فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات سال 1339 ه ش در روستاي" تپه شادک:در شهرستان اسد آباد متولد شد . تا پايان دوره ابتدايي در اين روستا بود. بعد از دوره ي ابتدايي به دليل مدرسه راهنمايي ونبود امکان تحصيل همراه با خانواده به "سنقر کليايي"در استان کرمانشاه مهاجرت نمود.ا و تا سال 1353 در سنقر بود ودر اين سال به شهر اسدآباد در استان همدان بازگشت وموفق شد مدرک پايان تحصيلات دوره ي متوسطه را با معدل مطلوب بگيرد.
سال 55 13درآزمون سراسري شرکت کرد و موفق به قبولي در رشته زبان و ادبيات انگليسي در دانشگاه شيراز شد. عليرضا از سالهايي که در دوره ي دبيرستان تحصيل مي کرد ,با فساد دستگاه حکومت شاه وظلمهايي که او به مردم مي کرد ,بيشتر آشنا شد و به صورت پنهان مبارزاتي را برعليه حکومت ديکتاتوري شاه ستمگر آغاز کرد.ورود به دانشگاه و آشنايي با چهره هاي مبارز دانشگاهي ,باعث شد او در مبارزه با اين حکومت فاسد ,با عزمي راسخ تر جدي تر وارد شود . از آن پس در محيط دانشگاه و درسطح جامعه فعالانه عليه رژيم طاغوت به مبارزه پرداخت. آگاهي دادن به مردم از آنچه در کشور مي گذرد و پيمانهاي خائنانه و بي شرمانه اي که حکومت شاه ,با قدرتهاي استعمارگر بر عليه منافع ملي و فرهنگ ملي ومذهبي ايرانيان بسته بود ,يا طرح ها يي که دين اسلام را به حاشيه ي زندگي مردم مي کشاند وکم کم آن را به فراموشي مي سپرد؛از کارهايي بود که عليرضا در آن زمان انجام مي داد.در حالي که هرکدام از اين افشاگري ها در آن روز و آن جو خفقان و سرکوب ؛مجازات زندان وشکنجه هاي زيادي را در پي داشت. با پيروزي انقلاب اسلامي او و چند تن ديگر از دوستانش کميته انقلاب اسلامي را که اولين نهاد انقلابي بود در شهرستان اسدآباد , پايه گذاري کردند. عليرضا در نا آرامي ها واختشاشات کردستان که توسط ضدانقلاب وعوامل بيگانگان در اين استان اتفاق افتاده بود,شجاعانه رو در روي ضد انقلاب ايستاد و براي حفظ تماميت ارضي کشور مردانه جنگيد. با ايجاد آرامش در اين استان ,او به دانشگاه برگشت تا هم ادامه تحصيل بدهد هم مبارزه جديدي را عليه گروهکهاي التقاطي که نا اميد از جنگ ,باورهاي ديني جوانان را هدف گرفته بودند, آغاز نمايد. با تعطيلي و وقفه اي که در فعاليت دانشگاه ها پيش آمد, او به اسدآباد برگشت و به فرمان امام خميني وبا همکاري همرزمانش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را در اين شهرستان تاسيس نمود و خودش بهعنوان فرمانده اين سپاه مشغول خدمت شد. با شروع جنگ تحميلي عليرغم مخالفت فرماندهان سپاه ومسئولين استان ماندن را جايز ندانست و به جبهه رفت. او از روزهاي آغاز جنگ در جبهه حضور داشت ومجاهدات زيادي را در راه دفاع از تماميت ارضي ايران اسلامي انجام داد. عليرضا خزايي يکسال در جبهه حضور داشت ,فرماندهان به احترام شخصيت بارز او در اين مدت فرماندهي را براي سپاه اسد آباد تعيين نکردند و با منصوب کردن سرپرست ,اين جايگاه را به احترام اوخالي گذاشتند. در سحرگاه يازدهم شهريور1360 عليرضا خزايي در جبهه قراويز در خون خود غلطيد وعاشقانه به ديدار خدايش شتافت. همرزمانش نحوه شهادت اورا چنين گفته اند: در صبحدم روز 11 شهريور سال 1360 در منطقه قراويز حمله گسترده اي عليه نيروهاي عراقي صورت ميگيرد که شهيد خزايي فرماندهي اين عمليات را برعهده داشت. پس از يورش به علت قطع ارتباط با عقبه و نرسيدن نيروهاي کمکي و مهمات او و 12 تن از همرزمانش مظلومانه به شهادت رسيدند و جنازه اين عزيزان بعد از 11 ماه که در بيابانهاي گرم و سوزان سر پل ذهاب مانده بود به هنگام عقب نشيني نيروهاي بعثي به دست نيروهاي خودي افتاد و پس از سالها تلاش و کوشش در راه دفاع از اسلام ناب محمدي ,در گلزار شهداي اسد آباد آرام گرفت. قسمتي از وصيت نامه سردار رشيد اسلام عليرضا خزائي دنيا محل آزمايش است براي كسانيكه ثابت قدمند و در راه خدا قدم بر مي دارند و اگر هم در راه خدا حركت نكنند مرگ به سراغ آنها خواهد آمد و اگر مرگ را انتخاب نكنند ,مرگ آنها را انتخاب مي كند و آنها نمي توانند از زير حكومت خدا بيرون روند و چه بهتر كه انسان خالصانه در جهت خدا قدم بردارد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد
خاطرات پدر شهيد: يادم نميآيد بچگي كرده باشد؛ نه بازي، نه رفتار بچگانهاي. كارهايش مثل آدم بزرگها بود؛ راه رفتنش، حرف زدنش. پنج سال بيشتر نداشت كه پايش را كرد توي يك كفش كه ميخواهم برم مدرسه. سپاهي دانش روستا آشنا بود؛ قبول كرد برود، به شرط آنكه مرتب برود و مستمع آزاد باشد و آخر سال، شد شاگرد اول كلاس. عجول بود، حتي توي درس خواندن. در كلاس سوم، معلم از عليرضا شاكي بود، عليرضا از معلم. معلمش ميگفت: «مدام ميگه آقا زود زود درس بديد تا كتابها زودتر تموم بشه. وقتي هم ازش ميپرسم كجا با اين عجله؟ چيزي نميگه.» شهريور ماه، وقت امتحان تجديديها، دستم را گرفت و با يك بغل كتاب كلاس چهارم، كشان كشان برد دفتر مدرسه. آقا اجازه! بايد از من هم مثل تجديديها امتحان بگيريد! عليرضا، سال بعد سر كلاس چهارم نرفته، رفت پنجم. محرم بود و عليرضا اصرار ميكرد كه؛ «من هم بايد بيام مسجد؛ قول ميدم ساكت باشم و شلوغ نكنم.» همانطور زل زده بود به حاج آقا كه بالاي منبر داشت از مصيبت كربلا ميگفت. از او چشم بر نميداشت و يكريز اشك ميريخت. از فرداي آن روز شروع شد؛ سوال پشت سوال. بابا! چرا يزيد امام حسين رو كشت؟ بابا! كربلا كجاست؟ بابا! علي اصغر چطوري شهيد شد؟ حجت خرم: با آيتالله جنتي- كه به اسدآباد تبعيد شده بود- آشناش كردم. حاج آقا! اين همونه كه هر كتابي براش ميبرم، خيلي زود ميخونه و سالم بر ميگردونه. عليرضا از بقية مبارزان كم سن و سالتر بود. زود هم بين همه شناخته شد. محمد علي نگهداري ميرفتيم باغ و گوشهاي بساط درس و مشق را پهن ميكرديم. ميگفتم: «بريم گشتي تو باغ بزنيم و شكمي از عزا در آريم.» ميگفت: «انشاءالله سال بعد.» آخه براي چي؟ من از اين باغ كه نه يك بيل خاكش رو جابهجا كردم، نه قطرهاي آب بهش دادم، انگور نميخورم! انگور بيزحمت، بيمزهس. پدر شهيد: پستچي كارنامة كنكورش را آورد. ديدم پزشكي ارتش هم قبول شده. خيلي دوست داشت پزشك شود. زنگ زدم بهش، شيراز. گفتم: «زبان انگليسي رو ول كن، برو پزشكي بخون.» گفت: «هر چي خدا بخواد.» گفتم: «خدا ميخواد، اگه تو بخواي. به سرگرد ... هم زنگ ميزنم و سفارشت رو برا مصاحبه ميكنم.» ساواك براش پروندهسازي كرده بود؛ تو مصاحبه ردش كردند. به جرم معاشرت با آيتالله دستغيب، يك بار دستگير شده بود. محمود محمد زاده: آنقدر اعلاميههاي امام را سريع به اسدآباد ميآورد كه من فكر ميكردم؛ شيراز به اسدآباد نزديكتر از همدان است! مرضيه خزاعي: به ياد ندارم از شيراز آمده باشد و سري به ما نزند. بعد از فوت پدرم، هر كاري از دستش بر ميآمد، برايمان ميكرد. يك روز داشت باهام رياضي كار ميكرد، يك دفعه چشمش افتاد به عكس شاه و فرح. همانطور خيز مانده به ديوار. گره پيشانياش را خواندم و از زير زبانش حرف كشيدم. خودش هم دلش ميخواست؛ از جنايتهاي شاه برايم گفت. ماهِ بعد، خبري از عكسها نبود. بهش گفتم: «پسردايي! آتيششون زدم.» دفعة بعد كه آمد، يه پيراهن قشنگ برام آورده بود. جايزة كوچك براي اون كار بزرگ. قدرت الله باقري/ حجت خرم جلسه داشتيم منزل حاج آقا حمزهاي. ده بيست نفري ميشديم. خودخوري عجيبي داشت اون روز. حاج آقا در همة شهرها راهپيمايي عليه شاه شروع شد، حتي شهرهاي كوچكتر از اسدآباد. ولي تصميم جمع اين بود كه با كوچكترين حركت، همة ما دستگير ميشيم و كاري از پيش نميبريم. در تظاهرات كنگاور و همدان بچههاي اسدآباد جلودار همة راهپيماييها بودند. محمد رضا حشمتي: از غير مذهبيهاي دانشگاه شيراز كه ميپرسيدي فلاني چه جوري آدمي است، ميگفتند: «قويترين ... شجاعترين .... رشيدترين .... خوشت تيپترين ... دانشجوي دانشگاه شيراز.» سلطة فكري اقليت ما، با حضور عليرضا، بر اكثريت غيرمذهبي محسوس بود. يدالله دادگر: انگار نه انگار كه سال اوليست. همون روز اول كه اومد دانشگاه، شروع كرد به فعاليتهاي مذهبي و سياسي. به شدت معتقد به مبارزة سياسي بود ولي گهگاهي توي كلاسهاي مرحوم ... شركت ميكرد. عليرضا اين آقا كه حجتيه است! ولي مباحث مذهبيش عاليه. محمد عسگري: هم دانشگاهيهايش، او و دستش- رحمتآبادي (رحمتآبادي دانشجوي دانشگاه شيراز و اهل رحمتآباد كنگاور بود كه بعدها در سانحة رانندگي دار فاني را وداع گفت) را به عنوان پهلوانان با اخلاقي كه روحية جوانمردي داشتند، ميشناختند. جاي تعجب بود. حتي بچههايي هم كه با افكار عليرضا مخالف بودند نظرشان همين بود. بهش احترام ميگذاشتند؛ همهشان. سال 1356 قهرمان كشتي دانشجويان ايران شد. بر سر در زورخانة دانشگاه شيراز نوشته شد: «زورخانة شهيد عليرضا خزاعي» منكوقاآن گيتي: دل شير ميخواست مخالف شاه باشي. با چند نفر ازدوستانش هستة مقاومت اسلامي تشكيل داده بودند. رحمتآبادي هم جزوشان بود. پول كم آورده بود؛ ميخواست اسلحه بخرد. پنج شش هزار تومان براش جمع كردم، هزار تومان هم خودم گذاشتم. محمد عسگري: قبل از انقلاب در كتابخانة اسلامي دانشگاه، با مرحوم رحمتآبادي ميديدمش. بعضي روزها سر ساعت خاصي مينشستند و با هم مباحثه ميكردند. يكبار ازشان پرسيدم: «قضيه اين سر وقت آمدنها چيه؟ چرا مثل خروس جنگي ميپريد به هم!» گفت: «كجاي كاري؟ ما يه سالي هست كه داريم روي نهجالبلاغه كار ميكنيم.» نهجالبلاغه خار چشم ساواك بود. هر چند چپيها هم از آن سوء استفاده ميكردند! جعفر مظاهري: بحث سياسي ميكرديم، بحث اعتقادي؛ يكيمان ميشد موافق، يكي مخالف. قرار ميگذاشتيم؛ من طرفِ انقلاب و اسلام را بگيرم، او ضدانقلاب باشد. دفعة بعد جايمان را عوض ميكرديم. اين طوري، براي خيلي از نقطه ضعفهايي كه تو افكارمان بود، راهحل پيدا ميشد. اگر من در بجث به بنبست ميرسيدم، خودش جلب ميداد. ميگفت: «نه، نه بايد اينجا، اين را ميگفتي.» مادر شهيد: ميخواست با چندتاي ديگر از دوستانش برود لبنان؛ بيخبر، براي مبارزه. به آيتالله دستغيب گفته بود، ايشان منصرفش كرده بود. پسرم! اول قرآن را بشناس، بعد به جهاد فكر كن. بعدِ آن، وابستگياش به قرآن بيشتر شده بود. پدر شهيد: از شيراز آمده بود ببيندمان. با دوستانش در مسجد جامع براي آيتالله آخوند (حضرت آيتالله العظمي آخوند ملاعلي معصومي همداني، رئيس حوزة علميه همدان، از عرفاي بنام كه در مرداد 1357 به ديار باقي شتافت) مجلس ختم گرفته بودند. مراسم كه تمام شد، رفتند براي راهپيمايي. جلوي جمعيت راه ميرفت و بر ضد شاه شعار ميداد. از جمعيت جداش كردم و كشيدمش كنار. عليرضا! ما توي اين شهرغريبيم. اگه مامورهاي شاه بيان، هر مسئلهاي پيش بياد، ميافته گردن تو. همينطور داشتم برايش حرف ميزدم كه ديدم دارد گريه ميكند. حالا براي چي گريه ميكني؟ بابا! يادته وقتي داشتم ميرفتم دانشگاه، يه قرآن بهم دادي و منو به اون سپردي؟ اين دستور قرآنه كه بايد بر ظلم مبارزه كرد؛ چطور داري مانع حركت قرآنيام ميشي! كم آوردم. پيشانيام را بوسيد و رفت. حجت خرم: سواد به جاي خودش لازم؛ ولي نبايد با تودة مردم بيگانه شد. مردم از ما انتظار دارند؛ بايد خوراك فكري- عقيدتي آنها را تهيه كنيم. اگه موفق نشيم، از چشمشون ميافتم. رفتم شيراز، ديدنش. وقتِ برگشتن، نوار دعاي كميل آيتالله دستغيب را بهم داد. اين هم باشه سوغاتيات! صداش تو گوشمه؛ «دعاي كميل خيلي حال ميده!» كميل، من رو ميبره تو ياد عليرضا. سليمان اسدي/ جعفر مظاهري: دانشگاه كه تعطيله، از درس و مشق هم كه راحت شدي، براي چي از خونه بيرون نمياي؟ برنامهريزي كردهام؛ هجده ساعت مطالعه كنم يا آنكه درس بدم. شبهايي كه فرداش سخنراني يا كلاس داشت، تا صبح پلك روي هم نميگذاشت؛ همهاش مطالعه ميكرد. ميگفت: «دير بجنبيم، بچهها از دستمون ميرن؛ چپيها ميقاپنشون. اون وقت ديگه نميتونيم جواب بديم.» سليمان اسدي: ورد زبانش بود؛ «بچهها! نهجالبلاغة علي غريبه!» حسين گلزارعطا: تابستان 56، مسجد صاحب الزمان؛ دوشنبه، تفسير قرآن، پنجشنبه، نهجالبلاغه. برايمان كلاس گذاشته بود؛ هر هفته. قرارمان بود اين دو روز را روزه بگيريم؛ اغلب هم ميگرفتيم. بيشتر مينشست جايي كه آفتاب ميافتاد. عرق روي پيشانياش دانه ميزد و سرازير ميشد. به روي خودش نميآورد. ميگفتم: «آخه چرا اينقدر خودت رو عذا ميدي؟» ميگفت: «بايد تمريم كنيم تا اگه گير ساواك افتاديم، كم نياريم.» محمدرضا حشمتي: سالها گذشته بود كه فهميدم، ولي تعجب نكردم؛ فكرش را ميكردم شهيد شده باشد. ياد روزهايي افتادم كه در خوابگاه دانشگاه شيراز با هم بوديم. سال 55، در خوابگاه هشتصد نفري، تو گرماي تابستان، فقط چند نفر روزه ميگرفتند؛ عليرضا هم جزوشان بود. بلند ميشد و براي بچهها سحري آماده ميكرد. منكوقاآن گيتي: با عليرضا رفتيم منزل آيتالله عالمي. حاجآقا خيلي مضطرب و نگران بود. علتش را پرسيديم. گفت: «چند تا اسلحه اينجاست؛ ميترسم كار دستمون بده.» من و عليرضا نگاهي به هم انداختيم و خنديديم. اسلحهها را برديم باغهاي عباسآباد، قايمشان كرديم. انقلاب كه پيروز شد، رفتيم برداشتيمشان؛ براي تشكيل كميتة انقلاب اسلامي. احمد مهرامفر: سالهاي اول بعد از انقلاب، كتاب ديني سال چهارم دبيرستان خيلي سخت بود؛ بحث اصول ديالكتيكاش را نگو و نپرس. چندماهي هم بود كه دبير نداشتيم. ذهنها رفت سمت عليرضا. فقط او از پس درس دادنش بر ميآمد. خيلي از بچهها 20 گرفتند؛ از جمله كمونيستهاي كلاس! حشمتالله بنياسي: ازش خواسته بودند برود دبيرستان خزانه، به سال چهارميها ديني درس بدهد. هر كاريش كرده بودند، نرفته بود. ميگفت: «من از شيطان ميترسم. اگه همه مردود بشن هم، من خودم رو جهنمي نميكنم.» علي جعفري: آموزشيمان پادگان ابوذر همدان بود. تو تمرينها يا كوهنوردي كه ميرفتيم، ميافتاد جلو. به آقاي شادماني (فرمانده وقت پادگان ابوذر همدان، سردار شادماني افتخار فرماندهي لشگر انصارالحسين (ع) را در سابقه مجاهدت خود دارد) گفتيم: «بابا اين رو جلودار نكنيد! ما را كشت.» براي چي؟ بريديم از بس قدماشو تند بر ميداره! كوهنورديش با پيادهروي فرقي نداره! خيلي زود تواناييهاش بين همه شناخته شد؛ همه ميدانستند او فرمانده ما ميشود. وقتي كم ميآورديم و قالمان ميگذاشت، به شوخي شعار ميداديم؛ «فرمانده تندرو، اعدام بايد گردد!» فقط خنده تحويلمان ميداد. حجت خرم: به اصرار خودش، همة كارهاي سخت را خودش انجام ميداد؛ دبّه آب، غذا، بار، همه را خودش ميآورد. هر بار كه ميرفتيم كوهنوردي، كارش همين بود. انگار نه انگار بارش از همه سنگينتر است؛ ميافتاد جلو. ما هم به صف، پشت سر او. جعفر مظاهري: تازه سپاه اسدآباد تشكيل شده بود و او يكي دو ماه مسئول روابط عمومي بود. تاثيرگذار، باسواد، فعال، بابرنامه، از همه مهمتر بومي بود. همة اينها را به آقاي قشمي (عضور شوراي فرماندهي سپاه همدان) گفته بودم. كمي بعد، من شدم مسئول پذيرش سپاه، آقاي قاسمي (ناصر قاسمي بعدها به شهادت رسيد) مسئول عمليات خزاعي هم شده فرمانده. در جلسة معارفه، كسي مخافت نكرد؛ حتي يك نفر. آن وقتها همه نظرشان را ميگفتند؛ حتي نيروهاي سادة دژباني. حجتالله كتابي: يكي دو ماه اول تشكيل سپاه اسدآباد، من فرمانده بودم. كارهاي عليرضا را زير نظر داشتم؛ سخنرانياش، مديريتش، رفتارش. رفتم پيش فرمانده سپاه همدان. به او گفتم: «تا خزاعي هست، من نميتوانم فرمانده باشم.» همدان شد. او شد فرمانده سپاه. يك كه نه، چند سر و گردن از همه بالاتر بود. احمد مهرامفر: انگار براي مديريت ساخته بودنش. هر جا ميرفت، مسئوليت جمع ميافتاد گردنش؛ دير يا زود، آخرش همين ميشد. كساني بود كه هم، سن و سالشان از او بيشتر بود، هم سوادشان؛ اما او چيز ديگري بود. بين همه محبوبيت داشت؛ عالم و عامي فرق نداشت. علي جعفري: هفت هشت سال ازش بزرگتر بودم، ولي انگار او بزرگتر بود؛ به خاطر ابهتش. دستش ميانداختم؛ «بابا بزرگ!» ميخنديد. حرف كه ميزد، كيف ميكردي؛ فرمانده نوزده ساله. مراد اردلاني: طرف خيلي ادعاي باسوادي داشت و با سوء برداشت از آيات قرآن افكار التقاطياش را به خود جوانان شهر ميداد. نوبت كه به او رسيد، همه گوشهاشون رو تيز كرده بودند ببينند دانشجويي كه ادعاي خط امامي داره نظرش چيه؟! استفادة شما از آيا قرآن آدم را ياد «كلمه حق يراد بها باطل» (فراز ابتدايي خطبة 40 نهج البلاغه؛ «سختي حق است كه از آن باطل را ميخواهند.») مولا علي (ع) مياندازد. چرا آيات قرآن را تقطيع ميكني، اگر راست ميگويي و به ضررت نيست، بقية آيات را هم بخوان. ضربه فنياش كه كرد، صداي صلوات جمع بلند شد. كريم نوري: كمونيستها روي ديوارهاي شهر مينوشتند: «كار بخوانيد.» منافقين مينوشتند: «مجاهد بخوانيد.» روي ورق راديولوژي كليشهاي در آورده بود كه ما هم بنويسيم: «نهجالبلاغه بخوانيد.» اكثر شهداي شهر از دانشآموختگان كلاس نهجالبلاغه او بودند. يدالله هنري: اون روز توي كلاس چهرهاش گرفته و ناراحت به نظر ميرسيد. بچهها! من يه دوست دارم كه خيلي مذبذب و سست عقيده است. دست خودم نيست. سالها ازش مثل يه بچه مواظبت كردم؛ كه با افراد بد نگرده، نماز بخونه ... توي دامن گروهكهاي التقاطي نيفته. ولي امروز ازش قطع اميد كردم ... ما كه نميشناختيمش، ولي حساس شديم كه چي شده ازش قطع اميد كرده. اصرار كرديم و ازش پرسيديم. ... آره بچهها! امروز صبح قرآن را باز كردم تا دربارة او ازش راهنمايي بخوام، آيه 14 سورة بقره آمد: «چون به اهل ايمان بر خورند گويند ما ايمان آوردهايم و چون با شيطانهاي خود خلوت كنند، گويند ما در باطن با شماييم، جز اينكه مومنان را استهزاء ميكنيم.» علي جعفري: وقتي فرمانده سپاه شد، حرفها و حديثها پشت سرش شروع شد. يه بچه خان كه تا ديروز معلوم نيست تو دانشگاه كدوم طرفي بوده، فرستادن برا سپاهى! از كجا معلوم نفوذي نباشه! تهمتها را ميشنيد و دم نميزد. دوستش داشتم؛ بيخيالياش كفرم را در آورده بود. تو كه اين همه تريبون دستته، چرا از خودت دفاع نميكني؟ به مردم حق بديد؛ اينها خانگزيدهاند، تصور خوبي هم از دانشگاه ندارن. از همه مهمتر، فرصت اين حرفها نيست؛ ماه پشت ابر نميمونه. يدالله هنري: كتاب مثنوي معنوي روي ميزش جا مانده بود. يكي از نيروهاي كمسواد كتاب را ديده بود و از روي كنجكاوي شروع كرده بود به خواندن. از بختِ بد، رسيده بود به داستان كنيزك. صدايش را برده بود بالا. آقاي خزاعي، از شما بعيده! مگر منافقين پشت سر شما كم صفحه ميذارن؟ اين چه كاريه شما ميكنيد! هر چه آقاي خزاعي ميگفت «چي شده؟» او فقط ميگفت: «از شما بعيده!» آخر سرگفت: «از شما بعيده اين اشعار را كه مروج بيتربيتي و فحشاست، مطالعه كنيد! جاي اين كتاب كنار قرآن و نهج البلاغه است؟!» قِشقِرقي به پا كرده بود كه بيا و ببين؛ همه جمع شده بودند تو اتاق. آقاي خزاعي آراماش كرد و به ما گفت: «اين كتابها ذخيرههاي فرهنگي و ادبيات عرفاني ما هستند. اين اشعار، زبان بيان حقايق در قالب رموز و تمثيلاند.» علي شعباني/ جعفر مظاهري وقتي اغلب بچههاي سپاه، روخواني قرآن را هم بلند نبودند، عليرضا قرآن تفسير ميكرد. سهم بچههاي سپاه از كلاسهاش فقط بعد از نماز صبح بود؛ چون عليرضا هر روز چند جا كلاس داشت. خودش ميگفت: «من تفسير نميكنم؛ قرآن را ساده معنا ميكنم.» محمد علي بهرامي مشعوف: يك روز داشت سورة «ناس» را تفسير ميكرد. يك دفعه بغضش تركيد. بچهها! شيطان داره من رو وسوسه ميكنه كه؛ «تو مفسري!» جعفر مظاهري: پاي منبر خيلي از علما نشسته بودم، تفسيرشان را هم شنيده بودم. عليرضا كه تفسير ميكرد، مبهوتِ چهرة نورساش ميشدم. ميماندم؛ «او از كجا شروع كرده كه در اين سن به اين بلوغ فكري رسيده.» فقط نبوغ فردي نبود؛ عنايت خدا بود و خلوص نيت او. گواهش؛ نفوذ كلامش. علي توحيديان: حف ميزد، به جان ميخريدم. كافي بود بگويد، اطاعت امر ميكردم. بعد از نماز صبح ديدم دستشوييهاي سپاه را تِي ميكشد. حرف و عملش يكي بود؛ اين طوري بهمان درس ميداد. نامدار سوري: گواهي نامه داري؟ بله! خوبه، ولي اون بايد امتحان بدي تا ماشين رو بهت بدم. سوئيچ ماشين سيمرغي را كه گوشة حياط سپاه افتاده بود، تحويلم داد. با چه بدبختي روشنش كردم؛ بماند. از حياط سپاه كه زدم بيرون، آينهاش به در گير كرد و پريد. قبول شدم؟ بله كه قبول شدي؛ تو مثل پدرم رانندگي ميكني! تعجب كردم. بعدها فهميدم رانندگي حاج آقا خزاعي، زياد تعريفي نيست! علي جعفري: من مسئول تداركات بودم، او فرمانده. اسلحهاي بهم داد و رسيدش را خواست. گفتم: «اينكه مال سپاه نيست!» گفت «مال قبلِ انقلابه؛ جريان داره. هفت هزار تومان پول خورده!» خنديدم. بعداً پولش رو حساب ميكنيم! حسن اسفندياري: نگران و مضطرب بودم كه فردا جواب آقاي خزاعي را چه بدهم. پنج هزار تومان پول كمي نبود؛ ولي من كم آورده بودم. مسئول مالي سپاه بودم و بايد حساب پس ميدادم. زودتر، خبر به گوشش رسيده بود. آمد پيشم و گفت: «نگران نباش! پيدا ميشه.» نگفتم نگران نباش، پيدا ميشه؟ به من هم اگه پول دادي رسيدش رو بگير، چه برسد به او صافكار و نقاش غريبه. حسين گلزار عطا: براي معلمي قبول شده بودم و داشتم ميرفتم براي تكميل پرونده. مرا كشيد كنار و گفت: «دوست داري معلم سينفر باشي يا سيهزار نفر؟» تعحب كردم. خوب معلمومه! معلم سيهزار نفر. يك قدم جلوتر آمد و زد رو شانهام. از حالا ميشي مسئول بسيج سپاه، يا علي! يا علي! كاظم سعيدي: داشتم از يكي از بچههاي سپاه، پيش آقاي خزاعي انتقاد ميكردم. شايد لحنم تخريبي بود كه محزون و از سر دلسوزي گفت: «رو چه حسابي اين حرفها را ميزني؟» بادي به گلو انداختم و گفتم: «پيامبر ميفرمايد: كلكم راع و كلكم مسئول عن الرعيه» خوشحال شد. چند بار حديث را تكرار كرد. بعد تا آخر حرفهايم را گوش كرد و گفت: «اين حرفها را لازم نيست به كسي ديگري بگويي.» چند روز بعد صدايم زد. حرفهاي شما روي اون فرد موثر واقع شد. نورمراد اردلاني: شكايت يك اختلاف به سپاه رسيد. من شدم مامور بررسي و حل اختلاف. دو طرف دعوا، دو طايفه در روستاي تپه شارك بودند؛ زادگاه فرمانده سپاه. يكي از طرفهاي دعوا، فاميلهاش بودند. يك كلام نپرسيد؛ دعوا سر چي بود، چي شد، چي نشد! حسين شيري: مگه ميشه همة موهاش در كمتر از يك ماه ريخته باشه! اون كه سن و سالي نداره؛ يه دانشآموز دبيرستانيه! همه تعجب كرده بودند، او به هم ريخته بود. نه نميشه! بايد بعد از كلاس باهاش صحبت كنم. بايد بفهمم چه بلايي سر خودش آورده! شرم آوره؛ يه پسر روستايي، از يه جايي دور افتاده بلند شده آمده اينجا درس بخونه، يك نرفته احوالي ازش بگيره؛ ببينه چي ميخوره، چي نميخوره! تو اين چند ماه خوراكش نون و چاي شيرين بوده. اگه بچهها نميبردندش دكتر، بچة مردم از دست رفته بود. يك ماه نشده موها روييد؛ پرپشت. باز همه تعجب كردند. جعفر مظاهري: داشتيم ميرفتيم سالن غذاخوري، ديدم لباش داره تكون ميخوره. گفتم «علي! داري برا خودت جوك ميگي؟» لبجنبانياش كه تمام شد، گفت: «آقا جعفر! بيا حالا كه داريم ميريم ناهار بخوريم، نيست كنيم براي اين بخوريم كه قوت بگيريم و سربازاي خوبي براي اسلام باشيم.» ميگفت: «غذا خورد نمون هم بايد عبادت باشه.» سليمان اسدي: تازه فرمانده سپاه شده بود كه يكي از دوستان زمان مبارزهاش را ديد. طرف به روي خودش نياورد و ميخواست تند رد شود كه عليرضا او را شناخت و صدايش زد. با اينكه ميدانست از هواداران سازمان مجاهدين خلق شده، برد توي اتاقش. وقتي كه داشت ميرفت، شنيديم ميگفت: «عليرضا! قرآن چقدر زيباست! ممنونم ازت، باورت ميشه دو سال بود قرآن نخوانده بودم!؟ چقدر من بدبخت بودم!» جعفر مظاهري: زود، تند، سريع ... آرام و قرار نداشت؛ تند راه ميرفت، تند حرف ميزد. از ما هم ميخواست تند باشيم. چرا اين قدر گاز ميدي؟ اين سيمرغ رو تو ساواك طي كرده ها! تو راه ميذارتمون! فرصت كمه! حرف هميشگياش بود. يك روز ديگر كفرم را در آورد، پا پياش شدم. بهم گفت: «هميشه احساس ميكنم در ماموريتم، در تعقيب نيروي ضد انقلاب؛ انگار يك ضربة اساسي به پيكر اسلام و انقلاب زده و گريخته باشد. شايد براي همين، عجول به نظر ميام!» رضا زيوري: شيطونيام گل كرده بود. عبا و عمامة حاج آقا هدايتي را تنم كردم و راه افتادم تو محوطة سپاه. با يكي داشت صحبت ميكرد، صدايش را برده بود بالا. نيم نگاهي به من انداخت و نشناخت. سرش داد زدم. برادر چته؟ هول شد. سلام حاج آقا! چيز خندهداري كه پيش ميآمد، آن قدر ميخنديد كه بيحال ميشد. اشك مينشست تو چشمانش و ريسه ميرفت از خنده. علي رستمي: هضمش برايم مشكل بود؛ «همه بايد به صلاح و سلاح مجهز شويم.» دستم را بالا گرفتم و پرسيدم. اگه ما اسلحه داشته باشيم كه سپاه ازمون ميگيره. همه خنديدند و گفتند: «آقا راست ميگه!» او هم خنديد. نه عزيز من! در جامعة اسلامي همه پاسدارند؛ پاسدار كه از پاسدار اسلحه نميگيره. محمد عسگري: با بنيصدر مخالف بود؛ خيلي زياد. قبلش اين طور نبود؛ يادش ميانداختيم، اخم ميكرد. نه! نظرم برگشته. شما هم اگر كتاب «كيش شخصيت» اش ( نوشته سيد ابوالحسين بنيصدر) رو بخونيد، نظرتون بر ميگرده! ميگفت: «بنيصدر متكبره. حتي اگر همة صفاتش خوب باشه؛ قابل اعتماد نيست.» صفيالله صفايي: مسجد لبالب پر بود از جوانهايي كه منتظر افشاگري جوان پاسدار فرمانده سپاه بودند. رفت پشت بلندگو. خواهر رئيس جمهور- اختر بنيصدر- به دعوت جبهة آزاديبخش موريتاني به آفريقا سفر كرده و بر خلاف شئونات اسلام در جشن آنها رقصيده ... از تريبون كه آمد پايين، حاج آقا حمرزهاي پيش پايش بلند شد، در حالي كه ميخنديد، با صداي بلند گفت: «شمس (كنايه از شمس پهلوي خواهر شاه معدم) رفت و اختر آمد.» ذبيحالله قرباني: گفتش دل شير ميخواست، آن هم سر بزنگاه آمدنش؛ اما عليرضا گفت. گفت: «اگه پاش رو تو سپاه بذاره، دستگيرش ميكنم و به جرم ورود غيرقانوني تحويل مقامات قضايي ميدمش.» بنيصدر بعد از اينكه گشتي در ماهواره (مركز مخابراتي اسدآباد (مركز ارتباط مخابراتي شهيد قندي) در مسير جاده كرمانشاه) زد، متوجه شد اوضاع روبهراه نيست و يكراست برگشت همدان. علياكبر شمس: من آمدم بين هواداران آقاي رئيس جمهور و بچه حزباللهيهاي طرفدار آقاي بهشتي، در شهر تفاهم و وحدت ايجاد كنم... خوبيت نداره! قراره آقاي هاشمي رفسنجاني فردا بياد اسدآباد؛ شعارهاي تفرقه افكنانه به ضرر مملكته ... مهندس ناجور دور گرفته بود. خزاعي نطقش را كور كرد. ما بنيصدر و طرف تفكرش را قبول نداريم، او جايگاهي تو اين شهر نداره؛ چون خائن به امام و انقلاب و كشوره ... شنيده بودم باسواد و اهل تحليله؛ اما آن روز جرات و جزيرهاش همه را مات كرد. تا وقتي بود، حرفش فصلالخطاب بود. حيدرعلي ايويي: هياتي از همدان براي بازرسي اتفاقي كه در شهر افتاده بود، آمده بود. در جلسه، بازرسها نظرشان را دربارة عملكرد سپاه اسدآباد گفتند. آقاي خزاعي هم از عملكرد نيروهايش و خودش دفاع كرد. آخر سر هم آب پاكي ريخت رو دستشان. من تا وقتي براي عملكردم در برابر خدا جواب داشته باشم، رضايت ديگران برايم اهميتي ندارد. علي فاضلي: با اينكه كسي براي حقوق به سپاه نيامده بود، به بعضي ساخت ميگذشت؛ بخصوص به متاهلها. چند ماهي بود كه داشتند از جيب ميخوردند. روي ميزش يك كاسه گذاشه بود پُرِ پول. يك تكه كاغذ هم كنارش. روي كاغذ نوشته بود: «متاهلها حداكثر دو هزار تومان، مجردها حداكثر هزار و هشتصد تومان» خيليها كمتر از حداكثر، پول برداشند. خيليها هم اصلاً برنداشتند. وليالله طيوريخواه: در بدترين شرايط، ورزشاش ترك نميشد؛ از تمرين روي تشك كشتي گرفته تا دو صبحگاهي با جوانان، در شهر. يوسف راشدي: يك روز با بيژن شفيعي (دانش آموز سال سوم دبيرستان مسئول گروه اعزامي به مريوان بود كه در تاريخ 30/04/1360 به همراه شهيدان؛ خسرو آزرمي، محمد فروتن، محمد ورمزيار و محمد همائي رشيد در قلة «شنام» مشرف به شهر «بياره» عراق به شهادت رسيد) مسابقة پينگ پنگ گذاشتند. اواخر بازي، نتيجه ثانيهاي عوض ميشد؛ يكي اين ميافتاد جلو، يكي اون. آخرش هم عليرضا باخت. بيژن چه كارهاي كه نميكرد؛ هوا، هورا ميكشيد، دست ميزد. مدام ميگفت: «من بردم ... من بردم!» به ما ياد داده بود؛ «روي تشك كشتي و زمين بازي، فرمانده و فرمانبر نداريم.» كاظم سعيدي: از دوي سنگين خوشش ميآمد؛ از رژه و پاكوبي منظم. به حبيب (مرحوم حبيبالله فرخي از اعضاي گارد جاويدان شاه كه قبل از پيروزي انقلاب به نهضت امام خميني پيوست. اكثر بچههاي استان همدان تربيت يافته آموزشهاي نظامي آ» عزيز هستند) ميگفت: «دوي سنگين بده تا بشه با آهنگش قرآن خواند.» سورههاي كوچك را ميخواند، ما هم زمزمه ميكرديم. بيشتر «عاديات» ميخواند؛ در نماز هم از آن دستبردار نبود. حساس شده بودم كه چرا همهاش «عاديات» ميخواند. رفتم سر وقت تفسيرش. در تفسيرش آمده بود؛ «جهاد ... بشارت جبرئيل ... خوشحالي پيامبر (ص) ... و پيروزي علي (ع) در نبرد ذاتالسلاسل.» از وقتي تفسيرش را فهميده بودم، خودم هم طور ديگري دوستش داشتم. قاسم آذرمي: ساعتي قبل از اذان صبح تا كمي بعد از اذان صبح، از سپاه ميزد بيرون. ماه رمضان بودو كمي مانده به سحر. تا تپه مصلي تعقيبش كردم. رفت داخل يك شيار و من همان دور ايستادم. تا اذان صبح راز و نياز كرد. او گريه ميكرد و من هم به صداي او گريه ميكردم. او بلند بلند، من بيصدا. حشمتالله بنياسي: كلاسش كه تمام شد، داشتم ميبردمش سپاه. ديدم خيلي پكر و گرفته است. گفتم: «كشتيهات غرق شده يا به يه هوادار بحث كردي و كم آوردي؟ ... چرا چيزي نميگي؟» انتظار من از بچهها خيلي بيشتر از اين حرفاس. مگه مشكلي پيش آمده؟ چيزي نگفت. بگو ديگه ... تو كه منو كشتي! آه سردي كشيد. نميدونم امروز بچهها حواسشان كجا بود، شايد هم مشكل از منه؛ آثار خطبههاي نهجالبلاغه رو تو چهرهشون نميديدم. رضا زيوري: كلاس درسش اصلاً خسته كننده نبود و زمان مثل برق ميگذشت. بعضي وقتها آن قدر ما را ميخنداند كه اشكمان در ميآمد. ميگفت بچهها؛ ما روزي چند بار ميگيم مرگ بر منافق، مرگ بر منافق، بيايد كارهايمان را بررسي كنيم، نكنه خداي ناكرده با زبان خودمان به خودمان فحش بديم. محمدعلي سلطاني: درسهت كه فرماندهمه، اما اينجا كلاس درسه؛ اگه سوال نكنم، انتقاد نكنم كه بهم نميگن شاگرد! داشت از ازدواج ميگفت. هر كسي ازدواج كند، نصف دينش كامل ميشود. با خودم كلنجار ميرفتم؛ بگم؟ نگم؟ آخرش دستم را بالا گرفتم و پرسيدم: آقاي خزاعي! ببخشيد؛ اين حرفا فقط براي ماست؟ عزيز من! مفسر نيستي، كه هستي. باسواد نيستي، كه هستي. بچه سرمايهدار نيستي، كه هستي؛ براي چي خودت ازدواج نميكني! تو كلاس همهمه شد. همه تشويقم كردند كه ادامه بدهم. نگذاشت. جوابم را داد؛ آنطور كه اصلاً يادم رفت چه گفته بودم. آنقدر از شهادت گفت و گفت و گفت كه همه چيز يادم رفت. دهانم شيرين شد. عباس بسطامي: تنها واژه يا كه ميتوانستم پيدا كنم، اين بود؛ عشق دو طرفه. جز اين چه ميتوانست باشد، وقتي اين طور آقاي رجايي و خزاعي همديگر را در آغوش گرفته بودند. آنقدر شيرين از ديدارهايش با آقاي رجايي حرف ميزد كه انگار در هانش عسل است. رفته بوديم تهران، قرار بود براي تجهيز سپاه اسدآباد كمكمان كنند. در مجلس، آقاي صاحب زماني (مرحوم حجتالاسلام فتحعلي صاحب زماني از انقلابيون وفادار به امام خميني (ره) كه پس از پيروزي انقلاب نماينده اسدآباد در اولين دوره مجلس شوراي اسلامي شد و در سال 60 در سانحه رانندگي به لقاءالله پيوست) معرفياش كرد به آقاي رجايي. آقاي رجايي! اين پسر، فرمانده سپاه شهر ماست. به جوونيش نگاه نكن، يه پا آخونده! ابوالحسن فغان: ريخته بودند رو هم كه يه كاري بكنند و بهانهشان هم اين بود كه؛ «فلاني اصلح است.» آمد براي بازرسي صندوقها. خبر كه بهش رسيد، حسابي به هم ريخت. اصلاً و ابداً، اساس انتخابات با اين كار شما ميره زير سوال! همه ميدانستند كه نظر خودش هم با همان كانديداست. صفيالله صفايي: مصيبت بزرگي بود؛ فكرش ديوانهمان ميكرد، حالا بايد تحملش ميكرديم. شوخي نبود؛ هفتاد و دو نفر از مسئولين و سران مملكت در يك انفجار از دست رفته بودند. زودتر از ما فهميده بود. ايستاده بود وسط محوطة سپاه؛ چهرهاش بشاش بود اما با بغض سنگيني در گلو. آن روز، تفسيرش از آية «ولنبلونكم بشيء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و ...»، (سروه بقره، آيه 155) آب سردي بود بر دل گر گرفتة ما. مهدي صديق: بخشدار اسدآباد (اسدآباد همدان از سال 1367 در تقسيمات كشوري به فرمانداري تبديل شد) تو زرد از آب در آمد. منزل حاج آقا حمزهاي جلسه گذاشتيم. استاندار از ما خواسته بود سريع بخشدار جديد را معرفي كنيم. همه گفتند: «آقاي خزاعي!» مبهوت ما را نگاه ميكرد. بغض گلويش را گرفته بود. حاج آقا! اين حرفها چيه ميزنيد؟ ما دنبال شهادتيم، ما پاسدار شديم كه شهيد بشيم نه بخشدار! از ترس اينكه مبادا بخشدارش كنند؛ مدتي رفت جبهه. حسين گلزار عطا: شب بود، داشت ميرفت شيراز. ايستاده بود در ركاب اتوبوس تا من بروم. گفتم: «آقاي خزاعي، سفارشي، وصيتي نميكني؟» رفت تو هم. خيلي نگران بچههاي سپاه بود. از اخلافات شهر حسابي به هم ريخته بود. آه سردي كشيد و گفت: «غريبترين افراد كسي است كه در شهر خود مونس و همدمي نداشته باشد.» مرتضي اختري: سن و سالي نداشت، ولي به اندازة يك روحاني باسواد مسائل را ميفهميد. تا وقتي بود، همه مثل دانههاي تسبيح دور هم جمع بودند. تا وقتي بود، اختلافي نبود. او كه رفت، همه پخش و پلا شدند. همه به غريبي رفتند؛ هر پاسداري به شهري. سليمان اسدي/ نادعلي خزاعي: دم دماي غروب، ميدان امام ميشد پاتوق بچه جبههايها. بعضيها تازه آمده بودند مرخصي، بعضيها فردا پس فردا بايد بر ميگشتند. گرمِ تعريف بوديم كه صداي اذان آمد. سر و كلة عليرضا پيدا شد. آمد و با همهمان دست داد. بچهها! خدا داره صدامون ميكنه: «حي علي الصلوه» گفته بود: «اگه موقع اذان، مردم مغازههاشون رو باز بذارن و در نماز جماعت حاضر بشن، حكومت ما به اهداف عاليه خودش رسيده.» علي شعباني: جذب نيرو، شده بود يك مشكل بزرگ. به زحمت، ده بيست نفر را گزينش كرده بوديم. قرار بود بعد از آموزشي بروند خط؛ سر پل ذهاب. بين دو نماز بلند شد و شروع كرد به صحبت. برادر! اين لباس، لباس نان، سودجويي و شهرت نيست. اشتباه نيامديد، درست آمديد؛ هر كس براي غير از شهادت ميخواد اين لباس رو بپوشه، همين آلان بيمعطلي برگرده. اين ره، عشق به شادت ميخواد و بس. طاقتم تاق شد. كشيدمش كنار؛ بزرگي و كوچكي را هم گذاشتم كنار. مرد حسابي! الان چه وقت اين حرفاس! جبههها خاليه. احتياج به نيرو داريم. ما چه كار به انگيزة مردم داريم؟ مگه پيامبر (ص) به قتيلالحمار گفت تو حق نداري بياي جنگ! گفت!؟ دستانم را در دستانش فشرد. عزيز من! سپاه جاي افراد سستعنصر نيست؛ اين حرف حضرت اميره. تو نامة چهارمش گفته. (... فان المتكاره مغيبه خير من شهوده و قعوده اغني من نهوضه) نورمراد اردلاني: لباسمان هنوز بوي نفتالين ميداد؛ تازه دو سه روز بودكه پاسدار شده بوديم. آمد برايمان حرف زد. هر كه فكر ميكنه تو اين لباس، بيشتر از شش ماه زندهس؛ همين آلان درش بياره! اين لباس، لباس شهادته. حساب كار آمد دستمان. گرية دنيا را دم حجله كشتيم. رضا زيوري: سعي ميكرد تا جايي كه ميشود، مانورها و رزمهاي شبانه واقعي باشد. گلولهها مشقي بود، دشمن فرضي؛ اما تمام حركات واقعي. آن شب، «حبيب فرخي» فرمانده دشمن فرضي بود. در مسير شناسايي من و عليرضا، پشت صخرهاي كمين كرده بود. يكهو مثل شير نعره كشيد و پريد روي عليرضا. همقد بودند ولي شايد سه برابر عليرضا وزن داشت. تلاشش بيفايده بود، نتوانست خلع سلاحش كند. حاتم مرادي: دل شير ميخواست؛ پشت تپة تخم مرغي، ايستاده نماز بخواني. در قتوت، گلولة خمپاره نزديكش خورد به يك دبه آب، آب پاشيد به سر و صورتش. زديم زير خنده. نمازش كه تمام شد؛ يك دل سير با ما خنديد. معلوم شد صدام مخالف نمازه، چه وقت شوخيه. محمد علي بهرامي مشعوف رضايتنامه را خودم امضا كرده بودم؛ جاي پدرم. از بختِ بد يك ساعت قبل از اعزام سر و كلهشان پيدا شد؛ هم مادرم، هم پدرم. داشتم از چنگشان فرار ميكردم كه آقاي خزاعي رسيد. شكايتشان را ميكردم كه طرفِ آنها را گرفت. دهانم باز مانده بود. همان روز آقاي خزاعي با برادرش- محمد رضا- اعزام شدند. دهانم از بغض نشكسته قفل شده بود. وا رفته بودم. مجتبي شعباني: نوبتي ميرفتيم جبهه؛ سه ماه من، سه ماه برادرم؛ مرتضي. (شهيد مرتضي شعباني، معاون گروهان 2 گردان 159 لشگر 32 انصار الحسين (ع)، كه در سال 1366 در عمليات بيتالمقدس 2 به شهادت رسيد) نوبت او بود و من ميخواستم زرنگي كنم. هول هولكي داشتم در حياط سپاه، لباس خاكي ميپوشيدم. دستهام تازه رفته بود تو آستين كه آقاي خزاعي سر رسيد. مرتضي هم پشت سرش. لباسها را از تنم در آورد و كرد تن او. وفا به عهد! آن دو ميخنديدند. و من ايستاده بودم و گريه ميكردم. احمد نوروزي: چند بار گلنگدن كلت را كشيد ولي خبري نشد. گلوله داخل جان لوله جا خوش كرده بود و آخرش هم كار دستمان داد. گلوله به رانش خورد. همة بچهها كه دورش جمع بوديم با هم گفتيم آخ، ولي او يك آخ هم نگفت. فقط ميخنديد و ميگفت: «خدا رحم كرد به بچهها». احمد نوروزي: قبول نميكرد و همش ميگفت: «مهم نيست!» ولي به اصرار رسانديمش بيمارستان. ران پايش خونريزي كرده بود. همينطور ازش خون ميرفت. تا چشمش به خانم پرستار افتاد، مثل برق از روي تخت جهيد. گفت: «منو ببريد خونه!» اِ، پس پانسمان زخمت چي ميشه؟ نميخوام نامحرم بهم دست بزنه. ريز ميشدم تو صورتش. وقتي گوينده اخبار تلويزيون زن بود، نگاه نميكرد؛ سرش را ميانداخت پايين. پدر شهيد: وقتي از بيمارستان مرخصاش كردند؛ اصرا داشت برود مدرسه. ميگفت: «بذاريد بچهها من رو ببينند، خيالشون راحت شه كه چيزيم نشده.» سليمان اسدي: رفته بوديم عيادتش. احوالپرسيها كه تمام شد، قرآنش را باز كرد و بيمقدمه شروع كرد به تفسير. صفحة دوم، آيات اول سورة «بقره». وقتي به كلمة «متقين» رسيد، برايمان از نهجالبلاغه صفات متقين را گفت. وقتهايي كه پيش او بوديم، وقتمان به بطالبت نميگذشت؛ همهاش درس بود و ذكر. وليالله طيوريخواه: رفته بوديم عيادتش. يك كمپوت گيلاس برايش باز كرديم. اول به همة ما زوركي خوراند، بعد خودش يك قاشق خورد. محمد رضا خزاعي: دراز كشيده بود و استراحت ميكرد. چند تا از معلمها آمده بودند خانه؛ عيادتش. نگاهي به ساعتش انداخت و از آنها عذرخواهي كرد؛ گفت بايد بروم. بچهها منتظرند؛ بايد كلاس باشم. يك دستش عصا بود، يك دستش گچ. ايستاده بود پاي تخته سياه و خطبة 27 نهجالبلاغه (اما بعد، فان الجهاد باب من ابواب الجنه، فتحهالله لخاصه اوليائه...) را روي آن نوشته بود. علي رستمي: از حاج آقا حمزهاي خواستم از آقاي خزاعي بگويد. (مرحوم حجتالاسلام و المسلمين حاج شيخ كاظم حمزهاي اولين امام جمعه منصوب امام خميني (رس)) خواستم از آقاي خزاعي بگويد. اسمش را كه شنيد، افتاد به گريه. گريه ميكرد، آن هم چه گريه كردني! خيلي دلسوز بود. حيف بود زود برود. مجروح كه شده بود، رفتم عيادتش. گريه ميكرد كه چرا شهيد نشده. بهش گفتم: «بنا نيست كه همه شهيد شوند. مردم به شما نياز دارند، زوده شما شهيد شويد.» او فقط بيست و يك سال و يك ماه و هشت روز در اين دنيا نفس كشيد. احمد نوروزي: يك پاش تو گچ بود، ولي دستبردار نبود. اصرار ميكرد كه كمي با هم تمرين كنيم. اولش قبول نكردم. با خودم گفتم؛ اگر بزنمش آه و نزنمش واويلا. اگر بزنمش هنر نكردم و اگر ازش بخورم برام بد ميشه! خيلي اصرار ميكرد. مقاومت بيفايده بود. با هم سرشاخ شديم. هر جاي بدنش كه به بدنم ميخورد، انگار يك تكه فولاد بود. بعدها فهميدم عليرضا قهرماني كشتي دانشگاههاي ايران بوده. حاتم مرادي: مدتي رانندهاش بودم و هر روز صبح ميرفتم دنبالش. عصايش را بغل ميكرد و يك وري مينشست ترك موتور. يكريز ميگفت: «عمو حاتم! گاز بده؛ گاز بده؛ ديرم شد.» افتاده بود تو دهن بچهها؛ «عمود حاتم!» الان هم همة بر و بچههاي سپاه به من ميگن؛ «عمو حاتم!» صفيالله صفايي: رسيد به تفسير آية «ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه ... » (سوره توبه، آيه 111؛ خدا از اهل ايمان، جان و مالشان را به بهاي بهشت خريداري كرده است) گفت: «اگه يه بقال ببينه معاملهاي سود بيشتري داره، معطل نميكنه؛ زود معامله رو جوش ميده.» به عصايش تكيه داد و گفت: «بچهها! نميخواين جون به خدا بدين و حيات جاودان بگيرين!» قاسم آذرمي: مرد گنده، حسابي ترسيده. ميگه هوا سرده؛ ميخواد بياد پايين! مگه كله قند فرستاده بودن دنبالت؟ وايستا سر پستت، اين كارها چيه؟ عليرضا از تپه رفت بالا نشست كنارش. اوركتاش را درآورد و انداخت رو دوش او. نشسته بود و با ادبيات روستايي از ثواب جهاد برايش ميگفت. آمد پايين. داشت ميخنديد. گفتم: «براش كلاس گذاشته بودي نصف شبي؟» اوركتش را پوشيد و گفت: «اين را هم نخواست، گفت ديگه سردش نيست و نميلرزه.» احمد نوروزي: فرصت نكردم لباسم را عوض كنم. سر تا پايم خوني بود. با همان لباسهايي كه خون ناصر (پاسدار شهيد سيد ناصر موسوي در تاريخ 11/02/60 در جبهه سرپلذهاب به شهادت رسيد) رويش ريخته بود، خودم را از سرپل ذهاب رساندم به تشييع جنازهاش. ديدم عليرضا دارد ميآيد. جمعيت را شكافت و تند تند آمد طرفم. دستم را گرفت و گفت: «احمد! برو بالاي ماشين براي مردم سخنراني كن!» لرزه افتاد به جانم. من! من كه سخنراني بلند نيستم. ميگم برو بالا! دو سه جمله بگو تا مردم خون ناصر رو ببين. مطمئن باش شهيد بيداري مياره. فرداي آن روز، سپاه غلغله بود؛ نيروهاي تازه نفس آمده بودند اعزام شوند. علي رستمي: يك شب در ساختمان اعزام نيروي مريوان، دو تا از بچهها بحث سياسي ميكردند. وقتي عليرضا ديد كار دارد به جاهاي باريك ميكشد، وارد بحث شد و خيلي جدي گفت: «چرا بيجهت با هم بحث ميكنيد؟ مگر نه اينكه منظور از مقصود، هدف است؟» شوخي تكراري عليرضا بود، ولي هر بار با آهنگي خاص؛ «منظور از مقصود، هدف است.» حيدرعلي ايويي: نه دلم ميآمد موقعيت خوبي را كه براي درس خواندن پيش آمده بود از دست بدهم، و نه ميتوانستم از اسدآباد دل بكنم. با مردمش خو گرفته بودم؛ به سپاه، به سنگر اسدآباديها در جبهة سرپل ذهاب. از همه سختتر مانده بودم چطور به آقاي خزاعي بگويم. ميخواي چه بخوني؟ آخرش چي ميشي؟ اون موقع فلسفه حرف دهنپركني بود. با خودم گفتم آلان خلع سلاحش ميكنم. ميخوام فلسفه بخونم. آهي كشيد و سري تكان داد. آقاي هدايتي! (حجتالاسلام و المسلمين ايويي در دوران مبارزه قبل از انقلاب با اين نام در اسدآباد فعاليت داشت و او را با اين نام ميشناسند) بعداً هم ميشه فيلسوف شد، اما شايد ديگه نشه شهيد شد. مرتضي اختري: بعد از شهادت پنج دانشآموز اسدآبادي در جبهة مريوان، اصلاً آرام و قرار نداشت. انگاري افتاده بود در قفس. آقاي اختري! من در اين شهر ديگه نميتونم بمونم، باور كن حتي از در و ديوار اين شهر خجالت ميكشم، چه برسه به خانوادة شهدا! خانوادة شهيدايي كه جنازة بچههاشون رو كوههاي «شنام» جام مونده. چهل روز از شهادت بچهها نگذشته بود كه خزاعي هم مفقودالاثر شد. علي رستمي: در حضورش وقت به بطالت نميگذشت. توصيه به استفاده از فرصتها سفارش هميشگياش بود. اگه يه صبح تا عصر امام خميني پيش ما باشه؛ ما همهاش حرفهاي خوب ميزنيم، كمتر شوخي ميكنيم، تا بيكار شديم ميريم سراغ قرآن. چرا؟ چون ميبينيم اما داره نگاهمان ميكنه. راضي نيستيم كه ببينه وقتمان داره به بطالت ميگذره. چطور است كه حضور امام را باور داريم، ولي يقين به حضور خدا نداريم! بچهها! همين امام ميگويد: «عالم محضر خداست، در محضر خدا معصيت نكنيد.» سيد كريم حسيني: چند وقت پيش كه اطلاعيه همانديشي اساتيد حوزه و دانشگاه را براي بررسي انديشههاي امام خميني (ره) خواندم، از دورانديشي و فرزانگي عليرضا به وجد آمدم. ياد جلسة امامشناسي او در تفسير نهجالبلاغه افتادم. آن روز گفته بود: «يك روز بايد اساتيد حوزه و دانشگاه بنشينند كنار هم و كلمات و جملات و فرمايشات امام را در همة زمينهها تفسير كنند.» غلام عزيز سراب گرم سر پل ذهاب، زير رگبار حملات عراق تفتيده بود. چند هفته يك بار ميرفتيم آنجا حمام. تنها جايي بود كه ميشد تني به آب بزنيم. آن روز، يك هندوانه هم با خودمان برده بوديم. در فرصتي كه ما شنا كرده بوديم، هندوانه حسابي خنك شده بود؛ تگري. نشست و با سليقه هندوانه را قاچ كرد. شيريني هندوانة رسيده تا حلقم دويد. نميفهميدم؛ آنجا، چه جاي اين حرفها بود! بچهها! قدر اين روزها رو بدونيد. از دروازة جهاد خيلي راحت ميشه وارد بهشت شد. محمد باقر بهرامي: جلوي ديد عراقيها، راست راست از اين سنگر به اون سنگر راه ميرفت. نصيحت بيفايده بود. به شما ربطي نداره، آقاي خزاعي فرمانده منه، خودش امروز بعد از نماز گفت كه بايد جمجمهها رو به خدا بسپاريم ...! مجبور شدم چغوليش رو پيش آقاي خزاعي بكنم. سيد حميد كسايي (شهيد سيد حميد كسايي در عمليات فتح المبين جاودانه شد) دو زانو مقابل عليرضا نشسته بود. به چشمانش چشم دوخته بود و به حرفاش گوش ميداد. با خودم گفتم عليرضا براي سيد حميد كلاس جبراني گذاشته! غلام عزيزي: يك مدت شده بودم قاطرچي. با قاطر آب ميبردم، آذوقه، مهمات؛ از سر پل ذهاب تا سنگرهاي خط مقدم. از خودم بدم ميآمد. يك روز خسته و كوفته، گوشهاي نشستم و شروع كردم به سرزنش خودم؛ بلند بلند. ميخواستم عليرضا هم بشنود. اينم شد كار، اينم شد جنگ؟ اين معني جهاده؟ فرداي قيامت رومون ميشه بگيم ما قاطرچي بوديم! اگر صحبتهاي بعدش نبود، خندههاش منو ميكشت. عمو غلام! من مطمئنم كه فرداي قيامت اجر تو از بچههايي كه خط مقدم حتي توي سنگرهاي كمين تا صبح بيدارند و نگهباني ميدن، بيشتر و بالاتره. مادر شهيد: آمده بود مرخصي. نشاندمان داخل ماشين و گفت: «ميخوام ببرمتان تهران، تفريح.» كنار قبر تكتك شهدا ميايستاد و دعا ميخواند. موقع برگشتن گفتم: «عجب تفريحي!» گفت: «خواستم متوجه باشيد اينهايي كه ما زيارتشان كرديم، همهشون كس و كار داشتهاند؛ پدر، مادر، خواهر، برادر. بعضيهاشان زن و بچه هم داشتهاند. شما را آوردم اينجا تا فردا روزي فكر نكنيد فقط شماييد كه شهيد دادهايد؛ مثل شما زيادند.» مرتضي اختري: بيست و پنج نفر از دانشآموزان شهر را برد مريوان، تحويل برادر احمد (حاج احمدمتوسليان فرمانده سپاه مريوان؛ فاتح خرمشهر، كه در تاريخ 14/04/1361 در جنوب لبنان به اسارت فالانژهاي لبناني و سپس صهيونيستها در آمد) داد و برگشت. ميخواست كارهايش را راست و ريس كند و دوباره برود. ميگفت: «برادر احمد مسئوليت محور دزلي را به من پيشنهاد كرد، اما آقاي شهبازي (شهيد محمود شهبازي فرمانده سپاه همدان، در عمليات آزادسازي خرمشهر قائم مقام حاج احمد متولسيان فرمانده لشگر محمد رسول الله (ص) بود و در 02/03/61 به شهادت رسيد) نذاشت.» بعد از شهادت دانشآموزان در مريوان، ديگر آرام و قرار نداشت. ميگفت: «قدم زدن تو اين شهر برام سخت شده؛ از در و ديوارش خجالت ميكشم.» وقتي هم داشت ميرفت جبهه، گفت: «پانزده روز بيشتر سر پل ذهاب نميمونم، بعدش ميرم مريوان.» گفته بود: «اين قول را به خانوادة شهدا ميدهم كه اگر از جبهة سر پل ذهاب زنده برگشتم، تا وقتي جنازهها را نياوردهام، برنگردم.» علي رستمي: وقتي رسيدم مقر، همه شام خورده بودند و نصب كاسهاي برنج هم براي من گذاشته بودند. داشتم نان خورش ميكردم كه او هم سر رسيد و نشست كنار سفره. هر چه اصرار كردم، از برنج نخورد كه نخورد. بچهها به من گفتند كه اون غذاي دو نفري شما بود! حشمتالله بنياسي: وقتي بحث ازدواج پيش ميآمد، بسيار ماهرانه مسير بحث را منحرف ميكرد، طوري كه حتي بحث اصلي فراموشمان ميشد. ولي يك روز ميگفت دوست دارم اگه خدا پسري بهم داد، يه ورزشكار خوب و يه بچه مسلمان خوب تربيتش كنم. محمدباقر بهرامي: بهش نگفته بوديم. بدون اينكه بداند برديمش خواستگاري. به اصرار ما قبول كرد با هم صحبت كنند. جرات كردم، ازش پرسيدم: «پسنديدي؟ خانوادهشون خيلي مذهبياند ها... انشاءالله قرار بعدي را كي بگذاريم؟» گفت: «اون بچههايي كه ما ادعاي معلمي و فرماندهيشون رو ميكرديم، رفتند و به اعلي عليين رسيدند، آن وقت من ...» اصرار كردم. گفت: «باشه، چند روز ديگه ميرم مريوان. جنازة بچهها رو كه آوردم، چشم!» اختر صفري: جلو چشم همه؛ همة كساني كه آمده بودند بچههاشون را به او بسپارند، ميگفت: «ما ميخوايم بريم قرباني خدا بشيم.» ديگر كسي رويش نميشد به او بگويد؛ مواظب بچة من باش! ما ميخوايم بريم قرباني خدا بشيم. ذبيحالله صفايي: آمادة رفتن بود. بايد حرف آخرش را با مردم ميزد. «ام حسبتم ان تدخلو الجنه» (سوره بقره، آيه 114) آيا شما فكر كردهايد همين طوري وارد بهشت ميشويد/ بهشت درش باز است كه هر كسي خواست واردش بود، در حالي كه از هيچ آزمايشي سربلند بيرون نيامدهايد!...» اول صحبتهايش تند بود، اما آخرش... انگار ميدانست ديگر فرصتي براي حلاليتخواهي ندارد. ... اميدوارم در اين لحظات آخر، اگر كساني از ما بدي ديدهاند يا گلايهاي دارند، حلالمان كنند. ما هم اگر از كساني بدي ديدهايم، حلالشان خواهيم كرد. محمد حسين جمهوري: آن روز حاج قربان جمهور (مسئول روابط عمومي و تبليغات سپاه كه به همراه شهيد خزاعي و يازده تن از همرزمانش در حماسه 11 شهريور قراويز سر پل ذهاب جاودانه شدند) هم براي مردم صحبت كرد. وقتي از شهيدان مفقودالاثر مريوان ياد كرد، بعض گلويش را گرفته بود. هان اي شهيدان! آسوده در بستر خونينتان بياراميد كه نوجوان و جوان اين شهر، بعد از شما آرام و قرار ندارند و خون شما در دل آنها هنگامه به پا كرده. جمهور نتوانست به صحبتهايش ادامه دهد؛ كنار دستش خزاعي به شدت ميگريست. همرزم شهيد: همة آنهايي كه وداع آخرش را ديدند، يك خاطرة مشترك از او دارند؛ حرفهايش بعد از نماز جمعه. چشم كاسة اشك، صداها به آسمان بلند. پدر و مادرم آمده بودند سفارشم را به او بكنند. اينكه مواظبم باشد و از اين دست سفارشها. سخرانياش را كه شنيدند؛ مبهوت، لام تا كام حرف نزدند. ... مسئله شهادت بايد براي همة ما تفهيم بشهو شهادت، يك مرگ تحميلي نيست؛ يك انتخاب عاشقانهست. ما هم امروز ميخوايم بريم قرباني خدا بشيم. كاظم سعيدي: سپاه خالي شد؛ همه داشتند ميرفتند عمليات. رفتيم بدرقه. هايهاي گريه ميكردم كه؛ «منم ميخوام بيام.» با دستهاي بزرگش بازوهايم را گرفت و تكانم داد. پسرجان! فرصت زياده؛ برو دنبال درس و مشقت. اصرار كردم. فايده نداشت. گفتم كه فرصت زياده؛ اين جنگ آنقدر طول ميكشه كه ... دعا كنيد خسته نشيد. آهوي صحرايي به راه افتاد و آخرين نفرات را هم با خود به معركة نبرد برد. غلامحسين يعقوبي: بعد از عمليات، حسابي آب رفته بوديم. از بيست و پنج نفر، پنج نفر شهيد داديم كه جنازههاشون در عقبنشيني روي قلة «شنام» جا ماند. از پنج شش نفر مجروه هم سه نفرشون سه روز بعد در راه بيمارستان اسير ضدانقلاب كومله شدند. بقية نيروها هم با روحية پريشان منتظر تصميم مسئولان بودند. كسي نبود بهمان بگويد تكليفمان چيست؛ مريوان بمانيم يا برگرديم اسدآباد. با صحبتهاي آقاي خزاعي، تكليف معلوم شد؛ مقاومت. علي رستمي: دو روز بعد از عمليات خودش را رساند مريوان پيش ما. وارد مقر كه شد، ديد هر كداممان يك گوشهاي داريم گريه ميكنيم. دلداريمان داد و نشست گوشة سالن. دورمان پر شد از بسيجيهايي كه همشهريمان نبودند؛ همداني، اصفهاني، كاشاني. شايع شده بود ميخواهند به اسدآباديها تسويه بدهند و بفرستندشان شهرستان. هقهق گريهها با «ولا تهنوا و لا تحزنوا انتم الاعلون ان كنتم مومنين» (سوره آل عمران، آيه 139)اش خاموش شد. صدايش پيچيد تو سالن. كجا ميخوايد برگرديد؟ برگرديد بگيد چي؟ بگيد ما بيست و پنج نفر بوديم و پانزده نفرمان برگشته؟ عزيزانم! مسئوليت شما از اين پس سنگينتر شده. دوستان شهيدتان منتظرند كه به سنگرهايتان برگرديد. من جاي شما باشم ديگه به اسدآباد بر نميگردم. غروب بردمان خط؛ روي ارتفاعات كوه تخت «اورامانات»، همان جايي كه قبل از عمليات بوديم. شهيد منوچهر شعباني: اينجانب منوچهر شعباني ... قبل از پيروزي انقلاب ... براي شركت در مجلس تشييع جنازة مرحوم آيتالله معصومي همداني (آخوند) به همدان رفته بودم... آنجا براي اولين بار با شهيد بزرگوار عليرضا خزاعي آشنا شدم ... متوجه شدم كه ايشان يكي از جوانان مذهبي ولايت ماست و در دانشگاه شيراز مشغول به تحصيل است ... ... باهم دوست صميمي شديم، چون در يك جهت بوديم. پس از اينكه انقلاب پيروز شد، هر دوي ما در شكلگيري كميتة انقلاب نقش داشتيم و هر دو با هم كار ميكرديم ... تا اينكه دستور تشكيل سپاه پاسداران صادر شد. شهيد بزرگوار به عنوان اولين فرمانده سپاه پاسداران با جديت تمام مشغول به خدمت شد. [او] بينهايت متواضع و بينهايت پارسا و باتقوا بود. فرمانده سپاه پاسداران استان همدان در آن روزگار سردار شهيد شهبازي بود. بنده يك شب قبل از حركت [اعزام به جبهة مريوان] نشستم و يك نامة دو سه سطري به عنوان پيشنهاد نوشتم منبي بر اينكه اسدآباد براي خزاعي كوچك است، اين فرمانده لايق حيف است در محيط كوچكي چون اسدآباد باشد. بهتر است استفادههاي بزرگتري از او بشود ... ... آقاي شهبازي مرا توجيه كرد كه در چنين موقعيتي مشكل ميشود، چون در حال جنگ هستيم و وجود اشان در اسدآباد موثرتر از هر جاي ديگري است. ... همديگر را بغل كرديم. خدا ميداند حدود پنج دقيقه همديگر را در آغوش داشتيم ... ديدم چشمانش پر از اشك شده، بغضش نميگذاشت حرف بزند. پس از لحظاتي سكوت، كاغذي از جيبش بيرون آورد؛ همان نامه بود كه به شهبازي داده بودم ... و اما به اينجا نيامدم مگر به خاطر اينكه هواي نفس وسوسهام كرد. به خاطر نامهاي كه تو داده بودي ناراحت شدم و از تو دلخور. بعد هم پيش شهبازي قدري غيبت تو را كردم. چند روزي از ملاقاتم با برادر شهبازي ميگذرد كه مثل خوره خودم را ميخورم ... جناب شعباني در اين جنگ يقين بدان هم تو شهيد ميشوي و هم منِ خزاعي. و تو ميداني كه غيبت حقالناس است. آن وقت در محشر الهي و در پيشگاه خداوند تعالي رو در روي پيغمبر، علي و رو در روي حسين (ع) من چگونه به تو نگاه كنم. اين براي من زشت نيست كه امام حسين (ع) به من بگويد برو آقاي شعباني را راضي كن. [اگر] تو راضي نشدي خاك كجا را بر سرم [بريزم] آمدهام كه هم تو مرا حلال كني و هم من تو را. مصطفي خزاعي: اين با كدام قاعده و روش نظامي جور در مياد كه فرماندهي به نيروهاش يگه؛ «براي اينكه خوب بجنگيد، آرزوي مرگ كنيد تا دنيا از چشمتان بيفته.» اگر آلان آرزوي شهادت ميكنيم، جايي كه خمپاره و خمسه خمسه مياد هم بايد آرزوي شهادت كنيم. آنجايي كه براي گرفتن سنگر عراقيها پيش ميرويم، آنجايي كه گلوله به سر و سينهمان ميبارد؛ آنجا هم بايد آرزوي شهادت كنيم. خدا كند جزو كساني نباشيم كه آرزوي مرگ ميكنند و وقتي مرگ به سراغشان آمد، رنگ عوض ميكنند. علي رستمي: از روي بلندي «تته» چشم دوخته بود به «شنام»؛ انگار پيكر شهدا را ميديد. نگاه خيسش را به جمع اندك ما انداخت و گفت: «برادر احمد مسئوليت محور دزلي و اين جبهه را به من داده، برادر شهبازي (شهيد محمود شهبازي، دانشجوي دانشگاه علم و صنعت تهران و فرمانده سپاه همدان. او در عمليات بيت المقدس (02/03/1361) در سمت قائم مقام لشگر 27 محمد رسول الله (ص) به شهادت رسيد) هم موافقت كرده. اگه چند روز تحمل كنيد، ميرم اسدآباد با نيرو بر ميگردم. با يه عمليات، همه قلة «شنام» را آزاد ميكنيم، هم پيكر شهدا را بر ميگردانيم.» از مريوان كه برگشتيم، گفتند آقاي خزاعي و همة بچهاي سپاه رفتهاند سر پل ذهاب. چند روز بعد، سيزده تابوت خالي كه روي يكيش عكس او بود، بر دستان مردم تشييع ميشد. عدد قبول شهداي بيمراز شهر شد 18. قاسم آذرمي: به خدا اگه پا هم نداشته باشم، با سر ميام. پايش درد ميكرد؛ با همان پا، در رزم شبانه از همه جلوتر بود. فرماندهي گروهي مشترك از ارتش و سپاه را دادند به او. نامدار سوري: هر چه اصرار كريدم، جوابش همان بود؛ نه! گفتيم: «آقاي خزاعي! وضع پاهات خوب نيست؛ بدجور ميلنگي، نميشه تو اين عمليات نياي؟» ابرويش را بالا انداخت. بابا جون! حالا خوبه برادرت محمد رضا هم هست! خندهاش گرفت. مثل هميشه يك جواب تو آستينش داشت. محمد رضا براي خودش ميره بهشت، من هم براي خودم. حاتم مرادي غروب بود و فردايش عمليات. همه را جمع كرده بود دورش. آي بچهها! اگه فردا شهيد شديد كه شديد، و گرنه وقتي بر ميگرديد شهر، بايد بوي شهيد بديد. بايد براي مردم الگو باشيد. عليرضا، از اولش هم بوي شهيد ميداد. محرم علي بياجي: شب قبل از عمليات دعاي توسل خوانديم. آن شب، دعاي توسل با بقية شبها فرق داشت. مدام صداي عليرضا را ميشنيدم كه بلند بلند گريه ميكرد و فرياد ميزد. بچهها شما را به خدا همديگر را حلال كنيد. معلوم نيست فردا باز همديگر را ببينيم. معلوم نيست كيها از اين جمع شهيد ميشن، كيها ميمونن! ... بچهها من عليرضا خزاعيام! من عاصي، فرمانده شما بودم ... منو حلال كنيد! همه ميدانستيم كه او فردا رفتني است. بيژن محمودي: وقتي رسيدم پادگان ابوذر سر پل ذهاب، همه آماده شده بودند براي عمليات. التماس كردم كه من هم ميخوام بيام. مجروحيتم را بهانه كرد. گفت: تو توانايي شركت در عمليات راه نداري. پس از آن همه اصرار، عظمت كلامش بود كه مرا وادار به تسليم كرد. من به عنوان فرمانده به تو دستور ميدهم ... گفتم: سمعاً و طاعتاً. چشم! محمدرضا خزاعي: قبل از اينكه فرماندهام باشد، برادرم بود. هميشه دوست داشتم با او خلوت كنم؛ فقط من باشم و او. آن شب گشتي تو پادگان زديم. صحبتمان گل انداخته بود. بيمقدمه گفت: «عمليات امشب يك تكليفه، تكليفي كه آمادگياش را نداريم؛ بچهها، كماند و ضعيف. مطمئن باش كه من بر نميگردم، اسير هم نميشوم.» هميشه ميگفت: «امام از ما تكليف خواسته.» ذبيحالله قرباني: نديده بودم، شنيده بودم؛ از خوش تيپترين دانشجوهاي دانشگاه بوده. اما خوشتيپترين پاسداري بود كه به عمرم ديدم. بوي عطرش آدم را مست ميكرد. حنا بستنش هم هميشگي شده بود؛ حتي شبهاي عمليات. شب آخر جشن حنابندان گرفتيم؛ چه حنابنداني! ابراهيم نوري: آن شب كه از شناسايي برگشت، يك جفت پوتين زمخت و گنده پايش بود. ديروز اين را از پاي يه جنازة عراقي در آوردم، فردا شايد يه عراقي ... شهيد مرادقلي كوروند: سرود قراويز را همگي با برداران ارتشي تا ساعت يك بعد از نصف شب ميخوانديم، گو اينكه ميخواهيم فردا امتحان مشكل و بزرگي را پشت سر بگذاريم. شعر را حاج قربان جمهور سروده بود و محمدعباس قهرماني هم آن را تكخواني ميكرد. قراويزاي كربلايم/ بر آنم تا سويت آيم. حاتم مرادي: اولش خوب پيشروي كرديم؛ اما بعد نه خبري از مهمات شد، نه رد پايي از نيروي كمكي. بچهها به فاصلة چند دقيقه از هم شهيد ميشدند. نگاهي به بچهها انداخت و نگاهي به جلو. صفري (محمد رضا صفري مسئول واحد اطلاعات سپاه هم با كاروان شهداي 11 شهريور 60 رفت) غرق خون افتاد جلوي پايش. خودش را كشاند پشت او. نگاهي به چشمان زيباي او كرد و نگاهي به امتداد قراويز ... از پشت صفري كه سرش را بالا آورد، تير نشست روي پيشانياش؛ با صورت خوابيد روي سينة صفري. يك عمر با هم بودند؛ حيف بود بدون هم بروند. محفوظ: عجب بدبختي داريم ما؛ هر كي رو دستگير ميكنن ميبرندش سپاه، خزاعي شستشوي مغزي ميده؛ ميشه آتيش، ميافته به جون خودمون! تصميم، تصميم گروه بود. بايد از سرِ راه برش ميداشتيم. بماند كه چطور وارد بسيج شدم، ولي بعد از چند هفته، خودم رو تو مريوان در ركاب برادر احمد (حاج احمد متوسليان، فرمانده وقت سپاه مريوان) ديدم. دل گروه به من خوش بود كه تو بسيج نفوذ كردهام. همه منتظر اجراي عمليات ترور بودند. از مريوان كه برگشتم، خبر شهادتش همة توابين شهر را شرمنده كرد. سيد كريم حسيني: بارها ميگفت: «ما يك روز به دنيا آمدهايم، يك روز هم از دنيا ميرويم. بياييد تلاش كنيم بندة خدا باشيم. اگر بندة خدا باشيم، هيچ قدرتي قادر نيست ما را از خويشتنِ خويش كه همان خداخواهي و فطرت توحيدي است جدا كند.» او پاك بود، پاك ماند و پاك رفت. عزيز نوري: براي پوستر عكسش مانده بوديم حيران كه كدام صحبت و نصيحتش رو تيتر كنيم. «... دنيا محل آزمايش است؛ براي كساني كه ثابت قدماند و ميخواهند در راه خدا قدم بردارند. اگر بخواهند در راه غير خدا قدم بردارند، بالاخره مرگ به سراغ آنها خواهد آمد. اگر آنها مرگ را انتخاب نكنند، مرگ آنها را انتخاب ميكند. ... پس بهتر است كه انسان خالصانه در راه خدا قدم بردارد ...» پدر شهيد: بعد از يازده ماه رفتيم سر وقتِ شهدايي كه در ارتفاعات «قراويز» جا مانده بودند. دشمن، تازه از آنجا عقبنشيني كرده بود. پيدايشان كرديم؛ سيزده شهيد، به فاصلة چند متر از هم، در دامنه و روي يال. هر كدامشان را يك جور شناسايي كرديم؛ از روي ساعتي، انگشتري، چيزي. فقط ماند يك شهيد كه تو جيبش يه قرآن بود. از رو قرآن جيبياش، شناختمش. منبع:يوسف ما ,نوشته ي علي رستمي,نشر آل احمد,تهران-1387 آثارباقي مانده از شهيد مناجات نامه پروردگارا در بعضي مواقع در لحظه هاي غروب به نامه عمل خود مي انديشم, به فكر فرو مي روم .اگر دراين دنيا گناه يا گناهاني از هر مومني بازگو گردد ؛از شدت وحشت از هم مي پاشيم. شهوات و لذات حيواني و دنيوي ,در سراپاي وجودم زبانه مي كشيد. عقل اسير به تمام معنا خود را در مقابل هوي و هوس قرار داده بود. محيط اثرات منفي خود را گذاشته بود . در آن موقعي كه در سقوط بودم ,باز تو بودي كه به فريادم رسيدي و مرا از گناه رهانيدي. عشق خود را در درونم زنده گرداندي, مرا از بيراهه به راه كشانيدي و لذت دعا و نماز را به من چشانيدي ولي معبود من باز هم من قدر نعمتهايت را كه به من ارزاني داشتي را ندانستم.اگر در آن لحظات گناه و شهوات ملك الموت را به سراغم مي فرستادي مرا از رسوايي گذشته از عذاب چه مي برد . چه جوابي در مقابل شهدا داشتم و هزاران سئوال بدون پاسخ . اما تو از هر مهرباني مهربانتري كه به وصف درآيي و بخشنده تر از آني كه در حيطه فكري ما گنجايش و ظرفيت آن را داشته باشد پس مولاي من اعتراف مي كنم نا سپاسي و كفران نعمت فراوان نمودم. پس به عزت و جلالت سوگند مرا ببخش و پناهم بده كه تنها تويي معبود من. روسياه آمدم بر در گهت, اينك به صد فرياد و آه .از بزرگان عفو باشد و زدودستان گناه. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : خزائي , عليرضا , بازدید : 314 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |