فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

پيرامي ,حسين

 

دومين روز ازسال1341 ه ش در شهرستان نهبندان متولد شد. در کودکي در خانه با دوستانش بازي مي کرد و به والدينش کمک مي کرد. دوره ابتدايي را در سال 1347 در دبستان هدايت شهرستان نهبندان آغاز کرد و در سال 1352 به پايان برد. به درس و مدرسه علاقه زيادي داشت. دوران راهنماي را در مدرسه دکتر مبين زابل و دوران دبيرستان را در زاهدان سپري کرد. و موفق به اخذ ديپلم در رشته اتوماتيک شد. در مبارزات دوران انقلاب شرکت فعال داشت.سال 1359 وارد سپاه شد و براي خدمت به ايران به منطقه سيستان و بلوچستان رفت. پس از 9 ماه خدمت دچار بيماري مالارياي مغزي شد، لذا منطقه بلوچستان را ترک کرد و به سپاه بيرجند معرفي شد. پس از اندک بهبودي عازم جبهه ها شد. حسين تمايلي به ماندن در پشت جبهه نداشت و سعي او بر اين بود که هر طور شده خود را به جبهه رساند. به خصوص اگر عملياتي در پيش بود، اين تلاش چندين برابر مي شد. او توانايي هاي بسيار بالايي براي مديريت داشت. هرگز خود را به عنوان مسئول مطرح نمي کرد. هميشه مي گفت: هر کاري داريد، بفرماييد تا برايتان انجام دهم، ولي اسم مسئول و رئيس و مانند آن را بر من نگذاريد. حسين مجرد بود. مادرش مي گويد: نام هر دختري را از آشنايان و اقوام که براي ازدواج با او بر زبان مي آوردم، مي گفت: براي من حيف است. مي گفتم: چرا حيف است، مگر تو چي کم داري؟ مي گفت: من مرد جبهه و جنگ هستم. دوست ندارم همسري برگزينم که با شهادت من داغدار شود.
او انساني فوق العاده وارسته و پاک بود. به نحوي برخورد مي کرد که گويي با همه مردم دوست است و به همه علاقه داشت. رابطه و برخورد هاي او صميمانه، همراه با تبسم و به دور از هر گونه غرور بود. اخلاق شايسته داشت و از قاطعيت برخوردار بود. از لجبازي گريزان بود. در جواب حرفهاي گوناگون مردم طالب دليل بود. با خانواده و مردم در نهايت نيکويي و حسن خلق رفتار مي کرد. بيشتر به عمل اهميت مي داد تا حرف. با پدر و مادر خود خيلي با ملايمت و مهرباني رفتار مي کرد. از ويژگي‌هاي خاص او احترام بسيار زياد به مادرش بود. حسين در بحران‌ها و مشکلات سخت و خطرناک، بر خدا توکل مي کرد. به مشکلات به ديده تحقير نگاه مي کرد و با حوصله و صبري که داشت، کارها را به نحو احسن انجام مي داد. در امور خير تا حد توان کمک مي کرد اغلب در نماز جمعه شرکت داشت. از مهم ترين خصوصيات او اينکه در انجام دادن کارها قاطع بود. او عاقل و فهميده و ي خاضع و متواضع بود.
حسين به امام بسيار علاقه داشت و هرگاه نام ايشان را مي شنيد اشکهايش سرازير مي شد. او هميشه به افراد توصيه مي کرد که از امام پيروي کنند و به سخنان ايشان گوش دهند و در هر موردي امام را الگوي خود بدانند. مادر شهيد مي گويد: حسين با آن که در علاقه به پدر و مادر سر آمد بود اما آن قدر که به امام علاقه داشت به ما علاقه نداشت.
اوقات فراغت خود را به کسب علم مي گذراند و به آموزش ديگران مي پرداخت و يا به کارهاي بنايي مشغول بود. او هر گاه از جبهه بر مي گشت به دنبال جذب نيرو براي جبهه بود و محل فعاليت او، اغلب در مسجد عاشورا خانه يا مسجد گلستان خانه بود. در عمليات رمضان، فتح بستان، والفجر 9 و کربلاي 2 شرکت داشت و قبل از شهادت مجروح شده بود. بزرگ ترين آرزوي او شهادت بود و هميشه قاطعانه مي گفت: آرزو دارم به نحوي شهيد شوم که بدنم پودر شود تا مخارج جمع آوري و حمل آن برعهده دولت نباشد و براي من متحمل زحمت نشوند.
حسين در تاريخ 30/2/1365 در عمليات کربلاي 2 در منطقه حاج عمران بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد و بدن او مفقود شد، اما در 8 شهريور سال 1365 جسدش در همان محل پيدا شد و در گلزار شهداي شهرستان نهبندان به خاک سپرده شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386



خاطرات
مادرشهيد:
او نسبت به بقيه بچه هايم ساکت تر و آرام تر بود. حسين روابط بسيار خوبي با دوستان و همبازي هايش داشت.

عزيز الله پيرامي،برادرشهيد:
او در کودکي سعي مي کرد با دوستانش مهربان باشد. از بد زباني متنفر بود و هميشه سعي مي کرد سخنان دلنشين و خوبي بر زبان بياورد.

حدود سال 1350 که مشغول تحصيل در دوران ابتدايي بود، از طرف مدرسه به محصلان دستور داده بودند که مبلغ 5 ريال به مدرسه تحويل دهند. به علت موجود نبودن پول در خانه، حسين پس از ناراحتي زياد کتاب درسي خود را که عکس شاه در صفحه اول آن چاپ شده بود به زمين زد و عکسها را لگد مال کرد و گفت: تمام گرفتاري‌هاي ما از دست همين بي شرم هاست.

علي خويدي:
حسين هميشه به ما توصيه مي کرد که تا زنده هستيد، از اين انقلاب دفاع کنيد.

محمد سالاري :
من نديدم که حسين در برابر هيچ مشکلي زانو بزند، بلکه همواره سرافراز و شجاع بود. خطر براي او معنا نداشت و با جان و دل به استقبال خطر مي رفت.

حسين نمازهايش را اول وقت مي خواند و به اين امر بسيار بها مي داد. به قرائت قرآن اهميت مي داد و هميشه بعد از نماز، قرآن تلاوت مي کرد و اين امر را به ديگران توصيه مي کرد. به سوره کوثر عشق، علاقه و اعتقاد ويژه اي داشت.

از خصلت بسيار خوب حسين اين بود که سعي مي کرد اول شب بخوابد و قبل از اذان صبح بيدار شود و مشغول عبادت گردد.

علي امير آبادي زاده :
من هيچ گاه حسين را ناراحت نديدم. فقط يک بار حالت ناراحتي شديدي در ايشان ديدم و آن هم در موردي بود که برخي افراد از رفتن به جبهه خودداري مي کردند.

حسين پيرامي احترام خاصي نسبت به مادرش قايل بود به نحوي که در هر فرصتي به نهبندان مي رفت و از مادرش سرکشي مي کرد. وي چندان علاقه اي به دنيا از خود نشان نمي داد به طوري که هر گاه کالايي از طريق ستاد بسيج اقتصادي نصيب وي مي شد، آن را به دوستان حواله مي کرد. او هميشه و همواره مي گفت: برادران سپاه! دعا کنيد که به شهادت برسيد و اگر زنده مانديد از خدا بخواهيد که عاقبت به خير شويد. او علي رغم ساده پوشي از آراستگي و نظم و انضباط قابل توجهي در لباس پوشيدن و امور زندگي برخوردار بود. در هنگام سخن گفتن فصيح و بليغ سخن مي گفت و در مدت يک ماه که مسئوليت برگزاري کلاس هاي آموزشي را به عهده داشت. مطالبي را که متوجه نمي شديم با سادگي و رواني خاصي به ما تفهيم مي کرد. هيچ گاه نديدم که به چهره اي عبوس و گرفته با دوستان خودش برخورد کند. لذا به همين جهت از جذابيت خاصي برخوردار بود، از اينکه فعاليتهايش را در جبهه مطرح کند، ابا داشت. با اينکه در بدنش آثار جراحت متعددي وجود داشت اما هيچ گاه حاضر نمي شد پيرامون اين موارد با کسي حرفي بزند و اگر گاهي اوقات دوستان سعي مي کردند از ايشان سخني در اين باره بشنوند، سريع موضوع بحث را عوض مي کرد. همه کارهايش را فقط به خاطر خدا انجام مي داد و نمي خواست با مطرح کردن آن نزد دوستان از اجر اخروي خويش بکاهد.

آخرين بار او را در عمليات والفجر 9 ملاقات کردم. حسين در آنجا به من گفت: ما هنوز لياقت شهادت را پيدا نکرديم.

محمد سجادي:
آخرين باري که حسين را ديدم؛‌ عازم منطقه حاج عمران بود. من مسئوليت تغذيه لشکر ويژه شهدا را برعهده داشتم. بعد از ظهر در اتاق نشسته بودم که حسين به همراه شهيد رضايي آمدند. گفتم: شما هم عازم خط مقدم هستيد؟ گفت: اگر خدابخواهد، بله. گفتم: اگر از نظر تدارکاتي مشکلي داريد من در خدمت شما هستم. حسين گفت: مقدور است مقداري جيره خشک براي ما تهيه کنيد و من هم اين کار را انجام دادم. بعد از اين حسين در همان منطقه به شهادت رسيد و پيکرش مدتها در ارتفاعات حاج عمران مفقود بود.

سكينه پروين:
فرزندم هميشه وقتي از جبهه و يا مأموريتهاي درون شهري بر مي گشت ، هنگام سحر به خانه مي آمد . پس از اينكه مفقود - مدت يك سال و نيم - شد ، هرگاه نيمه هاي شب صدايي به گوش مي رسيد ، منتظر ورود او به منزل مي ماندم . ولي اين انتظار به پايان نمي رسيد . يك شب ، بعد از نيمه شب درب منزل به صدا در آمد ، سر آسيمه از جاي برخاستم و با خود گفتم : حتماً فرزندم حسين است . ليكن درب را گشودم ، يكي از همسايه ها پشت درب بود و از من نان و تخم و مرغ و سبزي مي خواست . ديگر از آن شب به بعد دندان انتظار فرزندم را كشيدم و نااميد شدم ، تا اينكه خبر شهادت او را به من دادند . من نماز گذاردم و شكر خداوند را بر اين عزت كه نصيب ما و شهيد شده بود بجا آوردم .

سيد محمد سجادي :
دوستان مي گفتند : در يك عمليّات وقتي مهمّات خود را تمام كرده بود ، با سنگ به مقابله با دشمن پرداخته بود و يا در عمليّات ديگري وقتي شكمش پاره شده بود و محتويّات آن بيرون ريخته بود ، آن ها را جمع كرده بود و با دست خود به داخل شكم رانده و محكم گرفته بود. خطر براي او معنا نداشت و با جان و دل به استقبال خطر مي رفت .

يك روز جهت احوالپرسي خدمت آقاي پيرامي رسيدم كه متوجه شدم يكي از برادران همراه با پدر پيرش براي ثبت نام در آنجاست، آقاي پيرامي به آن برادر گفت كه" يك فتوكپي شناسنامه از پدر شما بايد در پرونده باشد" و همان لحظه بلند شد شناسنامه را از برادر داوطلب جبهه گرفت و به عكاسي برد و يك برگ فتوكپي گرفت و برگشت و در داخل پرونده آن برادر رزمنده گذاشت. و با دلسوزي كه داشت نگذاشت آن مرد مسن برايش زحمتي ايجاد شود.

يك بار من با آقاي پيرامي در اتاق نشسته بوديم. من يك بيت شعر را كه تازه ياد گرفته بودم براي ايشان خواندم و آن شعر اين بيت بود:
ريشة نخل كهن از نوجوان آسانتر است
بيشتر دلبستگي باشد به دنيا پير را
بعد از او خواستم كه آن را معني كند. ايشان بلافاصله براي من اين آية قرآن را مصداق آورد:( وُ مُن نُعُمِّرهْ نُنَكِّّّسهْ فِي الْخَلْق) و گفت:" درخت هر چه كه پير مي شود در ريشه هايش زيادتر و عميق تر و ممكن است كه به مرور زمان شاخه هايش كم و زياد شود ولي در نهايت قضيه خشك و از بين مي رود، آدمي هم مثل درخت است و بالأخره ريشة عمرش خشك مي شود و بعد آية اِنُ الله اشْتَري مِنُ الْمْومِنينُ أَنْفُسُهْم وُأَموالَهْم بِأَنُ لَهْم الْجُنَه ‹ توبه 111› را قرائت كرد و ادامه داد حالا كه پايان خط نابودي مادي است و از طرفي اگر زودتر از موعد شهادت هم نصيب انسان شود، خداوند بهشت را در قبال آن به انسان مي دهد. خوب پس چه بهتر كه انسان زودتر برود و اين راه را با شهادت طي كند و رودتر به مقصود برسد تا لااقل در آن دنيا چيزي داشته باشد كه دست او را بگيرد.

در سال 64 شبي من براي كنكور درس مي خواندم كه حسين آقاي پيرامي آمد به ايشان گفتم: بيا با هم اين كتاب تست را بخوانيم. در حال خواندن سؤالهاي تستي بوديم كه من با خود فكر كردم اين كتاب را خيلي خوانديم. بهتر است چند سؤال مهم از حسين بپرسم حتماً در جواب آنها خواهد ماند. بدين منظور شروع به پرسيدن سؤال از ايشان كردم، در كمال تعجب ديدم كه هنوز سؤال من تمام نشده، ايشان جوابش را به من مي داد و من سؤال بعدي را مطرح مي كردم. يادم هست پنج تا سؤال از او پرسيدم كه تمام را بدون كم كاست و دقيق جواب داد. من گفتم: شما هوش و ذكاوتت ماشاءا... خيلي زياد است و خيلي بهتر از من مطالب را درك مي كني پس چرا در كنكور شركت نمي كني؟ جوابي در رد يا تصديق و تأكيد گفتة من نداد و فقط سري تكان داد. من ماندم و يك ابهام كه بعد برايم با شهادتش روشن شد.

يك روز در منزل نشسته بوديم كه بحث شهادت مطرح شد. مادر آقاي پيرامي گفت:" حسين هميشه با برادرانش بحث شهادت كه مي شود خودش را سرزنش مي كند و نفرين مي نمايد." من گفتم: حسين آقا، چرا ؟ علت چيست كه شما خودت را نفرين مي كني؟ گفت:" من شرمنده هستم از اينكه به جبهه ميروم و سالم برمي گردم. نمي دانم چرا و چه ايرادي در كار من هست كه شهيد نمي شوم." گفتم: خوب مگر نهايت كارها و هر چيزي در شهادت خلاصه مي شود بالأخره پشت جبهه هم بايد كسي باشد. اگر همه شهيد بشوند چه كسي مي ماند كه در اينجا خدمت كند. گفت:" از ما بهتران هستند." و با گفتن همين يك جمله جواب من را داد.

يك روز كه در منزل خاله ام بوديم حسين آقاي پيرامي از نرد باني كه يك پلة آن خراب و شل بود براي عوض كردن لامپ حياط بالا رفت. همين كه پايش به روي پلة شل نردبان رسيد نزديك بود از بالاي نردبان به پايين بيفتد. ولي ايشان خودش را از نردبان گرفت. در همين لحظه همة كساني كه آنجا بوديم فريادي كشيديم. ايشان بلافاصله گفت:" خيلي من را تحويل نگيريد اين بدن و اعضاء و جوارح كه لياقت شهادت نداشته باشد، بدتر از اين گونه مسائل سزاوارش است، افتادن از نردبان كه سهل است."

يك روز كه با تعدادي از برادران در چادر گردان جمع بوديم. هنگام بيرون آمدن از چادر چشم آقاي پيرامي قوطيهاي خالي كنسرو، كمپوت كه در اطراف پخش شده بود افتاد، ايشان خيلي ناراحت شد و گفت:" چرا اين قوطيها را اينجا انداختيد و دفن نكرديد." و خودش شروع به جمع آوري آنها نمود و با كندن چاله آنها را دفن نمود و سپس گفت:" اگر هواپيماي دشمن در اين محدوده پرواز داشته باشد چنانچه نور خورشيد بر آنها بتابد نورش منعكس مي شود و به اين طريق ستاد منطقه لو مي رود و اين كار در ستي نيست."

قبل از عمليات والفجر 9 چادر هايي در جبهه نصب شد و عصر آن روز من به همراه سردار منصوري به چادر گردان رفتيم تا عمليات را شهيد جابري براي ما توجيه كند . در آن زمان آقا پيرامي به عنوان دست يار گردان بود. طي جلسه تنها كسي كه خيلي از شهيد جابري در رابطه با راه كارهاي عملياتي و نحوة عمل آن و فعاليت رزمي و چگونگي ارتفاعات سؤال كرد ايشان بود. اولين گرداني كه در آن عمليات درست عمل كرد و در اين اولين لحظات حمله فتو حاتي را به دست آورد گردان ايشان بود.

بنده در زماني كه آقاي پيرامي شهيد شده بود و هنوز جنازه اش را نياورده بودند خواب ديدم كه در حسينيه اي هستم حسين آقا از دربي وارد حسينيه شد و من سريع خودم را به ايشان رساندم وگفتم : حسين آقا كجا بودي كه تا به حال نيامدي ؟ ما همه خيلي وقت است كه منظر شما هستيم كه تشريف بياوري ايشان گفت : من همين جا هستم و جايي نرفته ام .

در عمليات طريق القدس شب هنگام عمليات آفندي را شروع كرديم نيروهاي ما در وسط نيروهاي عراقي قرار گرفته بود چون ماموريت گردان در عمق منطقه دشمن بود و ما مجبور بوديم از وسط نيروهاي عراقي بگذريم تا ماموريتمان را انجام دهيم در مسيري كه در حال حركت بوديم گاهي نيروهاي عراقي در پشت سرما قرار مي گرفتند و گاه به صورت كامل در محاصره نيروهاي عراقي بوديم ،زماني كه در وسط نيروهاي عراقي قرار داشتيم در جاهايي ما احساس خطر مي كرديم و هر كدام نظر مي داديم كه از كدام مسير برويم تا با خطر كمتري مواجه شويم و به راحتي بتوانيم از منطقه محاصره خارج شويم . آقاي پيرامي گفت : اگر بخواهد اجل ما در اينجا باشد و شهيد شويم قطعاً‌ به هر شكلي كه برويم عراقيها ما را خواهند ديد و به شهادت خواهند رساند و اگر مقدر الهي نباشد كه در اينجا به شهادت برسيم و زنده برگرديم اگر از وسط عراقيها هم برويم آنها نمي توانند به ما آسيبي برسانند .مقدر هر كس مشخص است كه در كجا و چگونه به شهادت برسد يا نرسد . اگر لياقت شهادت را داشتيم هركجا باشيم آنجا به شهادت خواهيم رسيد بعد از پايان گفته هايش دستور آغاز تيراندازي را داد كه بعضي از اسلحه ها ي ژ3 شليك نكرد. ما نگران شديم ولي آقاي پيرامي بدون هيچ دستپاچگي با كمال خونسردي ما را دلداري داد و گفت : در فلان نقطه سنگر بچه هاي پدافند عراقي است و چند نفر از آنها كشته شده اند برويم اسلحه ي آنان را برداريم و عليه خودشان استفاده كنيم . ما نيز طبق گفته ايشان عمل كرديم و به راحتي توانستيم اسلحه هاي مورد نظر را به دست آوريم -چون بايد هنگام برگشت اسلحه هاي خودمان را به گردان تحويل دهيم - آقاي پيرامي گفت : ما نمي توانيم دو تا اسلحه را به راحتي با خودمان حمل كنيم لذا بهتر است كه اسلحه هاي خودمان را زير بوته هاي اينجا مخفي كنيم و هنگام برگشت از عمليات آنها را برداريم به همين منظور ما نيز اسلحه ها را در زير بوته اي پنهان كرديم و به عمليات ادامه داديم . عمليات بعد از 9 يا 10 روز بالاخره به پايان رسيد و ما با موفقيت در حال برگشت به مقرمان بوديم كه آقاي پيرامي با وجود تشابه پوشش گياهي بدون اشتباه و مستقيم به سراغ بوته اي كه اسلحه ها را در زير آن پنهان كرده بوديم رفت و اسلحه ها را برداشت و به ما داد و ما نيز پس از رسيدن به محل استقرار گردان اسلحه ها را تحويل داديم.

سالي كه آقاي پيرامي به شهادت رسيد من در مشهد تحصيل مي كردم و در تعاون سپاه تردد مي كردم . يك شب قبل از تشييع جنازه ي حسين آقا در خوابگاه خوابيده بودم كه خواب ديدم ايشان به شهادت رسيده و جنازه اش پيدا شده و روز تشييع جنازه اوست . از خانه او تا مزار شهداي نهبندان مملو از جمعيت است و تابوت حسين روي دست مردم تشييع مي شود . من در كناري ايستاده ام و افسوس مي خورم كه چرا در داخل جمعيت نيستم و فقط فرياد مي زنم حسين ؛ زماني كه جنازه او را روي زمين قرار دادند يك دفعه در خواب صحنه ي خوابم عوض شد و ديدم كه در منزل شهيد هستم و ايشان را روي تابوت خواباندند و يك پارچه ي نيم تنه روي او كشيده اند يك نگاهي به او انداختم انگار كه خواب بود ناگهان خودم از خواب بيدار شدم و تا صبح خوابم نبرد. صبح اول وقت به سراغ تعاون سپاه مشهد رفتم و سراغ ايشان را گرفتم كه آنها اظهار بي اطلاعي كردند. به نهبندان زنگ زدم آنها هم جواب درستي به من ندادند. دو روزي از اين جريان گذشت چون خبري از هيچ جا به دستم نرسيد به تعاون سپاه مشهد مراجعه كردم اما اين بار يك دستي زدم و گفتم : به نهبندان زنگ زدم و گفتند كه آقاي پيرامي به شهادت رسيده است چرا شما به من دروغ گفتيد كه خبري از او نداريد ، با اصرار من از آگاهي شهادت ايشان بالاخره آنها به شهادت او اقرار كردند و گفتند كه ديروز او را تشييع كردند و من آنجا متوجه شدم كه چرا من در خوابم ميان سيل جمعيت نبودم و در كناري حسين، حسين مي كردم . در حالي كه خيلي آرزو داشتم در تشييع جنازه ايشان باشم .

يك بار من و دو نفر از همكاران براي تحقيق به چهار فرسخي يكي از روستاهاي اطراف نهبندان رفته بوديم چون نزديكيهاي روستاي آقاي پيرامي رسيديم گفتيم سري هم به خانواده ايشان بزنيم و احوالي بپرسيم و اگر كاري داشتند براي آنها انجام دهيم، بعد به بيرجند برگرديم . وقتي به خانه ي والده ي ايشان رسيديم مادر آقاي پيرامي به اصرار ، ما را به منزل برد پس از صرف چاي هنگام خداحافظي مقداري عناب به ما داد و گفت : در طي مسير بخوريد . شب هنگام به گزينش رسيديم به اتاق رفتيم وقتي آقاي پيرامي را ديدم ،گفتم : امروز ما به خانه ي شما رفتيم ومادر شما را زيارت كرديم و ايشان به شما سلام رساند. ابتدا ايشان باور نمي كرد ولي وقتي عنابها را ديد پذيرفت و بسيار خوشحال شد. از اينكه ما به ديدن خانواده اش رفتيم گفت : از اينكه شما به زحمت افتاديد متشكرم من مديون شما هستم و مي ترسم كه اين دين برگردنم بماند و پيش شما تا ابد شرمنده بمانم من به شوخي گفتم : در ضمن والده ي شما گفت : كه خانه ي حسين آماده است و ما آمادگي براي دامادي ايشان داريم . او خنديد و گفت: انشاءا… داماد مي شوم اما فعلاً‌شما ازدواج كنيد. من گفتم : خانه ي شما ، خانه ي بزرگي بود سالن بزرگي هم داشت و مادر شما گفت : حسين اين سالن را ساخته است. آقاي پيرامي گفت: بله اين سالن را من برپا كردم و قصد دارم كه جلسه ي داماديم را در همين سالن بگيرم بعد كه ايشان به شهادت رسيد در همان سالن مراسم شهادت ايشان برگزار شد .

ولي الله:
وقتي من از جبهه ي جنگ بر مي گشتم آقاي پيرامي به محض ديدن من مي گفت : بايد ولي را ياوري كرد چون اين كار چندين بار تكرار شد يك روز من ازايشان سوال كردم كه حسين آقا من كوچكتر از آن هستم كه شما به من مي گويي بايد ولي را ياوري كرد . ايشان گفت : ولي جان ، اسم تو ولي است و علي هم ولي بود با اين گفتارم مي خواهم بگويم كه ، همه بايد خط علي (ع) را دقيقاً ادامه دهيم و به همين منظور مي گويم كه بايد ولي را ياوري كرد و او بدين طريق همه را به جبهه تشويق مي كرد .

يك روز آقاي پيرامي مرا ديد و گفت : من اين مطلب را به شما مي گويم و به ديگران هم گفته ام اگر كاري مي كني آن را براي خدا انجام بده وسعي كن اگر گناهي را مرتكب مي شوي آن را از يادت نبري برعكس بيشتر آن را به ذهن من بياور ، و اگر كاري نيكي انجام مي دهي آن را ذخيره ذهني خود قرار نده و سعي كن آن را فراموش كني و نگويي كه من فلان كار نيك را انجام دادم. هميشه به فكر اين باش كه گناه كردي و بايد اين گناه را از خود دفع كني ، در جبهه كه جنگيدي بگو من اين قدر نسبت به عبادتي كه مي خواستم نسبت به خدا انجام بدهم با خضوع و خشوع انجام ندادم يا كوتاهي كردم و بيشتر گناهانت را مد نظر داشته باش تا بتواني عملت را بهتر انجام دهي ، ولي جان هروقت كه به جبهه رفتي التماس دعا دارم مرا هم به ياد داشته باش و هر كجا كه حالي پيدا كردي به ياد من بيچاره بيفت و برايم دعا كن كه به آرزويم برسم .

در عمليات والفجر 9 آقاي پيرامي به گفته ي يكي از همرزمان كه براي من تعريف كرد:" در مقابل دشمن تا آخرين لحظات پايداري كرده و آنگاه كه اسلحه ي او بي فشنگ مي شود و از ناحيه شكم زخمي مي گردد با سنگ به طرف دشمن به مبارزه خود ادامه مي دهد. و بالاخره هم در همين عمليات به لقاء محبوب خود مي رود.

به ياد دارم كه آقاي پيرامي تسبيحي داشت وآن را مي گرداند و من هم يك روز تسبيح لاكي را برداشتم و آن را به جاي دور دادن ، به حالت چرخش سريع مي چرخاندم وقتي ايشان اين عمل مرا ديد گفت : برادرها خواهشي از شما دارم ، هيچوقت تسبيح را مانند زنجير نچرخانيد بلكه آن تسبيح را تك به تك دور بدهيد و ذكر ا… اكبر يا صلوات بگوييد كه به اين وسيله مي توانيد عمر خوبي داشته باشيد .

در عمليات والفجر 4 وقتي كه آقاي پيرامي از ناحيه شكم مصدوم مي شود محتوي شكم او بيرون مي ريزد كه او آنها را در دست مي گيرد و به جلو مي رود كه يكي از برادران او را به زور به پشت جبهه منتقل مي كند .

همسر برادرشهيد:
يك روز كه هوا كمي سرد بود ، برادر آقاي پيرامي بچه ي كوچك قنداقي را به وسط حياط آورده بود در حالي كه او را داخل پارچه لباس زيادي پيچيده بود . ايشان گفت : چرا اين بچه را در پارچه و لباس پيچيدي ؟ لباسهايش را كم كن بگذار هوا به بدنش بخورد تا نيرومند شود . امثال او هستند كه بايد فردا از اسلام دفاع كنند شما كه امروز او را اينطور بپيچي كه از گرما و سرما محافظت شود شايد فردا نتواند دينش را اداء و وظيفه اش را به درستي انجام دهد . اين بچه ها هستند كه فردا بايد از اسلام دفاع كنند بچه را بايد در سرما و گرما قرار داد تا بدنش ورزيده شود .

سيد محمد سجادي :
حسين پيرامي شب عمليات والفجر 9 آقاي پيرامي هنگام حركت هيچ وسيله ي تير اندازي و اسلحه كمري با خود برنداشت و به جاي آن كيسه گوني سنگيني را برداشت و بر پشت خويش گذاشت ، ما نمي دانستيم كه محتواي داخل كيسه چيست بعد رو به نيروها كرد و گفت : بچه ها همراه خود نارنجك برداريد در جنگ كوهستاني گلوله كار آيي زيادي ندارد و به جاي آن نارنجك برداريد كه بيشتر به كارمان مي آيد. ما آنجا متوجه شديم كه كيسه پر از نارنجك است .سپس همه به راه افتاديم تا اينكه گردانمان در منطقه اي در ميدان مين دشمن گير كرد . در همين اثنا از يك طرف باران رحمت الهي بر سر بچه ها باريدن گرفت و از طرف ديگر باران خمپاره و گلوله آرپي جي دشمن برسر ما مي ريخت . آقاي پيرامي از گردان جدا شد و نارنجكها را خرج سنگرهاي تير بار دشمن كرد و ايشان تا زماني كه آخرين سنگر و تير بار دشمن را خاموش نكرد برنگشت و اگر آن شب آقاي پيرامي اين حركت را انجام نمي داد شايد ما تا صبح در ميدان مين زمين گير بوديم و قله ها فتح نمي شد.

هنگام شهادت آقاي پيرامي من در منطقه نبودم ولي از زبان يكي از نيروهاي بسيجي كه با ايشان بود شنيدم كه گفت : ما دركنار منطقه حاج عمران در ارتفاعات بلند آنجا بوديم و دشمن در پايين آن ارتفاعات بود آقاي پيرامي جانشين گردان بود و در حالي كه ما را تشويق به استقامت درمقابل دشمن مي كرد فشنگهاي اسلحه هايمان تمام شد. ايشان به ما دستور عقب نشيني داد و خودش با تعدادي از نيروها سنگهاي بزرگ را از ارتفاعات به سمت دشمن سرازير كرد تا دشمن نتواند سريع به بالابيايد و با اين كار توانست از پيشرفت سريع دشمن در تصرف ارتفاعات بكاهد و از طرفي نيروها بتوانند به راحتي ارتفاعات را تركت كنند و در اين ميان خودش از ناحيه شكم مجروح شد و در نهايت به شهادت رسيد .

يك شب قبل از شهادت آقاي پيرامي خواب ديدم كه در منطقه عمليات شده و گلوله و توپ و تانك زياد است و درگيري شديد بين نيروها ي خودي و دشمن بوجود آمده و نزديك اذان صبح است در يك لحظه آقاي پيرامي را ديدم كه اسلحه در دست در جلوي ما مي دود و الله اكبر مي گويد همين طور كه مي دويديم يك باره گلوله اي بين من و آقاي پيرامي افتاد و صد متري با هم فاصله پيدا كرديم و بعد هم ايشان از نظرم محو شد ناگهان از خواب پريدم . بعد از چند روز خبر شهادت ايشان را از دوستان شنيدم .

به ياد دارم كه آقاي پيرامي به لشكر ويژة شهدا اعزام شد و پس از چند روز من نيز به آن مقر منتقل شدم زماني كه من وارد لشكر شدم ايشان جانشين گردان بود و فرمانده گردان شهيد جابري در حال مرخصي بود و ايام، ايام ماه مبارك رمضان بود. عراق به خاك ما پاتك زده بود و به همين جهت آقاي پيرامي به همراه تعدادي از نيروها در خط بود. من بعد از مستقر شدن در لشكر با نيروهاي ديگر به خط اعزام شديم، وقتي وارد منطقه شديم، متوجه شديم كه تعدادي از بچه ها شهيد شدند و در قله هاي برفي مانده اند و با تلاش، برادران توانسته بودند تعدادي از جنازه هاي شهدا را از قله به پايين بياورند و تعدادي هم در آنجا مانده بودند كه قادر به جمع آوري آنها نبودند. وقتي شهيد جابري اين خبر را شنيد از عقبه خودش را به كردستان رساند ـ و تصميم گرفت به هر شكلي كه هست جنازه ها را از آن منطقه به عقب بكشاند ولي تلاش ايشان هم بي ثمر ماند و جنازة عده اي از شهدا بالاي قله براي مدتها ماند ـ ايشان وقتي بنده را ديد گفت:" آقاي پيرامي كجاست شما او را نديديد من مي خواهم انشاء الله او را داماد كنم." من گفتم: ايشان ديگر به خواستة قلبي خودش رسيده است و با شنيدن اين حرف شهيد جابري بسيار متأثر شد. بدين ترتيب جنازة آقاي پيرامي مدت دو سال در زير برفها بر روي قله ماند و بعد از دو سال كه جنازة ايشان را آوردند چهرة ايشان مانند گذشته بسيار شاد بود. چفيه مشكي بر دور گردنش مشاهده كردم و خنده اي شيرين بر لبانش بود. يكباره به ياد گفته هاي او افتادم كه گفت:" يك بار آرزو كن كه برنگردي." بالأخره جنازة ايشان در شهر نهبندان به خاك سپرده شد. وقتي من براي مجلس ترحيم ايشان به نهبندان رفتم و سالني را كه قبل از شهادت او در منزلشان ديده بودم به ياد گفتة مادر ايشان افتادم كه گفت:" حسين آن را براي داماديش ساخته است، و به ياد گفتة او افتادم كه گفت:" مجلس داماديم را مي خواهم در سالني كه خودم ساختم بگيرم." كه بعد مجلس شهادت او در همانجا برگزار شد.

بنده در عملياتها مسئول تغذية تيپ ويژة شهدا بودم يك روز عصر كه در دفتر نشسته بودم آقاي پيرامي به پشت پنجرة اتاق آمد و به شيشه ضربه اي زد من وقتي به آن طرف نگاه كردم ايشان را ديدم كه با چهره اي متبسم به من نگاه مي كرد. گفتم: حسين آقا، بفرمائيد در خدمت شما هستم، ايشان گفت:" نه، مي خواهم به خط مقدم بروم بچه ها منتظرم هستند، فقط يك خواهشي از شما دارم." گفتم: من در خدمت شما هستم هر چه مي خواهيد، بفرماييد. گفت:" محمد جان اگر براي شما مقدور است مقداري از آن نانهاي خشكي كه مردم از شهرها مي فرستند، يك پلاستيك براي ما پر كن، بده با خود ببرم." گفتم: چشم و پلاستيكي را پر از نان كردم و به ايشان دادم ـ وقتي به چهره اش دقيق شدم با خود گفتم اين حسين رفتني است و شايد براي آخرين بار او را مي بينم ـ ايشان پلاستيك را از من گرفت و خداحافظي كرد و رفت كه بعد از چند روز خبر شهادتش را شنيدم.

يك بار زماني كه آقاي پيرامي از ناحية دست مجروح و دستش را گچ گرفته بودند به بيرجند آمده بود، مدت زيادي نماند، چون مي خواست زودتز به منطقه برگردد يك روز به من گفت:" چند بار به دكتر متخصص درمانگاه مراجعه كردم كه گچ دستم را باز كند ولي ايشان به حرفم گوش نمي دهد، بيا شما با چاقو گچ دستم را باز كن." گفتم: ممكن است لطمه اي به دست شما بخورد زيرا هنوز جراحت در دست شما وجود دارد. گفت:" اين جسم خاكي را نبايد زياد تحويل گرفت بيا، اين چاقو، گچ را ببر." سپس من و برادرانش گچ را با هزار بسم الله از دست ايشان باز كرديم. وقتي دستش از گچ بيرون آمد آثار تركش را در دستش ديدم. پرسيدم: اينها چيست؟ گفت:" خار در دستم فرو رفته است."

زماني در سپاه بيرجند مقداري لوازم منزل آورده بودند كه با قرعه كشي آن را به نيروها تحويل دهند. اتفاقاً به نام آقاي پيرامي نيز يك يخچال در آمد كه ايشان علي رغم نيازش، يخچال را به يكي از همكارانش كه تازه ازدواج كرده بود داد. با اين عمل، حسين آقا از طرف من و بستگان مورد سرزنش و انتقاد قرار گرفت ولي ايشان گفت:" مال دنيا براي كساني خوب است كه مي مانند، من نيازي به آن ندارم و خدا هر وقت و به هر وسيله كه شده اگر خواسته اش باشد روزي را مي رساند."

يك بار كه ايشان مجروح شده بود من به ايشان گفتم: آقاي پيرامي، حالا كه شما دين خودتان را نسبت به جنگ اداء كرديد اگر مقدور است فعلاً در سپاه بيرجند بمانيد و در همين جا خدمت كنيد، در جبهه بقية برادران هستند. ايشان گفت:" خدمت فقط در جبهه است، جبهه دانشگاه انسان سازي است." و به هر حال به جبهه رفت.

در خدمت حسين پيرامي يك عمليات نفوذي انجام داديم و به پايگاه برگشتيم. من از ايشان خواستم تا شب را در كنار ما در تبپ ويژة شهدا بماند. ايشان نيز قبول كردند. پس از چند دقيقه اي من براي انجام كاري از سنگر خارج شدم، وقتي برگشتم آقاي پيرامي را در محل نديدم. پس از جستجوي فراوان ايشان را داخل آمبولانسي پيدا كردم كه عازم خط بود، هر چه با اصرار از ايشان خواستم تا از آمبولانس پياده شود، نپذيرفت و به طرف خط حركت كرد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 245
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 32 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,724 نفر
بازدید این ماه : 4,367 نفر
بازدید ماه قبل : 6,907 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک