وصيتنامه
بسم رب الشهداء و الصديقين تاريخ : 5/8/63
و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون
قرآن کريم
حمد و سپاس خداى عزوجل را كه توفيق داد تا توانستم قدمى در راه او بردارم و براى رضاى او در راه دفاع از مظلومين شركت كنم و حال كه اين توفيق نصيبم شد، چند كلمهاى را به عنوان وصيت بر روى كاغذ مىآورم :
بار خدايا ! تو شاهد باش كه من براى تو و براى دفاع از دينت به جبههها مىروم و خودت ناظر به اعمال هر كس و هر موجودى هستى.
حال هر چند احمقهايى مىگويند كه براى پول و يا براى اينكه به آنها چيزى بدهند به جبهه مىروند اگر براى پول هست چرا شما نمىرويد شما كه زرنگتر از ما هستيد.
من در اينجا از مسئولين سپاه مىخواهم تا بيشتر به مظلومين برسند همين جبههها را مظلومين و مستضعفان پر كردهاند و چرا در اين اواخر دچار كمبود نيرو شدهايم، آيا با خودتان فكر كردهايد يا شكمهايتان را پرمىكنيد و به هيچى فكر نمىكنيد، اگر فكر مىكنيد چرا در بعضى از ادارات كه حتى مسئولين همان ادارهها طورى حرف مىزنند كه هر كس نشناسد مىگويد اينها پيش مرگ انقلاب هستند ولى آنقدر نمىفهمند كه چطور با يك نيروى بسيجى كه از جان و مال خود مىگذرد برخورد كنند تا برسد به آن كارمند آن اداره كه حتى حرف زدن خود را نمىداند و لايق آن نيست كه با يك نيروى بسيجى صحبت كند, در ادارهها دارد كارشكنى مىكند به اين دليل است كه اگر يك نفر از نيروهاى يك اداره به جبهه مىرود وقتى برمىگردد كارمندان همان اداره او را سرزنش مىكنند و مىگويند براى كه رفتى به جبهه و همان نيرو وقتى پارتى بازيهاى آنها را مىبيند چطور به جبهه برود، چرا بايد اين طور باشد.
من در اينجا از مسئولين مىخواهم كه بيشتر به جنگ توجه كنند و بيشتر چشمهايشان را باز كنند . اگر خودت مىدانى كه لايق اين نيستيد كه در حد يك مسئول باشيد چرا براى حب رياست مسئوليت قبول مىكنى و مردم را بدبخت كه مىكنى هيچ آنها را به انقلاب بدبين مىكنى. از ماديات دنيا كناره گيرى كنيد حال هر كارى كه بكنيد كسى نيست از شما كه مسئول اداره و يا كارمندان اداره و يا كارمند و يا بازارى و يا غيره هستيد بپرسد ولى روزى خواهد شد كه بايد جواب پس بدهيد كه براى يك پاكت سيمان و يا براى يك امضا چند روز مردم را علاف كردهايد ,جواب خون شهيدان را چطور مىخواهيد بدهيد؟ شماهايى كه تمام خون اين انقلاب را مكيدهايد و از اموال همين انقلاب شكمهايتان را پر كردهايد چرا بر عليه انقلاب شايعه پراكنى مىكنيد و حرف انقلاب را مىزنيد. من در اينجا باز از مسئولين و يا افرادى كه انقلاب را درك كردهاند مىخواهم كه جدا افرادى كه لايق نيستند در اداره كار كنند و يا تا اسم از جبهه مىبرند اول استعفا مىنويسند پيش از آنكه آنها خواسته باشند استعفا پر كنند شما اخراجشان كنيد تا يك نفر متعهد به اسلام و انقلاب جايش را پر كند.
در پايان از تمامى مردم شهيد پرور تشكر مىكنم و از آنهايى كه واقعا پيرو اسلام و قرآن هستند مىخواهم راه را بر روى ضد انقلابيون باز نكنند و به جبههها بروند تا چشم دشمنان اسلام كور شود.
به مادرم مىگويم كه بر تو بشارت باد كه خداوند اين سعادت را نصيب تو كرد كه فرزندت شهيد شد البته اگر خدا قبول در راه خدا و براى تحقق آرمانش كند و دعا كنيد كه خداوند فنا شدن اين جسم بىارزش را مورد قبول قرار دهد.
مادر مهربانم، پدر بزرگوارم، برادران و خواهرانم، آيا مىدانيد هدف خدا از خلقت ما چه بوده است؟ مىدانيد زندگى اين دنيا ابدى نيست؟ و بالاخره مىدانيد كه همه رفتنى هستيم؟ پس چرا وقت را تلف مىكنيم، چرا با توجه به جنايت فجيعى كه آمريكا و عمالش انجام مىدهند ساكت نشستهايم. عزيزان من، مگر بچههاى شما با ديگران فرق دارند؟
اين را بدانيد اگر انسان خواسته باشد قدمى در راه معبود بردارد بايد با قلبى آغشته از صفات عاليه انسان باشد و اين توجه را داشته باشيد براى اينكه انسان بتواند با خداوند متعال رابطه برقرار كند بايد جانش را در اختيار او قرار دهد و رابطهاش را با او خيلى نزديك كند و اين جز با راز و نياز با او راهى ديگر نيست و خيلى مواظب باشيد كه سيم ارتباطى با خداوند خيلى باريك است و اگر انسان اندكى غفلت كند اين سيم ارتباطى قطع مىشود و آن موقع است كه ديگر انسان از درگاه خداوند رانده مىشود . بايد مواظب باشيد كه جهاد اكبر خيلى از جهاد اصغر بزرگتر است كه پيغمبر اكرم (ص) جهاد اكبر را جهاد با نفس و جهاد اصغر را جهاد با دشمنان اسلام خواند . حالا كه خداوند توفيق داد كه به جهاد اصغر بروم از شما مىخواهم كه جهاد اكبر را كه خيلى مهمتر از جهاد اصغر عمل كنيد و از هواهاى نفسانى خود پيروى نكنيد و ارتباط خود را با خدا محكم كنيد كه هميشه خداوند پشتيبان همه افراد است.
الآن موقع آن رسيده كه بايد به نداى هل من ناصر ينصرنى حسين زمان لبيك گفت و راهى جبهههاى نور شوم و اگر لايق بودم كه در اين راه قطره خونى از من بر زمين بريزد و با معبود خود ملاقات كنم. دشمنان بايد بدانند كه با ديدهاى باز به اين راه قدم گذاشتم و والدينم نبايد از اينكه فرزندشان در راه خدا فدا شده ناراحت باشند چونكه هديهاى را به خداوند تحويل داده كه با تنى خونين داشته و در روز قيامت در نزد خداوند و پيامبر اكرم (ص) و ائمه معصومين (ع) رو سفيد باشيد. اگر از من ناراحتى ديدهايد مرا ببخشيد.
همسرم، اميدوارم صبر را پيشه كنيد و هيچگونه ناراحتى نداشته باشيد و مرا ببخشيد و از برادرانم مىخواهم كه مرا ببخشند و راهم را ادامه دهند كه راه خوبى است و از طرفم از كليه اقوام و خويشان طلب بخشش بكنيد و از خواهرانم مىخواهم كه زينب گونه صبر را پيشه كنند و ناراحتى نداشته باشند.
و پدر عزيزم، نسبت به همسرم بد رفتارى نكنيد و طبق قوانين اسلام با او رفتار كنيد و مهريه او را از آنچه دارم پرداخت کنيد و ديگر هميشه براى طول عمر امام امت و پيروزى رزمندگان اسلام دعا كنيد.
خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
اينجانب : حسين چدانى، فرزند : على محمد، شماره شناسنامه: 8، صادره از : حوزه 2 قاينات، تاريخ تولد : 1344، وصى صالح خود قرار مىدهم : على محمد چدانى، را و ناظر بر آن : خليل چدانى. تاريخ : 30/9/1365 - حسين چدانى
خاطرات
برادر شهيد:
هنگامي که خيلي کوچک بودم تقريباً 5 يا 6 ساله برادرم حسين ازدواج کرد و از آن زمان که يادم مي آيد هميشه مرا با خود به اين و آن طرف مي برد. مواظب من بود, هميشه مثل يک پدر با من رفتار مي کرد برايم اسباب بازي و خيلي چيزهاي ديگه مي خريد .مرا سوار موتور مي کرد و به همه جا مي برد تا مرا خوشحال کند.
يادم مي آيد که يک شب تقريباً نصف شب بود بيدار شدم و از خانه بيرون آمدم و آمدم خانه خودمان هنوز نرسيده بودم که يکي مرا صدا کرد برگشتم ديدم خود حسين است دوباره مرا بغل کرد و با خود به خانه اش برد.اينقدر مرقب من بود. وقتي بزرگتر شدم مثل اين بود که فکر مي کردم واقعاً پدر من است, آن قدر به من مهرباني مي کرد هرکس هم که مي بود فکر مي کرد واقعاً پدر اوست. هنگامي که پنجم ابتدايي را تمام کردم براي درس خواندن به شهر رفتم و برادرم خليل مرا به مدرسه شبانه روزي شهيد صدوقي برد تا در آنجا درس بخوانم .هنگامي که حسين به ملاقاتم آمد ديد که در اين مدرسه به من سخت مي گذرد مرا برداشت و به مدرسه آزادگان برد تا در خانه او باشم و در کنار او درس بخوانم و در تمام مدت اين سه سال که من در مدرسه راهنمايي بودم او مانند يک برادر که چه مثل يک پدر براي من بود, برادري که هرگز در بزرگ کردن و تربيت من کوتاهي نکرد.
وقتي موعد خدمت سربازي ام شد,برايم دفترچه آماده به خدمت گرفت و کاري کرد که هفت ماه زودتر به خدمت بروم .راستي نکته مهم تر اين که قبل از اين که به خدمت بروم با رفقاي بد نشست و برخواست مي کردم و اين موجب شد که من سيگار را براي اولين بار بوسه بزنم و هنگامي که برادرم حسين فهميد خدا شاهد و ناظر است که چقدر کتکم زد و گفت حاضر است تمام امکانات ورزشي مرا بدهد تا من ورزشکار شوم اما دنبال رفيق بد نروم و از آن روز قسم خوردم که با رفيق بد هم کلام و هم صحبت نشوم .
اين نيز يک تجربه براي من شد, خلاصه هنگامي که خدمتم فرا رسيد کاري کرد که از طرف لشکر پنج نصر به خدمت اعزام گرديدم و من سه ماه آموزشي خود را به باغرود نيشابور رفتم. هنوز يک ماه نگذشت که با تمام اعضاي خانواده اش به ملاقات من آمد و من آن قدر خوشحال شدم از اين که واقعاً کسي را دارم که به او تکيه دهم و اميدوار به آينده باشم. آموزش من که تمام شد به من قول داده بود که من حتماً به تيپ سه منتقل خواهم شد ولي ناگهان اسم من از وسط اسامي تيپ دو بجنورد درآمد و من خيلي ناراحت و دل شکسته از اين که جايي که برادرم هست نمي روم. ولي وقتي به پاسگاه باغچه رسيديم اتوبوس به سمت تايباد به راه افتاد و آن لحظه فهميدم که برادرم در منطقه هستند و احتمالاً ما نيز به آن جا مي رويم و من خيلي خوشحال از اين که دوباره امکان ديدن برادرم را دارم .وقتي که به تابياد رسيديم پس از يک ساعت فردي به نام سرگرد مرادي من و سه نفر از بچه ها را صدا زد من که بچه قاين بودم علي که بچه بجنورد بود محمد که بچه شيروان بود و حسن که بچه مشهد بود. سرگرد مرواري که اسامي ما را خوانده بود گفت ما شما را به جايي مي بريم که کار آن فقط کمين رفتن و درگيري است. هرکدام که مي ترسيد الان برگرديد تا کسي ديگر را به جاي او بياورم و من از اين که به يک هم چنين جايي مي رويم خداي بزرگ خود مي داند که چقدر ذوق زده و خوشحال شدم .پس از پانزده روز به مرخصي رفتم و وقتي به مرخصي آمدم برادرم حسين گفت فرمانده شما کيست گفتم که سرهنگ محمدزاده گفت او را مي شناسم و به من گفت که به او بگويم کي هستم و از آن زمان در تمام درگيري ها شرکت کردم.
در يکي از درگيري ها که من و علي سرباز ديگرمان آمده بوديم که آب و غذا ببريم ديديم که تعدادي ماشين و سرباز در کنار ماشين ما هستند وقتي نگاه کردم ديدم اينان که مال گردان برادرم هستند وقتي با راننده برادرم صحبت مي کردم ديدم صداي قشنگ برادرم حسين از داخل بي سيم به گوش مي رسد و پيام مي دهد عمار عمار ما فلان جا هستيم. بياييد دنبال ما و من صدا زدم حسين تعجب کرد گفت عباس تو آن جا چه مي کني صدا زدم ما هم آمده ايم درگيري گفت جايي نري من مي آيم هنوز چيزي نگذشت که سر و کله سرهنگ رشيد پيدا شد و گفت به کمک بچه ها برويم و مهمات را از کوه پايين بياوريم وقتي رفتيم و برگشتيم ديدم که برادرم زير سايه درخت نشسته و چاي مي نوشد و به من اشاره کرد که بيا و چاي بخور ولي وقت نبود. سوار شديم و ما از آن جا دور شديم . دلم شکست همان طور که دل حسين برادرم شکست و ناراحت شد از اين که نتوانستيم يکديگر را ببينيم.
بعد يک هفته زنگ زد گفت که مي آيد دنبالم تا به مرخصي برويم و صبح آن روز به دنبال من آمد و با يکديگر به مرخصي آمديم و بعدازظهر همان روز آمد دنبالم گفت برويم شکار و با هم به شکار رفتيم. وقتي برگشتيم کاپشن او پر از خاک شده بود. خنده اي کرد و گفت اي ناقلا تو مرا پشت موتور سوار کردي که کاپشن من خاکي شود.
هر روز که من با او بوده ام يک خاطره است. خدا مي داند که من چقدر خاطرات خوب و خوشي را از او دارم .
دو روز مانده به مرخصيم آمد و گفت بيا برويم به مرخصي گفتم برادرجان من هنوز دو روز ديگر مرخصيم هست شما برويد من مي آيم. مرا کنار کشيد و از جيب خود مقداري پول درآورد و گفت که بردار و من چون همان روز بابت درگيري و سهم ماموريت پول گرفته بودم به او گفتم که ده هزار تومان پول گرفته ام خيلي خوشحال شد و گفت عباس مواظب خودت باش که قاچاقچي ها تو را نزنن و گفت اگر ساکت هست بده تا برايت ببرم و من ساکم را به او دادم تا او ببرد . او از من خداحافظي کرد و رفت روز مرخصي من شد ولي مرخصي ها لغو شد و گفتند ماموريت است زنگ زدم وگفتم: داداش من نمي آيم .گفت: براي چه؟ گفتم که درگيري هست خنده اي کرد و گفت احتمالاً من نيز به ماموريت بياييم و شب همان روز يعني چهارشنبه راه افتاديم. ساعت 9 شب به راه افتاديم دنبال قاچاقچي هايي که از افغانستان مي آمدند. در کوه هاي نصر و سر بالا در دولت آباد تربت حيدريه ما تا صبح روز بعد راه مي رفتيم. تقريباً ساعت ده صبح بود که با يک گروه افغاني برخورد کرديم و پس از نابود کردن اين گروه باز هم به راه خود ادامه داديم تقريباً ساعت 5/1 يا 2 بود که با گروه ديگري برخورد کرديم و درگيري دو ساعت به طول انجاميد.
ساعت سه بي سيم سرهنگ رحيم زاده ما را صدا زد و گفت برگرديد که موردي پيش آمده است . من بدون هيچ اطلاعي برگشتم و همراه ديگر سربازان ,ساعت هشت شب بود که فرمانده ما گفت با آقاي واثقي برو به مرخصي من گفتم که حالا هستم تا درگيري تمام شود. ولي با اصرار زياد سرهنگ من به مرخصي آمدم روز پنج شنبه که رسيدم جمعه متوجه شدم که مثل اين که اتفاقي افتاده است. بعد از دو سه روز فهميدم که چقدر در اين دنيا تنها و بي کس و کار شده ام چه کسي را از دست داده ام برادري را از دست داده ام نه اين که برادر بلکه برايم يک پدر بزرگ بود پدري که مرا از کوچکي بزرگ کرد و تربيت کرد و حالا از غم او ديوانه شده ام. به حدي که نمي دانم چه بايد بکنم. خدايا چرا؟ چرا ؟
بايد من يک هم چنين کسي را از دست بدهم ؟چرا من بايد در دوران جواني خود ضربه بخورم و برادر خوب و مهربان خود را از دست بدهم. برادري که وقتي اسم او را مي آورند دلم مي سوزد و گريه ام مي گيرد. آخر چرا؟ خدايا براي چه من بايد برادر و پدر خود را از دست بدهم .
خدايا ما براي چه شهيد مي دهيم ؟براي چه اين همه از فرزندان ملت ايران را از دست داده ايم؟ براي چه اسير داده ايم؟ براي چه مفقود داده ايم؟ براي چه جانباز داده ايم؟ و از همه مهمتر براي چه اين همه شهيد داده ايم؟
اين يک سوال است که ما براي چه اين همه شهيد را داده ايم؟ جواب من اين است که براي اين مرز و بوم براي ناموس و زندگي درست. براي اين که بيگانگان به ناموس ما تجاوز نکنند براي اين که کشور عزيزمان به دست مزدوران و بيگانگان خارجي نيفتند . ما اين شهيدان را براي اين داده ايم.
آثار باقي مانده از شهيد
حضور محترم خدمت پسردايي گرامي و مهربانم سلام عرض مي كنم و پس از عرض سلام سلامتي شما را درگاه خداوند متعال خواسته و خواهانم و اميدوارم كه هيچگونه ناراحتي نداشته باشيد و اگر جوياي احوالات اينجانب پسر عموي حقيرتان را خواسته باشيد حالم خوب است و به دعاگويي شما مشغول مي باشم و اميدوارم كه هر چه زودتر ديدار نزديك و ديدن جمال شما با عث خوشحالي ما گردد به اميد ديدار و سپاس فراوان آمين.
خدمت دايي مهربانم سلام فراوان مي رسانم . خدمت زن دايي ارجمندم سلام فراوان مي رسانم. خدمت زهرا خانم و سكينه خانم و رقيه خانم سلام فراوان مي رسانم . خدمت حسن آقاي گل سلام فراوان فراوان مي رسانم.
خدمت كاظم سلام زيادي مي رسانم .تمامي اقوام و آشنايان را سلام فراوان مي رسانم.
پدرم و عفت همگي شما را سلام فراوني مي رسانم. علي و صديقه همگي شما را سلام فروان مي رسانم. عاليه و ابراهيم همگي شما را سلام فراواني مي رسانم. امير آقا و مقدسه و ام البنين همگي شما را سلام فراواني مي رسانم.
پسر دايي گرامي و مهربانم از اينكه نامه برايم فرستادي يك دنيا ممنونم و با سپاس فراوان اميدوارم كه در درسهايت جدي و موفق و مويد باشي .
و به اميد خداي تبارك و تعالي درس هايت را به خوبي به پايان برساني و همچنين اگر كدورتي از پسر عمه حقيرت به دل داري به بزرگي خودت مرا ببخش و اگر توانستم و خدا قسمت كند در تعطيلات عيد يا تابستان به روستا خواهم آمد و مزاحم شما خواهم شد.پسر دايي عزيزم از طرف من تمامي خانواده ات و همچنين تمامي اقوام و آشنايان را از طرف من سلام برسان.
بخاطر اين كه نامه كمي شاد شود برايت يك لطيفه و يك چيستان و يك شعر مي نويسم.
شخصي به بهلول رسيد و در حضور جمعي از او پرسيد: مي گويند چشم شما (لوچ) كج است و يكي را دو تا مي بينيد؟ بهلول جواب داد: همينطور است و الساعه شما را چهارپا مي بينم.
چيستان :
آن چيست كه پيك عاشقان است مشاطه زلف دختران است
خنديدن گل زبوسه اوست رقص چمن از نواي اوست
(جواب : باد)
به اميد ديدار خدانگهدار حقيرتان پسرعمه ات ساعت 20 و 30 دقيقه
آثار منتشر شده درباره ي شهيد
گفته ام بسيار از اين گفته ها شاهد و ناظر به گفتارم خدا
چند سالي افتخاري داشتم نزد او عز و وقاري داشتم
چون که من مجروح گشتم در کوير بود اميدم که ياري داشتم
آن شبي که خون هم جسمم گرفت نيمه شب او خون چشمم برگرفت
الغرض او مرد رزم و کار بود بهر ما فرمانده و دلدار بود
بيست و هشت بهمن هفتادوهفت آه کان غمخوار از دستم برفت
نيمه روزي در کتل هاي نصر از عدو آمد و را تيري به سر
خون پاکش را عدو جاري نمود کار ما را ناله و زاري نمود
بود يکسر جمله اهدافش حسين عاقبت هم کرد مهمانش حسين
اي جواني لب فرو بند از سخن بيش از اين بر قلب ها آتش مزن
چون حسين را تو يکي نشناختي که چنين شور و نوا سر ساختي
هر که او را ديده مي داند همي که نباشد مثل او ديگر يلي
بار خدايا راه او را هم نما مرگ من چون مرگ او کامم نما
من نخواهم مرگ در بستر کنم حاضرم بهر شهادت اي خدا
رفت نزد باب و مادر بانوا گفت عاشق گشته ام بر کربلا
او رضايت از پدر مادر گرفت رفت جبهه رزم با کافر گرفت
رزم او باب دل فرمانده بود قلبش از عشق حسين آکنده بود
در گروه و دسته و گروهان همي بود او فرمانده بي امثلي
بر لب او نام مهدي(عج) جاي داشت او به مهدي (عج) عاشق سرتا پاي داشت
تا که او فرمانده گردان بشد جيش المهدي بفرمانش بشد
سال ها فرمانده گردان بود او عزيزي بهر همرزمان بود
درسها دادي به همرزمان خود عشق مي ورزيد به سربازان خود
درس ايثار و فداکاري بدان در عمل داده به همراهان نشان
تا که مي ديد لحظه بحران شده يا که اجحافي به زير دستان شده
تا نمي شد مطمئن از هر نظر بهر او معنا نداشت خوف و خطر
من ندانم او امير بود يا پدر بود از حال همه او با خبر
جود و احسانش زحد افزون بود او به حق فرماندهي بي چون بود
او که محو عشق ثارالله بود پيرو صديق روح الله بود
رفت از اين دنياي فاني چون امام بر وصي او نمودي احتمام
جنگ تحميلي به پايان آمده بهر دفع شر فرمان آمده
شرق کشور از وجود ناکسان نوکران اجنبي قاچاق چيان
هر طرف يک کاروان در راه بود گرچه ظاهر راه ولي گمراه بود
در کوير کوه و در دشت و گذار تاخت بر اشرار او با اقتدار
ناگه آمد بر زبان ها ولوله گوئيا زير کوه آمد زلزله
بي درنگ از جاي خود برخاسته بهر امداد و نجات آراسته
روز و شب ياري مصدومين نمود هم برون از خاک مدفونين نمود
خاک تربت از قدومش شاد بود او گلي از شاخه شمشاد بود
اين سخن هايي که گفتم با شما نيست کذب و دور باشد از ريا
ايهاالناس به من گوش دهيد تا بگويم شرح احوال شهيد
يک شهيدي از تبار کربلا عاشق محزون و زار کربلا
نام او باشد حسين راهش حسين کوبدي عاشق به شاه نشاتين
باب او بودي علي محمد بنام مادرش کبري و از نسل انام
مادرش ذريه زهرا بدي در مصائب پيرو زهرا بدي
چهارمين فرزند کز مادر بزاد عزت ديگر به خانه پا نهاد
اقربا از مولدش شاد آمدند سوي خانه همچو فرهاد آمدند
بود در دامان مادر چند سال تا که قدري پاي بگرفت آن نهال
تا که پاي او به کوچه واشدي سر فراز از مقدمش بابا شدي
از همان اول حسين رزمنده بود قلب او خسته لبش پرخنده بود
بود اهدافش همه اسلام و دين اي بر اين همت هزاران آفرين
صورتي بشاش و مغزش پرتلاش اي رفيق از حال او آگاه باش
سوي مکتب رفت با اذان پدر علم مي آموخت از بهر ثمر
ابتدايي را به روستا تام کرد از قضا دست قضا اقدام کرد
چون نبودي ممکنش درس و کتاب رفت تا باشد عصاي دست باب
مدتي هم با برادرها به جوش بود در هر ورطه در جوش و خروش
چند صباحي هم چنين قالي بباف از طبيعت راه دين عالي ببافت
راهي شهر گشت تا کاري کند نزد يک استاد جوشکاري کند
چند ماهي هم چنين بود آن شباب تا که در ايران گشتي انقلاب
تا حسين از هر نظر تکميل شد جنگ اهريمن به ما تحميل شد
تا که فرمان نبرد اعلام شد او روانه به سوي مرزها شد
زنده باشد هر زمان نام شهيد باشد اين فرمايش از آيات قرآن مجيد
هست در دنيا و هم در آخرت شامل آن کس که جامي از شهادت سرکشيد
چداني بود سرهنگ سپاهي نمونه بود اين مرد الهي
به دست دشمن مزدور خائن لقاء حق رسيد اندر جواني
ناله کن در عزاي چداني با شهادت شده جاوداني
جواني
رفت از بين ما ناگهاني سوي حق رفت از اين دار فاني
سالروز شهادت رسيده قد ياران از اين غم خميده
اشک ماتم زديده چکيده روز تجديد پيمان رسيده
هريک از دوستان را بياني بود فرمانده ما چداني
سالها بوده در جبهه يک سر درره دين و فرمان رهبر
بوده سردار گمنام سنگر رزم او بر عليه ستمگر
او نشد خسته از رزم آني تا شود امنيتها جهاني
آن که در جنگ ها بوده حاضر خاطرات هست شاهد و ناظر
هست رزمندگان را بخاطر در حقيقت چو عمار ياسر
چهره اش گشته بود ارغواني دشمن از کار او شد رواني
کرد دفاع از حريم ولايت راه او بود راه هدايت
کار او بود از دين حمايت خاضع و خاشع و با درايت
داشت ايثار خود را نهاني رفت از بين ما در جواني
او شجاعي ز مهد دليران بود سرهنگي از جان فدايان
کوشش بهر احياي قرآن جان فدا کرد در راه جانان
«دوستي» در عزاي چداني سرکند روز و شب نوحه خواني
دوستي
روي سکوي کنار پنجره همه شب جاي منه
چند ورق کاغذ ويه دونه قلم يارمنه
کاغذاي خط خطي
از کنار در باز پنجره مي پرند توي کوچه
سرحال از اينک آزاد شدند
نميدونن که اسير دل سنگ و باد شدند
ديگه بيداري شب عادتمه
همدم سکوت تنهايي من تيک تيک ساعتمه
حالا من موندم و يک دونه قلم
که اونم سياه شد از اسم قشنگ تو
دوستي
پرنده هاي قفسي عادت دارن به بي کسي
عمرشون بي هم نفس کز مي کنن کنج قفس
نمي دونن سفر چيه عاشق در بدر کيه
هر که بريزه شاهدونه فکر مي کنن خداشونه
يه عمره بي حبيبم به آسمون غريبم
اين همه نعمت اما هميشه بي نصيبم
تو آسمون نديدم خورشيد چه رنگي داره
قفس به اين بزرگي کاشکي پرنده بودم
سهمم نبود پريدن ولي پر شده بودم
دوستي