فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مزدستان ,غلامرضا

 

بيستم دي ماه سال 1343ه ش همزمان با ماه مبارک رمضان ـ در شهرستان فردوس چشم به جهان گشود. از همان کودکي صبور، مظلوم، هوشيار، خيلي مهربان، جذاب و با خدا بود . چهره روشني داشت. خوش سيما و خوش هيکل بود و به خاطر موهاي قشنگ و زردش به او مي گفتند: «کاکل زري».
به مادربزرگ نابينايش بسيار خدمت مي کرد. هر وقت که او آب مي خواست. غلامرضا اولين کسي بود که بلند مي شد و به او آب مي داد . تا وقتي که زنده بود بسيار کمکش مي کرد. هر روز که با او بيرون مي رفت ريگ هاي کوچک را از سر راه او برمي داشت که به پايش نخورد. از همان شش سالگي به مادربزرگش علاقه داشت و سفارش ميکرد که به او مهرباني کنند. ما تعجب مي کرديم که اين بچه چه طور عقلش مي کشد که به بزرگترهايش احترام بگذارد.
بچه اي آرام و ساکت بود. فعاليت هاي سودمند انجام مي داد. به خواهر و برادر بزرگ تر هرگز حرف زشت نمي زد. هر شب با مادرش سوره ي حمد و توحيد را مي خواند تا نماز را ياد بگيرد. پيش از بلوغ مرتب نماز مي خواند. در کودکي به مکتب خانه رفت تا قرآن را ياد بگيرد.
دوره ي ابتدايي را بين سال هاي 1355 ـ 1350 , دوره راهنمايي را در مدرسه ابوريحان بيروني و دوران متوسطه را در دبيرستان طالقاني شهرستان فردوس در رشته ي علوم تجربي به پايان رساند.
به پدر در کارهاي کشاورزي و بنايي کمک مي کرد و براي گوسفندان آذوقه مي برد. پدرش مي گويد: «او در تمام کارها به ما کمک مي کرد. يک روز ديدم صدايي مي آيد، متوجه شدم او چاه مي کند، بدون اين که کسي کمکش کند، مي خواست تا فاضلاب باغ را به آن چاه وصل کند.» از همان اول دبيرستان با کارهاي رژيم مخالف بود. از رژيم طاغوت ناراحت بود ومي گفت: «بچه هاي طبقه ي بالا بي سوادند و به زور پارتي آن ها بالا مي آيند، کسي به بچه هاي رعيت اعتنا ندارد، تحويلشان نمي گيرند.» از ژاندارم ها که مردم را اذيت مي کردند بسيار ناراحت بود.
قبل از انقلاب با برادر بزرگ خود به راهپيمايي مي رفت و در تظاهرات شرکت مي کرد.
نوارهاي امام را که از قم آورده بودند در زير خاک پنهان مي کرد، چون برادر بزرگش ـ که اعلاميه امام را پخش مي کرد ـ قبلاً دستگير شده بود.
اوقات فراغتش را در مسجد مي گذراند و گاهي ورزش مي کرد. به شنا علاقمند بود.
کتاب هاي مذهبي و کتاب شهيد دستغيب را مطالعه نمود. پيش از اخذ ديپلم و با شروع جنگ تحميلي به جبهه رفت. او معتقد بود که صدام بايد از بين برود .مي گفت: «اگر دشمن بر ما مسلط باشد زندگي بر ما حرام است.»
غلام حسين مزدستان ـ پدر شهيد ـ مي گويد: «وقتي به او گفتم: درس بخوان تا به دانشگاه بروي مي گفت: جنگ مقدم است بر دانشگاه.»
بيشتر وقتش را در بسيج مي گذراند. او با برادرش موسس پايگاه بسيج اسلاميه بود. محمد حسن مزدستان ـ برادر شهيد ـ مي گويد: «بهترين مشغوليت او در خلال تحصيل، جنگ، جبهه و بسيج بود.» دوران جواني شهيد مزدستان، همرزمان با تجاوز رژيم بعث عراق به ميهن اسلامي و شکل گيري شخصيت سياسي و معنوي او در سال هاي دفاع مقدس و بسيج بود.
او خالصانه در راه رضاي خدا، دفاع از دين و مملکت اسلامي پاي در چکمه گذاشت. او از همه بي ادعاتر و مخلص تر بود. تمام وجودش را در راه رضاي دوست «في سبيل الله» وقف کرده بود. دنيا را با تمام مظاهر فريبنده اش به دنيا داران واگذاشت.
غلام رضا مزدستان انساني نمونه بود آن گونه که در بهترين ايام عمر، از تحصيل، راحتي و همه ي امکانات مادي خويش در راه خدا گذشت و به وصال حق رسيد. انساني وارسته بود که در همه ي صحنه هاي سياسي و ديني حضور داشت. سرباز گمنام حضرت امام و مراد و مقتدايش ايشان بودند. مصداق بارز آيه ي «اشداعلي الفکار رحماء بينهم» به حساب مي آمد. در شرايط سخت جنگ، مشکل ترين مسئوليت ها را مي پذيرفت.»
عباس زال ـ يکي از همرزمان شهيد ـ مي گويد: «شهيد مزدستان در عمليات خيبر حضور داشت. عمليات بسيار حساس و خطرناک بود. او محکم و تا آخر کار ـ در عين حال که عراقي ها پاتک مي زدند ـ حضور داشت.»
دوره هاي آموزشي مختلفي از جمله: دوره ي هدايت آتش و دوره ي فرماندهي قبضه 106 ميلي متري را در واحد ادوات(ضد زره) تيپ 21 امام رضا (ع) گذرانده بود. شهيد مدتي در کردستان و همچنين در عمليات والفجر دو و عمليات بدر نيز شرکت داشت. تقريباً از عمليات خيبر به بعد در تمام عملياتي که تيپ 21 امام رضا (ع) فعال بود، حضور داشت. همچنين مسئوليت اطلاعات به عهده ي ايشان بود.
برادر شهيد مي گويد: «وقتي او قسمت اطلاعات ـ عمليات را انتخاب کرد، از او خواستم که به تشکيلات جهاد بيايد که در آن جا هم فن کار با دستگاه هاي مهندسي را ياد بگيرد و هم خدمت به جبهه است. او گفت: من رزمنده اي را به ياد دارم که روي سيم خاردار قرار گرفته بود تا ديگران از روي او بگذرند. او خاطره ي کساني که جان خود را فداي اسلام مي کردند يادآور مي شد واز اينکه در جايي غير از بطن جنگ باشد ,گريزان بود».
در پشت جبهه براي جذب نيرو فعاليت مي کرد و در جبهه مسئوليت هاي مهم به او واگذار مي شد. محمدرضا زال حسيني ـ دوست و همرزم شهيد ـ مي گويد: « از خصوصيات بارز او نماز شب بود. نماز شب او با نماز شب خيلي ها فرق داشت. نماز شبي که يکي ـ دو ساعت مانده به اذان صبح، در نيمه شب مي خواند. ما معمولاً نيم ساعت يا يک ساعت مانده به اذان صبح با صداي قرآن بلند مي شديم، مي ديديم که شهيد مزدستان از گوشه اي مي آيد و جانمازش به دستش است. او تا آن لحظه با خداي خويش خلوت کرده بود.»
محمد حميدي مي گويد: « خدا را شاهد مي گيرم در مدتي که با او آشنا بودم در جبهه و غيره، حتي يک شب نماز شب او ترک نشد. آن هم چه نماز شبي! دو ساعت به اذان صبح بلند مي شد و آن چنان گريه مي کرد و به پهناي صورت اشک مي ريخت که انسان متحير مي ماند. در مدت 25 روز عمليات بدر در درون قايق، در پيشروي، در عقب نشيني، در محاصره ي نيروهاي عراقي و در قلب پاسگاه هاي آبي «ترابه» يک شب نماز شبش ترک نشد، به طوري که بعد از عمليات آثار پيچ و مهره هاي کف قايق، روي ساق هاي پايش نمايان بود. از مهم ترين صفات ممتاز شهيد، همين نماز شب و تهجد اين عارف با الله بود.» علي ادريسي مي گويد: «در سنگرهاي تنگ و تاريک يا جاهايي که مزاحم کسي نشود و در هواي بيرون و سرد، خيلي وقت ها که براي خوردن آب بيدار مي شديم، مي ديديم او بيرون و در هواي سرد مشغول گريه و زاري است و نماز مي خواند.»
پدر شهيد مي گويد: « يک شب از جبهه برگشته بود. خواب بودم که ناگهان متوجه شدم چراغ اتاقش روشن است. خواستم بروم و چراغ را خاموش کنم، ديدم او نماز شب مي خواند، آهسته برگشتم و پيش خودم و خدا خجالت کشيدم که من مرد 70 ساله خوابيده ام و اين جوان نماز شب مي خواند.»
شهيد از بي تقوايي، بي نظمي، ترسو بودن، و غيبت کردن بيزار بود. او به ماديات توجهي نداشت. براي گرفتن موتور ثبت نام کرده بود و قرار بود آن را تحويل بگيرد. با توجه به اين که پول آن را داده بود، براي تحويل موتور نرفت، او فکر ماديات را نمي کرد.
محمدرضا زال حسيني مي گويد: «بعد از شهادت او فهميديم که پاسدار رسمي است. چون هيچ وقت در لباس سپاه نبود. به خاطر اين که نمي خواست بين بسيجي ها برتري داشته باشد. هميشه با لباس بسيجي بود. رابطه او کاملاً انساني و اسلامي بود. کسي که يک مرتبه با او برخورد مي کرد، مجذوب رفتار، گفتار، صداقت و پاکي او مي شد، هميشه در بين نيروها ممتاز بود."
يکي ديگر از همرزمان شهيد مي گويد: «هميشه با زيردستان مهربان بود. با علاقه و پشتکار در يکي از ارتفاعات با زحمت زياد سنگري ساخته بود که هر روز براي سر زدن و ديده باني به آن جا مي رفت. به طوري که دوستان شهيد اين موقعيت را « موقعيت شهيد مزدستان، لقب دادند.»
قبل از شهادت ايشان، يکي از دوستانشان نقل مي کنند: «در عمليات کربلاي 5 به جمعي از تانک هاي عراقي برخوردند که قبلاً پيش بيني نکرده بودند. با توجه به اين شهيد براي اين که روحيه ي افراد را بالا ببرد و موضوع حضور دسته ي تانک را کم اهميت جلوه دهد، مي گويد: اين تانک ها سوخته اند. يکي از بسيجيان سوال مي کند، اگر سوخته اند، پس چرا رديفند؟ شهيد آر.پي.جي را مي گيرد و مي گويد: ما الان رديفشان را بر هم مي زنيم. و با اقدامي که مي کند، موفق مي شود مانع را از سرراهشان بردارد.»
او هميشه شب به جبهه مي رفت و شب از آن جا برمي گشت. معتقد بود به خاطر آن کسي که مي رويم، بايد شب رفت و شب برگشت. دوست داشت گمنام باشد.
پدر شهيد مي گويد: «وقتي به او مي گفتيم چه قدر به جبهه مي روي؟ مي گفت: وظيفه ي شرعي من است که به جبهه بروم. تا وقتي که امام دستور بدهد و جنگ باشد ما در جبهه هستيم.
همرزم شهيد ـ حبيب الله خليل اول ـ مي گويد: «وقتي به او مي گفتم: درس واجب تر است و شما هم سهم خودت را رفته اي. مي گفت: رفتن به جبهه واجب کفايي است. هنوز کسي به ما نيامده بگويد: آقا اگر شما نرويد، مشکلي ايجاد نمي شود. ما براساس تکليف که ولايت براي ما معين کرده است، انجام وظيفه مي کنيم.
محمد مصباحي ـ يکي از همرزمان شهيد ـ نقل مي کند: «در عمليات کربلاي 5 طي يک حمله ي سريع و غافل کننده، ضربه ي محکمي توسط نيروهاي خودي به دشمن زده شد. ما تعدادي از برادران را فرستاديم تا مهمات بياورند. در دفعه ي دوم که ايشان را فرستاديم، تير خورد و مجروح شد. با اين حال خودش اصرار داشت همراه بچه ها برود. دستش را گرفته بود و با حالت مجروحيت اطاعت کرد و با برادرهاي بسيجي رفت.
حبيب الله خليل اول همچنين مي گويد: «در خاک عراق بود که فرمانده هان به شهادت رسيدند. نيروها روحيه شان را از دست دادند. شهيد بلافاصله استخاره کرد و گفت: ما اين کار را انجام مي دهيم. تا پخته شويم، مزد اين کار با ماست.»
پدر شهيد به نقل از يکي از همرزمان ـ به نام فريدون ـ مي گويد: «شهيد مزدستان يک بار آن قدر گلوله شليک کرد که اسلحه اش ذوب شد اما اين پسر شما دست از تيراندازي نکشيد، در حالي که بازويش تير خورده بود.»
او در جبهه از قسمت شانه و زانو مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود و قرار بود تحت عمل جراحي قرار بگيرد که دوباره به جبهه برود. زماني که پايش ترکش خورده بود سياه و کبود بود. دوازده روز در منزل استراحت مي کرد. وقتي که والدينش از او سوال کردند: «چرا پايت باند پيچي است؟ گفت: «زخم کوچولويي است.»
عباس زال ـ همرزم شهيد ـ نقل مي کند: « در کردستان در ارتفاعات پر برف حرکت مي کرديم که پاي شهيد ليز خورد و به پايين دره افتاد. در حالي که اميدي به زنده ماندن او نداشتيم، متوجه شديم هنگام سقوط به دره ـ که 8 ـ 7 متر ارتفاع داشت ـ روي برف ها چند بار مي غلتد و تونل مانندي در برف باز مي شود که هيچ آسيبي به او نمي رسد و دوباره به همرزمانش مي پيوندد.
علي ادريسي خاطره اي از او نقل مي کند: «در جاده ي خندق قبضه اي داشتيم. بي ـ سيم ـ چي گلوله مي خواست، ما پا مي شديم و براي او گلوله مي آورديم. يک روز شهيد مزدستان گفت: سعي کن فلاني و فلاني پاي قبضه نيايند، حالا که خط شلوع نيست. ما چيزي نگفتيم. مرتبه ي ديگر نيز ديده بان گلوله خواست. همه آماده باش بوديم. شهيد گفت: آن ها را که نام بردم، نيايند. گفتم: آن ها که مسلط هستند. گفت: نمي گويم مسلط نيستند. آن ها زن و بچه دارند ولي ما زن و بچه نداريم و خاطر جمع هستيم.»
غلامرضا مزدستان در دفتر خاطرات خود، ملاقات با امام را يک موضوع وصف نشدني مي داند. او به آرزوي خود ـ که ديدن امام بود ـ رسيد و در جماران با امام خود بيعت کرد. 42
غلامرضا ياور، سرباز، مقلد و مريد امام بود. هر حرکت حزبي و گروهي را که مطابق با انديشه هاي امام بود، حمايت مي کرد.
مسئوليت اطلاعات ـ عمليات تيپ 21 امام رضا (ع) آخرين سمت شهيد بود.
غلامرضا نه تنها با همشهريان ـ بلکه با تمام افرادي که او را مي شناختند مهربان بود. با وجودي که مسئول بود، جلوي ماشين نمي نشست و خيلي متواضع بود.
يکي از همرزمان شهيد ـ به نام محمد حميدي ـ در رابطه با دوران قبل از شهادت شهيد مي گويد: «او از پذيرش قطعنامه همچون آتش مي سوخت. هر لحظه با کوبيدن دستان مردانه اش برهم اظهار ناراحتي مي کرد. گاهي اشک مي ريخت و طاقت و قرار نداشت. از بسته شدن باب شهادت نگران بود. ولي گويا با چشمان تيز بين خود مسير شهادت را يافته بود. هنگامي که به او گفته شد: آقا رضاف باب شهادت با قبول قطعنامه از سوي امام بسته شد. گفته بود: هنوز يک روزنه ي ديگر باز است. آن همان روزنه اي بود که خودش با محاسن خونين به لقاء الله پيوست.»
غلامرضا مزدستان در غروب روز عرفه ي سال 1367ـ با عشقي که به آقا امام حسين (ع) داشت ـ در جاده ي آبادان بر اثر سقوط ماشين به پرتگاه به درجه ي رفيع شهادت نايل گرديد.
پيکر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت اکبر فردوس دفن گرديد.
آقاي حبيب الله خليل اول در مورد خوابش بعد از شهادت شهيد مزدستان مي گويد: « حدود سال 1367 بود که شهيد را در خواب ديدم. شهيد گفت: از دنيا بگو. ما هم گفتيم. ايشان صحبت کرد و گفت: حساب پس دادن خيلي سخت است. خوب شد که همين مهر شهادت را روي پرونده ي ما زدند. چون ما در حديث داريم که شهيد با اولين قطره ي خوني که از او ريخته مي شود، گناهانش پاک و بدون حساب و کتاب وارد بهشت مي شود.
مادر شهيد نقل مي کند: «يک روز ماشين برادر بزرگ شهيد را دزد برده بود. برادرش خواب مي بيند که شهيد وارد خانه مي شود. بعد از دست دادن و بغل کردن يکديگر، به شهيد گفته بود: کمکم کن. صبح که بيدار شد، بسيار آرام بود و قلبش محکم چون شهيد در خواب قلبش را به روي قلب او گذاشته بود. و طولي نکشيد که ماشين پيدا شد.»
شهيد در وصيت نامه ي خود مي گويد: «خدايا، تو را شکر مي کنم که توفيق شرکت در اين جهاد مقدس را به من ـ اين بنده ي ذليل و گنهکار ـ عطا فرمودي و از لطف بي پايانت، مرگ در راهت را بر من ارزاني داشتي.
خدايا، آمرزش را مي خواهم و با عشق به تو و با تمام وجود تا آخرين قطره ي خون، از اسلام و انقلاب اسلامي دفاع مي کنم. باشد که انشاءالله توانسته باشم خدمتي هر چند ناچيز براي رضاي تو انجام دهم.
و به برادران عزيز توصيه مي کند: «امام امت، اين اسوه ي حسنه ي اخلاص و تقوي را ياري کنيد و هميشه دعاگوي وجود شريفش باشيد. نمازهاي جمعه و جماعت را هرچه با شکوه تر برپا کنيد که سبب نااميدي دشمنان اسلام و انقلاب اسلامي است.»
همچنين به پدر و مادر خود مي گويد: «از شما مي خواهم صبور و مقاوم باشيد، که خداوند با صابران است. خداوند ان شاءالله پاداش شما را خواهد داد. خدا را شکر کنيد که اين توفيق بزرگ را داشته ايد که فرزند خود را براي رضاي او به جبهه فرستاديد. خداوند امانتش را از دست شما گرفت. مگر نه اين است که ما همه از خدا هستيم و به سوي او برمي گرديم و بازگشت همه به سوي اوست.»
منبع: "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386


وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولئك هم الفائزون
آنانكه ايمان آوردند و از وطن هجرت گزيدند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد كردند مقام بلندى است و آنان بالخصوص رستگاران و سعادتمندان هر دو عالمند .
قرآن کريم
با سلام و درود فــــــــراوان به پيشــــــگاه ولى عصـــــر (عج) و نائب بر حقش خمينى روح الله و درود و سلام فــــــراوان به ارواح مطهر شهـــــــداى اسلام و سلام و درود بى پايان به خـــــــانواده هاى معظم شهداء ، اســــــراء ، مفقودين ، معلولين و رزمندگان هميشـــه پيروز اسلام .
خدايا ! تو را شكر ميكنم توفيق شركت در اين جهاد مقدس را به من ، اين بنده ذليل و گنهكار عطا فرمودى و از لطف بى پايانت مرگ در راهت را بر من ارزانى داشتى .
تو را شكر ميكنم كه در زمان و مكانى واقع شده ام ، كه جز ياد تو و نام تو نيست و هر چه هست براى رضاى توست . خدايا تو را به عزت و جلالت از اين بنده خطاكار درگذر و به لطف كرمت گناهانم را ببخش .
خدايا آمرزش را ميخواهم و با عشق به تو و با تمام وجود تا آخرين قطره خون از اسلام و انقلاب اسلامى دفاع ميكنم ، باشد كه انشاء ا... توانسته باشم خدمتى هر چند ناچيز براى رضاى تو انجام دهم .
اكنون جان بركفان حزب ا... را در حال حركت بسوى ، معبود مى بينم و لحظه هاى آزمايش و امتحان الهى را احساس ميكنم . چند كلمه اى را بعنوان يادآورى خدمت برادران عزيز عرض ميكنم هر چند لايق نيستم و نتوانستم تابحال آنگونه كه بايد ، باشم .
برادران عزيز و اى كسانيكه اميد اسلام و انقلاب اسلامى به شماست ، از دعا و استغفار فراموش نكنيد و در اعمال و رفتار خود بسيار دقيق شويد و تقواى خدا را پيشه كنيد .
امام امت اين اسوه حسنه اخلاص و تقوا را يارى كنيد و هميشه دعاگوى وجود شريفش باشيد .
نمازهاى جمعه و جماعت را هر چه باشكوهتر برپا كنيد كه سبب نا اميدى دشمنان اسلام و انقلاب اسلامى است . امروز كلام امام امت حجت است . براى همه ما ، ببينيم وظيفه انسانى و ايمانى ما در مقابل خونهاى پاك بهترين و شايسته ترين فرزندان اين ملت خداجو كه هر روز از گلستان اين كشـــــور پرپر مى شوند چيست ؟ سعى كنيم وظيفه فردى خود را به ميزان تعهدى كه نسبت به اسلام و انقلاب اسلامى داريم بخوبى انجام دهيم .
برادران عزيزم نكند خداى نكرده در حال بى تفاوتى و بى خبرى در رختخواب و بستر ذلت و خوارى بميريم كه حسين (ع) و ياران باوفايش در ميدان نبرد با كفر و الحاد به شهادت رسيدند .
و شمـــــــــا پدر و مــــــادر مهربانم ، دستهاى شمــــــا را از راه دور مى بوسم . از اينكه نتوانستم فرزند لايقى تا بحـــــال براى شمـــــا باشم و زحماتى را كه براى كشيده ايد جبران كنم معذرت مى خواهم . اميدوارم كه به بزرگوارى خود از خطاهايم بگذريد كه يقينا اگر شما مــــــرا نبخشيد خداوند نيز نخواهد بخشيد . از شمـــــــا مى خواهم صبور و مقــــــاوم باشيد كــــــه خـــــداوند با صابران است. خــــــداوند انشاء الله پاداش شمـــــا را خواهد داد . خدا را شكر كنيد كه اين توفيق بزرگ را داشتيد كه فرزند خود را براى رضاى او به جبهه فرستاديد . خداوند امانتش را از دست شما گرفت .
مگر نه اين است كــــه مــــــا همــــــه از خــــــدا هستيم و بــه سوى او برمى گرديم و بازگشت همه ما به دست اوست . پس چه بهتر كه با علاقه در راه او و براى او باشد .
بار ديگر از شما طلب بخشش و مغفرت دارم . و سلامت و سعادت و عزت شما را از خداوند متعال ميخواهم .
و شما برادران و خواهر بسيار خوبم مرا ببخشيد كه نتوانستم زحمات شما را جبران كنم اميدوارم كه خداوند به همه شما صبر و استقامت و به ما توفيق مقاومت و خدمت خالصانه و در نهايت شهادت عاشقانه در راهش عنايت فرمايد ، عاقبت همه ما را ختم بخير نمايد . ملتمس دعاى خير همه شما ميباشم و از همه برادران و خواهران گرامى التماس دعا دارم .
22 روز روزه قضا دارم كه فرصت گرفتن ان را نداشتم از پدر و مادر گراميم ميخواهم كه قضاى آن را بدهند . تاريخ 20/10/65 غلامرضا مزدستان




خاطرات
فاطمه شاه محمدي :
روزي كه غلامرضا مي خواست متولد شود من از صبح تا غروب مشغول قالي بافي بودم . بعد از اينكه افطاري را حاضر كردم او را به صورت طبيعي به دنيا آوردم و اسمش را غلامرضا گذاشتيم .‌

غلامحسين مزدستان :
يك شب ، در نيمه هاي شب از خواب بيدار شدم ديدم چراغ اتاق غلامرضا روشن است با خودم گفتم : حتما خوابيده يادش رفته كه برق اتاقش را خاموش كند . به همين دليل رفتم كه برق را خاموش كنم كه بيش از اين اسراف نشود . وقتي خواستم كليد برق را بزنم تا چراغ خاموش شود ديدم غلامرضا در حال خواندن نماز شب است . در آن لحظه خيلي متأثر شدم كه چرا من كه پدر او هستم بايد بخوابم و او در اين ساعت از شب مشغول راز و نياز با خداوند است .

فاطمه شاه محمدي :
مادر ذبيح يك شب خواب ديده بود كه غلامرضا سر تا پا سياه پوش است و با ساكي در دست آمده است . مادر ذبيح وقتي غلامرضا را با اين اوضاع واحوال مي بيند مي پرسد چرا سياه پوشيدي ؟غلامرضا گفته بود: ما بايد سياه پوش باشيم . مادر ذبيح صبح كه از خواب بيدار ميشود مي بيند كه تلويزيون خبر فوت امام را دارد اعلام مي كند.

فاطمه شاه محمدي:
يك شب مادر غلامرضا در خواب ديده بود غلامرضا در حالي كه پاكتي در دست دارد آمده است . مادر ذبيح گفته بود آقا غلامرضا ، چرا اينقدر عجله داري مگر خبري شده ؟ غلامرضا گفته بود مادرم مريض است و دارم اين داروها را برايش مي برم . به همين دليل عجله دارم . صبح روز بعد كه مادر ذبيح به ديدنم آمد متوجه شد كه از روزقبل من مريض بوده ام .

غلامحسين مزدستان :
يك روز همسايه مان به درب خانه ما آمد و گفت: اين سرو صدايي كه از داخل باغ شما مي آيد مربوط به چيست؟ وقتي نگاه كرديم ديديم غلامرضا بدون اينكه ما از قبل چيزي به او گفته باشيم در جلوي باغ مشغول كندن چاه فاضلاب است.

فاطمه شاه محمدي:
غلامرضا خاطره اي را براي ما اين چنين نقل كرد: يك روز در جريان در گيري با دشمن ارتباطمان با نيروي عقبه قطع شد به نحوي كه 7 نفرمان در محاصرة دشمن قرار گرفتيم. لذا به خاطر اين كه از ديد دشمن دور بمانيم به داخل يك غاررفتيم و مدت يك هفته را در آن جا بدون آب و غذا سپري كرديم. روز هفتم يكي از نيروهاي ما بخاطر شدت گرسنه گي و تشنگي از محلي كه پناه گرفته بوديم خارج شد و گفت: من از اينجا مي روم هر چند كه منجر به شهادت يا اسارت من منتهي شود. بعد از اين او رفت. ديگر ما او را نديديم و از سر نوشت او هم بي اطلاع بوديم اگر چه شب همان روز عملياتي توسط نيرو هاي خودي انجام شد وما نجات پيدا كرديم.

علي ادريس:
يك روز در حمام كه بوديم به غلامرضا گفتم : دستت چه شده است ؟ گفت: چيزي نشده بعد كه خوب توجه كردم ديدم كه دست وي تير خورده و درد شديدي دارد اما غلامرضا به هيچ وجه به روي خودش نمي آورد .



آثار باقي مانده از شهيد
مدتي بود كه در پي فرصتي بودم تا بر بالين يكي از بهترين دوستانم حاضر شوم و بار ديگر از نزديك و پس از چندين ماه دوري حرف دلش را بشنوم و از سخنان شيرينش لذت ببرم. در پي ملاقات با امام امت فرصتي پيش آمد و بر آن شديم كه با يكي از دوستان كه به شدت مشتاق ملاقات او بودند عازم تبريز شديم. حدود ساعت 5/15 روز 28 /11/65 بود كه واگن هاي قطار به حركت در آمد. در طول راه آنچه ذهنم را به خود مشغول داشت خاطراتي بود كه همچون فيلمي بر پرده سينما در ذهنم مي گذشت، چون سالها بود كه او را مي شناختم، از دوران تحصيل در راهنمايي اصلا" با هم مانوس بوديم. به هم انس گرفته بوديم، به هم عادت كرده بوديم. بي پرده حرفهايمان را مي گفتيم و مي شنيديم. چندين بار با هم به جبهه آمده بوديم و در يك سنگر ماهها زندگي كرده بوديم. خاطرات چه بسيار تلخ و شيرين داشتيم چه بسيار شبها كه تا نيمه هاي شب در خانه اش به صحبت مي نشستيم. چه كارها و تلاشهايي، چه ايثار و فداكاريهايي، چه عشق و علاقه و ذوقي كه از او بياد داشتيم و اكنون او را در يكي از دور دست ترين شهرها يعني در تبريز يكي از شهرهاي استان آذربايجان شرقي بر روي تخت در بيمارستان شهدا مي جستيم. از زبان ياران هم سنگرش شنيده بودم كه در هنگام صدمه ديدنش همراهانش را به مقاومت و كار بيشتر، به جاي ناله و فرياد مي خوانده است. ساعت 9 بود كه در ايستگاه راه آهن تبريز پياده شديم و بسوي بيمارستان حركت كرديم فاصله نسبتا" زيادي بود. دلم مي خواست ماشين پرواز كند و زودتر ما را برساند. پس از مدتي تاكسي در مقابل بيمارستان شهدا تبريز ترمز كرد، ولي هنوز چند صد متري پياده روي داشت. اشتياق ملاقات بيش از اندازه بود. در بين راه مجروحان را بر روي تخت با اندامهاي نحيف و چهره هاي رنگ پريده بارها نظاره كردم. به سرعت وارد محوطه بيمارستان و بعد از آن به سالن استراحت مجروحان جنگي و سپس به سويي بخش يك حركت كرديم. نگاهمان از تابلوهاي راهنماي سالن ها و راهها و جلو اتاقها گرفته نمي شد. در يك لحظه خود را جلو خانم پرستاري كه روي صندلي جلوي بخش نشسته بود و يك دستگاه تلفن روميزي هم كنار دستش بود ديدم. پس از عرض سلام و سئوال و جواب از همديگر، ايشان يكي از دفترهايي را كه جلويش بود برداشت و به آرامي شروع به ورق زدن آن كرد در حالي كه ضربان قلبم شديد شده بود و علتش هم انتظار و اضطرابي بود كه به خاطر ديدن علي داشتم و ساعتها به او فكر مي كردم و بارها هم لحظان ملاقات را در ذهنم تصور مي كردم و انگار لبخند رضايتش را بر چهره بشاشش مي ديدم و خودم را در كنار تختش تجسم مي كردم و دستش را به آرامي مي فشردم چون مي دانستم كه صحبتهاي ناگفته فراوان دارد و اين را به خوبي و با تمام وجود حس مي كردم كه در اين مدت بستري بودن بر او چه گذشته است. چه انتظارها كه نكشيده و چه روزها كه تحمل نكرده و اكنون كه خود را در كنار تختش مي ديدم دقيقا" نشاط و شاديش را مي ديدم و لذت مي بردم. همچنان نگاهم به دفتر اسامي مجروحين بود و خانم پرستار در جستجوي نام و نشانش، خود را براي احوالپرسي و پرس و جو آماده مي كردم و سئوالهايي را آماده كرده و بي صبرانه منتظر مطرح كردنش بودم. درحالي كه غرق در اين افكار بودم صداي خانم پرستار مرا تكان داد. گويي كه ظرف آب سردي را بر سرم ريخت. احساس عجيبي داشتم. نااميدي و شادي در هم آميخته بود. شادي از اينكه دوستي فداكار و دلسوز بر بالينش نازل شده و پرده غم و تنهاييش را دريده بود و نويد پيروزي و اميدواري و محبت را به ارمغانش آورده بود و يقينا" اشك شوق و شادي را بر گونه هاي علي جاري كرده و قلبش را شاد و از تنهايي و غريبي آزادش كرده بود. بله، پس از پايان ماموريتش قبل از اينكه به خانه برود يكسره به سراغ علي رفته و اين اوج محبت و ايثار دوست همراهم را مي ديدم و از خودم خجالت مي كشيدم. به راستي كه در زمان گرفتاري اگر به فرياد دوستي رسيدي، دوست هستي. به يكباره خانم پرستار رشته افكارم را پاره كرد و گفت كه يكي از دوستان ايشان پس از به عهده گرفتن مسئوليت انتقال و رضايت شخصي خود و مجروح كه امضايش در دفتر محفوظ است مقدمات كار را فراهم كرده و در تاريخ 27 / 11/65 درست دو روز پيش به شهر مقدس مشهد رفتند. سپس تصميم گرفتيم كه به ديدن هم اتاقي هاي علي برويم. وقتي وارد اتاق شديم متوجه شديم كه اكثر مجروحان داخل اتاق در اثر، بمباران خود شهر تبريز بودند به جز چند نفر برادر بسيجي كه از مجروحان جنگي بودند. در بين اين برادران بسيجي، يك برادر بسيجي دلباخته و سرتا پا عشق و خلوص به نام شكرا... رضايي كه در جريان عمليات كربلاي 5 يك پايش را از دست داده بود اما پاي ديگرش را تكان مي داد و مي گفت: پايم زودتر از من به بهشت رفته است. در ادامه از نحوه مجروحيتش و چگونگي قطع شدن پايش گفت كه در جلوي خودم شاهد جان دادن پاي قطع شده ام بودم. بعد هم سخنان علي را تكرار مي كرد و مي خنديد در اين هنگام خانم پرستاري كه همچون پروانه اي بر گرد شمع فروزان مي چرخيد و از ابتدا به سخنان اين برادر گوش مي داد همراه با لبخندي گفت: همان برادري كه آژير آمبولانس مي كشيد(منظور علي) را مي گوييد. مثل اين كه آژير آمبولانس نشاني خوبي از علي بود به هرحال پس از شنيدن صحبتهاي آنان چند عدد سيب را كه از بيت امام به عنوان تبرك براي علي آورده بوديم تقديمشان كرديم. پس از خداحافظي از آنان به اتفاق همان دوست راهي اهواز شديم.

بعد از اينكه نماز ظهر را در مسجد پنچ طبقه خوانديم و نهار را صرف كرديم براي استراحت به همراه يكي از برادران به بالكن يكي از اطاقهاي طبقه سوم كه هنوز مقداري آفتاب داشت رفته بوديم كه صداي آرام ولي با عجله برادران ما را از خواب پراند. بلي، برنامه ديدار امام بود كه همه را به وجد آورده بود و بي تابشان كرده بود. پس از آماده شدن حدود ساعت 3:30 الي 4 بعد از ظهر در تاريخ 27/ 11 /65 بسوي نقطه اميد رزمندگان و امت حزب الله حركت كرديم. در طول مسير آن چيزي که مرا همواره به خودم مشغول داشت تصور وترسيم لحظه ديدار با امام بود و بس. حدود ساعت 9 صبح بود كه در محدودة جماران از اتوبوسها پياده شديم. ستونهاي بچه هاي بسيج در خيابان موج مي زد و عمق عشق و علاقه شان و نشاط در چهره هاي نوراني شان جلوه گر بود هوا كاملاُ ابري بود و گاهگاهي برف شروع به باريدن مي كرد. ولي با وجود بارش برف و هواي نسبتاً سرد، لبخند شادي و رضايت، لحظه اي از چهره هاي بشاش ياوران حقيقي امام و عاشقان بي تاب جد بزرگوارش كنده نمي شد. هر چند عشق ملاقات معشوق، عاشقان دلباخته را وسوسه به سبقت از يكديگر مي كرد و سعي هر يك در رسيدن زودتر از ديگر مشكلاتي را بدنبال داشت. در حاليكه داخل حسينيه جماران سرريز از عشق و انتظار بود انبوه رزمندگان كه اكثراً در عمليات پيروزمند كربلاي 5 شركت فعال داشتند همچون موج را به هر طرف مي كشيد و تمام سعي و كوششم در اين ميان اين بود كه روبروي در ورودي بيت امام قرار بگيرم كه تا حدودي موفق شدم. صداي تكبير و صلوات بر محمد و آل محمد، حسينيه را مي لرزاند و براي مشاهده اين آيت بزرگ الهي همه ثانيه شماري مي كرديم. قلبم به شماره افتاده بود. گاهي صداي ضربان قلبم را مي شنيدم. زمان به كندي مي گذشت. گويي تمام قدرت و توانم در چشمانم خلاصه شده بود. گويي اين نور خدا را، از پشت ديوار مي ديدم و چندين بار در اين لحظه ها انتظار ورود امام را به صورتهاي گوناگون تصور مي كردم. احساس خاصي داشتم، كم كم لحظه موعود فرا مي رسيد درب كشويي به آرامي عقب كشيده شد. سكوت مطلق بر حسينيه حاكم شد و آرام آرام چهرة نوراني امام خميني رحمت اله عليه هويدا شد و به ناگاه حسينيه غرق در نور و صفا و نشاط شد و بوي عطر بر فضاي حسينيه سايه افكند. اين همه شور و هيجان، اين همه عشق و علاقه، اين همه شادي و نشاط و وجود مبارك امام در مقابل ديدگان و طنين فرياد الله اكبر و صوات بر محمد وآل محمد صحنه اي وصف ناشدني بود و امام با قامتي استوار چهره اي شاداب و مملو از محبت و مهرباني به آرامي به موج احساسات دلباختگانش دادن دست و نگاهي با نفوذ و پر معنيش پاسخ مي گفت: گويي كه تمام اين حوادث و اين همه تبادل احساسات را به خواب مي ديديم. ولي اين دقايق خيلي سريع گذشت و رزمندگان با دعاي خير به جانش و دادن شعارهاي آتشين كه از اعماق قلبشان مي جوشيد امام را بدرقه كردند. ولي خاطره اين ملاقات تا زنده هستم در خاطرم زنده و تازه است و تصويري را كه از امام به چشم ديدم با هيچ عكس و پوستري اگر چه فيلمي بر صحنه تلويزيون باشد قابل قياس نمي دانم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 245
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,780 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,472 نفر
بازدید این ماه : 6,115 نفر
بازدید ماه قبل : 8,655 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک