فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1338در خانواده اي مبارز پرور به دنيا آمد . تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان هاتف (سابق)طي كرد و از نزديك در تماس با توده مستضعف جامعه درد فقر و محروميت را چشيد . مبارزات سياسي سعيد عليه رژيم شاهنشاهي از وقتي در فعاليتهاي او جا گرفت كه برادرش مسعود ، توسط ساواك دستگير و به سياهچالهاي مخوف ستم شاهي كشيده شد . او آن زمان در سنين نوجواني بود.
سال آخر تحصيلات دبيرستان او همزمان با دوران پيروزي انقلاب اسلامي بود, سعيد فعالانه و با اشتياق به پخش اعلاميه ها ودستورات امام خميني مي پرداخت.
در اين راه او با دو برادرش مسعود و پرويز همراه بود واين همراهي تا مرزشهادت ادامه يافت ؛همگامي وهمراهي مقدسي که به شهادت سه برادر انجاميد.
در عمليات فتح المبين , بيت المقدس و رمضان به عنوان فرمانده محور عملياتي شركت داشت .لشکر 32 انصار الحسين (ع) يکي از کليدي ترين يگانهاي سپاه دردوران دفاع مقدس بود.هنگامي که فرماندهان استان همدان تصميم به تشکيل اين لشکر گرفتند ,سعيد اسلاميان تلاش زيادي در جهت شکل گيري آن انجام داد.
او در اين لشکر سمت قائم مقام فرماندهي لشکر را پذيرفت. اولين ماموريتش درعمليات والفجر 2 باز پس گيري پادگان حاج عمران بود .در عمليات والفجر 5 ، خيبر و عاشورا هم حضور موثر داشت .
بعد از آن سعيد به مدت يك سال فرماندهي سپاه پاوه و تيپ انصار الرسول را كه از نيروهاي بومي تشكيل شده بود, پذيرفت .به دليل نياز لشکر 32انصارالحسين (ع)به وجود سعيد اسلاميان و به تقاضاي فرمانده اين لشکر ، او بازگشت تا در عمليات كربلاي 4و5 شركت نمايد.
سعيد اسلاميان تا پايان جنگ در ميادين عزت و شرف حضور مخلصانه و اساسي داشت. با پذيرش قطعنامه 598توسط ايران و پايان جنگ ,همواره به مادرش مي گفت كه من ازقافله دور مانده ام ,دعا كن كه خدا مرا به فيض شهادت نائل گرداند.
بعد از جنگ و با توجه به تجارب وتعهد سعيد؛از سوي ستاد فرماندهي كل قوا دعوت به همكاري مي شود و در کار سازماندهي عمليات اين ستاد مشغول خدمت مي گردد .
سحرگاه هفدهم ديماه 1367 مصادف با سالروز شهادت دختر گرانقدر رسول خدا حضرت فاطمه زهرا (س) بعد از سالها تلاش و مبارزه , در حاليكه از ماموريت مناطق مرزي به طرف تهران برمي گشت براثر حادثه اي به شهادت مي رسد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد







وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
شهادت مى دهم به وحدانيت خداوند منان و فرستاده او حضرت محمد و روز معاد .خدايا تو شاهد بودى در تمام مدت عمر خود ،سعى مى كردم در مسير ولايت و قرآن حركت كنم , هيچ وقت نمى‌خواستم يك لحظه، بمانم. اميد دارم خداوند از تقصيرات بنده بگذرد در غير اينصورت واى بر حالم . برادرانم ، همسنگرانم ، به جهانخواران شرق و غرب بگوئيد اگر خانه و كاشانه ام را به آتش بكشيد ، اگر گلوله هاى شما قلبم را سوراخ كند,آرزوى شنيدن يك كلمه ضعف و زبونى و آرزوى فروختن دينم را به گور خواهيد برد . به آنها بگوئيد كه اگر پيكرم را زنده زنده پاره كنند,اگر پاره هاى تنم را به آتش بسوزانند اگر خاكسترم را به دريا بريزند از دل امواج خروشان دريا صدايم را خواهند شنيد كه فرياد مى‌زنم اسلام پيروز است ، كفر نابود است.
تا قله آرزو سفـــر كرد و گذشــت در پهنه عشق، جان سپر كرد و گذشت
خورشيد صفت، برآمد از مشرق عشق اين شام سياه را صحر كرد و گذشـت
سعيد اسلاميان

وصيتنامه اي ديگر
بِسمَ رَبّ الشّهداء و الصّدّيقين و الصّالحين و به نستعين
إنما المومنونَ الَّذينَ أمَنوا بِاللهِ وَ رَسولِهِ ثُمَّ لَم يَرتابوا وَ جاهَدوا بِأموالِهِم و أنُفسِهِم فِي سبيلِ الله أولئِكَ هُمُ الصّادقون
منحصراً مومنان آن كسانند كه به خدا و رسول او ايمان آوردند و بعداً هيچگاه ريبي به دل راه ندادند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد كردند آنان به حقيقت راستگو هستند.
قرآن کريم
خداوندا, اكنون كه تنها با تو سخن مي‌گويم و تو را شكر گذارم پس تو را شاهد مي‌گيرم عزيزترين و بهترين چيزي كه تو به من دادي و آن جانم مي‌باشد و چيزي بهتر از آن ندارم. پس آنرا در راه تو و براي رضاي تو هديه مي‌نمايم, هديه‌اي كه خود شما به ما عنايت كردي. پروردگارا باز تورا شاهد مي‌گيرم كه اين راه را با آگاهي كامل انتخاب نمودم و با تمام وجود شهادت را كه سعادتي بس بزرگ است ,مي‌پذيرم چرا كه شهادت حد نهايي تكامل يك انسان است و نيز شهادت رداي سرخ است كه عاشقان الله را شيفته مي‌سازد. مي‌بينم كه آيه شريفه قرآن چگونه ما را زيبا راهنمايي مي‌كند. شهادت بالاترين مرحله‌اي است كه انسان مي‌تواند به آن برسد و آن مرحله‌اي است كه انسان به هواي نفس خود پاسخ نمي‌دهد و غالب بر آن است و دنيا براي او ناچيز است و نمي‌تواند بماند و همانند زنداني است كه او را مجبور به زيستن كنند و او در اين حال به نفس مطمئنه رسيده و خداوند تبارك و تعالي بر اين دنيا او را نمي‌تواند بپذيرد و او را به سوي خود مي‌طلبد و بر ماست كه اين نهال نوشكفته را با خون خود به ثمر برسانيم و اين تكليف بر ماست وامت اسلام و خداوند به ما توفيق انجام اين كار را عطا فرمايد و من پيامي براي شما كه بايد اين نهال را تا آخر به ثمر برسانيد دارم و آن پيام اين است :
«أطيعُوا الله وَ أطيعُوا الرّسولِ وَ أولِي الأمرِ منكم»
اطاعت كنيد خداوند را و اطاعت كنيد از رسول و اطاعت كنيد از صاحبان امر كه در نبودن رسول به جاي آنان هستند.
اطاعت از امام اين مرجع تقليد شيعيان جهان يك امر و قانون الهي است كه بر دوش ما و شما نهاده شده كه او دست جنايتكاران غرب و شرق را از اين مملكت بريده است و صلاح اين امت اسلامي را مي‌خواهد و بايد او را ياري كنيم مانند اصحاب امام حسين(ع) كه در كربلا به ياري آن امام بزرگوار و معلم شهادت براي همه نسلها بايد به ياري نائب امام زمانمان بشتابيم.
پدر عزيزم در راه خدا اسماعيل‌هاي خود را آماده كن. مبادا اگر فرزندت در راه خدا حركت كرد و شهيد شد غمي بر چهره مردانه‌ات بنشيند و بدان كه شهادت يكي از اعضاء خانواده باعث سربلندي و عزت شرف خانواده و اسلام مي‌گردد .
مادرم هر وقت به ياد من افتادي شكر خدا را به جا آوريد كه خدا لياقت مادر شهيد بودن را به تو عطا نموده واقعاً خوشا به حال شما ومقامتان نزد خدا .
همسر عزيزم كه در تمام مدت طول زندگي مشتركمان جداً در سختي و دشواري زندگي پا به پاي بنده بودي ومن از روي او به زحمات بي‌دريغي كه مي‌كشيد شرمنده هستم, اگر خداوند از بنده راضي شد و توفيق شهادت نصيب بنده گشت هر دو فرزندم را همسرم بزرگ كند.
برادران و همسنگرانم به جهانخوران شرق و غرب بگوييد كه اگر خانه و كاشانه‌ام رابه آتش بكشيد اگر گلوله‌هاي شما قلبم را سوراخ كند, آرزوي شنيدن يك كلمه ضعف و زبوني و آرزوي فروختن دينم را به گور خواهيد برد. به آنها بگوئيد كه اگر پيكرم را زنده زنده پاره كنند و پاره‌هاي تنم را به آتش بسوزانند اگر خاكسترم را به دريا بريزند از دل امواج دريا صدايم را خواهيد شنيد كه فرياد مي‌زنم اسلام پيروز است.
سعيد اسلاميان




خاطرات
                                             
مصاحبه با همسر شهيد سعيد اسلاميان
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون . کساني که در راه خدا کشته مي شوند ، مپنداريد که مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدايشان روزي دارند.
من طوبي ترابي، همسر شهيد سعيد اسلاميان هستم .
 در مدرسه ،  شغلم مربي پرورشي بود  و بازديد از خانواده شهدا به عهده مربي پرورشي بود ،  گاهي منزل شهدا مي رفتيم . آنجا بود که مادر شهيد مرا ديد و هر روز صبح که من به مدرسه مي رفتم ايشان جوري ساعتشان را تنظيم کرده بودند که حتما صبح ها مرا مي ديد و مي ايستاد و سلام و احوال پرسي مي کرد ، من هم براي احترام جواب ايشان را مي دادم تا اينکه يک روز ايشان به مدرسه آمدند و حقيقتش ايشان چند بار گفته بودند که مي خواهيم بياييم منزلتان راستش من ذهنم به اين خطور نمي کرد که براي چه مساله اي است و مي گفتم که ، شايد  ايشان مي خواد صحبتي با من بکند. يه روز سرايدار مدرسه از من خواست که بيايم دم در،  خانمي با من کار دارد . ديدم مادر شهيد اسلاميان است ايشان از من آدرس منزل خواست، منتها اون موقع سال 61-60 بود دانشگاهها بسته بود و من قصد ورود به دانشگاه را داشتم، گفتم که قصد ازدواج ندارم و علتش اين است که مي خواهم ادامه تحصيل بدهم و گرنه مورد خاصي نيست. ايشان رفتند و بار ديگر با دختر خانمشان آمدند و اسرار کردند که شما حالا آدرس را بفرمائيد بالاخره ما ميهمانيم . گفتم: حالا که ميهمانيد خوش آمديد. تشريف آوردند منزل و يک روز با همشيره شان آمدند از من اجازه خواستند که اجازه بدهيد خود شهيد هم بياد . مادر من خيلي در امر ازدواج سختگير بود ، خصوصا که  من دختر اولش بودم، ولي انگار اصلا دهنش را بسته بودند . موقعي که من مخالفت مي کردم ايشان مي گفتند: نه حالا تشريف بيارند . يک روز قرار شد که با خود شهيد بيايند منزل ما.  روز دوشنبه بود و آمدند ونزديک غروب بود خيلي کم مانده بود به اذان مغرب،  گويا ايشان جلسه ضروري برايشان پيش آمده بود و بعد از اتمام جلسه آمدند منزل ما. من شيريني را بردم،  ديدم ايشان برنمي دارد من نشستم ، خواهر  ايشان گفت: ايشان روزه است چون امروز روز دوشنبه است،  من خودسازي هاي امام را حقيقتا در وجود شهيد ديدم،  که چطور عمل مي کردند . بعد ها ديدم حاج آقارضا فاضليان و شهيد و مادر و پدرش و چند تا از دوستان شهيد آمدند منزل ما و آنجا بود که حاج آقا يک صحبتي در جلسه کرد و براي من حجتي شد که حاج آقا ديگه براي خواستگاري آمده ، مسله کمي نبود و ما وضعيت را ديديم در همان جلسه صيغه محرميت توسط حاج آقا خوانده شد. قرار شد که ما در مرتبه دوم خدمت ايشان برسيم و از نزديک حاج آقا را زيارت کنيم قرار براين بود که از امام وقت بگيرند براي عقد ما ، ولي امام وقت دير داده بودند و ايشان چون مسر بودند که زودتر عقد را انجام دهند، اين بود که با حاج آقا رضا فاضليان، نماينده وقت و امام جمعه شهر ملاير که شهيد عنايت خاصي به ايشان داشت و در همه مسائل با ايشان مشورت مي کردند و نظر ايشان را جويا مي شد، گفتند که،  من وقت گرفتم همين روز برو يم آنجا. يک روز برفي از  آذرماه بود ، با ماشين رفتيم و حاج آقا خطبه عقد را خواند و خيلي مراسم بي تکلف و ساده اي بود.
حالا نمي دانم آن چيزهايي که سال 60-61 بود ، ما هيچکدامش را الان مشاهده نمي کنيم. آن صفا و صميميتي که بود  و اخلاصي که در کار بود ، آنقدر بي آلايش بود که اولين روز زندگيمان را ايشان روزه گرفته بود ، که نشان بدهد فقط باز شدن اين راه براي زندگي به خاطرهمان سنت الهي است و گرنه ، چون چيزي بيش از اين نيست . بعد حلقه ازدواجمان حالا مراسمي است ، که چه عروس خانمها و چه آقايان مي روند بازار براي خريد حلقه. من از ايشان خواستم که خب بالاخره بايد يک حلقه اي ، يک انگشتري چيزي براي شما خريد کنيم. ايشان گفتند : حالا که شما اصرار داريد ، يک مغازه انگشتر عقيقي توي بازار در خيابان سنگ شير است  و آقاي ترابي به شما نشان مي دهند . آنجا انگشتري براي من بخريد . ما تصور کرديم که چه مغازه اي و چه چيزهايي پشت ويترين هست . مغازه را پيدا نکرديم ما ديگر داشتيم برمي گشتيم ، ديديم يک مغازه کوچکي آنجاست . من رفتم گفتم : آقاي ترابي را شما نمي دانيد کجاست؟ گفت: هم اينجاست. گفتم: ما يک انگشترعقيقي مي خواستيم براي آقاي اسلاميان، ايشان شماره دستشان را هم داشت و با سادگي و بدون تکلف يک انگشتر عقيق براي ايشان تهيه کرديم و به ايشان داديم.
در رابطه با ازدواجمان ، مراسم خاصي به اين نحو که مراسم مي گيرند نداشتيم. شهيد با من صحبت کرد ، به خاطر اينکه دو سه روز بيشتر نمي تواند جايي باشد .ما هم قصد مسافرت داشتيم ، نظر من را پرسيدند که اگر قم برويم چطور است؟ گفتم: فرقي نمي کند حالا قم باشد يا جاي ديگر . به خاطر اينکه لطمه اي هم به کار ايشان نخورد ، ما دو شب در قم بوديم و بعد از دو شب به منزلي که در شکريه بود و منزل يکي از دوستان ايشان بود ، رفتيم و زندگي جديدمان را شروع کرديم. روز سوم ازدواجمان بود که مساله راي گيري بود و انتخابات مجلس شوراي اسلامي و من منشي صندوق بودم و ايشان هم ناظر بر صندوق بود که مي رفت و سرکشي مي کرد در حوزه ها . بعد من از ايشان سوال کردم، که اگر نهار بياييد ، منزل من نيستم. گفت: خب. من حالا جايي هستم ايشان هيچوقت واضح نمي گفت، که من مسئوليت خاصي دارم تا اينکه سر ظهر بود و من پاي صندوق راي داشتم راي مي نوشتم براي خواهري، ديدم يکي گفت: خانم چرا اينطوري مي نويسي؟ ، سرم را که بلند کردم، ديدم که شهيد اسلاميان است و همان تبسم هميشگي اش را داشت . بعد فرداي آن روز بود ، که ايشان عازم جبهه شدند. هميشه در حال رفت و آمد بودند. ايشان روز چهارم ازدواجمان به جبهه برگشت تا اينکه اين رفت و آمدها ادامه داشت. و تاريخ عقد ما ، 20 آذرماه در سال 61 و تاريخ ازدواجمان، فروردين 62 بود .


مختصري از خصوصيات اخلاقي شهيد در منزل :
يکي از خصوصيات شهيد که همه آنرا مي گويند، تبسم هميشگي شهيد بود . با روي گشاده برخورد مي کرد و اين يکي از خصوصيات بارز شهيد بود که لبخند هميشگي داشت . با وجود خستگي زيادي که داشت هيچوقت در ظاهر نديدم که ايشان گله يا شکايتي داشته باشد يا چهره عبوس داشته باشد و خصوصيت بارز ديگر ايشان ، صبوري او بود. خيلي صبور بود بعضي مواقع من به حالت مزاح مي گفتم: فرمانده مگر صبور مي شود، شما چطور در جبهه کاري مي کنيد که همه از شما حساب مي برند؟
ايشان با آن نگاههايي که پر از مفهوم بود ، به من نگاه کرد و با آن نگاه ، جوابم را داد.
در مدت اين 6 سال ، هيچوقت در خانه به من دستوري نداد.
يک خاطره اي که دارم اين است که:
يک روز من داشتم ورقه تصحيح مي کردم ايشان هم مشغول خواندن  کتاب بود ،  بعد ايشان ديد من نيم خيز شدم که برم بيرون، گفت:  جايي مي خواي بروي؟ گفتم: نه. نشستم ورقه تصحيح کردم، حدود يک ساعت بعد بلند شدم مجددا بروم بيرون، گفت : اگه مي ري آشپزخانه براي من هم آب بيار. گفتم: يعني شما از اون ساعت تشنه ايد که من مي خواستم بروم بيرون؟ گفت: اين اجازه را ندارم که به شما دستور بدهم بگم آب بيار!
يعني شهدا واقعا والا بودند. حالات و آن خلوصشان و آن رفتارشان . من بعد از شهادت ايشان که سيره نبوي را مي خواندم ، ديدم همه اش را در شهيد مي ديدم. يعني يکبار خلاف اين دستورات را رفتار نکرد .
 يکي از خصوصيات شهيد اين بود که: هر وقت با شهيد صحبت مي کردم ، خيلي دوستانه مي نشست همه صحبتهايم  را گوش مي کرد و به عدالت رفتار مي کرد و شايد هم به اين خاطر بود ، که توي دادگاه هم کار کرده بود. او قشنگ حرفهاي طرف را مي شنيد و مي گفت: خوب مثلا طرف مقابل چه گفته است . او هم مي گفت: نه مقصر فلان شخص است . قضاوتي که ايشان داشت هميشه عادلانه بود، اين نبود که از روي احساس باشد و از روي عقل بود. او با خلق و خوي محمدي خود  ،بسيار مهماندوست و مهمان نواز بود و خيلي راحت بود .اينجا برادرهاي سپاه رفت و آمد مي کردند ، راحت بودند . اين طور نبود که بگويند دير شده الان وقتش نيست، اصلا اين قضايا نبود. اکثر برادرهاي سپاه وليمه از او مي خواستند. به خاطر ازدواج ما ، هي مي گفتند: بايد به ما وليمه بدهي ، ايشان وليمه نداده بود ، که خوب مهدي به دنيا آمد بعد از مهدي ، علي به دنيا آمد. گفته بودند ديگه اگر ندهي ، خودمان مي آييم خانه ، به خاطر اينکه به ما وليمه ندادي. بعد اکثر اين  افراد که بعدا شهيد شدند ، در کربلاي 4 عمليات فاو و از جمله شهيد شکري پور ، شهيد حسن ترک ، همه اينها را يک شب ما افطاري داديم. آمدند منزل ما با چه رغبتي و چه قدر بي آلايش و پاک  بودند.

شهيد با شما و فرزندانشان چه رفتاري داشت ؟
 شهيد واقعا همه کارهايشان با نظم بود . يعني وقتي مي آمدند خانه، براي من ،نقش همسري را به نحواحسن  ايفا مي کرد  و نقش پدري را براي بچه ها.  اين طور  نبود که حالا بگويد خسته ام .  وقتي مي رسيد، مي گفت: به چيزي نياز داريد ، چي کم داريد، کمک مي کرد. هيچوقت منتظر نمي ماند که همه چيز را من سر سفره بچينم ، مي ديد تا شروع کردم سفره را بياندازم ، خودش دنبال من مي آمد و کمک مي کرد .

شهيد با پدر و مادرشان چه رفتاري داشتند ؟
با نهايت احترام و تواضع با همه رفتار مي کرد ، چه با اعضا خانواده خودش و چه با خانواده من. با وجود اينکه مجروح بود و پاش توي گچ بود، هيچوقت حالت او ، خوابيده نبود. وقتي کسي وارد مي شد ، حتما با احترام برخورد مي کرد. باز وقتي که مجروح بود در کارهايي منزل مي ديد کار من خيلي زياد است، با همان عصا و چوبدستي که همراه داشت ، سعي مي کرد کمک کند. مي گفت: بچه ها را بگذار پيش من و به امورات منزل برس و با بودن او ، حقيقتا مي گويم : من هميشه از او درس اخلاق مي گرفتم و آن موقعه هايي که در بيمارستان بود ، براي پرستارها يک ساعت درس اخلاق               مي گذاشت. پرستارها سوال مي کردند ، که آيا اين اخلاق و رفتارش توي خانه هم اينجوري است و واقعا رفتارش شبيه پيغمبران و امامان بود، که حقيقتا برايشان مانده بود. يک اردويي رفته بوديم با برادرهاي سپاه ، که مي خواستيم برويم مشهد. ايشان آمد ، هر سال منو به سفر زيارتي مي برد. با آن همه مشغله کاري هم که داشت، مي گويم: مديريت و تقسيم بندي برنامه هاش عالي بود. حالا چه در منطقه، چه در منزل بعد ما که رفتيم سوار اتوبوس شديم، آقاي اسلاميان بچه ها را بردند برايشان بيسکويت چيزي بخرند به ما گفتند که خانمها آخر اتوبوس بنشينند و آقايان جلو اتوبوس. بعد که ايشان آمد ديد همه خانمها عقب هستند و آقايان جلو . هم اينجوري ايستاده گفت: چرا اينجوري عمل کرديد؟ اون برادر مسئول گفت: گفتيم راحت باشند. گفت: چه راحتي يک روز هم که خواستيم برويم مسافرت، بچه ها را ريختيد سر آنها و به خودشون واگذاشتيد! بلند شويد هر کس با خانمش بنشيند ، حداقل کمکش کند. اين که کار خوبي نيست شما آنها را به خودشان واگذاشتيد. حقيقتا مي گويم: همسران پاسدار به من مي گفتند : تو را  به خدا بگو با آقايان ما حرف بزند ، همه اين تفکر را ندارند و يکبار نشد که اين بچه ها رو به من بدهد . مي گفت: من شما را آوردم که يک مقدار راحت باشيد، اگر آن مسائل که روي دوش شماست آن موقع هايي که من در جبهه ام، الان هم باشد، ديگر اين مسافرت نيست که ! و اين ، درس عبرتي بود براي سايرين والان هم گاه خواهران را مي بينم ، مي گويند که مشخص بود ، که ايشان اين دنيايي نيستند وبراي اينجا ساخته نشده بود، مگر ممکن است انسان اينقدر تمام مسائلش مثل اون چيزهايي که اسلام گفته ، باشد. وقتي از منطقه که مي رسيد ، خب بالاخره جبهه ديده بود ، جنگ ديده بود و من ، آن خستگي را در چهره ايشان مي ديدم. مي گفت: هر چه هست بايد پشت در خانه بگذاري و بيايي. با اين تفکر که خودش هم مي گفت: من شرعا وقتي که اينجا هستم بايد به شما برسم . با توجه به اين که در مسائل سياسي شهر هم بود و استانداري مي رفت و دادگاه سر مي زد ، احيانا يک وقت مي گفت: نهار مي آيم خانه، مي ديدي ساعت 5 مي آمد . وقتي مي آمد از پائين پله ها شروع مي کرد با خنده مي گفت: اين هم مرد  است که شما داريد ، چرا اينقدر بد قول است .
خودش مشکلات را حل مي کرد ، قبل از اينکه برسد به من مي گفت: خب ديگر وقتي آدم شوهرش مسئول است ، اينها رو هم بايد بپذيرد. توي اين مدت ما هيچ مشکلي با هم نداشتيم من حتي زبان گله و شکايت نداشتم . خصوصيات خوب ايشان روي من تاثير گذاشته بود . ايشان با هر شخصي مثل خودش برخورد مي کرد . اگر شخصي با محبت بود ، ايشان هم همانطور بودند . احترام خاصي براي پدر و مادرش قائل بودند و براي ديدنشان هميشه مي رفت اگر نمي رسيد ، حتي سر رفتن به جبهه سر مي زد . مقيد به اين امر بود اگر مي ديد شخصي در مقابلش ايثار دارد او هم ايثار مي کرد و اين نبود که ايثار نکند و حتما جواب محبت را مي داد  و مهمان نواز بود. سعي مي کرد تا آنجا که مي تواند همه را ببيند . بين بچه هاي سپاه پيچيده بود ، که زندگي آرامي دارند و هيچوقت آقاي اسلاميان توي جبهه ناراحت نيست و خانمش هم توي خانه ناراحت نيست و ما احساس مي کرديم که ايشان وظيفه اش است که برود و وقتي هم که مي آمد ، وظيفه اش را به نحو احسن انجام مي داد. اين بود که اکثر دوستان درس مي گرفتند.  مي ديدي ساعت 9 شب يک خانم و آقايي آمدند و مي گفتند: ما مي خواهيم درس بگيريم. دوستانش مي گويند، که اکثرا اگر جايي مي رفتند  که من نبودم، ايشان سهم مرا توي جيبش مي گذاشت، حالا تخمه بود ساندويچ. دوستان مي خنديدند و مي گفتند: آقاي اسلاميان سهم خانمت را داري برمي داري؟!
 ما يک ارتباط خاصي با هم داشتيم . يکبار دوستان نقل مي کنند براي اينکه ايشان سالم از منطقه برگردد، غذا خوري کاکتوس نهار بدهند . آخر شايعه شده بود ، که ايشان در عمليات بيت المقدس شهيد شده  و به گوش من هم رسيد ، ولي چون اين آمد و رفتن ها هميشگي بود، برايم عادي بود. زود خودم را نمي باختم . خيلي صبور بودم  و صبر ايشان روي من هم تاثير گذاشته بود. وقتي خواهرها مي پرسيدند: آقاي اسلاميان اينجاست؟ مي گفتم : نه.  مي گفتند: چطور مارش حمله را مي شنوي و اينقدر آرامي و من مجبور بودم خودم را وفق بدهم و يک آرامش خاصي به من دست مي داد ، چون مي گفتم: خدا حافظ است ، ديگه از دست بنده کاري ساخته نيست.
 برادران در غذا خوري کاکتوس بودند، ديدم ايشان آمد دنبال من. من در مدرسه بهشتي بودم و بچه ها رو هم برداشت و رفتيم ناهار. فقط قرار بود ، به آنها ناهار بدهند ولي گفته بود: يک روز هم که من اينجا هستم  ، نمي خواهم زن و بچه هام تنها باشند. اين کارها براي آنها تازگي داشت و غير مستقيم درس مي داد به خانواده هايي که با هم اختلاف داشتند. خب يک مقدار کدورتي بينشان بود و هميشه مي گفت: خوب زندگي کنيد ، بياييد به کميت نگاه نکنيد ، به کيفيت نگاه کنيد . اين مهم نيست که چقدر باشد ، مهم اين است که چطور باشد. ايشان آنقدر علاقه به خانواده من داشتند که در شهادت ايشان هر دو خواهر من نتوانستند در تشييع جنازه شرکت کنند. يعني هر دو در بيمارستان بودند. من آبديده شده بودم و با حالات شهيد و برخوردهاي او آشنا بودم. شهيد آنقدر با محبت بود که مجذوب اخلاقش مي شديم و خانواده من الان هم به بزرگي از او ياد مي کند و اسمش که بياد ، يک احترام خاصي به او دارند.  چون به هيچکس بدي نکرده بود و هرچه از دستش مي آمد ، خوبي مي کرد و مي گفت: تا آنجا که برايتان مقدوراست به ديگران خوبي کنيد.
 تهران که بود سري به خواهرم مي زد که چيزي کم نداريد ، اين بود که خيلي مجذوب اخلاقش بودند، براي همين در شهادتش وقعا گريستند .
حالات شهيد موقعي که از جبهه مي آمدند ، اين بود که به محض شنيدن اذان مي ديدي ما داريم بحث مي کنيم ، چون من حاج سعيد را فقط يک همسر نمي دانستم ، يک دوست و همراز راهنماي خوب در زندگيم بود ، به محض شنيدن اذان باکسي حرف نمي زد و بحث را قطع مي کرد و آستين ها را بالا مي زد و مي گفت: ادامه اش براي بعد ، وقت نماز است. اينقدر قضيه برايش جا افتاده بود ، که حتما بايد نماز را اول وقت مي خواند. خودسازيهاي امام را دقيقا رعايت مي کرد . روزه هاي 2 شنبه و 5 شنبه ، خواندن دعا. اکثر مواقع خانه نبود . يک روز در خانه ، قبل از شهادتش ورقه ها را گذاشته بود و داشت نام شهدا ، لحظه شهادت ، نام عمليات و همان چيزهايي که حفظ آثار دنبالشه  را مي نوشت ، شماره مي زد . بعد وقتي رفت بيرون و نگاه کردم، ديدم شماره 38 را خالي گذاشته و 39 و 40 نوشته شده . ديدم با مداد کم رنگ نوشته: سعيد اسلاميان يعني قشنگ براي خودش جا گذاشته بود و من بارها شده بود که به او گفته بودم : امروز چقدر نوراني شدي خيلي وقت ها مي خواست برودمنطقه مي آوردمش تو ، آيت الکرسي مي خواندم و فوت مي کردم. مي گفتم: حالا برو. مي گفت: چرا اون دفعه اين کار را نکردي ؟ مي گفتم: اين دفعه طلعت نور مي بينم، احساس مي کنم خدا مي خواد تو را ببرد.
حتما قرآن گوش مي داد و مي خواند. الان هم نوارش هست ، اخبار روز را مطمئنامي گفت گوش بدهيم. مي گفت :  بايد بدانيم دور و برمان چه مي گذرد، تو انقلابمان، توي کشورمان . مواقعي پيش مي آمدکه نماز جمعه مي رفتيم، اگر مهمان داشتيم، نمي رفت ولي اگر جايي مهماني دعوت مي کردند، مي گفت: بعد از نماز جمعه مي آيم. دوست داشت بعد از نماز که مي آيد ، حالا من به هر دليلي که نرفتم، بايستم تا غذا را با هم بخوريم. همان کاري که امام مي کرد ، سفره که انداخته مي شد صبر مي کرد تا خانمش هم بياد  و بعد غذا بخورد.  در تمام شرايط پا به پاي ائمه و تمام الگوهاي شناخته شده حرکت مي کرد ، ( دعاهايي که مي خواندند) . زيارت عاشورا را حتما مي خواند و علاقه شديدي به روضه حضرت زهرا و حضرت رقيه داشت . هميشه مي گفت: در زندگي متوسل به اين دو هستم.  اکثر در دعاي کميل شرکت مي کردند و بارها مهدي را ، ايشان برمي داشت و علي را من و در دعاي کميل شرکت مي کرديم و در نماز جمعه هم شرکت فعال داشت .

از جبهه که برمي گشت چه رفتاري داشت؟
هميشه با لبخند وارد خانه مي شد . مي گفت: مي دانم مشکلات زندگي روي دوش شماست و توي اين مدت زياد زحمت کشيديد و سعي مي کرد به نحوي در کارهاي خانه سهيم باشد و مشکلات را حل کند .
ايشان وقتي از جبهه مي آمدند ، زمان خاصي نداشت که بگويد چند روز مي ماند. يکبار بين عمليات کربلاي 4 و 5 بود ، که کربلاي 4 شده بود ولي کربلاي 5 شروع نشده بود ، من مريض بودم ، ديدم ساعت 9 شب آمد خانه، گفتم: تا چند روز اينجايي؟ گفت: حالا هستيم. بعد که رفتيم اتاق گفتم: راستش را بگو تا چند روز اينجايي؟ گفت: راستش تا 5 صبح ، يعني تو جلسه به بچه هاي فرمانده هم گفته بود: مي روم خانه يک نماز 4 رکعتي بخوانم و برگردم و آنها متوجه شده بودن ، که منظورش وطن است .حالا اون چيزي که بود و امري را که مهم مي پنداشت ، ديگر مساله ماندن در اينجا براش مهم نبود. حتي شده نيم روز مي آمد و برمي گشت. وقتي امام مي فرمود : جبهه ها نياز به اينچنين افراد دارد ، ديگر ماندن مهم نبود. هميشه همينجور از منزل  به منطقه از منطقه به منزل. همين حالت را نسبت به آن دنيا داشت  ومي گفت: ما هميشه بايد آماده باشيم، هر وقت گفتند : بيا برو، آماده باشيم .

فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده چه تاثيري گذاشته بود؟
شهيد با خلوص بود . من از ابتداي زندگيم با ايشان ، ايشان را بري از هر عيب و نقص مي ديدم. خلوصي که داشت ، ساده زيستي،  همه اينها نشات گرفته از فرهنگ جبهه بود و ايشان مدت زيادي در جبهه بود و اين نبود که يکبار برود. خلوص نيت اصلا در شالوده اصلي ايشان بود. در سرشت او بود. صفا، صميميت ،صداقت، پاکي ،ساده زيستي، همه اينها شاملش مي شود و مهمترين قضيه اين بود، که برکتي که پول ايشان داشت. هميشه حقوق که مي گرفت ،مي گذاشت لاي قرآن و من يا ايشان از داخل قرآن پول بر مي داشتيم. هر چه خرج مي کرديم فکر مي کرديم ، که ديگر نيست ولي بعد مي ديديم باز پول هست و به خاطر خلوص ايشان بود .
 از پاوه از ايشان خواسته بودند ، که به منطقه غرب کشور بيايد و آنجا را سر و سامان بدهد. پاوه هم شرايط خاص خودش را داشت. بعد از شهيد چمران ، همه پاوه رامي شناسند . ما قرار شد براي زندگي برويم آنجا و علي تازه بدنيا آمده بود. من مرخصي يکساله گرفتم و شهيد گفت، که مرخصي بگيرم تا حداقل اين يکساله را پيش هم باشيم . آنجا خوب مسئوليت ايشان زياد بود. مسئوليت نيروهاي محلي آنجا و سپاه آنجا به عهده اش بود . يک روز قرار بود پاوه رابمباران کنند و شايعه شده بود، که صدام مي خواهد بمباران کند و ايشان 6 صبح رفت بيرون .  خب من نمي دانم از خودم تعريف کنم ، ولي توي شهر ترسي به خودم راه ندادم . نمي دانم اينهم از تاثيري بود که از حاج سعيد گرفته بودم ، من آنجا  بودم با يک بچه سه ماهه بغلم و تنها.
همسايه هاي ما ، بچه هاي کادر سپاه بودند، نه آنهايي که به منطقه مي روند. در خانه ما را زدند و گفتند ، که خانمها و بچه ها را مي خواهيم جاي امن ببريم ، ساعت 8 صبح بود ، که عراقيها بمباران را شروع کردند و من چون اجازه از ايشان نداشتم و حاج سعيد هم صبح زود رفته بود، نرفتم. گفتند: نمي ترسي؟ گفتم: حقيقتش مي ترسم ولي به ايشان نگفتم، ممکن است بياد و ناراحت بشود. ايشان ساعت 30/5 عصر بود که در راباز کرد و گفت: شما سالم هستيد؟ گفتم: کجا مي خواهي بروي؟ همه رفتند تنها من ماندم. من را هم مي خواستند ببرند، نرفتم. گفت: آن موقعه اگر مي رفتي، خانم حاج سعيد نبودي؟! کار خودت را درست انجام دادي.
 واقعا جبهه تاثيرش را گذاشته بود. آنوقت که ايشان روزهاي متمادي روزه مي گرفت، من فکر مي کنم که نشات گرفته از آنجا بود. آنوقت که ايشان توي بيمارستان بود و دکتر به من گفت: مي گويند حرف شنوي خوبي از خانمش دارد، شما به او بگوييد روزه نگيرد. من به او گفتم: آخر چرا اينقدر روزه مي گيري، الان سه ماهه که خوابيدي ،آخر مجروحيتش به اين صورت بود که 3 ماه فقط توي بيمارستان ، وزنه 13 کيلويي به پايش آويزان بود، شما فکرش را بکنيد، انسان اگر 3 ماه يک خودکار به پايش باشد، چه حالي دارد، اما ايشان بسيار شاداب بود و براي پرستارها درس اخلاق گذاشته بود. من وقتي گفتم: روزه نگيرد، گفت: مي داني چيست، خدا هر چي را که بخواهد مي شود. او ادامه داد:
من ديگر عادت کردم روزهاي دوشنبه و پنج شنبه روزه بگيرم، الحمدلله تنها کسي که بعد از مجروحيش ، پايش يک سانت هم با پاي ديگرش فرق نداشت ، ايشان بود. اينها همه عنايات خدا بود و آن اعتقادي که ايشان به خدا داشت ، بود. يا آن لحظه اي که ايشان از ناحيه پا مجروح شده بود ، در کربلاي 5 شلمچه برده بودنش اتاق بيهوشي ، که بيهوشش کنند و پايش را قطع کنند و گفته بودند ، که خونريزي خيلي زياد است و اگر پايت قطع نشود، از بين ميروي. گفته بود: ديگر هر طور صلاح است . مي گفت: براي يک لحظه دلم شکست، گفتم: ببين بعد از قطع پا ، باز هم مي توانم در جبهه موثر واقع بشوم. مي گفت: همان جا که رفتم پيش دکتر ، دکتر قهر کرد و رفت . گفت: چقدر مي آوريد بس است، چه خبر است، من از ديشب تا حالا نخوابيدم و رفت.
عنايت خدا بوده و ديگر ايشان را بيهوش نکرده بود و آمده بودند. مريضهايي که حالشان وخيم بوده را برده بودند و خودشان ايشان را جدا کرده بودند و برده بودند شيراز . آنجا دکتر لبناني بوده از او مي پرسند: چند سال توي جبهه اي؟ گفته بود: از اول جنگ و دکتر گفته بود: حيف است که پاي تو قطع بشود و دکتر نهايت سعي اش را کرده بود و پاي ايشان قطع نشده بود و تا موقع شهادتش هم بود و هيچ مشکلي هم پيش نيامد و اينها را من تاثير گرفته از فرهنگ جبهه مي دانم، که واقعا ايشان اينقدر با خدا ارتباط داشت ، که خدا هم امدادهاي غيبي اش را به وضوح مي ديدم ، که هر مشکلي داشت ، خدا امدادهاي غيبي اش را به کمک ايشان مي فرستاد .

 بينش شهيد نسبت به نوع زندگي در رابطه با تدبير زندگي:
 چون ايشان يک فرمانده عالي رتبه بود و در منطقه سازماندهي انجام مي داد ، خيلي خوب مي توانست تسلط روي زندگي داشته باشد و کارها را نظم بدهد. در زندگي هر تدبيري هم که مي انديشيد ، به نحو احسن انجام مي داد و وظايف هر کس را مشخص کرده بود. مي گفت: اسلام خودش وظيف را براي ما مشخص کرده ، ما نيازي نداريم که بخواهيم از خودمان تدبيري داشته باشيم. کارهاي منزل با شماست و کارهاي بيرون و خريد و چيزهايي که به مرد مربوط مي شود ، با من. دقيقا چيزي که پيامبر فرموده بود. در تربيت بچه ها هم سهيم بودند . بچه ها : مهدي 5 ساله و علي 3 ساله بود، که پدرشان شهيد شد. او از ابتداي زندگي ، با محبت با من و بچه ها برخورد مي کرد. ما از روي احترام ايشان را دوست داشتيم واين مسئله را بچه ها با آن کوچکي پذيرفته بودند. مهدي موقعه اي که مهد کودک مي رفت ، مي ديد بچه ها هي مي گويند جشن تولد اين  را خب در منطقه بهشتي ، که يک منطقه بالاي شهر بود ، از بچه ها شنيده بود و  مي گفت: براي من جشن تولد بگيريد. من به پدرش گفتم، که بچه چند بار گفته من توجيهش کردم ولي باز هم دارد مي گويد، شما باهاش صحبت کن. او قشنگ نشست و دو ساعت مثل بچه با مهدي صحبت کرد، که طرز تفکر ما با آنها فرق مي کند. گفت: من برايت جشن تکليف مي گيرم، حالا آن موقع اصلا صحبت از جشن تکليف نبود و آن قضيه شيخ صدوق که به پسرش گفته بود را بيان کرد. او براي ما معلم بود . بارها مي شد به او مي گفتم: حرف بزن مي خواهم گوش بدهم ، يا وقتي با مشکلي روبرو مي شدم با ايشان درميان مي گذاشتم و راه حل مشکل را مي گفت، بايد اين گونه عمل کنيم. بچه ها با آن سن کمشان از او درس مي گرفتند و يا هميشه مي گفت: با بچه ها با احترام برخورد کنيد، وقتي ميوه مي آوريد بچه ها هر چند کوچکند ، ولي بشقاب جداگانه برايشان بياوريد. در مورد ساده زيستي و حيا و پوشش اسلامي را رعايت مي کرد. هيچ وقت حتي پيش برادر من با زيرپوش ظاهر نمي شد . طرف محرم يا نامحرم نبود، ولي مي گفت: همه اينها باعث مي شود، ديدش نسبت به انسان برگردد. خود من هم بارها  مي ديدم از خواب که بلند مي شد، زود لباسش را مي پوشيد و آن حجب و حيا را در هر شرايطي رعايت مي کرد .

سفارش در مورد تربيت فرزندان :
 خب تصور شهيد اين بود ، که مي گفت: الحمدلله من چون بچه بزرگ بودم، مسئوليت پذير بودم. بعضي مواقع مي گفتم: اينهمه مشکلات را نمي تواند حل کند. بعد مي ديدم ، نه ، خيلي راحت کنار مي آيد و حل مي کند و بعضي وقتها به خاطر همين ، مي گذاشت مشکلات را روي دوش من باشد، که ببيند نحوه برخورد من چگونه است. بارها مي گفت: مي توانستم اين مشکل را حل کنم ، ولي مي خواستم خودت آبديده شوي. يعني، دقيقا مي دانست که مسافر است و من بايد با مشکلات دست و پنجه نرم کنم. همين قضيه پاوه را که گفتم، خب يک شرايط خاصي بود. وقتي ايشان بعداز تاريکي هوا آمد ، من ديگر نگران بودم و ناراحت و خيلي ترسيده بودم. مي گفت: من خيلي راحت مي توانستم بيايم کنار شما بنشينم ، ولي خواستم خود شما را آبديده کنم و خيلي خوب مي دانستم براي شما سخت است ودر آن شرايط ، هيچ کس توي منطقه نيست و کومله و دموکرات اگر بويي مي بردند، خانم من تنهاست ، حتما کاري انجام مي دادند ولي من کاري نکردم تا شما به يک چيز برسيد و سختي زندگي را بچشيد و من مي گفتم: يک وقت اگر قرار شد ،شما برويد .مي گفت: دست خداست و هميشه حلاليت مي خواست.

نامگذاري فرزند :
با حاج آقا ارتباط خاصي داشت و در همه کارها با ايشان مشورت مي کرد و براي نامگذاري فرزند هم به من گفت: شما مادر بچه ايد، اسم هايي که دوست داريد ، بنويسيد. من هم مي نويسم. 6 تا من نوشتم 5 و 6 تا هم ايشان و نظر پدر و مادرش را هم پرسيد و گفت : مي خواهيد اسم برادر شهيدم را روي بچه بگذاريم، ايشان رضايت نداد و تاکيد کرد که دو اسمي باشد و ايشان اسم ها را پيش حاج آقا رضا فاضليان برد تا براي تبرک ، يک اسم انتخاب کند و محمد مهدي را انتخاب کرد و علي هم که مشخص بود، چون شب 19 ماه مبارک رمضان بدنيا آمد. اين را هم بگويم ، که قبل از اينکه ايشان برود منطقه، زنگ زد و احوال مرا پرسيد، گفتم: حالم خوب است . گفت: يعني هيچ مشکلي نيست که من بيام همدان! گفتم: نه. در حاليکه دکتر گفته بود، ممکن است همان روز بچه به دنيا بياد و من رابردند بيمارستان و ايشان دوباره سحر زنگ زده بود و فکر مي کردم دختره ، ولي ايشان مي گفت: پسره و اسم پسر انتخاب کن. سحر زنگ زده بود و خواهرم نگفته بود، گفته بود مثلا رفته فلان جا ، ولي ايشان گفته بود: من فکر مي کنم آنجايي که مي گويي نيست. مي گفت: من همين جوري متعجب ماندم که اين  را از کجا مي داند ،بعد گفته بود : بچه علي و خودش پشت تلفن اصلا اسم بچه را گفته بود و محمد علي گذاشتيم و بعضي وقتها براي مزاح مي گفتند: چرا علي و مهدي گذاشتي؟ مي گفت: من اولي و آخري را گذاشتم، تا ده تاي بعدي هم بياد تو عالم. خيلي بچه را دوست داشت و به آنها عشق مي ورزيد .

هنگام اعزام او به جبهه چه حالي داشتيد؟
خب ناراحت مي شدم ، چون انسان که ازدواج مي کند، براي اينکه يک همدل ، يک همراه داشته باشد. تنهايي برام سخت بود ، ولي ابتدا که ايشان مي رفت ، من متوسل به دعا مي شدم. از زير قرآن که ردش مي کردم ، يک آرامش خاصي به من دست مي داد ، بعد تشديد مي شد. آن هم به خاطر خستگي ابتداي زندگي  بود . خب آن موقع که مارش حمله را که مي زدند ، همه مردم بخصوص ما مي دانستيم، ايشان مي خواهد برود عمليات. خوب اين روي همه اثر مي گذاشت. گوشي را برمي داشت و مي گفت: يا زهرا يا زهرا. مي گفتم : خبري عمليات مي خواهد بشود؟ مي گفت: نه من اسم شما را آوردم و حقيقت را مي گويم. پشت تلفن هم دعا مي کردم و هيچوقت هم، اين حالت هم نبود ، که با گريه باشد. براي دوستان تعريف مي کردم ، شايد  گريه ام مي گرفت ، ولي پيش ايشان هيچوقت گريه نکردم. مي گفتم : اين روحيه اي که دارد بايد حفظ شود. منطقه حالا هر چي بود ، مشکلات و اضطراب و نگراني و توسل به خدا هر چي بود ، پيش ايشان چيزي را اظهار نمي کردم که روي ايشان اثر بگذارد و ايشان خودش دقيقا اين حالت را متوجه مي شد. يک شب خيلي قشنگ نماز خواند . تمام حرکاتش فرق مي کرد. من دعا کردم ، با دفعه قبل فرق کرد. من از زير قرآن عبورش دادم و رفتم تا حياط و بدرقه اش کردم. بعد دوستانش دم در منتظرش بودند ، همين که آمد برود ، من فکر کردم که ديگر او را نمي بينم و احساس کردم که اين آخرين بار است. من آن طرف در بودم . گرفتم دستش را و کشيدم داخل ، گفتم: بايست. گفت: چي شده؟ گفتم: يک احساسي به من دست داده . گفت: چه احساسي؟ گفتم: حالا باش، مي خواهم دعا بخوانم. گفت: دوستانم منتظرند. گفتم: من نگرانم . رفت به دوستاش گفت: برويد يک ربع ، بيست دقيقه ديگر بيايد . بعد دعا خواندم و صلوات فرستادم. گفت: همه چيز دست خداست .يک آرامشي به من داد. برايم حرف زد و گفت: مي خوام مثل هميشه به من بگي برو. آخر هميشه مي گفتم برو به سلامت ، نميرفت. هميشه رضاي خدا را در نظر داشت و مي گفت: حتي نمي خواهم موقع رفتنم ، خانمم ناراحت باشد .

نحوه برخورد با مشکلات :
خب، زندگي مشکلات دارد . چون من بچه اول خانواده بودم ، سعي مي کردم خودم مشکلات را حل کنم ، ولي قبل از شهادتش، شکوه و گله و شکايت نداشتم . هر چي بود مي ديدمش ، مي آمد و مي رفت. حضورش تمام خستگي را از تن انسان مي برد و سه شب بود که ايشان شهيد شده بودند، من يک خوابي ديدم ، که روي من خيلي تاثير گذاشت. ديدم شهيد آمده تو خواب ، مي دانستم شهيد شده. گفتم: پس گفتند تو شهيد شدي و نمي توني بيايي اينجا؟ گفت: نه، من هر زمان که تو بخواي مي آيم اينجا. همان احساسي که موقع زنده بودنش داشتم  را در خواب هم همان طور داشتم . گفتم: پس شهيد نشدي؟ گفت: چرا شهيد شدم . شروع کردم برايش حرف زدن. گفته بودم که ،  تو زندگي ما همين جوري بوديم، ساعتها با هم حرف مي زديم. مادرم مي گفت: شما چقدر حرف مي زنيد ، مگر زن و شوهر هم اينقدر با هم حرف مي زنند. آقاي اسلاميان مي خنديد و مي گفت: مگر شما با حاج آقا حرف نمي زديد؟ مي گفت: نه بابا ما کي اينقدر حرف مي زديم ، شما خيلي با هم حرف مي زنيد و خيلي دوستانه و صميمي هستيد .         بعد يک دفعه گفت: الان من بايد بروم. گفتم : نه نرو ، خيلي سخته اگر تو بروي ، خيلي مشکله ، من نمي توانم صبر کنم. برگشت و يک نگاه عميقي کرد و گفت: زهرا تحمل کن، تحمل کن ، تحمل کن.  سه بار تکرار کرد .آن شب که از خواب بيدار شدم ، برايم خيلي عجيب بود. گفتم: ابتدا آمده بگويد، فقط صبر و تحمل داشته باش. اصلا صبح آن روز که بلند شدم ، حرفش توي گوشم بود که بايد تحمل کنم. بعدش هم خوشبختانه پدر و مادرم بودند که کمک کردند در مشکلات. بچه ها کوچک بودند ، ولي خانواده خودم در مواقع مشکلات خيلي کمکم کردند . من مديونشان هستم . وقتي با مشکل مواجه مي شدم کاري از دستشان برمي آمد، برايم انجام مي دادند . مدتي که ايشان در جبهه بود ، من خب خيلي سريع به خاطر همين فشارم پايين مير فت. علي و مهدي کوچک بودند، من علي را باردار بودم . فاصله علي و مهدي ، کم بود. وقتي در جبهه بود، فشارم مي رفت پايين. به خاطر همين فشار زندگي ، قبلش آمد و گفت: مشکل خاصي نداري؟ گفتم: نه.  گفت: من احساس مي کنم رنگ شما پريده ؟گفتم: نه . من گفتم: او الان مي خواهد برود. بعد اگر ما برويم دکتر  و بگرديم، نمي شود. ايشان که رفت ، من تنها بودم  و فشارم آمد پايين. آن وقتها خانه ما اينطوري نبود. اين طرفها نه کسي خانه ساخته بود نه مکاني بود . بيابان بود  و حالت باغ را داشت. من حالم خراب شد و حالا نه وسيله اي بود ، نه تلفني. چون هر بار که گفتند تلفن بکشيم ، ايشان نگذاشت. خيلي به بيت المال حساس بود . خدا را شاهد مي گيرم ، يکبار ماشين آورده بود همشيره هاي من را سوار نکرد و گفت: شما را مجبورم سوار کنم ، ولي خانواده شما را مجبور نيستم .
تا سوار ماشين بيت المال مي شد،  اول رفع مظالم را کنار مي گذاشت و بعد استفاده مي کرد و اين حالتهاي شهيد را ما الان کم مي بينيم در جامعه و هر بار که به ايشان گفتم: خب شرايط يک جوري است که ما به شما نياز داريم و بايد تلفن بکشيم ، قبول نکرد. موقعي بچه هاي سپاه آمدند و تلفن کشيدند ، که ايشان سه ماه بستري بود و بايد در خانه مي ماند و آن را هم به خاطر کار منطقه قبول کرد و چون بايد وضعيت منطقه را مي پرسيد ، نمي شد برود سپاه و بيايد . حال من هم خراب بود و تلفن در دسترس نبود. بچه را هم مجبور بودم بغل کنم. توي آن شرايط خاص ، بچه را خواباندم و رفتم بيمارستان اکباتان و تا رسيدم ، خوردم زمين. بعد هم ، که کسي همراهم نبود بگويد: چرا حالم بد است . ولي مي دانستند فشارم پايين است، بايد سرم بزنند و آن موقع بود که سرم اصلا پيدا نمي شد و مي دادند به رزمنده ها و يک سرم به من زدند. حالم کمي بهتر شد . بعد از من پرسيدند: از کجا آمدي، چي شده ؟
گفتم: حال و روز من اين است. بعد انگار به شهيد الهام شده بود، زنگ زده بود و من را پيدا کرده بود . بعد به يک رزمنده 3 تا سرم داده بود، آورده بود. بعد خودش هم حتي شده براي يک ساعت مي آمد ، سر مي زد و مي رفت. 

نحوه ارتباط شما با شهيد چگونه بود ؟
بيشتر تلفني بود و حضوري بياد ندارم و تا حالا هم نامه نداده. تا جايي که ممکن بود زنگ مي زد ، چون اتاق فرماندهي بود خيلي راحت مي شد با او ارتباط برقرار کرد . ولي يکبار فقط تو کربلاي 5 خب شرايط سخت بود و ما ارتباط با هم نداشتيم. حاج سعيد جلو بود، دوستانش هم مي گويند: خب ايشان يک فرمانده عالي رتبه بود ، ولي مي ديدي جلو هست و کاتيوشا رو دوشش دارد و شليک مي کند . به هر حال ، قبل از اينکه عمليات شود ، 40 روز بود ما ارتباط نداشتيم، که يک فکسي دوستش فرستاده بود ، که حاج سعيد سالم  است و از زبان ايشان نوشته بود، که من سالم هستم . من چون خصوصيات روحي ايشان را مي دانستم، فکر نمي کنم که ايشان فرستاده باشند ، چرا که همان شبي که از قبل اعلام  کرد ،يک شب از 9 شب تا 5 صبح مي آيد ، آمد و رفت. هر وقت هم که مي خواست مي آمد ، مي ديد و مي رفت . دوستش بخاطر اينکه ما نگران نباشيم (چون که ما 40 روز بود  ما خبري نداشتيم و جو طوري بود که  نمي توانستند عقب برگردند و ارتباط برقرار کنند) ، فکس فرستاده بود.

علاقه زيادي به حضرت زهرا و حضرت رقيه داشتند و هر وقت اسمشان مي آمد ، اشک در چشمانش جمع مي شد . آن مظلوميتي که داشت، آن روضه هايي که مي خوانديم و... ، خانه که مي آمد ، مي گفت: روضه حضرت زهرا را بخوانيد . واقعا جاي تعجب است که اينقدر ارتباطشان با خدا نزديک بود، که روز شهادت ايشان ، مصادف بود با شهادت حضرت زهرا . يکبار خودش مشرف شده بود حرم حضرت زينب ,نقل مي کرد : چند نفر را ساعتها معطل کرده بود ، به خاطر اينکه روضه حضرت رقيه را از يک مغازه که رد شده بود گوش بدهد. مي گفت: شما نمي دانيد به اين بچه ، چه گذشته، شما اينها را نمي شناسيد ؟!

اطاعت از امر ولايت فقيه:
ايشان واقعا امام را دوست داشت و در عمل هم نشان مي داد و به ايشان از همه طرف از استانداري ، حتي از طرف خود آقاي استاندار از شهرباني آمدند که ايشان در شهر مسئوليت بگيرد ولي قبول نکرد و مي گفت: امام گفته جبهه ها را نگه داريد، الان وظيفه ما اين است که توي جبهه باشيم و اين را واقعا در عمل نشان داد . حاج سعيد خيلي موقعيت ها برايش پيش آمد و هيچکدامش را نپذيرفت، فقط به خاطر اطاعت از امر ولايت فقيه و دستورات خودسازي امام را عينا رعايت مي کرد و آن عشقي که به امام داشت بيشتر در عمل بود. هميشه روزه مي گرفت، نماز اول وقت خواندنش و آن سخن که امام گفته بود و مي گفت: زماني که جنگ هست، من در جبهه هستم، بعد از آن در دادگاه انقلاب اسلامي. چون ايشان و برادرشان در شکل گرفتن آن سهيم بودند، بارها از ايشان خواسته بودند که واقعا نياز دارند به ايشان ، با توجه به فعاليتهايي که از قبل داشتند وشناختي که روي منافقان داشتند و آن مسائل سياسي که از زمان شاه داشتند.مي گفتند: شما بياييد به سنگر اوليه تان ، ولي ايشان هيچکدام را قبول نکرد و مي گفت: تا زماني که امام فرموده: مساله اصلي، جنگ است، در آنجا خواهم ماند. حالا خيلي ها شايد بگويند: ما امام را دوست داريم، اما عمل مهم است و فقط زبان گفتن شرط نيست. واقعا عشق داشت به امام و احترام خاصي به عکس ايشان داشت. يعني هر بار که عکس جديدي از امام مي آمد ، من مي ديدم که ايشان بلافاصله عکس امام را گرفته و قاب کرده. يک وقت هايي مي ديدي امام را دعا مي کرد و گريه مي کرد.

ايشان وقتي که مجروح شدند ، آقاي رفسنجاني و مسئولين رده بالا به ديدارشان رفتند. چون در دفتر فرمانده کل قوا هم بودند،ايشان را مي شناختند. ايشان قرار بود يک ديدار خصوصي با امام بگيرد و با هم برويم ، ولي نشد . اما خودش با امام ديدار داشتند .
چند بار به ديدار امام رفته بودند ، فقط خيلي دوست داشت من را هم ببرد  ولي نشد .

 سال آخر دبيرستان بود که جنگ شروع شد و به جبهه رفت. سال 59 بود و چند تا از امتحاناتش مانده بود ، که زمان مجروحيتش خواند و امتحان داد و قبول شد. يعني با اون شرايطي که داشت درسها را خواند و قبول شد و از ايثارگران مي آمدند امتحان مي گرفتند و ايشان بعضي مواقع با مزاح مي گفتند: خانم معلم بيا بپرس ببينم کجا را اشتباه دارم؟!
از موقعيت ها خوب استفاده مي کرد. بعد از اتمام ، شروع کرد ادامه دادن. حالا نه درس و مدرسه ، با حوزه ارتباط داشت. کتابهاش الان هم هست و کتاب غير درسي زياد مي خواند  و مي گفت: حالا که قراره علممان را گسترش بدهيم ، چه اشکالي دارد دانشگاه نشد ، حالا خودمان شخصا بخوانيم. ( البته دانشگاه هم قبول شده بود بعد از شهادت ايشان نامه آمد که بياييد چون هم ايشان هم من هر دو قبول شده بوديم. ديگر شرايط روحي من طوري نبود که بخواهم ادامه تحصيل بدهم و ايشان هم که حضور نداشت و چون قرار بود ما با هم شروع کنيم ) و به هر حال از هر موقعيتي ، به نحو عالي استفاده مي کرد. زبان خارجه خيلي دوست داشت و زبانش را داشت قوي مي کرد و الان هم مدرکش که سپاه داده ،  کارشناسي يا کارشناسي ارشد است.
 
چگونه خبر شهادت را به شما دادند؟
چون سعيد بارها زخمي شده بود و به من اين خبرها را داده بودند، اين بود که ، آمادگي داشتم. و چون ايشان هفت ، هشت بار زخمي شده بود ، لذا آمادگي لازم را داشتيم .
يک بار برگشتش طولاني بود و يکبار هم شيميايي شده بود. نمي خوابيد و مي آمد خانه در مي زد و يک استراحتي مي کرد و مي رفت. بدنش پر از ترکش بود، تو چشمش، گردنش ، تمام بدنش. هر وقت ميرفت با ترکش برمي گشت. اينها را هم مجروحي حساب نمي کرد و مدام دوستان زنگ مي زدند و احوالپرسي مي کردند و قطع مي کردند, مي گفتند: مي خواهيم حالتان را بپرسيم. من هم احوالپرسي مي کردم  و بعد ديدم ، در يک روز ، سه چهار نفر زنگ زد. برايم سوال پيش آمد، که بي دليل نيست ، چه لزومي دارد فلاني همين طوري زنگ بزند و بگويد خودت خوبي ، بچه هايت خوبند، تو ذهنم تلفن چهارمي که زنگ زده شد، ازش پرسدم که خبري شده. سعيد طوريش شده؟ گفت: نه مگر خبري شده؟ شما چيزي مي دانيد؟ گفتم : نه .
بالاخره قطع کردند و آمدند دنبال پدرم و بردنش بيرون. فهميدم چيزي شده است . بعد من گوشي را برداشتم  و زنگ زدم به يکي از دوستانم . خيلي صادق بود و شوهرش هم با حاج سعيد دوست بود. من زنگ زدم  و گفتم: بالاخره قسمش دادم. زنگ زدم و شوهرش نبود. برادر شوهرش گوشي را برداشت  و گفت: ايشان نيست ، چون داشته گريه مي کرد. مي خواست من نفهمم. گفت: چرا اينقدر مضطرب هستيد خانم اسلاميان؟ گفتم: هيچي ، دوستان هي زنگ مي زنند  و قطع مي کنند، دلم يک چيزي مي گويد.
 گفت: دلت چي مي گويد؟ گفتم: مي گويد، زخمي شده. گفت: همان که دلت مي گويد.
 من گفتم: اگر به او خون بدهيم چيزي نمي شود. از زخمي شدن ايشان واهمه نداشتم. گفتم: شما چند تا از دوستانش که مي توانند خون بدهند را پيدا کنيد، تا برويم به او خون بدهيم. گفتند: باشد. من هم آمدم و آماده شدم. علي هم کوچيک بود. آماده اش کردم که برويم ببينم کسي مي آيد دنبالم. ديدم گوشي زنگ زد و گفتند: شما؟ گفتم: خانمش نيست و به دروغ اين را گفتم . گفت: شما؟ گفتم: من همسايه شان هستم. آن غريبه که من را نشناخت، گفت که حاج سعيد شهيد شده، يعني عينا  همين را  از پشت تلفن شنيدم. گفتم: کي؟ کجا؟ چرا؟
تا آنجا که يادم مي آيد ، تلفن در پشت دکور خانه مادرم بود . يک گرماي عجيبي در خودم احساس کردم. اصلا همه لباسم را در آوردم ، ولي باز احساس مي کردم هوا گرم است. حالا نمي دانم اين احساس را همه داشتند و به چه صورت بود. اصلا فکر مي کردم قلبم دارد مي گيرد. در آن لحظه بود که آن طرف فهميد ، من خانمش هستم . خب بالاخره خيلي سخت ، اما خدا هم تحملش را به ما داد. بالاخره بايد تحمل داشت و حالا با اين وجود ، خيلي مشکل برايم پيش آمد. چون ، حاج سعيد فقط براي من يک همسر نبود ، يک دوست بود ، يک همراز بود ، يک همدم بود. حالا از دستش داده بودم. فکر بکنيد همراه با اين مشکلات ، بايد راه زندگي را به تنهايي طي کنم و هميشه مي گويم: بارها اورا مي ديدند. به صورت امداد غيبي. بارها برايم پيش آمد. خدا را شاهد مي گيرم ، مهدي گريه مي کرد ، او را آمدند و بردند. گفتند: در هفته دفاع مقدس، مهدي را بردند تا درجه پدرش  را به او بدهند. بعد مهدي هم که ماشاءا... از نظر هيکلي بزرگ شده و رشد کرده، رفت و درجه را گرفت . من ديگر بعد از شهادت حاج سعيد نديدم کسي با لباس رزمنده وارد خانه ام بشود. خب بالاخره برام يک خاطره اي بود.
 ايشان ( مهدي ) به بچه هاي سپاه گفته بود:  که من را اينجوري به خانه نبريد . شايد مادرم ناراحت بشود. گفته بودند، که نه تازه خوشحال  هم مي شود. ( اين را مادرم تعريف مي کند که آن زمان پيش من بود)، من توي آشپزخانه بودم ، که يک دفعه مهدي در را باز کرد و به من گفت: خانم ديدم يک لباس نظامي رزمنده را و خيلي حالم خراب شد . مهدي ، عين پدرش است . رفتارش، برخوردش، خنده اش ، هميشه  لبخندي رو لبش است. همه مي گويند شبيه او است. با خودم به پدرش ، براي يک لحظه گفتم: کاش دوباره زنده مي شد.
يکبار علي کلاس چهارم بود . گفت: مادر من معجزه مي خواهم تا ببينم پدرم                  مي شود يک شب ، زنده بشود و بياد پيش ما. من دلم براي بابا تنگ شده!
 مگر معجزه اين نيست، که خدا هر کاري بخواد، مي شود. بيا نماز بخوانيم و دعا کنيم، بابا زنده بشود. من دلم مي خواد بابا را ببينم! خب واقعا سخت است، مگر اينکه  عنايت خود خدا باشد با همان امدادهاي غيبي و صبر و جز اين هم نمي شود کاري کرد. واقعا شهدا حيف بودند .
ايشان ثبت نام کرده بود براي حج و چون زخمي بود ، دکتر اجازه نداد و گفت: زخمت عفونت مي کند و نمي تواني بروي. ايشان خيلي تلاش کرد و سلامتي اش را به دست آورد که برود. ديگر نهايت ديدم به مسائل شرعي اهميت مي دهد و به او گفتم: از لحاظ شرعي اشکال دارد ، وقتي دکتري عدم گواهي سلامتي شمارا بدهد ، شما بخواهيد با پارتي بازي بروي حج و ديگر نرفت و گفت : من همه کارم براي اسلام است. وقتي اسلام مي گويد: نه. من هم نمي روم . يعني هميشه مي گفت : حلال و حرامها را ببينيد و هرچه خدا مي گويد و سليقه اي عمل نکنيد.
 ديگر من که اين جور گفتم، او نرفت. ما حالا اسمش را حاج سعيد نوشته بوديم. دوستانش خواب ديده بودند، سعيد اسلاميان رفته مکه يا امام جمعه گفتند، که دقيق  نمي دانم من که نديدم. ديده بودند ، که ايشان آن شبي که به شهادت رسيده ، دارند با لباس احرام خانه خدا را طواف مي کنند . بعد به ما گفتند ،  ( از دفتر امام جمعه) حاج سعيد اسلاميان بنويسيد، چون ايشان ثبت نام کرده بودند و حج ديشب رفتند.
 
نکات و حالات خاص شهيد:
هر وقت که در رابطه با جنگ از ايشان سوال مي کردم ، (خب ايشان در متن جبهه بودند) ، هيچي را به ما نمي گفتند. امانتدار و راز دار خوبي بود و به شوخي برمي گشت مي گفت: راديو چي گفته درباره جنگ؟در حاليکه خودش هم اطلاع داشت عمليات شده يا نه و به چه نحوي بوده ،  ولي هيچوقت بروز نمي داد. بعضي مواقع که در خانه با تلفن صحبت مي کرد، مي گفت: کبوترها زخمي شدند ، چند تاشان مي آيند. من از اينجا مي دانستم که منظورشان شهدا هستند ، يا رمزهايي که داشت به کار مي بردند. ولي هر بار از خودشان مي پرسيديم ، که به چه نحو است، نمي گفت. مي گفت: انسان بايد راز دار باشد. يک فرمانده نبايد هيچوقت حرفهاي جنگي خودش را حتي به همسرش هم بگويد. شما اگر مي خواهيد چيزي مطلع بشويد در رابطه با جنگ ، به اخبار گوش بدهيد و به همان بسنده کنيد و چيزهاي نظامي ديگر، بين نظامي ها بايد محرمانه بماند .
 
يک مسافرتي بود قبل از کربلاي 5 ، فرمانده هاي شهرها را خواسته بودند . ما آنوقت پاوه بوديم. خانمهاي پاسدار اگر بودند من برايشان کلاس قرآن مي گذاشتم ، مي آمدند منزل ما و من درس قرآن مي دادم . آنجا بعد از اتمام کلاس قرآن ، يکي از همسران پاسدارها گفت که قرار شما برويد مشهد. گفتم: من اطلاع ندارم. گفتند: چرا قرار است شما با خانواده برويد مشهد. بعد که آقاي اسلاميان برگشت، گفتم: مسئله اي هست؟ گفت: هيچوقت نبايد يک پاسدار حرفهايش را اينجوري به زنش بگويد! و من که به شما نگفتم ، قرار بود ما نرويم. حالا شما دلت مي خواد ما بريم، چه لزومي داشت که ديگري بيايد به شما بگويد!؟ گفتم: من که ناراحت نمي شوم ، اگر موقعيت طوري نيست که برويم، عيبي ندارد ، نمي رويم، حالا چيزي نشده. بعد ايشان به من گفت: شما آماده باش اگر شد مي رويم. ده درصد امکان دارد که برويم ، 90 درصد نرويم. قرار بود همه با هواپيما برويم. يک سميناري بود براي خانواده پاسدارها و فرمانده هان ، تا آنها مسائل جنگي و نحوه عمليات رو بگويند. ديگر دقيقا ساعت 12 بود،  که ايشان آمد و مضطرب گفت: سريع آماده شو که جور شده و الحمدلله فلاني آمده. ديگر ما مي توانيم برويم. يعني خواست خدا را مي خواهم بگويم . خودش مي گفت: در نماز دعا کردم که شرايطي فراهم شود که من ، شما را به اين سمينار ببرم. وقتي که رفتيم آنجا ، حقيقتا مي گويم: تنها کسي که بيشترين محبت را به خانواده داشت ، او وشهيد رفيعي بود.
شهيد اسلاميان يعني جوري بود، که صداي همه را در آورده بود. مي گفتند، که حتي يک روز هوا خيلي سرد بود ، من بارها مي گفتم،  که با اين وضعيت خاص ، حتما نمي مانند. هوا سرد بود و پاسدارها اورکت داشتند . آن زمان، اينجور بود که هميشه اورکت را مي پوشيدند،  تا مثلا ديدند که من رنگم مقداري سفيد شده و احساس کردند که من سردم شده، گفتند: شما بپوش. بعد همه گفتند: ديديد! ما مي گفتيم: اين ها چه جوري عمل مي کنند؟ همين جوري از دهانم در رفت و گفتم: اينها مهمانند؛ همونم شد.
 يعني هم شهيد اسلاميان و هم شهيد رفيعي ، حالتهايي که در ايشان ديديم در بقيه نديديم. آنهايي که زنده ماندند ، اين حالتها را نداشتند. يکي ديگه از مطالبي که خواستم عرض کنم و به حفظ آثار هم داديم اين بود که :
 تمام اسامي شهدا را نوشته بود ، قشنگ نحوه شهادت ، کجا بودند. که وقتي من اين را بردم به حفظ آثار دادم ، گفتند: کمک شاياني به ما کرديد. شهيد مواقع بيکارهاش توي خانه بود ، وقت اضافي داشت ، چند تا از نوارهاش و کتابهاش را مطالعه مي کرد.
از نحوه شهادت هر کسي مير فت و بالاي سرش عکس بر مي داشت. همين شهيد سموات که پيشش مي آمد ، همين طور بود، که حاج سعيد دستش را گرفته و چفيه اش را شهيد اسلاميان دارد، که عکسش را داريم. اکثر شهدا، شهيد درويشي، مروت، لحظه شهادتش همه اينها را ما در منزل داريم . يعني عکس هايشان را گرفت و بعنوان يادگاري نگه مي داشت. اصلا  اگر حضور شهيد نباشد، نمي توانيم به زندگي ادامه دهيم ، يعني اگر انسان نداند که اينها چه زحماتي را کشيدند ، نمي توند به زندگي ادامه دهد .  بالاخره انسان بايد يک طوري ، به يک چيزي دلبستگي داشته باشد و چون با اين همه مشکلات، خود شما هم مي دانيد زندگي امروزه دو نفري هم به سختي مي گذرد. شغل بيرون، مسئوليت مادر، داشتن 2 فرزند، مسائل و مشکلات ، تمام اينها ، همه با احساس حضور شهيد و هر بار که مي گويم من واقعا خسته شدم و دست نياز به سويش دراز کردم، امدادهاي غيبي کمکم کرده است .
حالا نمونه اي را خدمتان عرض مي کنم . من از حج مي آمدم، رسيديم فرودگاه. من وسايلي که داشتم و توي چرخ گذاشته بودم، مدام برمي گشت . خب حالا عدم توان جسمي بود. آنجا در يک لحظه از خدا خواستم و گفتم: اگر شهيد بود ، حالا يا پيش من بود ، حداقل براي بردن من مي آمد . توي همين حال ، ديدم يکي از اقوام را .
رويم نشد به او بگويم کمکم کند . گفتم : من بروم و بگويم بيايند تا چرخ را هول بدهند. رفتم ، ديدم بعد از نيم ساعت ديگر، من هر چي حرکت مي دادم، نمي توانستم. ديدم يه کسي آمد و سلام عليک کرد. ديدم فاميلمان آمد چرخ را از من گرفت. اين را من از امدادهاي غيبي و حضور شهيد مي دانم . خب آدم از هر طرفش مي آيد و مي رود و نمي بيند که اين حضور شهيد است يا نه ، ولي  بالاخره امداد غيبي بود که من را کمک کرد . در رابطه با مشکلاتي که براي بچه ها پيش مي آيد ، من اصلا لمس مي کنم حضور شهيد را . اين شده که من ادامه زندگي خودم را با شهدا مي بينم و حس مي کنم که با آنها ارتباط دارم. يعني اگه من فکر کنم که حقيقتا حالا ، چه از خواب ، چه از طريق ديگر، با ما ارتباط ندارند ، نحوه زندگي ما جور ديگري مي شود و همين هاست که مشکلات را برمن آسان کرده . يعني مي گويم که ديگر بايد مشکلات را ما جوري خودمان حل کنيم و تحمل کنيم.
 همان خوابي که ديدم ، ايشان به من گفت: تحمل کن . چه همسر شهيد چه کسان ديگر، بايد يکي پس از ديگري از عهده اش بربيايند. هميشه تصور من اين است که : گاهي سکوت ، گوياتر از تکلم و فرياد است. گاهي نبودن ، روشن ترين دليل حضور است. گاهي رداي سرخ شهادت (اين جامه بلند سرخ خدايي) يک آيه است . آيه بودن يک شاهد است، شاهد ايمان. آري در قلب نسلها و زمان ها در پهنه زمين ، اينگونه زنده اند شهيدان ما .








آثار باقي مانده از شهيد
نامه شهيد سعيد اسلاميان از زندان ستمشاهي به مادرش
بسم الله الرحمن الرحيم
پيشگاه مادر
خدمت مادر گراميم سلام عرض مي كنم و اميدوارم هميشه بيدار دل و سرزنده و پيروز باشي و خداي بزرگ در برابر تعهد و مسئوليتي كه تو قبول كرده اي و به حق نه تنها نام مادر حقيقي را زنده كرده اي بلكه به راستي يك مادر واقعي هستي ,به يقين براي اين گذشت و قبول تو را رضايت خودش قرار خواهد داد چون در عالم پاداش و جزا چيزي بالاتر از رضايت پروردگار ازيك بنده نيست و اينكه پيامبر به راستي چيزي به اسم بهشت را براي مادران قرار داده در واقع كمترين چيزي است كه در برابر يك مادر ,يك انسان واقعي و يك آدم مسئول به او وعده داده مي شود . بي دليل حرفي نمي زنم در پيشگاه خداوندي كه عدل مطلق است و ذره اي عمل را با ذره اي عكس العمل آن مي سنجد آيا مي توان جزاي يك مرد و يك پرهيزكار را بهشت قرار دهد و جزاي يك مادر را هم ,همان بهشت در صورتي كه ميان اين دو فرقي است به اندازه فاصله آسمانها تا زمين, اولي يك عبادت عابدانه دارد و بس ولي دومي يك عبادت عاشقانه؛ اولي خودش را جذب به عبادت عابدانه مشغول نمي كند ولي مادر ديگري را عاشقانه تربيت مي كند او خودش را و اين ديگري را گذشت اينست و بس.
پس به جاست كه بالاترين پاداش از آن تو و امثال تو باشد و بهتر بهشت با گل و گياه و حورالعين براي بندگان عابد كه خداي را جز به طمع بهشت او پرستش نمي كنند .
مي داني چه فرقي است بين او و تو؟ او خداي را از طريق خودش عبادت مي كند, زاهدانه ولي تو خداي را از طريق ديگري پرستش مي كني ,عاشقانه. او به اسم و رسم عبادت اكتفا مي كند ,توبه نفس عبادت توجه داري .
مادرم موضوع ديگري كه مي خواستم با تو درميان بگذارم مسئوليت است ,در نظام طبيعت براي هر موجودي مسئوليتي محدود در نظر گرفته شده است ولي در مورد انسان حدود تقريبا بي نهايت است و يك انسان مي تواند آنقدر مسئول باشد كه تا خدا و خداگونه شدن پيش رود اما در اين مورد يك اما هست و آن اينكه همه كس جسارت اين را ندارد كه انساني مسئول باشد و به تو و همه آدمهاي چون تو تبريك بايد گفت ,جهت داشتن جسارت مسئول بودن .همه كس را چنين قوائي نيست و چنين بزرگ انديشي كه تا حد همگي حس مسئوليت داشته باشد و به لحاظ آدم بودن حقوق آن را ادا كند و به لحاظ بودن خود را اثبات كند. اي كاش همه مادران چون تو بودند و آنچه را كه تو انجام مي دادند و آنوقت نه يك روز به مادر تعلق داشت بلكه همه زمان در تحت تسلط او بود .مادر من ساخته دستهاي تو هستم من كي ام ما و همه آدمها . من به داشتن مادري چون تو افتخار مي كنم من كي ام . خداي بزرگ در برابر همه مادران مسئول و وظيفه دان مباهات مي كند و به حق كه تو بايد گل سر سبد آفرينش باشي . مادر ، جان هميشه در وجود من هستي و با تو زندگي مي كنم و اصلا به چيزي به اسم دوري و فراق فكر نكن كه جزئي بيش نيست .نمي خواهم برايت لغت بنويسم ولي چيزي است كه از قلبم برخاسته ، هميشه زنده باشي فقط. والسلام سعيد اسلاميان 12/3/1354



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : اسلاميان , سعيد ,
بازدید : 276
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,577 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,678 نفر
بازدید این ماه : 2,321 نفر
بازدید ماه قبل : 4,861 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک