فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

دوم خرداد  1341 ه ش در شهر "مريانج" يکي از شهرهاي استان همدان متولد شد.او در خانواده‌اي چشم بر جهان گشود كه نورانيت قرآن وعشق و ارادت به اهل بيت پيامبر بزرگ اسلام(ص) در آن متجلي بود. اوپس از شانزده سال چشم انتظاري پدر ومادرش متولد شده بود واين انتظار طولاني مبارکي ميلاد حبيب الله را صد چندان مي کرد.
مادرش مي گويد: دو ساله بود چشم درد سختي گرفت . مدام ازش اشک مي ريخت . خيلي خرج دوا دکتر کرديم اما خوب نشد . کم کم داشت نا بينا مي شد .
يه شب دلم بد جوري شکست . متوسل شدم به امام حسين : گفتم : آقا شما يه کاري بکنيد اين بچه شفا بگيره .
همان شب خواب ديدم آقايي نوراني آمد دستي به سر و روي حبيب کشيد و گفت : چشم بچه ات خوب شد .
صبح که پا شدم ، ديدم داره تو گهواره بازي مي کنه و چشماي قشنگي برام مي خنده .
عزيز دوردانه بود . روزهاي اول مدرسه ، خودم مي بردمش تا در کلاس, ظهر هم مي
رفتم دنبالش .
به مادرش گفته بود : من خودم مي خوام برم مدرسه ، دوست ندارم يکي ببردم .همه ي بچه هاي کلاس يه طرف حبيب يه طرف .
گفتم : آقا معلم ، شما لطف داريد ؛ حبيب کوچيک شماست .
گفت : از حالا مث آدم بزرگاس ؛ هم نجيبه ؛ هم باهوش .
تحصيلاتش را تا دوره ي متوسطه در مريانج طي کرد.براده هاي خورشيد انقلاب اسلامي با پشت سر گذاشتن ديوارهاي منزل ساده ي امام خميني وحوزه هاي  علميه تمام شهرها وروستاهاي ايران را در نورديده بود. تازه روزهاي کودکي را پشت سر گذاشته بود که باانقلاب اسلامي ومعماربزرگ آن امام خميني(ره) آشنا شد, از آن پس بود كه دل در گرو مولاي خويش نهاد و به صف مجاهدان راه خدا پيوست. روزي که مردم جشن پيروزي انقلاب اسلامي را گرفته بودند,حبيبالله مظاهري 16ساله شده بود.او با سن کمي که داشت کارهاي بزرگي در راه پيروزي انقلاب اسلامي و براندازي نظام ظلم و تباهي در ايران انجام داد.او از پيشگامان اين مبارزه مقدس بود.
دوستانش تعريف مي کنند:
"رستاخيزي ها آمدند دبيرستان . يکي از آنها ، سر صف سخنراني کرد .
گفت : بياييد عضو حزب رستاخيزشويد . فرم عضويت را توزيع کردند ؛ گفتند فردا صبح بياوريد .
زنگ تفريح حبيب و دو سه نفر ديگر رفتند گوشه حياط و پاره  شان کردند .
داشت کار به جاهاي باريک مي کشيد .رئيس دبيرستان داد و هوار مي کرد .
اخراجتون مي کنم ؛ زندانيتون مي کنم ."

"در روزهاي سخت مبارزه ,روزي دانش آموزان دور حياط دبيرستان چرخ مي زدند و شعار مي دادند . رفت روي پله ها ، فرياد زد : اينجا فايده نداره بريم توخيابون .
حماسه سي مهر 1357 در همدان اينجوري شروع شد."

با تحقق آمال مستضعفين عالم و برقراري نظام عدالت محور اسلامي، خود را در متن مبارزات انقلاب با گروههاي فاسد وضد انقلاب قرارداد.با فرمان امام خميني (ره)مبني بر تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به همراه ديگر يارانش سپاه را در همدان بنيانگذاري کردند.
شروع جنگ تحميلي شعله‌هاي هميت و شجاعت را در درونش بيش از پيش شعله ور ساخت و حضور در دفاع مقدس را بزرگترين واولين وظيفه خود دانست.
 حبيب اله مظاهري در جبهه هم مسئوليت پذير وپيشگام بود ,مدتي از حضورش در جبهه ها مي گذشت که به فرماندهي گردان مسلم بن عقيل (س)درلشکر 27 محمد رسول الله(ص)  منصوب شد .اودرنقش يک فرمانده دلير وشجاع ماه‌هاي متوالي با کمترين امکانات به جنگ با متجاوزان پرداخت تا سرانجام در رمضان سال 1361 روزه خود را با خون افطار كرد ومورد پذيرش حضرت حق قرار گرفت.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيتنامه
بسم رب الشهدا ءوالصديقين
اين شهدا حق زيادي بر گردن ما دارند.   امام خميني
و لو يشاءا... لا نتصر منهم ولكن بعضكم ببعض و الذين قتلو في سبيل ا.. فلن يضل اعمالهم...
وليكن اين جنگ كفر و ايمان براي امتحان خلق به يكديگر است و آنانكه در راه خدا كشته شدند خدا هرگز رنج و اعمالشان را ضايع نمي‌كند.
خداوندا شكر كه سعادت خدمت در راه خودت را به ما عطا فرمودي،پروردگارا لياقت خود سازي و فدا شدن در راه تداوم انقلاب اسلامي را به ما عطا فرما.من به عنوان يك پاسدار مي گويم اگر به درجه شهادت نائل شوم خواست خودم بوده است و عاشقانه به اين راه ايمان داشته‌ام چون اين راه ,راه انبياءوراه سعادت است.بايد آنقدر تلاش كنيم تا كلمه خدايي ,تا ارزشهاي خدايي بر كرسي حاكميت جهان بنشيند.
 ما براي اسلام مي‌جنگيم كه دين نمونه خداست و نجات انسانها دراين دين است.آري برادرانم اسلام عزيز احتياج به خون دارد چون براي ماثابت شده است هر چقدر خون بيشتر بدهيم انقلاب اسلامي زودتربه پيروزي مي رسد .
خداوندا تو شاهدي كه در اين مدت خدمتم در جبهه جنگ فقط رضاي تو را مي خواستم و راضي بودم به رضاي تو.
پدرو مادرعزيزم شما در پيشگاه خداوند سرفرازيدو شهادت فرزندتان را براي خود افتخار بدانيدو صبور وشكيبا باشيد كه خداوند با صابران است(ان ا..مع صابرين)برادرانم برخيزيد و سلاح بر زمين افتاده ما رابر  گيريد و از اسلام عزيز دفاع كنيد و شما خواهرانم سعي كنيد خود را با جامعه اسلامي تطبيق دهيد و زينب وار در جامعه اسلامي خدمت كنيد اميدوارم با ريخته شدن خون ما انقلاب اسلامي تداوم يابد.
والسلام 22/9/60                              حبيب ا... مظاهرين






خاطرات

چسبيدم به ضريح و زار زدم و گفتم : آقاجون ! چهار ده ساله که بچه دار نمي شم ؛ از خدا بخواه به من بچه اي بده تا در عوض همه همسايه ها را جمع کنم و بيام به پابوست .
يه سال بعد همسايه ها را با خرج خودم بردم مشهد . توي حرم گفتم آقا ممنونتم مي شم اگه يه پسر هم بهم بدي .
دو سال بعد رفتم به پابوس آقا . جلوي ضريح ، قنداقه را گرفتم بالاي دستام . گفتم : يا امام رضا ، اين پسر نوکر شماس .

دو ساله بود چشم درد سختي گرفت . مدام ازش اشک مي ريخت . خيلي خرج دوا دکتر کرديم اما خوب نشد . کم کم داشت نا بينا مي شد .
يه شب دلم بد جوري شکست . متوسل شدم به امام حسين : گفتم : آقا شما يه کاري بکنيد اين بچه شفا بگيره .
همان شب خواب ديدم آقايي نوراني آمد دستي به سر و روي حبيب کشيد و گفت : چشم بچه ات خوب شد .
صبح که پا شدم ، ديدم داره تو گهواره بازي مي کنه و چشماي قشنگي برام مي خنده .

عزيز دوردانه بود . روزهاي اول مدرسه ، خودم مي بردمش تا در کلاس, ظهر هم مي رفتم دنبالش .
به مادرش گفته بود : من خودم مي خوام برم مدرسه ، دوست ندارم يکي ببردم .همه ي بچه هاي کلاس يه طرف حبيب يه طرف .
گفتم : آقا معلم ، شما لطف داريد ؛ حبيب کوچيک شماست .
گفت : از حالا مث آدم بزرگاس ؛ هم نجيبه ؛ هم باهوش .

آقا ناظم گفت : کسي حق نداره با چادر بياد سر جلسه نهايي . چاره اي نبود ، با روسري رفتم .
عصر که بر گشتم خانه ، آنقدر غر زد از هر چه امتحان دادن بود ؛ پشيمان شدم .
حالا چند سالش بود ؟ ده سال ؛ او کلاس سوم بود من کلاس پنجم .
عصر که از مدرسه آمد ، کيفش را انداخت گوشه اي و با عصبانيت در آمد که :
- من ديگه مدرسه نمي رم !
- گفتم : چي شده ؟
- گفت : چرا معلم بي حجاب برامون فرستادن ؟
- گفتم : حالا که تکليف نشدي ؛ تکليف شدي مي فرستمت همدان .
- مرغع يه پا داشت ؛ نرفت مدرسه .
- مجبور شدم بفرستمش همدان ، يه مدرسه بهتر .

- صاحب زمين بالايي آمدو گفت : خيار ؛ گله اگه آب نخوره مي ميره ؛ يه ساعتي حق آبت را بده من . کار هميشه اش بود . حرفي نزدم گفتم باشه ، همسايه س ، عيبي نداره .
- عصباني آمد که : حبيب نشسته کنار نهر آب ، نمي ذاره .
- قند توي دلم آب شد ؛ ولي به روي خودم نياوردم ، رفتم گفتم : حبيب جان ! بذار آب بره توي بوستان خيار .
- حق به جانب گفت : الان آب مال ماست .
- گفتم باشه ، خودم اجازه دادم .

- زمستان بود . حبيب غيبش زده بود. دوباره مادر چشم از در بر نمي داشت . گفت : شب شد مرد ! پاشو يه کاري بکن .
- پدر يه دلش آرام بود . گفت : هر جا رفته باشه بر مي گرده و با خودش زمزمه کرد : شايد هم دوباره رفته ...
- لپهاش گل انداخته بود . دستاش شده بود لبو . رفت زير کرسي .ما در با گوشه چشم نگاهش کرد :
- آخه تو اين برف و بوران رفتي امام زاده محسن که چي ؟
- نذر داشتم ... بايد مي رفتم .
- هر کاري کرد نتوانست بيشتر از اين حرفي ازش بکشه .

- دعوايي مي شد حبيب را واسطه مي کردند . نماز خوان کلاس بود .
- بهش اطمينان مي کردند . دوستش داشتند ؛ از بس متين بود . عاقل بود .

- رستاخيزي ها آمدند دبيرستان . يکي از آنها ، سر صف سخنراني کرد .
- گفت : بياييد عضو حزب شويد . فرم عضويت را توزيع کردند ؛ گفتند فردا صبح بياوريد .
- زنگ تفريح حبيب و دو سه نفر ديگر رفتند گوشه حياط و پاره شان کردند .
- داشت کار به جاهاي باريک مي کشيد .رئيس دبيرستان داد و هوار مي کرد .
- اخراجتون مي کنم ؛ زندانيتون مي کنم .
- چند ماه بعد که کار انقلاب بالا گرفت ، خودش را اخراج کردند .

- جمعيت دور حياط دبيرستان چرخ مي زدند و شعار مي دادند . رفت روي پله ها ، فرياد زد : اينجا فايده نداره بريم توخيابون .
- حماسه سي مهر 1357 در همدان اينجوري شروع شد .

گفت : هر طور شده بايد به تشييع آقا برسيم .
- گفتم : ماشين نيست .
- گفت : پياده مي رويم .
- از مريانج تا همدان دويديم .
- تابوت آخوند ملاعلي ، روي دوش جمعيت جلو مي رفت .
- حبيب بغضش ترکيد وقتي عکس آقا را دست مردم ديد .
- طنين لا اله الا ال... جمعيت ، آهنگ تند تري به خود گرفت.
- و از گوشه و کنار فريادهاي ديگري بلند شد :
- بگو مرگ بر شاه ...
- حبيب هم شروع کرد .
- شعله هاي آتش که از سينما و مشروب فروشي کنار ش زبانه کشيد ؛ من هم جرات پيدا کردم و با حبيب هم صدا شدم .

- سراسيمه با پسر عمويش ؛ علي ؛ آمد خانه .تند تند اعلاميه و عکس هاي امام را قايم کرد داخل علوفه ها که تل انبار شده بود گوشه حياط .
- گفتم : چي شده ؟!
- گفت : ساواکي ها دنبالمون مي گردن .
- ميان انبوه جمعيت مرا رها کرد و خودش را رساند جلوي ماشين . آقا که پياده شد ، زود تر از بقيه ، رفت دست و صورتش رو بوسيد .
- چشمانش از خوشحالي برق مي زد ؛ صداش از شوق مي لرزيد .
- به آرزوم رسيدم ؛ آقارو بوسيدم .

- شهيد مدني که از تبعيد بر گشت همدان ، طولي نکشيد که انقلاب پيروز شد .
- به پدر گفت : مي خوام برم سپاه .
- پرسيدم : يعني همام سربازي ؟
- گفت نه
- ساده ساده پرسيدم : آخرش چي مي شه ؟
- گفت : آخرش را ديگه نپرس .
- اصرار کردم ؛ گفت آخر نداره خواهر !

- با خودش گفت : اين نصفه شبي کجا مي رن ؟
- برف سنگيني مي باريد . خود روي گشت سپاه را پارک کرد کنار خيابان . شيشه را داد پايين .
- جايي مي ريد برسونيم .
- زن و مرد ميان سالي بودند . گفتند :
- دنبال مسافر خانه مي گرديم .
- سرما کولاک مي کرد . مسافر خانه ها جا نداشتند . گفت نگران نباشين . امشب مهمان منيد .
- و بردشان خانه پدرش .

- رسيدم تويسرکان يکراست رفتم سپاه . گفتند رفته مسجد جامع .
- باران شديدي مي آمد . مسجد پر بود از جوان ؛ نصف پسر ، نصف دختر .
- فرمانده عمليات سپاه خودش داشت آموزش ژ3 مي داد .
- کلاس تمام شد . گفتم : اهل خانه چشم انتظارن ! دو ماهه نديدنت !
- گفت : مي آم ؛ دوره آموزش اين بچه ها تموم شه مي آم .
- يه هفته بعد آمد اين همه مدت از خانه دور مي شد .
- هفته به هفته نمي آمد . خانه . يه وقتي هم که مي آمد ، شب مي آمد و صبح زود مي رفت .

- يکي از همسايه ها از دنيا رفته بود . بهش پيغام داديم ؛ آمد فاتحه . بعد از مراسم ؛ همسايه ها مي پرسيدن : اين پاسدار کيه ؟ و مي شنيدند : حبيبه پسر مش رستم .
- باهاش روبوسي کردند ، التماس دعا گفتند . حبيب اما فقط تواضع کرد .
- با اصرار گفت . بيا سر جاده يه قواره زمين بخر ، دو تا اتاق توش بساز ...
- تعجب کردم :
- دو طبقه خانه را بزاريم بريم وسط بر و بيابون ؟!
- گفت : دوست ندارم از سپاه که ميام خونه کسي منو ...
- گفتم : همه دوست دارن تو رو ببينن ؛ اونوقت تو ...
- آن موقع ، زياد ملافت حالاتش نمي شدم . زير بار نرفتم . گفتم خواهرات ،
- تو کوچه خودمون مي شينه ، نمي شه از اينجا بزاريم بريم .
- اسم خواهراش که وسط آمدذ ديگر حرفي نزد .

- براي نماز شب مي رفت طبقه بالا ؛ بعد از نماز صبح هم مي آمد پايين پيش ما و تا آفتاب بزنه ، قرآن مي خواند . بعدش چرتکي مي زد و مي رفت سر کار .داشتند مي رفتند براي آزاد سازي سنندج از دست کومله و دمکرات . اينقدر براي شاه حسيني ، روضه خواند تا راضي اش کرد .
- گفت : حسين آقا قول مي دم هر جا بري ازت جا نمونم .
- شاه حسيني گفت : بيسيم رو تحويلش بدين .
- نيروها هلي برن شدند بالاي گردنه صلوات آباد .
- شاه حسيني با اولين هلي کوپتر رفت .
- شب که گردنه آزاد شد ؛ زخمي ها را تخليه کردند . حبيب نمي رفت . با بازوي تير خورده اش نشسته بود بالاي سر شکافته شاه حسيني و زار مي زد .
- گفت : بايد اين جو رعب و وحشتي را که اين از خدا بي خبرا تو سنندج آشوب زده انداختند بشکنيم .
- گفتيم : چطوري ؟
- گفت : مثلا سه نفري بريم داخل شهر قدمي بزنيم .
- جوانکي کرد دستپاچه امد در گوش حبيب گفت : الان گروهک ها مي رسم و شما رو مي کشن ؛ سريع برگردين پادگان .
- و فوري بستني فروشي را ترک کرد . بقيه مشتري ها هم از ترسشان پراکنده شدند . ولي ما با آرامش نشستيم بستني مان را تا آخر خورديم .
- تا ظهر توي خيابانهاي سنندج پرسه زديم . لباس سبز سپاه ، حسابي تابلويمان کرده بود . اذان دادند . حبيب آدرس مسجد را پرسيد . کوچه باريک و پيچ پيچي را نشان دادند . کمي ترسيده بودم . گفتم : نماز رو بريم پادگان .
- گفت نماز اول وقت رو نبايد از دست داد .
- و مثل شير افتاد جلو .

- عراقي ها تانک هايشان را روشن نکرده بودند ؛ اما بوي جنگ و تجاوز مي آمد . پاسگاه مرزي آب نداشت . بايد راه زيادي مي رفتيم تا برسيم سر آن چاه عميق . دوري راه مهم نبود ، کشيدن آب از آن چاه مکافات داشت .
- هر وقت مي گفتيم : کي مياد ؟ حبيب زودتر از همه سطل به دست مي آمد بيرون پاسگاه . بعد راه مي افتاديم زير گرماي شديد و طاقت سوز قصر شيرين مي رفتيم طرف چاه .
- منتقل شديم پاسگاه مرزي تنگه ترشابه . گفتند مراقب عراقي ها باشيد . مث اينکه برامون خواب هايي ديدن .
- پايين پاسگاه ، در کنار روستا ، امامزاده اي بود کوچک و با صفا . گفتم : خدا مرادت را داد . نصفه شب ، فانوس و مفاتيحي بر داشت مي رفت آنجا ، عشقي مي کرد با آن امامزاده .

- دوماه بعد جنگ شروع شد .
- اوايل جنگ بود . گراي قله قراويز را داده بودم و تقاضاي گلوله خمپاره مي کردم اما گلوله اي نيامد . کلافه شدم . داد زدم ، چرا نمي فرستي ؟
- جوادي شعار پشت بي سيم خنده اش گرفته بود . گفتم : گوشي و بده حبيب .
- او هم از خنده روده بر شده بود . نمي دانست حرف بزند .
- بالاخره به حرف آمد و گفت : گلوله هايش ساخت و طنه ، دل از ما نمي کنه ؛ مي افته نزديک خودمان به جاي دشمن .
- رفته بوديم بازي دراز براي شناسايي ؛ ولي با عراقيها درگير شديم . دو نفرمان اسير شدند با جنگ و گريز فرار کرديم . روحيه ها توتون بود .
- با حبيب که بر مي گشتيم شروع کرد تيکه انداختنم و شوخي کردن . وقتي رسيديم مقر تا حدودي رو به راه بوديم .
- از منطقه سر پل ذهاب تماس گرفت و. گفت : حاجي برو از علماي شهر بپرس تکليف آذوقه فاسد شدني توي خانه هاي مردم که شهر را ول کرده و رفته اند چيه ؟ بچه ها مي تونن استفاده کنن يا نه ؟
- رفت اژدري را گذاشت زير پاي عراقي ها ؛ پايين قله قلاويز. آنقدر آنجا نشست و حوصله کرد تا تانکي از راه رسيد و رفت روي اژدر .
- بلافاصله چاشني را کشيد و د فرار . تانک رفت روي هوا . از دور نگاه مي کرديم . همه از خوشحالي دستپاچه شده بوديم . زبانمان بند آمده بود . انگار قراويز را فتح کرده بوديم .
- از دشت ذهاب و قصر شيرين مثل مور و ملخ ، تانک عراقي مي آمد .
- گلوله هاي خمپاره حبيب تمام شد . دل تو دلش نبود . بهمني بي سيم زد که اسلحه ات رو بردار برو ببين پي ام پي چه مرگشه ؟ چرا شليک نمي کنه ؟
- گفتم : باهاش چه کار داري ؟
- گفت : به ابوالفضل اگه گوش نمي کرد مي زدمش .
- پي ام پي تا آخرين گلوله اش را زد طرف تانک ها و تارو مارشان کرد .
- شبها توي شهرک المهدي ، فرماندهي محور را شيفت کرده بوديم ؛ يکي از ساعت 10 تا 12 ؛ ديگري 12 تا 2 ...
- اصرار داشت شيفت 2 تا 4 مال او باشد اين طوري به نماز شب و خلوت سحرش بهتر مي رسيد .
- مي گفت : آقاي وزير اقتصاد ! سهميه ها را با عدالت توزيع کن .

- به مسوول تدارکات مي گفت وزير اقتصاد .
- کمپوت خنک توزيع مي کردند . بچه ها صف بسته بودند . او اما ايستاده بود کناري با حاجي بابايي صحبت مي کرد .
- گفتم : شما هم بفرماييد .
- گفت : اگه به همه رسيد ، باشه .

- رفته بوديم گشت شناسايي . اصرار داشت نيم ساعت مانده به اذان صبح بر گرديم مقر . گفتم : تو مي ترسي ! جاج بابايي هم در آمد که : آره برگرديم بهتره .
- آن موقع گيج مي زدم . چند شب بعد دوزاريم افتاد که بابا اينا اهل حال و حول اند .

جسد مهدي فريدي افتاده بود جلوي تنگه قراويزه . ده روزي مي شد کي جرات داشت بره آنجا ؟!
- کسي پرسيد : کي جيگر کرده بره فريدي را بياره ؟
- گفتند حبيب ، حبيب آوردش .

- جبهه سر پل ذهاب با همه عرض و طولش ، دو قبضه خمپاره داشت . مهدي فريدي که شهيد شد ؛ حبيب شد فرمانده قبضه ها .
- از بس بين قبضه ها دويد و شليک کرد ، ديگر از تک و تا افتاد .
- صورتش گل انداخته بود . لئله خمپاره ها هم سرخ شده بود .
- عراقي ها که عقب نشيني کردند افتاد روي زمين و از حال رفت . باريکه خوني از گوشش خطي کشيده بود تا زير گلويش . بچه ها با علف هاي سبز کنار تپه ؛ خون ها را پاک کردند .

- توي شهرک المهدي بي سيم پي ش بودم .
- گفت بي زحمت يه پرده اي ، چيزي بکش وسط اتاق .
- نيمه شب که از شناسايي ب مي گشتيم از خستگي مي افتادم پاي بي سيم و حبيب مي رفت آن طرف پرده مشغول نماز شب مي شد .

- از قراويز تا پادگان ابوذر راه کمي نبود . شب هاي جمعه مي رفت آنجا . اگر کسي هم نمي آمد تک و تنها مي رفت .
- مي گفت جنگيدن ميرو مي خواد . شب هاي جمعه بايد نيرو بگيريم . تو دعاي کميل .
- همشهريش بودم ؛ ولي روي تپه مجاهد ، نيروي او به حساب مي آمدم . صبح روز عاشورا آمد سر کشي از سنگر ها . گفت : حدس مي زني الان هيات ما تو کدوم محله س ؟ بعد شروع کرد با يه عشقي ، آدرس هيات ها را دادن .
- حالا سر پل ذهاب کجا ؟ مريانج کجا ؟

- يه مدتي توي سر پل ذهاب از صبح تا عصر مي رفتيم پادگان ابوذر ؛ براي آموزش تانک پي ام پي ظهر که هوا خيلي گرم مي شد مي پريديم توي استخري که آنجا بود . حبيب و محمود شهبازي شناي خوبي داشتند . دست به يکي مي کردند . بقيه را آب مي دادند ؛ انگار نه انگار که فرمانده اند .
- اشک حبيب را در آورده بود . پسرک روي ورق کوچکي نوشته بود :
- برادر رزمنده من اين آجيل را با پول تو جيبي مدرسه خريده ام تا شما بخوريد و بجنگيد و پيروز شويد .
- گفت : بچه ها شما را به خدا ، به بيت المال حساس باشيد ، رعايت کنيد .

- در اولين برخورد هر کسي را جذب مي کرد . آرامش خاص داشت . ملايم و دلنشين صحبت مي کرد . هر جا کار گره مي خورد . حبيب آنجا بود .
- بي خيال نبود . شهبازي شيفته اين اخلاقش بود .
- گفتم : حاج آقا چقدره ؟
- گفت : هفت ماه حقوق ، يه سکه بهار آزادي هم پاداش .
- توي پادگان ابوذر ديدمش . گفتم : حاج آقا سموات مي گه آخر ساله ؛ بايد ترازنامه رو تکميل کنيم .
- گفت : خب منظور ؟
- گفتم : حقوق هفت ماهه مونده .
- گفت : آهان !
- و رفت تو فکر .
- گفتم بالاخره چي شد ؟
- گفت :به پدرم بگو بره حقوقا رو بگيره ، خرج روضه امام حسين (ع) بکنه .

- سر زمستان ، همراه کمکهاي مردمي ، سيگار هم فرستاده بودند جبهه . همه را جمع کرد داد برند شهر بفروشند . گفت : با پولش ذغال بخرين بدين فقرا .
- با لهجه ي غليظ اصفهاني اش گفت : مگه من فرمانده نيستم ؟
- گفت : چرا .
- پرسيد : پس چرا از دستورم سر پيچي مي کني ؟
- گفت : سر پيچي کردن از اين يکي ، اشکالي ندارد .
- و شهبازي را به زور فرستاد داخل سنگر و ايستاد جايش نگهباني بدهد .

- شب که آبها از آسياب افتاد ، بر گشتند عقب . اين آخرين شناسايي قبل از عمليات قراويز بود .
- گوشي بي سيم را چسباند بيخ گوشش . زبانش شده بود يه تکه چوب خشک .
- نيروي کمکي کي مي رسه ؟
- همداني جوابش را نداد . فقط گفت بايد برگرديد .
- حبيب فرياد زد : بعد از اين همه زحمت ؟
- همداني بغض کرد . قراويز فتح نشده بچه ها اون بالا شهيد شدن ...
- حبيب در آمد ، حالا که اين طوره ما مي مونيم و مقاومت مي کنيم .
- همداني اين بار سرش داد زد : دستوره شهبازيه ...
- اسم شهبازي که اومد ، تسليم شد .
- ارتباط قطع شد . از دور دست نگاهش را دوخت به قراويز .دلش کوره کشيد تشنگي از يادش رفت .
- مثل تگرگ ، خمپاره مي باريد توي آن روستاي ويرانه . حبيب نيروهايش را کشيد داخل خانه اي نيمه مخروبه ، از تک و تا افتاده بودند . تشنگي ، سوي چشمانشان را گرفته بود . دست خودشان نبود ؛ هذيان مي گفتند ؛ آب آب مي کردند .

- بين بچه ها پيدايش نکردم . زدم بيرون . توي کوچه . تکيه داده بود به ديواري . سرش را چسبانده بود به ديوار و چشمانش نيمه باز بود .
- گفتم : چرا اينجا ؟ بيا تو . برگشت طرفم .
- از روي بچه ها خجالتم . بايد براشون ...
- يهو زانوهايش سست شد ، افتاد وسط کوچه . از هوش رفت ، از تشنگي ، از خستگي .
- بهش مي گفتيم : جنگ تموم بشه ، مي شي فرماندار سر پل ذهاب .
- ميانه اي با مرخصي نداشت . مي گفت تموم شد ، اونوقت مي ريم مرخصي .
- خدا خدا مي کرديم يه روز بياد مرخصي . ببينيمش .
- وقتي مي آمد با شوهر و بچه هايم مي رفتيم خانه پدر .
- همه فاميل جمع مي شدند آنجا ، حبيب را ببينند .
- جو نمي گرفتش ؛ جو درست مي کرد . هر جا بود بساط معنويت بر پا مي شد ؛
- دعا ؛ زيارت عاشورا ، نماز شب و ...

- تا وقتي کار بود ، کار ، زمان استراحت هم مشغول مطالعه مي شد ؛ بيشتر ، کتاب هاي شهيد دستغيب را مي خواند .
- مي گفتم : خسته نمي شي ؟
- مي گفت بر عکس ، باعث نشاطم مي شه .
- نماز خانه سپاه منطقه ، مهمانسرا هم بود . بعد از نماز صبح هر کس مي رفت گوشه اي تا استراحت کند ، اما صداي گرم و عاشقانه حبيب و حاجي بابايي که زيارت عاشورا را زمزمه مي کردند خواب را از چشم ها مي ربود .
- کم کم پا مي شدند مي رفتند پشت سر آنها مي نشستند و عاشورا را زمزمه مي کردند .

- دو کوهه ، تازه داشت مي شد دوکوهه . جمع شده بوديم آنجا تيپ تشکيل بديم . همه بودند ؛ شهبازي ، متوسليان ، همت و .. .
- بي خوابي زده بود سرم ، رفتم توي راهرو قدم بزنم . از اتاق بغلي زمزمه اي مي آمد . سر کي رفته بود سجده و زمزمه مي کرد .

- سني نداشت اما اندازه يه نظامي کهنه کار ، چيز سرش مي شد .
- گفتم اين چيزا رو کجا نوشتن ؟ بگو ما هم بريم بخونيم .
- گفت : همه چيز و که تو کتاب ها ننوشتن ؛ بايد اينجا رو هم به کار بندازي .
- اشاره مي کرد به سرش .

- ساده ، کم حرف ، با وقار ، حبيب اينجوري بود .
- فرمانده بود ولي فرمان نمي داد . تنها اشاره مي کرد و آستين بالا مي زد ؛
- آن وقت بچه ها با سرمي دويدند .
- تيپ 27 محمد رسول ال.. که تشکيل شد ، حاج احمد حبيب را کرد فرمانده گردان مسلم بن عقيل . نيروهايش تهراني بودند ؛ بچه هاي دوم نازي آباد ؛ با معلم هايشان آمده بودند . شوخي مي کرديم و مي گفتيم :
- يه وقت نکنه حبيب جلو اين همه بچه تهراني ها کم بياره !
- مرغ شب عمليات کار خودش را کرد . عجيب شکم دردي گرفته بودند . بچه ها . حبيب نگران بود . بهش گفتند : حاجي ! غم به دل خودت را نده تا هر جايي بري ، باهات هستيم .
- و با همان اوضاع و احوال رفتند عمليات .
- صبح عمليات ، در به در به دنبال سرم مي گشت . مي گفتن . به هر قيمتي شده بايد پيدا کنم ، اينا با اين حالشون خيلي مايه گذاشتن خيلي نامرديه به فکرشون نباشيم .
- گفتند : حاجي ! عراقياخيلي مقاومت مي کنن .
- گفت : فقط کار گردان مسلم بن عقيل .
- اعتراض کردند : حاجي ! با يه گردان نمي شه !
- متوسليان صدايش را بلند کرد : به حبيب بگيد امشب گردان رو حرکت بده .
- اذان صبح بي سيم زدند بلتا آزاد شد . حاج احمد گوشي را ول کرد و افتاد سجده
- شب عمليات فتح المبين ، مثل بچه بسيجي ها ، دنبال پيشاني بند مي گشت . آنقدر داخل گونيها را زير رو کرد تا پيدايش کرد :
- نواز سبز رنگي با نوشته «يا فاطمه الزهرا »
- پشت ارتفاعات بلتا ، سخره هاي عجيب و غريبي بود . نيروهاي گردان حبيب آنجا تجمع کرده بودند .
- با تاريک شدن هوا ، عمليات آغاز شد . بچه ها از سه رديف سيم خاردار و ميدان مين عبور کرده بودند ، افتادند گير دو شکاهايي که از بالاي سخره ها آتش مي ريختند .
- خيلي از نيروها ي حبيب همانجا ، نزديک آن صخره به شهادت رسيدند ؛ ايل گلي ، حاجي صفري و ...
- اما حبيب با بقيه بچه هاي گردان ، دم صبح صخره ها را گرفت .
- قامت بلندي داشت . آتش که سنگين مي شد ، مي گفتيم بابا اگه نمي شيني ، لا اقل خم شو ، گوش نمي کرد ، مي گفت : اگه من خم بشم ، بچه هاي گردان کپ مي کنن .
- بي سيم زد " مهمات تمام شده يه کاري بکنين .
- معطل نکردم ؛ همراه نيکو منظر زديم به ميدان مين و مهمات را رسانديم جلو. از سر و روي خاکي اش عرق مي ريخت . ما را که ديد انگار دنيا را بهش دادند . دويد طرفمان . تمام لباس هايش پاره و شوره زده بود . چشمانش از شادي برق مي زد .
- نيکو منظر ، توي فتح المبين مي گفت : حبيب مظاهري ؛ همون حبيب بن مظاهر ، ولي جوان کم سن و سال .
- صدام گفته بود : اگر ايراني ها به سايت موشکي برسند ، کليد بصره را به آنها خواهم داد .
- نيروهاي گردان حبيب پس از تصرف بلتا ، سايت موشکي را هم گرفتند . آنها بصره را فتح کرده بودند .
- توي منطقه لباس خاکي مي پوشيد . موهاش و هم با ماشين مي زد .
- آمده بود سرکشي از سنگرها . يکي از نيروهاي تازه وارد پرسيد : کيه ؟ گفتم : فرمانده گردانه . باورش نشد ، با تعجب پرسيد : فرمانده مگه کچل مي شه ؟!
- عده اي هنوز به کمبودهاي جبهه عادت نکرده بودند . يک شب جمع شدند بروند سراغ فرمانده که : اين چه وضعشه ؟ چرا به ما غذا کم مي دن ؟
- مي گفت : ديدم عده اي تازه وارد ها ، گوشه چادر را با لا زدن و تا آمدن اعتراض کنن . ديدن ما نشستيم سر سفره و نان خشک و پنير مي خوريم . آشکارا براي دعوا آمده بودند اما اين صحنه را که ديدن چيزي نگفتن ، در چادر را انداختن و رفتن .و فرداش هم آمدن براي عذر خواهي .
- هر وقت با توپ پر از اوضاع منطقه شکايت مي کردي . خوب به حرفات گوش مي داد . بعدش با چند جمله خالي ات مي کرد :
- کار براي خدا سختي و مشکلات داره ولي عصبانيت و اوقات تلخي نداره .
- نيروي جايگزين نيامده بود . سر و صدا راه انداخته بودند . مي گفتند حالا که عمليات نيست ، مي خواهيم بر گرديم .
- يک شب گفت : امروز سه جا صحبت کردم ، پاشو برو فلان مقر ، واسه گروه چهار تو صحبت کن ؛ شايد قانع بشن چند روز بيشتر بمونن . گفتم : همرات مي يام ولي حرف زدن براي اونا فقط کار خودته .
- از امام گفت و مظلوميت حزب ال... و خبائث دشمن . تا اينکه صحبت به پشت جبهه رسيد که : مردم ما را شرمنده خودشون مي کنن و کمک مي فرستن ، مثل ... و بعد از مکثي ادامه داد : مثل همين ترشي هاي خوبي که برامون مي فرستند . يهو جلسه از شليک خنده بسيجي ها ترکيد .
- توي راه که بر مي گشتيم گفتم : مثال قحط بود ؟ ! اين همه کمکهاي مردمي ! خنديد و گفت : امشب ترشي خورده بودم . خيلي خوشمزه بود . آنجا هر چي فکر کردم ، چيزي از کمک هاي مردمي جز همين ترشي به ذهنم نرسيد .
- صدق و صفاي حبيب در سخنراني آن شب ، نيروها را مدت ديگري ماندگار جبهه کرد .
- گفت سيد ! جان جدت ، شتر ديدي نديدي ها !
- گفتم : چشم .
- نصفه شبي داشت آب مي ريخت و توالت ها را مي شست .
- ميانه اش با طلبه ها خيلي خوب بود ، مي گفت : اينا مبلغ اسلامند .
- شهيد که شد فهميديم بيشتر حقوقش را مي فرستاده براي آنها .
- تهران که بودم ضربدري نماز مي خواندم ! جبهه که رفتم فرستادنم گردان مسلم .
- فرمانده اش خيلي با حال بود . نماز که مي خواند از خودم خجالت مي کشيدم .
- مرخصي که رفتم ، بابام گفت : ها! چي شده ؟ عوض شدي ! جبهه رفتي يا حوزه
؟ گفتم : جبهه هم با وجود فرمانده مون ، آقا حبيب حوزه س .
-سرهنگ با نگاهش آنها را تحسين مي کرد . به افسر بغل دستي اش گفت : به اين
مي گن يه مانور برنامه ريزي شده .
- بعد پرسيد : فرمانده شون کيه ؟
- گفتند : همون که قد بلنده ؛ موهاي سرش کوتاهه .
- باورش نمي شد .
- يعني اين جوون ، فرمانده گردانه ؟!
- نيروها را به صف کرد . سر و دست باند پيچي شده بعضي ها ، توي چشم مي زد . عده اي لنگ لنگان دويدند آمدند آخر صف .
- گردان به جاي خود ، خبر ... دار .
- متوسليان آمد براي بازديد ؛ با هيبت همشگي اش ، چشم انداخت توي صف ها .
- رو کرد به حبيب و آهسته گفت .
- حالا عمليات نرفته ، اين همه زخمي دادين ؟!
- گفت : اينا زخمي هاي فتح المبين هستن ، از خانه هاشان فرار کردن .
- گره ابروهاي متوسليان باز شد اما ته دلش لرزيد :
- يعني اين ها مي تونن خرمشهر رو آزاد کنن ؟!
- نيروها رسيدند به نقطه رهايي . تپش قلب ها تند تر شد . او ولي خونسرد و آرام سفارش هاي آخر را کرد :
- ... برادرا اصلا اميدي به توپخانه و تانک هاي خودي نداشته باشين . اميدتون تنها به خدا باشه ، راه پيروزي همينه .
- مرحله اول عمليات بيت المقدس ، بسيار حساس بود . حتما بايد از يک کانال عبور مي کرديم و سر پل ذهاب آن طرف کارون را مي گرفتيم . آن شب گردان حبيب ، خط شکني مي کرد .
- چند ساعت بيشتر نگذشته بود که خبر دادند نيروهاي حبيب رسيدند . پشت توپخانه دشمن .
- فرصتي براي شناسايي نبود . از کنار جاده اهواز – خرمشهر ، ستون نيروها را جلو مي برد . هوا تاريک بود .
- انگار کسي دستش را گرفته بود و مي کشيد به طرفي ديگر . احساس کرد نمي تواند مقاومتي بکند . رفت آن طرف ؛ نيروها هم .
- صبح که شد ، ديد عراقي ها در آنجا مينها ي ضد نفر کاشته بودند .
- شب بود . نيروها رسيده بودند . پشت دروازه هاي خرمشهر ، فرمانده محور ، گوشي بي سيم را در ميان پنجه اش فشرد .
- حبيب حبيب ,محمود !
- حبيب به گوشم ؛ امر بفرما !
- خدا قوت ، اون طرفا چه خبر ؟ بچه هات چه کار کردن ؟
- خرچنگاشون حسابي افتادن توتله
- چطوري ؟
- بچه ها با موشک 29 افتادن به جانشون .
- بي سيم هاي قرار گاه ، مکالمه حبيب و شهبازي را پخش کردند . حاج همت ، رو کرد به جمع و ذوق زده گفت : چه کيفي داره توي شب با آرپي جي ، بري شکار تانک !
- گفت : براشون فيلم پخش کنيد ؛ مثلا عمر مختار . پخش کرديم ، خيلي طرفدار پيدا کرد . دوباره پخش کرديم .
- وسط جاده . دست ما بود ، بالا و پايين جاده و دشت رو به رو و دست عراقي ها .
- آسمان هم قرق آنها بود . از زمين و هوا آتش مي ريخت .
- محسن رضايي بي سيم زد : اگه مقاومت نکنين عراقي ها همه تون روي مي زنن عقب ؛ مي ريزن تو کارون .
- حبيب التماس کرد : بچه ها ! جان امام بمانيد پاي کار .
- يکي بلند شد و گفت : مي مانيم و مي جنگيم بعد رو کرد به بقيه و گفت : بچه ها همه مثل فيلم عمر مختار زانوهايمان را ببنديم . همه همين کار را کردند .
- عصر شد . نيروي کمکي نرسيد . اما عراقيا خودشان عقب رفتند هيچ کس نفهميد چرا . حبيب گفت : اجر صبر بچه ها بود . فرشته ها آمدن کمک مون .
- سخت زير بار کسي مي رفتم ؛ الان هم . ولي حبيب کاري کرده بود که با پاي مجروح از بيمارستان فرار کردم ، برگشتم منطقه .
- متوسليان و همداني اعتراض کردند ، گفتند :
- اينجوري دردسر مي شي براي حبيب .
- قبول نکردم ، گفتم بايد برم خط پيش حبيب .
- تا پشم کار مي کرد تانک بود و تانک .
- صدام به فرماندهانش گفته بود به هر قيمتي شده بايد خرمشهر را نگهداريد . آنها هم به جاي نفر ، تانک آورده بودند .
- وقتي نيروهاي گردانش را کشيد جلو و افتاد دنبال تانک ها براي شکار ، انگار افتاده بود توي خياباني شلوغ و پر ترافيک . بگي هول برش داشت ؛ حاشا و کلا .
- گلوله آرپي جي تمام شد .تانک ها آمدند چسبيدند به سينه خاکريز .
- داد زد : نارنجک ... نارنجک بياوريد .
- کشيد رفت بالاي تانک ، دريچه اش را باز کرد . چند تا سبيل کلفت نشسته بودند آن تو . نارنجک را انداخت و سطشان و پريد پايين .
- تانک اول که منفجر شد ، بقيه هم گذاشتند به فرار .
- بهش بي سيم زدم گفتم : ايل گلي شهيد شد .
- منتظر بودم از غصه بترکد . گفت . نگران نباش . خسرو ارژنگي رو مي فرستم .
- تماس گرفتم ، گفتم : خسرو رفت رو مين ؛ شهيد شد .
- انگار گفته باشم خسرو رفته سر چشمه ، آب بخورد ؛ گفت : خوش به حالش ؛ خوش به سعادتش . گريه ام گرفت . گفت : گريه نداره مرد اينجا آسيا به نوبت , همه مون سر صفيم .
- گفت : آقا حبيب : اين عمامه برازنده شماست .
- گفت : حاج آقا اين حرفا رو نزنين ؛ من مخلص شما طلبه هايم .
- با تانک از روي بچه ها رد شدند . حبيب مثل ديوانه ها اين طرف و آن طرف مي پريد ؛ بالاي سرشان مي رفت ؛ شناسايي شان مي کرد .
- به موازات رد شني تانک ، پارچه سفيدي کشيده شده بود روي زمين ؛ خوني و خون آلود . نتوانست خودش را نگه دارد . هاي هاي زد زير گريه .
- پاش تير خورد ولي عقب نمي رفت . گفتم : با چفيه بستن . کار درست نمي شه . گفت : آخه تا خرمشهر راهي نمونده .
- گفتم : مث اينکه زبان خوش سرت نمي شه . بعد با دعواو مرافه نشاندمش ترک موتور و فرستادمش عقب .
- تنگ غروب برگشت خط . انگار اورست را فتح کرده ؛ گفت :
- دلم نيامد تنهاتون بذارم ، قايمکي از بهداري فرار کردم .
- شلمچه واويلاحسين بود . تانک ها کيپ هم مي آمدند .
- من و مهدي را فرستاد آن طرف خاکريز . گفت موشکا رو هدر نديد .
- همه موشک ا را زديم . انگار ب ناخن مي زديم روي سنگ .
- تانک هاي تي 72 بودند .
- کاليبر تانکي ، مهدي را سوراخ سوراخ کرد و تيري هم خورد به کمر من . افتاديم زمين . عراقي ها جلو آمدند . اسارت را جلو چشمام مي ديدم .
- لحظاتي بعد ، حبيب رسيده بود ، کولم کرده بود و دويده بود پشت خاکريز .
- ترکشي هم سرش را گزيده بود .
- يکي از نيروهايش خبر آورد که خودش ديده حبيب ترکش خورده و افتاده داخل کانال و عراقي ها آن کانال و خاکريز را گرفته اند .
- دو سه هفته اي مي شد که عکس هايش در و ديوار شهر را پر کرده بود . مردم براي استقبال از پيکر فرمانده . سياه پوش شده بودند .
- نيمه شب يکي از بپه هاي سپاه دويد توي آسايشگاه صدا زد : بيدار شيد حبيب آمده . گفتند خواب ديدي . گفت : خواب چيه ؟!با اين دو تا چشام ديدمش . گفتند : کجا ؟ تو نماز خونه .
- دويدند آنجا و حلقه زدند دورش . سلام نماز را داد ريختند سر و روي باند پيچي شده اش را بوسيدند . يکي از آن سوپر ساده ها برگشت که : آقا حبيب مگر تو شهيد نشده بودي ؟! لبخند زيبايي زد و گفت :
- هنوز وقتش نشده .
- فرداي آن روز بچه هاي سپاه با خوشحالي تمام ، عکس ها و پارچه هاي سياه را از در و ديوار سپاه پايين آوردند .
- عمو رستم چيزي مي دونه ؟
- اين اولين سوالي بود که پرسيد .
- پدرش را مي گفت .
- گفتيم : نه
- نفسي آزاد کرد و گفت :
- خيالم راحت شد .
- سرش باند پيچي بود . رنگ تو صورتش نبود .
- دکتر در حالي که ترکش نسبتا بزرگي را نشان مي داد گفت : خدا اين جوان را دوباره به شما داده .
- آقاي دکتر ! کي مرخص مي شه ؟
- حالا حالا ها مهمان امام رضاس .
- گفتيم دکتر مي گه بايد فعلا بمونه مشهد .
- توي کتش نمي رفت که نمي رفت . پايش را کرده بود توي يه کفش که :
- جوون هاي مردم دارن اونجا لت و پار مي شن ، من اينجا بخوابم روي تخت .
- کاغذي را نشانم داد . رويش نوشته بود :
- اين جانب حبيب الله مظاهري . در کمال صحت و سلامت عقل اعلام مي کنم من خودم نخواستم در بيمارستان جراحي شوم اگر از عمليات بر گشتم مي آيم و عمل مي کنم .
- گفتم : کي رفته ؟ گفت : پنج دقيقه پيش ؛ جلوي پاي شما !
- گفتم : دکتر ! بايد جلويش را بگيريد . گفت : زياد باهاش صحبت کردم .
- بهش گفتم :مقداري از استخوان سرت بلند شده بايد هکل بشه و قطعه مخصوصي بذاريم َآنجا لا اقل مغزت اسيب نمي بينه .. .اما انگار تو اين دنيا نبود . پاشو کرد توي يک کفش که بايد برم عمليات ، منم گفتم پس بنويس که خودت خواستي .
- خبر که پيچيد ؛ بچه هاي سپاه ريختند مريانج ، خانه عمو رستم . شايع شده بود حبيب شهيد شده و حالا همه خوشحال از زنده بودن او ، گروه گروه مي آمدند عيادت .
- جوان هاي فاميل هم ، بسيج شده بود براي پذيرايي .
- هر کاري مي کردم جز غذاي معمولي چيز ديگري نمي خورد . مي گفتم : آخه بايد تقويت بشي ! قبول نمي کرد. مي گفت : مادر اگه بدوني جبهه چه خبره ؟
- دور از چشم مادر ، شلواري خوني داد دستم و گفت :
- ببر .بشورش ؛ يه مقدار هم شکافته ، بدوزش .
- گفتم : اين همه زحمت مي کشيد ؛ لااقل يه شلوار تازه بگيريد بپوشيد با شوخي و خنده حرف را عوض کرد .
- خبر نداشتيم شب گفتند حبيب توي تلويزيونه .
- همگي ريخنتيم جلوي تلويزيون . داشت درباره عمليات بيت المقدس و آزاد سازي خرمشهر صحبت مي کرد . با همان سر باند پيچي شده و همان کلاه پشمي يشمي رنگ .
- آمد خانه . ذوق زده دويدم طرفش و گفتيم که از تلويزيون ديديمش ؛ اما او انگار نه انگار .
- شروع کرد از گرماي هوا و نوبت آبياري زمين پدر حرف زدن .
- گفتم : اگه درجه اي ، نشاني يا مسئووليتي داري به ما هم بگو ؟
- گفت پدر جان ، درجه و رتبه ما انشا ال.. ؛ شهادته .
- بعد از شهادتش فهميديم فرمانده گردان بوده .
- بهش مي گفتيم : تو اين هواي بهاري ، اين کلاه چيه سرت ؟
- به شوخي و مزاح مي گرفت .
- تا مدتها نمي دانستيم سرش ترکش خورده و باند پيچيه .
- با همان حال و وضعش روزه مي گرفت .
- حتي چند بار قبل از افطار حالش بد شد ؛ اما دست بردار نبود.
- شب آخر آمد خانه ما . برق رفته بود . از در که وارد شد ؛ توي چهره اش نوري ديدم که برام تازگي داشت . دلم ريخت .
- گفتم : داداش به دلم براته که ... و فوري به خودم نهيب زدم : زبانت را گاز بگير دختر !
- بر گشتم پشت سرم ، ديدم رفته سجده . مسجد ؛ پر بود از جمعيت . شب نوزده ماه رمضان بود .
- صبح اول وقت ، گفت مي خوام بروم جنوب . گفتم با اين حال نزارت ؟ ! با اين رنگ زردت ؟!
- گفت : 7، 8 روز بيشتر نمي مانم , زود بر مي گردم .
- جلوي در ، ده تا اسکناس صد توماني از جيبش در آورد و با اصرار گذاشت کف دستم ، گفت : پيش شما باشه بهتره .
- بعد از نماز جمعه ، پشت سر اتوبوس دويدم . دستم به دستش نرسيد . نشسته بود کنار پنجره . تنها دستي برايم تکان داد . يهو دلم لرزيد . بي اختيار رفتم مشهد ؛ حرم امام رضا .
- گفتم : آقاجون ! الان هم مي گم اين پسر ف نوکر شماس ؛ سپردمش به خودت .
- با يه کاميون پر از انگورهاي درشت و تازه آمد جلوي در خانه . قيافه اش نوراني تر شده بود .
- گفتم حبيب جان ، مي ذاري بريم خواستگاري ؟
- نشنيده گرفت . دستش را دراز کرد و خوشه اي بزرگ و براق برداشت داد دستم تبسمي شيرين نشست توي صورتش .
- بعد رفت توي آسمان . آنقدر رفت و رفت که ديگر نديدمش .
- فردا صبح ، دستم به هيچ کاري نمي آمد ؛ دلم شور مي زد . سر نماز دعا کردم خوابم تعبير نشود .
- عمليات رمضان آغاز شده بود . توي گرماي جنوب يه جايي به اسم کوشک .
- صبح که خبر شهادت عليرضا حاجي بابايي را بهش دادن ، زير و رو شد . تا مغرب بيشتر نکشيد . بالاي دژ عراقي ها که رسيد محاصره اش کردن . از يه گردان نيرو چند نفري بيشتر نمانده بود . نشست پشت سنگري بتني . تا تير داشت شليک کرد . بعدش نارنجکي کشيد و پاشد که پرتابش کند اما گلوله اي صفير کشان نشست وسط پيشانيش و افتاد به سجده ....
- الهي رضا بقضائک صبرا علي بلائک لا تعبود سواک ...
- نمي دانم آن شب چه ش بود .
- توي سنگر بعد از نماز عشا رفته بود سجده بلند بلند گريه مي کرد . کنترل خودش را از دست داده بود .
- ماه رمضان بود ، حبيب هم ماه رمضان به دنيا آمده بود .
- رمضان که مي شد . بي اختيار ياد حبيب مي افتادم ؛ اما اين رمضان توي دلم ـآشوبي به پا شده بود .
- تا اينکه ...
- اذان ظهر را مي دادند که دامادم آمد و خبر حبيب را آورد .
- دستم را بي اختيار با لا بردم و گفتم : خدايا رضايم به رضاي تو . پسرم را به راه تو بخشيدم . پاشدم رفتم مسجد . توي راه باورم نمي شد اين من باشم که دارم مي رم مسجد .
- شب ها کمين مي کرديم بياريمش ؛ نمي شد . افتاده بود زير سنگر دشمن . شب بيستم عراقي ها منطقه را آب انداختند .
- جسد حبيب را آب برد کجا ؟ همين قدر مي دانيم که حبيب تشنه شهيد شد .
- خودش مي خواست بر گردد . گفته بود :
- جسم و جانم فداي حسين . هر چه گمنام تر بهتر ؛ هر چه غريب تر بهتر .
- وارد اتاق که شد ، بوي عطر ياس همه جا پخش شد . از صورتش نور مي باريد . شاخه گلي داد دستم . گفتم : قربون قدو بالات برم ، بيا بشين .بغلم کرد و گفت : نه مادر ، عجله دارم بايد برم .
- فردا صبح در زدند . رفتم جلوي در . گفتند : مادر ما از دفتر انقلاب آمديم . اين صد هزار تومان ؛ عيدي آقاست به شما و رفتند .
- حرف افتاده بود که خانواده شهدا را مي برند کربلا . حاج آقا خيلي دلتنگ بود مي گفت : يعني مي شه ما بريم ؟
- در زد و آمد توي حياط . نشست روي پله ها . زبانم بند آمده بود . گفت : شما و پدر دعوت شديد . بياييد منم آنجايم ، پدرش گفت : حبيب جان کجا ؟
- گفت فردا معلوم مي شه .
- ظهري حاج آقا آمد خانه . کبکش خروس مي خواند . گفتم : ها ! چي شده ؟
- گفت : دعوت شديم کربلا ...
منبع:"سيراب از عطش"نوشته ي حسن سجادي پور،نشرعابد،تهران-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : مظاهري , حبيب الله ,
بازدید : 318
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 342 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,443 نفر
بازدید این ماه : 1,086 نفر
بازدید ماه قبل : 3,626 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک