فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شهاب,حجت الاسلام محمد

 

سال 1333 ه ش ، در بيرجند مرکز استان خراسان جنوبي به دنيا آمد . پدرش شيخ محمد حسين شهاب ، در لباس روحانيت به دين خدا خدمت مي کرد . به همين دليل ، مذهب در تعليم و تربيت محمد نقش اساسي داشت و در شکل يابي شخصيت او ، اولين جايگاه را به خود اختصاص داد .
سالهاي ابتدايي درس و مدرسه را تا سال هشتم ، با نمرات خوب و با موفقيت گذراند . در پايان همان دوره بود که در کنار تحصيلات رسمي ؛ در بعضي از کلاس هاي مدرسه ي علميه ي بيرجند شرکت کرد . در اين کلاس ها ، دوره هاي اوليه . پايه ي زبان عربي را در کنار ديگر طلاب مدرسه گذراند و بعضي از کتب مذهبي را که علماي ديني نوشته بودند ، آموخت . در همين سال ها به هيات فاطميه – که در مقابل مدرسه ي علميه قرار داشت – راه پيدا کرد . او جزو نوجوانان اين هيات بود . اما چون صداي خوب و استعداد مداحي داشت ، در آن جا نوحه خواني هم مي کرد .
محمد ، دوره ي دبيرستان را در رشته ي رياضي شروع کرد و به عنوان شاگردي درسخوان و ممتاز ، کلاس ها را يکي پس از ديگري گذراند . اما او يک نيروي پر شور مذهبي نيز بود . دوستان و همکلاسي هايش را از طريق مقالاتي که مي نوشت و جلساتي که تشکيل مي داد ، با معارف ديني آشنا مي کرد .
با گرفتن ديپلم ، او در مقابل يک دوراهي قرار گرفت تا آينده ي خودش را رقم بزند . از يک سو دانش آموزي ممتاز بود و به احتمال زياد مي توانست در يک رشته ي آينده دار دانشگاهي ، قبول شود . از سوي ديگر؛ علاقه زيادي به تحصيل علوم ديني داشت و پدرش نيز مشوق او در اين زمينه بود . با توجه به پس زمينه اي که او در آن رشد کرده بود ، توانست تصميم خود را بگيرد وبراي ادامه ي تحصيل ، روانه ي قم شود تا در حوزه ي علميه بزرگ آن شهر ، وجود تشنه ي خود را سيراب کند . به کمک پدر و ديگر آشناهايش ، به يکي از مدارس جديد آن زمان حوزه که شيوه اي خاص براي تربيت طلاب علوم ديني داشت ، معرفي شد «مدرسه ي حقاني » در آن زمان با مديريت ارشد « دکتر بهشتي» و مديريت اجرايي شهيد «قدوسي» و با همکاري جمعي از اساتيد بزرگ اداره مي شد . حدود سال 1352 هجري شمسي .
حضور در قم ، دوره اي جديد را در زندگي اوشکل داد . مدرسه ي حقاني ، تحولي جديد در افکار نظراتش به وجود آورد . با شرکت در کلاس هاي اساتيد مهم آن جا بود که با اسلام و ديد گاه هاي آن – چه در زمينه هاي سياسي و چه در زمينه هاي اجتماعي و عرفاني و ... از دريچه ي ديگر ي آشنا شد .
در اين دوره او جلساتي را نيز در سطح شهر و مسجد خضر – که پدرش امام جماعت آن جا بود – بر پا مي کرد و تا جايي که برايش مقدور بود ، معارف ديني را به گوش اهلش مي رساند .
همچنين ، اطلاعيه ها و نوارهاي امام خميني و کتاب هاي ايشان را، در کنار آثار ديگر مبارزان مسلمان ، به دست مردم شهر مي رساند .
و جوانان را ترغيب مي کرد با تکثير و پخش آنها ، به مبارزه با رژيم شاهنشاهي بپردازند . کم کم حضور او در شهر ، از طرف ساواک بيرجند ، نا امني به حساب آمد . رفت و آمدهاي او را در هنگام حضور در شهر زير نظر گرفتند و چند بار او را احضار کرده و تحت بازجويي قرار دادند .
در دي ماه سال 1356 انقلاب مردم ايران بر عليه حکومت سر سپرده پهلوي وارد مرحله حساسي شد. . آن زمان محمد در قم بود . اين ايام ، براي محمد و امثال او ، ديگر زمان درس و بحث نبود . او مدام ميان قم و بيرجند در رفت و آمد بود و به عنوان يک نيروي محوري ، تلاش مي کرد مردم زادگاهش را با مسائل انقلاب آشنا و آن ها را به تحرک بيش تر ، براي مبارزه با رژيم تشويق کند .
سال 1357 براي محمد از نظر شخصي هم سال ويژه اي بود . او در اين سال با دختر يکي از فاميل خود ازدواج کرد . جشن ازدواج او که در ايام نيمه ي شعبان آن سال برگزار شد که بسيار ساده بود .
با پيروزي انقلاب ، محمد بار ديگر در بيرجند ماندگار شد و در نهادهاي انقلابي شروع به فعاليت کرد . چند روز بعد از پيروزي بود که کميته هاي انقلاب به عنوان اولين نهاد انقلابي شکل گرفتند ، او در اين نهاد فعال بود. با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در بهار سال 1358 او و دوستانش براي تشکيل سپاه در بيرجند فعاليت کردند و بعد از چند ماه ؛در تابستان همان سال اين نهاد در شهر تشکيل شد و محمد به عنوان مسئول آموزش سپاه بيرجند تعيين گرديد .
در تابستان سال 1358 در سفري که به تهران داشت ، براي چندمين بار از طرف شهيد قدوسي – دادستان کل انقلاب آن زمان ، - درخواست همکار با او شد . پيشنهاد دادستاني انقلاب چند شهر بزرگ ، بخشي از اين درخواست بود که در نهايت ، او فقط همکاري در شهر زادگاهش – که خود را به نوعي مديون مردم آن جا مي دانست – را پذيرفت . شهيد قدوسي که او را راضي کرده بود ، حکم او را صادر کرد و محمد شهاب ، داد ستان انقلاب بيرجند شد .
در سال 1358 ، اولين فرزندش به دنيا آمد و او که عاشق امام و انقلاب بود ، نامش را روح الله گذاشت. سفر حج و توفيق زيارت خانه ي خدا هم برايش فرصتي شد تا روح و جان خود را در آن فضاي روحاني شست و شو دهد و با توشه اي پر بار تر ، در مسيري که براي انقلاب انتخاب کرده بود قدم بردارد . همچنين ، در سال 1360 دومين فرزندش متولد شد که او را به عشق امام عصر مهدي ناميد .
پس از جو سازي هاي فراوان عليه او – که بار ها خودش گفته بود سرشار از خير و برکت بود – به قم بر گشت و به کمک پدر و قرض از دوستانش ، خانه اي کوچک و ساده اي در محلاه اي مستضعف نشين خريد و با خانواده اش در آن مستقر شد . بار ديگر به درس و بحث طلبگي پرداخت و تحصيلات ديني اش را پي گرفت . اما هنوز هم از هر فرصتي استفاده مي کرد و با حضور در شهر خود ؛ کارهاي فرهنگي اش را کم و بيش ، ادامه مي داد.
در همين دوره ، درقم با بعضي از دوستان طلبه اي اش قرا گذاشتند که حضور در جبهه و فعاليت در آن جا را در اولويت اول همه ي کارها و زندگي خود قرار دهند و تا پايان جنگ ، خود را وقف آن کنند . پس از آن بارها و بارها به جبهه اعزام شد و به عهدش وفا کرد .
تا اين زمان او هنوز لباس روحانيت به تن نکرده بود ، چرا که خود را براي اين مهم آماده نمي ديد و دغدغه هايش (عدم لياقت براي پوشيدن اين لباس مسئوليت سنگين آن ) کم و بيش هنوز رهايش نگرده بودند . شايد ديدن تاثير بي اندازه ي اين لباس در ميان رزمندگان و تقويت روحيه ي آنان ( که بارها در جبهه ديده بود ) اورا از اين دغدغه رها کرد و فقط موقعيتي لازم بود تا آخرين گام را هم بردارد . پوشيدن لباس خدمت به امام زمان (عج) يک اتفاق ساده و فرصتي نبود که نصيب هر کسي بشود و او اين را خوب مي دانست .
سر نوشت داشت آخرين سال هاي زندگي او را ورق مي زد .
سالهايي که با تولد آخرين فرزندش نيز همراه بود ؛ دختري که به نام مرضيه را براي او انتخاب کرد تا خانه اش با ياد حضرت زهرا (س) ، بيش از پيش عطر آگين باشد .
در بهمن ماه سال 1364 آخرين صفحه ي کتاب زندگي او نيز ورق خورد . عمليات پيروز والفجر هشت در منطقه ي فاو در خاک عراق ، شروع شد و او معاون فرماندهي گردان را به دست گرفت و با شور و هيجاني که در ميان نيروهاي رزمنده به وجود آورد ، ايستادگي جانانه اي را در مقابل نيروهاي بعثي صدام ، شکل داد . او در اين لحظات يک فرمانده بود ، يک روحاني ، يک سرباز امام زمان (عج) ، يک بسيجي امام ، و يک شاهد شهيد که آسمان برايش آغوش گشود .
جراحت از ناحيه ي گردن ، آخرين کلمات زرين نامه ي اعمال او بودند . اويي که شهادت برايش يک آرزو بود . آرزويي که با لبخند نيز به استقبالش رفت . و بيرجند ، مزار شهدا ، آخرين خانه ي زميني پيکر او شد .
منبع:افلاکيان،نوشته ي خديجه ابول اولا،نشر ستار ه ها،مشهد-1386





خاطرات
محمد حسن دعا گو :
قبل از سال 1350 در پادگان سالن بزرگي بود که سقفي کوتاه داشت . وقتي هيات هاي عزاداري وارد سالن مي شدند ، سنج ها و شيپورها غوغايي به پا مي کردند . هر هياتي هم در آنجا اجازه مداحي نداشت ، به جز نوحه خوانهاي قابل ، رسم بر اين بود که هر نوحه خوان پس از رفتن به منبر ، در پايان مداحي براي سلامتي شاه دعا کند . آن روز محمد آقا هم به منبر رفت . با صدايي دلنشين مجلس را گرم کرد.آخر مجلس هر چه بقيه اصرار کردند که به شاه دعا کند گفت : نه چرا به شاه دعا کنم ؟ اين همه بنده خدا.بعد شروع کرد به دعا کردن براي واقفين و خيرين و جاروکشهاي هيات و از منبر پايين آمد.

پدر شهيدان نوربخش:
قبل از انقلاب شبي در مسجد آيتي بيرجند مراسم احيا داشتيم ، پس از تمام شدن برنامه،بعضي همچنان درحال خواندن نمار بودند . وقتي جمعيت تا حدودي متفرق شدند آقاي شهاب گفت: « بچه ها بياييد با هم به شوکت آباد برويم. نماز در بيابان صفاي ديگر دارد.» جوانهاي مجلس با اشتياق از اين پيشنهاد استقبال کردند و با ماشين من به بيابان رفتند.
از حال و هواي آن شب به ياد ماندني چنين تعريف مي کردند :
« آقاي شهاب در بيابان با سوز دعا مي خواند . بچه ها به شدت اشک مي ريختند . دلمان نمي خواست سحر از راه برسد . » اگر احتمال نگراني خانواده يمان را نمي داديم ، دوست داشتيم باز هم آنجا بمانيم.به ناچار تصميم به بازگشت گرفتيم.
داشتيم از جوي آب رد مي شديم که ماشين گير کرد . هر چقدر هل داديم فايده نداشت. سحر داشت نزديک مي شد به ناچار با همان کناره نان هايي که به همراه داشتيم سحري خورديم و با يک تراکتور به طرف شهر حرکت کرديم.

علي دوستي:
بعد از مدتي که از خدمت سربازي ام در تهران مي گذشت براي مرخصي به بيرجند رفتم، در روستاي ما عموي آقاي شهاب به کربلايي عباس شهرت داشت. مردي مومن و متعهد.
روزي در منزلش آدرسي به دستم داد و گفت : «اگر به قم رفتي حتماً احوالي از محمد بپرس . » قبل از اينکه خود را به محل خدمت معرفي کنم به قم رفتم.
سراغ حجره ي محمد آقا را از مدرسه حقاني گرفتم. وقتي نشانم دادند به خدمتشان رسيدم. پس از پايان مباحثه خودم را معرفي کردم.
محمد آقا با گشاده رويي مرا در کنارش نشاند و پرسيد : « کجا خدمت مي کني ؟» با شنيدن اين سووال ياد سفارش مسوولين مان افتادم که مي گفتند: « محل کارتان را حتي به اقوام نزديک نگوييد. » محمد آقا با ديدن ترديد در نگاهم بحث را تغيير داد . اما بعد از صحبتهاي صادقانه و تکان دهنده اش گفتم که در دادرسي سربازي را مي گذرانم . گرماگرم صحبت بوديم که محمد آقا از جا بلند شد . گوشه ي حجره دستش را لا به لاي کتابي برد و با چند عکس برگشت. عکسها را مقابل صورتم گرفت و گفت : شما اين افراد را در کجا ديده ايد؟ به چهره ها دقيق شدن . نگاهم روي يک عکس ثابت ماند . اشک در چشمانم حلقه زده بود . خوب مي شناختمش . او شهيد بهشتي بود . تصوير چهره هاي ديگر را در ذهنم مرور کردم . آنها را هم در دادرسي ديده بودم . اما اسمشان را نمي دانستم . بعد ها فهميدم که آن چهره هاي درخشان ، باهنر و مطهري هستند . سکوت را شکستم و گفتنم : محمد آقا در آنجا به ما مي گويند اينها خائنين به مملکت هستند . اين سيد خدا بهشتي را چرا گرفته اند؟ تا اين حرف را شنيد اشک از چشمانش سرازير شد . با صدايي بغض آلود گفت:بلند شو با هم به حرم حضرت معصومه (س) برويم.
پس از زيارت از مسير ديگري حرکت کرد . با خود فکر کردم حتماً مي خواهد قدم بزند . با عبور از اولين خيابان ، جلو منزلي قديمي توقف کرد. به اطراف نگاهي انداخت و زنگ را به صدا درآورد. مردي روحاني از لاي در ظاهر شد . با اصرارش محمد آقا به داخل رفت و پس از مختصري صحبت برگشت . رو به من کرد و گفت : ايشان استاد من آقاي قدوسي هستند . بيا در محضرشان چاي بخوريم و صحبتي بکنيم.
آن شب شهيد قدوسي ما را به اتاقي هدايت کرد و از آن بالاتر مرا با کلام موثرش از خواب غفلت بيدار نمود. من که از شنيدن آن همه ظلم کاسه ي صبرم لبريز شده بود با هيجان گفتم : آقا اگر چه به افراد درجه يک دسترسي ندارم اما اگر اجازه دهيد مي توانم افراد رده دوم امنيتي را به درک واصل کنم . بگذاريد ما هم قرباني اسلام شويم.
آقاي قدوسي با طمانينه گفت : در حال حاضر هيچ اقدامي نکنيد . به محل خدمت برگرديد و مانند گذشته رفتار کنيد تا به شما مشکوک نشوند . صحبتش را به ديده منت پذيرفتم و بدون معطلي به محل خدمتم برگشتم . اما با خروج از منزلش با محمد آقا عهد کردم که در خدمت اين جمع مخلص باشم . دومين باري که به خدمت آقاي قدوسي رسيدم آقاي شهاب مقداري اعلاميه و دست خط حضرت امام را به من دادند تا در محل خدمت توزيع کنم. در همان جلسه از راهنمايي هاي آيت الله مشکيني هم بهره بردم.
روزي پس از برگشت به محل خدمت و توزيع اعلاميه ها به محل کار تيمسار زماني در دادرسي رفتم . اعلاميه اي را به او نشان دادم و گفتم : « قربان من اين را پيدا کرده ام .» تيمسار از دست من گرفت و با خشونت گفت : اين را از کجا آورده اي ؟ گفتم : پيدايش کردم . مرا در بازداشتگاه انفرادي زنداني کرد تا اعتراف کنم . اما لب باز نکردم . پس از اينکه اطمينان کردند از جريان بي اطلاعم آزادم کردند . بعد از رهايي به حجره آقاي شهاب و ديدن آقاي قدوسي رفتم . جريان را گفتم . اما متوجه شدم آنها کاملاً از قضيه من اطلاع دارند . وقتي ماجرا را پرسيدم گفتند : سپبهد قرني و تيمسار زماني از خوديها هستند . براي هر اقدامي با اين دو نفر هماهنگ کنيد . آنها در جريان بازداشت شما بودند.
تازه فهميدم چه سربازان گمنامي براي پيروزي انقلاب و سربلندي اسلام زحمت مي کشند .

شهيد صمديان:
ارديبهشت پنجاه و شش آقاي شهاب يک بسته اعلاميه و يک نوار به منزل ما آورده بود . روي بسته نوشته شده بود (م ـ ش) . بعداً که با دوستم به منزل ايشان رفتيم نحوه توزيع آنها را در شهر برايمان توضيح داد و با صحبتهايش روحيه شهامت را در ما زنده کرد.

ولي الله سالاي:
قلبي رئوف و مهربان داشت . به کارکنان عيالوار دادسرا سر مي زد. از گرفتاريمان سئوال مي کرد . نمونه اش خودم . يک بار براي سرکشي به منزلمان آمد و گفت : « راهت تا محل کار دور است ، حواله اي يک دوچرخه تعاوني را ميدهم تا رفت و آمدت آسانتر شود.» بعد از چند ماه بار ديگر براي ديدنمان آمد. ديد راديو و تلويزيون نداريم . همان جا دستور داد حواله يک ضبط را به من بدهند تا بچه هايم استفاده کنند . همه اينها در حالي بود که خودش نه محافظ داشت و نه از وسيله نقليه دادسرا استفاده مي کرد.

محمد موهبتي:
خصوصيات ايشان بسيار به روحيات شهيد مظلوم بهشتي نزديک بود . شايد ذکر نمونه اي ما را به اين واقعيت نزديک کند . در دادسراي انقلاب بيرجند مشغول خدمت بودم . روزي تعدادي پرونده را روي ميز کارم قرار داد. بعد از نگاهي مختصر به آنها متوجه شدم که پرونده ها مربوط به مسايل افراد خاصي در شهر است . هنگامي که علت اين کار را پرسيدم در نهايت اخلاص گفت :
چون شما را شخص بي طرفي ميدانم اين پرونده ها را به شما واگذار کردم. پس خدا را در نظر داشته باش و بدون هيچگونه حب و بغضي به آنها رسيدگي کن . نمي خواهم شخصاً روي اين افراد نظرداده باشم.

علي رئوفي فرد:
در عمليات رمضان بر اثر موج انفجار فلج شده بودم و اطباء جوابم کرده بودند. حدود دو ماه از شنيدن محروم بودم و قدرت تکلم هم نداشتم و بعد از مدتي که از ناحيه گوش و زبان بهبودي نسبي پيدا کردم ، بار ديگرشهاب و رحيمي به ملاقاتم آمدند.
بي اختيار چيزي به ذهنم خطور کرد و گفتم : آقاي شهاب مي ترسم بميرم ولي امامم را زيارت نکنم. او با لبخندي گفت : مشکلي نيست کارتان را راه مي اندازيم.
دو روز پس از آن ديدار مطلع شدم که مي خواهند مرا با آمبولانس به جماران ببرند. با اينکه باور اين مطلب برايم سخت بود لحظه ها سپري شد و خود را در جماران ديدم. فرزند امام مرا مورد لطف قرار داد و گفت : الان وقت نماز است . امام بعد از ظهر با شما ديدار خواهند داشت. بعد ظرف غذايي به همراه يک سيب به من داد و گفت : اين را امام از غذاي خودشان براي شما فرستادند.
مسرور از عنايت امام ، براي ديدار با ايشان لحظه شماري مي کردم. بعد از ظهر به همراه عده اي مرا با برانکارد به اتاق حضرت امام بردند . به محض ديدن چهره ملکوتيشان پاهايم جان گرفت و براي اولين بار پس از فلج شدنم چند قدم راه رفتم . حضرت امام (ره) با لبخند دستشان را بر سرم کشيدند . چند ماه پس از آن ديدار بي مثال شفا يافتم و همه اين لحظات شيرين را مديون شهيد شهاب هستم.

محمد ديمه ور:
وقتي پا به مسجد خضر مي گذاشتيم بچه هاي پايگاه ، جوانهايي صادق و بي پيرايه دورش حلقه مي زدند و از شمع وجودش نور معرفت مي گرفتند. براي بچه ها دوره کتاب خواني گذاشته بوشد . از کتابهاي شهيد مطهري در صحبتهايش استفاده مي کرد و خلاصه کتابها را در اختيار جوانها قرار مي داد. حتي به توصيه ايشان دفترچه هايي تهيه شده بود که در هر کدام جدولهايي براي ثبت گناهان مثل غيبت ، تهمت ، دروغ و ... رسم شده بود . ايشان مکرر سفارش مي کرد که هر شب اعمال روزانه اي خود را محاسبه کنيد و در دفترچه به ثبت برسانيد تا در صدد جبران خطاها برآييد.

هر وقت از قم به بيرجند مي آمد براي ديدار خانواده شهدا برنامه ريزي مي کرد . يک روز به منزل شهيد هنرمند رفتيم . خانواده اي که تنها نان آورشان شهيد شده و فقط يک فرزند از آنها باقي مانده بود . آن روز مادر شهيد در کمال صميمت از خصوصيات اخلاقي فرزندش صحبت کرد و مشکلات خود را مطرح کرد . آقاي شهاب تمام حرفهايش را با حوصله گوش داد بعد گويا پيرزن از همه مشکلاتش رهايي پيدا کرده بود . در حالي که عکس شهيد را در دست گرفته بود تا جلوي در با شوق و شعف خاصي ما را بدرقه کرد . بعد از عمليات والفجر 4 موفق به ديدن آقاي شهاب شدم . از هر دري صحبت کرديم . خوب به ياد دارم سومين سوالي که از من پرسيد در مورد خانواده شهيد هنرمند بود. وقتي خبر مرحوم شدن مادر شهيد را به او دادم به شدت متاثر شد . انگار که يکي از نزديکانش به رحمت خدا رفته باشد.

قبل از عمليات بدون حضور آقاي شهاب جلسه اي در سنگر فرماندهي داشتيم . همان جا تصميم گرفته شد با ايشان مانند يک رزمنده عادي برخورد شود، اما از حضورش در عمليات جلوگيري به عمل آوريم. او هم اسلحه اي تحويل گرفته بود و همپاي نيروها در تمرينات نظامي و رزمهاي شبانه شرکت مي کرد . نيمه شب جلسه فرماندهي گردان تشکيل شد . آقاي شهاب هم در جلسه حاضر بود . فرمانده گردان با نام خدا صحبتش را آغاز کرد و گفت : برادران انشاءالله فرداشب ، عمليات انجام مي شود . گردان ابوذر خط شکن خواهد بود.» در ادامه به تشريح مواضع دشمن پرداخت و در پايان اسامي چند نفر از جمله آقاي شهاب را اعلام کرد که اين افراد حق شرکت در عمليات را ندارند. آقاي شهاب که انتظار شنيدن چنين حرفي را نداشت معترضانه به فرمانده گفت : اين چه حرفي است که مي زنيد ؟ من به عشق حضور در عمليات به جبهه آمده ام . با شما عهد کرده بودم که با من مثل يک بسيجي رزمنده رفتار کنيد . شما نمي توانيد عهده شکني کنيد.
شهيد آهني گفت : من فرمانده گردان هستم و الان وقت بحث کردن ندارم و اگر هم اعتراضي داريد به فرمانده تيپ نامه بنويسيد. با رد و بدل شدن اين صحبتها جلسه به پايان رسيد. هيچ وقت آثار ترديد در چهره اش ديده نمي شد . اما آن شب حال عجيبي داشت . بدون معطلي نامه اي به فرمانده تيپ نوشت و شهيد چراغچي نامه اي را با اين عبارت زير نويسي کرد : « تيپ به شما و سخنان گرم شما نياز دارد. متاسفم که نمي توانم به شما اجازه شرکت در عمليات را بدهم. »
با گرفتن جواب نامه آشوبي در وجودش بر پا بود . به اميد يافتن آرامش يا او را در حال نماز مي ديديم و يا در حال خواندن قرآن . اما پس از مخالفت فرمانده تيپ ديگر هيچ کس از او خبري نداشت . همه جا را به دنبالش جستجو کرديم تا اينکه يکي از برادران گفت : او را در بين درختان ، کنار نهر آب در حال شکوه و راز و نياز با خدا ديده ام . نزديک صبح به دنبالش رفتيم و او را به گردان برگردانديم. بعد از ظهر نيروها آماده حرکت به طرف محورهاي عملياتي مي شدند . از ايشان خواستيم براي بچه ها سخنراني کند . او در ابتدا مخالفت کرد اما با اصرارمان پذيرفت . نيروها با شوق وصف ناپذيري آماده مي شدند . آقاي شهاب محور صحبتهايش را شهادت قرار داده بود. از خصوصيات کساني که توفيق شهادت پيدا مي کنند سخن مي گفت . همان جا لب به شکايت باز کرد و گفت : من فکر مي کنم گناه از شما عزيزان نيست که مانع از حضورم در عمليات شديد بلکه شايد من هنوز به اين مرحله نرسيدم که لياقت حضور در خط مقدم را پيدا کنم. در پايان جمع را قسم داد و گفت تعدادي از شما در اين عمليات به شهادت خواهيد رسيد . از شما مي خواهم که ما را شفاعت کنيد و از خدا بخواهيد که ما را بطلبد.
فرمانده گردان کنارم آمد و گفت : اسلحه آقاي شهاب را ضبط کنيد . ايشان با شما باشد تا جايي که براي شام و نماز توقف مي کنيم . بعد بايد برگردد.
نزديک غروب آفتاب، گردان کنار جاده در حال حرکت بود . بچه ها در حال خواندن نوحه بودند. پرچمهاي رنگي غروب خورشيد را به رنگين کماني ديدني تبديل کرده بود. در وسط گردان با آقاي شهاب حرکت مي کردم . ايشان در طول مسير مدام از من مي خواست تا بدون اطلاع فرمانده گردان در عمليات حاضر شود . طبق برنامه در محل مقرر به نماز ايستاديم. قرار شد افرادي که ممنوع المصاحبه شده اند از همانجا برگردند. آقاي شهاب ملتمسانه از من خواست تا پشت خط همراهمان باشد . شرايط دشواري بود . از طرفي ارادت خاصي به اين بزرگوار داشتم از طرف ديگر نمي دانستم جواب فرمانده گردان را چطور بدهم.
تسليم شدم و گفتم : تا پشت خط بياييد ولي از آنجا بايد برگرديد. در طول مسير شهيد آهني با بي سيم اطلاع داد که بچه هاي گردان سمت عراقيها پيچيده اند. چون هنوز دستور عمليات نرسيده بقيه ي بچه ها را به حالت آماده باش نگهداريد. در همان موقعيت از آقاي شهاب خواستم تا برگردد.
بي اختيار اشکش سرازير شد . التماس مي کرد : اجازه بده من بمانم. درمانده گفتم : اولاً دستور فرمانده گردان است که شما نياييد. ثانياً فرمانده تيپ مخالف است. من تا همين جا هم خلاف کرده ام . ثالثاً شما اسلحه براي جنگيدن نداريد.
در حالي اشک پهناي صورتش را پوشانده بود با تضرع گفت : شما به اسلحه من کار نداشته باشيد من از عراقي هاي مي گيرم. ديگر توان مقابله با او را نداشتم . مجبور شدم با بي سيم به فرمانده گردان اطلاع دهم.
آهني در آن گير و دار با عجله خود را از جلوي گردان به عقب رسانيد . ابروهايش را در هم کشيد و رو به من گفت : تو به چه حقي اجازه دادي ايشان تا اينجا بيايد.
شرمگينانه عذرخواهي کردم . بدون اينکه به آقاي شهاب نگاه کند با تحکم گفت : به عنوان فرمانده گردان شما را موظف مي کنم از همين جا برگرديد.
آقاي شهاب که مي دانست نمي تواند نظر او را عوض کند تسليم شد و ديگر اطاعت از فرمانده گردان را بر خود تکليف دانست. از همان جا در يکي از سنگرهاي پشت خطر مستقر شد . همراهانش تعريف مي کردند : تا صبح در آن سنگر دعاي توسل مي خوانديم و اشک
مي ريختيم. آقاي شهاب از تک تک افراد گردان نام مي برد و به ازاي هر گلوله که به سنگر مي خورد براي بچه ها دعا مي کرد.

محمدعلي كريم زاده :
يادم هست كه اواخر زندگي شوم پهلوي بود كه اين بزرگوار در ميدان شهدا بعد از اينكه مردم تظاهرات بپا كرده بودند و به ميدان شهدا منتهي شده بود، بر روي يك سكوي جرثقيل قرار گرفت و در آنجا يك سخنراني بسيار آتشين و تندي را عليه رژيم ايراد كرد كه، بعد از آن به علت تندي سخن هاي اين شهيد و گيرندگي مردم از سخنان آن عزيز و روشن شدن مردم، به تعقيب شهيد پرداختند كه، او بعد از آن تاريخ متواري گشت و بعد از مدتي به قم رسيد و براي اينكه بتواند از چنگال مأموران ساواكي رژيم منحوس پهلوي خلاصي يابد، هر شب را در منزل و خانه يكي از دوستان و آشنايان به سر مي برد تا به قول معروف آبها از آسياب بيفتد وبا كمال شجاعت به مأموريت هاي بعدي خود ادامه مي داد .

قبل از پيروزي انقلاب مي خواستيم از قم به مشهد بياييم . با چند نفر از دوستانشان كتابهاي حضرت امام (ره) و اعلاميه ها را آورده بودند . ايشان اعلاميه ها را به خانمشان داده بودند كه داخل كيف دستي شان بگذارند . مي گفتند : خانمها را ديرتر مي گردند ، چون سفر اوّلم بود كه، مي رفتم و بعد مي خواستم به مشهد بيايم ، يك مقداري سوغاتي براي اقوام گرفته بوديم ، آنها را در ساك گذاشته بودند . زيرا آنها را پر از كتاب و نوار كرده بودند . گفتند : اگر در اين راه اينها را گرفتند ، نمي گوييم مربوط به ماست ، اگر نگرفتند و به مشهد رسيديم كه به هدف خود رسيده ايم . در اين ماشين ، طلبه ها بودند ، چون قبل از محرّم بود ، وقتيكه ما از قوم حركت كرديم ، خواهران مكتب كه خودشان در مكتب الزهراء (س) تدريس مي كردند ، داخل ماشين نوار گذاشته بودند . اين نوار خيلي نظر ايشان (شهيد شهاب) را جلب كرده بود ، نوار خيلي خوب بود . به من گفتند : شما برو ،اين نوار را از ايشان امانت بگير ، چون نمي دانستند كه شاگردان خودشان هستند .

محمدعلي موهبتي :
شهيد شهاب با وجود اينكه به انجمن حجّتيّه تعهّد كتبي داده بود كه در امور سياسي دخالت نكند ، امّا به علّت اينكه عقيده اش بر اين بود كه بايد ريشه اي مبارزه كرد و اين امر جز با كار سياسي ميسّر نبود لذا از انجمن اخراج گرديد .

علي دوستي:
بعد از مدتي كه از خدمت سربازي من مي گذشت به مرخصي آمدم. در روستاي ما عموي آقاي شهاب ،به كربلايي عباس ( مرد بسيار مؤمن و روحاني ) معروف بود. ايشان احوال محمد آقا را از من كه در تهران خدمت مي كردم پرسيدند: گفتم: چون آدرسشان را نداشتم پيش حاج محمد آقا نرفتم. ايشان تأكيد كردند كه اگر اين دفعه فرصت كردي، يك خبري از او بگير. وقتي براي زيارت حضرت معصومه (س) به قم رفتي احوالي هم از محمد بپرس، چون غريب است و خوشحال مي شود. گفتم: چشم، حتما مي روم. قبل از اينكه خودم را به محل خدمت معرفي كنم به قم رفتم. در مدرسه حقاني سراغ حجره حاج محمد را گرفتم. با چند نفر ديگر سراغ ايشان رفتم. ايشان داخل حجره بودند. وقتي خدمتشان رسيدم مشغول مباحثه بودند. ايشان آخرهاي شب از من سئوال كرد كجا خدمت مي كني؟ در آن زمان مغز مرا شستشو داده بودند كه محل خدمتتان را به اقوام هم نگوييد ، ابتدا من از اينكه محل خدمتم را به محمدآقا بگويم، خودداري مي كردم. گفتند: آيا ما را، نامحرم رازت مي داني كه نمي گويي؟ خجالت كشيدم و گفتم: نه بدين صورت موقعيت خدمتي ام ( محل خدمت من در زمان طاغوت دادرسي بود ) را به محمد آقا گفتم. از آن جا مي آمدند و شخصيت هاي مبارز را مي بردند. ما هم بزرگواران را مي ديديم. طاغوتي ها آنها را به عنوان مبارزين معرفي نمي كردند. به ما مي گفتند: اينها خائنين مملكت هستند. قبل از انجام خدمت سربازيم در سن 14 يا 15 سالگي مدتي در خدمت شهيد بهشتي بودم و آشنايي كامل با شهيد بهشتي داشتم چون در منزل ايشان بودم و مدتي كنار اين شهيد پرورش يافتم. محمد آقا يك تعدادي عكس را آورد به من نشان داد و گفت: آيا صاحبان اين عكسها را آنجا ديده اي؟ تعدادي از شهداي بزرگواري كه در رأس شهدا هستند مانند: شهيد بهشتي، شهيد باهنر و شهيد مطهري با توجه به اينكه لباس زندان تنشان بود ولي چهره درخشاني داشتند كه همان موقع نمايان بود، و من حدس مي زدم كه اين ها بايد شخصيت هاي برجسته اي باشند. اينها را آنجا مي آوردند. بقيه را نمي شناسم ولي شهيد بهشتي را مي شناسم. ايشان را آنجا ديدم. يك دفعه متوجه شدم اشك محمد سرازير شد و گفت: مي داني اينها چه كساني هستند؟ گفتم: نه، نمي دانم. يك مقداري با من صحبت كرد و گويا آنجا صلاح نديد كه كاملا مطالب را برايم تفهيم كند. حالت گرفتگي و غم شهيد را احاطه كرده بود. يعني طوري شد كه من هم اشك از چشمانم جاري شد. به محمد آقا گفتم: يك چيزي بگو، درست، از برنامه هاي اينجا بگو. گفت: بلند شو برويم باهم يك قدمي بزنيم. بلند شديم باهم به حرم حضرت معصومه (س) رفتيم. از حرم كه بيرون آمديم، با خودم گفتم كه احتمالا براي استراحت به مدرسه مي رويم. بعد متوجه شدم كه از مسيرهاي ديگري دارد مي رود، گفتم: شايد دلش گرفته و مي خواهد قدم بزند تا دلش باز شود. رفت، درب منزل آقاي قدوسي را زد. يك نوجواني آمد درب را باز كرد. بعد از چند دقيقه آقاي قدوسي به درب منزل آمدند و تعارف كردند. محمد گفت: تنها نيستم يك نفر ديگر هم با من هست قبل از اينكه آنجا برويم مطلب را بيان كرده بود. خدمت آقاي قدوسي رفتم. محمد آقا فرمودند: حاج آقا آيت ا... قدوسي استاد ما هستند ومن شاگرد ايشان هستم و از امر ايشان نبايد سر، باز زنيم. بيا برويم يك چايي بخوريم، بعد مي رويم. من به اتفاق محمد آقا چند لحظه اي در خدمتشان بوديم. آقاي قدوسي صحبت كردند و مطلب آنجا باز شد و من هم آن مسائلي را كه قبلا خدمت محمد آقا گفته بودم ( از محل و وضعيت خدمتي ام ) مطرح كردم و آقاي قدوسي وضعيت آن زمان را برايم توضيح داد و كاملا توجيه شدم كه ما در چه مرحله اي قرار داريم و آن افرادي را كه آن زمان ساواك آنها را مي گرفتند و مي بردند و در گوشه و كنار شكنجه مي كردند و اذيت و آزار مي دادند . در واقع توضيحات آقاي قدوسي باعث شد كه من از خواب غفلت بيدار شوم، پي بردم كه سردمداران و حكام آن زمان در چه وضعيتي هستند و چه كار مي كنند و حالت امام را كاملا براي بنده روشن كردند كه، امام در چه موقعيتي حركت مي كند و به هر حال ما بايد سعي خودمان را بكنيم كه عقب نمانيم. سخنان آقاي قدوسي بر روي من تأثير گذاشت و به محمد گفتم: از همين جا كه رفتم مي توانم كارهايي انجام دهم كه به هر حال در وضعيتي قرار مي گيرم كه اگر به افراد درجه يك دسترسي پيدا نكنم به افراد درجه دوم دسترسي پيدا كنم و مي توانم تعدادي از آنها را به درك واصل كنم. آن بزرگوار گفت: نه شما بدون اجازه حق نداريد كه اين كار را بكنيد. براي دفعه دوم كه به خدمت آقاي قدوسي رفتم داشتم خودم را براي يك سري درگيريهاي علني آماده كردم. با خودم گفتم كه اسلام اين همه قرباني داده است ما هم يكي از آنها .مگر من با ديگران چه فرقي دارم. شهيد گفتند: نه، شما هيچ كاري را بدون اجازه نمي توانيد انجام دهيد. ما بدون اجازه هيچ كاري را قادر نيستيم كه انجام دهيم مگر اينكه دستور باشد. محمد آقا دستم را گرفت و به دفتر مدرسه اي كه درس مي خواند رفتيم. داخل دفتر آقاي قدوسي و آيت ا... مشكيني بودند. محمد آقا مطالب را عنوان كرد. آقاي قدوسي فرمودند : خير. الان شما حق نداريد كه اين كار را بكنيد. هر دستوري را كه به ما دادند به بچه ها خواهيم داد. شما سعي كنيد رفتارتان در محل خدمت نسبت به گذشته تغيير نكند تا كسي به شما شك نكند و شما به هيچ عنوان از خود واكنشي نشان ندهيد. تعدادي دست خط، از امام (ره) بود كه فتوكپي گرفته بودند و تعدادي از اين فتوكپي ها توسط خود آقاي شهاب به من داده شد. من يكي از دست خطهاي امام را خدمت تيمسار زماني ، جانشين دادرسي كه توسط اطرافيانش كشته شد بردم و گفتم يك كاغذي پيدا كردم. گفتند: بياوريد ببينم. كاغذ را دادم وقتي نگاه كرد با خشونت به من گفت: اين را از كجا آوردي؟ گفتم: پيدا كردم. من را تحت فشار قرار داد و مدت 24 ساعت به بازداشتگاه انفرادي بردند و تهديد كردند. من نيز در جواب جز كلمه پيدا كردم چيز ديگري نمي گفتم. روز بعد به اين نتيجه رسيدند كه چيزي دستگيرشان نمي شود و مرا رها كردند و گفتند: او اطلاعي ندارد. بعد از چند روز به قم خدمت آقاي شهاب رسيدم. جريان را به آقاي شهاب گفتم. آقاي شهاب خنديد و گفت: جريان را به حاج آقا (شهيد قدوسي) خبر دادند! گفتم: مگر حاج آقا با آن ها در ارتباط است! غروب كه شد بلند شديم و براي خواندن نماز به مسجد رفتيم. در مسجد حاج آقا (شهيد قدوسي) و جمعي از علما درآنجا حضور داشتند. با آنها آشنا شدم. خدمت حاج آقا رفتيم و موضوع را عنوان كرديم. حاج آقا گفتند: اين مطلب به من هم خبر داده شده مرحبا بر تو! آن كسي كه مطلب را عنوان كرده از بچه هاي خود ماست. از جمله شهيد سرلشكر قرني و موحوم زماني، از بچه هاي خود ما هستند. اگر مطلبي را با اينها مطرح كرديد هيچ اشكالي به وجود نمي آيد. ما بنا به امر آقاي قدوسي از آن به بعد هر مسئله اي را كه مي خواستيم عنوان كنيم اولين جايي كه مي رفتيم و در جريان مي گذاشتيم شهيد قرني ( ايشان در آن موقع در وزارت جنگ، كار مي كردند ) و مرحوم زماني بود.

حسن سپهري :
شب 22 بهمن ماه سال 1357 شهيد شهاب در خانة ما بود و ايشان مرتّب مي گفت: امشب شب حسّاسي است و اصلاً خواب نداشت.
حاج حسن سپهري :
شهيد شهاب و فرزندم مجيد در سال 56 به بيرجند آمدند و گفتند : ما يك كارهايي در بيرجند مي خواهيم انجام بدهيم، شما به ما كمك مي كنيد ؟ گفتم : با شناختي كه از شما دارم و علاقه اي كه نسبت به شما دارم ، حاضرم به هر طريقي كه بتوانم با شما همكاري نمايم . ايشان اطّلاعيه هاي امام و نوارهاي سخنراني ضدّ رژيم ،آيت ا... خلخالي ، هادي خامنه اي و ساير آقاياني كه سخنراني مي كردند را به من مي دادند و بنده هم آنها را در شهر تكثير كرده و در بين افراد شناخته شده توزيع مي نمودم .

شهيد شهاب در مسجد مرحوم آيتي نمايشگاهي گذاشتند كه در آن عدّة زيادي از بچّه هاي اتّحادية انجمن اسلامي كه اكثراً شهيد شده اند شركت داشتند و حدود 15 روز وسايل آن را در خانه داشتند تا اينكه روز تاسوعا ايشان سخنراني مي کنند ، شب همان روز با وسيله اي كه داشتم بدور از چشم مأمورين ايشان را از شهر خارج كردم . مأمورين شهرباني مرا دستگير كردند . البتّه موقعي که مرا دستگير نمودند ما خانه را از نوار و اطّلاعيه ها تخليه نموده بوديم . بعد از بازجويي مرا شكنجه نمودند ، بطوريكه 40 روز در خانه افتاده بودم و شهيد شهاب بطور محرمانه به بيرجند آمده و مرا دلداري مي دادند كه شما از اين جريان نهراسيد .

محمدهادي شهاب :
يك بار شب عاشوراي 1355 به هنگام بازگشت از كلاس توسّط پليس دستگير شد و در سال 57 ايشان اوّلين كسي بود كه ، سخنراني پي در پي شاه را به هم زد و با شجاعت بر روي جرثقيل رفت و سخنراني كرد و بلافاصله با ژيان آقاي شكيبي از شهر مخفيانه بيرون برده شد و در حالي كه عقب ماشين دراز كشيده بود تا مشهد رفت .

محمدعلي موهبتي :
وقتي كه دو نفر از طرف فرماندهي كل سپاه، مأموريت تشكيل سپاه در بيرجند را بر عهده داشتند، صحبتي براي آقايان علما از جمله مرحوم آقاي آيتي ، رباني ، عبادي، عندليب ، دياني و عموي بنده آقاي شيخ زين العابدين در باره معرفي شوراي فرمانده اي داشتند که، آقايان علما پيشنهادشان اين بود كه آقاي ايزدي به عنوان فرمانده سپاه، آقاي شهاب به عنوان مسئول آموزش، آقاي شهيد به عنوان مسئول واحد اطلاعات ، آقاي شكيبي بعنوان مسئول تداركات ، غلامرضا بازاري به عنوان مسئول مالي و بنده به عنوان مسئول عمليات انتخاب شويم و بدين وسيله سپاه بيرجند را تشكيل داديم .

حسن رمضاني :
در اوايل جنگ كه هنوز رفتن به جبهه به عنوان واجب مطرح نشده بود ايشان با تمام گرفتاريهايي كه داشت ، حضور در جنگ را واجب مطرح نمود . شهيد شهاب در مسجد خضر سخنراني كرد مي گفت : اگر مي خواهيد گرية حسيني كنيد ، امروز حسين در جنوب و غرب كشور حضور دارد و من حضور در جبهه را به هر جاي ديگر ترجيح مي دهم .

حسن رمضاني :
شهيد شهاب مي گفت : بعد از مسائلي كه در بيرجند و دادسرا بوجود آمد ، من در تهران خدمت رئيس ديوان عالي كشور آيت ا... موسوي اردبيلي رفتم و گفتم : من آمده ام كه به عنوان مجرم محاكمه بشوم . آيت ا... موسوي اردبيلي به من گفت : در مسير خدمت اين مشكلات هست و من قبول دارم كه مسئله اي نبوده است . شما كه براي خدمت آمده اي به شيراز برو . گفتم : امروز ديگر نياز، جنگ است و نپذيرفتم .

حسن سپهري :
شركت در جنگ را، شهيد شهاب يك وظيفة الهي مي دانست و بقدري بر اين امر تأكيد داشت كه حتّي بنده و مرحوم رئوفي و سه چهار نفر از افرادي كه 60 سال به بالا سن داشتيم، به تشويق ايشان به جبهه رفتيم و در چادرهاي صلواتي خدمت مي كرديم . وقتي هم كه ايشان در خطّ مقدّم بودند به ما سر مي زدند و ما را تشويق مي نمودند .

جواد خامسان:
وقتي كه ايشان دادستان انقلاب اسلامي بيرجند بودند و ما مي خواستيم به جبهه اعزام شويم، به بدرقه ما آمده بودند و گريه هايي كه هيچ وقت از يادم نميرود، سر راه ما داشتند و به ما مي گفتند: التماس دعا. كه حاكي از دلتنگي ايشان براي جبهه بود.

حسين چمني :
من يادم هست در جبهه، در گردان ابوذر كه فرماندهي آن به عهده شهيد بزرگوار آهني بود، مشغول خدمت بودم كه خبر ورود شهيد بزرگوار در اهواز به گوش شهيد آهني رسيد. ما آن زمان در اطراف سوسنگرد مستقر بوديم و داشتيم براي عمليات آزاد سازي خرمشهر آماده مي شديم ، شهيد آهني بلافاصله به اهواز رفت تا به هر نحوي شده ،شهيد شهاب را جهت خدمت به گردان بياورد. شهيد آهني نقل مي كرد كه: من وقتي به مقر لشگر 92 زرهي رفتم ديدم شهيد شهاب به خاطر اينكه زودتر خود را به خط مقدم برساند، در گروه آرپي جي زن ها رفته است . بعد از اصرار شهيد آهني، شهيد شهاب با اين شرط كه روحاني گردان آقاي صائب از ايشان نخواهند كه در جمع نيروهاي گردان صحبت كنند و صرفاً به عنوان يك نيرو، انجام وظيفه كنند، پذيرفته بودند كه به گردان شهيد آهني بيايند. يادم است موقع ظهر بود و ما در چادر استراحت بوديم كه، مطلع شديم آقاي شهاب وارد سنگر فرماندهان گردان شده است. وقتي خبر ورود شهاب در بين نيروهاي گردان پيچيد، از تمام چادرها صداي صلوات و تكبير بلند شد و نيروها همه به طرف چادر فرماندهي براي ديدار شهيد شهاب هجوم آوردند. من يادم است يك جلسه اي بدون حضور شهيد شهاب و آهني، و با حضور نيروهاي رده فرماندهي گردان برگزار كرديم و تصميم گرفتيم تا قبل از شروع عمليات بصورت عادي با شهيد شهاب برخورد شود و علاوه بر تحويل اسلحه به ايشان در كارهاي رزمي و آموزشي هم ايشان را شركت دهيم. اما شب عمليات از حضور شهيد شهاب در در رزم جلوگيري به عمل آمد . ايشان در تمام تمرينات نظامي و آموزشي پا به پاي نيروهاي رزمنده شركت فعال داشت. تا اينكه يك شب به عمليات مانده ، مجبور شديم به شهيد شهاب اعلام كنيم كه اجازه حضور در عمليات را ندارد . چون احتمال مي داديم كه شايد ايشان اين ابلاغ را نپذيرد ، از فرمانده تيپ، شهيد چراغچي يك نامه اي مبني بر ممنوعيت شركت ايشان در خط مقدم گرفتيم . من يادم نمي رود و نيمه شب قبل از عمليات جلسه فرماندهي گردان تشكيل شد. شهيد شهاب هم در جلسه حضور داشتند . شهيد آهني با حالت خاصي در آن جلسه حضور پيدا كردند و اعلام كردند كه فردا شب عمليات شروع مي شود و گردان ابوذر هم به عنوان شروع كننده عمليات خط شكن است . در حين صحبت شهيد آهني اسامي چند تن از جمله شهيد شهاب را اعلام كردند كه حق شركت در عمليات را ندارند . شهيد شهاب آن شب نسبت به اين حكم عكس العمل شديدي را از خود نشان دادند و براي اولين بار من مي ديدم كه ايشان برخورد خيلي تندي كردند و گفتند : اين چه حرفي است كه مي زنيد ؟ من به جبهه آمده ام ، به عشق اين كه فقط در عمليات شركت كنم و با شما (شهيد آهني ) هم عهد كرده بودم و شما نمي توانيد عهد شكني كنيد . شهيد آهني گفتند كه : من فرمانده گردان هستم و الان هم وقت بحث كردن ندارم . شما نمي توانيد در عمليات شركت كنيد . اگر هم اعتراضي داريد ، نامه اي به فرمانده تيپ بنويسيد . شهيد شهاب نامه اي به فرمانده تيپ مي نويسد كه متن آن در كتاب شهاب شهيدان چاپ شده است . شهيد چراغچي هم نامه شهيد شهاب را با اين عبارت زيرنويس كرده بودند كه ، تيپ به وجود شما و سخنان گرم شما نياز دارد و متأسفم از اينكه نمي توانم به شما اجازه شركت در عمليات را بدهم . پس از پاسخ فرماندهي تيپ ، نيمه هاي شب از داخل گردان بيرون رفته بود و تا صبح دنبال ايشان مي گشتيم . سرانجام نزديكي هاي صبح، برادران ايشان را در كنار رودخانه اي ، در بين درختان يافته بودند كه، مشغول راز و نياز با خدا است . و شايد هم به خدا شكوه مي كرد ، كه چرا مسئولين از شركت او در عمليات مخالفت به عمل مي آوردند . شهاب را به محل گردان آورديم . يادم است آن روز بعد از ظهر كه قرار بود گردان حركت كند ، شهيد شهاب را آورديم ، تا براي بچه ها صحبت كنند. ابتدا ايشان نمي پذيرفت. اما سرانجام با اصرار زياد قبول كردند . محور كار ايشان در آنجا در باب شهادت و اينكه چه كساني هستند كه توفيق و لياقت شهادت را پيدامي کنند و چگونه افرادي هستند و چگونه بايد پاك و خالص شد و درباره قانع شدن خود از شركت در عمليات گفت : گناه از شما عزيزان نيست كه ،مانع حضور من در عمليات شديد. با اينکه خودم شايد هنوز به آن آمادگي روحي و معنوي نرسيده ام كه، لياقت حضور در خط مقدم را داشته باشم و در پايان چندين بار جمع را قسم دادند و گفتند : تعدادي از شما در اين عمليات به شهادت مي رسيد . از كساني كه شهيد مي شويد مي خواهم كه ما را شفاعت كنند و از خدا بخواهند كه ما را نيز بپذيرد . شهيد آهني، شهاب را به من تحويل دادند و گفتند : آقاي شهاب با شما هستند، براي شام و نماز توقف مي كنيم و بعد بر مي گردند . نزديك غروب آفتاب، كنار جاده آسفالت، پياده داشت حركت مي كرد . من با توجه به مسئوليتي كه داشتم وسط گردان باتفاق شهيد شهاب حركت مي كردم. نيروها پرچم به دوش سرود مي خواندند و حركت مي كردند . شهيد شهاب هم در آن لحظه نوحه و سرود هايي را مي خواندند و نيروها هم تكرار مي كردند. در طول مسير مرتب از من درخواست مي كردند كه اجازه دهم ايشان همراه گردان به خط مقدم برود . بعد از اينكه نماز مغرب و عشا را خوانديم قرار بود ايشان برگردند ، اما شهيد آنچنان خاضعانه و ملتمسانه از من خواستند كه اجازه بدهم همراه گردان به جلو بروند كه ديگر من نتوانستم تسليم نشوم. گفتم: تا پشت خط همراه ما بياييد ولي از آنجا بايد برگرديد و ايشان هم قبول كردند . اما همين طور مرحله به مرحله جلو مي آمد تا جايي كه آتش بازي عراقي ها شروع شد. در اين هنگام شهيد آهني با ما تماس گرفتند كه آماده باشيد تا با اعلام رمز عمليات سريع حركت كنيم. من به شهيد شهاب عرض كردم كه، شما بايد برگرديد . در اينجا شهيد گريه كرد. من به شهيد عرض كردم اولاً دستور فرمانده گردان است. ثانياً دستور فرمانده تيپ است. ثالثاً شما اسلحه نداريد. شهيد در جواب گفتند: من از عراقي ها اسلحه مي گيرم. شما چكار داريد. من ديدم حريف ايشان نمي شوم. مجبور شدم به شهيد آهني بي سيم زدم و گفتم كه : آقاي شهاب تا اينجا آمده و حاضر نيست برگردد. شهيد آهني از جلوي گردان به عقب آمدند و بدون اينكه به شهيد شهاب نگاه كنند ، به من به عنوان كسي كه دستيار ايشان بودم ، خيلي محكم و با عصبانيت گفتند: تو به چه حقي اجازه دادي كه، ايشان اينجا بيايد . بعد به شهيد شهاب گفتند : من به عنوان فرمانده گردان شما را موظف مي كنم كه ايشان همانجا مي ماند و در سنگر به قول خودش تعداد گلوله ها را شمارش مي كند.

غلامحسين نارمنجي :
زمانيكه عزيزان رزمنده براي انجام عمليات بيت المقدس آماده مي شدند در گردان ابوذر شهيد آهني هم حضور داشتند و در چادري كه خود شهيد آهني در آنجا مستقر بود شهيد شهاب نيز در گوشه چادر نشسته و مشغول نوشتن وصيت نامه بود. با توجه به اينكه به ايشان اجازه نداده بودند كه به خط برود . ايشان در اين زمينه نيز با شهيد چراغچي صحبت كرده بود و وصيت نامه اش را هم نوشته بود ، و گويا شهيد چراغچي هم با اين امر موافقت نكرده بود . شهيد آهني هم به ايشان (شهيد شهاب) مي گفت كه : لازم نيست كه وصيت نامه بنويسي . من نمي گذارم تو به خط بيايي ! شهيد شهاب با همان حالت مهرباني و با حالت تبسم به ايشان مي گفت كه : مگذار از اين راه باز بمانم و اين توفيق نصيبم نشود؟ شهيد آهني هم خيلي جدي مي گفت: من دستور دارم و اين چيزها سرم نمي شود. اجازه نمي دهم به خط بيايي مي خواهي خودت را بكش ! شهيد شهاب يك حالت ملتمسانه اي به خود گرفته بود و به هر صورت، خيلي به شهيد آهني توصيه كرد كه بگذار درعمليات شركت بكنم ولي شهيد آهني اين کار را نمي كرد. لذا ايشان وصيتنامه را نوشت و آن شب خيلي نااميد از چادر بيرون رفت كه استراحت بكند. يك شب 2 مرتبه آمدم و ديدم در فكر فرو رفته و مشغول نوشتن است و با دوستان صحبت مي كند با بعضي از عزيزاني كه بعضاً شهيد شدند ، ايشان صحبتهاي را داشت و بحثهايي را با هم مطرح مي كردند وقتي شهيد آهني وارد چادر شد ،دومرتبه ايشان جريان را مطرح كرد و شهيد آهني به صورت كاملاً‎‎‎‎‎‎‎‎ جدي مخالفت كرد و گفت: كه اگر حتي به خط هم بياييد شما را از همان جا بر مي گردانم. به هر صورت شب عمليات شد و همه راه افتادند ضمن اينكه به شهيد شهاب نه تجهيزات و نه اجازه آمدن به خط داده شد.با توجه به مسؤليتي كه داشتيم . وقتي گردان به جلو رفت ما حركت كرديم و رفتيم. اتفاقاً در شروع كار كه عزيزان ، ستوني حركت كردند در پشت ستون قرار گرفتيم و به دنبال آنها حركت كرديم تا اينكه به محلي رسيدم كه بايستي از يك كانالي عبور مي كرديم. شهيد آهني آنجا ايستاده بود كه بچه هاي رزمنده را عبور دهد . به محضي اينكه چشمش به شهيد شهاب افتاد گفت : مگر نگفتم به خط نياييد شهيد شهاب گفت: حالا تا اينجا آمديم ، بگذار اين توفيق نصيب ما بشود يك اسلحه براي ما تهيه كن كه ما هم در جوار اين عزيزان رزمنده باشيم. ايشان ( شهيد آهني ) كاملاً جدي و مسمم اسلحه را به سمت شهيد شهاب گرفت و گفت : يا بر مي گردي يا همين جا تو را مي كشم! شهيد شهاب خيلي حالت مأيوسانه اي گرفت و ديد كه فايده اي ندارد، يعني هر چه اسرار بكند شهيد آهني اين اجازه را نخواهد داد. با توجه به مسؤليتي كه داشتند آن شب به آنها اجازه رفتن داده نشد و برگشتيم ولي از خط مقدم بيرون نيامديم .

سيد علي عماد :
آخرين باري كه من، مرحوم شهاب را ديدم، وقتي بود كه جنازه مرحوم محمد آقا را به داخل حرم حضرت معصومه برگردانده بودند. بنا بود، آقاي شيخ حسن تهراني برجنازه نماز بخواند. روي تابوت نام شهيد هم نوشته بود. ولي به خاطر اطمينان در تابوت را برداشتم. آن روز من، محمد آقا را بشاش و توأم با لبخند ديدم.

محمد ديمه ور :
ايشان در عمليات والفجر 8 به همراه بچه هاي رزمنده در خط مقدم عمليات در جبهه فاو حاضر مي شوند. بعد از اينكه خط شكسته مي شود و بچه ها شبهاي اول عمليات را با پيروزي طي مي كنند، عراق براي اينكه دو مرتبه بر منطقه عملياتي فاو مسلط بشود، پاتكهاي سنگيني را شروع مي كند. فرمانده گردان، شهيد حسين زاده وقتي شهيد مي شوند طبيعتاً گردان از نظر مديريتي و روحي به هم مي ريزد. آنطور كه نقل شده، ايشان در اين مقطع كوشش بسيار مضاعفي نسبت به آن چيزي كه قبلاً بوده، از خودشان دادند و كفشهاي خودشان را درمي آوردند و با لباس بسيجي كه عمامه روحانيت نيز بر سر داشتند در خط فعاليت مي كردند. با يا حسين گفتن: به بچه ها روحيه مي دهند كه در مقابل دشمن مقاومت كنند تا دشمن در پاتك موفق نشود. در ضمن همين فعاليتهايي كه انجام مي داد، تركش خمپاره اي به ايشان اصابت مي كند و از ناحيه گردن مجروح مي شود. وقتي ايشان به زمين مي خورد از قول يكي از دوستان كه لحظه شهادت نزد شهيد شهاب بود، با چهره خندان و با جمله اسلام عليك يا ابا عبدا... جان به جان آفرين تسليم مي كند و جالب اينجاست که، ما جنازه ايشان را ديديم، متوجه شديم كه آن عضلات صورت همچنان خندان باقي مانده بود يعني با توجه به اينكه چند روز از عمليات مي گذشت، لب خندان در صورت ايشان باقي مانده بود و به آرزوي ديرينه خود كه هميشه از خدا مي خواست رسيده بود.

حسن رمضاني :
شبي كه خبر شهات شهيد صالح پور را آورده بودند، آنقدر شهيد شهاب در فراق اين شهيد گريست و مداحي كرد كه باورش مشكل است . مي گفت : حميد صالح پور اگر از ميان ما رفته اي ، واي به حال ما و خوشابحال تو كه به خدا رسيده اي و هيچ چيز از دست نداده اي و همه چيز به دست آورده اي و ما مانده ايم . حالتي داشت كه احساس مي كرديم جسم برايش زندان است .

محمدهادي شهاب :
تاثير شهادت شهيد رحيمي بر اين شهيد بزرگوار به حدي بود كه بعداز شهادت شهيد رحيمي گفت: ديگر به بيرجند بر نمي گردم ، مگر اينكه جنازه من را به بيرجند بياورند . كه خيلي هم طول نکشيد و ايشان به شهادت رسيد و جنازه اش به بيرجند منتقل گرديد .

سيد علي عماد :
يك روز در خيابان صفائيه قم مي آمدم ، به شهيد شهاب برخورد كردم . بعداز احوال پرسي ايشان سراغ دوستان را گرفت. گفتم: فلاح هم شهيد شد . ايشان يك مثال فوق العاده لطيفي زد و گفت :عماد ! اين روستايياني كه از ده خودشان راه مي افتند و به شهر مي آيند ، يك بغچه اي دارند كه داخل آن وسايلي مي گذارند . يعني هر چه دارند داخل آن مي گذارند و به شهر مي آورند و مي فروشند . اگر يكي از اينها بيايد و هر چه توليد كرده، بفروشد و نقدش بكند و برگردد، اين فرد سود خوبي كرده است . اما آن فردي، بيشتر سود مي برد كه علاوه بر فروش محتويات بغچه، كسي از او خود بغچه كهنه شده را هم به قيمت خوبي بخرد . اين شهدا كساني هستند ، كه اين بغچه كهنه شده 25 - 30 ساله را به قيمت بسيار بالايي فروختند و در واقع به آن جمله حضرت امير كه مي فرمايد (ان ثمن ابدانكم الجنه ) عمل كردند.

حسن رمضاني :
شهيد شهاب وقتي كه نام شهيد خامسان را مي خواست ببرد مي گفت: شهيد خامسان به خدا رسيده است و ما مانده ايم.

علي اسد پور :
وقتي كه براي عمليّات والفجر 9 اعزام شديم ، از بچّه ها نحوة شهات شهيد شهاب را سؤال كرديم . گفتند : منطقة عمليّاتي گردان به شكل نعل اسبي بود كه در جلو و سه طرف دشمن بود بعد از شهات شهيد حسين زاده، فرماندة گردان ، شهيد شهاب با حالت عرفاني و روحاني كه داشتند ، پوتين ها را به گردن آويزان كرده و قرآن را در يك دست و اسلحه را در دست ديگر مي گيرد و به اين وسيله بچّه ها را جمع كرده و مجدّداً آمادة عمليّات مي نمايد . چون اگر محوري كه شهيد شهاب بودند شكست مي خورد ، تمام آن عمليّات شكست خورده بود و همة زحمات از بين مي رفت شهيد شهاب تا آخرين قطرة خون از اين محور دفاع كرده، آنجا را تثبيت مي كند و همانجا به درجة رفيع شهادت نايل مي شود .

حميد فرزين :
به ديدن پيكر مطهر شهدا رفته بودم، شهيدي به نام شهيد سيدين بود كه بنده با او، هم مباحثه بودم. همان طور كه دنبال اسم اين شهيد بزگوار مي گشتم، چشمم به جعبه اي افتاد كه به نظر مي رسيد بر اثر بلندي قد شهيد تاب برداشته است. در همين حال چشمم به يك نوشته اي افتاد كه نوشته بود، (محمد شهاب) با خودم گفتم: اين اسم آشناست. وقتي جلو رفتم و درب جعبه را برداشتم، ديدم شهيد شهاب است.

محمدهادي شهاب :
بهمن 64 بود. در قم شبي كه، فردايش تشييع جنازه بود، داشتيم در خياباني مي رفتيم. ناگهان ديدم تابلويي جلوي ستاد شهدا زده اند كه اسامي شهدا روي آن يادداشت شده است. اسم يكي از شهدا را نوشته بودند: شهيد محمد شهاب! با خودم فكر كردم كه آيا شهيد محمد شهاب اخوي است؟ زنگ زدم به ستاد شهدا. گفتند: بله. اتفاقاً ما دنبال خانواده اين شهيد مي گرديم. سريع بياييد و جنازه اش را ببينيد كه همان شهيد است يا نه. رفتم ستاد شهدا، اولين كسي كه جنازه را ديد خود من بودم. در حاليكه هيچ كس از شهادت ايشان اطلاع نداشت.

محمد ديمه ور:
يادم مي آيد شهيد جهان بين ( ايشان سال 65 شهيد شد ) در مسيريكه جنازه شهيد شهاب حمل مي شد ، حالات و رفتارهاي خاصي از خودش نشان مي داد كه قابل وصف نبود . يعني مانند يك عاشق كه معشوقش را از دست داده بود عزاداري مي کرد.البته شهيد جهان بيني، خودش 2 يا 3 ماه بعد، شهيد شد.

سيد محمد باقر اسلامي خواه :
شهيد حسين زاده و شهيد شهاب ، روز قبل از عمليّات والفجر 8 به پشت خط آمده بودند و كارهاي مأموريّتي را انجام مي دادند . پس از آنكه كارهاي مأموريّتي را انجام دادند ، با خانواده هايشان تماس گرفتند و آمادة حركت به سوي خطّ مقدّم شدند . ماشين حركت كرد ولي چند قدمي جلوتر نرفته بودند كه به عقب برگشتند و از ماشين پياده شدند و گفتند : ما براي آخرين بار به خط مي رويم و ديگر بر نمي گرديم . و 2 عدد پرتقال از ماشين برداشتند ، يكي را به من و يكي را به آقاي برزگر دادند . بعد خداحافظي كردند و رفتند . هنوز بيشتر از 2 يا 3 روز نگذشته بود كه خبر شهادتش را شنيديم .

حسن شهپري :
در سال 54 يا سال 55 شهيد شهاب به من گفتند: فرزند شما مجيد را مي خواهم با خودم براي تحصيل علوم ديني به قم ببرم. عرض كردم، من با رفتن مجيد به قم حرفي ندارم ولي خواهش من اين است كه شما بگذاريد ايشان ديپلم خودش را بگيرد و بعد با همديگر به قم برويد. شهيد بار ديگر به خانه ما آمدند و با يك لحن مخصوصي گفتند: من از شما خواهش مي كنم كه اجازه بدهيد، من و مجيد باهم به قم برويم و او را به سلك روحانيت ببرم. پسرم مجيد با وجود اينكه هنوز ديپلم نگرفته بود به اتفاق شهيد شهاب به قم رفتند.

محمد كاميار:
در جبهه، به من اعلام شد براي ثبت نام به تهران بروم. در اينجا بود كه بين ماندن در جبهه يا بازگشت از جبهه و به دنبال درس رفتن برايم ايجاد ترديد و دودلي شده بود. از بخت خوش، همنشين شهيد بزرگوار (شهاب) بودم كه ، موضوع را با ايشان مطرح نمودم و درخواست راهنمايي كردم و ايشان خيلي اظهار خوشحالي نمود و با توجه به سابقه اي كه در دستگاه قضايي داشتند با توضيحات و توجيهات لازم مرا تشويق نمودند (علي رغم برخوردي كه با ايشان در قوه قضائيه شده بود ) كه، جبهه را رها كنم و بدنبال درس بروم.

محمد ابراهيم موهبتي :
بعد از اينكه شهيد شهاب از مسؤوليت دادستاني انقلاب بيرجند عزل شدند به اتفاق، خدمت آيت ا... حائري امام جمعه محترم شيراز رسيديم تا ضمن ديدار با ايشان از مواعظ و نصايح ايشان بهره مند شويم. بعد از اينكه خدمت ايشان رسيديم و جريان عزل شدن شهيد شهاب را به عرض ايشان رسانديم، ايشان خطاب به شهيد شهاب فرمودند: آقاي شهاب شما يقين بدان، خدا شما را دوست داشته و خير شما را مي خواسته است، حتماً در جايي كوتاهي صورت گرفته و خدا چون شما را دوست داشته در همين دنيا خواسته مكافاتش را ببينيد.

سيد علي عماد :
تعدادي از پرسنل سپاه روي يك زمين شني نشسته بودند و به درسهاي عقيدتي شهيد «شهاب» گوش مي دادند. من در حال عبور از آن محل بودم كه، ناگهان «شهيد» مرا صدا كرد و گفت : فلاني اين جا بيا. وقتي جلو رفتم ، گفت : از اين روايت حضرت علي (ع) كه مي فرمايد : (الحقّ فلا يجري له الّا و قد جري عليه) چه مي فهمي ؟

محمدعلي كريم زاده:
منافقيني از سوي دادسراي انقلاب و دادستاني انقلاب براي اعدام محكوم مي شدند. اينها در لحظات آخري كه، مي خواستند به پاي چوبه دار بروند، حركتهايي را انجام مي دادند كه حركتهاي تدبر انگيز و منتبهي بود.از جمله اعتراف به جرمهاي بزرگ بود، نوشتن، توبه نامه بود، حتي از ايدئولوژيست هاي، بزرگ اينها ديديم كه ،توبه نامه نوشتند و اين نبود جز حركتهاي عرفاني و حركتهاي مخلصانه اي كه اين شهيد عزيز و شهيد رحيمي در ارتباط با رسوخ به درون اين منافقين كرده بودند. با اشكي كه در چشمهايشان جاري بود، اعتراف به گناه خود داشتند و اميد از خداوند داشتند براي پذيرفتن توبه شان.

محمد حسين رضائي :
ايشان مي گفت: يك نفر يك جنسي را كه قابل خريد و فروش نيست و هيچكس آن را نمي خرد، زمانيكه مردم در تنگناي آن كاملاً قرار داشته باشند آن را مي فروشد. مثلاً مي گفت: شما اگر خرماي خوراب داشته باشيد زماني كه دنيا پر از خرما است كسي آن را را نمي خرد، اما زمانيكه خرما كمياب مي شود مي توان آن را به بالاترين قيمت فروخت. مي گفت: الان ما با اين همه نواقص و گناهي كه داريم، اگر قرار باشد كه به همين وضع باقي بمانيم، برايمان مشكل است. الان، بازار فروش اين جسم ناقابل ما خيلي داغ است. يعني اگر ما الان برويم و با خدا معامله كنيم، جسم كم ارزش ما را خدا مي خرد و ما مي توانيم انشاءا... به شهادت برسيم و يك فيضي ببريم. الان بايد از فرصت استفاده كرد، بلكه خداوند ما را بپذيرد و از گناهان ما بگذرد يا اينكه به ما يك مرحمتي بكند. ما بايد برويم براي اسلام فعاليت بكنيم.

محمد ابراهيم موهبتي :
يقيناً نقش ايشان در بيرجند نقش تعيين كننده اي بود. چون وقتي جوانهاي حزب اللّهي مي ديدند كه، يك روحاني مسؤول و خودش نيز پيش قدم و پيشكِسوت است و در صحنه حضور دارد و با توجه به سخنراني هاي آتشيني كه هنگام اعزام به جبهه انجام مي داد، تأثير فراوان بر روي جوانها مي گذاشت. ايشان دوست داشت به عنوان يك بسيجي ساده شركت كند و در آن، نامه اي كه به شهيد چراغچي مي نويسد از ايشان مي خواهد كه به صورت بسيجي ساده شركت كند ولي من فكر مي كنم نقش فرهنگي ايشان بيشتر بود، چون وقتي سخنراني مي كرد تعداد زيادي از جوانان حركت مي كردند و به جبهه ها اعزام مي شدند.

عليرضا صالحپور :
من يادم نمي رود در مورد يكي از دوستان كه قبل از انقلاب هم اتاقي ما بود، ايشان در دفتر همكاريهاي بني صدر تا آخرين لحظات که، ظاهراً فعال بود، حضور داشت. با محاكمه اعضاي آن دفتر در سطح شهرستان و صدور حكم، منفصل از خدمات دولتي شد. من به شهيد شهاب مراجعه كردم و گفتم كه، آقا اين بنده خدا الان يك چنين وضعي دارد. همان كارمند آموزش و پرورش و آقاي مهندسي كه در واقع هم اتاقي خود ما بوده است. ايشان خيلي به فكر فرو رفت و راهنمايي خيلي خوبي كرد. گفت : حالا كه حكم صادر شده و شما هم درست مي گوييد. اين مطلب كه الان او نمي تواند ارتزاق كند، واقعاً معضلي است و هيچ فرد يا تشكيلاتي هم نيست كه حمايتش بكند، بيا برويم با حاكم شرع صحبت بكنيم و ببينيم چه راه حلي دارد. حاكم شرع ،آقاي حائري بودند. ما صبر كرديم ايشان آمدند و براي تشكيل دادگاهها در بيرجند مستقر شدند. رفتيم خدمت آقاي حائري و ما هم در واقع وضعيت اين نفرات را به صورت روشن بيان كرديم. آقاي شهاب هم دفاع كردند و گفتند كه درست مي گوييد، هر طور كه شده بايستي مورد توجه در احكام قرار بگيرد. ايشان براي هر دو مورد چاره انديشي كردند. از جمله ،من خودم گفتم: شما فقط اغماض بكنيد، من خودم ايشان را مشغول به كاري مي كنم. ايشان را برديم در واقع به عنوان مدير يك كارخانه مستقر كرديم. كه ديديم كار صنعتي، كار تخصصي اش هست و كارخانه اي كه زير ظرفيت اسمي اش كار مي كرد. در سال بعد به خاطر روحيه گرفتن اين فرد و به خاطر انگيزه هايي كه در او پيدا شده بود، هم شخصيتش بازسازي شد و هم توانايي خودش را نشان داد و ظرفيت آن كارخانه را به 30% بالاي ظرفيت اسمي آن رساند. خوب اين در واقع نگاه درست و دقيقي بود كه اين بنده خدا خيلي از هستي ساقط نشد.

سيد علي عماد:
سال 56 بود. من و شهيد «محمّد شهاب» از مشهد به طرف تهران با اتوبوس براه افتاديم. وقتي اتوبوس حركت كرد، راننده ، نوار موسيقي در ضبط صوت ماشين گذاشت و روشن كرد. (از همان نوارهاي آن عصر) شهيد «شهاب» دنبال موقعيّتي مناسب بود تا برود و با راننده صحبت كند تا ضبط را خاموش كند. مقداري كه رفتيم، شهيد «شهاب» رفت كنار راننده و به او گفت : ضبط را خاموش كن. راننده آدم بي حوصله اي بود با شهيد تند برخورد كرد و با صداي بلند گفت : من مي خواهم نوار گوش بدهم. شهيد «شهاب» گفت : من نمي خواهم گوش بدهم. راننده گفت : تو اگر خيلي مؤمني، ‌كاري كن تا صدا را نشنوي . وقتي محمّدآقا برگشت. گفت : اين حرف كه، اگر مؤمني كاري كن ،صدا را نشنوي حرف خوبي بود. مؤمن بايد كاري بكند كه صدا را نشنود.

حسين چمني :
شهيد شهاب مي خواست تعدادي از زندانيان گروهكي اعم از برادر و خواهر را به مناسبت بيست و هشتم ماه صفر ، روز رحلت پيامبر گرامي اسلام (ص) و شهادت امام حسن مجتبي (ع) به زيارت امام رضا (ع) ببرد. من هم در آن سفر توفيق داشتم در خدمت ايشان باشم، صبح به مشهد رسيديم و به اتفاق در محل يكي از هيأتهاي مذهبي بيرجند مستقر شديم. با توجه به اينكه زندانيان همه سياسي بوده و حتي بين آنها يكي دو نفر بودند كه، حكم اعدام آنها صادر شده بود و براي تأييد به دادگاه تجديد نظر فرستاده بود و خود اين متهمين هم مطلع بودند. ولي شهيد شهاب به همه آنها مرخصي داد و گفت : برويد و موقع نماز ظهر برگرديد. همه ما نگران اين بوديم كه شايد بر نگردند. اما شهيد شهاب با خونسردي مي گفتند : من به گونه اي با اينها برخورد نكرده ام كه برنگردند. هنگام ظهر همه متهمين برگشته بودند، بجز همين فردي كه قرار بود اعدام شود. ما اضطراب داشتيم در حالي كه شهيد شهاب تسبيح در دست ، ذكر مي گفتند : و طمأنينه خاصي بر ايشان حاكم بود و به ما قوت قلب مي دادند كه، نگران نباشيد، انشاءا... مي آيد. بين نماز ظهر و عصر ديديم كه اين فرد محكوم وارد شد و از اينكه دير آمده بود، عذر خواهي كرد و علت تأخير را مشكلات ترافيكي عنوان نمود.

حسن رمضاني :
يك روز كه، در انجمن اسلامي را باز كرديم، ديديم كه، منافقين يك کاغذ داخل انجمن انداخته اند و با كلمات زشت به عنوان دژخيم به شهيد شهاب ،اهانت نموده بودند وادامه آن، کلمه ما انتقام خواهيم گرفت درج شده بود.ولي او آنقدر با خدا بود كه الفاظ بد منافقين را براي خودش ارزش مي دانست.

هادي اكرامي :
عملكرد شهيد شهاب در دادسرا و زندان طوري بود كه منافقين در بند را، تحت عنوان هيئت عزاداري در ايام سوگواري به مشهد مي برد. با توجه به شلوغي شهر مشهد، وحشت داشتيم كه شايد تعدادي از آنها فرار كنند امّا بر خلاف انتظار ما، حتي يك نفر هم اقدام به فرار ننمود وهمه به محل هيئت مراجعه نمودند.

محمدعلي موهبتي :
من فكر مي كنم كه بيشترين درسها را بعد از جريان عزل ايشان و برخوردهاي بزرگوارانة ايشان با مسائل انقلاب و مخالفين، از ايشان گرفته ام، در آن شرايط و آن زمان، نه تنها قهر نكرد و نبريد و موضع گيري اهانت آميز نكرد، بلكه برعكس در متن انقلاب حاضر شد و با كمال تواضع و اخلاص با كساني كه با او برخورد خوبي نداشتند برادرانه رفتار كرده و به همة كساني كه با ايشان آشنا بودند توصيه مي كرد كه، مسائل اختلاف آميز را مطرح نكنند و وحدت را رعايت كنند و در مسير انقلاب و اسلام و رهبري قدم بردارند و اين بزرگترين درسي است كه به ما دادند: مصالح انقلاب و اسلام را مدّ نظر داشته باشيم و بگذاريم كه خودمان فدا شويم، ولي انقلاب و اسلام باقي بماند.

حسن رمضاني :
بعد از اينكه ايشان ناباورانه از رياست دادسراي بيرجند عزل شدند، به تهران رفتند . ما همه مي گفتيم كه شهاب رفت و ديگر به بيرجند برنمي گردد و معلوم نيست كه ديگر به راه امام و انقلاب بماند، زيرا او را با خود مقايسه مي كرديم كه، اگر چنين برخوردي با ما بشود دوام نمي آوريم. ولي 20روز و يا يك ماهي طول نكشيد كه ايشان برگشت. وقتي كه در انجمن اسلامي در حسام الدوله خدمت ايشان رسيديم، پُرشورتر از هميشه شروع به مداحي و اشك ريختن كرد به حدي كه بچه ها بي تاب شده بودند. بعد از مداحي گفت: اتفاقي پيش نيامده. ما هدفمان خدمت بوده و در راه خدمت، اين چيزها پيش مي آيد. اين ها آزمايش الهي هستند . شما لحظه اي ترديد نكنيد و اينها را به حساب هيچ كس نگذاريد، اين چيزهايي است كه انقلاب به آن نياز دارد. بنده كه براي خود كار نكردم و حال انقلاب به مانياز دارد و حالا معامله است كه آدم با خدا مي كند و ما در راه خدا انجام وظيفه كرديم.

محمدهادي شهاب :
قبل از اينكه شهيد شهاب ،براي تحصيل دروس حوزه اي به قم مراجعه كند، از آثار دكتر شريعتي در جلساتي كه داشت استفاده مي كرد. امّا پس از اين كه پي به وجود ايرادات و اشكالاتي در آثار دكتر برده، بلافاصله تصميم مي گيرد به سراغ تك تك كساني كه از طريق ايشان با آثار دكتر ارتباط برقرار كرده اند، برود و اشكالات را متذكّر شود. حتّي در همين ارتباط، سفري هم به «تبريز» داشته است.

محمدهادي شهاب :
در انتخابات اوّل مجلس شوراي اسلامي تنها كسي كه رفت به سراغ يكي از شخصيّتهايي كه بعدها مطرح شدند يعني، حاج آقاي عبادي امام جمعة فعلي مشهد بود.

صائب :
در يك محاكمه اي كه خودم به عنوان شاهد در دادگاه احضار شده بودم وقتي شهادتم را دادم . بعد از آن درخواست اعدام براي متّهم نمودم . چون جوان بوديم و شهادت داده بوديم ، شهيد با لبخندي زيبا به من گفتند : نه . آقاجان! چنين نيست كه شما تقاضاي اعدام بكنيد . چون دادگاه علني بود ، خيلي ها نشسته بودند و كلّي به ما خنديدند و شهاب نگذاشت كه، من تأثير بر حكم داشته باشم ، با وجود اين، متهّم با يك درجه تخفيف به حبس ابد محكوم گرديد .

علي رئوفي فرد :
شهيد شهاب در زمان مسئوليّتشان در دادسرا، تمام جنوب خراسان را زير نظر داشتند و با منافقين برخورد مي كردند. به ايشان عنوان مي كرديم شما كه، تنها مي رويد فكر نمي كنيد ترور بشويد ؟ مي گفت : مرگ حق است . هر لحظه كه خداخواسته باشد انسان مي رود.

رضا گرجي :
يكي از همسنگران شهيد كه نام او را به خاطر ندارم مي گفت: شهيد شهاب در حالي كه پوتين هاي خودش را بيرون آورده بود، در عمليات، پيشاپيش رزمندگان مي دويد و مي گفت: آقا امام زمان (عج) در جلوي شماست و در حال تشويق ديگر رزمندگان، در حمله به شهادت رسيد.

سيد علي عماد :
يك نفر از حضرات به شكايت از شهيد «محمّد شهاب» رفته بود تهران، خدمت شهيد «قدّوسي» كه گلايه اي بكند و در نهايت از شهيد «قدّوسي» بخواهد كه حتي الامكان شهيد «شهاب‏‏» را از دادستاني انقلاب بيرجند جا به جا كند . وقتي او حرفهايش را زده بود ، مرحوم شهيد «قدّوسي» فرموده بود : خوب ، شما فرموديد ، ولي الان اگر آقاي «شهاب» اينجا نماز بخواند ، من به او اقتدا مي كنم .

علي رئوفي فرد :
شهيد شهاب در آخرين اعزام پشت ميكروفون قرار گرفته بودند و مي گفتند : وحدت را حفظ كنيد و دست از تفرقه برداريد . به هوش باشيد .منافقين را شناسايي كنيد و به آنها امان ندهيد .

مجيد سپهر:
جلسه اولي كه شهيد شهاب گذاشته بودند از صحبتهاي آقاي حائري شيرازي كه آن موقع از تبعيد برگشته بودند برايمان مي گفتند ، همانطور كه مي دانيد آقاي شهاب از شاگردان آقاي حائري شيرازي بود، بحثي كه داشتند آنجا بحث Xها و Yها بود ، مي گفتند : بعضي ها براي هدايت بعضي ديگر آمده اند . مي گفت: يك سري xها اگر خودشان شاخص بشوند، مي توانند جامعه را تغيير بدهند. يك سري مردم عادي كه به اينها yها مي گفت: بعضي ها به سراغ xها م ي روند و آنها را پيدا مي كنند و با تغيير دادن و آگاه كردن آنها ، جامعه را عوض مي كنند . يك عده هم هستند به طرف عامة مردم ، بدنة جامعه مي روند ، بحث اين بود كه پيامبران معمولاً آمده اند به طرف مردم عادي . آنجا بحث سيد جمال الدين اسد آبادي مطرح شد ، روش سيد جمال و امام دوتا است. (با اينكه بنيانگذار نهضت اسلام در قرون اخير و بيداري آن زمان را از سيد جمال داريم )، اشكالي كه به سيد جمال مي گرفتند ، اين بود كه، سيد جمال به طرف xها مي رود ، به طرف سران جامعه رفت ، فكر كرد كه با تغيير اينها مي تواند جامعه را تغيير بدهد و نتوانست تغيير بدهد و در آخر هم متوجه شده بود كه نبايد اين كار را مي كرد. شب بعد، قرار شد كه جلسه باشد. شب قبل از اينكه جلسه برقرار شود ،هم احمد را مي گيرند و هم آقاي شهاب را ، اين دوتا را به شهرباني بيرجند برده بودند و بازجويي كرده بودند و تعهد گرفته بودند . فردا پرسيدم چه شده است ؟ گفتند : دور و بر خانه ما فعلا نيا که، ما تحت نظر هستيم.

سيد علي عماد :
در سفري به مشهد براي احتياط، كلتي همراه خود برداشتم و در راه هر وقت شهيد شهاب مي خواست ، وضو بگيرد ، آن كلت را به من مي داد و من به آقاي ايزدي مي دادم .
نعمت الله بيجاري :
يك روز صبح با يك ماشين (پيكان قديمي) دادگاه انقلاب كه، ارزش چنداني هم نداشت به دنبال شهيد شهاب به درب منزل رفتيم . ايشان در يك محله قديمي شهر كه ،چهار درخت نام دارد و خانه پدري شان بود زندگي مي كرد . وقتي به سمت منزل حركت كرديم ، ايشان را در ميدان شهداي شهرستان بيرجند ديدم كه، به سمت محل كار در حركت است . ماشين را كنار ايشان نگه داشته و گفتم : حاج آقا بفرمائيد ، سوار شويد . ايشان قبول نكردند و در حالي كه با دمپايي در هواي سرد مشغول پياده روي بودند . گفتند : مي خواهم مسير را پياده بروم .

احمد حاجي زاده :
يادم هست ، ايشان پشت ميز مي نشست . در دادستاني يك اتاق موكت شده بود . و يك ميز عسلي بود كه ايشان كارهاي خود را پشت آن ميز انجام مي داد و سعي مي كرد که، از آن کمتر استفاده کند، كه خداي ناكرده باعث نشود به ايشان غرور دست بدهد .
حاج حسن سپهري :
شهيد شهاب بعد از اينكه از دادسراي انقلاب بيرجند عزل شد ، براي ادامه تحصيل خواست به قم مشرف شود . در قم خانه اي را به قيمت سيصد و بيست هزار تومان مي خواست بخرد، اما با توجه به چند سال كار در دادسراي انقلاب اين مبلغ را نداشتند . مرحوم رئفي، باني شدند و از بين دوستان نصف مبلغ فوق را تهيه و نصف ديگر آن را، مرحوم پدر شهيد شهابي، ملكي در مواليد داشت، فروخت و اين پول تهيه کرد. ايشان يك منزل 20_30 متري مخروبه در قم خريد و در همان منزل ساكن شد .

محمد كاميار :
شهيد شهاب گفت : من در حالي كه تعدادي پرونده به همراه خود داشتم، برده بودم تا كميسيون. به طور اتفاقي اخبار، خبر بركناري مرا اعلام كرد كه بلافاصله تغيير مسير داده و بيرون آمدم.

مجيد سپهري:
شهيد شهاب يك سال كه از قم آمده بود، شب 19 الي 21 رمضان بود كه مراسم احياء در مسجد آيتي بر پا بود ، شهيد شهاب آمد و گفت: بياييد يك كاري بكنيم، برويم در بيابان نماز بخوانيم، با ماشين استيشن پدر مهدي نوربخش رفتيم، شب احياء همة ما سوار استيشن آقاي نوربخش شديم، خلاصه آقاي شهاب ما را برداشت و به شوكت آباد برد . در كنار بيابان شروع كرديم به دعا خواندن . بچه ها آن زمان خيلي حال داشتند، دعا و ثناي مسجد را شهيد شهاب مي خواند و بچه ها كلي حال پيدا كرده بودند، نزديك سحر شد، به پدر و مادرهايشان نگفته بودند و مشكل داشتند يك دفعه يكي گفت برويم، خلاصه بلند شديم برويم. از يك جويي آقاي نوربخش خواست كه بگذرد ولي ماشين استيشن در آن جوي گير كرد، من همان زمان به ذهنم آمد كه خوب است ماشين بماند، از آن طرف همگي دلهره داشتيم كه اطلاعات شهرباني بفهمد. اگر مي فهميد خيلي بد مي شد، خلاصه تراكتور پيدا كرديم تا موقعي كه آمديم به شهر همة پدر و مادرها دنبال بچه هايشان مي گشتند كه، من يادم هست مادر شهيد رحيمي دنبال بچه اش مي گشت و با آقاي شهاب دعوا كرد.

عبد ا.. گرجي:
در يكي از شبهاي جمعه شهيد شهاب در حالي كه دعا مي خواند چنان راز و نياز مي كرد كه، در يكي دو مرحله آقا امام زمان (عج) توسط برادر جانباز، آقاي علي رئوفي مشاهده شده و جانباز رئوفي تا وسط صحن مصلي دنبال آقا مي دويد و بي هوش شد. بعد توسط شهيد شهاب به خانه برده شد و وقتي به هوش آمده بود. گفته بود: من آقا را ديدم كه در جمع ما نشسته است. وقتي كه بيرون رفتند دنبال ايشان دويدم در حالي كه فرياد مي زدم يابن الحسن ( ع).

محمد حسن دعاگو :
در همان هواي سرد زمستان يك شب قرار بود دعاي ندبه پيش از طلوع آفتاب برگزار شود همه مي گفتند: امروز به علت سردي هوا دعا برگزار نخواهد شد. ولي اين مرد (شهيد شهاب مي گفت): كه نه همين امروز اتفاقاً بايد برويم و دعا را برگزار كنيم. يعني اين مراسمات مذهبي را در سرما و يا گرما برگزار مي كرد و پيشقدم بود.

صائب:
سفري از طرف يكي از نهادهاي انقلاب به مزار گاهي داشتيم، شهيد شهاب در آنجا شايد سه يا چهار دعا از ادعيه طولاني را تنهائي قرائت كرد و در بين آنها روضه خواني كرد .خدا شاهد است كه هيچكس احساس خستگي نكرد چون لحن و صوت ايشان طوري بود كه واقعا تا اعماق جان نفوذ مي كرد .

غلامحسين نارمنجي :
زماني كه موافقت شد شهيد شهاب به خط برود در همانجا باز با توجه به همان عشق و علاقه اي كه به ائمه داشت ،گفت: از وقت استفاده بكنيم. بگذاريد دعاي كميل بخوانيم. در آنجا يك فانوس براي روشنايي با يك سيم آويزان كرده بودند و هر خمپاره هاي كه به محل استقرار آنها اصابت مي كرد اين فانوس بر اثر لرزشي كه به وجود مي آمد مي افتاد و خاموش مي شد و مشكلاتي را بوجود مي آورد. شهيد شهاب دعاي كميل را حفظ بودند به خواندن ادامه مي دادند. دقيقاً يادم مي آيد در همان لحظات روضه حضرت ابي عبدا... (ع ) عزاداري كردند و براي رزمندگاني كه به جلو رفته بودند دعا كردند.

محمد برزگر :
من در مسافرتي كه به اتفاق شهيد شهاب با اتوبوس از تهران عازم قم بوديم، كنار شهيد نشسته بودم، شب جمعه بود در داخل اتوبوس يك موكت را روي سرشان كشيدند و دعاي كميل مي خواندند، خدا گواه است كه صداي ضجه و ناله ايشان در آن شب هنوز در گوشم هست. از ابتدا تا انتهاي دعاي كميل تنها آرزويي را كه مطرح مي كردند شهادت را در راه خدا بود.

علي دوستي :
ايشان سمت دادستاني شهرستان بيرجند را بر عهده داشتند و شهيد رحيمي به بسيج سفارش كرده بودند كه، از منزل ايشان محافظت بكنند. بسيجي ها نگهباني مي دادند. شايد شهيد متوجه نبود. بيرون از منزل و دور منزل نگهباني مي دادند. من نيز آنجا بودم، صداي مناجات شهيد را در سحرگاه از خانه ايشان شنيدم كه واقعاً تكان دهنده بود.

محمدعلي كريم زاده :
شهيد شهاب در مسائل درسي و آموزشي در كلاس هميشه رتبه اول را داشت و از قاريان درجه يك قرآن بود . و در هر دبيرستاني كه درس مي خواند بعنوان بهترين قاري و به اصطلاح نوازندگان نواي آسماني بود . هر روز صبحگاه در دبيرستان، با تلاوت كلام ا... مجيد از زبان پاك اين شهيد شروع مي شد و ما درس را بنام خدا و ياد خدا از زبان او آغاز مي كرديم .

محمدعلي موهبتي :
من وقتي در دادسراي انقلاب اسلامي بيرجند، مشغول خدمت شدم ، شهيد شهاب تمام پرونده هايي را كه به جناح مقابل ايشان مربوط مي شد به من داد و گفت : چون شما را شخص بي طرفي مي دانم ، رسيدگي به اين پرونده ها را به شما واگذار كردم ، پس خدا را در نظر داشته باش و بدون هيچگونه حّب و بغضي به اين پرونده ها رسيدگي كن .

مجيد رمضاني :
در جريانات اول انقلاب به خاطر مسائل قضايي رو در روي دونفر آدم روحاني كه سوابق خانوادگي خيلي طولاني هم داشتند قرار گرفت و آنها را به محكمه كشيد . اين در حالي بود كه حتي دوستان هم ترديد داشتند كه اين كار انجام بشود . ولي ايشان مي گفت : بخاطر جو شهر و غيبت و تهمت به من حاضر نيستم ،تا قانون را اجرا نكنم يا مسا محه و چشم پوشي نمايم .و در هر دو مورد ايستاد گي کرد . اين در حالتي بود كه گاهي بچه ها از كوره در مي رفتند و مي گفتند اين عمل سنجيده اي نبود .

مجيد رمضاني :
يكي از دوستان شهيد شهاب به نام آقاي عندليب كه مورد اتهام قرار گرفته بود مي گفت : من و شهيد شهاب از بچگي با هم بزرگ شده ايم و جواني و دوران انقلاب را با هم سپري نموده ايم اما روزي كه در جريان در گيريهاي بيرجند در جايگاه متهم قرار گرفته بودم ، ديدم كه، اگر از بقيه با من شديدتر نيست حاضر هم نيست كه اغماض كند .

مجتبي انگشتري :
در سفري كه به شهر مقدس مشهد داشتيم براي نماز مغرب و عشاء وارد سپاه تربت حيدريه شديم. داخل نماز خانه، تلوزيوني روشن بود . آقا تقي برادر شهيد شهاب به متصدي نماز خانه گفت : صداي تلوزيون را كم كرده يا خاموش كنيد . شهيد شهاب در جواب آقا تقي گفت : نمازي كه به خاطر صداي تلويزيون نشود ادا كرد، نماز نيست . شما وقتي مي خواهيد نماز بخوانيد ،بايد طوري به نماز بايستيد كه هر گونه سر و صدا يا چيز ديگر باعث قطع اين ارتباط نشود .

محمدهادي شهاب :
در شب نيمه شعبان كه مراسم ازدواج ايشان برگزار شد، اقوام براي اين كه فضاي اتاق روشن تر شود چند لامپ روشن كرده بودند . اما شهيد شهاب به خاطر شهداي رمضان 57 با اين امر مخالفت كرد . چراغهاي اضافي را خاموش كردند و نوار مهدي نيامد از بلندگو پخش مي شد .

محمدهادي شهاب :
شهيد شهاب هنگام تولد فرزندش روح ا... به ماًموريتي براي شركت در سمينار رفته بود . وقتي با خبر شده بود كه فرزندش متولد شده است يك جلد مفاتيح الجنان مي گيرد و پشت جلد آن چنين يادداشت مي كند : امروز روز مباهله است . چون من هنگام تولد نبوده ام ، اين مفاتيح را گرفته ام .

محمدهادي شهاب :
درسال 65 قبل از شروع ماه مبارك رمضان از مشهد به اتفاق شهيد شهاب عازم بيرجند بوديم. شهيد از مشهد، ما را به نقطة دور دستي براي ديدن يكي از اقوام برد. اتفاقاً ايشان منزل نبودند. قرار شد به ديدن يكي ديگر از اقوام برويم. ايشان مي خواستند طوري برنامه را تنظيم كنيم كه روز اول ماه مبارك رمضان به بيرجند برسيم.و در برگشت نتوانستيم وسيله اي كه به بيرجند برود پيدا كنيم. در مسير كه مي آمديم، به مردي برخورد كرديم كه از ما تقاضاي كمك كرد. علاوه بر اين كه كمكي به اين مرد كرديم. توانستيم صلة رحم را نيز بجا آوريم.

محمدعلي موهبتي :
بعد از اينكه از دادستاني عزل شده بود ، بارها مي گفت : حالا كه از دادستاني بيرون آمده ام، مي فهمم كه، بعضي از مواقع اشتباه كرده و تند رفته ام و شايد هم با آبرو و حيثيت بعضي ها بازي کرده باشم ، و به من سفارش مي كرد كه از طرف اينگونه افراد حلاليت طلب كنم .

محمدعلي موهبتي :
موقعي كه من فرمانده سپاه بيرجند بودم ، شهيد عزيز و بزرگوار شريف پناه، در باغ سپهري نزد ما آمد و مدركي ارائه داد و گفت : اين مال شهيد شهاب است كه به انجمن حجتيه تعهد داده است كه كار سياسي نكند و در مبارزه با شاه دخالت نكند . لذا تنها ما نبوديم كه انجمني بوديم بلكه شهيد شهاب و تعداد زيادي انجمني بوده اند : بنده عرض كردم شهيد شهاب انجمني بوده ولي بعد اخراج گرديده است .

هادي اكرامي :
شهيد شهاب بعد از ورود به قم مبارزه سختي در دفاع از انجمن مجنّيه داشتند. اما بعد از آشنايي با شهيد قدوسي و با راهنمايي ايشان، شهيد شهاب به اين نتيجه رسيد كه راه انجمن مجنّيه راه انحرافي و باطلي است . لذا براي اينكه مديون افرادي كه با راهنمايي او وارد انجمن شده بودند نشود، به فرد فرد آنها مراجعه كرده و گفته بود كه : اگر چه من شما را وارد انجمن نمودم اما اكنون ،ماندن در آن را اشتباه مي دانم و با من مسير ميدان امام بيرجند تا پل دژبان را چند دفعه طي كرد و بسياري از مسائل را برايم روشن كرد و گفت : الان موقعيتي است كه بايد وارد مسائل سياسي شد و خط فكري انجمن در رابطه با مسايل سياسي يك خط فكر انحرافي است و مبارزه با انجمن مجنّيه را شروع كرده و با برگزاري كلاسهاي عربي و جلسات مذهبي جواناني را گرد خود جمع آوري نموده و مبارزه را آغاز كرد.

حسين چمني :
وقتي كه مي خواستيم به زيارت امام خميني (ره) به تهران برويم، بنا بود مراسم عمامه گذاري طلبه ها هم توسط امام انجام شود. شهيد شهاب به سراغ يكي از دوستان روحاني قم بنام آقاي بهشتي رفت و عبا و عمامه اي از ايشان قرض گرفت. آقاي بهشتي عمامه را به اندازة سر شهيد شهاب پيچيده بودند. شهيد وقتي عمامه را آورد، داخل ساك گذاشتيم و رفتيم كه سوار اتوبوس شويم و به سمت تهران حركت كنيم. ساكي را كه عمامة شهيد شهاب را در آن قرار داده بوديم دست من بود كه بر اثر ازدحام و فشار جمعيت باعث شده بود كه عمامه حالت پيچش را از دست داده و باز شود. شهيد شهاب گفت: بيا عمامه را باز كرده و آن را بشوييم و بعد اطو كنيم، و فردا در محل ملاقات بدهيم دوستان دوباره آن را بپيچند. من مخالفت كرده و گفتم: فردا ممكن است اين فرصت را نداشته باشيم. از شهيد خواستم اجازه دهند عمامه به همان شكل بماند تا صبح كه به محل ملاقات رفتيم، مي دهيم آقاياني كه واردند عمامه را باز كرده و دوباره بپيچند. ايشان هم قبول كردند. صبح، ما موتور يكي از دوستان را گرفته و به اتفاق شهيد شهاب با ساك عازم جماران شديم. وقتي به محل رسيديم، مشاهده كرديم تعدادي از دوستان مدرسة حقاني قبل از ما به جماران رسيده اند. در حال احوالپرسي با دوستان بوديم كه آيفون درب جماران به صدا در آمد و اعلام كردند كه، ميهمانان خصوصي حضرت امام (ره) را بگويند هر چه سريعتر داخل شوند كه حضرت امام (رض) بعد از اين ملاقات عمومي دارند. فرصتي هم براي پيچيدن عمامه وجود نداشت. دوستان رفتند و بنده آنجا منتظر ماندم تا برگردند. بهر حال اين افتخار را در بين برادران بيرجندي داشتم كه به عنوان اولين فرد ايشان را پس از معمم شدن زيارت كنم. شهيد شهاب نقل مي كرد: وقتي من وارد اتاق شدم، آنچنان محو جمال حضرت امام(ره) بودم كه هيچ صدايي را نمي شنيدم و برادران به من تذكر مي دادند كه جلو برو و عمامه را بدست امام بده. اما امكان گام برداشتن به سمت امام (ره) را نداشتم. سرانجام عمامه را خدمت امام تقديم كردم. در حاليكه زيباترين لحظات زندگي ام را سپري مي كردم. دست امام را بوسيدم و در ادامه گفتند: عمامه را دست حضرت كه دادم فقط يادم است كه حضرت امام (ره) دو سه بار اين عمامه را چرخاند و سرو ته آن را پيدا نكردند. شهيد شهاب گفتند: ظاهراً امام يك شوخي طلبگي كرده بودند زيرا طلبه ها كه حاضر بودند همگي مي خنديدند. ولي خود شهيد مي گفت: چون محو جمال امام شده بودم، متوجه سخن امام كه چه فرمودند نشدم.

محمدهادي شهاب :
هر وقت سخنراني امام از تلوزيون پخش مي شد شهيد شهاب عينكش را بر مي داشت و با تمام وجود به صحبتهاي ايشان گوش مي داد و در نامه سال 60 از قم برايم چنين نوشته بود: امروز تسليم محض خط ولايت فقيه هستيم و كوچكترين انحراف از آن، از وسوسه هاي شيطاني است .

محمدعلي موهبتي :
بعد از اينكه شهيد شهاب از دادستاني انقلاب بيرجند عزل شد. خدمتشان رفتيم. ايشان مي گفت: من خطاهايي داشتم. گناهاني مرتكب شدم. بالاخره، همة قضاوتهاي من درست نبوده، است. خداوند عزيز مقتدر، خواسته به اين وسيله كمكم كند و مرا نجات بدهد و من از خدا تشكر مي كنم. با اينكه بدترين برخورد با ايشان شد و آبرو و حيثيت ايشان را بردند، از حكومت و نظام و امام دفاع كرد. در سخنراني كه در مسجد خيرآباد ايراد كرد، ضمن بيان توضيحاتي به اين مطالب اشاره كرد كه، ممكن است خطايي كرده باشم، شايد برخوردهاي خوبي هم نداشتم. خوب، شايد لطف خدا بود كه در همين دنيا آبروي ما بريزد. چون هر كس مهمترين چيزش در دنيا آبروي اوست پس چه بهتر كه براي انقلاب آبرويمان را بدهيم هيچ ايرادي ندارد. ناراحت نيستم، بلكه خوشحالم. من امروز از امام تشكر مي نمايم و دست از امامم برنمي دارم.

حسين چمني :
قرار شده بود تعداي از طلبه هاي مدرسه حقاني با حضرت امام خميني (ره) ملاقاتي داشته باشند. لذا به همين منظور جلسه اي براي تصميم گيري در مدرسه حقاني تشكيل شده بود. من درمنزل بودم كه ديدم شهيد شهاب با اضطراب وارد شدند. از ايشان سؤال كردم چه خبر شده است. شهيد گفت: از تصميمي كه گرفته ام مضطرب هستم. و در ادامه چنين گفتند: من كه به عنوان سرباز امام زمان(عج) و كسي كه سرسفرة آقا نشسته به جبهه مي روم، هيچ گونه مشخصه و يا علامتي كه بيانگر اين باشد كه بنده سرباز امام زمان (عج) هستم ندارم. چون مي خواهم ديگران بدانند كه سربازان امام زمان (عج) هم در خط مقدم جبهه شركت دارند، اما از طرفي ، احساس مي كنم كه شايد هنوز شايستگي و لياقت اينكه لباس مقدس روحانيت را بپوشم پيدا نكرده ام. امشب براي برنامه ريزي ملاقات با حضرت امام (ره) با دوستان دور هم جمع شده بوديم، در جلسه مطرح شد كه فقط به بيست نفر از طلبه ها اجازه ملاقات به امام (ره) داده شده است و براي اينكه تعداد 20 نفر را مشخص كنند قرار شده قرعه كشي كنند. در ضمن اين استثناء را براي كساني كه قرار است معمم شوند گذاشته بودند كه، اين افراد بتوانند بدون قرعه كشي در جلسه شركت كنند. من هم به عنوان يكي از همين افرادي كه قرار شد، خدمت امام (ره) معمم شوند، داوطلب شدم، تا ضمن زيارت امام بزرگوار، عمامه را از دست مبارك ايشان دريافت كنم.

احمد كرماني :
يادم مي آيد يك موقعي در شوراي ارگانهاي انقلابي، قرار شد كه براي پيگيري كارهاي ارگانهاي مختلف، به تهران مسافرتي انجام بشود . با وجودي كه آن زمان همه ارگانها مثل الان وسيله هاي نقلية متعدد داشتند ولي ايشان ( شهيد شهاب ) پيشنهاد كرد بخاطر اينكه از امكانات دولتي كمتر استفاده شود به گونه اي ارگان ها را با همديگر هماهنگ كردند كه براي پيگيري امور در تهران نمايندة اتحادية انجمن هاي اسلامي ، مسئول جهاد ، مسئول سپاه و ميئول دادستاني كه خود ايشان بود، همه باهم با يك وسيلة نقليه به تهران عزيمت بكنند تا، هزينة كمتري براي دولت و در نهايت براي مردم داشته باشد .

محمد حسن دعاگو :
ايشان در پادگان نوحه مي خواندند . پادگان آن موقع يك سالن بسيار بزرگ داشت اما سقف آن كوتاه بود . موقعي كه هيئت ها وارد مي شدند، سنجها و شيپورها معركه مي كردند . پادگان هم به گونه اي بود كه هر نوحه خواني را به منبر نمي بردند . اما از آنجايي كه ايشان كارش واقعاً براي خدا بود . او را به منبر بردند و شروع به نوحه خواندن كرد .بعد از اينكه نوحه خواني تمام شد هر هيئتي در آخر براي همان نوحه خوان دعا مي كرد. هيئت ها بعد از اينكه نوحه خواندند هر چه به محمد آقا گفتند كه، براي شاه دعا كن گفت : نخير هر چه بقيه اصرار كردند كه لا اقل يك دعا به جان شاه بكنيد ، ايشان گفت: نخير امكان ندارد چرا براي شاه دعا كنم .

سيد علي عماد :
جلسه ماهانه طلاب (بيرجند) و( قاين) به مناسبت بازگشت حاج آقاي روحاني از بيت ا.. الحرام در منزل ايشان برگزار شده بود . شهيد شهاب كه در آن جلسه حضور داشت پس از خواندن نماز جماعت فرصت را غنيمت شمرده و به ذكر توسل و مرثية اهل بيت پرداخت.

سيد علي عماد :
بعضي وقتها شهيد شهاب همراه با دوستان از مدرسه حقاني تا مسجد جمكران پياده مي رفتند و در طي مسير به مباحثات و مرثيه سرايي و خواندن مصيبت مي پرداختند.

غلامحسين نارمنجي :
شهيد شهاب اين جسارت را به خودش مي داد و اين شهامت را داشت كه بيايد در مقابل جمع با داشتن مسئوليت ويژه در كارهاي اجرايي و در شهرستان روضه بخواند . اين كار را كسر شأن نمي دانست . يا زمانيكه در ايام تاسوعا و عاشورا هيئت بر پا مي شد وقتي به سمت قتلگاه مي رفت كفشهاي خود را در مي آورد اين كار باعث كسر شأن ايشان نبود بلكه، اين را مخصوصاً توصيه مي كرد و مي گفت : سوز و گداز ما بيشتر مي شود و يك حالت عرفاني و روحاني خاصي داشت.

محمدعلي كريم زاده :
يادم هست كه شهيد بزرگوار در دبستان، در سالهاي اول دوم و سوم دركودكي بچه هاي محل را در اطراف خود جمع مي كرد و با گردآوري امكانات بسيار اندك و اوليه اي از ابزار آلات، مثل: سنج، زنجير و شيپورهايي كوچك به نواختن نواي عزاي حسيني مي پرداخت و بدين وسيله صف كوچكي را تشكيل مي داد و خود اين عزيز در جلوي اين صف بعنوان عزادار، رأس هرم بود و در محله به راه مي افتاد و شروع به عزاداري مي كرد و بچه هاي محله هم بي درنگ به صف او مي پيوستند .

محمد ديمه ور:
شهيد شهاب در مراسم عزا داري در وسط جمع قرار گرفته بود و براي امام حسين (ع ) آنچنان به سرو سينه مي زد كه غير وصف بود .

محمد ديمه ور :
شهيد شهاب روز عاشوراي حسيني ، با يك وضع خاصي بيرون مي آمد و ايشان به همه دوستان توصيه مي كرد كه اين مراسم را انجام دهند . در هيئت مذهبي اين عمل به عنوان يك وصيت در روز عاشورا انجام مي شود كه گل به سرمي زند و پا برهنه راه مي روند و يك حالت خاصي كه اين حالت فقط در همان روز و همان لحظات قابل درك است .

عباس مكرمي :
ايشان شديداً به اهل بيت علاقه داشتند، خصوصاً به حضرت ابا عبد ا... الحسين (ع ) يعني: ايام محرم هر جا بودند خودشان را به اين شهر ( بيرجند ) مي رساندند و در جمع هيئت هاي مذهبي شركت ميكردند . در بين هيئت ها يك پاكباخته ، عاشق ، از خود بي خود شده بودند. يعني وقتي كه در مراسم عزاداري ايشان را مي ديدم ، بصورت يك عاشق تمام عيار بود . عاشق اهل بيت ، عاشق امام حسين (ع ). ايشان فردي مهربان ، متواضع سخت كوش ، خوش برخورد و عاشق اهل بيت بود و تلاشهاي زيادي مي کرد كه اين خصوصيات را در بچه ها تعميم بدهند و در واقع ايشان يك محور بود .

عبد ا.. گرجي :
ايشان روز عاشورا جلوي هئيت بدون عمامه و لباس با پاي برهنه، مانند افراد معمولي ،نوحه مشهور خود را كه: خيمه ها خبر كنيد كه حسين (ع) كشته شده ، شال عزا به سر كنيد كه حسين (ع) كشته شده ،مي خواند و همه را به هيجان وا مي داشت.

غلامحسين نارمنجي :
يادم مي آيد زمانيكه از قم به همراه خانواده ايشان به سمت بيرجند راهي شديم در اتوبوس آقا روح ا... ( فرزند خردسال ايشان ) نوحه اي كه آقاي حاج صادق آهنگران آن را در جبهه مي خواند با صداي بلند شروع كردند به خواندن و ما گفتيم كه سعي بكنيد كه ايشان را آرام بكنيد . گفت : نه عيب ندارد بگذاريد بخواند . اين عشق به ائمه و امام است . بگذاريد اين عشق در دل اين بچه ها از همين سن و سال ايجاد بشود و آقا روح ا... هم شعر،( اي برادر كه در سنگري تو را داشتند) با صداي بلند در اتوبوس مي خواندند .

محمد ديمه ور:
شهيد شهاب به من گفت : فلاني من شركت در جلسات عزاداري و ذكر مصيبت امام حسين (ع) را بزرگترين افتخار مي دانم و شما سعي كنيد اين سعادت را از دست ندهيد و فراموش نكنيد كه ما هر چه داريم و نداريم از امام حسين (ع) است .
هادي اكرامي :
شهيد شهاب بعد از اينكه از دادسرا عزل شد، تمامي دوستان و همكارانش را دادسرا جمع كرده وگفت : يادتان باشد اين مسئله اي كه برايم اتفاق افتاد بين من و خداي من است واعمال من به هيچ كس مربوط نمي شود .خداي نكرده اين جريان باعث نشود كه كوچكترين عقب نشيني داشته باشيد.شما بايد بيش از پيش عاشق ومدافع انقلاب و رهبري باشيد .من خدا را شاكرم ،اشتباهاتي داشته ام كه خداوند خواسته در همين دنيا با ريختن آبرويم آنها را پاك كند .

محمد حسين رضائي :
شهيد حسين هادي نقل مي كرد و مي گفت : همهمه را افتاده بود كه شما و شهيد شهاب هم جزو آنهايي هستيد كه ممكن است كنار بگذارند ، گفتم :ما هم برويم صحبت بكنيم بالاخره ما هم حرفهايي داريم. به همراه شهيد شهاب به قم رفتيم .هنوز داشتيم آماده مي شديم كه براي زيارت به حرم برويم ، راديو اعلام كرد كه دادستان بيرجند عزل شده ! ايشان اصلا فكرش را نمي كرد كه اينطورمي شود . وقتي جلوي ضريح حضرت معصومه (س) رسيديم دست در گردن هم انداختيم و من و( شهيد هادي ) گريه ام گرفته بود . ولي ايشان ،شهيد شهاب مي گفت : مشكلي نيست بعد كه ايشان از قم تشريف آوردند در يك جلسه اي گفت : اصلا اين كار براي من مهم نيست و ناراحت نيستم من فقط يك ناراحتي دارم و آنهم اين است كه پدر من يك فرد آبرومند است ومدتها در بيرجند با آبرومندي زندگي كرده است . من ننگم مي آيد كه پسر او باشم و پدرم بخاطر من ضرر ببيند ،براي خودم مهم نيست مهم پدرم مي باشد كه ناراحت است و خودم اصلا ناراحت نيستم و مي خواستم براي انقلاب يك كاري بكنم وكار هم انجام دادم ولي اينكه در دنيا كسي باشم من چنين نظري نداشتم. بچه ها گفتند : پس شما اين قضيه را پيگيري بكنيد . گفت : اصلا اين كاري كه براي من انجام شده، در دنيا قابل طرح نيست .بايستي در يك محكمه ديگري طرح شود ، اصلا دنيا نمي تواند اين مسئله مرا دريابد كه چه بوده است .همانطور مظلوم وار ايستاده بود ، بچه ها خيلي صحبت مي كردند كه آقا شما بايد قضيه را پيگري مي كرديد ، شما بيگناه هستيد ، مي گفت :نه ! اين قضيه اصلا براي من مهم نيست ومن فقط براي پدرم غصه مي خورم و مي ترسم كه پدرم از من ناراضي باشد و با خود بگويد كه پسرم از لحاظ كاري به من ضربه زده است و من راضي نيستم كه پدرم به خاطر من صدمه ببيند .

محمد ابراهيم موهبتي :
آقاي موسوي نخست وزير وقت در سمينار فرماندهان سپاه بعد از پيام 8 ماده اي امام گفتند: تند روي هايي وجود داشته كه مسائلي را در پي داشته است از جمله: در بيرجند فرمانده سپاه با دادستان به روستايي رفته اند و در آن روستا پير زني نزد اين آقايان گريه كرده كه، من فقيرم و تراكتور ندارم . در صورتي كه آقا، سرمايه دار و پولدار داراي تراكتور است . دادستان همانجا حكم مصادره تراكتور سرمايه دار به نفع پير زن را صادر مي كند . لذا ما حكم عزل ايشان را داديم . من نامه اي به آقاي نخست وزير نوشتم كه ، من خودم فرمانده سپاه بيرجند هستم و اصلاً چنين مسأله اي نبوده و ما به چنين روستايي نرفتيم. شايد بيرجند ديگري داريم كه من بي اطلاع هستم . در اين سمينار خبر عزل شهاب را از راديو شنيديم .

محمد حسين رضائي :
من در شهرستان با يكي از سران قوم مشكلي داشتم و كارمان به دادگاه كشيد و پرونده به تهران منتقل شد . وقتي به تهران رفتيم يكي از قضاتي كه بيرجند بود به من گفت :" تو نگويي كه من از دوستان شهاب هستم و در دادسرا كار كرده ام . چون بلا فاصله به ضررت تمام مي شود. شما بگوييد كه من از شهاب مأموريت نگرفتم . چون اين دادگاه ضد شهاب است ؛ يعني تا اين حد نسبت به اين شهيد بزرگوار بد بيني ايجاد كرده بودند كه در دادگاه تهران به من مي گفتند كه : شما اسم شهاب را نبريد . يعني در تهران چنين حالتي بود . مي گفت : اسم شهاب را نبريد كه اگر اسم ببريد ، باختيد!
وقتي داخل كوچه و بازار مي رفتيم ، همين كه صداي اذان را مي شنيد مي گفت من وضو ندارم ، اي كاش وضو مي گرفتم . ديگر مهلت نمي دادند و مي رفتند در نماز شركت مي كردند و مي گفتند: شما هم برويد وضو بگيريد و نماز بخوانيد . اينقدر اهميت مي دادند که، در طول اين چند سال نشد كه من در خانه اينها (شهيد شهاب) باشم و نبينم كه نماز شب نخواند . ايشان به غسل جمعه خيلي اهميت مي داد.

عبد ا.. گرجي :
وقتي كه حقير مسئوليت پاسگاه روح ا... را، بعهده داشتم ، شكايتي شده بود . طرف ما يك فرد پول دار بود كه خود، شهيد شهاب نيز با وي برخورد فكري داشت . بعد از نماز جماعت كه به امامت شهيد شهاب انجام شد وقتي مي خواستم وارد اتاق بشوم ، با لحني تقريباً تحقير آميز گفتم : وضعيت پروندة من و فلاني چه شد؟ يك مرتبه ديدم ، شهيد شهاب با چشماني نافذ و تند به من نگاه كردند و سه بار فرمودند : آقاي گرجي روزه هم هستي، التماس دعا.

محمدعلي موهبتي :
آقاي حائري حاكم شرع بيرجند، بعد از اينكه به قم رفته بودند، يك منزل گران قيمتي براي خودشان خريداري كرده بودند .شهيد شهاب سوال كرد كه اين منزل را از كدام پول خريده ايد؟ شما كه زندگي ساده اي را تبليغ و ترويج مي كرديد و مي گفتيد : من پول ندارم . اين زندگي مجلل و كاخ را از كجا آورده ايد ؟ با همه رفاقتي كه با ايشان داشت ايشان را مورد بازجويي و محاكمه قرار داد .

محمد ديمه ور :
يادم هست براي بچه هاي انجمن اسلامي به توصيه شهيد شهاب دفتر چه هايي تهيه شده بود . داخل اين دفترچه ها جدولي بود و در اين جدول غيبت ، تهمت ، و گناهان كبيره و صغيره اي كه ممكن بود در طول روز انجام شود، يادداشت مي شد . ايشان مكرر سفارش مي كرد شب كه به خانه مي رويد ،اعمال خود را ، روي همين دفتر چه بنويسيد ببينيد در طول روزي كه گذشت، شما چقدر درجهت رضاي خدا گام برداشته ايد . سعي كنيد با ممارست و مراقبت خودتان را به تقوي برسانيد و از خشم و عذاب الهي در امان بمانيد .
اوايلي كه هنوز انقلاب پيروز نشده بود ، به قم رفتند . همسرشان در مكتب توحيد ثبت نام كرده بودند ، قرار شد كه ديگر به مشهد نيايند . 3روز بعد، زنگ درب منزل به صدا در آمد ،درب منزل را كه باز كردم ديدم، محمد آقا با خانمش است ،گفتم :شما كه قرار بود نياييد ، گفتند :چون در مكتب قبول شدند ما آمديم ،نذركرده بوديم كه به مشهد بياييم ،ايشان خيلي متواضع بودند ،طوري بود كه وقتي دوستانشان به جبهه مي رفتند مثل اينكه آنها مسئولش بودند ،صبح به صبح مي رفتند و نان گرم و شير مي گرفتند و مي گفتند جيب ما جيب فلاني(رزمندها) ندارد.

محمد حسن دعاگو :
ايشان پياده به نماز جمعه مي رفتند و پياده هم برمي گشتند . به ايشان گفتم : من دوچرخه دارم بيا با همديگر با دوچرخه برويم . اما ايشان مي گفت : نه پياده رفتن ثواب دارد و حتماً بايد پياده به نماز جمعه بروم .
يكي از اقوام، ما را به جلگة رخ ( نزديك مشهد ) كه آنجا ملك و باغ داشتند دعوت كرده بودند ، وقتي كه به ايشان گفتيم كه، بياييد برويم ، گفتند : به اين شرط مي آيم كه از آنجا به نماز جمعه تربت برويم و گرنه نمي آيم .

علي دوستي :
يك روز در اردوگاه، ديگ غذا را كنار تانكر گذاشته بودند كه، بشويند. تانكر آب نداشت. همانجا گذاشته بودند كه اگر تانكر را آب كردند، بعد بشويند. شهيد بزرگوار با كمك يك نفر ديگر بلند شدند تا بروند ديگ را بشويند. ما ديديم كه ديگ روي سر يك نفر است و پاهايش از كمر ديده مي شود. چون ديگ بزرگ بود، ديگ را روي سرش كشيده بود و يك طرف ديگ را همانطور خميده كنار نهر مي برد، كه آن را بشويد. شهيد ميرحسني( خدا رحمت كند) گفت:‌ نگاه كنيد ديگ دارد راه مي رود، برويد كمك كنيد وقتي بچه ها رفته بودند، ديده بودند شهيد شهاب است. بندة حقير رفتم ببينم، ديدم: بله. ايشان است. با خنده گفتم كه: اين چه كاري است كه شما مي كنيد. شهيد با خنده گفت:‌بالاخره يك كاري بود كه مي خواستيم انجام دهيم كه، شما آمديد. به من كمك كن كه ديگ را كنار نهر آب ببريم و بشوييم. ايشان رفتند و ديگ را شستند و برگرداندند و در همان نقطه اي كه برادران تغذيه گذاشته بودند كه، بعداً آب بياورند و ديگ را بشويند، تميز گذاشتند.

مجتبي انگشتري :
اختلافي با يكي از آقايان بوجود آمده بود . به همراه شهيد شهاب و تعدادي از عزيزان خدمت آن آقا رسيديم تا مشكل را حل كنيم . چرا كه شهيد شهاب مي گفت اين اختلافات باعث مي شود كه نظام مقدس جمهوري اسلامي تضعيف بشود و روي اعزام به جبهه تأثير دارد . روي مسائل ديگر تأثير دارد و صلاح نيست كه به اين اختلافات دامن زده شود، وقتي برگشتيم ، من دقيقاً يادم مي آيد ، شهيد شهاب به حالت افسوس بياني داشت و مي گفت : يعني ما پيرو ولايت فقيه نيستيم . يعني ما نمازي كه خوانده ايم قبول نيست . جبهه اي كه رفته ايم در راه خدا نيست و ايشان اينها را در تنهايي مطرح مي كرد و حاضر نبود مسائل به جمع كشيده بشود.

حسين چمني :
شهيد سيد حسين نوّاب از برادران روحاني سازمان تبليغات اسلامي بودند كه در طول جنگ بوسني حضور داشتند و در آنجا به شهادت رسيدند . اين شهيد بزرگوار نحوة آشنايي خود با شهيد شهاب و رفتن به حوزة علميه را چنين نقل مي كرد: من دانش آموز راهنمايي بودم كه روزي به حرم مطهّر امام رضا(ع) جهت زيارت مشرف شده بودم و بصورت اتفاقي كنار شهيد بزرگوار شهاب قرار گرفتم. ايشان در همان آشنايي اوليه چنان برخورد گرم و صميمي با من داشتند كه اين امر باعث ايجاد يك رابطة طولاني گرديد . از صحن حرم كه خارج شديم ، ايشان براي من يك جلد كتاب اسلامي خريداري كردند و پس از آن هم، چند جلسه ملاقات با ايشان داشتم كه عشق رفتن به حوزه و نشستن پاي سفرة امام زمان (عج) را در دل من كاشتند و اين امر باعث شد كه، رفتن به حوزه را بر هر كار ديگري ترجيح دهم .

محمد حسين رضائي :
در داسراي انقلاب در خدمت ايشان بودم . آن زمان وضعيت كار دادسراي انقلاب با حالا خيلي تفاوت داشت. آن قدر دقيق و بي توقع كه شهيد شهاب اصلاً حاضر نبودند كه بعنوان دادستان انقلاب، حتي يك ميز و يك اتاق خيلي ساده برايشان بگذارند و از يك جعبة چهار گوش بعنوان ميز كه، شبانه روز روي آن مشغول بود، استفاده مي كرد. حتي من چند بار ديدم كه در مسير خيابان مطهري بطرف دادسراي انقلاب (آنزمان پشت هنرستان اباذر يعني در خيابان بهشتي قرار داشت) پياده و با دمپايي و لباسهاي خيلي ساده رفت و آمد مي كرد . ايشان از اول زندگي با اوركتي كه كمترين قيمت( فكر مي كنم قيمت آن حدود 500 تومان بود ) را داشت رفت و آمد مي كرد . دو، سه مرتبه من ماشين را نگه داشتم تا ، ايشان سوار شوند ولي ايشان مي گفت : نه من پياده مي روم . و گاهي هم ايشان را سوار مي كردم و آنجا مي رساندم .

محمد حسين رضائي :
در بيرجندآقايي گزارش داده بود كه آقاي محمد شهاب در منطقه اغتشاش به راه انداخته و مردم را بر عليه رژيم تحريك كرده است و خلاصه متوجه شديم كه در ساواك براي آقاي شهاب يك پرونده قطوري تشكيل شده ولي من باز هم نمي دانستم . چون اوايل انقلاب بود ، ايشان را نديده بودم تا اينكه كميته انقلاب بوجود آمد ودر داد سراي انقلاب هم ،يك دادستان از قبل تعيين شده بود كه بعد ،نمي دانم چه برنامه اي بود ،كه ايشان به عنوان سمت دادستاني انقلاب انتصاب شد . و اين پرونده زمان ساواك هم (آن فردي كه اين كار را كرده بود)در دادسرا مطرح بود كه، اين گزارشات را عليه شما داده اند (يكي از خصوصيات اين شهيد بزرگوار اين بود كه، ايشان هيچ وقت دنبال كينه توزي نبود.) ايشان بلا فاصله گفت: من اين آقا را بخشيدم و اصلا او را احضار هم نكرد . در صورتيكه اول انقلاب آنقدر بازار داغ بود كه اگر فرد ديگري بود ،بايد به همين دليل كلي(اين گزارش دهنده) محاكمه مي شد ،ولي ايشان (شهيد شهاب) اصلا گذشت.

محمدهادي شهاب :
اولين دفعه اي كه شهيد شهاب به منظور سكونت به قم مي رفت، يكي از روزها در حين باز گشت از منزل دوستش به پارك كوچكي كه در آن محل قرار دارد مي رود تا بچه هايش چند لحظه اي از فضاي پارك استفاده كنند . در حين گشتن در پارك با دو سه خانواده، مواجه مي شود كه مرد به همراه ندارند . ناگهان به ذهنش خطور مي كند كه شايد اين بچه ها به اين دليل كه مرد ندارند شايد فرزندان معظم شهداء باشند . مخصوصاً منظره مادري كه دست دو كودك كوچكش را با محبوبيت خاصي گرفته و بر لب حوض بي آب پارك راه مي برد . و اين ذهنيت را قوي تر مي كرد . ديدن صحنه آنقدر براي شهيد ناراحت كننده بود كه، ضمن سرزنش خود را به خاطر رفتن به پارك، سريع آن محل را ترك مي كند .

محمد ديمه ور :
يادم هست در جلساتي كه خدمت ايشان بوديم . به خانه شهيد هنرمند يكي از شهداي بزرگوار رفتيم و از احوال ايشان اطلاع پيدا کرديم و اولين دفعه اي كه به خانه اين شهيد بزرگوار رفتيم شهيد شهاب حدود يك ساعت با اين پير زن نشسته بودند و به درد دلها و مشكلات او گوش مي داد و در مورد جوانش كه به شهادت رسيده بود به او دلداري مي داد و مقام شهيدان را براي او باز گو مي كرد . لحظه اي كه داشتيم از خانه بيرون مي آمديم پيرزن با اينكه تنها نان آور خانواده اش يعني تنها اميد خانواده اش را از دست داه بود با يك شعف و شوق خاصي عكس شهيد را گرفته بود و از ايشان تشكر مي كرد .

علي دوستي :
ايشان شبها بلند مي شد و كنار جوي آب مي رفت و ظرفها را مي شست و همان جا مي گذاشت . وقتي كه بچه ها متوجه مي شدند كه اين ظرفها شسته شده، تعجب مي كردند اما نمي دانستند كه چه كسي شسته است . و مي خواستند بفهمند كه اين ظرفها را چه كسي شسته است ؟ همه رزمندگان خوشحال بودند و به خودشان مي باليدند كه چنين شخصيتي در جمعشان قرار دارد .

محمد برزگر :
تعداي از دانش آموزان انجمن اسلامي درمنزل با ايشان ديدار داشتند . قرار شد كه براي آنها چاي درست كنم، وقتي چايي آماده شد تعداد استكانهايي كه در منزل ايشان موجود بود، 22 عدد نبود كه، بتوانيم يك مرتبه به همه افراد چاي بدهيم.

محمدعلي كريم زاده:
يادم است ايشان زماني كه در خانة يكي از كارمندهاي بانك ملي مستأجر بود، وقتيكه ما با خانواده براي ديدن اين عزيز به منزل او رفته بوديم ، ايشان در اتاقي اسكان داشت كه نصف آن فرش داشت و نصف ديگر آن فرش نداشت ،يك كرسي را تعبيه كرده بود كه بر روي اين كرسي يك لحاف را بصورت طولي انداخته بود كه بتواند به اصطلاح سطح اين كرسي را بپوشاند.

حسن رمضاني :
وقتي كه در مسجد خضر بيرجند هيئت جان نثاران راه اندازي شده بود و جاي مشخص وحسينية مشخصي نداشت، هيئت عزاداري كه به مسجد مي آمد ،شهيد شهاب با لباس عادي جارو مي كرد ، در كارها وشستن ظروف به خادم مسجد كمك مي كرد . اين در حالي بود كه شهيد شهاب به خاطر سخنرانيهاي آتشين خود ،با دفاع از خط امام و تضاد با منافقين و ليبرالها در سطح شهر مشهور شده بود . با اين وجود بي پيرايه خدمت مي نمود .

محمد ديمه ور :
يادم هست از عمليات والفجر 4 كه برگشته بوديم . شهيد شهاب جلو تر از ما رسيده بود كه من به همراه چند نفر از دوستان ديگر در قم خدمتشان رفتيم . بعد از يكي دو سالي كه ما كمتر توفيق زيارت ايشان را داشتيم ايشان را ديدم 3، 4 تا سئوال از ما كردند . سومين سئوالي را كه كردند ، در مورد خانواده شهيد هنرمند بود و گفتند : پيرزن چطور است ؟ و چگونه زندگي مي كند . موقعي كه به ايشان گفتم : به رحمت الهي پيوسته است . بعد از فهميدن اين موضوع خيلي متأثر شد و ناراحت شد.

تلواري:
شهيد شهاب يك ستادي بنام حمايت از مستضعفين تشكيل داده بودند و خودم نيز مسئول همان ستاد بودم و براي محصلين مستضعف، دفتر ، قلم و همچنين نفت تهيه مي كردند و شبها خود شهيد شهاب مي بردند و به درب منازل به طوري كه كسي متوجه نشود، تحويل مي دادند .
احمد حاجي زاده :
ايشان نزديك ايام عيد به پايين شهر مي رفتند و به محرومين سركشي مي كردند و احتياجات آنها را تأمين مي كردند . احتياجات محرومين را يا از سطح شهر يا اگر خودش امكاناتي داشت جمع آوري مي كرد. نفت نيز از شركت تهيه مي كردند و خودشان ماشين مي گرفتند و توزيع مي كردند .

علي رئوفي فرد :
شهيد شهاب به اتفاق شهيد رحيمي وشهيد فايده، شبهاي ماه مبارك رمضان، يخ و غذا به منطقه مستضعف نشين شهر بيرجند مي بردند و ناشناس در بين افراد نيازمند توزيع مي نمود و تأكيد شهيد شهاب اين بود كه اسمي از ايشان برده نشود.

حسن شهپري :
كارهاي شهيد شهاب، علي وار بود به گونه اي كه پولي را جمع آوري مي كرد وگوشت و مرغ تهيه مي نمود و در بسته هاي 2 كيلويي تنظيم وبه همراه يك پتو از ساعت 10 شب به بعد در بين خانواده هاي عيال وار پايين شهر توزيع مي كرديم. وشهيد شهاب اصرار داشت كه اسمي از من برده نشود و ايشان اصلا" مايل نبودند كه كسي بفهمد شهاب هم در اين جمع است.

حسين چمني :
يك روز شاهد بودم خانمي به دفتر ايشان آمده بود كه نمي دانم زنداني و يا مشكل ديگري داشت اين خانم گفت: من مي خواهم دادستان را ببينم . شهيد شهاب كه روي زمين نشسته بودند گفتند: مادر، حرفتان را بگوييد. آن مادر كه ظاهراً روستايي هم بود. گفت: نه، من مي خواهم با خود آقاي دادستان صحبت كنم. شهيد شهاب به قدري ساده آنجا نشسته بودند و به قدري راحت با اين مادر روستايي برخورد مي كردند كه ايشان باور نمي كرد كه با دادستان دارد صحبت مي كند. بالاخره من مجبور شدم كه شهيد شهاب را معرفي كنم و آن مادر هم توانست به راحتي مسائل خود را مطرح كند.

حسين چمني :
من يادم هست كه، در مراسم بدرقة عزيزان رزمنده، گاهي اوقات از شهيد شهاب دعوت مي شد كه سخنراني كند، ايشان كراهت داشتند از اينكه سخنراني كنند و مي گفتند: آخر من كه خودم در جبهه ها نمي توانم حضور پيدا كنم، چگونه براي اينها سخنراني كنم. من بايد پاي صحبت عزيزان رزمنده بنشينم.

فاطمه عباسي :
هميشه در رابطه با انقلاب براي ما صحبت مي كردند و مي گفتند: انقلاب حق زيادي به گردن ما دارد، شما الان هر كسي را كه مي بينيد يك نخودي درآش انداخته است ولي ماچي؟هميشه خودشان را پايين مي گرفتند و مي گفتند كه ما كاري براي انقلاب نكرده ايم، من مي گفتم: شما كه واقعاً از همة مسائلتان در اين راه گذشتيد ولي ايشان اين مسئله را قبول نداشتند. همچنين در رابطة بادفاع مقدس خيلي مقيد بودند، مي گفتند: ما كه روحاني هستيم وظيفة ما سنگين تر هست، ما بايد خودمان در جبهه حاضر بشويم براي اينكه مردم نگويند كه ما فقط صحبتت مي كنيم. يك عمامه در شب عمليات خيلي كار مي كند و به رزمنده خيلي روحيه مي دهد. ما بايد حاضر باشيم هميشه هم در عمليات شركت مي كردند.

عبد ا.. گرجي:
شهيد شهاب بعد از آمدن از حج گفت : وقتي كه مي خواستم از دادستاني كل انقلاب تهران خداحافظي نمايم. گفتند: شكايتهاي بسياري عليه تو آمده و يك پرونده 20 ، 30 كيلويي روي هم است نمي خواهي اينها را ببيني كه مشخص شود چه كساني از تو شكايت كرده اند ؟ شهيد شهاب در جواب گفته بود : نمي خواهم بدانم شكايت كنندگان چه كساني هستند.

محمدعلي موهبتي :
زماني كه چاي قاچاق خيلي وارد شهر بيرجند مي شد، بنده صندوق چايي را كه گرفته و ضبط كرده بودم به، يك فروشگاه كه تحت نظر دادسرا بود تحويل دادم و مقرر گرديد كه نيروهاي دادسرا بدون نوبت بروند و هر كدام 2 كيلو چاي تحويل بگيرند. وقتي شهيد شهاب متوجه شد به شدت ناراحت شد و با اين كار مخالفت كرده و فرمودند نيروهاي دادسرا هم مانند ديگر مردم بروند و به نوبت ايستاده سهم خودشان را تحويل بگيرند .

علي دوستي :
من شبي خدمت شهيد بودم ، خوابيده بودم و بيدار نشدم. زماني بيدار شدم كه صداي ضجّه وناله شهيد بلند شد و من فكر كردم ، اتفاقي رخ داده است . وقتي كه نزديك شهيد رفتم. چراغ را روشن كردم . بيرون از حجره بود . به خاطر اينكه من در حال خواب و استراحت بودم، بيرون از حجره رفته بود كه، مبادا من بيدار شوم . فصل زمستان بود و هوا هم سرد . من به نزديك شهيد رفتم ،ديدم سر به سجده گذاشته و بي اختيار در حال گريه و زاري است، در عالم ديگر بود. كمتر كسي را سراغ دارم كه در حالت مناجات با خدا اينگونه از خود بي خود شده باشد يك حالت بي هوشي به او دست داده بود.
آقاي شهاب در جبهه به عنوان روحاني حضور داشت وبه ايشان اجازه رفتن به خط مقدم را نمي دادند كه بعد، از زبان يكي از دوستان شنيدم : ايشان باحالتي عصباني نامه اي خطاب به شهيد چراغچي نوشته واز ايشان خواسته كه مانع رفتن او به خط مقدم نشود.
زماني كه آقاي شهاب از دادستاني بيرجند عزل شد ما نارا حت شديم ولي ايشان نارا حت نشد من گفتم : شما لااقل يك دفاعي از خودتان بكنيد .گفت : نه ، من اين كار رابراي رضاي خدا انجام مي دهم وبه هيچ كس هم كار ندارم، تا روزي كه حكم من لغو نشده باشد به كارم ادامه مي دهم و زير بار زورهيچ كس هم نمي روم وفكر مي كنم عده اي از روحانيون هم از روي سادگي و صداقت خودشان تحت تاثير اين ماجرا قرار گرفتند . تا اينكه روزي، آقاي همداني به عنوان بازرس آمد و با عده اي از روحانيون كه بر ضد آقاي شهاب بودند صحبت كرد و رفت و در بازگشت حكم عزل ايشان را آورد . تعدادي از افراد از اين برنامه خيلي ناراحت شدند وبه سراغ آقاي طبسي درمشهد رفتيم و جريان را تعريف كرديم كه، ايشان هم از خدمات آقاي شهاب خيلي تجليل كردند و گفتند : گاهي در بعضي جاها تند روي هايي مي شود ولي من آقاي شهاب را مي شناسم واز ايشان دفاع خواهم كرد ولي بعد ازچند روز متاسفانه ايشان هم كاري انجام نداد و ما نا اميد به بيرجند برگشتيم وخودم به آقاي شهاب گفتم : آقا بيا خودت ازخودت دفاع كن. ايشان گفت : نه ، من خيلي خدا را شكر مي كنم كه همچنين مسئوليتي را از گردنم برداشت من الان سبك شدم . وقتي از ناحيةخود آقاي شهاب هم نا اميد شديم ، با حدود 20 نفراز خانوادة شهدا حركت كرديم و به تهران رفتيم . در بازرسي كل كشور به نزد آقاي همداني رفتيم كه ايشان خيلي ناراحت بود چون همزمان با ورود ما نامه اي از بيرجند به دست ايشان رسيده بود كه : آقاي همداني شما فرداي قيامت چگونه مي خواهي جواب آقاي شهاب را بدهي . بالاخره با اصرار ما به خدمت آقاي محقب داماد رئيس بازرسي كل كشور در آن زمان رسيديم و ايشان با روي باز از ما استقبال كرد و وقتي جريان را شنيد. يادداشتي نوشت و فرماندار وقت بيرجند راكه از مخالفين آقاي شهاب بود را عوض كرد و بعد گفت : من مي دانم كه چه ظلمي به آقاي شهاب شده ولي فعلاً كاري از دست ما ساخته نيست . بعد از اين جريان ما به بيرجند برگشتيم و آقاي شهاب هم براي ادامه تحصيل به قم رفت و در كنار درس هرگاه عمليات مي شد در حمله ها شركت مي كرد.
قبل از جريان عزل آقاي شهاب مسئله راهپيمايي يا انتخابات بود كه مردم با شور و شوق زيادي شركت كرده بودند .در اين زمان در جلسه اي بوديم كه امام (ره) فرمودند: ما بايد از اين مردم قدرداني كنيم ، اگر دادگاههاي انقلاب يا دادگستريها نسبت به مردم برخورد نامناسبي كرده اند بايد با آنها برخورد شود. آقاي شهاب هيچ گمان نمي كرد كه جزو كساني با شد كه مورد خطاب امام است و بايد عزل شود گفت : من هميشه منتظر اين فرمان امام (ره) بودم كه دستوري برسد براي دادگاهها ، ولي نمي دانم چه مصلحت مي دانستند كه فرمان نمي دادند و امروز ازاين فرمان خيلي خوشحال شدم . بعداز چند روز راديو اعلام كرد كه ايشان نيز يكي از كساني است كه از منصب خود عزل شده است.
يك روز من در دادسرا بودم كه شهيد رحيمي وارد شد و با اعتراض و ناراحتي گفت : آقا اگر فلان كار انجام نگيرد من استعفا مي دهم ، كارد به گلويم رسيده اگر مي تواني كاري بكني انجام بده وگرنه من كه بريدم، چند روز جلو تر امام (ره) سخنراني داشتند كه درآن سخنراني گفتند : "" يك حرفي به دولت دارم ، ضعيفند آقا "" و آن هم به اين خاطر بود كه چند تا از وزراي كابينه دست به اعتصاب زده بودند يا استعفا داده بودند كه امام ناراحت شده و اين جمله را بيان مي كنند. آقاي شهاب هم همين حرف امام را با خنده به شهيد رحيمي گفت: ضعيفيد آقا ، شما هم ضعيفيد ، بايد كار كرد بايد تلاش كرد و خلاصه شهيد رحيمي را قانع كرد كه به سر كارش بر گردد و گفت : ما بايد همينطور كار كنيم .
من ديشب يك كتابي به دستم آمد كه فرازهايي از زندگي امام را بيان مي كرد. در قسمتي از كتاب نوشته بود كه امام آن قدر عشق و ارادتشان به اهل بيت زياد است كه وقتي اسم اباعبدا... برده مي شود. اشك ايشان جاري مي شود و ما اين صحنه را در ماه محرم هنگامي كه نزد امام روضه مي خوانديم، از طريق تلويزيون شاهد بوديم. و در جايي ديگر از كتاب، نوشته بود كه يك روز امام گفتند:" كسي را بياوريد كه برايم روضة حضرت زهرا (س) را بخواند." مسئول دفتر مي گويد ما يكي از روحانيون را آورديم تا روضة حضرت زهرا (س) را بخواند، او روضه اش را شروع كرد همين كه به السلام عليك يا فاطمه الزهرا (س) رسيد، يكباره ديديم حال امام منقلب شد و نالة ايشان بلند شد به صورتي كه ما از حال امام ترسيديم و به آن برادر روحاني گفتم كه روضه اش را قطع كند. هنگام خواندن اين مطلب من به ياد روضة بلال افتادم، لذا امروز من چند كلمه اي در اين زمينه مي خوانم، شايد حضرت مهدي (عج) به خاطر مادرشان فاطمه يك نظري به اين جمع ما كند، روز پنج شنبه است و نامه هاي اعمال ما بعدازظهر، خدمت آقا امام عصر (عج) عرضه مي شود، اگر بنا باشد كه توفيق رفتن به جبهه را پيدا كنيم، امروز است، مهدي جان تو مي داني كه من با تكيه بر قلوب پاك اين برادران است كه دارم اسم پاكت را به زبان مي آورم و اِِلا اگر به خودم باشد مي دانم كه لياقت اين كار را ندارم.
بهمن ماه سال 64 بود و من شب قبل از تشييع برادرم محمد آقا در خيابان قدم مي زدم كه يك دفعه متوجه شدم كه در تابلوي جلوي ستاد شهدا، اسامي شهدا را يادداشت كرده اند. ناخودآگاه جلو رفتم و به تابلوي جلوي ستاد شهدا دقت کردم، تا اينكه به اسم شهيد محمد شهاب رسيدم با خود فكر كردم شايد نام كس ديگري است كه مشابه اسم اوست ( در پايان برگه نوشته بود كه اين شهدا فردا در قم تشييع مي شوند ) نگران شدم و سريع به نزد آقاي بهشتي كه منزلشان نزديك خانة برادرم بود رفتم و به ايشان گفتم كه من يك همچين چيزي را در خيابان ديدم. آقاي بهشتي گفتند:" برويم، ببينيم چه خبر است." با هم به تلفن همگاني سر خيابان رفتيم و به ستاد شهدا زنگ زديم و قضيه را سؤال كرديم و پرسيديم كه شهيد محمد شهاب كيست؟ و از آن طرف به ما گفتند:" اتفاقاً ما هم به دنبال خانوادة اين شهيد مي گرديم! شما سريع بياييد جنازه را ببينيد." ما به اتفاق يكي از همسايگان (حاج محمد نجار) كه پيكان داشت به ستاد شهدا رفتيم. در آنجا اولين كسي كه جنازه را ديد خود من بودم و ايشان را شناسايي كردم و با خود فكر كردم حالا چكار كنم و چگونه در حالي كه فردا تشييع جنازه است اين مطلب را به خانواده اش خبر دهم. بلافاصله به خانة حاج آقاي نواب رفتم و در آنجا دوستان سريع جمع شدند و تصميم گرفتيم به بهانه اي خانواده را ما از قم به بيرون ببريم تا متوجه تشييع جنازه ايشان نشوند. خانوادة او منزل حاج آقا ايزدي بودند، به آنجا رفتم و گفتم:" كه محمد مجروح شده و ظاهراً در بيمارستان مشهد است. و بايد امشب به مشهد برويد. و بالاخره ايشان را نيز تشييع كرديم و بعد از دو روز جنازه او را به بيرجند برديم.
همان شبي كه آقاي شهاب مداحي كردند، بچه ها حالت خاصي داشتند چون يك مدتي از ايشان دور بودند. بعد از اينكه مدتي براي بچه ها صحبت كردند گفتند:" بله من به تهران رفتم و به مسئولين گفتم: من آماده ام كه شما اعمال غير اسلامي و غير انساني بنده را بازگوييد! من آماده ام كه اگر مصلحت اين انقلاب ايجاب مي كند، بنده دستگير بشوم و به عنوان مجرم محاكمه بشوم. من با پاي خودم به اينجا آمده ام و آمادة هرگونه مجازات هستم." آنوقت آقاي موسوي اردبيلي به ايشان گفته بودند، بالأخره اين مسائل پيش مي آيد، من قبول دارم كه مسئله اي نبوده و سوء تفاهم پيش آمده. حالا شما بياييد، برويد در يك استان ديگر خدمت كنيد. ايشان گفتند كه:" آقاي موسوي اردبيلي گفته است:ُ خوب حالا كه آمدي خدمت كني و خوب توي مسير خدمت هم اين مشكلات و مصائب هست، اين ها را بپذير و برو شيراز. آنجا به وجود شما نياز هست؛" آقاي شهاب هم به آقاي موسوي گفته بودند كه:" نه من فكر مي كنم امروز جبهه به من نياز دارد. امروز ديگر "جنگ" است و من نمي توانم مسئوليت دادسراي شيراز را قبول كنم." البته پيش از اين ، ايشان دوست داشتند به جبهه بروند اما مسئوليتهاي متعدد، چنين فرصت گرانبهايي را از او گرفته بود. اما اينك فراغ بالي براي ايشان ايجاد شده بود.
در يكي از روزها كه نماز مغرب و عشا را در خدمت ايشان بوديم و بر ايشان اقتدا كرديم، ايشان در بين دو نماز خطاب به دوستان گفتند:" بسياري از كارها و چيزها كه براي افراد عادي مكروه است بر ما حرام است و بسياري از چيزهايي كه بر بعضي مستحب است بر بنده و جنابعالي كه مدعي هستيم واجب است." آقاي شهاب مبارزه با منافقين يا حضور در جنگ را بعنوان يك واجب ياد مي كرد و آقاي شهاب در ميان جمعي كه با ايشان دوست بودند گفتند:" فكر نكنيد كه مثلاً يك كار خيري انجام مي دهيد، اين كارها بر شما واجب است."
زماني كه شهيد صالح پور به لقاء ا... پيوست و خبر شهادتش را آوردند، آقاي شهاب آن شب در فراق دوست گريست و آنقدر نوحه خواند و مداحي كرد تا دل خود را تسلي داد و ديگران نيز آرام شدند. او گفت:" خوشا به حال حميد( شهيد صالح پور ) كه به خدا رسيد و واي به حال ما كه او را از دست داديم. او چيزي از دست نداد و همه چيز به دست آورد. اين ما هستيم كه وامانده ايم." وقتي به او نگاه كردم احساس كردم، جسم برايش زندان شده بود.
آقاي شهاب خيلي تحت تاثير شهادت احمد رحيمي قرار گرفتند. يك حالت عرفاني در ايشان بوجود آمده بود ودائم غبطه مي خوردند كه، چرا آنان رفتند و ايشان از قافله شهيدان جا ماندند بعد از شهادت سيد ا حمد رحيمي به محضر خانواده ي شهيد رسيدند . و به آنها اداي احترام كردند واينكار را جزء وظيفه خود مي دانستند.
سري آخري كه آقاي شهاب در جبهه بود من هم با ايشان بودم يك روز به چادر صلواتي كه من و تعدادي از بچه هاي هيئت در آنجا بوديم آمد و گفت : من به شما مي گويم كه از طرف من به مردم و جوانان بگوييد : اين جبهه ها را خالي نگذارند و رو به بچه ها هيئت كرد و گفت : سعي كنيد جبهه ها را خالي نگذاريد و ديگران را براي آمدن به جبهه تشويق كنيد و در حفظ اسلام و انقلاب و خط امام كوشا باشيد.
آقاي شهاب بعد از عزل از مسئوليت دادگاه انقلاب تصميم گرفت كه، با زن و بچه اش براي ادامه زندگي وتحصيل به قم برود . در قم براي تهيه مسكن دچار مشكل شد زيرا در طول خدمت در دادگاه انقلاب، نتوانسته بود حتي يك منزل مسكوني كوچك را براي خود فراهم كند . لذا مرحوم زئوفي، (پدر شهيد زئوفي) باني خير شد و به طور مخفيانه، براي ايشان مبلغ 160 هزار تومان را از بين بچه هاي هيئت پنج هزار تومان - دوهزار تومان - هزارتومان تهيه كرد و ما بقي، پول خريد خانه كه حدود 160 هزار تومان ديگر بود، پدرشان از طريق فروش ملكي در مواليه تهيه كرد و توانستند منزلي مخروبه اي در حد 30 يا 40 متري در قم خريداري كنند .
شب پيروزي انقلاب اسلامي آقاي شهاب منزل ما بود و مرتب راه مي رفت و با خودش مي گفت : امشب شب حساسي است و تا صبح نخوابيد .
دوستان سركلاس آموزش سپاه نشسته بودند و محمد آقا ، درس آموزش عقيدتي مي داد. موضوع درس قانون اساسي بود و منابع و متون قانون اساسي را بررسي مي كردند. ناگهان محمد آقا مرا صدا زد كه فلاني بيا اينجا بعد گفت : از اين روايت چه مي فهمي ؟ ( روايت اين بود: اين جمله حضرت امير (ع) : الحق لايجزي له الاوقد جري عليه يا لايجزي لك… وقد جري عليك) تعبير آن اين است كه حق به نفع كسي جاري نمي شود، مگر اينكه بر عليه او هم جاري شدني است يعني يك شميشر دو لبه است. اين از رواياتي است كه جزو منابع قانون اساسي مطرح شده است . ايشان در بين آن 30 نفر كه نشسته بودند از من پرسيد كه اين روايت چه چيزي را مي خواهد برساند ؟ ايشان درجهت طرح برنامه و درس خيلي خوش فكر بودند.
من و 15 تن از خانواده ي شهداي بيرجند به اتفاق هم براي دفاع از آقاي شهاب به تهران رفتيم . ايشان به جرم عدم رعايت قانون اسلامي از كار بركنار شده بودند. تلاش ما براي رفع سوء تفاهم بي نتيجه ماند و به بيرجند برگشتيم . وقتي ايشان فهميدند كه ما به چه خاطر به تهران رفته بوديم ، پيش ما آمدند و گريه كنان گفتند : من لياقت اين همه محبت شما را ندارم راضي نيستم بخاطر من خانواده شهيد به زحمت بيفتد . مصلحت اين بوده كه از كار بر كنار شوم . مسئولين، صاحب اختيار بوده اند كه چنين تصميمي گرفتند .
يك بار يادم هست كه با هم داشتيم از تهران مي آمديم . در صندوق عقب ماشين حدود 50-60 قبضه سلاح بود كه بصورت معمولي پيچيده شده بود . رويش يك پوشش ساده ي برزنتي انداخته بوديم و سلاح يوزي هم داشتيم . براي حراست از اين ها با هم سفر كرديم . در يكي از اين پاسگاههاي بين راه شمال كشور ايستاديم . طرف آمد و گفت : آقا مدارك را نشان بدهيد . خيلي دقت نكرد كه ما چه چيزي داريم . در عين حال، اسلحه يوزي روي صندلي بود، فقط چراغ قوه را گرفت توي ماشين و بعد مدارك را خواست . در آخرين لحظه ما ديديم كه اين فرد خيلي بي دقتي كرد و آقاي شهاب گفتند : بهتر است يك تذكري به آنها بدهيم. گفتم : آقا اينها دردسر مي شود . ما را نگه مي دارند . تازه بايد برايشان توضيح بدهيم . گفت : نه حالا شما به آنها بگو . گفتم : باشد. همان نگهبان را صدا كردم . بعد به او گفتم كه : اخوي شما خيلي دقيق بازرسي نكرديد. گفت : براي چه بازرسي نكرديم ؟ گفتم كه بازرسي نكرديد ديگر ، بيا اين وسط ماشين را نگاه كن . چي هست؟ يوزي روي صندلي ماشين بود نگاه كرد ناگهان گفت : بايستيد ببينم . گفتم : نه ديگر حالا بايستيد ببينم ندارد ، ما ديگر داشتيم مي رفتيم . و خودمان هم به تو گفتيم فقط از باب تذكر . گفت : نه بايستيد ببينم . با صداي بلند گفت : آقا بياييد اينها اسلحه دارند . گفتم : تازه فقط همين كه نيست . برزنت عقب ماشين را كنار زدم . بنده ي خدا چنان شوكه شده بود كه فقط نگاه مي كرد . گفتم : نمي خواهد حرص بخوري ، مجوز حمل اين سلاحها را به او نشان دادم . آن را گرفت و گفت : بايد آن را ثبت كنيم . خوب آقاي شهاب ما را وادار كرده بود كه اين كار را بكنيم .
وقتي كه حكم عزل ايشان را از راديو شنيدم ، ايشان در تهران بودند . وقتي با ايشان تماس گرفتم گفتم : آقا شما حكم عزلت را شنيدي ؟ با لبخند گفت : آري . گفتم : خوب حالا چه كار مي كني ؟ گفت : كاري نمي خواهد بكنم . آنها اختيار داشته اند و اينكار را كرده اند . ما كه راحت شديم . اين عين عبارتي بود كه از آقاي شهاب شنيدم .
يادم مي آيد وقتي جنازه ي ايشان را به بيرجند آوردند با همان لباس بسيجي شان بودند، من با خود فكر مي كردم كه پدرايشان چطور مي توانند شهادت پسرشان را تحمل كنند . ايشان فقط يك نگاهي به جنازه كرد . الله اكبر . واقعاً صحنه كربلامجسم شد . آن لحظه اي كه ابا عبدا… حسين به بالين فرزندشان علي اكبر رفته بودند . نگاهي كرد و آهي كشيدند و بدون اينكه هيچ گونه بي صبري نشان بدهند از خدا خواست كه به او تحمل دهد و بزرگوارانه تحمل كرد .
به ياد دارم وقتي كه ايشان به مكه مشرف شده بودند بنده را به جاي خود مسئول برگزاري كلاس هاي درسي و آموزشي خود تعيين كردند ، به نظر من حجم درسها زياد بود، من بنا به عقيده خودم ساعات آموزشي و همچنين مطالب درسي را كم كردم . نمي دانم ايشان چطور متوجه شدند به محض اينكه از سفر حج برگشتند و وارد بيرجند شدند اولين گله اي كه از بنده داشتند اين بود فلاني من از تو گله دارم چرا اين درسها را كم كرده اي ؟ گفتم : حاج آقا به نظر من حجم درس ها زياد و سنگين بود وبهتر آن ديدم كه حجم درسها را كم كنم الان هم نظرم همين است. ايشان فرمودند : نخير. برنامه کاري من درست است و بايستي همان برنامه را با همان شكل ادامه دهيم .
وقتي كه خبر شهادت شهيد شهاب را شنيدم تمام برادران در دادگاه انقلاب در يك لحظه كنترل خود را از دست داده وصداي ناله وشيون همگي بلند شد . حالت ديوانه واري داشتيم و شهادت ايشان براي ما غير قابل باور بود.

يك روز صبح ساعت 10:30 آقاي شهاب مرا صدا زدند و به من گفتند : چهار هزار تومان از حقوق مرا به حساب دولت واريز كن و سه هزار تومان باقي مانده را به خود من بده . ايشان در يك خانه اي زندگي مي كرد كه موكت مندرسي داشت و بعلت قديمي بودن منزلشان ،خيلي هم موريانه وجود داشت . حقوق ايشان شش هزارتومان بود و حقوق من و آقاي سالاري حدود 800 تا 1200 تومان كه بعداً با تلاش و پيگيري خود ايشان حقوق ما به 4000 تومان رسيد . آقاي شهاب مي گفتند : حقوق شما كفاف زندگيتان را نمي كند اما براي خودشان مهم نبود كه چقدر حقوق مي گيرند . حتي مقداري از حقوق خودشان را به حساب دولت واريز مي كردند.
مرتبه اولي كه من با آقاي شهاب در جبهه بودم، پس از دعاي كميل من و آقاي شهاب و شهيد نوربخش ويك نفر ديگر كه اسمش را درحال حاضر بخاطر ندارم ، بدون برنامه بطرف خط مقدم به راه افتاديم . در آن شب، بخصوص ما چهارنفر بوسيله شهيد آهني مواخذه شديم. در حين حركت بوسيله بي سيم صداي برادر چمني را مي شنيدم كه به شهيد آهني مي گفت : اين 4 نفر حركت كرده اند به طرف شما. چند دقيقه اي بعد صداي مرحوم شهيد آهني را در بي سيم شنيديم كه گفتند : چه كسي به شما دستور داده است كه بياييد ؟ اگر پنج دقيقه ديگر در اينجا بمانيد كشته خواهيد شد وشهيد هم محسوب نمي شويد. به قرار گاه برگرديد. چون دستورخيلي واضح بود بايد برمي گشتيم . اسلحه هم نداشتيم . خلاصه اينكه شب عجيبي بود با هم فكر مي كرديم كه به قرارگاه برگرديم يا اينكه در سنگرهاي منطقه تا صبح بمانيم . آقاي شهاب گفتند : بيا تا به قرارگاه برگرديم ولي من راه را بلد نيستم . در همين حين صداي شليك توپ و خمپاره بلند شد . به آقاي شهاب گفتم : حالاچه كار كنيم ؟ گفتند : بايد داخل سنگر برويم . من و آقاي شهاب و شهيد نوربخش تا صبح در آن سنگر بوديم در حاليكه خمپاره ها مدام در اطراف سنگر منفجر مي شدند و روي ما خاك مي ريخت. در آن شب آقاي شهاب دائم براي رزمندگان دعا مي كردند كه، از آسيب گلوله ها در امان باشند. قرآن مي خواندند و صبح آن روز ما بوسيله آمبولانس به قرارگاه منتقل شديم. با اينكه هيچ كدام مجروح نشده بوديم . ايشان درجمع رزمندگان سخنراني خيلي خوبي كردند . حديث مي خواندند و اين شعر را دائم تكرار مي كردند .
ديوانه ام ديوانه، ديوانة.... حسينم اوشمع و من پروانه ، پروانه حسينم.

آقاي شهاب اهل شوخي و بگو بخند بود. ما در اوايل پيروزي انقلاب براي آموزش تيراندازي با دو قبضه كلانشينكف به كوههاي (بنده دره) رفتيم . آقاي قلي بيگيان فرماندار شهر ، آقاي شهيد ، آقاي جواد جولايي ، شهيد ماژاني ، همراه ما بودند . عكسي دسته جمعي گرفتيم كه فكر مي كنم در دست آقاي آيتي مي باشد . در روستاي، (بنده دره) آقاي شهاب خيلي با مردم روستا شوخي مي كرد به آنان مي گفتيم: آيا شما فرماندار را مي شناسيد ؟ يا دادستان انقلاب را مي شناسيد ؟ سوال مي كرديم اينها چه جور آدمهايي هستند . اين بنده هاي خدا از خبرهاي تو شهر اصلاً اطلاعي نداشتند و از همه جا بي خبر بودند . آقاي شهاب خيلي خونگرم و خوش مشرب بودند.
زمان انتخابات رياست جمهوري آيت ا… خامنه اي، آقاي شهاب در سخنراني گفت : همه بايد در انتخابات رياست جمهوري ايشان شركت كنيد اين يك امري واجب است . اگر شما هم مي خواهيد ثواب ببريد من تضمين مي كنم كه ايشان (حضرت خامنه اي ) بر حق است و بايد به ايشان راي بدهيم .
آقاي شهاب به هيچ عنوان راضي نبود كسي به عنوان دوستي و رفاقت با ايشان، سوء استفاده اي بكند. من از يكي از افرادي كه در دادسرا نام ونشاني داشت و با ايشان كاري مي كرد چند مورد خلاف ديدم و به آقاي شهاب گفتم : ايشان يك چنين خصلتهايي دارد . آقاي شهاب گفت : اگر شما يك مورد خلاف او را براي من مستند بياوري من اين آقا را يك دقيقه هم اينجا نمي گذارم باشد. سپس يك جريان را با سند به ايشان ارائه دادم كه اين آقا ماشين خود را فروخته و يك حواله ماشين از فرماندار وقت براي خودش به جيب زده است. آقاي شهاب با ديدن مدارك لازم و يقين از اينكه ايشان چنين كاري كرده بلافاصله نوشت كه آقاي فلاني شما ديگر در اينجا پستي نداري و او را از كار بركنار كرد . بعد هم كليه كار كنان را جمع كرد و گفت : ما بايد ساده زيست باشيم الان مملكت نياز به تلاش دارد.

زماني كه مرحوم شهيد شهاب در خانه شهيد رحيمي حاضر شد، ايشان با لحن بسيار حزن آور سوره ي والفجر را قرائت كرد بخصوص سه آيه آخر آن را بطوري خواند كه همه افسرده شديم . بعد از تجسم اين صحنه پيش خودم گفتم : حالا چه كسي براي شهيد شهاب قرآن را قرا ئت كند و مطالب پرفيضي كه ايشان مي گفتند بيان كند .
يكي از رزمندگاني كه قبل از شهادت با ايشان بوده مي گفت: آقاي شهاب بعد از اينكه فرمانده گردان، حسين زداه به شهادت رسيد، وقتي ديد پاتك دشمن خيلي شديد شده ، بلافاصله كفشهايش را ازپا درآورده و شروع به خواندن مرثيه و ذكر اهل بيت كرد و روضه امام حسين را مي خواند و از سنگري به سنگر ديگر مي رفت و درست هنگامي كه از سنگري بيرون آمد خمپاره اي به نزديكي ايشان اصابت كرد و تركش آن به آقاي شهاب خورد و ايشان به شهادت رسيد .
بعد از عمليات والفجر 4 من و چند نفر از دوستان خدمت آقاي شهاب در قم رسيديم و ايشان دو روز قبل از ما به قم رسيده بودند در ملاقاتي كه با ايشان داشتيم او چند نكته را براي ما گفت كه يكي از آنها اين بود كه : چون در عمليات،در بين بچه هاي بسيج نبودم خيلي ناراحت بودم و گفت : كه از اين بابت خيلي متاثر و متاسفم زيرا خلوص وصفايي كه در بين بچه هاي بسيجي هست در جاهاي ديگر كمتر يافت مي شود و از اينكه اين فرصت را پيدا نكردم در بين آنها باشم ناراحت هستم و از طرف ديگر وقتي از جبهه به قم بر مي گردم چون مدتها دركنار خانواده ام نيستم ، دوست دارم آنها را براي تفريح به پارك ببرم ، اما نگران اين مطلب هستم زماني كه بچه هايم را به پارك يا جاهاي تفريحي شهر قم مي برم در آنجا يك خانواده شهيد يا بچه شهيدي باشد و در مسير راه، من و بچه هايم را شاد و مسرور ببيند . من نمي خواهم طوري رفتار كنم كه آنها احساس كمبود پدر را درك كنند . من قبل از اينكه به بچه هاي خودم برسم بايد آنها را به پارك و مكانهاي تفريحي ببرم و سعي كنم كه بيشتر با آنها ارتباط برقرار كنم و آنها را از تنهايي در بياورم . و از اين جهت هميشه احساس نگراني مي كنم .

پس از آن مشكلي كه براي برادر حاج محمد شهاب در دارسرا پيش آمده بود، ايشان كليه دوستان و همكارانش را در دادسرا دور هم جمع كرده و گفت : شما يادتان باشد كه اين مساله اي كه اتفاق افتاده است بين من و خداي من و اعمال من است و به هيچ كس ديگري ربطي ندارد. بنابراين خداي نكرده نكند اين جريان باعث شود كه شماها كوچكترين خدشه اي در فكرتان وارد شود ويا اين كه كوچكترين عقب نشيني داشته باشيد . شما ها مي بايست مدافع انقلاب و رهبري باشيد و مي بايست بيش از پيش عاشق انقلاب باشيد و اين مساله نبايد تاثير منفي در روند فكري و زندگي شما داشته باشد، در اين مساله من خدا را شاكرم شايد من اشتباهاتي را داشته ام كه خداوند مي خواسته درهمين دنيا با ريختن آبرويم آنها را پاك كند .

يك دفعه من ، آقاي شهاب را، ديدم( كه درآن موقع دادستان بيرجند بودند) در خيابان فلكه سوم، يك بلوز شلوار نظامي كه قيمت آن 15 تومان بود به تن داشتند و با يك دمپايي بدون جوراب راه مي رفتند . جلوي ايشان را گرفتم و گفتم : آقا شما دادستان اين شهر هستيد شما بايد محافظ داشته باشيد، كسي بايد شما را ملازمت كند . بااين لباس ساده و بدون محافظ چرا در شهر راه مي رويد. خدا شاهد است كه اين مرد بزرگوار چقدر بي آلايش بود كه در جواب گفت : فلاني چه مي گويي ؟من همان شهابم.
قبل از انقلاب در يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان آقاي شهاب و پسرم براي برگزاري جلسه دعا به شوكت آباد رفتند كه، موقع برگشتن ماشين آنها داخل جويي مي افتد وبيرون نمي آيد . براي اينكه وقت را از دست ندهند با همان نان خشكي كه در ماشين وجود داشته سحري مي خورند و روزه مي گيرند .
وقتي كه حاج آقاي شهاب از سفر حج برگشتند من به اتفاق چند تن از دوستان به ديدار ايشان رفتيم . ايشان در ميان جمع صحبتهايي كردند كه من هرگاه بنا به اقتضاي مسئوليتم به كشورهاي خارج مي روم ، بياد مي آورم ، ضرورت عمل به توصيه ايشان را. ايشان گفتند : وقتي به مكه و مدينه مشرف شدم ، در مسجد الحرام ، مسجد النبي مسلمانان بسياري از كشورهاي ديگر آنجا بودند گاهي كنارم مي نشستند و سوال مي كردند . ازامام و از انقلاب اسلامي مي پرسيدند :من هم سعي مي كردم به زبان عربي به ايشان پاسخ گويم. يك دنيا مطلب دردلم حاضر و آماده داشتم و مي خواستم همه را بگويم اما فقط دو يا سه جمله را به زحمت مي توانستم ادا كنم . به شدت دچار ناراحتي و استرس شدم و خودم را ملامت مي كردم كه چرا به عنوان يك طلبه و يك روحاني به دنبال يادگيري زبان عربي نرفته ام و ياد نگرفتم تا بتوانم جواب سوالات مسلمانان مشتاق خارجي، آفريقايي و آسيايي را كه ازمن راجع به امام (ره) و انقلاب اسلامي مي پرسند را بدهم و آن معنويات را بطور كامل به آنها منتقل كنم . ايشان در آن جلسه به همه برادران اظهار داشتند : البته من نمي گويم حتماً زبان عربي ولي اگر مي خواهيد يك حزب الهي واقعي باشيد بايد به صورت انقلابي فكر كنيد . براي عمل به اين امر مهم بايد برويد و يك زبان خارجي يايد بگيريد . به عنوان يك حزب الهي، اين روي كار شما تاثير مي گذارد و در همان جلسه خود را مقيد اخلاقي كردند و گفتند : من حاضرم در هر ساعتي از شبانه روز كه شما صلاح بدانيد براي آموزش زبان عربي همان مقدار كه مي دانم در خدمت شما باشم خلاصه همين موضوع باعث شد صبح هاي خيلي زود بعد از نماز كلاس عربي را داير مي كردند و دوستان زيادي از اين كلاس استفاده مي كردند.

زماني كه آخرين نامه آقاي شهاب را خواندم در آن نوشته بود : والدين عزيزم بدانيد كه براي محمد آرزويي بالاتر ازشهادت باقي نمانده است بخصوص اينكه، تقريباً همه همراهانم به شهادت رسيدند .
در تاسوعاي سال 1357 آقاي شهاب با شجاعت به روي جرثقيل رفت و سخنراني رژيم شاه را برهم زد و بلافاصله آقاي حسين شكيبي با ژيانش آمد و ايشان را درقسمت عقب آن خواباند و او را به سمت مشهد فراري داد .

آقاي شهاب چند ماه قبل از شهادتش يادداشتهايي را دريك دفتر نوشت كه ما، بعد آن را در داخل يك زونكن قرار داديم . روزي كه من يادداشتهاي ايشان را مطالعه مي كردم آنچه كه در نوشته هايش موج مي زد، بررسي اعمال و افكار خودش بود يعني همان مسئله محاسبه نقش ، در جايي از نوشته هايش خواندم كه ايشان خودش را در مقايسه با خودش قرار داده و در مقام قضاوت قرار گيرد و مي خواهد روي خودش قضاوت كند و در حقيقت براي خودش كيفر خواست صادر كند و در جايي مي گويد كه من عزل خودم را به عنوان يك لطف الهي مي دانم و آنچه براي من جالب توجه بود اين كه، ايشان در پايين هر صفحه از نوشته هايش نوشته بود: پس به چه مي توانم اميد ببندم ؟ و من هيچ چيزي ندارم جز روضه هايي كه براي امام حسين (ع) خوانده ام و شهدا. و سرمايه من اينها هستند .
زماني كه آقاي شهاب مسئول دادسراي انقلاب شهر بيرجند بودند برخي به علت حسادت نسبت به ايشان به اين بزرگوار تهمت مي زدند و آن را از طريق راديو قبل از تشكيل دادگاه و اثبات جرم به مردم اعلام كردند. ولي من اين گفته ها را قبول ندارم زيرا خود من شاهد بودم كه ايشان حكم دادستاني را به اجبار قبول كردند و در طي خدمت، بارها پيش آمد كه تقاضاي استعفاء نمود ولي من به ايشان گفتم: شما تكليف شرعي داري و اين مسئوليت بر دوش شماست . ولي بالاخره ايشان آن مسئوليت را رها كرد و مدت شش ، هفت ماه به قم رفت كه دوباره با اصرار مسئولين مربوط به سركارش برگشت . اين جريان ادامه داشت تا پارسال كه در ارتباط با قضيه آقاي حايري ايشان مجدد براي دادن استعفا به تهران رفت كه باز هم مسئولين قبول نكردند و به او گفتند: كه اين وظيفه براي شما تكليف است و بعد ايشان مجدد به اجبار به كارش ادامه داد . آقاي شهاب زماني كه تهمت تخلف را شنيد گفت : گفتن كلمه متخلف هم بالاخره خودش از جهتي بسيار عالي است و اين براي من جالب است كه من كه يك روز ، متخلفي را به زندان مي انداختم، حالاخودم متخلف شمرده شدم.

در زمان جريان بني صدر من در نامه اي از مصدق و خط مصدق از آقاي شهاب سوال كردم چون آن موقع خيلي اين مسئله در بيرستان مطرح بود، ايشان در جواب نوشته بود : به نظر من اينكه: از مسئله مصدق خطرناكتر ، مطرح است ، خطي است كه ويژگي آن خود محوري است و بايد به خط امام نزديكتر شد .
آقاي شهاب اغلب كلاسهايي را براي آشنايي و مبارزه جوانان با رژيم پهلوي مي گذاشت شب عاشوراي سال 1375 در يكي از همين كلاسها حدود بيش از50 نفر از جوانان مبارز توسط پليس دستگير شد .

شب نيمة شعبان سال 57 قرار بود كه مراسم ازدواج ايشان برگزار شود. در همين اثناء خبردار شديم كه تعدادي از مردم تبريز به شهادت رسيده اند. خوب چون مسئلة ازدواج و مجلس جشن بود يكي از اقوام رفته بود و تعداد چند رشته لامپ تهيه كرده بود و به درب خانه زده بود. ايشان با ديدن لامپ هاي روشن ناراحت شد و گفت:" با وجود اين شهدا چطور مي توانيم اينطور شادمان باشيم." و با مخالفت شديد و اصرار زياد موفق شد كه لامپ ها را خاموش كند و بعد هم به داخل منزل رفت و با گذاشتن نوار (مهدي‹ عج ›) نيامد، بر پشت بلندگو گفت: اين نوار با اين شب مناسبت دارد.
روزي آقاي شهاب به يكي از روحانيون كه حاكم شرع بود، گفتند: زندگي كردن شما در اين خانه مجلل به مصلحت انقلاب و اسلام نيست. آن حاج آقا هم، حرف ايشان را پذيرفت و خانه اش را عوض كرد.

ايشان مي گفت:من در آن زمان، كه تازه شوراي سپاه تشکيل شده بود، مسئوليت تشكيل سپاه در بيرجند را پذيرفته بودم. وقتي براي گرفتن حكم به تهران رفتيم آيت الله قدوسي به من پيشنهاد كرد كه:" من شما را سزاوار مي دانم كه، مسئوليت قضايي را بپذيري." من گفتم: من نمي توانم اين مسئوليت را بپذيرم. و بعد از آن جريان به بيرجند برگشتيم. در سيزدهم شهريور حكم دادستاني به دستم رسيد. اولين برخورد من با اين مسئله اين بود كه آن را نپذيرفتم، بدين منظور با آقاي رحيمي مشورت كردم كه آيا اين حكم را بپذيرم يا نه؟ به خاطر اينكه من كار قضايي نكردم و اين مسئله برايم خيلي مشكل است. در همان لحظه هم به ما خبر دادند كه مطلّب زاده و بيژن طاهريان از زندان آزاد شده اند و الآن قصد فرار دارند. وقتي اين مسئوليت پيش آمد، گفتم: لحظه اي نبايد درنگ كرد. تصميم گرفتم كه حكم را نشان دهم و به همين منظور همان لحظه با عده اي از برادران به منزل دادستان قبلي رفتم و حكم خود را نشان دادم و گفتم: چرا شما، اين دو نفر را آزاد كرديد؟ ايشان گفت:" از نظر من اينها هيچ مسئله اي نداشتند." لذا ساعت 2 بعدازظهر همان روز احضاريه اي براي هر دو فرستادم و آنها را احضار كردم و صبح روز بعد هر دو زنداني شدند و به اين ترتيب مسئوليت من در دادسراي انقلاب شروع شد.
در سال 1361 آقاي شهاب به خاطر يكسري مواردي كه به ايشان نسبت داده بودند، از ادامة فعاليت در دادسرا باز ماند و جريان عزل ايشان پيش آمد و از بيرجند رفت. ولي او بلافاصله بعد از اين مسئله گفت: بر حسب ضرورت ،امروز احساس مي كنم كه فرزندان انقلاب بايد گرد هم جمع شوند و سليقه ها را كنار گذاشته و وحدت رويه پيش گيرند. ( بدين منظور دوباره به بيرجند برگشت. در صورتي كه بدترين برخوردها با ايشان شده بود. ) آقاي شهاب تعدادي از بچه ها را در منزل يكي از دوستان جمع كرد و ضرورت وحدت را براي همه، جا انداخت و گفت:" انقلاب ما در شرايطي است كه اين سليقه ها به آن ضربه مي زند و با صحبتهايش تقريباً دوستان را قانع كرد. بعد به سراغ امام جمعه، آقاي فقهي رفت و جلسات مفصلي با ايشان داشت و توانست آقاي فقهي را متقاعد كند و اين باعث شد كه دو جريان در بيرجند به هم نزديك شوند و اتحاد آنها به شهر نشان داده شود. به دنبال آن جلسات مشترك بين امام جمعه و دوستان اتحاديه برگزار شد.

در سال 60 اينجانب در خدمت آقاي شهاب در دادسرا مشغول به خدمت شدم. با يك برنامة از پيش تعيين شده تعدادي از مسئولين نهادهاي انقلاب اسلامي از جمله آقاي شهاب به تهران و قم دعوت شده بودند. صبح روز اولي كه به قم رسيديم، اخبار ساعت شش راديو اعلام كرد كه:" محمد شهاب دادستان دادسراي انقلاب بيرجند به دليل ... از سوي قوة قضاييه عزل گرديد." اين خبر را مكرر در ساعتهاي بعدي اخبار اعلام كردند. با پخش خبر، هياهويي در بين افراد بر پا شد. اما خود آقاي شهاب احساس شادماني مي كرد و نشان مي داد كه چقدر امور دنيايي برايش بي ارزش و پست است. ظهر همان روز دوستان را به يك نهار دعوت كرد. با اينكه خبر به طور رسمي از صدا و سيما پخش گرديد اما همچنان ملاقاتهاي پيش بيني شده انجام گرفت و مورد استقبال گرم مسئولين قوه قضائيه قرارگرفتند.
در سال 63 يك سال قبل از شهادت آقاي شهاب، ايشان به اتفاق خانواده ام از قم به مشهد آمدند . چون روز بعد مصادف با اول ماه مبارك رمضان بود سعي كرديم كه روز اول ماه رمضان در بيرجند باشيم. ولي ايشان در طول مسير ما را براي ديدار يكي از رفقا بردند. دوباره حركت كرديم و به ديدار يكي ديگر از اقوام رفتيم و به همين دليل ماشين براي حركت به سمت بيرجند گيرمان نيامد. در حال برگشت بوديم که فردي نيازمند جلوي ايشان را گرفت و تقاضاي كمك كرد.
زماني كه يادداشتهاي برادرم آقاي شهاب را مطالعه مي كردم در مقدمة آن نوشته بود: با آمدن امسال، 31 سال از خدا عمر مي گذرد واين سؤالات برايم پيش آمده است كه، عمرت را در چه راهي مصرف كردي؟در حال حاضر چه در دست داري؟ اگر امشب تو را به گور منتقل كردند چه چيزي ذخيره كرده اي؟ چه توشه اي در دست داري؟ هيچ. پس چه بايد كرد؟ " ربِّ اِنّي بِما اَنْزَلْتَ اِلَيك" ماحصل اين عمرت چيست؟ وقتي اين نوشته ها را خواندم، با خود گفتم: درست مصداق حديث است كه مي فرمايد: شما به خودتان با عينك بدبيني نگاه كنيد و به ديگران با عينك خوش بيني.

يك دفعه من به آقاي شهاب گفتم: شما كه دادستان انقلاب هستيد، دشمن داريد، تعدادي از اين طاغوتها راهم که بازداشت كرديد و ممكن است آنان بلايي بر سر شما بياورند. لااقل صبح كه از منزل بيرون مي آييد يكي، دو نفر با شما باشند، تا هنگام آمدن به دادگاه انقلاب و برگشت به منزل آسيبي به شما نرسد. ايشان گفت:" نه، من كار را براي رضاي خدا انجام مي دهم و هيچگونه ترسي هم از كسي ندارم، اگر هم به شهادت رسيدم، چه بهتر و خيلي هم خوشحال خواهم شد."
يكي از دوستان برادرم ، گفت:" در سفري كه بعد از استعفاي ايشان به تهران رفتيم، شهيد قدوسي به آقاي شهاب گفتند:" اگر بخواهيد مي توانيد براي ادامة كار به بيرجند برويد. ولي در عين حال من پست معاونتم خالي است و شما مي توانيد در اين پست بمانيد." اما ايشان گفت:" نه، من اگر قرار باشد كه به كارم ادامه دهم، ترجيح مي دهم كه به كارهاي اجرايي در شهر خودم بپردازم. و بعد دوست ايشان ادامه داد : ايشان به دنبال موفقيت نبود. اگر بود،معاونت دادستان كل انقلاب را قبول مي كرد.
يك روز خبر آوردند كه منافقين قاين به خيابانها ريخته و عكسهاي شهيد بهشتي (ره)را، درب هر مغازه اي كه ديده اند پاره كرده و عكس بني صدر ملعون را به جاي آن نصب كرده اند و شيشه هاي آن مغازه را هم شكسته اند. بعد يك تعدادي از افراد حزب الله آمده بودند و مي گفتند: آقاي شهاب اگر شما اجازه بدهيد الان مي رويم و خاكهاي قاين را بار مي زنيم و مي آوريم. آقاي شهاب فرمودند: كساني كه به آنجا مي روند بايد برخوردشان اسلامي باشد و كار غير قانوني انجام نشود و بعد از آن يك ابلاغ به من داد و گفت: شما به عنوان نماينده دادستان به آنجا برو و كساني را كه به عنوان، احيانا مجرم و شيشه شكن معرفي مي شوند، ابتدا اظهارات آنها را بگير و بعد از دستگيري، آنها را به دادسرا بفرست.
حاج آقاي روحاني از سفر حج برگشته بودند. در منزل ايشان جلسه اي تشكيل شد كه تمام طلبه هاي قاين و بيرجند حضور داشتند.پس از اتمام جلسه نماز جماعت برگزار شد. آقاي محمد شهاب همانطور كه در صف نماز نشسته بودند شروع كردند به روضه خواندن. بااينكه گرياندن طلبه و آخوند كار ساده اي نيست اما ايشان چنان با سوز و گداز روضه خواندند كه اشك همه در آمده بود . حاج آقا روحاني هر وقت ياد آن روضه مي افتاد، افسوس مي خورد كه چرا آن برنامه را ضبط نكرده است.
ظاهرا حاج محمد شهاب پس از ورود به قم در دفاع از انجمن حجتيه مبارزات سختي را داشتند، اما پس از آشنايي ايشان با شهيد قدوسي و راهنمايي هاي ايشان بالاخره آقاي شهاب به اين نتيجه رسيد كه، راه انجمن، راه انحرافي است. لذا به خاطر اينكه مديون نباشد تمامي آدرس افرادي كه با تشويق ايشان وارد انجمن شده بودند را گرفته و به آنها گفته بود كه اگر من شما را وارد اين انجمن كردم، الان مي گويم كه ماندن شما در اين انجمن اشتباه است. برادر شهاب حتي در چند جلسه با خودم مسير ميدان امام بيرجند تا پل دژبان را طي كرد بسياري از مسائل را برايم روشن كرد و گفت:الان در موقعيتي هستيم كه بايستي وارد مسائل سياسي شويم.
من به همراه آقاي شهاب و برادر كوچكترشان سفري به مشهد مقدس داشتيم.از بيرجند حركت كرديم، براي استراحت و نماز و… وارد سپاه شهرستان بين راهي شديم. براي شام و نماز مغرب و عشاءبه سپاه تربت حيدريه رفتيم. توي نمازخانه يك تلويزيون براي آگاهي از اخبار و مسائل روز وجود داشت. بعد از وضو و آماده شدن براي نماز آقا تقي نسبت به روشن نمودن تلويزيون اعتراض كردند و گفتند: تلويزيون را خاموش كنيد، ما مي خواهيم نماز بخوانيم. آقاي شهاب در جواب آقا تقي گفتند: نمازي كه به خاطر صداي تلويزيون نتوان ادا نمود، آن نماز نماز نيست.شما وقتي كه مي خواهيد نماز بخوانيد بايد طوري باشيد كه هرگونه سروصدا و هر گونه مسئله اي كه پيش مي آيد، رابطه شما با خدا قطع نشود، چون نماز و دعا، ارتباط بين خدا و بنده است.

در كارواني كه آقاي محمد شهاب براي رفتن به حج در آن حضور داشتند تعدادي از مسئولين كشور كه به قضيه دادسراي آقاي شهاب رسيدگي مي كردند هم بودند. وقتي آقاي شهاب را با آقاي نوراللهيان و آقاي محصل(مسئول بازرسي كل كشور)در مكه ديدم به آقاي شهاب گفتم:گزارشي كه آقاي محصل از عملكرد شما نوشته اند را من ديدم. اين گزارش کامل نيست. شما الان فرصت داريد بنشينيد و اطلاعات را به آقاي محصل بگوييد. آقاي شهاب گفتند: ما به وظيفه خودمان عمل مي كنيم. من كاري كه وظيفه ام بوده انجام داده ام. آنها اگر وظيفه شان را تحقيق مي دانند ، بيايند از من سوال بكنند. من ضرورتي ندارد كه بروم توضيح بدهم.
محمد آقا گاهي اوقات حرفهاي جالبي مي زد. يكروز ايشان به من گفت: در مباحث اجتهاد و تقليد اگر خداوند از من بپرسد كه براي چه از حاج آقا روح الله تقليد مي كني ؟ مي گويم: براي اينكه دوستش دارم.

خبر شهادت احمد رحيمي هنوز قطعي نشده بود. يك روز من به منزل آقاي شهاب رفتم تا ببينم واقعا شهيد رحيمي به شهادت رسيده است ،يا نه؟ و آيا از شهادت شهيد رحيمي خبري دارد؟ درب را زدم، ايشان با يك حالت خاصي درب را باز كرد و به من نگاه كرد. فهميدم او چيزهايي مي داند. مدتي كه گذشت به من گفت:اگر خبر شهادت احمد قطعي شود ، نمي توانم تحمل كنم واينجا بمانم.محمد آن روزها خيلي بي تابي مي كرد و بعد از شهادت احمد، تحولي در او بوجود آمده بود.
در ايام ماه مبارك رمضان حاج محمد شهاب طي حكمي به من ابلاغ كردند كه، من هر چه سريعتر جهت ورود به زندان و تدريس دروس قرآن و فقه و مسائل شرعيه زندانيان اقدام كنم.که اين نشان از توجه بالاي ايشان به تمام اقشار حتي زندانيان داشت و مي خواست به اين وسيله اوقات فراغت زندانيان را پر بار كند.
آخرين باري كه من، شهيد محمد شهاب را ديدم، وقتي بود كه، جنازه ايشان را برگردانده بودند به حرم حضرت معصومه (س) تا حاج آقاي شيخ حسن تهراني بر آن نماز بخواند. روي تابوت نام محمد شهاب را نوشته بودند. ولي ما به خاطر اطمينان درب تابوت را باز كرديم تا او را ببينيم. چهره اش بشاش و خندان بود.
در زمان دادستاني آقاي شهاب، يك قاضي از دادسراي عمومي يك حواله گازوئيل گرفته بود. در صورتي كه ايشان شوفاژ نداشت كه بخواهد از گازوئيل استفاده كند. رفته بود آن را با حواله نفت معاوضه كرده بود. آقاي شهاب وقتي متوجه جريان شد، دادگاهي كه اجازه نيابت قضايي آن را، از شهيد بهشتي گرفته بود، تشكيل داد و او رااز قضاوت شهرستان بيرجند عزل كرد و حكم انفصال براي او صادر نمود.

من پس از 15 روز كه از شهادت شهيد شهاب مي گذشت در بيرجند جنازه او را ديدم. وقتي كه اولين لحظه پارچه روي تابوت را باز كردم ، چهره شهيد را كه ديدم، به آدمي شبيه بود كه، فقط خوابيده و يك لبخند هم روي چهره اش بود. چهره حالت انسان زنده را داشت و من اين صحنه را هرگز فراموش نمي كنم . اين هم آخرين ملاقات ما با اين شهيد بزرگوار بود. اميدوارم خداوند ايشان را در جوار رحمتش بپذيرد و از سفره نشينان خاص آقا اباعبدالله الحسين (ع) باشند. چون در اين دنيا كه بودند، عشق و ارادت خاص نسبت به آقا داشتند. واقعا عجيب بود روزهاي محرم كه شروع مي شد، از ابتدا تا بعد از مراسم ايشان توي تمام صحنه ها مي آمدند، مداحي مي كردند،به سر و سينه مي زدند، پا برهنه حركت مي كردند و اين عشق نهايتا ايشان را برد، به راهي كه خود آقا رفته بود.
عملكرد و تاثير شهيد حاج محمد شهاب در دادسرا و زندان طوري بود، كه در اوج فعاليت هاي منافقين در بيرجند، تمام منافقين، كه در زندان بودند را( حتي در بين آنها حبس ابدي نيز داشتيم) تحت عنوان يك هيئت عزاداري به مشهد برديم. در آن ايام عزاداري و شلوغي، كه اعضاي هيئت ها هم همديگر را گم مي كردند، ما نگران بوديم، نكند اين 40 نفر منافق،از شلوغي استفاده كرده و فرار كنند.زمانيكه اطراف ما كاملا شلوغ شد، من و برادر شهاب فقط 3 نفر از اين منافقين را در اطراف خود ديديم و متوجه شديم ديگران گم شده اند و زمانيكه وارد محل هيئت شديم، انتظار نداشتيم كسي از اين تعداد برگردند. ولي خوشبختانه حتي يك نفر هم فرار نكرد. برادر شهاب به قدري بر روي اين افراد منافق كار كرده بود كه همگي به ايشان علاقه پيدا كرده بودند. و بعنوان مثال فرد منافقي به نام فرجامي كه به حبس ابد محكوم شده بود، آن قدر عاشق فضائل حاج محمد شهاب شده بود كه حد نداشت.

زماني كه آقاي شهاب از مسئوليتي كه در دادسرا داشت عزل شد،در مسافرت بود . وقتي خبر عزل ايشان از طريق راديو اعلام شد ، شهيد رحيمي همراه ايشان بود.بعد آقاي رحيمي براي ما تعريف كرد: وقتي آقاي شهاب خبر عزلش را از راديو شنيد، خدا را شكر كرد و چهره اش يك چهره كاملا آرام و خوشحال بود و تنها حرفي كه زد اين بود تا حالا تكليف بود كه من اين كار را انجام دهم و الان از من رفع تكليف شده است. گر چه خود ايشان هيچ گونه اقدامي براي دفاع از خودش انجام نداد، ولي بچه هاي سپاه و دوستان دادستاني از او خيلي دفاع كردند، كه بعدها منجر به رفع اتهام و عذر خواهي از ايشان شد.
بعد از شهادت شهيد احمد رحيمي، آقاي شهاب به من گفت:من ديگر به بيرجند بر نمي گردم، مگر اينكه جنازه ام بيايد .
به ياد دارم آقاي شهاب در دادستاني پشت ميز مي ايستادند و كارهايش را انجام مي دادند. يكروز يكي از دوستان به ايشان گفت: شما چرا كارهايتان را نشسته انجام نمي دهيد؟ايشان گفت:پشت ميز خطرناك است ممكن است با پشت ميز نشستن، به انسان احساس غرور دست بدهد.
زماني كه شهيد بهشتي به شهادت رسيدند من در امور شوراها بودم. ما در شهرستان شوراي محلي داشتيم.مسئولين اين شوراها گفتند:ما بايد براي شهيد بهشتي مراسم شب هفتم بگيريم و شوراي هماهنگي نهادهاي تبليغات انقلاب اسلامي، بايد اجازه برگزاري مراسم را مي دادند.ما بدون اجازه ، خودمان جلسه اي گرفتيم و در مصلي شهر پس از نصب شعار و تراكت مراسم را برگزار كرديم وآقاي حائري، كه حاكم شرع بودند، سخنراني كردند. مسئولين نهادها و مردم اول فكر كردند، كه مراسم طبق برنامه شوراي هماهنگي نهادها بوده. اما در خاتمه جلسه متوجه شدند، كه مراسم از طرف ما بوده است.مسئولين شوراها به اين مسئله اعتراض كردند. آقاي شهاب گفتند: چون اين جلسه يك جلسه صد در صد خدايي و براي خدا بوده ما عكس العمل خاصي نداشتيم. برادران حزب جمهوري اسلامي در آن زمان از خود حساسيت نشان داده و گفته بودند: چون شهيد بهشتي از حزب ما بودند، ما بايد اين مراسم را برگزار مي کرديم.آقاي شهاب در پي اين اعتراضات، جلسه اي تشكيل دادند و ضمن توضيحات فرمودند: برادران ،من خودم اول نگران شدم كه چه كسي جلسه را برگزار كرده، بعد كه ديدم اين جلسه با خلوص بوده، من ايرادي نگرفتم. كارخوبي صورت گرفته بود و كار خوب ،را نمي شود محكوم كنيم. حالا شما چه مي گوييد؟ من از اين نوع جلسات خوشم مي آيد، چون بي ريا است.

بعد از پيام هشت ماده اي امام ره، مسائلي بوجود آمد. در آن زمان من فرمانده سپاه بيرجند و آقاي شهاب دادستان بيرجند بودند.سمينار فرماندهان سپاه بعد از پيام امام در تهران تشكيل شد.من هم در آن سمينار شركت داشتم و آقاي موسوي نخست وزير هم درآن جلسه بيشتر راجع به پيام امام صحبت كردند. ايشان گفتند: يك تندروي هايي در بيرجند صورت گرفته، كه مربوط به پيام امام مي باشد. از جمله اينكه فرمانده سپاه پاسداران بيرجند به همراه دادستاني به يك روستا رفته اند ،در آن جا پيرزني آمده و شروع به گريه كرده است و به آقايان گفته : من فقير هستم و زحمت مي كشم و تراكتور ندارم. اما فلان سرمايه دار تراكتور دارد. چرا بايد او تراكتور داشته باشد و اين پيرزن نداشته باشد؟ به استناد همين قضيه، من هم حكم عزل ايشان را مي دهم. بدنبال اين جريان همه راديوهاي بيگانه و داخلي نام آقاي شهاب را هيجده بار خواندند و از عمل ايشان بعنوان يك رفتار غير اسلامي و غير انساني ياد كردند . من براي آقاي موسوي نخست وزير نامه اي نوشتم و عرض كردم: من بعنوان فرمانده سپاه پاسداران بيرجند اصلا با آقاي شهاب به چنين روستايي نرفتيم ، كه چنين اتفاقي افتاده باشد و يا شايد بيرجند ديگري در كشور وجود دارد، كه ما خبر نداريم؟ خلاصه طولي نكشيد كه خبر عزل ايشان را از راديو شنيدم . پس از اين موضوع خدمت ايشان رسيدم ،ايشان گفتند: ممكن است من در طول خدمتم بعنوان دادستاني خطاهايي داشته باشم و مرتكب گناهاني شده باشم. بالاخره تمام قضاوتهاي من به حق نبوده و تمام برخوردهايم درست نبوده. شايد بدينوسيله خداوند عزيز و مقتدر مي خواسته به من كمك كند و مرا نجات بدهد. من خيلي از خداوند ممنون هستم.ولي من با اين حرفهااز امام خود دست بر نمي دارم. بدنبال اين جريان ايشان در مسجد خيرآبادي بيرجند جلسه اي داير كردند و بعنوان رفع اتهام از خود صحبت نمودند. ايشان ضمن سخنراني بيان فرمودند: بله. من قاضي بودم. كار قاضي ساه نيست.قطعا خطاهايي دارم. من هم انسان هستم و انسان جايزالخطاست. لطف خدا بوده كه در همين دنيا آبروي ما را بريزد. چون آبرو مهمترين چيز هر كسي در زندگي است . چه بهتر كه ما هم آبرويمان را براي انقلاب بدهيم،هيچ ايرادي ندارد. ناراحت نيستم، خوشحال هم هستم. ايشان گفتند: يكي از دوستان حضرت علي(ع) ،دزدي مي كند و آن خطا باعث مي شود كه او را پيش حضرت امير مي برند.حضرت علي(ع)بخاطر دزدي آن فرد، انگشتان دست او را قطع مي كنند. او در حالي كه از انگشتانش خون مي آمد به يكي از منافقين برخورد مي کند، منافق جلوي همان فرد را مي گيرد و از اين موقعيت به نفع حزب و گروه خويش استفاده مي كند. گفت:ديدي حضرت علي(ع)كه تااين اندازه تعريفش را مي كردي، چطور انگشتان دست تو را قطع كرد؟اين چه دوستي است؟ آن فرد در پاسخ به او، اين قصيده را خواند: قطع يميني، سيدالوصيين، قائدالقراالمهاجرين، اميرالمومنين. سيد و جانشين پيامبران، آقاي ما، اميرالمومنين (ع)و مولاي ما حضرت امير است . گفت: شجاعترين مرد مكه، باوفاترين انسان است. گفت:من امروز از امامم تشكر مي كنم و دست از امامم بر نمي دارم. گفت:من تا اين انقلاب هست، تا اين ولايت هست، من ازآن دست بردار نيستم.
زماني كه آقاي شهاب از دادستاني بيرجند عزل شد براي ادامه تحصيل به حوزه علميه قم رفت. وقتي من براي ديدن ايشان به قم رفتم،از او پرسيدم: شما اينجا چكار مي كنيد؟ گفت: من اينجا دارم به آرزويم مي رسم. آرزو داشتم كه بتوانم درسم را ادامه بدهم و بدنبال علم بروم و حالا اين موقعيت برايم فراهم شده. شايد بتوانم از اين طريق بيشتر به ائمه معصومين نزديك شوم.

وقتي كه شهيد رحيمي آخرين بار از جبهه برگشتند، مجروح شده بود. من و آقاي شهاب براي ديدن او به منزلشان رفتيم. يك ارتباط خاصي بين اين دو نفر بود. آقاي شهاب به شهيد رحيمي گفت:احمد جان به وجود شما در پشت جبهه نياز است. براي كادر و بسيج نيروها براي جبهه به تو احتياج دارند. تو به اندازه كافي به جبهه رفته اي. شهيد احمد رحيمي با يك لبخندي به آقاي شهاب گفت: محمد آقا! آب حمام جبهه خيلي داغ است. بدن ما هم آلوده از گناه و معصيت است . بگذار ماهم يك مدتي را توي اين حمام داغ بمانيم، و اين چرك ها پاك شود. شما براي چي مانع مي شويد؟ تا مدتي، صحبتهاي اين چنيني با هم ردو بدل كردند. بعد، باهم خداحافظي كرديم. همان شب آقاي شهاب به من زنگ زدند و از من پرسيدند: آيا تو در احمد حالت خاصي مشاهده نكردي ؟گفتم: چطور؟ ايشان فرمودند: من احساس كردم كه صحبتهاي ايشان بوي شهادت و بوي فراغ مي دهد. روز بعد كه شهيد رحيمي براي آخرين بار عازم جبهه شده بود، آقاي شهاب به من گفتند: من تمام احساسم را، راجع به صحبتهاي ديشب احمد، در نامه اي نوشتم و براي خداحافظي مجدد به منزل ايشان رفتم،اما نتوانستم نامه را به او بدهم و آنرا دوباره بين دفترم گذاشتم. به هرحال ايشان فهميده بود كه، شهادت آقاي رحيمي نزديك است و ما بعدا خبر شهادت سيد احمد را شنيديم.

در زماني كه حجت الاسلام شهاب دادستان شهر بيرجند بود، يكسري برخوردهايي بين بعضي از گروهها بوجود آمده بود . در همين جريانات ، به بنده توهين شده بود و بخاطراين توهين، در دادستاني بيرجند پرونده اي تشكيل شده بود . پس از چند ماه كه بنده براي پيگيري جريان به دادستاني انقلاب مراجعه كردم،ماه مبارك رمضان بود و نزديك اذان ظهر ، همانجا به امامت آقاي شهاب ، نماز رااقامه كرديم . بعد از نماز وارد اتاق آقاي شهاب شدم و با يك لحن تحقير آميز، نسبت به شخصي كه طرف دعوي ما در پروندة مربوط بود، صحبت كردم .( با اينكه آقاي شهاب با آن فرد ميانه خوبي نداشت و به آقاي شهاب ناسزاهايي گفته بود) ايشان با چشماني تند و نافذ به من نگاه كرد و گفت: " آقاي گرجي ، شما روزه هم هستي ؟ التماس دعا ، ما را هم دعا كنيد ؟ " يعني اينكه: اين لحن صحبت شما، غيبت و توهين است . اين حركت برادر شهاب براي من عجيب بود، كه در آن موقعيت از آن فرد دفاع كرد و بعد از آن هر وقت مي خواستم غيبت کنم، به ياد لحن شهيد شهاب مي افتادم.
سال 57 آقاي شهاب درميدان شهدا به روي جرثقيل رفت و عليه رژيم شاه صحبت كرد. او را بعد از سخنراني فراري دادم. بعد از اين جريان مامورين شهرباني شب به منزل ما آمدند و من را دستگير كردند. من هم قبل از ورود آنان نوار و كتاب واطلاعيه ها را از منزل خارج كردم. بعد از دستگيري با شكنجه نتوانستند از من حرفي بشنوند. به ناچار آزادم كردند و بعد از آن برادرم را گرفتند. بر اثر شكنجه آنان من مدت 40 روز در منزل بستري بودم. يك روز آقاي شهاب مخفيانه به منزل ما آمد وبا ديدن حالت من خيلي ناراحت شد و گفت : شما نبايد از انقلاب دست برداريد . ايشان مرتب مرا تشويق به ادامه راه مي كرد. من گفتم : آقاي شهاب ما كه دراين خط افتاديم و شما را هم شناخته ايم . هر چه كه شما بگوييد ،اطاعت مي كنيم. بعد ايشان گفت : امشب، بچه ها و جوانان را درمسجد جمع كن. شب آقاي شهاب آمد و براي بچه ها صحبت كرد. بعد ازآن جلسه به قم رفت و از آنجا براي من اطلاعيه هاي امام را مي فرستاد و بنده هم آن را تكثير كرده و در بين مردم پخش مي كردم.
يكي ار برادراني كه در عمليات حضور داشتند برايم نقل كرد، كه شهيد شهاب چگونه به شهادت رسيد. فرماندة گردان ايشان شهيد حسين زاده بوده است. وقتي كه شهيد حسين زاده در فاو به شهادت مي رسد، آقاي شهاب سر او را به دامن خود مي گذارد و آية " يا ايتها النفس المطمئنه" را مي خواند. در همين حال تركشي به سر شهيد شهاب مي خورد و او نيز به شهادت مي رسد.

در زمان بني صدر، يكي از محصلين از آقاي شهاب طي نامه اي سئوال مي كند كه " نظر شما نسبت به ،‌جريانات اخير چيست ؟ " ايشان جواب مي دهد :" ما اكنون درگير فرهنگ برخاسته از دانشگاه رفته ها و اروپا رفته ها هستيم كه يك سرش به اروپا و غرب متصل است . که اين با فرهنگ ما در تضاد است. و اين دو فرهنگ در مقابل هم قرار گرفته اند و با شماست كه كدام يك را حق ببينيد و انتخاب كنيد. "
آقاي شهاب قبل از اينكه به قم برود به دليل آشنايي كه با آثار دكتر شريعتي داشت ، در جلسات سخنراني اش از نوشته هاي اين آثار استفاده مي كرد. اما وقتي متوجه شد كه ايرادهايي در بعضي از نوشته هاي آنها است، به سراغ افرادي كه از طريق آنها با آن آثار آشنا شده بودند، رفت و اشكالاتي را كه در آن آثار بود، متذكر شد و حتي در همين ارتباط يك سفر به تبريز انجام داد.

من به همراه آقاي شهاب در جلسات انجمن حجتيه شركت مي كردم. و در يكي از روزهاي تابستان فيلم " گاو" را ديده بودم و براي دوستان جلسه تعريف كردم، نمي دانم چه اتفاقي رخ داد، كه آنها مرا به جلسات خود راه ندادند و به من گفتند: ديگر جلسات تعطيل است. خلاصه من مطلع شدم كه جلسات ادامه دارد. يك روز يكي از دوستان را تعقيب كردم و محل جلسه را كه منزل ابوي ،آقاي شهاب بود، پيدا كردم. منتظر شدم تا جلسه تمام شد و همة آنها بيرون آمدند. آقاي شهاب تا مرا ديدند خيلي جا خوردند، با هم احوال پرسي كرديم. به من گفتند:" حتماً به خاطر رفتن به سينما بود كه شما را اخراج كردند. حالا اگر مي خواهيد و مايل هستيد مي توانيد برگرديد." من گفتم: من به عملكرد شما انتقاد دارم. شما وقتي نمي توانيد مرا به عنوان يك بچه مذهبي نگه داريد ، بعيد است روش شما براي ديگران نيز مفيد واقع شود و بتوانيد يك بهايي را مسلمان كنيد. من فكر مي كنم كه با اين روحيه ديگر نتوانم در جلسات شما حضور پيدا كنم و همانجا از انجمن بيرون آمدم. هنوز مدت زيادي از اين ماجرا نگذشته بود، كه ايشان بعد از اولين سفرشان به قم، وقتي به بيرجند برگشتند و ما مجدداً همديگر را ديديم، ايشان به سراغ ماآمدند و گفتند:" من حق را به شما مي دهم ، اکنون، من با ماهيت اين تشكيلات (انجمن حجتيه) آشنا شدم و ديگر اين انجمن را قبول ندارم."

يك روز بازرس از تهران آمده بود. هنگام ظهر كه فرا رسيد، آقاي شهاب به من گفتند: محمدي برو از سپاه غذا بياور، از تهران مهمان داريم. گفتم: چون اين افراد از تهران آمده اند و مهمان ما هستند، غذاي سپاه براي آنان مناسب نيست. آقاي شهاب گفتند: اشكال ندارد،غذايي كه بچه هاي سپاه مي خورند، بازرس ها هم، بايد بخورند و در نظام جمهوري اسلامي فرقي بين بازرس و غيره وجود ندارد.

در يكي از سمينارها يكي از برادران گروه پي گيري، گفته بود: گروه7 نفره، يك تراكتور را به يك نفر فروخته اند و اين تراكتور بدون استفاده مانده است. گروه، تراكتور را مجدداَ از ايشان پس مي گيرند. آقاي شهاب نيز از هيأت7 نفره پشتيباني مي كند، تااين هيأت بتواند تراكتور را بگيرد. بازرسي كل كشور به گروه حكم مي كند، كه تراكتور را به صاحبش برگردانيد. هيأت هم تراكتور را به ايشان برگردانده و حتي استهلاكش را هم به او مي دهند. و اين جرم ايشان بود. آيا با اين جرم بايد او را بي آبرو كرد؟آيا يك دادستان پس از 3 يا 4 سال سابقه كاري نمي تواند يك چنين خطايي كرده باشد. من ازآقاي شهاب تعبيري شنيدم كه نشان مي داد ايشان چقدر صداقت دارند .ايشان گفت : يك روزي من متخلف ها را زنداني مي كردم، حالا بايد خود را بخاطر اشتباهم زنداني كنم.و اين نمونه اي از ،اجراي عدالت واقعي در يك كشور است.
زماني كه تعدادي از شهيدان را براي تشييع به بيرجند آورده بودند، ما برنامه وداع با شهيدان داشتيم. آقاي شهاب در آن برنامه مداحي كردند. يك حالت خاصي به همه دست داده بود، كه توصيفش برايم مشكل است. آقاي شهاب مثل ابر بهار گريه مي كرد، وقتي براي عرض تسليت نزد ايشان رفتيم، گفتند: كمرم شكست، اينها راه خودشان را رفتند، ولي بار مسئوليت ما زياد شد. ما چطوري مي توانيم در آينده پاسخگوي خون شهيدان باشيم؟
در زماني كه منافقين فعاليتهاي ضد انقلابي انجام مي دادند، ايشان آنها را در جنوب بيرجند، زير نظر داشت. من يكبار به ايشان گفتم: شما به تنهايي جايي نرويد، كه جانتان در خطر است. فكر نمي كنيد كه منافقين شما را ترور بكنند؟ ايشان گفت: مرگ حق است و هر لحظه انسان بايد در انتظارش باشد.

در سال 62 من در حال فيلمبرداري، مجروح شدم. يك روز آقاي شهاب و شهيد رحيمي به ملاقات من آمدند. يك دفعه، يك جمله از دهانم خارج شد و بي اختيار گفتم: آقاي شهاب من مي ترسم، بميرم و امام را زيارت نكنم و اين براي من جاي بسي تأسف است كه توي اين موقعيت، اين همه جان فشاني كنم ولي امام را نتوانم ببينيم. ايشان گفتند: مشكلي نيست. ما كار شما را راه مي اندازيم. و با يك لبخند خداحافظي كردند. دو روز گذشت. به من خبر دادند كه بايد خود را براي زيارت امام(ره) آماده كنم. با خود فكر كردم كه اينها با من شوخي مي کنند؟ گفتم: جريان چيست؟ گفتند: قرار بود شما را با هواپيما به تهران ببريم ولي مخارج آن سنگين است. لازم دانستيم با خودت صحبت بشود. من هم كه واقعاً خوشحال بودم، گفتم: هرچه شما صلاح بدانيد، من در خدمت شما هستم. اما هنوز هم باورم نمي شد تا اينكه به من گفتند:" ما ملاقات خصوصي گرفته ايم. شما را براي ملاقات خصوصي با امام مي بريم." باورم نمي شد كه من به ملاقات يك رهبر كشور بروم. تا اينكه ماشين آوردند و آمبولانس آمد و ما را از بيمارستان بردند و زمان ملاقات من با امام، همزمان با زماني بود كه شوراهاي انقلاب اسلامي روستاهاي خراسان با امام(ره) ملاقات داشتند. ظهر كه حاج سيد احمدآقا آمدند و گفتند:" الان امام خسته هستند، بعد از ظهر اگر اوضاع مساعد بود، ما ده دقيقه اي اجازة ملاقات خواهيم داد." ايشان يك ظرف غذا به همراه يك دانه سيب ما دادند ، گفتند:" اين را امام(ره) از غذاي خودشان فرستادند." هنوز هم فكر مي كردم، دارم خواب مي بينم. آقاي رفسنجاني و آقاي خلخالي مي خواستند خدمت امام برسند. من ايشان را صدا زدم و گفتم سلام مرا به امام برسانيد. ايشان با لبخند جواب مرا دادند و رفتند. بعد از ظهر كه ما را آنجا بردند ، وقتي قيافه ملكوتي و نوراني امام راحل را ديدم ، هيچ چيز متوجه نشدم. و زماني به هوش آمدم كه ديدم مي توانم روي پاهايم بايستم و راه بروم. فقط مي خواستم اين را به شما بگويم، كه آقاي شهاب به قولي که داده بود عمل کرد.
من و آقاي شهاب در جبهه بوديم كه به من اعلام شد در دانشگاه براي رشته حقوق قبول شدم و بايد براي ادامه تحصيل بروم . ولي من ترديد داشتم، كه بمانم يا بروم؟ وقتي از آقاي شهاب نظر خواهي كردم، خيلي از اين موضوع خوشحال شد و براساس سابقه و تجربه اي كه داشت، براي من توضيحاتي داد و مرا تشويق كرد، كه ادامه تحصيل بدهم. بالاخره ايشان مرا قانع كرد و به تهران رفتم.

هنگامي كه آقاي شهاب در قوه قضاييه بيرجند بود، يك روز خبر بركناري ايشان را از راديو شنيدم ، چند روز بعد كه او را ديدم براي من تعريف كرد: من در پشت در ،اتاق كميسيون قوه قضاييه بودم و پرونده هايي زير بغلم بود و منتظر بودم كه وارد كميسيون بشوم و را جع به پرونده ها صحبت كنم. برحسب اتفاق اخبار ساعت 2 را گوش دادم، كه از خبر عزل خودم مطلع شدم و همانجا مسيرم را عوض كردم و بيرون آمدم و بعد با خود گفتم : خداوندا اگر گناهي در زندگييم مرتكب شدم، اين را كفاره گناهم قرار بده، تا در نامه اعمالم گناهي باقي نماند .





آثار منتشر شده درياره ي شهيد

شيخ، روي لبه ي حوض نشست. با دست چپش آب را کمي به هم زد. ستاره هاي داخل آب لرزيدند و موج آب به ديواره ي حوض خورد و برگشت و ستاره ها، انگار که در گهواره، به آرامي بالا و پايين مي شدند. به آسمان نگاه کرد. يکدست و صاف بود و بي ماه، مخمل سرمه اي که بر پهنه اش منجوق دوزي کرده بودند.
سبحان الله.
به اين سو و آن سوي آسمان سر گرداند. راه مکه، درخشان مثل هميشه، سوي قبله قد کشيده بود. خير به آن همه بزرگي، زير لب زمزمه کرد:
الله اکبر.
نگاهش کم کم مات شد. انگار ستاره ها هر لحظه پايين تر مي آمدند. نفسش سنگين شد. آهي کشيد و چشم بر هم گذاشت.
قطره اشکي از گوشه ي چشمش روان شد. لحظه اي بعد باز نگاهش را بر آن همه شکوه گشود. ردي بر آسمان درخشي و محو شد. تبسمي کرد و با خودش خواند:
ستار ه اي بدرخشيد و ماه مجلس شد.
ندانست چرا به يک باره به ياد فرزندي که در راه داشت، افتاد. از ذهنش گذشت:
اگر پسر باشد، اسمسش را مي گذارم محمد.
فرزندش همين روزها به دنيا مي آمد. با خودش زمزمه کرد:
محمد!
شهابي ديگر در آسمان درخشيد. لبخندش رنگ بيشتري گرفت. سرش را پايين انداخت و دستي بر محاسن بلندش کشيد.
الحمد الله.
آستين هايش را بالا زد. هر دو دستش را در آب به هم ماليد. بسم الهي گفت و مشتي آب به صورتش ريخت. نسيم سحر صورتش را نوازش داد. بانگ خروسي بلند شد. دست نمازش را گرفت و به طرف اتاق راه افتاد.

بازگشت
نخير، پيدايشان نبود. ميان آن همه جمعيت، مگر مي شد آن ها را پيدا کرد! اصلا مگر ممکن بود در مشهد مانده باشند و باز گردند؟!
گفته بودم، چند بار گفته بودم:
برادر شهاب، اين کار درست نيست. بر نمي گردند.
اما گوشش بدهکار نبود که نبود. فقط لبخند مي زد و مي گفت:
اين قدر بدبين نباش. انشاءالله که بر مي گردد.
دل بزرگي دارد اما با انشاءالله گفتن کار درست نمي شود. از اولش هم نبايد اين کار را مي کرد. نمي دانم اصلا چه جوري يک چنين چيزي به ذهنش رسيد. خيلي وقت ها کارهاي عجيب و غريب مي کند. اما اين يکي از آن ها عجيب تر بود وقتي. روز پيش گفت که مي خواهد چکار کند، همه مان با تعجب به هم نگاه کرديم. محمدي خنديد و گفت:
شوخي مي کنيد!
اما شوخي نبود خيلي جدي حرف مي زد.
چرا شوخي؟ هم زيارتي مي کنيد و هم عزاداري.
ولي اخوي روز 28 صفر مشهد غلغله است!
اين را من گفتم. شانه اي بالا انداخت و جواب داد:
خب باشد.
پوزخندي زدم.
شرمنده ي اخلاق ورزشي ات! ولي تو آن شلوغي چه جور مي خواهيم مواظب شش هفت تا زنداني ضد انقلاب باشيم؟!
تازه يکي شان هم از آن ضد انقلاب هاي اعدامي است.
صادقي، خنده ي ناباورانه اي روي صورتش بود که اين را گفت. شهاب سري تکان داد و ريش روي چانه اش را با دو سر انگشت، پيچاند.
براي او هم فکر هايي دارم، نگران نباشيد.
نگفت چه فکري، وگرنه همان جا يک جوري منصرفش مي کرديم. شايد براي همين هم نگفت. هر چند ناراضي بوديم اما بالاخره مقدمات سفر را آماده کرديم. يعني بايد مي کرديم. چون با اين که دوست مان بود اما در کار، او دادستان بود و ما نيروهايش.
جرات مي خواست خلاف دستورش عمل کردن. جراتي که حداقل ما نداشتيم. مهرباني و دوستي اش به کنار، در کار سخت گير بود، بيشتر از همه به خودش و بعد هم به ما.
صبح خيلي زود، هوا روشن نشده، بعد از نماز راه افتاديم. همه مان با يک ميني بوس، هفت نفر زنداني و هشت نفر ما. من فکر مي کردم هر کدام از ما بايد مراقب يکي از آن ها باشيم. ولي وقتي به مشهد رسيديم، او نظر ديگري داشت. نظري که همه ي ما مخالف بوديم. اواسط صبح بود و دسته هاي عزاداري، تازه راه افتاده بودند به طرف حرم. زنداني ها داخل ميني بوس بودند. ما را بيرون جمع کرد و گفت:
به همه مرخصي بدهيد بروند. فقط تا ظهر بايد برگردند.
من که از تعجب فقط چشمانم گشاد شده بود و دهانم باز مانده بود. صادقي پرسيد:
مرخصي؟!
حق داشت که باور نکند. اما شهاب، خونسرد گفت:
بله. فقط براي نماز ظهر برگرديد.
بچه ها نگاهشان به من بود. انگار منتظر بودند چيزي بگويم. به خودم آمدم و کمي نزديکش شدم. صدايم آهسته بود اما معترض.
ولي برادر شهاب، اين کار درست نيست، بر نمي گردند.
انشاءالله که اين طور نمي شود.
سري تکان دادم و کمي بلندتر گفتم:
ولي باز هم مي گويم، بر نمي گردند، کار درستي نيست.
آرام نگاهم کرد. طوري که انگار چيزي را مي داند که من نمي دانم. معصوميتي در چشمانش بود که ناخواسته لحنم عوض شد، مثل آدم شرمنده اي از حرف خودش.
فکر نمي کنيد يه خرده...
نگذاشت حرفم را تمام کنم. با تبسم گفت:
نه، زياده روي نيست.
دست هايم را به کمک طلبيدم و شروع کردم آن ها را مقابلم تکان دادن.
ولي، يعني، به اين که...
دنبال کلماتي مي گشتم که بتوانم با آن ها حرف بزنم اما انگار فرهنگ لغاتم ته کشيده بود. دستهايم را در دستانش گرفتم و گرم فشار دادم.
نگران نباش، بر مي گردند.
اگر بر نگشتند؟
مسئوليت آن ها با من است. شما ها فقط داريد دستورات را اجرا مي کنيد.
منظورم...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
من چند ماهه روي آن ها کار کردم. مي دانم چي کاشتم!
دهان باز کردم که باز چيزي بگويم. دستش را آرام جلوي دهانم نگه داشت.
بر مي گردند انشاءالله. من مطمئنم.
ديگر چيزي نگفتم. موقعي که مرخص شان کرديم و داشتند ميان جمعيت دور مي شدند، باز به شهاب نگاه کردم، نگران و ناراضي. حرف نگاهم را خواند و گفت:
توکل بر خدا.
در مقابل، فقط لب هايم را به هم فشار دادم و سرم را اين ور و آن ور کردم. اگر هم کارش درست بود، من سر در نمي آوردم. در تمام مدت عزاداري، از او فاصله داشتم. دلخوري ام نمي گذاشت در کنارش باشم. دسته ها مي آمدند و مي رفتند. ما هم کنار جمعيت، ايستاده بوديم و سينه مي زديم. همه بر سر مي زديم. همه ناله، همه غم. اما چشمان من خشک بود. انگار کدورت، شوره زاري شده بود در پهناي سينه ام و در چاه اشکم، قطره اي هم يافت نمي شد.
به يکباره شهاب خم شد، کفش از پا کند و بندهايش را به هم گره زد و آن ها را به گردن انداخت. پا برهنه به دنبال دسته اي راه افتاد. به جز يکي دو نفر از بچه ها، ما هم دنبالش زديم به راه. شوري بود آن ميان. هلهله و گرما و فعان. به حرم نزديک مي شديم. گنبد و گل دسته اش، آغوش گشوده بودند بر جمعيت. ناله ها فرياد ها ضجه ها.
ضجه اي دلخراش، تنم را لرزاند. شهاب بود چيزي در درونم زير و رو شد. در اعماق وجودم جوشيد. بالا آمد و به يکباره انگار آتشفشاني، سر باز کرد، فوران اشک. به آستانه ي دروازه ي حرم رسيده بوديم. جمعيت من را با خودش مي برد. سر ها. و سينه ها زير باران دست ها بود و فرياد ها به آسمان:
يا حسين بن علي، کشته ي راه خدا...
داخل صحن، غوغا که نه محشر کبرا بود و من که گم بودم در آن ميان، بالا و پايين مي پريدم و بر خود مي زديم. دست ها نبود انگار که بر سينه و سر ها فرود مي آمد. و غم بود بر کوه انسان ها.
وامحمدا، وامحمدا...
مقابل ايوان حرم، ديگر نفهميدم چه بود و چه شد. فقط با جمعيت مي چرخيدم و هلهله مي کردم. من در ميان، جمعيت در ميان، همه در هم، همه در جايي که ديگر آن جا نبود.
مقابل در خروجي بود که بالاخره به خود آمدم. ميان جمع، فشرده مي شدم و رو به بيرون مي بردندم. بيرون هم هنوز، پاها به اختيار خود نبودم، تا اين که جمعيت، کم کم از هم باز شد و توانستم خدم را از آن ازدحام بيروم بکشم. چند قدمي رفتم تا در جايي توانستم بايستم و دور و بر را بر انداز کنم. دنبال بچه ها مي گشتم. کسي صدايم کرد. رو بر گرداندم. محمدي بود. پشت سرش صادقي هم آمد. بقيه هم يکي پس از ديگري پيدايشان شد. اما از شهاب خبري نبود. مدتي منتظر ايستاديم. همه جا را نگاه کرديم اما نشاني از او نبود. يکي از بچه ها گفت:
شايد تو مانده.
به ساعتم نگاه گردم.
نه، نزديک ظهره. او هيچ وقت دير نمي کند.
صادقي هم به ساعتش نگاه و بعد رو به من کرد.
شايد رفته دم ماشين. قرارمان آن جا بود.
راست مي گويد، حتما رفته آن جا.
سر تکان دادم و براي آخرين بار، رو نوک پا، جمعيت اطراف را نگاه کردم. نبود. راه افتاديم. همين طور که مي رفتيم، مدام اطراف را مي پاييديم شايد ببينيمش. در راه همه اش از کاري که او کرده بود، حرف مي زديم. تقريبا همه مخالف بودند. فقط بعضي مي گفتند:
او کارش را بلد است. هر چي نباشد، بيشتر از ما حالي اش است.
تا حالا که با اين کارهايش پيش برده، شايد اين دفعه بتواند. ميانه ي راه بوديم که از دور ديديمش. تنها از کنار ديوار مي رفت و در افکار خودش غرق بود. پا تند کرديم. تقريبا پشت سررش بوديم که محمدي با صدايي که و بشنود، گفت:
او تنها راه مي رود. تنها زندگي مي کند و تنها مي ميرد.
با لبخند، به پشت رو کرد.
اين را پيغمبر براي ابوذر گفته، نه مثل من يک لا قبا!
بعد آمد و دست انداخت گردن تک تک ما و بغل مان کرد، محکم و گرم. انگار که بخواهد چيزي از تن ما را به خودش جذب کند. کنار گوش هر کدام هم چيزي زمزمه کرد. من آخرين نفر بودم. سرش کنار گوشم بود که کلامش را شنيدم.
حلالم کن، با دعاي خير.
هنوز دلخور بودم اما نه مثل قبل. يعني هيچ وقت نمي شد از او براي مدت طولاني اي ناراحت بود. هميشه يک جوري از دل آدم در مي آورد. من هم بوسيدمش. بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
عجله کنيد سر وقت بايد دم ماشين باشيم.
همين موقع، بچه هايي هم که با ما نيامده بودند، به جمع اضافه شدند. با آن ها هم روبوسي کرد و راه افتاديم. راهي نمانده بود. تند رفتيم و زود رسيديم. کسي کنار ماشين نبود، زير لب طوري که شهاب بشنود، گفتم:
بايد اين قدر بايستيم تا علف زير پايمان سبز شود!
دست خودم نبود انگار کسي در درونم انگولکم مي کرد، چيزي به او بگويم. اما او فقط لبخندي زد و تسبيحش را از جيبش در آورد و شروع کرد زير لب ذکر گفتن. جلوي ماشين ايستاديم و جمعيت را نگاه کرديم. نخير، پيدايشان نبود. ميان آن همه جمعيت، مگر مي شد آن ها را پيدا کرد؟! اصلا مگر ممکن بود در مشهد مانده باشند و باز گردند؟ در افکار خودم غرق شدم و به اين چند روز فکر کردم. به پيشنهاد او و مخالفت هاي خودمان. و اين که در آن روز چه گذشت.
نمي دانم چقدر گذشته بود که يکي از بچه ها به شانه ام زد. به خودم آمدم و نگاهش کردم. شهاب را نشانم داد. او تا پشت ماشين رفته بود و داشت مي خنديد. با سر اشاره کرد که به طرفش برويم. رفتيم و به پشت ماشين نگاه کرديم. سه ت از زنداني ها برگشته بودند. پشت ميني بوس، زير سايه اش، منتظر نشسته بودند. بچه ها به من نگاه کردند و خنده ي معناداري کردند. زنداني ها ما را که ديدند، بلند شدند. و با همه دست دادند. شهادب آن ها را هم بغل کرد و بوسيد. صداي اذان بلند شده بود که او رو به جمع کرد.
هر کسي وضو ندارد برود وضو بگيرد.
و به شير آبي که در آن نزديکي بود و چند نفر دورش جمع شده بودند، اشاره کرد. چند تا از بچه ها و زنداني ها رفتند و من هنوز نگران بودم و اطراف را نگاه مي کردم. شهاب به پشتم زد.
تو نمي روي؟
سرم را بالا آوردم.
نه، وضو دارم.
چيزي نگفت و تسبيحش را گرداند. لبش به آرامي مي جنبيد. داخل ميني بوس شد و زيراندازي را که همراه آورده بوديم، بيرون آورد. آن را در سايه ي ماشين انداخت و گوشه اي نشست. خواستم رو برگردانم و ميان جمعيت را بگردم که کسي سلام کرد. به پشت سرم نگاه کردم، يکي ديگر از زنداني ها بود. دستش را دراز کرد. دست دادم. تند رفت پيش شهاب. روبوسي و چند کلامي، رد و بدل کردند. بعد هم به طرف شير آب رفت.
من به اين سو و آن سو خيابان چشم گرداندم، اذان داشت تمام مي شد. به ساعتم نگاه کردم. هنوز نگران بودم، هر چند نه مثل قبل. باز هم به اطراف سرگرداندم. پا به پا شدم. چند قدمي راه رفتم و باز جمعيت را کاويدم. به داخل پياده رو سرک کشيدم. ديدمشان، رو به شهاب کردم. بعضي از بچه ها و زنداني ها، وضو گرفته، برگشته بودند و داشتند با او صحبت مي کردند. صدا زدم.
دو تا ديگرشان دارند مي آيند.
آن ها هم به طرفي که من اشاره مي کردم، سرک کشيدند. آخرين کلام اذان تمام شد. دو نفر به هم رسيدند. با هم دست دادند. شهاب بغلشان کرد و بوسيدشان. بعد هم رفتند که وضو گيرند.
باز به ساعتم نگاه کردم. با اين که فقط يکي شان مانده بود اما باز دلم شور مي زد. سرم را بلند کردم، نگاهم به شهاب گره خورد. لبخند زد، اما من فقط سر تکان دادم. و رو به جمعيت کردم. وقتي بازگشتم، شهاب کنارم ايستاده بود. بي آن که نگاهش کنم، گفتم:
بعيده بيايد.
چيزي نگفت. فقط پچ پچ نامفهوم ذکرش را مي شنيدم. گفتم:
بقيه فقط چند وقتي زنداني داشتند. اما او اعدامي است. اگر برگردد بايد، بايد جلوي تير بايستد.
لبخند زد و ذکر گفت. کمي عصبي شدم.
بي خيالي؟ خوش به حالت! من که دارم از دلشوره پس مي افتم!
تسبيحش را به طرفم گرفت.
بيا ذکر بگو هم براي نماز آماده مي شوي و هم دلت آرام مي گيرد.
تسبيح خودم را از جيبم در آوردم.
خودم دارم.
پس مشغول شو.
اما حالش نبود، بد جوري دلم را مي لرزاند. يکي از بچه ها صدا زد:
برادر شهاب، بياييد نماز را به جماعت بخوانيم.
او دست من را گرفت و کشيد.
بيا، هيچي جاي نماز اول وقت را نمي گيرد.
اما. ..
بيا. شايد تو شلوغي گير افتاده. انشا الله مي آيد، من دلم روشن است.
يک جوري حرف مي زد که انگار او را در کنار خودش مي بيند. اما من دست خودم نبود. نمي توانستم مانند او آرام باشم. با بي ميلي دنبالش رفتم. با اصرار بچه ها، او جلو ايستاد. بقيه پشت سرش به صف شديم. من با نا اميدي باز هم به اين سو و آن سو نگاه مي کردم تا شايد آخرين نفر هم بيايد. شهاب قامت بست، بقيه هم. من بار ديگر سرک کشيدم. خبري نبود.
بسم ا.. الرحمن الرحيم.
و با صدايي خفه، حمد را شروع کرد. همه ساکت ايستاده بودند.
من آخرين نفر بودم که قامت بستم. هر چه کردم فکرم به نماز متمرکز نمي شد. زير چشمي، مدام دور و بر را نگاه مي کردم. ميان دو سجده هم نگاهم مي گشت. سلام را تند دادم و نماز را زودتر از بقيه تمام کردم.
بلند شدم و با نگاه، باز همه جا را گشتم. سيل جمعيت در رفت و آمد بود. گوشه و کنار، کساني به فرادا و جماعت نماز مي خواندند. خواستم کفش بپوشم و چند قدمي دورتر بروم. صداي شهاب بلند شد. دعاي بعد از نماز را مي خواند. صدايش به قدري دلنشين بود که نتوانستم بروم. نشستم و همراه بقيه مشغول دعا شدم. همه اش خدا خدا مي کردم معجزه اي بشود و طرف بيايد.
دعا تمام شد. بخش هايي از دعاي توسل را هم خواند، آن جا که مربوط به حضرت رسول و امام حسين است. همه زمزمه مي کردند. من هم، اما نگاهم مدام به دور و بر بود. صلوات جمع، همه را براي نماز عصر آماده کرد شهاب مي خواست از جا بلند شود که يکي سلام کرد. سر ها به طرف صدا برگشت. خودش بود. آمده بود. باورم نمي شد. از زور خوشحالي تازه فهميدم که چند لحظه پيش چقدر نااميد بودم. با يکي دو تا از زنداني ها دست داد و تند رفت کنار شهاب نشست. رو بوسي کردند. شهاب، پيشاني اش را هم بوسيد. اعدامي، چيزهايي گفت که خيلي برايم مفهوم نبود. فقط يکي دو کلمه اش را شنيدم.
... شلوغي. خيابان...
و حرف هايي که شهاب زد و اصلا نشنيدم. بعد هم به شير آب اشاره کرد، و زود بلند شد و آن سو رفت. شهاب قدري نشست تا او هم برسد. وضو گرفت و برگشت کنار من ايستاد. آن قدر خوشحال بودم که دستي به سرش کشيدم. نماز شروع شد. و او نفر اول بود که تکبير گفت. چشمانم را بستم و نفس عميقي کشيدم. بايد نماز را دوباره مي خواندم. آن که خواندم نماز نبود. فقط دولا و راست شده بودم و طوطي وار، کلماتي را گفته بودم. چشم باز کردم. شهاب، آرام داشت نماز مي خواند. ديگر من هم آرام بودم. آرام و سبک، دستهايم را تا کنار گوشم بالا آوردم.
الله اکبر.
پاهايم ديگر روي زمين نبود.
مدتي بعد، وقتي که شهاب براي آن اعدامي، يک درجه تخفيف گرفت و به حبس ابد محکوم شد، هنوز هم به درستي، به اهميت کاري که آن روز کرده بود، پي نبرده بودم. اما بعدها، استاد موفقي در دانشگاه شد، تازه فهميدم شهاب چه کار برزگي کرده است. در واقع در آن ماجرا، من فقط مو ديده بودم و او پيچ مو را.


ناشناس
پيرزن وارد ساختمان شد. به نفس نفس افتاده بود. کمر خميده اش را کمي صاف کرد و به اطراف چشم دوخت. اتاق ها زياد بودند و در کنار هر کدام چيزي نوشته بودند. چند نفر از کنارشان رد شدند اما کسي توجه اي به او نداشت. چند قدمي برداشت و باز ايستاد. باز دور و بر را نگاه کرد. نمي دانست به کدام اتاق بايد برود. خواست از کسي بپرسد. اما صدايي توجه اش را جلب کرد.
مادر، با کي کار داريد؟!
به طرف صدا برگشت. جواني با لباس نظامي، کنارش ايستاده بود. رويش را کيپ گرفت.
خدا خيرت بده ننه، اتاق داستان کجاست؟
جوان با تعجب پرسيد:
اتاق داستان؟!
پيرزن بي حوصله جواب داد:
همين که مي شود پيش او شکايت کرد.
آهان دادستان
آره، آره. همين که گفتي.
و به بيرون اشاره کرد.
تو کميته گفتند، او به شکايت مردم مي رسد.
بله.
راه پله را نشان داد.
دنبالم بياييد تا نشان تان بدهم.
راه افتاد. پيرزن هم به دنبالش. جوان دمپاي پلاستيکي به پا داشت و تند راه مي رفت. پيرزن صدا زد:
يواش تر ننه. من که پا ندارم به اين تندي بيايم!
چشم.
پيرزن، دست به نرده ي کنار پله ها گرفته بود. آهسته و به سختي پله ها را بالا رفت و زير لب غر زد.
جا قحط بوده رفته آن بالا؟!
جوان به پاهاي لرزان او نگاه کرد و لبخندش محو شد.
آسانسور امروز خرابه، شما ببخشيد.
پيرزن، نگاهي به صورت شرمنده ي او کرد و بالا تر رفت.
ننه خدا ببخشد. همين طوري يک چيزي گفتم.
جوان راه باز کرد. تا او کنارش بايستد. پيرزن به نرده تکيه داد تا نفسش جا بيايد.
آدم پير که مي شود،، زود رنج و توقعي مي شود.
چند نفري که از پله ها بالا مي رفتند، کنارشان ايستادند و به جوان سلام کردند. جواب شان را داد. يکي شان کنار گوش او آرام چيزي گفت. جوان سرش را بالا گرفت و جواب داد.
نه، شما بفرماييد. من خودم باهاشان هستم.
آن ها رفتند. جوان منتظر شد تا همراهش حرکت کند، بعد آهسته، پله پله در کنارش بالا رفت. بالاي پله ها باز ايستاد تا او نفسي تازه کند. يکي دو نفري آمدند و رفتند و محترمانه به جوان سلام کردند. او هم جواب شان را داد. پيرزن چادرش را کمي جا به جا کرد و آماده ي حرکت شد. چند اتاقي را رد کردند و جوان کنار اتاقي ايستاد.
همين جاست
در اتاق را براي او باز کرد. پير زن در درگاه اتاق ايستاد.
خدا خيرت بدهد ننه. حالا برو به کارت برس.
جوان لبخند زد و گفت:
چشم.
و پشت سر او وارد اتاق شد. کسي که پشت ميز فلزي نشسته بود، تا جوان را ديد، از جا بلند شد.
سلام حاج آقا.
جوان جوابش را داد و رو به پيرزن، در اتاق ديگري را نشان داد. بفرماييد.
و خواست به طرف اتاق برود که پير زن گفت:
ننه شما برو من خودم ديگر مي روم.
و به طرف اتاق راه افتاد. جوان لبخند زد و پشت سر او رفت. پير زن در اتاق را باز کرد. به جز قسمتي کوچکي از جلوي در، بقيه اتاق، موکت شده بود. خواست وارد شود اما کسي در اتاق نبود. با تعجب برگشت. جوان تند اشاره کرد.
شما بفرماييد.
پيرزن، مرد کنار در ايستاد و به دفتردار نگاه کرد. جوان، با عجله وارد اتاق شد. دمپايي هايش را کناري جفت کرد و به طرف ميز کوتاهي که گوشه ي اتاق بود، رفت. کنار آن ايستاد و باز هم به او تعارف کرد که وارد شود. اما پيرزن بار ديگر به دفتر نگاه کرد. منتظر اجازه ي او بود. دفتردار، کنار در آمد و به داخل اشاره کرد.
بفرماييد مادر.
پيرزن، خيالش راحت شد و وارد شد. گالش هايش را کنار دمپايي هاي جوان کند و رفت کنار اتاق. نزديک ميز نشست. جوان هم پشت ميز کوچک، روي زمين نشست دفتردار با پرونده اي وارد اتاق شد و آن را روي ميز، جلوي جوان گذاشت. جوان رو به پيرزن کرد.
خب مادر بگو کارت چيه؟
او با تعجب پرسيد:
اون که گفتي نمي آيد؟
دفتردار پرسيد:
کي؟!
هماني که اين آقا گفت.
پاسدار، پرسنده به جوان نگاه کرد. جوان لبخند زد و جواب داد.
دادستان را مي گويد!
دفتردار، رو به پيرزن خنديد.
ايشان دادستان هستند ديگر.
پيرزن چادرش را جمع و جور کرد و خواست بلند شود.
مسخره ام مي کنيد؟
دفتردار، با عجله نزديک او شد و دستش را بالاي سر او گرفت که بلند نشود.
نه مادر، مسخره ي چي؟! ايشان دادستان هستند.
پيرزن ناباوانه نگاه کرد و بعد عصباني به دفتردار گفت:
پير شدم اما هنوز حواسم سر جاش هست.
باز خواست بلند شود. دفتردار با عجله رو به روي او پا گذاشت.
يک لحظه صبر کن، مادر جان. چرا عصباني مي شوي؟! ايشان حاج محمد شهاب، روحاني دادستان بيرجند هستند. مي خواهي حکم شان را نشان بدهند تا بخواني و مطمئن شوي؟
اگر سواد داشتم که شما ها نمي توانستيد اذيتم کنيد.
کدام اذيت مادر من؟! مي خواهي برو بيرون، از هر کي مي خواي بپرس.
پير زن بار ديگر به چهره ي شهاب نگاه کرد. جوان آرام نشسته بود و نگاه نجيبش را به او دوخته بود. پير زن سري تکان داد.
پس لباس آخونديش کو؟!
محمد خنده اش گرفت. دفتر دار جواب داد:
لباس روحانيت نمي پوشد. حالا شما با لباس شان کار داريد يا با خودشان؟
پيرزن دو دل لحظه اي به آن دو نگاه کرد. بالاخره انگار راضي شد.
نمي دانم ولي اگر دورغ بگوييد، حلال تان نمي کنم.
دفتر دار باز خنديد.
باشد! حالا کارت را بگو.
پير زن، زانويش را ماليد و به حرف آمد.
جانم برايتان بگويد...
محمد حرفش را قطع کرد.
پاي تان را دراز کنيد، راحت باشيد.
پير زن، پاهايش را دراز کرد.
الهي که درمانده نشوي، مادر! آدم پير که مي شود، هزار و يک جور مريضي مي گيرد! زانوهايم سال هاست که درد مي کند و. ..
دفتر دار به ساعتش نگاه کرد و حرف او را بريد.
مادر! ايشان کارش زياده، برو سر اصل مطلب.
محمد با دست به دفتر دار اشاره کرد که بگذارد حرفش را بزند. پير زن سر تکان داد.
آره داشتم مي گفتم. توي ده زميني است که ما سالها ست روي آن کار مي کنيم. اول من و شوهر خدا بيامرزم، حالا هم چند ساليه پسر هايم.
نفسي چاق کرد و ادامه داد:
چند وقت پيش از طرف دولت آمدند و زمين را دادند به کشاورزها. اين زمين را هم به ما دادند.
دفتردار پرسيد:
هماني که هيئت پنج نفره ي بند جيم واگذار مي کرد؟
پيرزن شانه بالا انداخت.
نمي دانم ننه. هماني که آقاي خميني گفته بود.
خب بعدش.
اين را محمد گفت و پيرزن دنباله حرفش را گرفت.
آره مي گفتم. ..
و لحظه اي ساکت ماند تا حرفش يادش بيايد. بعد با زبان، لبش را تر کرد و ادامه داد.
.. ولي از همان اول، خان مخالف بود. مي گفت زمين ها مال من است ولي به خدا آقا، از اول ما زمين ها را آباد کرديم. يعني همه ي اهالي ده. ولي قبل از انقلاب مجبور بوديم به خان باج بدهيم. و گرنه آدم هاش را مي فرستاد سراغ مان و روزگارمان را سياه مي کرد. ژاندارم ها هم پشت شان بودند.
باز نفسي تازه کرد و زبان به لب خشکش کشيد. خواست ادامه دهد که محمد رو به دفتردار کرد.
يک ليوان آب برايشان بياور.
دفتر دار از جا بلند شد. پيرزن سرش را به طرف او بلند کرد.
زحمت نکش مادر من عدت دارم.
دفتر دار، کنار در ايستاده بود.
اين جا همه چيز مال آقاي خمينيه، تعارف ندارد.
و دفتر دار رفت، محمد گفت:
خب مي گفتيد.
آره.
و باز مکثي کرد تا دنباله ي حرفش يادش بيايد.
خان هميشه خودش را صاحب زمين هاي ده مي دانسته. حکومتي ها هم کمکش مي کردند. ما هم جرات نداشتيم حرف بزنيم. يعني اگر کسي حرف مي زد، حسابش با کرام الکاتبين بود، ننه.
اين را طوري گفت که جوان بفهمد در اين سالها، بر آن ها چه گذشته است. محمد سر به زير، سرش را تکان داد. او ليوان را نزديک دهانش برد.
الهي که خير از جوانيت ببني، ننه.
بسم الهي زير لب گفت و نيمي از آب ليوان را نوشيد.
فداي لب تشنه ات يا حسين.
و جرعه اي ديگر. کمي آب، ته ليوان مانده بود که آن را روي زمين گذاشت.
خدا به اقاي خميني هم عمر نوح بدهد. اگر مثل سابق بود، الان من را انداخته بودند بيرون، اما حالا شما آب يخ براي من مي آوريد!
دفتر دار با لبخند مهربانانه اي گفت:
وظيفه مان است، نوش جان.
زن به ديوار تکيه داد. قدري ساکت ماند و بعد پي حرفش را گرفت.
بعد از انقلاب، يک خرده موهاي دم خان ريخت و يک خورده هم ترس اهالي، اما بازم هر از گاهي، او از خدا بي خبر، خط و نشاني مي کشيد. اما از ترسي که تو جان شان مانده بود، جرات نمي کردند چيزي بگويند.
نفسي کشيد و ادامه داد.
بعد از اين که زمينها را دادند به اهالي، خان ديگر آرام و قرار نداشت. وقت و بي وقت پاچه يکي را مي گرفت. هر کي هم جان به لب مي شد و مي خواست جلويش بايستد، آدم هايش دمار از روزگارش در مي آوردند. تا چند روز پيش که يکي از پسر هاي من را هم، حسابي آش و لاش کردند. الهي که دستشان قلم شود، به حق اين قبله.
و دست هايش را به سويي بلند کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. محمد لبش را گزيد و سرش را پايين انداخت. صداي بغض آلود پيرزن را شنيد.
من هم ديگر طاقت نياوردم. گفتم مي روم شهر، مي روم پيش پاسدارها، آن ها را آقاي خميني گذاشته که حق اين شمر ها را بگذارند کف دست شان. اما بچه هام و اهالي مخالف بودند.
مي گفتند آن ها سرشان اين قدر شلوغ است که به اين جور کارها نمي رسند.
صداي پير زن کمي بلند شد و گفت:
اگر کاري نکردند مي روم پيش خود آقا. مي گويم آقاي خميني، قربان جدت، پس چرا نمي آيي تقاص ما را از اين خدا بي خبرا بگيري؟ آقا جان، امام زمان تو را فرستاده تا حال و روز ما را سر و سامان بدهي، پس چرا کاري نمي کني؟
صدايش در بغض خفه شد. اشک، دور چشمان محمد حلقه بسته بود. دفتردار قطره اي را که گوشه ي چشمش بود گرفت و با کنار دستش پاک کرد. لحظه اي همه ساکت بودند. پير زن ليوان را برداشت و آخرين جرعه اش را هم سر کشيد، بعد، آرام ادامه داد:
اول رفتم کميته، گفتند بايد بيايم اين جا. گفتند يکي اين جا هست که از طرف آقاي خميني است، او کارم را راه مي اندازد. من هم آمدم، ولي شما. ..
حرفش را خورد. محمد لبخند گرمي زد:
حتما فکر مي کني به قيافه من نمي خورد بتوانم کاري بکنم. پيرزن، ساکت فقط نگاهش مي کرد. دفتر دار گفت:
کمي صبر داشته باشي، حتما به حقت مي رسي، مادر. گنده تر از آن خان شما را، اين حاج آقاي ما سر جا نشانده.
محمد دستش را بلند کرد که ادامه ندهد و خودش به حرف آمد:
مادر! دوره ي خان و خان بازي گذشته. انقلاب پشتيبان شماست. آقاي خميني اين را گفته. ما هم سرباز ايشانيم.
انگشت اشاره اش را مقابلش رو به آسمان گرفت.
از کسي هم باکي نداريم، جز خدا.
لحظه اي ساکت شد و به ميزش خيره شد. بعد دوباره حرفش را ادامه داد.
مطمئن باشيد ما رسيدگي مي کنيم. يک ذره هم کوتاه نمي آييم.
اگر نتوانم حق مردم را به آن ها بر نگردانم، به خدا قسم ديگر اين جا نمي شينم. آقاي خميني ما را خدمتگذار شما کرده و ما هم از جان مايه مي گذاريم.
و بعد رو به دفتر دار کرد.
نشاني ايشان را بگيريد. بعد هم تحقيق کامل، طوري که خان و آدم هايش بويي نبرند تا مزاحم مردم نشوند.
و بعد از مکثي کوتاه ادامه داد:
تا آخر همين هفته، پرونده ي کامل را مي خواهم.
باز نگاهش را به پير زن برگرداند.
بعدش هم خودم با حاکم شرع صحبت مي کنم تا زودتر حکم بدهند. ان شا الله خيلي زود نتيجه را خواهيد ديد.
پيرزن، دست هايش را به حالت دعا به آسمان گرفت.
خدا کند.
محمد، دستهايش را روي ميز ستون کرد و به زانو شد.
حالا بفرماييد آن اتاق تا پرونده را تشکيل بدهند.
و پشت ميزش ايستاد. پير زن پاهايش را جمع کرد تا بلند شود.
دفتر دار از جا بلند شد و به طرف در رفت. پير زن به سختي و آرام برخاست و تا جلوي در رفت. گاليش هايش را به پا کرد. دفتر دار در را برايش باز کرد. پيرزن، قدمي برداشت اما پا پس کشيد و به طرف جواب برگشت.
حالا راست راستي، همان که گفتي هستي ننه؟!
خنده ي دفتر دار کمي با صدا بود. شهاب لبخند زد و سر تکان داد.
بله مادر، سر تا پاي او را بار ديگر نگاه کرد. حالتي به چهره اش داد که گويي هنوز باورش نشده است. بعد از اتاق بيرون رفت. دفتر دار، با خنده دستي براي محمد تکان داد و در اتاق را پشت سر خود بست.
محمد، پشت ميز کوچکش روي زمين نشسته بود و پرونده اي را مي خواند. چند ضربه ي آرام به در خورد. سر بلند کرد.
بفرماييد.
در باز شد جواني با صورت آفتاب سوخته و کوتاه قامت وارد شد.
حاج آقا شهاب؟
بفرماييد.
قبل از آن که جوان حرفي بزند، دستي او را کنار زد.
برو کنار ببينم.
پيرزن که سعي مي کرد کمرش را صاف نگه دارد، نفس زنان وارد اتاق شد. شهاب، از جا برخاست و سلام کرد. پيرزن، بي آن که نگاهش کند، جوابش را داد و گالش هايش را کند. بعد به طرف همان جايي که دفعه ي قبل نشسته بود، رفت و نشست. مرد ميان سال هم وارد شدند. سلام کردند و جلوي در، کنار جوان اولي ايستادند. شهاب جواب شان را داد. پيرزن پاهايش را دراز کرد و زانوهايش را ماليد.
پسر هايم هستند حاج آقا.
شهاب، رو به آنها به زمين جلوي ميزش اشاره کرد:
بفرماييد. خوش آمديد.
سه مرد وارد شدند. دفتر دار هم با ليوان آبي آمد و آن را جلوي پبرزن گذاشت. همگي نشستند. پيرزن که نفسش جا آمده بود، ليوان خالي را زمين گذاشت و رو به شهاب کرد:
خدا خيرت بدهد، حاج آقا. ده بالاخره آرام گرفت. آدم هاي خان را گرفتند و خودش را هم وسط ده شلاق زدند. بعد از آن، طوري شده که از خانه اش بيرون نمي آيد. يعني ديگر رويي برايش نمايده.
نفسي کشيد و ادامه داد .
خدا شاهده، ما راضي نبوديم کار به اين جا بکشد.
شهاب سرش را زير بنداخت.
هيچ کس راضي به اين کار نبود.
پير زن سر تکان داد.
آره. هيچ کي راضي نبود. اما او تو اين سالها خيلي آتش سوزانده بود! بالاخره خدا هم جاي حقي نشسته، براي همينه که آدم هر چه بکارد، همان را درو مي کند.
محمد دستي به ريشش کشيد و با تکان سر، حرف او را تاييد کرد. پيرزن گفت:
گفتم با پسير هايم بيايم، خدا قوتي بگويم. ما که کاري از دست مان نمي آيد، خدا عوض تان بدهد.
محمد مي خواست چيزي بگويد اما پيرزن، نگاهش به زانوهايش که آن ها را مي ماليد، بود و حرفش را دنبال مي کرد:
يک دبه ماست، پيشکش آوردم. توي آن اتاق است.
و سرش را رو به شهاب بلند کرد. او هم از فرصت استفاده کرد. و حرفش را زد:
ما وظيفه مان را انجام داديم. شما هم نبايد زحمت مي کشيديد. نه ننه، چيز قابل داري نيست. خودم درست کردم. ماست هاي من توي ده، زبان زد است.
و رو به پسر هايش خنديد، تقريبا دنداني نداشت. با سر به دفتر دار اشاره کرد:
با اين آقا بخوريد، قوت جان تان شود!
ولي اين جوري بد عادت مي شويم!
محمد اين را با لبخند گفت. پيرزن هم خنديد.
مي دانم اين جوري نمي شويد، ننه. شما ها را آقاي خميني اين جا گذاشته، خودش هم واظبتان است.
و سري تکان داد.
بعدش هم، شماها مي دانيد چوب خدا صدا ندارد، هر کي بخورد، دوا ندارد يعني چي!
محمد، خيره به او فقط گوش مي داد. پيرزن ادامه داد:
دوست داشتم يک روزي، چيزي پيش کش ببرم براي آقاي خميني اما پا ندارم.
و دستي به زانوهايش کشيد.
حالا اين را هم مي دهم به شماها، انگار دادم به آقا. مي دانم آقا دستم را رد نمي کند. شما هم قبول کنيد.
محمد فقط لبخند زد و سرش را پايين انداخت. پيرزن پاهايش را جمع کرد.
خب ديگر، سرتان را درد نمي آورم. بايد زودتر برگرديم سر زمين، کلي کار دارد که پسرهايم بايد به آن ها برسند.
لطف کرديد که به ما سر زديد. اگر فرصت شد، مي آيم ده ديدنتان.
قدم تان سر چشم.
و برخاست، بقيه هم. گالش هايش را که پوشيد، دفتر دار در را برايش باز کرد. ولي قبل از آن که بيرون رود، با خنده از او پرسيد:
مادر! بالاخره قبول کردي ايشان دادستان هستند يا نه؟!
پيرزن، جدي جواب داد:
آره ننه آقاي خميني او را فرستاده. خدا به هر دوشان عمر بدهد. شما هم خدا نگه دارد.
در حالي که به زحمت سعي مي کرد پشتش را صاف کند بيرون رفت. محمد با پسر هاي پير زن دست داد و تا کنار در، دنبال آن ها آمد.
خوش آمديد.
همه که بيرون رفتند، در اتاقش را بست. خواست به پشت ميزش بر گردد اما نگاهش به پنجره ي اتاق افتاد. به طرف آن رفت.
درش را گشود. هواي تازه وجودش را پر کرد. نفس عميقي کشيد و به بيرون نگاه کرد. آسمان، يکدست آبي بود و روشن. خورشيد تمام مهرش را بي دريغ بر سر شهر مي پاشيد.
احساسي راحتي کرد. چشمانش را بست و با تمام وجود، بار ديگر نفس کشيد.


ديدار
با مهمانش وارد خانه شدند. او رابه داخل اتاقي راهنمايي کرد. ساکي را که در دستش بود، کنار اتاق گذاشت. بيرون رفت. لحظه اي بعد، با ظرفي ميوه و دو بشقاب. چاقو برگشت. ساکت بود. رضا نگاهش کرد:
طوري شده؟
نه، چطور مگه؟
صبح که ديدمت، سر حال بودي اما عصري که برگشتم، يک جورايي انگار تو فکري.
نه چيزي مهمي نيست.
رضا خنديد.
نکند از اين که امشب سرت خراب شدم، ناراحتي.
محمد هم خنديد.
اين را که بايد بگذارم پاي کفاره ي گناهانم!
صداي خنده شان کمي پايين آمد.
نمکدان را روي زمين گذاشت و او را در بغل، روي پاي خودش نشاند و بوسيدش.
چطوري عمو؟
روح الله در جواب، کف دو دستش را روي صورتش گذاشت.
بچه ام به خودم رفته، خجالتيه!
رضا رو به دوستش جواب داد.
آره، چه جور هم!
باز خنديدند، روح اله از بغل او بلند شد و به دو، از اتاق بيرون رفت. صدايش را از بيرون شنيدند.
مامان!
محمد، پرتقالي در بشقاب مهمان گذاشت.
مشغول شو.
به اين شرط که بگويي چي شده.
محمد لحظه اي لب هايش را جمع کرد و بعد به حرف آمد:
سر دو راهي مانده ام.
خب، شير يا خط بينداز!
و تند حرفش را پس گرفت.
ببخشيد، شماها از اين کارها نمي کنيد!
تکه اي از پست پرتقالي را که کنده بود، در دست گرفت.
اين را بينداز هوا. رويش آمد انجام بده. تويش آمد انجام نده.
محمد لبخند زد و ساکت با گل هاي فرش بازي کرد. رضا پرتقالي را که پوست کنده بود، نصف کرد و نيمي اش را در بشقاب او گذاشت.
بالاخره مي ريزي بيرون يا نه؟!
سر بلند کرد.
چيز مهمي نيست.
خب، پس بگو.
و پره ي پرتقالي را جدا کرد تا در دهان بگذارد.
شايد هم نامحرم هستم و نبايد بگويي؟!
محمد خنديد و به دوستش نگاه کرد. کم کم خنده اش محو شد.
راستش از طرف مدرسه، يک ديدار خصوصي با امام گذاشته اند.
رضا در حالي که تکه پرتقالي را در دهان گذاشته بود و مي جويد، چشمانش گشاد شد.
جدي؟! اين که عالي است.
ولي فقط چند نفري از بچه ها را مي برند.
شادي رضا فروکش کرد و پرتقالش را پايين داد.
و لابد اسم تو هم ميان شان نيست.
پس ديگر چه؟ نکند دو دل مانده اي از جاده ي قديم بروي يا از اتوبان.
آخه اين همه ناز تو فقط اين جور مي شود ازت حرف کشيد.
رضا تکه پرتقالي را جويد و خونسرد اين را گفت. محمد هنوز ته خنده اي به صورت داشت که سر تکان داد.
امان از دست تو.
رضا آخرين تکه ي پرتقالش را در دهان گذاشت و با دست، آرام روي دهان خودش زد:
ديگر لام تا کام حرف نمي زنم. شما سير تا پياز را تعريف کن.
محمد کمي جا به جا شد و شروع کرد به حرف زدن.
بعد از ظهري توي دفتر مدرسه جلسه بود. گفتند يک ديدار خصوصي با امام گرفته اند و تعداد محدودي مي توانند شرکت کنند. براي اين کار هم قرعه کشي مي کنند.
رضا چشمکي به او زد.
به کسي نگويي ها، همان شير يا خط خودمان است.
محمد يا گوشه ي چشم و عصبانيت ساختگي نگاهش کرد. رضا سر به زير انداخت و سيبي را داخل ظرف ميوه گذاشت. محمد ادامه داد:
اما گفته اند، آنهايي که بخواهند لباس بپوشند و عمامه بگذارند، در اولويتند و بدون قرعه کشي مي روند.
رضا سيبي را که دستش بود، شروع کرد به پوست کندن.
حالا قاطي قرعه کشي ها هستي يا خارج صفي ها؟
محمد شرمنده سرش را پايين انداخت.
گفتم حاضرم عمامه بگذارم.
رضا با بي حوصلگي نه چندان جدي پرسيد:
اي بابا، پس اين دو راهي که سرش ماندي کجاست؟!
محمد باز خنده اش گرفت.
دندان روي جگر بگذاري مي گويم.
رضا تيغه ي چاقو را روي لبش گذاشت.
آخ ببخشيد، باز هم لام به کامم دست درازي کرد.
محمد همان طور که مي خنديد، سر تکان داد.
از دست تو! مي گذاري يک دقيقه آدم باهات جدي درد دل کند.
اوه، اوه، اوه!
رضا با لبهاي به هم چسبيده، اين صدا ها را از خودش در مي آورد که يعني نبايد حرف بزند.
محمد تا لبخندش محو شد، ساکت ماند بعد دوباره کلامش را پي گرفت.
راستش... کسي به در اتاق زد. محمد بلند شد و به طرف در رفت. از پشت در، سيني چاي را گرفت. رضا صداي نامفهوم زني را از بيرون شنيد. محمد رو به دوستش کرد.
عيال سلام مي رساند.
رضا سيب پوست کنده را نصف کرد.
و نيمه را داخل بشقاب دوستش گذاشت. محمد، با لبخند سرش را رو به بيرون گرداند. صدايش کمي بلندتر شد. انگار ديگر زنش پشت در نبود که بخواهد بشنود.
ايشان سلام پرتاب مي کنند!
آمد سر جايش نشست. رضا با اشاره، انگار زيپ دهانش را باز کرد.
باز جاي شکرش باقي است. نگفتي سنگ قلاب مي کند.
و باز مثل زيپ دهانش را بست. محمد يکي از استکان هاي چاي را جلوي او گذاشت و قندان را ميان شان. استکان ديگر هم، داخل سيني، جلوي خودش قرار داشت لحظه اي ساکت بود و بعد باز به حرف آمد:
راستش مانده ام. تو که مي داني، من سالهاست که براي لباس پوشيدن با خودم کلنجار مي روم.
رضا در حالي که تکه سيبي را مي جويد، يقه ي خودش را گرفت و ادي کسي را که با خودش درگير است، در آورد.
اوه، اوه.
آره، يه چيزي تو بين مايه ها.
و ادامه داد:
ولي تا امروز نتوانسته بودم خودم را کاملا راضي کنم. يعني هميشه فکر مي کردم من لياقتش را ندارم. وظيفه ي سنگيني است که شانه هاي مردي من طاقتش را ندارد.
آخرين کلامش بغض داشت. سرش را زير انداخت و لحظه اي ساکت شد. رضا، استکان چاي به دست، فقط نگاهش کرد. کمي بعد، محمد دوباره به حرف آمد:
البته بارها توي جبهه وقتي تاثير خوبي را که اين لباس روي رزمنده ها مي گذارد، دردم به خودم گفتم حتما بايد لباس بپوشم. در واقع اين ديگر به لياقت و طاقت من ربطي نداشته، وظيفه ما است.
و بعد از مکثي کوتاه ادامه داد:
گاهي از خودم مي پرسم، نکند با بهانه ي لياقت و اين جور چيزها، دارم از انجام تکاليف مهمي شانه خالي مي کنم.
و کمي جا به جا شد و به صورت دستش نگاه کرد.
اين اواخر هم ديگر کم کم داشتم راضي مي شدم. انگار فقط دنبال فرصتي بودم. وقتي عمامه گذاري پيش امام مطرح شد، گفتم اين همان فرصتي است که مي خواستم اما وقتي بيرون آمدم...
لحظه اي ساکت شد و به ديوار پشت سر دوستش خيره ماند. انگار به فکر خودش داشت نگاه مي کرد:
به خودم شک کردم. گفتم نکند براي اين است که بروم پيش امام و ايشان را از نزديک ببينم. آخه اين آرزو را هميشه داشتم و دارم. حالا نکند تصميمم براي خدا نباشد و فقط براي ديدن امام بخواهم اين کار را بکنم.
ساکت شد. رضا لحظه اي در سکوت، به دوست قديمي اش نگاه کرد و لبخند زد. بعد استکان خالي چاي را روي زمين گذاشت.
هميشه توي اين جور چيزها، به خودت سخت مي گيري.
و با سر استکان مقابل اشاره کرد.
حالا چاي ات را بخور که يخ نکند.
محمد دستش را به استکان گرفت. رضا گفت:
خودت که مي گويي با خودت کنار آمده بودي و فقط منتظر فرصتي بودي. خب، شايد اين جوري خدا خواسته کاملا خلع سلاحت کند.
محمد قندي به دهان گذاشت و جرعه اي از چاي اش را خورد و گوشش به رضا بود.
خودت هميشه مي گويي خدا بنده ي مومنش را از جايي که فکرش را نمي کند، ياري مي رساند. خوب، اين شايد يکي از آن کمک هاي غيبي باشد.
محمد جرعه ي ديگري را چايش را خورد. رضا ادامه داد:
الخير في ما وقع. اين را که از تو ياد گرفتم. شايد اين جور نشاني باشد، يک علامت. يک جورهايي شايد دارند به ات مي گويند آماده شو. شايد کار بزرگي باهات دارند.
تکيه داد و پاهايش را زيرش جا به جا کرد.
يادته يک بار حديثي خواندي که. .. دستش را در مقابل سرش، آرام تکان داد.
فرصت ها مثل ابر از بالاي سرکان مي گذرند، آن ها را دريابيم. و به چشمان دوستش خيره شد.
حالا فرصت را در ياب. اين ماجرت را به فال نيک بگير و يا علي، بزن به راه.
ساکت شد. لحظه اي سکوت، تنها صداي اتاق بود. بعد، محمد لبخندي از سر رضايت زد.
اين که امام معصوم مي گويد، دوست زيادش هم کم است، مال اين جاست!
آن هم چه دوستي، از نوع قديمي اش!
و به ميوه هايي که در بشقاب محمد گذاشته بود، اشاره کرد.
حالا اين ها را بخور و بگو ببينم ديدار کي است؟
همين فردا عصر.
نصف سيب جلويش را برداشت و گاز داد. رضا بي اختيار، به ساعتش نگاه کرد.
اي بابا، وقت هم که نداري. لباس و عمامه چي؟
محمد به ساکي که وقت آمدن، همراهش بود و گوشه ي اتاق گذاشته بود، اشاره کرد.
از يکي از دوستان، يک دست لباس قرض گرفتم تا بعدا سر فرصت، براي خودم سفارش بدهم.
و به طرف ساک رفت و آن را در آورد و باز کرد. عمامه ي سفيدي، روي بقيه ي لباس ها بود. آن را آورد و به دست رضا داد. او هم، پس و پيش عمامه را نگاه کرد.
عجب چيز حقي هم هست! خودت پيچيدي؟
من که بلد نيستم. فوت و فن دارد، صاحبش برايم پيچيد!
هر دو خنديدند. بعد عبا و قباي تا شده را هم، از داخل ساک بيرون آورد. رضا همان طور که آن ها را روي دست دوستش نگاه مي کرد، سري تکان داد و پرسيد:
حالا چه جوري مي رويد؟
به شان گفتم من خودم مي آيم تهران، قرارمان جماران.
پس، فردا صبح با هم مي روين تهران من هم مي ايم آنجا.
شايد دري به تخته خورد و من هم توانستم امام را ببينم.
محمد لباس هاي تا شده را روي زمين گذاشت و عمامه را روي آن ها و با اشاره کرد که قبول. دستش را آرام روي لباس ها کشيد. انگار که داشت نازش شان مي کرد.
نيمه هاي شب، رضا از خواب بيدار شد. صداي ناله مانندي از اتاق کناري به گوشش خورد. بر جايش نشست و گوش داد. کسي داشت گريه مي کرد. دقيق تر شد. زمزمه ي دعا و هق هق گريه ي محمد را شناخت. بارها در مراسم دعا و نوحه خواني، خواندن او را ديده بود. حالا همان صدا بود. با سوز بيشتر و زمزمه اي بر لب. به ساعتش نگاه کرد. هنوز دو ساعتي به نماز صبح مانده بود. پلک هاي خسته اش را نمي توانست باز نگه دارد. کمي از ليوان آبي که در کنارش بود، نوشيد و باز دراز کشيد. چشمانش گرم شده بود که صداي بم و پر بغض محمد، لحظه اي بلند تر شد و کلامش مفهوم.
الهي العفو. الهي العفو.
و باز هق هق گريه بود و زمزمه اي ناله وار. به يکباره خواب ذهنش را ربود، بي آن که خود بخواهد.
بالاخره اتوبوس راه افتاد. رضا نفس راحتي کشيد و سرش را به سر دوستش نزديک کرد.
شانس آورديم! تو اين شلوغي و نبودن ماشين، کم کم داشتم نا اميد شدم.
بعد از چند روز تعطيلي، هميشه همين جور شلوغه و ماشين سخت گير مي آيد.
ماشين به خياباني در سمت چپ پيچيد و سرعتش بيشتر شد.
رضا به ساک که روي پايش بود اشاره کرد.
توي آن ازدحام جمعيت، همه اش نگران اين ساک بودم. طفلي بدجوري به هم مالانده شد.
محمد به يکباره نگران ساک را برداشت و روي پاي خودش گذاشت.
خدا کند خراب نشده باشد.
و تند زيپ ساک را باز کرد. رضا پرسيد:
چي؟!
که محمد در جواب، عمامه را از داخل ساک در آورد و نشانش داد. حالتش به هم خورده بود.
اي واي، اين چرا همچين شد.
و خودش پوزخندي زد و جواب داد:
خب مرد حسابي، پارچه است ديگر. فولاد که نيست!
و رو به محمد کرد:
حالا چه کار کنيم.
مهم نيست. همان جا مي دهم يکي از بچه ها درستش کند.
و بعد از مکث کوتاهي ادامه داد.
فقط خدا کند زود بيايند که وقت داشته باشيم درستش کنيم.
و از پنجره به بيرون نگاه کرد. اتوبوس، نيمي از ميدان بزرگ 72 تن را گشت و به طرف اتوبان تهران سرعت گرف.
جماران شلوغ بود. مي گفتند امام ديدار عمومي دارد.
انگار من هم دارم به يک نوايي ميرسم.
اين را رضا گفت. هنوز هم مدرسه اي هاي محمد نيامده بودند. مدتي منتظر شدند. شلوغي هر لحظه بيشتر مي شد. بالاخره آن ها هم رسيدند. فرصتي براي اين که عمامه را باز کنند و دوباره بپيچند نبود. به خاطر ديدار عمومي، وقت برنامه ي ملاقات خصوصي تنگ شده بود. فقط يکي از دوستان محمد توانست دستي به اطراف عمامه بکشد و کمي آن را صاف کند و همان هم بهتر از هيچي بود.
محمد از آن سوي پرده هاي فلزي حفاظتي، براي رضا دست تکان داد. و همراه دوستانش راه افتاد. دل تو دلش نبود. هر لحظه بيشتر احساس مي کرد که داغ تر شده است. جلوي کوچه اي بن بست، آخرين رديف نرده هاي حفاظتي را گذراندند براي چندمين بار بازرسي بدني شدند. محمد و آن هايي که قرار بود جلوي امام عمامه گذاري کنند، همان کنار کوچه، قبا و عمامه را به تن گردند. عمامه ها را هم تحويل دادند تا بعد از بازرسي، اعضاي دفتر امام به حضور ايشان ببرند.
در کوچک خانه ي امام، انتهاي کوچه بود. خانه اي که از بيرون، خيلي معمولي به نظر مي رسيد. قلب محمد هر لحظه تند تر مي زد.
وارد شدند و خانه عادي تر از آني بود که او فکرش را مي کرد، حياطي کوچک که از ميان آن براي راحتي رفت و آمد امام راه پل مانندي از ايوان خانه به در پشتي حسينيه جماران، مي گذشت. از پله هاي کنار حياط بالا رفتند و روي ايوان لحظه اي منتظر شدند. محمد لرز زانوهايش را احساس مي کرد. در شيشه اي و بزرگي جلوي شان بود. بالاخره پرده هاي داخلي پشت آن کنار رفت و در کشويي باز شد. وارد اتاق شدند. اتاقي ساده و کوچک که همه ي زينتش فرشي معمولي و مبلي پوشيده با ملحفه اي سفيد بود. وضع اتاق و خانه به قدري ساده بود که آن را مثالي براي سادگي مي دانستند.
هنوز در حال و هواي خانه گم بود که صداي صلوات جمع، او را به خود آورد. امام از ميان پرده اي که اتاق کناري را از اتاق ديدار، جدا کرده بود، بيرون آمد. براي او مانند اين بود که خورشيدي از کسوف در آمده باشد. به يک باره همه ي نگراني و غوغاي درونش به آرامشي سرشار از نور تبديل شد. امام نشست و تعارف کرد. جمع هم نشستند. بعد رو به تک تک آن ها، با لبخندي گرم، سلام و عليک کرد. به محمد که نگاه کرد، او خود را به يکباره در ميان اقيانوسي از روشنايي ديد. بعد از آن ديگر نفهميد چه شد. فقط غرق بود، غرق در بيکرانه گي، بي آن که تيک تاک زمان، در آ« سايه اي داشته باشد. تکاني خورد. به خود آمد. بغل دستي اش با آرنج، آرام به او زد. صداي خفه ي او را شنيد.
نوبت توست.
همه به او نگاه مي کردند. بلند شد. نفس نفس مي زد. به طرف امام رفت. پاهايش نه بر زمين، که انگار بر ابر ها بود. نگاهش از اشک تار شده بود. طاقت نگاه کردن از نزديک، به صورت امام را نداشت. سر به زير، دست امام را گرفت. ريسماني آسماني براي او بود. چشمانش را بست و بوسيدش. امام هم دستي به سرش کشيد. چشم باز کرد در پس موجي از مه، در دنيايي ديگر بود. انگار. همه چيز را مي ديد و مي شنيد. اما خودش نبود. انگار هوش و حواسش در جاي ديگري پرواز مي کرد.
عمامه ي او را امام دادند. امام عمامه را گرفت و بگاهي به آن کرد. شکلش عادي نبود. با تعجب آن را گرداند تا شايد پش و پيشش را بيابد. کار ساده اي نبود. لبخندي زد و چيزي گفت که محمد نفهميد. فقط خنده ي جمع را شنيد و سنگيني لطيفي که روي سرش گذاشت. باز دست امام را بوسيد و از جا بلند شد.
انگار از خواب بيدار شده بود، وقتي از خانه ي امام بيرون آمدند. کوچه و شلوغي اطراف را لحظه اي نگاه کرد تا از گنگي بيرون آمد. وقت تنگ بود و بايد زودتر از محدوده ي حفاظتي خارج مي شدند مردمي که ديدار عمومي، پشت اولين نرده ي حفاظتي ورودي جمع شده بودند، بيرون رفتن را مشکل مي کردند. ميان جمع فشرده شد و به سختي، خودش را به محل خلوتي رساند. دور و برش را نگاه کرد تا رضا را پيدا کند. از پشت، دستي به شانه اش نشست. برگشت. رضا بود. با شوق همديگر را در آغوش گرفتند. رضا گرماسي سينه ي دوستش را احساس کرد. مدتي در بغل هم ماندند. بالاخره اين رضا بود که خودش را به عقب کشيد. دست بر شانه محمد، نگاهي به سر تا پاي او انداخت. لبهايش را به هم چشباند و سرش را يک وري بالا گرفت.
اوه! عجب تيپي به هم زدي، اخوي!
حالتش کم کم جدي شد و خيره به او، يکباره اشک در چشمانش درخشيد. بي اختيار، بار ديگر محمد را در آغوش خود کشيد و محکم تر از قبل، سينه اش را به سينه ي او چسباند. زمزمه اش در گوش دوست قديمي اش با بغض بود.
مبارک باشد.
و در داغي سينه ي دوستش، بيش از پيش غرق شد. داغي اي که براي او، ارمغان ديدار بود.


نشاني
خدمت آقا محمد آقا. شهاب عزيز، سلام.
راستش غرض از مزاحمت اين که، دلم خيلي هوايت را کرده و مي خواهم سرت خراب شوم! اگر مهمان بخواهي، قدم رنجه خواهم کرد و پا بر چشمانت خواهم گذاشت، تا چشمانتان به جمال بي مثال ما روشن شود.
ديگر آن که دلم براي آن کلاس هاي عقايد و اخلاق و غيره ات يک زره شده و مي خواهم يک دل سير، پاي سفره ي حرف هايت بنشينم و حسابي تناول بنمايم! هنو هم مزه ي لذيد کباب سلطاني گفته هايت در آن کلاس ها، زير دندانم است و از نوشيدن حرف هايت، مست و گيجم! باور کن که يک پياله حرف حساب و يک بشقاب سخن نيک، همراه سالاد فصل گفتگو، براي چند ماه مي تواند شارژ شارژم کند. خلاصه آن گه يک دنيا خرابم و منتظره اشاره اي از تو. به قول معروف، از تو به يک اشاره، از ما به سر دويدن.
اما اين همه لنگ سر پنجه ي شماست. چون که اين حقير، نشاني خانه ي شما را در قم ندارم. اين نامه را هم توسط يکي از دوستان هم مدرسه ات مي فرستم. ايشان مي گفت خانه ي شما را حضوري بلد است اما همين طوري (پستي)، نام کوچه و خيابان ها را نمي داند. اين هم از شانس ماست!
پس منتظر نامه ات هستم. نشاني من را مي دانم که بلدي، ولي باز هم روي پاکت برايت مي نويسم تا بهانه اي براي فرار از دست من نداشته باشي. سرورت من، يعني خودم.
خدمت دوست خوبم حسن آقاي گل گلاب. سلام عليکم.
نامه ات را پستچي اختصاصي، در اولين ملاقات به دستم داد. از اين که از ديده برفتم اما از دل نه، خوشحالم.
و اما بعد در نامه ات نوشته بودي که مهمان نمي خواهم؟ و بعد هم گفته بودي مي خواهي بيايي قم، به اين بنده ي خدا سري بزني و نشاني خانه را خواسته بودي.
الان که مهمان حبيب خدا ت و ما کي باشيم که آن را بخواهيم. بخصوص که اين مهمان تو هستي و دلم برايت اندازه ي سر جوالدوزي تنگ شده است!
پس همان طور که گفته اي، قدم رنجه کن. اما اين که چه جوري با پايي که بر چشمانم مي گذاري، باز هم چشمم به صورت نشسته ات روشن خواهد شد، معمايي برايم شده که حتما حضوري خواهم پرسيد.
بعد از اولا: اگر مي دانستم حرف هاي کلاس هايم را در آن شکم گنده ات مي ريزي، مطمئن باش يک جلسه راهت نمي دادم! اين هم از بخت من است که شاگردم، با شکمش فکر مي کند، نه با عقلش! براي آن مستي ات هم، اگر هنوز دادستان بودم، چند ضربه ي شلاق تجويز مي کردم که ديگر لب به اين نوشيدني هاي نامربوط نزني.
بعدش هم اين که، نمي دانستم دوستي با من خرابت مي کند، و گرنه يک تعميرگاه راه مي انداختم تا هر از چند گاهي، سري به آن جا بزني و کمي رو به راه شوي.
تا يادم نرفته اين را هم بگويم که دويدن با سر، براي چند قرن پيش بود. اين روز ها ديگر کسي با سر نمي دود. اصلا ديگر دويدن منسوخ شده است! هواپيما و قطار و ماشين رنگ و وارنگ را براي همين وقت ها اختراع کرده اند. اين طوري، هم خسته نمي شوي و هم زودتر به مقصد مي رسي. کله ات هم صحيح و سالم مي ماند تا هر از گاهي کمي از آن استفاده بهينه کني!
اول نامه ات گفته بودي قدم رنجه مي کني و قدم بر چشم من مي گذاري. وسط هايش هم گفته بودي خراب مني و تعارفات ديگر، و در آخر هم با تخلص «سرور» نامه ات را امضا کرده اي يک جورايي شبيه «يکي به نعل يکي به ميخ زدن» بود. راستش با اين گفته هايت، ياد سخنراني بعضي ها افتادم، که گاهي مردم را سرور و آقاي خود مي دانند و خودشان را خادم و نوکر آن ها. بعد همين نوکر ها، با ماشين هاي آخرين مدل رفت و آمد مي کنند. ولي تهمت شان، با اتوبوس واحد و پاي پياده! البته به قول ظريفي، اين از خوبي ماست آقاهاست که ماشين هايمان را به نوکر هايمان داده ايم و خودمان با اتوبوس و ميني بوس هاي درب و داغون، طي طريق مي کنيم! و جالب تر اين که زندگي و حقوق نوکرها يمان، چند برابر، بهتر از وضع خودمان است! فکر نمي کنم هيچ جاي دنيا، چنين سرورهايي پيدا شوند. تو چي، تا به حال ديده اي؟!
نشاني خانه: شهر خون و قيام. نيروگاه مجتمع مستضعفان. شما بخوان همان بزرگان و سروران. ميدان توحيد (که ان شا الله جهت گيري نيروها و جذب ها و عشق ها به سوي اوست ). بيست متري آزاد (آزاد و رها از قيد و بندها و تعلقات و وابستگي ها و پرواز در فضايي از عشق و روح معنويت ) ده متري صاحب الزمان (غايت آرزو ها و عشق و اميد ها ). دست راست. پلاک وفا منزل دل.
نشاني سر راستي است اما باز هم در کوچه پس کوچه هاي روز مرگي، گم شدي و به مقصد نرسيدي، مي تواني از طريق الي الله که به تعداد محلوقين عالم است، بيايي. يعني به مدرسه ي منتظريه ي حقاني. برو و در آن جا نشاني را بپرس. حال يا راهنمايي ات مي کنند يا همراهي، تا به لقا ء نايل شويد.
آخر اين که، همين نامه، همان اشاره اي است که منتظرش بودي. خواسته ات اجابت شد. بقيه اش، چند گرم همت و معرفتي مي خواهد که بي شک تو داري. منتظرتم. مخلصتم محمد.



ديگ دو پا
تازه غذا خورده و منتظر بوديم تا شهردار چادر ،چاي بعد از ناهار را بياورد. چند تايي از بچه ها داشتند به وسايل شان ور مي رفتند و چند تايي هم، دور هم نشسنه بودند و گپ مي زدند. بقيه هم در جايشان دراز کشيده بودند. من هم کنار در چادر، شانه هايم رابه پتو هايم تکيه داده و دراز کشيده بودم و چرت مي زدم. نفهميدم محسن کي آمد و کنارم نشست. فقط موقعي به خودم آمدم که محکم روي پايم زد و چرتم را پراند.
خوب لم دادي بري خودت.
چشمان خوب آلودم را ماليدم و خنديدم.
مستحبه بعد از غذا هفت قدم راه بروي و. ..
به پاهايم اشاره کرد م.
بعد هم بنشيني و پاي راست روي پاي چپ.
پاي راستم را کمي از روي پاي ديگرم بلند کردم.
يعني اين جوري و باز آن را پايين آوردم. محسن فورا از جا بلند شد. يک قد جلو گذاشت.
يک.
و باز قدمش را پس کشيد و پاي ديگرش را جلو برد.
دو.
و همين طور پا به پا شد تا:
هفت.
نشست و پشتش را به پتو هايش داد. بعد هم پاي راستش را روي پاي چپش دراز کرد. لحظه اي چشمانش را بست و بعد به حرف آمد:
اي ول، عجب مستحب با حاليه!!
خنديدم و گفتم:
از آن مستحباتيه که به اين راحتي ها نمي شود ازش گذشت!
همان طور با چشمان بسته، فقط گفت:
اوهوم.
حسابي کيفوري، نه؟!
اوهوم.
انگشتان دستانم را پشت سرم، در هم قفل کردم و سرم را به آن تکيه دادم.
خوش باش.
ناله ي ضعيفي کرد.
انگار داشت چشم هايش گرم مي شد. به بيرون نگاه کردم. محوطه ي اردوگاه تقريبا خالي بود. زل گرما بود و آفتاب. بي امان. همه توي چادرهايشان تپيده بودند و فقط تک توک شهرداري چادرها، مشغول ظرف شستن و چاي درست کردن، ديده مي شدند.
دستش را گرفتم و تند تر تکانش دادم.
آن جا را! جان محسن، آن جا را نگاه کن.
به سختي، چشمانش را باز کرد و با بي حوصله گي پرسيد:
چي؟ کجا؟
بقيه ي بچه هايي هم که بيدار بودند، نگاه شان به من بود. دستم را دراز کردم و با انگشت، ميان محوطه را نشان دادم.
نگاه کن. آن ديگ که دارد راه مي رود!
بي خيال، دستم را پس زد.
اي بابا، فقط همين؟!
کاملا دراز کشيد. مجتبي گفت:
مثل ديگ به سر شده.
با تعجب و پرسش نگاهش کرد. ايستاده بود. به طرف در آمد و جواب نگاهم را داد:
بچه که بوديم، وقتي شيطاني مي کرديم. بزرگتر ها مي خواستند بترساندنمان. ..
جلوي در چادر، کنار فلاکس آب نشست.
مي گفتند ديگ به سر مي آيد مي بردتان.
ليوان آب را پر کرد.
هيچ وقت نديده بودمش اما...
و شروع کرد به مزه مزه کردن آب ليوان.
هميشه تو ذهنم، همچين چيزي را تصور مي کردم.
خنده ام گرفت. محسن، همانطور که خوابيده بود، به حرف آمد:
حتما بابا مامانت فهميدن ما از دستت چي مي کشيم، فرستادنش سراغت!
و پشتش را به ما داد. دست هايش را در سينه و پاهايش را در شکمش جمع کرده بود. ادامه داد.
خدا کند بيايد تو را ببرد تا ما يک نفس راحت بکشيم!
مجتبي، خونسرد چشمکي به من زد و آب داخل ليوان را به او پاشيد و محسن انگار که چيزي راه نفسش را بسته باشد، از جا پريد.
هي هي هي.
و صداي شيهه مانندي با نفسي عميق، از دهانش خارج شد. مجتبي بي حال، بار ديگر ليوان را زير شير فلاسک گرفت تا آبش کند.
حالا تا مي تواني نفس راحت بکش.
من و بقيه بچه ها داشتيم مي خنديديم. محسن، تکه هاي خيس لباسش را از تنش جدا گرفته بود و تکانش مي داد.
بگذار، يک دفعه يک کاري باهات مي کنم که به ديگ به سر بگويي عمه جان!
نمي خواهد زحمت بکشي، خودم مي کنم.
و خيلي خونسرد، ليوان آب را روي سرش خالي کرد. سردي آب، لحظه اي نفسش را بند آورد اما خيلي زود سرش را تکان داد و با صداي گرفته، گفت:
عمه جان!
صداي قهقهه مان بلند شد. محسن هم نتوانست خودش را نگه دارد و خنده اش گرفت. من باز به محوطه نگاه کردم. ديگ دو پا، از محوطه را پشت سر گذاشته بود و داشت تلو تلو مي خورد. بي اختيار نيم خيز شدم.
دارد مي افتد.
آقا ديگه! شست پا نرود تو جيب بغل صدام!
تکان هاي ديگ، بيشتر و زانوهايش کمي خم شد. اما زود، دو دست از داخل آن بيرون آمد و دو طرف ديگ را محکم گرفت.
لحظه اي ايستاد و زانوهلايش را بار ديگر صاف کرد. باز راه افتاد. داشتم پوتين هايم را پا مي کردم که صداي مجتبي را شنيدم:
ببريمش ثبت اختراعات، به اسم خودمان ثبتش کنيم.
باز همگي خنديدند. من هم به طرف ديگر دويدم. قدم هايش را تند کرده بود. تندتر دويدم و نزديکش که شدم، داد زدم.
آقا ديگه! کمک نمي خواهي!
پا سست کرد و نيم چرخي زد. حالا رويش به من بود. صداي کلفت و پر طنيني از داخلش بلند مي شد.
نيکي و پرسش، اخوي؟!
با صدا خنديدم و جلوتر رفتم.
همينم مانده بودم که داداش ديگ بشوم!
و کنارش ايستادم. طنين خنده اش بلند شد.
اين هم از برکات جبهه است!
دستم را به لبه هاي ديگ گرفتم تا بلندش کنم. دست هاي خودش هم به کمک آمد. صداي طنين دارش را باز شنيدم:
يا علي.
دم به دمش دادم و با هم ديگ را بلند کرديم. صورتش را که ديدم، خشکم زد. خنديد و گفت:
کپ کردي نکند قيافه ام عجيب تر از اين ديگ است؟
خب، انتظارش را نداشتم. شايد هر کس ديگري هم جاي من بود، اين انتظار را نداشت. چون حاج آقا شهاب بود، روحاني و نيروي آزاد گردان. او سالها تو بيرجند، مسئوليت دادستان انقلاب را داشت. کسي که منافقين و خلافکارها با شنيدن اسمش، سوراخ موش مي خريدند. من توي کلاس هاي معارف و اخلاقش با او آشنا شدم و بعد ها هم مريدش.
تکاني به ديگ داد و گفت:
بهتره برگردم تو ديگ. شايد با ديدن آقا ديگه، از ما دربيايي!
شرمنده لبخند زدم.
اختيار داريد حاج آقا. ببخشيد به خدا، نمي دانستيم شماييد.
لبخند زد و جواب داد.
بخشيدم. به اين شرط که بگذاري از زير اين لندهور در بيايم. بعد با کناره ي آستينش عرق صورتش را پاک کرد و بعد دستي به سرش کشيد. کف همان دستش را که نگاه کرد، گفت:
مثل اين جوان هايي شدم که روغن به سرشان مي زنند، مگه نه؟!
داخل ديگ را نگاه کردم. تک و توک، باقي مانده پلوي ناهار، داخل آن ماسيده بود. نگاهش کردم، هنوز داشت به سرش ور مي رفت. گفتم:
آب و صابون مي خواهيد؟
سرش را تکان داد با خجالت پرسيدم.
براي چي اين کار را کرديد؟!
خنديد.
براي خنده!
و دستش را به طرف چادرها گرداند.
خنداندن اين بچه ها گلي ثواب دارد.
روي خنديدن نداشتم. دستي به شانه ام زد و تابلو نوشته ي چوبي اش را که کنار اردوگاه بود، نشان داد:
لبخند بزن رزمنده، لبخند گل زيباست.
بي اختيار خنده ام گرفت. برگشت کنار ديگ.
حالا شد.
و دستش را به کناره ي آن گرفت.
حالا بيا کمک کن بلندش کنيم.
جلو رفتم و طرف ديگر ديگ را گرفتم.
کجا بايد برويم؟
نزديک آن چشمه.
و با سرش به طرف چشمه اي که نزديک ازدوگاه بود، اشاره کرد. قبل از اين که باز چيزي بپرسم، طرف خودش را بلند کرد. من هم به ناچار، طرف خودم را بلند کردم. راه افتاديم. قدم هايم که با قدم هايش هماهنگ شد، گفتم:
ولي اين که کار بچه هاي تدارکات است.
ديگ، تکاني خورد و انگشتانم زير لبه اش تير کشيد. لب هايم را به هم فشار دادم و بي آن که بايستم، با دست ديگرم لبه ي آن را روي انگشتانم جا به جا کردم. سعي کردم در صدايم اثري از درد نباشد.
بعدش هم، همان جا جلوي چادرشان، منبع آب دارند!
سري تکان داد.
مي دانم، از جلوي همان منبع آب برش داشتم، البته منبع خالي بود.
او هم انگشتانش را روي لبه ديگ، جا به جا کرد.
از صبح تا حالا ماشين آب نيامده. اين جور که توي چادر فرماندهي حرفش بود، شايد تا آخر شب هم نيايد.
پايم کمي لغزيد اما زود خودم را کنترل کردم. حرفش را پي گرفت.
داشتم از جلوي تدارکات رد مي شدم، ديدم اين را گذاشتند کنار منبع، تا آب بيايد و بشويندش. فهميدم خبر نيامدن آب را ندارند.
اشاره کرد که آن را زمين بگذاريم. گذاشتيم. با دست ديگرم، انگشتانم را مالش دادم. به طرفم آمد و به پشتم زد.
برو آن طرفش را بگير.
در حالي که مي رفتم، گفتم:
ولي منبع هاي ديگر آب هست.
آب آن ها هم دارد ته مي کشد. بايد تا شب، براي کارهاي ضروري تر، با همين يک ذره آب آن ها سر کنيم.
آن طرف ديگ ايستاده بودم. خم شد و آن را بلند کرد، من هم زوري که براي بلند گردن زده بودم، در صدايم بود:
ولي خود تدارکاتي هم بايد فکري بکنند.
چه فرقي مي کند.
راه افتاديم. قدم هايمان هماهنگ شد، باز به حرف آمد:
راستش ديدم بچه هاي تدارکات خيلي زحمت مي کشند و خسته اند. غروب هم براي شام ديگ لازم مي شود. بردنش هم تا سر چشمه برايشان سخت است، گفتم آن را خودم مي برم و مي شويم. اين يک کار که از دستم بر مي آيد.
پوزخند تلخي زد.
ولي انگار اين کار را هم تنهايي نتوانستم بکنم.
خنديدم و جواب دادم:
خداي نخواسته همه ي ثواب ها را تنهايي جمع مي کنيد!
لبخند مهربانانه اي روي صورت عرق کرده اش نشست. از فرصت استفاده و حرف را عوض کردم:
ولي با آب خالي که چربي ها پاک نمي شود.
فکر اين را هم کرده ام.
دست کرد در جيبش و کيسه ي کوچک پلاستيکي بيرون کشيد. توي آن اسکاج و پودر ظرفشويي بود. با خنده گفت:
پس کاملا به سلاح مجهزيد!
فقط خنديد. بعد به اشاره ي او ايستاديم. و دست هايمان را زير لبه ي ديگ، کمي جا به جا کرديم. گفت:
موافقي تندتر برويم؟
با سر آستين، عرق پيشانيم را پاک کردم و جواب دادم.
برويم.
و قدم هايمان را تندتر بلندتر شد. تقريبا به دو افتاده بوديم. نفس نفس مي زديم و خنده مان گرفته بود. به طرف چشمه نگاه کردم. ديگر راه زيادي نمانده بود. کمي بعد، صداي چشمه هم شنيده مي شد.


شاهد
سر حسين در دامنش بود. و آخرين کلام او در ذهنش:
هواي گردان را داشته باش.
حسين فرمانده گردان بود و شهيد. هر لحظه انفجاري، دل زمين را مي لرزاند. گلوله ها بي امان مي باريدند. آتش و بوي باروت، زمين و زمان را پرکرده بود. ترکش و بدن هاي پاره پاره و غبار و بوي خون، فرياد. زمين کربلا و آن روز انگار عاشورا. هر گوشه ي خاکريز، تن زيادي افتاده بر خاک. به يکباره چيزي از عمق وجودش خود را بالا کشيد و سينه اش را پر کرد و از باريکه راه خنجره اش، بغضش را در هم پيچيد و مثل آشتفشاني، فوران شد:
يا حسين. نفسش خالي شد اما سينه اش نه، بار ديگر نعره ي سنگين خود را بر سر دوزخ دشمن خالي کرد:
يا حسين.
هر آن کس که جاني بر بدن داشت و رمقي براي جنگيدن، صداي او شد و خاکريز طنين فريادش.
يا حسين.
پيشاني دوستش را بوسيد و سر او را به آرامي بر زمين گذاشت.
اسلحه اش را بر دست گرفت و بر خواست و بي واهعمه از آن همه ترکش و تير. خودش نبود انگار، همه ي گردان به پا خاسته بودند.
شور و ولوله اي تازه در جان سنگر افتاده بود. به يکباره همه آتش شده بودند بر خصم، ايستاده بر سينه ي خاکريز. دست راستش را بلند کرد، به نشانه ي خطابي بر همه آن ها.
شور حسين است، چه ها مي کند!
دستش را بالا برد و بر سينه ي خود کوفت.
خون حسين است، چه ها مي کند!
و سينه زن هايي که با رگبار گلوله ها در هم آميخته بود.
خون حسين است چه ها مي کند!
خاکريز، سينه بر سينه ي خاکريز دشمن مي کوفت. گردان، اشتفشاني شده بود که مهارش ديگر کار آن دشمن زبون نبود. به سرعت به راه افتاد و در ميان سنگر ها، نيروها را به آتش بيشتر تشويق کرد. مي دويد، از اين سو به آن سو، از اين سنگر به آن سنگر. از اين جناح به آن جناح، از اين نيرو به ان نيرو. همه را با فرياد ندا مي داد:
ياران خميني! چشم اميد امام به شماست.
و باز مي خواند و بر سينه مي زد که:
لبيک يا خميني، لبيک يا خميني.
و باز شور آنان بود که لبيک او را اجابت مي کردند.
لبيک يا خميني، لبيک يا خميني.
باز شور آنان بود که لبيک او را اجابت مي کردند.
لبيک يا خميني، لبيک يا خميني.
آتش دشمن سهمگين تر شده بود، اما آن همه بازيچه بود براي نيروهايي که جان بر سر پيمان خود گذاشتند، قماري عاشقانه که همه ي سرمايه ي خود را به پاي آن ريختند. بيسيم چي حسين، از وقتي که او شهيد شده بود، در کنارش بود و از سر شوق دستي بر سر او کشيد.
قرارگاه را بگير.
از خاکريز بالا رفت و رگباري نثار دشمن کرد. صداي بيسيم چي را شنيد.
برادر شهاب، قرارگاه.
به او نگاه کرد. گوشي بيسيم را به طرفش گرفته بود. نشسته، خود را به پايين سراند. گوشي را گرفت. دکمه ي روي آن را فشار داد تا صداي خش خش خفه شود.
اين جا کربلا، من شهاب.
و از شهادت حسين بسياري ديگر گفت. از شوري که در خط به پا بود و دشمن زمين گير با همه ي آتشش.
بچه ها مثل کوه ايستاده اند.
و نگاهي به سرتا سر خاکريز کرد. هر کس، با هر چيزي که دردست داشت، دشمن را نشانه رفته بود و آن ها را پس مي راند.
اين مهماني نقل و نبات شما را کم دارد.
و لحظه اي سکوت کرد و با خود انديشيد:
چه حجمي از آتش؟
بعد محکم تر از قبل، در گوشي دميد.
جهنم را بايد برايشان محيا کنيد.
و طنيني را که در سرش بود، با فرياد تکرار کرد.
جهنم. جهنم. جهنم.
و از آن سوي گوشي شنيد که نيروهاي کمکي هم در راهند.
گوشي را به طرف بيسيم چي انداخت. زود خودش را از خاکريز بالا کشيد و بار ديگر،
رگباري به آن سو روانه کرد. و زوزه ي گلوله هايي که از مقابل مي آمدند و از کنارش
مي گذشتند، انگار سمفوني ناشنيده اي را مي نواختند، سمفوني عروج.
صداي غرش توپخانه اي خودي بلند شد. گلوله از پس گلوله.
رعدي از پس رعدي ديگر. آتشي که وجب به وجب خاکريز دشمن و زمين هاي پس و پيش آن را زير و رو مي کرد. سر تا سر خط را با نگاهي تيز، از نظر گذراند. دشمن انگار غافلگير شده بود، هم از پايداري نيروهاي پشت خاکريز و هم برگشته بود.
بزودي نيروهاي کمکي از راه مي رسند. در طي خاکريز دويد و به هر سنگري که مي رسيد، فرمان قرارگاه را مي رساند.
در پيشاني خاکريز، بار ديگر به ان سو نگاه کرد. دو تانک راهي شدند. خودش هم رگباري از پي رگباري ديگر، خالي کرد. خشاب هايش از پس هم خالي شدند. لحظه اي درنگ کرد و بر آن چه در ميانه ي کار زار مي گذاشت، دقيق شد. در تانک، متوجه نيروهايي که به سويشان مي رفتند، شده و همه آتش تير بار و توپ خود را با سوي آن ها گرفته بودند. اولين گلوله ي آرپي جي، از کنار يکي از تانگ ها گذشت و آسيبي به آن نرساند.
و ما رميت اذ رميت و لکن ال.. رمي.
اين آيه را زير لب، با خودش خواند. دو گلوله ي آرپي جي، با هم به سوي همان تانک شليک شدند و به يک باره فوران آتش بود. که از تانک بلند شد.
الله اکبر.
صداي تکبير، همه ي خاکريز را پر کرد. نيروهايي که در تانک ديگر بودند، به سرعت از دريچه ي بالاي آن بيرون آمدند. اما چند گلوله ي آرپي جي، امان شان ندادند. انفجار آتش، تانک و خدمه اش رادر خود فرو برد. بار ديگر صداي تکبير بود که همه جا را پر کرد. نفسي به راحتي کشيد و بر جا نشست. تازه متوجه ي آتش توپخانه ي دشمن شد که سنگين تر شده بود. با فرياد از نيروها خواست که در سنگرها بمانند. نگران، به سوي نيروهايي که فرستاده بود، نگاه کرد. به سرعت مي آمدند. فرياد کشيد:
خاکريزشان را زير آتش بگيريد تا بچه ها برسند.
و خودش اولين رگبار را به سوي دشمن ريخت. غوغا و آتش دو طرف، همه ي آن چيزي بود که تا رسيدن آرپي جي زن ها، پا بود و بالاخره رسيدند، همه سالم، جز يکي که از کتفش خون جاري بود و بر کول ديگري آورده شد.
مجروح را به دست امدادگري سپرد و بقيه را روانه ي سنگر ها کرد. رفت تا از سنگر ها سر کشي کند. بيسيم چي از پي اش مي دويد.
به هر سنگري که مي رسيد، رزمندگان را با شوق تشويق مي کرد و مژده ي رسيدن نيروهاي کمکي را مي داد.
به زودي مي رسند.
ديگر بايد پيدايشان شود.
تو راهند و نزديک.
شوق پيروزي همه را به وجد آورده بود و همين او را مطمئن مي کرد، مطمئن مي کرد از اين که کارش را به خوبي به انجام رسانده است.
لحظه اي بر جا ايستاد. انگار که کسي از او خواسته باشد تا بايستد. ندانست چرا، اما آيه اي را با خود زمزمه کرد:
يا ايتها النفس المطمئنه، ارجعي الي ربک راضيه مرضيه.
سينه اش را از هوايي که به يکباره عطر آگين شده بود، پر کرد، پر کرد تا نفسي تازه کند، اما قبل از آن که آن را بيرون بدهد، انفجاري در نزديکي اش او را در غبار و دود فرو برد. صداي بيسيم چي را انگار از جايي دور شنيد:
برادر شهاب. برادر شهاب!
و بعد انگار در خلسه اي فرو رفت، خلسه اي شيري رنگ. سبک و بي حجم شده بود، سيال و روان، چيزي از جنس بودن و نبودن. مثل اين بود که او را به جايي مي کشيدند، از داخل راهرويي سر شار از روشنايي، آن قدر روشن که چشم را مي زد.
چشمانش را بست و به يکباره انگار سنگيني همه ي دنيا بر او باشد، از بلندي افتاد. طنين افتادنش مانندي ضربه ي پتکي بود بر ناقوسي گيج و منگ از صداي زنگي بي وقفه و کر کننده، چشم باز کرد. انگار از ميان مه بيرون مي آيد. چند نفر ي دورش را گرفته بودند و با فرياد و اضطرابي بي صدا، چيزهايي مي گفتند. مي ديد اما نمي شنيد. فقط آن صداي بي امان زنگ در گوش هايش بود.
خواست تکاني به خود بدهد اما نتوانست. بيسيم چي، سرش را به دامن گرفت. چيزهايي مي گفت ولي صدايش نبود. ديد که او تند، چفيه ي خودش را باز و در مشتش جمع کرد، و بعد آن را بر گردن او، روي چفيه اي که بر گردنش بود، فشرد، عجيب بود چون او آن قسمت گردنش را احساس نمي کرد، مانند آن که چيزي آن جا نباشد.
بعد هم قطه اشکي را روي گونه ي بي موي بيسيم چي ديد که خاک صورتش را شست و پايين مي آمد.
احساس کرد چيزي در گلويش قفل شده است. به سختي، نفس عميقي کشيد تا شايد راه بند آمده باز شود. گنگي اش به يک باره در درونش فرو رفت. صداي زنگ، پس نشست. همهمه و فرياد و انفجار و تق تق تير ها هجوم آوردند. صداي نفس کشيدنش مانند صداي سوهاني بود که بر آهني مي کشيدند. خواست چيزي بگويد اما فقط صداي خرخري را از گلويش شنيد. کسي فرياد زد:
بدو ما شا الله، بدو
و کس ديگري که صدا مي زد:
برادر شهاب، برادر شهاب کجاست؟
بيسيم چي با بغض و اشک گفت:
نيروهاي کمکي رسيدند برادر شهاب.
با دست، سرش را کمي بلند کرد تا آنها را ببيند. ستوني از نيروهاي تازه نفس، در طول خاکريز مي دويدند و در سنگر ها، به نيروهاي قباي مي پيوستند. سرش را پايين آورد، لبخندي به بسيم چي زد و نگاهش را به آسمان دوخت. آبي بود آبي تر از هميشه. احساس کرد خوابي هزار ساله او را به درون خود مي کشد. لبخند هنوز به صورتش بود که چشمانش را بست. سينه اش سبک شد، پرده اي از نور، ديگانش را پر کرد و در کهکشاني از روشنايي بيکران، به پرواز در آمد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 207
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,976 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,668 نفر
بازدید این ماه : 6,311 نفر
بازدید ماه قبل : 8,851 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک