فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

محمودي,محمد

 


وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ولنبلونكم بشي ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبته قالوا انا لله و انا اليه راجعون –قرآن کريم
سپاس وستايش مخصوص خداوندي است كه حضرت ختمي مرتبت را براي هدايت بشر فرستاده و دين اسلام را براي مسلمين زنده وجاوداني نمود . قرآن را جهت هدايتهاي بشر قرار داد و ائمه معصومين را مربياني قرار داد .
براي چند صد سال نور اسلام در زير ابر استعمار و استثمار و ناداني ها بود . عزيزان و بزرگ مردان شهيد شدند تا اينكه به عنايت خاص حضرت امام زمان (ع)اسلام حيات ديگري يافت. مردم از بركت وجود امام زمان و نايب برحق ايشان آقاي امام خميني متحول شدند و مزه لقاء الله را چشيدند و به قول حضرت آقاي دستغيب اين ملت عزيز الهي شده است و اينك در اين درياي بي كران و اين اقيانوس انسانها الهي بنده اي سر تا پا گناه چگونه ادعا كند كه من هم شهيد مي شوم. اگر رحمت خدا نباشد و خداوند بخواهد با عدالت خود با من رفتار كند. واي از آن روزي كه فرياد رسي جز خدا نيست. سبحانك اني كنت من الظالمين
سخني با برادران پاسدار:
اي سربازان امام زمان اين دنيا مي گذرد همچنان كه بر ديگران گذشت تا مي توانيد توشته آخرت برداريد. راه درازي در پيش داريد .اين دنيا بوده و خواهد بود ،در راه خود سازي گام برداريد، از امام امت جدا نشويد. با امام به سوي پروردگار برويدو از روحانيون متعهد خط امام جدا نشويد .
چند كلامي با والدين رنجيده ام :
من شرم دارم از شما چون شما خيلي برايم زحمت كشيده ايد من نتوانستم براي شما در اين دنيا جبران كنم اميدوارم خداوند به شما پاداش بدهد و صبر كنيد كه خدا صابران را دوست دارد. از خانواده ام هم طلب مغفرت مي نمايم زيرا همسر خوبي نبودم اميدوارم مرا ببخشيد... محمد محمودي



خاطرات
عبدالله عبد خدا:
برادر محمودي آنقدر با نيروهاي همكارش كه با هم كار مي كردند ،اُنس داشت كه هيچكس فكر نمي كرد كه ايشان با همكار و يا همرزمش برادر است و يا همكار ! زمانيكه من تازه وارد نيروهاي اطلاعات شدم فکرمي کردم برادر محمودي و برادر ابوترابي با همديگر دو برادر از يك پدر و مادر هستند ،يعني اينها تا اين حد با يكديگر اُنس داشتند . من تحت هيچ شرايطي نديدم كه اينها از هم جدا باشند و يا بدون نماز شب بخوابند و هر مأموريتي كه پيش مي آمد اينها با هم ديگر مي رفتند. به عنوان مثال يك روز ما را به جبهه اعزام كردند و ما مي خواستيم از مشهد به وسيله قطار به سمت جبهه حركت كنيم آن زمان آقاي حميديان مسئول اطلاعات مشهد و آقاي كاهني هم مسئول مستقيم ما بودند ما سه نفر سوار قطار شده بوديم كه برويم كه آقاي كاهني و آقاي حميديان جلوي ريل راه آهن ايستاده بودند ما سه نفر را صدا كردند كه برويم پايين ما هم ساكهايمان را داخل قطار گذاشتيم و به عنوان اين آمديم پايين كه با آقاي حميديان خداحافظي كنيم. زماني كه ما از قطار پياده شديم آقاي كاهني گفت: كه شما سه نفر بايد برگرديد و نمي خواهد به جبهه برويد .ولي من وبرادر محمودي و برادر ابوترابي اصرار به رفتن داشتيم و مي گفتيم نه ما مي خواهيم به جبهه برويم كه در همين حين كه داشتيم با هم صحبت مي كرديم قطار حركت كرد و رفت و ساكهاي ما هم كه داخل قطار بود. همان جا ماند و آقاي حميديان با ايستگاه قطار نيشابور تماس گرفتند كه ساكهايمان را در نيشابور از داخل قطار بردارند ولي در نيشابور هم موفق نشده بودند كه ساكهايمان را بردارند بنابراين ساكهايمان به تهران رفته بود كه شهيد خالقي و شهيد دوستي كه آن زمان بسيجي بودند و ما با آنها در يك كوپه بوديم ساكهايمان را از تهران به مشهد برگردانند و ما هم به خاطر ضرورت كار موافق نشديم كه به جبهه برويم. آن زمان افغانستان دست شوروي سابق بود و آقاي حميديان ما را از راه آهن برگرداند و به سپاه بردند و به داخل اتاق ايشان رفتيم و آقاي حميديان گفت: ما شما را به اين دليل برگردانديم كه قرار است سپاه مانوري را در مرز انجام دهد . و اين اولين مانوري بود كه نيروهاي سپاهي داشتند . كه فكر مي كنم مانور قدس بود در مانوري كه داشتيم ما به همراه تعدادي از بسيجي ها و پاسداران سپاه به سمت جيرفت رفتيم و از آنجا به نهبندان رفتيم و يك دوري زديم و برگشتيم در همين زمانها بود كه شوروي هم همزمان مي آمد و توي مرز مانور مي داد. ما به اتفاق برادر محمودي به سمت بيرجند رفتيم و از آنجا هم به سمت مرز حركت كرديم و گفته بودند كه در سمت مرز پاسگاهي را زده اند و آن زمان سه شب به ازدواج من مانده بود كه محمد گفت: بيا تا با هم برويم و از پاسگاهي كه زده اند ديدن كنيم و يك كوركي از منطقه تهيه كنيم و بياييم. ما سه گروه شديم و به سمت مرز به راه افتاديم يك گروه آقاي حظي بود ، يك گروه برادر محمودي بود و يك گروه هم برادر ابوترابي بود كه به سمت نوار مرزي حركت كرديم كه خط را شلوغ كرده اند و دو گلوله خمپاره به سمت ايران زده بودند و تعداد زيادي از گلوله ها هم به سمت افغانستان خورده بود كه مجاهدين اينها را زده بودند . من هم در آن لحظه اولين نفري را كه ديدم در مرز حتي قبل از اينكه نيروهاي انتظامي كه خط را محافظت مي كردند در مرز مستقر شوند در خط حاضر بود برادر محمودي و پس از آن برادر ابوترابي بودند برادر محمودي اينقدر با نيروها و بچه هاي نيروي انتظامي صميمانه برخورد مي كرد كه بچه هاي نيروي انتظامي اكثراً فكر مي كردند كه ما و آنها عضو يك ارگانيم يا نيروي انتظامي هستيم يعني طوري بود كه هر وقت ما به آنجا مي رفتيم ديگر احتياج نبود كه دژبان از ما سئوال كند كه شما چكار داريد و مي خواهيد چكاركنيد اينها فكر مي كردند كه ما نيروهاي حفاظت اطلاعات و از خود نيروي انتظامي هستيم بنابراين هر كجا كه مي خواستيم برويم ما را مستقيماً راهنمايي مي كردند .

يك زماني بود كه نيروهاي شوروي در سمت مرز آمده بودند ، و يكسري مينهايي را كه من تا آن زمان نديده بودم ، به طرح عروسكي و اسباب بازي درست كرده بودند ، مثلاً مثل جعبه سيگار ،فندك ، عروسك ، گوشي تلفن ، و يا راديو ضبط بود كه روسيه آمده بود ، و اينها را از طريق هوايي روي نوار مرزي ريخته بودند. به ياد دارم كه من به اتفاق برادر محمودي براي سركشي از مرز رفته بوديم ، كه محمد يك نمونه ازاين مينها را كه به شكل فندك بود را در دستش گرفته بود و مي گفت : تنها راه نابودي اين مينها اينست كه يا اينها را آتش بدهند ، و يا اينكه گوسفندها را در اين مسير عبور دهند كه اين مينها منفجر شوند ، و چاشني و ماسوره اي كه مي توانست عمل نكند نداشت . بنابراين برادر محمودي مجاهديني را كه در جبهه مي توانستند كار كنند را دعوت كرده بودند تا مسير و را ههايي را كه مي خواستند به سمت جبهه خودشان بيايند پاكسازي كنند و مينها را جمع كردند و آتش زدند . و اين مينها هم آتش كه مي گرفت ديگر منفجر نمي شد و حالت انفجار و تركش را نداشت چونكه تماماً از پلاستيك ساخته شده بودند .

همسر شهيد:
زمانيكه فرزند دوم ايشان" زينب" كوچك بود خيلي گريه و بي قراري مي كرد مخصوصاً شبها دائماً گريه مي كرد، و مزاحم استراحت ديگران مي شد. بنابراين مي بايست يكنفر دائماً در كنارش مي بود و او را ساكت مي كرد. شب كه محمد خيلي خسته به خانه آمد، به اين شكل برنامه ريزي كرده بوديم كه شب هر چندساعت يك نفر از ما بيدار بماند، و از زينب مراقبت كند. بنابراين قرار شد كه هر دو ساعت يك نفر از ما بيدار باشد، و اولين نفر قرار بود كه مادرش از زينب مراقبت كند، و شيفت دوم نوبت پدر زينب بود و شيفت سوم كه نزديك صبح بود، نوبت من بود كه از ساعت 4 به بعد مراقب زينب باشم. شيفت اول را مادر زينب از او مراقبت مي كند، و پس از ساعت2 كه نوبت او تمام مي شود پدرش را بيدار مي كند. محمد هم از خواب بيدار مي شود، و ساعت را 2 ساعت جلو مي برد و ساعت را 4 مي كند و كنار من مي گذارد، و من را بيدار مي كند و مي گويد:" بلند شو كه نوبت تو شده." من هم از خواب بيدار مي شوم و به اين خيال كه ساعت 4 است و چون در زمستان بود و شب طولاني بود، هنوز اذان نداده بودند نماز خواندم، ولي ديدم هنوز هوا تاريك است، و هوا روشن نمي شود. در هر حال از زمانيكه من نماز خواندم مدت زمان زيادي گذشت تا اينكه اذان صبح را گفتن. بنابراين من هم محمد را بيدار كردم كه نماز بخواند، كه ديدم محمد نگاهي به ساعت كرد و خنديد و گفت: همان موقعي كه نوبت من بود، و من براي نگهباني بيدار شدم ساعت را 2 ساعت جلو بردم و شما را بيدار كردم، و مي خواستم اين يك خاطره اي باشد براي زمانيكه زينب بزرگ مي شود، برايش تعريف كنيم.

يك روز به قصد حضور در مرز افغانستان رفتند و گفتند : دو روزه بر مي گرديم اما اين ماموريت هجده روز به طول انجاميد و ما هم هيچ گونه اطلاعي از ايشان نداشتيم. وقتي ايشان پس از هجده روز تشريف آوردند، گفتند : مدتي به اسارت نيروهاي افغاني در آمده بودم تا اين كه توسط يكي از مجاهدين افغاني آزاد شدم .

فرزند شهيد:
شب پرده سياه خود را بر شهر ساكت و خاموش كشيده بود و ستاره ها در پهنه ي آسمان برق مي زدند و نور نقره اي ماه بر كوچه ها ي شهر مي تابيد و در فضاي اتاق بوي معطر گلهايي را كه برايش جمع كرده بودند پخش شده بود . تمامي اتاق نگاه بود ولي من از اين نگاهها چيزي را نمي فهميدم و كلماتي نا آشنا نوازشگر گوشهاي كوچكم بود ، كلماتي كه تا آن زمان نشنيده بودم يا برايم مانوس نبود . كلماتي همچون مفقود الاثر وشهيد . من به عمه ام گفتم : مگر نگفتي پدرم مي آيد جوابم داد : با امام زمان خواهد آمد . مادرمي گفت: پدر هميشه با ما است ديگر نبايد برايش دلتنگ شويم . يك سال گذشت تا اينكه يك روز لحظه هاي انتظار پايان يافت بويش را احساس كردم .جسم استخوانيش را ديدم ولي او را نشناختم زيرا مدتها در زير برفها و يخهاي كردستان به انتظار پيروزي آن منطقه نشسته بود . حاضر نبود تا آزادي شهر تا پاكيزگي وطنش حتي جسم بي روح خود را به ديارش رساند . شايد هم انتظار دوستش را مي كشيد و مي خواست جسمش دركنار دوست باوفايش آرامش گيرد. شايد مي خواست آنگاه بيايد و وارد دلهايي شود كه گرد و غبار غفلت و فراموشي بر ذهن آئينه ها نشسته باشد . بالاخره پس از مدتها دوري آمد او آمد تا عاشقان بر مزارش تجديد پيمان بندند . او آمد و با آمدنش دانستم كه آن سبز جامه چون كبوتري سبك بال با خدا پيمان بست و از دنيا با تمام زيباييها و تعلقاتش گذشت با سيمرغ به آسمانها پركشيد و از خود افتخار آفريد و براي نسلهاي آينده رسالتي عظيم بر جاي گذاشت . ديگر واژه شهادت برايم كلام نا آشنايي نيست . شهادت جام هجران نوشيدن و بر مركب عشق سوار شدن است . شهادت واژه اي به پاكي آب است و به روشنايي آسمان . خوشا به حال آنان كه آسماني شده اند . پدر جان : به تو راز مي گويم به زبان بي زباني زتو راه جويم به نشان بي نشاني چه شوي زديده پنهان كه چه روز مي نمايد رخ همچو آفتابت ز نگاه آسماني زتو ديده چون ببازم كه تو بي چراغ ديده زتو كي كناره گيرم كه تو در ميان جاني پدر جان با تو پيمان مي بندم كه با وحدت و ايثار و همت خويش تا خرابيهاي جغد شوم شب را ويران ساختيم و تا كاخ ديو زشت خوي را از ريشه بر نكنيم و زمين را خالي از صيادان ديو صفت نگردانيم ، آرام نخواهيم گرفت.

همسر شهيد:
يك روز من خطاب به محمد گفتم كه لباسهاي سپاه شما خيلي كهنه شده چرا عوضشان نمي كنيد ؟ محمد گفت : از طرف سپاه لباس نو آورده اند و من هم لباس نو گرفته ام و از امروز هم مي خواهم اين لباسها را بپوشم . من فقط به ياد دارم كه ايشان يك روز اين لباسها را پوشيدند و ديدم كه ديگر اين لباسها بر تنشان نيست بنابراين جوياي قضيه شدم و گفتم : جريان چيست ؟ محمد گفت : حقيقتش را بخواهيد ديروز يكي از دوستانم به طرف جبهه هاي جنگ تشريف مي بردند با خودم فكر كردم و گفتم : من باهمين لباس كهنه هم مي توانم كارهايم را در سپاه بيرجند انجام دهم و چونكه حالا لياقت بودن در جبهه نصيب من نشده مي توانم از طريق دادن اين لباسم به اين برادر ، اندكي از اين حالت حضور خودم را در جبهه اعلام كنم.

محمد رئوفي:
به ياد دارم كه به اتفاق برادر رضوي و برادر محمودي به پاسگاه يزدان رفته بوديم كه همزمان هم درگيري شروع شده بود و چند روز قبل از آن هم يك گلوله ي خمپاره از سمت مرز افغانستان به قسمت مرز ايران آمده بود كه همزمان اين گلوله را پيگيري كرده بودند و از ايران نيز نمايندهايي را دعوت كرده بودند كه ايشان هم آمده بود و در همان پاسگاه يزدان بود و نماينده نيروهاي شوروي هم از افغانستان آمده بود و آن طرف مرز حضور داشت ما هم در آنجا بوديم كه يكي از برادران نيروي انتظامي به ما گفتند : كه اگر آنها با خبر شوند كه شما پاسدار هستيد شما را راه نمي دهند و نمي گذارند كه به آن طرف مرز برويد . آن زمان يكي از افسران شوروي درنقطه مشخصي از مرزآمده بود و قرار بود كه يكي از افسران ماهم به آنجا برود و دو نامه از طرفين را ردو بدل كنند و برگردند. در اين فاصله برادر محمودي خيلي تلاش كردند كه اگر بشود ما هم به عنوان محافظ همان يك سرهنگ نيروي انتظامي كه از تهران آمده بود و نماينده جمهوري اسلامي ايران بود برويم و از آن طرف يك سري اطلاعاتي رابياوريم بنابراين درمورد اين مطلب برادر محمودي خيلي صحبت كردند و من هم به برادر محمودي خيلي اصرار كردم كه من هم با شما بيايم ولي فقط منظور شهيد محمودي اين بود كه به آنجا برود و ببيند در آنجا چه اطلاعات و امكاناتي را دارند . در هر حال با مشكلات فراوان بچه هاي نيروي انتظامي را كه مي گفتند شما را قبول نمي كند راضي كرديم و نهايتاً سه دست لباس درجه داري از نيروهاي انتظامي آن زمان در مرز گرفتيم و به اتفاق برادر محمودي و برادر رضوي و آن سرهنگ نيروي انتظامي كه جمعاً ‌چهار نفر مي شديم به سمت پاسگاه نيروهاي روسي حركت كرديم . زمانيكه ما به آنجا رسيديم ظهر را در آنجا مانديم و نيروهاي شوروي براي نهار ظهر ماگوسفندي را كشتند و ما را براي نهار دعوت كردند كه در آنجا باشيم در اين فاصله اي كه ما تا عصر در آنجا بوديم ، برادر محمودي شايد تا عصر نزديك به صد مرتبه به بهانه دستشويي كه مي خواهم به دستشويي بروم در اولين فرصت به داخل اتاقها سركشي مي كرد و به تمام كمدها وفايلها و اطلاعات كامل ساختمان دسترسي پيدا كرد و مكانهاي دقيق نفر برها و ضد هوايي ها وتوپها را يادداشت كرد و اطلاعات را براي مجاهدين مي برد ومي گفت : مثلاً روسها چه امكاناتي دارند و اين امكانات در كجا مستقر هستند حتي برادر محمودي در روسيه چند نفر از اين نيروهايي را كه تقريباً مي توانستند فارسي صحبت كنند را به كناري مي كشيد و از آنها مي پرسيد كه شما غذا از كجا مي آوريد و نيروهايتان از كجا تامين مي شود و چند نفر سرباز هستيد و چند نفرنيروي كادر داريد . در كل برادر محمودي اطلاعاتي از نيروهاي روسي گرفته بود كه اگر اين اطلاعات را از راه دور و طريقهاي ديگر مي خواستند به دست آورند مدتها طول مي كشيد ولي محمد تمام اين اطلاعات را در عرض نصف روز به دست آورده بود و در اختيار مجاهدين قرار داده بود. برادر محمودي از شجاعت بالايي برخوردار بودند و روحيه شهادت طلبي خاصي داشتند و هميشه و در همه كار پيش قدم بودند .

همسر شهيد:
قبل از اينكه ايشان براي آخرين بار به جبهه اعزام شدند ما در منزلي استيجاري زندگي مي كرديم ،كه محمد چهار الي پنج روز قبل از رفتن به جبهة جنگ آمدند و گفتند : حالا كه ما خانه داريم بهتر بود كه امكانات و وسايل را به منزل جديد مي برديم كه ديگر فكر من از نظر شما راحت باشد . حقيقتاً آن زمان من با خواهر محمد در يك منزل زندگي مي كرديم . در هر حال وسايل را آوردند و بعد به طرف جبهه حركت كردند ، و درست بعد از چهار رو زكه در منطقه بودند حمله اي از سمت نيروهاي عراقي صورت مي گيرد و اينها براي دفع حمله دشمن حركت مي كنند كه ايشان در آنجا به درجة رفيع شهات نائل مي شوند و به آرزوي ديرينة خود مي رسند . ولي جنازة ايشان به مدت يك سال در زير برفهاي كردستان بوده است و پس ا زيك سال برادران بسيجي رفته بودند و پيكر اين شهيد بزرگوار اسلام را پيدا كرده بودند و توسط يكي از برادران سپاهي خبر شهادت ا يشان را براي ما آوردند . پس ا زيك سال و يك ماه بعد از شهادت ايشان جنازة شان را آوردند ، و تا آن زمان من از شهادت ا يشان خبر نداشتم . چون اينكه خود محمد قبل از اينكه به جبهه برود به من گفته بود كه مي خواهم به جبهه بروم بنابراين اگر از نظر شما اشكالي ندارد بهتر است كه چون كه پدر و مادرم تنها هستند شما را به آنجا ببرم كه هم پدر و مادرم تنها نباشند و هم اينكه شما در اين مدت تنها نباشيد . البته آن زمان خواهر ايشان سال چهارم دبيرستان بودند ، بنابراين گفتند كه مراقب باشم كه خداي نكرده بچه ها مزاحم درس ايشان نباشند . در هر حال ما آنجا بوديم و اصلاً از شهادت ا يشان هيچ خبري نداشتيم ، ولي خواهر ايشان حدوداً يكماه از اين جريان مطلع بودند و سعي مي كردند كه اين جريان را از من پنهان كنند و حاضر نمي شدند كه به من بگويند محمد شهيد شده است . من فقط به ياد دارم كه خواهر ايشان مدتي بود كه زياد گريه مي كردند ولي زمانيكه من از ايشان سوال مي كردم به چه دليل شما گريه مي كنيد ، شما كه اينجور اخلاقي نداشتيد ؟ ايشان در جواب مي گفتند : من براي برادرم گريه نمي كنم ، من فقط به خاطر اينكه امتحان را خراب داده ام دارم گريه مي كنم . البته اول من فكر مي كردم كه ايشان به خاطر دوري از محمد گريه مي كند ، ولي زمانيكه ايشان گفتند به خاطر امتحانات بوده من گفتم كه مشكلي نيست من مجدداً به شهر باز مي گردم كه شما راحت تر بتوانيد درستان را بخوانيد ، و حقيقت ا ين بود كه مي خواستند من در آنجا نباشم و از جريان شهادت محمد مطلع نشوم كه ناراحت شوم . خواهر ايشان يكه و تنها اين جريان را مي دانستند و به تنهايي غمخوار ايشان بودند و مي توانم بگويم كه من صبري را كه در زندگي داشتم از خواهر شهيد باد گرفتم ، چون كه خواهر ايشان از روحية حقيقت پذيري بالايي برخوردار بودند . من به اتفاق فرزندانم به شهر باز گشتيم ، و دختر بزرگم تا نيمه هاي شب مقداري گل جمع كرده بود و به من مي گفت : مادر حالا كه ما به شهر آمده ايم بابا مي آيد ؟ من هم گفتم : انشا الله حتماً مي آيد . من از اين جريان هيچ خبري نداشتم و فقط مي ديدم كه دوستان ايشان شهيد ابو ترابي ، شهيد نقيبي و شهيد درويشي كه آن زمان شهيد نشده بودند دور هم جمع مي شدند و با هم صحبت مي كردند و با هم مي گفتند : هنوز نه وقتش نيست . صحبت اينها راجع به اين بود كه چگونه خبر شهادت محمد را به من بدهند ، تا اينكه ساعتهاي 10 شب بود كه دخترم مقداري گل را جمع كرده بود و مي گفت : مادر بابا كي مي آيد ؟ و رفت به عمه اش گفت : عمه من اين گلها را براي بابا جمع كرده ام كه به او بدهم . عمه اش هم كه از جريان شهادت محمد خبر داشت گلها را از دست دخترم گرفت و گفت : گلها را در گلدان بگذار كه وقتي كه بابا به همراه امام زمان (عج) آمد حتماً گلها را به او بدهي . من آن زمان بود كه متوجه شهادت ايشان شدم ، البته آن زمان هم گفتند : كه مفقود شده است ولي بعداً متوجه شدم كه شهيد شده اند .

آخرين مرحله اي كه محمد قرار بود به جبهه اعزام شوند، قرار بود كه به همراه دوستانش ساعت 3 بعد از ظهر حركت كنند. بنابراين محمد لحظه شماري مي كرد و دوست داشت كه سريعتر ساعت 3 بشود، و حركت كند و برود. من حدوداً ساعتهاي 3 بود كه ديدم محمد خواب است، بنابراين رفتم و ايشان را صدا كردم و گفتم: محمد بلند شو. محمد چشمايش را باز كرد و ديد كه ساعت 3 است بنابراين از خواب بلند شد و وسايلش را برداشت، و قبل از ساعت 3 بود كه از ما خداحافظي كردند، و از پله ها كه رفتند پائين من قرآن و آب را آوردم كه ايشان از زير قرآن رد بشوند. محمد از زير قرآن كه رد شد من مي خواستم كه پشت سر ايشان آب بريزم كه محمد گفت: آبها را نريز چونكه ممكن است لباسهايم كثيف شود. در كل تميزي يكي از خصايص و خصلتهاي ايشام بود و خيلي تميز و مرتب بودند، و هميشه گفشهايش برق مي زد. محمد زمانيكه مي خواست برود يك نورانيت عجيبي سر تا سر چهره اش را گرفته بود، و يك حالت خاصي داشت. پس از رفتن محمد يك هفته طول كشير تا اينكه خبر مفقوديت ايشان را دادند، و كم كم اعلام كردند كه محمد شهيد شده است، و جنازه ايشان در همانجا مانده است و پس از يك سال جنازه ايشان پيدا شد و آوردند.

حسن حسين زاده :
من در آخرين سفري كه از بندر مي آمدم، در مسير بين كرمان و زاهدان، ناخودآگاه به من الهام شد كه محمد شهيد شده است. بنابراين با خودم فكر مي كردم كه اگر من به بيرجند بروم، بگويند: محمد شهيد شده و يا مفقود است، چه كار كنم، بنابراين تا خود بيرجند در همين فكر بودم، كه حتي خود خانواده هم همراهم بودند زمانيكه از من مي پرسيدند چه شده، كه در فكر فرو رفته اي، نمي توانستم جوابشان را بدهم، تا اينكه به بيرجند رسيديم. در مرحله اول كه وارد بيرجند شديم وضعيت عادي به نظر مي رسيد، ولي بعد از ظهر همان روز با يكي از دوستانم روبرو شدم، و سراغ محمد را از او گرفتم و گفتم، شما محمد محمودي را مي شناسيد، كه او هم گفت: بله ايشان يا شهيد شده و يا مفقود هستند. من در اينجا بود كه متوجه شدم، الهامي كه به من شده بي دليل نبوده، و من از 10ـ12 ساعت قبل مي دانستم، كه ايشان شهيد شده اند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 336
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,219 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,911 نفر
بازدید این ماه : 6,554 نفر
بازدید ماه قبل : 9,094 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک