فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حسين زاده ,محمد حسن

 

 چهارم آبان ماه سال 1342 ه ش در شهرستان بيرجند به دنيا آمد. براي فراگيري قرآن به مکتبخانه مادربزرگش رفت.
پدرش مي گويد: کودکي زرنگ و فهميده بود و با ديگر کودکانمان بسيار متفاوت بود. از همان کودکي ما را نصيحت مي کرد.
دوران ابتداي را در دبستان 17 شهريور بيرجند گذراند. وقتي از مدرسه مي آمد با اينکه کودکي بيش نبود، اول وضو مي گرفت و نماز مي خواند، سپس غذا مي خورد و بعد از آن تکاليفش را انجام مي داد.
دوران راهنمايي را ابتدا در مدرسه راهنمايي تدين بيرجند در سال 1354 شروع کرد، ولي به علت بحث با يکي از معلمانش مجبور شد مدرسه اش را تغيير دهد و به مدرسه حافظ رفت. بعد از گذراندن دوره راهنمايي ترک تحصيل کرد. در مغازه با پدرش کار مي کرد و گاهي به کارهاي بنايي مي پرداخت.
دبيرستانش جبهه بود. به او مي گفتم: چرا مدرسه نمي روي؟ برو درس بخوان. مي گفت: مدرسه من فعلا بسيج است. اول به بسيج رفت و پس از مدتي که در آنجا بود، به سپاه پيوست. در دوران انقلاب با شرکت در راهپيمايي ها، اعلاميه ها را بين دوستانش توزيع مي کرد.
در اوايل انقلاب براي کمک به مستضعفين در ستادي به نام ستاد حمايت از مستضعفين که عده اي از جوانان مخلص و مؤمن بودند، کمک هاي مردم را جمع آوري مي کردند و شبها به خانه محرومين مي بردند.
به روحانيت به جهت تقدس مذهبي که داشتند، علاقه زيادي داشت و در پاي منبرشان حاضر مي شد و از روضه آنها بهره مي برد. اوقات فراغت خود را ورزش مي کرد و به نماز جماعت مي رفت. بسيار به مسجد مي رفت و در روضه خوانيها شرکت مي کرد.
خدمت سربازي را در سپاه گذراند. مسئول پايگاه اسدآباد بود. بين اهل تسنن و تشيع انس و الفت برقرار مي کرد. خيلي دوست داشت به مستضعفين کمک کند و آرزو داشت هيچ مستضعفي باقي نماند. موقعي که مي خواست غذا بخورد به مادرش مي گفت: اول مقداري غذا بدهيد براي همسايه ها ببرم. خودش بعد از اينکه غذا را مي برد، غذا مي خورد. با شروع جنگ تحميلي به جبهه رفت.
شهيد درباره جنگ مي گويد:
ما بايد براي اسلام و انقلاب بجنگيم، امام در سال 1342 فرمودند که سربازان من اکنون در شکمهاي مادرانشان هستند، من هم که در سال 1342 متولد شده ام از همان سربازان امام هستم. او در بيشتر عمليات از جمله: عمليات بدر، خيبر، ميمک، فتح المبين، بيت المقدس و والفجر 8 حضوري فعال داشت. مسئوليت او در جبهه فرماندهي گردان سيف الله از لشکر 5 نصر بود.
برادر شهيد مي گويد: حسن در جمع فرماندهان که آقاي محسن رضايي نيز در آنجا حضور داشتند، پس از پذيرش يک مسئوليت خطير که ديگران حاضر به پذيرش آن نبودند، در مورد فتح يک منطقه بسيار مشکل اظهار داشت که پذيرش اين مسئوليت به مصداق اين است که انقلاب کردن آسان است، ولي انقلاب را حفظ کردن و انقلابي ماندن مهم است.
او در جبهه غرب از ناحيه پا و در عمليات خيبر از ناحيه گوش و در عمليات رمضان از ناحيه دست و در عمليات بدر از ناحيه پهلو مجروح شد.
مادر شهيد مي گويد: وقتي صداي قرآن خواندن حسن را مي شنيدم، قلبم روشن مي شد. شبها دور لامپ اتاقش دستمال مي پيچيد تا ما بيدار نشويم و در اعماق شب براي خود، دعا و قرآن و نماز شب مي خواند و نمازش هيچ وقت ترک نمي شد. يک چراغ قوه مطالعه را با طلق به نحوي درست کرده بود که وقتي روشن مي شد، مشخص نمي شد که کسي در خانه هست يا نه!
به من مي گفت: مادر لباس هايم را با وضو بشوييد چون بر روي آن آرم سپاه است.
شهيد در نوشته هايش از خوابي که ديده بود، اين گونه نقل مي کند: انشاالله خوابي که ديده ام خير باشد. خواب اين بود: فرشته اي که به شکل يکي از برادران سپاه با لباس فرم سپاه در آسمان در حال پرواز بود، ديدم. من بر روي زمين بودم و نگاهش مي کردم و بلند مي خنديدم و به او مي گفتم: بيا پايين، مي افتي. ناگهان يک گلوله توپ از طرف دشمن به طرفش شليک شد، ولي به وي آسيبي نرسيد و گلوله در هوا منفجر شد و اين فرشته سريع به روي زمين در کنار ما پايين آمد. من با صدايي بلند خنده مي کردم که حتي کساني ک در اتاق کنارم بودند، خنده را بر لبم ديدند. ناگهان در همين موقع از خواب پريدم و برادران گفتند: در خواب خنده مي کردي. من خوابم را تا کنون تعبير نکردم، ولي وقتي که به کتاب تعبير خواب مراجعه کردم و خوابم را خوب تعبير کردم، طبق جواب کتاب، تعبير کردم که خير است، انشاالله. يعني اينکه اگر سعادت را پيدا نمايم، مرگم نزديک است. از خداوند مي خواهم که مرگم را شهادت در راهش قرار بدهد و خداوند از گناهانم در گذرد و از تمام کساني که مرا مي شناسند، طلب بخشش دارم.
محمد حسن حسين زاده در 22 بهمن 1363 در عمليات والفجر 8 در بندر فاو عراق بر اثر اصابت گلوله به سر، به شهادت رسيد. پيکر شهيد حسين زاده بعد از انتقال به زادگاهش در گلزار شمار ه 1" بيرجند" به خاک سپرده شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386



وصيت‌نامه  
بسم الله الرحمن الرحيم
بنام خداوند بخشنده مهربان
بنام خداوندى كه به من جان داد تا فداى اسلام بكنم. بنام خدايى كه به من نيروى جهاد داد.
اى خواهران عزيزم، ما كه رفتيم كارى حسينى كرديم ولى شما كه مانده ايد بايد كارى زينبى بكنيد، بايد غرنده باشيد، چو شير پنجه افكنيد بر قلب دشمن، (ديديد وقتى كه امام حسين (ع) به ميدان جهاد رفت و شهيد شد خواهرش زينب پا در ركاب برادر گذاشت و با يزيد جنگيد) پس شما هم بايد از او درس بگيريد، نگذاريد سنگرم خالى بماند. و تو اى هم فاميلى: نبايد بگذارى كه سنگرهاى شهدا خالى بماند، جوانان خود را به جبهه بفرستيد تا خون من و تو ميجوشد بايد بجنگيم.
مادرم اى مادر از جان بهترم صدجان فداى يك موى سرت، كاش صد جان داشتم تا صد بار به جبهه بروم. اگر كمى به سخنان آن روزى كه به شما گفتم، مى خواهم به جبهه بروم، فكر كنيد، پى مى بريد كه گفتم خدا مى خواهد ما را امتحان كند. حالا موقع امتحان است و تو و من و پدر همه از اين امتحان، سرافراز بيرون آمديم.
فهميديد كه خداوند هديه ناقابل شما را كه در مقابل شهداى ديگر كوچكتر بود قبول كرد. حالا شما امتحان شده ايد، هيچ كس نيست كه شما را سرزنش كند و بگويد كه پسرانتان هيچ كدام به جايى نرسيدند. (چون شما پسرانتان را به جايى رسانديد كه خداوند از آنها امتحان گرفت و خوب هم قبول شدند از مقام شهادت بالاتر چيست؟ آيا دكتر يا معلمى يا افسرى؟ نه، اگر كمى فكر بكنى، مى فهمى كه تو چقدر به خدا نزديكترى از مادر و پدر دكتر يا معلم. چه معلوم كه مقام، مرا فريب نميداد و مرا به جهنم نمى كشيد چون انسان تمام دين خود را با يك وسوسه شيطانى از دست مى دهد ولى حالا نه). من هم در بهشت انتظار شما پدر و مادر عزيزم را خواهم كشيد. راستى چه راست مى گويند كه بهشت زير پاى مادران است. الحق كه پدر و مادر خوبى بوده ايد و هستيد. پس شما نبايد از شهادت كه يك امتحان كوچك است، بترسيد.
من از شما پدر و مادر و خواهرم فاطمه و خواهرم زهرا و برادرم حسين كه واقعا مى توان به شما خواهر و برادر و پدر و مادر گفت، مى خواهم كه يك قطره اى اشك براى من نريزيد چون ريختن يك قطره اشك براى شهيد، مانند خنجرى است، بر قلب او و يك شادى براى شهيد مانند صد خنجر است بر زخم دشمن.
من هيچگاه راضى نيستم كه با ريختن اشك براى من، دل منافقين را شاد كنيد. شما بايد خدا را شكر كنيد كه به ما همچنين برادرى و افتخار دارد.
خواهرم فاطمه كه، الحق فاطمه اى و خواهرم زهرا، كه واقعا زينب زمانى و برادرم حسين كه الحق حسين زمانى، بشرطى كه راهم را ادامه دهيد و نگذاريد خون من سرد شود و سنگرم خالى.
شما در هر كجا كه خدمتى به اسلام كنيد مانند سربازى هستيد در جبهه، كه مى جنگد، هر كجا كه بتوانيد، منافقين و صدام و امريكا كه همه با هم يكى هستند بلرزانيد فرقى نمى كند چه جبهه و چه پشت جبهه.
حالا مى بينيد كه امام بزرگوارمان خمينى بت شكن مى فرمايند:«سرتاسر ايران جبهه است».
پس اگر چنانچه از من بدى يا رنجى ديده ايد مرا ببخشيد چون من واقعا شرمنده ام كه نتوانستم بديهاى خود و خوبيهاى شما را جبران كنم. إن شاء الله كه مرا خواهيد بخشيد. من كه از شما جز خوبى و محبت چيز ديگرى نديده ام.
و تو اى مادرم: چه زحماتى كشيديد، چه رنجهايى كه نكشيدى، زمان باردارى و زمان شيردادن و بزرگ كردنم چه شبها كه تو را نيمه شب از خوابت بيدار كردم و تو را يك لحظه راحت نگذاشته ام. پس واقعا راست است كه بهشت در زير پاى مادران است. مرا بايد ببخشى اگر تو مرا ببخشى، خدا هم مرا خواهد بخشيد.
و اى پدرم كه تو را از خود رنجانده ام مرا بايد ببخشى، چون من ميدانم تو هم سهم بزرگى در حق من دارى و از همه بيشتر زحمت مى كشى، پدر خانه اى، واقعا مى توان به تو پدر با ايمان و مسلمان افتخار كرد. خداوند در آزمايشى كه انجام داد، تو را امتحان كرد و روحيه ات را امتحان كرد و قبول شدى. مرا ببخش. خداحافظ - ديدار در بهشت.
محمد حسن حسين زاده

بسم الله الرحمن الرحيم
بنام خداوند بخشنده مهربان
 المؤمن جسمه مع الخلق و روحه مع الله
جسم و بدن مومن درميان مردم و روح او نزد خدا سير مى كند.
به خدا قسم اگر مسلمان بميرم غصه اى ندارم كه در كدام منطقه بخاك سپرده شوم. اين مرگ رقت بار در راه خداست و اگر او بخواهد اين شهادت براى اعضاء قطعه قطعه من مباركباد إن شاء الله.
و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته
با درود و سلام به پيشگاه مقدس حضرت مهدى موعود صاحب الزمان عصر و نائب بر حقش امام خمينى رهبر كبير و عزيز انقلاب اسلامى سراسر جهان و با درود و سلام بر تمامى شهداى اسلام از صدر اسلام تا كنون و با سلام و درود بر تمامى جانبازان انقلاب و خانواده هاى شهدا و مفقود الاثرها و ناله هاى نيمه شب فرزندان شهدا و همچنين رزمندگان سنگر نشين در درون سنگرهاى حق عليه باطل و درود بر امت شهيد پرور دلاور ايران كه خستگى ناپذير و رهرو راه شهيدان و پشتيبان رزمندگان در پشت جبهه ها هستند.
پيام كوتاهى براى برادران و خواهران بيرجندى مرا خواهيد بخشيد چون من كوچكتر از آن هستم كه پيامى بدهم و اين يك خواسته است برادرم و خواهرم هشيار باشيد نگذاريد خون شهدا پايمال گردد چون ما مديون خون شهدا هستيم اگر چنانچه كوتاهى كرديد و به پيام خون شهدا پاسخ مثبت ندهيد مسئول خواهيد بود در پيشگاه خداوند متعال برادرم هشيار باشد كه مانند اهل كوفه نكنيد كه حسين را تنها گذاشتند آنهايى كه تفرقه مى اندازند مى خواهند كه حكومت بر شما نمايند و اگر منم منم زدند بدانيد كه آنها باطل و تفرقه انداز هستند ولى به ظاهر انقلابى همچون يك رند كه به تنه درخت نفوذ كرده و از ظاهر مشخص نمى گردد كه ناگاه زمانى مى رسد كه مى بينيد تنه را خالى و يك پوسته اين ظاهرى سالم و زيباست كه با يك انگشت زدن به هم ميريزد و برادرم و خواهرم وحدت را فراموش نكنيد وحدت بين مسلمين باعث شكست و زبونى كفر خواهد بود « مرگ بر تفرقه انداز منافق » همانطور كه خود آگاه بوده ايد و حال هم هستيد خيلى بايد هشيار و بيدار باشيد كه انقلاب از قشر مستضعف صورت گرفته و نبايد بگذاريد يك گروه مستكبر بالا شهرنشين بر شما حكومت نمايند هر گاه ديديد كسى كه براى شما خدمت كند در ميان شماست و از خود شماست او را دوست بداريد همچونكه خدا دوست دارد شما را ديگر عرضى ندارم از شما حلاليت مى طلبم و شما برايم از خداوند طلب بخشش نماييد كه خداوند مرا ببخشد و اگر چنانچه هر كسى مرا مى شناسد اگر چنانچه از من طلبى داشت به پدرم مراجعه و طلب را بگيريد يا اينكه مرا ببخشد و تا جايى كه ميدانم قرضى ندارم و گناه زياد دارم كه خداوند من بنده حقيرش را ببخشد.
   محمد حسن حسين زاده 

 بسم الله الرحمن الرحيم
 اللهم ارزقنا توفيق الشهادة فى سبيلك
خدايا به من توفيق شهادت در راهت را بده
به نام خداوند بخشنده مهربان بنام خداى شهيدان بنام خداوند مستضعفان خدايا من بنده حقير و ناتوان خود را ببخش و گناهان گذشته مرا ببخش با سلام و درود بر امام زمان اين منجى عالم بشريت و با سلام و درود بر نايب بر حقش روح خدا فرمانده كل قوا والسلام. در تاريكى شب مى نويسم. بعد از من وصى من پدرم خواهد بود.
1- نماز دو و نيم ماه بدهيد كه برايم بجا آورند.
2- روزه دوماه برايم بدهيد بگيرند.
3- به كسى بدهكار نيستم ولى اگر چنانچه كسى مراجعه نمود قرض او را بدهيد.
4- به مبلغ دوهزار تومان در داخل كمد كتابهاى در پشت كتابهاى داخل آن است.
5- مقدار پولى هم در بانك دارم.
من از مال دنيا چيزى را ندارم ولى همان قدر كه دارم را قسمتى از آن را براى قرض و طلبهاى نماز و روزه هايى كه دارم خرج نماييد.
و بقيه آن را به مصارف جبهه بدهيد. هم اكنون كه دارم اين جملات مى نويسم چون ماه روشن است مى توانم بنويسم و شب عمليات با رمز يا الله و يا محمد و يا على هست كه عمليات در ساعت يازده و بيست دقيقه شروع شد و در مورخه 8/5/62 اگر چنانچه بدخط است از تاريكى هوا و كمى وقت است. و كتابهايم را بدهيد به هر كس كه خود صلاح مى دانيد و پدرم اين نكات را انجام خواهد داد إن شاء الله.
در پايان يك پيام به پدر ومادر و برادر و خواهرانم
خواهرانم كه از شما تقاضا دارم برايم گريه نكنيد چون من راضى نيستم مادرم مگر خود نبودى كه به من گفتى مادر شهيد رحيمى چه تحملى دارد پس بدان كه من از رحيمى بهتر نبوده و يك امانتى بودم در دست شما كه حالا خداوند مى خواهد امانتش را پس بگيرد و بعد از من بايد برادرم و بعد پدرم پرچم اسلام را بردارند و با دشمن به ستيزه برآيند.
والسلام  چون وقت كم هست و آتش خمپاره دشمن بر روى سر ما زياد است و دقايق آخر را ميگذرانم و لحظه ها سرنوشت ساز و حساسى است مى گذرانيم از خداوند متعال طلب عفو و بخشش نماييد.
والسلام  مورخه : 8/5/62


خاطرات
پدرشهيد:
در منطقه عملياتي فاو پس از اصابت تير سيمينوف به سرش به شهادت مي رسد و جنازه اش را داخل نفربر گذاشتند، اما نفربر نيز هدف قرار گرفت. با اينکه نفربر آتش گرفت ولي جنازه محمد حسن سالم در زير نفربر باقي ماند. همه فکر مي کردند که جنازه محمد حسن سوخته است و از بين رفته است. پس از دو روز که مراجعه کردند، مشاهده کردند که حتي لباسهايش هم سالم است.

عفتي دوست و همرزم شهيد:
در کنار منطقه بهمن شير جايي که به نام شهيد داوطلب معروف است، بوديم. بعد از جلسه اي که قبل از عمليات انجام شد، يکي از برادران روضه حضرت زهرا (س) را خواند و بچه ها خيلي گريه کردند. قرار بود که بعد از عمليات به مرخصي برويم. در مقر با برادر حسين زاده و برادر شهاب و عده اي ديگر نشسته بوديم. شهيد حسين زاده قبل از آن براي ازدواج مرخصي گرفته بود، ولي ازدواج نکرده بود. برادر شهادب از روي شوخي به ايشان گفت: آقاي حسين زاده ازدواج نکرديد؟ حالا در اين عمليات مي رويد و با حور العين ازدواج مي کنيد. شهيد حسين زاده در جواب گفت: عجب ندارد. ما هم دست شما را مي گيريم و شما را براي خواندن صيغه عقد با خود مي بريم.
در همان عمليات والفجر 8 بعد از شهادت حسين زاده هنوز کاروان دقايق زيادي دور نشده بود که شهيد شهاب نيز گويا براي خواندن صيغه عقد شربت شهادت نوشيد و از اين جهان خاکي پر کشيد.



آثار باقي مانده از شهيد
همين طور اين طرف و آن طرف مي رفتيم كه ناگهان به سنگرهاي فرماندهي عراقي ها رسيديم. بچه ها مانده بودند كه چكار كنند. در اين هنگام يك فردي كه لباس رزم بر تن داشت و چهره اش در تاريكي ديده نمي شد، به طرف ما آمد و بدون اينكه بگويد شما چكاره هستيد، فرمانده شما كيست؟ آيا فرمانده داريد يا نه؟ گفت: برادران از اين ساعت من فرمانده شما هستم. به دنبالم بياييد. من به او شك كردم و گفتم: برادر شما كي هستيد؟ از كدام گروهان يا گردان هستيد؟ گفت: شما كاري نداشته باشيد. من فرمانده شما هستم. پشت سر من بياييد تا شما را پيش بچه هاي ديگر ببرم. گفتم: امكان دارد كه عراقي ها داخل سنگرهايشان باشند. گفت نه برادر من جلوتر از شما آمدم و تك تك سنگرها را نگاه كردم. كسي نيست. با وجود اينكه او را نشناختيم، به دنبالش به راه افتاديم. بچه ها به يك سنگري رسيدند و خيلي شك كردند و گفتند: ممكن است داخل سنگر كسي باشد. يك رگبار به داخل اين سنگر بگيريم تا مطمئن شويم كه كسي آنجا نيست. تا به طرف سنگر تيراندازي كرديم، همان فرد فرياد زد: برادران! مگر نگفتم تيراندازي نكنيد. فشنگهايتان را نگهداريد، لازمتان مي شود. هنوز خيلي كار داريد. به راه خود ادامه داديم تا به بچه هاي گروهان رسيديم. همين كه پيش بچه ها رسيديم، همه چيز را فراموش كردم. بعد از چند لحظه اي كه به خود آمدم، از آن فرد خبري نبود و با خود گفتم: نكند اين همان آقايي بود كه يك عمر به دنبالش مي گشتيم. صبح به پشت خاكريزي كه قرار بود فتح كنيم و در آنجا مستقر شويم. برگشتيم. قبل از ما بچه هاي عمليات انجام داده بودند ولي موفقيتي به دست نياورده بودند. چون آن خاكريز مثل دژ محكم بود و عراقي ها داخل سنگرها بودند و فقط يك روزنه براي تيراندازي بازگذاشته بودند و دوربينهاي مادون قرمز مدرن هم داشتند كه در هنگام شب مثل روز همه جا را مي ديدند، ولي از آنجايي كه خداوند دشمن را كور آفريده و از احمق ترين افراد برگزيده است، نتوانستند در مقابل روحيه ايثار طلب و از جان گذشته رزمندگان مقاومت كنند. بنابراين پا به فرار گذاشتند.

در تاريخ (64.11.1) برادر حسين زاده در جمع مسئولين لشكرها مسائل مربوط به مانور خود را براي فرماندة كلّ سپاه اين چنين توضيح مي دهد : «به مصداق اينكه انقلاب كردن آسان است ولي انقلاب را حفظ كردن و انقلابي ماندن مهم است . مأموريّت ما عبور از گردانهاي ديگر براي تكميل موفّقيّت آنهاست و در خطّ پدافندي به پاتكهاي دشمن جواب مي دهيم ... ما زياد متّكي به خاكريزها و بولدزرها نيستيم كه مثلاً در وهلة اوّل بتواند كار كند يا نه ، خودمان بالاخره بايستي از زمين جان پناه درست كنيم . سنگر بسازيم و مستحكم ايستادگي كنيم . در همين رابطه نيروهاي ويژه اي درست كرده ايم كه جلوتر بروند و در دل زمين سنگر بكنند و خودشان را براي تحمّل فشار دشمن آماده كنند . نوع پدافندمان هم بستگي به فشار دشمن دارد . از هر طرف فشار بيشتر بود پدافند را در جهت آن طرف متمركز مي كنيم تا اين گنج انشاء ا... حفظ شود .» در انتها يكي از برادران متذكّر مي شود از الان يك اسمي براي اين گنج بگذاريد مثلاً سه راه شهدا و ... برادر حسين زاده خود اضافه مي كند : «در نظر داريم اسم شهداي خودمان را بگذاريم كه بچّه ها مقاومت بيشتري كنند .» در اين لحظه فرماندهي لشكر با اظهار نظر خود به اين گفتگو پايان مي دهد و به شوخي مي گويد : «مال خودش است اسمش شهيد حسين زاده مي شود .» با گذشت زماني كوتاه از درگيري فوق فرماندهي لشكر سخت از بابت عدم تأمين خط دفاعي محكم و غير قابل نفوذ ، نگران بنظر مي رسد . حتّي او بعد از توصيّة معاون لشكر كه در خط حضور دارد به تجديد نظر براي كاهش پيشروي فكر مي كند و يك گام عقب تر را براي تشكيل خط دفاعي در نظر مي گيرد . در شرايطي كه وي با بي سيم به منظور تحقق اين امر با مسئولين ديگر لشكر تبادل نظر مي نمايد . يك مرتبه يكي از گردانها به روي خط مي آيد كه : «ما خاكريز زده ايم و نيروها مستقر شده اند .» همزمان با اين حادثه ، سرانجام طي درگيري سختي كه بين نيروهاي خودي و دشمن به وقوع مي پيوندد رزمندگان تنها مانع موجود باقي مانده را از سر راه بر مي دارند و ضمن به هلاكت رساندن افراد زيادي از دشمن ، تعدادي اسير به عقب منتقل مي نمايند . ساعت 8 صبح يكي از گردانها اعلام مي دارد كه تعداد 300 الي 400 اسير به عقب منتقل مي كند . امّا اين اقدام نهايي كه به سقوط كامل شمال منطقة عمليّتي منجر شد و جادّة فاو - البحار را در 12 كيلومتري شهر فاو به تصرّف كامل در آورد ، به بهاي شهادت فرماندة گردان «برادر حسين زاده» به دست آمده و بدين ترتيب گردان شهيد حسين زاده همانطور كه خود او قبل از عمليّات قولش را داده بود در گنج ، براي دفاع از ثمرات خون شهدا آرايش گرفت .

روز جمعه بود كه از نماز جمعه برگشته بوديم . با يكي از دوستان نزديك قصد داشتيم بعد از نماز جمعه به سينما قدس كه يك فيلم خوب و آموزنده داشت برويم . همينكه به سينما رسيديم درب سينما بسته شده بود و فيلم آغاز گشته بود . وقتي كه ديديم درب سينما بسته شده و فيلم شروع گشته برادري كه همراه من بود گفت : چطور است به سينما فردوسي برويم . هنوز تازه شروع شده است . به سينما فردوسي رفتيم چون ظهر بود گرسنه بوديم برادر همراهم چهار ساندويچ با دو بسته گرفت به هر نفر دو عدد ساندويچ رسيد به داخل سالن رفتيم فيلم آغاز شده گشته بود . كنترل چي ما را هدايت كرد به روي دو صندلي كه خالي بود . رفتيم نشستيم . همينكه فيلم تماشا كردديم ساندويچ هم مي خورديم و يك پدر و فرزند كوچكش هم در كنار من نشسته بودند . من ساندويچ اول را خورده بودم بدون اينكه متوجه گردم كه آنها را تعارف كنم شروع به خوردن ساندويچ دوم كردم كه هنوز دو لقمه بيشتر نخورده بودم كه ناگهان صدايي به گوشم رسيد كه بابا من گرسنه هستم . با شنيدن اين صداي ظريف و غمناك در جا خشكم زد و لقمه اي كه در دهانم بود پايين نمي رفت و ناگهان از خود بي خود شدم كه واي بر من اين از يك شكنجه بدتر بود كه پدرش جواب داد گرسنه هستي ؟ برايت ساندويچ بروم بگيرم ؟ من كه خشكم زده بود گفتم : خيلي ببخشيد من متوجه نگشته بودم سرگرم فيلم بودم اگر چنانچه بد شما نمي آيد اين نصف ساندويچ را به فرزندتان بدهيد كه تا دستم را بطرف كودك دراز كردم او از بس كه گرسنه بود ساندويچ را گرفت و شروع به خوردن كرد . بعد از خيلي معذرت خواهي ساندويچ را به كودك دادم در اينجا بود كه هر دقيقه برايم يك سال مي گذشت و گوشت تنم آب مي شد خود و نفسم را سرزنش كردم و از خداوند طلب بخشش نمودم ولي براي چه بخشش ؟ براي اينكه يك كودك گرسنه پهلوي دستم روي پاي پدرش نشسته بود و با شكمي گرسنه نگاه بدستم مي نمود و من ضعيف النفس دندان بر ساندويچ مي زنم و فيلم تماشا مي كنم اين واقعه برايم يك روحي كه از نفسم بر من تحميل گشت ولي اين قضيه برايم يك درس بزرگي شد كه خوردن چيزي در ملأ عام يك شكنجه براي كساني خواهد بود كه نگاه بدست آن شخص مي كنند و اين رفتار خداي گونه و خداي پسند نخواهد بود .
   

خواب ديدم كه فرشته اي به شكل يكي از برادران سپاهي كه فرم و آرمي بر سينه داشت در آسمان در حال پرواز بود. من روي زمين بودم و نگاهش مي كردم و در حاليكه بلند بلند مي خنديد به او گفتم: بيا! پايين مي افتي. در اين هنگام گلولة توپي از طرف دشمن به سمت او شليك شد ولي به او آسيبي نرسيد گلوله در هوا منفجر شد. بعد بلافاصله آن فرشته پايين آمد و در كنار ما نشست. من داشتم همانطور با صداي بلند مي خنديدم. كسانيكه در اطاق كنارم بودند، خندة مرا شنيده بودند. در همين موقع بود كه از خواب بيدار شدم و برادران به من گفتند كه در خواب مي خنديدم. من تاكنون خوابم را براي آنها تعريف نكرده ام، ولي خودم به كتاب تعبير خواب مراجعه كردم و طبق جملات كتاب، خواب خودم را تعبير كردم كه انشاء الله خير است. و فكر مي كنم اگر سعادت نصيبم شود مرگم نزديك است. و از خداوند مي خواهم كه مرگم را شهادت در راهش قرار بدهد و از گناهانم درگذرد. و از تمامي كسانيكه مرا مي شناسند طلب بخشش مي كنم.

تازه وارد سپاه شده بودم ولي چون قبلا" در بسيج مشغول خدمت بودم ، با شهيد بزرگوار سعيد ا... قائمي آشنايي داشتم . برادر قائمي به من گفت: جبهه به چند نفر كه بتوانند مسئوليت قبول كنند نياز دارد . آيا حاضري با ما بيايي ؟ گفتم: بله اين آرزوي من بود. روز بعد همين كه وارد سپاه شدم ،شهيد قائمي به طرف من آمد و با خوشهالي گفت : قرار است به جبهه برويم . اسم شما را هم نوشتم . گفتم : كار خوبي كردي . رفتم ساكم را بر داشتم و بر گشتيم . موقعي كه حكم ماموريت را نوشتند به ما گفتد :ماشين بنياد شهيد مي خواهد به مشهد برود . من ، شهيد قائمي ، شهيد زنده و برادر پيرامي با هم ديگر به مشهد رفتيم . برادر عزيز ، شهيد قائمي گفت: بوي شهادت مي آيد چه خوب است كه هر 3 نفر با هم شهيد شويم و جنازة ما را با همين ماشين بنياد شهيد بر گردانند . شهيد فايده بعنوان فرمانده گردان ،شهيدقائمي بعنوان فرمانده گردان و من بعنوان دستيار گروهان شهيد قائمي برگزيده شدم . موقعي كه مي خواستيم به خط مقدم اعزام شويم ، شهيد قائمي پولهايش را به من داد و گفت : اگر من شهيد شدم آن را به خانواده ام برگردان . پوتينهايش را به شهيد جان احمدي داد و پيراهني را كه در مشهد خريده بود به برادر پيرامي داد . در آخرين لحظات حساس با شهيد قائمي در يك سنگر بوديم و منتظر بوديم كه فرمان حمله را كي صادر مي كنند . شهيد قائمي در سنگر نشست و وصيت نامه اش را نوشت . نزديك غروب مسئولين خط و فرماندهان آمده بودند تا از بچه ها سركشي كنند و از روحيات بچه ها مطلع گردند . گفتند : آماده باشيد كه امشب حمله مي كنيم. در سنگر نشسته بوديم و با يكديگر شوخي و صحبت مي كرديم .شهيد قائمي گفت: برادر حسين زاده تو شهيد مي شوي . گفتم :نه برادر ،من شايستگي شهادت را ندارم . ولي تو از چهره ات مشخص است كه شهيد مي شوي . اگر شهيد شدي مرا هم پيش خدا شفاعت كــــــــــن. پس از مدتي ناگاه شهيد سعيد داخل سنگر شد و گفت : بچه ها خودتان را آماده كنيد كه مي خواهيم جلو تر از بچه ها برويم تا محوري را كه مي خواهيم در آن عمليات انجام دهيم ،شناسايي كنيم . پس از شناسايي بر گشتيم و هر كس به سنگري رفت .ساعت شش و نيم ،هفت بود كه دستور حركت صادر شد .من به شهيد قائمي گفتم :در كجاي محور باشم . گفت : بيا جلو تر و پشت سر بي سيم چي حركت كن . چون دشمن از حركت ما آگاه شده بود ما را زير آتش توپخانه گرفت . پشت سر هم منور مي زدند و هوا از نور منور ها روشن شده بود .ولي بچه ها بدون اينكه حتي كوچكترين ترسي به خود راه بدهندبه طرف جلو حركت مي كردند . شهيد فايده (فرمانده گردان )به بچه ها گفته بود : اگر كسي حتي روي مين رفت و دست و پايش قطع شد نبايد صداي خود را بلند بكنند زيرا دشمن ممكن است متوجه شود و ما را هدف بگيرد . اگر كسي كه سر وصدا مي كند،كشته شود شهيد نيست چون او باعث ريخته شدن خون چند نفرديگر هم مي شود و چنين كسي مثل يك جاسوس است كه به دشمن اطلاع مي دهد. و به همين جهت بچه ها با سكوت هر چه تمامتر حركت مي كردند. شهيد قائمي در حاليكه با سرنيزه اش سيم خارداري را كه سر راه رزمندگان بود قطع مي كرد ،ناگهان تيري خورد و به زمين افتاد . گويي اين تير از صداميان ماموريت داشت كه او را به طرف معشوقش به پرواز در آورد . شهيد فايده دست در پشت همان سيم ها از ناحيه پا مجروح شده بود و كسي متوجه نشده بود و از آنجا صدا مي زد جلو برويد فايده اينجاست . برويد جلو كه عراقيها فرار كرده اند. بچه ها داخل كانال رسيده بودند ولي گويي كسي را گم كرده بودند و به دنبالش مي گشتند . گفتم برادر ها برويد جلو . يك نفر گفت : فرمانده شهيد شد . من خودم ديدم . ما ديگر فرمانده نداريم .صدا ها در داخل كانال پچيد و همه متوجه شدند . گفتم برادران برويد جلو ، فرمانده واقعي امام زمان است . امام زمان فرماندهي را به عهده دارد . با گفتن اين جمله، بچه ها قدرت قلبي گرفتند و ازكانال سيم خار دار كه مين هم داشت گذشتند . براي من جاي تعجب بود كه چگونه از كانال گذشتيم و به خاكريز رسيديم ، عراقيها فرار كرده بودند و كسي آنجا نبود . اينجا بود كه من يقين پيدا كردم كه امام زمان كمكمان كرده است .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 227
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 613 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,305 نفر
بازدید این ماه : 4,948 نفر
بازدید ماه قبل : 7,488 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک