فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

رضوي,سيد مهدي

 


سال 1341ه ش  در روستاي کريم آباد ماژان از توابع شهر خوسف بيرجند متولد شد. دوران کودکي را در زادگاهش گذراند و سپس به بيرجند آمد و تحصيلاتش را تا گرفتن ديپلم ادامه داد. در اوج گيري انقلاب اسلامي به صفوف راهپيمايان پيوست و از هيچ کوششي در مبارزه با رژيم ستم شاهي ، اعم از پخش اعلاميه و شرکت در تظاهرات دريغ نمي کرد. پس از پيروزي انقلاب وارد بسيج شد. درسال 60 عضو رسمي سپاه پاسداران شد و در همان سال عازم جبهه گرديد. در عمليات ميمک ، والفجر 3 ، خيبر و بدر شرکت داشت. زماني که شهرهاي خاش ، سراوان و ايرانشهر توسط عناصر ضد انقلاب نا امن شد ، بلافاصله عازم اين شهرها گرديد و مسووليت واحد اطلاعات و عمليات شرق کشور را به عهده گرفت. رضوي عمليات زيادي را عليه اشرار انجام داد. سرانجام در تاريخ بيست و هفتم اسفند سال 1365 در يک توطئه ناجوانمردانه به دست اشرار ، تنها و مظلومانه به شهادت رسيد. پيکر پاک شهيد پس از تشييع در بيرجند ، در مزار شهداي اين شهر به خاک سپرده شد.
اوقبل از شهادت در بخشي از وصيت نامه اش مي فرمايد:
مي بايست هجرت کنم از ماديات و ثروت دنيا به معنويات. از زشتي ها و رذيلت ها به فضيلت و احسان. هجرت از تمام دلبستگي ها و همه کساني که دوستشان دارم به ديار شهادت. همه اين هجرت ها و جهادها بايد في سبيل الله باشد.
تن ضعيف خويش را سپر گلوله هاي دشمن مي کنم و با نيت خالص خود ، در برابر دشمن ايستادگي مي نمايم به اميد اين که خداوند به لطف و کرم خويش درهاي شهادت را به روي من بگشايد.
مادر شهيد از او اينگونه ياد مي کند:
وقتي پسرم در سيستان و بلوچستان خدمت مي کرد ، براي ما خبر آوردند اشرار براي سر سيد مهدي دو سه ميليون تومان جايزه گذاشته اند. به پسرم گفتم: « براي سر شما جايزه گذاشته اند. دست از آن منطقه بردار. » گفت: « تا من امنيت را به منطقه برنگردانم آرام نمي گيرم. »
بعد به شوخي گفت: « آن کسي که براي جايزه مي خواهد مرا بکشد ، حتماً به پول نياز دارد ، بگذار مرا بکشد تا به نياز خود برسد. »
منبع:ستاره ها(2)،نشر کنگره ي سرداران و70شهيد شهرستان بيرجند



خاطرات
محمود عباس زاده:
برادر صبوري چند روز مرتب حالش خراب بود كه يكسره ضعف مي گرفتش . گرمازده شده بود. من خودم ايشان را به بيمارستان طالقاني در آبادان بردم البته با موتور كه دكتر اصرار داشت اصلا نبايد وارد كار شود ولي با اين حال ايشان گفت: من به شناسايي مي روم چون كه فرمانده گفته من اهواز مي روم و شما حتما برويد لذا شب 12 قبضه اسلحه گرفتند و براي گشت رفتند. البته اينها شب رفته بودند كه ساعت 11 شب درگيري شروع شده بود.
درگيريشان به اين صورت بود كه شهيد صبوري وقتي نزديك خط مي شوند به برادر ظريف و ملكي مي گويد اينجا باشيد به عنوان تأمين كه اينها كلتشان را مسلح مي كنند. ايشان هم اسلحه داشته كه مسلح كرده و جلو مي رود. آنجا منطقه اي بود كه كانالي در وسط آب بود. در واقع گرفته بوده و بچه ها با لباس غواصي مي رفتند ايشان مي گويد كه بروم داخل كانال ببينم چه خبر است ايشان وارد كانال مي شود ته كانال كه مي رسد نيروي عراقي از سنگرش بيرون مي آيد كه اينها باهم روبرو مي شوند ايشان به او ايست مي دهد عراقي كه مي بيند اسلحه اش در سنگر است چاره اي جز تسليم نمي بيند اين نيرو را اسير مي كند و مي گويد بيا برويم خلاصه بعد ايشان را به طرف خط خودمان راه مي اندازد. جلوي آب كه مي رسند كلت را صبوري پشت كمرش گذاشته بود آن عراقي هم كه ورزيده بود برمي گردد كلت را از ايشان مي گيرد باهم گلاويز مي شوند و داد و فرياد و سر و صدا مي كنند كه آن برادر صداي گلاويز شدن را مي شنود شهيد صبوري مي بيند قدرت مقابله ندارد و طرف قوي است او را حل مي دهد و به داخل آب پرت مي كند آن طرف هم كه خيلي سريع عمل مي كرده در همان حال كه به طرف آب شيرجه مي زند سه تير به طرفش شليك مي كند كه به شكمش مي خورد آن عراقي مي دود كه خبر بدهد هلي كوپترها و قايقها و غواصهاي دشمن همه بسيج مي شوند كه اينها را پيدا كنند ولي برادران آيه وجعلنا خوانده بودند پيدايشان نكرده بودند برادر ظريف و ملكي دو ساعت در منطقه كه دشمن ني ها را كنار مي زد مي ايستند ولي دشمن اينها را پيدا نمي كند البته جريان را نمي دانستند فقط سر و صدايي شنيده بودند حتي برادر صبوري آه و ناله هم نمي كرده خلاصه آن موقع ساعت 11 بود كه درگير شده بودند ساعت 3 الي 4 بعد از ظهر شهيد صبوري به خط مي رسد در واقع 5 الي 6 ساعت در بين آنها گم شده بوده و شديدا زخمي مي شوند آن دو برادر دو ساعت مي ايستند چون راه را بلد بودند و قطب نما داشتند در عرض يك ساعت و نيم برمي گردند و در واقع برادر صبوري نه قطب نما داشته نه راه را بلد بوده خلاصه باهم مي رسند شهيد صبوري مدتي در بيمارستان اهواز بود سپس براي عمل او را به اصفهان فرستادند و ايشان به حاج آقا صفارپور كه الان رئيس سازمان برنامه و بودجه خراسان است تمام مسائل را برايشان تعريف كرده بود البته مقداري هم براي ما گفت طبق گفته ايشان مي گويد من وقتي مجروح شدم و عقب تر آمدم چون شكمم تير خورده بود پس از مدتي احساس ضعف مي كنم با خودم مي گفتم حتما در آنجا شهيد مي شوم لذا در گوشه اي مي رفتم كه اگر بچه ها آمدند جنازه ام را ببينند و اگر عراقي ها آمدند نبينند با توجه به اينكه آب منطقه بسيار تلخ بود خلاصه مي رفتم مي خوابيدم چشمهايم را مي بستم و نفسهايي كه مي كشيدم با خودم مي گفتم برو هنوز وقت شهادت نرسيده بعد مجددا به حالت ناراحتي بلند مي شدم و راه مي رفتم خون كه از من مي رفت مي گفتم حتما الان شهيد مي شوم دوباره در گوشه اي مي نشستم و اين عمل را تكرار مي كردم بعد از مدتي با خودم گفتم: نه آن قدر آلوده هستم كه كسي ما را نمي برد بچه ها عجيب از اين جريانش تكان خوردند بعد از عمل در بيمارستان اصفهان گفتند پدرش بايد بالاي سرش بيايد همان موقعي كه پدرش مي رسد و مي گويد تخت محمد كجاست؟ تخت محمد را نشانش مي دهند همين كه بالاي سرش مي رسد و سلام و احوالپرسي مي كند محمد تمام مي كند كه بچه ها مي گفتند بالاخره وقتش رسيده بوده و در بيمارستان بايستي شهيد مي شده اين اولين شهيد مادر شناسايي قبل از كربلاي 4 و 5 بود و در شلمچه جاده اي به طرف دشمن كشيده شد كه نام آن را شهيد صبوري گذاشتند.

محمد حسن صبوري:
يكبار كه با ايشان اسلحه جابجا مي كرديم دست مهدي جراحت برداشت . هر چه اصرار كرديم كه بگذاريد با ماشين تو را به بهداري برسانيم گفت : نه من پاهايم سالم اشت و مي توانم پاي پياده بروم و ماشين را نگهداريد براي محمود حسيني كه حالشان بر تر است .

نورسي:
در زمان انقلاب يكبار من و سيد مهدي در راهپيمايي شركت كرده بوديم همان روزي بود كه دو نفر در خيابان شهداي بيرجند شهيد شدند پس از اين واقعه هر كس به طرفي مي دويد ولي سيد مهدي با كمال آرامش و اطمينان به راه خود ادامه داد.

غلامحسين قنبري:
در عمليات والفجر 3 ايشان فرمانده گروهان بودند ومن به عنوان ديده بان توپ خانه به گروهان ايشان مأمور شده بودم . عمليات شروع شد و نيروهاي گروهان ايشان خط عراقي ها را شكسته بودند و هنوز تعدادي از عراقي ها در سنگر هايشان به شدت مقاومت مي كردند . اوضاع لحظه به لحظه به دليل نزديك تر شدن صبح بدتر مي شد زيرا اگر مي توانستيم به عراقي ها تسلط پيدا كنيم صبح بايد همه نيروها عقب نشيني مي كرديم و بسياري از نيروها هم از بين مي رفتند ايشان گزارش لحظه به لحظه را به فرمانده بالاتر مي دادند و در همين حال كاملا خونسرد و در نهايت آرامش بودند و دستورات لازم را براي شكست باقيمانده عراقي ها صادر مي كردند . نزديك صبح كاملا بر عراقي ها مسلط شديم و ارتفاعات مورد نظر را آزاد كرديم .

حسين محمود آبادي:
شب اول عمليات بود و منطقه عملياتي هم بسيار گسترده بود ايشان رفت در منطقه يكي دو قله را همان شب اول پاك سازي كردند ارتفاعات صعب العبور كانالهاي بزرگ و رودخانه هاي عريض را پشت سر گذاشته بودند و به جايي رسيده بودند در روبه رويشان ارتفاعات كله قندي بود . تصور با اين بود كه ايشان همان مرحله اول عمليات يعني به محض اينكه در گير شدند . متوقف مي شوند ولي به ياري خداوند و تدبير عالي نظامي توانسته بود كه دو تا قله بزرگ را بگيرد . همان شب اول عمليات عراقي ها را محاصره كرده بود و تا روز بعد آنها را همان جا در محاصره نگه داشته بود .

سيد اسماعيل رضوي:
روزيكه مهدي براي اولين بار مي خواست به جبهه برود تمام افراد فاميل و خانواده مجلس توده تشكيل داده و هر يك سخني مي گفت : مادر و ديگر افراد خانواده اش گريه كنان از وي مي خواستند كه از اين اقدام صرف نظر كند . ولي او كه سيماي ملكوتش نور و جلوه اي خاص يافته بود اضهار داشت كه ماندن امكان ندارد ولي قول مي دهم مجدداً باز گردم و سپس در حالي كه قلبش مالامال از شعف بود رهسپار جبهه شد كه البته در اين سفر به توفيق الهي پس از چندي بازگشت و در عمليات خيبر نيز فعاليت گسترده اي داشته است . روزي كه فرصتي دست داد و با هم تنها شديم از خاطات جبهه سخن به ميان آمد . در آن روز وي از ماجراي هولناكي پرده برداشت. ماجراي اسيرشدنش به دست عراقيها و بالاخره پس از تحمل زجر فراوان موفق به فرار شدنش را به وي گفت با روحيه حساس و عاطفي كه خانواده ام دارند نمي توانم برايشان از همه ماجراهاي طي عمليات چيزي بگويم چون مي ترسم در اعزامهاي بعدي مانعم گردند وي گفت در آخرين باري كه به جبهه رفتم چون قبل از حركت درگيريهاي خانوادگي همچون زايمان همسرم و اصرار و پافشاري مادرم و خانواده ام مبني بر اينكه اين دفعه از عزيمت صرف نظر كنم و مصائبي از اين قبيل باعث شد كه چند رزوي حركتم به تعويق بيفتد لذا موقعي كه به اهواز رسيدم نيروها را برده بودند خط و من بدون اينكه اسلحه تحويل بگيرم خودم را به سرعت به نيروها رساندم و بعد از اينكه موفق به گرفتن چند خاكريز شديم اسلحه به دستم افتاد نبردها ادامه داشت تا اينكه من و 11 نفر ديگر از برادران به طرز غافلگيرانه اسير شديم يكي از افسران عراقي ما را روي زمين در كنار خاكريز درازكش نموده و به تانك اشاره كرد از روي ما رد شود و ما را به شهادت برساند در همين موقع به ياد مادرم افتادم و سوگندي كه هنگام وداع ياد كرده بودم و تاكيد نموده بودم كه برخواهم گشت . با خود گفتم اي خداي بزرگ .... با آنكه آرزوي شهادت دارم ... ولي تو را به عظمت خودت اينبار مادر و خواهرم نااميد نكن من به آنها قول باازگشت داده ام خداوندا من لايق شهادت نيستم لااقل اين دفعه مرا از چنگ اين كافران نجات بده در همين موقع بود كه گويي نداي استمدادم را خداوند شنيد زيرا يكي از دوستانم با كلتي كه در زير لباسش بود به طرز معجزه آسا سرهنگ عراقي را به هلاكت رساند و همه ما فرصت را غنيمت شمرده و پا به فرار گذاشتيم بعد از 3 شبانه روز پياده روي به اميد خدا به نيروهاي خودي رسيديم. 48 ساعت بعد از رسيدن در قرارگاه جديد هنگامي كه مشغول مبارزه بوديم شيميايي شده و به بيمارستان تهران انتقال يافتيم.

سيد اسماعيل رضوي:
زماني كه از مسجد محل اعلام شد هر كس آمادگي رفتن به جبهه را دارد براي ثبت نام و اعزام بيايد . ايشان گفت كه من مي خواهم به جبهه بروم هر چه به او گفتم سيد مهدي آخر سن تو كم است و در اين باره هيچ هماهنگي با هم انجام نداده ايم گفت: نه من بايد بروم. در آن زمان پدرم در روستا نبودند به او گفتم بايستد تا پدر بيايد خداحافظي كن و بعد برو . گفت : نه شما از طرف من خداحافظي كن و بعد برو . گفت : نه شما از طرف من خداحافظي كنيد و حلاليت بطلبيد و عازم جبهه شد .

ليلي رضوي:
درمدت 24 ساعت خود را از منزل به منطقه عملياتي جنوب مي رساند . بدون اينكه حتي اسلحه تحويل بگيرد . خودش تعريف مي كرد كه بدون اسلحه به منطقه مي رود و نيروهاي تحت امر خود را پيدا مي كند تا اينكه بعد از حمله يك اسلحه بدست مي آورد .

آهنگ حمله مي زدند كه توي اتاق نشسته بود مثل بچه هاي كوچك گريه مي كرد. گفتم: براي چه گريه مي كني گفت: آخر جاي من اينجانيست دارند آهنگ حمله مي زنند من مثل زنها توي خانه نشستم من بايد آنجا باشم. اگر من و امثال من توي خانه بنشينند. اسلام پايدار نمي ماند پس بگذاريد من بروم. روي همين اصل من با مكادرم صحبت كردم و ايشان را راضي كردم كه آقاي مهدي به جبهه بر گردد.

همرزمانش تعريف مي كردند: در عمليات مهران پايش تركش خورده بود. كه آسيب هم ديده بود ولي حاضر نبودند كه منطقه را ترك كنند. مي گفتند: من بايد با همين پاي شكسته اينجا بمانم و مقاومت كنم چون حالشان بد و خونريزي شديد مي شود ناچار ايشان را به بيمارستان انتقال مي دهند.

يك بار كه از جبهه بر گشتند خانمشان مريض بود و مادرم اصرار داشت كه ديگر به جبهه بر نگردد زيرا خانمش مريض و تنهاست. گفت: من نمي توانم دست از جبهه و جهاد بردارم من روز اول هم به هم گفتم تا روزي كه زنده ام در راه خدا جهاد مي كنم و اگر كشته شدم در اين راه افتخار من است. افتخار شما هم باشم.

سيد اسماعيل رضوي:
شهيد رضوي تعريف مي كردند كه در عمليّات خيبر زماني كه دستور حمله صادر شد . ما شروع پيشروي كرديم و پيشرفت عمليّات خوب بود . سپس دستور عقب نشيني صارد شد . به همراه چند تن ديگر از برادران اطّلاعات عقب مانديم تا تمامي نيروها عقب نشيني كنند . ولي ديري نگذشت كه نيروهاي عراقي ما را دور زدند و به اسارت آنان درآمديم . آنها ما را به طرف نيزار بردند و در اين بين عراقيها با هم حرفشان شد چون به زبان عربي صحبت مي كردند ما نمي توانستيم كه سر چه مسئله اي باهم درگير شدند . ما از اين موقعيّت استفاده كرديم و پا به فرار گذاشتيم . عراقيها شروع به تيراندازي كردند ولي ما خودمان را داخل نيزار پنهان كرده بوديم و حدود 12 ساعت داخل گل و لجن حركت مي كرديم تا به منطقة عمليّاتي ايران رسيديم .

حسين مهدي آبادي :
عمليّات خيبر در حال انجام بود و در تقسيم هايشان آقاي رضوي را به جزيرة مجنون فرستادند تقريباً چند شب از عمليّات كه گذشت . عراقيها حدود ساعت 8 صبح پاتك زدند . از جهات مختلف شروع به حمله كردند . جزيرة مجنون را هم با توپخانه مي زدند . تعدادي از بچّه ها و از جمله شهيد رضوي عقب نشيني كرده و به منطقة ما آمده بودند - اين در حالي كه آفتاب بسيار سوزنده و داغ بود - در همين منطقه بود كه ما به محاصره در آمديم . و عدّه اي از بچّه ها و آقاي رضوي اسير شدند . افسر عراقي كه اينها را اسير كرده بود به آنها دستور داده بود كه روي زمين بخوابند تا تانك از رويشان عبور كند . در همين حين اين افسر عراقي توسّط يكي از نيروهاي خودي مورد اصاابت قرار گرفته و به درك واصل مي شود . و تانكي هم كه قصد عبور از روي بچّه ها را داشت مورد اصابت موشك آر پي جي قرار مي گيرد و بدين وسيله با امدادهاي غيبيّ الهي نيروها از اسارت رهايي مي يابند . وقتي با اين برادران روبرو شديم گفتند كه در طول مدّت اسارت به دعا و نيايش با پروردگار مشغول بوده اند .

سيد اسماعيل رضوي:
روزي به ما اعلام كردند كه براي عمليات آماده شويد و اين در حالي بود كه نيروهاي آموزش ديده را به خط مقدم اعزام كرده بوديم . مانده بوديم با اين تعداد نيرو به چه صورت وارد عمليات شويم . من به سيد مهدي گفتم كه شما نمي خواهيد در عمليات شركت كنيد . ايشان بدون مقدمه گفتند چون برادر شما هستم مي خواهيد كه من نروم . بقيه بروند و شهيد شوند و من زنده بمانم .

غلام نبي كرد:
در عمليّات‏‏ خيبر زماني كه ايشان به دست عراقيها اسير شده بودند . يك افسر عراقي ايشان را روي زمين خوابانده بود تا به شهادت برساند كه برادران اين افسر عراقي را با اسلحه زده بودند . خود ايشان بعداً تعريف مي كردند كه مدّت دو ساعت طول كشيد تا توانستيم به نزد نيروهاي خودي برگرديم .

سيد اسماعيل رضوي:
در عمليّات خيبر شديداً مجروحيّت شيميايي پيدا كرده بود . اين مسئله را از همه پنهان مي داشت . يكروز ديدم كه خون زيادي از گلوي ايشان آمد و شديداً سرفه مي كنند . گفتم : چرا به دكتر مراجعه نمي كنيد ؟ شما شيميايي شده ايد . گفتند : حالم خوب است و اين را به اين دليل مي گفتند كه كسي متوجّه مجروحيّت ايشان نشود .

ايشان در عمليّات والفجر 3 شركت كرده بودند و مجروح شده بودند هيچ كس از خانواده از اين موضوع اطّلاعي نداشت . من عازم كردستان بودم در تهران تصادفي يكي از دوستان را ديدم و ايشان به من گفت كه سيّدمهدي مجروح شده است و الان در بيمارستان بستري است . وقتي وارد بيمارستان شدم ديدم روي سه چرخه نشسته و بطرف نمازخانه مي رود و بعد از سلام و احوالپرسي از من خواهش كرد كه خبر مجروح شدن او را به كسي ندهم

حسين محمود آبادي:
در عمليات والفجر 3 بود كه توفيق پيدا كرديم در خدمت اين شهيد بزرگوار باشيم در عمليات ايشان مجروح شد و بعد از ايشان هم در جريان همين عمليات من مجروح شدم. ايشان با اينكه مجروحيت زيادي داشتند و زير بغلشان عصا داشتند براي عيادت من به منزل اينجانب تشريف آوردند.

در ارتفاعات 343 بوديم وقتي به بالاي ارتفاع رسيديم ديديم عراقي ها در حال فرار هستند شهيد گفت: بايد دنبال اينها برويم با توجه به اينكه من پيك گردان بودم مي خواستم برگردم كه شهيد گفت نه اينجا جايي نيست كه برگردي! وقتي به طرف پايين آمديم تير سيمينوف مستقيم خورد به پاي شهيد و مجروح شدند. شهيد رضوي با اينكه مجروح شده بود به عقب برنگشت. گفت من بايد باشم تا شما را هدايت كنم بعد مي روم كاري نشده است. من كه هنوز مي توانم راه بروم.

سيد محمد موسوي:
در يكي از عملياتهاي پاكسازي بين او و يكي از اشرار جنگ تن به تن درگرفت كه از فاصله 8 _ 7 متري همديگر ار مي زدند در همين حين يكي ديگر از برادران از پشت سر آن نيروي اشرار وارد شد و او را به درك واصل كرد.

ليلي رضوي:
در عمليّات خيبر ايشان و همرزمانش پس از سه شبانه روز كه در محاصرة دشمن بودند به اسارت نيروهاي بعثي درمي آيند . پس از 24 ساعت اسارت با چابكي و ايمان و توكّل به خداوند فرار مي كنند سه شبانه روز در يابانها راه مي رفتند رد حالي كه نمي دانستند به سمت نيروهاي خودي در حركتند يا به سمت نيروهاي دشمن امّا خواست خدا اين بود كه آنها به نيروهاي خودشان برسند . با وجود خستگي زياد و تاولهايي كه بر كف پاي شهيد زده بود ايشان بازهم حاضر نمي شود كه به پشت خط برود و بازهم به نبرد ادامه مي دهد . تا اينكه شيميايي مي شوند بعد از اينكه شيميايي مي شوند ناچار ايشان را به پشت خط انتقال مي دهند .

حسين محمود آبادي:
موقعي كه ما مي خواستيم طرح عمليّات را در اتاق فرماندهي تشريح كنيم . ايشان طرحي را آورد و ارائه كرد كه ما از انجام آن بسيار مي ترسيديم ولي ايشان با حالتي خونسرد و بسيار قاطعانه طرحش را ارائه داد . مثلاً طرحي دادند كه در منطقه بايد اينگونه عمل شود و انجام آن مشكل به نظر مي رسد ولي همين طرح تصويب و در شب عمليّات انجام شد .

دواني:
گروهان در دامنة تپّة 343 قرار گرفته بود كه از دامنه هاي كلّه قندي كمتر نبود امپا عراقي ها آمدند و هرچه مهمّات در داخل كانالها گذاشته بوديم زدند و از بين بردند . روز دوّم بود كه شهيد رضوي مجروح شد و ما شديداً ا زنظر تجهيزات در مضيقه بوديم . امّا اين مسئله اصلاً هيچ تأثيري در از دست دادن روحيّه نداشت . چون مي گفت : اين جا جايي است كه ما بايد به بچّه ها روحيّه بدهيم و آنها را جلو ببريم و واقعاً هم همانطور استقامت مي كردند

ليلي رضوي:
مدام به مادرم مي گفت: اينقدر نذر و نياز نكنيد كه من شهيد نشوم. از او بخواهيد كه من شهيد بشوم. من مي دانم كه همين نذرهاي شما نمي گذارند كه من شهيد بشوم. بالاخره شما بايد از من دل بكنيد چون من شهيد مي شوم.

يك روز به عيد نوروز مانده بود . و ما همه منتظر آمدن مهدي و خانواده اش بوديم چون قرار بود عيد آن سال را پيش ما بيايند . از خاش زنگ زدند . به ما گفتند مهدي زخمي شده است پس از شنيدن اين خبر به همراه برادر و پدر و مادرم به طرف زاهدان حركت كرديم در زاهدان بود كه برادرم از طريق سپاه پاسداران مطلع شد كه سيد مهدي به شهادت رسيده است ولي پيش ما وانمود كرد كه مهدي زخمي شده است . صبح بود كه از زاهدان به طرف خاش حركت كرديم كه با ديدن عكس سيد مهدي و دو دوست شهيد ديگرش از شهادت او با خبر شدم .

سيد اسماعيل رضوي:
در بيرجند بودم كه تلفن كردند و گفتند كه سيد مهدي مجروح شده به اتفاق خانواده به طرف زاهدان حركت كرديم در زاهدان من ملاقاتي با فرماندهي سپاه استان سيستان و بلوچستان داشتم كه ايشان خبر شهادت سيد مهدي را به من داد .

سيد محمد موسوي:
روزي ايشان يك پيكان سفيد رنگ خريده بودند كه دوستان به مزاح مي گفتند : سيد مهدي فرشته شده است ! و مي گفتند : از ايشان بوي شهادت مي آيد . روز بعد با همين ماشين رفتند و شهيد شدند .

ليلي رضوي:
زماني كه از يك عمليات برمي گردند اشرار سر راه ايشان كمين مي كنند . و بعد پيكر پاك و مطهرشان را آماج گلوله هاي خود مي كنند و ايشان به شهادت نائل مي شوند .

سيد اسماعيل رضوي:
ساعت 12 بعد از نيمه شب تصميم مي گيرند كه از سراوان به خاش بيايند در نيمه راه مي بينند كه جاده را بسته اند . اينها چون با ماشين پوشش حركت مي كردند فكر نمي كنند كه مشكلي برايشان پيش آيد ولي يكي از اشرار ايشان را مي شناسد و درگيري شروع مي شود كه تا ساعت چهار صبح ادامه پيدا مي كند و مسئول عمليات سيدمهدي و يكي از سران بلوچ در آنجا با هم به شهادت مي رسند چون در آن زمان در آن مناطق درگيري زيادي بوده است مردم توجهي نمي كنند تا اينكه يكي از اين ماشين هاي سپاه مي آيد و آنها را شناسايي مي كند .

رضا قلي پور:
شهيد رضوي وقتي براي خواستگاري به منزلمان تشريف آوردند گفتند: شما فكرهايتان را بكنيد امكان شهادت من زياد است. يكروز يكي از بلوچها آمد و گفت به دامادت بگو از اينجا برو. اينجا جاي مناسبي براي ماندن نيست. من به شهيد گفتم بلوچي آمده و اينگونه گفته است. گفت: مگر روزي كه براي خواستگاري آمدم به شما نگفتم احتمال شهادت من زياد است. من شهيد مي شوم چه اينجا باشد و چه در هر كجاي ديگري كه باشد.

دواني:
خاطره اي كه در ذهن من ماندگار شده است مربوط به مانور طرح لبيك يا امام است كه در بيرجند منطقه طرح لبيك انتهاي خيابان پاسداران بود از اين مكان برادران بسيجي را جمع و به جبهه اعزام مي كردند. شهيد سخنراني بسيار جالبي كرد كه واقعاً در من تأثير گذاشت و من آن جا ايشان را بيشتر شناختم.

علي دوستي:
بعد از شهادت شهيد بهشتي من خدمت آقاي رضوي رسيدم و شروع به گريه كردن نمودم و نتوانستم خودم را كنترل كنم. ايشان هم خيلي متأثّر شدند و بنده را دلداري دادند. گفتند : ما صاحب داريم و صاحب ما امام زمان (عج) است و مرا به مقاومت و صبر دعوت كرد.

بينوايي:
براي مأموريت به منطقه نهبندان رفته بوديم. چند درخت بيد در آنجا بود كه آنجا نماز ظهر را خوانديم. نهار كنسرو ماهي بود كه با بادمجان مخلوط كرده بودند و احتمالاً تاريخ مصرف آن گذشته بود چون موقعي كه نهار را خورديم بدنمان تاول زد. ايشان خيلي شاد بود و براي بچه ها خاطره تعريف مي كرد. اينطوري بود كه وقتي مأموريت تمام شد بچه ها حاضر بودند بمانند ولي چون مواد غذايي و سرقت تمام شده بود بايد برمي گشتند.
علي دوستي:
در عمليات بيت المقدس بود كه در پايان عمليات تصميم گرفته شد كه تَك ايذايي در منطقه كوشك انجام شود. حقير در آنجا مجروح شدم بطوري كه يكي از پاهايم شكسته بود و آن پاي ديگر مجروح شده بود 24 ساعت در منطقه ماندم و بعد از آن خود را به سمت خاكريز ايرانيها كشيدم. برادر رضوي با دوربين نگاه كرده بود و مرا ديده بود. يكدفعه ديدم كه رزمنده اي به سمت من مي آيد وقتي نزديك شد ديدم شهيد رضوي است. نشست آيه (وجعلنا) را خواند شهيد رضوي مرا برداشت و روي دوشش گذاشت وضعيت مناسبي نبود ولي مرا به خط خودي رساند.

محمد كيا شمشكي:
باهم مأموريّتي به منطقه رفته بوديم و در منطقة بنام ازيك مير كمين زديم آقاي رضوي گفت : بر من مسلّم است كه اشرار از اين ناحيه عبور خواهند كرد. در تاريكيهاي شب اشرار با ماشيني كه چراغهايش خاموش بود كم كم به ما نزديك مي شدند. كه ناگهان ما از كمين بيرون آمديم و شروع به تيراندازي كرديم يكي از اشرار مجروح شد. ولي خوب از تاريكي شب استفاده كردند و گريختند.

يكروز كه براي مأموريّت به منطقة كوه بيرك سراوان رفته بوديم ايشان توانست با هوشياري و درايت بالا همچنين شجاعت و سرعت عملي كه داشت دو تن از اشرار را به هلاكت برساند

حسين محمود آبادي:
ساعت 4 يا 5 بعد از ظهر بود كه شهيد رضوي مرا صدا زد نزديكش رفتم يك صد متري پايينتر ايستاده بود ، گفتم : بله ،‌مهدي آقا . گفت : بيا اينجا يك بنده خدايي را اسير كرده ام . تعجّب كردم ، گفتم : اسير از كجا گرفتي . بعد ديدم يك عراقي لاغر كه بلوزش را در آورده و سر چوبي كرده بود را اسير كرده است و آن عراقي هم مدام مي گفت : الدخيل الخميني .

ليلي رضوي:
يكبار در زمان رژيم طاغوت ، چماغداران طاغوتي او را گرفته بودند و گفته بودند بايد يگويي جاويد شاه . شهيد مي گفت : من دلم راضي نشد بگويم جاويد شاه ،‌ سه مرتبه بلند گفتم «چاپيد شاه» و آنها مرا آزاد كردند .

سيد اسماعيل رضوي:
يك روز به ما خبر دادند كه از فلان تنگه يك كاروان با مواد مخدر مي خواهند وارد ايران شوند چون منطقه خيلي حساس بود و هرگونه رفت و آمد از طرف اشرار كنترل مي شد به همين جهت من و دو نفر از برادران پاسدار تصميم گرفتيم مخفيانه به آنجا برويم و هر طور شده راه را ببنديم 3 روز آنجا منتظر شديم ولي از آنجا خبري نشد. گويا متوجه شده بودند كه ما آنجا هستيم. ولي ما منطقه را ترك نكرده و بدون غذا 2 روز ديگر هم آنجا مانديم. تا اينكه متوجه شديم چند نفر با شترهايشان از ته دره مي آيند. به نزديكي ما كه رسيدند. چون حوالي غروب بود همانا بارها را از شتر به پايين آورده و خوابيدند و ما هم خوشحال كم كم از كوه پايين آمده و در اطراف آنها سنگر گرفتيم و من خودم را بالاي سر آنها رسانده و خواستند كه تسليم شوند، به خيال اينكه آنها از اشرار و محموله قاچاق دارند و اين كيسه ها همه مواد مخدر مي باشند. بعد از بازرسي دقيق ديديم همه كيسه ها آرد است و از قاچاق كمترين خبري نيست. هر سه نفر شروع كرديم به خنده كه عجب قاچاقچي گرفته ايم و بعد از 5 روز چون ديگر غذايي براي خورددن نداشتيم و از طرفي 2 روز را هم گرسنگي كشيده بوديم به خاش برگشتيم.

ليلي رضوي :
يك مرتبه ايشان اطلاع مي دهند كه چند تن از اشرار در يكي از روستاهايي اطراف گرد هم آمدند. ايشان همراه چند تن از دوستانش به آن روستا مي روند. سركرده اشرا مي گويد كه من مي خواهم با فرمانده شما صحبت كنم . البته هر دو اسلحه را روي زمين مي گذاريم و مي رويم پشت اين تپه صحبت مي كنيم. ايشان اين اسلحه را گذاشتته بودند و رفته بودند با سركرده اشرار مشغول صحبت شده بودند كه به ايشان پيشنهاد رشوه بسيار زيادي مي دهد كه ايشان قبول نمي كند و مي گويد تو فكر مي كني مي تواني مرا با پول بخري نه ، كور خواندي من از آنهايي نيستم كه بتواني مرا با پول بخري. من جانم را فداي اسلام مي كنم ، و او را دستگير مي كند و مي آورد

غلامرضا عباسي:
در يكي از عملياتهايي كه در كوه بيرك در ابتداي جاده ايرندگان خاش انجام شد من به همراه شهيد سيد مهدي رضوي نيز حضور داشتم. در شروع عمليات مشكلي پيش آمد كه اكثر نيروها زمين گير شدند. آقاي رضوي در منطقه اي قرار گرفته بود كه مقابل دشمن بود. عمليات لو رفته بود و قدرت رزمي را از نيروها سلب كرده بود. اما آقاي رضوي آنچنان زير آتش دشمن در منطقه پيش مي رفتند كه اصلاً قابل باور نبود و خودم مانع پيشروي بيشتر ايشان شدم

ليلي رضوي:
يك بار ماشيني پر از مواد مخدر مي گيرند و چون احتمال مي دهند كه دوباره اشرار حمله كنند و ماشين را پس بگيرند. (چون عده شان كم بوده است) به هر كس كه پيشنهاد مي دهند كه اين ماشين را به زاهدان ببرد قبول نمي كند. خودشان ماشين را برمي دارند و به طرف زاهدان حركت مي كنند. هر كجا كه ماشين را براي بازرسي نگه مي دارند مي گويد كه ماست بار دارم و آنها هم به او اجازه حركت مي دهند. در يك محل ايست و بازرسي ناراحت مي شود، مي آيد پايين مي گويد: اين چه وضعي است كه ما آن طور با اشرار مي جنگيم و شما وقتي يك ماشين را به اين دليل كه راننده اش مي گويد ماست بار دارد نمي گرديد. سپس ماشين را مي برد و به سپاه زاهدان تحويل مي دهد.

حسين محمود آبادي:
يك روز آقاي رضوي به من مي گفتند: تو مي داني آقاي قلي زاده و شجاع شبها كجا مي روند چون يك مرتبه ناپديد مي شوند. بيا برويم ببينيم كجا مي روند . گفتم: چشم ، يكبار پشت سرمان راه افتاديم ديدم به طرف كوه مي روند. و ما هم به دنبال آنها رفتيم در بالا كنار يك تخته سنگ سجاده هايشان را پهن كردند و مشغول عبادت و راز و نياز با خداوند شدند.

وقتي خبر شهادت شهيد رضوي را آوردند من اصلاً باورم نشد. تا اينكه در سردخانه چهره مظلومانه اش را ديدم. باورم شد كه او هم به ملكوت پيوست. در جريان تشييع جنازه ايشان مردم بسياري از منطقه خاش آمده بودند و مثل ابر بهار گريه مي كردند. انگار شهيد رضوي برادر آنها بود _ من با خود مي گفتم مگر شهيد رضوي چه كار كرده است كه اينها اينطور به سر و سينه خود مي زنند. ولي بعداً متوجه شدم كه او با اخلاق خوبي كه داشته است توانسته بسياري از مردم منطقه خاش را شيفته خود كند و اين خيلي مهم است.

علي دوستي:
اولين باري كه با ايشان آشنا شدم در يكي از جلسات سپاه بود. از در كه وارد شدم چهره نوراني و جذاب شهيد رضوي مرا به سوي خود جلب كرد. بسيار مشتاق بودم كه بروم و پهلوي ايشان بنشينم. شايد از آن تبسم و نشاط كه در چهره شان موج مي زد، بيشتر بتوانم بهرهمند شوم و همين كار را انجام دادم و از آن لحظه با ايشان آشنا گشتم.

غلامرضا خمر:
يك روز قرار بود برويم پياده روي كنيم. ما ابتدا قمقمه را پر كرديم تا در مسير راه رفع تشنگي كنيم. چند كيلومتري كه رفتيم ايشان دستور دادند كه همه قمقمهاي آب را خالي كنيد چون وقتي به محل برسيم امكانات آماده است بعد از 15 كيلومتر پياده روي به منطقه از پيش تعيين شده رسيديم در حالي كه از امكانات خبري نبود و اين درسي براي آموختن استقامت و پايداري بود.

نورسمي:
چند روز قبل از شهادت سيد مهدي شنيدم كه ايشان را تهديد به ترور كرده اند. يك شب خودم نشسته و با ايشان صحبت كردم گفتم: مهدي جان اين خبر را شنيده ام. گفت: درست شنيده اي ولي اگر من و امثال من بخواهند با يك تهديد از ميدان خارج شوند اشرار شرورتر مي شوند و خيالشان راحت مي شود كه هيچ كس با آنها درگير نمي شود نه من نمي توانم آنجا را رها كنم.

رضا قلي پور:
در بحرانها و موقعي كه مشكلي پيش مي آمد شب تا صبح به خواندن قرآن مشغول مي شد دو مرتبه شب هنگام اشرار به درب خانه اش آمده بودند تا او را به شهادت برسانند ولي او كه از قبل خواندن قرآن بيدار بود . اسلحه را برداشته و چند تير شليك كرده بود و همين باعث فرار اشرار شده بود

سيد اسماعيل رضوي:
مادرم سيد مهدي را درخواب ديده بود كه لباسي سفيدي بر تن دارد و به سمتي در حال حركت است . مادرم در چه اصرار كرده بود كه او را نيز با خودش ببرد . شهيد امتناع ورزيده بود و گفته بود مادر من بايد تنها بروم .

ليلي رضوي:
بعد از شهادت ايشان را خواب ديدم كه با هم داخل باغي هستيم و روبروي باغ هم يك دانشگاه بود كه دانشجويان با موهاي رنگ كرده و مدلهاي غربي از آن بيرون مي آمدند . بسيار ناراحت شدند كه اوضاع اينگونه است . گفتند : اي واي خواهرم . بعد از شهادت ما اينها اينطوري به دانشگاه مي آيند.


حسين محمود آبادي:
يك شب خواب ديدم كه شهيد سيد مهدي و سيد حسن سوار يك ماشين هستند چشمم كه به سيد مهدي افتاد گفتم :چه خبر ما را گذاشتي و رفتي و يادي هم از ما نكردي . چند مدتي است كه هيچ خبري از تو نداريم . پس از احوال پرسي گفت : حسين آقا . الان اسير بودم و الان آمده ام كه از پدر و مادرم سر بزنم . ديدم شهيد رضوي از ماشين پايين آمد و به عيادت پدر و مادرشان رفتند .

ليلي رضوي:
يك شب خواب ديدم كه ايشان به منم گفتند شما چرا گريه مي كنيد من كه نمرده ام من زنده ام چه كسي گفته است من مرده ام. من هر كاري كه شما مي كنيد مي بينم هر چه شما مي گوييد مي فهمم فقط نمي توانم با شما صحبت كنم بعد ديدم عكسشان بصورت تابلويي درآمد و من آن را بغل گرفتم. يكدفعه همان عكس شروع به صحبت كرد.

سيد اسماعيل رضوي:
آخرين تماس من با ايشان از اهواز بود ، به سيد مهدي گفتم : كه اگر در وضعيت خوبي نيست برگردد . گفت : نه من مي مانم ، سپس او احوال مرا پرسيد به ايشان گفتم كه از ناحيه سر مجروح شده ام ولي در عين حال به طرف خط مي روم . به شوخي گفت : نكند شهيد بشوي چون من توانايي دادن خبر شهادتت را به خانواده ندارم . در جوابش گفتم : خيالت را حت باشد من تا تورا شهيد نكنم شهيد نمي شوم كه هر دو خنديدم . بعد از ده روز خبر شهادتشان را آوردند .

نورسي :
بسيار دوست داشت كه وقتي به ديدارمان مي آييد براي ما هديه اي بياورد خصوصاً اگر اين ديدارها در ايام مرخصي بود. يك بار اوركت خود را فروخته بود و براي من يك شلوار خريده بود كه اين مطلب را بعد از شهادتش من فهميدم.

ليلي رضوي:
خاطره اي كه دارم مربوط به زماني است كه شهيد در سيستان و بلوچستان بود بعد از اينكه 4 سال در جبهه بود. يكباره مأموريتي فرستاده بودنش به سيستان و بلوچستان. بعد آمد و گفت كه منطقة سيستان و بسيار محروم است. من فكر مي كنم اين منطقه به نظر من مهمتر از جنگ است اگر كسي برود شجاعانه و دليرانه جلوي اشرار مسلح را بگيرد و نگذارد اينطور قاچاق و مواد مخدر وارد كشور شود كاري مهمتر از جنگ انجام داده است.

يك روز با چند تن از دوستانش به ماموريتي مي روند كه در برگشت در كنار جاده يك كيسه پر از اسكناس پيدا مي كنند. اكثر همراهانش و از جمله خودشان قرض داشتند و خوب حقوقهايشان هم كفاف زندگي را نمي داد . آنها اصرار مرده بودند آقا مهدي : اين پول صاحب ندارد بياييد اين پول را تقسيم كنيم . ايشان فرموده بودند: نه به هيچ وجه . اين از بيت المال است و من بايد آنرا تحويل مقامات بدهم و اين كار را نيز انجام مي دهد.

يكي از خاظراتي كه دوستانش تعريف مي كردند مي گفتند در يكي از حملات كه ما منطقه اي را به تصرف در آورديم يكي از افراد آمد وگفت كه عده اي از برادران جلوي خط مانده اند بايد به كمك آنها برويم وگرنه بدست عراقيها اسير مي شوند ما عده اي از نيروها را براي كمك به آنها به آنجا برديم . شهيد مهدي وعده اي ديگر از نيروها داوطلب مي شوند . يك دفعه متوجه مي شوند كه آن شخص جزء منافقين است وآمده اينها را گول بزند وتيراندازي به طرف آنها شروع مي شود وآن شخص هم فرار مي كند ديگر هيچ راهي نداشتند وتيرها يشان نيز تمام شده بود يك در ه اي آنجا مي بينند كه وسط همان دره مي روند وشروع مي كنند به خواندن زيارت عاشورا ومتوسل به امام زمان مي شوند در همين حال مي بينند كه آقاي از دور مي آيد با لباس سفيد ويك كمر بند سبز موقعي كه نزديكشان مي رسد مي بينند كه يك بي سيم با ايشان است ومي گويد كه من برايتان بي سيم آورده ام آن موقع برادرم مي گويد شمااز كجا مي دانستيد كه ما بي سيم نداريم ايشان مي گويد كه شما خودتان گفتيد ما بي سيم نداريم من هم شنيدم وبرايتان آوردم البته اين قضيه را آقاي رضوي هيچ وقت خودشان تعريف نكردند ومن از همرزمانشان شنيدم .

سفر آخري كه به خانه آمدند خيلي ناراحت بودند و مي گفتند كه من اشتباه كردم كه ماشين خريدم زيرا براي خريدن ماشين از ديگران قرض گرفته ام . اگر من شهيد شوم نمي دانم تكليف قرضهايم چه خواهد شد . بعد از شهادتشان يك دفعه ايشان را خواب ديدم كه به من گفتند : كه برويد و قرضهايم را بدهيد . من اين خواب را براي پدرم تعريف كردم ايشان هم ماشين را فروختند و رفتند قرضهاي برادرم را دادند . يكي از طلبكارها مدعي شده بود كه بدهي شهيد از آن مبلغي كه شما مي گوييد بيشتر است و پدرم گفته بودند 50 هزار تومان و آن طلبكار گفته بود 75 هزار تومان ، كه پدرم مبلغ 75 هزار تومان را به طلبكار داده بود شب ايشان را خواب ديدم گفتند نه من قرار بود به آن طلبكار 50 هزار تومان بدهم. و براي بقيه كه ادعا كرده است دروغ است ولي اشكال ندارد حالا من راحت شدم و من اين خواب را براي هيچ كس تعريف نكردم بعد از يك ماه آن شخص پول را داده بود كسي برايمان بياورد و آن شخص گفت كه من موقع معامله كردن ماشين آنجا بودم و همان 50 هزار تومان را طلبكار است و براي بقيه آن دروغ گفته اند و حالا من پول را آوردم . آن موقع بود كه من متوجه شدم كه شهدا به تمامي اعمال ما آگاهند .

نورسي:
يك شب به عيد مانده بود كه به من خبر دادند كه خودت را زود برسان سيد مهدي مجروح شده است من با خودم گفتم:(خودت را زود برسان )معني ديگري دارد و وقتي كه رسيدم با جنازه شهيد روبرو شدم به جنازه كه دقت كردم حالت لبخند ،حالت رضايت در چهرة اش كاملاً مشخص بود كه عكسي هم در همين حالت از شهيد گرفته شده است .

حسين عباسي :
يك شب خواب ديدم كه چند تا از دندانهايم افتاده ، صبح وقتي از خواب برخواستم صدقه دادم بعد از آن به خاش تلفن كردم و مطلع شدم كه آقاي رضوي به شهادت رسيده اند.

رضا قلي پور:
در اواخر عمرش هميشه در حال خواندن ادعيه و نماز هاي مستحبي بود يك بار كه از جاده خاش به سراوان مي رفتيم گفت: من داخل همين جاده شهيد مي شوم . گفتم : نگهدار من پياده مي شوم گفت چرا گفتم : براي اينكه تو مي خواهي به خاطر من خودت را به خطر بيندازي گفت: نه بحث بردن شما به سراوان نيست بلكه بحث شهادت من هست كه حتماً به وقوع مي پيوندد

نورسي:
چند وقت پيش مشكل لاينحلي براي من پيش آمده بود . در فكر بودم كه براي حل آن چه كار كنم يك شب جمعه كه از مزار شهدا برگشتيم در اتاق روبروي عكس دايي ام نشستم ، با لحن پر خاشگرانه اي گفتم : شما چطور دايي هستيد كه مرا فراموش كرديد . من چند وقت است كه به خاطر همين مشكل عذاب مي كشم . ولي يكبار نيامديد بگوييد چرا ناراحت هستي چرا غمگيني ؟ چه كارت هست خيلي با درد دل كردم . بعد مشكلم را به او گفتم. همانطور كه گريه مي كردم خوابم برد در خواب دايي ام را ديدم كه با لباس بسيار زيباو تميز و با چهره نوراني آمد هاديه و مهديه را روي پايش گذاشته بود كلي با همديگر صحبت كرديم . وقتي مي خواست بلند شود و برود .گفتند : ناراحت نباش مشكلي كه ديشب در مورد آن بامن صحبت كردي حل خواهد شد به خدا توكل كن . بعد ازيك هفته مشكل من حل شد .

سيد اسماعيل رضوي:
آهنگ حمله مي زدند كه توي اتاق نشسته بود، مثل بچه هاي كوچك گريه مي كرد. گفتم: براي چي گريه مي كني ؟گفت: آخر جاي من اينجا نيست .دارند آهنگ حمله مي زنند، من مثل زنها توي خانه نشستم.من بايد آنجا باشم. اگر من و امثال من توي خانه بنشينند، اسلام پايدار نمي ماند. بگذاريد من بروم. روي همين اصل من با مادرم صحبت كردم و ايشان را راضي كردم كه آقاي مهدي به جبهه بر گردد.
همرزمانش تعريف مي كردند: در عمليات مهران پايش تركش خورده بود، ولي حاضر نبودند كه منطقه را ترك كنند. مي گفتند: من بايد با همين پاي شكسته اينجا بمانم و مقاومت كنم چون حالشان بد و خونريزي شديد مي شود ،ناچار ايشان را به بيمارستان انتقال مي دهند.
يك بار كه از جبهه بر گشتند خانمشان مريض بود و مادرم اصرار داشت كه ديگر به جبهه بر نگردد ،زيرا خانمش مريض و تنها بود. گفت: من نمي توانم دست از جبهه و جهاد بردارم، من روز اول هم به شما گفتم تا روزي كه زنده ام در راه خدا جهاد مي كنم و اگر كشته شدم در اين راه، افتخار من است ،تا افتخار شما هم باشم.
روزي به ما اعلام كردند كه براي عمليات آماده شويد و اين در حالي بود كه نيروهاي آموزش ديده را به خط مقدم اعزام كرده بوديم . مانده بوديم با اين تعداد نيرو به چه صورت وارد عمليات شويم . من به سيد مهدي گفتم كه شما نمي خواهد درعمليات شركت كنيد . ايشان بدون مقدمه گفتند چون برادر شما هستم مي خواهيد كه من نروم . بقيه بروند و شهيد شوند و من زنده بمانم .
حسين محمود آبادي:
موقعي كه ما مي خواستيم طرح عمليّات را در اتاق فرماندهي تشريح كنيم . ايشان طرحي را آورد و ارائه كرد كه ما از انجام آن بسيار مي ترسيديم ولي ايشان با حالتي خونسرد و بسيار قاطعانه طرحش را، ارائه داد . طرحي دادند كه در منطقه بايد عمل شود و انجام آن مشكل به نظر مي رسيد، ولي همين طرح تصويب و در شب عمليّات انجام شد .



آثار باقي مانده از شهيد
يك روز از سوپري (فروشگاهي) مواد مخدرکشف کرديم و چون موقعيت آنقدر مناسب نبود كه مواد در سپاه خاش نگهداري شود، قرار شد كه من آنها را به تنهايي و با لباس شخصي به زاهدان منتقل نمايم. با ماشين از همه پاسگاههاي بين راه عبور كردم، اما هيچكس متوجه نشد كه مشكهاي ماست من، پر از مواد مخدر است. هر جا كه مي پرسيدند: چه باري داريد؟ مي گفتم: ماست به زاهدان مي برم. تا اينكه به يك ايست بازرسي كميته كه در اول شهر زاهدان بود رسيدم و از خودرو پياده شدم. يكي از برادران كمي به اطراف خودرو نگريست و سپس گفت: اينها چيست؟ گفتم: ماست است كه مي خواهم به زاهدان برده و بفروشم. گفت: برو! ديگر طاقت نياوردم و شروع به سر و صدا نمودم و گفتم: مرد حسابي! اين ديگر چه جور بازرسي و انجام وظيفه است؟ از بوي اين مشكها نمي فهمي كه جريان چيست؟ و مدتي با آنها در مورد دقت بيشتر در كار صحبت كردم و گفتم: شايد من هم يك قاچاقچي بودم! و پس از آن به سپاه زاهدان رفته و ماشين و مواد را تحويل دادم و سپس به سلامت برگشتم.

در يك عمليات پس از اينكه حمله شروع شد ،در يك قسمت عملكرد ما طوري شد كه سه شبانه روز به ما غذا نرسيد و همه بچه ها از گرسنگي ريشه گياهان را پوست مي كندند و مي خوردند. و جهت آب آشاميدني ، از آب باران كه در گودالي در پايين كوه جمع شده بود استفاده مي كرديم. بالاخره پس از چندي با تلاش و تحمل مشقات بسيار ،به مقر نيروهاي عراقي حمله كرديم و آشپزخانه به دست ما افتاد. (همه بچه ها شكمي از عزا در آوردند ). در گوشه اي از آشپزخانه، ديگ بزرگي قرار داشت . به همراه چند تن از بچه ها رفتيم ، ديگ را بلند كنيم ، ديديم خيلي سنگين است . وقتي درب آنرا برداشتيم، ديديم يك افسر عراقي در ديگ پنهان شده است . همه بچه ها زدند زير خنده كه عجب غذاي خوشمزه اي اينجا بوده و ما خبر نداشتيم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 165
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,189 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,290 نفر
بازدید این ماه : 2,933 نفر
بازدید ماه قبل : 5,473 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک