فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

آخوندي ,محمد جواد

 

دوم ارديبهشت1338 ه ش در روستاي اناران به دنيا آمد. او و برادرش قرآن را نزد پدر آموختند و سپس براي تکميل آن به روستاي مجاور در يک کيلومتري روستاي اناران رفتند. از کودکي مهربان و صميمي بود و در کارهاي خانه و کشاورزي و دامداري به افراد خانواده کمک مي کرد. قبل از سن بلوغ، قسمت هايي از دعاي سحر ماه مبارک رمضان را حفظ بود.
مدرسه رفتن را دوست داشت و در سال 1344 به دبستان حسين آباد واقع در روستاي حسين آباد نهبندان رفت و در سال 1349 آن را به پايان رساند. به تکاليف مدرسه علاقه داشت که با وجود طي کردن مسافت دوازده کيلومتري، در برگشت بدون اظهار خستگي آنها را انجام مي داد.
هميشه قبل از طلوع آفتاب و قبل از ديگر بچه ها آماده مي شد و آنها را صدا مي زد تا براي رفتن به مدرسه آماده شوند.
در سال 1349 دوران راهنمايي را در شهرستان بيرجند شروع کرد و در سال 1352 به اتمام رساند. به کارهاي بنايي و کارگري مي پرداخت و از مزد دريافتي براي مخارج تحصيلش استفاده مي کرد. در سال 1353 دوره متوسطه را در شهرستان بيرجند و در دبيرستاني که هم اکنون آيت الله طالقاني ناميده شده شروع کرد و در سال 1356 به پايان رساند. با شروع انقلاب و حرکتهاي خياباني، او نيز متحول شد و وارد صحنه مبارزه شد. روحيه مثبت و خوبش رشد کرد .با پيروزي انقلاب اسلامي و با ورودش به سپاه، يک جهش قابل توجه در شخصيت او به وجود آمد.هنگام تحصيل در بيرجند براي نماز و مراسم سخنراني به مسجد مي رفت.
قرآن، نهج البلاغه، کتاب هاي نوحه و تفاسير قرآن در حوزه مطالعه او بودند و به آثار شهيد مطهري و دکتر شريعتي علاقه داشت و رساله امام خميني را مطالعه مي کرد.
اهالي روستا او را متين و بزرگوار مي دانستند و او را دوست داشتند و سخنان و پيشنهاد هاي او را قبول مي کردند. پيشنهاد احداث يک مسجد در روستا، از جمله پيشنهاد هاي او بود که مورد پذيرش مردم واقع شد.
هر چند پليس و شهرباني راهپيمايان را کتک مي زدند، اما نهضت شروع شده بود. مبارزان همديگر را مي شناختند و با هم برنامه ريزي و طراحي مي کردند و آنها را به اجرا در مي آوردند. از جمله طرحهاي بسيار کارساز که رجبعلي آهني و محمد جواد طراحان اصلي آن بودند، طرح فراري دادن سريع و حساب شده سربازان از پادگان ها برطبق دستور امام خميني بود که به صورت موفقيت آميز عملي شد.
شهيد آهني اتومبيلي داشت که سربازان را سوار آن مي کرد و از پليس راه عبور مي داد. براي سربازان لباس شخصي تهيه مي کرد و سلاحهاي آنها به افراد انقلابي که رهبري مبارزه را بر عهده داشتند، تحويل مي داد. اين طرح براي طاغوتيان مسئله ساز شده بود تا اينکه خبر رسيد عده اي از سربازان لشگر 77 خراسان را از مشهد براي مقابله با اين طرح فرستادند. محمد جواد شبها را پشت نرده هاي پادگان 04 بيرجند مي گذراند. به نگهبانان نزديک مي شد و با کمال شجاعت به ايست و هشدار آنها اهميتي نمي داد و شروع به موعظه مي کرد و نگهبان مورد نظر را متقاعد مي کرد که فرار کند.
محمد جواد در ضمن اجراي اين طرح و راهپيمايي هاي هر روزه، درس و گرفتن ديپلم را فراموش نمي کرد. بعد از انقلاب اولين نهادي که شکل گرفت کميته انقلاب اسلامي بودکه او عضو آن شد .مدتي بعد به سپاه پيوست.
او مدير بسيار موفقي بود و در کارها مشورت مي کرد و اين به خاطر انصاف و عدالتش بود. نمازش را به موقع و اول وقت مي خواند و در مراسم مذهبي و دها، به ويژه دعاي کميل و توسل شرکت دائم و فعالي داشت.
مسئوليت هاي زيادي به عهده گرفت تاپاسدار دستاوردهاي انقلاب اسلامي باشد.
مسئول حفاظت شخصيت ها در بيرجند، مسئول زندان هاي سياسي منطقه بيرجند، مسئول آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي؛‌ مسئول آموزش عمومي مردم در روستاها و مربي آموزش در پادگان منتظران شهادت بيرجند.
از اولين نفراتي بود که در طبس حضور يافت و هنگامي که هواپيما هاي خودي به دستور بني صدر براي از بين بردن اسناد تجاوز آمريکا حمله کردند، تا مرز شهادت پيش رفت.
ماموريت بسيار مهمي نيز در قاين داشت که به همراه بچه هاي قديمي سپاه بيرجند آن را به انجام رساند. در آن زمان منافقين و افراد ضد انقلاب در اين منطقه وضعيبت خطر ناکي را به وجود آورده بودند که تلاش ويژه اي را مي طلبيد.
آخوندي مي گفت: ما چند نفر با يکديگر عهد کرده بوديم تا منافقين و ضد انقلاب را از پاي در نياوريم، پوتين هايمان را از پا در نياوريم و حتي وقتي براي نماز پا برهنه مي شديم. به محض اتمام نماز پوتين ها را مي پوشيديم و بالاخره به نتيجه رسيديم.
در اين ميان ماموريتي براي او در جبهه پيش آمد و حدود شش ماه به جبهه رفت و وقتي برگشت مامور حفاظت از بيت امام گرديد. او مي گفت: تلويزيون قادر نيست حقيقت امام را منعکس کند. ايشان قبل از اينکه رو به روي انسان قرار بگيرد، نور و تشعشعي دارد که قابل درک است؛‌ من در آن هنگام که اين نور را احساس مي کنم از خود بي خود مي شوم.
محمد جواد با خانم زهرا آهني فرد، يکي از خواهران بسيج قاين ازدواج کرد.
ازدواج موفقي داشت و اظهار رضايت مي کرد و از اينکه همسري مسلمان، مومن انقلابي و بسيجي نصيبش شده بود، خوشحال بود و شکرگذار خدا.
مراسم ازدواج او بسيار ساده، در يک شب جمعه بعد از مراسم دعاي کميل انجام شد.
در تمام امور خانه به همسرش کمک مي کرد. يکي از آرزوهايش داشتن يک فرزند بود. مي گفت: آرزو دارم يک فرزند داشته باشم و آنگاه به شهادت برسم. شايد مي خواست يارگاري از او بماند و راه او را ادامه دهد و نيز آرزوي خانه اي داشت که همسرش در آن راحت زندگي کند.
با پدر و مادر بسيار مهربان بود و هر وقت به روستا مي رفت به آنها کمک مي کرد. بعدها نيز همواره نصف حقوق خود را براي پدر و مادرش مي فرستاد.
مخارج دارو و دکتر پدرش را مي پرداخت. علاقه خاصي به پدر و مادرش داشت. هنگام عزيمت به جبهه، فاصله يک صد و پنجاه کيلومتري بيرجند تا روستا را با موتور سيکلت مي پيمود و براي يک خداحافظي، خدمت آنان مي رسيد. دست پدر و مادر را حتما مي بوسيد و خيلي متوجه مقام آنها بود.
او در ضمن عدم وابستگي به دنيا و ماديات، توجه کامل به نيازهاي زندگي خانواده داشت و در حد لازم و معمول، در بر آوردن آنها کوشش مي کرد و با تمام مشکلاتي که در امور جبهه و جنگ داشت، خانه و خانواده را فراموش نمي کرد. وقتي از جبهه برمي گشت، آن قدر محبت مي کرد که نبودن ايشان در هنگام حضور در جبهه، از ذهن محو مي شد.
وقايع کربلا و رنجهاي امام حسين (ع) و خاندان و يارانش، به ويژه حضرت زينب (س) را متذکر مي شد و از همسرش مي خواست، زينب گونه صبر و تحمل داشته باشد و در اين راه تزلزلي به خود راه ندهد.
هفت شب بعد از مراسم عقد عازم جبهه شد. او جنگ را در همه مسائل برتري مي داد و در نامه اي به برادرش نوشته بود: شما تصور کن که کبوتري در قفسي است، آيا به نظر شما اين کبوتر در قفس بماند بهتر است يا آزاد گردد؟ ما آن کبوتريم که در قفس دنيا گرفتار آمده ايم و بايد آزاد شويم. پس چه بهتر که با لباس شهادت آزاد شويم.
اولين نامه اي که آخوندي از جبهه براي عليرضا آهني فرد نوشته بود، مشتمل بر احاديث، روايات و کلمات مولا علي (ع) در مورد رزمندگان حاضر در جهاد و مبارزه بود که تاثير زيادي روي او داشته و او را متحول کرده بود.
دو تن از همرزمان آخوندي، بي سيم چي و برادر ديگري که به اسارت در آمده بود و بعد آزاد شد، مي گويند:
آخوندي در عمليات خيبر دلاوري هاي زيادي از خود نشان داد. بسياري از برادران، شهيد و مجروح شدند. سرانجام در محاصره تانکهاي دشمن قرار گرفتيم و وضعيت بسيار بحراني بود. آخوندي با همان رشادت بي نظيري که داشت، آرپي جي را برداشت تا راه فراري از حلقه محاصره باز کند و نيروهايش را نجات دهد. بسياري از تانک ها را از يک قسمت محاصره به آتش کشيد و راه باز شد و نيرو ها موفق به فرار از محاصره شدند.
سرانجام بر اثر انفجار خمپاره به شدت مجروح شد. او را روي پتويي گذاشتيم تا با خود بياوريم، اما او گفت که مرا بگذاريد و برويد، من کار خودم را مي کنم. چند بار اصرار کرد و چون اصرار را بي نتيجه ديد، با همان روش و روحيه فرماندهي گفت: گفتم مرا زمين بگذاريد. با ايشان وداع کرديم و رفتيم و روح خدايي او در همان جا به ملکوت پيوست. البته ما از شهادت ايشان با خبر نبوديم تا اينکه با همرزماني که اسير شده بودند، مکاتبه کرديم و به زحمت توانستيم بفهميم که آخوندي به شهادت رسيده و روح ايشان را تشييع کرديم.
بالاخره پس از گذشت دوازده سال در فروردين ماه سال 1375، پيکر شهيد توسط گروه تجسس پيکر هاي شهدا شناسايي شد و در قطعه شماره 1 گلزار شهداي بيرجند دفن شد.
فرزندي که آرزوي آن را داشت، در تاريخ 5 شهريور 1363 شش ماه بعد از شهادتش متولد شد. او را به ياد پدرش جواد ناميدند.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386

 

خاطرات
مادرشهيد:
هنگامي که در بيت امام خدمت مي کرد، قوطي کبيريتي با خود آورده بود و به من مي گفت: امام اين قوطي کبريت را لمس کرده اند و آن را به عنوان تبرک با خود آوردم. همچنين بعد از اين ماموريت،‌ ديگر تحمل ماندن در شهرستان را نداشت و به جبهه رفت.

برادر شهيد:
يک روز در راه برگشت از مدرسه به شدت خسته شده بودم، او مرا کول کرد و به زخمت تا خانه رساند. همچنين مي گويد: زيرکي و زرنگي او برايمن مشهود بود. برجستگي هاي خاص خودش را داشت. مثلا ما ساعت نداشتيم و نمي توانستيم زمان را بسنجيم و براي به موقع رسيدن به مدرسه حساب شده عمل کنيم، ولي او ابتکار جالبي به خرج داده بود تا بتواند از گذر زمان مطلع باشد. به اين ترتيب که در مسير راه روستا، نشانه هايي از سنگ گذاشته بود و با آزمايش و خطا از روي سايه آن سنگها متوجه مي شد که ساعت چند است و چه وقتي از روز است و با نگه کردن به آنها و زياد کردن سرعت حرکتمان طوري به مدرسه مي رسيديم که رسيدنمان موجب تعجب اولياي مدرسه مي شد.

برادر شهيد:
راهنماي مردم بود و حرکتهاي مردمي را سازمان مي داد. من کتي داشتم که آسترش را از يک طرف باز کرده بودم؛ اعلاميه ها را به من مي داد و آنها را به خانه مي رساندم و شب، همه آنها را بين مردم توزيع مي کرديم. صبح هم تعدادي از اعلاميه ها را با خود به کلاس مي برد و قبل از ورود معلم يکي از آنها را روي ميز او مي گذاشت و روي تخته سياه شعار مرگ بر شاه مي نوشت و دانش آموزان را بيدار مي کرد.

علي رضا آهني:
در سالهاي اول انقلاب محمد جواد مسئول آموزش بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان قاين بود و يک سري کلاس هاي آموزش نظامي را براي مردم و به ويژه جوانان برگزار مي کرد. او متواضع و اجتماعي بود و به مردم و به ويژه مستضعفان و محرومان جامعه بسيار علاقه داشت و تواضع و خوشرويي او متقابلا چنين علاقه اي را در تمام اقشاري که با ايشان رابطه و برخورد داشتند، به وجود مي آورد. هرگز نمي شد که او را در حال نماز ببينم و به او اقتدا نکنم. ايمان و اخلاص بالايي داشت، ايثار و از خود گذشتگي زيادي از خود نشان مي داد و باز هم در يک جمله مي گويم: من پشت سر ايشان نماز مي خواندم.
او به گفته «ولايت فقيه استمرار حرکت انبيا است» معتقد بود و بر همين اساس هم موضع مي گرفت و عمل مي کرد. با گروهک هاي ضد انقلاب به شدت مبارزه مي کرد که بيشترين مبارزه ايشان در اين مورد با گروهک فريب خورده منافقين بود. با انجمن حجتيه قاين مبارزه مي کرد.

عباس لامعي معاون شهيد:
جواد شبها گريه مي کرد و لباس بسيجيان را مي شست و بسيجي بودن را به فرماندهي لشگر و تيپ ترجيح مي داد. فرماندهي گردان را نيز به او تحميل کرده بودند. در هر مشکلي آيه (جعلنا من بين ايديهم...) را مي خواند.
شب عمليانت والفجر 4 بود. همه چيز براي گردان اخلاص مهيا بود. جواد آخوندي بايد به عنوان خط شکن وارد عمليات مي شد.
هر لحظه احتمال روشن شده هوا و به هم خوردن برنامه هاي از پيش تعيين شده مي رفت، چرا که بر خلاف انتظار، در منطقه عملياتي با بياباني انبوه از مين هاي ضد نفر مواجه شديم. جواد به برادران تخريب دستور داد مين را خنثي کنند. به جواد گفتم: حاجي، بچه ها داوطلب شده اند بر روي مين ها بروند. جواد با تواضع و فروتني گفت: يک نيروي غيبي به من مي گويد که ما از ميدان مين به سلامت عبور مي کنيم. گفتم: آخر چطوري؟ هنوز حرفم تمام نشده بود که يکي از بچه هاي بسيجي کاغذي را آورد و توي دست حاجي گذاشت و گفت: حاج آقا، بچه ها اين کاغذ را زير يکي از مين ها پيدا کرده اند. من به همراه جواد به داخل شياري رفتيم و زير نور چراغ قوه آن دست نوشته عراقي را خوانديم: اي برادر ايراني من افسر مسئول اين منطقه مين گذاري هستم. اين مين ها هيچ کدام چاشني ندارد و با خيال راحت مي توانيد عبور کنيد. جواد گفت: عباس؛‌ من مي روم و امتحان مي کنم. گفتم: آخر شما که؟! جواد لبخندي زد و گفت: چيه؟ نکنه مي ترسي؟ مرا در آغوش فشرد و گفت: مي خواهم طوري روي ميدان مين دراز بکشم که سرم يک مين؛‌ دستم يک مين، دست ديگر يک ميم و... خلاصه تمام بدنم روي مين ها قرار بگيرد و با يک فشار به زمين باعث شوم که چاشني مين ها عمل کند و اگر چاشني نداشت که هيچ. آقا امام زمان (عج) را به کمک خواستم و صداي جواد را شنيدم. گفتم: حاجي قربونت برم زنده اي؟ و او با لبخندي صميمانه گفت: بادمجان بم آفت ندارد و گردان اخلاص به خط دشمن زد و پيروز شد.
او شوخ طبع، خوش برخورد و جذاب بود و با دشمنان و افرادي که رابطه داشت، بي تعارف و صميمي بود. وقتي که به روستا مي رفت، با آن که يک فرمانده دلاور بود، با افراد روستا به همان سبک قبلي، خيلي صميمانه و محترمانه برخورد مي کرد و به آنها کمک مي کرد. اعضاي سپاه و دوستانش او را الگو، نمونه و سر مشق خود مي دانستند و از او به عنوان فرمانده دلاور، فداکار، مومن، مخلص، شجاع و انقلابي ياد مي کردند.
مرتضي عفتي، همرزم شهيد مي گويد:
جبهه عبادتگاه بود و فرماندهان گردانها که مجريان اصلي امور بودند خودشان بيشتر به امر عبادت مي پرداختند. نمازهاي جماعت به پا داشته و دعا و مراسم عزاداري و سخنراني را انجام مي دادند. از ديگران شنيدم که آخوندي مقيد به نماز شب هم بود.
سازماندهي، آموزش و پرداختن به مشکلات نيروها، فراغتي براي او نمي گذاشت.
اما اگر فرصت اندکي پيدا مي شد، به تلاوت قرآن و مصاحبت دوستان مي پرداخت. به پيروي از ولايت فقيه تاکيد مي کرد و مي گفت: هر کس مي ترسد، به ميدان نبرد نيايد. سياهي لشگر دردي را دوا نمي کند. بايد مردان و دلاوران به ميدان بيايند.
وقتي دورويي و عدم صراحت افراد را مي ديد، عصباني مي شد. صراحت و رک گويي را مي پسنديد. آرزويش پيروزي و عزت اسلام بود و اينکه به تکليفش عمل کرده باشد و امام از او راضي باشد. مي گفت همان طور که امام فرموده اند: اگر جنگ 20 سال هم طول بکشد، ما ايستاده ايم.

محمد حسن شباني:
آخوندي تمام و کمال گوش به فرمان امام بود و در هر شرايطي به فرمان ايشان عمل مي کردند. تاکيد فراوان داشت اهداف امام که اهداف اسلام بود را دنبال کنيم و قدر زنده شدن دوباره اسلام بعد از چهارده قرن مظلوميت را بدانيم و در حفظ آن بکوشيم. اخلاص او در عبادت، بسيار بالا بود و در زندگي نيت (قربه الي الله) داشت.

گردان ايشان در جبهه کردستان يک گردان موفق بود و ماموريتهاي مهمي به ايشان محول مي شد که در همه موارد موفق و پيروز بود.
شجاعت او زبانزد و براي دشمن کمرشکن بود. به طوري که ضد انقلاب براي به شهادت رساندن و تحويل سر او، جايزه گذاشته بودند.
ارتباط او با خداوند برقرار و مستحکم بود،‌ لذا مشکلات را هيچ مي انگاشت و تسليم نمي شد.
در کارهاي جمعي مشورت مي کرد و مدير تک رو و خود راي و مستبدي نبود.
البته اگر کسي کم کاري و کوتاهي مي کرد، با ابهت خاص خودش که بسيار کار ساز بود، با او برخورد مي کرد و مقيد به انجام دادن درست مسئوليت ها بود.

همسرشهيد:
براي خداحافظي و مشايعت به محل حرکت اتوبوس رفتم و وقتي ايشان مرا ديد، اظهار شرمندگي کرد و گفت: راضي به زحمت نبودم.
ايشان با روحيه عالي راهي جبهه شد و مرا به صبر و مواظبت از فرزندي که در راه داشتيم، توصيه مي کرد که اين آخرين ديدارمان بود. ايشان گفتند: من احتمال مي دهم که اين بار به شهادت برسم، زيرا آنچه از خدا خواسته بودم به من عنايت فرموده است و نيز حساب هايم را با همه تصفيه کرده ام و در خواب ديده ام که به شهادت مي رسم.

برادر شهيد:
قبل از شهادت ايشان موفق به حضور در جبهه شدم. در منطقه سومار بودم و او براي ديدن من از منطقه اسلام آباد آمد. پيشنهاد کرد به شهر برويم و از آنجا تلفني با خانواده صحبت کنيم و حالي از آنها بپرسيم. وقتي خواستيم حرکت کنيم، با توجه به اينکه لباس هاي بسيجي که به تن داشتم، مرتب نبود. او به من گفت که برگردم و لباس هاي شخصي و تميز و مرتبي بپوشم. چون عقيده داشت ما رزمندگان اسلام و سربازان انقلاب هستيم و به ويژه اينکه اينجا که بدخواهان انقلاب فراوان هستند بايد نمونه نظم و ترتيب و تميزي باشيم تا مورد تمسخر ديگران قرار نگيريم و اين آخرين ديدار ما بود. من هنوز در همان منطقه سومار بودم که خبر شهادت ايشان را در عمليات خيبر دريافت کردم.

عليرضا آهني فرد:
آخوندي براي اجراي ماموريتي از بيرجند به تهران رفته و پس از اتمام ماموريت، به مشهد برگشته بود. تصميم گرفت به جاي رفتن به بيرجند به تهران برگردد و به جبهه عزيمت کند؛ اين بود که شب در حالي که بسيار خسته بود، در آنجا ماند و صبح به قصد جبهه حرکت کرد. بعد از آن من و چند تن از همکاران به جبهه هاي غرب رفتيم و متوجه شديم به جبهه هاي جنوب رفته است. پس از چند روز به همراه گروه به جنوب رفتيم. نشاني از او نداشتيم و به همراه يکي از همراهان گروه به نام برادر ايماني به جستجوي آخوندي پرداختيم تا ما را به مقر فرمانده گردان يدالله راهنمايي کردند. ما با تعجب گفتيم: ما با آخوندي کار داريم؛‌ چرا نشاني مقر فرمانده گردان را به ما مي دهيد؟ آنها گفتند: خوب ايشان فرمانده گردان هستند. اين لحظه براي من و برادر ايماني لحظه اي تکان دهنده بود. نا خوداگاه بر روي خاک هاي گرم نشستيم و غبطه خورديم و گفتيم: به ما نگفته بود که فرمانده گردان است. وقتي او را ديديم و گفتيم چرا به ما نگفتي فرمانده گردان هستي؟ گفت: اين فرماندهي چيزي نيست. مهم اين است که اينجا انجام وظيفه کنم و اين آخرين ديدار ما با آخوندي بود.
آخوندي در عمليات خيبر به شهادت رسيد. ايشان در آن عمليات، فرمانده گردان يد الله از تيپ امام صادق (ع) به فرماندهي سردار انجيدي بود.

محمد حسن شباني:
هنگامي که نيروهاي گردان من به شهادت رسيدند يا مجروح شدند، آخوندي ماموريت يافت که محدوده ماموريت گردان مرا محافظت کند و با دشمن به مقابله برخيزد. محل عملکرد ما کنار رودخانه دجله بود. آخوندي نيروهاي بسيار شجاع و عجيبي داشت. درگيري بسيار سختي روي داد، چرا که عراقي ها قصد زدن پل به روي دجله را داشتند و ما مامور بوديم از اين عمل آنها جلوگيري کنيم. حدود دو سوم نيروهاي گردان ايشان به شهادت رسيدند و سرانجام خودش نيز به شهادت رسيد.
همچنين ايشان از آخرين ديدارش با آخوندي مي گويد: آخرين ديدار من با ايشان، لحظه حرکت به طرف عمليات بود که در کنار شير علي هنگامي که مي خواستم سوار قايق شوم، پيش آمد. او به من گفت: حسن ما را دعا کن و اگر به شهادت رسيدي مرا فراموش نکن. من گفتم جواد جان، نشانه هاي شهادت در چهره تو پيداست؛‌ تو مرا دعا کن. خداحافظي کرديم و رفتيم و ديگر ايشان را نديدم.

مادرشهيد:
با همه ما خدا حافظي کرد و گفت: اين آخرين ديدار است. بر سر مزار پسر عمويش که به شهادت رسيده بود، حاضر شد و خطاب به او گفت: مي آيم، منتظر باش.

عليرضا آهني فرد :
يکي از همرزمان ايشان به من گفت: در عملياتي که آخوندي به شهادت رسيد، حاضر بودم. در محاصره تانکهاي دشمن گير کرده بوديم و وضعيت بسيار بحراني و خطرناکي بود، آخوندي با رشادت و شهامت کامل‌ آرپي جي را به دست گرفت و مانند شيري به ميدان مبارزه رفت تا يک تنه، حلقه محاصره را بشکند و همين کار را هم کرد و با انهدام بسياري از تانکهاي دشمن، راه فرار از حلقه محاصره را باز کرد و سرانجام به شدت مجروح شد.

محمد حسن شباني :
شجاعت، مدير بودن و تدبير ايشان را در کودتاي نوژه که ايشان مسئول يکي از تيم هاي خنثي سازي کودتا و دستگيري افسران و خلبانان کودتاچي بودند، ديدم.

برادر شهيد:
يك دفعه در اوج تظاهرات مردمي تعدادي از سربازان لشكر 77 خراسان از مشهد جهت سركوبي افراد به بيرجند آمده بودند. به محمدجواد خبر دادند كه فردا چنين گروهي مي رسد. محمدجواد رفت و اطلاعات كسب كرد و به من گفت: تعدادي سرباز جديد آمدند و چون با روحيات مردم آشنا نيستند ممكن است مردم را بكشند، مواظب خودت باش. چون به هر حال پدر تو را به من سپرده است. من مي خواهم به پادگان بروم. شنيده ام برادر حاجي محمد هم با اين سربازهاست. بايد او را امشب فراري بدهم. در مورد فرار سربازان هنگام صدور فرمان فرار سربازان از پادگان ها خيلي تلاش مي كرد سربازان را از ميله هاي پادگان بالا كشيدند و آنها را به پشت پليس راه مي بردند كرايه ماشين و لباس مي دادند و سوار ماشين ها مي كردند و فراري مي دادند. محمدجواد برادرم حاجي را آن شب از پادگان به خانه آورد روز بعد با توجه به اينكه آدرس خانه برادرم را مي دانستند يك استواري به درب خانه برادرم آمد و با لحن خيلي تند و زشتي گفت: حاجي محمد كجاست؟ محمدجواد گفت: سركار من خبري ندارم. استوار به محمدجواد گفت: فقط چند ساعت به شما فرصت مي دهم. اگر اين جريان حل شد كه شد و گرنه با شما برخورد مي كنم. چند ساعت بعد دو مرتبه به درب خانه آمد. محمدجواد اين استوار را گرفت و به داخل خانه كشيد و يك مقدار او را كتك زد و گفت: از الان حق نداري اسمش را ببري. اين استوار از دست محمدجواد فرار كرد و او نيز به دنبالش بود تا دو مرتبه او را كتك بزند.


يك روز محمدجواد به درب مغازه خياطي آقاي بابايي آمد. من آنجا كار مي كردم. ديدم داخل پيراهنش مقدار زيادي اعلاميه است. مرا به انتهاي مغازه برد و آستر كت مرا پاره كرد _ از قسمت يقه پاره كرد چون پايين آستر بسته بود _ و تمام اعلاميه ها را داخل كت من ريخت گفت: چون شما ديرتر تعطيل مي كنيد _ حدود ساعت 9 شب تعطيل مي كرديم _ و كسي مزاحم شما نمي شود. اين اعلاميه ها را به خانه برسانيد و در هنگامي كه با مأمورين برخورد مي كنيد بدون هيچ هراس و ترسي با خيال راحت از كنار آنها گذر كنيد. وقتي كه به خانه مي رفتم در بين راه به مأمورين برخورد كردم ولي متوجه نشدند اما خيلي مي ترسيدم چون هنگام راه رفتن كاغذها بر اثر جابجايي صدا مي كرد. ولي بالاخره اعلاميه ها را به خانه رساندم.

يك روز محمدجواد مشغول پخش اعلاميه به مردم _ داخل خيابان جمهوري اسلامي به سمت گاراژدارها _ بود. اتفاقاً دو نفر از مأمورين پليس همانجا گشت مي زدند اما چون او سرش پايين بود و سريع به عابرين اعلاميه مي داد متوجه مأمورين نشد. اتفاقاً دو برگ از همان اعلاميه ها را به دست همان مأمورين داد. به شهيد گفتند: اينها چيست؟ محمدجواد تا سرش را بالا برد و ديد كه اينها مأمور هستند يك دفعه دست مرا گرفت و فرار كرديم و داخل كوچه ها رفتيم. مأمورين موفق به دستگيري ما نشدند ولي چون محيط كوچك بود شهيد را شناخته بودند. مدت ها در پايين شهر مخفي بود و تغيير لباس و چهره مي داد تا دست ساواك نيفتد.

محمد قاسميان:
عمليات والفجر يك در گردان سيف ا... با برادر آخوندي (خدا رحمتش كند شهيد شده) بوديم شب از يك پلي رد شديم و به يك خاكريز رسيديم گفتند : امشب بايد عمليّات بشود نمي دانم قرار بود ساعت 9 عمليّات شروع شود نمي دانم چه مسئله اي بود كه از ساعت 5 صبح ما را پشت يك سري كانال نگه داشتند بچّه ها هم پشت سر هم زخمي مي شدند تعداد كمي مانده بوديم بعد از مدّتي رمز حمله را دادند ما عقب بوديم فقط فهميديم يك عدّه از جلو حركت كردند بلند شده و به جلو رفتيم . بعد از نيم ساعت مسافت كه رفتيم روز شد و هوا روشن شد كه به سيمهاي خاردار رسيديم عراقي ها پشت تپّه بودند طوري بود كه اگر از تپّه ها بالا مي رفتيم در ديد آنها بروديم به جلو هم نمي توانستيم برويم يك عدّه تخريبچي بودند كه چند نفري از آنها خدا رحمتشان كند همانجا شهيد شدند سيمهاي خاردار را بريدند كه ما رد شديم دو سه تپّه به جلو رفتيم عراقي ها الكي اين تپّه ها را رها كرده بودند كه از پشت ما را محاصره كنند به جلو رفتيم بعد از يك مدّت اين طرف را نگاه كرديم ديدم برادر آخوندي و محمود حسيني (كه يك مدّت فرماندة سپاه شيروان بود و الان هم مثل اينكه در لشكر 5 نصر معاون گردان است) و برادر محسن اخوان از مشهد بودند (كه بعداً شهيد شدند) ديدم ده نفر بيشتر نيستند يك گردان به آن عظمت فقط اين ده نفر مانده بود كه آقاي آخوندي گفت : به عقب برگرديد چون از سمت راست ما هم قرار بود برادر برونسي عمل كند اينهها سه مرتبه اين تپّه را گرفته و بعد عقب نشيني كرده بودند تپّه را نتوانسته بودند بگيرند و ما در محاصره بوديم بعد گفتند عقب نشيني كنيد يك تعداد از بچّه ها زخمي شده بودند برادرمان آخوندي هم زخمي شدند در حال عقب نشيني خدا مي داند نمي توانستيم خودمنان را به عقب بكمشيم اصلاً راه رفتن برايمان مشكل بود چه رسد به اين كه زخمي هم بياوريم يك تعداد زخمي شدند همه عقب آمديم يك مقدار كه به عقب آمديم آقاي محمود حسيني هم زخمي شدند آنجا من متوسّل به امام هشتم شدم يقين دارم اگر آنجا امام هشتم كمك نمي كرد ما صد در صد شهيد كي شديم البتّه شهادت افتخار است ولي وقتي انسان مي تواند بيشتر كار كند مثلاً زود شهيد شود آنجا هم باز متوسّل به امام هشتم شدم كه خودش كمك كرده ، به عقب برگشتم .

روزي كه من را به جبهه اعزام كردند ، پيش آقاي علوي - مسئول پرسنلي لشكر 5 نصر - رفتم ، گفت: خوب است با توجّه به سابقه اي كه در جبهه داريد پيش برادرت بروي و در گردانش خدمت كني . يك دفعه محمّدجواد آمد و به آقاي علوي گفت : ما اينجا آمديم و به خاطر خدا مي جنگيم و ممكن است در حين عمليّات ها يكي از ما زخمي يا اسير يا شهيد بشويم خواسته يا ناخواسته در ارادة برادر ديگر تأثير مي گذارد وسست مي شود براي رساندن جنازه اش و يا خبر رساني ، جبهه را ترك مي كند . من گفتم : داداش دوست دارم در كنار شما باشم . گفت : نمي شود يا من در اين لشكر خدمت مي كنم يا برادرم . من بلافاصله انتقالي ام را و به تيپ امام جحعفر صادق (ع) رفتم و تغيير جا دادم . در منطقه كه بودم محمّدجواد به همراه شهيد احمد رحيمي پيش من مي آمدند و احوال مرا مي پرسيدند .


يكدفعه مجروح شده بودم و در بيمارستان امام خميني تهران بستري بودم. به محمد جواد زنگ زدم. گفتم: دادش مريض هستم. بعد از احوالپرسي گفت: دادش الان عازم جبهه هستم آيا شهيد مي شوي يا سالم مي ماني؟ گفتم: سالم مي مانم. گفت: پس جبهه زمين مقدم تر از ديدار مريضم هست. اگر رسيدم بعد از شما سرخواهم زد.

يكدفعه كه من عازم جبهه بودم تشييع جنازة شهيد رحيمي بود . متوجّه شدم كه محمّدجواد گريه مي كند . با ايشان خداحافظي كردم . تصوّر من اين بود كه شايد گريه اش به خاطر جبهه رفتن من است . محمّدجواد بلند شد و صورت مرا بوسيد و آيه الكرسي را در گوشم خواند و گفت : خدا يارتان باد . برادر عزيزم مي بيني كه دوست و همرزمم كه با او در يك گردان بوديم لياقت پيدا كرد و اين جهان خاكي را ترك كرد و رفت . امّا من از عقب مانده ها هستم و در بيرجند در نعمات خداوند كه قدر آنها را نمي دانيم غرق شده ايم . از خداوند مي خواهم كه ما را از بازماندگان قرار ندهد و ما را هم به اين لياقت برساند .

يادم هست پدرم يك گوسفند گرفته بود و مي خواست براي سلامتي ايشان عقيقه كند . امّا محمّدجواد نگذاشت كه پدر م اين كار را انجام دهد و گفت : نمي خواهم به جبهه بروم . بعد از بيرجند نامه فرستاد كه من به جبهه رفتم .

دفعه آخر كه محمد جواد مي خواست به جبهه برود من خودم ايشان را تا ميدان امام همراهي كردم. بعد از خدا حافظي من گفتم: ان شاءالله كي بر مي گردي؟ تبسم كرد و گفت: وقت گل ني! گفتم: يعني چه؟ گفت: برادر دوستان ما رفتند. ماندن ما صلاح نيست دعا كنيد، خدا شهادت را نصيب ما كند و ما را از اين فيض عظيم محروم ننمايد.

قرار بود عمليات والفجر مقدماتي انجام دهيم . قبل از اين عمليات به خاطر آمادگي خودمان يك عمليات داشتيم . آن عمليات را رفتيم . در اين عمليات به مين هاي دشمن برخورد كرديم و تعداد از بچه ها مجروح و شهيد شدند . صبح روز بعد اول صبح برادرم مرا صدا زد و گفت : داداش زنده اي يا شهيد شده شده اي . گفتم: زنده ام . خنديد و گفت : من كه گفتم : بادمجان بم آفت ندارد . من و تو از مانده ها هستيم و ما بايد حالا ، حالاها در اين دنيا باشيم . ما خيلي گناه كرديم و خيلي كار دارد كه ما به اين شهدا برسيم . چندين مرحله با سيد احمد رحيمي همراه همديگر به ديدن من آمدند و من هر وقت آقاي رحيمي را مي ديدم خجالت مي كشيدم .

عبد الحسين خرد پژوه:
در عمليات خيبر ما با هليكوپتر به منطقه اعزام شديم. دو سه نفر از دوستان در حين عمليات وقتي تعداد زياد تانك هاي عراقي را ديدند مي خواستند عقب نشيني كنند اما سردار آخوندي واقعاً با قاطعيت جلوي آن ها را گرفت و گفت: كه بايد حتماً ايستادگي كنيد و شما كه قبول كرديد در اين عمليات باشيد پس بايد دلاورانه بجنگيد و مقابل دشمن بايستيد و گرنه خودم جلو شما را مي گيرم و نمي گذارم به عقب برويد.

يك روز قرار بود گردان برادرم در سومار با گرداني كه من در آن بودم عوض بكنند . وقتي داخل خط استقرار يافتيم ايشان مي خواست براي عمليات والفجر مقدماتي به شوش دانيال برود . ديدم خيلي ناراحت است و گريه مي كند . دليل ناراحتي اش را سؤال كردم گفت : داداش شهيد آهني داخل همين ارتفاع شهيد شد . - شهادت پسر عمه ما رجبعلي آهني بر روي برادرم تأثير زيادي گذاشته بود چون هر دو فرمانده بودند و هميشه در كنار هم بودند - به محمد جواد گفتم : داداش براي تشييع جنازه شهيد آهني نمي روي ؟ آيا چيزي از نبرد مهم تر است ؟ ما بايد راه شهدا را ادامه بدهيم كساني هستند كه در اين مراسم شركت كنند .

عباس لامعي:
قبل از انقلاب با نيروهاي ساواكي درگير شده بودند . وقتي ساواكي ها او را دنبال مي كنند تا دستگيرش كنند آقاي آخوندي بالا پشت بام مسجد آيتي مي رود . نيروهاي ساواكي كه بالاي پشت بام مي آيند ايشان با آجر با ساواكي ها درگير مي شود .

زهرا هاشمي زو:
آقاي آخوندي در تربيت معلم خواهران يك كلاس آموزش سلاح براي خواهران گذاشته بود . من مشغول نگهباني بودم كه ديدم يك دختري با سرعت فرار مي كند و ايشان هم به دنبال او مي دود و مي گويد : ايست و گرنه تو را مي كشم . بالاخره دختر ايستاد و قطعه اي از سلاح كه در دست داشت انداخت . من سوال كردم كه چه شده است ؟ گفتند : اين دختر شيطان سلاح را برداشت و فرار كرد و معلوم شد كه از گروهك ها و ضد انقلابيون است .

صائب:
يادم هست كه محمّد جواد تعريف مي كرد كه يك دفعه فرماندهي يك واحد مشترك ارتش و سپاه را بر عهده داشتند و قرار بود كه يك عمليّاتي انجام شود و يك محوري را باز كنند . فردي كه بايد محور را باز مي كرد مربوط به يگاني غير از سپاه بود . او در كار خود تعلّل مي كرد تا اينكه محمّدجواد با او برخورد كرد و خيلي قاطعانه به او گفت : چرا محور را باز نكردي ؟ اين محور حتماً بايد باز شود . محمّدجواد با برخورد قاطعانة خود در آن روز تمام آن واحد را به اطاعت فوق العاده اي نسبت به خود در آورده بود . بالاخره ايشان به همراه يكي از برادران ارتش رفتند و آن معبر را باز كردند و عمليّات انجام شد .

عباس لامعي:
ما در منطقة شاخ شميران حالت پدافندي بوديم و به همراه محمّدجواد و دو سه نفر ديگر در سنگر فرماندهي بوديم يكي از برادران آمد و گفت : بياييد و ببينيد كه عراقي ها در حال جابجا كردن نيروها هستند . بيرون آمديم و متوجّه شديم كه عراقي ها در حال جابجايي نيرو هسند . بعد از چند دقيقه صداي انفجار مهيبي شنيديم برگشتيم ديديم سنگر فرماندهي با خاك يكسان شده است . خواست خدا بود كه اين شهيد بزرگوار هنوز خدمت مي كند .
محمد راستگو:
شهادت شهيد در جزيره مجنون در جاده خندق و در كنار رود دجله اتفاق افتاد و بچه هاي كه با ايشان بودند گفتند : كه در شرايط بسيار حساس و زير آتش دشمن ، با وقار و متانت در حال نبرد بود كه حتي زماني كه تبرهايش شيميايي شده بودند ولي هيچ دلهره و ترس نداشت و با دلي آرام به شهادت رسيد .

محمود آبادي:
يادم هست كه محمدجواد شنيده بود كه من در جبهه با بعضي افراد به تندي برخورد مي كنم. من آن زمان فرمانده گردان بودم. برايم نامه نوشت. در نامه نوشته بود: برادر عزيزم با محرومين، مستضعفين، ياران امام و بسيجيان مانند برادر واقعي باش و با دشمنان ستيز كن و هيچ وقت به آنها پشت مكن.

يادم هست يك سري من از روستا به بيرجند آمده بودم. به محمد جواد گفتم: برادر من پول كم دارم و مي خواهم به روستا بروم. محمد جواد دستهايش را داخل جيبش كرد و گفت كه: پولهايم جا مانده است. محمد جواد با موتور رفت و بعد از نيم ساعت برگشت و برايم پول آورد و من به روستا رفتم. بعد متوجه شدم كه محمد جواد خودش پول نداشته و از يكي از دوستانش قرض كردند و به من دادند.

يادم هست كه يكدفعه نان نداشتيم. حتي پول هم براي خريد، كرايه خانه و حمام رفتن هم نداشتيم. محمد جواد هم حالش بد بود به طوري كه وقتي سوار بر دوچرخه مي شد سرش گيج مي رفت اما با همين وضع به كارگري مي رفت و در باغ سپهري قديم سيمان درست مي كرد و حدود چهارپله را با دو عدد سطل پر از سيمان بالا مي رفت و برمي گشت و به خاطر تب زياد حالش به هم مي خورد اما با اين حال براي تأمين مايحتاج زندگي به كار خود ادامه مي داد.

عباس لامعي:
يكدفعه براي شناسايي به منطقة شاخ شميران رفته بوديم . محمّدجواد از صخره اي سقوط كرد و كمرش به سنگ نوك تيزي خورد و مقداري از ناحية كمر خونريزي داشت . بچّه ها خيلي اصرار كردند كه اين راه را ادامه ندهيم و برويم و فردا شب بياييم ولي محمّدجواد گفت : ما هنوز رسالتمان را انجام نداده ايم زماني كه كارمان را انجام داديم برمي گرديم.

عبد الحسين خرد پژوه :
يادم هست در آخر عمليّات خيبر كه عدّة زيادي از بچّه ها شهيد شده بودند و در روحيّه بچّه ها تضعيف شده بود محمّدجواد مي گفت : تا وقتي دستور عقب نشيني ندادند نمي توانيم عقب نشيني كنيم . در همين حين يك گلولة تانك در چند قدمي ايشان اصابت كرد و مجروح شد . پشتش تركش خورد و با همين حال گفت : بچّه ها بجنگيد و عقب نرويد الان كه اينطور شده مي گويند اينها شكست خورده اند ولي اگر شهيد بشويم مي گويند تا آخرين نفس جنگيدند و شهيد شدند .

عباس لامعي:
در عمليّات مهران گردان در وضعيّت اضطراري قرار گرفته بود و مقداري تلفات داده بوديم . محمّدجواد ضمن اينكه گوشي بي سيم به فانسخه اش بسته بود آر پي جي را برداشت و آنقدر به تانكهاي عراقي شليّك كرد كه از گوشهايش خون آمد . بعد از مدّتي كه پدافند شديم آيت الله طاهري امام جمعة اصفهان تشريف آوردند و گفتند : اين شهرك است كه سوخته يا تانك اند ؟ بچّه ها گفتند : تانكهاي سوختة عراقي هاست .

علي حسين زاده:
صبح عمليّات خيبر بعد از اينكه عرااق پاتك زده بود محمّدجواد به همراه شهيد گنجي موقعي كه بچّه ها عقب نشيني كردند آر پي جي ها را برداشتند و تك به تك با عراقي ها درگير شدند .

محمود آبادي:
آن روز به ديدار برادر عباسي لامعي رفتم به گرمي ما را پذيرفت و گلايه كرد كه زمان را از دست داده ايم در عين حال با لبخند گفت : ماهي را هر وقت از آب بگيري تازه است . ما را به خلوت كلاسي برد كه سلاحش گچ و تخته و پاكن بود ، گردش نشستيم خود را معاون شهيد آخوندي معرفي كرد و اين تنها كلام اودر تعريف از خود بود كه با پوزش چاشني آن كلام زيبايي بسيجي اش كرد . كه من لياقتش را نداشتم باز هم گريه و بغض حرفش را نا تمام گذاشت . از جنگ و جبهه و جواد آخوندي مي گفت : هر چند خاطره را مي گفت ، يك بار آن طور كه گويي جواد نزد اوست ، از فرمانده اش به خاطر بيان خاطرات محرمانهاش معذرت خواهي كرد «جواد جان مرا ببخش» و گفت و گلايه كرد آن قدر كه گويي به نفس هزار ساله در دل انباشته داشت . برادر لامعي مي گفت : جواد شبها به گريه و زاري مي پرداخت و لباس بسيجيان را مي شست و در كنار بسيجي بودن را به فرمانده لشكر و تيپ ترجيع مي داد . فرمانده هي گردان را هم به او تحميل كرده بودند . و به جمع ما فهمانده كه بين ما و شهيدان چقدر فاصله است . معلم براي ما كه حقيقتاًچون دانش آموزز از كلامش درس مي گرفتيم ، از شب عمليات والفجر 4 و گردان اخلاص شهيد جواد آخوندي گفت كه قرار بود به دشمن بزنند ، همه چيز مهيا بود و گردان ما به عنوان خط شكن بايد وارد عمليات مي شد بچه هاي اطلاعات در گذارشاتشان مشكلي را پيش بيني نكرده بودند و اميد آن مي رفت كه زاهدان شب چون شهاب در آسمان تاريك بر فرق بعثيان كافر مزدور آينده و شهيد جواد آخوندي جلو دار قافله بود هميشه علم را جلو حركت مي داد . جواد مي گفت : عباس ديگر از گلوله كلاش ، دوشيكا ، خمپاره ، و كاتيوشا نمي ترسم چرا كه جبهه ام را در راه خدا به عاديه داده ام و در هر مشكلي با خواندن آيد : « وجعلنا من بين ايديهم ... » به قلب متجاوزمي زد و هر گرهي با سر انگشتان جواد آخوندي باز مي شد . نام جواد آخوندي براي به لرزه در آوردن قلب بعثيان كافي بود و گردان اخلاص اكنون در شب تاريكي متوقف شده بود و هر لحظه احتمال روشن شدن هوا و به هم خوردن برنامه هاي از پيش تعيين شده مي رفت چرا كه برخلاف انتظار و گزارش برسي منطقه عملياتي با بياباني انبوه از مينهاي ضد نفر ، تانك والمري ، سوسكي واكسي ، و غير ستون عاشقان امام خميني را متوقف كرده بود . اضطراب را در چهره ها مشاهده مي كردي . برادر عباس لامعي با لحني كه گويي شب عمليات است در حالي كه قطرات اشك چون مرواريد بر صورت زيبايش مي غلطيد ما را باخود به پشت ميدان مين برده بود كه در لشكر 5 نصر لنگه نداشت و آسيب رسيدن به او آن هم در شب عمليات يعني شكست محض و تضعيف روحيه همه برادران گردان ، تيپ و كادر فرمانده هي لشكر . جواد كه خود طراح عملياتهاي آن روز و از اعزاي متفكر شوراي فرمانده اي لشكر بود ، اكنون زمان را از دست مي داد . به برادران تخريب دستور داد كه به خنسي ساختن دست نشانده هاي شياطين بپردازد ، گويي به سرعت زمان افسوده شده است برادر لامعي افزود : به جواد گفتم حاجي بچه ها داوطلب شدند بروند روي مين ها و راه باز كنند اينطوري اگر خاسته باشيم عمل كنيم به موقع نمي رسيم جواد با آن تواضع و فروتني در حالي كه محاسن بلندش را دست مي كشيد گفت : يك نيروي غيبي به من مي گويد ما زا ميدان مين به سلامتي عبور مي كنيم . گفتم آخر چه طوري ؟!! هنوز حرفم تمام نشده بود كه يكي از بچه هاي بسيجي كاغذي را آورد گذاشت تو دست حاجي و گفت حاج آقا بچه ها اين كاغذ را زير يكي از اين مينها پيدا كردند و من به همراه جواد به داخل شيار مي رفته و زير نور چراغ قوه دست نوشته عراقي را خوانديم كه نوشته بود اي برادر ايراني من افسر مسئول اين منطقه مين گذاري هستم . اين مينها هيچ كدام چاشني ندارد و با خيال راحت مي توانيد عبور كنيد » اشك شوق در ديدگانم جاري شد اما جانب احتياط را نبايد از دست داد . جواد به من گفت عباس من مي روم امتحان كنم . گفتم ك آخر حاجي شما كه ؟! جواد لبخندي زد و گفت چيه نكند مي ترسي » برادر عباسي لامعي ادامه داد : «خدا را شاهد مي گيرم كه شهيد آخوندي در شب عمليات در حالي كه صدمه ديدنش ضايعه اي بزرگ و جبران ناپذير براي لشكر بود در داخل شيار من را بنت به عمليات و راهكارهايي كه بايد به دشمن مي زديم توجيه مجدد كرد و گفت هر چند كه خود بهتر از من آگاهي ، اما هميشه با مشورت و صلاح عمل كن كه مشورت يعني ضرب افكار در همديگر . سر دار عزيز در حالي كه مرا به آغوش فشرده بود گفت : عباس مس خواهم طوري روي ميدان مين دراز بكشم كه سرم يك مين دستم يك مين و دست ديگرم و خلاصه تمام بدنم روي مين ها قرار بگيرد ، و با يك فشار به زمين باعث مي شوم كه جاشني مينها عمل كند و اگر كه چاشني نداشت كه هيچ . نفس در سينه حبس شده بود ، قلبم از شدت تپش در سينه نمي گنجيد هر آن ممكن بود سردار دلير اسلام در شب عمليات بدن مقدسش پاره پاره شود .چشمهايم را از شدت اظطراب بر هم گذاشتم و سعي كردم كه صداي گريه ام سكوت شب را نشكند آقا امام زمان «عج» را به كمك خواستم و به ياد سخن سردار افتادم كه گفت : لامعي هر وقت گير كردي آيه شريفه « . جعلنا من بين ايديهم ... » را بخوان كلام خدا را زمزمه كرد وبا چشماني اشتباه در حالي كه روي زمين به حالت دراز كش بودم ، به خودم جرأت دادم تا نگاه كنم كه جواد روي ميدان مين غلطيد و ديگر چيزي نفهميدم تا اينكه صداي آشناي سردار را شنيدم كه مي گفت عباس چرا گريه مي كني ؟ گفتم : حاجي قربانت بروم زنده اي ؟! و سردار با لبخندي صميمانه گفت : : بادمجان بم آفت ندارد . پس از آن بود كه گردان اخلاص با كمك آقا امام زمان و دلاور مردي سردار آخوندي به خط دشمن متجاوز زد و با روحيه دو چندان برادر بسيجي پيروزي درخشاني را به منصه ظهور رساند . عباس لامعي دبير درد آشنا و بسيجي مخلص انقلاب كه هنوز سر انگشتانش از گچ تعليم سفيد بود از فرمانده اش مي گفت و گريه مي كرد و ضبط صورت و دوربين هاي فيلمبرداري عشق به شهادت و ولايت را كه در وجودش موج ميزد ثبت تاريخ كردند تا دشمنان ايران اسلامي بدانند كه گريه هاي بي رياحي يك بسيجي آن هم پس از گذشت 16 سال از آغاز جنگ هنوز عشق به شهادت در رگهاي جوانانمان تزريق مي كند . برادر لامعي گفت : كه به دانش آموزان مي گويند كه جواد آخوندي سردار مظلوم و گمنام جنگ ماست و من هم با پوزش از استاد مي گويم ، ايران اسلامي مهد سر به داران و هزاران سردار گمنامي است كه در راه آزادي و استقلال ايران اسلامي به شهادت رسيدند . شهيدان ما مظلومان تاريخ هستند . او گفت : شهيد جواد آخوندي يعني يكي از هزاران هزار آلاله سرخ ايران اسلامي يعني يك دنيا صداقت و مهر و صفا و دلير مردي . »

چند روز قبل از شهادت محمّدجواد ، من در اسلام آباد غرب در گردان نجف بودم - از طريق جهاد به جبهه رفته بودم - آقاي جابري آمد و گفت : ملاقات داري . رفتم ديدم محمّدجواد است . به من گفت : برو لباس بپوش مي خواهيم به باختران برويم . مرخّصي گرفتم و آمدم سوار ماشين شدم . وقتي سوار شدم گفت : اين چه وضعي است كه داري - لباسهايم نامرتّب و خاكي بود - برو لباس تميز بپوش . گفتم : نمي توانم . گفت : يا بايد بروي لباس تميز بپوشي يا اگر نمي خواهي نمي تواني با ما بيايي . وقتي يك نيروي جبهه و جنگ مي خواهد به داخل شهر برود بايد سر و وضعي مرتّب داشته باشد . با توجّه به مسألة كردستان و افرادي كه در باختران نسبت به انقلاب بدبين هستند زياد هستند . شما بايد الگوي كامل از يك رزمنده باشي . بايد لباس تميز بپوشي . خلاصه من رفتم و لباس تميز پوشيدم و به مرخّصي رفتم .

قبل از شهادت ايشان خودم هم موفّق به حضور در جبهه گرديدم و در منطقة‍سومار بودم كه شهيد از منطقة ايلام با اطّلاع يافتن از حضور من در آنجا ، به ديدارم آمد و از آنجا گفت : بيا باهم به كرمانشاه برويم و به خانواده تلفن بزنيم و احوال بپرسيم . من خوشحال شدم و موافق با نظر ايشان بودم ، وقتي مي خواستيم حركت كنيم من لباس بسيجي به تن داشتم و اين لباس ها خيلي مرتّب نبود . شهيد گفت : برگرد و لباس هاي شخصي و تميز و مرتّب خود را بپوش . زيرا ما وقتي كه به شهر مي رويم معرّف رزمندگان اسلام و سربازان انقلاب و معرّف نيروهاي انقلابي هستيم . بويژه در اينجا كه بدخواهان انقلاب فراوان هستند ، بايد نمونة نظم و ترتيب و تميزي باشيم تا اينان ما را به تمسخر نگيرند . من گفتم : خير همين لباس خوب است شهيد اصرار كرد و گفت : اگر لباسهايت را عوض نكني ، نخواهيم رفت . اين بود كه رفتم و لباس هايم را عوض كردم و آنگاه رفتيم . اين آخرين ديدار ما با شهيد بود و من هنوز در همان منطقة سومار بودم كه خبر شهادت ايشان را در عمليّات خيبر دريافت كردم.

محمود رضا قاسمي:
در سال 1357 اينجانب در دبيرستان خزيمه علم بيرجند دانش آموز بودم كه آقاي آخوندي با چندين نفر از دوستان ساعت 9/5 صبح وارد دبيرستان ماندند و شروع به شعار دادن كردند شعار ها اين بود ( مرگ بر شاه ) اين شاه خائن اعدام بايد گردد ، اين حركت باعث شد تعداد زيادي از دانش آموزان كه ار قبل صحبتهايي در مورد حضرت امام وسائل انقلاب شنيده بودند با اين برادران همكاري كردند . البته تعدادي از معلمين و مسئولين دبيرستان برخورد بسيار زشتي با آنها كردند ولي خوشبختانه دانش آموزان بسيار استقبال كردند . كلاسها تعطيل شد و با آقاي آخوند ي و همراه شان به سمت ديگر دبيرستانهاي بيرجند حركت كرديم . اين اولين اقدام از اين نوع بود كه در آن زمان انجام شد و به عنوان شورش در سطح شهر و بين نيروهاي ساواك مطرح بود به همراه شهيد آخوندي و عده ديگر از برادران مسئولين دبيرستان را مجبور كردند تا عكسهاي شاه را داخل كلاسها پايين بياورند و آنوقت تمام عكسها را شكستيم . بعد از آن به سمت تنها مشروب فروشي شهر كه به طرف خيابان شهيد منتظري فعلي بوديم رفتيم و تمامي شيشه هاي مشروب را شكستيم . اين كار باعث شد تا مردم نسبت به نيروهاي انقلابي شناخت بيشتري پيدا كنند و تبليغات رژيم كه انقلابيون را عده اي خرابكار مي ناميد در اينجا نقش بر آب شد . بعد از اينكه حوادث به پيشنهاد آقاي آخوندي به طرف دانشگاه بيرجند حركت كرديم دانشگاه بيرجند در آن زمان سه يا چهار رشته بيشتر نداشت و به همين دليل دانشجويان آن كم بودند . لذا خود جرأت انجام حركتي را نداشت چون به سرعت شناخته مي شد ولي با اين ابتكار آقاي آخوندي دانشجويان نيز با خوشحالي فراوان به ما پيوستند . در ميدان شهداء فعلي با مأمورين پليس در گير شديم و آنچنان سر سختانه مقاومت كرديم كه پليس صحنه را رها كرد و رفت . مسئله جالب اين بود كه مردم دنبال نيروهاي پليس مي كردند .

نايبي زاده:
يكروز به منزل بود و گفت: مأمورين ساواك به مدارس حمله كرده اند و شيشه هاي مدارس را شكسته اند . لباس بلوچي پوشيد و يك تكه چوب در آستين خود گذاشت و بيرون رفت جواد به طرف بازار ملك رفته بود . بازار شلوغ شده و جواد چند نفر را داخل يك مغازه جاي داده بود تا كسي نتواند به آنها آسيبي برساند.

بعد انقلاب مرا هم داخل جريانات سياسي برد و گفت: در مجالس شركت كن و ببين از نظام چه مي گويند . من با خانم صالحي به عنوان يك مأمور نشناخته در اين جلسات شركت مي كرديم و از منافقين كسب اطلاعات مي كرديم و به ايشان اطلاع مي داديم

صدر الدين عارفي:
اولين روزي كه در شهر راهپيمايي بر عليه رژيم شاه بر گزار شد . حقير با چهل پنجاه نفر ديگر بوديم . از جمله كساني كه با ما بود آقاي آخوندي بود كه پرچم را گرفته و در جلوي ما حركت مي كرد .

عباس لامعي:
در سال 1359 زماني كه گروهكهاي فعال شده بودند يك روز ساعت 4 بعد ظهر در فلكه ابوذر و خيابان 17 شهريور شروع به راهپيمايي بر عليه نظام كرده بودند كه آقاي آخوندي و چندين تن ديگر از برادران سپاه رفتند و آنها را دستگير كردند چنان ابهتي آقاي آخوندي داشت كه تمامي منافقين از اسم ايشان تنشان مي لرزيد .

محمود رضا قاسمي:
در دوره انقلاب نيروهاي ساواك حمله سختي را بر عليه مردم مشهد انجام داده بودند و تعداد زيادي از مردم را به خاك و خون كشيده بودند. شهيد آخوندي با كمك ديگر دوستان نان جمع كردند و به مشهد فرستادند.

اولين برخورد من با آقاي آخوندي در جلسه اي پيش از به وقوع پيوستن انقلاب اسلامي بود كه روحاني به بيرجند آمده بود و براي اولين بار اسم امام خميني (ره) را بالاي منبر برد. شهيد آخوندي بدون توجه به اينكه امكان دارد بعداً خطري پيش بيايد و نيروهاي ساواك ايشان را دستگير كنند شروع به صلوات فرستادن كردند.


صدر الدين عارفي:
انقلاب در اين شهر روزي پيروز شد كه ما به شهرباني رفتيم و مأمورين را خلع سلاح كرديم. در آنجا آقاي آخوندي هم حضور داشت تا ساعت 5/ 11 شب شروع به صورت برداري از لوازم موجود كرديم. در اين قضيه اين شهيد بزرگوار بسيار فعاليت داشت.

اكبر نجاتي:
يكي از چماقداران بيرجند كه دست پرورده رژيم شاه بود وارد مسجد آيتي شده بود و مردم او را شناسايي كرده بودند كه به عنوان جاسوس وارد مسجد شده بود و قصد داشت به ساواك اطلاع دهد كه بيايند و مردم را دستگير كنند. تعدادي از مردم او را به بيرون از مسجد بردند. آقاي آيتي گفت برويد و نگذاريد مردم صدمه زيادي به او بزنند. چون باعث بدنامي نيروهاي مردمي مي شود. وقتي ما براي اين هدف به مردم نزديك شديم و قصد متفرق كردن آنها را از اطراف آن عنصر دست نشانده داشتيم مردم تصور كردند كه ما نيز از همراهان او هستيم و قصد كتك زدن ما را داشتند كه آقاي آخوندي سر رسيد و به مردم گفت چكار كنيد. ايشان از بچه هاي خود ماست و باعث نجات من از آن ميدان شد.

صفر علي بيابانگرد:
در زمان طاغوت كسي جرأت افشاگري بر عليه نظام طاغوتي را نداشت و ساواك چنان رعب و وحشتي ايجاد كرده بود كه كمتر كسي قابل اعتماد بود. يكبار كه با آقاي آخوندي در اتوبوس بوديم كه حدوداً 40 نفر مسافر داشت. ايشان شروع به افشاگري اعمال جنايتكارانه رژيم شاه نمود.

محمد راستگو:
در مرحله دوم عمليات خيبر كه ما عمل كرديم. گردان شهيد آخوندي وگردانهاي ديگر و تيپ 21 امام رضا داخل چاه خندق عمل مي كردند. يعني گردان ايشان اولين گرداني بود كه از آن سمت در كنار دجله مستقر شدند. با توجه به اينكه سردار انجيدني اسير شده بودند. سردار نجاتي كه الان در لشكر تشريف دارند فرماندهي تيپ را به عهده گرفتند. قرار شد كه نيروهاي طرح لبيك بيايند و از كل رود دجله بگذرند بروند داخل جاده بصره و متأسفانه عراق شيميايي زد و نيروها شيميايي شدند و عراق از آن پلي كه روي دجله بود نيروهايش را وارد كرده بود. آنجا چهار راهي بود كه معروف به چهارراه مرگ بود. آنجا را با تي ان تي و تانك بسته بودند. و تعداد ديگري آن طرف دجله مانده بودند. ازجمله شهيد آخوندي دربه جلويي در كنار دجله بودند. يك لحظه ديديم كه يك تعدادي از نيروهاي بسيجي دارند برمي گردند. گفتيم چه خبر است و چرا برمي گرديد. گفتند: سردار آخوندي پهلوي گردانشان هستند. گفته اند كه هيچ كس نرود. نيرو از پشت سر مي رسد. با توجه به اين ديديم كه عراق دارد آهسته به جلو مي آيد و ما را محاصره مي كند. يك تعداي به سمت تيپ 21 امام رضا رفتند و تعدادي هم به اين طرف آمديم. ما كمي بلا رفتيم و ديديم كه بله كاملاً محاصره شده ايم. و از روبرو هم تانكها به سمت ما مي آمدند. در همين حال در جاده خندق هم آب بالا آمده بود. شهيد حصاري گفتند: آرپي جي ها را برداريد و خمپاره 60 هم پيدا كنيد و به سمت تانكهاي روبرو شليك كنيد تا حداقل يك تعدادي را بتوانيم نابود كنيم. متوجه شديم صدر در صد محاصره شده ايم. يك سري مدارك اوليه برداشتيم زير خاك پنهان كرديم و بي سيم را هم از كار انداختيم. ضمناً اين پيام را هم داديم كه ما در اين وضعيت قرار گرفته ايم. من به شهيد حصاري گفتم: حاج آقا ما چكار كنيم. ايشان گفتند: تا شهيد آخوندي از بالا نيايد ما هيچ حركتي نمي كنيم. و عقب نمي رويم. ارتباط ما هم با بي سيم ايشان برقرار بود كه يك مرتبه قطع شد و ظاهراً در همان لحظه بي سيم چي ايشان شهيد شده بود. و برادراني كه از آنجا مي آمدند گفتند كه بي سيم چي ايشان شهيد شده خود ايشان نيز از ناحيه سينه و قسمت پايين مجروح شده اند. آقاي حصاري خيلي ناراحت شد و آتش هم به شدت مي ريخت. ايشان گفتند: اگر ممكن است برويم و ايشان را بياوريم. چون اگر ما بميريم بهتر است كه به عقب برگرديم. و خبر شهادت ايشان را ببريم. ضمن اينكه اميدي هم ما به عقب نداشتيم. چون در محاصره كامل بوديم. در عين حال ايشان خيلي تأكيد داشتند كه هر طور شده ما بايد آخوندي را بياوريم. وقتي كه براي آوردن شهيد آخوندي كه 3 كيلومتر بيشتر از ما فاصله نداشت آماده شديم. فهميديم عراقي ها از روي پل رد شدند و دارند به طرف ما مي آيند. آقاي حصاري گفت: يك نفر برود و سمت چهارراه و ببيند آيا ممكن است كه رد بشويم و قبل از جداشدن از همديگر حلاليت طلبيديم. نمي شد به طور ايستاده برويم. چون سيمينوف ثابت روي جاده را مي زد. دولا، دولا آمدم تا خودم را به چهارراه رساندم. ديدم تعدادي آن طرف جاده دستهايشان را بالا بردند و ايستاده اند. مي خواستم برگردم. ديدم شهيد حصاري با يك نفر ديگر دارد مي آيد. گفتم: برادر ديگر كجاست؟ گفتند: تا بلند شد آرپي جي بزند با سيمينوف زدند توي پيشاني اش و شهيد شد. ما مي خواستيم از جاده رد شويم. روي همان جاده را مي زدند و ايشان گفت: يك نفر تيراندازي كند كه آنها احساس كنند آن طرف هستيم. تا رد شويم. بالاخره رفتيم آن طرف با آقاي معلم از تيپ امام جعفر صادق كه مسئول اطلاعات آنجا بود برخورد كرديم. گفتم: آقاي معلم شما اينجا چكار مي كني؟ گفت: هيچ نگو عراقي ها تا بالاي خاكريز آمده اند و ما در محاصره تانكها هستيم و جايي كه شهيد آخوندي مجروح شده بود نيروي پياده دشمن مي آمد. به نحوي كه شهيد حصاري گفت: اگر ما برويم عراقي ها حتي به مجروحين رحم نمي كنند و همه را تير خلاصي مي زنند. لطف خدا شامل حال ما شد و با كمك ديگر بچه ها با دو تا آرپي جي زدن به سمت تانكها كه آتش گرفته بودند حمله كرديم و نيروهاي زرهي عراقي كه راه را بسته بودند تا ديدند كه فرياد ا... اكبر مي آيد پا به فرار گذاشتند و بچه ها هر چه داشتند داخل تانكها ريختند تا اگر كسي در داخل تانكها مخفي شده است كشته شود. و ما بدين گونه نجات پيدا كرديم.

عباس لامعي:
در عمليات والفجر 4 كه هدف تصرف شهر پنجوين عراق بود گردان آقاي آخوندي نيز حضور داشت من هم به عنوان فرمانده يكي از گروهانها ي اين گردان آنجا بودم زماني كه ما به طرف شهر پنجوين عراق در حركت بوديم نيروهاي اطلاعات آمدند و به ما گفتند درمسيري كه شما به طرف شهر پنجوين هيچ مانعي اعم از سنگر ، كمين ، ميدان مين ، سيم خاردار و ... وجود ندارد وشما به راحتي مي توانيد به خط دشمن بزنيد ما با توجه به گفته برادران اطلاعات با خيال راحت حركت مي كرديم كه ناگهان با ميدان مين برخورد كرديم ما بايد ساعت 2/20 دقيقه شب عمليات را شروع مي كرديم . و وقتي براي پاك سازي مينها نبود . من به شهيد پيشنهاد دادم كه جناب آقاي آخوندي چند نفر از نيروهاي داوطلب را بفرستيم تا روي مين بروند ومينها را خنثي كنيم . آقاي آخوندي گفتند : به من الهام شده است كه اين منطقه مين فعال ندارد وما مي توانيم رد شويم . چند نفر از تخريب چي ها را فرستاديم تا مينها را خنثي كنند چند تامين ضد تانك والمري ، سيسكي را درآوردند . در حال خنثي كردن يك مين واكسي بودند كه سيم تله به آن وصل بود وقتي مين را خنثي كردند وسيم تله را قطع كردند زير مين يك كاغذ دولا قرار داده شده بود با استفاده از نور چراغ قوه آنرا خوانديم در آن نوشته شده بود اي برادر ايراني ، اي پاسدار ، تو اي سرباز ايراني ، واي كسي كه اين مينها را خنثي مي كني من يك افسر عراقي هستم و مسئول منطقه مين گذاري ، مينهاي كار گذاري شده هيچ كدام چاشني ندارد و مي توانيد با خيال راحت از ميدان مين عبور كنيد . ما به اين نامه اعتماد نكرديم و گفتيم شايد اين يك تله باشد و نيروها از بين بروند . شهيد آخوندي فرمانده گردان بود و شما مي دانيد كه اگر فرمانده گردان در عمليات شهيد بشود نيروها خيلي روحيشان را ازدست مي دهند با اين وجود گفت من خودم قصد دارم كه از ميدان مين عبور كنم . مرا به داخل برد و روي كالك ، شيارها و مناطقي را كه بايد از آن مناطق به دشمن يورش ببريم را مشخص كرد و به من گفت كه اگر من شهيد شدم فرماندهي گردان را به تو مي سپارم . ايشان داخل ميدان مين رفت طوري روي ميدان مين دراز كشيد كه هر دست و پايش روي يك مين وسرش روي مين ديگري ديگري و سينه اش هم روي مين بود قصدش اين بود كه اگر مينها چاشني داشت خودش به تنهايي بتواند 6 مين را خنثي كند . فشارن به زمين آورد ولي خوب هيچ اتفاقي نيفتاد و ما متوجه شديم كه الهامي كه به آقاي آخوندي شده صحت دارد وبه راحتي از آن ميدان مين عبور كرديم .

محمد محسن شباني:
يادم هست عمليات خيبر را انجام داديم . از كنار منطقه هور شروع به پاكبازي كرديم . به چهار راه القرنه رفتيم . _ بعد به چهار راه امام رضا (ع ) نامگذاري شد _ از آنجا به طرف دجله رفتيم و ساختمانهاي كنار رودخانه را پاكسازي كرديم . من 48 ساعت در منطفه به عنوان فرمانده گردان بودم و مجروح شدم . جانشينم شهيد مهدي ذاكري از كاشمر و معاون گردان شهيد حسين زاده از بيرجند بود . محمد جواد كه از فرمانده گردان يد ا... بود بعد از اينكه گردان تار و مار شد لشگر 5 نصر به گردان يد ا... ماموريت داد كه برود و جاي گردان نصرا... را پر كند و كنار دجله مستقر شود كه دشمن نيروها را دور نزند و تانكهاي دشمن نيايند و بچه ها عقب نشيني نكنند . خط مايل كنار رودخانه دجله بود و نيروهاي بسيار عجيبي داشت كه بيشتر نيروهاي ايشان از بيرجند بود و در گيري بسيار سختي انجام گرفت . عراقيها قصد پل زدن داشتند و مي خواستند پل خاكي بزنند . گردان ثار ا... ،سيف ا... ، تيپ 21 امام رضا (ع) ، و لشكر 25 كربلا و چند گردان ديگر را دور بزنند . گردان يد ا... نوك پيكان بود . براي اينكه نيروها قيچي نشوند ايشان با نيروهاي تحت امر خود دلاورمردانه جلوي عراقيها ايستادند و دو سوم نيروهاي ايشان شهيد شدند . ايشان نيز در همان منطقه در كنار رود دجله به همراه پيك ، معاون گردان و فرمانده گروانهايش به شهادت رسيدند.

سيد محمد مبرقعي:
در شب عمليات والفجر 4 قرار شد نيروها از از ارتفاعات شهر پنجوين عبور كنند و ارتفاعاتي كه مسلط به شهر بود بگيرند تا منطقه عملياتي والفجر 4 از ديد و تيررس دشمن محفوظ بماند . مرحله چهارم تكميل كننده همين عمليات والفجر 4 بود . از آنجايي كه گردان پشتيباني در جوار شهر پنجوين مستقر شده بود . تيپ امام صادق (ع) از جناح چپ و تيپهاي ديگر از جناح راست وارد عمل شده بودند . از يك جناح كه در آن زمان مي گفتند ارتش در آن مستقر است دشمن نفوذ كرده بود و توانسته بود محور سمت راست ما را از روبروي شهر پنجوين بود دور بزند بچه هاي عمل كننده كه زير پاي دشمن واقع شده بودند . قبل از اينكه بتوانند خط دشمن را بشكنند از پشت با دشمن درگير شدند . بچه ها تقريباً متلا شي شدند و تعدادي از فرماندهان و نيروهاي آنجا شهيد شدند . و دشمن با يك آتش خيلي سنگين راه كار عملياتي سمت راست ما را ميزد . صبح كه شد همه برگشته بودند و نزديك همان شهر پنحوين زمين گير شده بودند آقاي آخوندي با روحيه بالائي كه داشت تمام نيروها را دوباره سازماندهي كرد . زير آتش سنگين دشمن در آن دشت صاف به طرف شهر پنجوين حركت كرديم . من از او سؤال كردم كه به كجا مي رويم ، گفت : اينجا يك گاوداري هست كه متعلق به يك شركت اسرائيلي مي باشد پشت آن زمينهاي بسياري زير كشت است ما ب آنجا مي رويم . به آنجا رسيديم چند مزرعه بزرگ بود آقاي آخوندي گفتند : هر چه مي توانيد از اين هندوانه ها و سيب زمينيها بار ماشين بكنيد . وقتي به خط برگشتيم برخورد كرديم با گرداني كه آنها نيز روحية خود را به خاطر شكست در عمليات از دست داده بودند . شهيد نشست و آنقدر با آنها شوخي كرد و گفتگو پرداخت كه نسبتاً روحية خوبي پيدا كردند . مأموريت بعدي كه به آخوندي محول شده بود اولين كساني كه آمده را اعلام آمادگي كردند . همين بچه هائي بودند كه آقاي آخوندي روحية تضعيف شدة شان را با شوخي و خنده به آنها برگردانده بود . آقاي آخوندي گردان را سازماندهي كرد و بچه هاي ما را فرستاد رفتند چند تا كتري بزرگ از تداركات گرفتند و آوردند . دستور داد چند تنه درخت را انداختند و سيب زمينيها را در آتش گذاشتند و بساط چاي نيز مهيا شد . از آن طرف هم هندوانه را بچهها قاچ كرده بودند و برايمان آوردند . خلاصه مثل اينكه ما به پيك نيك آمده بوديم . بعد از آن دوباره به سمت پنجوين حركت كرديم . ابتدا تيپ امام صادق (ع) را كه در محاصره بود از محاصره بيرون آورديم و بعد از آن عمليات شكست خورده را دوباره انجام داديم و توانستيم ارتفاعاتي را از دشمن بگيريم و اين انجام پذير نبود مگر به حول و قوة الهي و درايت فرماندهي خوبي كه آقاي آخوندي داشت .

شهيد محمدجواد آخوندي موضوع:امدادهاي غيبي گوينده :عباس لامعي يك دفعه به عمليات رفته بوديم. بر حسب اتفاق به منطقه مين گذاري رسيديم. نيروها قبلاُ منطقه مين گذاري را شناسايي نكرده بودند. گويا اينكه از قبل به محمد جواد الهام شده بود كه ما مي توانيم از ميدان مين عبور كنيم. محمد جواد تخريب چي ها را فرستاد تا مين ها را خنثي كنند. بچه ها گفتند: شكل مين گذاري فرق مي كند حالت ايذايي دارد. بعد محمد جواد رفت و چند مين والمري، سوسكي، واكسي را درآوردند. بعد متوجه شديم كه وقت زيادي مي برد و اگر هوا روشن شود عراقي ها همه ما را از بين مي برند. يك نفر از بچه ها از زير يكي از مين ها يك كاغذي درآورد كه چهار تا شده بود. كاغذ را به جواد نشان دادند. با استفاده از چراغ قوه كاغذ را داخل دره اي كه آنجا بود خوانديم. نوشته بود: من افسر عراقي _ مين گذاري اين منطقه هستم. اي سرباز ايراني، اي پاسدار ايراني و اي كسي كه مين ها را خنثي مي كني اين مين ها هيچكدام چاشني ندارد، به راحتي مي توانيد به طرف دشمن حمله كنيد. محمد جواد عادت داشت كه زياد تكيه بر حرف ديگران مي كرد و خودشان حتماً مي بايست چك مي كرد. پيشنهاد داديم كه چند نفر از بچه ها روي مين ها بروند كه ببينيم چاشني دارد يا نه. محمد جواد گفت: نه من خودم مي روم. من طوري معلق مي زدم كه اگر چاشني هم داشته باشد خنثي شود. من خودم شاهد اين قضيه بودم كه ايشان روي مين ها معلق زد و متوجه شديم كه حرف آن افسر عراقي درست بود. بچه ها با اطمينان خاطر حمله كردند و عمليات ما هم به ياري خداوند موفق بود.

علي اصغر قاليبافان:
پس از اعزام ما به جبهه سومار و خط مقدم، گردان ما كه گردان طه بود خط مقدم را از گرداني ديگر تحويل گرفت. اين گردان، گردان شهيد آخوندي بود. او فرمانده يكي از خطهاي مقدم رزم بود كه به اصطلاح خط كمين نام داشت. كوههاي مرتفع و مسيرهاي صعب العبور كه در برخي جاها براي بالارفتن از كوه بايد از نردبانهاي بزرگ استفاده مي كردند و در قلب ارتش متجاوز عراق قرار داشت. نيروهاي آخوندي از جنوب و غرب در معرض ديد دشمن قرار داشتند يعني با دشمن هم از مقابل مي جنگيدند و هم از سمت چپ و فرماندهي چنين خط كميني در دل دشمن از مسئوليت هاي دشواري بود كه به عهده آقاي آخوندي بود.

حسن هراتي زاده:
در سال 59 وقتي به جبهه شوش رفتيم به خاطر مديريت قوي مسئوليت جبهه شوش را به ايشان سپردند. به خاطر مديريت قوي آقاي آخوندي داشت مسئول جبهه شوش شد. در يكي از عملياتها كه با موفقيت به اتمام رسيد و خوب موفق هم برگشتيم در برگشتن آقاي خزاعي به شهادت رسيد. آقاي آخوندي به من گفت: آقاي خزايي از خانواده مستضعف است. شما به احترام اين شهيد و خانواده اش همراه با جسد ايشان براي تشييع به بيرجند برو كه من هم اطاعت امر ايشان را كردم.

عباس لامعي:
در عمليات خيبر اين شهيد بزرگوار فرماندهي گردان را به عهده داشتند و من نيز در سمت چپ ايشان فرمانده گردان امام حسين بودم. وقتي به كنار اتوبان العماره بصره رسيديم نيروهاي ايشان و نيروهاي ما مانديم تا با ديگر نيروها دست بدهيم. در سمت راست گردان شهيد آخوندي گودي قرار داشت كه آب كمي در آن بود. و ما فكر نمي كرديم كه تانكها بتوانند از آن عبور كنند. ولي تانكهاي عراقي از همان جا عبور كرده بودند و ما را محاصره كردند. شهيد آخوندي در صورتي كه مي توانست به عقب برگردد سعي اش اين بود كه اول نيروهاي خودش را به عقب برگرداند و خودش آخرين نفري باشد كه برگردد. در آخرين لحظات پشت دوشيكا نشسته بودند و روي دشمن آتش مي ريختند كه همين جا شهيد شدند.

حسين مودي:
روز 8/ 12/ 62 قرار بود از آن منطقه اي كه قرار داشتيم به جاي ديگر منتقل شويم كه به وسيله بي سيم مطلع شديم كه در محاصره دشمن قرار گرفته ايم و دستور عقب نشيني صادر شد. آقاي آخوندي به من دستور دادند كه همين جا بنشين تا ببينيم چه خبر است. وقتي كه برگشتند گوشي بي سيم دستشان بود كه پايشان تركش خورد و مجروح شد. صبح زود هم دستشان مجروح شد.

يادم هست زمانيكه من سرباز بودم از سربازي فرار كردم _ محمد جواد باعث شد كه من از سربازي فرار كنم _ شبي كه شاپور بختيار اعلام كرد كه: من نه همان مرغم كه از طوفان هراسم نه آن موجم كه از دريا گريزم. خيلي ناراحت شدم و ترسيدم. يك روز كه محمد جواد به خانه ما آمدند و احوال ما را پرسيدند متوجه شدند كه من خيلي ترسيدم. گفت: شما از چه مي ترسيد. سر دادن در راه خدا بزرگترين عبادت است. اگر شما اين كار را براي رضاي خدا انجام داديد پس نبايد بترسيد. نهايتش سر شما را به بالاي دار مي برند

يادم هست يك دفعه من به همراه محمد جواد و شهيد آهني به مسجد آيت الله آيتي مي رفتيم. چون موهاي سر و صورتم كوتاه بود، مشخص بود كه من سرباز هستم. دژبان جلوي من را گرفت و گفت: برگه مرخصي تان را بدهيد _ محمدجواد و شهيد آهني هميشه دسته كلنگ زير كت بلندي كه مي پوشيدند به همراه داشتند كه روي آن شعار الله اكبر خميني رهبر را نوشته بودند _ چون برگه نداشتم دژبان با من درگير شد و يقه مرا گرفت كه مرا با خود ببرد، در همين حين آنها دسته هاي كلنگ را درآوردند و روي كاپوت ماشين گذاشتند و گفتند: سركار يا كتك مي خوري يا اينكه از اينجا مي روي. دژبان تا اوضاع را اينطوري ديد سريع به داخل ماشين پريد و ما هم به خانه شهيد آهني رفتيم. من پشت بشكه ها پنهان شدم. همين باعث شد من با ماشين حاج صدرالدين عارفي پسر آيت الله عارفي به روستا بروم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 148
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,144 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,245 نفر
بازدید این ماه : 3,888 نفر
بازدید ماه قبل : 6,428 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک