فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

آبيل ,محمد

 

سومين فرزند خانواده آبيل بود. بيست و پنجم دي ماه 1330 ه ش دورة ابتدايي را در روستاي چهكند مود گذراند و پس از اتمام سال اول متوسطه در دبيرستان شوكتي، براي اخذ ديپلم راهي بيرجند شد و در دبيرستان خزيه- علم سابق- بيرجند مشغول تحصيل شد و در سال 1352 ديپلم ادبي خود را گرفت.
وي به پدر در كارهاي كشاورزي كمك مي كرد. به مطالعة كتاب به خصوص كتابهاي مذهبي و سرگذشتها علاقه داشت.
بعد از اخذ ديپلم در دانشگدة افسري به سال 1353 پذيرفته شد و در رشتة هوانيروز به تحصيل مشغول شد كه بعد از طي مراحل مقدماتي و عالي آن در تهران و اصفهان، براي انجام خدمت عازم كرمانشاه شد.
با دختر دايي خود، نصرت چهكندي ازدواج كرد كه شروع زندگي آنان مقارن با پيروزي انقلاب اسلامي بود. محمد آبيل تاثيرات بسيار شگرفي از انقلاب اسلامي پذيرفته بود و كاملاً شيفتة خدمت به انقلاب بود و در اين راه تلاش مي كرد.
اوقات فراغت خود را بيشتر در مسجد پايگاه هوانيروز به خواندن و آموزش نهج البلاغه و ساير كتابهاي مذهبي مي گذراند.
همسر وي از دعاها و نماز شبها و عبادتهاي محمد به نيكي ياد مي كند و آنها را دوست داشتني مي داند .
محمد براي اولين بار در بيست و هشت سالگي عازم جبهه شد. همواره مي گفت:«من لباس رزم پوشيده ام و بايد بجنگم،مخصوصاً كه در راه خدا و دين و انقلاب اسلامي باشد. افتخار بزرگي است كه توفيق جهاد يافته ام و حتي اگر خونم ريخته شد و به شهادت رسيدم. جاي افتخار است.»
وي به قدري به جبهه و حضور در آنجا علاقه داشت كه به همسرش مي گفت: « اگر به خاطر شماها نباشد، حاضر نيستم حتي يك لحظه برگردم و به پشت جبهه بيايم.»
بيشترين سفارشهاي و صحبتهاي ايشان راجع به انقلاب و امام (ره) بود و پايبندي محمد به دين مبين اسلام و عشقهايي كه به آن داشت. اخلاص بي ريايي و انجام دادن كارها براي خدا، از خصوصيات اخلاقي وي به شمار مي رفت.
آرزوي او خدمت به نظام جمهوري اسلامي و شهادت در راه خدا بود. ايشان بسيار به شهادت عشق ورزيد و نسبت به دنيا بي علاقه بود. به قدري براي شهادت عجله داشت كه مي گفت:« من لايق شهادت نيستم كه اگر بودم شهيد مي شدم.» همواره اطرافيان را به بي علاقگي به دنيا سفارش مي كرد. دوست داشت فرزندانش طوري تربيت شوند كه ادامه دهنده راهش باشند. محمد سه بار عازم جبهه شد و به مدت چهارده ماه در جبهه ها حضور داشت.
در 19 آبان 136- همزمان با ماه محرم- در جبهة ايلام به اتفاق دو تن از همرزمانش بر اثر شليك گلوله به هليكوپترش به شهادت رسيد و در گلزار خواجه ربيع مشهد به خاك سپرده شد.
همرزمانش مي گويند:« ايشان طي يك عمليات گشت زني در اطراف ايلام، پس ازاتمام سوخت فرود آمد و پس از چهار ساعت توقف و رسيدن سوخت، دوباره به مقصد ايلام پرواز كرد. دشمن بعثي از كانال ستون پنجم از وجود ايشان در آن منطقه اطلاع يافت و يك فروند «ميگ» را براي شكار وي فرستاده كه پس از چند دقيقه پرواز مورد شليك ميگ عراقي قرار گرفت و سقوط كرد.
منبع: "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران – 1386





خاطرات
همسر شهيد:
شهيد هم به هنگام پرواز از عينك استفاده مي كردند و هم به هنگام تلاوت قرآن. ليكن اين اواخر روزي گفتند: من خطوط قرآن و كلمات آن را بدون عينك واضح تر و روشن تر مي بينم. من اصلاً قرآن را طوري ديگر مي بينم. خطوط و كلمات قرآن خيلي برايم فرق كرده و نوراني تر شده اند. آواي خاصي در گوشم مي پيچد.» خدايي شده بودند در دستها و چهرة ايشان اين خدايي شدن هويدا بود. اگرچه من نمي توانستم عمق احساسات ايشان را درك كنم. شهيد بسيار در مسجد پايگاه به عبادت مي پرداختند و از خداوند طلب پاك شدن و لياقت براي شهادت را مي نمودند.

خواهر شهيد:
يكي از دوستانش به هنگام شهادتش آمده بود و از او تعريف مي كرد. مي گفت: متاسفانه من اهل دين و نماز نبودم و به حمد و سپاس الهي كه در نماز از او مي ديدم و از اعمال و رفتاري كه در او ديدم راه هدايت و نجات را يافتم و همه چيز به دست آوردم.

براساس خاطر ا ت شفاهي خانواده شهيد:
کوچه باريکي بود و جوي کوچکي از وسط کوچه مي گذشت، ته کوچه باغي بزرگ و ته باغ، خانه اشرافي موروثي بود آن طرف تر خانه کوچک زن، و کوچه هاي گلي؛ که همه آنها به خانه مش حسن ختم مي شد. همان خانه بزرگ که چندين خان به خود ديده بود و آن روز وقتي که جنازه را توي کوچه آوردند کوچه بوي ياس گرفته بود. شال ماهوت قلاب دوزي شده رنگ و رو رفته اي روي جنازه بود و در زمينه ماهوت شال نقش درخت سرو بود.
زني به دنبال برانکارد کشان کشان مي رفت و صداي ناله هايش در خانه هاي محل مي پيچيد. به در خانه قديمي کوچک که رسيدند، زن کاه و خاک بر سر مي ريخت و پنجه در شال ماهوت مي انداخت.
زنان سياه پوش از خانه بيرون رفتند و هنوز صداي ناله هاي زن در کوچه به گوش مي رسيد. نگاه بي فروغ زن به دار قالي افتاد و به سوي دار قالي خيز برداشت و پشت دار قالي نشست. انگشتانش با نخ هاي سرخ و زرد رقصي عجيب را شروع کرد اما اين بار طرح نمي انداخت و تنها صداي شانه بافندگي سکوت اتاق را مي شکست! سرخ در سرخ و نگاهش در پيچ و تاب شاخه هاي اسليمي گم شد. نخ سياه تمام شد. نور از لاي شيشه هاي رنگي به خانه آمد و زن به فکر فرو رفت فکر پسرش و صداي خنده اي در ذهنش تداعي شد بلند و بلندتر انگار کنارش زنده بود.
چشمان پسر برق مي زد زن هم چنان مي بافت. خنده هاي پسرش در صداي شانه بافندگي گم شد. پسر کنار دار قالي نشسته و به ديوار کاه گلي تکيه داده بود و با زن حرف مي زد زن خنديد گونه اش گود شد و پسر گفت: «امروز دوباره بر سر ديوار کاهگلي رفتم دست هايم را بر ديوار کاهگلي گرفتم، کفش هايم را از پا در آوردم و به سر ديوار رفتم. خورشيد آرام از پشت کوه بالا آمد سياهي شب ته نشين شد و روز دوباره سر زد و به زير شاخه ي درخت خوابيدم دستم را بالا بردم و يک شاتوت کندم و در دهانم گذاشتم عجيب طعم ترش و شيريني داشت. پسر مشهدي حسن در باغشان ول مي گشت از سر ديوار سنگريزه به طرفش پرت کردم. پسر دامن زن را کشيد و گفت: «گوش مي دي ننه» زن به تاييد حرفش سر تکان داد و پسر ادامه داد آن طرف تر دخترکان با آن دامن هاي پر چين و شال گلدار به سر بسته با گل هاي سرخ و کوزه به دست مي رفتند، اين بار کوزه دختر چشم سياه را نشانه گرفتم، برگشت مرا ديد و اخم کرد برق چشمانش عجيب مرا گرفت! رفت؛ آرام اما دل مرا با خود برد.
زن بر روي دار قالي خوابش برده بود. پسر دوباره در افکار زن دامن مادر را کشيد، زن چشم باز کرد و اين بار کنار دار قالي خود را تنها يافت! دست هايش را بالا برد و شانه بافندگي را بر نخ هاي سرخ و زرد کوبيد. تارها پاره شدند و اشک آرام آرام صورت زن را پوشاند. صداي هق هق زن تبديل به فرياد شد و سرش را بردار کوبيد محکم و محکم تر، چشمانش سياهي رفت و بر روي گليم کهنه افتاد و از هوش رفت. زن مش حسن به اتاق آمد و آرام شانه هاي زن را ماليد و دلداريش داد.
زن کمي به هوش آمد، دست در دامن پرچين زن مش حسن انداخت. بغض بيخ گلويش را گرفته بود. گويي در برابر نگاهش دوباره پسرش را مي ديد. گفت: «خوب مي گفتي ننه، سر ديوار کاه گل رفته بودي چه کني!؟» چشم هاي زن مش حسن از تعجب گشاد شد و پسر در خيال زن دوباره جان گرفت: «تو که گوش نمي دي ننه» زن گفت: «نه، ننه جان گوش مي دم، حواسم رفت به نخ سياه، خوب مي گفتي»
زن اين بار نخ سياه را برداشت دوباره پشت دار قالي نشست و دست هايش بر روي نقش قالي رقصيد. يک نخ سرخ، يک نخ سفيد، پسر دوباره شروع کرد: «ننه به خدا راز دختر چشم سياه را به همه گفتم.»
زن برگشت و به سوي چشمان نافذ پسرش نگريست «به کسي گفتي ... ننه به کي...» پسر گفت: به آب گفتم تا وقتي مي آيد، آب برداره، آب به کوزه و کوزه به دختر چشم سياه بگه و بعد به همه دشت گفتم:
قصه چشماي سياهشو توي ني ريختم و به دشت گفتم. فکر کنم باد هم شنيد و اين بار که بخواهد شال کمرش را برقصاند به دخترک چشم سياه همه چيز را مي گويد....
زن مبهوت به پسرش چشم دوخته بود. چشمانش مي درخشيد با خود فکر مي کرد دختر چشم سياه بايد به خانه من بيايد و دوباره با خود فکر کرد با دختر صبح ها نان مي پزد. دختر برايش از چشمه آب مي آورد و پونه هاي لب جوي را جمع مي کند و طرح قالي مي اندازد؛ حتي مي شد با دختر چشم سياه بر سر زمين برود. نگاه زن به گل سرخ اسليمي ثابت ماند و تکرار کرد: « دختر همدم خوبي برايم خواهد شد...»
و با خوشحالي گفت: «کي به خانه ما مي آيد؟ خودم پارچه ساتن قرمز را لاي بقچه ترمه مي پيچم و برايش مي برم؛ نه اصلاً همين قالي سرخ اسليمي را مي برم. شايد هم بهتر باشد بهترين گوسفند گله را پيش کش ببرم. پسر ساکت بود و با تعجب به زن چشم دوخته بود.
«پس کي! » صداي زن دوباره بلندتر شد. «پس کي... پس کي...»
زن مش حسن ساکت بود و با تعجب به زن چشم دوخته بود! زن مش حسن دست به کمرش گرفت و غرغرکنان از اتاق بيرون زد! زن با صداي برهم خوردن در اتاق به خود آمد از پشت دار قالي بلند شد و کنار پنجره رفت و به باغ چشم دوخت. حالا درختان منظره کبود به باغ بزرگ داده بودند و گويي مرگ بر روي خانه سايه انداخته بود و ديگر پسرش نبود تا به او کمک کند و زن هم با پاي ناتوان از پس کارها برنمي آمد و فقط قالي مي بافت.....
حتي ديگر مرغ ها را بيرون نياورده بود، همه توي قفس مي لوليدند. پاهايشان در فضله فرو رفته بود و تند تند به قفس نوک مي زدند... مرغ و خروس ها نمي توانستند تکان بخورند. خروس پر قرمز بر سر مرغ پا کوتاه نوک مي زد، حالا ديگر مرغ ها هم براي زن اضافه بودند؛ پس همه را به پسر مش حسن که قصاب بود سپرده بود تا سر ببرد، پسر مش حسن چاقويش را مي گذاشت بيخ گردن مرغ ها و بعد خون مي جهيد و باغچه پر از خون دلمه بسته شد. زن برگشت و به سراغ دار قالي رفت و پشت دار قالي نشست. يک نخ سرخ ... يک نخ سبز .... دوباره دستان زن بر روي دار قالي شروع به رقصيدن کرد اين بار فقط با سرخ و سبز مي بافت. دستانش کمي شانه زد و صداي بافندگي سکوت خانه را شکست. پسر دوباره در فکر زن شروع به حرف زدن کرد «به خدا ننه اين بار که از جنوب برگردم ... خودت رو مي فرستم خواستگاري ... فقط اين بار که برگردم».
زن گره به ابرو انداخت «و زير لب زمزمه کرد ... اين بار .... اين بار ...» و پسر دوباره شروع کرد: «آخه مي دوني ننه نمي شه، اگه برم و برنگردم اونوقت چشم سياه اسير مي شه؛ ما که نمي خواهيم اون اسير من بشه... بذار وقتي برگشتيم اون وقت از سر همين کوچه آذين مي بنديم و هفت شب و هفت روز عروسي به راه مي اندازيم».
زن گوشه لبش باز شد و خنديد. نخ ها را رها کرد و با وجد رو به ديوار کاهگلي که گويي پسرش به آن تکيه داده بود کرد و گفت: «من هم دامن بلند قرمزم را مي پوشم» چشم هاي زن عجيب مي درخشيد، دست بر روي گل هاي قالي کشيد و گفت: «اين قالي را هم نمي فروشم، اصلاً مي اندازم زير پاي عروسم» و ناگهان فکري در ذهن زن پيچيد. ادامه داد: «ولي اگه بري کي برمي گردي؟ کي برمي گردي هان...»
در چشمان زن چيز عجيبي موج مي زد. صداي پسرش مي لرزيد و آرام گفت: «برمي گردم ديگه ..... اول بهار شايد هم اول تابستان، يا فصل خرمن .... اگه برنگشتم هم که ....»
زن توي حرف پسرش پريد. گونه اش خيس شد «برمي گردي؛ حتماً برمي گردي...» حالا ديگر پسر مشهدي حسن سر همه مرغ ها را بريده بود و کارش تمام شده بود و با همان دست هاي خوني به شيشه رنگي زد. افکار زن از هم گسسته شد و سربرگرداند: پسر مشدي حسن با دست هاي خون آلود پشت شيشه به زن مي خنديد. زن از پشت دار قالي بلند شد و به سوي حياط رفت. از حياط بوي خون مي آمد و پرهاي سفيد و قهوه اي از لاي خون دلمه بسته خودنمايي مي کردند. زن کنار در ايستاد، نگاهش را از باغچه خون آلود گرفت و به درخت هاي سرو چشم دوخت. اشک هايش خشک شده بود. دلش براي پسرش و همه آرزوهايي که برايش داشت، تنگ شده بود مي دانست که بايد تنها بماند و همدمش همان دار قالي باشد. گويي به تنهايي عادت کرده بود و مي توانست با خاطرات تنها پسرش زندگي کند. به او افتخار مي کرد. چشم هاي زن مي درخشيد. حس کرد غم دلش کمي سبک تر شده؛ لنگان لنگان دوباره به اتاق و به سوي دار قالي بازگشت. نخ سرخ را به دست گرفت و نقش اصلي قالي را با نخ هاي سرخ شروع به بافتن کرد، دست هايش تند حرکت مي کردند.
صداي شانه بافندگي بلند و بلندتر شد. اين بار زن نمي گريست و در چشم هايش اطمينان موج مي زد.

از همرزمان شهيد شيرودي و شهيد کشوري بود . شبي خواب مي بيند که شهيد شيرودي و شهيد کشوري به او مي گويند محمد چرا دير کردي, منتظرت هستيم .بلافاصله در پايگاه هوانيروز کرمانشاه جريان را با دوستان و فرماندهان در ميان مي گذارد و از آنجايي که به او الهام شده بود اين آخرين مرتبه رفتن او به جبهه است با خواهش زياد آماده رفتن به منطقه مي گردد و مي گويد من بايد ماه محرم را در جبهه باشم و شهيد خواهم شد .زماني که عازم رفتن به منطقه عملياتي مي شود به دايي خود که پدر خانمش نيز هست تلفني سفارش مي نمايد من مي روم ولي از فرزندانم به خوبي نگهداري نماييد. پس از چند روز که در جبهه حضور داشت خبر شهادتش را به خانواده اش اعلام نمودند.
به امام خميني (ره) علاقه فراواني داشت.
بعد از شهادتش پدر شهيد آبيل فرمود امام خميني آقا مصطفي را تقديم به اسلام نموده و من هم محمد را .
محمد در زمان جنگ به خانواده اش مي فرمود من دوست دارم اگر به خاطر شما نبود بقيه حقوقم را صرف مستمندان و جنگ زده ها بنمايم.
شهيد آبيل تمام اوقات فراغت خود را در مسجد هوانيروز کرمانشاه با خداي خود راز و نياز مي کرد. مسئول عقيدتي سياسي پايگاه کرمانشاه که باپيکراو به مشهد آمده بود در زمان تشييع پيکر پاکش در کنار بارگاه ملکوتي امام هشتم , به ايراد سخنراني پرداخت و گفت: به جدم فاطمه زهرا (س) اين محمد آبيل نيست بلکه علي اکبر حسين است من با او رفت و آمد خانوادگي داشتم و از خصوصيات زندگي او با خبر بودم. رکوع و سجودهاي علي وار او را مگر درب و ديوار مسجد پايگاه هوانيروز کرمانشاه شهادت بدهد زيرا خلوص نيت و پاکي او تمام نيروهاي پايگاه هوانيروز را به حيرت واداشته بود.
چگونه فردي چنان پاک مي شود که ائمه اطهار با او سخن مي گويند؟ چگونه مي توان خود را چنان منزه ساخت که ساکنان عرش کبريايي، پذيراي جسم زميني او شوند؟ مسلماً شهادت ابزار چنين افرادي است، افرادي مثل شهيد آبيل که از خاک به افلاک پرواز مي کنند.

شب نوزدهم ماه رمضان بود که با شهيد محمد آبيل از مسجد برگشتيم و هريک به منزل خود رفتيم. او همسايه ديوار به ديوار ما بود. پس از صرف سحري و خواندن نماز، تازه به رختخواب رفته بودم که ناگهان صدايي شنيدم. با عجله از ساختمان بيرون دويده و از خانم همسايه، يعني همسر محمد موضوع را جويا شدم.
گفت: محمد داشت نماز مي خواند که ناگهان بيهوش شد. تو رابه خدا کمکم کنيد. با عجله وارد خانه شدم و ديدم که محمد روي سجاده افتاده است و حرکت نمي کند. وقتي به چهره او نگاه کردم اصلاً اثري از بيماري و يا رنگ پريدگي نديدم. همسرش مرتب مي خواست که او را نزد دکتر ببريم، ولي نمي دانم چرا تمايلي به اين کار نداشتم. خلاصه، به هر ترتيبي بود با کمک همسايه ها او را به هوش آورديم و از او خواستيم تا با هم به دکتر برويم.
اما خنديد و گفت: هيچي نشده و دکتر لازم نيست. مدتي گذشت. يک شب با محمد خلوت کردم و ماجراي آن شب را پرسيدم. اول طفره رفت و بعد قسم داد و از من تعهد گرفت که اين موضوع را به کسي نگويم. اکنون که اقدام به افشاي آن راز مي کنم به دليل آن است که اين مرد بزرگ شهيد شده و بازگو کردن آن اشکالي ندارد.
محمد اين گونه تعريف کرد:
آن شب در مسجد عزاداري مي کرديم و همه اش ذکر علي مي گفتيم. من بدون آن که اراده اي داشته باشم، در درياي افکار خود غوطه مي خوردم و با خود مي گفتم: «چطور مي شود انسان در حالت نماز به مرحله اي برسد که تير را از پاي او در بياورند و او متوجه نشود.» اين سوال در وجود من لحظه به لحظه قوي تر مي شد تا اين که پس از خوردن سحري، به نماز ايستادم. فکر مي کنم که آن نماز، از نمازهايي بود که در آن لحظات من فقط با خدا رابطه داشتم، و غرق در تماشاي جمال کبريايي بودم. غير از خدا چيزي را نمي ديدم که ناگهان نماز حضرت علي (ع) و در آوردن تير از پاي آن بزرگوار به يادم آمد و در يک لحظه حضرت را ديدم که نماز مي خواند و تيري از پايش در مي آوردند.
حضرت پس از نماز به عقب برگشت و با من شروع به صحبت کرد. من آن قدر محو تماشاي جمال نوراني ايشان بودم که حرف هاي او را نمي شنيدم. يک باره به خودم آمدم و گفتم: اين علي (ع) است که در مقابل من ايستاده و با من صحبت مي کند. در يک لحظه به عظمت مسئله پي بردم و فرياد کشيدم و بيهوش شدم. در حالت بيهوشي نيز با او عالمي داشتم که شما بيدارم کرديد و مرا از آن عالم روحاني بيرون آورديد. اين را گفت و شروع به گريه کرد و ديگر حرفي نزد. من به عالم عرفاني او رشک بردم و با حسرت به چهره معصومش نگاه کردم و از او خواستم که ما را نيز دعا کند تا خدا ما را به راه راست هدايت نمايد.....
براي تعمير مسجد خانه هاي سازماني آخر هر ماه مبلغي پول جمع مي کرديم و آن روز هم، موعد جمع کردن پول بود. اما به علت برگزاري مراسم، نمي شد در آن روز پول جمع کرد. ولي محمد آبيل اصرار داشت که از او پول بگيرم ما گفتيم:
باشد بعداً. شهيد در جواب گفت: من ممکن است نتوانم شما را ببينم، چون فردا عازم ماموريتم بالاخره با اصرار او پول را گرفتيم و او عازم ماموريت شد.
همان طور که خودش گفته بود، ديگر از ماموريت برنگشت و براي هميشه به مهماني خدا رفت.

مصاحبه با خواهر شهيد
صغري آبيل هستم خواهر شهيد آبيل کارمند بهزيستي. شهيد ما خاطره زياد دارد. نمي شود که، يک خاطره بيان کرد. تمام زندگي او خاطره هست .بهترين خاطرات که ما از او داريم، اين بود که، ما خواهران را راهنمايي مي کرد به نماز خواندن به قرآن خواندان، خدا شناسي، صدقه دادن. در هر نامه اي که مي نوشت ابراز مي کرد که فقط شما خدا را بشناسيد. و روزي آخري که آمد براي خداحافظي، مادر بهش گفت که، محمد جبهه نرو. گفت :خدابه من امرکرده فقط بروم همان جا و جام شهادت را بنوشم. مادر اگر من لايق باشم که شهيد شوم در آن دنيا به درد شما خواهم خورد. اگر که لايق نباشم که، چنين پسري لايق شما نيست. خودم خواب ديده ام در جايگاه خيلي خوبي قرار دارم. و خواب خودم را ديده ام . اين سري که رفت سه هفته بود که رفته بود .گفت: اين دفعه که بروم برنمي گردم که، ديگر همين طور شد و برنگشت و شهيد شد.
- آيا رفتار برادر شهيد شما با رفتار ديگر برادرهاي شما تفاوت داشت؟
بله خيلي تفاوت داشت از نظر اين که او از روز اول به نماز، قرآن و خدا و مسجد خيلي علاقه شديد داشت يعني اصلاً نمي شد او رااز مسجد دور کرد. مردم مي گفتند: شهادت از سر و هيکل او مي باريد و هميشه بياد خدا بود،درنماز و قرآن. در صورتي که بقيه مقيد به آن صورت وآن شدت نبودند.
- شهيد به چه چيزهايي و چه افرادي علاقمند بودند؟
به پدر و مادرش خيلي علاقه داشت و به فرزندانش و صدقه دادن وحتي يک دفعه زن داداشم آمده بود مشهد مي گفت: وقت رفتن حتي يک دانه لباس براي من و بچه هايم نگذاشت يک دانه برنج توي خانه نيست وقتي ازش سوال کردم گفت: همه را دادم به خدا و يک دست لباس براي شما کافي است. توي خانه هيچي نبايد باشد.
- شهيد بزرگوار چه خواسته ها و آرزوهايي داشت؟ بزرگترين آرزويشان چي بود؟
بزرگترين آرزويشان همين شهادت بود که ، مادرم همش مي گفت که، شما نرو جبهه بيا در جرگه معلمي. ولي گفت: نه من بايد بروم و راه اسلام را ادامه بدهم اگر من نروم، او نرود، پس دنباله خط امام حسين (ع) را کي بگيرد؟ بايد ثابت کنيم که اسلام پيروز است و در خلباني هوانيروز که بودند، به او گفته بودند: نبايد بروي به جبهه بايد فرمانده هوانيروز شوي! گفته بود، نه. فرمانده هوانيروز زياد هست. فقط بايد بروم توي جبهه خدمت کنم.
- رفتارشان با والدينتان چگونه بود؟ و با شما خواهران و برادرانتان چگونه بود؟
بسيار خوب بود. ما را نصيحت مي کرد و مهربان بود. از هر نظر که شما فکر کنيد به ما مي رسيد و خيلي مهرباني مي کرد. الان که فکر مي کنم يادم نمي آيد يک حرف بد به ما گفته باشد. مي گفتند: چقدر مظلوم بودو چقدر با خدا و مهربان و باگذشت بود.
- شهيد بزرگوار قبل از انقلاب و بعد از انقلاب چه فعاليت هايي داشتند؟
قبل از انقلاب فعاليت آن چناني نداشت. زماني که انقلاب پيروز شد براي ما گفت که، ما را بردند به ديدن امام و من چشمم به امام افتاد. يک ساعت بي اختيار اشک مي ريختم حتي عکس امام پشت شيشه تلويزيون بود بلند مي شدو مي بوسيد. مي گفت: اگر امام بگويد از طبقه دهم خودت را بينداز اينکار را مي کنم. مي گفت:چرا من شهيد نمي شوم؟ من پاک نيستم خدا مرا قبول ندارد که شهيد شوم . بعد از انقلاب گفت: من اگر زنده باشم ودر اين لباس نميرم, بايد لباس روحانيت بپوشم. يعني اين جوري شده بود.
-چرا شهادت بزرگترين آرزوهايشان بود؟
چون واقعاً مي گفتند: در اين رابطه چيزهايي ديده ام. من به دنيا علاقه اي ندارم چون از بس که خداگونه شده بود و رابطه اش با خدا نزديک شده بود حتماً يک مسائلي مي ديد گريه مي کرد من به دنيا دلبستگي ندارم دنيا را نمي خواهم اصلاً دوست دارم يک خانه محقر داشته باشم و عبادت خدا بکنم و دوست دارم شهيد شوم.
-چه شد که ايشان به فکر رفتن به جبهه افتادند؟
علاقه داشت. اسمش را براي دوره خلباني بالگرد کبري نوشته بودن که، بتواند برود. همرزمش شهيد کشوري و شيرودي بود. دوست داشت هميشه در جبهه باشد و خدمت کند. علاقه زيادي داشت به شهادت، به خدمت کردن، به نيکي به مردم. خانمش مي گفت: اصلاً توي خانه هيچ وسيله اي براي ما نمي گذاشت. همه را مي برد. لباس و تشک و.. و زمان جنگ مي برد براي جنگ زده ها. مثلاً يک روز جمعه بيکار بود.گفت: بايد برويم نماز جمعه. بهش گفتم: بابا من يک روز غذا درست کرده ام بنشينيم با هم بخوريم گفتند: من خودم که بيايم درست مي کنم بايد برويم نماز و قرآن بخوانيم.
- شهيد بزرگوار زماني که بيکار مي شدند، ازاوقات فراغت چگونه استفاده مي کردند؟
البته بيشتر، از ما دور بود، ما بيرجند بوديم و او محل خدمتش کرمانشاه بود. مثلاً در سال ممکن بود، ده روزي مرخصي بگيرد و به اين شکل مي آمد. زماني که ما مي رفتيم مدرسه درس مي خواند و استعدادش بيشتراز ما بودو بيشتر درس مي خواند. تابستان به ده مي آمد و در کارهاي کشاورزي به پدر و مادرش کمک مي کرد.
-بزرگوار قبل از شهادت چه توصيه هايي مي کردند؟
بعد از اين که يک مراحله را خودش طي کرده بود وتشخيص داده بود ، مي گفت: من به اين دنيا فکر نمي کنم من به عالم ديگر فکر مي کنم ,من دنيا را دوست ندارم يک چيزهايي مي بينم. يک دفعه يادم هست زمستان بود مرخصي آمده بود همين سال هاي آخر نشسته بوديم کنار کرسي. گفت: يک چيز به شماها بگويم حتي گريه کرد.گفت: که به فکر دنيا نباشيد من يک چيزهايي مي بينم.
-شما شهيد بزرگوار را خواب ديده ايد؟
بله من چند دفعه خواب ديده ام. بعد از شهادتش البته آن زمان ها زياد , چند وقت پيش يک برنامه داشتيم در ده خودمان که، بعد از اينکه پدر و مادرم از دنيا رفتند ما آن جا بوديم. روز چهلم شهادت امام حسين(ع) يک گوسفند مي کشت و به مردم ده غذا ميداد. پدر و مادرم که رفتند، من خودم اين کار را مي کنم. اتفاقا ًپارسال خوابش را ديدم. ديدم خيلي سرحال است، آمده پهلوي من. به او گفتم: چقدر سرحال هستي؟
- در چه مواردي عصباني مي شوند و زماني که عصباني مي شدند چه کار مي کردند؟
خيلي کم عصباني مي شد. سعي مي کرد که همه چيز را در درون خودش داشته باشدو کسي را ناراحت نکند. من واقعاً نمي دانم ويادم نيست، عصبانيت ايشان چه شکلي بوده؟ ولي چون خصوصيات اخلاقي به خصوصي داشت اگر ناراحت هم بود نمي خواست که بروز بدهد. خودش ناراحتي مي کشيد ولي، خوب دوست نداشت اطرافيان را ناراحت کند.

-از آخرين ديداري که با شهيد بزرگوار داشتيد چه خاطره اي بياد داريد اگر بياد داريد بيان کنيد؟
آخرين سري که آمد تقريباً همان شهريور ماه سال 1360 بود که آمد ،چند روزي مرخصي آمد و اين آخري ها همان حال هواي جبهه و جنگ را داشت. مي گفت: تو حتماً جبهه مي خواهي بروي؟ گفت: نه . نه. من نمي روم جبهه. من کارم دفتري هست. باز به مادرم مي گفت: نبايد شما ناراحت شويد من بايد بروم، جنگ هست و بايداز کشورمان دفاع کنيم. نمي شود که من نروم. مي گفت: من دوست دارم بروم. پيش مادر چيزي نمي گويم که ناراحت نشود.

- نحوه شهادت شهيد بزرگوار چگونه بود؟
دوستان خلبانانش که آمدند گفتند: مثل اين که خودش داوطلب شده، رفته جبهه ايلام. چون چند مدت قبل آنجا بود و اين سري که داوطلب برده اند خودش گفته که من بايد بروم و ماه محرم در جبهه باشم و داوطلب رفت .آنها تعريف کرد ند: آنجا که رفتند, مثل اين که استاندار ايلام گفته است: من مي خواهم بروم سرکشي کنم در منطقه. بعد از مدتي مثل اين که دور مي زدند، بي سوخت شده، آمده پايين، بعد همان استاندار گفت: من مي روم از راه زميني براي شما سوخت مي فرستم. اين ها که آمدند پايين، منتظر سوخت بودند که، شناسايي شده اند . به خاطر اينکه مورد حمله هواپيماهاي دشمن قرار نگيرند با همان سوخت کم بلند شده و به کوه بر خورد کرده و آتش گرفته . يکي دو روز دنبال جنازه ها مي گشتند .البته جنازه شان را نشان ندادند. بعد گفتند: يکي سرش را تراشيده بود و يک پلاک در گردنشان بوده و درست قابل شناسايي نبودند و جنازه شان آتش گرفته و سوخته بود.

- به عنوان خواهر شهيد چه پيامي براي مردم و مسئولين داريد؟
من واقعاً از مردم و مسئولين مي خواهم فکر کنند به اين مساله به خاطر اين که شهدا چي بودند و هدفشان چي بود و در چه راهي کشته شدند و جان خودشان را دادند . هدفشان فقط مسائل اسلام بود و قرآن و خدا. سعي کنند چيزهاي ظاهري و رياکاري و ماديات دنيا، همه اين ها باعث فراموشي شهيدان نشود.

مصاحبه با همسر شهيد
-زندگي مشترکتان چگونه شروع شد؟ آيا مشکل خاصي نداشتيد؟
زندگي مشترک ما در تيرماه 1356 آغاز شد که، مقارن مبارزات منتهي به پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي بود و شهيد به شدت درگير مبارزات بودند.
-وضع مالي و اقتصادي تان چگونه بود؟
وضع زندگي ما در حد بسيار مختصر و معمولي بود خودش از خانواده مستضعفي بودند و حقوق اندکي هم مي گرفتند.
-مستاجر بوديد يا منزل شخصي يا سازماني داشتيد؟
در آن زمان مستاجر بوديم که بعداً هم در خانه هاي سازماني هوانيروز سکونت داشتيم.
-شهيد چه ويژگي هاي اخلاقي و رفتاري داشت؟
واقعاً من اصلاً نمي توانم آن خصوصيات والاي اخلاقي ايشان را بر زبان بياورم. ايشان در دوستي با ما نهايت لطف و محبت را داشتند و در طول زندگي مشترک کوچکترين مشکلي نداشتيم.
-در طول زندگي مشترکتان شاهد تغيير و تحولي در رفتار و شخصيت او نبوديد؟
با آغاز انقلاب اسلامي روح ايشان به طرف انقلاب پرواز کرده بود .ايشان تاثيرات بسيار شگرفي از انقلاب اسلامي پذيرفته بودند , شيفته خدمت به انقلاب شده بودند و در اين راه تلاش مي کرد.
-اوقات فراغت خود را چگونه مي گذراند؟
در اين اوقات بيشتر در مسجد پايگاه (هوانيروز کرمانشاه) به فعاليت مي پرداختند و حضور داشتند. در خواندن و آموزش نهج البلاغه و ساير کتب مذهبي نيز بسيار وقت مي گذاشتند و اهم اشتغالات ايشان در اوقات فراغت همين ها بود.
- در کار خانه به شما کمک مي کرد؟ در چه کارهايي؟
البته در آن زمان زندگي مختصري داشتيم، بچه ها هم کوچک بودند و به آن صورت کاري نداشتيم که به کمک ايشان نيازي باشد ولي در عين حال وقتي که مثلاً به شهرستان مي رفتيم در برگشت مي ديدم خانه و زندگي بسيار مرتب و تميز است و هر کاري که از دست ايشان برمي آمد دريغ نمي کرد
-به چه چيزها و چه افرادي خيلي علاقه داشت؟
بيشتر به روحانيت علاقمند بودند با افراد سياسي ـ عقيدتي پايگاه انس داشت و با افراد مومن و انقلابي ميانه بسيار خوبي داشتند و به امام و انقلاب عشق مي ورزيدند.
-از چه چيزها و چه افرادي خيلي بدش مي آمد؟
از افراد ضد انقلاب اعم از اقوام و غيره متنفر بودند. حتي به همين دليل با برخي اقوام قطع رابطه کرده بودند.
-در چه مواردي حساس بود و عصباني مي شد؟
خيلي کم عصباني مي شدند، چون در يک محيط نظامي زندگي مي کرديم قبل از انقلاب گاهي افراد بي حجاب مشاهده مي شدند و شهيد از اين امر ناراحت مي شدند.
-وقتي عصباني مي شد چه مي گفت و چکار مي کرد؟
ايشان خيلي در موارد ناراحتي مواظب و مراقب بودند و سعي مي کردند که برخورد صحيح و شايسته داشته باشند و بسيار با خوشرويي و مهرباني برخورد مي کردند، حتي با خود من هم هرگز با پرخاش صحبت نمي کردند.
-در برابر مشکلات و گرفتاري خودتان و ديگران چه کار مي کردند؟
از هر کاري که از دستشان بر مي آمد دريغ نمي ورزيدند. گاهي به خانواده هايي که نيازمند بودند کمک مي کردند و حتي آن چه را که خودمان لازم داشتيم مي بردند و به آنها مي دادند. مي فرمودند: ما با همين حقوق اندک خود بايد يک خانواده ديگر را اداره کنيم و به آن ها کمک نماييم.
-روابطش با ديگر افراد فاميل، دوستان، آشنايان و همسايگان چگونه بود؟
به طور کلي با همه افراد فاميل و دوستان و آشنايان با مهرباني و احترام خاصي رفتار مي کردند و آنها هم به همين ترتيب اراتمند و دوستدار شهيد بودند و به ايشان احترام مي گذاشت.
-ديگران چه نظري در باره او داشتند و در باره اش چه مي گفتند؟
بايد بگويم افرادي امثال شهيد تا زنده هستند شناخته نمي شوند و پس از شهادت بر ديگران روشن شد که ايشان چه انساني بود و که بود و چه گلي بود که از دست همه ما رفت، همگان به بزرگواري و ارزش هاي والاي ايشان اعتقاد داشتند.
-روابطش با پدر و مادرش و پدر و مادر شما چگونه بود؟
پدر و مادر من را هم مثل پدر و مادر خودشان دوست مي داشتند و به پدر و مادر خودشان و پدر و مادر من احترام خاصي مي گذاشتند و بسيار آنها را دوست داشتند.
-چه صحبت يا توصيه هايي به شما مي کرد؟
بيشترين سفارشات و صحبت هاي ايشان راجع به انقلاب و امام بود، شهادت را بسيار دوست مي داشتند و مي خواستند که فرزندان ايشان را هم طوري تربيت کنم که ادامه دهنده راه ايشان باشند.
-چه آرزوها و خواسته هايي داشت؟ بزرگترين آرزويش چه بود؟
آرزوهاي دنيايي نداشتند آرزوهاي ايشان اول خدمت به نظام جمهوري اسلامي و مملکت و ثانياً شهادت در راه خدا بود.
-با فرزند يا فرزندانتان چگونه برخورد مي کرد؟
بسيار با بچه ها مهربان بودند و حتي نمي خواستند گريه بچه اي را هم ببينند. خيلي به بچه ها احترام مي گذاشتند.
-فعاليت هاي مذهبي و عبادي اش چگونه بود؟
در مراسم نماز جمعه حتماً شرکت مي کردند، نمازهايشان هميشه در مسجد پايگاه هوانيروز به جماعت برگزار مي شد در ايام ماه مبارک رمضان و محرم و صفر در مراسم عزاداري و ادعيه شرکت مي کردند و با آنها مانوس بودند و در فعاليت هاي مسجد شرکت مي کردند و ما را هم تشويق مي نمودند،که شرکت کنيم.
-فعاليت ها و مواضع و نظرات سياسي اش چگونه بود؟
ايشان مي فرمودند، من لباس رزم پوشيده ام و بايد بجنگم مخصوصاً که جنگ در راه خدا و دين و انقلاب اسلامي افتخار بزرگي است که، توفيق جهاد يافته ام و حتي اگر خونم ريخته شده و به شهادت رسيدم، جاي افتخار است.
-وقتي از جبهه برمي گشت چه مي گفت؟
در دو سه عمليات شرکت کردند ؛ وقتي که برمي گشتند مي فرمودند، من پاک نبودم و لذا به شهادت نرسيدم و آرزوي شهادت داشتند و صحبت خاص ديگري نمي کردند.
-نحوه شهادت او چگونه بود؟ پيش از شهادتش چه گفت و چکار کرد؟ شهادتش چه اثري بر شما گذاشت؟
ايشان وقتي مي خواستند به آخرين عمليات بروند، گفتند: شما بايد به مشهد نزد پدر برويد . خودشان بليط گرفته و به پدرم هم زنگ زده بودند اما من که احساس مي کردم آخرين پرواز ايشان است موافقت نمي کردم . حتي ايشان يکي از دوستان را واسطه کرده بود که با من صحبت کند.
-ديگران در باره او چه مي گفتند؟
ايشان مورد ارادت و دوستدار ديگران بودند و اين ارادت متقابل با آن هايي که با ايشان سروکار داشتند وجود داشت، البته بعد از شهادت ايشان من در مشهد بودم و دوستان ايشان را نديدم. ولي گاهي که به عنوان يادبود به منزل ما مي آمدند، از بزرگواري و خصوصيت هاي شهيد ،تعريف مي کردند.
- کداميک از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد؟ تواضع، شجاعت، قناعت ,عبادت ها، دعاها و نماز شب هاي ايشان خيلي دوست داشتني بود.
مانبايد بگذاريم، خون آنها پايمال شود. فرزندان شهيد ولايت فقيه را پدر خود مي دانند و از اولياء امور انتظار دارند که نقش پدري را در مورد آنها ايفا کنند و دلسوزانه مسايل و مشکلات زندگي آنها را حل نمايند.

همسر شهيد:
بيستم ماه مبارک رمضان بود که، شهيد براي شرکت در راهپيمايي در شهر کرمانشاه رفتند و گفتند: بعد از راهپيمايي براي شب زنده داري شب احيا (بيست و يکم ماه رمضان) به مسجد خواهند رفت و ما نگران نباشيم. بنده نوزادي داشتم و نتوانستم بيرون بروم. ساعت ها گذشت و يک ساعت به سحر مانده، ايشان وارد منزل شدند و من در همين خواب و بيداري متوجه ورود ايشان شدم. شهيد عادتش اين بود که سحر بيدار مي شدند و غذا و چاي آماده مي کردند و آن گاه ما را بيدار مي نمودند که سحري بخوريم و آن شب هم همين کار را کردند. سحري خورديم و وقت نماز شد.
ايشان مشغول نماز شدند به ميانه سوره حمد که رسيدند يک مرتبه شروع به جيغ زدن هاي بلندي کردند که من متحير و هراسان شده فکر کردم حال ايشان به هم خورده است و از همسايه ها کمک خواستم و آمدند و بالاخره ايشان به هوش آمد. وقتي همسايه ها رفتند فرمودند من در حالي که آيات حمد مي خواندم متوجه ورود نور شديدي به اتاق شدم و از شدت آن، وحشت زده شده و جيغ مي زدم و متوجه کمک خواستن شما از همسايه ها مي شدم ولي نمي توانستم به شما چيزي بگويم.

دايي شهيد :
شهيد، خواهرزاده ام بودند و لذا من از بدو تولد، ايشان را مي شناختم.
با شروع انقلاب اسلامي و پيروزي آن ,شهيد خيلي شيفته انقلاب شد و عشق عجيبي به امام و انقلاب پيدا کرده بود. به فضايل اخلاقي و انساني و افراد خوب بسيار علاقه مند بود و مخصوصاً وابستگي و عشق زايد الوصفي به امام داشت با روحانيت و افراد خوب مانوس بود.
از افراد ضد انقلاب و ضد ولايت فقيه متنفر بود و حتي با برخي افراد فاميل هم به همين دلايل رابطه کمتري داشت و يا قطع رابطه کرده بود، از جمله در محل کار خود با يکي از نيروهاي همرزم خود که انسان شايسته اي نبود و اهانتي کرده بود، درگير شده بود، که البته آن شخص بعدها اخراج شد. از غيبت کردن بسيار متنفر بود و اجازه نمي داد کسي غيبت کند. از نوارهاي موسيقي مبتذل متنفر بود.
از نمازهاي جماعت و اول وقت و حتي نماز شب غافل نمي شد. عاشقانه نماز مي خواند در مراسم دعا شرکت مي کرد و دائماً در اوقات بيکاري در پايگاه مسجد هوانيروز کرمانشاه مشغول فعاليت بود
پيرو امام و ولايت فقيه بود آن قدر عشق به امام داشت که امام هر دستوري مي دادند ايشان يکي از افرادي بود که بدون چون و چرا اطاعت مي کرد.
البته اوقات فراغتي نداشت و ليکن بعضاً مطالعه مي کرد و همان طور که قبلاً گفتم در مسجد فعاليت داشت.
به مسلماني افتخار مي کرد و مي گفت اگر به جرم مسلماني مرا تيرباران کنند موجب افتخار من است. ما را به صبر دعوت مي کرد و توصيه مي کرد که از جنگ و مشکلات نهراسيم و صبر و استقامت داشته باشيم و به طور کلي تمام اعمال و زندگي او براي ما توصيه بود.
همان عشق و انگيزه هايي که عرض کردم ايشان را به جبهه مي کشاند.
به نظر من افرادي که رو به طرف خداوند دارند و روح آنها به عشق خدايي صيقل يافته است اصلاً مشکلي در زندگي احساس نمي کنند و مشکلات را مشکل نمي بينند و ايشان يکي از همين افراد بودند.

خواهر شهيد:
خداوند نيکي ها را در نهاد او نهاده بود و سرنوشت او به نيکي و سعادت رقم خورده بود. حتي مادرم مي گفت: قبل از تولد شهيد خوابي ديدم و شخصي در عالم خواب نام فرزندم را تعيين کرد و «محمد» گذاشت. بسيار باوقار و متين بود، همسايه ها مي گفتند يک بار نديديم که در کوچه رفت و آمد نامناسبي داشته باشد. هميشه سربه زير و با متانت مي آمد و مي رفت.
اهل دين و اعتقادات مذهبي بود مواظب رعايت احترام پدر و مادر بود اجازه نمي داد، مادرم با حضور او کاري را انجام دهد، سطل آب بياورد و يا به گوسفندان برسد. فوراً خودش بلند مي شد و آن کار را انجام مي داد و خود را گناهکار مي دانست که با حضور او مادر کاري را انجام دهد و به زحمت بيافتد.

مي گفت وقتي به ديدار امام رفتم حدود يک ساعت بي اختيار اشک مي ريختم در مورد امام خيلي به ما سفارش مي کرد. مي گفت من در امام چيزي ديده ام که اگر ايشان هر دستوري به من بدهند و حتي اگر مثلاً به من دستور بدهند که بايد از فراز يک ساختمان ده طبقه خود را به پايين پرت کنم، بدون هيچ ترديدي به دستور ايشان عمل مي کنم. ايشان نايب آقا امام زمان (عج) هستند. به امام خيلي عشق مي ورزيد.
يکي از دوستانش که،به هنگام شهادتش آمده بود ، مي گفت: متاسفانه من اهل دين و نماز نبودم و به حمد وسپاس الهي پس از دوستي با اين شهيد و به خاطر اخلاص و صداقتي که در او ديدم، به خاطر گريه هايي که در نماز از او مي ديدم و از اعمال و رفتاري که در او ديدم راه هدايت و نجات را يافتم و همه چيز بدست آوردم، اين دوست چه گريه ها که در عزاي شهيد کرد و خاک بر سرش مي ريخت.
عاشق شهادت بود در اين اواخر براي شهادت عجله داشت و مي گفت من لايق شهادت نيستم پس چرا شهيد نمي شوم؟ به دنياتعلق خاطري نداشت و وروح بلندي داشت واز دنيا، بريده بود.
از مسجد، دعا، نماز جمعه و مخصوصاً کمک به فقرا اصلاً غافل نمي شد، آن قدر وسايل زندگي ما را براي کمک به فقرا مي برد که بعضا افراد کم اطلاع ما را متاسفانه مسخره مي کردند و مي گفتند: مگر آقاي آبيل، پيغمبر است که غم امت را مي خورد.

در اثر اصابت موشک به وسيله ميگ عراقي ،بالگردش به کوه برخورد کرد. اين بود که ايشان و دو تن ديگر از همرزمانش به شهادت رسيدند و اجساد اين عزيزان سوخته بود و تنها از سر ايشان که تراشيده بوده است شناخته شد.

همسر شهيد:
فردي مظلوم، آرام، متين و سنگين و به علاوه اين ها، انساني مصلح بود. اختلافات را حل مي کرد و بين افراد صلح و صفا برقرار مي نمود. نمي خواست افراد با يکديگر اختلاف داشته باشند. با گذشت بود همه اين ها و سابقه دوستي هاي صميمانه با اين بزرگوار باعث شد که، من از دست دادن او را براي خود سنگين بدانم.

مرا براي آمدن به مشهد قانع کند. بالاخره قرار شد به مشهد بياييم و من که مي ديدم اين آخرين ديدار ماست با ايشان خداحافظي کردم و از ايشان حلاليت طلبيدم، ايشان گفتند من از شما کاملاً راضي هستم و ناراحتي از شما در زندگي نديده ام. وقتي خبر شهادت ايشان را شنيدم ابتدا خيلي برايم مشکل بود که، از همسري ايشان جدا مي شدم. اين لحظات بايد در تاريخ ثبت شود و به تاريخ ايران اسلامي و به تاريخ اسلام عزيز و اصلاً به تاريخ زندگي بشريت وزن و زيور دهد. به نظر من اين بلندترين و زيباترين فريادي است که بر سينه تاريخ بشريت و بر فراز آزادي و تعهد و عشق و ايثار خواهد ماند؛ بسي جاي تاسف است اگر مورخان و قلم بدستان توانا، قدر اين اوراق زرين را ندانند و گل واژه هاي خون رنگ و عاطفه هاي ايثارآميز را ننويسند و حتي اگر بنويسند، حيف است که آن را در رديف تاريخ بي محتواي شاهان و خوانين و امثال آن محسوب دارند.نمي توانم واقعيت اين احساس ها را بر اين صفحه منعکس کنم و از توان من خارج است. ليکن توجه انديشمندان تاريخ را به زندگي اين پيراستگان زمين و اين برگزيدگان خداوند جلب مي کنم و بر آنان است که به آن چه گفتم ،به ديد سطحي ننگرند. شهيد خيلي به شهادت علاقه داشت با خودم فکر کردم که خداوند چيزي به ايشان عنايت فرموده است که من هم بايد به آن راضي باشم چون قلباً اين را مي خواستند.
ايشان در اين اواخر همواره مي فرمودند که: طولي نمي کشد که به شهادت مي رسم. پنج يا شش ماه ديگر بيشتر مهمان شما نيستم و همين طور هم شد و به شهادت رسيدند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 188
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,958 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,059 نفر
بازدید این ماه : 3,702 نفر
بازدید ماه قبل : 6,242 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک