تا عزت و شرف شما سالم بماند و هم در دنيا عزيز و سربلند باشيد و هم در آخرت عزيز و با سعادت باشيد زيرا عزت دنيا و آخرت در اطاعت از رهبر انقلاب است .
در آخر براى همه امت اسلام آرزوى پيروزى بر كفر را از خداوند مى نمايم .

ان الله اشترى من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه
متن وصيت نامه عمومى به ملت شهيد پرور:
بعد از حمد و ثناى خداوند متعال و درود صلوات بر محمد وآل او و شهداى راه حق و فضيلت و رهروان راه سرخ حسينى ,مطالبى چند ,تحت عنوان وصيت خدمت ملت شريف تقديم مى نمايم .
1- تا زمانيكه خون در رگهاى شما جريان دارد و حيات داريد بنده خدا باشيد و هر غير خدايى را محو و باطل و بيهوده شماريد .
2- سعى كنيد با همت عالى كه داريد با تكيه بر مكتب غنى و پر بركت اسلام, به طور مستقل و بدون اتكا به شرق و غرب به حركت انقلابى و اسلامى خويش تا ظهور حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه شريف ادامه داده و به ثمر رسانيد .
3- واجبات الهى را انجام و محرمات را ترك كنيد تا رستگار شويد .
4- تا زمانيكه امام در بين شماست به سخنانش گوش فرا دهيد و بدانيد كه سخن او سخن خداست و رستگارى در دنيا و آخرت به دست نمى آيد مگر در پرتو اطاعت از فرامين امام و ذلت دنيا و آخرت نيز در پرتو عدم اطاعت و فرمانبردارى و نشناختن حق رهبرى ايشان است .
5- سعى كنيد تمام فرزندانتان را با روحيه انقلابى و شهامت و شهادت طلبى , نترسيدن از مرگ پرورش دهيد تا در دنيا و در قيامت محبوب خداوند واقع شوند .
6- هميشه دشمن ستمگران و يارو ياور مظلومان باشيد وآنقدر بجنگيد تا عدالت در صحنه گيتى بر پا گردد و دست چپاولگران را قطع و كوتاه نماييد .
7- وحدت كلمه را در بين خودتان هميشه حفظ كنيد و از تفرقه و جدايي بپرهيزيد و بدانيد كه تفرقه از ابزارهاى برنده شيطان است و هر كس به سوى تفرقه قدم بردارد از كا گزاران شيطان و دشمن خداست. با هم برادر و برابر و يار و ياور يكديگر و مظلومين جهان باشيد .
8- هر كه در دير مقرب تر است جام بلا بيشترش مى دهند
9- حرمت خانواده شهدا را نگهداشته و آنها را احترام نماييد و بدانيد كه هر عزتي که ما داريم از خون شهيدان است .
10- در خاتمه از شما مى خواهم كه براى بنده حقير از خداوند طلب عفو و بخشش و رحمت نماييد و جنگ را تا سر حد پيروزى ادامه دهيد .
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته عليرضا دهقاني





خاطرات
همسر شهيد عليرضا (حميد ) دهقان:
سلام بر رهبر انقلاب و سلام بر تمامي شهيدان و سلام برخانواده هاي شهدا .  فاطمه دهقاني هستم، همسر شهيد عليرضا دهقاني . ما چون دختر عمو و پسر عمو بوديم ، با يکديگر آشنايي زياد داشتيم و از دوران کودکي تا آنجا که يادم مي آيد، حالات و رفتار ايشان به يادم هست. من ايشان را از همان دوران کودکي مي شناختم ودر زمينه هاي فرهنگي و اسلامي و ديني با هم تفاهم داشتيم. خانواده هايمان نيز با هم به توافق رسيده بودند. ازدواجمان خيلي ساده بود، به دور از هر تشريفات ، به دور از هر تجملات. مهريه ام  در حدود 60 هزار تومان بود، که پدرم براي من تعيين کرده بود، که ايشان با مخالفت شديدي برخورد کردند، ولي چون حرفش را زده بودند و علاقه شديدي به من داشتند ، بالاخره قبول کردند. ما هم زياد از ايشان انتظاري نداشتيم. همان 60 هزار تومان مهريه مان بود ، بدون طلا و بدون لباسهاي آنچناني. تا آنجا که يادم هست، حدود 13 هزار تومان، آن زمان هزينه و خرج عروسي مان شد. مادرشان براي خواستگاري پيشقدم شدند و خودشان چون کرمانشاه بودند ، گفته بودند،  که شما برويد خواستگاري دختر عمويم . صحبتهاي قبل از ازدواج نداشتيم، چون ما قبلا با هم آشنايي  داشتيم و روحيات همديگر را مي شناختيم. مادرشان دخترهايي را معرفي کرده بودند ، حتي رفته بودند و ديده بودند. مراسم عقد هم نداشتيم . عقد در محضر بود و ازدواجمان هم سال 1361 بود.

ايشان وقتي در منزل بودند، خيلي مهربان و با گذشت بودند. دوست نداشتند مرد سالاري باشد. به هر کس در جاي خود ارزش قائل بودند. احترام زن را جداگانه             داشتند، و احترام مادر را جداگانه . سر سفره که مي نشستيم اگر يک چيزي مي خواست و يا ليواني سر سفره کم بود ويا قاشق کم بود، دستور نمي داد. سعي مي کرد خودش انجام دهد. يا اينکه  اگر يک نفر از غذا ايرادي مي گرفت ناراحت مي شد.  مي گفت: بدانيد کسي که غذايي براي شما درست مي کند ، زحمت کشيده بايد برايش ارزش قائل شويد .ايشان انساني اهل مطالعه و منطق بودند. دلسوز و خنده رو بودند . به بزرگترها، پدرو مادر حتي کوچکترها احترام مي گذاشتند. به کوچکترها در سلام کردن پيشي مي گرفتند. به بچه هاي 3-4 ساله، که من اصلا باورم نمي شد سلام مي کردند و برايشان ارزش قائل بودند. خيلي با آنها مهربان بود و خيلي دوست بود. علاقه شديدي به اهل بيت و امام حسين (ع) داشتند . به مساله امر به معروف و نهي از منکر اهميت زيادي مي دادند، مخصوصا به حجاب بانوان تاکيد زيادي داشتند، که زنان به حجاب خودشان رسيدگي کنند و خود را از نامحرم بپوشانند. به نماز اول وقت خيلي سفارش مي کردند . از جبهه که مي آمد ،من فکر مي کردم خسته است، خيلي رعايت حالش را مي کردم. گاهي که کارم زياد بود ، مي ديدم جارو برداشته اتاق را جارو مي کند. آن موقع براي من خيلي سنگين بود، که يک مرد جارو بردارد  و اتاق را جارو کند. خوب ايشان انجام مي داد ولي براي ما سخت بود. مثلا دوران بارداري نمي گذاشت من لباس بشويم و خودش شستشو مي داد . هر مساله اي داشت سعي مي کرد خودش انجام دهد. به ياد دارم که يک دفعه گندم زيادي پاک مي کرديم، ايشان از جبهه آمد از در که آمد، پيش من نشست و مانند حضرت علي (ع) ، مشغول پاک کردن گندم شد .

شهيد با پدر و مادرش خيلي مهربان بودند، مخصوصا با پدرشان، چون زحمتکش بود و کشاورزي مي کردند. برايشان ارزش قائل بودند. با آنکه خودشان تحصيل مي کردند و مشغله کاري داشتند، مثل شيوه پيامبر (ص) با بچه ها بازي مي کردند. گاهي من تعجب مي کردم، که مرد بزرگ با بچه ها بازي مي کند. احترام خواهرانش را خيلي نگه          مي داشت. خواهري داشت، شوهرش اسير بود و يک دختر هم داشت، بيش از اندازه به دختر او محبت مي کرد. هر وقت از جبهه مي آمد ، سريع دختر او را بغل مي کرد. هيچ وقت به کميل زياد محبت نمي کرد. بيشتر به او محبت مي کرد که از نظر عاطفي خداي ناکرده، به او لطمه اي نخورد . يادم هست که مي خواستيم مجلس برويم، هر دو را بغل کرد ، که از نظر سني هم 5 سالشان بود. به خواهرانش علاقه شديدي داشت و مي گفت، که حجابتان را رعايت کنيد، اهل نماز اهل عفت باشيد و تقوي پيشه کنيد. سعي مي کرد صله رحم را بجا آورند، خداي ناکده اگر اختلافي در بين فاميل پيش مي آمد ، آنها را آشتي مي داد . اگر فاميلها رفت و آمد نمي کردند، خودشان پيش قدم مي شدند و به ديدار آنها مي رفتند. با من هم مهربان بودند از هر لحاظ . در کار منزل کمک مي کردند. اگر خداي ناکرده يک اشتباهي از او سر مي زد، مي گفت: من گناه کردم ، تو بايد مرا قصاص کني . کميل آن موقع 5/2الي 3 سال داشت، بيشتر که ماموريت بود وقتي که مي آمد ،5 روز بيشتر نمي ماند. زياد کميل او را نمي شناخت. تا مي خواست انس بگيرد   مي ر فت منطقه .کميل را خيلي دوست داشت ، مي گفت: سعي کنيد شجاع بار بيايد.         يک سال بعد از ازدواجمان ايشان مجروح شدند  و در بيمارستان شهيد چمران اصفهان بستري شدند . حدود 20 روز ايشان جراحات سنگيني داشتند، به ما اطلاع نداده بودند. از نظر روحي اراده شان خيلي قوي بود. بعد از 20 روز به ما اطلاع دادند، که ايشان بستري هستند . وقتي از آنجا آمد خاطره اي تعريف کرد ،گفتند: من وقتي که ميان دشمن قرار گرفتم ،بياباني بود که زمينش کلا مين بود و من تک و تنها بودم. يک عراقي مرا از پشت به رگبار بست، کلا تمام بدنش تير خورده بود. اصلا جاي سالم در بدنش نبود. مي گفت : من آن لحظه از خدا خواستم که خدايا مرا در اينجا به شهادت نرسان به من يک فرزند پسر بده ، که اسمش را کميل بگذارم . خودم شهيد شوم و فرزندم هم در راه تو شهيد شود. من ناراحت شدم و گفتم: از خودت مايه گذاشتي، از فرزندمان هم مايه گذاشتي بي انصاف ؟
 به امر به معروف و نهي از منکر زياد تاکيد مي کردند. از خانواده خودشان زياد انتظارداشتند ،اول به خانواده خودشان مي گفتند بعد به مردم، که مثلا اين راهت اشتباه است . ايشان چند سال درجبهه بودند، ديپلم هم که گرفتند، رفتند پادگان امام حسين (ع) آموزشگاه فرماندهي . دو سال آموزش ديدند. آموزش خيلي مشکل بود. ايشان چون دوره را خوب گذرانده بود تشويقي مي خواستند او را سوريه ببرند. آمدند، گفتند:           مي خواهم ببروم سوريه، دوست دارم تو هم با من باشيد. آمد پيش پدرش  و گفت: من دوست دارم فاطمه را با خودم ببرم سوريه . پدرش خب بالاخره مرد قديمي بود ، مردهاي قديم به آن صورت به زن اهميت نمي دادند، گفت: تو چرا زنت را مي بري سوريه، آدم مگر زن را هم سوريه مي برد؟ گفت: چرا نمي شود، زن مگر از مرد کمتر است، اسم مرا هم نوشت سوريه . گفت : اسمت را نوشتم.   تهران نخست وزير دستور داده بود،خانمهايتان را نياوريد. بالاخره سعادت نداشتيم، من ديدم دو هفته شد و نيامد. مادرش گفت: نه اگر سوريه مي رفت به ما اطلاع مي داد ، چون تهران بودند. بعد که نخست وزير گفته بود: خانمهايتان را بياوريد ، وقت نشده بود بيايند و مرا ببرند. از سوريه که آمد به مادرم گفته بود، که من رفتم سوريه ولي همه اش ناراحت بودم. هر جايي مي رفتم جاي فاطمه برايم خالي بود. انشاا... قسمت بشود، اين دفعه با هم به زيارت برويم . احترام همسر را زياد داشت مخصوصا پيش برادرانش, مي گفتم: شما بيش از اندازه پيش پدرو مادرو برادرانت به من احترام مي گذاري و من ناراحت مي شوم. مي گفت: من اين کار را انجام مي دهم،  دوست دارم برادرانم اين کار را سر لوحه قرار بدهند و براي زن ارزش قائل شوند و به زن اهميت بدهند و زن را دست کم نگيرند، مگر زن چه چيزي از مرد کمتر دارد .
 
حال و هواي خاصي داشتند . به قرآن و دعا و اهل بيت عشق مي ورزيدند و علاقه زيادي داشتند . موقع نماز ، خاشع بودند و با خلوص نيت اشک از چشمانشان جاري مي شد و خودشان را کوچک مي شمردند . هميشه ذکر و دعا.، مخصوصا دعاهاي سحر را به جا مي آوردند و نماز شب مي خواندند. از من و خواهرانش و ديگران مي خواستند، که قرآن بخوانيم و به آن عمل کنيم و به فرزندانمان هم ياد بدهيم. خيلي تاکيد داشتند که قرآن بياموزيد. هميشه به مجالس دعا و مسجد و نماز جماعت مي رفتند، خصوصا مسجد جامع مريانج . به نماز جمعه مي رفتند و سخنراني مي کردند و نقش مهمي در اعزام نيرو به جبهه ها داشتند. نهج البلاغه و صحيفه سجاديه و آثاري از آيت ا...دستغيب را با علاقه فراوان مطالعه مي کردند و پيشه خود قرار مي دادند. مي گفت: من گناه کارم . خدايا من طاقت عذاب تو را ندارم. زمزمه مي کرد و شعر مي گفت، بيشتر شعرهايش در رابطه با امام حسين (ع) و در رابطه با بسيجيان بود. نماز را خيلي طول مي داد، اصلا قابل بيان نيست. بيشتر وقت سحر  دعا مي خواند . آن موقع من 14 يا 15 سال بيشتر نداشتم، به من هم اصرار مي کرد که تو هم دعا بخوان، تو هم سحر خيز باش. خيلي با کمال و عاشقانه دعامي خواند.

وقتي از جبهه برمي گشتند، اول صله رحم را به جا مي آوردند و به ديدن بزرگترها و دوستان و آشنايان مي رفتند و به فقرا و نيازمندان سرکشي مي کردند، که ما اصلا روحمان هم خبر نداشت. خود کساني که شهيد به آنها سرکشي مي کرد، به ما مي گفتند. حتي حقوقي که مي گرفت، همه را صرف نيازمندان و ازدواج جوانان مي کرد، که ما بعد از شهادتش متوجه مي شديم. به ديگران خيلي رسيدگي مي کرد. به جوانان مرتب            مي گفت: ازدواج کنيد تا به گناه نيفتيد. هميشه سفارش نيازمندان و همسايگان را مي کرد . دودکش ما يک بار دود مي کرد و مزاحم همسايه ها مي شد . مي گفت: اصلا اين دودکش را برداريد و اصلا شما حمام نرويد، چرا مزاحم همسايه ها مي شويد؟ چرا همسايه را به زحمت مي اندازيد؟ در آن دنيا همسايه به گردن همسايه حق دارد، شما رعايت حال همسايه را بکنيد، اگر همسايه اي به مشکلي برخورد يا کاري از شما خواست از او دريغ نکنيد. در مورد همسايه ها جدي بود و احترام آنها را نگه مي داشت. موقعي که به جبهه مي رفت ، چون به خاطر اسلام بود ، ما هم به تنهايي عادت کرده بوديم . ايشان 5 سال در سپاه خدمت کردند، مي گفت: من وقتي لباس رزم پوشيدم، تنم هر لحظه آماده دفاع از دينم و اسلامم و ميهنم وکشورم است . حتي اين را با کمال خونسردي مي گفت.
 
فرهنگ جبهه که در ايشان خيلي تاثير گذاشته بود. وقتي مي آمد شهر، با محيط شهر و تجملات اصلا انس نداشت و برايش عذاب دهنده بود و هميشه مي گفتند ، که بعضي وقتها که از جبهه مي آمدند، محيط شهر را با محيط جبهه مقايسه مي کنند ، گريان بودند و مي گفتند: مردم همش فکر ماديات هستند، فکر معنويات نيستند. حماسه جبهه و محيط آنجا قابل مقايسه با شهر نيست. ما آنجا با رزمندگان هم دل هستيم و در کارهاي نيک از همديگر سبقت مي گيريم. دوست داشتند چنين برنامه اي بين خانواده خودشان هم باشد و بر روي آنها تاثير بگذارد . مي گفتند: واقعا مردم نمي دانند کشور در حال جنگ است؟ رعايت خيلي کارها را نمي کنند، به مرگ فکر نمي کنند؟!
 
ايشان سعي داشتند که هميشه زندگي پيامبران وامامان را الگوي خود قرار دهند و ساده زيست بودند. دوست داشتند که بيش از احتياجشان، چيزي تهيه نکنند و هميشه به خانمها و خواهرانش سفارش مي کردند، که محجبه باشيد و عفت خود را حفظ کنيد و حتي  به فاميل مي گفت، که غيرت داشته باشيد و بي بند و باري خانمها، از بي غيرتي مردان است و به پاکدامني سفارش زيادي مي کردند. مخصوصا به خواهرانش ، به خانمها ، به خاله هايش مي گفت: حجابتان را رعايت کنيد، به ماردش  و به من مي گفت: سعي کنيد فرزند مرا هر مجلسي نبريد، بدانيد آن لقمه اي  که  مي گذاريد دهانش، حرام نباشد، که اثر سوئي دارد. لقمه حرام خيلي تاثير دارد . ايشان بچه پاکي بودند و خيلي با صداقت و با وقار و سنگين بودند. ايشان مي آمدند پيش پدر من ، چون سوادش بيشتر بود، زياد بحث مي کردند راجع به خداشناسي. اصلا خدا يعني چه؟ کنجکاو بود. يادم هست که از طاغوت و طاغوت گري گريزان بودند. مدرسه که مي رفت، جايزه مي دادند ، که عکس شاه داشت . آنها را پاره مي کرد  و با آنها مخالف بود  و از طاغوت و شاهنشاهي نفرت داشت. اعتقاد داشت مرد بايد در زندگي از خودش اراده داشته باشد، نه خيلي پدر سالاري کند و نه زيردست باشد.. يکبار براي پدرش نامه نوشت، که پدر حساب سال را بکن ، از برداشت محصول زکات بده، خمس بده و درآمد سادات را بده. اگر ببينم حسابرسي نمي کني، من از اينجا همسر و فرزندم را جدا مي کنم، چون ما اجتماعي زندگي مي کنيم ،  دوست ندارم  همسر و فرزندم از غذايي بخورند که حرام است و در پوست و گوشتشان اثر بگذارد. بعد پدرشان رفتند و زکات و خمس را به دستور پسرشان دادند .کلا به حق الناس زياد اعتقاد داشتند . حدود يک ماه کمتر مانده بود به شهادتشان، انگار که آگاه شده بود. به من گفت: شما بزرگترين حقوق را بر گردن من داريد،  بياييد بدهي تان را بگيريد. من تعجب کردم و گفتم : بدهي چه؟ گفت: شما 60 هزار تومان مهريه داريد. گفتم: کدام زني از شوهرش مهريه خواسته که من بخواهم، مگر من از شما مهريه خواستم که اين حرف را مي زني؟ خيلي ناراحت شدم و گفت: نه . مي خواهم بار دوش من سبک شود و من طاقت عذاب آن دنيا را ندارم، حتي گفت: بيا ماهيانه از حقوقم برداشت کن. اين حق تو است، اين حق قانوني توست که طلب کني. گفتم: نه. مي گفت :اين بزرگترين حقي است که برگردن دارم، از نظر حق الناس خيلي برايم سنگين است، چه بسا خيلي ها شهيد شدند و تا دم در بهشت رفتند و به خاطر يک حق الناس گير کردند. در تربيت فرزندش سفارش مي کرد ، مي خواست مثل خودش اهل تقوي، اهل اسلام و شجاع بار بيايد و با اسلام انس بگيرد. پيرو ائمه اطهار باشد ، امام را سرلوحه خود قرار دهد. به من مي گفت : کميل را سعي کن شجاع بار بياوري. وقتي کميل به دنيا آمد، من گفتم: بهترين اسم نام امامام حسين (ع) است، گفت: نظر ديگري دارم، دوست دارم اسمش کميل باشد. من خب از کميل فقط به صورت دعاي کميل برداشت داشتم، گفتم: تو مي خواهي اسم دعاي کميل را روي پسرمان بگذاري! خنديد و گفت: تو اصلا ميداني کميل کيست ؟ گفتم: نه . گفت: کميل يکي از ياران حضرت علي (ع) است. درست است که براي اسم معصومين ارزش قائليم، ولي من دوست دارم اسم انصار امامان که گمنام است براي مردم آشنا شود و مردم هم اسم فرزندانشان بگذارند .

وقتي همسرم به جبهه اعزام مي شد، با کمال خونسردي ايشان را بدرقه مي کردم، ولي از قلبمان ناراحت بوديم.  ناراحتي مان از نظر عاطفي بود، نه اينکه بگويم چرا در اين راه قدم برمي دارد، چون بودن در راه اسلام و کشور ناراحتي ندارد. بلاخره شوهر من هم ، مثل هزاران شهداي صدر اسلام در اين راه رفته و افتخار مي کنم. از نظر کفش و لباس هم دوست نداشت لباسي که از منطقه مي آورد به من بدهد . چون کار خودش بود و خودش انجام مي داد. کفشهايش را خودش واکس مي زد، لباسهايش را خودش اتو مي کرد  و کارهايش را به عهده من نمي گذاشت. خوشحال بودم در اين راه قدم بر         مي دارد و افتخارمان بود. کمبودش را در خانواده حس مي کرديم، سعي مي کردم که ايشان فکر نکند من ناراحتم، تا با خيال راحت عازم شود. من مانع ايشان نمي شدم و  ايشان را به خدا مي سپردم .

بلاخره در نبود همسر خيلي مشکلات است، ولي وقتي ايشان از جبهه برمي گشت، ما مشکلات را مطرح نمي کرديم، چون مي دانستيم 5 روز مي آيد و زياد اينجا نيست. ما سعي مي کرديم با گذشت زمان و صبر و شکيبايي مشکلات را حل کنيم. رعايت حالش را مي کرديم، تا در اين چند روز که به مرخصي آمده اند، آسوده تر باشند . چون زندگي ما جمعي بود و گردهم زندگي مي کرديم، بعضي مشکلات را نداشتيم، ولي خوب يک وقتي بچه مريض مي شد، با کمک مادرش به دکتر مي برديم.  بيشتر مشکلات ما به دوش مادرشان بود. بعد از شهادت هم مشکلات دو برابر شد . با خانواده ايشان در ميان مي گذاشتيم ، مسوولين سرکشي مي کردند و با توکل به خدا و ياري فاميل ها و مادرشوهرم صبر مي کرديم  و تحمل مي کرديم. مشکل عمده اين بود که، يک عده مي گفتند: اسير است، يک عده مي گفتند : شهيد شده. براي ما خيلي عذاب دهنده بود. از لحاظ مسکن خيلي مشکل داشتيم و در رنج و عذاب بوديم. ما براي تهيه مسکن مشکل داشتيم. مادر ايشان مي گفت : شما پيش ما باشيد، از هر لحاظ بهتر است .ما مي خواستيم جدا شويم و مستقل باشيم ويک کمي با مادرش اختلاف نظر داشتيم. من شب خواب شهيد را ديدم، ديدم با مادرش داخل يک جاي بزرگ مثل محيط دانشگاه نشسته بود ، ميز بزرگي هم بود، مثل پادگان. از بلند گو صدايش کردند، عليرضا دهقان ما هم سلام و عليک کرديم. به مادرش گفت: همسر من هر چي از اينجا مي خواهد برايش بخر. خيلي زيبا بود و يک حالت درخشندگي خاصي داشت. من گفتم: من که پول همراه خودم نياوردم که خريد کنم؟ گفت: هر چي مي خواهي ار اينجا بخر. از خواب بيدار شدم و گفتم: حتما اين درخواستي که من از مادرش کردم به شهيد آگاه شده . يکبار هم يک خانمي به من حرفي زد که خيلي ناراحت شدم، باز شهيد را در خواب ديدم. گفت: ناراحت نباش و هميشه به خدا توکل کن .

سالهاي اول و دوم وقتي اعزام مي شدند، براي ما نامه مي نوشتند. ما هم نامه مي نوشتيم. نامه ها اخلاقي ، روحي و عاطفي بودند. ما هم از نظر ايثارش و شجاعتش تشويق مي کرديم. بعدها چون جاهاي مختلف مي رفتند، مثل جنوب، کار سخت تر شده بود ،خودشان براي ما نامه مي نوشتند. جايي بود که منافقين زياد بودند و پرس و جو مي کردند. شهيد هم از اين لحاظ که حمله لو نرود ، جايشان را به اطلاع نمي دادند . کلا براي همه نامه مي نوشت، براي فاميلها و عمه و خاله و عمو، پدر و مادر و خواهرانش دعا و سلام مي رساند. مي گفت: با هم وحدت کلمه داشته باشيد  وبا هم خوب باشيد. يک دل و يک رنگ باشيد.
 
به همه امامان ، مخصوصا امام حسين (ع) عشق زيادي داشتند، چون در راه او قدم برمي داشتند. امام حسين را الگوي خود قرار داده بود، از نظر شجاعت، از نظر چگونه بودن و چگونه زيستن . سعي مي کرد هر لحظه  که امام خميني (ره) دستوري مي دهند اطاعت کند . عشق و علاقه خاصي به امام راحل به عنوان ولي فقيه داشتند، در تمام مراحل زندگي اطاعتشان مي کردند، مخصوصا زندگي ساده امام (ره) را الگوي خود قرار داده بودند و رهنمودها و سفارشهاي امام راحل را لبيک مي گفتند. هميشه به ما سفارش مي کردند ، که بياييد پاي سخنراني امام راحل بنشينيد و صحبت امام را گوش کنيد، حتي در وصيت نامه و نامه هايش هم گفتند، که بياييد از مقام معظم رهبري پشتيباني کنيد و به سخنراني امام گوش مي کردند و تاکيد زيادي داشتند. موقع انقلاب که امام از پاريس به تهران آمده بودند، ايشان رفته بودند در ميدان آزادي امام را ملاقات کرده بودند و مي گفتند: امام در پوست من است، در گوشت من است، اصلا جسم من است  و روح من است .

خيلي دوست داشتند، جوانان ادامه تحصيل دهند. خودش هم دوست داشت. تحصيل خودش در حد ديپلم بود. ايشان از دوران کودکي شاگرد ممتاز بود و علاقه زيادي به مطالعه و کسب علوم و دانش داشتند. در بحث هاي علمي – مذهبي شرکت مي کردند. تصميم داشتند، چند سال بعد از جبهه ادامه تحصيل دهند و به دانشگاه بروند. از خواهر من کتاب  مي گرفت و مطالعه مي کرد. يکبار ديدم کتابها را پرت کرد داخل اتاق. گفتم: چکار مي کني، مگر تو قصد نداشتي دانشگاه شرکت کني ؟ گفت: چرا، ولي مي بينم که ميهنم را دشمن مورد تجاوز قرار داده، حالا به من بيشتر نياز دارد تا تحصيل من . اوايل انقلاب هم قصد داشت دانشگاه برود، جون يک مدت هم دانشگاه بسته شد، نرفت و بعد جنگ شد. دو سه سال اول جنگ هم دوباره مي خواست ادامه تحصيل دهد ، ولي چون جبهه به نيرو نياز داشت، دوباره ادامه تحصيل نداد. به شعر و ادب هم خيلي علاقه داشت. اثري از ايشان به نام « ديوان سوز عشق » به جا مانده است .
اين دل و اين جان ما بادا فدايت يا حسين (ع)
اي هزاران جان فداي خاک پايت ياحسين (ع)
عاشقانت جان دادن بر فراز کوي تو
بين که بردل داشتند شوق لقايت يا حسين (ع)
آمدند تا که کنند قبر شريفت را زيارت
 در مسير کربلا  گشتند فدايت يا حسين (ع)
سوخت آخر اين دل مجنون ما اندر فراقت
کي شود آئيم به سوي کربلايت يا حسين (ع)
ما گداي بي نوائيم تو نوابخش گدايي
پس نوايي بخش گداي بي نوايت يا حسين (ع)
بر مشام ما رسد هر لحظه بوي کربلايت
بوي عطر مي آيد از صحن و سرايت يا حسين(ع)
مرغ جانم پر گرفت اندر هواي کوي تو
 عاقبت گشتم هواگير ولايت يا حسين (ع)
قطعه اي سوزان نوشتم در عزاي جان گدازت
 تا کشي برسرما دست عنايت يا حسين (ع)

بيش از 40 روز بود، که از ايشان اطلاعي نداشتيم و هر کس در منزل ما را مي زد، فکر مي کرديم شهيد آمده مرخصي .  4 دي ماه بود، که ما آن روز، روزه بوديم. ساعت 5 بعدازظهر از دوستان و برادر ايشان شنيديم، که ايشان مفقود الاثر شده و توسط گروه تفحص فهميديم ،که ايشان مفقود الجسد هستند. آن روز خيلي براي ما سخت بود، خيلي غمناک بوديم و ناراحت . طبيعي است ، از اينکه همچون شخصي در بين ما نيست ناراحت شويم. لحظه لحظه اش را که به ياد مي آورم، برايم وحشت انگيز بود . افتخار هم مي کنيم در راه اسلام و وطنش در راه هدفش، به آرزوي خودش نائل شده . از اين ناراحت بوديم که از نظر عاطفي کمبودش در خانه احساس مي شد . ايشان که جبهه بودند، برادرش مي خواست منطقه برود، مادرش نمي گذاشت. مي گفت: حميد رفت، ديگر تو نرو. گفت : مطمن باش اگر حميد طوري اش شود، مرا به پشت جبهه مي فرستند. اتفاقا ايشان که رفته بودند منطقه، چون برادرش به شهادت رسيده بود، ايشان را آورده بودند که خبر شهادت حميد را به ما بدهد. به خدا گفتيم: خدايا ! اين قرباني را قبول کن که در راه تو قدم برداشته است. ايشان سال 1365 در عمليات کربلاي 4 در آبهاي اروند رود ، غواص بودند  و به عنوان خط شکن رفته بودند و پيشروي کرده بودند، که عملياتشان  لو رفته بود و شهيد شده بودند . بالاخره هر وقت مي رفت جبهه، مشخص بود جبهه اسير شدن دارد، شهيد شدن دارد. ما ناراحت مي شديم، مي گفت: هيچ گاه از رفتن من ناراحت نشويد، اگر من در جبهه باشم ، موشک و خمپاره هم کنار من بزنند و زمان مرگم نباشد، تاثيري ندارد. فکر نکنيد مرگ در جبهه است، مرگ همه جا هست. مرگ مثل شتري که درخانه هر کس خوابيده . به خودتان ترس راه ندهيد. ما قانع مي شديم  و خوشحال بوديم  که در راه اسلام قدم برداشته . هميشه مي گفت: به گناه آلوده نشويد. هر گاه به گناه آلوده شدي، فکر کن که مرگ در يک قدمي شماست. هميشه مرگ خود را مجسم کنيد و حفظ عفت و پاکدامني را پيشه راه خودتان قرار دهيد .

بيشتر در يک عالم ديگري بود. در عالم معنا با خدا رازو نياز مي کرد ، اصلا روزي که برايم حلقه آودند، مجسم شد که ايشان شهيد مي شود. بلاخره قبول کرديم، براي من هم مشکل بود، مي دانستم اين انتخابي که کردم خيلي گران در مي آيد ، ولي چون در راه اسلام بود، صبررا پيشه خود قرار داديم . حاصل ازدواج ما و زندگي 5 ساله، فرزندي بنام کميل دهقاني است. روزي که کميل به دنيا آمد ، ايشان در همدان بودند  و درجبهه نبودند . روز دوم تولدش بو،د اصلا به من الهام شده بود که اين فرزند يتيم مي شود و پدرش را از دست ميدهد . از چشمانش خواندم که ، پدرش را نمي بيند. خيلي ناراحت کننده بود، بعضي وقتها گريه مي کردم با اينکه مي دانستم ماموريتش همدان است، ولي از لحاظ روحي برايم زجرآور بود، ولي به شهيد نمي گفتم و از خانواده شهيد پنهان مي کردم.
مي گفت: باقرآن انس بگيرم و کتاب مطالعه کنم و هميشه از من درخواست مي کرد که دعا کنم که ايشان شهيد شوند. من هم برايم مشکل بود. وقتي از جبهه مي آمد ، در کارهاي خانه به من کمک مي کردند. مثلا: عدس پاک کردن. خانه جارو کردن براي من خيلي مشکل بود. کميل 5/2 ساله بود که پدرش به شهادت رسيد . از لحاظ تربيتش، اکثرا بچه هايي که يکي يک دانه هستند، هر خواسته اي داشته باشند، مادرشان برآورده مي کند ، ولي من سعي کردم خواسته هايش را برآورده نکنم که لوس بار نيايد. حالا هم از لحاظ اخلاق توي بچه هاي فاميل نمي خواهم از فرزند خودم تعريف کنم، کلا خود فاميل ها هم مي گويند، که پسر خوبي است. چون يکي يک دانه بود و خيلي عزيز و دوست داشتني ميان فاميل. بعضي بچه ها هستند، که چون پدر ندارند هر خواسته اي داشته باشند مي گويند ولش کنيد  و زود برآورده کنيد، ولي کميل از اين چيزها دور بود . هميشه مي گويد: از خصوصيات پدرم تعريف کن. من هم از شجاعتش، از دينش ، از نمازش، از روزه اش ، از خصوصيت اخلاقيش، از نمازهاي شبش، از شعر، از گفتنهايش مي گويم. خيلي دوست دارد بگويم چه کتابهايي مطالعه مي کرده و با چه کساني رفت و آمد داشت، ولي مي گويد: کاش پدرم را مي ديدم. از لحاظ تربيتش در اين چند سال که مدرسه رفته، ازاول تا حالا با هيچ بچه اي درگيري نداشته است . يکي از معلم هايش مي گفت: کمتر بچه اي پيدا مي شود که با بچه هاي ديگر در اين چند سال درگيري نداشته باشد.. يکي از معلمه اش ميگفت مي خواهم ببينم شما چه کار کرديد که بچه شما در اين چند سال در ميان دوستانش در دبستان شاهد نمونه است. گفتم: فرزند من، نه تمام بچه هاي شهدا نمونه هستند . ايشان پدري داشت که هميشه با وضو بود و با تقوي. کارهايي که پدرش انجام مي داد در فرزندش تاثير گذاشته است و روشهايي را هم که پدرش سفارش مي کرد، من سعي کردم انجام دهم . بهانه پدر را هم مي گيرد، گاهي وقتها چشمهايش پراز اشک مي شود و احساس کمبودش را مي کند، مي گويد: کاش پدرم بود و با من بازي مي کرد. يک وقت مي گويم: برو با بچه ها بازي کن؟           مي گويد: نه همه پدر دارند با پدرشان بازي مي کنند ،حال که پدر ندارم دوست دارم با تو بازي کنم. من هم مي نشينم مثل بچه ها با او بازي مي کنم. بلاخره کمبود پدر را احساس مي کند . چند روز قبل از اينکه پيکرش را بياورند، يک شب در خواب ديدم، يک تسبيح دربياباني افتاده، اين تسبيح از زيرزمين درآمد  و در هوا به حرکت درآمد و در فضا مي چرخيد. من گفتم: چرا اين تسبيح حرکت مي کند ؟ با خودم زمزمه مي کردم، بگيريد اين تسبيح را، بگيريد اين تسبيح را، يک دفعه از فضا آمد و در دست من قرار گرفت. اين خواب را براي مادرم گفتم . گفت:  تعبيرش را نمي دانم. بعداز 4 روز آمدند و گفتند: شهيد بعد از دو سال، جنازه اش پيداشده. وقتي که برادرش پلاکش را با کارت شناسايي آورد، همين طور که پلاک را در دست من گذاشت، برايم مشخص شد که تسبيح همان پلاک بوده و شهيد جنازه اش پيدا شده است .

مادر شهيد:
دوستانش که شهيد مي شدند، مي آمد منزل  مي ديديم خيلي نگران است، مي نشست. سر نماز مي ديدم زمزمه مي کند و دعا مي کند و  گريه مي کند. بعد مي آمد  و شعر مي نوشت. چندتا کتاب شعر دارد، که خيلي جالب گفته است. حتي موقع وضو گرفتن هم شعر مي گفت. من يک موقع فکر مي کردم خداي ناکرده شايد ديوانه شده يا مريض شده و چرا اين طور رفتار مي کند! بعد مي ديدم ايشان اصلا با خدا دارند صحبت مي کنند. همه زمزمه اش، همه ذکرش، صحبت با خداست و ما اشتباه متوجه مي شديم. اخلاقش و رفتارش با  خواهر و برادرها  و با تمام فاميل خيلي خوب و مهربان بود. دوست داشت هميشه جمع باشند. يک روز لباسش را پوشيده بود، که برود جبهه. نگاه کرد به من  و گفت: مادر تو ناراحتي من جبهه مي روم ؟ من بغضم گرفته بود، نتوانستم جواب دهم. بعد گفت: اگر مي خواهي براي من ناراحت شوي، به ياد فاطمه زهرا (س) بيفت، به ياد قبر گمشده حضرت زهرا (س). دوست دارم اگر شهيد شدم مثل حضرت زهرا (س) قبرم گمشده باشد و سنگ قبر نداشته باشم و شمع و چراغ نداشته باشم. مي گفت: اگر من مي روم جبهه، تو نبايد بروي بپرسي، که پسر من کجا ؟  در هيچ خانه دوست ندارم بروي  و سراغ مرا بگيري که کجا رفته  وچکار مي کند؟ يک زماني هم مي آمد خانه ، هيچ خاطره اي از جبهه نمي گفت. فقط مي گفت : ما در جبهه با هم خوبيم ، صادقيم با صداقتيم. دوستانش مي آمدند و تعريف مي کردند ، که نصف شب يک وقت مي ديدي  دهقان نهج البلاغه زده زير بغلش، آمده صدا مي زند: از خواب غفلت بلند شويد ؟ آنجا براي ما سخنراني مي کرد، خودش که مي آمد منزل، اخلاقش بسيار عالي، روحيه اش بسيار عالي بود . از نظر فرهنگي و اسلامي، اهل نماز تقوي بود . هيچ وقت ناراحت نمي شد ، که زن دارم، بچه دارم يا مادر دارم. مي گفت، که مادر من ناراحت نباش که من درجيهه ام و در نامه هايش هم مي نوشت. يک روز در خانه نشسته بوديم، گفت: مادر تو ناراحت شهيد شدن من نباش، من که مال تو نيستم، من مال خدايم، من امانتي هستم به دست تو. وظيفه ات بوده که من را تربيت کردي و تحويل جامعه بدهي. حميد از جبهه مي آمد، غذاي مخصوصي درست مي کردم ، ولي خانه نمي آمد. به او مي گفتم: چرا خانه نمي آيي و سر سفره نمي نشيني ؟ مي گفت: دوست ندارم. مي گفتم : چرا ؟ مي گفت:  بهتر است به من عادت نکنيد، که اگر يک وقتي خانه سر سفره نبودم، بهانه مرا نگيريد . نماز شب  مي خواند ، هميشه با وضو بود. من به ياد ندارم شهيد نماز صبحش قضا شده باشد. هميشه اول وقت نماز مي خواند. در مساجد سخنراني مي کرد. بيشتر وقتها ساعت يک نصف شب مي آمد خانه. مي گفتم:  حميد کجا بودي تا حالا ؟ مي گفت: داشتم حرف مي زدم. با اکثر مهريه ها که سنگين بود ،  مخالف بود. هيچ وقت مشکلات را براي شهيد نمي گفتيم. خوشحال بوديم . مي گفتيم: اين چند روز که آمده، اينجا ناراحت نباشد. پيش دوستانش زياد تعريف مي کرد، که در زندگيم هيچ از نظر مادرم مشکل ندارم. در وصيت نامه اش هم نوشته بود ، که مادر من نتوانستم کاري بکنم براي شما، مرا حلال کنيد . به خواهرانش به خواهران من سفارش مي کرد ، که حجابتان را بگيريد و با عفت باشيد . برادرانش زمان جنگ ، هر دوتايشان رفتند دانشگاه. يکي بيمارستان شهدا تهران است، يکي هم در اصفهان مهندس است. 40 روز بود رفته بودند دانشگاه ، دم عصر بود، برادرم آمد و گفت: حميد از جبهه مي آيد. وحشت زده شدم . گفتم: براي چه؟ گفت: همين طور مي آيد مرخصي. ناراحت شديد؟ گفتم: نه. آخر شما طوري گفتيد. بعد شام درست کرديم و آمد و گفت: شام مي خواهيد بخوريد، غلام و عبدا... را هم بياوريد. گفتم: چي؟ گفت : دارند مي آيند. گفتم: چه طوري؟ گفت: مي آيند. شب شام خوردند و حرف زدند و خوابيدند. فردايش من ديدم، حميد همين طوري پهلوي برادرم سرپايي ايستاده و پسر کوچکم مرتضي، که او هم جانباز است، ايستاده. در اتاق حميد دارد صحبت مي کند. گفت: رفتي دانشگاه؟ گفت: چه طور حرف بزن؟ بيجا نگردي ،خوب لباس بپوش ،خودت را فراموش نکني، ول خرجي نکني. گفت :خوشم مي آيد که اين طور تميز و شيک مي گردي، شما هم اين زمان که درس مي خوانيد به مادرم زور نگوئيد، که ما لباس خوب مي خواهيم . همين اورکتي که به من جايزه دادند مي دهم به تو، در سرماي زمستان همين را بپوش. برو و درست را ادامه بده . همين طوري سرپايي داشت وصيتش را مي کرد .
 فردايي که مي خواستند به ما خبر بدهند ، که شهيد دهقان مجروح شده. من خوابش را ديدم. ديدم کسل و رنگ و رو پريده  است و يک لباس سفيد و بلندي پوشيده تا نوک پاهايش. ايشان هي به طرف ما مي آمدند، من مي گفتم: چه شده؟ چرا اين طوري است؟ گفت: تو نمي داني چه شده است؟ گفتم: نه. گفت : من مجروح شدم. لبخند مي زد. من از خواب بيدار شدم، يکي از فاميلهاي ما مثل اينکه در جبهه ميمک پهلوي او بوده است، آمد و گفت : حميد مجروح شده . من ناراحت شدم و گفتم: شهيد شده. گفتم: کجاست؟ گفت 4 روز بيمارستان اهواز بود، حالش خراب بوده و از آنجا انتقال دادند به بيمارستان شهيد جمران اصفهان . پدرش که کارش کشاورزي بود، شب آمد و گفت: چرا ناراحتي؟ گفتم: حميد مجروح شده. فرداي آن شب من و مادرش و پدرش رفتيم اصفهان. همان طوري که خواب ديده بودم، ديديم حميد آمد جلو من . گفتم: حميد تو را در خواب اين طوري ديدم. سردش شد، دربان بيمارستان دلش سوخت و گفت: حاج خانم بلند شويد برويد داخل بنشينيد. رفتيم داخل. از آقايش خواست که من بمانم پيشش. گفت: بايد بماند پيش من . پرستار آمد  و گفت: چه کم داريد ،که مي خواهيد مادرتان را نگه داريد؟ مادرتان را اذيت مي کنيد. گفت: مادرم پيشم بماند. دوست دارم مادرم بماند. چرا شما ناراحت مي شويد؟ گفت: باشد، بماند. گفتم: حميد جان مي مانم و ناراحت نشو. من ماندم. شام آوردند. تازه من دو قاشق از اين شام خوردم، و ديگر نمي خواستم بخورم ، ديدم حميد اصرار کرد و پسرم آمد . گفت: من نمي گذارم بماني و تو خسته مي شوي. ما فردا صبح از اصفهان حرکت کرديم و آمديم خانه. ساعت 5 عصر غلام آمد . گفتم: غلام حميد را تنها گذاشتي، چرا آمدي؟ گفت: خودش گفت برو. چند روز بعد حميد آمد . گفتم : حميد با کي آمدي؟ گفت: با خودم. به محض اينکه رسيد خانه، لباسش را عوض کرد و رفت بيرون. گفتم: حميد نرو بيرون، الان مي آيند عيادتت، کجا مي روي؟ گفت: من بنشينم در رختخواب، بگويند: حميد مجروح شده؟ من نمي نشينم .
 يک شب از جبهه آمد  و گفت : مادر برو و يک کيسه حنا بخر. گفتم: براي چه؟ گفت:  مي خواهم ريشم را حنا ببندم . گفت: يک لگني بياوريد و پهن کنيد. پاهايش را حنا گرفتيم. دستش را حنا گرفتيم ، سرش را هم حنا گرفتم .گفت: ريشم. گفتم: چرا مي خواهي ريش مشکي به اين قشنگي را حنا ببندي .
با پدرش  و با برادرانش خيلي مهربان بود. به مادربزرگي که در خانه داشتيم ، خيلي محبت مي کرد. با برادرانش خيلي مهربان بود. 2 تومان حقوق مي گرفت ، از اين حقوق 50 تومان مي گذاشت کنار  و  بقيه اش را به من مي داد. اصلا هيچ وقت به زندگي علاقه نداشت. به تجملات علاقه نداشت. گفتم: حميد مگر تو زندگي نمي خواهي؟ گفت: من زندگي را براي چه مي خواهم ؟ من فقط خدا را دوست دارم و به ائمه اطهار علاقه دارم و به دنيا و تجملات علاقه ندارم. مي گفت: به فکر مستضعفان بيچارگان باشيد، خودتان مي خوريد، فکر ديگران باشيد. هميشه  شکر خداي مي کنم، که او رفت . مي گفت: اي خدا من اينجا شهيد نشوم، زير خاک نمي روم . مي گفت : از عسل شيرين تر است شهادت . پدرش مي گفت: حميد اسير است، قبول نمي کرد جنازه اي که آودند، حميد است. دوشنبه جنازه اش را آوردند و خاک کردند. دوشنبه ديگر خوابش را ديدم. همين طور که خوابيده بودم، ديدم حميد نشسته پايين رختخواب. ديدم آمد  و يک آهي کشيد و گفت: خستگيم درآمد ، چه راحت شدم . گفتم: حميد تو کجا بودي؟ گفت: آمدم. ديگر به محض اينکه بلند شدم ببينم حميد کجاست، فهميدم خواب ديدم. پدرش که قبول نمي کرد. البته به مردم که نمي گفت، فقط خانه به خودمان مي گفت که حميد اسير است و حميد مي آيد. من که خواب ديدم، گفتم: بايد قبول کني، بالاخره از روي پلاک آوردند، پلاکش را دادند و گفتند: شهيد شده، قبول کردم چون من 100% از روزي که پايش را گذاشت جبهه، فهميدم که شهيد مي شود. خدا شاهد است در قلبم مي گفتم : روز شهادتش چه کار کنم، چه بگويم؟ تماما معلوم بود و مثل روز روشن بود . مي گفت: اين لباس مقدس است. بقدري نوراني شده بود که حد نداشت  . حميد مي رفت  و من نگاهش مي کردم. سير نمي شدم . شبي که مي خواستند بروند به دوستش گفته بود: مرتضي برادرم را عقب ببريد. بعد گفته بود: هر کس که مي خواهد با ما بيايد ، از شجاعانش بيايد، ما         مي خواهيم برويم. هر کس با من مي آيد ، برنمي گردد. 250 نفر رفته بودند حتي از بچه هاي مريانج هم انتخاب نکرده بود. گفته بود: اگر يکي از آنها شهيد شود و من زنده بمانم ، ديگر رو ندارم بروم مريانج و چطور جواب پدر و مادرهاي اينها را بدهم. رفته بودند خط شکني ، پيش قدم شده بودند . آن روز همه روزه بوديم. خاله ام مريض بود و رفته بودم عيادتش . خيلي ناراحت بودم ، به خواهرم گفته بودم: دلم خيلي نگران است. بلند شو برويم. گفت: براي چه؟ گفتم: حال ديگري دارم، نمي دانم. براي چه آمديم . وقتي گفتند مرتضي مي آيد ، گفتم: حتما حميد شهيد شده . حميد که شهيد مي شود ، زنگ مي زنند برادرش شهيد شده  و او را از حمله کربلاي 5 بيرون ببريد. بعد همين پسر دائي آقايمان (عليرضا حاجي بابايي ) گفته بود ،که گرفته بودند  و آورده بودنش. خانه حاجي بابايي گفته بودند: حميد شهيد شده است و بعد مي گويند: حميد جنازه ندارد و مانده خاک عراق . مرتضي را از آنجا آورده بودنش . گفتند: مرتضي آمده. آن شب براي افطار آبگوشت مي خواستم درست کنم. ما رسيديم خانه،  ديدم فاميلها ريختند داخل خانه . گفتم: پس چرا هيچ چي نمي گوئيد، چه خبر شده؟ همه آمدند جمع شدند دور ما . فهميدم حميد شهيد شده ، بالاخره به خاطر خدا هميشه صبر کرديم.  ما در جنگ سوختيم و ساختيم .  گفتند: جنازه حميد را نشان دهيم. گفتم: چه طور است؟ گفت: موهاي سرش خيلي تازه و تميز مانده است .  اسکلتش مانده و يک تکه استخوان سينه اش و لباسش و جمجمه سرش . گفتم : من نمي آيم و طاقت ندارم ببينم. خدا خودش قبول کند . يقين داشتم که حميد هر لحظه شهيد مي شود .
 درس خواندنش خيلي عالي بود و هميشه  شاگرد اول  بود.  مي گفت : هر جا شرکت مي کنم ، اولم. ولي در شهادت قبول نشدم.  دوست دارم در شهادت هم  قبول بشوم. ديگر خدا خودش قبول کند ،  خوشحاليم راضي هستيم به رضاي خدا  ، هر چه خدا بخواهد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : دهقاني , عليرضا ,
بازدید : 282
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,089 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,190 نفر
بازدید این ماه : 3,833 نفر
بازدید ماه قبل : 6,373 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک