فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1341 در تهران به دنيا آمد. تولدش همزمان با روز عاشورادر آن سال بود به‌همين علت نامش را حسين گذاشتند تا عاشورايي باشد. حسين 12 سال از عمرش خود را در تهران گذراند و از آن به بعد به اتفاق خانواده‌اش به همدان عزيمت نمود.
جدا شدن سيدحسين از تهران سخت بود ,براي اينکه او را از کانون مبارزات مردمي بر عليه حکومت ستمگر شاه جدا مي کرد,اما از طرفي حضور در همدان اين فرصت را برايش به وجود آورد که با همکاري دوستانش اقدامات خوبي را براي ضربه زدن به پايه هاي حکومت پهلوي در اين شهر انجام دهند.او آخرين سال تحصيل در دوره متوسطه را طي مي‌کرد که آتش قيام مردم ايران بر عليه حکومت پهلوي به نهايت خود رسيد.
سيد حسين نقش خود را به شايستگي ايفا کرد. در گيرودار اين مبارزات بود که چند بار تحت تعقيب نيروهاي ساواک قرار گرفت اما با زيرکي توانست بدون بر جاي گذاشتن جاي پا از دست آنها فرار کند. يک‌بار نيز در تعقيب وگريزهابه دست جنايتکار نيروهاي شاه خائن مجروح شد اما ماموران نتوانستند اورا دستگير کنند. سيد حسين در اين دوران براي آنکه بتواند آنگونه که دوست دارد ,تمام وقت در خدمت اهداف انقلاب باشد تحصيلاتش را کنار گذاشت و به صورت تمام وقت در حال مبارزه با حکومت ديکتاتوري شاه بود.با پيروزي انقلاب اسلامي و پس از چند ماه پس که از استقرار نظام اسلامي گذشت اوبه تحصيلش ادامه داد وموفق به اخذ ديپلم شد.
بعد از آن به کميته انقلاب اسلامي (سابق)در همدان پيوست وبا تلاشهاي شبانه روزي ,با همکاري دوستان وهمرزمانش توانستند آرامش وامنيت خوبي را در همدان برقرار نمايند. با دستور امام خميني(ره)و تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سيد حسين به اين نهاد آمدتا گامي ديگر در راه خدمت به انقلاب برداشته باشد.
با آغاز جنگ تحميلي ا و در مقدم ترين خطوط جبهه ها حضور يافت وجسم خود را به ورطه بلا انداخت تا زره اي از خاک مقدس ايران به دست دشمنان نيفتد. حسين از آغاز جنگ در جبهه ها حضور داشت .او با اينکه فرمانده بود اما هميشه در پيشا پيش نيروهايش حضور داشت وهرگاه در موقعيت خطرناکي قرار مي گرفتند او قبل از همه در معرکه وارد مي شد.از فرماندهان فعال وقابل اعتماد سپاه بود.
در طول مدت حضورش در جبهه ها مسئوليتهايي را پذيرفت که آخرين سمتش فرماندهي گردان 154 حضرت علي اکبر(ع) از تيپ انصارالحسين (ع) بود.
سيد حسين سماواتي پس از حضور مؤثر در عمليات ومراحل حساس دفاع مقدس سرانجام در عمليات والفجر 2 در تاريخ 4/5/1362 به درجه شهادت نائل شد.
اودر وصيت نامه اش نوشته :
من با آگاهي تمام و با رضايت و ميل خود به جبهه آمدم و اين لباس را بر تن پوشيدم و از برادران و خواهران مي‌خواهم كه راه شهدا كه همان راه انبياء و امام است را طي كنند
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون .
گمان نكنيد آنان كه در راه خدا كشته مى شوند مرده گانند بلكه آنان زنده اند و نزد او روزى مى خورند . قرآن کريم
درود بي كران به شهيدان راه خدا و شهيدان زنده امت قهرمان و درود بر رهبر عزيز امت, خمينى بت شكن و خالصانه ترين درودها و سلامها بر رزمندگان شجاع ارتش و سپاه و بسيج و به اميد پيروزى خون بر شمشير و حاكميت مستضعفين و تمامى مستكبرين از آمريكا تا شوروى و چين و نوكر آنها صدام بعثى .
من با آگاهى تمام و با رضايت و ميل خود به جبهه آمدم و اين لباس را بر تن پوشيدم و از برادران و خواهران مى خواهم كه اراده مرا در اين راه استوار نمايند . پيامى براى برادران دارم, در اين زمان كه ساعتى با عمليات فاصله نداريم از شما مى خواهم در هر كجا كه هستيد امام را تنها نگذاريد. امام اين اسطوره مقاومت و شهامت و شجاعت را شاد نگه داريد. اتحاد خود را هر چه بيشتر و محكمتر كنيد و بر دهان منافقين بكوبيد.
مادر ، پدر و خواهران و برادر عزيزم, از اينكه بدون اطلاع و خداحافظى رفتم و لااقل در آخرين ديدار نتوانستم شما را ببينم بسيار ناراحتم ولى اين دليل نمى شود كه در راهم و هدفم كوچكترين خللى به وجود آيد. از شما خانواده عزيزم مى خواهم كه براى من گريه و زارى نكنيد و ناراحت نباشيد, مرگ شترى است كه در خانه ي همه مى خوابد. همه خواهيم مرد ولى طرز مردن و در چه راهى كشته شدن شرط است. اگر در جبهه كشته نشوم در رختخواب خواهم مرد, اگر در صف پيكار بميرم بهتر كه گريبان مرا مرگ به بستر گيرد .به علت كمى وقت در همين جا وصيت نامه خود را خاتمه مى دهم. به اميد پيروزى خون بر شمشير. 23/10/1360 سيد حسين سماواتي




خاطرات

مصا حبه با مادر شهيد سيد حسين سماواتي
بسم الله الرحمن الرحيم
من مادر شهيد سيد حسين سماواتي هستم. موقعي که حسين به دنيا آمد، روز عاشورا بود و خيلي آن روز شلوغ بود. در ظهر عاشورا به دنيا آمد و ما خيلي خوشحال شديم و حسين از همان کودکي حسين وار زندگي کرد و از همان کودکي از رفتار و کردارش معلوم بود که  به يک جايي مي رسد . بعد بزرگ شد و در سن 6 سالگي رفت مدرسه. خيلي علاقه به قرآن و اين جور چيزها داشت. تا اول راهنمايي تهران بوديم، بعد آمديم همدان. حسين از همان بچگي خيلي هوشيار و زرنگ بود. هميشه نمره هايش خوب بود. اصلا ناراحتي ايجاد نمي کرد. خيلي اخلاقش خوب بود. نوجوانيش هم خوب بود، از اولش هم بسيار خوب بود. يک دفعه من به او گفتم: اين  کار را انجام بده. نمي گفت: نه . با پدرش و خواهرانش هم همين طور بود.
با کوچک ها ، کوچک بود و با بزرگ ها ، بزرگ بود. اخلاقش خوب بود. دبيرستان که بود ، انقلاب شد و عضو بسيج شد و از مدرسه بود ، که اولين بار عضو بسيج شد. تابلو مدرسه شان ، مال زمان شاه بود و حسين من،  اولين کسي بود ، که رفت بالاي سر در مدرسه و آن تابلو را آورد پايين و الان اسم آن ، دبيرستان شريعتي است. همان دوران مدرسه بود که خيلي فعاليت مي کرد  و هميشه ساعت 3 يا 4 مي آمد خانه . يه روز خيلي دير آمد، ساعت 6 بود، خيلي ناراحت و نگران بودم و با خودم گفتم : خدايا اين بچه چه شده ؟ ديدم آمد. گفتم : حسين کجا بودي؟ گفت: مادر زيرزمين يک خانه اي مخفي شده بوديم تا اين گشتي ها رفتند و الان آمديم بيرون. وقتي پشتش را داد بالا ،ديدم با باتوم زدند و پشتش را زخمي کردند و جايش هم تا لحظه شهادت مانده بود. جسدش را من از پشتش شناختم و اصلا هيچ وقت دراين 12 سال که رفت مدرسه، يک بار نگفتند بيا و يا ناراحتي داشته باشد و يا بگويند، پدرت بياد . اصلا ناراحتي ايجاد نمي کرد. من يک وقت براي انجمن مي رفتم ، معلم هايش مي گفتند: مادر ، اين بچه خيلي خوبه است ،شما چه قدر خوب او را تربيت کرديد. مي گفتم: نه، خوبي از خودتان است . مي گفتند: او هم در فعاليت درسي و هم فعاليت هاي ديگر خيلي خوب است و ديگر موقعي هم که جنگ شروع شد، همين جوري در  نگهباني  بود و ديپلمش را گرفت.  مي گفتم: الان درست را بخوان ، مي گفت:  مادر تو مگر از من ديپلم نمي خواهي، من ديپلم را مي گيرم و مي آورم و مي دهم به شما .

نوع برخورد شهيد با افراد خانواده چگونه بود ؟
 با پدرش  و با من خيلي خوب بود. حرف ما را هيچوقت زمين نمي انداخت. با خواهرانش هم خيلي خوب بود، خواهر کوچکتر را دوست داشت. مي گفت: به اشرف کوچکترين حرفي نزنيد . خيلي مهربان و خوب بود . موقعي که حسين شهيد شد ، حميد برادرش 5/2 سال داشت . کوچيک بود و  با خواهر بزرگش ، يک مقدار بگو مگو داشت و مي گفت: اين جور لباس نپوش ، پيش من دامن بپوش . يک خورده حرفشان مي شد و  گرنه ، هميشه همه چيزش خوب بود . ديگر حميد را هم که خدا به ما داده بود  و جان و عمرش، فقط حميد بود  و برايش جشن گرفت.
 مي رفت جبهه  و مي آمد. مي گفت: مواظب حميد باشيد، يک وقت زمين نخورد ، يک وقت طوري اش نشود. خيلي با فاميلها خوب بود، بخصوص با مادر بزرگش. وقتي مي آمد ، مادرم را بغل مي کرد  و مي گفت: خانم جون مي روم راه کربلا را باز کنم و تو برو سر کوچه ، بگو کربلا ماشين بگير و برو کربلا . مي گفت: حسين جان تو مير ي،  مي ترسم يک بلايي سر خودت بياوري و  آخرش ما کربلا را نبينيم. مي گفت: نه ، خانم جان ، من يکي مي خواهم راه کربلا را باز کنم و من به اين زوديها شهيد نمي شوم و تا کربلا را باز نکنم ، شهيد نمي شوم.
 با دايي هايش و  عموهايش خاله هايش خوب بود. الان هم که اسم حسين مي آيد ، اشک مي ريزند  و مي گويند باور کنيد ديگه اصلا لنگه حسين را پيدا نخواهيد کرد ( به خاطر خوبي رفتارش با آنها و با همه فاميل). با همه  خوب بود. اهل کوچه وقتي حسين شهيد شده بود، باور کنيد از ما بيشتر براي اين بچه مي سوختند. ما فاميل هايمان همه انقلابيند. از اول همه با انقلاب بودند و فاميل هاي پدر مان همه انقلابي هستند. يکي از پسر عموهايش ، هم شهيد شده بود و خيلي با هم خوب بودند. اول حسين شهيد شد و بعد او که سرباز بود ، شهيد شد . ولي حسين هم اين طوري رفت .
 من نمي دانستم حسين فرمانده است. مي گفتم: حسين تو توي جبهه چکار مي کني؟مي گفت: من يک بسيجي هستم .
مي گفت : مردم به ما احتياج دارند و اگر ما نرويم، آن وقت ، مي آيند اينجا مي ريزند و همدان را مي گيرند. يک وقت هايي دير مي آمد ، مي گفتم: اصلا نمي خوام بروي؟مي گفت: مادر چه گفتي به من؟ مي گفتم : هيچ ، من دلم براي تو تنگ شده. مي گفت: نه ، هر وقت دلت تنگ شد ، من زود مي آيم و نگويي يک وقت نرو! مي گفتم: نه ، نمي گويم نرو ، آخر من هم مادر هستم و مي خوام تو را ببينم.
 يک ماه ، يک ماه و نيم ،دو ماه ، مي رفت. يک وقت ناراحت مي شدم ، مي آمد، يا نامه مي داد. دوستانش مي آمدند و مي گفتند: او اخلاقش خيلي خوب بود. ما کسي را در همدان نداشتيم و همه فاميل هايمان تهران بودند و هيچکس را اينجا نداشتيم، که بگويد حالمان چطور است و کسي نبود ، اين را  بگويد .از طرفي دوست و رفيق هايش هم ، با ما رابطه نداشتند و سفارش مي کرد: مادر انقلابي باش و حجابت را رعايت کن. اگر يک وقت من شهيد شدم، ناراحتي نکن. يک وقت مثلا برخورد بدي نداشته باشي؟
 از کوچکي سر خواهرش چادر و مقنعه مي کرد و عکس مي گرفت. عکس امام مي زد سينه اش و هميشه راهپيمايي ها مي رفتيم . و اين جور نبود ، که راهپيمايي باشد و شهيد بيايد و ما نرويم . الان ناراحتي قلبي دارم و نمي روم  و نمي گذارند من بيرون بروم. مي خواستم جلسه با يکي از دخترها بروم، حالم بهم مي خورد.
اصلا کسي را  نمي آورد خانه و مي گفت: من کسي را نمي آورم خانه ، خانواده نارحت بشود. خواهرش کوچک بود ، اصلا سرش را بالا نمي آورد . يک وقت کوچک بود، يک کاري کرد (شلوغ کرد) ، من زدمش ، اصلا تکان نخورد. گفتم: يک تکان بخور. مي گفت: نه ، مادر ، تو اگر منو بکشي ، سرم را بالا نمي کنم، تو مادر من هستي. من گفتم: مثلا چرا او را ( خواهرت ) زدي؟ مي گفت: آخر مادر من به او مي گويم: روسري و چادرت را سرت کن و به خاطر اين . والا اصلا ناراحتي چيزي نداشتيم، يعني کسي نبود، يک دختر کوچک بود، يک خواهر بزرگتر، و خود حسين بود. تا خواهر کوچيکش بزرگ شد و راهنمايي رفت ، حسين شهيد شد . خواهر بزرگش تازه ازدواج کرده بود ، يک دختر داشت. موقعي که خواهر حسين را شوهر داده بوديم ، خانواده آنها يک خورده بي حجاب بودند ، مي گفتم: حسين، ما را  مي کشد، اگر شما اينجوري بياييد خانه ما. آنها چادر سرشان مي کردند و مي آمدند خانه ما و عروسيش را هم برگزار کرديم و تمام شد. اصلا اين بچه نگفت که چرا اينجوري است و اينکه بخواهد اوقات خودش را تلخ کند ويا اينکه جلو کسي را بگيرد و مي گفت : يک ساعت اينجا هستند، بگذار خوش باشند.

از حالات معنوي شهيد بيان فرمائيد.
نمازش اصلا ترک نمي شد. نماز مي خواند و روزه اش را مي گرفت. يک اتاقي داشت، مي رفت اتاق در را مي بست. ديگر چکار مي کند، ما نمي دانستيم و مزاحمش نمي شديم. مي رفت اتاق  و مي آمد ناهار و شام مي خورد و مي رفت اتاق خودش. قرآن مي خواند. اما خوب به ما نشان نمي داد، که بگوييم پسر ما نماز شب مي خواند . به اشرف ، خواهر کوچکش مي گفت: حمد و سوره ات را بخوان، ببينم بلدي؟ مي گفت: ببين اشرف اينجا را غلط خواندي. ما نمي دانستيم او شهيد مي شود و يا آن زمان  اين طوري نبود، که بگويم ،اينها را يادگاري بگذاريم. ما الان از بچه هايمان مطمئن هستم و در  کارهايشان دخالت نمي کنيم. آنها آزادند. البته از آزادي استفاده بد نمي کنند. من را عضو انجمن  کرده بودند و مي گفتند:  در مدرسه بيا انجمن؟ مي گفتم: انجمن اصلا چيست ؟ و نرفتم.  حميد هم مثل برادر شهيدش است و حالا هم بزرگ شده و اغلب حميد هم اگر يک ساعت دير کند ، مي روم دنبالش و مي بينم  در امام زاده با دوستانش قرآن مي خوانند. الان هم مواظب حميد هستم.
 مردم کوچه و محله ،  هيچکس  شهيد را نمي شناختند ، چون کوچه نمي رفت. من بچه هايم را نمي گذارم کوچه بروند . خدا شاهد است، وقتي او شهيد شد، هيچکس نمي دانست ، من پسر دارم . موقعي که از مدرسه مي آمد خانه، از اين برج هاي ايفل درست مي کرد و يا  بسم ا..به صورت کبوتر در مي آورد ، آيت الکرسي درست مي کرد و اصلا کارش تو خانه بود و اصلا تو کوچه نمي رفت. پدرش مي گفت: بچه ها بيرون دارند فوتبال بازي مي کنند، تو هم برو. مي گفت: نه ، پدر ، فوتبال چيست که بروم و در کوچه بازي کنم  ، يک وقت ، يک کسي،  يک حرف مي زند ، من هم بيايم دهن به دهن او بشوم؟! نه بابا نمي روم و اين کار را نمي کنم.
 خدا شاهد است، وقتي شهيد شد، مي گفتند: مهين خانم پسر داشت! کي پسر داشت؟ پسر بزرگ نداشت . حميد 5/2 سالش بود، من يک پسرم قبل از حسين فوت کرد ، آن هم 16 سالش بود . يک وقت همسايه ها مي آمدند ، خانه بود و سلام عليک مي کرد، ولي کوچه برو نبود. دوستان هم الان مي آيند و مي روند و مي گويند: خيال نکن حسين شهيد شده و رفته ، هر کاري داشتي بگو و تلفن مي زنند و مي آيند  و الان هم در سپاه هستند. و خيلي با شهيد خوب بودند.( آقاي الماسي، آقاي بختياري، آقاي بادامي) .

از هنگام اعزام به جبهه چه احساسي داشتيد؟
 از سپاه اعزام شد من و پدرش رفتيم سپاه ، آنجا ما را  سوار ماشين کردند و بردند جبهه. همه بودند، ما هم بوديم. خيلي خوشحال بودم چون که مي گفتم: پسر من بزرگ شده و دارد مي رود جبهه. مي گفتم : گريه نکنيد ، نگاه کنيد بچه ها چه شادي مي کنند و تفنگ دستشان گرفتند. به پدرش مي گفتم: حسين من هم بزرگ شده و اسلحه گرفته دستش و پدرش، اشک در چشمانش جمع شد. آمديم اين طرف، گفت: شما نمي داني حسين رفت ، يعني حسين ديگر از دستمان رفت. گفتم: عوض اينکه خوشحالي کني، پشت سرش گريه مي کني؟ گفت : آخر حسين ديگه راهش را انتخاب کرد و رفت و ديگر به ما نمي رسد . از آن موقع ، ديگر حسين مي رفت و مي آمد.
موقع رفتن، از زير قرآن ردش مي کردم و سفارش مي کردم: حسين جان ، مادر، يک وقت گولت نزنند، ببرندت؟ آخر مي گفتند: آن وقت ها ، منافق ها بودند و مي برند جلو عروس دامادهايشان ، سر مي برند . گفتم: گولت نزنند و ببرند،سرت را ببرند.مي گفت: نه مادر، مگه من بچه ام؟
 مرخصي يک ماه يک بار مي آمد. يک دفعه  نيامده بود و نگرانش بوديم . دوستاش هم مي آمدند و مي گفتند : حسين نيامده خانه؟ مي گفتم: حسين پيش شماست ، از ما چرا مي پرسيد؟ نگو که حسين گم شده بود و ما که نمي دانستيم حسين فرمانده است. ايشان داشتند مي رفتند مسيري را که راه را اشتباه مي رود  و راه را گم مي کنند.( بعدا اين را دوستاش تعريف کردند).
بعد از  مدتي ، وقتي آمد خانه ، ديدم تمام پاهايش و دستانش زخمي است. گفتم: حسين چي شده؟ گفت : هيچي . موتور پرشي داشتيم،  خوردم زمين. ديگه آمد و با ساولن ، زخمهاش را شستم. همان موقع ، يکي از دوستانم آمد خانه و زود آستين هايش را بالا زد و هراسان شد. دوستم گفت: حسين ، چه شده ؟ گفت: هيچي ، با موتور پرشي خوردم زمين و اين مادرم ، من را درمان کرده و گفت: نه بگذار، با ساولن بشويم. آنقدر از کوه ها و تپه ها بالا رفته بود ، که تمام دست و پاهايش زخمي شده بود . دو سه روز خانه بود و بعد، دوباره رفت. بعد نذر کرده بودند و بردنشان مشهد . بعد رفتند پيش امام، امام دست کشيده بود روي سرش و گفته بود: پسرم ديگر نمي خواهد بروي عمليات  و بس است ديگر . حسين گفته بود: اگر اجازه بدهيد ، يک دفعه ديگه مي روم و ديگر نمي روم . ديگر  ايشان همان يک بار را رفت و  برنگشت.
 عکس اين ديدار را  هم در مجله اميد انقلاب چاپ کردند.

فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده چه تاثيري داشت ؟
مي آمد و برايم تعريف مي کرد ، مي گفت: اتفاقا ، پدرش يک دوستي داشت ، که يک پسر داشت و زن و بچه هم  داشت. او هم رفته بود جبهه . حسين گفته بود: چرا آمدي جبهه؟ گفته بود: وضع مالي من خوب نيست. ديگر حقوقش را بين آنها تقسيم مي کرد و مي گفت: مادر من حقوقم را بين اينها تقسيم مي کنم و نگو حقوق مي گيرم ، يا ، تو راضي باش. اصلا ما نمي دانستيم که او حقوق مي گيرد . يک بار ، هزار تومان نياورد بگويد که، مادر اين هم حقوق من است . يک بار گفتم: حسين ، پس به شما حقوق نمي دهند ؟ گفت: مادر من حقوقم را بين آنهايي که زن و بچه دارند تقسيم مي کنم.
 از جبهه هيچ چيز نمي گفت و مي گفت: اينها محرمانه است. در تلويزيون، هر چه مي گويند، همان است . مي گفت : مگر نمي بينيد صف مي کشند و تفنگ دستشان مي گيرند ، ما هم مثل آنهاييم.
 يک شب آمدند و يک ساک آوردند و دادند در خانه. من گفتم: حسين شهيد شده و حالم خيلي خراب شد. آن آقا که ساک را آورده بود، گفت: مادر ، حسين شهيد نشده . بردار نامه اش را بخوان. ديگر حالم خيلي خراب شد و نمي دونم چطور خودش را رسانده بود سر پل ذهاب و به حسين گفته بود: اگر امشب نروي خانه ، مادرت زنده نمي ماند. ساعت 2 نيمه شب بود، ديدم صداي در مي آيد. پريدم بالا و گفتم: حسين آمد، حسين آمد . مادرم گفت: حسين که ساکش را آوردند و گفتند: دو هفته ديگر مي آيد.  گفتم: نه ، اين صداي کليد در حسينه است . دويدم حياط و ديدم حسين آمده . گفت: آخر مادر اين چه کاري است که کردي و آبروي من را بردي؟ گفتم: آخر من مادرم و ناراحت مي شوم. گفت: نگاه کن مادر، من زنده ام و شهيد نشدم و سال هستم . اين ساک اضافه بود ، دادم آوردند خانه . 24 ساعت خانه بود و ساعت 5 عصر رفت و بار ديگر بعد از آن آمد مرخصي و بعد از 2 ماه شهيد شد.

بينش شهيد نسبت به نوع زندگي :
ساده بود و مي گفت: آدم چيز زيادي نداشته باشد ، بهتر است . مي گفتم: حسين فرش گرفتم براي عروسي تو. مي گفت: مبارک صاحبش باشد. مي گفتم : حسين ، اين را بخرم ؟ مي گفت: حالا نباشه ، نمي شود!
زياد اهميت نمي داد و مي گفت: اين ها را آدم بايد بگذارد و برود و فايده ندارد. گفتم: آدم بايد زندگي کند و هر چيز برا زندگي مي خواهد  را تهيي کند . مي گفت: بخريد، مبارکتان باشد . اصلا يک ذره علاقه به عروسي کردن يا چيز ديگري نشان نمي داد. نمي دانم خدا به او آگاه کرده بود ، که مي خواهد شهيد بشود يا چيز ديگري بود . هيچ نمي خواست و ساده بود . مي گفت  به معنويات زياد اهميت بدهيد و ساده زندگي کنيد. مي گفت : به مال دنيا زياد اهميت ندهيد ، که اينطوري  بهتر است . مي گفت : حضرت علي (ع) و حضرت زهرا (س) چطور زندگي مي کردند ، زينب وار زندگي کنيد.
 مثلا يک وقت مي گفتم: نفت نداريم ، مي گفتم: سپاه نفت مي دهند، برو نفت بگير. مي گفت: هيچوقت اين کار را نمي کنم. به ارواح خاک خودش هيچوقت نشد ،  يک سکه از سپاه بيارد خانه و يا من بگيرم. شما برويد از بنياد، از سپاه سوال کنيد که مادر شهيد سماوات تا حالا آمده چيزي بخواد. خواهرش مي خواست عروسي کند. گفتند: برو برايش فرش قسطي، يخچال از بنياد و سپاه بگير. گفتم: نه. اگر داشتم مي خرم  و اگر نداشتم نمي خرم.

موقع اعزام به جبهه فرزندتان چه احساسي داشتيد ؟
خوشحال بودم و هيچوقت احساس ناراحتي نمي کردم و مي گفتم: برو به امان خدا . تو هم مثل بچه هاي ديگر. خيلي بچه هايي را که مي رفتند جبهه را دوست داشتم و  يک علاقه خاصي به آنها داشتم. هميشه مي ر فتم بدرقه شان و نقل مي پاشيدم . به حسين مي گفتم: بله، رفتم اينجوري بود. مي گفت: مادر،  باز تو رفتي و آبروي  من را بردي؟ مي گفتم: خوب بعضيها مادرشان اينجا نيست و مي رفتم راهشان مي انداختم.
  آخرين باري که مي خواست برود ، جمعه بود  و ماه رمضان بود. مي خواستم بروم نماز جمعه، گفتم : حسين مي خوام بروم نماز جمعه ، گفت:  برو . گفتم : آخر تو مي خواهي بروي ، مي خواهم از زير قرآن ردت کنم،  گفت:  نه. شما برو نماز جمعه، ثوابش بيشتر است . مي گفت : من قرآن پيشم هست و  قرآنش را درآورد و دور سرش گرداند و گفت: حالا برو و من رفتم نماز جمعه. ديگر نديدمش و اين آخرين بار بود ، از زير قرآن ردش نکردم و رفت ديگر برنگشت .

 در نبود ايشان مشکلاتي نداشتيد؟
نه ، مشکلي نداشتيم . دلم تنگ مي شد ، ولي خودش مي آمد و او را مي ديديم و دوباره مي ر فت. يک روز 2 ساعت، 4 ساعت، مي آمد و مي رفت و مي گفت: مادر من کار دارم و بايد بروم و مي رفت. ما با حسين مشکل نداشيم ، يعني اينجور نبود ، که بگوييم نباشد نمي شود و کارمان درست نمي شود .
 آزاد بود و به خاطر آزاديش هم رفت جبهه. اينکه بگوييم ، حسين چرا نيامدي و اينها نبود. مي آمد و مي رفت. نامه مي داد و تلفن مي زد ، ولي ما نامه يا تلفن نداشتيم، چون جاش مشخص نبود کجاست، اين بود که فقط او نامه مي داد ، يا تلفن مي زد يا دوستانش مي آمدند و مي گفتند: حسين گفته  است که من حالم خوب است. حسين ، آزاد بود. آن موقع ها ، مادرها بودند که بچه هايشان را نمي گذاشتند برون جبهه، يا مادرها به بچه هاشان مي گفتند: برو و نمير فت، ولي  ما اينطوري نبوديم .
 علاقه به ائمه زياد داشت و عاشق امامان بود . به ديدار امام 2 بار رفته بود. بعد از شهادتش ، دوستانش گفتند: خودش حرفي نمي زد. مثلا يک وقت ، ما هم مي رفتيم سپاه ببينيم چه کار مي کند، ناراحت مي شد و يک بار پدرش خواست برود ، گفتم: تو را به خدا نرو ، حسين مي آيد و ناراحت مي شود.
در رابطه با امام مي گفت: هميشه پيرو امام باشيد و يک وقت ننشينيد پيش اين خاله زنک ها و بگويند که انقلاب شد، چه کم شد، چه نشد ؟ مي گفتم: نه ، من چکار دارم به اين مسائل . نشستم توي خانه و خانه داريم وکار خودم را مي کنم و به اين جور چيزها اهميت نمي دادم .

خبر شهادتش را چگونه به شما گفتند ؟
آن موقع من رفته بودم تهران. آمده بودند در خانه، دختر بزرگم خانه بود. گفته بودند: يا پدر يا مادرش بگوئيد بيايند . پرسيده بود، چه شده؟ او هم انگار چيزي فهميده بود و به چيزي آگاه شده بود و پرسيده بود:  چه شده؟ يا شهيد شده و  يا اسير و يا مجروح ؟ و بعد از اين ، ديگر حالش بهم مي خورد و مي افتد زمين . درمانگاه هم نزديک خانه ما بود و آقا که آمده بود رفته بود ، تا از درمانگاه کمک بياورد تا او  را به هوش آورد و بعد مي فهمد که حسين شهيد شده است .
بعد به پدرش هم مي گويند. حالا من هم تو تهران خبر ندارم. زنگ مي زنند تهران، خانه برادرم مي گويند که حسين شهيد شده. من هم خانه خواهرم بودم و مي گويند: مهين را يک جوري بياوريد همدان. حالا من هم شب در تلويزيون نگاه مي کردم عمليات نشان مي داد ، من خودم حسين را ديدم، که آرپي جي دستش است ، يک دفعه گرد و خاک بلند شد، ديگر نديدمش. داد زدم: ديدي حسين شهيد شد! من را آوردند عقب و تلويزيون را خاموش کردند. گفتند: اين حرفها چي است که مي زنيد. فردايش گفتند، که از همدان زنگ زدند، حسين زخمي شده. گفتم : حسين زخمي نشده، حسين شهيد شده. من و برادرم و خواهرم و مادرم از تهران آمديم . حالا چه جور آمديم، خدا مي داند . من در راه مدام مي گفتم: خدايا ، من حميد را دور تخت حسين مي گردانم ، اگر حسين زخمي شده باشد و شهيد نشده باشد. ديگه وقتي رسيديم ، ديدم در و ديوار را سياه پوش کردند و فهميدم که ديگر شهيد شده. تا من رسيدم ، در سرد خانه بود و رفتم ديدمش .
ديگر خواب حسين را نمي بينم ، ولي همين که چشم هايم  را روي هم مي گذارم ، احساس مي کنم پيش من نشسته ، و با او حرف مي زنم و او را مي بوسم . تا به خودم مي آيم ، مي بينم که حسين نيست . روزي  تلويزيون فيلم نشان مي داد و عمليات بود. ديدم حسين آرپي جي دستش  گرفته و يک آن، گرد و خاک بلند شد و نديدمش . نگو که همان جا شهيد شده .آرپيجي مي دهند به او، مي گويند که گير دارد و مي آيد آن گير را رفع کند ، که گلوله در مي رود و مي خورد به سينه اش .  بعد برادرم مي گفت: شما چطور مي دانستي که حسين شهيد شده؟ گفتم: آخر من ديدم آرپي جي دستش را  و  نمي دانم چه جور شد، که در دستش منفجر شد.
درباره تربيتش بگويم که  مثل مادرهاي ديگر نمي گذاشتيم بيرون برود و با هر کسي رفت و آمد کند و از اين يک حرف  و از آن يکي حرفهاي بد ياد بگيرد. به بچه ها ، قرآن و نماز ياد مي داد و خودش  هم انسان خوبي بود ، که به مقام شهادت رسيد .خود ، علاقمند مسائل ديني بود و گرنه تا بچه نخواهد ، پدر و مادرش هم بگويند، گوش نمي کند .





آثار باقي مانده از شهيد 
از نامه هاي شهيد به خانواده:
سلام گرم مرا از سنگرهاي خط اول جبهه حق عليه باطل و از ميان صداي گلوله و توپ و تير پذيرا باشيد . الان که دارم اين نامه را مي نويسم ، ساعت 2 نيمه شب است. بچه ها مي گويند، سال تحويل مي شود. خب قسمت اين بود که ما در سنگر خط اول باشيم. شايد تعجب کنيد که چگونه ساعت 2نيمه شب در خط اول نامه مي نويسم. اينجا سنگر شناسايي است . من توانستم دوتا پتو را روي سرم بياندازم و يک شمع زير آن روشن کنم و اين نامه را براي شما بنويسم. من از همين سنگر خط اول، عيد را به شما تبريک مي گويم و از شما مي خواهم برايم هيچ نگران نباشيد. حتما شما روز عيد لباس نو پوشيده ايد و به عيد ديدني مي رويد. من هم اين اسلحه را پاک مي کنم و اگر جرات کنم از سنگر بيرون مي روم و ده بيست تير به طرف مزدوران عراقي شيک مي کنم. شايد به يکي از آنها بخورد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : سماواتي , سيد حسين ,
بازدید : 244
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 921 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,613 نفر
بازدید این ماه : 5,256 نفر
بازدید ماه قبل : 7,796 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک