فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1338 همدان شاهد تولد کودکي نوراني و پاک بود که در خانواده‌اي مذهبي چشم به جهان گشود. در محيط خانواده ي مذهبي که او پرورش يافت انوار درخشان قرآن و اهل بيت رسول الله(ص) بر جان مشتاقش تابيد.
وقتي به مدسه رفت علاوه بر اينکه محصلي تيزهوش و مستعد بود ,به همکلاسي هايش در يادگيري درس کمک مي کرد وبا رفتار وگفتار پسنديده ي خود مشوقي بود براي جذب آنها به سمت فعاليت هاي مذهبي.
او يکي از مبارزين شاخص وانقلابي همدان در سالهاي پر التهاب وخطرناک منتهي به پيروزي انقلاب اسلامي بود.در کنار تحصيل و ياد گيري علوم ، در تظاهرات و مبارزات مردمي بر عليه حکومت شاه فعالانه شرکت داشت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي سعيدوارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي همدان شد.ا و سپاه را بهترين نهاد براي خدمت به مردم وانقلاب مي دانست. هميشه سعي داشت با رفتار خود ,ديگران را به انجام کارهاي خوب رهنمون سازد.
با آغاز تهاجم ارتش عراق به مرزهاي جمهوري اسلامي ايران وشعله ور شدن آتش جنگ ,سعيد کمترين ترديدي به خود راه نداد وبه جبهه رفت.اودر جبهه هر کاري که بود,انجام مي داد,به دست گرفتن اسلحه و مقابله با دشمن ,انجام کارهاي خدماتي و تدارکاتي و...
همزمان با تهاجم نيروهاي عراقي و تعدادي از کشورهاي عربي به مرزهاي ايران ,ارتش رژيم اشغالگر قدس نيز به لبنان حمله برد وبا بي رحمي تمام بخشهاي زيادي از اين کشور را به اشغال خود درآورد.
سعيد با مشاهده مظلوميت وتنهايي مردم اين کشور دربرابر نظاميان خون خوار صهيونيست به لبنان رفت تا با آموزش و سازماندهي جوانان لبناني به مبارزه عليه صهيونيسم غاصب بپردازد. مدتي در لبنان حضور داشت ودر اين مدت کوتاه سعي کرد تجارب و آموخته هايش را به مدافعين لبناني منتقل کند.
با پايان يافتن ماموريتش در لبنان به ايران اسلامي برگشت و دوباره راهي جبهه‌هاي دفاع از آب وخاک ايران شد.
اوبا حضوردرمناطق مختلف وقبول مسئوليتهاي واگذار شده ,در طول سه سال حضور در جبهه هاي جنگ و مراکز آموزش نظامي در لبنان به‌فرماندهي لايق و با تجربه تبديل شده بود.اواز هر جبهه و عملياتي که شرکت مي کرد زخمي به يادگار داشت .آخرين سمتي که او داشت مديريت داخلي قرارگاه خاتم الانبياء(ص)بود ,سمتي حساس در بزرگترين قرارگاه عملياتي ايران نيروهاي مسلح جمهوري اسلامي ايران.اين درحال بود که سعيد در موقع شهادت 24سال سن داشت.
سرانجام اين سردار ملي در تاريخ 29/8/1362 در منطقه عمليات والفجر 4 به شهادت رسيد و جسم مطهرش پس از سال‌ها دوري از وطن توسط جستجوگران نور ,شناساييي شد وبا انتقال به همدان بر دوش مردم قدر شناس اين شهر تشييع و به‌دست ملاکه آسمان سپرده شد.
او در بخشي از وصيت نامه اش نوشته:
اين وصيت نامه در موقعي نوشته مي‌شود كه در عصر عاشورا هستيم. اميدوارم كه خداوند كمك كند كه ما بتوانيم در اين حركت عظيم به اندازه يك ذره به اين انقلاب كمك نمائيم. برادران سعي كنند كه هميشه براي رضاي خدا كار كنند. دوم سعي كنند قبل از آنكه وارد مسائل جمعي شوند ,خود را بسازند و ديگر سعي كنند كه از حداقل وقت بيشترين استفاده را كنند . در نهايت سعي كنند هميشه در خط ولايت عمل نمايند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






خاطرات
مادر شهيد:
سعيد بارها در عمليات مختلف مجروح شد. يك مرتبه در عمليات بيت المقدس از ناحيه پا مورد اصابت تركش قرار گرفت. از شدت درد صورتش سرخ مي شد. پزشكان بيمارستان نجميه تهران تصميم گرفتند خيلي زود پاي راست او را قطع كنند. در غير اين صورت به مرور زمان تمام پايش سياه مي‌شد. همه خانواده نگرانش بودند اما او با توكل به خدا تمام ناراحتي‌هايش را فراموش كرد. سعيد كه قرار بود شش ماه در بيمارستان بستري باشد تا پزشكان مراقبتهاي ويژه رابراي مداواي پاي او شروع كنند، با شنيدن خبر عمليات مسلم بن عقيل (ع) بيست و پنج روز بعد رهسپار جبهه شد تا حماسه‌اي ديگر را به عرصه ظهور برساند. او مي‌گفت: «من آنقدر مي‌مانم كه بدنم سياه شود.» و سرانجام يك ماه بعد به شهادت رسيد.

اتاق سعيد هميشه به قاب عكس امام (ره)، حديث امام علي (ع) و تصوير شهيد بهشتي مزين بود. غير از اخلاص و عشق چيزي در آن خلوتكده يافت نمي شد. حضورش در اتاق، مفاتيح ، هر از گاهي قطرات اشك و سجده بي‌انتهايش همه نشانه آسماني بودنش بود. اگر سعيد را نمي‌شناختي فكر مي‌كردي كه او مدتهاست به خواب رفته كه اين چنين بي‌صدا سر بر سجده نهاده. اما غافل از اينكه قلب يخي ما در خواب بود و لحظه لحظه عروجش را نمي‌توانستيم احساس كنيم. هنوز دستان مرطوب از اشكهاي شبانه او در ميان صفحات قرآنش قرار دارد كه آيه 23 سوره احزاب را نشانه گذاشتند.
«من المومنين رجال صدقوا ما عهدو الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا»

سعيد بيات:
مهتاب با صداي قدمهايش آشنا بود، فقط ستاره‌ها مي‌دانستند كه او علي‌وار زيسته و سعي دارد شيعه مخلصش باشد. شب از نيمه گذشته بود كه صداي گامهايش بر سنگ فرش حياط گوشم را نوازش نمود. گوني برنج، روغن و ... را در ماشين گذاشت و آرام در تاريكي شب ناپديد شد. سالها پس از شهادتش مردم لبنان كه با عشق او به خدا آشنا بودند چند مكان مذهبي، كتابخانه، مجموعه ورزشي و يك استخر شنا را به نام سعيد نامگذاري كردند تا حزب الله بداند كه چگونه مي‌توان خدايي شد.

مصاحبه با مادر شهيد  سعيد شالي
زماني که متولد شد درون پرده بود به طوري که خانمي که بچه را گرفت، مي گفت: اين بچه مومن مي شود و همان هم شد اسمش در اصل مجيد است و چون در شناسنامه اش اشکالاتي پيش آمده بود، براي درست کردن شناسنامه اش اسمش را سعيد گذاشتيم وگرنه در منزل ما او را مجيد صدا مي زديم، از همان زمان کودکي يعني بين سن 7-6 سالگي شروع به خواندن نماز کرد  . درسشان را در مدرسه شکيبا( دبستان علي شريعتي ) خواندند . سعيد از همان آغاز کودکي سه وعده به مسجد مير فت و نمازشان را در مسجد مي خواندند. بعد که به 10-12 سالگي رسيد ، نماز شب مي خواند و ماه رمضان هم روزه اش ترک نمي شد و در بقيه ماها هم روزهاي دوشنبه و پنج شنبه روزه بود، به طوري که عمه اش با ايشان دعوا مي کرد که تو با اين درسهاي سخت چرا روزه مي گيري و بدون توجه به حرفهاي عمه اش مرتب روزهاي پنج شنبه و دوشنبه را روزه بود . در منزل يک اطاق کوچکي داشتيم که وقتي از مدرسه مي آمدند درون آن اتاق مي رفت و مشغول درس خواندن مي شد. اصلا من نفهميدم اين بچه کجا درس خواند و کجا بزرگ شد ( بدون سرو صدا) معلمهاي ايشان هميشه از خصوصيا تش مي گفتند و اصلا شکايتي از طرف معلمها نسبت به اين بچه نشد. در زمان درس ايشان تا ظهر مدرسه بودند و بعداز ظهر به کارگاه مي رفت و آنجا مشغول به کار مي شدند و در سه ماه تابستان هم که تعطيلي بود، يا به همان کارگاه مي رفت و يا در جاي ديگر مشغول به کار مي شدند. البته نه به خاطر پول بلکه براي فرار از بيکاري به نحوي که در ميان کوچه ومحل هيچ رفيق و آشنائي نداشت. سعيد از همان زمان کودکي به وقت خود توجه داشت همانطوري که گفتم يا مشغول به درس بود يه به کارگاه براي کار کردن مي رفت و يا در خانه به نحوي خود را مشغول مي کرد. مثلا در کلاس 3-4 که بود با تخته يک سري اسامي امامان را در آورده بود و الان هم آنها را بعنوان يادگاري نگه داشتم و هيچ وقت براي بازي به کوچه نمي رفت .
بله سعيد در عين ساکت بودنش خيلي فعال بود و خيلي کمک دست پدرش بود با پدرشان خيلي جور بودند هر جا پدرش مي رفت سعيد را هم با خودش مي برد و اين مسئله قبل از مدرسه ايشان هم بود. مثلا: به فاتحه اي يا مراسمي که بود با هم مي رفتند صبحهاي جمعه جلسه قرآن داشتند که به هيچ وجه جلسه اش ترک نمي شد. مقر اصلي ايشان براي اين جلسه مسجد نظر بيک ( مسجد حضرت علي(ع) خيابان شهدا بود ولي هفته اي يکبار آنرا به منزل مي انداختند و براي بچه هاي جلسه خودکار و ....به عنوان جايزه مي گرفت ،که من چند تا از آنها را به عنوان يادگاري نگه داشته ام . دعاي کميل ايشان ترک نمي شد حالا يا بيرون مي خواندند و يا در منزل .
به دروس حوزوي خيلي علاقه داشت و يکسال هم در سپاه درس حوزه خواند. يک روز پيش من آمد و گفت: مادر اين پارچه تترون را بگير و براي من يک لباس آخوندي بدوز گفتم: براي چه؟ گفت: مي خواهم لباس آخوندي بپوشم وقتي ايشان شهيد شدند لباس را منزل آوردند که من آنرا براي کنگره فرستادم .

نوع برخورد شهيد با افراد خانواده :
اخلاق ايشان در منزل خيلي خوب بود، تا به حال به ياد ندارم که يک مورد بي احترامي نسبت به من داشته باشد و آنقدر خودشان را مشغول مي کردند که اصلا به کوچه نمي رفتند و همسايه ها و حتي فاميل هيچ گله اي از دست ايشان نداشتند و اخلاقشان با برادران و خواهران هود هم خيلي خوب بود و بعد از اينکه به دبيرستان رفت اخلاقش بهتر شد. در ميان اقوام و آشنايان کساني که از نظر مالي ضعيف بودند بيشتر به آنها محبت داشت و کساني هم که جور ديگري بودند کمتر رفت و آمد داشت و نسبت به صله رحم به ما خيلي سفارش مي کردند و خودشان هم خوش رفت و آمد بود . خواهران و برادران خود را زياد نصيحت مي کرد، مثلا : به خواهران خود مي گفت: خوب درستان را بخوانيد و حجابتان را هم رعايت کنيد و در منزل حواستان جمع باشد. سعي کنيد روسري بپوشيد نکند کسي به پشت بام بيايد و شما را در وضع ديگري ببيند هميشه سعي کنيد با چادر باشيد نسبت به دوست خود دقت کنيد که با چه کسي مي خواهيد دوست شويد و رفت و آمد کنيد. به نماز و روزه خود اهميت بدهيد . يک روز يکي از خواهرانش گفت :مي خواهم درس بخوانم و به شغل معلمي مشغول شوم که ايشان گفتند: سعي کنيد درستان را بخوانيد و در منزل مشغول خانه داري شويد. به برادران کوچکتر از خودشان هم نصيحت و سفارش زياد مي کردند و الان هم برادرانش دست کمي از ايشان در اخلاق و خصوصيات ندارند ( صبح ها که زودتر از بقيه مثلا 2 ساعت قبل از اذان بيدار مي شدند و بقيه را براي نماز صبح بيدار مي کردند ) بله. سعيد نسبت به تربيت بچه ها خيلي حساسيت نشان مي داد .به من در رابطه با دخترها و پسرها خيلي سفارش مي کردند. هم چنين به دائي خودشان مثلا، به من مي گفت: مادر اين دخترها را مثل حضرت زهرا(س) تربيت کن و در رابطه با ازدواجشان هم سعي کن آنها را به انسان سالمي بدهي . همچنين در رابطه با دوستانشان ببين با چه کساني رفت و آمد مي کنند و بعد از آگاهي بگذار به منزل دوستان خود بروند . اخلاقش با بچه ها و پيرها خيلي خوب بود بچه ها خيلي از دست ايشان راضي بودند. مخصوصا برادران و خواهران خودش و هم چنين با هم سن و سالهاي خودش خيلي برخورد خوبي داشت و با پيرها هم مثل عمه اش که عاجز بود خوب برخورد داشت و به ايشان دلداري مي داد و حرفي نمي زد که ناراحت شوند. با مادر بزرگ پيرش هم خوب بود، خدا رحمتش کند. يک زماني که زخمي شده بودند و من نسبت به اين مساله آگاهي نداشتم پدرش با برادرم مي خواستند به ملاقتشان بروند. پدرش گفت:  مي خواهم به تهران بروم من گفتم که شما که هر روز تهران هستيد. گفتند: حسن آقا (برادرم) به تهران مي روند من هم با او مي روم رفتند و برگشتند بعد به من گفتند:  براي پنج شنبه آماده باش که به تهران برويم. گفتم براي چه ؟ گفت سعيد را در بيمارستان نجميه تهران بستري کرده اند ،چون زخمي شده .من برادر کوچکش که آستين کوتاهي پوشيده بود را با خودم بردم. وقتي پيش ايشان رسيدم خيلي ناراحت شدو گفت: مادرشما که از اين کارها نمي کرديد گفتم: پسرم بچه است خودش خريده بود تابستان هم هست به خاطر همين هيچ مخالفتي نکردم. از شنيدن اين حرف من خيلي ناراحت شد و همان يک دفعه هم شد و الان هم خدا شاهد است اين پسر از آن وقت به بعد لباس آستين کوتاه و ...  نمي پوشد و شرم مي کند و خودم هم به خاطر خلقيات سعيد ، خيلي نسبت به اين مسائل دقت مي کردم. مثلا موقعي که مادرم منزل ما بودند من شرمم مي آمد ، در حضور پدرشان بدون چادر بگردمو خواهرانش هم به خاطر شرم و حيائي که سعيد داشت ، آستين بلند و روسري و.. . مي پوشيدند و احيانا اگر يکي از اقوام را با مانتو و روسري مي ديد، خيلي ناراحت مي شد . يک روز يکي از همسايگان مي گفت: بميرم براي اين بچه ، که اينقدر فعاليت داشت، ولي آخر به کربلا نرسيد تا خبر شهادتش را آوردند .  يک روز هم به مادر بزرگش سفارش مي کرد ، که وقتي خواستي به مکه بروي، کاري نکني ؟ مادرم گفت: سعيد جان من اين کار را نمي کنم . سعيد گفت: خوب شيطان است و يک وقتي مي بيني که آدم را گول مي زند. مادرم هم او را بوسيد و سپس گفت: مادر بزرگ حواست به سوغاتي خريدن و اين طرف و آن طرف نباشد که يک زمان جا بماني و ...

چگونگي رفتار خلقي و روحي شهيد در منزل:
در منزل اخلاقشان به نحوي بود که هيچ کدام از ما ( پدر . مادر. خوارهان . برادران.مادربزرگ و...) هيچ ناراحتي از ايشان در دل نداشتيم از ديگر خصوصيات اخلاقي  ايشان ، کم خوراکي ايشان بود و نسبت به اسراف هم خيلي حساس بودند تا حدي که يک روز دختر عمه اش که تازه ازدواج کرده بودند با همسرشان به منزل ما آمده بودند و من دو جور غذا در سفره گذاشته بودم، ديدم خيلي ناراحته. من متوجه بودم که چرا ناراحته ديدم هيچ غذا نخورد و وقتي به ايشان اعتراض کردم گفت : روزه هستم. خودم هم ناراحت بودم اما به روي خودم نياوردم. سعيد با وجودي که اخلاقش با من خوب بود ولي آنوقت بدون آنکه به من حرفي بزند خداحافظي کرد و رفت. فرداي آن روز به دکان پدرش رفته بود و ابراز ناراحتي کرده بود. پدرش هم گفته بود : سعيد جان توکه من و مادرت را مي شناسي اهل چنين کارهائي نيستيم . ديروز هم که آن وضع را ديدي به خاطر مهمانها بود. شوهر دختر عمه ات غريبه بود نمي شد خيلي ساده درست کرد. سعيد گفته بود : غريبه بودن دليل نمي شود که چند جور غذا درست کنيم شما نمي دانيد چقدر در روستاها افرادي هستند که گرسنه هستند و چيزي براي خوردن ندارند و پدرشان سعيد را بوسيده بود و گفته بود سعيد جان باشه ديگر تکرار نمي شود و الان هم گاهي اوقات بنابر اقتضاء مثلا دو جور غذا درست مي کنم ياد سعيد مي اقتم و ناراحت مي شوم و پرهيز از اين کار مي کنم. ياد سفارشات ايشان مي افتم که گفتند : اگر دو لقمه خودتان مي خوريد دو لقمه هم به مستمندان بدهيد . در زمان قبل از انقلاب يک برنامه اي از تلويزيون پخش مي شد با عنوان ( مراد برقي ) يک موقعي جائي مي رفتيم و اين فيلم از تلويزيون پخش مي شد مي گفتند: اين ديگر چه فيلمي است که نگاه مي کنيد و اين در زماني بود که ايشان کلاس دوم و سوم ابتدائي بودند . به مستضعفان خيلي کمک مي کرد به طوري که هر چه در منزل بود براي مستضعفان مي برد مثلا سر صف مي ايستاد و نفت مي گرفت،  بعد آنرا به مستضعفان مي داد و مي گفت:  شما کرسي که داريد کرسي روشن کنيد من نفت را براي مستمندان مي برم الان به اينها خيلي محتاج هستند. احترام اعضاي خانواده را خيلي نگه مي داشت. مادربزرگش مريض بود هفته اي يک مرتبه مادربزرگش را به دکتر مي برد و هم چنين به خاطر چشمش خيلي هواي مادربزرگش را داشت .

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف بين خانه و خانواده:
از لحاظ معنويات در حد بالائي بودند ,نافله هايش ترک نمي شد . دعاهاي وارده در هر ماه و روز را مي خواند .ماه رمضان که بود موقعي که هنوز به راهنمائي نرفته بود به مسجد مير فت و دعاهاي روزهاي ماه مبارک را مي خواند و بعد منزل مي آمد. مي گفت: چطوري خواندم ؟ غلط که نداشتم .مي گفتم: سعيد جان خيلي خانمها تعريفت را مي کردند . يک شب موقع خواب خواستم بخوابم که سعيد به من گفت: مادر چرا بدون وضو مي خوابي؟ شرمت نمي شود انسان مطمئن نيست که در پس اين خواب بيداري هست يا نه ؟ پس بهتر است وضو بگيري و با استغفار به تختخواب خود بروي. از سال دوم راهنمائي به بعد ديگر نماز شب مي خواند و نماز نافله مي خواند و به من سفارش مي کرد و مي گفت: مادر حتما نافله هايت را بخوان .بعد قضا بخوان و من هم به تبعيت از ايشان نماز قضا و نافله ام را ترک نمي کنم در آن زمان منزل ما قديمي بود و شيرآب در اتاق نداشتيم، ايشان وقتي براي نماز شب بيدار مي شدند به حياط مي رفتند و سر حوض وضو مي گرفتند و بعد يواش يواش به اتاق مي آمدند و با خداي خود رازونياز مي کردند . گاهي اوقات ايشان مثلا 2 ساعت زوردتر از اذان صبح بيدار مي شدند و گاهي اوقات نماز شبشان را در همان اوايل نيمه شب مي خواندند. به هر حال نماز شبشان هيچ وقت ترک نشد . در ماههاي محرم وصفر هم خيلي فعاليت داشتند و از اول دهه محرم دنبال مراسم سينه زني و نوحه خواني و.... بود و به مسجد مي رفت و چاي مي داد و تا ساعت 2 تا 3 نيمه شب به خانه نمي آمد و تا آخر محرم هم همين برنامه اش بود و اين موقعي بود که کلاس دوم و سوم ابتدائي بود، بعد مقداري برنج به عنوان تبرک براي مادربزرگش مي آورد. خيلي به مسجد انس داشت و مسجد هم نزديک منزلمان بودفقط منتظر بود که در مسجد باز شود. حتي يک روز معلمش به من شکايت کرد و گفت: فقط منتظر اين است که در مسجد باز شود و خودش را به مسجد برساند. از ميان ائمه به امام حسين (ع) علاقه خاصي داشت و در شان اين امام والا مقام ، خيلي مي خواندند و با خود زمزمه مي کردند و من از اين حالاتش مي فهميدم ، که اين پسر روحاني مي شود . يک روز که در اتاق نشسته بودند ، اتاق کوچک مخصوص به خودشان که اکثر کارهايشان را درآن اتاق انجام مي دادند و در آن اتاق نماز شب و خواب و درسشان را مي خواندند ، که يک لحظه متوجه شدم، صداي خيلي زيبايي مي آيد، اول فکر کردم که  کسي در آن نزديکيها روضه دارد. بعد که بيشتر دقت کردم، فهميدم که از اتاق سعيد است. بعد رفتم به اتاق ايشان و گفتم : سعيد جان بلندتر بخوان تا صدايت را  ما هم بتوانيم بشنويم. گفت : ديگر تمام شد.
 خيلي پسر کم خوراکي بودند و تا به حال هم پيش نيامد ، که من چيزي براي او ببرم و او اعتراض کند. اگر نان و پنير مقابلش مي گذاشتيم ، آن را مي خورد و بي هيچ اعتراضي و نارحتي  به کارش مي پرداخت و اگر آش مي گذاشتيم ، همان را مي خورد. به هر حال ، خيلي به فکر خورد و خوراک نبودند .

نوع برخورد شهيد در محله و با دوستان خود:
ايشان تا قبل از کلاس 12 دوست به آن صورت نداشتند و بعد از آن بود که با علي صباغ زاده در سپاه آشنا شدند ، در کوچه و محل اصلا پيدايش نمي شد به صورتي که وقتي به سنين جواني رسيده بود، همسايه ها به من مي گفتند: شما اين پسر را کجا بزرگ کرديد؟ بعد با شهيد پور محمودي و ..آشنا شد .  اخلاقش با همسايه و در و محل خيلي خوب بود. الان هم دوستانش در سپاه هستند و خيلي از او تعريف مي کنند. جديدا يک آقائي براي چسباندن موکتها آمده بود ، وقتي عکس سعيد ا دراتاق ديد خيلي ناراحت شد و گفت: خدا رحمتش کند .برادرش گفت: چرا ناراحت شدي ؟گفت : آخر نمي داني که اين چه پسري بود .سعيد با ما بود و بعد براي برادرش از خلق و خوي سعيد گفت .

حالات و برخورد شهيد در قبل از اعزام به جبهه و هنگام بازگشت از جبهه:
شهيد اکثر اوقات در جبهه بود و سه ماه يکبار يا چهار ماه يکبار به منزل مي آمد و يک سري مي زدند و مي ر فتند.
 
تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
در منزل به ما سفارشهاي زيادي مي کردند، که چه بخوريد و چه بکنيد وفرهنگ جبهه خيلي بر او اثر گذاشته بود و مي گفت: شما نمي دانيد که مستضعفان چه مي کشند. سعي کنيد اسراف نکنيد و هر چه داريد به فقرا بدهيد و از منزل هم براي آنها چيزهايي زيادي مي برد. يک روز براي من پيغام آورد که مادرم بيايد پشت جبهه و در آنجا فعاليت کند و کارهايي از قبيل شستشو و تميز کردن لباسها و برنج پاک کردن و قند شکستن و ... را انجام دهد، که من هم به ايشان پيغام دادم که سعيد جان خواهر و برادرهايت کوچک و مشغول درس خواندن شرايط برايم جور نيست وديگر چيزي نگفت. و يا برادرم که سه تا دختر داشت ايشان را هم به جبهه مي بردند و در قبال اعتراض ما مي گفتند: جبهه فعلا نيرو احتياج دارد و انشاءا.. به ياري خدا هيچ اتفاقي براي ايشان نمي افتد .

بينش شهيد نسبت به نوع زندگي:
ساده زيستي از خصوصيات بارز اخلاقي ايشان بود که از همان اوان بچگي که هنوز به سن بلوغ نرسيده بود در وجودش بود . مي گقت: غذاي دو جور ممنوع و وقتي يک موقع مي ديدي اسراف مي شود ناراحت مي شدند . از تشريفات بدش مي آمد. کاپشن نداشت جورابهايش پاره پاره بود. پدرش مي گفت: مجيد جان ببين پاهات چي شده من بروم و چند جفت جوراب برايت بخرم و راضي نمي شد . از لحاظ خورد و خوراک هم هر چي مي داديم مي خورد و شکر خداي را به جا مي آورد و اصلا نمي گفت: مثلا فلان چيز را نمي خورم . در مواقع خواب هم چيزي زيرش نمي انداخت و هميشه روي زمين مي خوابيد و يک لحاف هم رويش مي کشيد. ديگر خصوصيات ايشان نوع دوستي ايشان بود که ما در آن زمان يک خادم مسجدي داشتيم که طاق منزلش خراب شده بود ، سعيد روزها به کلاس و شبها به منزل آنها مي رفت و پشت بامش را تعمير مي کرد و وقتي به مشکل برمي خورد ، کارگر و بنا با خود مي برد . يک موتور کوچکي داشت که ما متوجه شديم که موتور را فروخته و پولش را به فقرا داده و يک شب عيد هم پيش پدرش آمد و گفت : آقا من يک ده هزار توماني احتياج دارم .پدرش که مي دانست سعيد پول را براي چه چيزي مي خواهد, گفت: سعيد جان شب عيد است و خودمان نياز داريم گفت: پدر جان از شما واجب ترهايش هستند. ده تومان را گرفته بود و به مستمندان و خانواده هاي مستضعف داده بود و يا از منزل چيزي براي فقرا مي برد و يا اينکه پول از پدرش مي گرفت ومي برد . خانمي را مي شناسيم که بيوه بود و سه چهار تا دختر داشت يک روز به سعيد گفته بود، وضع خانه ام خوب نيست سعيد هم از خودش گچ گرفته بود و به سرو وضع منزل ايشان رسيده بود و الان هم آن خانم زنده هستند و به جاه و جلال خوبي رسيده اند. دخترهايش هم خوب شدند و هر وقت ما را مي بيند تشکر مي کند و خيلي خدا بيامرز مي فرستد و به دخترهاي آن خانم هم سر مي زد و جوراب وکفش و ..مي خريد و مي گفت: پدر ندارند و يک روز هم دختر خواهر شوهرم که خيابان پاسداران منزل دارند مي گفت: يک خانمي را ديدم که مي گفت: يک آقائي بود که به ما خيلي رسيدگي مي کرد ولي الان يکي دو ماهي است که خبري از ايشان ندارم. من خيلي کنجکاو شدم ببينم اين مرد چه کسي بوده ؟ آن خانم گفت: فقط همين مقدار مي دانم که پاسدار و اسمش هم سعيد شالي بوده است مي گفت: من شروع به گريه کردم و گفتم: ايشان پسر دائي من بودند که شهيد شدند. سعيد بيشتر فعاليتش در روستاها بود و خيلي هم به مردم کمک مي کرد و مي گفت: هر چقدر لباس اضافي و...داريد بدهيد من براي آنها ببرم .

يک روز با ماشين سپاه به منزل آمده بود ,من گفتم: سعيد اگر مي خواهي طرف ميدان بروي مرا هم با خودت ببر. در جواب من گفت: ماشين براي بيت المال است. من تو را سوار نمي کنم و يک روز هم برادرش را به سپاه برده بود در آنجا غذا داده بودند سعيد نگذاشته بود برادر کوچکش آنجا غذا بخورد برادرش را بيرون برده بود و غذا داده بود. برادرش وقتي از او پرسيده بود، که چرا به من در سپاه غذا ندادي و نگذاشتي از غذاي سپاه بخورم ؟ گفته بود، که غذاي بيت المال بود و من حق نداشتم از آن به شما بدهم الان هم برادر کوچکش مثل خودش است.

 احساسات و حالات خودتان هنگام عزيمت فرزندتان به جبهه:
همان طوري که گفتم سعيد اکثر اوقاتش در جبهه بود و فقط مي آمدند بعد از دو سه ماه يک سري به منزل مي زدند و مي رفتند و محل و مقرشان را هم به ما نمي گفتند و مي گفتند ، که مي خواهم کسي نداند من کجا مي روم چطور شهيد مي شوم و ...

ذکر مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور فرزندتان در جبهه:
بله مشکلاتي هم بود مثلا مشکل دلتنگي عدم آگاهي از موقعيت ايشان در جبهه اوايل جنگ بود که به مهاباد رفته بود و ما هيچ  خبري از ايشان نداشتيم. يک شب منافق ها پسرعمويش را که در ارتش بود گرفته بودند و ايشان را دربيست متري اراک به شهادت رسانده بودند و حدود چهل روز هم گذشت و جنازه اش پيدا نشد و بعد از اين مدت بود که جنازه اش پيدا شد . پدرش مي گفت: خدايا جنازه اين  پيدا شده ، از سعيد هم يک خبري به ما برسد حالا زنده اش يا جسدش. همان شب بود که به منزل آمدند پدرش سوال کرد: سعيد جان کجا بودي؟ وقتي خواستي بروي به ما يک اطلاع بده و ايشان گفتند: کجا مي خواستيد باشم؟ الان که پيش شما هستم و از من سراغ داريد. سعيد يک، دو ماهي منزل نبود ، يا وقتي مي آمد ، سريع ميرفت و يک موقع مي ديدي کمي سيب و پرتقال در ساکش مي گذاشتم و دنبالش مير فتم ، ولي تا پايين پله ها بيشتر اجازه بدرقه به من نمي داد .

نحوه ارتباط و نامه نگاريهاي فرزندتان با خانواه و دوستان:
اوايلي که به جبهه مي رفت، نامه مي داد منتهي بعدها ديگر نه تلفني مي زد و نه نامه اي مي داد و موقع رفتنش هم ما خبري از ايشان نداشتيم و اصلا به ما نمي گفت ، کجا مي رود و در کجا مستقر است و فقط گاهي اوقات از دوستانش مي پرسيديم و آنها هم مي گفتند، که کجا مستقر است .

چگونگي اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شنيدن خبر شهادت:
خبر شهادت سعيد را يک ماه و نيم ديرتر به ما دادند. زمان شهادتش هم نوبت حمله به تهران بود، ولي به اصرار رفته بود و در همان اوقات بود که در خواب ديدم که ما يک گلداني داريم و گلهاي بنفش فراواني داده بعد يک زيرپوش خوني آوردند و کنار حوض منزلمان گذاشتند درست يک ماه و نيم بعد از اين خواب بعدازظهر روز يکشنبه بود که برادرش به منزل آمد و گفت، که با حاج آقا مختاري ( هم محلي ايشان ) مي خواهيم سراغ دوست سعيد که گم شده برويم رفتند و آمدند من ديدم برادرش خيلي ناراحت است. گفتم: دوست سعيد را پيدا کردي. گفت: نه. من رفتم بيرون براي خريد و برگشتم و هنوز غذا هم درست نکرده بودم. گفت: مامان قرار است از سپاه بيايند و مطلبي را به شما بگويند، من قبل از آنها مي گويم که سعيد شهيد شده است. گفتم: فداي علي اکبر. گفت: ناراحت نشدي؟ گفتم: نه من خودم يک ماه و نيم قبل خوابش را ديده بودم بعدازظهر همان روز بود که از سپاه آمدند و گفتند : جسد را پيدا نکرديم  و ما هم فاتحه اش را گرفتيم و بعد چهلمش را . سال 76 جنازه اش را آوردند و باز همان شب هم خواب ديدم که از طرف منزل ما جنازه ها را مي برند و ماشينهاي سپاه هم همانجا در رفت و آمد هستند ، از پنجره که نگاه مي کردم ديدم سعيد سرو رويش لباس مشکي پوشيده از همانجا فريد زدم و مردم گفتند: سعيد آمد در همين لحظه بود که از خواب بيدار شدم. آن روز که جنازه سعيد را آوردند، من منزل همسايه مان روضه دعوت داشتم ، ديديم برادرش يک جور ديگري شده. گفتم :مهدي جان اتفاقي افتاده ؟ گفت : جنازه سعيد را آورده اند همان جا يک کمي ناراحت شدم و به منزل آمدم ديدم عروس بزرگم ناراحت است. بعد گفت: مامان آمدند. از در کوچه گفتند که جنازه سعيد را آورده اند. بله بعداز 12 سال که مفقودالاثر بود جنازه اش را آوردند .
زماني که سعيد زنده بود، خيلي به من سفارش مي کرد که در زمان شهادتش خيلي بي تابي نکنم. مثلا: يک روز باغ بهشت بوديم که جنازه يکي از دوستانش را آوردند  . گفت: مادر اگر جنازه مرا آوردند استوار مي ايستي يک وقت گريه نکني ,مثل حضرت زينب استوار باش، نگذار صدايت را نامحرم بشنود و همين طور هم شد .بدون هيچ سرو صدائي جنازه اش را آورديم و دفن کرديم .

احساسات و علاقه شهيد نسبت به ولايت فقيه و امام خميني (ره):
خيلي نسبت به ولايت فقيه حساس بود. اصلا کسي جرات نداشت که نسبت به مسئله ولايت فقيه و خود حضرت امام (ره) چيزي بگويد. الان هم هيچکدام از اقوام پيش ما چيزي نمي گويند. چرا که از ناراحتي من در ضديت با اين مسئله آگاهي دارند. سعيد به علما خيلي علاقه داشت. مثلا زماني که آقاي ملاعلي به رحمت خدا رفتند سعيد از بس زير جنازه رفته بودند که ناراحتي پيدا کرده بودند هر چقدر به ايشان مي گفتم: سعيد راه رفتن برايت خوب نيست بيا منزل کمي استراحت کن تا حالت خوب شود توجهي نمي کردند و هم چنين بيشتر با آقاي الهي و آقاي فاضلي بود الان هم آقاي فاضلي از خاطراتش خيلي به ياد دارد زماني که سعيد شهيد شدند، به منزل ما آمدند بعضي روزها که بيرون مي رفتم مي ديدم سعيد با حاج سعيد بيات براي درس به منزل آقاي الهي  مي روند .
سعيد به ديدار امام هم رفته بود و پدرش را هم با خود برده بود . به تهران مي رفت و عکسهاي کوچک و بزرگي از امام مي آوردند . اوايل انقلاب هم خيلي فعاليت داشتند. هم چنين زمان ورود امام به ايران ، خيلي جانفشاني مي کردند و تاخير امام ناراحتش کرده بود، به نحوي که نمي شد با او حرف زد .

حالات و نکات خاصي از فرزندتان بغير از موارد ذکر نشده :
در قبل از انقلاب و اوايل انقلاب خيلي فعال بودند و در منزل ( زيرزمين) قديمي ما يک چاپخانه داشت . اعلاميه را به منزل مي آوردند و چاپ مي کردند سپس آنها رابيرون برده و تقسيم مي کردند و الان آن چاپخانه هم در سپاه است و يا در همان اوايل انقلاب بود که با آقاي علي صباغ زاده به مسجد مي رفتند و کوپنها را از آن جا مي گرفتند و به درب خانه ها مي بردند .سعيد درآن زمان يک جا نمي ماند. يک روز همدان بود و يک روز تهران و آنقدر با دوستانش فعاليت مي کردند که يک روز دوستش ( سعيد بيات ) را گرفته بودند، مثل اينکه سعيد را هم گرفته بودند. به اندازه يک روز و يک شب ما خبري از سعيد نداشتيم . ساعت حدود 2 بعد از نيمه شب بود که با سرو وضع ناجوري ( بدون کفش و کاپشن) تمام دستانش خون آمده بود و ناخن هايش از بين رفته بود به منزل آمد و به حمام رفت و بعد من برايش پماد سوختگي آوردم و به دستانش ماليدم و برايش غذا و ميوه آورديم و ميل نداشتند . از همان اول در تمام راهپيمائيها شرکت مي کردند يک وقت هم در يکي از آن راهپيمائيها بود که پيرمردي را به پشتش گرفته بود و با خودش مي برد . در اوايل جنگ همانطوري که قبلا گفتم به مهاباد رفته بود .در تشييع جنازه پسر عمويش شرکت کردو دوباره به مهاباد برگشت .وقتي آنجا برگشت، ديدم دستش را گچ گرفته خيلي ناراحت شدم و نگرانيم هم از اين جهت بود که نکند عصبهاي دستش از بين برود و هميشه در نماز و غير آن دعا مي کردم ، که الحمدلله دستشان هم خوب شد و به منزل آمد و گفت: مادر ديدي دستم خوب شد. سعيد در جبهه هم خيلي فعال بود. دوستانش تعريف مي کردند ،که سوار موتور مي شد و کيلومترها مي رفت به خاطر کارهاي جبهه و در ميان رزمنده ها در آن منطقه از همه فعال بود ,ولي خودش چيزي براي ما تعريف نمي کرد و دوستانش يا برادرش يا دائي اش مي آمدند و براي ما گفتند. خودش فقط 2 ساعت به منزل مي آمد و مي نشست و مي رفت و درآن 2 ساعت هم خدا مي داند که اصلا سرش را بالا نمي گرفت . از همان کودکي اينطور بود، باکسي کار نداشت به اطاقش مي رفت و مشغول کار خودش مي شد ، گاهي اوقات با خودم مي گفتم : آيا سعيد دلش تنگ نمي شود همانجا درس مي خواند بعد از درس مشغول خواندن زيارت عاشورا مي شد که من کتاب دعاهايش را جمع کردم و براي ثوابش  به مسجد هديه کردم . جبهه که مي رفتند چند بار زخمي شده بودند که چند نمونه اش را ذکر کرديم. يکبار هم از قسمت پا مجروح شده بودند که پدرش به او گفت: سعيد جائي نرو و در منزل بمان دائي هايت براي عيادت به منزل مي آيند ، ناراحت شد و گفت: من حالم خوب است و بعد به سپاه رفت و قبل از به منزل آمدن بيمارستان بود و دائي هايش در بيمارستان به عيادتش مي ر فتند به آنها گفته بود لازم نيست شما به خاطر سرکشي به من روزه خود را خراب کنيد، چون در ماه مبارک رمضان بود به هر حال بعد از اين جريان با همان پا دوباره به جبهه رفتند. يکبار هم که سر تخت بيمارستان بودند روحيه اش خيلي خوب بود به طوري که هر چه برايش مي برديم ، از غذا و غير آن قبول نمي کردند. مثلا: يک هندوانه برايش برديم مي گفت: اينها را براي جبهه ببريد آنجا به اينها خيلي نياز دارند.  اصلا انگار هميشه سير بود و اکثر اوقات هم روزه بود. اصلا در زمان شهادتش هم روزه بود. يکباربراي بيرون آوردن ترکش از بدنش در بيمارستان بستري شده بود . وقتي نزدش رفتيم تا از حالاتش جويا شويم اولا ناراحت مي شد و مي گفت: من راضي نيستم. به ديدن من نياييد ، من که خوبم، در ثاني مي گفت: وقتي آمديد برايم چيزي نياوريد. پرستارهايش هم مي گفتند : ما نمي دانيم اين پسر چي مي خوره؟ هر چه برايش غذا مي بريم به بغل دستي خود مي دهد . بعد از اينکه از اتاق عمل بيرون آمد ما به خاطر اين وضع کم خوراکي و ضعف که داشتند فکر کرديم که حالاحالا به هوش نمي آيند ولي ديديم تا از اتاق عمل بيرون آمد، درخواست خاک تيمم کردند تا نماز بخوانند.چند روزي از ماه مبارک رمضان را دربيمارستان بود که در آن روزها هم بدون سحري روزه مي گرفتند يک شب پاييز پيش من آمد و گفت: من          مي خواهم به لبنان بروم و  پس از خداحافظي ما حدود شش ماه از ايشان بي اطلاع بوديم و هيچ کس از او خبر نداشت تا اينکه يک روز دم ظهر بودکه ديدم در زد و با يک سري اثاث که با خود آورده بود داخل منزل شد . مي گفت: دوستانم مجبور کردند تا اين اثاث را براي شما سوغات بخرم که يکي دو تا سيني و يک پارچه اي مشکي که مي گفت، براي خواهرم آورده ام تا برايش چادر عربي بدوزي. مي گفت: يک استخري در لبنان درست کرده ايم و .... بعداز شهادت سعيد بود که دوست لبناني اش منزل ما را پيدا کرده بود، منتهي نمي دانست که سعيد شهيد شده است. پسرعمويش هم همراه  آن لبناني بود که وقتي فهميد سعيد شهيد شده خيلي ناراحت شد. براي سعيد هم يک قرآن و يک ساعت به عنوان هديه آورده بود و  بعد ساعت را به برادر سعيد داد و هم چنين يکسري عکسهائي با خودش آورده بود که با سعيد انداخته بود. ناراحتي ايشان به حدي بود که سر سفره غذا هم گريه مي کرد و خيلي چيزها از سعيد تعريف مي کرد ولي ما زبانش را نمي فهميديم .گويا قصد داشته سعيد را دوباره به لبنان ببرد . همانطور که قبلا متذکر شدم سعيد فقط اوايل جنگ نامه اي براي ما مي فرستادند بعدها ديگر هيچ نامه يا تلفن نمي زدند. در همان اوايل نامه اي براي ما فرستادند مبني براينکه من فلان شب هشتاد نفر از دوستانم را به منزل مي آورم و از من خواسته بود که به کسي هم نگويم و از کسي هم کمک نخواهم. فقط خودم کارها راانجام دهم بدون سرو صدا. من هم تمام کارها را خودم کردم و کسي را خبردار نکردم. مقدار زيادي دوغ و خربزه قارچ کردم و....بالاخره آمدند سعيد پرده ها راکنار کشيد و آنها را بالا برد که در همان شب وضعيت قرمز شد و آنها با شور و حال زيادي الله اکبر             مي گفتند و دعاي توسل خواندند و زيارت عاشورا و تاکي همينطور مشغول بودند .صبح هم صبحانه خود را خوردند بعداز آن بود که چون عده اي از آنها معلول بودند سعيد آنها را از پله ها پايين مي آورد و آن شب هم مثل بقيه شبها گذشت .
يکبارهم که ما براي شنيدن سخنراني به ملاير رفته بوديم وقتي به منزل رسيديم پسرم گفت: مامان داداش آمده رفتم، ديدم با دوستش طبقه بالا رفته اند وقتي مي آمد پرده ها را مي انداخت تا کسي کسي را نبيند بعد به اتاق آمد و گفت: مادر يک مقدار ناهار درست کن .ناهار درست کردم و برديم بالا خوردند عمه ايشان هم آن موقع پايش شکسته بود به داخل اتاق آمد و با ايشان همان سرپائي احوالپرسي کرد و بعد از آن از همه ما خداحافظي کرد به تهران رفت .به خاطر بيرون آوردن ترکش از پايش و همان آخرين ديدار و آخرين خداحافظي ما بود. بعداز دو ماه از اين جريان بود که خبر شهادتش را آوردند . يکبار به منزل آمدند و به عمه اش که بچه اي نداشت و پيش ما زندگي مي کرد, گفت: مي خواهم همه شما را همراه با خانم ترکمان به مشهد ببرم . خانم ترکمان مادر دو شهيد بودند که سعيد با پسرانش دوست بود .همگي سعيد و خانواده ما و خانواده شهيدان ترکمانو خانواده سعيد بيات... آماده شديم و يک ماشين دربست هم گرفتيم و به مقصد مشهد حرکت کرديم. در ماشين سعيد که پايش مقداري درد مي کرد چوب زير بغلش داشت يک کناري مي نشست و برايش همانجا غذا مي برديم .جائي هم که توقف داشتيم پدر سعيد بيات و ترکمان پيش نماز مي شدند و نماز جماعت مي خوانديم. سعيد هم کنار ميرفت و تنها مشغول خواندن نماز مي شد. در راه رفتم سر بزنم و از حالش جويا شوم ديدم دراز کشيده و مشغول مطالعه است و يک ماري هم از طرف سرش مي ر فت گفتم :سعيد جان جايت مناسب نيست بلند شو و جاي ديگر بنشين گفت: نه خوب است . من خيلي ناراحت بودم و با خودم مي گفتم: نکند به اين پسر آسيبي برسد ولي او خيلي اهميت نمي داد و همانطور که خوابيده بود کتاب مي خواند . به مشهد و زيارت و...خيلي علاقه داشت. يکبار گفت : مي خواهم  با دوستانم به مشهد برويم و براي همسايه که مريض است از امام رضا( ع) شفا بخواهيم. با دوستش رفتند و موقع برگشت مقداري نقل به عنوان سوغات آورده بودند. گفت مادر: از اينها به خواهرها بده تبرک هستند. سعيد به زيارت خيلي علاقه داشت. اسمش را هم براي مکه نوشته بود که قسمت نشد. يک روز کاغذش راآورد و گفت: مادر اسمم رابراي مکه نوشته ام، اگر قسمت نشد من بروم شما جاي من برويد .من هم سال 63 يک سال بعد از شهادتش به مکه رفتم. سعيد نسبت به خانواده هاش شهدا خيلي سفارش مي کرد. مثلا برادرهاي ونوه عموهايش که زودتر شهيد شده بودند, مي گفت: مادر سراغ آنها زياد برو و دلداريشان بده روحيه به آنها بده. مي گفتم: سعيد جان به دختر عموها و....براي سرکشي و دلداري و ...مي روم ولي از خانواده سعيد بيات خجالت مي کشم. مي گفت: مادر خجالت نکش برو و ببين وصفشان چطوري است چه چيزي مي خواهند و ...دلداري بده روحيه به آنها بده. يک موقع هم که عمه اش در شهادت پسرش خيلي بي تابي کرده بود به من سفارش مي کرد و مي گفت: مادر يکوقت در شهادت من فرياد نکشي و گريه نکني و مثل عمه ام حسن و حسين نکني ؟من هم گفتم: نه . سعيد ناراحت نمي شوم. برادر کوچکش هم در خلق و خو مثل سعيد است و هم چنين شوهر خواهرش که کارها و حرکاتش مثل سعيد مي ماند و گاهي من فکر مي کنم که اين ها سعيد هستند . سعيد در سال 29/8/1362 والفجر 4 در پنجوين به شهادت رسيدند. خواب سعيد را پس از شهادتش به غير از آن يکمورد که تعريف کردم ديگر نديده ام و علتش را هم نمي دانم ولي خواهرش زياد خواب او را مي بيند و الان به ياد ندارم تا براي شما بگويم. عمه اش هم زياد خوابش را مي ديد و مي گفت: سعيد شهيد نشده  و گروگان است و برمي گردد .
من هيچ آگاهي نسبت به فرمانده بودن ايشان نداشتم، چون به ما چيزي نگفته بود و بعدها که فهميديم از طريق دوستانش بود که متوجه شديم. مثل حاج آقا مختاران که بيشتر با ايشان در جبهه بود، يک شب يادم مي آيد که ساعت حدود 5/12 نيمه شب بود که حاج آقا مختاران و خودش آمدند که ايشان با خنده گفتند: سعيد را دارم مي آورم. پدرش هم خنديد  . نيم ساعت نشستند و صحبت کردند و بعد به سپاه رفتند. من نسبت به شهادت پسرم هيچ ناراضي نيستم . هديه کردم به خدا و فداي علي اکبر و علي اصغر و قاسم حسين (ع)باشد. فکر مي کنم تمام خانواده هاي شهدا هم مثل من باشند و هيچ ناراحتي از اين لحاظ نداشته باشند . در ضمن خيلي در کارهايم دقت مي کنم که نکند يکبار مديون خون شهدا باشم. من نسبت به سعيد که مادرش هستم خيلي مي ترسم که نکند يک موقع راه را عوضي بروم و مديودن خونش شوم ، ديگر چه برسد به شهداي ديگر . از تمام لحاظ اينگونه هستم .
از خدا مي خواهم که مرا شفاعت کنند  يک زماني هم يک نامه اي براي خواهرانش فرستاده بود به کنگره داديم، نسبت به موارد زيادي سفارش کرده بود سفارش به پشتيباني از آقا ، حجاب ، انقلاب و .... هر وقت هم منزل مي آمد صحبتش همين اينها بود به خواهران و عمه و ...سفارش مي کرد که حتما در راهپيمائي ها شر کت کنيد. به من گفت، که مادربرويم خون بدهيم. گفتم : من ناراحتم و خون ندارم بدهم . عمه سعيد ، يک روز مي گفت: عزيز غصه نخور درسم را تمام مي کنم و تو را به مشهد مي برم. يکبار مي گفت: عزيز طلا و لباس مي خري براي چه؟ براي چه دنبال خانه مي گردي ؟
موقعي که شهيد شد من گفتم : حقوقش را نمي گيرم  چون خودش راضي نيست.
داماد عمويش ، که پسرش هم شهيد شده بود ( شهيد مستقيم ) مي گفت: اين آش خاله است، بخوري پاته، نخوري پاته . گفتند: بگيريد و انفاق کنيد .        
 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : شالي , سعيد ,
بازدید : 160
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,198 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,890 نفر
بازدید این ماه : 6,533 نفر
بازدید ماه قبل : 9,073 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک