فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

صميمي ترک ,احمد

 

در بیست و چهارمین روز از فروردین ماه سال 1344 ه ش در محلۀ جوادیه شهرستان بیرجند، متولد شد. پدرش، حسین صمیمی ترک، مردی نظامی بود. احمد نیز از همان ایام کودکی، روحیه ای نظامی داشت و گرایش، به مبارزه را در بازی های خود، که اغلب تفنگ بازی و شکار فرضی حیوانات وحشی بود، نشان می داد.
تحصیلات ابتدایی را در دبستان «سندروس» به پایان رساند وارد مدرسۀ راهنمایی شد. دومین دوره از تحصیل او، با حرکت های ضد طاغوتی مردم ایران همزمان بود. او نیز از این حرکت عظیم دور نماند و با وجود این که کم سن و سال بود، در راهپیمایی ها و پخش اعلامیه و شب نامه، حضوری فعال داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با آغاز کار بسیج، در آموزش های نظامی و عقیدتی شرکت کرد و به تدریج به عنوان عضو فعال این نهاد مردمی شناخته شد. مسجد محل، که جزء پایگاه های مردمی بسیجیان محسوب می شد، شب ها شاهد حضور عاشقانۀ احمد بود. او به همراه دوستان جوان و شجاعش در برنامه های نگهبانی پایگاه مقاومت شهید برگی و مالک اشتر شرکت می کرد. استعداد فوق العاده ای که در تمام امور از خود نشان می داد، در زمانی کوتاه، از او یک بسیجی تمام عیار ساخت.
با شروع جنگ تحمیلی، بنا به احساس وظیفه ای که داشت، راهی جبهه شد و برای اولین بار در سال 1360 در کردستان حضور پیدا کرد. سپس به عنوان نیروی ثابت بسیج، فعالیت هایش را ادامه داد و بارها و بارها راه جبهه را در پیش گرفت. از آن جا که پاسداری از دین و کشور را وظیفه خود می دانست، در سال 1362 به عضویت رسمی سپاه درآمد. از آن به بعد، با پوشیدن لباس سبز سپاه، که آن را مقدس می دانست و به آن عشق می ورزید، اهداف خود را مصرانه تر از قبل پی گرفت. زمانی که به مرخصی می آمد، نیز کار و تلاش را رها نمی کرد و با شرکت در برنامه های بسیج و سپاه، به سازماندهی نیروهای حزب الله می پرداخت.
احمد، در دوره های مختلف آموزشی، از جمله: آموزش های آبی ـ خاکی و دورۀ عالی غواصی، شرکت کرد و با مهارت هایی که آموخته بود، در عملیات های متعددی حضور یافت. رزمندگانی که با او در عملیات های والفجر، بیت المقدس، خیبر، بدر و عملیات کربلای 1 تا 5 شاهد حضور بی دریغ و جوانمردانه ای احمد بودند و همچون کوه های سر به فلک کشیدۀ کردستان و غرب و دشت ها و باتلاق های جنوب، خاطرات دلنشینی از او به یاد دارند.
گرچه در بسیاری از امور نظامی مهارت فوق العاده ای داشت، کمتر حاضر می شد که مسئولیتی را بپذیرد. تنها در عملیات کربلای 4 و 5 معاونت پدافند تیپ 21 امام رضا (ع) را به عهده داشت. او که در مبارزه با دشمن سراز پا نمی شناخت، بارها و بارها تا مرز شهادت پیش رفت و با جسمی مجروح بازگشت. تا این که به تاریخ 29/10/1365 در عملیات کربلای 5، در حالی که می کوشید، تانک های به جا مانده از دشمن فراری را جمع آوری کند، مورد اصابت ترکش خمپارۀ دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
منبع:بحربی ساحل،نوشته ی فهیمه محمدزاده، نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران و23000شهید خراسان،مشهد-1381



خاطرات

مادر شهید:
روزی که به خانه آمد و کتاب هایش را به گوشه ای پرت کرد و گفت که دیگر نمی خواهد به مدرسه برود ، جدی نگرفتیم. آن روزها روزهای اوج انقلاب بود و احمد هم منقلب شده بود انگار تب داشت. هر روز شال و کلاه می کرد و به من و خواهرش می گفت:
« زود باشید ، حاضر شوید ! چادرتان را سر کنید ! باید برویم راهپیمایی ، حیف که بابا مریض است و الا او را هم با خود می بردیم. »
وقتی آماده رفتن می شدیم ، مثل معلم ها جلو ما می ایستاد و می گفت: « خوب گوش کنید ، ببینید چه می گویم! باید بگویید مرگ بر شاه ! ازهیچ چیز نترسید! هیچ کس نمی تواند به شما صدمه بزند. » خنده مان می گرفت به هم نگاه می کردیم و می گفتیم:
« نگاه کن تو را به خدا! نیم وجب قدش است ، می خواهد دنیا را زیر و رو کند. » و او که تحمل شوخی های ما را نداشت ، سینه اش را سپر می کرد و با قیافه ای جدی می گفت:
« خواهید دید ، خواهید دید که در آینده چه می کنم. »
و وقتی از او می پرسیدیم که می خواهد چه کار کند ، جواب می داد:
« من شهید می شوم. من باید شهید بشوم. »

روابط بسیار عالی و صمیمانه و احترام آمیز داشت و هرگز نمی خواست کسی را از خودش رنجیده خاطر سازد. وقار خاصی داشت. فعال، معاشرتی و پر کار بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به فرمان حضرت امام با بسیج به همکاری پرداخت و مدتی که از حضور ایشان در جبهه های حق علیه باطل گذشت. عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند شد که با خدمت بیش از سه سال در سپاه بیرجند و در پستهای مختلف، راهی جبهه های حق علیه باطل شد. او حضور در جبهه را وظیفه خود می دانست که باید برای دفاع از انقلاب و اسلام و کشور اسلامی انجام می گرفت.
تواضع و فروتنی و محبت او برجسته و جالب توجه بود. او از جمله شکارچیان هواپیما در لشکر 5 نصر بود که در این زمان سمت معاونت گردان پدافند هوایی را بر عهده داشت.

ابوالفضل درانی پور:
خیلی صبور و شجاع بود. در هنگام عملیات که سیل گلوله باران خمپاره و توپ و راکت بر سر ما می بارید، شهید اصلا روحیه خود را از دست نمی داد. در عملیات کربلای 5 حدود 4 یا 5 تانک دشمن را از میان نیروهای دشمن به غنیمت آورد و این شجاعت خاصی می خواست. همچنین می گوید: شهید در گردان ادوات مشغول به خدمت بود و به گردان عبد الله که به فرماندهی سردار بزرگ، برونسی در آنجا قرار داشت، مامور شده بود. در عملیات مسلم بن عقیل در کنار ایشان بودم. او یک قبضه خمپاره را روی زمین مستقر و محکم نمی کرد و با شهادمت و شجاعت آن را در دست نگه می داشت و خمپاره ها را شلیک می کرد. این کار واقعا دشوار بود. دیگر اینکه می توانم بگویم بدون استثنا در شلیک هر گلوله ای به طرف دشمن این آیه را تلاوت می کرد: و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی.

محمد علی سعیدی :
اولین باری که برای آموزش شنا و غواصی و سکان داری اعزام می شدیم، ایشان علاقه وافری به فراگیری نشان می داد و همیشه هم همین طور بود. او اولین کسی بود که به داخل آب می رفت و آخرین کسی بود که از آب بیرون می آمد با اینکه جثه لاغری داشت و هوا هم سرد بود.

مادر شهید:
سري آخري كه فرزندم احمد در جبهه بود ، به خواهرش گفتم : نامه اي براي داداشت بنويس. دخترم گفت : چه بنوسيم ؟ گفتم : هر چه مي داني ، دعا و سلام بنويس ، چيزي ننويسي كه بچه ام آنجا غصه بخورد . بنويس بابا خوب شده ، مامان هم خوب است . مامان خوشحال است كه تو آنجا هستي . خدا شاهد است كه وقتي جنازه اش را آوردند ، جواب نامه مادر، جيبش بود . او در نامه اش نوشته بود كه من خوشحالم كه مادر من چنين نامه اي نوشته است .
يكبار كه فرزندم احمد مي خواست به جبهه اعزام شود ، برايش آيينه و قرآن گرفتم و كاسه اي را نيز آب نمودم كه دنبال سرش بريزم . ولي او گفت : " مد يون هستي اگر آب بريزي . " گفتم : مامان ، آب كه خوب است . بعد مرا قسم داد كه به بدرقه اش هم نروم . ولي من دلم آرام نگرفت و از كوچه ديگري به بدرقه اش رفتم . وقتي او در ميدان امام مرا ديد ! " يك دوربيني از همقطارهايش گرفت كه با هم عكس يادگاري بگيريم . من و احمد پهلوي هم ايستاديم و رسول پسر آقاي بهمن آبادي از ما عكس گرفت . باز من مي خواستم تا ميدان فرودگاه به بدرقه شان بروم ولي فرزندم احمد گفت : " مامان ، نبايد به ميدان فرودگاه بياييد . " گفتم : مامان ، براي چيه ؟! همه مادرهايشان مي آيند ، مادر و خانم آقاي شيخ منبري هم مي خواهند بيايند ! ولي او گفت : " بيايند مامان ولي تو نيا . " بالاخره مرا برگرداند . من ناراحت شدم و برگشتم . بعد كه خانم شيخ منبري را ديدم، به من گفت : " همه ما گريه كرديم كه چرا كسي به بدرقه احمد نيامده است ! " من به خانم شيخ منبري گفتم : نه ، او ما را نمي گذاشت كه به بدرقه اش بيائيم .
وقتي فرزندم احمد مي خواست به جبهه برود ، به او گفتم : مادر پول نداري ، بيا به تو پول بدهم . او گفت : نه ، من پنجاه تومان دارم ، بس است . پدرش خنديد و گفت : نگاه كن از اينجا تا توي خيابان آدم با پنجاه تومان نمي رود ! بيا بابا جان . پدرش هزار تومان به اوداد ولي احمد آن را قبول نكرد و گفت : جايي نمي روم كه پول ببرم ! احمد پولي را كه پدرش به اوداد به من داد . من هم رفتم و برايش تخمه و پسته خريدم . وقتي آنها را به فرزندم احمد دادم . گفت : دوباره از اين كارها نكنيد ، كسي كه چنين راهي را مي رود تخمه و پسته نمي شكند ، من آنها را نمي خواهم . آنها را از من نگرفت ولي به ميدان امام كه رسيديم آجيل ها را از دست من گرفت و به مردم داد ! بعد به من گفت : مامان ، ناراحت نشويد . گفتم : نه مامان، ناراحت نمي شوم ، هر جور كه صلاح مي داني و صلاح كارت است همانجور كن . بالاخره موقع خداحافظي صورت من و پدرش را بوسيد و به پدرش كه گريه مي كرد ، گفت : بابا، تو گريه مي كني ؟ پدرش گفت : پدرجان ، اشكال ندارد ، اشكي بيايد ،بهتر از اين است كه خون دل بخورم، گريه خوشحالي است .

آخرين دفعه اي كه فرزندم احمد مي خواست به جبهه برود . فقط به من گفت : مادر ، دشمنهاي خود را شاد نكنيد . خود را خوشحال بگيريد ، مديون هستي اگر گريه كني . همين ها رابه من گفت و رفت !
بعد از شهادت فرزندم احمد يكي از دوستانش بنام آقاي عباسي و يكي ديگر از همرزمانش گفتند : برادر صميمي موقعي كه داشت به شهادت مي رسيد . گفت : الان بعثيها مي رسند ، شما برويد و مرا بگذاريد . برويد مرا به حال خودم بگذاريد .
اولين مرتبه اي كه فرزندم احمد مي خواست به جبهه برود ، نهار به منزل نيامد ! به بسيج رفتم و گفتم : بچه من كجاست ؟ آنجا به من گفتند كه بچه شما فلان جا است . يك ماشين گرفتم و به آنجا رفتم و ديدم آنجا نگهبان است ! گفتم : چون تو مي خواهي به منطقه بروي ، من به اينجا آمده ام . احمد گفت : من مي خواهم به منطقه بروم و حالا با تو كار دارم يك نيم ساعت اينجا بايست، مي خواهم شما را ببرم چون امضا ياد نداري، انگشت بزني من آنجا ايستاده بودم كه يك پاسداري آمده و گفت : خواهر ، چه كار داريد ؟ ! گفتم : براي پسرم آمده ام . گفت : پسر شما اسم نوشته است كه به جبهه برود ، شما حاضريد ؟ گفتم : بله و رضايت دادم .
فرزندم احمد مي گفت : اگر زخمي بشوم ، به شما نمي گويم . همينطور بود چون چندين مرتبه زخمي شد ولي حتي به ما نگفت كه از چه ناحيه اي زخمي شده است ! خدا شاهد است به من نگفت كه از پا يا دست زخمي شده است . به ياد دارم يكسري كه زخمي شده بود ، ما اطلاعي نداشتيم ، خودش هم چيزي به ما نگفت ! ولي وقتي به حمام رفت از شدت درد ، فرياد كشيد . بعد خواهر كوچكش به من گفت : " مامان ، تو مادرش هستي درب را بازكن و نگاه كن كه كجايش زخمي شده است . " من درب حمام را زدم ولي فرزندم احمد درب را باز نكرد . من هرگز متوجه نشدم كه كجايش زخمي شده است .
دایی شهید:
در يكي از شبهاي ماه مبارك رمضان خواهرزاده ام ( شهيد احمد صميمي ترك ) ميهمان ما بود. هنگام افطار مقدار بسيار كمي غذا و يك استكان چاي مي خوردند و ديگر هرچه اصرار كرديم، چيزي نخورد. وقت سحر بيدار شدم، ديدم زودتر از ما بيدار شده و مشغول نماز است، سحري را آماده كرديم و صدا زدم كه سحري آماده است. امّا ايشان سحري نخورد و ما متعجّب شديم كه ايشان افطاري هم بسيار مختصر خوردند و اكنون سحري هم نمي خورند. ولي ايشان فرمود : براي من همان مقدار كه هنگام افطار خوردم كافي است.
ابوالفضل دراني پور:
در عمليات مسلم ابن عقيل در كنار ايشان بودم و ايشان با يك قبضه، خمپاره انداز شصت ميلي متري انجام وظيفه مي كردند. نحوه شليك خمپاره توسط ايشان خيلي جالب و شجاعانه بود . شهيد با اينكه جوان حدوداً هفده ساله بود قبضه خمپاره را روي زمين مستقر و محكم نمي كرد و با شهادمت و شجاعت آن را در دست نگاه مي داشت و خمپاره ها را شليك مي كرد و اين واقعاً كار صعب و دشواري بود و ديگر اينكه مي توانم بگويم ،در شليك هر گلوله اي به طرف دشمن عبارت شريفه . و ما ميت اذر ميت ولكن الله رمي را تلاوت مي فرمود .
من مدت كمي برادرم احمد را مي ديدم چون ايشان در منطقه اي جنگي فعاليت زيادي داشت يك روز از ايشان سوال كردم كه شما چرا اينقدر به جبهه مي روي ؟ پشت جبهه هم به شما احتياج دارند احمد در جواب من گفت : اگر شما آنجا بوديد و مي ديديد كه چه دسته گلهايي از دست مي روند يا هنگامي كه در حال جنگيدن هستي مي بيني مغز دوستت كه چند لحظه پيش با تو سخن مي گفت: روي دست و بدنت مي ريزد آيا بازهم به جبهه نمي رفتي ؟ خلاصه آن روز برايم، خيلي در اين مورد صحبت كرد و ما را قانع كرد .
درعمليات كربلاي 5 برادر صميمي به عنوان مسئول زرهي ، لشكر معرفي شدند .درآن زمان ايشان چند تانك ازدشمن به غنيمت گرفته بود و در حالت انتقال تانك هاي غنيمتي به پشت جبهه بود كه شهيد شد .
برادر صميمي در عمليات والفجر 8 به عنوان قايق ران جزو اولين كساني بودند كه به سمت شهر فاو رفتند، بر اثر برخورد تركش خمپاره ،دو باسن ايشان مجروح شد. چون تركش به باسن ايشان اصابت كرده بود يك مقدار شرم مي كردند و ناراحتي شان را بروز نمي دادند به طوريكه ما فكر كرديم ايشان زياد ناراحت نيست . بالاخره ايشان به بيمارستان منتقل و بستري شد .
روزي در محل سپاه بيرجند در خدمت برادر صميمي بودم. قرار بود كه به جبهه اعزام شوم. من از برادر صميمي سؤال كردم كه شما نمي آئيد باهم برويم به جبهه؟ما در خدمت شما باشيم، اگر بشود با هم برويم. ايشان گفت:" جبهه جايي است كه هر كس را بطلبد مي رود، حالا شما را طلبيده است، شما برو ما انشاءالله بعد از شما در خدمت شما خواهيم بود."
در عمليات كربلاي 5 درست زماني كه عراقي ها مي خواستند از اروند عقب نشيني كنند يكدفعه ديدم برادر احمد صميمي با شجاعت و شهامت از اين طرف خاكريز بلند شد و دنبال تانكهاي عراقي رفت. ايشان حدود 6 يا 7 تانك بيشتر يا كمتر كه الان دقيق در ذهنم نيست را به اين طرف آورد! فقط يك تانك عراقي آن طرف خاكريز مانده بود و ايشان مي خواست همين تانك آخري را بياورد، خمپاره اي آمد و ايشان همانجا به شهادت رسيد.

از روح كار و رفتار برادر احمد صميمي مي شود تصور كرد كه چه آرزويي داشت و دنبال چه بود. به ياد دارم من و ايشان در جبهه بوديم مدرك پاييني در حد راهنمايي داشتيم كه از طرف ارتقاء تحصيلي در ميادين جنگ آمدند و گفتند:" بيائيد ثبت نام كنيد، به شما نمره مي دهيم و جهت ادامه تحصيل به شما كمك مي كنيم." اتفاقاً برادر احمد صميمي كه آنجا حضور داشت به اين برادران گفت:" هدف ما اين نيست! چه معلوم كه من يك ساعت ديگر زنده باشم! اگر زنده ماندم بعدها مي روم و پشت جبهه، مي خوانم الان بحث اينها نيست! آرزوي اين را ندارم. آقا، ما براي كسب مدرك آمديم يا درك مطلب؟" برادر احمد صميمي آنجا هم مدرك داشتند و هم درك مطلب، مدركشان همين شهادت بود و درسشان هم اين بود كه آنجا ايثار بكنند. يعني آرزو و هدفش اين بود كه انقلاب پيروز بشود.
سال 61 بود كه به منطقه عملياتي سومار براي عمليات مسلم بن عقيل اعزام شديم. برادر احمد صميمي در گردان ادوات، نيروي تفنگچي خمپاره 60 بود. اتفاقاً ايشان به گردان ما كه گردان عبدالله از تيپ ويژه جوادالائمه(ع) با فرماندهي محترم شهيد برونسي بود، مأمور شد. ايشان روحيات جالبي داشت از جمله همان نحوه زدن يا پرتاب كردن يا شليك كردن خمپاره كه كار هركسي نيست كه بتواند آن را با دست بگيرد و رها بكند ولي ايشان با توجه به اينكه آن زمان تقريباً 16ـ17 سال بيشتر نداشت با آن جثه اش لوله خمپاره 60 را به دست مي گرفت و به سمت دشمن رها مي كرد و ذكرش اين بود:" وُ ما رُميتِ و ِاذ رُميتِ و لا كن الله رما، انشاءالله."
به ياد دارم وقتي كه در دزفول بوديم، يك شب نيروهاي گردان آماده مي شدند، كه بعد از شام، شبانه در عملياتي كه در سمت شوش انجام مي شد، شركت نمائيم. برادر احمد صميمي در كنار سفره نشسته بود تا شام بيايد. بعد كه ديگهاي غذا را آوردند، ايشان رفت و براي تك تك برادران غذا گرفت و آورد! با توجه به اينكه خودش غذا ميل نكرده بود. بعد ايشان پارچ آب را نيز آورد و در كنار سفره مانند يك ميزبان از رزمندگان پذيرايي نمود.
به ياد دارم اوايل كه با برادر احمد صميمي به يگان دريايي رفته بوديم يك دوره آموزش براي سكانداري در سد دزفول و آموزش شنا و آشنايي با آب براي ما گذاشتند. بالاخره ما را در آب انداختند و آب به قدري سرد بود كه از شدن سرما به خود مي لرزيديم ولي برادر صميمي از بس كه علاقه به مسائل آموزش داشت ،كه ياد بگيرد و بعد بتواند از يادگيري خودش و از آموزش هايش بهره گيري بهتري بنمايد، به زور هم نمي توانستند او را از آب بيرون بياورند. او جثه ضعيفي داشت ولي مي گفت:" من كه مي توانم اينجا شنا بكنم، خودم مي توانم بعداً بيايم!" شهيد صميمي هميشه اولين نفري بود كه به داخل آب مي رفت و آخرين نفر هم از آب بيرون مي آمد.

يك روز ،در پايگاه ظفر ايلام جلسه اي بود و من با برادر صميمي نيز در آن جلسه حضور داشتيم در آن جلسه بحثي پيش آمد كه يك نفر غيبت كسي را كرد . برادر صميمي به عنوان اعتراض بلند شد و گفت : " آقا ، غيبت نكنيد ، چرا غيبت مي كنيد ؟ شما به جبهه آمد ه ايد ، اينجا جايي است كه بايد به خدا نزديكتر شويد ، شما بايد در اينجا فرصت را غنيمت بشماريد . " پس از پايان جلسه چون بنده به ايشان نزديكتر بودم ، به من گفت : " در اين محافل و جلسات سعي كنيد ذكر خدا را فراموش نكنيد ، سعي بكنيد از خدا دور نشويد چون اگر غيبتي يا چيزي بشود ، درست نيست . "
 
احمد احمدي:
بيش از دو سال بعد از شهادت شهيد احمد صميمي ترك و چند روز قبل از پذيرش قطعنامه 598 شوراي امنيت توسط جمهوري اسلامي، شبي شهيد صميمي ترك را در عالم رؤيا ملاقات كردم و چه ملاقات زيبايي بود! بدين ترتيب كه كنار نهر بزرگ و زلال آبي ايستاده بودم و مشاهده مي كردم كه ستوني از لاله بر روي آب در حركتند و از پيش چشمان من عبور مي كنند و در ميان هر گل لاله، سر شهيدي قرار دارد و بسياري از شهداء به هنگام عبور به من لبخند مي زنند. دقت كه كردم، ديدم برخي از شهداء از آشنايان هستند و آنها را مي شناسم، تا اينكه ناگاه شهيد صميمي ترك (احمد صميمي ترك) را داخل ستون ملاحظه كردم. چون در دوران دوستي قبل از شهادت با يكديگر بسيار صميمي و همنام بوديم و يكديگر را به اسم كوچك (احمد) صدا مي زديم يكه اي خوردم و هيجان زده گفتم: احمد! اينجا چكار مي كني؟! شهيد به منم توجه كرد و از آن حالت گل بيرون آمد و كنار آب در مقابلم ايستاد و با يكديگر حرف زديم. از جمله از وي پرسيدم: احمد جان! جان دادن چگونه بود و شما الان كجا هستي و چكار مي كني؟ ايشان فرمود: من اصلاً متوجه جان دادن نشدم، فقط اندكي احساس سوزش كردم و سپس ديدم كه جنازه ام افتاده و خودم نظاره گر آن هستم و مي بينم كه جنازه خود من است. هر كجا كه جنازه را بردند، در معراج شهداء و بيرجند همراه آن بودم و روز تشييع جنازه ام نيز مادر و خواهرم گريه و بي تابي مي كردند و من هر چه آنها را به صبوري و آرامش مي خواندم، متوجه نمي شدند و تنها هنگاميكه مي خواستند جنازه ام را داخل قبر بگذارند و من مي ديدم كه من هم بايد وارد قبر شوم، اندكي ناراحت شدم و احساس كردم كه اين مرحله ،مرحله جديدي است. من در همين زمان در شهرستان خودم، مشغول ساخت خانه و درگير بنايي بودم. شهيد به من فرمود: چرا خودت را اينقدر گرفتار دنيا كرده اي ؟! دنيا را رها كن و بيا! و مرتب بر اين امر تأكيد مي كرد وليكن نفرمود كه من هم خواهم رفت و به او خواهم پيوست و از طرفي خود را در آن ستون نديدم و اين لياقت را نداشتم. من به شهيد گفتم: من دوست دارم كه به اينجا و نزد شما بيايم، ولي از دو چيز مي ترسم: از جان دادن مي ترسم؛ كه شهيد فرمود: كسانيكه در راه خدا شهيد مي شوند، جان دادن براي آنها، اصلاً دردآور و مشكل نيست ديگر آنكه در آن موقع دختربچه چند ماهه اي داشتم و به شهيد گفتم: به او خيلي علاقه مندم كه شهيد فرمود: اتفاقاً همنجايش مضر است! و باز هم مرا به ترك دنيا نصيحت فرمود. ديگر اينكه در زمان حيات دنيوي ، سر شهيد مو نداشت ولي در خواب سرش مو داشت و بسيار زيبا بود. علت را كه از وي پرسيدم، فرمود: در باغي كه ما را به آن وارد كردند، انسانهاي ناقص را جا نمي دهند. مگر اين را نشنيده اي كه شهيد كامل مي شود و در او نقص نمي ماند؟! اين است كه اكنون سرم مو دارد! در مورد اينكه اكنون كجا هستند و چه كار مي كنند، فرمود: در اينجا باغهايي به ما داده اند كه بسيار مجلل و سفيد و در هر كدام از آنها، قصرهايي است كه متعلق به ماست و از جمله من هنوز نتوانسته ام تمام باغم را برگردم و همه جايش را ببينم! گرم صحبت بوديم كه ديدم گويا ستون شهداء رو به اتمام است، پرسيدم: احمد! چرا چنين شده؟ اينكه دارد تمام مي شود؟! معنايش چيست؟ فرمود: جنگ هم دارد تمام مي شود و اينها شهداي آينده اند! نظاره كه مي كردم، ناگهان سر شهيد صفر علي رضايي را داخل ستون مشاهده كردم كه در بين آخرين نفرات ستون آمد و عبور كرد و در آن زمان هنوز شهيد صفرعلي رضايي در قيد حیات بود و جانشين و قائم مقام گردان امام علي (ع) در لشگر ويژه شهداء بود. فردا صبح بطرف شهيد علي رضايي حركت كردم كه بروم و در مورد رؤياي ديشب با ايشان صحبت كنيم. ديدم ايشان هم بطرف من مي آيند و وقتي به همديگر نزديك شديم، لبخند معني داري زد. گويي مي دانست كه من به چشم يك شهيد به او نگاه مي كنم. رؤيا را براي ايشان تعريف كردم، ولي بطور مجمل و هنوز نگفته بودم كه شما هم در ميان شهداء بودي، و هنوز آن گلها را كه ديده بودم، تعريف نكرده بودم كه شهيد صفر علي ( كه اكنون در قيد زندگي اين دنيا، روبروي هم قرار داشتيم) فرمود: بلي. من هم در ميان آنها هستم! و در اين لحظه چهره اش برافروخته شد و حالت خاصي به خود گرفت. من هم اكنون نگران شدم و گفتم: نه آقاي رضايي، اين چه حرفي است؟ شما از كجا اطلاع داريد كه چنين حرفي مي زنيد؟! بسيار، بسيار برايم جاي تعجب و حيرت بود كه شهيد اشاره فرمود و گفت: آن گلهايي كه تو ديدي، من هم ديدم من سرم را در ميان سرها ديدم و اتفاقاً گل لاله من در همان اواخر ستون قرار داشت!! آري. عجبا كه شهيد هم همان صحنه را ديده بود و اطلاع داشت و به همانگونه هم در عمليات مرصاد به درجه رفيع شهادت نايل آمد. قابل توجه آنكه تنها دو روز پس از اين رؤيا، قطعنامه شوراي امنيت سازمان ملل توسط ايران پذيرفته شد و خبر از خاتمه جنگ داد.
برادر شهید:
يك خاطره از برادرم احمد يادم مي آيد، ايشان بعد از مدتي كه در بسيج خدمت كرد در سپاه مشغول به خدمت شد. او اولين روزي كه با لباس سپاه به خانه آمد خدا را شاهد مي گيرم مانند كسي كه لباس دامادي به تن كرده است دور خانه مي چرخيد و با صداي بلند مي خنديد! من جلو رفتم و گفتم: احمد جان، اين چه رفتاري است؟ گفت:" خواهر جان، تازه از مادر متولد شده ام، اين لباس معناي خاصي دارد، هم لباس من است و هم كفن من است."بعد برادرم احمد، رو كرد به مادرم و به ايشان گفت: " مادرجان، راضي نيستم قطره اي اشك براي شهادت من بريزيد."
برادرم احمد در دهه مبارك فجر اگر عملياتي در پيش نبود از منطقه به بيرجند مي آمد تا در عمليات (راپل) شركت نمايد. يك بار كه به همين منظور به بيرجند آمد، تصميم گرفت كه عمليات (راپل) را با مشعل انجام دهد! هنگامي كه از اين عمليات فارغ شد، متوجه دستهايش گرديد. وقتي به منزل آمد به او گفتم: داداش جان، درد را در دستهايت احساس نكردي؟ برادرم احمد گفت: " احساس كردم ولي آبروي سپاه براي من ارزشمندتربود".
تمام برادران سپاه در آن زمان مي دانستند كه برادرم احمد مشكلات زيادي دارد، از جمله اين كه پدرم چندين مرتبه سكته كرده بود. يك روز پدرم به برادرم احمد گفت: " احمد مدتي به جبهه نرو، در كنارمان بمان." احمد به پدرم گفت: " پدر اين تكليف است. روي شما را به زمين نمي اندازم ولي خودتان باید جواب امام زمان را بدهید."
مادر شهید:
فرداي روزي كه فرزندم احمد به جبهه رفت، خواب ديدم كه: يكي آمد و به من گفت : پا شو گفتم : پدرش را بلند كنيد گفت : نه بايد مادرش را بلند كنيم ، پاشو من نيم خيز شدم . گفت : نه بلند شويد گفتم : شما كه هستيد ؟ گفت : من رسول خدا هستم . من زود بلند شدم و ايستادم . گفت : نگاه كن خواهر تو بايد به يك مسافرتي بروي گفتم : من پول ندارم . همينطور خدا شاهد است گفتم : ما پول نداريم كه به زيارت برويم چرا؟ تا مشهد مي توانيم برويم گفت : نه به زيارت ائمه نمي روي. يك جايي مي روي كه تا عمر باشد هميشه آنجا باشيد . از خواب كه بيدار شدم بعد به منزل آقايي رفتم و خوابم را براي ايشان تعريف كردم . آن آقا گفت : پسرت شهيد مي شود . اتفاقاً‌ بعد از اين خواب فرزندم احمد برايمان نامه نوشت و تلگراف زد. بعد از آن هم با من تلفني صحبت كرد . من با تلفن به او گفتم من چنين خوابي را ديده ام . احمد گفت : خوش به حالت كه چنين خوابي را ديده اي من همچنين راهي را مي خواهم بروم بعد گفت : مادر از من راضي باشيد كه شايد من برنگردم از خواهر بزرگترم مواظبت كنيد كه جاي مرا بگيرد .
مادر شهید:
اولين روزي كه فرزندم احمد لباس سپاه را پوشيده بود با شيريني به منزل آمد به خواهرش گفت : بيائيد شيريني بخوريد بيائيد. لباس سپاه را ببوسيد . بعد گفت : من افتخارم اين است كه لباسهاي سپاه را پوشيده ام .
به ياد دارم شبي فرزندم احمد به شدت مريض شد. آن زمان ما در خانه هاي سازماني ژاندارمري زندگي مي كرديم و پزشك معالج در داخل پادگان 04 بيرجند مستقر بود. من به خاطر وضعيت فرزندم به ايست و بازرسي توجهي نكردم و وارد پادگان شدم! وقتي پزشك از اين موضوع با خبر شد، گفت:" شايد به طرف شما تيراندازي مي شد!" گفتم: وقتي بچه ام دارد از دست مي رود، تيراندازي مهم نيست.
فرزندم احمد هرگز نمي خواست كسي را از خودش رنجيده خاطر سازد. در اين مورد به ياد دارم وقتي كه ايشان مي خواست به جبهه برود، وقتي كه ديد پدرش از جبهه رفتن ايشان كراهت دارد و بهانه مي آورد، خيلي محترمانه به پدرش گفت:" پدر جان، اگر شما صلاح نمي دانيد من به جبهه نمي روم ولي شما خودتان بايد پاسخ امام زمان(عج) را بدهيد. من ديني به گردن دارم كه بايد انجام بدهم." پدرش گريه كرد و گفت:" نه پدر جان، من نمي توانم چنين مسئوليتي را بپذيرم، شما برو." به اين ترتيب فرزندم احمد بدون اينكه دل پدرش را بشكند، موافقت ايشان را جلب كرد.
فرزندم احمد وقتي مي خواست به جبهه برود ، به من گفت : " مامان ، اگر برادر ها بعد از من به درب منزل آمدند تو فوري به آنها تبريك و تسليت بگو ، نكند كه گريه كني و جيغ و داد نمايي ، اگر اين كار را بكني من تو را حلال نمي كنم . اگر شهيد شدم اين را فراموش نكنيد . موقعي كه برادرها آمدند، من در جوابش گفتم : مامان ، چطور اين حرف را مي زني ؟!
به ياد دارم يك روز صبح زود فرزندم احمد گفت : زودتر نمازمان را بخوانيد و غذا بخوريد ، بايد اول صبح به يك جايي برويم . گفتم : مامان ، مي خواهم غذا درست كنم كه موقع برگشت گرسنه نمانيم ، بابات گناه دارد . احمد گفت : نه ، اينجا واجب تر است كه ما برويم . گفتم : خيلي خوب . بعد كه كتابهايش را برداشتم تا مرتب كنم ، گفت : مامان ، كتابهايم را جمع كن ، من ديگه درس نمي خوانم . من هم كتابهايش را برداشتم جمع كردم . فرزندم احمد خوشحال شد و گفت : مامان ، اگر يك روزي يك جايي برويم تو براي من رضايت مي دهي ، چون امضا نداري برايم انگشت مي زني ؟ گفتم : ده جا برات انگشت مي زنم ، مامان از من ناراحت نباشي چون من انقلاب را دوست دارم . او دست و صورتم رابوسيد و گفت : قربان همچین مادري .




آثارباقی مانده از شهید
سنگر ما سنگر امام زمان – عج الله تعالی فرج الشریف – نامیده می شد چون برادران ، آقا را چند دفعه در این سنگر دیده بودند و سنگر متبرکی بود. از این نظر من افتخار می کردم که از این سنگر بر علیه دشمن می جنگم.

پس از آن که انقلاب خونبار و کبیرمان به پیروزی رسید، به حکم امام خمینی ارتش 20 میلیونی تشکیل شد. چندی نگذشت که خود را در کنار برادران بسیجی ام دیدم. بر خود می بالیدم که به این ارتش مکتبی راه پیدا کرده ام. روی پشت بام بسیج و در خیابانها نگهبانی می دادم و به شوق انقلاب، شب ها را به صبح می رساندم. ولی هیچ گاه خسته نمی شدم. چرا که خوب می دانستم، نگهبانی برای خدا، خستگی ندارد. چیزی نگذشت که شهریور سال 1359 از راه رسید. بچه های مظلوم خرمشهر در خانه های خود و در کنار پدر و مادر زندگی آرامی داشتند که ناگهان سایۀ پلیدی از دور نمایان شد. آتش همه جا را فرا گرفت و عده ای از زنان و مردان و بچه های بی گناه را به خاک و خون کشید. آری. جنگ تحمیلی و نابرابری شروع شد و مزدوران به سرکردگی امریکا به شهرهای کشور عزیزمان حمله کردند. کشوری که هنوز انقلابش تازه پا گرفته بود و می رفت که جهان را از وجود ظالمین پاک کند و محرومان را نجات بخشد. اما...
کردستان اعلام خودمختاری کرد. در گنبد عده ای فرصت طلب دست به شورش زدند. خوب چه کسی باید جلو این شرارت ها را می گرفت؟ بله. درست است، طبقه محروم. چرا که انقلاب مال همین طبقه محروم بود. همین طبقه محروم بود که کردستان و گنبد را آرام کرد و دشمن را از این مرز و بوم به عقب راند. آری. ایمان به خدا کارهای زیادی می کند. این ایمان، افتخار بزرگی است که طبقه محروم دارند.
قسمت اول: کردستان
اوایل سال 1360 بود. درست یادم نیست که چند بار برای رفتن به جبهه ثبت نام کردم. ولی جوابی که می شنیدم، این بود:
«سن شما کم است»
بالاخره از راه پیوستن به بچه های کادر ثابت بسیج سپاه و خدمت در بسیج و دیدن آموزش کافی، برای پیوستن به صفوف دیگر برادران رزمنده، راهی مشهد شدم. هنوز به مشهد نرسیده بودم که در پایگاه بسیج به من و برادر علی رحیمی، گفتند: «انشاءالله نوبت بعد اعزام خواهید شد.»
ناراحت شدم و به شدت گریه کردم تا این که یکی از برادران سپاهی به نام محمود جلایری به من گفت:
«من شما را می برم. گریه نکنید!»
کارت های جنگی خود را به هر زحمتی که بود گرفتیم و به تهران اعزام شدیم بعد هم برای گرفتن تجهیزات به باختران رفتیم و بالاخره زمان تقسیم رسید. یادم نمی آید که چه وقت به مقر «مائین بلاغ» رسیدیم. در آن جا ما را با برادران کلاه سبز ارتشی ادغام کردند.
شب ها هنگام نگهبانی با تفنگ (ام 1 چوبی) با مشکلات بزرگی مواجه بودم. پس از شلیک یک تیر، تیر دیگر در لوله گیر می کرد. از طرفی دیگر ضد انقلاب تا بیست متری ما پیش می آمد و فکر از بین بردن ما را در سر می پروراند. ولی زهی خیال باطل! اگر اسلحه ام گیر می کرد، سریع نارنجک را به دست می گرفتم، از سنگر بیرون می رفتم و وارد کانال می شدم. در طوفان و برف، نارنجک را به طرف آنها پرتاب می کردم و آنها با توهین و پرخاش که البته بی جواب نمی ماند، به عقب می رفتند. معرکه ای داشتم. در برف و بوران و سرمای چند درجه زیر صفر که تا مغز استخوان نفوذ می کرد و در حالی که جلو خود را نمی دیدم، با ضد انقلاب روبرو می شدیم. شب ها شش ساعت نگهبانی داشتیم و صبح برای پاکسازی به روستاهای اطراف منطقه می رفتیم.
راستی یادم رفت، در آن جمع من از همه کوچکتر و کم سن و سال تر بودم. خدا شجاعتی به من داده بود که همۀ کلاه سبزها مرا نشان هم می دادند. و می گفتند:
«این همان برادری است که شب گذشته دو نفر از ضد انقلاب را به درک واصل کرد. خیلی شجاع است.»
البته من لیاقت این همه تعریف را نداشتم. چون وظیفۀ خود می دانستم که با ضد انقلاب مبارزه کنم و می دانستم که چگونه باید با آنها رفتار کرد. بله. در آن شبهای سرد، و در سنگر چهار نفرمان، یک کانال بود. وقتی برف می بارید، کانال از برف پر می شد و یخ می کرد. صبح که می خواستیم از سنگر بیرون بیاییم، با مسدود شدن در روبرو می شدیم. صبر می کردیم تا یخ ها را کنار می زدیم و بیرون می رفتیم. سه ماه را در سرمای طاقت فرسای کردستان گذراندیم. از آن سه ماه، خاطرات بسیاری دارم، ولی به همین قدر بسنده می کنم.

تنگۀ چزابه
هنوز خورشید طلایی، طلوع نکرده بود و تاریکی همه جا را در برداشت که به منطقه اعزام شدیم. از هر طرف آتش می بارید خمپاره، آرپی جی، گلوله و ... خلاصه به ستون یک به راه افتادیم. خدا شهید صاحب الزمانی، فرمانده خط، را بیامرزد. دایم می گفت: «سریع حرکت کنید! التماس دعا».
صبح فرا رسید و ما که تازه نفس بودیم، به قصد تلافی آتش دشمن، جواب دندان شکنی به او دادیم. البته کارمان اشتباه بود. چون دشمن متوجه شد که نیروی تازه نفس، وارد خط شده و شب بعد با آتش سنگین خود، به ما حمله کرد. چهار ساعت درگیر بودیم و بالاخره دشمن را به عقب راندیم. در آن شبها چه گل ها که پرپر می شدند و ما را تنها می گذاشتند. آری، شبی چهار ساعت پاس بخش و چهار ساعت هم نگهبانی، در آن آتش سنگین، واقعاً مشکل بود. به خصوص که هر روز شهید و زخمی می دادیم.
شب عید فرا رسید و همزمان با عید، عملیات پیروزمندانۀ فتح المبین. ساعت 2 نیمه شب بود به دستور فرماندهی خود را برای عملیات آماده می کردیم که ناگهان دشمن پیشتازی کرد. عملیات شروع شد. زمین به لرزه درآمد و شب مثل روز روشن شد. از همه جا آتش می بارید. چند دفعه یا نارنجک تفنگی، تیراندازی کردم، ولی فایده نداشت. تیربار (ژ3) ی را که داشتم، به میدان رزم آوردم. معجزه ای که داشت این بود که آن شب خیلی کم گیر کرد و به حساب خودمان، حال عراقی ها را گرفتیم. تیرها، سینۀ هوا را می شکافتند و زوزه کشان به طرف دشمن می شتافتند. خلاصه تا ساعت شش صبح، کارمان پر کردن و یا خالی کردن نوار بود. عراقی ها که دیدند، نمی توانند کار را از پیش ببرند، آب را برطرف سنگرهای ما رها کردند و سیل راه افتاد. ناگفته نماند که عراقی ها زیاده روی کردند و سیل سنگرهای خودشان را هم گرفت اما نه مثل ما.
معجزه بود. هرچه خمپاره می آمد و وارد آب می شد، عمل نمی کرد. اگر هم عمل می کرد، ترکش های آن سرد می شد و اثری نداشت. همه این ها، نتیجه ای اخلاص برادران بود. چه خلوصی داشتند و چه معنویتی. مثلاً سنگر ما، سنگر امام زمان (عج) نامیده می شد. چون برادران، آقا را چند دفعه دیده بودند. سنگر متبرکی بود و از این نظر، من افتخار می کردم که در این سنگر علیه بعثی ها می جنگیم. درست در هفتاد متری ما، افراد دشمن، در حال بد مستی و می گساری و عیاشی بودند. چنان ترسی از ما داشتند که در سراسر شب آتش می ریختند. یادم می آید، عراقی ها از ترس در سی متری ما کمین می کردند که ما جلو نرویم و صبح زود به سنگرهای اصلی خود می رفتند. من یکی از این مزدوران را که خمیده خمیده به طرف سنگر خود می رفت، فرستادم آن دنیا. البته این یک نمونه از به هلاکت رساندن مزدوران بود. چون این دفتر خاطرات صفحه هایش کم است، از نوشتن بقیۀ خاطرات «تنگۀ چزابه» یا به قول ما «تنگۀ علی مردان» که یادش به خبر، معذوریم.

جبهه ابوشهاب
جبهه ای که در قسمت چپ تنگۀ چزابه قرار داشت، جبهه ای بود خشک، بی آب و علف، پر از جانوران گزنده و خزنده و در مجموع، غیر قابل سکونت. ولی به هر صورت، جبهه بود و عراق در آن حضور داشت. خطی بود، به ظاهر آرام و عادی و از نظر نظامی بسیار مهم. شب ها روی شن ها می نشستیم و در بارۀ کارها، دعاها و احکام حرف می زدیم و برای شب های دیگر برنامه ریزی می کردیم. غروب، پس از نگهبانی، به طرف سنگرها می رفتیم و می دیدیم که مهمان داریم. چند تا مار و عقرب، به سنگرمان تشریف آورده بودند. نمی دانستیم با این جانوران خطرناک، در این شب تاریک، چه کنیم. متوسل می شدیم به مفاتیح و دعای ضد جانورانی مثل مار و عقرب را می خواندیم. این کار، خیلی موثر بود. خدا را شکر! چون اگر ما را می گزیدند، می بایستی تا صبح صبر می کردیم. چرا که در تاریکی شب، اگر می خواستیم خود را به عقب برسانیم، صددرصد گم می شدیم. خلاصه که با عنایت خداوند و امام زمان (عج) که همیشه نگهدار رزمنده هایش است، دو ماه و نیم را در این جبهه گذراندیم.

عملیات مسلم بن عقیل
قبل از عملیات ما را برای سازماندهی به پایگاهی و پس از سازماندهی دستۀ من معلوم شد و به عنوان آرپی جی زن، کارم را شروع کردم. حالا، من به دو کمک قوی و نترس احتیاج داشتم. ولی کسی کمک من نمی شد.
می گفتند:
«این برادر توانایی آرپی جی را ندارد.»
البته من ناراحت می شدم. چند دفعه می خواستم دستۀ خود را عوض کنم، ولی فرماندۀ دسته، مانع می شد. بالاخره، روز امتحان فرا رسید. پس از آموزش های چریکی و جنگ کوهستانی طاقت فرسا در گرمای شدید و با تجهیزات زیاد، ما را به میدان تیر بردند. سیبل های میدان 200 متر آن طرف تر بود برایم خیلی سخت بود. من فقط 17 سال داشتم. به هرحال من بودم و سیبل. سومین نفری بودم که دستم روی ماشه رفت و بعد ... بله، به سیبل اصابت کرد. بعد از من هم برادر فیروزی مقدم، که در همین عملیات به فیض شهادت نایل آمد، به هدف زد. من افتخار می کردم، چون هردو اهل بیرجند بودیم و روسفید شدیم.
وقتی برای استراحت به پایگاه برگشتیم، چند نفر برای این که کمکم کنند، به من مراجعه کردند و من هم دو نفر را قبول کردم. وظیفۀ ما این بود که باید قبل از عملیات در خط مستقر می شدیم و در وسط نیروهای خودی و دشمن موضع می گرفتیم تا هم حرکات دشمن را زیر نظر داشته باشیم و هم از برادران تخریب، محافظت کنیم و در موقع خطر وارد عمل شویم. البته من آن جا خیلی شیطنت می کردم، مثلاً به طرف عراقی ها می رفتم و چتر منور 120 (خمپاره) می آوردم. یا به میدان مین می رفتم و مین ها را خنثی می کردم و چترهایی را که اطراف میدان مین می افتاد، جمع می کردم و به خط خود برمی گشتم. یادم می آید که یک بار با نیروهای دسته ای که فرماندهی آن را شهید کاظمی به عهده داشت، به طرف کمین حرکت کردیم. فاصلۀ آن تا خط خودی 30 دقیقه بود. متاسفانه هرچه رفتیم، نرسیدیم. ناگهان دشمن با آتش سنگین خود، ما را زمین گیر کرد. فوراً با بی سیم به خط گزارش دادیم و خط هم متقابلاً به روی عراقی ها آتش گشود و ما زیر آتش خودی، به عقب برگشتیم. واقعاً معجزه بود. چون اگر عراقی ها آتش نکرده بودند، ما در آن وقت شب، به اسارت مزدوران در می آمدیم و یا شهید می شدیم. با سر و روی خیس و پر از گل، مثل موش آب کشیده، به مقر برگشتیم و به کیسه خواب های خود پناه بردیم. چیزی نگذشت که خوابمان برد. یک شب، برای سرکشی به سنگر کمین رفتم. البته کمی دیر رسیدم و دیدم که هر دو نگهبان خوابیده اند. با ناراحتی و عصبانیت دو نگهبان را عوض کردم. وقتی با آن دو برادری که به خواب رفته بودند، به عقب برمی گشتم، ناگهان یکی از برادران گفت:
«برادر احمد! دشمن! دشمن!»
گفتم: «یواش! اسلحه را بده به من!»
با توجه به این که ما در کنار کوه و در تاریکی بودیم و نیروهای دشمن، در دشت به سر می بردند، بهتر دیده می شدند و بر آن ها مسلط بودیم. دشمن را تا نزدیکی های خط خودشان تعقیب کردم که خوشبختانه کسی متوجه من نشد. خدا را شکر کردم. چون اگر نگهبانان سنگر کمین بیدار بودند، تیراندازی می شد و کمین لو می رفت. فکر می کردیم که دشمن از موقعیت ما با خبر شده، ولی این طور نبود. عملیات «مسلم بن عقیل» با موفقیت انجام شد. البته من هم چند تا آرپی جی زدم. بعد از عملیات به منظور آمادگی شرکت در عملیات بعدی، به سایت 5، نزدیک فکه، رفتیم.

عملیات والفجر مقدماتی و یک
پس از طی یک دورۀ 20 روزۀ آموزشی و حضور در عملیات مشابه در شب، راهپیمایی های 50 کیلومتری و خسته کننده و آموزش تخریب، به منطقه اعزام شدیم. یادم می آید که وقتی نیروها برای آموزش حرکت می کردند، سر و ته آن ها دیده نمی شد. ماشاءالله آن قدر نیرو آمده بود که جای سوزن انداختن نبود. لشکر ما سه تیپ داشت و 38 گردان خط شکن. وقتی حرکت می کردیم، به خود می بالیدیم و خداخدا می کردیم که کی عملیات شروع می شود. البته در عملیات مقدماتی والفجر به عنوان پشتیبان، در نزدیکی نیروهای خط شکن بودیم تا در صورت نیاز وارد عمل شویم. در آن منطقه، از بمباران هوایی و توپ و خمپاره، بی نصیب نبودیم. خوب حالا بد نیست که یادی هم از عملیات والفجر 1 بکنیم.
مهتاب دل آسمان را دریده بود. هر لحظه صدای صفیر گلوله یا خمپاره ای دل شب را می شکافت و در نزدیکی ما به زمین می خورد و گرد و خاک آن به صورت ما پاشیده می شد.
ساعت 12 شب، منتظر شنیدن رمز عملیات بودیم. ولی متاسفانه خبری نبود. تا این که ساعت 5/4صبح، رمز عملیات از پشت بی سیم شنیده شد و با رمز یاالله یاالله یاالله حمله را آغاز کردیم و با توکل به خدا پیش رفتیم. ناگهان میدان مین کوچکی سد راهمان شد. فرمانده گردان صدا می زد: «تخریب چی! تخریب چی!»
ولی صدایی از کسی بلند نمی شد. من و یکی از برادران که در ارتفاع مهمی موضع گرفته و تعدادی از عراقی ها را به هلاکت رسانده بودیم، صدا را شنیدیم. به سرعت خودم را به برادران رساندم و با سرنیزه ای که از قبل همراهم بود، مشغول باز کردن راه شدم و معبر کوچکی را ایجاد کردم. برادران برای شروع عملیات حرکت کردند و عراقی ها که بدون فرمانده و گیج بودند، همین طور آتش می ریختند. نیروهای خودی هم از این فرصت استفاده کردند و به طرف ارتفاعات راه افتادند. روی ارتفاع، کانالی بود که به آن نزدیک شدیم. در همین بین مزدوران به روی بچه هایی که از سمت راست کانال در حال جلو آمدن بودند، آتش گشودند و مانع پیشرفت آنها شدند. من و دو نفر دیگر از برادران رزمنده از سمت چپ عراقی ها وارد عمل شدیم و در همین بین، با صدای خشن مسلسل های خود، آنها را مثل برگهای پاییزی، روی زمین ریختیم. برادران با صدای الله اکبر به داخل کانال آمدند. من و دو برادر دیگر روی هم را بوسیدیم و کمی در داخل کانال خستگی گرفتیم. چیزی نگذشت که بچه ها از ارتفاع بعدی درخواست کمک کردند. من و همان دو نفر به کمک آنها شتافتیم. تشنگی دیگر داشت امانمان را می برید. ولی از آن جایی که هدف خود را به یاد می آوردیم، دیگر تشنگی بر ما اثری نداشت. باید از این ارتفاع می گذشتیم و وارد دره می شدیم و بعد خود را به بالای ارتفاع بعدی می رساندیم. وقتی به بالای کوه رسیدیم، با وضع بد و عجیبی روبرو شدیم. بچه ها زخمی و شهید شده بودند و چند نفر دیگر هم خیلی خسته و بی حال از روبرو کانال سمت چپ خود، مواظبت می کردند. چون هر لحظه احتمال داشت که عراقی ها بیایند. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت. به یکی از برادران گفتم:
«هرچه سریعتر برو چند تا از بچه ها را بیاور اینجا!»
ولی خیلی دیر شده بود چون تیری بر سر او خورد و با صدای طنین افکن الله اکبر و یا حسین به پایین دره سقوط کرد و متاسفانه شهید شد. دشمن فهمیده بود که ما از درۀ بین دو کوه عبور می کنیم و با کالبیر و خمپاره آتش می ریخت. خطر باز ما را تهدید می کرد. اگر دشمن از کانال سمت چپ پیشروی می کرد، کارمان تمام بود. چیزی که به ما قوت قلب می داد، ذکر خدا بود و این که باید در چنین شرایطی صبور و با حوصله باشیم.
از جلو و سمت چپ آتش می ریخت و ما نه توان پیشروی داشتیم و نه توان عقب نشینی. هر لحظه ممکن بود که اسیر شویم. به دوستانم گفتم:
«یا الله! بهتر است که شهید شویم. نباید به دست عراقی ها بیفتیم. با خفت و خواری اسیر شدن ننگ است.»
در همین موقع دو نفر از بچه ها شروع کردند به تیراندازی. مجروحین را به هر زحمتی که بود، از ارتفاع به عقب راندیم. متاسفانه نمی توانستیم شهدا را به عقب ببریم. چون دیگر فرصتی برایمان باقی نمانده بود. به بچه ها گفتم: «ما تیراندازی می کنیم. شما بروید توی کانال سمت راستی!»
خداحافظی کردند و رفتند. من و یکی دیگر از بچه ها با سرعت حرکت کردیم و به کانال قبلی برگشتیم. دیگر نای راه رفتن نداشتیم. قمقمه ها خالی شده و دهانمان خشک بود. زیر لب می گفتم:
«یا حسین! دیگر نمی توانم تحمل کنم.»
ولی باز به خاطر می آوردم که خدا فرموده است:
«ان الله مع الصابرین.»
توی همین فکرها بودم که فرماندۀ گروهانمان آمد و گفت: «گروهان 3 برگرد عقب!»
از این گروهان فقط 4 نفر در کانال بودند. من هم جزء آنها بودم. به همراه فرمانده، به عقب برگشتیم. البته راه را اشتباه رفتیم و در معرض دید مستقیم دشمن قرار گرفتیم و می رفت که دوباره ...
به نزدیکی تپه ای رسیدیم. دشمن با کالیبر تانک، تپه را که جلو خط اصلی مان بود، سوراخ سوراخ می کرد. فرماندۀ گروهان گفت:
«نفر اول برود!»
نفر اول حرکت کرد. در همین موقع، این برادر عزیز، مثل گلی پرپر شد و به دیار حق شتافت. متاسفانه راه برگشت هم نداشتیم. نفر دوم، خود فرمانده بود. همین که به نزدیکی خاکریز رسید، اسلحه از دستش افتاد. ولی هر طور بود خودش را به خاکریز رساند. فقط تیری به دستش اصابت کرد و مجروح شد. حالا نوبت دو نفر بود. حدود 7 ماه با هم در جبهه بودیم. باید از هم خداحافظی می کردیم:
«خوب محمد جان! اگر از من خوبی یا بدی دیدی حلالم کن!»
همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم. شروع کردم به تیراندازی و در همین حال به عقب برمی گشتم. نمی توانستم باور کنم. تیرها از کنار سر و پهلو و پاهایم می گذشت و در زمین فرو می رفت. خوشبختانه بار دیگر نجات پیدا کردم. دوستم هم، جان سالم به در برد. حالا نوبت خاکریز دوم بود که به آن رسیدیم. دیگر خسته شده بودم. دلم می خواست گوشۀ ساکتی پیدا کنم و آرام بگیرم. چون 24 ساعت مشغول عملیات بودم. از کنار کانال بزرگی که عرضش 4 متر و ارتفاعش 5/1 متر بود حرکت کردیم. یک نفر جلو، دو نفر وسط و من هم در عقب، با فاصله 3 متر از هم راه می رفتیم. ناگهان صدای دلخراش خمپاره 120 هوا را شکافت و بالای سرمان، در کنار کانال به زمین خورد. اول چیزی نفهمیدم. ولی بعد متوجه شدم که برادر اولی از ناحیۀ چشم مجروح شده و دو نفر دیگر، که جلوی من حرکت می کردند و کلاه آهنی نداشتند، به لقاءالله پیوسته اند. من هم از ناحیه پا مجروح شدم. روز بعد خود را در بیمارستان قم دیدم. چند روز بستری بودم. وقتی مرخص شدم، به زیارت مرقد معصومه سلام الله علیها رفتم و بعد به شهر برگشتم. از خودم می پرسیدم: «چطور با وضعیتی که پیش آمد، اتفاق خاصی برایم نیفتاد؟»
و خودم جواب می دادم: «بله احمد آقا! تو هنوز خالص نشده ای هنوز خیلی مانده مثل بقیه خود را بسازی و بروی.»
بله عشق به خدا چیز دیگری است. وقتی که انسان عاشق می شود، باید برود و اگر سعادت داشت به او بپیوندد.
باز به طرف وادی عشق حرکت کردیم. ولی این بار گزینش شدیم. به مشهد اعزام شدیم تا به کادر گردان فرماندهی بپیوندیم. در آن جا 85 نفر بودیم. رفتیم به پادگان امام حسین (ع) و چند روز ماندیم. نیروهایی از سراسر کشور به این پادگان آمدند و یک جمع 360 نفره تشکیل شد. بعد از چند روز، ما را با اتوبوس به پادگان امام حسین (ع) فرستادند تا آموزش ببینیم. یک هفته آموزش دیدیم و بعد از ما امتحان گرفتند. 300 نفر از برادران مردود شدند و فقط 60 نفر به دورۀ بعدی راه پیدا کردند که من جزء این 60 نفر بودم. آموزشی را که یک افسر باید در طول 4 سال ببیند، سه ماهه طی کردیم. بعد از سه ماه، واقعاً ورزیده و آماده بودم. معجزه این بود که من سال قبل از آموزش، به زور می توانستم روزه بگیرم، ولی حال با وجود آن همه بیدارخوابی و آموزش های پی در پی، چند روز هم روزه مستحبی گرفتم که جا دارد خدا را به خاطر این همه لطف، شکر کنم.

عملیات والفجر 4
کاروان در حرکت بود. بله. کاروان یاران حسین (ع) می رفت که بار دیگر حماسه بیافریند. برادران کادر گردان را برای شناسایی و توجه عملیات به منطقه بردند. من هم سعادت داشتم که این دفعه به عنوان کادر گردان و به عنوان یک پاسدار به منطقه بروم.
یک ماه را در منطقه «مهران» گذراندیم و آمادگی خود را اعلام کردیم. ولی ماموریت یک دفعه لغو شد و نیروها را به کردستان فرستادند. پس از یک روز در مریوان ما را به کنار رودخانه ای بردند که قبلاً ضد انقلاب در آن مستقر بود و کار قاچاق اسلحه از عراق را انجام می داد. هرشب بچه ها را برای آموزش و راهپیمایی به کوهستان های سخت کردستان می بردیم. بعد از 20 روز بچه ها را به قرارگاه تاکتیکی که نزدیک دشمن بود بردند و ...
ساعت 4 بعدازظهر بود. تمام برادران بعد از چک کردن اسلحه ها و پر کردن خشاب ها، تجهیزات خود را برداشته و آماده شده بودند. یکی از برادران که اسمش احسان جامساز بود، چهرۀ زیبایی داشت و خیلی نورانی بود. همه می گفتند که شهید خواهد شد. خیلی علاقه داشت که به عملیات برود. چون تا آن موقع در عملیاتی شرکت نکرده بود. یادم می آید شب آخری که می خواستیم به قرار گاه تاکتیکی برویم، این برادر از ساعت 7 تا 11 شب گریه می کرد و می گفت:
«برادران قدر خودتان را بدانید! فرماندۀ ما آقا امام زمان است.»
تحت تاثیرش قرار گرفته بودم و از او می خواستم که برایم دعا کند. از وجود چنین افرادی در بین نیروها خیلی خوشحال بودم. خلاصه ساعت 4 بعدازظهر به طرف پنجوین حرکت کردیم. نماز را همان طور که راه می رفتیم، خواندیم. از پنجوین گذشتیم. ساعت 8 از باغ های کشاورزی عراق رد شدیم. حمله با آتش سنگین توپخانه خودی شروع شد.
«یاالله! یاالله! یاالله!»
نیروهای دستۀ من که اول بودند، خود را بالا کشیدند. نفر اول یک از برادران همشهری من بود. نفر دوم خودم بودم. به او گفتم:
«علی!»
گفت: «چی؟» گفتم: «بکش بالا! خدا نگهدارت!» گفت: «قربانت!»
در همین موقع، سنگر اول ارتفاع سقوط کرد. ارتفاع اولی به دست گردان ما افتاد. داشتیم به طرف ارتفاعات بعدی می رفتیم که آتش تیربار و دوشیکا و ضدهوایی ما را متوقف کرد. در نقشه، ارتفاعات بعدی را برای ما توجیه نکرده بودند و متوجه شدیم که ارتفاعات بعدی هم در پشت این ارتفاع است. نیروهای دستۀ من پراکنده شده بودند و سوال می کردند که تکلیفشان چیست؟ نمی توانستم به آن ها جواب بدهم، چون هنوز از بی سیم آن طرف دستور صادر نشده بود. فقط گفتم: «احسان چی شد؟»
جواب داد: «با آرپی جی به طرف آن ارتفاع رفت.»
خود را به ارتفاع رساندم. ضدهوایی خاموش شده بود. با خودم گفتم:
«کار احسان است.»
چند نفر از بچه ها از آن جا بودند. سراغ احسان را گرفتم. گفتند: همان برادری که چهره ای نورانی داشت؟
گفتم: بله خودش است. کجا رفت؟
گفتند: به طرف آن تپه رفت تا ضدهوایی دیگری را خاموش کند.
آتش شدت پیدا کرده بود و من هرچه منتظر شدم تا ضدهوایی دیگری خاموش شود و احسان برگردد، بی فایده بود. نه ضد هوایی خاموش شد و نه احسان برگشت. گردان داشت از بین می رفت. از طریق بی سیم کمک خواستیم. یک گروهان از برادران ارتشی به کمک ما آمدند ولی دیگر دیر شده بود. باز هم کمک خواستیم و گفتیم که از تیپ گردان تازه نفس را بفرستند تا نیروهای باقی مانده را بکشیم عقب. حدود یک ساعت بعد یک گردان آمد و آتش درست کردند. حدود ساعت 5 صبح از ارتفاع به عقب برگشتیم. در این عملیات تعداد زیادی از بچه ها به لقاءالله پیوستند. روحشان شاد و یادشان گرامی!
بعد از یک عملیات خسته کننده و سخت با آن همه سروصدا و تیر و توپ، به عقب برگشتیم. متاسفانه وقتی آمار دسته را گرفتیم، دیدیم که از 36 نفر، فقط 11 نفر باقی مانده اند. بقیه شهید یا زخمی شده بودند. در هر صورت انسان در حال امتحان است. پس از چند عملیات پیروزمندانه، یک عقب نشینی، نباید انسان را دلسرد کند. چون همانطور که گفتم ما در حال امتحان هستیم و باید راحتی و سختی را در راه خدا قبول کنیم.

عملیات پیروزمندانۀ بدر
قبل از عید سال 1364
روز اعزام ما پاسداران بیرجند بود. پس از اعزام ما را به سایت 5 بردند و در آن جا برای ما یک دورۀ آموزشی گذاشتند. پس از امتحان به یگان دریایی تیپ 21 امام رضا (ع) رفتیم. یک ماه در یگان دریایی آموزش دیدیم. مدتی بعد، برای شرکت در عملیات بدر آماده شدیم.
عید نزدیک بود و برای مردم هیچ عیدی بهتر از پیروزی نبود. عملیات شروع شد. من در این عملیات با یکی از برادران مسئول کل قایق ها و تامین و نگهداری و سازماندهی آن ها بودم. دو روز قبل از عملیات به جزیره رفتیم و در محلی که آن موقع خط اول ما محسوب می شد، مستقر شدیم. در این مدت حتی رنگ حمام را هم ندیدیم. اگر با آن سر و وضع وارد شهر می شدیم، راهمان نمی دادند. شاید هم جریمه مان می کردند.
خلاصه شب عملیات از راه رسید. برای هر گروهان، تعداد مشخصی خلاصه شب عملیات از راه رسید. برای هر گروهان، تعداد مشخصی قایق عملیاتی آماده کردیم. ساعت مقرر فرا رسید. من که قایقی را برای خودم و یکی از برادران پنهان کرده بودم، تا دو نفری به خط عراقی ها بزنیم، به علت کمبود قایق مجبور شدم آن را به برادر منصوری، تحویل دهم. برادر منصوری که آن موقع، معاون یگان بودند قول دادند که من را هم با خود به خط ببرند. پس از گفتن رمز، عملیات شروع شد. راننده قایق ها که برادران مشمول بودند، 24 ساعت رفت و آمد کردند. ما هدایت نیروها را به عهده داشتیم.
یک روز که از عملیات گذشت، برای این که بدانم چند قایق خراب و یا منهدم شده، به خط رفتم و آمار گرفتم. یک رژندر که قایقی جنگی، سواری و پرشی است، باقی مانده بود. آن را برداشتم و تنها به منطقه برگشتم.
بعضی وقت ها هم مجروحانی را که حالشان خوب نبود، به عقب می بردم و یا اگر کسی نمی توانست به منطقه عملیاتی مهمات ببرد، به قول خودم، تاکسی سرویس را برداشتم و می رفتم به منطقه. خلاصه بعد از عملیات، با لباس غواصی به آب می زدیم و قایق هایی را که زیر آب رفته بودند، بیرون می آوردم. البته اگر زمانی که لباس غواصی می پوشیدم و حرکات تاکتیکی انجام می دادم، مرا می دیدید، از خنده روده بر می شدید.
بعد از عملیات جزء آخرین افرادی بودم که به عقب برمی گشتند. پس از 45 روز، با تحمل مشکلات طاقت فرسا و فشار شدید، به مرخصی کوتاه مدتی رفتیم.
وقتی از مرخصی برگشتم، تصمیم گرفتم که به واحد پدافند بروم. چون می دیدیم که با وجود به غنیمت گرفتن ضدهوایی در عملیات بدر، کار با آن را بلد نیستم. خلاصه با هر زحمتی که بود، واحد خود را عوض کردم و به واحد پدافند رفتم. می دانستم که برای عملیات بعد، باید با ضدهوایی به طرف هواپیماها آتش کنم و آنها را فراری دهم.
پس از سه ماه که در واحد پدافند بودم، از طرف نیروی دریایی مرا خواستند. ولی برادر احمدی، مسئول پدافند، راضی به رفتن من نبود. خلاصه سر من دعوا شده بود. بالاخره برادر احمدی مجبور شد که رضایت بدهد. باز خود را در واحد قبلی می دیدم. بچه ها می گفتند:
«برادر احمد آمد. حتماً عملیات است.»
و من خودم را به آن راه می زدم و می گفتم:
«عملیات کجا بود؟ این حرفها چیست؟»
بچه ها عقیده داشتند که رفتن من به نیروی دریایی نشانۀ شروع یک عملیات است. اگر می خواستم قضیه را پنهان کنم، فایده نداشت، چون بعد از چند روز همه چیز لو می رفت.
نیروها را سازماندهی کردیم و برای یک عملیات متهورانه به شط علی رفتیم. ولی با وجود زحمات زیادی که برادران کشیدند، عملیات لغو شد. باید هرچه سریع تر به مقر برمی گشتیم.
در عملیاتی که لغو شد، من مسئول قایق های سنگین بودم. روی رژندری که دستم بود، بی سیم بسته بودم. باید با برادر قائمی، فرماندۀ تیپ، عملیات را کنترل می کردیم. تا روز عملیات، پیش رفتیم که متاسفانه عملیات لغو شد.
دوباره به پدافند هوایی رفتم و کارهای این واحد را دنبال کردم، پس از 65روز، یک ماه مرخصی گرفتم و دو ماه هم در شهرستان مامور به خدمت شدم. در این مدت در دبیرخانۀ بسیج و دبیرخانۀ «حمزه سیدالشهداء» به عنوان مسئول اطلاعات و آمار بسیج، فعالیت کردم. هنوز یک ماه نگذشته بود که برای انجام ماموریت به اهواز رفتم. به محض رسیدن، فهمیدم که عملیاتی در پیش است. چون اسلحه داشتم، 5 روز مرخصی گرفتم. به بیرجند رفتم و اسلحه را تحویل دادم. بلافاصله برگشتم اهواز و دوباره به یگان دریایی مراجعه کردم. از در دژبانی یگان که وارد شدم، دوباره زمزمه ها شروع شد:
«باز احمد آقا آمد. حتماً عملیات دیگری در پیش داریم.»
یک هفته بعد به طرف خرمشهر حرکت کردیم.
قسمت هشتم: عملیات والفجر 8
مسئول یگان مرا خواست. وقتی به خط مقدم رسیدم، گفتند:
«شما باید بروید جلو و بین خط ما و دشمن راهکار باز کنید.»
لحظات بسیار حساس بود. از یک طرف، خیلی خوشحال بودم و شور عجیبی در دلم برپا شده بود و از طرفی با خودم می گفتم:
«آیا می توانم از عهده این کار برآیم؟»
باید با دو تن از نیروهایی که ماموریت را به عهده داشتند، راهکار را تمام می کردیم و پس از اتمام آن رژندرهای تحت فرمان من، به خط دشمن که آن طرف شط العرب بود، می زدیم. بعد هم اگر زنده می ماندیم، هدایت نیروهای گردان را به عهده می گرفتیم. روز اول بود و باید برای شناسایی با مسئول یگان به جلو خط می رفتیم. وقتی به دشمن نزدیک شدیم، صدای بلند ترانه های مبتذل عربی به گوشمان رسید. از یک سو در جبهۀ حق، دعا و معنویت برقرار بود و از سوی دیگر در جبهۀ باطل، ترانه و کارهای خلاف شرع.
به محض این که خورشید غروب می کرد، باید با چند بیل و اره جلو می رفتیم و کار را به آرامی و بدون سر و صدا شروع می کردیم. بچه هایی که با من بودند، می بایست نیم متر داخل آب می رفتند و آب را لایروبی می کردند تا بتوانند قایق هاشان را با یک نیش استارت روشن کنند و به خط دشمن بزنند. کار خطرناک و دشواری بود. اگر معجزات و پشتیبانی خداوند نبود، با آن صداهایی که بعضی وقت ها ایجاد می کردیم، دشمن متوجه می شد و تمام کارهای عملیات به هم می خورد.
خلاصه خسته و کوفته و تا پاسی از نیمه شب، کار را بدون فقه انجام می دادیم. فرماندهی تیپ از من می خواست که این کار مشکل را 5 روزه انجام دهیم. باید حدود 150 متر از کانال را لایروبی می کردیم و تمام نخل های افتاده را از سر راه قایق ها برمی داشتیم. سه روز تمام وقت کار می کردیم و قایق ها را به داخل آب راه انداختیم. از آنجا که کارهای عملیات ده روز جلو افتاده بود، مورد تشویق فرماندهی قرار گرفتیم. در این زمان وظیفه خطرناکی به من محول شده بود. مطمئن بودم که این بار دیگر شهادت نصیب من خواهد شد، چون باید با رژندر به همراه یک بی سیم چی و دوشیکایی که روی قایق نصب کرده بودیم، خود را به دشمن می زدم. اینجا بود که دشمن تمام آتش خود را متوجه من می کرد و به احتمال زیاد قایمم منهدم می شد. بچه ها هم از فرصت استفاده می کردند و به خط دشمن می زدند. یک شب به من اطلاع دادند: که «عملیات از جایی که قبلاً قرار گذاشته بودیم شروع نمی شود سریع قایق ها را از راه کار خارج کنید و به اسکله عرایض ببرید!»
با خستگی زیاد، کارها از سر گرفته شد. به طرف اسکله عرایض رفتیم و دو روز بعد با 10 فروند رژندر عملیاتی به خط دشمن زدیم و خط را شکستیم. ساعت 10 شب بود. زمانی که به جزیره «ام الرصاص» حمله می کردیم، عراق از جزیره «ماهی» به شدت قایقهای ما را می کوبید. ولی از آنجا که ما به یاد خدا بودیم و مدام ذکر می گفتیم، با هر 10 قایق به سلامت به خط زدیم و «ام الرصاص» آزاد شد. طبق عادت همیشگی، اسلحه را برداشتم و قایق را به یکی از برادران دریایی دادم که به اسکله ببرد. پس از کمی درگیری دوباره با یک قایق به اسکله قبلی برگشتم و خبر سلامتی خود را به مسئولین دادم و گفتم: «هنوز نفسم بالا می آید.»
در همین لحظه برادر جوانی که مسئول طرح و برنامه بود، به من گفت: «احمد! پاشو به خط برویم!»
به محض این که از عرایض خارج شدیم و به طرف «ام الرصاص» رفتیم، ضدهوایی جزیره ماهی، با شلیک پی در پی ما را تحویل گرفت. خوشبختانه به سلامت به خط رسیدیم. توی کانالی که دشمن زده بود و بچه های ما آن را گرفته بودند، حرکت کردیم. شب بود و احساس می کردم که روی یک شیء نرم راه می روم. صبح که شد، فهمیدم که همۀ راه را روی جنازۀ عراقی ها طی کرده ام. خلاصه جزئیات عملیات را سریع و لحظه به لحظه گزارش می دادیم. تیپ ما باید 48 ساعت در آن منطقه عملیات ایذایی انجام می داد. به طوری که «خط فاو» کاملاً به دست خودی ها می افتاد. بعد از 48 ساعت بیدار خوابی و آتش و خون دستور دادند که: «خط فاو در دست ماست. برگردید عقب!»
ساعت 5 صبح از ام الرصاص برگشتیم. ساعت 7 صبح دشمن که متوجه شده بود. خط خالی است، در حال بازگشت به خط بود. در همین موقع برادر منصوری، گفت: احمد! حال رفتن به خط دشمن را داری؟
خندیدم و گفتم: نکند دارید شوخی می کنید. الان دشمن توی خط مستقر شده!
گفت: قایق مینی لندی گرافی که در اسکۀ دشمن مانده باید منهدم شود.
گفتم: بسم الله. و دوباره رو به دشمن کردم. قایقی هم برای برگرداندن مجروحین از خاک دشمن، عازم بود. راهی شدیم. به محض این که مسئول قایق از آن بیرون پرید، من هم مثل یک چریک از قایق پریدم بیرون. آن برادر به من گفت:
کجا می آیی؟ با شوخی جواب دادم. گرسنه شده ام. آمدم که در خاک عراق کمی صبحانه بخورم.
او رفت. من و برادر منصوری هم رفتیم به طرف مینی لندی گراف. داخل آن پر از وسایل و مهمات و خوردنی بود. من هم رفتم و با خیال راحت مشغول خوردن صبحانه شدم. برادر منصوری با خنده گفت:
خسته نباشید! اگر صبحانه تمام شد لطفاً قایق را منهدم کنید!
به طرف قایق خود رفتم. باک بنزین را به طرف مینی لندی گرفتم و بنزین را روی مهمات پاشیدم و از راه دور شلیک کردم. در همین بین برادر منصوری اشاره کرد که دشمن دارد می آید. ناگهان انفجار صورت گرفت و قایق منهدم شد. با سرعت از منطقه دور شدیم. یادم رفت بگویم که قبل از عملیات برای واحد خود، نام «ذوالفقار» را انتخاب کردم. واقعاً هم ذوالفقار بود. بچه ها مثل شیر به دشمن تاختند و مرا پیش مسئولین روسفید کردند. بعد از عملیات ظرف 48 ساعت و با سرعتی بی نظیر، تمام وسایل خود را از خرمشهر به پایگاه نیروی دریایی در جزیره بردیم. ظهر بود که باز برای انجام عملیات مرا خواستند و گفتند: گروهت را آماده کن!
فوراً رفتم پشت بلندگو و اعلام کردم: گروه ذوالفقار، هرچه سریعتر قایق های خود را از مخفی گاه بیرون بیاورد و چک کند!
بچه ها خیلی سریع پشت قایق ها پریدند و ظرف نیم ساعت قایق ها را چک کردند و در کنار اسکله پهلو گرفتند. برادر محمدیان، معاون یگان، اصلاً باور نمی کردند که قایق ها این طور زود آماده شده باشند. قایق ها را با تریلی به طرف فاو حرکت دادیم. وقتی که به پل بقیه الله رسیدیم تیپ دیگری از طرف «ام القصر» حمله کرد و ما نتوانستیم توفیق حمله ای دیگر را داشته باشیم. با ناراحتی به عقب برگشتیم. بعد از چند روز اسکلۀ فاو را به ما تحویل دادند و خط به دست تیپ ما افتاد و من مسئول یگان دریایی فاو شدم.
مدتی از عملیات گذشته بود و من می دانستم که پدر و مادرم نگران حالم هستند. تقاضای مرخصی کردم. یکی از برادران مشهدی که تازه وارد بود، آمد که یگان را تحویل بگیرد. برای توجیه ایشان به همراه سه نفر دیگر با قایق سنگین (ترابری) به شط العرب زدیم. وقتی برمی گشتیم، با حملۀ هواپیماهای دشمن مواجه شدیم. جنگندۀ اولی با چهار بمب، نتوانست ما را بزند. خندیدیم و خلبان را مسخره کردیم. ناگهان دود همه جا را پر کرد. جنگندۀ دیگر ما را هدف قرار داد و وضع دلخراشی به وجود آمد. درد خود را فراموش کرده بودم. کسی نبود که کمکمان کند. خون کف قایق را پوشانده بود بچه ها توی خون می غلتیدند و «یا حسین» و «یا مهدی» می گفتند. برادری که به شهادت نزدیک شده بود، با چهره ای نورانی و بی حرکت به افق نگاه می کرد. دیگری که ترکش دهانش را شکافته بود، دستانش را به سوی آسمان بلند کرده بود و فریاد می زد.
ملوان قایق را که تمام بدنش ترکش خورده بود، صدا زدم: «جعفر جان! جعفر جان!»
به سختی جوابم را داد: «ب...ب...بله...» و بعد شهید شد.
بالاخره یکی از برادران لشکر امام حسین (ع) با قایق به کمکمان آمد و ما را نجات داد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم. نمی توانم آن صحنه را توصیف کنم و روی کاغد بیاورم. حتی اگر فوق لیسانس بگیرم.
وقتی از بیمارستان مرخص شدم، به شهرستان رفتم. ناگفته نماند که اسمم را در لیست شهدا آورده بودند که الحمدالله به خیر گذشت. پس از مرخصی دوباره به فاو برگشتم و مسئولیت یگان دریایی را به عهده گرفتم. بعد از آن چون عملیات آبی و خاکی دیگر تمام شده بود، عملیات از خشکی و در مهران آغاز می شد. پس از درخواست زیاد و عدم موافقت مسئولین، بدون اجازۀ واحد، با هماهنگی ستاد، به ایلام رفتم. پس از این که در گردان رعد، ثبت نام کردم، به برادر نقره ای معاون معاون گردان گفتم:
«من به خاطر آرپی جی زدن آمده ام، نه برای مسئولیت. تا زمانی که در گردان شما هستم، مثل یک بسیجی با من رفتار کنید!»
مرا در گروه ویژه و در دستۀ یک جا دادند. همین که می خواستیم وارد عمل شویم، برادر احمدی، معاون تیپ، در سخنرانی خود اعلام کردند که عملیات لغو شده است. ناچار به اهواز برگشتم و به عنوان فرمانده گردان دریایی مشغول خدمت شدم. پس از مدتی به پدافند هوایی رفتم و معاون اول پدافند شدم.
بعد از لغو عملیات کربلای 2 و شهادت محمود کاوه و پس از این که ماموریت 75 روزه، مرخصی کوتاهی گرفتم. وقتی به منطقه برگشتم، دیدم که خبری نیست. دوباره مرخصی گرفتم. اکنون که خاطرات خود را به این جا رسانیده ام، در خانۀ عمه به سر می برم و ساعت 5/7 صبح روز 7/7/65 است.
در تاریخ 8/7/65 می بایست با هواپیما به باختران می رفتم. ولی پرواز لغو شد و ساعت 2 بعدازظهر دوباره به خانۀ عمه برگشتم، در حالی که از سرما مثل آلاسکا شده بودم. خوشبختانه با خوردن آش گرم و چای داغ یخ هایم باز شد.
از مشهد به باختران رفتم. مقصد بعدی اهواز بود. دو سه روز گذشت. باید خود را برای یک عملیات آماده می کردم. برادر احمدی به مرخصی رفت و من باید همه فشار کار را تحمل کنم. الان ساعت 10:10صبح روز 13/8/65 است. خیلی خسته ام و روحیه ام کسل است. هرچه سعی می کنم که ظاهر خود را حفظ کنم، نمی شود. تنها مایۀ خوشحالی من، امید به آمدن برادر احمدی در چند روز آینده است. دیگر سنگینی کار تمام خواهد شد و من هم می توانم یک مرخصی چند روزه بگیرم.

مسئولیت: حفظ خون شهدا
ازدواج: هنوز وقت آن نرسیده است
جدایی: توفیق
جنگ: عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است
غم و اندوه: در این حالت انسان دوست دارد که در خلوتگاهی سرسبز و خرم، روی بلندی و در کنار پاره سنگی بنشیند و عقدۀ دل را خالی کند و از نامردی دوستان و خویشان خود با پاره سنگ حرف بزند. چون می داند که این پاره سنگ، اهل غیبت، ترش رویی و خیانت نیست. در این هنگام است که می بین


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 221
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,914 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,015 نفر
بازدید این ماه : 3,658 نفر
بازدید ماه قبل : 6,198 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک