خاطرات
در محاصره
شهيد عباس قائمي و نیروهای تحت امرشان در محاصره عراقی ها افتاده بودند
این محاصره سه روز طول کشیده بود ولی با تلاش و رشادت ایشان توانسته بودند محاصره را شکسته و نیروهای خود را به سلامت از محاصره خارج کنند. اتفاقا جناب آقای محسن رضائی فرمانده سپاه وقت در منطقه حضور داشتند و از ایشان می پرسند
که شما چطور توانستید دوام بیارید. ایشان در جواب گفته بودند که تنها غذای ما بیسکویت بود و من به بچه ها گفته بودم که طوری این بیسکویت ها را تقسیم کنید که بتوانیم سه الی 4 روز دوام بیاریم و ...
مسئوليت پذيري
مادر شهيد ميگويد: در زمان اوایل انقلاب ایشان در پایگاه های بناب فعالیت می کرده و یک تفنگ هم داشت که وقتی به خانه می آمد با خودش می آورد حتی می گفت تفنگش از خودش بزرگتر بود چون ایشان در آن زمان 17 سال بيشترنداشت. بعضی مواقع پدرش ناراحت می شد و نگران می شد و از او ميخواست که شبانه به نگهبانی و حراست شهر بیرون نرود. ایشان در جواب می گفتند چشم پدر، ولی چون در پایگاه ها مسئولیت داشت هنگام رفتن تفنگ را از پنجره بیرون می گذاشت و بعد خودش به بهانه شستن دست و صورت می رفت حیاط و از آنجا می رفت پایگاه و فعالیت هایش را ادامه می داد.
اخلاص
همرزمان شان تعریف می کردند که:
در زمان اعزام که از وسط شهر انجام می شد ایشان هیچ وقت با بچه های بسیجی سوار ماشین نمی شد. بعد که ماشین راه می افتاد بعدا خودش با سواری در خارج از شهر به سربازها ملحق می شد چون نمی خواست هیچ کس جبهه رفتنش را ببینند چون همیشه فکرش به این بود که کارش فقط به خاطر خدا باشد
بخشش و گذشت
مادر شهيد عباس قائمي از دوران بچگی شهيد تعریف می کند که :
ما کشاورز بودیم و باغ و زمین داشتیم و خیار و گوجه و سیب می کاشتیم. هنگام برگشتن از باغ با خودمان خیار، خربزه و .. می آوردیم. هنگام برگشت از باغ و رسيدن به محله بچه ها را كه می دید چادر مرا می کشید و می گفت: مادر از ميوه ها به بچه ها بده و کاری می کرد تا نصف بیشتر ميوهها را به بچه های محل می دادیم.
خواب مادر
مادر شهيد عباس قائمي هنگام شهادت ايشان را در خواب می بیند که با یک هلی کوپتر بسیجی ها را با خود می آورد و در یک دریاچه می اندازد. در آخر خود نيز به درياچه ميافتد و بعد از مدتي فقط عباس از داخل دریاچه بيرون ميآيد. پوتین هایش را محکم می کند وبه مادرش ميگويد: ببین مادر اگر پدرت سید نبود من هم مثل بقيه همرزمانم در دریاچه می ماندم.
دو سه روز بعد از خواب مادر شهيد، خبر شهادت ايشان را می آورند در حالي كه اكثر همرزمان او مفقودالاثر بودند و تنها جسد شهيد عباس قائمي كه در جزیره مجنون شهید شده بودند توسط گروه تفحص كشف شده و به شهرستان منتقل ميشود و به اين ترتيب خواب مادر شهيد تعبير ميشود.
پدر شهيد مي گويد:
به عباس می گفتم عباس وقتی که به مسجد می آیی خیلی بچه ها را دور و بر خودت جمع نکن و ایشان در جواب می گفت پدر بچه ها خودشان دور و برم جمع می شوند من چکار کنم. البته منظور من این بود که شما دیگه بزرگ شدید بیائید با بزرگترها بنشینید و بچه ها هم با بچه ها بنشینند.
احترام به پدر
پدرم بعد از شهادتش می گوید تنها ناراحتی من از ایشان این بود که هر وقت من به علتی او را تنبیه می کردم، حتی مواقعي هم كه خيلي گناه كار نبود هیچ وقت سرشو بلند نمی کرد تا چیزی بگوید و هميشه سرش را پايين می انداخت و چیزی نمی گفت و در عمرم یک بارهم ندیدم که روبرويم بایستد و جوابم را بدهد.
پذيرفتن شهادت
پدر شهید عبدالجباری می گوید حاج رضا قائمی به من گفت که من وقتی پوشیدن لباس سپاهی عباس را دیدم شهادت ایشان را پذیرفتم و گفتم ایشان شهید می شوند.
مسئوليتهاي شهيد عباس قائمي
تا سال 1360مسئول پایگاه های بسیج بناب
1360 جانشین عملیات سپاه بناب
61/8 فرمانده عملیات سپاه بناب
1362 یک دوره فرماندهی در دانشگاه امام علی(ع) سپاه و همزمان فرمانده دسته در گردان سید الشهدا(ع)
1362 فرمانده گروهان یک گردان علی اکبر(ع) از لشکر 31عاشورا
1363 فرمانده عملیات سپاه بناب در عملیات بدر که در این عملیات24/12/1363 به شهادت رسیدند