فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

رضائي‌ ,صفرعلي‌

 

سال 1338 ه ش در روستای نوگیدر در شهرستان بیرجند، پا به عرصه گیتی نهاد. تحصیلات ابتدایی را در همان روستا به پایان رساند و سپس برای ادامه تحصیل به بیرجند رفت.
روزهای پایانی تحصیلات دبیرستانی او، با روزهای پر التهاب انقلاب اسلامی همزمان شد. صفرعلی نیز مخالفت خود را با رژیم اعلام می نمود و در راهپیمایی ها و تظاهرات مردمی شرکت می کرد.
با پیروزی انقلاب اسلامی، صفرعلی که در رشته فرهنگ و ادب دیپلم گرفته بود، عازم خدمت سربازی شد. او تمام دوره سربازی خود را در «نقده» گذراند و با اتمام این دوران، به عضویت سپاه انقلاب اسلامی درآمد. چندی بعد ازدواج کرد و یک ماه پس از تولد اولین فرزندش، راهی جبهه شد.
او در مدت حضور طولانی و پربار خود در جبهه، در عملیات های متعددی شرکت کرد. والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر 9 و کربلای پنج، از مهم ترین عملیات هایی به شمار می روند که او در آن ها شرکت داشت.
در عملیات والفجر 9 بود که از ناحیه دست چپ و پشت به شدت مجروح شد و این جراحات مدتی او را در بیمارستان بستری کرد. اما هنوز به طور کامل بهبود نیافته بود که دوباره روانه جبهه شد.
او به مدت نه ماه مسئولیت بسیج عشایر مرز بیرجند را به عهده داشت و در این دوران خدمات ارزنده ای را به عشایر ارائه کرد. او که همواره سختی ها و مشکلات را صبورانه پشت سر می گذاشت از انجام هیچ خدمتی دریغ نمی کرد. این رفتار او باعث شده بود که عشایر علاقۀ زیادی به او پیدا کنند.
شش ماه حضور در منطقۀ خوسف و یک ماه و نیم خدمت در معدن «قلعه زری» و فعالیت به عنوان مسئول و معاون بسیج این نواحی، از دیگر فعالیتهای اوست.
با این که بیشتر اوقات از خانه و خانواده اش دور بود، سعی می کرد که همسر و فرزندانش را از خود راضی نگه دارد. او همسری دلسوز و پدری مهربان بود. لحظه ای از یاد خانواده اش غافل نمی شد.
حالا دیگر قریب هشت سال از شروع جنگ تحمیلی می گذشت و صفرعلی که با گذر زمان بسیاری از دوستان و همرزمانش را از دست داده بود در آرزوی پیوستن به آن ها لحظه شماری می کرد.
وقتی خبر پذیرش قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل به گوشش رسید بی تاب شد و در اندوه عقب ماندن از قافله یارانش گریست. اما این آخر راه نبود. چندی نگذشت که منافقین وطن فروش با طمع خام نفوذ به میهن، از مرزهای غربی، وارد کشور شدند. عملیات مرصاد آغاز شد و صفرعلی نیز در این عملیات شرکت کرد و مردانه جنگید و در همین عملیات بود که به آرزوی دیرینه اش رسید و به حق پیوست.
صفرعلی رضایی پس از هشت سال خدمت و دفاع، به تاریخ 6/5/1367 در تپه های حسن آباد اسلام آباد غرب به دست منافقین و مزدوران ضدوطن، هدف رگبار مسلسل قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر پاکش را در گلزار شهدای بیرجند به خاک سپردند.
منبع:بحربی ساحل،نوشته ی فهیمه محمدزاده، نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران و23000شهید خراسان،مشهد-1381



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
«ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیا عند ربهم یرزقون»
به آنهایی که در راه خدا کشته می شوند، مرده نگویید. بلکه آنها زنده هستند و در نزد خدای خود روزی می خورند. قرآن کریم
با سلام به امام زمان (عج) و نائب به حقش فرماندۀ کل قوا، رهبر کبیر انقلاب و با درود به پاک و مطهر شهدای راه اسلام به ویژه سالار شهیدان، حضرت سیدالشهداء و سلام فراوان بر امت شهید پرور به ویژه خانواده های معظم شهدا.
پیکار علیه ظالمان پیشۀ ماست
اندر ره دوست مردان اندیشۀ ماست
هرگز ندهیم تن به ذلت هرگز
در خون زلال کربلا ریشۀ ماست
سلام بر حسین (ع) و سلام بر یاران باوفایش و سلام فراوان به رهروان راه اسلام در کربلای ایران.
در شروع وصیت نامه ام لازم می بینم که هدفم را از توفیق شرکت در جبهه های حق علیه باطل عنوان کنم و بعد به مسائل دیگر بپردازم.
هر مسلمان واقعی که کتاب آسمانی اش قرآن و رهبرش پیامبر خاتم حضرت محمد (ص) باشد، باید بر خود وظیفۀ شرعی بداند که دستورات اسلام را تا پایان جان اجرا نماید. یکی از آیات قرآن، آیۀ مهم و سرنوشت ساز جامعۀ مسلمین «وقاتلو هم حتی لاتکون فتنه» است که وظیفۀ مسلمانان را در مقابله با کفار، به خوبی روشن می کند. از طرفی دیگر در زمانی که امام زمان (عج) غایب هستند، برماست که مصداق َآیۀ شریفۀ «یا ایها الذین آمنوا اطیعوالله و اطیعواالرسول واولی الامر منکم» باشیم و توجه بیشتری کنیم و بیانات روح بخش رهبر کبیر انقلاب این نائب بر حق امام زمان را یک حکم و فتوای شرعی دانسته و مطیع دستورات و فرامین این مرجع تقلید عالی قدر باشیم. خدا می داند که هدف همۀ شهدا، شعار عملی «هیهات من الذله» امام حسین (ع) است. یعنی دفاع از حق مظلوم و علیه ظالم جنگیدن و تن به ذلت و خواری ندادن.
امروز ما در حال دفاع از اسلام و نوامیس و حیثیت و شرف خودمان هستیم و تا هر موقع که اسلام و رهبر صلاح بدانند، بر مبارزه ی بی امان خود ادامه خواهیم داد، حتی به قول رهبرمان اگر در ایران یک خانه بماند و در آن خانه، یک نفر باشد. پس در نتیجه ما برای تداوم قیام خونین کربلا، تا پیروزی نهایی حق بر باطل این راه را ادامه خواهیم داد.
ای برادران عزیز! امروز اسلام در مقابل تمامی کفر ایستاده است. یک طرف لشگر حسین است و یک طرف لشگر یزید و هنوز فریاد «هل من ناصر ینصرنی» حسینِ زهرا بلند است و از شما برای یاری دین خدا و حفظ مملکت حسین یاری می خواهد. پس به پا خیزید و با توکل به خدا، با یک حرکت سریع و رعد آساء امان را از دشمن ضد اسلام بگیرید و کربلای معلا را آزاد سازید. بدانید که اگر به یاری دین خدا برخاستید، در مقابل سیدالشهداء و امام زمان (عج) سربلند خواهید بود اما اگر دین خدا را یاری نکردید، معلوم نیست که کفار دین و پیروان ابوسفیان، چه بر سر این مملکت خواهند آورد. آن موقع است که خبری از مسلمانی نخواهد بود.
سخنم با کسانی که در مملکت اسلامی مسئولیت دارند این است که بدانید مسئولیت سنگینی بر عهدۀ شماست. شما باید خدمتگزار اسلام و مردم محروم و ستم کشیده باشید. با عمل و رفتار خود باید نمونه و الگو باشید. سخنان امام بزرگوار را سر لوحۀ کارها قرار دهید و طوری عمل کنید که مردم، اسلام را از شما ببینند. بدانید که این مردم و شهدا بودند که به شما مسئولیت دادند و امروزه خدمت در چنین مملکتی بسیار دشوار است.
سخنی دارم با برادران همرزم و سپاهی خودم. برادرانم! ای تداوم دهندگان قیام خونین سرخ عاشورا! امروز شما باید در همۀ معرف اسلام باشید و همیشه سخن شهید مظلوم، بهشتی، را سرلوحۀ خدمت مقدستان قرار دهید. ما برای تداوم انقلاب به دو چیز احتیاج داریم: خون دادن و خون دل خوردن. آری برادران! این سنگر، سنگر حماسه و ایثار است و شما وارثان خون های مطهر شهدا هستید. پس تقوا و استقامت و بردباری و از خودگذشتگی را سرلوحۀ کارتان قرار دهید و مطمئن باشید که با داشتن چنین ویژگی هایی هیچ گاه شکست نخواهید خورد. پس با توکل به خدا، همه سختی ها را به خاطر اسلام تحمل کنید و با قلبی قوی به مبارزه برای تداوم نهضت حسین (ع) ادامه دهید.
پیامی دارم برای برادران ایثارگر و گمنام پایگاه های بسیج، این شیروان روز و زاهدان شب!
شما عزیزان، باید در تمامی صحنه های انقلاب حضور فعال داشته باشید و پیام های امام امت و دیگر مسئولین مملکتی را لبیک گویید و جبهه ها را گرم نگه دارید. زیرا که گرم نگه داشتن جبهه ها، شهدا را از شما راضی می کند و به امام امت و خانواده های معظم ایثارگران، دلگرمی خواهد بخشید.
خواهش و تقاضای من این است که هرچه با شکوهتر در کاروان های کربلا شرکت نمایید تا هرچه سریعتر با دست توانمند شما و عنایت خاص پروردگار، ریشۀ کفر از بین برود. پیام اخیر امام امت را که فرمودند: «امروز دفاع از اسلام و ایران برای تمامی اقشار از اهم واجبات الهی است.» مدنظر داشته باشید و این پیام روح بخش را به دیگران هم بدهید. چرا که شما پرچمداران عملی این نهضت خون بار بودید.
وصیتی دیگر دارم به امت حزب الله و همیشه در صحنه و آن این است که این انقلاب برای تداوم، احتیاج به همکاری شما دارد. همانطور که تا به حال از جان و مال خود در راه اسلام و انقلاب گذاشته اید، باید تحمل و صبر بیشتری داشته باشید. انسان با ایمان و مومن در بیشتر سختی ها و ناملایمات امتحان می شود.
این را بدانید که این دنیا، دنیای امتحان است و ما امروزه در معرض امتحان هستیم. پس تلاش کنید و هرچه در توان دارید برای حفظ اسلام و انقلاب زحمت بکشید تا بتوانید در پیشگاه امام حسین و سایر شهدا روسفید باشید. وحدت اسلامی خود را حفظ نموده و در تمامی صحنه های انقلاب، حضور فعال داشته باشید. از همه مهم تر این که از یاری فرزند راستین امام حسین (ع) امام امت، دست برندارید.
سخنی با پدر و مادر گرامی ام:
پدر و مادر بزرگوارم! من در این عمر کوتاه خود، خدمتی که شایسته درگاه خدا و مقام پدر و مادر باشد انجام نداده ام. قبول دارم که خیلی برایم زحمت کشیده اید و می دانم که شهادت من برای شما، مایۀ تاثر و ناراحتی است. اما بدانید که در همین مملکت اسلامی، خانواده های محترمی هستند که چند فرزند خود را تقدیم کشور کرده اند و وقتی با آن ها مصاحبه می شود می گویند که هنوز در مقابل حسین بن علی (ع) شرمنده اند و هنوز خود را به اسلام بدهکار می دانند. پس شما باید افتخار کنید که جزو خانواده های محترم شهدا شده اید. خواهش عاجزانۀ من این است که احساس ناراحتی نکنید چون ما امانتی بودیم از طرف خداوند در نزد شما.
از برادرانم می خواهم که به خاطر حفظ دین اسلام، راه حضرت علی اکبر و قاسم (ع) را برگزینند.
از خواهرانم می خواهم که زینب وار، رنج ها و دشواری ها را تحمل کنند.
از پدر، مادر، خواهران و برادرانم حلالیت می طلبم و خواهش می کنم که بدی های گذشته را بر من ببخشند و از خداوند برای من طلب مغفرت کنند.
سخنی با همسرم:
همسر گرامی ام! مرا حلال کن! چون در طول مدت زندگی، سختی های زیادی را تحمل کردی. بعد از شهادتم نیز باید صبور باشی. در این صورت خدا را از خود راضی کرده ای. نکند که خدای نکرده به خاطر از دست دادن امانتی که خدا از شما گرفته است، ناراحت باشید. البته گریه کردن اشکالی ندارد، به شرط این که گریه به خاطر این باشد که خداوند این قربانی را از شما قبول کند. به خاطر این باشد که خدا گناهانش را ببخشد.
فرزندان عزیزم، نجمه و آسیه را به خوبی تربیت کنی تا برای جامعه مفید واقع شوند. با فرزندانم به خوبی رفتار کن تا خدای ناکرده احساس بی پدری نکنند و کمتر از افراد دیگر جامعه نباشند. این را بدان که در موقعیت امروزی بخش مهمی از جهاد زن، تربیت فرزند صالح است.
در پایان از تمام اقوام و خویشان و دوستان گرامی، عاجزانه تقاضا می کنم که از خدای تبارک و تعالی برایم طلب آمرزش کنند واگر از من بدی دیده اند، مرا عفو کنند.
چون مدتی با برادران محروم عشایر مرز بیرجند کار کرده ام، از آن ها هم می خواهم که بندۀ حقیر را ببخشند و هر گونه کم کاری و سهل انگاری که از من دیده اند، به بزرگی خودشان ببخشند و تقاضا دارم که در صحنه های انقلاب بیشتر حضور داشته باشند. به خصوص در موقعیت فعلی در جبهه های جنگ حضور بیشتری داشته باشند. از دست اندرکاران امور عشایر هم می خواهم که مثل قبل برای این قشر محروم فعالیت کنند.
خداوند به همۀ مسلمین توفیق ادامۀ راه شهدا را عنایت فرماید!
برادر حقیرتان، صفرعلی رضایی
27/8/1365



خاطرات
موسي رضائي:
شهيد صفرعلي رضائي پيش از عمليات مرصاد كه در آن به شهادت رسيد , يك شب خواب ديده بود كه كساني آمده اند و اسامي برخي از رزمندگان را در ليستي ثبت مي كنند و از جمله اين كه نام ايشان هم در آن ليست نوشته شده بود. هنگامي كه علت را پرسيده بود گفته بودند: مأموريت داريم كه نام شما را در اين ليست بنويسيم! به هر حال صبح آن روز با همرزمان و دوستان خود، خداحافظي ويژه اي كرده بود و از آنها حلاليت طلبيده و گفته بود: بدين ترتيب من مطمئنم كه به شهادت مي رسم. به هنگام تشرف به عمليات مرصاد، خود را كاملا آراسته بود و سر و دست خود را حنا كرده و بسيار خوشحال بود و در همان عمليات به شهادت رسيد.

احمد احمدي:
آقاي « صفر علي رضايي » هنوز زنده بود . كه يك شب خواب ديدم نهر آبي است به شكل گل لاله . يك صف طولاني از لاله ها هم وارد آن مي شد و روي آب حركت مي كرد . درون اين لاله ها سرهاي شهدا قرار داشت . شهداي زيادي از مقابلم گذشتند . بعضي ها را شناختم و بعضي ها را نه . در ميان آنها چند تن از شهداي بيرجند بودند. مشغول صحبت با يكي از آنها بودم كه ديدم آن قرار داشت . همانجا فهميدم كه « آقاي رضايي » آخرين شهيد خواهد بود . صبح وقتي او را ديدم ، خنديد . گفتم : چيه ؟ گفت : بله جريان گلهاي لاله است . گفتم عجب گلهاي لاله را كه من خواب ديدم . گفت : خوابي را كه تو ديده اي ، من هم ديده ام ! و همان شهيدي كه به تو گفته به من هم گفته است كه ديشب تو هم اين خواب را ديدي . مي خواستم بپرسم آيا از شهادتش خبر دارد ، كه خودش گفت : « بله آن لاله آخري من بودم » در صورتي كه من هنوز خواب را برايش تعريف نكردم بودم . در همين حال كه صحبت مي كرديم ، هواپيماهاي عراقي شروع كردند به بمباران پادگان . با خودم فكر مي كردم كه حتماً آقاي رضايي اينجا شهيد خواهد شد ، كه گفت : من اينجا شهيد نمي شوم . جايي كه قرار است من شهيد شوم . تپه ها و درختهايي دارد . من در ميان آن درختها شهيد خواهم شد . پرسيدم واقعاً اين خوابي را كه من ديده ام شما هم ديده اي ؟ شهيد در حالي كه گريه مي كرد گفت : همه اش را در خواب ديدم . آن شهيدي كه با تو صحبت كرد با من هم صحبت كرد . و من يقين دارم كه طي همين سه ، چهار روز شهيد خواهم شد . و اضافه كرد : فكر نكن كه گرية من به خاطر ترس است ، نه ، از شوق دارم گريه مي كنم . چرا كه خداوند مرا پذيرفته و من يقين دارم كه در آمار شهدا خواهم بود .
مهدی دوستی:
توی چادر نشسته بودم. یک دفعه متوجه شدم که صفرعلی نیست. از چادر بیرون رفتم و گشتی در اطراف زدم. همان طور که خاکریز را بررسی کردم ، صدای گریه یک نفر به گوشم خورد. دنبار صاحب صدا گشتم. خودش بود. گوشه ای نشستم. توی دلم خالی شده بود. آخر هیچ وقت دلشکسته و غمگین ندیده بودمش. فکر کردم اتفاقی افتاده. با نگرانی پرسیدم : « چی شده آقای رضایی ؟ چرا ناراحتی ؟ معلوم بود که می خواهد ناراحتی اش را پنهان کند. برای همین وقتی گفت چیزی نشده ، باور نکردم. آن همه اشک ، آن همه زاری بی دلیل نبود. پیله اش شدم تا جوابم را داد: « می دانی از چه ناراحتم ؟ برای کی ناراحتم؟ برای امام ، دلم برای امام می سوزد. این ضدانقلاب ها ، این منافقین ، دل امام را خون کرده اند. من برای امام ناراحتم ... »

محمد باقر نوري :
شهيد رضايي قبل از اينكه براي دومين دفعه به جبهه اعزام شود پيش مي آمد و مي گفت : فلاني من دفعه قبل كه به جبهه رفتم براي تهيه ظروف و وسايل مورد نياز در جبهه به مشكل برخورد كردم . اگر ممكن است شما پولي براي ما تهيه كنيد . من در عوض سند يا چكي به شما مي دهم . گفتم اشكالي ندارد . پرسيدم : شما چقدر لازم داريد ؟ گفت : 150 هزار تومان . من كارشان را درست كردم . اما وقتي مي خواست چك را بدهد ناگهان به فكر فرو رفت و گفت : آقاي نوري من همان سختي را تحمل مي كنم ولي اين پول را قبول نمي كنم من دارم رو به مرگ مي روم . وقتيكه به جبهه مي رسم حتي خانواده ، والدين و تمام هستي خود را فراموش ميكنم . آن وقت چگونه اين پول را از شما بگيرم و بروم خرج بكنم اگر شهيد شدم جواب شما را چه بدهم ؟ پولهاي ما را داخل صندوق گذاشت و چك خودش را برداشت و پاره كرد .

سيد محمد مبرقعي :
موقع اعزام نيرو از خراسان بعضي از مسئولين گفته بودند كه نيروهاي هر شهرستان بايد از نيروهاي شهرستانهاي ديگر جدا باشند . مثلا بيرجندي ها با هم . تربتي ها با هم . نيروهاي شهرستاني در اعتراض به مسئله تحصن كردند . نيروهاي تحت امر شهيد (رضايي) هم قصد همين كار را داشتند كه (آقاي رضايي ) آمد و در محوطه راه آهن سخنراني كرد و گفت : مگر غير از اين است كه براي پيروي از امر ولايت و فرمان امام و دفاع از قرآن و مملكت عازم جبهه ها هستيم . مگر بيرجندي و تربتي يا مشهدي چه فرقي باهم دارند ؟ مگر نه اينكه ما باهم براي ادامه راه اباعبدا... الحسين (ع) آمده ايم . چون امام حسين (ع) در كربلا بودند پس نبايد يارانشان از مدينه و شهرهاي ديگر حركت ميكردند . اين درست نيست كه بگوييم : چون امام حسين در كربلا و در عراق جنگيد پس ما به عراق نمي رويم ! اينجوري نيست ما هدفمان اين است . هرچه به ما دستور بدهند تابع آن هستيم . و هر جا دستور دهند ميرويم . هركسي اعتراض دارد ، همين الان خودش را به محل اعزام نيرو معرفي كند تا برگردد . اين در شأن ما و تشكيلات ما نيست.

علي حسين زاده :
عمليات والفجر 9 خدمت آقاي رضايي در تيپ يكم ويژه شهدا به فرماندهي سردار شهيد محمود كاوه بوديم . كارهاي مقدماتي و شناسايي صورت گرفته بود . به منطقه عملياتي كه رسيديم در خدمت شهيد جلسه توجيهي صورت گرفت . ما به گردان امام موسي معرفي شديم و قرار شد گردان امام علي ( ع ) به فرماندهي شهيد جابري در مقابل ما حركت كند و قسمت ابتداي خط عراق را شهيد جابري بشكند و عمليات نفوذي در داخل منطقه عراق را گردان ما ( امام موسي (ع) ) عهده دار شود . شهيد كاوه فرمودند قبل از اينكه شهيد جابري بخواهد خط را بشكند شما برويد نيروها را درون منطقه پشت سر نيروهاي دشمن مستقر كنيد كه اگر بعد از شكستن خط وارد عمل شويد تلفات بيشتري خواهيد داشت . ما بنا به توصية ايشان رفتيم در منطقه اي شيار مانند كه محل عبور آب بود ، مستقر شديم . منطقه به گونه اي بود كه نمي توانستيم بنشينيم . چون سرمان زير آب مي رفت و اگر بلند مي شديم از آب بيرون مي آمديم لذا دشمن ما را مي ديد . برادران به صورت نيمه نشست در آبراه پشت سر هم قرار گرفتند . شهيد صفر علي رضايي وسط گردان قرار داشتند و من جلوي گردان بودم ، متوجه شدم كه گلوله اي به وسط نيروها اصابت كرد و تعدادي از عزيزان ما در آنجا شهيد و مجروح شدند . به وسط آمدم ، ببينم چه شده ، ديدم شهيد رضايي هم يكي از مجروحين اين حادثه است . جالب اين بود كه چند نفري كه مجروح شده بودند يك نفر از آنها حتي آخ هم نگفته بود و كسي هم صدايي نشنيده بود به خاطر اينكه عمليات لو نرود و كار با موفقيت صورت بگيرد . اين برادران تحمل كردند . وقتي كه خدمت شهيد رضايي رسيدم و سؤال كردم كه وضعيت چگونه است ايشان گفتند كه : عادي است و هيچ موردي نيست . خود ايشان گفتند كه : مجروح شدم پس از آن نيروها از آبراه خارج شدند . صبح كه برگشتيم تا شهدا و مجروحين را از آنجا تخليه كنيم ديديم كه شهيد رضايي دستش را بسته و به گردنش انداخته است . گفتيم چه شده است ؟ گفتند : من ديشب مجروح شدم . ايشان با همان دست مجروح شب مانده بودند و با يكي از گروهانها از ارتفاعي عمليات را ادامه دادند .

سيد محمد مبرقعي :
وقتي مي خواستيم به جبهه اعزام شويم . "آقاي رضايي" را ديدم كه براي بدرقة ما به فرودگاه آمده بود . مرا در آغوش گرفت . مثل بچه اي كه از مادرش مي خواهد جدا شود زار زار گريه مي كرد . گفت : خوشا به سعادت شما كه اين توفيق را بدست آورديد . دعا كنيد ماهم بياييم .

مدّتي بود كه آقاي رضايي مشغول ساختن منزلشان بود . يك روز براي كمك به منزل شهيد رفتم . از من خواست كه نقشه اي براي زيباسازي وسط حياط تهيّه كنيم . مشغول كار بوديم ، كه خبر شروع عمليّات رسيد . "شهيد رضايي" همانجا كار را تعطيل كرد ، تا خود را براي رفتن به جبهه آماده كند .

محمود آبادي :
در عمليّات مرصاد از داخل سنگر يكي صدا زد : صفرعلي ، صفرعلي ، «شهيد رضايي» با محبّت جواب داد : جان بفرما ! و چون اين فرد با ما هم لباس بود ، آقاي رضايي گفت : نزنيد اين نيروي خودي هست . امّا همينكه به طرف صدا حركت كرد بوسيلة همين منافقين قلبش يا مغزش مورد هدف قرار گرفته و به شهادت رسيد .

محمد ابراهيم خدادوست:
در عمليّات «والفجر 1» معاون گردان و بسياري از نيروهاي تحت امر او شهيد شده بودند . با آنكه شهادت آنها براي شهيد «رضايي» بسيار ناگوار بود . امّا با روحيّه اي بسيار قوي نيروها را هدايت كرد و تا آخرين لحظه تا آخرين نفري كه از اين گردان در خط حضور داشت ، در كنار آنها ماند و حاضر نبود نيروها را آنجا تنها بگذارد و خودش به عقب برگردد .
محمد ابراهيم خدادوست شهيد «رضايي» وقتي براي سركشي از عشاير به يكي از محلّات مي رود ، چادري را مي بيبند كه يك عدّه داخل آن مشغول كشيدن قليان و موّاد مخدّر هستند . آنها او را هم دعوت مي كنند كه بفرماييد ! شما هم مشغول شويد . شهيد «رضايي» مي گويد : نه من يك محل پايين تر يك بستي زده ام ، شما مشغول باشيد . وقتي كارشان تمام و بساطشان جمع شد ، به آنها مي گويد : بگوييد رئيستان بيايد . وقتي رئيس قبيله او را مي بيند ، مي پرسد : «آقاي رضايي» چه خبر از سپاه ؟ شما اينجا چه كار مي كنيد ؟ آنهايي كه داخل چادر بودند تا اسم سپاه را مي شنوند ، پا به فرار مي گذارند . «شهيد رضايي» مي گفت : چون يك موتور داشته ، نتوانسته همة آنها را با خودش بياورد . ولي از ريش آنها تعهّد گرفته كه دوباره دست به اين كار نزنند .
محمد ابراهيم خدادوست در مأموريّتي كه براي آموزش عشاير رفته بوديم ، يك روز پيرزني ما را به خانه اش دعوت كرد . مرغي را كشته و غذايي آماده كرده بود . امّا شهيد «رضايي» گفت : ما اين مرغ را نمي خوريم . شايد اين پيرزن تمام دارائي اش همين مرغ باشد .

محمد ابراهيم خدادوست :
در يكي از مناطق عشايري با شهيد «رضايي» پاي كوه مشغول آموزش بوديم كه فرماندة يكي از پاسگاههاي نزديك آمد و گفت : عشايري كه شما جمع كرده ايد سربازان فراري هستند . ما بايد آنها را براي خدمت سربازي ببريم . عشاير وقتي اين صحنه را ديدند تصور كردند ما با ژاندارمري هماهنگي كرده ايم تا آنها را ببرند . بنابراين از سر كلاس به طرف كوه پا به فرار گذاشتند . شهيد رضايي وقتي ديد اوضاع وخيم شده است به فرمانده پاسگاه گفت : ما از سپاه هستيم و اين نيروها تحت امر ما هستند وقتي آنها را آزاد كرديم شما مي توانيد بگيريدشان و علي رغم برخورد تند و توهين آميزي كه از سوي فرمانده پاسگاه به ايشان شده بود شهيد از خود گذشت نشان داد.

محمد ابراهيم خدادوست:
براي آموزش عشاير به روستاي خميني آباد رفته بوديم . يك پير زني آمد و گوسفندي عقب ماشين انداخت . فكر مي كرد كه ما از ژاندارمري هستيم و آمديم كه سهميّه بگيريم . شهيد رضايي گوسفند را پايين آورد و به پير زن پس داد .
محمد ابراهيم خدادوست داخل كانال نشسته بوديم . تيراندازي با كلاش ثمر بخش نبود . آماده بوديم كه برگرديم . در همين حال يكي از بسيجي ها با يك گلولة آر پي جي آمد پيش «شهيد رضايي» گفت : من مي خواهم اين گلوله را بزنم «شهيد رضايي» به شوخي گفت : وسط تانكها يك نفر هست به عنوان فرمانده كه چفيّه هم دارد . اگر مي خواهي بزني او را بزن . اين بسيجي از نظر سن بسيار كوچك بود . حتّي بلد نبود آر پي جي را گلوله گذاري بكند . در همان يكي دو سه دقيقه بنده و شهيد رضايي به ايشان گفتيم : گلوله را اينطور بگذار و برو بالا . رفت بالاي خاكريز بعد از چند لحظه ديديم كه با اوّلين گلوله اي كه برادر بسيجي شليّك كرد ، همان فرماندة مورد نظر روي آسمان پر پر شد . با كشته شدن فرمانده ، تانكها متوقّف شدند و بعضي ها هم عقب نشيني كردند .

نقره اي :
در عمليّات مرصاد كه آخرين مأموريّتش بود ، روحيّه اش كاملاً فرق مي كرد . موهاي سرش را تراشيده بود . و مي گفت : اگر ما به شهادت برسيم با اين قيافه (با موهاي بلند ) زن و بچّه مان هم ما را نمي شناسند . خود به خود جلوي ستون حركت مي كرد و بعضي مواقع از ما فاصله مي گرفت . گويا منتظر شهادت بود .

در عمليّات مرصاد قرار بود كه خودمان را به گردان «محمّد رسول الله» برسانيم . همانطور كه حركت مي كرديم ، متوجّه صداي ناله اي شديم . با سرعت به طرف صدا دويديم . وقتي رسيديم ، ديديم شهيد «رضايي» مجروح شده است و ذكر «يا مهدي ، يا مهدي عج» بر زبانش جاري بود . خود را براي شهادت آماده مي كرد .

عليرضا حق گو :
يك شب حدود ساعت 9 يا 10 يكدفعه متوجّه شديم كه يكي از برادران كادر كه در شهر "ماووت" عراق مسئوليّت حفظ تپّه اي به نام تپّة "تخم مرغي" رذا به عهده داشت ، پشت بي سيم گريه مي كند كه آقاي رضايي من اينجا نمي توانم بمانم . جاي مرا عوض كنيد . وقتي شهيد رضايي پرسيد كه : چرا نمي تواني بماني ؟ گفت : حقيقت اين است كه من از اينجا مي ترسم و اين جا ، جاي ماندن براي من نيست . به هر شكلي كه مي خواهيد مرا تعويض كنيد . بنابراين آقاي "رضايي" به خاطر اهميّتي كه اين منطقه داشت مسئوليّت حفظ آنرا به ديگري سپرد .

حميد سيرتي :
قبل از عمليّات مرصاد ، وقتي شهيد "رضايي" را ديدم ، دست در گردن من انداخت و با گريه گفت : "بايد آماده شويم كه پيام امام را لبّيك بگوييم . دشمن باز به كارهايي دست زده كه دل امام به درد آماده است امام پيام داده كه نيروها هرچه سريعتر در جبهه ها حضور پيدا كنند" . گفتم : ما كه تازه از جبهه برگشته ايم . شهيد جواب داد : "پيام ، پيام امام است . من شما هم به عنوان يسك بسيجي بايد پيام امام را لبّيك بگوييم" . من وقتي او را اينگونه ديدم ، اشك از چشمانم جاري شد . گفتم : من آماده ام . هر وقت شما برويد ، من هم مي آيم .

سيد محمد مبرقعي :
در بازگشت از اسارت وقتي به خانه رسيدم و از ماشين پياده شدم . دختر بچّه اي با يك دسته گل به طرف من مي دويد . من بجز پدر و مادرم هيچكس را نمي شناختم . ولي وقتي آن دختر را ديدم براي يك لحظه چهرة سردار شهيد "رضايي" پيش چشمانم ظاهر شد . اين دختر خودش را توي بغلم انداخت و با گريه گفت : آقاي "مبرقعي" اگر شما جبهه نمي رفتيد باباي من هم نمي رفت . من ديگر براي چند لحظه چيزي نفهميدم بعد وقتي به حال اوّليّه برگشتم متوجّه شدم كه "آقاي رضايي" شهيد شده است .

حميد سيرتي :
يك روز قبل از شهادت آقاي "رضايي" ، منطقه توسّط هواپيماهاي دشمن بمباران شد . همه مخفي شده بودند . امّا شهيد طاقت نداشت و مرتّب از كمين گاه بيرون مي آمد . نيروها را دور هم جمع مي كرد تا صحبت كند . مي گفت : "امروز اصلاً حال و هواي ديگري دارد . برادران ! اين عمليّات آخرين عمليّات است . من ديگر برنمي گردم . شايد كساني ديگر هم در جمع ما باشند كه برنمي گردند" .

حميد سيرتي :
در عمليّات "مرصاد" گفتند كه آقاي "رضايي" براي شناسايي رفته اند . منتظر مانديم . امّا برنگشتند . بنابراين حركت كرديم . چند قدمي كه رفتيم ، متوجّه شديم يكي ما را صدا مي زند . وقتي جلو رفتيم ، ديديم شهيد "رضايي" با گلولة يكي از منافقين مجروح شده است . در آن لحظات آخر با همة ما خداحافظي كرد . گفت : "من به آرزوي خودم رسيدم . شما هم از خدا بخواهيد كه مرا بيامرزد ." توصيه كرد : "امام را تنها نگذاريد . انقلاب را رها نكنيد . من كه رفتم امّا شما راه را ادامه دهيد . امام را تنها نگذاريد . كاري نكنيد كه دل امام را به درد آوريد" .

عربزاده :
بعد از عمليّات آزادسازي "حلبچه" در يكي از روستاهاي منطقه با صحنه هاي دلخراشي از قتل عام مردم روبرو شديم . شهيد "رضايي" وقتي اجساد مردمي را كه در بمباران شيميايي به قتل رسيده يا كودكاني را كه در آغوش مادر پستان به دهان جان باخته بودند ، ديد به شدّت متأثّر شد . بالاي بلندي رفت . دستش را به سوي آسمان بلند كرد و گفت : "خدايا به اين بندة حقير توفيق بده كه انتقام خون اين عزيزان بي گناه را از ظالمين روزگار ، جنايتكاران عالم ، استكبار جهاني و صهيونيست بين الملل بگيرم" .

عربزاده :
قبل از اينكه شهيد "رضايي" براي آخرين بار به جبهه اعزام شود ، به ديدنش رفتم ، مشغول بنّايي بود . گفتم : حالا كه وقت بنّايي نيست . گفت : "ببين حاجي آقا ! بعد از اين ديگر كسي نيست كه كار بنّايي اين خانه را تمام كند . اين سفر ، سفر آخر من است . بنابراين مي خواهم باغچة وسط حياط را تكميل كنم ، كه اگر فردا برنگشتم ، زن و فرزندانم راحت باشند و نگويند كه پدرم اين خانه را ناتمام گذاشت" .

خديجه براتي روبيات :
فرزندم تازه متولّد شده بود . آقاي "رضايي" يك روز تماس گرفت و گفت : معلوم نيست به شهرستان بيايم يا نه . تا اينكه فرزندم 15 روزه شد . متوجّه شدم يكي درب خانه را مي زند . اصلاً انتظار آمدن او را نداشتم . درب را كه باز كردم . شهيد رضايي را با لباس كردي مقابل خودم مشاهده كردم . او وقتي فرزندمان را ديد بسيار خوشحال شد .

محمد تقي رضوي :
در عمليّات مرصاد آقاي رضايي با يكي از اعضاي كادر براي شناسايي به جلو رفتند . وقتي از آنها خبري نشد ، حركت كرديم . جلوتر كه رفتيم ، ديديم شهيد "رضايي" داخل گودي افتاده يك گلوله به دست ، يكي به پا و يكي هم به شكمش اصابت كرده است . شهيد در اثر همين گلوله ها همان روز به شهادت رسيد .

محمد تقي رضوي:
در عمليّات والفجر 10 من مجروح شده بودم و شهيد "رضايي" با دستمالشان قطرات خوني كه روي پيراهن و شلوار من بود ، پاك كرد و گفت : بهتر است نيروها نبينند چون ممكن است باعث تضعيف روحية آنها شود .

عربزاده :
يكبار وقتي شهيد "رضايي" مي خواست به مرخصي برود . به فرماندة عمليّات گفت : ما مي خواهيم به مرخصّي برويم . كاميوني به ما بدهيد كه در بازگشت ، وسايل و امكانات لازم را براي جبهه بياوريم . كاميون را گرفت و با آموزش و پرورش "درميان" هماهنگ كرد . با كمك دانش آموزان چند دبيرستان در "سربيشه" قند بار زديم و براي جبهه برديم .

سيد محمد مبرقعي :
يك شب در منطقه قرار شد كه شب را پيش عشاير بمانيم . آقاي رضايي به من گفت : شما داخل چادر بخوابيد و خودم عقب ماشين مي خوابم . رئيس قبيله از اين حرف شهيد ناراحت شد و گفت : ما شما پاسداران اسلام را فرزندان پاك خميني و محرم اسرار خود ميدانيم . آنقدر به شما اعتماد داريم كه حتي در چادري ما خوابيده اند منعي براي استراحت شما نمي بينيم . اين قابل تحمل نيست كه چادرها خالي باشد داخل ماشين بخوابيد . قبول كرديم و داخل چادر خوابيديم . زماني كوتاه گذشت . متوجه شدم كه شهيد رضايي بيرون رفت . دو يا سه ساعت گذشت و برنگشت . بيرون رفتم و دنبال او گشتم . ديدم ، داخل شياري مشغول عبادت بود . از كنار او فاصله گرفتم . در حاليكه اصلاً متوجه حضور من در كنار خودش نشده بود.

موسي رضايي :
شبي خواب مي بيند كه شخصي ليستي در دست دارد و صورت برداري مي كند ، مي گويد : رضايي اسم تو را هم داخل اين ليست نوشتم همراه با راهيان كربلا ، صبح كه مي شود ايشان از دوستانشان حلاليت مي طلبد و وصيت نامه اش را مي نويسد . سپس مي گويد : در مرخصي كه بودم خداوند به من هديه اي عطا فرموده ( تولد فرزندش ) و مرا ديشب قبول كرده است . شب بعد از آن به ارتفاعات اسلام آباد مي آيند . با آقاي عزيزي براي شناسايي از ارتفاعات بالا مي رود ، در ضمن بالا رفتن به عزيزي مي گويد : شهادت هر لحظه به من نزديك مي شود . و از اين ارتفاع برنمي گردم به شما وصيت مي كنم كه به همسرم بگوييد . به پدر و مادرم همانند پدر و مادرش به يك اندازه احسان كند . كه در نزد خدا بي اجر نخواهد بود . و ديگر اينكه بچه هاي مرا خواب تربيت كند و تحويل جامعه بدهد ، من يك پاسدار هستم و هر چه فكر مي كنم تمام پاسداران جانفداي اسلام بوده اند و اگر فرزندي از ما خراب باشد ، دشمن خواهد گفت كه پاسداران ظلم كرده اند و بچه هايشان به چه روزي افتاده اند . بعد عزيزي مي گويد : شنيدم صداي رگبار گلوله اي آمد . افتاديم . از ناحيه دست و پاي من خون زيادي مي رفت و شنيدم كه رضايي ناله اي كرد و بعد صدا قطع شد فهميدم كه به شهادت رسيده است .

محمد حسين محمدي :
وقتي مي خواستيم حقوق ماهيانه را بگيريم . شهيد رضايي مقداري پول داخل سيني مي گذاشت يكي از برادران سيني را مي گرداند و تعاريف مي كرد . تا هر كس به اندازه نياز خود هزار تومان ، دو هزار تومان .... بردارد . هرگز نديدم يكي از برادران در حد چهار هزار تومان از اين سيني بردارد ، حتماً كمتر برمي داشتند .

سيد محمد مبرقعي :
در ماموريتي با شهيد رضايی منطقه عشايري بندان رفتيم . در گردنهاي كنترل اتومبيل از دست ما خارج شد . اما شهيد با چهره اي خندان و آرام گفت : آقاي مبرقعي اتومبيل دارد چپ مي شود . به خدا توكل كن و نترس . گويا ما در جبهه توفيق شهادت نداشتيم مي خواهيم در گردنه بندان به شهادت برسيم . ماشين از جاده منحرف و پرت شد تا اينكه به پهلو خوابيد . وقتي پياده شديم . صورت شهيد خون آلود و زخمي بود . به من گفت : هواپيماي ما نقص فني داشت و در اين فرودگاه عشايري ناموفق فرود آمديم .

موسي رضايي :
قبل از عمليات مرصاد خود شهيد صفر علي رضايي در خواب ديده بود كه : عده اي آمده و اسامي بعضي از رزمندگان را در ليستي ثبت مي كنند . اسم صفر علي هم در اين ليست ثبت شده بوده است . وقتي علت را مي پرسد . مي گويد . ما مأموريت نام شما را در اين ليست بنويسيم .

رقيه زارع :
قبل از تولّد شهيد صفرعلي ، در خواب ديدم كه يكي از ائمه به من گفت : "اين فرزند ماية روشنايي و سعادت و ذخيرة آخرت شماست" . در همان روزهاي قبل از تولّدش نيز يكي از همسايه ها در حاليكه لباسي براي صفرعلي دوخته و آورده بود گفت : در خواب ديده ام كه گفتند : "نام اين فرزند را فاطمه يا علي بگذاريد . اين فرزند غير از ساير فرزندان است" .

فاطمه رضايي :
شب چهارشنبه اي بود كه من خواب ديدم : برادرم همراه شهيد رضوي و يك شهيد ديگر كه نامش درست در خاطرم نيست به خانه آمدند . مادرم نان مي پخت و همة نانهايش سوخته بود . به مادرم گفت : مادر جان ! مي آيي باهم به مشهد برويم . مادرم گفت : من دارم نان مي پزم . گفت : پس من با شهيد رضوي به مشهد مي روم . صبح كه از خواب بلند شدم متوجّه شدم كه درب مي زنند . پس از اين كه درب باز شد از زير پرده نگاه كردم ديدم شلوارش نظامي است بعد فهميدم كه خبر شهادت برادرم را آورده است .

رقيه زارع :
شب نهم ماه خواب ديدم كه فرزندم گفت : برويد اسپند بياوريد كه امام خميني مي خواهند بيايند . به داخل اتاق رفتم كه اسپند برايشان بياورم وقتي كه آمدم ديدم هيچكس نيست . برگشتم و داخل منزل رفتم كه از خواب بيدار شدم . مقداري گريه كردم و با خودم گفتم : خدايا مي دانم كه اين سفر سفر آخر است . شب دهم بود كه خيلي دلشوره داشتم و مي گفتم : خدايا اين چه شبي است . شب يازدهم ماه ، در خواب ديدم : يك مرغ سفيد آمد و دور منزل گشت و رفت به طرف آسمان . برخاستم نماز خواندم سفره را پهن كردم يك مقدار نان خوردم كه در اين موقع صداي درب منزل بلند شد نگاه كردم ديدم آقایي درب منزل ايستاده گفتم : چه مي گوئيد ؟ گفت : خبر شهادت فرزندت را آورده ايم .

رقيه زارع :
بعد از تولّدش در حدود 5 تا 6 ماهه كه بود شبي در خواب ديدم . فردي آمد (گويا ابوالفضل العبّاس بود) و گفت : آنچه را كه گفتم بر گردنش بيندازي انداختي يا نه ؟ گفتم : نه . فرمودند : بيدق را به گردن بچّه بينداز ، گفتم : چيزي ندارم . فرمود : چرا نگاه كن ، بعد كه نگاه كردم ديدم همان بيدقي را كه به من داده اند در گردن بچّه است و گفت : اين هميشه همراه او باشد ، اين فرزند هميشه همراه دين اسلاام خواهد بود .

محمد باقر نوري :
قبل از عمليات كربلاي 5 يكبار در خواب ديدم كه : آقاي رضايي به شكل كبوتري در قفس بود يك مرتبه در قفس باز شد و شهيد پرواز كرد و رفت . به شكلي كه ديگر با چشم ديده نمي شد . اين را به ايشان گفتم . گفت : من به حرف شما اعتقاد دارم . مي دانم كه دروغ نمي گويي . اما هنوز زمان آن نرسيده است . مي گفت : در اين قفس كي مي خواهد باز شود كه من آزاد بشوم .

حميد سيرتي :
بعد از شهادت آقاي رضايي يك شب در خواب ديدم ، جلسه اي برگزار شده است . شهيد رضايي به عنوان فرمانده سخنراني مي كرد مي گفت : امام را تنها نگذاريد . جنگ را رها نكنيد . ما مديون خون شهدا هستيم .

عربزاده:
قبل از شهادت شهيد رضايي مادرش دو شب پي در پي خواب مي بيند كه : كبوتري از خانه آنها پر مي كشد و چند روز بعد خبر شهادت آقاي رضايي به آنها مي رسد .

غلامعباس سالاري :
در زماني كه شهيد ( صفر علي ) مأمور بسيج عشاير در روستاي عشاير در روستاي ( زير كوه ) بود . يكي ار عشاير را براي معالجه به شهرستان مي برد . پزشك براي اين بيمار شربت ب كمپلكس تجويز مي كند . اما پدر خانواده به خاطر فقر اقتصادي شربت را داخل ظرف آبي با آب مخلوط مي كند مقداري نان هم داخل آن ريز مي كند و به فرزندش مي خوراند .

قلندري :
با پيشنهاد آقاي رضايي مي خواستيم جاده اي براي روستاي ( نوگيدر ) احداث كنيم . صبح روزي كه قرار بود كارمان را شروع كنيم . ديديم كه شهيد رضايي از خانه بيرون آمد . از ما خواست اول گوسفندي را قرباني كنيم و بعد كار را شروع كنيم .

اژدري :
در گردان چادرهايي به صورت مخفي براي برگزاري مراسم مذهبي ايجاد شده بود. شهيد رضايي همراه با بچه ها نيمه شب مخفيانه در آنجا حاضر مي شدند و به سوز و گداز عارفانه و گريه و راز و نياز و مناجات مي پرداختند. نوارهايي نيز مخفيانه از اين مراسم تهيه شده است.

محمد باقر نوري :
بعد از نماز شب، يكي از دوستان حديثي را نقل كرد. شهيد رضايي آن را يادداشت كرد. گفتم: آقاي رضايي چرا يادداشت مي كنيد. گفت: من عربي اين حديث را نمي دانم. گفتم: اگر عربي اين حديث را براي شما بخوانم جايزه مرا مي دهي؟ گفت: بله. گفتم: اين حديث از امام صادق است كه فرمود: «العلم وحشي قيده بالكتابه» علم گريزان است ببنديد او را بوسيله نوشتن. شهيد به عنوان جايزه شروع كرد و به صلوات فرستادن و گفت: اگر اين صلوات را نمي خواهي مال خودم يك چيز ديگري مي دهم و هيچ حرفي هم ندارم.

محمد باقر نوري :
عكسي از امام داشتم. كه مربوط مي شد به قبل از سال 42 . شهيد رضايي وقتي عكس را ديد گفت: من اين عكس را مي خواهم. گفتم: اين عكس يادگاري است. ولي باز گفت: من اين عكس را مي خواهم و بالاخره عكس را گرفت.

محمد باقر نوري :
در عمليات والجر 9 وقتي ديده بود كه نيروهايش به شهادت رسيدند خودش پشت تيربار نشسته و عده اي را به هلاكت رسانده بود. با اينكه به دستش تير خورده بود ديدم كه نارنجكي بيرون آورد ضامن آن را با دندان كشيد و به طرف دشمن پرتاب كرد كه توانست آتش دشمن را خاموش كند.

محمد باقر نوري :
در سفري بعد از تحويل نيروها به مشهد هنگام طلوع صبح به محلي به نام ( گدار سپوتك ) رسيده بودند . شهيد رضايي اصرار داشتند كه همان جا نماز بخوانند ، اما همراهان مخالفت كرده و به رفتن ادامه مي دهند . از قضا در راه ماشين مي لغزد و چند نفر از جمله مسؤول تيپ زخمي مي شوند . شهيد به آنها مي گويد : چون نماز را به موقع نخوانديد زخمي شديد .

محمد باقر نوري:
شهيد رضايي شب شهادتش به انتظار وقت نماز دائماً به افق نگاه مي كرد . مي گفت : الان ديگر صبح شده و وقت نماز است . ما مي گفتيم : نه آقاي رضايي هنوز صبح نشده و وقت نماز نیست . بالاخره صبح شد . با آن قمقمة خودش وضو گرفت به چند نفر ديگر هم داد كه وضو بگيرند نماز را خواند . هنوز صبح نشده بود كه به شهادت رسيدند .

محمد باقر نوري:
در يكي از سفرها كه نيروها را براي اعزام مي برديم ، به قائن كه رسيديم ، شهيد رضايي به سرعت جلوي ماشينها را گرفت و خواست كه پياده شويم . وضو گرفتيم . در آنجا خود شهيد شروع به اذان گفتن كرد نماز خوانديم و دوباره سوار اتوبوسها شديم .


محمود آبادي :
از سنگر فرماندهي گردان وقتي كه برمي گشتيم ، ديديم كنار يك تپه رملي كلاه آهني به سر داشت و بيلي هم دستش بود و چند تا كيسه هم دستش بود و چند تا كيسه هم آنجا افتاده بود . با تلاش زياد بيل را از داخل رملها مي زد . و كيسه ها را پر از رمل مي كرد . رفتم جلو و سلام كردم . گفتم : شما نمي دانيد آقاي رضايي كجا هستند؟ گفت : بفرماييد آنجا بود كه فهميدم خود شهيد است . چون رملها اطراف صورتش را پو شانده بود شهيد را نشناخته بودم .

غلامرضا قرباني:
زمستان بود. برف زيادي روستاي نوگير و اصراف آن را پوشانده بود. به طوريكه رفت و آمد غير ممكن شده بود. شهيد (رضايي) وقتي براي مرخصي آمد و اوضاع منطقه را چنين ديد براي باز كردن راه بولدزري از اداره كل راه و ترابري گرفت. همراه با شهيد بولدزر را با تريلي به طرف روستا برديم. در 1 كيلومتري روستا آن را پياده كرديم. شهيد در ميان آن همه برف حركت مي كرد تا مسير حركت را مشخص كند. وقتي كه به روستا رسيديم مردم از صداي بولدزر ماجرا را فهميدند خوشحال به استقبال ما آمدند و به ميمنت اين كار گوسفندي قرباني كردند.

محمد فنودي :
پاتك دشمن خيلي شديد بود با آنكه از ناحيه دست مجروح شده بود چفیه اي را به دستش بسته و به جنگ ادامه مي داد. هر چه همرزمان اصرار داشتن ايشان به پشت خط برگردد ولي سر باز زده و نمي رفت در حاليكه حسابي ناراحت بود و از دستش خون مي رفت خم به ابرو نمي آورد. با اين كارش به بچه ها روحيه مي داد. در جواب اصرار برادران مي گفت يك ساعت ديگر مي روم عقب. تا وقتي كه پاتك دشمن تمام شد در حاليكه خيلي وضعش خطرناك شده بود به پشت خط برگشت.

محمد رضا رضايي :
در زمان ازدواج من مقداري روغن نباتي در شهر كم شده بود. به ايشان گفتم: اگر مي شود درخواستي بنويسيد تا من بروم يك حواله روغن بگيرم. ايشان گفت: من حواله را مي نويسم ولي اگر روغن در خانه شما باشد آنوقت شما مديون هستيد و اين را بايد شما فرداي قيامت پيش خدا جوابگو باشيد.

محمد رضا رضايي :
گاهي اوقات كه با ماشين از خط مي آمد ماشين را جلوي درب خانه اش پارك مي كرد و چادري رويش مي كشيد. يك موتور 80 ژاپني خريده بود. آنهم با قرض و حدود 12 تا 14 هزار تومانش مانده بود همان را برداشت و كارهاي شخصي اش را انجام مي داد. به ماديات توجه نمي كرد. بعد از شهادتش موتور را فروختيم و باقيمانده قرض موتور را پرداخت كرديم.

علي دوستي :
جهت عمليّاتي كه در پيش داشتيم ، مانوري گذاشته بودند تا عمليّات مشابه انجام دهيم و آمادگي پيدا كنيم ، ديدم شهيد رضايي داخل چادر نيست ،‌ رفتم دوري بزنم و برگردم همينطور كه داشتم خاكريز را بررسي مي كردم . صداي گريه اي نظر مرا جلب كرد وقتي بطرف صدا رفتم ديدم شهيد رضايي است . گفتم : نكند اتّفاقي افتاده من هيچوقت شهيد را آنقدر دلشكسته و محزون نديده بودم . سؤال كردم چي شده ؟‍ چرا ناراحتيد ؟ شهيد گفت : اين ضدّ انقلابها و ستون پنجم دل امام عزيزمان را خون كرده اند و بعد جريان امام را با منتظري در رابطة با مهدي هاشمي و اينها شرح داد ، او به گونه اي ناراحت بود كه هنگام صحبت كردن نمي توانست خود را از شدّت گريه نگه دارد .

فاطمه رضايي:
دفعة آخر كه شهيد مي خواست به جبهه برود فرصت نكرد با من خداحافظي كند ، به بيرجند كه آمدم تلفن كردند ، گوشي را برداشتم متوجّه شدم كه برادرم حسن (از شهيد كوچكتر است) پشت خط مي باشد ، به او گفتم صفرعلي كجاست . گفت : صفرعلي نيست ، گفتم : چرا صدايش مي آيد ، دلم برايش تنگ شده ، گوشي را به صفرعلي داد به او گفتم : چون خداحافظي نكردي دلم برايت تنگ شده است ، كي مي آيي ، گفت : آخر هفته با همين جعبه هاي چوبي برمي گردم و همينطور هم شد .

موسي رضائي :
خداوند به شهيد فرزندي داد ، كه ايشان نامش را محسن گذاشتند ، بعد از آن زني به شهيد گفت : خواب ديدم شما اسم پسرتان را حسين گذاشته ايد . شهيد آنقدر كنجكاو بود كه مي گفت : شايد خواب اين زن براي ما باعث گناه شود و من بايد به قرآن مراجعه كنم ، استخاره مي كنم اگر قرآن به حسين جواب داد اسمش را حسين مي گذارم وگرنه حرف زن را باور نمي كنم . استخاره كرد و قرآن به حسين جواب داد بنابراين نام حسين (ع) را بر فرزندش نهاد .

خديجه براتي روبيات :
شهيد هرگاه مي خواست مرخصي بگيرد تلفن مي زد و يا خبر مي داد . در زمان تولد فرزندش شهيد حضور نداشت . نوزاد 15 روزه بود كه يك روز عصر در خانه به صدا در آمد وقتي رفتم در را باز كردم با صحنه اي روبرو شدم كه كاملاً تعجب مرا برانگيخت شهيد با لباس كردي و شال در گردن پشت در ايستاده بود گفت :‌ مي دانم كه براي شما غير منتظره است . اين دفعه مي خواستم ناگهاني بيايم . چون از خدا خواسته بودم هرگاه فرزند پسري به من عطا كرد شهادت را نصيبم گرداند تا ادامه دهنده راهم باشد و همينطور هم شد .

موسي رضايي:
در روستاي ما مدرسه اي نبود شهيد به روستاي همجوار مي رفت تا وقتي كه يك چهار ديواري را تبديل به مدسه اي كرديم ، بعد از آن شهيد با وجودي اينكه در روستاي ما حسينيه وجود نداشت مردم را جمع كرد و از آنها تقاضاي كمك كرد ، مردم نيز گفتند : شما در امر كارگري باني شويد ما هم آهن آنرا تهيه مي كنيم كارهاي اوليه انجام شده و حسينيه نيز سرپا شد . جلسه اولي كه برگزار شد براي يكي از شهداء بود .

محمد رضا رضايي :
از مأموريت برگشته بود ماشين را جلوي خانه اش پارك كرد . مي خواست به روستا برود ، من آنموقع در مكانيكي كار مي كردم ، گفتم سوئيچ را بدهيد تا با ماشين دوري بزنم . ايشان گفت : من كه تا درب خانه ام با ماشين آمدم كار اشتباهي كرده ام . پس چطور شما سوئيچ را از من طلب مي كنيد .

حسن محمودي:
از ابتدايي كه عمليات شروع شد ، برادران فرمانده ما را همراه با نيروهاي ديگر به خط مقدم بردند و ضمن اينكه گردانها و دسته ها و تجهيزات و مهمات آماده بود به خط مقدم رفتيم محور شلمچه ، آماده دستور فرمانده بوديم ، در آنجا حدود ساعت 2 نصف شب بود كه مي خواستيم به دشمن يورش ببريم و گروه گشتي مان آمد و گفت : برادران براي امشب احتمالاً عمليات نمي شود و عمليات به تأخير افتاده است ، چون دشمن كانال آبي را به طرف ما سرازير كرده و احتمالاً عمليات نمي شود . آن شب تا صبح آنجا بوديم صبح ساعت 4 بود كه بلافاصله ما را توسط كمپرسي خودي به پشت خط آورد به محور خرمشهر آنجا يك قرار گاهي داشتيم به نام دژ در آنجا مستقر شديم . بعد از حدود ساعت 6 بعد از ظهر مجدداً تمام تجهيزات جنگي مان را چك كرديم جيرة جنگي گرفتيم به محور شلمچه عازم شديم . جهت عمليات در آنجا هم حدود ساعت 9 بود كه با دستور فرماندهي محترم دژ و همچنين دستوراتي كه از سپاه مركز رسيد از طريق بي سيم پخش شد با رمز يا مهدي ادركني به سوي دشمن يورش برديم در اين لحظه كه من در يكي از گروهها با برادران به طرف دشمن مي رفتيم ، چند گلولة آرپي چي داشتيم با يك قبضه كلاشينكف و چند تا نارنجك و تجهيزات انفرادي مانند : قمقمه آب و جيرة جنگي و وسايل كمكهاي اوليه بطرف دشمن حركت كرديم . آتش دشمن زياد بود اما بچه ها واقعاً با ايثار و اخلاصي كه داشتند شجاعانه به پيش مي رفتند و حتي اگر برادري مجروح مي شد ، بلافاصله گروه امداد آماده بود او را به پشت خط منتقل مي كرد و ما حدود 300 متر كه از خاك ريز خودمان دور شديم . يكي از برادران مجروح شدند ، از آنجابه بعد من كمك آر پي چي زن ديگر شدم و به طرف دشمن حركت كرديم . در حيني كه مي رفتيم به طرف دشمن به كانال آبي برخورد كرديم كه در آن كانال آب ، افرادي كه از نظر قد كوتاه بودند از آن كانال نمي توانستند عبور كنند ، به علت اينكه عمق كانال زياد بود و اما بعضي از برادران كه قدشان يك مقدار بلند بود آن تعداد را مي توانستند رد كنند ، ما هم يكي از اين برادران بوديم كه توانستيم از اين كانال عبور كنيم و به طرف جلو برويم اما وقتي رفتيم داخل كانال زياد آب داشت و همراه با گلهاي بسيار زياد . اسلحه مان را بالا گرفتيم و از آن كانال كه حدود 15 متر بود عبور كرديم و مجدداً به راههمان ادامه داديم اما چون بدنمان خيس بود ديگر مجبور بوديم با سرعت كم حركت كنيم . در هر صورت خودمان را به پشت خاكريز دشمن رسانديم در آنجا بود كه يكي از برادران به نام مرتضي آهاريان بود كه جزء گروهمان بود و همديگر را ديدم و بعد همديگر را شناختيم بعد توي عمليات بوديم كه فرمانده آمد و گفت : برادران اگر مي توانند يك چند متري عقب نشيني كنند و بروند عقب . بعد با كل نيروها بيايند جلو ، چون زياد آمديم جلو و احتمال دارد كه نيروها ديرتر به شما برسد يا طوری بشويد در زماني كه مي خواستيم برويم عقب به برادر مرتضي آهاريان گفتم برادر بلند شو ، فرمانده گفته برويم عقب . بيا برويم ، بعد با نيروهاي پشتيباني حركت كنيم ، بياييم ، گفت : نه من اين همه راه را آمده ام و به هيچ عنوان دوست ندارم عقب برگردم . همانجا بود كه يك مرتبه متوجه شدم كه يكي از فرماندهان آمد به نام برادر رضايي ، فرمانده گردان ، با يك تير بار دشمن داشت مستقيم روي سر ما كار مي كرد بطرف نيروهاي خودي و ما هم هر طور مي خواستيم موفق شويم كه تير بار را خاموش كنيم به هيچ عنوان موفق نمي شديم و نمي توانستيم چون ديدمان نسبت به او يك حالتي بود كه خوب مسلط نبودیم . بهر صورت برادر رضايي كه آمد گفت : من بايد اين تير بار را خاموش كنم و بلند شد نارنجكش را كشيد و از دست راست بلند شد بطرف دشمن از كنار خاك ريز داشت مي رفت بالا كه نارنجك را بيندازد توي سنگر انفرادي دشمن داشت موفق می شد که يك مرتبه ديدم دشمن درست گرفت تير بار را روي سر برادر رضايي و دست راستش را از بدن جدا كرد . اين برادر رضايي باز مجدداً افتاد و نارنجك از دستش پرت شد به طرف ديگر و منفجر شد و موفق نشديم نارنجك را بيندازيم توي سنگر دشمن . بعد مجدداً برادر رضايي نارنجك ديگر را با دست چپش كشيد و ضامنش را با دست آزاد كرد و هر چه كه اصرار كرديم كه بده تا ما برويم بيندازيم گفت اين بايد به دست من كشته شود در هر صورت بلند شد و تنها با دست چپي كه در بدن داشت بطرف سنگر دشمن نارنجك نارنجكش را مي خواست بيندازد در حيني كه دستش بلند بود كه مي خواست نارنجك را بيندازد توي سنگر باز دشمن تير بار را روي سينه برادر رضايي و در حيني كه نارنجك افتاد توي سنگر دشمن برادر رضايي هم به فيض عظيم شهادت نائل آمدند .

علي حسين زاده:
براي شركت در مراسم مذهبي عبادي مشوق دوستان بودند . موارد زيادي بود كه در مأموريتها اگر در جايي نماز جماعت برگزار مي شد حتماً ايشان تأكيد مي كرد كه برويم نماز جماعت را به موقع برگذار كنيم چه در داخل شهر و چه در روستا ، به مراسم مذهبي كه در ايام محرم بود علاقه خواصي داشت.

علي حسين زاده :
براي شركت در مراسم مذهبي عبادي مشوق دوستان بودند . موارد زيادي بود كه در مأموريتها اگر در جايي نماز جماعت برگزار مي شد حتماً ايشان تأكيد مي كرد كه برويم نماز جماعت را به موقع برگذار كنيم چه در داخل شهر و چه در روستا ، به مراسم مذهبي كه در ايام محرم بود علاقه خواصي داشت.

علي حسين زاده :
براي شركت در مراسم مذهبي عبادي مشوق دوستان بودند . موارد زيادي بود كه در مأموريتها اگر در جايي نماز جماعت برگزار مي شد حتماً ايشان تأكيد مي كرد كه برويم نماز جماعت را به موقع برگذار كنيم چه در داخل شهر و چه در روستا ، به مراسم مذهبي كه در ايام محرم بود علاقه خواصي داشت.

سيد محمد مبرقعي :
وقتي كه مسئوليت گردان امام علي (ع) را به من سپرده بودند . من به اتفاق خانواده در اروميه بودم . به شهرستان بازگشتيم تا با جذب نيرو ، گردان خود را شكل بدهم و به جبهه برگردم . سردار منصوري فرمانده لشكر ويژه شهداء به من سفارش كردند كه به صفر علي رضايي هم بگويم اگر مي توانيد با جذب يك گردان نيرو ، مسؤليت يك گردان را به عهده بگيريد و به جبهه بيايد. وقتي آمدم به اتفاق ايشان براي جذب نيرو به مناطق روستايي رفتيم . چهره او جذب و كلامش نافذ بود سخنراني نمي كرد . اطاله كلام نداشت و تنها چند جمله كوتاه اساس كار او را تشكيل مي داد خيلي صميمانه به مردم پراكنده در فراغ كوچه و باغ و محل كارشان مي گفت : آقا جان ! براي ابلاغ پيام هل من ناصر ينصرني آمده ايم ! همين بود و بس . مردم وقتيكه با خبر مي شوند كه صفر علي رضايي آمده ، مشتاقانه بويش مي شناختند ، و ما ليستي را مي گذاشتيم و مي رفتيم . چند روز بعد از هر روستايي ، 10 الي 15 روز نفر داوطلب اعزام به جبهه از پير و جوان آمده بودند و بدين ترتيب با كمال تعجب در عرض كمتر از يك هفته ، دو گردان نيرو را سازماندهي كرده و به جبهه هاي نور عليه ظلمت شتافتيم.

سيد محمد مبرقعي :
يك شب كه به منطقه رفته بوديم ، قرار شد كه شب را پيش عشاير بمانيم . ايشان به ما گفت : شما برويد داخل چادر عشاير بخوابيد و من عقب ماشين تويوتا كه همراه داريم ، مي خوابم ! در اينحال رئيس قبله عشايري كه پيش او برديم ناراحت شد و گفت : ما شما پاسداران اسلام را فرزندان پاك خميني (ره) و محرم اسرار خود مي دانيم و حتي آنقدر به شما اعتماد داريم كه در چادري كه ما هم خوابيده اند منعي براي استراحت شما نمي بينم و اين براي ما قابل تحمل نيست كه چادرهايي خالي باشد و شما بيرون و داخل ماشين بخوابيد وقتي اصرار و محبت و اعتماد و ناراحتي بزرگ طائفه را ديديم ، در داخل چادر خوابيديم و مدت كوتاهي كه گذشت ، متوجه شديم كه صفر علي از خواب بيدار شد و بيرون رفت . دو سه ساعت گذشته بود كه براي بار دوم از خواب بيدار شدم و ديدم كه هنوز بر نگشته است . نگران شدم و با خود گفتم كه شايد هم عقب ماشين خوابيده باشد و بهر حال بيرون رفتم عقب ماشين خبري نبود . جستجو پرداختم و واقعاً در آن زمان تعجبم بر انگيخته شد خيلي عجيب و مهم بود . در داخل شياري در پائين تپه مشغول عبادت معبود بود و حالات ويژه و عرفاني خاصي داشت ، مزاحمش شدم اما زود از كنار او فاصله گرفتم و رفتم بيشتر تعجب كردم . هنگامي كه در صبحدم قضيه را تعريف مي كرد . فهميدم كه وي در شب گذشته متوجه حضور من در مقابل خود نشده است .

غلامرضا شمسي :
وقتي قله هاي سليمانيه را گرفتيم برادر صفر علي رضايي مرا صدا زد و گفت: به بچه ها بگو داخل سنگرهاي عراقي نشوند. چون عراقي ها عقب نشيني كردند و تا هر جا كه بروند گراي سنگر خودشان را دارند و ممكن است سنگرهاي خودشان را با توپ بزنند. شب خيلي سرد بود و بچه ها از سرماي شديد مي لرزيدند. گفتم: آقاي رضايي چكار كنيم؟ گفت: براي خودتان تا جايي كه ممكن است سنگر بكنيد. به هر صورتي كه بود سنگرها حفر شد. بعد از مدتي صداي توپهاي عراقي بلند شد كه سنگرهاي خودشان را منفجر مي كردند.

غلامرضا شمسي:
وقتي قله هاي سليمانيه را گرفتيم برادر صفر علي رضايي مرا صدا زد و گفت: به بچه ها بگو داخل سنگرهاي عراقي نشوند. چون عراقي ها عقب نشيني كردند و تا هر جا كه بروند گراي سنگر خودشان را دارند و ممكن است سنگرهاي خودشان را با توپ بزنند. شب خيلي سرد بود و بچه ها از سرماي شديد مي لرزيدند. گفتم: آقاي رضايي چكار كنيم؟ گفت: براي خودتان تا جايي كه ممكن است سنگر بكنيد. به هر صورتي كه بود سنگرها حفر شد. بعد از مدتي صداي توپهاي عراقي بلند شد كه سنگرهاي خودشان را منفجر مي كردند.

ميرزامحمد برزيگري:
دفعه اولي كه از جبهه برگشته بود من با خاله شهيد به شهرستان بيرجند براي ديدنش رفتيم. پس از آنكه شام خورديم خوابيديم. ساعت حدود 12 الي 1 نيمه شب بود كه من از زمزمه دعاي شب شهيد از خواب بيدار شدم. دلم طاقت نياورد. داخل اتاقي كه شهيد دعا مي خواند رفتم. ديدم صحيفه سجاديه را گذاشته و براي رزمندگان اسلام دعا مي خواند. و آنچنان اشك مي ريزد كه نمي توان آنرا توصيف كرد.

خديجه براتي روبيات :
آخرين باري كه آمده بود از حالاتش نمايان بود كه به سوي شهادت مي رود. مدت دو شبانه روز لباسهاي بسيجي را از تن بيرون نياورد و از خانه بيرون نرفت. منتظر راننده آمبولانسي بود كه مقرر شده بود بيايد و باهم بروند. وقتي گفتيم چرا عجله داری گفت: نمي خواهم كه پدر و مادر و خانواده نيروهاي بسيجي تحت امرم ببينند و خداي ناكرده گمان كنند كه ما فرزندان آنها را فرستاده و خود مانده ايم. و بالاخره به محض پيدا شدن راننده رفت.

رقيه زارع :
هنگامي كه شهيد را حامله بودم، خوابهاي مبين ويژگي هاي خاص اين فرزندم را زياد مي ديدم. از جمله ائمه (ع) را در خواب مي ديدم. يك بار در عالم رويا به من گفته شد اين فرزندت باعث روشنايي و سعادت و ذخيره آخرت شماست. و در همان روزهاي قبل از ولادتش هم يكي از همسايه ها كه سركار خانم محترمه اي از سادات بود خواب ديده بود كه به وي گفته اند: نام فرزند فلاني را علي و يا فاطمه بگذارند. و به دنبال آن لباسي دوخته و براي فرزندم آورده بود و اين مطلب را به من گفت و از ما خواست كه بدان عمل كنيم و گفت: اين فرزند شما غير از ساير فرزندان است. همينطور هم بود.

قبل از عمليات مرصاد، يك روز در منزل آقاي رضايي، بودم. گفت: مي داني! ما لياقت شهادت نداشتيم. جمعي از دوستان ديگر در بين ما نيستند و رفتند ولي ما مانديم. از اينكه شهيد نشده بود ناراحت بود. اما طولي نكشيد كه عمليات مرصاد شروع شد و در همين عمليات به شهادت رسيد.

محمد باقر نوري :
علاقه عجيبي به ولايت داشت. يادم هست در همان جلسه اي كه در نهبندان بين مسئولين سپاه برگزار شده بود بعد از اينكه نماز صبح خوانده شد، شهيد رضايي دعاي توسل را شروع كرد. در ضمن دعاي توسل باز هم به ائمه توسل مي كرد. با ناله دستهايش را به طرف آسمان بلند مي كرد و اشك مي ريخت. اينقدر اين شهيد گريه كرد كه من هم از گريه شهيد گريه ام گرفت. او نه تنها من، بلكه تمام نيروهاي داخل پايگاه را منقلب كرده بود.
يك بار وقتي شهيد رضايي از جبهه برگشته بود دخترش با ابراز محبت دائماً سعي مي كرد خودش را به پدر نزديك كند. اما شهيد با روشي دقيق سعي داشت او را از خود دور كند. چون مي دانست راهي كه انتخاب كرده سرانجامش شهادت است. بنابراين نمي خواست مهر و محبت پدر در دل دخترش زياد باشد كه در آينده باعث ناراحتي او شود.

در يكي از روستاهاي بيرجند مأموريتي براي جلب و اعزام نيروهاي وظيفه به آقاي رضايي واگذار شده بود. درگيريهايي بين او و مردم روستا صورت گرفته بود. در نتيجه مردم از او شكايت كرده بودند. براي حل اين مشكل يكي از برادران سپاه به شهيد رضايي گفته بود شما رضايت بدهيد تا آنها هم رضايت بدهند. اما او در مقابل گفته بود: در امور مربوط به خودم مي توان گذشت كرد ولي راه خدا گذشت ندارد. اين كار ضربه اي است به انقلاب.

علي رضا محمد پور:
بعد از شهادت شهيد رضايي يك شب خواب ديدم كه شهيد با چهره نوراني و درخشان در جلوي صفي حركت مي كند و ما هم پشت سر او درحركتيم . با خودم گفتم : رضايي كه شهيد شده است چطور جلوي صف حركت مي كند . شهيد رضايي در جواب من گفت : نه من زنده هستم و نمرده ام . هنوز فرمانده هستم . اگر آن زمان فرمانده گردان بودم الان فرمانده بالاتري شدم . شما گمان نكنيد كه من مرده ام . من زنده هستم.

اسماعيلي:
شب عمليات مرصاد بود . شهيد رضايي به من دستور داد كه به نيروها بگو همين جا بمانند . تا من و عزيزي برويم و منطقه را شناسايي كنيم . آنها بعد از يك ربع كه برگشتند ، آهسته به من گفت : (شهيد رضايي) ما راه را اشتباه آمده ايم و همه اطراف ما را دشمن گرفته ولي همگي خوابند . اگر بيدار بودند يكي از ما زنده نمي مانديم . خدا به حال ما رحم كرد .

ميرزامحمد برزيگري :
صفر علي رضايي را در خواب ديدم سفارش كردند كه فردا به پدرم بگوييد پشت منزل ما چاله اي است آن چاله را پر كنند . زيرا كه بچه ها از آنجا عبور مي كنند داخل چاله نيفتند . من براي پدر ايشان اين خواب را تعريف كردم . شهيد در خواب بسيار ناراحت بود .

محمد الهي :
شب عمليات والفجر 9 يك ساعت از ورود ما به خاك دشمن مي گذشت . باران نم نمك مي باريد . در آن تاريكي شب ديدم يكي دستي از روي مهر به صورتم كشيد و گفت : آقاي الهي چطوري ؟ نگاه كردم ديدم شهيد رضايي است از اين حركت ايشان خيلي خوشحال شدم با خودم گفتم : درميان اين همه نيرو با آنكه نظم و ترتيب خودشان را هم از دست داده اند چطوري مرا پيدا كرده است ؟

محمد الهي :
وقتي مي خواستيم از سربيشه منتقل بشويم براي تحويل تداركات، خدمت شهيد رضايي رفتم. شهيد وقتي تقاضاي مرا شنيد قلمي را كه در دست داشت روي كاغذ گذاشت و شروع به گريه كرد. پرسيدم: چه اتفاقي افتاده است؟ گفت مي داني! به خاطر كمبود امكانات و فراهم نبودن تداركات نمي توانم جابگوي خواسته شما باشم. در آن موقع بود كه من هم تحت تأثير سخن ايشان منقلب شدم و گريه كردم.

علي رضا محمد پور:
در عمليات مرصاد شهيد رضايي به همراه مسئول گردان در جلوي صف حركت مي كرد. در مقابل ما سنگري بود كه دو نفر هم لباس ما داخل آن بودند. همانطور كه جلو مي رفتيم ناگهان متوجه شديم آقاي رضايي را با اسم صدا مي زنند كه بياييد اينجا با شما كار داريم. اما به محض اينكه شهيد رضايي به طرف صدا حركت كرد او را به رگبار گلوله بستند مثل اينكه يك نوار كامل تير بر بدن شهيد رضايي خالي كردند.

علي رضا محمد پور :
هر وقت قرار بود عملياتي انجام شود « شهيد رضايي » به بچه هاي بسيج خبر مي دادند كه چند روز ديگر عمليات هست و بايد آماده شويد . بچه ها هم به عنوان اعلام آمادگي دور او حلقه مي زدند و شعار مي دادند : « فرماندة آزاده آماده ايم آماده »

غلامعباس سالاري :
يادم هست يك بار در تيپ ويژة شهدا موقع صرف غذا ، بعضي بچه ها بجاي يك غذا دو تا غذا خوردند . « شهيد رضايي » وقتي اين صحنه را ديد گفت : نببينيد كه انبارها پر است و امكانات فراهم مي كنند نبايد شما هيجان زده بشويد و بگوييد همه چيز داريم . سعي كنيد كه با امكانات كمتر بازدهي بيشتري داشته باشيد . همان كاري را بكنيد كه ديگران انجام مي دهند . همانطور باشيد كه گردانهاي امام حسن ( ع ) و گردانهاي امام علي ( ع ) هستند .

غلامعباس سالاري:
يك بار امام ( ره ) داشتند صحبت مي كردند همانطور كه گوش مي كرديم ، « شهيد رضايي » گفت : ببينيد علي چه مي گويد . گوش كنيد ببينيد علي زمان چه مي گويد .

موسي رضايي:
قبل از عمليات والفجر 9 به من گفت: پدر جان شايد فردا صبح اولين جنازه شهيدي كه به آن برخورد كنيد جنازه من باشد. شما زحمتي كه كشيده ايد زايل نكنيد و به كارتان ورزم با دشمن ادامه بدهيد و به خاطر شهادتم سست نشويد. و من هم متقابلاً همين صحبت ها را با وي نمودم.
توفيق پيدا كرديم كه در عمليات مرصاد خدمت شهيد رضايي كه در آن زمان جانشين گردان امام علي (ع) بود باشيم. بعد از ظهر بود كه به خاطر ازدياد كار نهار و شام را تقريباً با هم خورديم، به سمت گردنه صمن آباد حركت كرديم. منطقة كاملاً جنگي بود، بعد از مقداري راهپيمايي دستور توقف دادند، چون نيروها خسته بودند، تعداد زيادي از آنها خوابيدند، من نيز خوابيدم بعد از مدتي كه از خواب بيدار شدم، ديدم شهيد پشت تخته سنگي نشسته (دور از ديگران) و در حال خواندن نماز شب مي باشد.

احمد احمدي :
بيش از دو سال بعد از شهادت شهيد احمد صميمي ترك و چند روز قبل از پذيرش قطعنامه 598 شوراي امنيت توسط جمهوري اسلامي، شبي شهيد صميمي ترك را در عالم رؤيا ملاقات كردم و چه ملاقات زيبايي بود! بدين ترتيب كه كنار نهر بزرگ و زلال آبي ايستاده بودم و مشاهده مي كردم كه ستوني از لاله بر روي آب در حركتند و از پيش چشمان من عبور مي كنند و در ميان هر گل لاله، سر شهيدي قرار دارد و بسياري از شهداء به هنگام عبور به من لبخند مي زنند. دقت كه كردم، ديدم برخي از شهداء از آشنايان هستند و آنها را مي شناسم، تا اينكه ناگاه شهيد صميمي ترك (احمد صميمي ترك) را داخل ستون ملاحظه كردم. چون در دوران دوستي قبل از شهادت با يكديگر بسيار صميمي و همنام بوديم و يكديگر را به اسم كوچك (احمد) صدا مي زديم يكه اي خوردم و هيجان زده گفتم: احمد! اينجا چكار مي كني؟! شهيد به من توجه كرد و از آن حالت بيرون آمد و كنار آب در مقابلم ايستاد و با يكديگر حرف زديم. از وي پرسيدم: احمد جان! جان دادن چگونه بود و شما الان كجا هستي و چكار مي كني؟ ايشان فرمود: من اصلاً متوجه جان دادن نشدم، فقط اندكي احساس سوزش كردم و سپس ديدم كه جنازه ام افتاده و خودم نظاره گر آن هستم و مي بينم كه جنازه خود من است. هر كجا كه جنازه را بردند، در معراج شهداء ... و بيرجند همراه آن بودم و روز تشييع جنازه ام نيز مادر و خواهرم گريه و بي تابي مي كردند و من هر چه آنها را به صبوري و آرامش دعوت مي كردم ، متوجه نمي شدند و تنها هنگاميكه مي خواستند جنازه ام را داخل قبر بگذارند و من مي ديدم كه من هم بايد وارد قبر شوم، اندكي ناراحت شدم و احساس كردم كه اين مرحله مرحله جديدي است. من در همين زمان در شهرستان خودم، مشغول ساخت خانه و درگير بنايي بودم. شهيد به من فرمود: چرا خودت را اينقدر گرفتار دنيا كرده اي ؟! دنيا را رها كن و بيا! و مرتب بر اين امر تأكيد مي كرد وليكن نفرمود كه من هم خواهم رفت و به او خواهم پيوست و از طرفي خود را در آن ستون نديدم و اين لياقت را نداشتم. من به شهيد گفتم: من دوست دارم كه به اينجا و نزد شما بيايم، ولي از دو چيز مي ترسم: 1_ از جان دادن مي ترسم؛ كه شهيد فرمود: كسانيكه در راه خدا شهيد مي شوند، جان دادن براي آنها، اصلاً دردآور و مشكل نيست ديگر آنكه در آن موقع دختربچه چند ماهه اي داشتم و به شهيد گفتم: به او خيلي علاقه مندم كه شهيد فرمود: اتفاقاً همنجايش مضر است! و باز هم مرا به ترك دنيا نصيحت فرمود. جالب اينكه در زمان حيات دنيوي ، سر شهيد مو نداشت ولي در خواب سرش مو داشت و بسيار زيبا بود. علت را كه از وي پرسيدم، فرمود: در باغي كه ما را به آن وارد كردند، انسانهاي ناقص را جا نمي دهند. مگر اين را نشنيده اي كه شهيد كا مل مي شود و در او نقص نمي ماند؟! اين است كه اكنون سرم دارد! در مورد اينكه اكنون كجا هستند و چه كار مي كنند، فرمود: در اينجا باغهايي به ما داده اند كه بسيار مجلل و سفيد و در هر كدام از آنها، قصرهايي است كه متعلق به ماست ومن هنوز نتوانسته ام تمام باغم را بگردم و همه جايش را ببينم! گرم صحبت بوديم كه ديدم گويا ستون شهداء رو به اتمام است، پرسيدم: احمد! چرا چنين شده؟ اينكه دارد تمام مي شود؟! معنايش چيست؟ فرمود: جنگ هم دارد تمام مي شود و اينها شهداي آينده اند!... نظاره كه مي كردم، ناگهان سر شهيد صفر علي رضايي را داخل ستون مشاهده كردم كه در بين آخرين نفرات ستون آمد و عبور كرد و در آن زمان هنوز شهيد صفرعلي رضايي در قيد زندگي اين دنيا و جانشين و قائم مقام گردان امام علي (ع) در لشگر ويژه شهداء بود. فردا صبح بطرف شهيد علي رضايي حركت كردم كه بروم و در مورد رؤياي ديشب با ايشان صحبت كنيم. ديدم ايشان هم بطرف من مي آيند و وقتي به همديگر نزديك شديم، لبخند معني داري زد. گويي مي دانست كه من به چشم يك شهيد به او نگاه مي كنم. رؤيا را براي ايشان تعريف كردم، ولي بطور مجمل و هنوز نگفته بودم كه شما هم در ميان شهداء بودي، و هنوز آن گلها را كه ديده بودم، تعريف نكرده بودم كه شهيد صفر علي ( كه اكنون در قيد زندگي اين دنيا، روبروي هم قرار داشتيم) فرمود: بلي من هم در ميان آنها هستم! و در اين لحظه چهره اش برافروخته شد و حالت خاصي به خود گرفت. من هم اكنون نگران شدم و گفتم: نه آقاي رضايي، اين چه حرفي است؟ شما از كجا اطلاع داريد كه چنين حرفي مي زنيد؟! بسيار بسيار برايم جاي تعجب و حيرت بود كه شهيد اشاره فرمود و گفت: آن گلهايي كه تو ديدي، من هم ديدم من سرم را در ميان سرها ديدم و اتفاقاً گل لاله من در همان اواخر ستون قرار داشت!! آري عجبا كه شهيد هم همان صحنه را ديده بود و اطلاع داشت و به همانگونه هم در عمليات مرصاد به درجه رفيع شهادت نايل آمد. قابل توجه آنكه تنها دو روز پس از اين رؤيا قطعنامه شوراي امنيت سازمان ملل توسط ايران پذيرفته شد و خبر ازخاتمه جنگ داد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 220
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,282 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,383 نفر
بازدید این ماه : 4,026 نفر
بازدید ماه قبل : 6,566 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک