فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عربي ايسک,عليرضا

 

‌ يا من للا شريک له و لا وزير، يا رازق الطفل صغير. يا راحم الشيخ الکبير...
آخوند مولا علي اکبر ،جوشن کبير مي خواند و ميرزا زير لب زمزمه مي کرد. هر بند از دعا را به پايان مي رسيد، مسجد روستا مثل کندوي زنبور پر شد از صداي « سبحانک يا لا اله الا انت، الغوث الغوث، خلصلنا من النار.» استاد ميرزا کفاش صف جلو نشسته بود. نگاهش به آسمان بود و در گوشه ي چشمش، مثل درياچه اي که باد آن متلاطم کرده باشد، اشک موج مي زد.
مراسم احيا که تمام شد، مردها با فانوس هاي در دست، دسته دسته از مسجد خارج مي شدند و جلوي چهار سوي مسجد، گروه گروه انتخاب مسير مي کردند. عده اي به طرف سر استخر و عده اي به سر سمت کوچه کلاغان مي رفتند. ميرزا به طرف کوچه ي حوض انبار کمالان پا کشيد. فانوس ها سو سو مي زد و در رته رفتن سلانه سلانه ي پيرمرد ها و پيرزن ها، بالا و پايين مي رفت. ميرزا سر به آسمان بلند کرد. آسمان کويري روستا، پر بود از ستاره هاي نوراني. ستارها آن قدر نزديک بودند که آدم را به وحشت مي انداختند.
يا دليل المتحيرين.
به ياد ماندگار افتاد. وقتي مي امد مسجد، حالش خوب نبود. زي لب دعا کرد:
خدايا، به حق صاحب امشب کمکش کن، اگر پسر باشد نامش را علي مي گذارم، به نام شهيد شب احياء.
بايد زودتر مي رفت و طبل سحر را مي زد. سالها بود که ميرزا طبل مي زد. اذان مي گفت و سحرهاي ماه رمضان، مناجات مي کرد.
چراغ خانه روشن بود و زن هاي همسايه، در رفت و آمد بودند. ميرزا پا تند کرد. خبر را کربلايي معصومه – مادر زنش که قابله بود – به او داد.
مژده... مژده بده ميرزا. مژده بده، ماشاءالله پسر است. تپل مپل و قبراق.
شب پنجم خرداد 1333 و سحر گاه احيا ماه مبارک رمضان بود.
نامش را علي رضا گذاشتند. اولين فرزند خانواده بود که زنده مانده بود. مادرش صبور بود و زحمت کش و پدرش مختصر گوسفندي داشت و درفشي و سوزني که گيوه هاي پاره روستا را وصله پينه مي کرد و يک قرآن.
گوسفندان را غول خشکسالي با خود برد و فقر بر زندگي همه از جمله ميرزا تازيانه زد. عليرضا، در شرايطي که عليرغم فقر و نداري، اعتماد و ايمان، پايه هاي اصلي زندگي شرافتمندانه بود، رشد کرد و مردانگي و بزرگي آموخت. قرآن را در مکتب خانه ي مرحوم آخوند کربلايي محمد جوان آموخت و وارد دبستان شد.
دوره ي ابتدايي را در مدرسه ي شهاب (جلال آل احمد) در روستاي آيسک آغاز کرد. براي تامين مخارج زندگي، ترک تحصيل کرد وارد سنين نوجواني شد، کمک حال پدر بود.
کم کم پسران ميرزا يکي يکي پا به عرصه زندگي گذاشتند و مخارج زندگي کمک مضاعفي را مي طلبيد. عليرضا عازم کاشمر شد تا در يک شرکت راه و ساختمان به کارگري بپردازد. در بيست سالگي به خدمت زير پرچم رفت. در سربازي، بارها در دفاع از سربازان با افسران مافوق درگير شد. به همين علت از پادگان تربت حيدريه به پيرانشهر در استان کردستان تبعيد شد.
وقتي از سربازي برگشت، ازدواج کرد که ثمره ي آن سه دختر و يک پسر بود. وقتي نام آيت الله خميني بر زبان ها افتاد، عليرضا به مطالعه رساله امام و کتاب هاي سياسي پرداخت. اولين راهنما، پدرش بود که با راديوي کوچک خود، اخبار را گوش مي داد و به تحليل آنها مي پرداخت.
بين سالهاي 1355 تا 1357 ه ش مبارزه علني خود را عليه رژيم آغاز کرد و با پخش عکس ها و اعلاميه حضرت امام و شرکت در جلسات و تظاهرات، اعتراض عليه رژيم را آغاز کرد. به اتفاق دوستان جوانش، هيئت علي اصغر را تاسيس کرد که همين هيئت، به کانون مبارزه با طاغوت و افشا گري عليه حزب رستاخيز تبديل شد.
وقتي ايران به پيروزي انقلاب نزديک تر مي شد، عليرضا از جمله عوامل اصلي راه اندازي راهپيمايي و مسلح کردن مردم در شهرستان فردوس بود. او در کارگاه جوشکاري خود، شبها تا دير وقت شمشير مي ساخت و صبح در ميان تظاهر کندگان توزيع مي کرد.
در همين سالها، شب هاي ماه رمضان به مناجات و قرائت دعاي سحر مي پرداخت و اذان مي گفت. ميان دار هيئت بود و جلوي دسته هاي عزاداري چاوشي مي کرد.
با پيروزي انقلاب اسلامي و تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در فردوس، جزو اولين کساني بود که لباس سبز پاسداري پوشيد. در سالهاي اول پيروزي انقلاب، نمايندگي دادستاني و کميته امداد را در منطقه ي روستايي بر عهده داشت.
عليرضا عربي، مدتي به عنوان محافظ نماينده مردم فردوس و طبس در مجلس شوراي اسلامي – مرحوم حجت الاسلام حاج محمد اسماعيل فردوسي پور – انجام وظيفه مي کرد. در اين مدت که در جماران مستقر بود، بارها به زيارت حضرت امام خميني نايل گرديد.
با شروع تجاوز نظامي حزب بعث عراق به ايران و آغاز جنگ، در ماه هاي نخست جنگ، خود را به اهواز رساند و در منطقه ي دب حردان، حميديه، هويزه، و سوسنگرد با شهيد چمران همکاري کرد. او در عمليات شکست محاصره آبادان شرکت کرد.
عليرضا عربي، با توجه به خلوص، تقوا و شجاعت وصف ناپذيرش، به سرعت به رده هاي فرماندهي رشد کرد و از آنجا که يکي از برادرانش در عمليات خيبر اسير شده بود، براي اين که دشمن از ارتباط فاميلي بين آنها مطلع نگردد، همرزمانش در جبهه با توجه به شجاعت و دلاوري اش او را ابوفاضل يا برادر عرب صدا مي زدند. ابوفاضل در اکثر عمليات ها به عنوان فرمانده جنگ شرکت داشت، از آن جمله فرماندهي خط ابو شهاب، فرماندهي گردان نازعات از تيپ 21 امام رضا (ع) و واحد طرح و عمليات لشکر ويژه شهدا. ابوفاضل (عليرضا عرب) يکي از ياران و فرماندهان مورد اعتماد شهيد محمود کاوه بود. به طوري که، هنگامي که کاوه در منطقه ي حاج عمران مجروح شد، بلافاصله به وسيله تلگراف از ابوفاضل که در مرخصي به سر مي برد، خواسته شد که در خط مقدم حضور پيدا کند. عليرضا پس از رسيدن تلگراف، بلافاصله در حالي که هنوز سه روز از مرخصي بيست روزه اش را گذرانده بود، عازم کردستان شد و به محض رسيدن، کار شناسايي را آغاز کرد.
همان شب يعني در 22 مرداد 1365 در منطقه ي حاج عمران، بر اثر اصابت ترکش به ناحيه سر و سينه به شهادت رسيد.
وقتي جنازه اش به فردوس منتقل شد که همسرش براي به دنيا آوردن آخرين فرزندش، در بيمارستان بستري بود. پيکرش را در عيد قربان تشييع و در مزار شهداي آيسک که به در خواست خودش بهشت اصغر نام گذاري شده بود، به خاک سپردند.
منبع: ابوفاضل نوشته ي، سيدعليرضا مهرداد،نشر ستاره ها،مشهد-1386




وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اللهم ارزقنى الشهاده خالصه فى سبيلك
اي خداى بزرگ و اى قادر متعال و اى بخشنده مهربان ما را به اسلام حقيقى و راستين كه در اين زمان امام بزرگمان و رهبر كبيرمان، خمينى بت شكن پرچمدار آن است هدايت كردى ، از تو مى خواهم كه او را تا انقلاب حضرت مهدى (عج) و حتى كنار آن حضرت براى ايران و مسلمانان جهان نگه دارى فرما .
از تو خواستارم كه اگر شهادت را نصيبم كردى آنچنان شهادتى نصيبم كن كه به خاطر رضايت ذات مقدست باشد .
خداوندا مرا در صف شهداى اسلام قرار ده و مرا از بندگان مخلص خودت و مومنين به پيامبرت حضرت محمد (ص) و از شيعيان حضرت على (ع) و از مطيعان ولى امرت حضرت مهدى (عج) و نائب بر حقش خمينى عزيز قرار بده .
خدايا از تو مى خواهم در لحظه اى كه مرگم فرا مى رسد از تمام دوستى ها و عشق و محبت ها جز دوستى و عشق و محبت خودت رهايم سازى و مرا جزء بندگان خالص به حساب بياورى ، انشاء الله .
و اى امام عزيز و فرزند پاك حسين كه نداى :
هل من ناصر ينصرنى را براى اسلام سر دادى و من هم اميدوارم به نداى آسمانى تو لبيك بگويم و تا آخرين قطره خونم دست از اسلام و قرآن برندارم .
خداوندا رضايم به رضاى تو .
پروردگارا مخواه كه دشمنان تو بر اسلام پيروز شوند . خداوندا آنها براى نابودى دين تو و حق و عدالت كمر بسته اند و تو ما مسلمانان را يارى كن كه آنها را شكست داده و نابودشان سازيم .
خدايا خودت روح الله را ، اين مظهر پاكى و شهامت و اين نشانه اسلام راستين ، اين فرزند پاك محمد (ص) را براى مستضعفان جهان نگهدارى فرماى .
و اما اى برادران و خواهران امروز اسلام غريب است همانطورى كه امام مى فرمايد :
خدمت به اسلام و حضور در جبهه ها واجب كفايى است بايد همــــه در اين فريضــــه الهى شركت كنيد و خدمت به اسلام ، شهــــادت دارد و شهيد آگاهانه اين راه را انتخاب مى كند و براى وصول به اين آگاهى بايد سرمــــايه گذارى عظيم كرد ، بايد خدا و قرآن را شناخت و از مرحله ايمان و جهاد تا مرز شهادت پيش رفت. همانطور كه قرآن مى فرمايد :
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم
بايد از پيشوايان شايسته دينى يعنى ولايت فقيه اطاعت كرد انشا الله .
همچنان اى پدر و مادر و اى خانواده ام و شما ساير دوستان و آشنايان ، اميدوارم مرا ببخشيد و براى من قطره اشكى نريزيد بلكه براى على اكبر حسين و قاسم بن الحسن و ابوالفضل العباس اشك بريزيد . چون من خوشحالم كه جان ناقابل خود را فداى اسلام كردم .
و اما چند پيام :
1- برادران و خواهران محترم ، هيچ وقت از اسلام و قرآن و شهدا فراموش نكنيد و در دعا ها و نماز جماعت و جمعه شركت كنيد و غيبت نكنيد كه غيبت مايه نفاق است ، گمان بد به كسى مدهيد كه همين بدگمانى ها جهنم را براى انسان آماده مى كند ، هميشه در نظرتان اين حديث شريف را داشته باشيد :
( المومن مراه المومن ) 2- پيام براى برادران مسئول در كشور : مواظب باشيد تا هــــواى نفس بر شمــــا غـــــالب نشود ، برادران بايد بدانند كــه هــر چه پست و مقـــــامشان بالاتر شود مسئوليتشان سنگين تر مى گردد . امروز جامعــــه اسلامى احتياج به انســـان هاى پاك و خــالص دارد كه در راس امـــور قرار بگيرند .
3- برادران پايگاههاى بسيج را تنها نگذارند و همه محض رضاى خداوند در اين جهاد مقدس شركت نمايند .
4- از شما مى خواهم كه محل دفن جنازه من در آيسك باشد و در كنار ساير شهداى آيسك دفن كنيد . برادران و خواهران اگر قطعه شهداى آيسك نامگذارى نشده است به نام حضرت على اصغر نامگذارى نمائيد .
در پايان از تمام برادران و خواهرانى كه لطف فرموده و جنازه مرا تشييع نمودند سپاسگزارم .
به اميد پيروزى رزمندگان اسلام بر كفر جهانى و هر چه زودتر فرج حضرت مهدى (عج) .
سفارشم به همه شما :
وحدت ، وحدت ، به اميد ديدار قيامت
خدمتگزار كوچك اسلام و قرآن عليرضا عربى


وصيتنامه ي ديگر
بسم رب الشهدا

الله اكبر
و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه
وصيتنامه اينجانب عليرضا عربي .خدايا خمينى را حفظ كن . او را نصرت ده تا خون ما شهيدان اين مملكت را به ثمر برساند . گور شيطان بزرگ آمريكا و همه شيطانهاى كوچك را با جريان سيل خون سرخ خواهيم كند . آمين .
خدايا وقتى به خاكم مى سپارند يادم باش چرا كه در زنده بودنم هميشه با ياد تو همراه بودم . خدايا دل پر درد پاسداران اسلام را با فتح و پيروزى كردند بر كافران خوشحال و شادان گردان .( آمين )
خدايا هنگام شهادت در هنگام رفتن و از دنياى زشتيها و گناههاى مرا قلم عفو بكش .
خـــــدا كمك كن تا ياران خمينى ، پيروان صــــديق مكتب تو در جنگ دشمنان بشريت و استكبار جهـــــانى به ســـركردگى امپرياليسم آمريكا و همه عـــــواملش را نابود كنند و با صــــدور انقلاب اسلامى زمينه ظهـــــور حضــــرت مهــــدى (عج) موعود آن منتقم و اميد مستضعفان را فراهم سازند .
خدايا خمينى را حفظ كن ، او را نصرت ده تا خــــون شهيدان اين مكتب را به ثمر نهايى برساند ، با گسترش حكومت عدل جمهورى اسلامى زمينه هاى ظهور آن موجود منتقم را فراهم سازد .
خدايا راه جهاد بر عاشقان مشتاقت بنما تا هر چه زودتر از اين عذاب فراق و دورى خلاصى يابند .
خدايا دشمنان تو ، كافران و مشركان و منافقين كورند و نمى فهمند كه مجاهدان انقلاب اسلامى تا آخرين قطره خون خود را ، در راه استقرار حكومت الله و يارى روح الله ، اين بزرگ رهبر مجاهد نستوه نثار خواهند كرد .
برادران راه امام را بياموزيد ، خط امام ، خط اصيل مكتب تعالى بخش اسلام است . از يارى خمينى بزرگ تا نثار جان ناقابل دست نكشيد .
خدايا امام و پيشواى را نصرت عنايت فرمايد . خدايا از عمر من بردار و بر عمر او بيفزا .
اميد پيروزى اسلام بر كفار جهانى
پاسدار عضو سپاه فردوس عليرضا عربى 25/3/60



خاطرات
غلامرضا عربي:
شهيد هميشه در مجالس عزاداري اباعبدا... از هوش مي رفت .بعد از ازدواج يك شب در مجلس عزاداري از هوش مي رود، همسر ايشان به شهيد اعتراض مي كند كه چرا موقع خواستگاري اين موضوع را به من نگفتيد و از شهيد كمي مكدر مي شود.
مدتي بعد همسر ايشان شب خواب مي بيند كه بانويي به ايشان مي گويد عليرضا فقط بخاطر من غش مي كند. من فاطمة زهرا (س)هستم . شما اصلا ناراحت مباش..

بي بي نادري:
وقتي ايشان به شهادت رسيدند . بنده جنازه را نديدم ، فكر مي كردم به خاطر اينكه جنازه سالم نبوده است، جنازه را به من نشان نداده اند. يك شب خواب ديدم در يك هيئت هستيم و آنجا پراز جنازه شهيد است وروي همه پارچه سبزي كشيده اند از وسط جنازه ها ديدم عليرضا بلند شد و مرا صدا زد و گفت : بيا ببين من همه بدنم سالم است ،فقط تير به قلبم خورده است. شهيد به من گفت:غصه نخور فيلم ويدوئي شهادت من را بعدا"خواهيد ديد.بعد از چند مدتي كه گذشت از طرف سپاه فيلم ويدوئي تشيع جنازه شهيد را آوردند و در محل نشان دادند،درست همانطوري كه در خواب ديدم ،بود.

غلامرضا عربي:
اواخر سال 1375 مقام معظم رهبري بطور ناگهاني و بدون اطلاع قبلي به ديدار خانواده شهيدان عربي رفته بودند. بعد از آنكه مقام معظم رهبري به خانه ايشان در مشهد شرفياب شده بود و چنددقيقه اي گرم احوالپرسي بودند، مادر شهيد تعدادي از عكسها و مدارك ديگر شهيد مخصوصا نامه اي كه به دفتر رياست جمهوري همان زماني كه مقام معظم رهبري رئيس جمهور بودند و در جواب نامه شهيد بر اينكه شهيد درخواست كرده بود كه دست خودش را به آقا هديه كند را به مقام معظم نشان دادند و آقا نامه را خواند و اشك درچشمان آقا جمع مي شد و آن ياد و خاطره در ذهنشان زنده مي شود .

ماندگار براقي:
يك بار شب عاشورا شهيد عربي هنگامي كه در حال بستن و آماده كردن نخل ( جعبه بزرگ چوبي مي باشد كه به منزله تابوت امام حسين (ع)است توسط پارچه اي سبز رنگي پوشيده مي شود و تقدس زيادي هم دارد كه روز عاشورا توسط مردم حمل مي شود . ) بوده خوابش مي برد بعد براي من تعريف مي كرد كه خواب ديده كه از طرف قبله يك سيد بسيار نوراني در حالي كه عمامه سبزي هم به سر داشت به طرف من آمد . در يك طرف ايشان ، من ودر طرف ديگر ايشان ملائكه و فرشتگان راه مي رفتند صبح هم همين خواب را براي پدرشان تعريف كردندو پدرشان گفتند : كه اين سيد نوراني حضرت علي عليه السلام بوده است.

محمد ابراهيم رفتاري برون:
در اواخر سال 64 در عمليات والفجر 8 همراه ايشان ( عليرضا عربي ) بوديم بعد از عمليات هنگامي كه هنوز تثبيت نشده بود، بين نيروهاي ما و نيروهاي عراق يك خانه خرابه اي بود كه از آن پنجره اي رو به نيروهاي ما باز مي شد و از همان خانه خرابه نيروهاي عراقي با خمپاره 60 ميلي متري خط ما را زير آتش مي گرفتند ما هر كاري كه كرديم نمي توانستيم اين خانه خرابه را بزنيم . يك روز شهيد عربي به خط آمدند . ما اين قضيه را با ايشان در ميان گذاشتيم . شهيد عربي خودش آرپي جي را برداشت و با اولين شليك توانست آن خانه را منهدم كند.

ماندگار براقي:
موقع رياست جمهوري آيت ا.. خامنه اي، شهيد عربي از اينكه آقا از ناحيه دستشان ناراحتي داشتند خيلي ناراحت بود،به همين خاطر به چند دكتر مراجعه كرده بود كه اگر ممكن باشد دست خودش را به آقا هديه كند. ايشان حتي نامه اي به دفتر رياست جمهوري نوشت مبني بر اينكه حاضرند دست خود را به آقا هديه كنند . در جواب نامه از ايشان تشكر فراوان شده بود و خبر بهبودي كامل آقا را به ايشان داده بودند ( متن كامل جواب نامه از دفتر رياست جمهوري : سلام عليكم برادرعزيز عليرضا عربي ، از شما به خاطر نامه پر شور و احساستان خطاب به رياست محترم جمهوري سپاسگزاريم ، به اطلاع مي رساند كه حال ايشان به حمد ا... خوب است و خواست خداي توانا به زودي سلامت كامل خود را باز خواهند يافت برايتان آرزوي سلامت و سعادت دارم.

ماندگار براقي:
بعد از عمليات فاو ايشان براي مرخصي به خانه آمده بود و موقعي بود كه خانمش مي خواست وضع حمل كندو هنوز تازه از راه رسيده بود كه خبر آوردند كاوه مجروح شده و حضور ايشان در جبهه ضروري است ، شهيد بدون هيچ درنگي عازم شد، گفتم: مادر جان شما در چنين وضعيتي نبايد بروي. ايشان گفت: من بايد بروم حضور من در جبهه واجب تر است.

ماندگار براقي:
شب تولد شهيد با شب هاي احياء مصادف شده بود، بنده از پدرشان پرسيدم، اسم بچه را چه مي گذاريد؟ ايشان گفتند: اسم پسرم را علي مي گذارم. بچه وقتي بدنيا آمد لبخندي بر لب داشت كه همه تعجب كرده بودند.

ماندگار براقي:
يك بار پدرشان يك فرش فروخته بود و از فروش آن مقداري سود كرده بود، شهيد به پدرش گفته بود كه مقداري از سود پول را به من بدهيد تا به فقرا كمك كنم.

غلامرضا عربي:
يك بار ايشان بر اثر موج انفجار به سختي مجروح شده بود، شب كه من ايشان را ديدم با خودم فكر كردم من چگونه مي توانم با ايشان، كه فلج شده به شهرستان برگردم، صبح همان روز ديدم ايشان كاملا" سالم هستند. به سنگري كه ما بوديم آمد و به من گفت: من ديشب امام زمان را خواب ديدم، ايشان مرا شفا دادند، ولي خوابش را براي من هرگز تعريف نكرد.

غلامرضا عربي:
در عمليات والفجر 3 دشمن آتش زيادي روي نيروهايمان مي ريخت ، در حين عمليات ايشان بر اثر موج خمپاره، زخمي شدند، با اين وجود بدون هيچگونه استراحتي، عصا دستش گرفته و در گردان راه مي رفت و از بچه ها سركشي مي كرد و به بچه ها روحيه مي داد.

بي بي نادري:
موقعي كه زلزله شده بود يك شب زمستاني سرد در خانه كرسي داشتيم كه از دود آن بچه هايمان دچار خفگي شده بودند. شهيد به محض اينكه منظره را ديد بلند شد ومقداري هيزم جمع كرد و با موتور براي چند تا از فقرا برد وقتي برگشت گفت : خدا شاهد است آنها از سرما داشتند به خودي مي لرزيدند و به همين خاطر بچه هايمان دچار اين حالت شده بودند، ما بايد به فكر فقيرها هم باشيم .

بي بي نادري:
يك بار ايشان از جبهه نامه ايي فرستاده بود براي يكي از آشنايان كه ايشان عضو شوراي شهر بودند، در نامه از ايشان خواسته بودند كه خانه يكي از فقراي شهر را برق كشي و لوله كشي كنند، و پولش را بعدا" خودش كه از جبهه آمد، رفت و حساب كرد.

ماندگار براقي:
زمانيكه همسر شهيد زايمان كرده بود شب خواب مي بيند كه عليرضا به او مي گويد كه اسم بچه را زينب بگذارد و به همين خاطر هم اسم بچه را زينب انتخاب كردند.

ماندگار براقي:
شب عروسي شهيد عربي، اقوام و خويشان اصرار داشتند كه مراسم را در سه شب بگيرند ولي ايشان قبول نكرد و گفت بايد مراسم عروسي در يك شب انجام شود و همگي بيايند در همين جا شام بخورند تا هم دردسر ما كمتر باشد و هم صرفه جويي شود. بعد مجلس را در يك شب گرفتيم و ايشان با يك مجلس ساده و مهرييه اي بسيار ساده ازدواج كردند.

ماندگار براقي:
بعد از شهادتش يك شب همسرشهيد خواب مي بيند كه شهيد به ايشان مي گويد : شما غصه نخوريد كه من براي شما و براي مادرم در بهشت جا گرفتم .

ماندگار براقي:
يك بار قبل از انقلاب در فردوس راهپيمايي بود. شهيد دكان جوشكاري داشت تعدادي شمشير درست كرده بودند، و داده بودند دست مردم و آنها را سوار كاميون كرده و به راهپيمايي مي رفتند، مي گفت به آنها اسلحه دادند ما هم بايد اسلحه داشته باشيم تا با آنها مبارزه كنيم.

علي پردل:
در محور كردستان، مسئول محور بود، كه بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسيد.

بي بي نادري:
قبل از شهادت شهيد خواب ديده بود كه 3 كبوتر در يك جايي نشسته اند دو تا از آن كبوتر ها پرواز كردند و رفتند ايشان سؤال كرده بود كه اين كبوتر سوم براي چه پرواز نكردند گفته بودند اين كبوتر شما هستيد به زودي پرواز خواهيد كرد البته شهيد اين خواب را براي يكي از دوستانش تعريف كرده بود و گفته بود كه تا شهيد نشده ام اين خواب را براي خانواده ام تعريف نكنيد .

بي بي نادري:
موقع شهادت برادرشان از طرف سپاه آمدند و عليرضا را صدا زدند ،ايشان رفت و بعد از مدتي آمد،آن شب را بدون اينكه هيچ چيزي به من بگويد وهيچ عكس العملي نشان دهد سپري کرد،صبح گفت: حسن رضا برادر كوچكترم شهيد شده و دست به درگاه خدا بلند كرد و گفت : الهي شكر كه من هم برادري در راه خدا دادم .

بي بي نادري:
شهيد قرآن را بطور روان نمي توانست بخواند به همين دليل يك بار به من گفت : اگر شما سوره واقعه را بتواني به من ياد بدهي تا بتوانم به صورت رواني بخوانم به محض اينكه اينكار را كردم شما را به زيارت حضرت معصومه (س)خواهم برد .

عبدالله هروي:
يك بار عليرضا عربي در حين عمليات شناسايي مجروح شده بودند. بنده براي عيادت ايشان به بيمارستان رفتم، يكي از برادران ديگر بنام آقاي اسكندري نيز مجروح شده بودند و دو پاي خودش را از دست داده بود، وقتي من خدمت آقاي عربي رسيدم ايشان به من گفت: نگران نباشيد خواست خدا اين بوده من آرزوي شهادت داشتم. ولي فعلاً خدا تا اين حد نصيبم كرده است. ايشان به من گفتند: مجروحيّت من زياد مهم نيست، اي كاش شما اول به عيادت آقاي اسكندري مي رفتيد.

ماندگار براقي:
يك بار گروهي مطرب آمده بودند و در يك جايي دُهل مي زدند. دوستان عليرضا عربي دنبال ايشان آمدند تا باهم براي تماشا به آنجا بروند، عليرضا آمد و به پدرش گفت: به من 10 تومان بدهيد كه مي خواهم بروم براي تماشا كردن برنامه مطربها، پدر ايشان خيلي ناراحت شد و گفت: شما براي چه به اين جاها مي روي. بنده ديدم ، شهيد لباسهايش را بيرون آورد و رفت بيرون حياط وسط برفها نشست و گفت: تا وقتي پدر از من راضي نشود من از اينجا بلند نخواهم شد. من رفتم و آنجا گريه كردم وگفتم: مادر جان بلند شو از بين خواهي رفت ولي ايشان با همان سن كمي كه داشت مي گفت: من كار زشتي كرده ام و تا پدرم از من راضي نشود من از اينجا بلند نخواهم شد. تا اينكه پدرش آمد و گفت: پدر جان من از تو راضيم بيا برويم.

بي بي نادري:
يك بار شهيد براي من تعريف كرد: درمنطقه مشغول شناسايي بودم صداي ناله اي آمد ، جلو رفتم ديدم يكي از نيروهاي خودي به سختي مجروح شده طوري كه پايش به كلي از بين رفته بود ، اين مجروح از من خواست كه با تيرخلاصش كنم . چون خيلي درد مي كشيد، من اسلحه را به حالت آتل زير پايش گذاشتم و او را به بيمارستان رساندم وقتي از من اسمم را پرسيد من چيزي نگفتم .

غلامرضا عربي:
يك شب خواب ديدم در محفلي نشسته ام، در اين محفل حضرت امام رحمت الله عليه نيز بودند، امام از عليرضا تعريف مي كردند، مي فرمودند: عليرضا خيلي خوب جنگيده، و از نيروهاي دشمن تعداد زيادي اسير گرفته است. چهرة امام بسيار بشاش بود و از خدمات شهيد بسيار راضي بودند.

علي اكبر ايماندوست:
چند شب قبل از شهادت عليرضا، ديدم ايشان يك كت و شلوار زرد رنگ شيكي پوشيده است. از او پرسيدم ، چه خبر شده ، باز به خود رسيده اي، خبري هست؟ ايشان با همان لب پر خندة هميشگي گفت: نه خبري نيست ، فقط من خودم را براي عروسي با حوريه هاي بهشتي آماده كرده ام ، من 3 يا 4 شب ديگر به وصال حوريه هاي بهشت خواهم رسيد. من ابتدا جدّي نگرفتم ، گفتم: چطور شما كه ده روز مرخصي گرفته ايد و اين ده روز را اينجا خواهيد بود، از كجا مي دانيد كه چهار روز ديگر شهيد مي شويد. عليرضا گفت: بهر حال من مي دانم كه شهيد مي شوم. بعد از چند روزي كه در مرخصي بود ،تلگرام زده بودند كه در جبهه به وجود ايشان احتياج مي باشد، به همين خاطر 3 يا 4 روز بيشتر از مرخصي اش نگذشته بود كه دوباره به جبهه اعزام شد و در همان روزهاي اول به شهادت رسيد، درست همان 4 روزي كه خودش گفته بود، شهيد خواهد شد، به درجه رفيع شهادت نائل شد.

مجيد اكبر زاده:
يك بار با ايشان (عليرضا عربي) در يك كاروان همراه بوديم، بعد از حدود 12 ساعت كه قطار سير خودش را پيموده بود، مجبور شديم چند ساعتي را توقف داشته باشيم، شب چهارشنبه بود، ايشان آمد و بمن گفت: بهتر است الان كه موقعيت پيدا شده، امشب دعاي توسل برگزار كنيم. بنده هر چه اصرار كردم كه داخل قطار امكانش نيست، ايشان گفتند: نه شما اين مجلس را برگزار كن، اين جلسه جنبة تبليغي هم دارد، و به بچه ها روحيه مي دهد، بنابراين با رئيس قطار هماهنگ كرديم، و سلف سرويس قطار را براي اين جلسه مهيا كرديم تمام بچه هايي كه در كوپه هاي ديگر بودند، همگي جمع شدند، ابتدا خودشان چند دقيقه اي صحبت كردند بعد دعاي توسل برگزار شد.

سيد كمال حسيني:
در تاريخ تير ماه سال 60 كه رهبر معظم انقلاب که در آن زمان رئيس جمهور بودند؛ در يكي از مساجد تهران هنگام سخنراني در اثر انفجار يك عدد بمب كوچك كه به شكل نوار داخل ضبط كار گذاشته شده بود دچار قطع عصب دست راست شدند، شهيد (عليرضا عربي) تازه در تاريخ تيرماه 1360 از جبهه هاي حق عليه باطل با بدني پر از تركش و بازويي تير خورده جهت گذراندن دوران نقاهت به پشت جبهه مراجعت كرده بود. ايشان پس از ملاقات با اطباء و دكترهاي متخصص پيوند در بيمارستان هاي مهم تهران و زمينه سازي جهت پيوند عصب خود به دست مبارك رئيس جمهوري نامه اي به عنوان رياست محترم جمهوري ارسال و تقاضا نمودند كه با اين درخواست ايشان موافقت شود كه عين نامه به شرح ذيل مي باشد: باسمه تعالي خدمت با شرافت برادر مهربان و از چشم بهترم رياست جمهوري اسلامي ايران آقاي سيد علي خامنه اي. دام ظله العالي. سلام عرض مي كنم اميدوارم حال مبارك شما خوب و خوش باشد. برادرجان در بين مردم شايعه است در حادثه انفجار بمب ساعتي كارآئي دست شما تقليل پيدا كرده است و من از شنيدن آن بسيار متأثر شده و از شما برادر عزيز مي خواهم اجازه فرماييد حقير عليرضا عربي عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي فردوس كه در جبهه فياضه مسئول گردان بوده و در آبادان نيز با شما بودم عصب دست خود را كه البته كمال ميل من است به شما هديه نمايم. چون شما بهتر از من مي توانيد به محرومين جامعه خدمت نماييد. خدا اين دست را به من بخشيده است و من هم آنرا به شما مي بخشم و گرچه هر دوي ما براي اسلام خدمت مي كنيم ولي ترجيح مي دهم دست شما سالم باشد اميدوارم بپذيريد. به اميد پيروزي حق بر باطل عليرضا عربي (ابوفاضل). 5/ 11/ 60 خدايا با حق امام زمان اسلام را پيروز كن. جواب دفتر رياست جمهوري اسلامي ايران به شهيد عربي در مورد نامه بالا به شرح زير مي باشد: باسمه تعالي «جمهوري اسلامي ايران» دفتر رياست جمهوري برادر عزيز عليرضا عربي از شما به خاطر نامه پر شور و احساستان خطاب به رياست محترم جمهوري سپاسگذاريم. با اطلاع مي رسانم حال ايشان بحمدا... خوب است و به خواست خداي توانا بزودي سلامت كامل خود را باز خواهد يافت. برايتان آرزوي سلامت و سعادت دارم. محمد پيروي معاون رئيس دفتر رياست جمهوري در امور روابط عمومي امضاء: 6/ 11/ 60 .

غلامرضا عربي:
وقتي بنده به منطقه اعزام شدم در گردان غفّارتيپ امام صادق سازماندهي شدم در چادر مشغول استراحت بودم كه بلند گوي گردان مرا صدا زد . رفتم ديدم عليرضا است بعد از سلام و احوالپرسي به من گفت: اگر دوست داريد. بيائيد برويم جايي كه ما هستيم ، من گفتم: فرق نمي كند. هر كجا باشيم منطقه است. ايشان گفت: اگر فرق نمي كند پس بيا برويم جاي ما . البته ايشان به من گفته بود كه فرمانده گردان است. وقتي به گردان ايشان رسيديم(يعني گردان نازعات تيپ 21 امام رضا(ع))بچه ها به من گفتند: شما اينجا راحت هستيد. چون برادرتان فرمانده گردان است. برخلاف انتظار وقتي من وارد گردان شدم شهيد بدون اينكه هيچ گونه تبعيضي قائل شود. مانند تمام نيروهاي ديگر به من گفتند: دو قسمت در گردان نيرو مي خواهد، يكي خمپاره60 وديگري تسليحات گردان . هر جا كه خودتان دوست داريد انتخاب كنيد. و من به دليل اينكه قسمت خمپاره 60 در خط مقدم بود، آنجا را انتخاب كردم.

ماندگار براقي:
يك سال موقعي كه به مدينه منوره مشرف شده بودم آنجا به سختي مريض شدم تب زيادي داشتم خانم هايي كه با من بودند از من پرسيدند : چر شما تنها آمديد بايد يكي از پسر هايتان را به عنوان همراهي با خودتان مي آوريد كه اينجا مواظبتان باشد من گفتم : من مادر دو شهيد هستم و همين شهدا هميشه مواظب من هستند . رئيس كاروان به من گفت : فردا شما را دكتر خواهيم برد . شب وقتي خوابيدم خواب ديديم هر دو فرزند شهيدم را آوردند . يك دسته گل دست حسن رضا ويك ليف خرما دست عليرضا بود يكي از آنها يك طرف و ديگري طرف ديگر در كنارم نشستند عليرضا ليف خرما را به دست من داد و گفت : مادر : اين خرما ها را ببر و پشت قبرستان بقيع بين مردم تقسيم كن ، حالت خوب خواهد شد .صبح زود بنده از خواب بيدار شدم و به خانمهاي ديگر گفتم كه برويم براي زيارت .خانمها گفتند : شما حالتان خوب نيست بايد دكتر برويد من گفتم : من حالم خوب است بايد برويم زيارت و رفتم خرما خريديم و بين مردم پشت قبرستان بقيع تقسيم كردم بعد از چند ساعتي بهبودي كامل پيدا كردم .

غلامرضا عربي:
شب قبل از آخرين اعزام، شهيد خواب مي بيند كه با شهيد هاشمي در گلزار شهدا هستند، دو كبوتر را مي بينند كه يكي از آن ها طوق قرمزي در گردن دارد. شهيد هاشمي مي گويد: آن كبوتري كه طوق بر گردن دارد مال من است و آن ديگري مال شماست. عليرضا مي پرسد؛ چرا كبوتر من در طوق قرمز در گردن ندارد، شهيد هاشمي مي گويد: بزودي طوقي قرمز به گردن كبوتر شما هم مي افتد.

غلامرضا عربي:
شهيد براي بنده تعريف مي كرد كه يك شب خواب مي بيند ، يك مشكي به دست دارد و با همان مشك مشغول آب دادن به چهارده معصوم است در حالي كه همه آنها در يك رديف سوار بر اسب ايستاده اند ، وقتي به مقابل حضرت علي (ع) مي رسند مي بيند ايشان شمشيري به كمر بسته اند از حضرت مي پرسند آيا من خودم مي توانم از اين آب بخورم حضرت مي گويند بله مي توانيد بنوشيد و از آب ايشان مي خورد و شايد اين همان شربت شهادت بود .

غلامرضا عربي:
در عمليات والفجر 3 شهيد فرماندهي گردان نازعات را بر عهده داشتند، ايشان از شهادت نهراسيد.

سيدعليرضا مهرداد:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
تا چشم کار مي کرد، سفيدي بود. درخت ها، خانه ها، کوچه ها و خيابان ها را برف سفيد پوش کرده بود. سفيدي يکدست برف، چشم را اذيت مي کرد. تک و توک، آدم ها با چکمه هاي پلاستيکي بلند و پالتوهاي مشکي از ميان کوچه ها عبور مي کردند. سالهاي زيادي بود که در روستاي کويري آيسک، برف به اين سنگيني نباريده بود. از اول هفته، چند بار برف انداخته بودند. از دو طرف کوچه ها، از پشت بام هاي گنبدي شکل، برف ريخته بودند پايين و کوچه ها مسدود شده بود.
عليرضا چکمه و پالتو پوشيده بود. از صبح، چند بار از ميان برف ها پايين و بالاي ده را رفته بود و آمده بود. مقداري ذغال با يک چهار ليتري نفت برمي داشت. از ميان برف ها، به سختي مي رفت. کوبه ي يک خانه را به صدا در مي آورد. نفت و ذغال را مي گذاشت، حالي مي پرسيد و مي آمد.
الهي مادر – عاقبت به خبر بشي. الهي پير بشي. تو ملکي، تو آدمي، فرشته اي، از کجا آمدي؟
هر جا مي رفت، حال و روز همين بود. بعضي ها از سر زمستان آذوغه و ذغال و نفت ذخيره کرده بودند. حالا پشت کرسي داغ نشسته بودند و خرما و کشته زرد آلو و شب چله جلويشان بود.
هيزم دان هايشان انباشته شده بود که زمستان سياه تر از اين را هم بيمه مي کرد. اما کم نبودند بيوه زنان و افراد فقير و بي باعث و باني که در اين زمستان سنگين، اگر امثال عليرضا از در خانه هايشان در نمي آمد، از سرما تلف مي شدند. عليرضا زير لب شمرد:
غلام غيچيني، معصوم کنيز، محمد حسن، حوا...
يک نفر را فراموش کرده بود. ياد بودي کرد. شالش را روي صورتش محکم کرد و دوباره چکمه هاي مشکي را در برف فرو کرد و به صداي برف گوش داد. به خانه که وارد شد، از ميان کوچه ها و برف وسط حياط، رد شد. فرصت نکرده بود برف ها را از وسط حياط جمع کند. در خانه را باز کرد. حجم وسيعي بوران و برف به داخل حجوم آورد. حاجيه بي بي، به طرف در برگشت.
عليرضا سلام کرد. حاجيه بي بي خنديد.
کجايي تو اين همه برف؟ يخ زدي بيا زير کرسي.
هوا گرگ و ميش بود و تاريکي و سفيدي برف زيبايي را به رخ مي کشيد. عليرضا جلوي در، پالتويش را کند و به چوب رختي آويخت. فاطمه دويد طرف در. عليرضا نشست روي زانو و فاطمه خودش را در بغل پدر رها کرد. به چشم هاي دخترش نگريست و با دست هاي قرمز شده اش، لپ کوچکش را کشيد و بعد، هر دو زير کرسي گرم نشستند.
پاهايش را دراز کرد. خورد به چوبه کرسي. پايش را برگرداند و از بغل چوب رد کرد. گرماي کرسي آزارش مي داد. با يک تکان، خودش را کمي عقب کشيد. پشت و کمي از پايش از زير لحاف بيرون آمدند. هنوز دوباره خوابش نبرده بود که با صداي جيغ حجيه بي بي از خواب پريد.
عليرضا، بچه ام نيست. فاطمه نيست.
مثل فنر از جا پرسيد و دستانش را گذاشت روي کرسي.
يعني چه که بچه نيست؟
لحاف کرسي را بالا انداخت و داخل کرسي را ديد زد. بعد لحاف را انداخت. بي اختيار، دست برد و فيتيله اش را بالا کشيد. حجيه بي بي به سرعت تمام خانه را گشت. شال و لحاف و بالش ها را جا به جا کرد. کمر بامپا را گرفت و به اتاق بنه دان رفت. تاريکي را کاويد فاطمه نبود.
عليرضا به حياط نگاه کرد. روشني برف بر تاريکي شب غلبه کرده بود. نرم نرمک برف مي باريد. رد پا در حياط صاف شده بود.
دخترک چهار ساله کجا مي تواند رفته باشد؟
مادر، پرده پشت در خانه را بالا زد و فرياد زد:
در... دربازه.
عليرضا خودش را به در خانه که به سمت حياط باز مي شد، رساند. لاي در باز بود و نرمه هاي برف، پاشيده شده بودند توي اتاق. در را کشيد. در يخ زده بود. محکم تر کشيد. صداي خشکي کرد و باز شد. به زحمت، در روشن و تاريک هوا، رد پاهاي کوچکي در برف ديده مي شد که برف جديد رويش را پوشانده بود.
عليرضا به طرف شير وسط حياط خيز برداشت. مجسمه کوچکي پاي شير آب بود، عروسکي که يک دستش به شير آب بود و پايش تا زانو، در برف فرو رفته بود. بچه يخ زده بود.
عليرضا او را بلند کرد و در برف تکاند. موهاي حلقه حلقه و مجعدش از سفيدي برف خالي شد. دست و پا و صورتش مثل لبو سرخ بود. همچنان که به سمت خانه مي دويد، گوش را روي سينه ي فاطمه گذاشت. به سنگيني نفس مي کشيد. حجيه بي بي گريه مي کرد.
بچه ام معلوم نيست از کي تو برف ها بوده. شب ها بلند مي شود آب مي خورد. حتما رفته آب بخورد.
عليرضا انبوه ذغال داخل کرسي را شوراند و فاطمه را گذاشت زير لحاف. ولي مادر بي تابي مي کرد.
بروم دنبال زن همسايه. بچه ام ميميرد.
لحاف را بلند کرد و به صورت بچه نگاه کرد. کم کم نفسش تندتر مي شد. دستش را گذاشت روي لپ سرخ شده فاطمه. فاطمه چشمانش را نيمه باز کرد. عليرضا ايستاد و به طرف جالباسي رفت. حجيه بي بي پرسيد:
کجا؟
عليرضا گفت:
بايد بروم خودم مي دانم چکار کنم.
با اين حال و روز بچه؟
مي بيني که چشمانش را باز کرد. گرم مي شود، بهتر مي شود. چيزي نيست.
يک لحظه ياد بچگي هاي خودش افتاد. بعد از ظهر، همکلاسي هايش آمده بودند که بروند تماشا. جلوي در ايستاده بودند. نرم نرم برف مي باريد. عليرضا پيش پدر آمد و گفت:
غلامرضا و اسماعيل و عباس دم درند. اجازه مي دهي برويم تماشا؟
استاد ميرزا، دستي به محاسن جو و گندمي اش کشيد و مکثي کرد:
اگر بگويم نروي؟
نمي روم.
باورم نمي شود اگر بگويم برو لباست را در بياور برو وسط برف ها. .
عليرضا لباسش را کنده بود و رفته بود وسط برف ها. استاد ميرزا مي خواست تحمل و محبت پسرش را امتحان کند. دندان به جگر گذاشت و چيزي نگفت. از پنجره آرام به عليرضا که وسط برف نشسته بود، نگاه مي کرد و گريه مي کرد. بچه ها پادر مياني کردند و عليرضا به خانه آمد. ميرزا او را بغل کرد بوسيد و گفت:
احسنت بابا. امتحان پس دادي. تماشا جاي پسر به اين خوبي نيست.
پالتويش را به سر کشيد و از خانه بيرون رفت، با يک چليک مفت و يک کيسه ذغال و ميان کوچه هاي پر برف راه افتاد. سکوت بر همه جا حکم فرما بود. شب بود و برف و کوچه هاي باريک و عليرضا که برف ها را لگد مي کرد و به صداي آن گوش مي داد.
غلامحسين مهرابي که مردم او را غلامحسين ديوانه صدايش مي کردند، يک لحظه از جلوي چشمش دور نمي شد. غلامحسين با پاتويي بلند و چرک آلودش کيسه اي کرباسي بر دوش داشت که از شير مرغ تا جون آدمي زاد در آن پيدا مي شد. بچه ها به دنبالش مي دويدند و سنگ پرتاب مي کردند و مي خواندند:
غلامحسين ديوانه، خر مي چرانه، پشت کادون، گوشتي به دندون...
غلامحسين بر مي گشت و به بچه ها حمله مي کرد. صورت پهن و چشم هاي درشت و ابروهاي پهن و سر و صورت بلند و ژوليده، هيبت ترسناکي به او داده بود.
بچه ها فرار مي کردند اين وسط، به قوزک پاي غلامرضا مي خورد و دادش بلند مي شد به فحش دادن. عليرضا سر رسيد. بچه ها را دعوا و نصيحت کرد و غلامحسين را به خانه اش رساند.
برنامه عليرضا اين بود. هر چند وقت يک بار غلامحسين را به حمام مي برد، اصلاح مي کرد و تميز کند. شستنش چند ساعت طول مي کشيد. لباس نو تنش مي کرد و خانه اش را از آشغال و قوطي و خوراکي هاي فاسد شده پاک مي کرد.
عليرضا پا تند کرد. به حالت دو مي رفت. چهار ليتري نفت، سر ريز شد و لب پر خورد روي دستش. زير لب گفت:
بيچاره، حتما تا حالا از سرما مرده. چرا يک همچين خبطي کردم؟ چطور او را فراموش کردم؟
بعد خودش را دلداري داد:
شايد کس ديگري به او سر زده باشد.
صداي پارس سگي عليرضا را به خود آورد. رسيده پشت در خانه. کيسه ذغال را گذاشت روي زمين و با سينه ي دست، در را هل داد. در يک لتي، روي پاشنه چرخيد. عليرضا، فانوس را بالا آورد و سر خم کرد تا به خانه وارد شود. وارد که شد، در را به روي برف و سرما بست. بوي کهنگي و ماندگي، رفت داخل بيني اش. نشست کنار رختخواب غلامحسين. غلامحسين، غلتي زد و پاهايش را جمع کرد .
عليرضا ذغال ريخت داخل اجاق سياه. کمي نفت ريخت و ذغال را آتش زد. روشنايي آتش، نشست در چشمان غلامحسين. چشم باز کرد و دستانش را پشت به صورت و رو به آتش گرفت. بلند شد نشست و با صداي کلفت و رگه دارش گفت:
سرما مي خوره، آمدي. گفتم مياي. کي آمدي عليرضا؟
عليرضا در سکوتي بهت آلود به آتش نگاه کرد. برق اشک، بر گونه هايش درخشيد و از روي ريشش به پايين مي غلتيد. عليرضا شوري اشک را مزه مزه مي کرد.
غلامحسين سنگين و شمرده زير لب مي غريد:
برف سخته. سرما سخته، استخونش مي ترکه. سرما، سرما، ننه سرما.
عليرضا، آتش سرخ را شوراند. چند مشت ذغال ديگر روي آن ريخت و بلند شد و زير سقف پر شده بود از دود. هواي خانه رفته رفته گرم مي شد. عليرضا با پشت دست، عرق پيشاني را پاک کرد و گفت:
خدايا توبه، خدايا توبه، چطور فراموش کنم بيچاره را.
آتش از ميان زغال ها شعله کشيد. غلامحسين به ذغال ها خيره شد.
عليرضا خانه را ترک کرد تا از پايين ده، يعني کنار خانه علي گلک خودش را برساند به خانه. يک ريز استغفار مي کرد و مي گفت:
خدايا توبه.
وارد خانه که شد، فاطمه زير کرسي نشسته بود و مادر دستان فاطمه را که گرم شده بود، مي ماليد. صورتش گل انداخته بود و با چشمان درشتش، معصومانه مادر را نگاه مي کرد. عليرضا بالاي سرشان ايستاد. دخترک جا به جا شد و گفت:
بابا آمدي، من گرمم شد. رفتم تو حياط آب بخورم...
عليرضا صورتش را برگرداند تا فاطمه اشکش را نبيند.
بابا، من يخ زدم.
عليرضا نگاهش را از فاطمه گرفت و به حجيه بي بي دوخت.
هيچ پرسشي لازم نبود. عليرضا بايد مي گفت بچه ي سرما زده را رها کرده و کجا رفته.
در حالي که به سمت خانه ي بنه دان مي رفت، گفت:
خدا زد تو سرما تا ما را از خواب غفلت بيرون کند. صدايش از توي خانه مي آمد.
تا نصف شب زمستان، فقرا و مستمندان را فراموش نکنيم.
حجيه بي بي، خدا مرا تنبيه کرد. خدا با اين کار گوش ما را تاباند.
با يک لحاف، از خانه بيرون آمد و گفت:
مي خواهم برايش کرسي و لحاف ببرم. خدا از سر از تقصيرات ما بگذرد.

 


هفتاد مرد مسلح
مي خواهند قتل عام کنند. گفته اند فردا خون راه مي افتد.
محمد رضا علمدار، پرده را کنار زد و بلافاصله پس از ورود، دو زانو نشست رو به روي سيد حسن برومند. حاضرين که تا حالا به دهان سيد حسن نگاه مي کردند. به جانب محمد رضا بر گشتند.
حسين مهربانفر که سرباز فراري بود، گفت:
يعني چه که مي خواهند قتل عام کنند.
محمد رضا همچنان که نفس نفس مي زد، گفت:
الان از شهر خبر آوردند. نيروي جديد آمده. گفته اند پاي تان را بگذاريد توي شهر، همه را مي کشيم.
سکوت حاکم شد. همه به دهان سيد حسن چشم دوخته بودند. صالح نيا سکوت را شکست و گفت:
فکر اين جاش را نکرده بودم.
حسين گفت:
بگوييم موتور ها بر گردند.
عليرضا دستش را در ميان موهاي بلند و مجعدش فرو کرد و گفت:
راستش را بخواهيد، من تو سربازي، وقتي تربت حيدريه و پيرانشهر بودم، با افسران مافوقم در گير شدم. صابون اين ها به تنم خورده خيلي نامرد هستند، دين ندارند که.
هر کسي چيزي گفت، جز سيد حسن و پيرمرد سيدي که کنارش نشسته بود. شال سبز روشني به سر داشت و آرام ذکر مي گفت.
سيد حسن به احترام پدر سامت بود. سيد علي اکبر، همه را از نظر گذراند و به سنگيني، لب به سخن گشود:
چرا مي گوييد فکر اين جا را نکرده بوديم؟ فکر همه جا را کرده بوديم. ما با امام حسين (ع) و ابوالفضل (س) شروع کرديم. کربلا هم که حلوا پخش نمي کردند، همه جا جنگ بود و شهادت!
سيد حسين با سخن پدر، به حرف آمد و گفت:
نبايد کم بياوريم. به پشتوانه محرم و امام حسين (ع) بايد شاخ يزيد را بشکنيم.
بعد رو به عليرضا کرد و گفت:
اسلحه چند تا داريم؟
همه برگشتند طرف عليرضا. عليرضا تلخ خنديد. مي دانست غير از تفنگ سر پر که خودش قاچاقي از روستاي کريمو آورده بود، اسلحه ديگري وجود ندارد. تاملي کرد و گفت:
جور مي کنيم آقا سيد.
پيغام بفرستيد به صبوري و مير رضوي در فردوس تا در شهر اين خبر را پخش کنند. در خود آيسک و روستاهاي اطراف هم اعلام کنيد. فردا با هفتاد مرد مسلح مي آييم. و مجسمه را پايين مي کشيم.
شاه با تمام اقتدار، در يونيفورم نظامي به حالت خبردار رو به جاده آيسک به فردوس، وسط ميدان مجسمه ايستاده بود که خبر از آيسک آمد و از کنار گوشش گذشت و مثل آتشي که به گندم زار خشک بيفتد، در فردوس پيچيد:
فردا با هفتاد مرد مسلح به راهپيمايي مي آييم.
رييس ژاندارمري، سرگرد مغروري بود که مردم به وضوح از او مي ترسيدند. مردم در باره ي او چيزهايي مي گفتند و از او مترسکي ساخته بودند.
چشمانش مثل دو کاسه خون است.
سر گرد با شنيدن خبر، به زاهدي فرمانده شهرباني که عاقل تر و مردم دار تر از او بود، زنگ زد و گفت:
شما گفتيد و ما هم باور کرديم. يک وقت باور نکني، سر گرد ما سر و گوش مان از اين حرف ها پر است.
زاهدي فقط گفت:
بايد محتاط باشيم.
فقط يک فانوس از سقف کارگاه جوشکاري آويزان بود. در جاي جاي کارگاه، تکه هاي کوچک و بزرگ نبشي، ميل گرد و آهن پخش و پلا بود. يک چهار چوب در حياط، وسط کارگاه روي زمين افتاده بود و عليرضا با زير پوش سفيد رنگي که ديگر سفيد نبود و از رنگ و روغن به سياهي مي زد، کنار دستگاه برش ايستاده بود.
تسمه هاي آهني يا همان فنر ها را برش مي داد و خم مي داد. بعد قبضه ي آماده شده را به انتهاي آن جوش مي داد. خم مي داد. بعد قبضه ي آماده شده را به انتهاي آن جوش مي زد و با سنگ برقي، لبه هاي آن را برق مي انداخت. روي لبه ي شمشير، با سنگ برش مي نوشت يا حسين (ع) و آن را مي انداخت روي شمشير هاي ديگر.
شمشير را انداخت و به شاگردش گفت:
بده پسر، يک تسمه ديگر بده.
دوباره پرسشگرانه گفت:
چند تا شد؟
شاگرد مغازه، با آستين پيراهن کار که به تنش زار مي زد، دماغش را پاک کرد و گفت:
اوستا فکر کنم سي تا.
عليرضا تسمه را جلوي سنگ فرز گرفت و گفت:
تا صبح چهل تا درست مي کنم. چيزي به اذان صبح نمانده.
شاگردش گفت:
اين شمشير ها، آدم را ياد کربلا مي اندازد.
عليرضا به شاگرد مغازه نگاه کرد و ياد حرف سيد علي اکبر افتاد. در دلش غوغايي بر پا شد. از سر شب، دست و بالش در کار شمشير سازي بود. فکرش به هفتاد مسلح فردا. سيد حسن گفته بود:
ببين عليرضا، خودت مي داني شمشير اسلحه ي سرد است. باز اين شمشير هاي من در آوردي که گردن خر را هم مي برد...
بعد هر دو به ياد سر گرد رييس ژاندارمري افتادند و خنديدند.
تمام آيسک بود و يک اسلحه سر پر «منکز» که شب ها عليرضا با حسين مهربانفر که سرباز فراري بود، پشت خانه سيد حسن نگهباني مي دادند. مي گفتند آقاي برومند و چند نفر ديگر هم اسلحه کمري دارند ولي کسي نديده بود. تهيه هفتاد اسلحه، چه سرد و چه گرم، کار مشکلي بود که عليرضا لحظه اي از فکر آن خارج نمي شد. سر شب، منکزي را داده بود دست مهربانفر و گفته بود من مي روم پي اسلحه.
وقتي آخرين اسلحه را مي ساخت، کربلايي عبد الکريم اذان مي گفت.
و افوض امري الي الله. ان الله بصير بالعباد...
بعد از نماز صبح، سر کله ي پيک هاي موتوري پيدا شد. موتور ها را به ديوار هاي کاهگلي که از نم نم باران ديشب بوي کاهگل مي داد، تکيه دادند و وارد خانه سيد حسن شدند.
سه قلعه، حجت آباد، قاسم آباد، عمرويي و ديگر روستاهاي اطراف را رفته بودند و مردم را براي راهپيمايي فرا خوانده بودند.
گرگ و ميش هوا، دوباره در خانه ي سيد حسن جلسه برگزار شد.
هر کس گزارشي داد. صالح نيا گفت:
چند شعار جديد جفت کرده ام.
عليرضا گفت:
سي تا تفنگ داريم و چهل تا شمشير.
در همان جلسه، شمشير به دست ها مشخص شدند و قرار شد بروند مقابل جوشکاري عليرضا، شمشير تحويل بگيرند. ولي هيچ کس براي گرفتن تفنگ معرفي نشد. سيد حسن و عليرضا به همديگر نگاه کردند و بعد سيد حسن گفت:
چون مساله تفنگ ها امنيتي است و حساسيت دارد، به صورت مخفيانه تفنگ داران را معرفي خواهيم کرد.
عليرضا رفت که شمشير ها را تحويل بدهد ولي هيچ کس نمي دانست سي قبضه تفنگ از کجا آمده و چه کساني بناست براي راهپيمايي تفنگ بگيرند.
همه جا حال و هواي محرم را داشت. آيسکي ها به روز هشتم محرم علم بند بودند. علم هات را بسته بودند. و کنار صحن هيئت تکيه داده بودند. دو علم بزرگ را هم دو طرف ايوان بلند هيئت حسيني بسته بودند که تا آسمان رفته بود و مردم با پيراهن هاي مشکي، مي آمدند و علم ها را مي بوسيدند. با هم صحبت مي کردند، با هم دست مي دادند و مي گفتند:
بر يزيد و سپاهش لعنت.
و آن ديگري مي گفت:
بيش باد و کم مباد.
در کلمه يزيد و سپاهش کنايه اي بود که از نگاه هاي مردم مي شد آن را فهميد.
ميدان گاهي جلوي هيئت که از يک طرف به انبار کمالان و از طرف ديگر به سر کوچه کلاغان منتهي مي شد، کم کم پر شد از عزاداراني که با لباس مشکي و بعضي پالتوهاي بلند، آمده بودند که بروند راهپيمايي. بعضي ها شمشير ها را زير لباس ها ي بلند روستايي مخفي کرده بودند و چند ماشين کاميون و دو اتوبوس، منتظر سوار شدن مردم بودند. ماشين بعضي از روستاييان اطراف هم آمده بود و توقف کرده بود. مقابل هيئت. بعضي از ماشين ها که راه روستايشان از ايسک مي گذشت، مي آمدند. شعار مي دادند و به طرف فردوس مي رفتند. لکه هاي بزرگ و سياه ابر از طرف قبله بالا مي آمد و هر لحظه متراکم تر مي شد. زن و مرد کوچک و بزرگ جمع شده بودند. سيد حسن از بلندگوي هيئت اعلام کرد اول آقايان سوار شوند و اگر ماشين ها جا داشت، خانم ها سوار شوند.
عليرضا مرتب مي دويد و همه چيز را وارسي مي کرد.
تيغ اره برداشتيد؟
طناب را فراموش نکنيد.
آقا سيد حسن، عباي مشکي بابا را برايم بياور، لازم دارم.
شمشير ها را زير لباس پنهان کنيد.
مردم با شور و شوق سوار کاميون ها و اتوبوس ها مي شدند و صلوات مي فرستادند. جوان تر ها، پايشان را مي کوبيدند کف ماشين و شعار مي دادند:
سلطنت واژگون، شاه را سرنگون، الله اکبر، خميني رهبر.
ماشين ها راه افتادند. اول اتوبوس ها، بعد کاميون ها و آخر سر هم وانت ها و سواري هاو با سر و صدا و شعار وارد فردوس شدند و از بقل گوش شاه که هنوز هم خبردار ايستاده بود، رد شدند. عليرضا نگاهي به مجسمه شاه انداخت و گفت:
باش که باهات کار دارم!
مقابل مسجد حجت بن الحسن (عج) فردوس، جمعيت ايستاده بود. ترس در چهره ي بعضي ها ديده مي شد. از ديشب، هزار نوع شايعه شنيده بودند. صبوري و مير رضوي، به استقبال ميهمانان آيسکي آمدند. صبوري دستي به محاسن بلندش کشيد و گفت:
آقا سيد، کاروان مسلح را راه مي اندازي. شاه را تهديد مي کني!
سيد حسن خنديد و با اشاره به سيد حسن گفت:
راستش، از آقاي عربي بپرسيد.
عليرضا به عباي مشکي زير بغلش اشاره کرد و گفت:
همه اش زير همين عباست. سيد اولاد پيغمبر با اين عبا نماز مي خواند. اين عبا امروز معجزه مي کند.
مير رضوي چيزي از حرف هاي عربي نفهميد ولي دستي به يقه اش برد و بادي به غبغب انداخت که باز هم سادات.
عليرضا گفت:
بر منکرش لعنت.
وقتي آقاي فريدون و محمد جوادي سر رسيدند، مردم با آمدن ايسکي ها به شور آمدند. ولوله اي راه افتاد. هنوز اتوبوس ها و کاميون ها کاملا تخليه نشده بودند که مردم به سمت مجسمه راه افتادند و فرياد مرگ برشاه بلند شد.
جمعيت در ميدان مجسمه متراکم شد و کم کم ميدان پر شد از مردمي که شعار مي دادند.
به دستور خميني، شاه تو را مي کشيم.
يک روحاني بالاي ماشين وانت شعار مي داد و مردم تکرار مي کردند. جوانان از اطراف مجسمه بالا رفتند. هر کس، با هر چه که در دست داشت، به سر و صورت شاه مي کوبيدند. شاه همچنان خبردار ايستاده بود و به جاده آيسک نگاه مي کرد. شايد منتظر بود کمکي از شهرباني يا ژاندارمري برسد!
عليرضا به صبوري و جوادي و آقا فريدون گفت:
شما کار اعلي حضرت را بسازيد که من مسئول تفنگ دارانم.
محمد رضا و حسين، تيغ اره و طناب ها را ريختند پاي مجسمه.
عليرضا از مجسمه فاصله گرفت و در مسيان جمعيت ناپديد شد.
مردم بر زمين پا مي کوبيدند و شعار مي دادند. بعضي از دسته ها، مرتب و منظم سينه مي زدند و نوحه هاي انقلابي مي خواندند.
رييس ژاندارمري را کارد مي زدي، خونش در نمي آمد. قدم مي زد و مثل شتر مي غريد. سرباز، گوشي تلفن را به سر گرد داد و گفت:
قربان، رييس شهرباني پشت خطه.
سر گرد گوشي را گرفت. دستي به سبيلش کشيد و بدون مقدمه گفت:
جناب سرگرد، مصاحبه شما کار دست تان مي دهد. شما عاقلانه تر فکر کنيد.
اين مردم تا خون نبينند، آرام نمي شوند. اين ها دارند خيلي جلو مي آيند. خبرهاي ما مرتب خبر مي آورند که بين جمعيت، مردان مسلح ظاهر مي شوند، اسلحه شان را نشان مي دهند و دوباره غيب شان مي زند. سي چهل نفر تفنگ به دست دارند.
يعني به شما اميدي نيست.
سر گرد گوشي را گذاشت، يعني محکم کوبيد روي تلفن و دوباره در طول اتاق راه رفت. باورش نمي شد در ميان اين مردم چهل مرد مسلح باشد. اما همه ي گزارش ها، حضور مردان مسلح را تاييد مي کردند. رييس شهرباني، همه ي نيروهايش را فرا خواند. داخل شهرباني، در را بسته بود. زاهدي مرد عاقلي بود.
شب سوم محرم هم که سيد حسن را از آيسک گرفته بودند و عليرضا مردم را جمع کرد و با آقاي شمس، روحاني هيئت به فردوس آمدند .
اگر پا در مياني زاهدي نبود خون راه مي افتاد. وقتي مردم آن شب سيد حسن را آزاد کردند و به آيسک بردند به قدرت خودشان ايمان آوردند و فهميدند که هر کاري امکان پذير است.
هر دم بر هيجان مردم افزوده مي شد. پاهاي شاه را اره کرده بودند و از ميان جمعيت، مرتب مگسک يک اسلحه بلند مي شد و دوباره غيبش مي زد. دو باره چند متر ان طرف تر، يک سر اسلحه پيدا و غيب مي شد.
هنوز دست شاه به احترام کنار کلاهش بود که مير رضوي از سکو با لا رفت و طناب کلفت را انداخت به گردن شاه. سر ديگر طناب ها را بيرون از فلکه، به عقب يک ماشين جيپ آهوي آبي رنگ بستند. مردم فرياد مي زدند:
بکش...
ناگهان مجسمه از سکو جدا شد و به روبه رو بر زمين افتاد. صداي تکبير و يا حسين به هوا بلند شد. مردم از خوشحالي فرياد مي زدند و موزون، منظم پا بر زمين مي کوبيدند.
روز هشتم محرم، راهپيمايي به خير و خوشي خاتمه پيدا کرد.
ديگر عرصه به دست نيروهاي انقلابي افتاده بود. نيروهاي امنيتي جرات نکردند به مقابله با مردم بيايند. جمعيت کم کم متفرق شدند و مردم آيسک سوار بر ماشين هاي خود عازم روستا شدند.
سيد حسن، عليرضا و حسين در يک صندلي نشسته بودند و صالح نيا و محمد رضا برزگر، در صندلي ديگر. صندلي ها همه سه نفره بود. محمد رضا رو کرد به سيد حسن و گفت:
ما که نفهميديم از کجا سي تفنگ آورديد؟ تفنگ ها را به کي داديد؟ همه مي گفتند مردان مسلح وسط تظاهر کنندگان راه مي روند. خود من چند بار سر اسلحه ها را ديدم.
سيد حسن گفت:
از آقاي عربي بپرسيد. مسئول مردان مسلح ايشانند.
عليرضا در حالي که زير سبيلي مي خنديد، به عباي زير بغلش اشاره کرد و گفت:
همه اش زير سر اين عباست. عباي آقاي سيد علي اکبر برومند.
بعد صدايش را پايين تر آورد، به صورتي که فقط خودشان بشنوند و گفت:
يک منکز بود و يک عبا و من مامور بودم، در بين جمعيت بدوم و هر چند قدم، سر اسلحه را بالا بگيرم و جوري وانمود کنم که تعداد زيادي اسلحه در ميان مردم حضور دارند.
محمد رضا خنده خنده گفت:
عجب سياستي.
سيد حسن گفت:
عليرضا، جان مردم را خريد. سر گرد را اگر نمي ترسانديم، دمار از روزگار مردم در مي آوردند.
اتوبوس رسيده بود به مقابل هيئت حسيني و راننده ترمز دستي را کشيد و گفت:
به سلامت.
عليرضا پا از پله اتوبوس پايين گذاشت و به آسمان نگاه کرد. ابرهاي سياه و متراکم در هم فرو مي رفتند. عليرضا گفت:
امشب هم سر باريدن دارد.

 

حکمت آقاي دکتر
داداشم را نديديد؟
چرا، پشت سنگر نشسته و گريه مي کند.
گريه! عليرضا گريه مي کند چرا؟
چه مي دانم. شايد دلش براي مادرش تنگ شده!
محمد رضا اصلا از اين شوخي ها خوشش نمي آمد. فکر کرد ممکن است کل ماجرا يک شوخي باشد. کسي که تا حالا گريه ي عليرضا را نديده بود. با همه ي کارشکني هايي که طرفدتران بني صدر مي کردند و همه ي ناملايمات جنگ، از همه مقاوم تر بود و به ديگران روحيه مي داد.
محمد رضا به سرعت خودش را به پشت سنگر رساند. رجايي ايستاده بود و به عليرضا نگاه مي کرد. سر تکان مي داد و نچ نچ مي کرد. آفتاب کمرنگ اما گرم خوزستان، پهن شده بود توي دشت آزادگان. محمد رضا باورش نمي شد که عليرضا، يعني داداش بزرگترش با آن روحيه و دست هاي بلند و قد کشيده که سينه اش را مي انداخت جلو و قدم کشيده راه مي فت، اين گونه زار بزند و گريه کند رو به قبله، سرش را گذاشته بود روي خاک ها و بلند بلند گريه مي کرد.
محمد رضا پرسشگرانه به رجايي نگاه کرد و سر تکان داد.
رجايي گفت.
آقاي عربي، ظاهرا نماز صبح شان غذا شده.
محمد رضا نگاهي به عليرضا انداخت. لاي موهاي انبوه سر و صورتش، پر بود از نرمه هاي خاک، محمد رضا پرسيد:
چرا بيدارش نکرديد؟
رجايي گفت:
فکر کرديم نماز خوانده. هميشه قبل از اذان صبح بيدار بود.
محمد رضا خودش را به برادر رساند. با دست شانه هايش را ماليد. صداي عليرضا بلند تر شد. سر از سجده برداشت. پيشاني اش عرق کرده بود و خاک هاي چسبيده به گونه ها و شقيقه هايش، گل شده بود. اشک از ميان گونه هاي خاک آلودش، راه پيدا کرده بود به محاسنش. چشمانش را به هم فشرد و از ميان امواج اشک، برادرش را ديد.
ببين داداش، تو جبهه، تو خط مقدم جنگ نماز صبحم قضا شد. بعد اسم خودمان را مي گذاريم سرباز امام زمان.
محمد رضا دستي به صورتش کشيد و خاک و گل را پاک کرد و گفت:
خب، پيش آمده. دستي که نبود ه آدم خوابيده، تکليف ندارد. حالا پاشو، بچه ها دارند نگاه مي کنند. آبروريزي است.
آبرويم پيش خدا رفته، تو مي گويي پيش خلق خدا آبرو ريزي است؟ چه اهميتي دارد.
حالا پاشو بيا تا بگويم توي ساختمان کي آمده. عليرضا آرام تر شده بود گفت:
کجا؟
تو مقر فرماندهي، دکتر چمران آمده.
محمد رضا بر گشت و به صورت عليرضا نگاه کرد و گفت:
توي اين گير و دار، وقتي چشمم به کساني مثل چمران مي افتد، آرام مي گيرم.
عليرضا با شنيدن نام چمران، بلند شد. دستي به لباسش کشيد و با محمد رضا راه افتادندبه طرف ساختمان.
عليرضا نگاهي به بولدوزر اوراق و زنگ زده انداخت. از چپ و راست بر اندازش کرد. برگشت طرف محمد رضا و گفت:
يعني اين ابوقراضه راه مي افتد؟!
محمد رضا گفت: حضرت عالي که تا دکتر چمران گفت کي با بولدوزر کار کرده، سريع گفتيد من.
چکار بايد مي کردم؟
چکار مي کردم نه، چکار بايد بکنيم. کاري که شما کرديد، بجا بود در اين بلبشو که هيچکي ما را به بازي نکي گيرد، بني صدر مي گويد. با ورود غبر نظامي ها به ميدان جنگ مخالفم. حالا يک نفر ما را به حساب آورد، او هم کي؟ دکتر چمران.
محمد رضا تلنگر زده بود به دل دردمند برادرش و او که سر درد دلش وا شده بود، گفت: دشمن دارد هر روز جلو تر مي آيد. مملکت و ناموس و غيرت ما به باد رفته. آن وقت بني صدر فرمودند ما زمين مي دهيم و با زمان پس مي گيريم. خودش هم توي اهواز با ماشينش مانور مي دهد تلويزيون هم هي آقا را توي خط مقدم نشان مي دهد.
دستش را گرفت به دستگيره ي فلزي و از بلدوزر با لا رفت. نشست روي صندلي که جلد پلاستيکي اش، از آفتاب پاره پاره شده بود. خودش را جا به جا کرد. دستي به چراغ هاي آمپر کشيد و گفت:
چون آدم کنجکاوي بودم، توي کاشمر، در شرکت راهسازي مکه کار مي کردم، گاهي با بلدوزر کار مي کردم. دروغ نگفتم، يک چيزهايي سرم مي شود.
محمد رضا به محوطه بزرگ شن شويي که کف آن از نرمه شن هاي يک دست پوشيده شده بود، نگاه انداخت و رو به محمد رضا گفت:
من کي گفتم دروغ مي گويي.
عليرضا، انگار حرف برادرش را نشنيده باشد، گفت:
مي تواني روي اهواز يک مکانيک سنگين بياوري؟
محمد رضا در حالي که به سمت موتورش مي رفت، بدون اين که سر بر گرداند گفت:
دکتر چمران از کجا مي دانسته اين جا، در سه راه خرمشهر، تو کارخانه شن شويي، يک بلدوزر خوابيده!
عليرضا فقط سر تکان داد و به دکتر چمران فکر کرد. چمران فرمانده تمامي نيروهاي متفرقه مردمي بود. چمران اميد همه ي نيروهاي داوطلب بود.
عليرضا روز قبل به رجايي گفته بود اين جور که نمي شود دست رو دست بگذاريم و عراقي ها هر کاري دوست دارند بکنند. بعد سوار موتور شده و رفته بودند سراغ بني صدر. در ساختمان استانداري پيدايش کردند. حسين رجايي رفت جلو و گفت:
آقاي رييس جمهور، ما براي اين که جلوي دشمن را بگيريم، اسلحه و مهمات مي خواهيم.
بني صدر در حالي که سواتر ماشين مي شد، خنده تمسخر آميزي کرد و سري تکان داد. بدون اين که چيزي بگويد، به راننده اش گفت برو. رجايي عصباني شد و پريد جلوي ماشين راننده ترمز کرد و رجايي نشست روي زمين.
يا براي ما حواله مهمات و اسلحه مي نويسي يا از روي ما رد مي شوي.
بني صدر از ماشين پياده شد. در حالي که شانه با لا مي انداخت، زير لب قر قر کرد:
فکر مي کنند نقل و نباته. بچه بازي که نيست.
عليرضا چيزهاي شنيد ولي خود را به نشنيدن زد. به بني صدر نزديک شد و سر و گردني نشان داد. بني صدر از جيب کتش، قلم و کاغذ در آورد. عليرضا از پشت، سرک کشيد روي نامه.
به لشکر 92 زرهي. .
رجايي کاغذ را گرفت. دو نفري پريدند بالاي موتور که بروند اسلحه خانه لشکر 92. خوشحالي عليرضا روي رانندگي اش اثر گذاشته بود. با سرعت مي راند. موتور وارد کارخانه ي شن شويي شد.
عليرضا به صداي موتور، از حال خودش بيرون آمد. پشت سر محمد رضا، مرد سينه چرده اهوازي، با گونه هاي استخواني و چشماني گود افتاده، نشسته بود. عليرضا از بلدوزر پياده شد و با اهوازي دست داد، بعد هم با محمد رضا. اهوازي دور بلدوزر چرخيد و گفت:
اين بلدوزر را چند بار تعمير کردم. مي دانم دردش چيه. عليرضا با خو شحالي گفت:
پس چرا معطلي برادر.
همين جوري که نمي شود. ولک. بايد بروم ابزار بياورم. حالا اين را مي خواهيد چه کار؟
عليرضا گفت:
ما نمي خواهيم دکتر چمران مي خواهد.
مکانيک اهوازي گفت:
اي ول، چمران مي خواهد؟ سه سوته درستش مي کنم!
محمد رضا گفت:
مگر چمران را مي شناسي؟
مکانيک گفت:
چمران را همه مي شناسند. اسلحه گرفته. جلوي دشمن سينه سپر کرد. ولي بني صدر بي همه چيز، پز جنگ مي دهد.
شنيدن نام بني صدر دوباره داغ عليرضا را تازه کرد. با چه ذوق و شوقي نامه را برده بود. اسلحه خانه لشکر 92 زرهي. مسئول تسليحات گفته بود:
اين حواله اعتبار ندارد.
يعني چه که اعتبار ندارد؟
آقاي رييس جمهور با فرمانده لشکر تماس گرفته اند.
سه روز تمام مکانيک و محمد رضا و عليرضا روي بلدوزر کار کردند. جعبه دنده، پمپ ها و سر سيلندر بلدوزر را با گازوئيل شسته بودند. روز سوم، وقتي عليرضا وارد شن شويي شد، هوا داشت تاريک مي شد. محمد رضا با ديدن برادر گفت:
پا و قدمت خيره، کار تمام شد. مي خواهيم استارت بزنيم.
مکانيک اهوازي، در حالي که روي صندلي بلدوزر مي نشست، گفت:
نگفتم سه سوت.
عليرضا گفت:
منظورتان سه روز بود مگر نه؟!
اهوازي استارت زد. اگزوز بلدوزر پت پتي کرد و دريچه اش شروع کرد بالا و پايين رفتن و صداي صلوات عليرضا، در ميان صدا و دود بلدوزر گم شد.
عليرضا به چشم انداز نخل ها نگاه مي کرد و روي صندلي بلدورزر بالا و پايين مي رفت. با غيظ گاز و کلاچ فشار مي آورد و خاک ها را به جلو هل مي داد. ميان آن همه سر و صدا و گرد و خاک که بلدوزر راه انداخته بود، سکوت بر فکرش حاکم بود. چمران گفته بود بلدوزر را جوري بياوريد که سر و صدا نکند و کسي متوجه نشود. فريماني گفته بود:
من در فريمان پنچر گيري داشتم. مي دانم چکار کنم.
شني هاي بلدوزر را با تيوپ و لاستيک هاي بريده، پوشانده بود تا کمتر صدا بکند. در تاريکي شب راه افتاده بودند طرف سوسنگرد.
فريماني با زير پوش سفيد جلوي بلدوزر پياده مي رفت و عليرضا چراغ خاموش، بلدوزر را مي آورد و محمد رضا هم پشت سر، با موتور مي رفت. با چه مشقتي، بلدوزر را رساندند به مقر، عليرضا فقط از دکتر پرسيده بود:
توي اين اوضاع، چرا آبياري نخل هاي مردم منطقه اين قدر براي شما اهميت دارد.
دکتر گفته بود:
بعدا مي فهميد.
و عليرضا نشسته بود بالاي بلدوزر و حالا دو شبانه روز تمام بود که کار مي کرد تا راه آبي از رودخانه کرخه، به طرف نخل ها باز کند. دلش مي خواست بداند واقعا چرا دکتر چمران براي آب دادن نخل ها اين قدر اهميت قائل است.
وقتي عليرضا آخرين بيل خاک را به کنار کشيد، روشنايي آب را زير نور ماه ديد که به سمت کانال انحرافي سرازير شد. شني هاي بلدوزر را از شيار بيرون کشيد و بلدئزر را خاموش کرد. از روي صندلي بلند شد. روي شني نشست. به آب نگاه کرد. در شيب تند شياري که کنده بود، حجم وسيعي از آب سرازير بود که به سمت نخل ها مي رفت. به ساعتش نگاه انداخت و زير لب گفت:
نماز صبح را مي خوانم بعد مي خوابم.
از روي شني بلدوزر پايين امد و به طرف رود رفت. آب حالا با سرعت بيشتري در حرکت بود. نشست و دست و صورتش را شست. وضو گرفت و با دست هاي خيس، خاک هاي سر و لباسش را تکاند و برگشت کنار بلدوزر. نگاهي به آسمان کرد و به نماز ايستاد. تابش ماه و امواج آب و نسيمي که از ميان نخل ها عبور مي کرد، عليرضا را با همه ي خستگي، به حال و هواي خوشي برده بود. به طرف سنگر رفت تا ساعتي بخوابد.
صبح با صداي محمد رضا از خواب بيدار شد. در مقر ولوله اي بر پا بود سر و صدا و شور بچه ها، ديدني بود. محمد رضا فرياد مي زد.
پاشو، پاشو ببين دکتر چمران چه شاهکاري کرده.
عليرضا چشمانش را ماليد. هنوز سير خواب نشده بود. نپرسيده بوي چي شده که محمر رضا گفت:
خبر آوردند که دکتر چمران گفته يک گردان از عراقي ها رفته اند زير آب. گفته بچه ها اسلحه بردارند بروند. سراغ شان.
عليرضا، عراقي ها توي گل گير کردن. بچه ها دارند مي روند زنده هاشان را از گل بکشند بيرون.
عليرضا قد راست کرد و خستگي چند روزه اش را فراموش کرده بود و دکمه هاي پيراهن نظامي اش را بست و به محمد رضا گفت:
برويم برادر. همه اش فکر مي کردم کار کسي مثل دکتر چمران نمي تواند بي حکمت باشد.


او مثل ما، ما مثل او

وقتي وارد زندان شد، همه ترسيديم، من از همه بيشتر. سر و ريش بلند و مشکي، چهار شانه، هيکل مند، قد بلند البته رشيد بود. يک جورهايي ابهت داشت. گفتند جمع شويد. يک برادر پاسدار با شما کار دارد. گفتيم اگر ما را ببرند زندان سپاه، کلک مان کنده است. قبلا هم چند بار در زندان ديده بودمش. مي آمد دوري مي زد. بعضي ها را کنار مي کشيد، صحبت مي کرد و مي رفت.
وقتي ليست ما چهل نفر را خواند، دل تو دلمان نبود. از آن چهل نفر، شايد خطر ناک ترين شان من بودم. جرم جديدم که برايش دستگير شه بودم، حمل مواد مخدر بود. سابقه دار هم بودم. علي جان، معروف بود. مي گفتند علي جان پشه را تو هوا بغل مي کند. زنداني ها را هم ازم حساب مي بردند. باقي چهل نفر، همه رقم بودند: چاقوکش، سارق سابقه دار و بي سابقه.
ليست را که خواند، گفتيم کارمان ساخته است. جالب بود که تک و تنها آمده بود. نه سربازي، نه دستبندي، نه اسلحه اي. من اگر يک همچين پاسداري را توي بيابان سر راه خود مي ديدم، امانش نمي دادم. اما چه فايده دربند بودم.
اول يک آيه قرآن خواند. بعد گفت:
برادرا، ما به شما ني 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 247
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,930 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,622 نفر
بازدید این ماه : 6,265 نفر
بازدید ماه قبل : 8,805 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک