فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

ترابي,نصر الله

 

دوم بهمن 1342 در روستاي حسين آباد از توابه شهرستان نهبندان به دنيا آمد. در کودکي مادر خود را از دست داد. از خردسالي به دامداري و کشاورزي مشغول بود.
دوران ابتدايي را در مدرسه حسين آباد گذراند. بعد از آن به علت نبودن مدرسه راهنمايي در روستا و مشکلات اقتصادي خانواده، ترک تحصيل کرد.
اوبراي کار به شهرهاي بيرجند، کرمان و تهران رفت و در آنجا به کارگري و مدتي به دست فروشي مشغول بود. بسيار صميمي و خاضع بود. از دوران کودکي در مراسم مذهبي از جمله در عزاداري سرور شهيدان ابا عبد الله الحسين (ع) شرکت مي کرد و اشتياق زيادي هم براي شرکت در اين مراسم داشت. در فعاليتهاي مذهبي و اجتماعات مذهبي از قبيل نمار جمعه و برنامه هاي مذهبي ديگر فعالانه شرکت مي کرد.
در دوران انقلاب از اولين کساني بود که به مبارزه با حکومت ستمکار شاه پرداخت ،عکسهاي امام را به روستا مي آورد و به در و ديوار نصب مي کرد و اعلاميه ها و فرامين امام را پخش مي کرد. دوران سربازي خود را در سپاه گذراند و بعد از آن عضو رسمي اين نهاد شد. در سن 21 سالگي ازدواج کرد که پس از عقد فقط سه ماه با هم بودند و پس از آن به جبهه رفت. هدف و انگيزه او رفتن به جبهه، دفاع از مملکت اسلامي و احساس وظيفه شرعي بود. در اين مورد قصد قربت و اخلاص را در سرلوحه کارش داشت. جبهه که رفت هرجا نياز به جانفشاني بود،اوحضورداشت. نصر الله ترابي در 25ديماه1363 در عمليات بدر، در منطقه هور الهويزه به شهادت رسيد.
پيکر او در منطقه عملياتي جا ماند تا در اول اسفند 1373 کشف و به بيرجند انتقال يافت و پس از تشييع باشکوه توسط مردم قدر شناس، در مزار سيد الحسين (ع) روستاي حسين آباد به خاک سپرده شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386



خاطرات
علي قاسمي :
ايشان به محض اينکه زنگ مدرسه مي خورد، يکسره به مزرعه مي رفت و به پدرش در کار کشاورزي کمک مي کرد و خيلي وقت ها هم از همان محل کار به مدرسه مي آمد. اين سخت کوشي ايشان را فراموش نمي کنم.

همسر شهيد :
او به من گفت: دوست دارم وقتي شهيد شدم صبور و بردبار باشي، تقوا و صبر پيشه کني، در مورد رعايت احکام الهي و به خصوص حجاب و پوشش اسلامي کوشا و دقيق باشي.

برادرشهيد:
در سال 1356 و در فصل زمستان، شهيد چند ماهي را در مشهد گذراند. وقتي که برگشت، متوجه شدم که ايشان شعار هاي انقلابي را ياد گرفته و زمزمه مي کند و با آنها مانوس است. در ضمن صحبت متوجه شدم که ايشان در اين چند ماه به طور مرتب در جمع افراد انقلابي که در محضر آيت الله شيرازي به مبارزه عليه رژيم پهلوي مشغول بودند، حضور و فعاليت داشته است.

همسرشهيد:
به جبهه عشق مي ورزيد و ما نمي توانستيم ايشان را نگه داريم و نگذاريم که به جبهه برود. حتي مادرم به ايشان گفت: اگر وظيفه اي داشتيد، ادا شده است و ديگر به جبهه نرويد. ايشان ناراحت شدند و فرمودند: تا هنگامي که جنگ هست، من هرگز از حضور در جنگ و جبهه دريغ نخواهم ورزيد و کوتاهي نخواهم کرد. اين وظيفه من است و دستور امام من است، نمي توانم از آن سرپيچي کنم و نخواهم کرد.

شهيد به پيامد رفتارهاي خود بسيار توجه داشت و حتي از ايشان تقاضا کردم که با همان لباس سپاه به منزل بيايد تا ايشان را در آن لباس ببينيم. در پاسخ گفت: اصلا چنين تقاضايي را از من نکنيد. پرسيدم: چرا؟ گفت: اگر کسي مرا در لباس سپاه ببيند و خطايي را به حساب سپاه بگذارد و نه شخص خود من، آبروي سپاه به خطر مي افتد و اين کار اصلا درست نيست. شهيد تا اين حد توجه داشت. ايشان لباس فرم خود را در جبهه و محل خدمات خود مي پوشيد. در مقابل مشکلات بسيار صبور بود و با مشکلات مقابله مي کرد و اين طور نبود که مشکلات را تحمل نکند، بلکه تحمل مي کرد و با تدبير و انديشه محکم آن را حل مي کرد. مشکلات براي ايشان اهميت چنداني نداشت.

شجاعت و بي باکي و دلاوري او زبانزد همه دوستان بود. از برنامه هايي که دوستانش به يکديگر مي نوشتند و در مورد شهيد صحبت مي کردند، متوجه شدم که روزي يک سرهنگ ارتشي در جبهه به شهيد گفته بود: اين درجه سرهنگي زيبنده و در خور شماست نه من. واقعا شجاع و دلاور بود.

ايشان با آرپي جي 7 تانک هاي دشمن را در حين عمليات شکار مي کرد. دست ايشان تير مي خورد. دوستانش اصرار مي کنند که به پشت جبهه برگردد، ولي او نمي پذيرد. لحظاتي بعد پاي ايشان نيز تير مي خورد، ليکن باز هم اصرار دوستانش را مبني بر برگشت نمي پذيرد. در محلي مي نشيند و از ديگران مي خواهد که براي او گلوله آرپي‌جي بياورند . ايشان شليک مي کرد و تانک هاي دشمن را مورد هدف قرار مي داد. به دليل اينکه حرکتي نداشت و محل خود را پس ازشليک گلوله عوض نمي کرد، سرانجام مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت. برخي مي گفتند: بدنش پودر و خاکستر شده است و برخي ديگر مي گفتند: بدنش پاره پاره شد.

غلامرضا ترابي:
زماني در تهران به جايي رفته بودم و با تعدادي از دوستان همراه بوديم و از برادرم هم خواستم همراه ما به تفريح بيايد. ايشان گفت: من از تفريح و اينگونه كارها خوشم نمي آيد. من تصميم دارم به پايگاه بسيج بروم. اخلاق من با اخلاق بسيجيها بهتر هَمخواني دارد. آنجا چيزي ياد مي گيرم، به مردم كمك مي كنم (در آن زمان روزهاي جمعه مرتّب براي كمك به كشاورزان به ورامين و ... مي رفتند و ايثارگرانه به آنها كمك مي كردند).

شب بيست و هشتم صفر بود كه در عالم خواب ديدم سوار بر يك اتوبوس هستم، و از وسط بيابان كه هيچ چيزي ندارد و مانند كوير است مي رويم، ولي ناگهان ديدم كه اتاقي در وسط بيابان است و پرچم سبزي هم در آنجاست. اتوبوس همان جا و در وسط بيابان ايستاد و رانندة اتوبوس گفت:" هر كسي كه مي خواهد نماز بخواند مي تواند برود و نمازش را بخواند و برگردد." من هم از اتوبوس پياده شدم تا نماز بخوانم، كه يك خواهر چادر مشكي به من گفت:" آن پرچم سبزي كه مي بيني مي داني كجاست؟" من گفتم: نه نمي دانم كه آنجا كجاست؟ اين خواهر چادر مشكي، گفت:" آنجا مقبره شاهزاده علي اكبر است، و برادر شما هم آنجاست. اگر دوست داشتي برو و زيارت كن." من رفتم و ديدم كه يك مقبره بزرگي است، كه تماماً از خاك است بنابراين رفتم و زيارت كردم، دور زدم و گريه زيادي هم كردم.

من به ياد دارم زماني كه ايشان در جبهه بودند، من خيلي كوچك بودم و هميشه چشم انتظار آمدن ايشان بوديم. يكسري كه نصرالله از جبهه مي آمد من ديدم كه ايشان از سر كوچه دارند مي آيند، بنابراين خيلي خوشحال شدم و دويدم كه به استقبال ايشان بروم و همينطور كه مي دويدم فرياد مي زدم كه نصرالله آمد، نصرالله آمد، زماني كه به ايشان رسيدم نصرالله من را بوسيد و به داخل منزل كه رسيديم نصرالله به من گفت:" نبينم كه شما دومرتبه در كوچه بدوي و فرياد بزني، چونكه من هرزماني كه بيايم اول به خانه مي آيم و جاي ديگري نمي روم."

من يك شب خواب ديدم كه در بيابان هستم و باران شديدي هم مي بارد و من هم در بيابان دارم به دنبال نصرا… مي گردم كه ناگهان ديدم يك لشگر سرباز دارند به سمت من مي آيند . يكي از اين سربازها به سمت من آمد و گفت : شما به كجا مي رويد من گفتم به بيابان مي روم اين سرباز به من گفت : آيا شما در اين بيابان به دنبال كسي و يا جايي مي گرديد من هم گفتم : به دنبال نصرا… ترابي هستم كه اين بنده خدا به من گفت : شما نصرا… ترابي را مي خواهيد من گفتم :بله . اين بنده خدا هم گفتند : شما هم به همراه ما بيائيد تا شما را به نزد نصرا.. ترابي ببريم . من هم به دنبال اينها رفتم تا اينكه ديدم همه اين سربازها ايستادند بنابراين من جلو رفتم و ديدم كه مقبره اي همانند ضريح امام حسين (ع) به شكل چهار گوش براي نصر ا… گذاشته اند و پارچه تيره اي هم بر روي ضريح انداخته اند و يك شال سبز هم دور تا دور ضريح كشيده اند اين سربازي كه من را به آنجا آورده بود گفت : كه نصر ا… ترابي اينجا شهيد شده و ما هم سربازان ايشان هستيم بنابراين ما هيچگاه اينجا را رها نمي كنيم و ايشان را تنها نمي گذاريم

در تاريخ 28/12/63 شبي كه قرار بود ايشان در عمليات شركت كنند ، من در مقابل تلويزيون نشسته بودم كه ناگهان حالتي به من دست داد و من هم منقلب شدم و عكس نصرا… را برداشتم و شروع كردم به گريه كردن ، كه همسرم آمد و گفت : چرا گريه مي كني ؟ من گفتم : دلم به من خبر داده كه برادرم هر طوري هست شهيد شده و من هم خيلي نگران حال ايشان هستم ، بنابراين فرداي آن روز به همسرم گفتم : شما برو و ببين كه از ايشان آيا نامه اي آمده است يا نه . از اين مدتي گذشت و خبر شهادت نصرا… را همسايه ها شنيده بودند ، ولي به من هيچ چيزي نمي گفتند . من براي روشن شدن جريان به بنياد رفتم ، ولي گفتند كه ما از ايشان را هيچ اطلاعي نداريم ، و هيچ پرونده اي به اين اسم نداريم . به مشهد رفتيم و در مشهد هم به ما گفتند كه ما اسم ايشان را داديم ولي ايشان جزو مفقودين هستند ولي خودمان اين جريان را پيگيري مي كنيم.

زمانيكه نصرا… جوان بود پسر همسايه به دنبال ايشان مي آمدند و مي گفتند : بيا برويم بيرون و در شهر دوري بزنيم نصرا… هم يك روز با ايشان بيرون رفتند ولي زمانيكه نصرا… به منزل باز گشت به من گفت : اگر كه فلاني باز هم به دنبال من آمد بگو كه من در منزل نيستم چون كه من از اينها خوشم نمي آيد و نمي خواهم با اينها رفت و آمد كنم چون رفتار اينها خيلي رفتار ناپسندي است و من هم از رفتار اينها خوشم نمي آيد . از آن زمان به بعد هر زمان كه همسايه مان به دنبال ايشان مي آمدند نصرا… نمي رفت.

من و نصرا… در سالهاي 59 و 1358 هميشه با هم بوديم و هيچ موقع از يكديگر جدا نمي شديم و اين رفتارهاي سنجيده و به جايي كه ايشان داشتند هميشه در ذهن من مانده است . من به ياد دارم كه يك روز عصر پنج شنبه به اتفاق دوستم زودتر از روزهاي ديگر كار را تعطيل كرديم و گفتم كه بهتر است پس از چند وقت كه دائم مشغول كار هستيم يك تفريح و تنوعي داشته باشيم و برويم يك مقداري در شهر بگرديم . بنابراين مغازه را تعطيل كرديم و مدتي را در خيابان گذرانديم و پس از آن به اتفاق دوستم تصميم گرفتيم كه فرداي آن روز كه روز جمعه بود به سينما برويم البته الان دقيقاً نمي دانم اسم اين فيلم چه بود ولي مي دانم كه فيلم بسيار جالبي بود كه در اكثر سينماهاي تهران هم اين فيلم را به نمايش گذاشته بودند و چونكه اوايل انقلاب بود اين فيلم التهاب خاصي داشت . آن شب وقتي كه نصرا… طبق معمول هميشه با لبخندي كه بر لبانش بود به منزل آمد من هم به ايشان گفتم : نصرا… من فردا به اتفاق يكي از دوستانم مي خواهيم به سينما برويم بهتر است شما هم با ما بيائيد ولي نصرا… در جواب كفت : من با شما نمي آيم و مي خواهم به بهترين جايي بروم كه بهترين تفريح باشد . من از ايشان پرسيدم كه كجا مي خواهيد برويد ؟ نصرا… گفت : فردا به اتفاق بچه هاي مسجد مي خواهيم به ورامين برويم و به كشاورزان كمك كنيم و اين كار به نظر من بهترين تفريح است . من از اين حركت ايشان مي بينم كه واقعاً امكان دارد كه سينما فيلم آموزنده اي داشته باشد و انسان چيزي ياد بگيرد ولي ايشان كمك كردن به كشاورزان را چونكه دستور امام «« ره »» بود را به سينما ترجيح مي داد و در اين جا متوجه مي شويم كه شهدا اهداف والايي داشته اند و به خاطر همين اهداف والايشان بوده كه خودشان را فدا كرده اند.

نصرا… شهيد شده بود من چونكه در اسارت بودم هيچ گونه اطلاعي از شهادت ايشان نداشتم و آخرين نامه اي كه از ايشان به دست من رسيد از كردستان برايم فرستاده بودند و پس از آن ارتباط من با ايشان قطع شد و من هر نامه اي كه مي فرستادم خانواده جواب نامه هايم را برايم مي نوشتند و اين براي من سوال بود كه چطور مي شود ، دو برادر كه خيلي هم نسبت به هم علاقه داشتيم به نحوي كه حتي زمانيكه كار تعطيل مي شد سعي مي كرديم يكديگر را ببينيم و از احوال يكديگر جويا شويم ، حالا ما را از ياد برده است و ما را فراموش كرده ، آخر دو برادر كه به اين زودي يكديگر را فراموش نمي كنند . خانواده هم دائماً‌از قول نصرا… براي من نامه مي نوشتند و سلام مي رساندند و مي گفتند كه نصرا… به دليل مشغله ي زياد كاري كه دارد خودش نرسيده كه برايت نامه بنويسد و ما به جاي ايشان برايت نامه مي نويسيم . حتي گاهي اوقات خانواده خط نصرا… را تقليد مي كردند و برايم نامه مي نوشتند و مي فرستادند ولي تا سال 63 من نامه اي از خود نصرا… نداشتم . تقريباً نيمه هاي اسفند ماه سال 1363 بود كه من براي اداي نماز صبح از خواب بيدار شدم و پس از اقامه ي نماز دو مرتبه خوابيدم و پس از چند لحظه در عالم خواب ديدم كه از اسارت آزاد شده ام و به ايران برگشته ام و مستقيماً به بيرجند و بدون اطلاع به منزل خواهرم رفته ام و در زدم و خواهر زاده ام كه دختري كوچك بود آمد و درب را باز كرد و من هم در حالي كه خيلي مشتاق بودم ، خواهر زاده ام را در آغوش بگيرم و ببوسم خودم را كنترل كردم و به او گفتم : خانم كوچولو برو به مادرت بگو كه فردا برادرت كه در اسارت بوده ميهمان شماست و به منزل شما مي آيد . فرداي آن روز كه به منزل خواهرم رفتم ديدم كه تمام اقوام در منزل خواهرم جمع هستند من هم يكايك همه را به ترتيب نگاه كردم و ديدم كه همه هستند به غير از برادرم نصرا… و من هم عجيب دلم هواي ديدار ايشان را كرده بود و دائماً‌ به اطراف نگاه مي كردم كه ايشان را پيدا كنم ولي ديدم كه در بين افراد نيست بنابراين تعجب كردم ولي ناگهان ديدم كه ايشان داخل راه روي خانه ايستاده و مي خندد و مثل هميشه تبسم بر روي لبانش است چند لحظه اي من و نصرا…. ايستاديم و بدون هيچ صحبتي يكديگر را نگاه مي كرديم . انگار ايشان انتظار داشتند كه من چونكه برادر بزرگتر هستم بايستم تا ايشان به طرف من بيايند ولي من بي تاب شدم و رفتم جلو و يكي دو قدم كه رفتم ديدم ايشان هم به طرف من آمدند و يكديگر را در آغوش گرفتيم و خيلي گريه كرديم و خانواده هم به خاطر گريه ي ما گريه مي كردند .خلاصه خانواده ما را به داخل منزل بردند و در خانه نشستيم ولي هنوز هم من و نصرا… گريه مي كرديم ولي نصرا… در حالي كه گريه مي كرد آن تبسم هميشگي اش بر لبانش بود در اين حالت بوديم كه من ناگهان از خواب بيدار شدم و پريشان احوال شدم و ديدم كه همانطور كه در خواب گريه مي كردم واقعيت داشته است و اينقدر گريه كرده بودم كه متكاي زير سرم خيس شده بود . از اينكه اين جريان خواب بوده خيلي ناراحت شدم و همينطور كه نشسته بودم يكي از دوستانم كه بچه ي تربت جام بود به نام آقاي زاينده ايشان هم از خواب بيدار شدند و ديد كه من خيلي ناراحتم ولي چيزي نگفت . چند لحظه بعد از بيدار شدن من، سوت آمار را زدند ما هم مي بايست مي رفتيم بيرون كه عراقيها افراد را شمارش كنند و بعد از آمار ما را آزاد مي كردند كه ما در اختياز خودمان باشيم . در هر حال من به اتفاق آقاي زاينده در صف نشستيم و شروع كرديم به صحبت با يكديگر كه آقاي زاينده ديد كه من خيلي ناراحت هستم بنابراين جريان را جويا شد و من هم گفتم كه واقعيت اين است كه نزديك به دو سال است برادرم به من نامه اي نداده در صورتي كه قبل ار اين هميشه براي من نامه مي فرستاد و امروز هم من اين خواب را ديده ام. برادر زاينده هم دائماً مرا دلداري مي داد و جالب اينجا بود كه من تا سال 67 فكر مي كردم نصرا… زنده هستند چونكه تا سال 1367 خانواده مرتباً براي من نامه مي دادند و در مورد نصرا… مي نوشتند كه ايشان حالش خوب است و سلام مي رساند و حتي گاهي اوقات خط او را تقليد مي كردند و براي من نامه مي نوشتند و مي فرستادند تا اينكه يك روز ما را از كمپ 7 به كمپ 17 انتقال دادند و در اين اردوگاه اسرايي كه از نظر عراقيها همه خرابكار محسوب مي شدند از اردوگاههاي مختلف و از كمپهاي 7و9و6و10 تمام اينها را در اين اردوگاه جمع مي كردند و در اين بين خيلي از اسرا يكديگر را مي شناختند و با هم آشنايي داشتند و كساني كه در اردوگاهي با هم بودند و از هم جدا شده بودند و در اردوگاههاي ديگر تقسيم شده بودند، باز دوباره يكديگر را مي ديدند . در اين اردوگاه هر آسايشگاه را به مدت 2 ساعت آزاد مي گذاشتند تا بچه ها به كارهاي نظافتي و شستشوي خودشان بپردازند ولي در اين بين بچه ها از فرصت استفاده مي كردند و از پشت پنجره هاي به سراغ دوستاني كه مي شناختند مي رفتند و از احوال آنها نيز جويا مي شدند . من هم داخل آسايشگاه نشسته بودم كه ديدم يكي از دوستانم به نام آقاي ميراندي پشت پنجره آمده و از بچه هايي كه پشت پنجره ايستاده بودند سراغ مرا مي گرفت .من هم از صداي آقاي ميراندي ايشان را شناختم و به كنار پنجره رفتم و از ديدن ايشان بسيار خوشحال شدم و با ايشان احوالپرسي كردم ولي به دليل اينكه وقت خيلي كم بود وعراقيها هم تجمع در پشت پنجره ها را ممنوع مي دانستند صحبتها را كوتاه كرديم و در همين وقت كم سراغ دوستان ديگر ار نيز از ايشان گرفتم و از احوال ديگران نيز جويا شدم و آقاي ميراندي به علت كم بودن وقت نظافت از پيش من رفت و من ديدم كه يك آ قايي پايين پنجره نشسته است بنابراين به خاطر اينكه ايشان هم از تنهايي بيرون بيايند با هم دوست شديم و من اسم ايشان را پرسيدم كه گفت : علي فريدوني هستم . آقاي فريدوني از من پرسيدند كه آقاي ترابي شما اهل كجا هستيد ؟ من هم گفتم : اهل بيرجند هستم . آقاي فريدوني گفت : من هم دوستي داشتم كه فاميل ايشان هم ترابي بود و اتفاقاً اهل بيرجند هم بود آيا شما دوستي ، برادري و يا قومي درجبهه داريد ؟ من هم گفتم : حقيقتاً من برادري دارم كه جزو نيروهاي سپاهي است و اسمش هم نصرا…. است . آقاي فريدوني گفت : من هم اسم ايشان را فراموش كردم ولي دوستي كه ما داشتيم به گونه اي بود كه هرچند وقت يك بار و در يك جاي خاصي همديگر را مي ديديم . آن موقع اين بنده خدا به من نگفت كه مثلاً‌در جلسات اتاق فرماندهي يكديگر را مي ديديم چونكه خود ايشان هم فرمانده بودند نمي خواست كه در آنجا اين مساله لو برود . من در آنجا خيلي از نصرا… تعريف كردم و از خصوصيات برادرم ار برادر فريدوني سوال كردم و ديدم كه هر چه ايشان مي گويد با خصوصيات برادر من نصرا… مطابقت مي كرد بنابراين سوال كردم كه خوب اين دوستي شما چه شد ؟ برادر فريدوني گفتند : خداوند ايشان را رحمت كند ايشان شهيد شدند . زمانيكه برادر فريدوني اين را گفتند من يك مقداري منقلب و آشفته حال شدم و خود اين بنده خدا هم متوجه شده بود كه احتمال دارد با اين پرس و جو هايي كه من از ايشان داشته ام خصوصيات ايشان را در ذهنم تطبيق داده باشم و نمي گفتم كه اين حتماً اخوي من است و ايشان اين مطلب را از چهره من متوجه شدند و حتي دوستاني كه با من در آنجا بودند متوجه احوال من شدند و با اشاره به آن بنده خدا اين موضوع را مي فهمانند . من به آقاي فريدوني گفتم : اگر عكسي از برادرم بياورم شما مي شناسيد ؟ برادر فريدوني هم مي گفتند بله اگر آن بنده خدايي كه من مي شناسم باشد حتماً‌ مي شناسمش . من رفتم و عكسي را كه از نصرا… داشتم آوردم ولي آقاي فريدوني منكر عكس شدند و گفتند : من نمي شناسم و اين آن دوستي كه من داشته ام نيست چونكه چهره اين بنده خدا با آن كه من مي شناسم تفاوت دارد . البته ايشان فقط مي خواست فشار روحي و رواني ما را كم كند چونكه موقعيت آنجا خودش يك فشار روحي زيادي داشت وممكن بود كه مساله شهادت برادرم در اين مساله مضاعف باشد . درهر صورت ذهن من از شهادت اخويم آگاه بود چونكه مي دانستم برادر من كسي نبود كه نسبت به من بي تفاوت باشد پس از گذشت اين همه مدت نامه اي ننويسد و يا اينكه از احوال ما جويا نشود و در هر حال چيزي كه من را از همه چيز بيشتر اذيت مي كرد دوري از برادرم بود و دوست داشتم كه ايشان را ببينم اما زمانيكه در مراسم استقبال از من پس از اسارت ديدم كه برادرم نيسن شهادت ايشان بر من به يقين رسيد اما ديگر چاره اي نبود و اين هم راهي بود كه ايشان انتخاب كرده بودند و راهي هم نبود كه بگوئيم تاسف باشد بلكه ايشان واقعاً‌ به آرزوي قلبي و ديرينه خودشان كه شهادت بود رسيدند .

من پس از شهادت نصر الله شب اربعين حسيني بود خيلي گريه كرده بودم، و شب كه خوابيدم در عالم رويا ديدم كه در خيابان امام رضا هستم و دارم به سمت چهار راه كوشه اي مي روم، كه ناگهان ديدم عده اي سرباز كفن پوش به من رسيدند، و در كنار آنها نصرالله هم هست. نصر الله من را ديد و به سمت من آمد، و من هم دست در گردن ايشان انداختم و ايشان را بوسيدم، و شروع كردم به گريه كردن، و پرسيدم كه شما كجا هستي و چرا نمي آيي؟ ما فكر مي كرديم كه شما شهيد شده اي؟ نصر الله گفت:" بهتر است كه شما انتظار من را نكشيد، و منتظر من نباشيد." ايشان آن زمان لباس رزم بر تنشان بود، حدوداً يك ربع ساعت پيش من نشستند، و گفت: "خواهرم مرا ببخش كه مي خواهم بروم چونكه مي بايست به دوستانم كه دارند مي روند برسم." بنابراين از من خداحافظي كردند و رفتند.

علي قاسمي :
زمانيكه من در شهرستان تحصيل مي كردم نصرت الله عضو رسمي سپاه شد بود آن زمان منزل ما در كنار منزل خواهر نصرت الله بود و منزل خواهر ايشان هم يك حال داشت و چند اتاق كه درب آنها به حال باز مي شد و داماد ايشان هم يكي از اتاقها را به دونفر دختر دانشجو اجاره داده بود . پس از مدتي كه نصرت الله از جبهه براي مرخصي برگشته بود به منزل خواهرشان رفتند و پس از مدتي كه من ايشان را ديدم و احوال پرسي كرديم نصرت الله گفت: حقيقتا من ديگر خوشم نمي آيد كه به منزل خواهرم بروم چونكه آنها يكي از اتاقهايشان را به دو دختر دانشجو اجاره داده اند و چونكه درب اتاق اينها به داخل حال باز مي شود من مي ترسم كه خداي ناخواسته صحنه اي پيش آيد و من هم دچار گناه ناخواسته اي شوم . ايشان تا اين حد مقيد و در اين موارد حساس بود كه سعي مي كرد به علت اينكه خواهرش مستاجر خانم داشت كمتر رفت و آمد كند.

يكي از خصلت هاي بزرگ نصر الله و خصوصيت بزرگي كه داشت رازداري ايشان بود يعني در مدتي كه ايشان در جبهه بودند ما مي رفتيم و از ايشان سوال مي كرديم و همه مي پرسيدند كه نصرالله شما كه به جبهه مي روي در آنجا چه كار مي كني و مسئوليت شما چيست؟ ولي هيچ وقت نشد كه بگويد من مسئوليتم چيست و يا در آنجا چه كاره ام. فقط مي گفت من مي روم و از دين و ميهنم دفاع مي كنم و باز مي گردن. زمانيكه ايشان به شهادت رسيد آنزمان ما تازه فهميديم كه ايشان فرمانده گردان بودند و زمان تشيع جنازه متوجه شديم كه تابلويي را در جلوي عزاداران حمل مي كنند چونكه جنازه ايشان را نياورده بودند و روح ايشان را تشيع كردند. در جلوي جمعيت پرده اي را گرفته بودند كه بروي آن نوشته شده بود شهيد نصرت الله ترابي فرمانده گردان سيف الله . آنزمان بود كه ما متوجه شديم ايشان فرمانده گردان بودند. در صورتي كه با هيچ كس اين مطلب را عنوان نكرده بودند.

در دوران دفاع مقدس، با حضور در جبهه هاي جنگ تحميلي ايشان به مجرد اينكه بحث حضور فعال نيروهاي مردمي در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل از طرف رهبركبيرانقلاب اسلامي اعلام شد و عمليات هاي بزرگي چون فتح المبين وبيت المقدس شكل گرفت، ايشان به نداي رهبر اسلامي لبيك گفت وبراي اولين مرحله به عنوان بسيجي در اواخر سال 1361و يا اوايل1362 به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل اعزام شد وبه طور كلي تا زمان شهادت در همان يگان رزمي ماندند و مدت هاي محدودي را براي استراحت يا مرخصي يا ديدار والدين به پشت بهه مراجعه مي كردند و ميتوان گفت: نصر ا... از پيشگامان دفاع مقدس بود واز كساني بود كه جبهه را به پشت جبهه ترجيح مي داد، وتمام عمر مفيدش را در راه دفاع از انقلاب اسلامي وكشور عزيزمان فدا كرد. انگيزه ي نصرا.. از رفتن به جبهه اين بود كه جواني پاك فطرت وپاك سرشتي بود و ظمير پاكي داشت و جواني بود كه آلوده به مسايل دنيوي و آنچه كه انسان را از راه الهي باز مي داردنشده بود. از طرفي هم همان تفكري كه از كودكي ونوجواني بر او حاكم بود،مبارزه با ظلم وظلم ستيزي و مبارزه با هر متجاوزي طبيعتا اين روحيه را در ايشان ايجاد كرده بودكه به صورت داوطلبانه در جبهه حضور پيدا كند وبه جبهه اعزام شود.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 147
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,259 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,360 نفر
بازدید این ماه : 3,003 نفر
بازدید ماه قبل : 5,543 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک