فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

معروف به «کاظم»بود، تحصيلات دوره ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه تعليمات اسلامي گذراند. آن گاه دپيلم برق را از هنرستان فني يزد گرفت. در آزمون سراسري 1366 ـ 1365 شمسي در رشته کارشناسي برق دانشگاه کرمان پذيرفته شد. با شروع مبارزات انقلاب اسلامي به فعاليت هاي سياسي روي آورد و با بهره گيري از رهنمودهاي آيت الله شهيد صدوقي (ره) در مجالس سخنراني، مبارزه با گروهک هاي ضد انقلابي، راهپيمايي ها و تحصن حضوري فعال داشت. همچنين در حرکت هاي انقلابي دانش آموزان پيشگام بود و اطلاعيه هايي را که از نجف به منزل شهيد صدوقي (ره) مي رسيد، پس از تکثير در شهرهاي اطراف پخش مي کرد. پس از ورود امام خميني (ره) به ايران براي شرکت در مراسم استقبال به تهران رفت و به مبارزه ادامه داد. با پيروزي انقلاب وارد کميته انقلاب اسلامي يزد شد و ماموريت هاي مختلفي را به انجام رساند. در اول تير ماه 1358 شمسي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و مسئوليت هاي مختلفي را به عهده گرفت. او براي مبارزه با منافقان و چريک هاي فدايي به تهران اعزام شد و پس از پاکسازي مقر فداييان خلق در خيابان دهکده مدتي به پاسداري پرداخت. با آغاز غائله کردستان، جز نخستين نيروهاي اعزامي به کردستان بود. وي به سبب فعاليت ها و کارداني در منطقه جوان رود، به سمت معاونت پاسگاه قوري قلعه منصوب و مسئول پاسگاه شرويته ـ از پاسگاه هاي مرزي کردستان ـ شد.
سپس در اول ارديبهشت 1359 شمسي، فرماندهي پايگاه جوان رود را برعهده گرفت. آن گاه با سمت مسئول زندان دادسراي انقلاب يزد به فعاليت ادامه داد. در دوران دفاع مقدس رهسپار اهواز شد، سپس به آبادان رفت و در طول مدت محاصره، مبارزه کرد. پس از آن مديريت داخلي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يزد را عهده دار شد. سپس با سمت مدير اداره تعاون و امور اجتماعي وزارت سپاه پاسداران يزد فعاليت کرد. او در اين سمت منشاء خدمات ارزنده اي به پاسداران بود و در زمينه گسترش اين اداره تلاش بسياري کرد. همچنين به فرماندهي گردان طرح لبيک منصوب و به جبهه جنوب اعزام شد. آنگاه از 11 خرداد ماه 1365 شمسي مسئول فروشگاه مرکزي قرارگاه خاتم الانبياء (ع) شد و در سمت قائم مقام اداره تعاون و امور اجتماعي وزارت سپاه پاسداران استان خوزستان در تمامي قرارگاه ها، لشکرها و تيپ ها به فعاليت هايش ادامه داد.
يک مرتبه از ناحيه چشم آسيب ديد، همچنين در عمليات کربلاي 4 بر اثر اصابت گلوله شيميايي دشمن مجروح شد. او پس از بهبودي نسبي به تيپ الغدير بازگشت و به سمت معاون فرمانده گردان منصوب شد. آن گاه در عمليات کربلاي 5 حضور يافت و در منطقه شلمچه در ظهر روز يکشنبه 28 دي 1365 شمسي به هنگام کمک به يک رزمنده مجروح شد و به شهادت رسيد.
منبع:"دريادل بي قرار"نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران و3700شهيد استان يزد-1384





وصيت نامه
بسمه تعالي
ربنا افرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الکافرين.
سپاس و حمد بسيار خداوند متعال را که حيات و زندگي ما را در اين برهه مهم قرار داده است و اين نعمت بزرگ را به ما ارزاني داشته است که بتوانيم ولي فقيه زمان خويش را بشناسيم و با رهبري و زمامداري او در راه اسلام و رسيدن به اهداف مقدس اسلام به جهاد برخيزيم.
درود به حضرت مهدي (عج) گسترش دهنده عدل و نجات دهنده ملت هاي ستم کشيده ملت هايي که در جهان امروز در زير ضربات سهمگين و ددمنشانه مشتي زورگوي و استعمارگر و هم مدعيان دروغگوي حقوق و ارزشهاي بشري مظلومانه لگدکوب مي شوند و فدايي مي گردند. درود به سرداران رشيد اسلام و تمام شهداي به خون خفته انقلاب اسلامي از بدو تا به حال و درود بر خميني عزيز، يگانه مرد حقيقت که خداي منان بر ما منت گذارده و در اين عصر و زمان نعمت وجود اين اسطوره تقوي و ايمان را بر ما ارزاني داشته است. مردي که با رهبري مدبرانه خود توانست به اسلام جان تازه اي بخشد و زمينه اجراي همه احکام الهي را مهيا سازد.
حضور محترم دوستان و برادران عزيز و ارزنده ام:
سلام عليکم
اميد است احوال شريفتان ايده آل باشد و کسالتي نداشته باشيد. انشاءالله در تمامي مراحل زندگي، عنايات و توجهات خاصه حضرت ولي عصر ـ ارواحنا لمقدمه الفداه ـ يار و ياور و پشتيبان شما باشد و مدد، عنايت و کرامت الهي در تمام سختي ها و فراز و نشيب هاي زندگي همواره با شما قرين باشد. قبل از هر چيز لازم مي دانم تا در پيشگاه ارواح مقدس تمامي شهداي اسلام، خصوصاً شهداي اخير عمليات کربلاي چهار که به حق از زمره انصار مخلص اباعبدالله (ع) بودند، سر تعظيم فرود آورم و شادي روح و ارتقاء درجه آنان را از خداوند منان مسالت نمايم. اميدوارم خداوند متعال به همه ما توفيق دهد تا بتوانيم در صراط مستقيم الهي گام برداريم و تداوم بخش راه شهدا باشيم و در اين چند روز زندگي به گونه اي عمل کنيم تا مديون اين خون هاي پاک نگرديم. و اما در رابطه با وضعيت خود، گفتني اين که مدتي در اهواز و درخدمت برادران پاسدار و رزمندگان سلحشور اسلام هستم. در اين جا زمينه کار و تلاش بسيار فراهم بوده و علي رغم تلاش شبانه روزي در فروشگاه مرکزي قرارگاه خاتم و اداره تعاون و امور اجتماعي سپاه خوزستان، احساس مي کنم که تلاش ها و فعاليتهاي ما هر چند که شبانه روزي و هميشگي و بدون چشم داشت هم که باشد نمي تواند جبران يک لحظه حضور رزمندگان در خطوط مقدم جبهه هاي نبرد را بنمايد. براساس همين باور بود که براي عمليات کربلاي چهار به سوي جبهه هاي نبرد شتافتم و متاسفانه آن حضور روياروي و آن رزم و مصاف تنگاتنگي که در نظر داشتم مسير نگشت و اکنون در انتظار فرصتي ديگر هستم تا بتوانم دين و وظيفه شرعي و وجداني خويش را نسبت به شهدا و انقلاب خونين اسلامي که ميراث خون هاي گران قدر شهداي پاکبازي چون شهيد چمران و سرداراني ديگر چون او است، ادا نمايم. چه سعادت مندند کساني که لباس رزم و جهاد را بر هر چيز ديگري ترجيح دادند و مخلصانه در راه خدا قدم برداشتند و عاقبت رداي زيباي شهادت بر سر و قامت آنان آراسته گرديد و به لقاء محبوب شتافتند! من فکر مي کنم مرحله اول رسيدن به چنين سعادت بزرگي و جاودانگي مرحله اخلاص است. اين که انسان تنها و تنها براي خدا تلاش کند، براي خدا حرکت کند و براي خدا جهاد کند و همه حرکات و سکنات انسان رنگ و بويي خدايي داشته باشد، بزرگترين عاملي است که مي تواند انسان را تا اوج رسيدن به لقاي محبوب بالا برد و سعادتمند دنيا و آخرت نمايد. در ميان برادران رزمنده، بسيجي ها، پاسداران و خيل ايثارگران جبهه هاي نبرد حق عليه باطل، هميشه شاهد آن بوده ام که مخلص ترين ها را خداوند زودتر به سوي خود فرا مي خواند. همچنين در کارهاي اداري و امور سپاه بايد بدانيد که تنها رمز موفقيت اخلاص است. اگر آگاهي باشد و اخلاص نباشد، اگر تلاش باشد و اخلاص نباشد و اگر صرفه هزينه و بودجه و برنامه ريزي هاي متناوب و متنوع باشد و اخلاص نباشد، دريغا که هيچ گاه به نتيجه نهايي نخواهيم رسيد و دريغا که در آن صورت از مسير اصلي منحرف خواهيم شد. اميدوارم خداوند متعال به همه ما توفيق قدم برداشتن در صراط مستقيم الهي عنايت فرمايد و انشاءالله همه ما را از زمره مومنين واقعي و هدايت يافتگان قرار دهد. سلامتي و موفقيت روز افزون همه شما عزيزان را در تمامي شئونات زندگي از خداوند منان خواهانم و در پايان از همه شما ضمن التماس دعاي خير، حلاليت مي طلبم.
برادر کوچک شما کاظم عهدي ـ 14/10/65






خاطرات
سيده زهرا ميثاق، مادر شهيد:
به ياد دارم در دوران کودکي کاظم، برادرش حسن، کبوتري گرفت و به خانه آورد. کبوتر در دستان حسن بود و کاظم با گريه التماس مي کرد که: «بگذار پرواز کند!»
دايي اش، سيد غلامرضا ميثاق، که در مشهد اقامت دارد، تعريف مي کرد: «کاظم به مشهد آمده بود. آن روز باران مي باريد. او باراني اش را پوشيد و با دوچرخه از خواجه ربيع تا حرم را رکاب زد.»
هنگامي که به مشهد مي رفت، بيشتر اوقات را در حرم امام رضا (ع) به سر مي برد.
در بسياري از مواقع کاظم به دوستانش ياري مي رساند و گاه اگر به پول احتياج داشتند به آنها مي داد. او هميشه آنها را به درس خواندن سفارش مي کرد. بسياري از دوستانش مانند حسين محتاج الله به هواي او به جبهه رفتند. به ياد دارم مادر محتاج الله زياد به خانه ما زنگ مي زد و در مورد پسرش به کاظم سفارش مي کرد. فرزندم مي گفت: «او را برمي گردانم و همين کار را هم کرد.»
يکي ديگر از مواردي که از او در ذهنم مانده اين است که اگر حتي آخر شب در خانه به چيزي احتياج مي شد از خانه بيرون مي رفت و آن را برايمان تهيه مي کرد و ما شگفت زده مي شديم. يک روز کاظم ده تخته فرش براي نيروهاي سپاه گرفت. در راه يکي از فرش ها از ماشين افتاد. هنگامي که متوجه شد، بازگشت تا فرش را پيدا کند. در آن هنگام خانم ميانسالي او را ديد و گفت: «وقتي که فرش از ماشين افتاد، من آن را برداشتم و به خانه بردم و حالا پي صاحبش آمده ام.» کاظم با زن همراه شد و به منزل او رفت و در کمال تعجب ديد که در آن خانه حتي موکت هم نيست. پس از آن با حسين محتاج الله به خانه آن زن رفت و طول و عرض اتاق ها را اندازه گرفت. آن گاه با تهيه چند موکت براي آن منزل، دل بنده مومني از بندگان خدا را شاد کرد.
آخرين مرتبه اي که رفت، به او گفتم: «مادر! من اين چفيه ات را خيلي دوست دارم.» رويش را برگرداند؛ انگار نمي خواست اشک هايش را ببينم. در همان حال چفيه را از گردنش باز کرد و به من داد. آينه و قرآن برايش آوردم که از زير آن رد شود و قرآن پشت و پناهش باشد. ناگاه دستش را در جيبش برد و گفت: «آخ! سوئيچ ماشين نيست.» داخل منزل رفتم تا کليد را پيدا کنم، ولي هرچه گشتم آن را نديدم. به کوچه بازگشتم و ديدم که کاظم رفته است.

حسن عهدي، برادر شهيد:
کاظم از کودکي روحيه خاصي داشت، وي به تحصيل اهميت زيادي مي داد و هرجا که مي رفت کتاب هايش را با خود مي برد. به دوستانش نيز در مورد تحصيل بسيار سفارش مي کرد. او ساعت کلاس هاي محمد حسين محتاج الله را مي دانست و با نزديک شدن ساعت کلاس، مي گفت: «حسين! يادت نرود کلاس داري؛ اول برو سر کلاس و بعد بيا سپاه.»
به پدر و مادرمان بسيار اهميت مي داد و تابع حرف هايشان بود. اگر مي خواست کاري برخلاف راي آن دو انجام دهد سعي مي کرد رضايتشان را به دست آورد. در مورد شخصيت هاي مملکتي به تمام کساني که مورد تاييد امام و پيرو خط او بودند، احترام مي گذاشت. او به حاج آقا ناصري، امام جمعه شهرکرد که آن زمان نماينده ولي فقيه در سپاه يزد بودند علاقه فراواني داشت. گاهي صداي راز و نياز و نمازهايش از پشت در اتاق به گوش مي رسيد. به هنگام خشم مجلس را ترک مي کرد. به ياد دارم چندين مرتبه که خيلي عصباني شد، براي اين که رفتاري از خشونت انجام ندهد، خود را در حوض آب انداخت! او صبور بود و در برابر هيچ مشکلي زانو نمي زد و اعتقاد داشت: «کار دنيا نشد ندارد.»
يک روز مطلع شديم که بنياد 15 خرداد تلويزيون آورده است. معمولاً کساني که دفترچه داشتند و ازدواج هم کرده بودند مي توانستند تلويزيون بگيرند. به او گفتم: «ما تلويزيون نداريم. از طرف بنياد به همه تلويزيون مي دهند، تو اگر مي تواني يکي براي ما بگير.» کاظم رفت و پس از يک ساعت با تلويزيون بازگشت. گفت: «رفتم پيش حاج آقا اعتماديان و گفتم تلويزيون مي خواهم. او گفت 9000 تومان بده. من هم پول را دادم و آن را خريدم.» و من متوجه شدم که او تلويزيون را از سهميه بنياد نگرفته است.
آرزوي شگفت انگيزي داشت، مي گفت: «دوست دارم مانند امام حسين (ع) شهيد شوم و بعد جسدم را بر مکاني بلند بگذارند و به جنازه ام تير بيندازند و دور جنازه ام هياهو برپا شود.»
آخرين مرتبه اي که قصد رفتن به جبهه داشت، با همه خداحافظي کرد ولي خداحافظي اش با مادر به گونه اي ديگر بود. او چند مرتبه داخل ماشين نشست، ولي دوباره بازگشت. سرانجام مادر را به بهانه اي به خانه فرستاد و رفت.
هنگامي که از تشييع پيکر شهيدان دشتي و خليل حسن بيگي بازگشتيم، مادرم گفت: «ديشب خواب ديدم دو کبوتر از سر ديوار خانه پرواز کردند، راستي تو از کاظم خبر داري؟» شب همان روز به ما اطلاع دادند که کاظم شهيد شده است.

خواهر شهيد :
در نماز حالت به خصوصي داشت. از ديگر سو، شوخ طبع، مردمي و اجتماعي بود و به تحصيل اهميت فراواني مي داد. او دوست داشت درس بخواند و به دانشگاه برود.
خيلي راز نگه دار بود و مسائل مربوط به کارش را در خانه مطرح نمي کرد، اما گاهي از خاطراتش مي گفت. به ياد دارم مي گفت که در کردستان کردها در تعقيبش بودند و او به جاي فرار، خود را لاي زيلو مخفي کرده و از دست آنها جان سالم به در برده بود.

از پاي فتاديم چو آمد غم هجران
در درد بمرديم چو از دست دوا رفت

حجت الاسلام سيد غلامرضا ميثاق، دايي شهيد :
من در مشهد اقامت دارم و هر سال براي مراسم سالگردش به يزد مي آيم. کاظم از همان دوران کودکي، پسر گرم و خوش برخوردي بود. زماني که ما به يزد مي آمديم وسايل راحتي ما را فوراً فراهم مي کرد رفتار وي با همه، بخصوص خانواده اش بسيار محترمانه بود و هميشه از مادرش حمايت مي کرد. در مشهد برايش دختري را در نظر گرفتيم و هر دو يکديگر را پسنديدند ولي خانواده دختر ازدواج آنها را مشروط به اقامت در مشهد دانستند. کاظم به سبب کارهايش نمي توانست در مشهد بماند و اين وصلت سر نگرفت.

مهدي شهسواري فرد :
خرداد 1358 شمسي در سپاه با کاظم آشنا شدم. بعدها که با هم صميمي شديم، گفت: «اولين بار که ديدمت، احساس کردم از قبل تو را مي شناسم و حتي با تو صميمي ام.»
در آغاز پيروزي انقلاب سپاه پاسداران وظيفه جلوگيري از هر گونه فساد، از جمله: قاچاق و تجاوز به حقوق ديگران را برعهده داشت. کاظم در اين مورد پيشقدم بود. شب هاي نگهباني آن قدر ما را سر ذوق مي آورد که تا صبح سرحال بوديم. در غائله کردستان، من و شهيدان: گلدانساز و منتظرقائم با هواپيما 130ـ سي به فرماندهي شهيد منتظرقائم به آنجا رفتيم، ولي کاظم به علت ادامه تحصيل با ما نيامد، البته او همچنان در سپاه فعاليت داشت.
يک شب براي افطاري به منزل يکي از دوستان دعوت شده بوديم؛ کاظم ديرتر آمد. همه با هم گفتند: « چرا اين قدر دير آمدي؟» او عذرخواهي کرد و رفت. بعدها فهميدم به سبب بيماري پدرش تاخير داشت. کاظم علاقمند بود دعا بخواند، ولي خجالت مي کشيد. قرآن را هم آرام و زير لب مي خواند. تاکيد داشت نماز را اول وقت و به جماعت بخوانيم.
او مانند ديگر رزمندگان آرزوي شهادت را در دل مي پروراند. اگر در جمع نيروها از خطر عمليات صحبت مي شد، مي گفت: «مگر غير از اين است که مي خواهيم جانمان را فدا کنيم؟» به راستي که او شبيه دريا بود، شما دريا را بي حرکت ديده ايد؟ وقتي آرام هست هم موج دارد.
در اصفهان بودم که به من اطلاع دادند کاظم زخمي شده هنگامي که به يزد آمدم، فهميدم شهيد شده است. مي خواستم او را ببينم، اما گفتند قابل ديدن نيست. سر و گردنش رفته بود. واقعه شهادتش هنوز هم برايم سخت است.

سيد عليرضا کمال :
کاظم عهدي جزء نخستين نيروهاي سپاه يزد بود. در آن زمان سپاه داراي اين تشکيلات نبود؛ همه در يک سطح بودند و مسئوليت در دژباني، نگهباني، مسئول شب، گشت و ... خلاصه مي شد که با کمک پايگاه هاي محلي انجام مي گرفت. اخلاق خوش کاظم عهدي سبب شده بود دوستانش چون پروانه به دور شمع وجودش بگردند. هرگاه کاظم مسئول گشت يا پاس بخش مي شد تمايل داشتند او را همراهي کنند. عهدي بيشتر اوقاتش را در سپاه مي گذارند. هنگامي که به او مي گفتم: «مگر تو خانه نداري؟!» مي گفت: «خانه من همين سپاه است.»
هميشه ديگران را به احترام گذاشتن به پدر و مادر سفارش مي کرد. روزي يکي از دوستان به او گفت: «مي خواهم به جبهه بروم، ولي پدرم نمي گذارد، چه کنم؟» کاظم به او گفت: «اول پدرت را راضي کن. اگر او راضي نباشد، خدا هم راضي نيست.»
او عاشق امام خميني بود و به تمام سخنراني هاي ايشان گوش مي داد و مي گفت: «سخنان امام را بايد دو سه مرتبه گوش داد تا به زير و بم آن پي برد.» هميشه خونسرد و خوش برخورد بود و هنگامي که خيلي عصباني مي شد، ذکر مي گفت يا مجلس را ترک مي کرد تا کشمکش به وجود نيايد. در مسائل شرعي بسيار حساس بود و اگر کسي در مورد اين مسائل کوتاهي مي کرد به او يادآوري مي کرد و مي گفت: «من وظيفه شرعي ام حکم مي کند به شما بگويم. حال مختاريد عمل بکنيد يا نه؟»
با افرادي که داراي اخلاق اسلامي نبودند، رابطه صميمانه اي نداشت. از شوخي هاي نابهنجار و سخنان بيهوده آرزده مي شد و مي گفت: «وقتتان را بيهوده تلف نکنيد و به جاي لطيفه گفتن، ذکر بگوييد.» نظم و ترتيب را دوست داشت. از کارهاي سخت و خطرناک بيمي در دل نداشت و در مبارزات جلودار بود. به مشکلات ديگران رسيدگي مي کرد و اگر کاري از دستش بر نمي آمد، به مسئول بالاتر مي سپرد.
هميشه تلاش مي کرد با عمل، ديگران را به مسائل ديني پاي بند کند. روزي تلويزيون آوردند و در خوابگاه گذاشتند تا نيروها سرگرم باشند. همه نشسته بودند و برنامه تماشا مي کردند. همزمان با اين برنامه قرار بود دعاي کميل در نماز خانه برگزار شود. عهدي آمد و با تک تک افراد صحبت کرد تا اين که به تدريج همه بلند شدند و در مراسم دعا حضور يافتند.

مهدي فقيه خراساني:
از دوره ابتدايي با او آشنا شدم. هميشه پرشور و با حرارت بود. در مقاطع بعدي تحصيلي از او خبري نداشتم؛ تا اين که به سپاه آمدم. در آن جا نيز نشاط در چهره و تحرک در کارهايش نمايان بود. سعي مي کرد وظايفش را به بهترين صورت و با نظم و ترتيب انجام دهد.
مساله اي که بر آن تاکيد دارم زحمات بسياري است که او در تعاون مسکن براي نيروهاي سپاه کشيد. گرفتن زمين براي نيروهايي که در حال ماموريت بودند يا در پشت جبهه براي پشتيباني نهادها فعاليت مي کردند، براي او بسيار اهميت داشت. منازل مسکوني در نقاط مختلف شهر با تلاش او در اختيار پاسداران قرار گرفت. با اين اوصاف فکر مي کنم کمتر کسي است که در سپاه يزد با چهره و فعاليت هاي او در تعاون آشنا نباشد.

جواد محمدي پناه :
من در دبيرستان ايرانشهر به تحصيل مشغول بودم و کاظم عهدي در هنرستان شهيد رجايي؛ در تظاهرات پيش از انقلاب با او آشنا شدم. وي دانش آموزان را از محل هنرستان به سوي دبيرستان ايرانشهر هدايت مي کرد؛ سپس پشت ميله هاي دبيرستان شعار مي دادند تا ما نيز با آن ها همراه شويم. تظاهرات 1357 شمسي در يزد از همان جا سازماندهي مي شد. عهدي بسيار شجاع بود. حتي زماني که ماشين هاي گارد شاهنشاهي مي آمدند، نه تنها خودش نمي ترسيد، بلکه به ديگران نيز براي مقاومت تا آخرين لحظه روحيه مي داد.
او علاقه بسياري به روحانيت داشت و در مبارزاتش از آيت الله شهيد صدوقي رهنمون مي گرفت و وظيفه خود را اطاعت محض از ايشان مي دانست. در جبهه نيز اگر فردي روحاني مشکلي داشت به کارش رسيدگي مي کرد. عهدي فردي مخلص بود و همه کارهايش را براي خدا انجام مي داد و در هر موقعيت شغلي از ارزش هايي که بدان پاي بند بود عقب نشيني نمي کرد. از حرف ديگران نمي رنجيد و در جواب افرادي که سر به سرش مي گذاشتند مي گفت: «من به کارم اعتقاد دارم و هر کاري که به من محول شود وظيفه خود مي دانم که درست انجام دهم.» او مدتي پس از حضور در جبهه به يزد آمد و در کارهاي خدماتي پرسنل و عمران فعاليت مي کرد. وي همواره به فکر تهيه وسايل مورد نياز نيروها مانند فرش، موکت و ... بود.
شهيد عهدي با همه برخوردي صميمي داشت و هميشه لبخند مي زد. اگر يکي از دوستان دلتنگ بود سعي مي کرد. با شوخي چهره اش را خندان کند، ولي اگر در همان حال مزاح، خطايي از ما مي ديد بدون رو در بايستي مي گفت: «آقا اين کار در شان شما نيست.» با منافقان با تندي برخورد مي کرد، يعني «اشداء علي الکفار بود.» ولي در برابر عده اي ديگر با تواضع و دوستانه رفتار مي کرد. به مردم سالاري اهميت مي داد و با ديد مثبت خود همه را مي ديد. او با اين که مي توانست در اهواز کارهاي خدماتي انجام دهد، مي گفت: «مي خواهم همراه گردان به خط بروم.» من در جبهه با او نبودم، ولي شرح دلاوري اش را از دوستان مي شنيدم. شجاعت و خستگي ناپذيري او زبانزد همه بود.
روز به روز ارتباطش با خدا محکم تر مي شد. در مراسم مذهبي حضوري فعال داشت و در مقابل گناهاني، مثل غيبت و تهمت روي ترس مي کرد و مي گفت: «آقا اگر حرفي است برو به خودش بگو، گناهان فلاني را به حساب من ننويس.»
در جبهه از سر شب گوشه اي خلوت پيدا مي کرد تا هر وقت براي نماز شب و نيايش بيدار مي شود، کسي متوجه نشود.

عباس خوبياري:
آموزگار کلاس ششم کاظم بودم. او از بچه هاي دوست داشتني، فهميده، مودب و شوخ و شاد بود؛ دانش آموز بسيار فعالي که ديگران را نيز به کار گروهي دعوت مي کرد. حضور او در نمازهاي جماعت ـ که در زمان طاغوت فقط در مدرسه ما برگزار مي شد ـ جشن ها و کلاس هاي ورزشي چشم گير بود. همه دانش آموزان او را دوست داشتند و به حرفش گوش مي دادند.
اصولاً دو دسته از دانش آموزان در مدرسه شناخته شده اند؛ يک دسته دانش آموزان مودب و با تربيت و دسته ديگر دانش آموزان درس خوان، او از دانش آموزان مودب و با محبت بود که حتي پس از پايان تحصيلات هم به من محبت داشت و هرجا مرا مي ديد نزد من مي آمد و سلام و احوالپرسي مي کرد.

عباس رحماني:
در تيرماه 1359 شمسي نيروهاي بسيجي به کردستان اعزام شدند. ما همراه با تعدادي از نيروهاي رهسپار کردستان شديم. عهدي هم آن جا بود. البته رابطة نزديکي با هم نداشتيم. هنگامي که مسئول خدمات پرسنلي سپاه شد، مدتي با هم بوديم و بيشتر با او آشنا شدم. روحيه خاصي داشت. به اعتقاداتش پاي بند بود. به گونه اي رفتار مي کرد که رضايت همه را جلب کند، باعث رنجش کسي نشود و احترامش را به عنوان يک نيروي قديمي حفظ کنند. او جوياي رضاي حق بود و به عکس خيلي از افراد، مسئوليت را براي بالا بردن جايگاه اجتماعي اش نمي خواست، بلکه هدف او فقط خدمت بود.

عليرضا حسيني راد:
آشنايي ما با دوران هنرستان برمي گردد. عهدي در رشته اتومکانيک به تحصيل مشغول بود و من صنايع چوب مي خواندم. او خوش برخورد و فعال بود. روزي همراه با عده اي به کوه رفتيم. شب بعضي از همراهانمان مي خواستند پاسور بازي کنند که کاظم مانع آنها شد.
يک مرتبه همراه تعدادي از دوستان به خانه اشان رفتيم. او شوخ طبع بود و بچه ها خيلي با او شوخي مي کردند. عهدي در جواب آنها مي گفت: «تاريخ بايد در باره من انشا بنويسد.»هر وقت از منطقه يا سفر باز مي گشت به مغازه ما مي آمد. گاهي مواقع وقت نماز سراغ من مي آمد و مي گفت: «بيا به نماز جماعت برويم.»
بيست روز پيش از شهادتش به نزد من آمد. حال عجيبي داشت که با دفعات قبل متفاوت بود. هنگامي که خبر شهادتش به دوستان رسيد، قرار شد به خانه اشان برويم، ولي طاقت نياوردم و به خلدبرين رفتم تا جنازه اش را ببينم. او را که ديدم، فهميدم شجاعانه کشته شده است. چون صورت نداشت.
پس از شهادتش خواب ديدم خانه شان مجلس روضه اي برپاست. حاج آقا علاقبند هم حضور داشتند. با ديدن او گفتم: «تو که شهيد شده بودي، اينجا چه کار مي کني؟» گفت: «حالا که اين جا هستم.»

محمد حسين فرقاني:
سال 1359 شمسي با او آشنا شدم. براي ماموريتي به شيراز آمده بود و با لهجه شيرين يزدي اش، با ديگران شوخي مي کرد. در طول چند سالي که با هم همکار بوديم بيشتر با او آشنا شدم. در سال 1365 شمسي پس از عمليات کربلاي پنج و روز پيش از شهادتش به اورژانس آمد. حالتي از انتظار در نگاهش موج مي زد. محل ماموريتش داخل يک پنج ضلعي و ماموريتي خاص بود. ما با عده اي از دوستان امدادگر از آن محل عبور مي کرديم که متوجه شديم برادران امدادگر مشغول درمان و پانسمان کردن هستند، گويا بر اثر اصابت گلوله توپ چند نفري شهيد شده بودند، کاظم عهدي و کوه علي بيک و جمال فلاح نيز جزء همين شهدا بودند.
از خصوصيات اخلاقي کاظم، جوانمردي و صفاي باطني اش بود. خيلي دلنشين صحبت مي کرد. پيش از ماموريت ها تلاش مي کرد به نيروهاي سپاه خدمت کند و پس از اعزام به وضوح روحيه شهادت طلبي و ايثار در او ديده مي شد.

مهدي شمشعي :
در 1356 شمسي اوايل شکل گيري نهضت انقلاب در جلسات تفسير قرآن شهيد منتظر قائم با او آشنا شدم. ساده و بي آلايش، صادق و صميمي بود و سرعت عمل خوبي داشت. به سبب علاقه بسيار به طبيعت و نظام هستي، زياد به کوه مي رفت و هميشه جلوتر از ديگران حرکت مي کرد. حدود 1362 ـ 1361 شمسي هرگاه به مرخصي مي آمد، دوستان را براي رفتن به کوه جمع مي کرد. مزرعه اي در ده بالا در دامنه کوه داشتند.
روزي براي گردش به آن جا رفتيم تمام لوازم مورد نياز را با خود برديم به جز کبريت! او در ده دقيقه از مسير سنگلاخ کوه که حدود پنج، شش کيلومتر بود پايين رفت و با کبريت برگشت. همچنين حوض آبي به عرض دو متر ميان مزرعه بود که يکي از دوستان او را به شوخي درون آن هل داد، ولي او با چالاکي خاصي به آن طرف حوض پريد.
يک روز که قصد رفتن به اصفهان را داشتيم، کاظم را نزديکي هاي باغ ملي ديدم که مشغول درس خواندن بود. تا ما را ديد گفت: «کجا؟» گفتم: «به اصفهان مي رويم.» او هم درس را رها کرد و با ما همراه شد. هنوز به آخر جاده اردکان نرسيده پياده شد و به آن سوي جاده رفت. چند دقيقه بعد، کاميوني کنار عهدي ايستاد و او سوار شد و مانند کسي که با ديگري وعده مي کند بازگشت.
ظهر عاشوراي 1357 شمسي نماز جماعت در ميدان شهدا به امامت آيت الله شهيد صدوقي برگزار شد و پس از آن سيل جمعيت به سوي ميدان شهيد بهشتي سرازير شد. شهيد عهدي حلقه سيمي را که مي خواستند به وسيله آن مجسمه شاه را بيندازند، دور گردن مجسمه انداخت و با کشيدن سيم بکسل توسط کاميون آن را پايين کشيد و سرنگون کرد. وي در راهپيمايي حضوري چشمگير داشت.
يکي از خصوصيات بارز او علاقه و عشق به خانواده و پدرش بود. هميشه از پدرش و از تجربه اي که در زندگي کسب کرده بود، حرف مي زد. پدرش هم خيلي او را دوست داشت.
عهدي به کارهاي جمعي توجه مي کرد. به کسب علم و دانش بسيار علاقه داشت و همين سبب شد در رشته مهندسي پذيرفته شود، اما او عالم برتري را انتخاب کرده بود. مديريتش خيلي قوي بود. در مبارزه با استبداد شجاعانه عمل مي کرد. آزاد مردي واقعي بود. با اين که مي توانست تشکيل خانواده بدهد، ولي نام نيک را انتخاب کرد.
هنگامي که به او نگاه مي کردي، نمي شد تشخيص داد که فرمانده است. مردمي و متواضع بود. به مطالعه علاقه داشت و بيشتر کتاب هاي شهيد مطهري و کتاب هاي جبهه و جنگ را مطالعه مي کرد. به موتور سواري و ورزش علاقه داشت. در جبهه نيز بيشتر کارهايش را با موتور انجام مي داد.
شهيد يکي از بنيانگذاران کميته بود که پيش از سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشکيل شد. هرگز از مشکلاتي که پيش مي آمد نمي هراسيد. گرما، سرما، روز و شب مانعي بر سر راه يا کار او نبود. در انتخابات 12 فروردين 1358 شمسي محافظ صندوق آرا در مسجد روضه محمديه بود. در آن زمان 20 ـ 19 ساله بود و وظيفه اش را به خوبي انجام مي داد.
به امام حسين (ع) عشق مي ورزيد. يک روز صبح عاشورا که برايمان آش آورده بودند به من گفت: «هرکس در اين روزها بايد به اندازه توانش کار کند و به هر صورت بايد عاشورا را زنده نگه داشت.» با هم شب هاي تاسوعا به حسينيه وقت و ساعت و شب هاي عاشورا به حسينيه شاهزاده فاضل و در روز 13 محرم به مسجد ملا اسماعيل مي رفتيم. گاهي هم به منزل آقاي ريسماني مي رفتيم و در مراسم شام غريبان و نخل گرداني امير چمقاق نيز شرکت مي کرديم. او از نظر عقيدتي عاشقي واقعي بود.

علي اکبر کريمي :
او روزي که ساواک يزد را گرفته بودند بالاي درخت رفته بود تا عکس بگيرد. خيابان ها شلوغ شده و ساواکي ها گاز اشک آور زده بودند. هنگام گرفتن عکس پدرش متوجه او شد و از سر دلسوزي او را صدا زد تا از روي درخت نيفتد. بعدها خودش مي خنديد و مي گفت: «در آن موقعيت پدرم مي ترسيد من از درخت بيفتم.»
در دهم فروردين ماه فردي در مسجد حظيره سخنراني کرد که صحبت هايش روي کاظم اثر گذاشت. پس از سخنراني به خانه برگشت و به مادرش گفت: «موقعيت ايجاب مي کند به تظاهرات بروم، اگر برنگشتم حلالم کنيد.» سپس با دوچرخه به سوي مسجد حظيره رفت در حال شعار دادن بود که به او تيراندازي کردند. خودش تعريف مي کرد: «پس از تيراندازي ديگر چيزي نفهميدم. چشمم را که باز کردم، در خانه بودم.»
در اوايل انقلاب کميته اي به وجود آمد و افرادي داوطلب ايجاد امنيت شدند. پس از آن سپاه تشکيل شد و کاظم وارد سپاه شد. من زماني با عهدي آشنا شدم که در کميته فعاليت داشت. او بسيار رئوف، متين و پرتلاش بود. قدرت بدني بسيار خوبي داشت. به ورزش هاي رزمي علاقه مند بود. اگر درگيري تن به تن مي شد، خيلي خوب دفاع مي کرد. در دوستي وفادار بود و به قول و وعده اش عمل مي کرد. با آدم هاي فقير و دردمند همدردي مي کرد و از ظلم و تبعيض متنفر بود. هر موقع احساس مي کرد که در جبهه به او نياز است، بلافاصله به جبهه مي رفت. يک روز جمعه با دوستان به کوه رفته بوديم، هنگام بازگشت يک مرتبه خبر آوردند که براي مبارزه با ضد انقلاب به نيرو احتياج است. کاظم از جمله کساني بود که همان روز از ما خداحافظي کرد و رفت.
روزي در ده بالا لب استخر نشسته بوديم که يکي از بچه ها خبر آورد عراق حمله کرده است. همان لحظه کاظم گفت: «جاي ما ديگر اين جا نيست.» از همان جا تصميم گرفت به جبهه برود. نخست در بنياد تعاون سپاه کار مي کرد و چون اين بنياد در همه جا شعبه داشت در اهواز هم اين مسئوليت را به او داده بودند. در سال 1360 شمسي اواخر زمان بني صدر، عضو گروه هاي حزب اللهي مسجد حظيره بود و با منافقاني که در خيابان شعار ضد انقلابي سر مي دادند مقابله مي کرد.
به سبب شهادت آيت الله شهيد صدوقي (ره) بسيار غمگين و ناراحت بود، چون او در يگان حفاظت شهيد صدوقي (ره) عضويت داشت. گريه مي کرد و مي گفت: «حتماً ما نتوانستيم از ايشان خوب محافظت کنيم.»
عهدي تعريف مي کرد که: «براي ماموريت به تهران رفته بودم و مقدار زيادي پول متعلق به سپاه نيز در کيف کوچکي همراهم بود. کيف را بالاي سقف ژيان گذاشتم تا پس از انجام کاري آن را بردارم. پس از اين که کارم تمام شد، اين موضوع را فراموش کردم. صبح که از خواب بيدار شدم به سراغش رفته و ديدم که هنوز بالاي سقف ژيان است. اين کار خدا بود که کسي به آن دست نزد.» به نظر من همه اين ها به سبب زلالي و پاکي دلش بود.
نزديک ميدان امير چمقاق زندگي مي کردند. مي گفت: «وقتي من داماد شدم، دوست دارم مناره هاي امير چمقاق را برايم چراغاني کنند.» پشت سيلو زميني داشت. من، شعشعي، حسنعلي و کاظم رفتيم تا زمين را ببينيم؛ هنوز بيابان بود. آن زمين را تا نيمه ساخت و هنوز هم نيمه ساز است.
شهيد عهدي خيلي شوخ بود و بعضي مواقع تکيه کلام هاي خاصي داشت، مثلاً به خانه مي گفت: «رصدخانه». يک روز در ايام عيد همراه دوستان به شيراز رفته بوديم. هنوز براي تهيه بليط حافظيه توي صف بوديم که متوجه شديم کاظم بليط گرفته و از پشت نرده ها برايمان دست تکان مي دهد و مي گويد:« من که رفتم شما هم آن قدر بمانيد تا زير پايتان علف سبز شود.» خيلي زبر و زرنگ بود و در همه موارد هم اين خصوصيت را داشت.
يک سال که به شهادتش مانده بود، کمتر شوخي مي کرد. حساس و زودرنج شده و همه چيز برايش جدي بود. آن زمان که بعضي ها تا چيزي گران مي شد، همه را از چشم نظام مي ديدند، غمي وجودش را فرا مي گرفت، زيرا او به جبهه رفته و صحنه هاي فداکاري رزمندگان را ديده بود.
آخرين مرتبه پيش از شهادتش به بنياد شهيد آمد. خداحافظي اش حالت خاصي داشت و پس از آن روز ديگر او را نديدم. بدترين شب زندگي ام شبي بود که پيکرش را آوردند. برادرم که از دوستان شهيد عهدي بود و پس از او به شهادت رسيد به همراه شهيد جعفر مير جليلي به مدت يک ساعت دور پيکر مطهرش پرسه مي زدند.

رضا فرزين :
هميشه خودش را سرباز معرفي مي کرد و من پس از شهادتش فهميدم که او فرمانده بود. از من خواست که براي سربازي وارد سپاه پاسداران شوم، ولي من حرف او را نپذيرفتم. پدرش بيمار بود و او گاهي اوقات به سبب بيماري پدر گريه مي کرد. هيچ وقت نمي خواست سربار پدرش باشد و مخارج تحصيلش را خودش فراهم مي کرد.
يک روز که به ده بالا رفته بوديم، هنگام خوردن غذا ظرف غذا را از او قاپيدم و به بالاي کوه رفتم. او هم با پاي برهنه ميان خارها و سنگ ها دنبالم آمد. يک مرتبه به کاظم گفتم: «برويم برنج سنگ شور کنيم؟» گفت: «بله» و رفتيم کنار جوي آب. سنگي برداشت و توي برنج ها ماليد و گفت: «اين طور برنج را سنگ شور مي کنند» گفتم: «تو هميشه درست مي گويي.»
آخرين باري که او را ديدم براي خداحافظي به مغازه ام آمده بود و گفت: «شايد ديگر برنگردم» قولي به من داد و گفت در صورت بازگشت عملي خواهد کرد، ولي رفت و ديگر...!

هادي شهسواري فرد :
در سال هاي 1357 ـ 1356 شمسي با شهيد کاظم عهدي آشنا شدم. او شخصيت خاصي داشت. روحش بسيار لطيف بود و با حرکات مخالف عقل و بينش ديني، برخورد مي کرد. وي به تمام معني مرد بود؛ يکي از فعال ترين جواناني که حرکت انقلابي مردم را شناخت و با آن همراه شد.
يک روز قرار بر اين بود که مراسمي به وسيله انقلابيون در سالن سينما دانش آموز برگزار شود. عهدي تصميم داشت آثاري را که از انقلاب سفيد شاه در آن جا باقي مانده بود نابود کند. کنار اين سالن مدرسه نمونه مردمي بود، بدون آن که سرايدار متوجه شود از مدرسه، خودمان را به پنجره هاي سن رسانده و داخل سالن رفتيم و همه قاب هاي شيشه اي را شکستيم. پس از تمام شدن کار، کاظم متوجه شد در ورودي سالن قفل نيست و ما بدون هيچ ترس و دلهره اي از سالن خارج شديم.
13 محرم 1357 شمسي نقطه عطفي در تاريخ يزد است. آن روز در مسجد ملا اسماعيل مراسمي برپا بود. نيروهاي شهرباني و ژاندارمري تيراندازي مي کردند و گاز اشک آور به سوي دسته هاي عزدار حسيني پرتاب مي کردند. شهيد عهدي از کساني بود که در پشت بام هاي بازار و ميدان خان مجروحان را جا به جا مي کرد.
روبروي هنرستان شهيد رجايي ماکتي از ميدان آزادي تهران (آريامهرسابق) بود. يک طاق نصرت هم در هنرستان تعبيه شده بود. کاظم به سرعت از اين طاق که ارتفاعي نزديک 12 ـ 10 متر داشت بالا رفت؛ وسط آن سمبل شاهنشاهي به صورت دايره با تاج شاه و قبر کوروش قرار داشت. کاظم همه آنها را کند و پايين انداخت. سپس ديگر دانش آموزان ماکت را تخريب کردند.
پس از پيروزي انقلاب سپاه تشکيل شد. ما گروهي بوديم، شامل شهيدان: شريف يزدي، حاج حسن دشتي، سيد محمد ابراهيمي، منتظر قائم و عهدي. من و کاظم ماموريت هاي مربوط به مبارزه با مواد مخدر را انجام مي داديم. در همه برخوردها او را شاد و بشاش مي ديدم. او هميشه از خاطرات خوشش مي گفت و از دشواري هاي کار حرفي نمي زد.
در زمان جنگ در جبهه هاي کردستان حضور داشت. جنگ در کردستان بيشتر، جنگ چريکي بود. مقابله با کمين، ضد کمين و آتش ناگهاني از جهتي که اصلاً فکرش را هم نمي کردي؛ هوشياري و چابکي مي خواست و کاظم اين گونه بود. در يکي از کمين ها، چند نفر از دوستانش شهيد شده بودند. هنگامي که از او درمورد اين عمليات پرسيدم، گفت: «خيلي خوش گذشت. نمي داني چه منطقه با صفايي بود! فلان جا رفتيم ماهي گرفتيم و ...» اصلاً در مورد دشواري هايش حرفي نزد. تنها موردي که او را در جبهه ناراحت ديدم، زماني بود که به دليل تصادف مجبور شد منطقه را رها کند و به يزد بازگردد.
در خانواده نيز با همه مشکلات از خوبي ها و زيبايي ها سخن مي گفت. مي خواست درس بخواند، ولي پدر و مادرش بيمار بودند و برادرش هم داماد شده و او تنها پسر خانواده بود. پدرش هميشه از غمخواري او براي خانواده حرف مي زد. او تعريف مي کرد: «تابستان ها بايد مسيري طولاني را براي آوردن آب خنک مي رفتم و گاهي مواقع به خاطر ديد پايين چشمانم زمين مي خوردم. يک مرتبه که به مغازه آمدم، ديدم يخچالي گوشه مغازه است. از مادرش در باره آن پرسيدم؟ گفت: کاظم اين يخچال را خريده است. آن زمان حقوق او فقط ماهي 1500 تومان بود.»
از افراد چاپلوس و دو رنگ متنفر بود. يک روز در حال رفتن به اتاق مخابرات سپاه براي صبحانه خوردن بوديم که يکي از دوستانمام گفت: «فلاني اين جا بود...» کاظم حاضر نشد داخل بيايد، چون آن فرد دو رنگ و ريا کار بود و ما مجبور شديم صبحانه مان را در محوطه پارکينگ بخوريم. کاظم گفت: «فضاي اتاق آلوده سلول هاي بدن اوست» اين شخص را سال هاي بعد، از سپاه اخراج کردند.
شهيد عهدي خيلي دقيق و ريز به همه نگاه مي کرد. يک روز به تخت جمشيد رفته بوديم. او به کنگره هاي تراشيده دست مي کشيد و مي گفت: « اي کاش تصويري مي آمد و من هنرمندي را که اين کنگره ها را با دستانش ساخته مي ديدم.» بارها مي گفت: «کاش مي شد به مکه بروم، دست بر ديوار کعبه بگذارم و از آن جا به سال هايي باز گردم که حضرت ابراهيم (ع) و اسماعيل در حال ساختن خانه خدا بودند.»
گاهي مواقع و بيشتر در زمستان ها به خانه آقاي شعشعي در ده بالا مي رفتيم. بچه ها براي نماز صبح مجبور بودند يخ استخر را بشکنند و وضو بگيرند. سپس داخل اتاق نماز مي خواندند و مي خوابيدند، ولي کاظم نمازش را در هواي آزاد مي خواند و پس از نماز هم براي تدارک صبحانه بيدار مي ماند. در مراسم دعاي ندبه نيز گوشه اي دنج و خلوت براي خودش اختيار مي کرد.
يک بار براي زيارت امامزاده جعفر (ع) رفتيم. ما به سمت ضريح حرکت کرديم، اما کاظم راه را کج کرد و به طرف آرامگاه آيت الله حاج شيخ غلامرضا فقيه خراساني رفت و در عالم خود با او نجوا کرد و پس از اين ماجرا دريافتيم که زيارت قبر عالم ثواب بسياري دارد و انسان مي تواند از او چيزي بخواهد. وقتي يزد بود بيشتر شب ها به گلزار شهدا مخصوصاً آرامگاه محمد منتظر قائم مي رفت.
علاقه شديدي به امام زمان (عج) داشت و هرگاه به ديدار امام در قم مي رفتيم مقيد بود که به جمکران هم برود. براي امام خميني احترام فوق العاده اي قائل بود. هنگام پخش تصوير مام از تلويزيون به احترام ايشان پاهاي خود را جمع مي کرد.
يکي، دو ماه به شهادتش مانده بود که براي خواستگاري دختري از اقوامشان با خانواده به مشهد رفتند. کاظم از اين که مي خواست متاهل شود خيلي خوشحال بود. او در هنگام بمباران شهر بانه، در يزد بود. پس از شنيدن اين خبر يک لحظه خانواده مرا تنها نگذاشت. خيلي تلاش کرد تا سرانجام توانست با من تماس بگيرد و خبر سلامتي ام را به خانواده بدهد.
يک مرتبه شهيد عهدي با فردي ديگر براي شناسايي به حريم دشمن وارد شده و به اجبار مدت 12 ساعت را در کانال کم عرضي به سر برده بود. آخرين مرتبه اي که از يزد مي رفت، براي خداحافظي به منزل ما آمده بود، ولي من آن زمان در تهران بودم. من هنوز در تهران بودم که آقاي شعشعي با من تماس گرفت که: «به يزد بيا که کاظم ترکش خورده است.» هنگامي که به يزد رسيدم در خيابان شهيد مطهري براي تسليت به حسن عهدي پارچه سياهي زده بودند. شهادت او شوک عجيبي به من وارد کرد. با شعشعي رفتيم و پيکرش را ديديم. سمت راست صورتش از بين رفته، اما بدنش سالم بود.

رجبعلي ميرجليلي :
در سال 1363 شمسي در سپاه يزد با هم آشنا شديم. او در خدمات پرسنلي سپاه به کار مشغول بود. هميشه حرفش اين بود که: «اولويت با جبهه است، ولي پس از آن بايد در پشت جبهه سيستم کارهاي اداري را ياد بگيرم، اداره هاي ما هنوز حالت کاغذبازي دارد. بايد بچه هاي جوان و مومن به جبهه بروند و اين مسئوليت ها را به عهده بگيرند.» يک روز آقاي فقيه به او گفت: «خدمات پرسنلي بايد تکميل شود.» ما با هم به تهران رفتيم. آن زمان آقاي رفيق دوست، معاون سپاه بود. کاظم پس از گرفتن دو ماشين درخواست پنج گاوصندوق کرد. او با اصرار زياد توانست آن ها را بگيرد. چون فقط خودش راننده بود و مي خواست هر دو ماشين را به يزد ببرد، يکي از نيروهاي بسيجي را در تهران پيدا کرد و آوردن يکي از ماشين ها را به او سپرد. مي گفت: «بايد سريع تر ماشين ها را به يزد ببريم. ممکن است نظرشان برگردد و ماشين را به ديگري بدهند.» از قرارگاه نامه گرفته بود تا از يکي از کارخانه هاي يزد تعدادي لوله پوليکا براي ساخت ساختمان هاي اداري و قرارگاه بگيرد. هنگامي که نامه را به رئيس کارخانه نشان داديم گفت: «فعلاً مواد اوليه نداريم. وقتي مواد اوليه رسيد، شما را در اولويت قرار مي دهيم» کاظم براي ساختمان خودش نيز به لوله پوليکا احتياج داشت و مي خواست با قيمت آزاد از کارخانه لوله بخرد، ولي رئيس کارخانه گفت: «شما بايد صبر کنيد، حواله هاي قرارگاه را که دادند از همان استفاده کنيد.» در اين لحظه کاظم خيلي عصباني شد و گفت: «من اگر مي خواستم از سهميه قرارگاه استفاده کنم به شما مي گفتم هرچه سريعتر لوله ها را براي ما حاضر کنيد.» پس از آن به من گفت: «ببين آقاي ميرجليلي، بچه ها در جبهه خون مي دهند. آن وقت من بيايم منت اين آقا را بکشم. پول آوردم تا براي ساختمان خودم لوله بخرم باز هم مي گويد از سهميه قرارگاه بردار.»
همه افراد را به يک چشم نگاه مي کرد و اگر فردي به او مي گفت که بين افراد تبعيض قائل مي شوي با مدرک و سند به او مي فهماند که اشتباه مي کند.
مي خواست به دانشگاه برود، حتي در اوقات فراغت هم دنبال درس بود. من را هم به درس خواندن تشويق مي کرد. عقيده داشت رزمنده بايد تحصيلات عالي داشته باشد تا بتواند پشت جبهه از نظر فرهنگي و تبليغي جذب کننده باشد.

محمود گلزار :
در فعاليت هاي انقلابي سال 1356 شمسي با کاظم آشنا شدم. بيشتر فعاليت ما در زمينه پخش اعلاميه هاي حضرت امام بود که از خارج کشور به بيت شهيد صدوقي مي رسيد و ما آن ها را پس از تکثير به زاهدان و شيراز مي فرستاديم. پس از اعزام به منطقه، مسئوليت او را در تعاون به من سپردند. پيش از رفتن به او گفتم: «من ناخواسته اين مسئوليت را پذيرفتم، دستور فرماندهي بود. مبادا از من دلگير نشوي که جاي تو را گرفته ام.» او گفت: «اتفاقاً به پدرم هم گفتم که هدفم فقط خدمت است و از اين که مسئوليتم را به کس ديگري داده اند ناراحت نشدم.» يک روز براي اين که بفهمم حرف کاظم تا چه حد درست بوده، به مغازه پدرش رفتم. احترام زيادي به من گذاشت. به پدرش گفتم: «چرا اين قدر به من تعارف مي کنيد؟» گفت: «پسرم مي گفت يکي از دوستان همسنگرم به جاي من آمده و اين براي من بهترين قدرداني است که يکي از دوستان شايسته ام را به جاي من گذاشته اند.» هميشه فکر و طرح هاي نو از سوي کاظم مطرح مي شد و ديگران به سبب خوش فکري او ايده هايش را مي پذيرفتند. عهدي کينه اش نبود. اگر با کسي در موضوعي بحث مي کرد، دو ساعت بعد که همديگر را مي گفت: «تشريفات خطرناک است و در آينده توسعه پيدا مي کند. ما بايد با کار و تلاش خود نيازهاي جامعه اسلامي را برطرف کنيم.»

سيد عبدالله مير فخرالديني :
آشنايي من با شهيد عهدي به حدود سال 1359 شمسي در سپاه باز مي گردد. همه افراد در همان لحظه اول برخورد، شيفته اخلاق و رفتارش مي شدند و من نيز در يکي از همين برخوردها با او دوست شدم.در خرداد و تير 1359 شمسي به کردستان رفتيم. حضورش در منطقه موجب تقويت روحيه نيروها بود. در آن زمان هيچ تضميني براي سالم ماندن ما نبود، زيرا منافقين و احزاب مردم فريب ضد اسلامي در هر خانه و کوي و برزني بودند. مسئوليت پايگاه مهمي به نام «قشلاق» که حداقل دو، سه روز، يک بار به وسيله منافقين و ضد انقلاب مورد حمله قرار مي گرفت. پس از شهيد کوهي به شهيد عهدي سپرده شد. او در چنين جو نامساعدي به تنهايي به منزل کردها مي رفت. با آنها و اهل تسنن ارتباط عاطفي برقرار مي کرد و آنها را جذب امام و انقلاب مي نمود. او نسبت به وظيفه اش آگاهي کامل داشت، مثلاً مي ديد کردها به اسب سواري و تيراندازي بسيار علاقه دارند؛ بنابراين از اين طريق با آنها ارتباط برقرار مي کرد. رفتارش باعث شده بود که کردها او را از خود بدانند. با آقاي احمد حسنعلي مانوس بود. بيشتر عمليات ها با هم بودند و در زمان عمليات به علت تجربه جنگي از سوي تيپ الغدير، مسئوليت فرماندهي و جانشيني فرمانده گردان به آنها داده مي شد، حتي در عمليات کربلاي پنج هم که به شهادت رسيد جانشين گردان آقاي حسنعلي بود.

خليل جهان دوست :
در 1359 شمسي با کاظم عهدي آشنا شدم و حدود هفت سال افتخار آشنايي و همراهي با اين شهيد بزرگوار را داشتم. هميشه با ما توصيه مي کرد به عيوب افراد توجه نکنيم و فضايل و خوبي هاي آنان را بنگريم. هرگز آمرانه برخورد نمي کرد. در مراحل بحراني عمليات از قدرت تصميم گيري و روحيه بالا و شجاعت زيادي برخوردار نمي کرد. در مراحل بحراني عمليات از قدرت تصميم گيري و روحيه بالا و شجاعت زيادي برخوردار بود. او با تدبير و قاطعانه عمل مي کرد. عهدي توانسته بود ديو درون خود را نابود کند و بيش از روبرو شدن با خصم بيرون و جهاد اصغر از ميدان کارزار و جهاد اکبر سربلند بيرون آيد. آري بسيار به ياد مرگ و معاد بود و به اين دنيا و ماديات اصلاً دلبستگي نداشت.
آخرين مرتبه اي که او را ملاقات کردم با حالتي قاطع، مرگ را به مسخره گرفته و به استقبال شهادت مي رفت. گفت: «اين دفعه آمدم که ببينم آب کج است يا نو کج است؟» کنايه از اين که آيا من لياقت شهادت را دارم و اين تن خاکي و اندام من برازنده رداي پر فيض شهادت شده است يا خير؟

جلال عرب خردمند:
در مجتمع آموزشي الغدير با شهيد عهدي آشنا شدم. در نوجواني وارد سپاه شده بود و با توجه به سن و سالش پست هاي کليدي و حساسي را به او واگذار کرده بودند. چند سفر با هم به جبهه رفتيم. چه در جبهه و چه در پشت جبهه، تکيه کلامش اين بود که: «کار دنيا، نشد ندارد.» و تا به نتيجه مطلوبش نمي رسيد کار را رها نمي کرد. در جبهه بود که به او اطلاع دادند در دانشگاه کرمان قبول شده است. هر وقت از او مي پرسيدم: «براي ثبت نام مي روي يا نه؟» مي گفت: «فعلاً که اين جا هستيم تا ببينيم دست تقدير چه مي کند.» سرانجام به شهادت رسيد؛ در حالي که يکي از آرزوهايش اين بود که به دانشگاه برود و تحصيلات عالي داشته باشد تا بهتر بتواند به مملکت خود خدمت کند.
در عمليات کربلاي 4 از ناحيه شکم به پايين شيميايي شد. زماني اين اتفاق افتاد که او در يک قايق ميان رودخانه اروند رود بود. دشمن شيميايي زد و بر اثر تماس با آب، مواد شيميايي بر پوست و اعضايش اثر کرده بود. از او خواستم براي استراحت به نقاهت گاه برود. او به آن جا رفت، ولي فرداي آن روز برگشت و گفت: «من نمي توانم آنجا بمانم.» روز به روز جراحت هايش بيشتر مي شد. هنگام وضو گرفتن و تعويض لباس رنج مي کشيد، لباس به بدنش مي چسبيد و با عوض کردن آن زخم هايش عميق تر مي شد. هرچه التماس مي کردم به عقب بازگردد، نمي پذيرفت.
هميشه مي گفت: «عمر ما وقتي مثمر ثمر است که در عمليات صرف شود، نه در موقعيت هاي عالي اجتماعي.»

محمد مهدي فرهنگ دوست :
در سال 1360 شمسي با شهيد عهدي آشنا شدم. در دوران دفاع مقدس با او همرزم بودم. بيشترين آشنايي ام با وي پيش از عمليات بدر بود. در عمليات کربلاي پنج فرماندهي گردان حضرت قائم (عج) را به عهده آقاي حسنعلي گذاشتم و جانشين فرماندهي را به سبب شناختم از شهيد عهدي به او واگذار کردم.
او يک مسلمان واقعي بود، نه مثل کساني که نام اسلام را با خود يدک مي کشند. از نخستين نيروهايي بود که در اصفهان دوره هاي آموزشي را سپري کرد. آموزش چتربازي نيز ديده بود و سعي مي کرد به نيروهايش نيز آموزش هاي لازم را بدهد تا در عمليات ها مشکل خاصي نداشته باشند.
بزرگترين آرزويش شهادت در راه خدا و در کنار آن حفظ نطام مقدس جمهوري اسلامي بود. کاظم در عمليات کربلاي پنج، در منطقه شلمچه به شهادت رسيد.

کاظم ميرحسيني، فرمانده تيپ الغدير در زمان دفاع مقدس:
به محض ورودم به سپاه با او آشنا شدم. اما آشنايي بيشتر ما به جبهه آبادان و پايگاه «عاشقان شهادت» بازمي گردد. آبادان در محاصره بود. پس از ورودمان در يک مدرسه مستقر شديم. مخازن نفتي به وسيله هواپيماهاي جنگي با تيرهاي منحني خمپاره و توپ منفجر مي شد. ما عملياتي انجام نمي داديم، بلکه تنها دفاع مي کرديم. نيروها شبانه به دشمن حمله مي کردند و از اردوگاه هاي دشمن سلاح تک مي زدند و صبح با همان سلاح ها با دشمن مي جنگيدند. ما در حالي وارد آن منطقه شده بوديم که فقط يک اسلحه ژ ـ سه با چهار خشاب و کلتي که از ارتش گرفته بوديم، داشتيم آن زمان بني صدر مخالف ورود پاسداران به جنگ بود و به ارتش دستور مي داد که به نيروهاي پاسدار سلاح ندهند.
کاظم جوان بود و با غرور و شور جواني مي توانست بازگردد و تشکيل خانواده بدهد، ولي ترجيح مي داد تا با کمک کردن به نيروهاي اسلام و هجوم به دشمن در برافراشتن پرچم جمهوري اسلامي سهمي داشته باشد. قول و عملش يکي و مومنين متعهد و دل از دنيا کنده بود. روحيه شهادت طلبي داشت. هدفش شهادت نبود، بلکه پيروزي اسلام را مي خواست، اما هميشه براي شهادت آمادگي داشت و سرانجام خود را در راه خدا فدا کرد و به کمال مطلق رسيد. او با زبان گفت و با خون ثابت کرد.
پيش از عمليات کربلاي پنج، پايش را که بر اثر بمباران شيميايي عراق مجروح شده بود به من نشان داد و گفت: «من مرد عمل هستم، پايم را نگاه کن.» قسمتي از پايش سوخته و تاول زده بود. در ادامه گفت: «من مسئول بنياد تعاون يزد هستم. اگر بخواهم پشت جبهه هم مي توانم خدمت کنم، ولي در جبهه مانده ام که تا آخرين نفس بجنگم و خدمت کنم.»

حبيب الله مهرنهاد:
در سال 1361 شمسي با شهيد عهدي آشنا شدم. من در کلاس هاي عقيدتي در اصفهان شرکت مي کردم و او به سبب ماموريت هايي که از سوي سپاه داشت، به آنجا مي آمد. به تدريج با هم انس گرفتيم و بعدها آن قدر به هم نزديک شديم که سعي مي کرديم در ماموريت ها با هم باشيم. وقتي به يزد بازگشتم، حالتي غريبانه در سپاه داشتم. او شب ها به سپاه مي آمد و با من صحبت مي کرد و نمي گذاشت احساس غريبي و تنهايي کنم. اگر موقعيتي پيش مي آمد، سعي مي کرد به نفع بچه هاي نيازمند کار کند. زماني که من در بنياد تعاون تيپ بودم او با سمت مسئول بنياد تعاون سپاه نامه اي نوشت که نيروهاي مستضعف مجردي که مجروح بودند، معرفي شوند تا به آنها زمين داده شود. گاهي مي گفت: «چرا بچه هاي خوب نبايد از امکانات و زيبايي هاي دنيا استفاده کنند؟»
در جبهه بوديم که به او گفتم: «شما که در کارهاي خدماتي سپاه هستي، اگر امکان دارد مقداري کالا براي بچه هاي جبهه در نظر بگير.» او اين کار را پذيرفت. در آن زمان فرمانده تيپ شهيد جعفرزاده رفت و گفت: «مگر بچه هاي جبهه تلويزيون رنگي نمي خواهند يعني اگر تلويزيون رنگي ببينند ديگر به جبهه نمي آيند؟!»
يک مرتبه با هم به خط مقدم رفتيم. در برخوردهايش تواضع عجيبي داشت. به من گفت: «اين چه عشقي است که بچه ها را به اين جا کشيده است؟ از هر شهري آمده اند، مي بيني بعضي سرسبزي و آب و هواي خوب شمال را رها کرده و در اين تابستان گرم به جبهه آمده اند» زماني که از خط بازمي گشتيم، زيرا آتش دشمن بوديم، ماشين تويوتاي ما که پر از نيروهاي رزمنده بود به يک مانع برخورد کرد و دچار حادثه شديم. کاظم سعي مي کرد با شوخي هايش به بچه ها دلداري دهد. پس از توقف ماشين، پياده شد و به سمت مرز عراق دويد و با حالتي خاص و خنده آور مادر، مادر مي گفت و با اين کار او همه خنديديم.
بيست روز پيش از شهادتش او را ديدم. براي مسائل کاري خيلي ناراحت بود. حالتي نداشت که بگويد اگر شهيد شدم دنيا تمام مي شود. بعضي از افراد کم انگيزه که هميشه در قفس تنگ دنيا و لذت هاي آن زندگي مي کردند مي گفتند: «او فکر مي کند مي تواند مشکلات همه را حل کند.» زماني که خبر شهادتش را شنيدم، خيلي برايم سخت بود. به خصوص که دير خبردار شدم و حتي براي تشييع پيکرش هم نرسيدم.

حاج رضا هدايتي :
حدود سال 1359 ـ 1358 شمسي بود که تازه وارد سپاه شدم. نخستين باري که او را ديدم اخلاق و رفتارش برايم بسيار جذاب بود. در هنگام نماز خواندن معنويت خاصي داشت. من از آن جا شيفته او شدم. پس از استقرار در پايگاه «عاشقان شهادت» فهميدم که او مايل به ماندن در آنجا نيست و مي خواهد به منطقه برود تا در عمليات شرکت کند.

حجت الاسلام ناصري، امام جمعه شهرکرد:
در زمان جنگ نماينده ولي فقيه در سپاه يزد بودم. با نيروهاي سپاه ارتباط داشتم و با کاظم عهدي نيز صميمي بودم. اگر در مواردي نياز به مشورت داشت پيش من مي آمد و با هم در آن زمينه صحبت مي کرديم. جواني عاطفي، زودرنج، حساس، بسيار زرنگ و اهل عمل و کاردان بود و همه از کارش رضايت داشتند در سپاه انواع و اقسام کارها را انجام مي داد. در روابط عمومي، تدارکات، تعاون ... و در جبهه هم فعاليت داشت. بيشترين ارتباطش با من زماني بود که در تعاون کار مي کرد؛ طرح هاي خوبي داشت، نوآور بود و ذوق خاصي در کارها داشت.
مدتي مسئول زندان دادسراي انقلاب بود. برخورد خوبي با زنداني ها داشت. آدم صاف و پاکي بود. يک بار به چند زنداني مرخصي داده بود تا به ديدار خانواده هايشان بروند و برگردند. به او گفتم: «چرا اين کار را کردي؟»
گفت: «قسم خورده اند برگردند.» در اين زمينه مشکلي هم برايش پيش آمد. اين موضوع دل پاک، بي ريا و بي غرور او را مي رساند که حتي قسم چند زنداني را باور کرده و به قول آنها اعتماد داشت.
بيشتر مواقعي که عصباني مي شد پيش من مي آمد. اين موضوع دل پاک، بي ريا، و بي غرور او را مي رساند که حتي قسم چند زنداني را باور کرده و به قول آنها اعتماد داشت.
بيشتر مواقعي که عصباني مي شد پيش من مي آمد. هنگامي که به من مي گفتند: «فلاني دم در با شما کار دارد.» مي دانستم حتماً اتفاقي افتاده است. او را که مي ديدم، از صورتش همه چيز را مي فهميدم و پيش از آن اين که حرفي بزند سعي مي کردم با خنده و شوخي و بوسيدن رويش ناراحتي را از دلش بيرون کنم. برادرش مي گفت: « يک مرتبه کاظم را خيلي ناراحت و عصباني ديدم. پس از مدتي خانه را ترک کرد. برگشتم نگاه کردم، ديدم نيست، وقتي برگشت خيلي شاد و سرحال به نظر مي آمد، فهميدم پيش شما بوده است. مادرم گفت: نمي دانم حاج آقا به کاظم چه حرفي زده که او اين قدر خوشحال است.» يک بار پيش من آمد، تا او را ديدم گفتم: «شهيد نشدي؟» با شهادت هر کدام از بچه هاي سپاه احساس مي کردم يکي از عزيزانم را از دست داده ام. هنگام شهادت کاظم نيز همين احساس را داشتم.

علي شکوري :
در دوران کودکي همبازي بوديم. خانه آنها در همسايگي خانه مادربزرگم بود. با هم در يک مدرسه درس مي خوانديم. از ساکنان قديمي محله بودند. مادرش صبور و پدرش وارسته بود. در تمام فعاليت هاي انقلابي و در بيشتر راهپيمايي ها حضور داشت. شبي پس از سخنراني آيت الله شهيد صدوقي در مسجد حظيره، همه از آن جا بيرون آمده و به سمت ژاندرمري سابق حرکت کردند. کاظم تنها کسي بود که در جلوي گروه حرکت مي کرد و شعارهاي تند آن زمان را بر زبان داشت. او وقتي با ماموران شاه روبرو شد، فرياد خروشان مرگ بر شاه سر داد و جمعيت به تبعيت از او اين شعار را تکرار کردند. پس از تيراندازي نيروهاي رژيم که از اصفهان آمده بودند جمعيت متفرق شد. آن روز کسي جز برادر بسيجي، باقي زاده صدمه نديد. فرداي آن روز کاظم را در مسجد روضه محمديه ديدم، هيچ بيمي نداشت.
زماني که مسئول بنياد تعاون مسکن بود، بعضي از پرسنل توقعاتي از او داشتند که انجام آن براي کاظم مقدور نبود. کاظم از آن ها عذرخواهي مي کرد و به آن ها مي گفت: «من به اين علت معذورم» يک مرتبه که يکي از برادرهاي سپاهي خيلي اصرار کرد، کاظم عصباني شد و گفت: «فلاني دست از سرم بردار». و اسم آن شخص را به عمد اشتباه گفت. بعدها آن فرد شرمنده شد که چرا با کاظم اين گونه برخورد کرده است.
هميشه دوست داشت کارش به نتيجه برسد و براي فرمانده وقت سپاه، گزارش نتيجه اجراي طرح هايش را بنويسد. بعضي اين کار او را خودستايي مي دانستند، ولي نظر او اين بود که اگر کاري به نتيجه مطلوبي رسيد بايد مطرح شود تا ديگران هم به عنوان يک امر مثبت از آن مطلع شوند.
از همان نوجواني ولايت را شناخته بود و به سبب عشق و علاقه به امام و انقلاب، تمام فکر و ذکرش نيروهاي سپاه و بسيج و جنگ بود. او حتي يک لحظه هم از پيمان خود غافل نشد و در اين راه کوتاهي نکرد تا به شهادت رسيد.

احمد حسنعلي :
در سال 1358 شمسي در آغاز کار سپاه با هم آشنا شديم. ماموريتي به منطقه عمومي پاوه و جوانرود داشتيم. در اين اعزام به علت چابکي شهيد او را مسئول پايگاه معرفي کردند و من معاون او بودم. ما در مناطقي به نام «قوري قلعه» و «قشلاق» مستقر بوديم. اين منطقه چون راه خوبي براي نفوذ منافقين بود اهميت داشت. در پايگاه قوري قلعه حتي يک مورد هم ناامني نداشتيم. کاظم با خان کردها که لب مرز مي نشست، ارتباط برقرار کرده بود و از اين طريق نيروهاي خان را براي نگهباني به خدمت گرفته و به طور کلي حمايت خان را جلب کرده بود. او آن قدر در اسب سواري چابک بود که کردها را شگفت زده مي کرد. عهدي از دروغ و ظاهر سازي بيزار بود. و مي گفت: «اين رفتار مرا ديوانه مي کند» مدتي که مسئول زندان بود سعي داشت با زنداني ها ارتباط عاطفي برقرار کند تا از تلخي و اسارت آنها بکاهد. اگر بيمار مي شدند، اورژانس را خبر مي کرد. در مقابل رفتارش، تمام زنداني ها به او ابراز علاقه مي کردند و او اين گونه ثابت کرد که چقدر زندان هاي قبل و پس از انقلاب با هم تفاوت دارند. کاظم آن چنان با زنداني ها برخورد کرده بود که همه آنها شيفته او شده بودند و بعضي از آنها حتي پس از آزادي هم ارتباطشان را با او قطع نمي کردند.
در سال 1359 شمسي ما مامور شديم که يکي از افسران ارتش را که رئيس يکي از شاخه هاي اصلي منافقين بود، به شيراز منتقل کنيم. او در بين راه قصد به فرار کرد، اما عهدي با هوشياري تمام متوجه موضوع شد. در حال رانندگي حواسش به همه جا بود. در برابر آن افسر منافق که مي خواست رشوه دهد برخورد شديدي نشان داد و او ديگر تا شيراز حرفي نزد. دو روز در شيراز مانديم و سپس بازگشتيم.
عهدي در عمليات کربلاي پنج فرمانده گردان بود. در منطقه اي که تازه به تصرف نيروهاي ايراني درآمده بود، مسئول غواص ها و مسئول مخابرات محور، هر دو زخمي شدند. مسئول غواص ها به شهادت رسيد، اما مسئول مخابرات محور هنوز زنده بود که کاظم براي نجات او اقدام کرد. هنگامي که به او رسيد گلوله توپ فرانسوي که بدون سوت کشيدن منفجر مي شود، به محل آنها برخورد کرد و هر دو شهيد شدند.

محمد مهدي محتاج الله:
در سالهاي 1360 ـ 1359 شمسي در جلسات مذهبي و فعاليت هاي بسيج دانش آموزي با شهيد عهدي آشنا شدم. او فردي مصمم، خوش مشرب، با برخوردهاي پخته در يک کلام فردي منطقي بود. ديدي باز و روشنفکرانه داشت و در مقابل ضد ارزش ها، با قاطعيت و تندي برخورد مي کرد. شبي من، برادرم و کاظم براي تفريح به پارک رفته بوديم. ماشيني نوار موسيقي مبتذل گذاشته بود. برادرم به او گفت: «کاظم مي خواهي با او برخورد کنيم و نوارش را بگيريم و بشکنيم.» کاظم نپذيرفت. البته با کار اين فرد هم موافق نبود، ولي بر اين عقيده بود که نبايد با برخوردهاي تند و غير منطقي به عنوان بسيجي و پاسدار نام بسيجي و حزب اللهي را ميان مردم خراب کرد. در جاي خودش و در موقع لزوم امر به معروف مي کرد. به بچه ها در مورد تحصيل توصيه مي کرد و مي گفت: «بچه هاي انقلابي بايد افراد سرشناس و موفقي باشند و تحصيلات عالي داشته باشند.» به يکي از بچه ها که پس از آزمون در رشته راديولوژي پذيرفته شده بود گفت:« حيف استعداد تو است، يک سال ديگر هم صبر کن. خوب درس بخوان تا پزشکي قبول شوي.»

مهدي روح پرور :
در طرح آموزشي لبيک که مدت يک ماه به طول انجاميد، به کرمان اعزام شديم. عهدي جانشين فرمانده گردان بود و به علت همکاري به تدريج به هم نزديک شديم. يک شب شهيد عهدي بحثي قرآني را در مورد روحيات حضرت يوسف (ع) شروع کرد. او شرح مي داد که حضرت يوسف (ع) با خصوصيات دوران جواني چگونه توانست بر نفس خويش غلبه پيدا کند.
در سال 1363 شمسي با چند نفر از دوستان براي حفاظت به بيت امام رفتيم. کاظم به من گفت: «چندين سال است که امام به ايران آمده اند و من هنوز يک مرتبه هم ايشان را نديده ام» به او گفتم امروز امام ديدار خصوصي ندارد. گفت: «اگر لازم شد چندين شب اين جا مي مانم تا بالاخره امام را از نزديک ببينم.» روز بعد يک کارت خصوصي به او داديم. پس از ديدار حالت خاصي داشت. خودش هم مي گفت: «هيچ وقت به اين اندازه احساس شادابي نمي کردم» سپس به من گفت: «برويم بيرون با هم نهار بخوريم. امروز آن روح وقار و بزرگي امام چنان در من اثري داشته که نمي توانم بگويم چه احساسي دارم، اما مي دانم آن چه را که در تلويزيون مشاهده کرده ام با آن چه که امروز از امام ديدم خيلي تفاوت دارد.»
صبح روز عمليات کربلاي چهار کاظم شيميايي شد و براي مداوا به عقب برگشت و چون در عمليات شرکت نکرده بود، مي گفت: «دينم را ادا نکردم، بايد بمانم و در عمليات بعدي شرکت کنم.» فاصله ميان عمليات کربلاي چهار و کربلاي پنج دو هفته بود. هنگامي که براي عمليات کربلاي پنج اعزام مي شد، حال و هواي ديگري داشت. گويا به او الهام شده بود شهيد مي شود. کار من نقل و انتقال مجروحين و شهدا به عقب بود. همان جا بود که مطلع شدم کاظم در خط مقدم بر اثر اصابت خمپاره به شهادت رسيده است.

محمد علي زارع :
از کودکي با هم بوديم و در يک محله بزرگ شديم. مادربزرگش به بچه هاي محل قرآن درس مي داد. کاظم از همان دوران بسيار شجاع بود. روزي بچه ها قرار گذاشتند که بر روي ديواري با تيغه هاي بلند راه بروند. ابتدا کاظم داوطلب شد و بدون هيچ ترسي تا آخر رفت. ولي پس از او هيچ کدام از بچه ها نتوانستند اين کار را انجام دهند. او عاشق کودکان بود. روزي دختر سه، چهار ساله اي را در مراسمي ديد، در حالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «دوست دارم بچه من قشنگ ترين بچه دنيا باشد.»
در آتش زدن ساواک دست داشت. پيش از آغاز تظاهرات لاستيکي تهيه کرده بود. به او گفتم: «کاظم چه خبراست؟» گفت: «امروز قرار است ساواک را بگيريم.» گفتم: «خطر دارد، ممکن است خيلي ها شهيد شوند.» گفت: «هر طوري که هست بايد ساواک را بگيريم.» خوشبختانه آن روز بچه ها و مردم از پشت بام آب انبار و سينما مهتاب درون ساواک نفوذ کردند و موجب سقوط آن شدند.
زماني که نواري از واقعه مسجد جامع شيراز به دست آورده بود، به خانه او رفتيم و نوار را گذاشتيم. در حالي که گريه مي کرد گفت: «ببينيد چه طور مردم را مي کشند.» هرگونه که بود يک نسخه از آن نوار را تکثير کرد. از او پرسيدم: «اين نوار را از کجا آوردي؟» گفت: «نپرسيد چون نمي توانم جوابتان را بدهم.»
هنگامي که دولت وقت مانع ورود امام به ايران شد، آيت الله شهيد صدوقي با ديگر علماي بزرگوار در صحن و مسجد دانشگاه تهران تحصن کردند و کاظم هم از کساني بود که در تحصن شرکت داشت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي حزب هاي مختلفي از جمله گروهک منافقين در يزد پايگاه داشتند. کاظم گاهي به من مي گفت: «اين ها سعي کردند مرا به گروه خودشان جذب کنند ولي نتوانستند» پس از اين که آيت الله شهيد صدوقي پيام دادند که اين گروهک ها راهشان با انقلاب و امام متفاوت است و بازيگري بيش نيستند، عهدي با ديگر جوانان انقلابي که در خانه شهيد صدوقي فعاليت داشتند به تشکيلات منافقين حمله برده و پايگاه آنان را نابود کردند و در نتيجه آنها از يزد متواري شدند.
دلش مي خواست بداند عاقبت جنگ چه مي شود. جوان هاي رزمنده چه خواهند کرد؟ چه کسي در ميانه راه جدا مي شود و چه کسي ادامه مي دهد؟ مي گفت: «دعا کنيد پس از جنگ نباشيد، شايد مسيرتان عوض شود. هميشه به راهي برويد که خاص انقلاب است.» پس از عملياتي به يزد برگشت و به من گفت: «محمد! من فکر مي کنم که مرتبه آخري باشد که به يزد مي آييم.» گفتم: «کاظم بادمجان بم آفت ندارد» گفت: «اين عمليات اخير، خيلي چيزها را ديدم، تا مرز شهادت هم رفتم، ولي مثل اين که خدا نخواست. باور کن اين بار يک ندايي از درونم مي گويد ديگر برنمي گردم» و رفت و راست هم مي گفت....
شنيدم که در عمليات کربلاي پنج چند نفر از دوستانش شهيد مي شوند و يک مجروح از او درخواست کمک مي کند. کاظم مي رود تا او را به عقب بياورد، اما بر اثر اصابت خمپاره به شهادت مي رسد.

علي راستي :
عهدي در رشته بدن سازي کار کرده و بدني ورزيده و چابک داشت. «او جواني ممتاز بود و مسئوليت پذيري عجيبي داشت. زماني که مديريت داخلي را به عهده داشت، بسيار جدي عمل مي کرد. ريسک عجيبي در پذيرش مسئوليت ها داشت، يعني اگر به او مي گفتي فردا بايد با سمت فرمانده سپاه سرکار بيايي، از اين مسئوليت نمي ترسيد.
در مورد مسائل سياسي يکي از مخالفان سرسخت بني صدر بود، حتي به او راي هم نداده بود. کاظم ديد سياسي خوبي داشت.

احمد رضا سلطاني:
در اوايل انقلاب ماموريتي چهل روزه در سراوان از توابع بلوچستان به عهدي و تعدادي از پاسداران محول شد. در آن مناطق امنيت برقرار نبود، حتي نمي شد در مسجد نماز خواند. قاچاقچي ها همه جا بودند و از نظر تسليحاتي امکانات بسياري داشتند. نيروهاي يزد داخل يک اتوبوس بودند. عهدي جواني 19ـ 18 ساله بود. او به مسئول گروه گفت: «من بالاي سقف اتوبوس مي روم و تيربار را به خودم مي بندم، تا اگر در اين مسير 40 يا 50 کيلومتري، به اتوبوس حمله شد، دفاع کنم.»
در عمليات آزادي پاوه شهيد منتظر قائم، فرمانده گروه گفت: «هر کس که در اين عمليات شرکت کند شهيد مي شود، پس وصيت نامه خود را بنويسد.» من به عهدي گفتم: «به نظر تو چه بنويسم، هيچ چيز ندارم که تقسيم کنم. تو چه نوشته اي؟» کاغذي را از جيبش درآورد و گفت: «چون در اين دنيا کاري ندارم زودتر از همه وصيت نامه را نوشته ام. من آماده حرکت هستم.» گفتم: «حالا چه نوشته اي؟» گفت: «نوشته ام که به احديت خداوند به پيامبري حضرت محمد (ص) و امامت چهارده معصوم (ع) شهادت مي دهم و به فرمان امام دل سپرده و براي رضاي خدا آماده ام. براي شهادت لحظه شماري مي کنم. هيچ نماز و روزه قضايي ندارم و از روي عشق و آگاهانه راه خود را انتخاب کردم.» جملات تکان دهنده بود، جواني 18 ساله با اين تفکرات والا!
به ياد دارم که در سقز به ما گفتند: « برادرهاي سپاه در اين شهر آفتابي نشوند، چون ضد انقلاب تهديد کرده است که اگر آنها را داخل شهر ببيند، حتماً آنها را مي کشند.» کاظم گفت: «حالا که ضد انقلاب اين سخن را گفته است به شهر مي روم تا ببينم چه جراتي دارند چرا بايد اين جا بمانيم و بترسيم؟» با تعدادي از دوستان داخل شهر رفتيم. او با همان برخوردهاي خوب و بشاش خود وارد جمع مردم شد. پس از مدتي گفت: «چرا در اين جا اين گونه با بچه هاي سياه برخورد مي شود؟» او خودش را معرفي کرد و گفت: « من پاسدارم و از يزد آمده ام. چرا غيرت نداريد که خودتان از شهرتان دفاع کنيد؟» هنگامي که شهيد منتظر قائم از اين موضوع مطلع شد، تعجب کرد که چطور بچه ها وارد شهر شده و برايشان اتفاقي نيفتاده است.
در سپاه سنندج بوديم که يک ماشين سيمرغ وارد سپاه شد. پيکر پاسداري را با لباس سبز داخل ماشين ديدم. بدنش سوراخ سوراخ شده و خون از زير ماشين سرازير بود. کاظم از راننده ماشين پرسيد: « اين برادر ما چگونه شهيد شده است؟» راننده گفت: «در سنندج با ماشين ارتشي در حال گشت زدن بوده که ضد انقلاب، نارنجکي در ماشين مي اندازد. اين برادر براي اين که به ديگر دوستانش صدمه اي وارد نشود، خودش را روي نارنجک مي اندازد.» کاظم گفت: «اي کاش من جاي اين شهيد بودم و براي نجات دوستانم اين کار را انجام مي دادم. چقدر زيبا و با شهامت شهيد شده است.» يک روز ظهر با چند نفر از دوستان در پارک لاله تهران در حال قدم زدن بوديم که وقت اذان شد. کاظم گفت: «بياييد وضو بگيريم و همين جا نماز بخوانيم.» گفتم: «نه بايد به مقر خودمان برگرديم. از اين ها گذشته نماز خواندن در اين محل خطرناک است.» گفت: «اگر دشمن بخواهد در نماز به من حمله کند، نمي ترسم. مي خواهم با خواندن نماز در اين محل ناامن نشان دهم که از دشمن نمي ترسم.» سپس آستين ها را بالا زد و وضو گرفت و روي سنگفرش داغ پارک نماز خواند. ما هم به تبعيت از او ايستاده و به او اقتدا کرديم.
يک روز هم چند فرد لاابالي براي تعدادي خانم مزاحمت ايجاد کرده بودند. ما اصلاً متوجه نشديم، اما کاظم فهميد و جلو رفت. با گفتگو و برخوردي منطقي با آنها روبرو شد. هنگامي که متوجه شد آنان زبان خوش نمي فهمند، با فنون رزمي خاصي با آنها برخورد کرد و آنها را وادار به فرار کرد. آن زمان در شهر بزرگي مانند تهران و از آدم کم سن و سالي مثل کاظم اين برخوردها جالب و تحسين برانگيز بود.
از کردستان به سوي يزد مي آمديم که راننده نوار موسيقي گذاشته و صدايش را بلند کرده بود. راننده از آن دسته آدم هايي بود که تندخويي از صورتشان مي باريد. هيچ کس جرات نمي کرد به او تذکر دهد که صداي نوار را کم کند. کاظم گفت: «من مي روم و به او مي گويم» گفتم: « اين راننده بداخلاق ممکن است...» توجه نکرد و رفت و کنار راننده نشست و پس از مدتي راننده ضبط را خاموش کرد. شهادت براي کاظم فيضي عظيم بود، اما از دست دادن او براي من و دوستانم فاجعه بود.

محمد حسين محتاج الله :
در حدود سال هاي 1360 ـ 1359 شمسي با او آشنا شدم. جواني فعال و از خود گذشته بود که تمام هم و غم خود را براي فعاليت و خدمت به نيروهاي پاسدار و جامعه اش گذاشته بود. توصيه اش بيشتر براي درس خواندن بود. مي گفت: «اگر مي خواهي براي خدمت به جامعه پاسدار شوي، اول درس بخوان تا دکتر شوي بعد از آن در سپاه خدمت کن.» کاظم گاهي مرا با برخي از افراد که مي ديد خيلي عصباني شده و از همراهي شان منعم مي کرد. هنگامي که عصبانيت او را مي ديدم، مي فهميدم که مساله جدي است. بعدها همين افراد خطشان از انقلاب جدا شد.
در عمليات کربلاي پنج، بارها و بارها به من گفت: «من در اين عمليات شرکت مي کنم و مي دانم که شهيد مي شوم.» فکر مي کردم که شوخي مي کند ولي او روي اين موضوع تاکيد داشت.

علي بمان زارع:
در زمان محاصره آبادان و در اوايل جنگ که تازه وارد سپاه منطقه شده بود به صورت گروهي کار مي کرد. به ياد دارم شبي را که کاظم گفت: «من مي خواهم به داخل خرمشهر بروم» آن زمان خرمشهر در تصرف عراقي ها بود، به او گفتم: «کاظم، برگشتنت با کرام الکاتبين است.» او با شهيد کوهي رفت و دو روز هم نيامد. نمي دانستيم شهيد شده يا نه؟ چه کار مي کند و چگونه مي توانيم او را پيدا کنيم. هنگامي که شهيد کوهي بازگشت، گفت: « در تاريکي شب او را نديدم.» گفتم: « مرد حسابي، چرا تنهايش گذاشتي؟» گفت: «منطقه دست عراقي ها بود. در تاريکي شب که نمي توانستم او را پيدا کنم، چه کاري بايد مي کردم؟» ما فکر کرديم کاظم به شهادت رسيده و يا به دست عراقي ها اسير شده است، اما او دو روز بعد برگشت. گفتم: «کجا بودي؟» گفت: «من همه عراقي هايي را که در حال تردد بودند، مي ديدم ولي به تنهايي نمي توانستم کاري انجام دهم. آن روز به سبب تاخيرم، اجباراً در خانه عراقي ها ماندم و در گوشه اي پنهان شدم و شب بعد با بهره بردن از تاريکي، بازگشتم.» .... او بر روي لباسش نوشته بود: «اگر چندين بار شهيد شده و دوباره زنده گردم و امام دستور بدهند، باز به استقبال شهادت مي روم.»





آثارباقي مانده از شهيد
«ما سعي مي کنيم به کسي تعدي و اجحاف نشود. در اين دنيا هر مسئولي که با جديت، ضوابط کاري را رعايت کند منافع معدود کساني با آن مقررات در تضاد خواهد بود، بنابراين تلاش مي کنند با حرفهاي پوچ شخصيت آن مسئول را زير سوال ببرند. من در کارم جدي هستم و حتي اگر به قيمت جانم باشد، با فرد خاطي برخورد مي کنم و اين به معناي زور و استثمار و ديکتاتوري نيست. نوآور باشيد و صداقت داشته باشيد. در زمان کار با ميل و رغبت کار کنيد و به هنگام خستگي استراحت نماييد.
شما به شرط رعايت حال يکديگر و احترام به مسئول آزاديد. به حرف مسئول عمل کنيد و بدون هماهنگي با او کاري انجام ندهيد. اگر نيرو تحت امر مسئول نباشد، مسئول در حد يک مجسمه است. از سخنان پوچ و واهي پرهيز کنيد، زيرا بازده کار پايين مي آيد. دقت کنيد به هنگام کار به شخصيت افراد لطمه نخورد. اگر کسي خواست عليه فردي حرف بزند شما بگوييد: به خودش بگو.
ما از روي هواي نفس و خشم تصميم نمي گيريم و مسائل را با مهرباني مطرح مي کنيم تا وقتي کار دستتان است، صادقانه کار کنيد. نيرويي که صادقانه رفتار مي کند بايد امکاناتش تهيه شود؛ اين حق شماست. هرکس کار خوبي انجام مي دهد بايد با لطف و صفا با او برخورد شود تا مايه قوت قلب او گردد. خدا مي داند شخصاً تحت فشار روحي زيادي هستم. من بايد به دانشگاه بروم، اما مانده ام تا تغيير و تحولي کلي در فروشگاه ايجاد کنم. احتمالاً چند صباحي بيشتر مهمان شما نباشم.
«نظم» يکي از مواردي است که پيامبران به آن اهميت بسياري مي دادند. شما نيز بکوشيد لباس هايتان مرتب و موهايتان تميز باشد. محيط کار خودتان را تميز کنيد. از تجمع در بيرون فروشگاه به سبب تردد زنان و دختران خودداري کنيد. با ناموس مردم صادقانه برخورد کنيد و نگاهتان را حفظ کنيد. در مورد کارهاي جمعي مثل حمل اجناس، همه با هم انجام دهيد تا به کسي اجحاف نشود. نگذاريد بين شما تفرقه بيفتد، مسائل را دوستانه مطرح کنيد. تلاش کنيم تا روزهاي قشنگ را براي آيندگان به يادگار بگذاريم. در مورد من بد گفته اند، اما خوشا به حال ذهني که عادلانه قضاوت کند. من زجر کشيدم، خدا ظن بد را از ما بردارد. اخوت را رعايت کنيد. نفاق فنا شدني و دورنگي و بددلي نابود است. صميميت، برادري و فتوت است که حکومت مي کند. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : عهدي , کاظم ,
بازدید : 266
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 697 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,798 نفر
بازدید این ماه : 1,441 نفر
بازدید ماه قبل : 3,981 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک