فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات ناصري,محمد ناصر
در يكي از كوهستان هاي اطراف روستاي گازاردر شهرستان بيرجند، شبي از شب هاي بهار 1340ه ش ،انبوهي ازابرهاي سياه،آسمان را فرا مي گيرند.پس ازبرخوردهاي پي در پي شان با يكديگرو ايجاد رعدوبرق هاي مهيب،باراني سيل آسا شروع به باريدن مي كند. رودخانه اي در آن اطراف بوده كه هر آن بيم طيغانش مي رفته است. در اين ميان، مادري مريض احوال همراه زني از بستگانش ، براي در امان ماندن از سيل و طوفان و صاعقه ، به زحمت و به سختي خود را به دامنه كوه مي رساند و در غاري كوچك پناه مي گيرد. ساعاتي بعد،در همان غار نوزادي قدم به عرصه هستي مي نهدكه نام او را محمدناصر مي گذارند تا به موجب اراده حقيقت جويش، به زودي درزمره ناصرين دين حق و در زمره جنود الهي قرار بگيرد.محمدناصر سنين طفوليت را در روستاهاي گازار و سيستانك سپري مي كند و براي گذراندن دوران ابتدايي، به روستاي اسفدن مي رود كه در بيست و چهار كيلومتري سيستانك واقع شده است. با تمام مشقاتي كه در راه ادامه تحصيلش وجود داشته، علاقه وافري از خود به درس خواندن نشان ميدهد. يكي از آن مشقات،دوري از پدر و مادر بوده است.شاگرد ممتاز بودن در طول سال هاي دبستان و قبولي يك ضرب در امتحانات نهايي كلاس پنجم ونيز نبودن مدرسه راهنمايي در آن اطراف،پدرش را وا مي دارد تا شرايط ادامه تحصيل وي را در شهر بيرجندفراهم نمايد.در حالي كه نوجواني دوازده ساله بوده،راهي آن ديار مي شود و باجديت پي درسش را مي گيرد.
از دوران دبيرستان،در زمره نيروهاي موثر انقلاب قرار مي گيردو به زودي سر منشاءاقدامات جمعي زيادي ،مثل تظاهرات و يا حمله به يگان هاي نظامي مي گردد. يكي از خصوصيات بارز او در ايام مبارزه اين است كه با به خرج دادن همتي بالا،درعين انجام فعاليت هاي چشمگير انقلابي ، هرگز از درس خواندن باز نمي ماند و هرسال تحصيلي را با نمرات خوب و معدل بالا پشت سر مي گذارد.پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، در تاسيس كميته انقلاب اسلامي (سابق)و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيرجند نقشي كليدي ايفاء مي نمايد و در حالي كه به عضويت سپاه در مي آيد، موفق به اخذ ديپلم نيز مي گردد. سخن گفتن از سردار شهيد، محمد ناصر ناصري ، بدون پرداختن به ارتباطات و تعلقات خاطر آن بزگوار به افغانستان و افغاني ها ،قطعا كاري ناقص خواهد بود.اوكه از دوران كودكي با زندگي در نوار مرزي ايران و افغانستان، كم و بيش با مردمان آن سامان برخورد هايي داشته، همزمان با تجاوز شوروي سابق به آن كشور، در جبهه خدمت به مردم محروم و مجاهدين افغاني نيز فعال مي گرددو به شكل گسترده اي اقدام به حمايت از نهضت جهادي آنان مي كند.در عين حال، از انجام وظيفه در حراست از دستاورد هاي انقلاب اسلامي نيز باز نمي ماند. در همين راستا مي توان به نقش درخشان او در خاتمه دادن به شورشهاي منافقين در شهر هاي بيرجند و قائن و نواحي اطراف آنها اشاره نمود. سال هاي پنجاه و نه و شصت ،ضمن قبول مسئوليت سپاه زيركوه و حل و فصل نمودن مشكلات حاد آن، سفري به دو شهر«شيندند»و «فراه» مي كندو ضمن گفت وگوبا مسئولين جهادي افغانستان، راهكارهاي كمك به آنها را بيشتر و بهتر بررسي مي نمايد. در همان ايام كه فرماندهي سپاه زيركوه را به عهده داشته، با دختري از خانواده مذهبي ازدواج مي نمايد.پس از شروع جنگ تحميلي،با تمام مشغله اي كه داشته انجام وظايف سنگين ديگري را هم بردوش خود احساس مي كند. با اينكه به خاطر وجود مسائل خاص در بيرجند و اطراف آن و نياز ضروري به حضور فيزيكي او در آن جا، مسئولين مانع رفتنش به خط مقدم مي شده اند، ولي در عين حال به صورت پراكنده و كوتاه چند باري عازم مناطق جنگي مي شود، و از طرفي هم ضمن پشتيباني هاي تداركاتي، در شهر هاي بيرجند، قائن و گناباد، نقش بسيار مهمي را در بسيج نيروهاي مردمي و اعزام آنها به جبهه ايفا مي كند. سال 1363 ، با حفظ سمت قبلي ، فرماندهي سپاه بيرجند را نيز مي پذيرد و همچنان از حضور در جبهه هاي جنگ باز نمي ماند كه در همين سال ، ضمن عهده دار شدن مسؤليت يكي از محورهاي اطلاعات و عمليات تيپ بيست و يك امام رضا (سلام الله عليه ) در عمليات عاشورا (ميمك ) هم شركت مي كند كه به سختي از ناحيه كتف و پا مجروح مي شود. سال 1364 ، سردار پر آوازه دفاع مقدس ، شهيدمحمود كاوه وقتي اوصاف ناصري را از دوستانش مي شنود و استعداد بالاي او را شناسايي مي كند ، براي جذب وي به تيپ ويژه شهدا تلاش مي نمايد .نهايتا موفق مي شود او را به تيپ ويژه بياورد و رياست ستاد را بر عهده اش بگذارد. بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جاي مانده از آن دوران ، هرگز نقش شهيد ناصري را در هر چه شكوفاتر شدن تيپ ويژه شهدا نمي توان ناديده گرفت .البته ارتباط عرفاني و معنوي او با محمود كاوه ،در تحقق يافتن اين مهم بي تاثير نيست.حجت الاسلام ابراهيمي در اين باره مي گويد: ارتباط بسيار زيبايي بين او و شهيد كاوه بود.شايد بتوان گفت در يك آن ، شهيد كاوه مراد بود و شهيد ناصري مريد، و در لحظه ي ديگر ناصري مراد مي شد و كاوه مريد .هر دو به يكديگر عشق مي ورزيدند و حال و هواي زيبايي در ميدان نبرد و مبارزه داشتند. او تا پايان جنگ، چهار بار گرفتار مجروحيت هاي سخت مي گردد كه برخي تركش هاي آن دوران در بدنش به يادگارمي ماند و نهايتا در حالي دعوت حق را لبيك مي گويد كه هنوز از مجروحيت پا و كمر رنج مي برده است. پس از پايان جنگ ، همچنان با روحيه اي خستگي ناپذير، در سنگرهاي مختلفي مشغول خدمت به نظام و انقلاب مي شود. در اين ميان با استفاده از اوقات اندكي كه براي استراحتش باقي مي ماند، مشغول ادامه تحصيل نيز مي شود كه حاصل آن ، اخذ مدرك ليسانس در رشته مديريت است. اما در نگارش زندگي نامه شهيد ناصري ، نكته اي كه هيچ گاه نمي شود از آن غفلت نمود، فداكاري و ايثار همسر اوست كه چون خود آن بزرگوار مي تواند براي تمام زناني كه شوهران شان به نوعي در حال خدمت به اسلام و انقلاب هستند، اسوه و الگو باشد. اجر و پاداش اين زن فداكار، اگر بيشتر از اجر و پاداش شهيد ناصري نباشد، قطعا كمتر هم نخواهد بود.در اين باره حجت الاسلام سالك مي گويد: اگر مرحوم شهيد ناصري در ابعاد معنوي به مقامات عاليه رسيد، اين را مرهون ايثار و قدرت ايماني همسرش است. در واقع اين زن ، هم مادر بود و هم پدر بود براي بچه ها ، و با آگاهي و سازگاري اش چنان روحيه و آرامشي به شوهرش مي داد كه او با خاطر جمع مي توانست در راه قدم بزند و مشغول كسب توفيقات باشد. سرانجام اين انسان خستگي ناپذير در روز هفدهم مرداد 1377 ، توفيق اين را يافت تا در شهر مزار شريف ، به نحوي بسيار مظلومانه و به دست نيروهاي طالبان که افرادي شقي و بي منطق هستند،شهد شيرين شهادت را بنوشد. آقاي شاهسون ، تنها بازمانده آن واقعه ، درباره آخرين لحظه هاي زندگي شهيد ناصري و شهداي ديگر كنسولگري جمهوري اسلامي ايران ،چنين مي گويد: طالبان وارد خيابان كنسولگري شده بودند و هر موجود ي را كه مي ديدند ، به طرفش تير اندازي مي كردند .دود ناشي از انفجارهاي متعدد ، از همه جاي شهر سر به آسمان كشيده بود . صداي تيراندازها هر لحظه به ما نزديك تر مي شد. شهيد ناصري از چند روز قبل ، با وزارت امور خارجه در تماس بود .آن روز هم چند بار با آنها تماس گرفت .مي گفتند: پاكستان حفظ جان شما را تضمين كرده است. و از هر لحاظ خاطر ما را جمع كردند كه در صورت سقوط شهر ،اتفاقي براي مان نخواهد افتاد. به اعتبار همين ضمانت ها، هنگامي كه گروه كوچكي از طالبان ،در كنسولگري را به صدا در آوردند ، ما در را به روي شان باز كرديم . آنها وحشيانه در مي زدند و يكريز .اين نشان مي داد كه اگر در را باز هم نمي كرديم ،به زور وارد مي شدند. در بين اين گروه كوچك، چند نفر پاكستاني هم به چشم مي خورد كه بعدها فهميدم بعضي از آنها از اعضاي گروهك صحابه پاكستان بودند.به هر حال ،آنها هم مثل ساير طالب ها خشن بودند و بي منطق ،و به زبان پشتون صحبت مي كردند. با اين كه برخورد ما از ابتدا با آنها خوب بود ، ولي آنها بدون هيچ دليلي معترض ما شدند و با ضرب و شتم ،همه مان را بردند داخل اتاقي در زيرزمين كه يك در آهني داشت .قفل بزرگ و محكمي به آن زدند و رفتند. شايد بيراه نباشد اگر بگويم از همه ما آرام تر ، ناصري بود .همان بزرگوار هم بود كه گفت : اينها كار را تمام خواهند كرد. مشخص بود كه اين گروه كوچك براي كار خاصي آمده اند و انگار از طرف خود ملا عمر ماموريت ويژه اي به شان واگذار شده است .كه البته من بعدها فهميدم واقعيت امر هم چيزي جز اين نبوده است. در آن اتاق ،يك گوشي تلفن بود كه طالب ها متوجه اش نشده بودند .وقتي خاطرمان جمع شد كه آنها رفته اند بالا ، ناصري بلافاصله و براي چندم ،مشغول تماس شد. آن روز او يك بار ديگر هم موفق شد با ايران تماس بگيرد و موقعيت مان را براي شان توضيح بدهد .آنها هم قول دادند تمام تلاش شان را به كار بگيرند تا خطري متوجه ما نشود .اين آخرين تماس ما با ايران بود. چرا كه طالب ها كلا تمام سيستم هاي ارتباطي را از بين بردند. آنها از همان ابتداي كار، شروع كرده بودند به سرقت تمام اموالي كه در كنسولگري بود؛از ماشين ها گرفته تا مواد غذايي ، و حتي ظروف غذاخوري بچه ها. چهل ،پنجاه دقيقه بعد ،يك جوان طالب آمد پايين .آمارمان را گرفت.وقتي مي خواست برود بيرون ،با لهجه غليظ پشتون و با لحني پر از كينه ،چيزي گفت و رفت .يكي از بچه ها كه به زبان پشتوني وارد بود ،گفت: انگار برادرش قاچاقچيه . وقتي از علت اين حرفش پرسيدم ،فهميدم كه برادر آن جوان در ايران ،در شهر زاهدان زنداني است .او گفته بوده كه انتقام برادر زنداني اش را از ما خواهد گرفت! طولي نكشيد كه همان جوان دوباره آمد پايين. اين بار صورتش را پوشانده بود و فقط چشم هايش پيدا بود . فاصله ما تقريبا چهار متر بود. دو ميز آهني وسط اتاق بود كه بين ما و او حايل مي شد. ماهنوز به قولي كه پاكستاني ها به وزارت امور خارجه ايران داده بودند، دلخوش بوديم . اما اين بار جوان طالب ،همين كه روبه روي ما قرارگرفت ،با اسلحه اي كه در دست داشت، دوسه تير به طرف سقف شليك كرد و بعد هم سر اسلحه را گرفت رو به ما و در كمال بي رحمي همه را بست به رگبار . درست در لحظه اي كه او به سقف شليك كردو سر اسلحه اش را آورد پايين،من توانستم خودم را پرت كنم روي زمين. در همين حين،شايد در كمتر از يك ثانيه ،همه بچه ها گلوله خوردند.يك تير هم كه كمان كرده بود،خورده بود به پاي من ، كه البته اين را چند ساعت بعد فهميدم؛اولش فكر مي كردم كه من هم گلوله خورده ام. در آن لحظه نفسم را در سينه حبس كرده بودم.چند تا از همکاران در دم شهيد شده بودند. ازسه، چهار نفرشان صداي ناله به گوش ميرسيد. يكي از آنها ناصري بود كه بدن مطهر و خونينش افتاده بود روي من. معلوم بود دارد آخرين نفس ها را مي كشد.با همان آخرين رمقش ،مشغول شد به گفتن ذكر مقدس حضرت سيدالشهدا (سلام الله عليه). صداي (يا حسين ، ياحسين) گفتنش، هنوز هم توي گوشم است. هرآن انتظارمي كشيدم آن جوان طالب براي زدن تير خلاص به مجروح ها بيايد. ولي در كمال تعجب،ديدم هيچ صدايي بلند نمي شود. شايد نيم ساعت به همان حال ماندم و جرات تكان خوردن پيدا نكردم.كم كم فهميدم كه آن نيروي طالب،گورش را گم كرده است،در را هم باز گذاشته بود.انگار خاطرش جمع شده بود كه مجروح ها ، به تدريج ، در اثر خون ريزي جان خواهند داد. لحظه اي كه تصميم گرفتم بلند شوم،ناصري روحش پرواز كرده بود. منبع:مسافر ملکوت ،نوشته ي سعيد عاکف،نشر کاتبان،مشهد-1383 خاطرات محمد حسن صادقي: يك روز شهيد ناصرى به محل كار آمد و گفت: « بچهها يك نامه برايم نوشتهاند كه بابا به ما هم برسيد و آن را روى ميز تلويزيون گذاشتهاند و خودشان خوابيدهاند. » من به شهيد ناصرى پيشنهاد كردم ، كه خانواده را همراه اردويى كه مىرود ببرد، تا تنوعى برايشان ايجاد شود . ايشان هم قبول كردند؛ ولى روزى كه قرار بود حركت كنند پنج شنبه بود و شهيد ناصرى گفت : «من پنج شنبهها جلسه دارم. بگذار يك روز ديگر مىرويم . » باز هم نشد. مشغله زياد شهيد ناصرى نگذاشت كه خانواده اش را به يك اردوى تنوعى ببرد. مصطفي اعتمادي: يك زن ايرانى در مزار شريف بود كه پنج - شش تا بچه داشت و شوهرش در درگيري ها كشته شده بود و از نظر مالى ، وضعيت اقتصادى نامناسبى داشتند. من به شهيد ناصرى خبر دادم كه چنين خانوادهاى اين جا هست؛ اگر مىشود اين ها را منتقل كنيم به ايران تا در آن جا زندگى كنند. سردار ناصرى گفت: « با مسؤوليت من پيگيرى كن و برايشان پاسپورت بگير و مقدارى وجه نقد از پول شخصى خودش به اين خانواده كمك كرد. قاسم جاويد: بهار سال 1377 بود كه آقاى ناصرى گفتند: « من براى انجام كارى به ايران مىروم و برمىگردم. » پس از گذشت چند روزى وقتى برگشتند، ديدم انگشت دست ايشان باند پيچى شده و با فنر بسته است. پرسيدم : «چى شده است؟ خير باشد. » گفت: « مىخواستم اثاثيه منزل را از داخل كوچه جابجا كنم، انگشتم زير كمد ماند و جراحت برداشت ، كه به بهدارى مراجعه كردم تا پانسمان كردند.» مىگفت: « الان انگشت من سياه شده است و معلوم نيست خوب شود يا نه.» : سيد محمد رضوي يادم هست که در شب عمليات كربلاى 2 در منطقه حاج مران (ارتفاع 2519)نيروها همه در مكانهاى از پيش تعيين شده مستقر شده و منتظر فرمان عمليات بودند . آن شب مراسم عرفانى دعا و نيايش، در سنگر اجتماعى فرماندهى برپا شده بود و نيروها حالى پيدا كرده بودند و هر كدام با خدا به نحوى به راز و نياز مشغول بودند ، از آن جمله آقاى ناصرى را ديدم كه در گوشهاى نشسته و به راز و نياز و دعا و نيايش با خالق خويش مشغول است و مانند ابر بهار اشك از چشمانش جارى است - حالت معنوى خاصى پيدا كرده بود - پس از فرمان عمليات، آقاى ناصرى آمد و گفت: « بلند شويد برويم. ببينيم در محور چه خبر است ونيروهاچكارمىكنند؟ » عراقىها آن شب آتش زيادى روى نيروهاى ما ريختند ؛ به نحوى كه تعدادى شهيد و مجروح داديم . از جمله ي شهدا ، سردار بزرگوار الهيار جابرى بود كه به شهادت رسيده بود. وقتى چشم آقاى ناصرى به پيكر مطهر شهيد جابرى افتاد، در حالى كه اشك از چشمانش جارى بود ،عرضه داشت: « جابرى شما رفتيد و ما مانديم.» حاج محسن فقيه: يك سال براى انجام كارى به تهران رفتم، شب قرار بود در منزل يكى از افراد آشنا بخوابم. سردار ناصرى از آمدن من و اين كه شب در كجا خواهم بود ، مطلع شد. حدود ساعت 9 شب همراهان به استراحت پرداختند. لحظاتى بعد سردار ناصرى به آن خانه آمد. حال و احوالپرسى به عمل آمد و نشست. مجلس انس ما تا ساعت 12 شب به طول انجاميد . در بين صحبت ، ميزبان از محمد ناصر پرسيد: « شما منزل يا خانهاى ندارى يا دارى؟ » او گفت: همسرم مىگويد، من به تنگ آمدهام، خسته شدهام از بس كه از اين منزل به آن منزل اسباب و اثاثيهام را جابجا كردم. » محمد ناصر در آن شب نزديك به 9 تا 10 استخاره از من درخواست كرد و من استخاره گرفتم . ظاهراً موضوعات استخاره هم خريد آپارتمان، زمين و... بود كه همهاش هم بد مى آمد. من از اين نتيجهى استخاره سخت به حيرت افتاده بودم . ميزبان ما هم وقتى از محتواى استخارهها و صحبتهاى بين ما دونفر مطلع شد سخت تعجب كرده بود و مىگفت: « چطور مىشود كه آقاى ناصرى با اين درجه و مسئوليتى كه دارد هنوز هم صاحب خانه و مسكن و... نشده است؟» حسين حميدي: چند روزى از حضور ما در افغانستان مىگذشت و به دليل كم تحركى مقدارى چاق شده بوديم. يك روز سردار ناصرى به من گفت: « فلانى، ما داريم چاق مىشويم، چكار كنيم؟»گفتم: «حاجى برنامه ورزش مىگذاريم و هر روز ورزش مىكنيم. » يك ميز پينگ پنگ تهيه كرديم و به اتفاق ايشان روزها چند دقيقهاى بازرسى كرديم. چون سردار با اين بازى آشنايى نداشت و كار نكرده بود ، خيلى علاقه به اين ورزش از خودش نشان نمىداد. تا اين كه يك روز گفت: « من اين ورزش رادوست ندارم » و از ما درخواست يك جفت كفش ورزشى كرد. ما يك جفت كفش ورزشى براى ايشان تهيه كرديم و روزانه چند دقيقه را در محوطه مهمان سرايى كه مستقر بوديم مىدويد. هنگام دويدن لباس هايش را در مىآورد و با زيرپوش و شلوار مىدويد. يك آهويى هم در مهمان سرا داشتيم كه با سردار آشنا شده و به دنبال ايشان مىدويد. افغانىها هم با ديدن اين صحنه به تماشا مىنشستند. به محض اين كه حاجى خسته مىشد و مىنشست، آهو هم مىآمد و از سر و كله حاجى بالا مىرفت. يك روز سردار ناصرى به من گفت: « فلانى، با كفش دويدن برايم مشكل است و از اين به بعد مىخواهم بدون كفش بدوم. »يك روز يك قسمتى از زمين مهمانسرا بر اثر ريختن گازوئيل لغزنده شده بود. حاجى وقتى مىدويد ، با برخورد به اين محيط لغزنده نقش بر زمين شد. آهو هم كه پشت سر حاجى مىدويد ، نتوانست خودش را كنترل كند و روى بدن حاجى افتاد. نزديك حاجى رفته و پرسيدم چه شده است؟ گفت: « زمين لغزنده بود افتادم. با توجه به اين كه فهميد چه كسى گازوئيلها را ريخته اما هيچ گونه برخوردى با او نكرد. :مهدي پيرايش يك وقت براى سفر حج عازم بوديم، در فرودگاه هر كسى را مىديدى به دنبال كار و رفع گرفتارىاش بود . ولى ديدم سردار ناصرى در يك گوشه نشسته است . رفتم پهلوى ايشان ديدم دارد قرآن مىخواند. سوال كردم كه چه كار مىكنى؟ شهيد ناصرى گفت: « فعلاً ياد گرفتم كه فقط قرآن بخوانم و الان به هيچ چيز ديگرى فكر نمىكنم.» علي صلاحي: سال 1362 به علت اختلافى كه بين نيروهاى سپاه گناباد افتاده بود ؛ مسئوولين سپاه استان خراسان، شهيد ناصرى را به فرماندهى سپاه گناباد منصوب كردند. شهيد ناصرى با طراحى مدبرانه، عدهاى از نيروهاى جبهه را فرخوانى كرد و به سازماندهى پايگاه هاى بسيج شهر و روستا پرداخت. كه اين خود باعث تشكيل دوباره بسيج شد. در حدى كه مسئوولين سپاه استان خراسان متعجب شده بودند! سيد محمد رضوي: يك روز تعدادى نيروى تازه نفس به لشكر ويژه شهدا آمده بود و قرار بود با نيروهاى مستقر در خط تعويض شوند. وقتى نيروها به طرف خط حركت كردند. در يك لحظه چشمم به آقاى ناصرى افتاد كه باچشمان اشكبار از سنگر بيرون آمد و نيروها را نگاه مىكند. من به نزد ايشان مراجعه كرده و پرسيدم: « آقاى ناصرى، چه خبر شده است؟مشكلى پيش آمده؟ مطلب چيست؟ » ايشان در جواب گفتند:« به اين نكته دارم فكر مىكنم كه اين جوانها با شور و هيجان به طرف خداى خود شان در حال حركتند و ما خودمان را درگير كارهاى پشتيبانى كردهايم.» يادم است در آن لحظه به نزد سردار كاوه رفت تا از ايشان اجازه بگيرد كه به خط مقدم برود. :حسن هاشمي سفر آخرى كه سردار ناصرى عازم افغانستان بود، براى خداحافظى از حاج آقاى فقيه به زير كوه آمده بود. خودم شنيدم كه از حاج آقاى فقيه خواهش كرد، كه دعا كند كه اين آخرين سفرشان باشد. مىگفت: « حاج آقا قلب شما پاك است، دعا كنيد كه من ديگر برنگردم.» علي كاظمي: يادم هست پنج شب قبل از آن حادثه تلخ ( سقوط مزار شريف) ، به من خبر دادند كه سردار ناصرى آمده است. ساعت 12 شب بود و من خيلى تعجب كردم، احساس كردم بايد خبرى يا حرف خاصّى باشد كه ايشان تشريف آورده اند. با هم نشستيم و صحبت كرديم، تازه بنده متوجه شدم كه ايشان حرف خاصى ندارد ، فقط دلش گرفته است. برادر ناصرى نظر مرا در مورد وقايع افغانستان خواست و من هم نظر خودم را گفتم و ايشان هر از چند گاهى و هر چند لحظهاى مىگفت: « خدايا آزادم کن ، خدايا آزادم كن، دلم گرفته، نفسم به گلويم رسيده.» شما از هر كسى كه روزهاى آخر ايشان را ديده بود سئوال كنيد، از تغيير روحيه ايشان براى شما خواهد گفت. :احمد رباني در دوران كودكى، وقتى به اتفاق دوستان به مدرسه مىرفتيم، در بين راه بچهها وارد باغهاى ميوه مردم مىشدند ، ميوه مىچيدند و مىخوردند. ناصرى هم كه آن روزها همكلاسى ما بود، تنها كسى بود كه دست به اين كارها نمىزد و بچهها را هم از انجام دادن اين كارها نهى مىكرد و مىگفت: « اگر دوباره وارد باغ شويد، من با شما راه نمىروم .» :محمد حسن صادقي شب شهادت شهيد ناصرى، خواب ديدم كه ايشان از مشهد به تهران آمده و جلو قرارگاه ايستاده. وقتى رفتم بيرون ديدم شهيد ناصرى وسط موى سرش سفيد است و محاسنش هم سفيد شده است. گفتم: «حاج آقا مشهد به شما نساخته، خيلى پير شدى، اگر ناراحت هستى برگرد به تهران بيا. » آقاى ناصرى گفت: « نه من راحت شدم. » بعد چند تا زن سياه پوش هم دورش بودند ؛ كه يكى از آنها دستى به سر ناصرى كشيد و تمام موى سر و محاسن شهيد ناصرى سياه و زيبا و نورانى شد. صبح كه بيدار شدم متوجه شدم كه همسرم و پسرم نيز خواب شهيد ناصرى را ديدهاند . به محل كار كه آمدم به من گفتند که او شهيد شده است. : علي پردل يك روز عصر آقاى ناصرى در قائن منزل ما آمدند و قرار شد به زير كوه قائن رفته و از حاج آقاى فقيهى( امام جمعه ) احوالى بپرسند. وقتى مىخواست كفش هايش را بپوشد ، ديد يكى از كفش هايش پاره است . به نحوى كه وقتى پايش كرد شصت پايش از كفش بيرون آمد . بعد يك نگاهى به من كرد و گفت: « اين دوروبر كفشى نيست كه من بپوشم ؟» و از روى مزاح و شوخى ادامه داد : « ما براى خودمان كلى رئيس هستيم ، حالا بايد با اين كفش پاره خدمت امام جمعه برسيم. به دنبال پيدا كردن كفش بودم كه يك دفعه يادم آمد كه اخيراً يك جفت كفش از ستاد آزادگان براى ما هديه آوردهاند. فوراً رفته و اين كفشها را آوردم و به آقاى ناصرى دادم . اتفاقاً كفشها اندازه پايش بود. كفشها را پوشيد و خداحافظى كرد و از منزل خارج شد . ولى ديدم دوباره به داخل حياط آمد و گفت: « اين كفش خيلى رئيسى شد .» شروع كرد كف كفشها را داخل باغچه منزل به خاك و گل ماليدن تا اين كه كفشها از حالت براقيت خارج شد. سپس به طرف منزل امام جمعه حركت كرد. : مظفري يك دفعه خستگى روحى شديدى پيدا كرده بودم و خيلى مايل بودم كه به زيارت حضرت معصومه(س) بروم تا تسكين پيدا كنم. به دفتر آقاى ناصرى مراجعه كرده و موضوع را با دفتردار ايشان در ميان گذاشتم . اما ايشان مخالفت كردند تا اين كه خود آقاى ناصرى را ديدم . ايشان فرمودند: « آقاى مظفرى مىخواهى به قم بروى؟ » گفتم: « آرى.» گفت:« چطور مىخواهى بروى؟» گفتم: «پول گرد و بازار دراز .» گفت: « منظورم اين بود كه چگونه مىخواهى بروى؟ » گفتم: « به ترمينال رفته و ضمن تهيه بليط با اتوبوس مىروم. » گفت: «نه، آقاى مظفرى شما از همين جا ماشين بگير و با خرج خودم برو و زيارت بكن و ما را هم دعا كن و برگرد. » اسماعيل حسين پور: زمانى كه در بيرجند بوديم امام جمعه وقت با پسرش در بيرجند بودند و شهيد ناصرى از اين پسر حركات نامناسب با شأن امام جمعه ديده بود . ايشان به من گفت : « بيا برويم و به امام جمعه تذكر بدهيم چون اين حركات پسر امام جمعه با مقام امام جمعه و موقعيت اجتماعى ايشان تناقض دارد. » گفتم: « من حرفى ندارم ، ولى ممكن است امام جمعه ناراحت بشود. » شهيد ناصرى گفت: « اين يك مسأله اخلاقى، وجدانى و شرعى است . ما كه تعارف نداريم .» بالاخره رفتيم و جريان را به امام جمعه گفتيم و امام جمعه هم از ما مكدر شد . تا زمانى كه امام جمعه از بيرجند به تهران رفته بود ؛ ما به منزل ايشان رفتيم و ايشان به ما بسيار محبت كردند و به خاطر تذكر رُك و روشن ما خيلى تشكر كردند. : علي صلاحي قبل از آمدن شهيد ناصرى به گناباد ، سپاه گناباد دچار يك دوگانگى شده بود . عدهاى فقط پذيرش شده بودند براى جبهه و عدهاى هم فقط براى پشت جبهه و اين خود باعث ضعف در اعزام نيرو شده بود . از زمانى كه شهيد ناصرى فرمانده سپاه گناباد شد ، بيشتر در بين بسيجىهاى منطقه رفت و آمد كرد . نيروهاى بسيج را سازماندهى و پايگاههاى متعددى افتتاح كرد و در مسئوولين پايگاه ها نيز تجديد نظرى كرد به طورى كه در اولين اعزامى كه پس از فرماندهى شهيد ناصرى داشتيم ، گناباد به تعداد يك گردان نيرو اعزام كرد. در حالى كه تعداد نيروهاى اعزامى تا قبل از آن از ده نفر تجاوز نمىكرد . : حسين ناصري يكى از دوستان محمد ناصر تعريف مىكرد که يک دفعه در كردستان يك منافق را اسير كرده بوديم و ايشان در حال صحبت كردن با آن اسير بودند. بچهها هم دور و برايشان جمع شده بودند و به سؤالات آقا ناصر گوش مىكردند. ما فكر كرديم كه آن منافق مىخواهد با آقا ناصر دست بدهد يا دست ايشان را ببوسد ؛ ولى ناگهان با صداى يا زهراى شهيد ناصرى متوجه شديم كه دست ايشان در دهان آن منافق قرار دارد و دندان هاى او به هم رسيده است. بلافاصله بچهها او را از آقا ناصر جدا كردند و ايشان در همان حال بدى كه داشتند، حتى نگذاشتند آن منافق را كتك بزنند و بچهها مىگويند به شدت از اين كار جلوگيرى كردند. : علي پردل يك روز آقاى ناصرى يكى از نيروهايى را كه سيگارى بود، صدا كرد . اما نه به خاطر اين كه سيگار مىكشد، بلكه كار ديگرى با او داشت. وقتى چشم آن شخص به آقاى ناصرى افتاد، سيگار روشن را با دستش داخل جيبش گذاشت. آقاى ناصرى كه بوى سيگار را استشمام كرد، گفت: «بوى ناخن سوزى مىآيد.ناخن چه كسى دارد مىسوزد؟ » بدين وسيله آقاى ناصرى به آن شخص فهماند كه مىداند سيگارمىكشد. : سيد محمد هاشمي سال 1375 يك شب در منزل شهيد ناصرى بودم، ايشان مىگفت: « همسر بنده از هر گناهى پاك شده است. » گفتم: « چرا؟ » گفت: « درست پانزده سال، يعنى از سال 1359-60 تا الان تمام زحمت اسبابكشى منزل ما به عهده همسرم بوده . از حاجى آباد و تهران و كردستان و اروميه و مرز افغانستان و غيره. » : مرادعلي احساني در سال 1373 به حج مشرف شده بوديم و شهيد ناصرى نيز در آن سال با ما بودند. يكى از دوستان افغانى ما مىگفت كه سردار ناصرى را ديدم با يك سياه پوست عكس مىگيرد. پليس عربستان آمد و دوربين را كه متعلق به سردار ناصرى بود گرفت كه با خود ببرد؛ همان فرد سياه پوست رفت و با آن پليس صحبت كرد و زمانى كه پليس را خوب سرگرم كرد ، دوربين را از دستش قاپيد و در ميان جمعيت گم شد. نهايتاً آن فرد سياه پوست مىرود و خيمه شهيد ناصرى را پيدا مىكند و دوربين را به ايشان مىدهد. : حسين حميدي يك روز به اتفاق سردار ناصرى نزد آقاى محقق رفتيم - محقق تازه براى سومين بار ازدواج كرده بود - يك دفعه ديديم آقاى محقق عرق ريزان و نفس زنان آمد . آقاى ناصرى به ايشان گفت: «حاجى چه شده است؟ » گفت: « از زمانى كه ازدواج كردهام نفسم مىگيرد. » آقاى ناصرى گفت: « شما پيرى، تو را چه به ازدواج و عروسى مجدد كردن. تو بايد يك گوشهاى بنشينى و عبادت كنى. عروسى از آن ما جوانان است. » در جلسه مقدارى بادام در پيش دستى گذاشته و جلوى افراد چيده بودند. آقاى محقق ، همين طور كه صحبت مىكرد، بادامهاى سمت خودش را هم مىخورد. وقتى بادامهاى پيش دستى محقق تمام شد ، من ظرف آقاى ناصرى را با محقق جابه جا كردم. حتى ظرف بادام خودم را هم جلوى آقاى محقق گذاشتم و ايشان خورد. آقاى ناصرى كه متوجه قضيه شده بود اشارهاى به محقق كرد و گفت: « حاجى ماشاءا... اشتهايت هم باز شده است. » وقتى افراد حاضر در آن جلسه متوجه عمل محقق شدند همه شروع به خنديدن كردند. آقاى ناصرى به محقق گفت: « معلوم است قواى بدنىات خيلى كم شده و ضعيف شدهاى. » علي صلاحي: پس از شهادت شهيد ناصرى، من با همسر ايشان تماس گرفتم تا احوالى بپرسم . ايشان گفتند : « شب آخرى كه ناصرى به شما زنگ زد، داشتيم از بيرون مىآمديم . رفته بوديم بيرون شام بخوريم ؛ وقتى كه خواست پول شام را حساب كند ، پولش كم آمد. از كيفى كه همراه داشت مقدارى پول برداشت و پول شام را حساب كرد . فرداى آن شب به مأموريت رفت . پس از مدتى زنگ زد و من گوشى را برداشتم و از حال و كارش پرسيدم . شهيد ناصرى گفت : «اول برو 763 تومان از فلان جا كه پول داريم بردار و بگذار فلان جا كه پول قرارگاه است. » من پول را برداشتم و روى پول قرارگاه گذاشتم. بعد گوشى را برداشتم شهيد ناصرى گفت: « پول را گذاشتى؟ » گفتم: « بله.» گفت: « حالا مىگويم كه به محل مأموريت رسيدم و حالم خوب است. : فاطمه بيگم هاشمي سال 77 شب عيد نوروز بود كه ما به خانه آقاى ناصرى رفتيم. آقاى ناصرى در آن موقع افغانستان بودند . خواهرم (همسرآقاى ناصرى) به فرزندم مبلغى به عنوان عيدى داد . حدود يك هفته بعد كه آقاى ناصرى به ايران برگشته بود به منزل ما آمدند و ايشان هم مبلغى را به عنوان عيدى به فرزندم دادند. چند روز بعد هم يك عيد ديگرى بود كه آقاى ناصرى به همراه خانواده به منزل ما آمدند و براى بار دوم به فرزندم عيدى داد. در ضمن از پسرم مىپرسيد که مىدانى امروز چه روزى است؟ بعد از چند روز ولادت يكى از ائمه بود كه آقاى ناصرى به خانه ما آمدند و براى بار سوم به پسرم عيدى دادند. اين دفعه من به آقاى ناصرى اعتراض كردم و گفتم: « حاجى قرار نيست كه به هر مناسبتى شما به فرزند ما عيدى بدهيد . شايد از هفت روز هفته ، شش روزش عيد باشد .» آقاى ناصرى در جواب من گفت: «الان وضعيت جامعه به گونهاى است كه تا مىتوانيم بايد اين اعياد مذهبى را در ذهن بچهها زنده نگهداريم. » : عبدالحق شفق در بهمن سال 1376 بين ژنرال دوستم از يك طرف و آقايان محقق حكمت يار و احمد شاه مسعود و استاد عطا از طرف ديگر اصطحكاك هايى به وجود آمده بود ، كه شمال افغانستان را آبستن حوادث خطرناك كرده بود . حضور سردار ناصرى و رايزنىهاى ايشان باعث نزديك شدن اين افراد به يكديگر شد و ازيك جنگ داخلى جلوگيرى كرد. ولى دست دشمن در اين جريان خيلى قوى بود و باز آقاى محقق با ژنرال دوستم با يكديگر در گير شدند كه باعث كشته شدن و بى خانمان شدن عده زيادى از هموطنان ما شد. شكرالله احمدي: خاطرهاى را از همسر شهيد ناصري اين گونه براى من نقل مىكردند که نيمههاى شب از خواب بيدار شدم. ديدم دختر چهار ساله شهيد داخل اتاق نيست . به جستجو پرداختم؛ اما خبرى از او نيافتم . سراغ كمد و آشپزخانه و ديگر اتاقها هم رفتم اما اثرى از او نبود . با نااميدى به خودم گفتم: «به خانه پدرم بروم و از آنها كمك بگيرم . شايد بتوانم اين دختر شهيد را پيدا كنم. » وقتى مىخواستم از درب حياط خارج شوم ، ديدم پشت درب خوابيده است . او را از خواب بيدار كردم و در آغوش گرفتم و دست نوازش برسرش كشيده ، او را بوسيدم و گفتم: «مادر چرا اينجا خوابيدهاى؟» گفت: «به اين دليل اين جا خوابيدهام كه اگر پدرم آمد و در زد؛ من اولين كسى باشم كه درب را براى او باز مىكنم.» : فاطمه ناصري جمعه ي قبل از تاسوعا و عاشورا در تهران بوديم كه اتفاقاً امامت نماز جمعه ي آن روز به عهده ي حضرت آيت ا... خامنهاى بود . آقاى ناصرى وقتى كه فهميدند ايشان امام جمعه هستند ، ااين كه صبح شنبه امتحان داشتند و درسى هم بود كه در طول سال اصلاً وقت نكرده بودند که مطالعه كنند ، به سر كلاسهايش هم نرفته بودند و بين نماز جمعه و امتحان مردّد بودند . ولى با توجه به علاقهاى كه به نماز جمعه و مقام معظم رهبرى داشتند به اتفاق ما به نماز جمعه آمدند و شب تا صبح بيدار بودند و خود را براى امتحان فردا آماده كردند. :مهدي پيرايش يك هفته قبل از سقوط مزار شريف در قرارگاه انصار، خدمت سردار ناصرى رسيدم . ايشان به من گفت: « اوضاع شمال افغانستان نامساعد است. آيا تو هم مىآيى برويم افغانستان؟» جواب دادم: « شما برويد، اگر لازم بود تماس بگيريد تا من هم بياييم. » شهيد ناصرى گفت: « مگر من با شهادتم بتوانم به نهضت افغانستان كمك كنم. » ايشان رفتند و ما نيز به عزم افغانستان، عازم مشهد شديم كه خبر شهادت ايشان به ما رسيد . :مهدي راشدي شهيد ناصرى دائما دچار سردردهاى مضمنى مىشد. تا اين كه ايشان به دكتر مراجعه كرد و وضعيت جسمى اش را توضيح داد . دكتر بعد از معاينه شهيد ناصرى گفت: « اين سردردهاى شما در اثر بيدارى زياد و كار فراوان است. لذا بايد اين بي خوابى را ترك كنيد و بيشتر استراحت كنيد. حاج اسماعيل قاآني: يادم است يك روز عصر به اتفاق سردار ناصرى و دو نفر از برادران مسؤول افغانى به يكى از مناطق درگيرى افغانستان رفتيم ، تا اوضاع را از نزديك بررسى كنيم. در آن منطقهاى كه ما ايستاده بوديم، مردم زندگى مىكردند و طرفين جنگ ، مواضع يكديگر را زير آتش گرفته بودند. چند لحظهاى از ايستادن ما در آن منطقه نگذشته بود ، كه ديدم سردار ناصرى چند قدم از من دورتر رفتند و به بچهاى كه آن جا ايستاده بود نگاه مىكردند. وقتى برگشت از مردمى كه آن جا ايستاده بودند سؤال كرد كه صورت اين بچه چرا زخمى شده است ؟ _تقريباً نصف صورت بچه زخمى بود_ با ديدن اين صحنه سردار ناصرى با تأسف و تأثر شديدى گفت: «معلوم نيست اين بچه با اين وضعيت چند روز ديگر زنده باشد. » در ادامه گفت: « اگر آدم همه كارها را كنار بگذارد و چند دستگاه آمبولانس با تجهيزات درمانى بياورد و به مشكلات درمانى مردم افغانستان رسيدگى كند ، باارزشتر از كارهايى است كه ما داريم انجام مىدهيم. حدادي : يادم مىآيد يك شب يك كار فورى پيش آمد كه لازم بود با شهيد ناصرى مشورت كنم . به اتاق ايشان رفتم . تصور مىكردم ايشان خواب هستند . اما وقتى وارد شدم ديدم يك شمع روشن كردهاند و مشغول نماز و دعا هستند. مهدي دوستي : يادم هست يك روز در محل كار شهيد ناصرى در خدمتشان بوديم (ساختمانى در خيابان ولى عصر) . آقاى ناصرى تلفن مىزد. اگر مكالمات شخصى بود يك جايى يادداشت مىكرد كه آخر ماه مكالمات شخصى را خودش حساب كند. فاطمه ناصري : يك دفعه پدرم به اتفاق آقاى ناصرى به دنبال من آمدند، تا بعد از امتحانات به همراه آنان به روستا برويم . در راه برگشت به روستا ساعت حدود 10 شب بود كه در ماشين نشسته بوديم . ايشان راديو ماشين را روشن كردند ، كه در حال پخش كردن دعاى كميل بود. وقتي كه دعا خوانده مىشد ، ايشان با صداى بلند گريه مىكردند و يك حال و هواى ديگرى داشتند. با وجود اين كه در ماشين در حال رانندگى بودند ولى باز هم در همان حال و هواى معنوى قرار گرفته بودند ؛ كه باعث تعجب ما شده بود. خاضع : خاطرهاى را از قول زهرا (دختر كوچك سردار ناصرى ) اين گونه نقل مىكنندکه ، آخرين مرخصى كه سردار ناصرى آمده بود يك روز دخترش زهرا به پدر مىگويد: « بابا من يك عروسكى را در مغازه ديدهام و دوست دارم كه آن را براى من خريدارى كنيد، اما خجالت مىكشم به شما بگويم كه آن را براى من بخريد. » پدر به دخترش مىگويد: « دخترم چرا خجالت مىكشيد؟ » دختر در جواب پدر مىگويد: « چون قيمت آن زياد است. » پدر مىگويد: «دخترم قيمت عروسك هر چقدر كه باشد پرداخت مىكنم. » پدر به اتفاق دختر سوار ماشين شده و به مغازه موردنظر مراجعه مىكنند و عروسك را به مبلغ 50 تومان براى دخترش خريدارى مىكند. با خريدن عروسك زهرا خيلى خوشحال مىشود و به پدر مي گويد: « بابا از اين كه عروسك را براى من خريدهايد خيلى خوشحال هستم. شما از خدا چه مىخواهيد كه براى شما دعا كنم؟ » سردار ناصرى در جواب دخترش مىگويد: « از خدا بخواه كه شهادت را نصيب من كند. » ا ين قضيه دقيقاً قبل از آخرين مأموريت ايشان اتفاق مىافتد ودر اين مأموريت ناصرى در مزار شريف با آن وضع فجيع به صورت ناجوانمردانهاى ، مظلومانه به شهادت مىرسد. سرافرازي: سال 1366 در جريان كشتار مكه ، بنده در خدمت سردار ناصرى بودم ، كه ايشان در آن جريان خيلى خدمت كرده بودند . من در حرم پيغمبر خدمتشان بودم و ايشان تعريف مىكرد و مىگفت: « من بسيارى از زن و بچههاى مردم و ناموس مردم را راهنمايى مىكردم كه از مهلكه بيرون بروند. » : تبريزنيا اين خاطره را يك هفته قبل از شهادت سردار ناصرى ، با يك واسطه از ايشان نقل مىكنم. سردار مىگويد: « قبل از آخرين مأموريتى كه قرار بود عازم افغانستان بشوم ، به منزل رفتم تا لباس هايم را بردارم . وقتى وارد منزل شدم يك كاغذى نظرم را جلب كرد. جلو رفتم؛ ديدم نامهاى است که توسط فرزندانم با اين مضمون نوشته شده است كه پدر ما خسته شديم . ما هم پدر مىخواهيم . بچهها رفته بودند داخل يكى از اتاقها و درب اتاق را هم قفل كرده بودند . سردار نقل مىكند:« از ديدن اين صحنه خيلى متأثر شدم و بغض راه گلويم را مىفشرد. » آصف رضايي: در دوران دبستان بوديم كه از پس اندازمان گاهى يك جعبه شيرينى مىگرفتيم . من و شهيد ناصرى و يكى ديگر از دوستان شيرينى را بين خودمان تقسيم مىكرديم و اگر يك شيرينى مىماند، شهيد ناصرى اصرار بر تقسيم آن به طور عادلانه داشت. : فاطمه بيگم هاشمي زمانى كه در تهران به اتفاق آقاى ناصرى سكونت داشتيم ، يك روز عصر جمعه ، آقاى ناصرى به اتفاق خانوادهاش به خانه ما آمدند . چون نزديك خانه ما يك مكان باصفا و سبز و خرمى بود ؛ قرار شد چند دقيقهاى از خانه بيرون رفته و در اين مكان راهى برويم. بچهها هر كدام به طرفى رفته بودند ، تا از سبزىهاى بيابانى براى خود جمع كنند . آقاى ناصرى هم دست زهرا دختر كوچكش را گرفته بود و دنبال سبزى مىگشتند . من هم پشت سر آقاى ناصرى راه مىرفتم. آقاى ناصرى هنگام راه رفتن اين شعر را با خود زمزمه مىكرد: « بيا بريم به مزار ملا محمدجان. » از حاجى پرسيدم : «اين چه شعرى است كه مىخوانى؟ مىشود براى ما توضيح بدهيد كه معنى اين شعر چيست؟ » حاجى برگشت و گفت: « مگر اين شعر را تابه حال نشنيدهاى؟» خيلى شعر خوبى است. بعد گفت: « فاطمه مىدانى مزار كجاست؟ » گفتم: « حتماً مزار شريف است. » گفت:« بله.» بعد گفت: «داستانش مفصل است، وقتى همه بچهها دور هم جمع شدند برايتان تعريف مىكنم. » مهدي راشدي: زمانى كه من دانشجوى كارشناسى ارشد علوم قضايى قم بودم، يك روز آقاى ناصرى به اتفاق فرزندش سعيد به منزل ماتشريف آوردند . قبل از ظهر به اتفاق ايشان و فرزندشان سرى به مدرسه ي علوم قضايى زديم و چند دقيقهاى را آن جا بوديم. چون ظهر شده بود، قرار شد به منزل رفته ونهار بخوريم. پسر آقاى ناصرى پيشنهاد كرد كه چند دقيقهاى فوتبال بازى كنيم. آقاى ناصرى - كه خيلى كم در كنار همسر و فرزندانش بود - دوست نداشت به اين درخواست فرزندش جواب رد بدهد . لذاتصميم گرفتيم كه چهار نفرى، من با فرزند آقاى ناصرى و فرزند من با آقاى ناصرى دو به دو فوتبال بازى كنيم. در حين بازى من و آقاى ناصرى به هم خورديم و ايشان به زمين افتاد و يك داد بلندى كشيد، كه من متعجب شدم. وقتى ايشان را از زمين بلند كرديم، ديديم پايش از ناحيه زانو آسيب ديده است. مرتب يازهرا مىگفت و رنگ صورتش قرمز شده بود و از شدت درد عرق بر پيشانيش نشسته بود. خلاصه ماشين را آورده و ايشان را سوار كرده و به خانه رفتيم و از آنجا هم ايشان با همان وضعيت پا به تهران رفتند. : علي صلاحي درزمان ادامه تحصيلاتم در تهران، شهيد ناصرى نيز براى ادامه تحصيل به تهران آمد و در امور افغانستان نيز كار مىكردند . در خيابان افريقا ساختمان مجلل و آينه كارى بود. شهيد ناصرى همراه حاج آقاى ابراهيمى درهمين ساختمان كار مى كردند . يك روز كه من براى احوالپرسى رفته بودم ، شهيد ناصرى گفت: «ببين خدا در جاى عدل نشسته . يك روز عدهاى آمدند از مال اين ملت قصرهايى ساختند و پس از انقلاب گذاشتند و رفتند و حالا در پيشبرد اهداف انقلاب و در راه صدور انقلاب به كار گرفته مىشود. » : فاطمه بيگم هاشمي شب جمعهاى كه خبر شهادت ديپلماتهاى ايرانى و به ويژه آقاى ناصرى از طريق صدا و سيما اعلام شد ، من به خانه ي پدرم در روستا رفته بودم. آن شب خانه پدرم دعاى كميل قرائت مىشد. وسط هاى دعاى كميل من به اتاق ديگرى رفته و اخبار راديو بىبىسى را گرفتم تا ببينم از ديپلماتهاى ايرانى در مزار شريف چه خبري مىدهد . تا اخبار شروع شد گفت: « ديپلماتهاى ايران در مزار شريف كشته شدهاند. » با خودم گفتم: « اين حرف راديو بىبى سى هم مثل ساير اخبارش دروغ است. » اين گونه خودم را دلدارى مىدادم، تا اين كه ساعت 8 شب فرا رسيد و از طريق سيماى جمهورى اسلامى ايران ، ديدم آيه ي شهادت را تلاوت كرد و اعلام کرد که ديپلماتها به شهادت رسيدهاند.... : حسن غلامي يك شب خواب ديدم كه در درهاى مستقر شدهايم و دستم هم مجروح شده است. يك دفعه ديدم شهيد ناصرى در حالى كه ناراحت است ، با ماشين لندكروز به همراه امام جمعه زير كوه قاين آمدند و به ما خيلى اعتنا نكردند. فقط از ما سؤال كردند كه كارى نداريد؟ گفتم: « نه حالا بياييد بنشينيد. » يك مرتبه ديدم با سرعت زياد رد شد و گفت: « مىخواهم به تربت حيدريه بروم ، زيرا با حاج آقاى معصومى كار دارم. » يكى دو ماه بود كه ما از خانواده شهيد خبرى نداشتيم . با توجه به اين كه خانواده در تهران زندگى مىكردند و تنهايى برايشان مشكل بود. با خانواده شهيد تماس گرفتم و گفتم: « من ديشب چنين خوابى ديدهام.» يك دفعه متوجه شدم كه همسر شهيد معصومي پشت گوش تلفن گريه مىكند و مىگويد : «مدتى است كه كسى از ما خبرى نگرفته است. ما در تهران احساس تنهايى و غربت مىكنيم.» من از اين قضيه خيلى متأثر شده و آمدم موضوع را به حاجى آقاى حسينى و آقاى سرهنگيان در ميان گذاشتم كه با مساعدت اين بزرگواران و ايجاد ارتباط با خانواده مشكل حل شد. : هادي حسيني در يكى از سفرها با آقاى ناصرى و تعدادى از برادران اهل تسنن افغانى همراه بوديم. هنگام خواندن نماز مغرب و عشاء برادران اهل تسنن فرا رسيد. در اين هنگام مشاهده كردم كه آقاى ناصرى هم مشغول خواندن نماز مغرب شده است. وقتى نماز تمام شد از آقاى ناصرى پرسيدم : «حاج آقا وقت شرعى ما ديرتر از برادران تسنن است ؛ شما چرا به نماز ايستاديد؟»ايشان در پاسخ من فرمودند: « با توجه به اين كه در ميان برادران اهل تسنن هستيم، بايد وحدت و يكپارچگى بين اهل تسنن و تشيع را حفظ كنيم. ضمن اين كه مىتوان وقتى زمان نماز به وقت شرعى خودمان فرا رسيد نماز مغرب را دوباره خواند.» :عبدالحق شفق در سال 1370 اولين كنگره ي حزب وحدت اسلامى ، در يكى از شهرهاى افغانستان برگزار شد؛ كه اين جلسه عواقبى به دنبال داشت و احتمال انشعاب نيز خطرى بود كه حزب را تهديد مىكرد. در اين ميان شهيد ناصرى با حضورى همه جانبه در جلسات بعدى از اين انشعاب جلوگيرى كرد. ايشان علاوه بر اين كه به عنوان نماينده جمهورى اسلامى در آن جا حضور داشت از نفوذ كلام و شخصيت حقيقى خودش در اين راستا خيلى استفاده مي كرد. : علي سبحاني خاطرم هست كه چندين بار قرارهاى ملاقاتى بين آقايان خليلى و احمد شاه محمود گذاشته شده بود؛ تا اين ها در لبه سنگرهايى كه با يكديگر داشتند ، يعنى در نقطه مشترك سنگرهايشان با هم ديدار داشته باشند ولى به علت اختلاف شديدى كه بين آنها بود و كار شكنى هايى كه مىشد ، اين ملاقات ها انجام نمىشد ولى شهيد ناصرى تصميم به اين كار گرفته بود و با اصرار زياد و على رغم تبليغات مسموم دو طرف ، عليه يكديگر آن ها را با هم در يك جا جمع كرد و نهايتاً اين اختلاف را از بين برد. : محمد اخباري قبل از عمليات كربلاى پنج ، چند تريلى ، مهمات بارگيرى كرده بودند و در كنار جاده اهواز آماده حركت به سمت خط مقدم بودند . به آقاى ناصرى كه در صحنه حضور داشت گفتم: «اين تريلىها را عراقىها مورد هدف قرار مىدهند. » اما ايشان در حالى كه يك لبخند بسيار مليحى برلب داشت با متانت و وقارى خاص پاسخ دادند: « تا او نخواهد نمىتوانند بزنند. » حسين اكبري: آقاى ناصرى شب قبل از شهادتش به اتاق ما آمد ، با زيرپوش بود و زيرپوششان مقدارى كوتاه بود؛ گفت: «ما خيلى چاق شدهايم و اين چاقى مضرّ است . اگر ما را بگيرند و لاغرمان كنند چقدر خوب است. » : عليرضا مرادي كسانى كه همراه شهيد ناصرى بودند تعريف مىكنند كه شهيد ناصرى در روز قبل از شهادتش، نماز ظهر و عصر را بلند خوانده بود( يعنى در حالتى غيرطبيعى نماز مىخواند) و اصلاً در فكر اين كه نماز ظهر و عصر بايد آهسته خوانده شود، نبوده است به طورى كه احساس مىشده كه ايشان اصلاً در اين دنيا نيست و با تمام وجود با خداى خودش سخن مىگفته است. : فاطمه بيگم هاشمي زمانى كه دوران راهنمايى در شهرستان «قاين» مشغول تحصيل بودم - به دليل اينكه پدر و مادرم در روستا بودند من خانه آقاى ناصرى زندگى مىكردم – يك بار كه آقاى ناصرى به ماموريت رفته بودند، من سخت بيمار شدم. به نحوى كه مرا در بيمارستان قاين بسترى كردند . در آن شرايط روحيهام خيلى خراب بود و شديداً گريه مىكردم. چون در بيمارستان كسى رانمىگذاشتند همراه من باشد و از پدر و مادرم هم دور بودم . وقتى آقاى ناصرى از مأموريت آمده بود، فوراً خودشان را به بيمارستان رسانده و به سراغم آمد. با ديدن ايشان خيلى گريه كردم . آقاى ناصرى گفت: «حاضرى با هم به خانه برويم؟» گفتم: «آرى. » ايشان با مسئوولين بيمارستان صحبت كرده بود كه مرا از بيمارستان مرخص كنند ؛ اما پزشك معالجم مخالفت كرده بود و گفته بود که ايشان بايد استراحت مطلق كند و ما اجازه مرخصى آن را نمىدهيم. آقاى ناصرى با اصرار گفته بود من امضاء مىدهم كه هر مشكلى كه پيش آمد خودم جواب گو باشم. بالاخره هرطور بود اجازه مرخص شدنم را از بيمارستان گرفته بود و آمد گفت: « فاطمه لباسهايت را بپوش كه برويم. » با شنيدن اين حرف خيلى خوشحال شدم و بلافاصله از روى تخت بلند شدم و خودم را آماده كردم و به اتفاق به خانه ي ايشان رفتيم. : فاطمه بيگم هاشمي زمانى كه آقاى ناصرى را در بيمارستان بسترى كرده و پايش را عمل كرده بودند، من يك روز به ملاقات ايشان رفتم ، ديدم روى تخت دراز كشيده و از شدت درد اشك در چشمانش حلقه زده بود. به نحوى كه مرتب آمپول هاى مسكن به ايشان تزريق مىكردند. ولى بدون اين كه ناله كند فقط يا زهرا را زمزمه مىكرد و همين عشق به زهرا (س) داشتن ايشان بود كه در ايام شهادت حضرت زهرا به شهادت رسيدند . : فاطمه بيگم هاشمي شب جمعه بود. يكى از بستگانمان در منزلش دوره ي قرآنداشت و ما هم آن شب به منزل آنان رفته بوديم. مدت طولانى اى بود كه از محمد ناصر خبرى نداشتم و سعى مىكردم به هر نحوى هست اخبار را گوش بدهم تا ببينم در افغانستان چه مىگذرد و اوضاع و احوال چيست؟ راديو را درخواست كردم كه اخبار را گوش بدهم ، گفتند: « نه، امشب گوش نمىدهيم، آخر وقت ساعت 12 گوش مىكنيم.» من با اشاره به پسرم سعيد فهماندم كه او برود و اخبار را گوش كند.سعيد از ما جدا شد و رفت. بعد از لحظاتى با حالتى گرفته و درهم بازگشت . برادرم كه در كنار ما نشسته بود وقتى مسير نگاه و حيرتم را متوجه شد ، فهميد كه سعيد رفته اخبار را گوش داده و متوجه موضوع شده است، او مىخواست من از مطلب سر در نياورم و بنابراين از جا بلند شد و سعيد را از اتاق بيرون برد. گفتم: «چى شده سعيد ؟ » برادرم گفت : «اين راديوبي. بي . سي هم كه همه حرفهايش الكى است. . . » منظورشان از اين همه پرده پوشى اين بوده است كه من متوجه شهادت آقاى ناصرى نشوم. آنها حدود 40 روز اين جريان را از من پنهان كردند . تا زمان شام وقت داشتم گفتم: « تا شما شامتان را فراهم كنيد ، من در جلسه ختم قرآن شركت مىكنم وبرمىگردم. » جلسه تمام شد، به خانه برگشتم، بچهها شام را آماده كرده بودند. به سمت تلويزيون رفتم، ساعت ده و نيم را نشان مىداد. ناگهان گوينده اخبار تلويزيون، خبر شهادت محمدناصر را به بينندگانش داد. اين خبر برايم خيلى سنگين و باورنكردنى بود. : فاطمه بيگم هاشمي در دورانى كه هنوز ازدواج نكرده بودم و در منزل پدرم به سر مىبردم، مريض شدم. محمدناصر به ديدن خانوادهام آمده بود و در ضمن عيادتى هم از من به عمل آورد. در آن لحظه من در اتاق خوابيده بودم . او به اتاقم آمد تا احوال مرا بپرسد. بقيه اتاق را ترك كردند و به جز ما دو نفر كسى آن جا نبود. وقت نماز فرا رسيد و محمدناصر شروع به خواندن نماز كرد . هنوز آهنگ آن نماز در فضاى ذهنم طنين انداز است و هيچ گاه از خاطرم نمىرود! به خاطر همان نمازى كه خواند با خود گفتم: « خدايا اگر من بخواهم ازدواج كنم ، دوست دارم لياقت چنين همسرى را داشته باشم، خدايا قسمتم كن تا با او ازدواج كنم. » : فاطمه بيگم هاشمي محمدناصر عضو سپاه پاسداران بود. كارش در رابطه با افغانستان بود. شب اول عروسيمان بود. آن موقع مخصوصاً بچههاى حزب اللهى، مراسم عروسى را خيلى ساده مىگرفتند. در ساعت 7 بعدازظهر مردم كه به عروسى دعوت شده بودند، در مسجد شام خوردند. بعد از شام طبق رسم و سنتهاى محلى مىبايست مرا (عروس را)به خانه داماد (سردار ناصرى) مىبردند . اما از داماد خبرى نبود و او در مرزهاى افغانستان مشغول انجام مأموريت بود. روز بعد ساعت 12 ظهر سر و كله ي محمدناصر پيدا شد! بعد مشخص شد موضوع از اين قرار بوده كه يكى از برادران سپاهى به نام« نوربخش »كه از زمان دامادى محمدناصر اطلاع داشته، وقتى متوجه مىشود كه او همچنان سرگرم مأموريتش است و به فكر رفتن به محل عروسى و انجام آن نيست ، با زور و اصرار زيادى او را وادار به حركت به سمت بيرجند مىكند. شب سوّم ازدواج باز محمدناصر از من خداحافظى كرد و راهى منطقه محل مأموريتش گرديد! : محمد حسن صادقي يادم نمىرود مانورى داشتيم كه تمام نيروهاى تهران بايد در آن شركت مىكردند. آقاى ناصرى همه ي بچهها را فرستاد . فقط من ماندم و شهيد ناصرى و آقاى آراسته كه در قرارگاه بوديم. نيمههاى شب شهيد ناصرى از من خواست تا به خانه ي آن ها بروم و از آن جا به مانور برويم . وقتى به منزل آقاى ناصرى رفتم ، ديدم دخترش زهرا خيلى بى تابى مى كند . هى مىآيد پايين پلهها باز برمى گردد و گريه مىكند. از شهيدناصرى سئوال كردم كه چرا زهرا گريه مىكند؟شهيد ناصرى گفت: « به خاطر اين كه من دارم از منزل بيرون مىروم. »من با هزار التماس زهرا را ساكت كردم تا توانستيم با خيال راحت به منطقه مانور برويم. : محمد حسن صادقي يك شب سردار ناصرى براى رفتن به جلسهاى از منزل تماس گرفتند و گفتند يك سرباز جهت رانندگى بفرستيد ، تا من را به جلسه برساند وقتى كه سرباز به منزل آقاى ناصرى مراجعه كرده بود ، سعيد (فرزند شهيد ناصرى) به سرباز گفته بود كه برود به منزل و پدرش با او كارى ندارند . آن سرباز به منزل خودشان رفته بود وبعد از دقايقى دوباره آقاى ناصرى زنگ زد و راننده خواست . گفتم: «حاج آقا شما سرباز راننده را به منزل فرستاديد.» شهيد ناصرى گفت: «آن سرباز دروغ مىگويد. او فرد دروغگويى است. » فردا صبح آن سرباز را كه شاهسوند نام داشت طلبيد و از او حلاليت گرفت و عذرخواهى كرد و گفت كه پشت سر او چه حرفى زده است و آن سرباز را راضى كرد. : تبريزنيا يك بار اختلافى بين ژنرال« دوستم» و شيعيان افغانستان پيش آمده بود و دوستم به مزار شريف لشگر كشيده بود و مىخواست شيعيان و هزاره ها را قتل عام كند. در اين مقطع زمانى ما در «شبرغان» بوديم. در آن شرايطى كه هيچ كس حاضر نبود فاصله ي بين «شبرغان» تا «مزار شريف» را بدون هلى كوپتر طى كند ، آقاى ناصرى على رغم خطرات زياد ، چندين بار اين مسير را با ماشين طى كرد و توانست مشكل به وجود آمده بين دوستم و شيعيان را حل كند. : علي صلاحي پس از شهادت شهيد كاوه اولين عملياتى كه در خدمت شهيد ناصرى بوديم ، در شهر بستان بود . ايشان رئيس ستاد تيپ ويژه شهداء بودند. از آقاى «منصورى» اجازه گرفتند و با ما به عمليات آمدند. من هنگام سركشى از ستون نيرو متوجه شدم كه شهيد ناصرى ذكرى مىگويد و گريه مىكند. بعد از پايان ذكر از ايشان سئوال كردم كه چه مىخوانى؟ ايشان گفت: «از وقتى كه حركت كردم زيارت عاشورا را شروع كردم و حالا تمام كردم. » : فاطمه هاشمي يك شب از مشهد يا بيرجند به قائن رفتيم . هنگامي كه به اسفِدِن كه روستاى محل سكونت پدر و مادر شهيد بود رسيديم ، من پياده شدم تا به خانه پدر و مادر او برويم . ولى او گفت: «شما در منزل باشيد من بايد به روستاى پدر و مادر شما بروم و احوال آنها را هم بپرسم كه دير نشود 20 دقيقه بيشتر طول نمىكشد. » او از ما جدا شد و رفت در روستاى ما و احوال پدر و مادرم را پرسيد و برگشت. : محمد حسن صادقي يك بار من برنج سهميه طرح كوثر آقاى ناصرى را گرفته بودم وقتى پيش ايشان بردم گفت: «حالا كه اين كار را كردى يا خودت برنج را ببر يا بده به كسى كه احتياج داشته باشد. » گفتم: « من نه كسى را دارم و نه خودم لازم دارم . » بعدها متوجه شدم كه همان برنج را به خانوادههاى نيازمند داده بود. : مهدي راشدي به ياد دارم يكى از سربازانى كه با شهيد ناصرى خيلى مأ نوس و محشور بود(آقاى جعفرى) برايم نقل كرد كه يك روز شهيد ناصرى را با ماشين به فرودگاه مىبردم. در مسير راه ايشان آن قدر خودمانى با من خوش و بش كرد كه اصلاً احساس نمىكردم ايشان فرمانده من است و برايم خيلى مهم بود كه يك شخصى در آن مقام و جايگاه آن قدر مهربان با افراد زيردست خود برخورد كند. فروزان مهر: بعد از شهادت سردار ناصرى به ذهنم رسيد كه پايگاه مقاومت« گازار» را كه زادگاه ايشان است به نام سردار تغيير نام دهيم. لذا موضوع را طى نامهاى به سپاه مقاومت خراسان منعكس كرديم ؛ تا در صورت موافقت اين موضوع عملى شود . دو سه روز بيشتر از موافقت مسئولين استان با پيشنهاد ما نگذشته بود ، كه يك شب شهيد ناصرى را خواب ديدم كه از طرف مقام معظم رهبرى و فرماندهى كل قوا به عنوان فرماندهى كل سپاه منصوب شده و قرار است به عنوان اولين سخنران در سمينار فرماندهان سپاه ، كه سالانه تشكيل مىشود شركت و سخنرانى كند. دقيقاً فكر مىكردم كه در بيدارى هستم، ديدم سردار ناصرى با همان لباس كار هميشگى ، بدون محافظ در جمع فرماندهان حضور پيدا كرده و مطالب و رهنمودهايى را ايراد كردند. به دليل آشنايى اي كه با سردار داشتم به ذهنم خطور كرد كه بعد از اتمام سخنان ايشان ديدارى با هم داشته باشيم . سخنرانى سردار ناصرى كه تمام شد از محل سمينار خارج شده و به سمت ستاد فرماندهى كل حركت كرد. من به دنبال ايشان راه افتادم ، خدمت رسيده و ضمن احوال پرسى مشكلات ناحيه مقاومت را خدمت ايشان توضيح دادم و درخواست كردم که در جهت رفع مشكلات پايگاه ، ما را يارى كند. سردار فرمودند: « مشكلات را طى نامهاى منعكس كنيد ؛ سعى مىشود برطرف كنيم. » بعد خدمت ايشان عرض كردم، نام پايگاه مقاومت گازار را به جهت اين كه زادگاه شما بوده است، به نام شما تغيير نام دادهايم. سردار فرمودند: « مطلع هستم. » در همين لحظه چشم من به فرمانده وقت سپاه قاين آقاى صمديان افتاد، ايشان را صدا كرده و گفتم: « اين كه مىگويند شهدا زنده اند و در صحنه حضور دارند، واقعاً درست است . نمونه بارز و مصداق عينى اين موضوع شهيد ناصرى است ، كه على رغم شهيد شدن من دارم ايشان را مىبينم كه حيات دارد و با هم صحبت مىكنيم. » فرمانده سپاه قاين هم صحبتهاى مرا تأييد كرده و گفتندکه واقعاً اين چنين است . : خداداد هاشمي زاده اوايل پيروزى انقلاب آقاى ناصرى كه از مدرسه مىآمد ، مىرفت و به نگهبانى دادن از اماكن و غيره مشغول مىشد . يك روز بعد از ظهر وقتى از مدرسه آمد ، من رفتم كه چايى بياورم تا به اتفاق هم بخوريم، وقتى برگشتم ديدم دارد چيزى مىنويسد . تا چشمش به من افتاد ، دستش را روى كاغذ گذاشت . من طاقت نياورده و پرسيدم : « چه دارى مىنويسى؟ » گفت:« وصيت نامه.» گفتم: « وصيت نامه چى است؟ » گفت: « چون در اين شرايط حساس مىرويم و نگهبانى مىدهيم. ممكن است درگيرى به وجود آيد و منجر به شهادت بشود. اگر وصيت نامه داشته باشم بهتر است. » من از اين موضوع خيلى ناراحت بودم تا اين كه يك روز از شدت ناراحتى گريهام گرفته بود. وقتى آقاى ناصرى فهميد كه ناراحتى و گريه من براى نوشتن وصيت نامه ايشان است، گفت: « اگر خيلى ناراحت هستى من اين وصيت نامه را پاره مىكنم. » بالاخره وصيت نامه را پاره كرد و جلوى خودم توى سطل زباله انداخت . : محمد لشكري يك شب آقاى ناصرى به اتفاق خانوادهاش از زاهدان به منزل ماتشريف آورده بودند . نزديك غروب آفتاب براى انجام كارى ده دقيقه بيرون رفتم، وقتى برگشتم ديدم آقاى ناصرى به عنوان امام جماعت جلو ايستاده و خانواده ايشان وخانواده ي ما هم پشت سرش به جماعت ايستادهاند. وقتى نماز تمام شد من به آقاى ناصرى گفتم: « در خانه احتياج به خواندن نماز جماعت نيست. به صورت فرادا نماز را در اول وقت مىخواندند. » ايشان به من توصيه كردند كه وقتى به دلايلى به نماز جماعت مسجد نمىتوانيد برويد ؛ خودتان جلو بايستيد و اعضاى خانواده به شما اقتدا كنند و نماز را به جماعت بخوانيد ، زيرا هم از ثواب اول وقت و هم از ثواب جماعت بهرهمند مىشويد. : حسين ناصري يك روز داشتيم به منزل يكى از اقوام مىرفتيم . در بين راه به نحوشديدى ترافيك بود و ما مجبور شديم توقف كنيم . در آن جا فقيرى بود كه به راننده ي ماشين ها نگاه مىكرد و به نزد هر رانندهاى كه فكر مىكرد شايد به او كمك كند مىرفت . جلوى هر كسى نمىرفت ، چون به قيافه ي آن هم نمىخورد كه فقير باشد ولى محتاج بود. او به طرف ماشين ما آمد و آقاي ناصرى شيشه ي ماشين را پايين كشيد و به او كمك كرد ولى چند قدم كه ماشين حركت كرد و جلوتر رفت ، پشيمان شده بودند كه چرا به آن مرد بيشتر كمك نكردند . اگر ممانعتى نبود و پليس اشكال نمىگرفت ، حتماً برمى گشتند و تا حد توان به آن مرد كمك مىكردند ؛ چون هميشه ياور مظلومان بودند. : حسين ناصري يادم مىآيد يك دفعه در جاده ي روستا در حال حركت بوديم كه چوپانى در حال چراندن گوسفندان بود . آقاى ناصرى خدا قوتى به آن چوپان گفت ، پياده شد احوالش را پرسيد و از او دلجويى كرد . آن پيرمرد از غذا و آبى كه همراه خود داشت به ما تعارف كرد . با اين كه آقا ناصر ميلى به غذا نداشت ، به خاطر اين كه آن پيرمرد احساس نكند كه ايشان غذاى ساده او را نمىخورد، نشست سر سفره و با آن پيرمرد مقدارى غذا خورد. : فاطمه بيگم هاشمي يك روز آقاى ناصرى به اتفاق دختر كوچكش زهرا به خانه ما آمد و گفت: « زهرا گريه مىكند و مىگويد مرا به خانه خالهام ببر .» وقتى آقاى ناصرى بچه را خانه ما گذاشت و مىخواست برود ، زهرا شروع به گريه كرد و شديداً بى تابى مىكرد. از يك طرف دوست داشت منزل ما باشد و از طرف ديگر نمىتوانست عدم حضور پدر را تحمل كند. با ديدن اين صحنه من خيلى ناراحت شدم و گفتم: «حاج آقا شما تا كى مىخواهيد اين بچه را چشم انتظار بگذاريد و هر شب به افغانستان برويد؟ ما كه بزرگ هستيم خسته شدهايم ، چه برسد به اين بچه. » حاجى اشاره كرد و دستهايش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: « تا روزى كه با پا بروم و بيايم. » من منظورش را نفهميدم ؛ تا اين كه پيكرش را با تابوت آوردند. آن روز معناى حرف حاجى را درك كردم. : حاج محسن فقيه بعد از زلزلهاى كه در منطقه قائن اتفاق افتاد ، سردار ناصرى هم براى كمك و رسيدگى به اوضاع در منطقه حضور داشت . او يك دستگاه خودرو مدل بالا و خارجى در اختيار داشت و از اين كه با اين خودرو بايستى بين مردم تردد نمايد ناراحت بود. در آخر هم براى راحت شدن از اين مسئله خودرو پيكانى از سپاه« قائن» تحويل گرفت و آن خودرو را در اختيار فرمانده سپاه «قائن» قرار داد. : فاطمه هاشمي محمد ناصر درسال 1364 فرماندهى سپاه گناباد را به عهده داشت. طبق برنامهاى قرار بود بچهها را به اردو ببرند. هنگامي كه اردو برگزار مىشد او براى بازديد به منطقه برگزارى اردو رفته بود. در آن جا ديده بود كه بچهها براى گرفتن وضو صف كشيدهاند از علت سؤال كرده بود گفته بودندکه آب نيست. خود محمد ناصر دست به كار شده بود و به تنهائى تانكر را بلند كرده بود تا بچهها وضو بگيرند كه تانكر از دستش در رفته و منجر به زخمى شدن پايش گشته بود. البته بايد بگويم که پايش از 2-3 جا خورد شده بود!! حسن غلامي: يادم مىآيد يك روز ساعت 2 بعد از ظهر به اتاق سردار ناصرى مراجعه كردم ؛ ديدم ايشان داخل اتاق نيستند. وقتى از اتاق خارج شدم ديدم آقاى ناصرى در صف نيروهاى وظيفه ايستاده تا غذا بگيرد و نهار خود را به اتفاق نيروها صرف كند. : حسن هاشمي اولين شب جمعه پس از دفن پيكر پاك شهيد ناصرى بود و من در منزل نبودم. گفتند پشت در انگار كسى درمىزده است. خانم بنده با ترس در را باز مىكند و مىبيند كه يك پرنده سفيد اما به شكلقمري يا فاخته مىآيد داخل خانه و جلوي قاب عكس شهيد ناصرى مىنشيند. خانم بنده يكى از زن هاى همسايه را خبر مي كند و آن زن پرنده را مىگيرد ، در حالى كه پرنده خيلى آرام و بدون هيچ ترسى جلو عكس نشسته بوده است . شب جمعه ي بعد ما در منزل بوديم، ناگهان درِ خانه تكان شديدى خورد . به طورى كه همه احساس كرديم زلزله است وخانواده ما ترسيدند . ولى دختر كوچكم يكباره صدا زد : « بابا همان پرنده چند شب پيش است .» من برخاستم و در را باز كردم . دوباره آن پرنده آمد و جلوعكس شهيد ناصرى نشست و پس از بيست دقيقه از پنجره پرواز كرد و رفت.... : هادي حسين پور در سال 1364 - 1365 يكى از خوانين گناباد با ترفندهايى كه به كار برده بود يك حلقه چاه عميق كه متعلق به پدر يک شهيد بود تصاحب كرده و از دادگاه حكم پلمپ و تعطيلى چاه موتور را گرفته بود. سردار ناصرى در يك تماس تلفنى به من گفت : «در شهرى كه تو فرماندهاش باشى ومن فرمانده ي سپاه آن ، به پدر شهيد ظلم مىشود؛ آن هم در موقعى كه زراعت نياز به آب دارد . پس بايد يك كارى بكنيم. » من به سردار گفتم : « بيا تا در فرماندارى يك تصميمى بگيريم . » خلاصه سردار ناصرى وآقاى بختيارى دادستان دادگاه انقلاب تشريف آوردند و در فرماندارى تصميم گرفتيم كه هر سه نفر با هم برويم و پلمپ چاه موتور را بشكنيم تا آن پدر شهيد بتواند زراعتش را آب بدهد و اين كار را هم كرديم كه شهيد ناصرى از اين تصميم خيلى خوشحال شده بود. : سرافرازي شهيد ناصرى مدتى در منزل ما بود . زمانى كه عمليات مرصاد پيش آمد ، ناصرى به من گفت: « فلانى خانوادهام را به شما مىسپارم و خودم مىخواهم به جبهه بروم. » ايشان همان جا در حال مهمانى خداحافظى كرد و رفت و تا مدتى خبرى از ايشان نداشتيم . بعضىها مىگفتند ايشان مجروح شده و در اصفهان بسترى است و برخى مىگفتند در تهران بسترى است. بالاخره پس از مدتى برگشتند و به خانه آمدند . وقتى كه ما بدن ايشان را ديديم همه جايش تكه تكه شده بود و تا بهبودى كامل به منزلشان خبرى نداده بود. : محمدرضا حسني زمان انقلاب يك شب ماژيكى را برداشته وبه داخل كوچه رفتم و شعار مرگ بر شاه مىنوشتم. در حال نوشتن شعار بودم كه مشاهده كردم يك سياهى به طرف من مىآيد. با خود فكر كردم شايد مأمور باشد؛ لذا ماژيك را به سمت ته كوچه كه بن بست هم بود پرتاب كردم. سياهى جلوتر كه آمد ديدم آقاى ناصرى است . تا چشمم به ايشان افتاد ، هردو خوشحال شديم و همديگر را در آغوش گرفتيم. آقاى ناصرى از من پرسيد: «چكار مىكردى؟» گفتم : «مشغول شعار نويسى بودم .» گفت: « برو ماژيك را بياور.» ماژيك را پيدا كرده و آوردم وتا ساعت 2 شب به شعار نويسى ادامه داده و روى تمام درب خانههاى آن كوچه را شعار مرگ بر شاه نوشتيم . : جعفر فتح آبادي در باميان بوديم كه به شهيد ناصرى عرض كردم كه اين احزاب افغانى نمىخواهند با هم متحد شوند، ول كن. اين همه زحمت مىكشى آخرش هم نتيجه نخواهد داد. اين ها نمىخواهند يك گروه متحد تشكيل بدهند. شهيد ناصرى گفت: « ما وظيفه داريم كه تلاشمان را بكنيم. چون مقام معظم رهبرى بر اتحاد احزاب افغانى تأكيد دارند. ما وظيفه خودمان را انجام مىدهيم؛اگر نتيجه داد که بهتر واگر هم نداد تكليفى بر گردن ما نيست. : علي هاشمي حاج آقاى احمدى تعريف مىكرد كه يك خانواده افغانى شيعه را آقاى ناصرى سرايدار محل كارمان گذاشته بود. پس از مدتى براى دختر اين سرايدار افغانى خواستگار آمده بود و مىخواست دخترش را عروس كند، اما وضع مالى خوبى نداشت. قرار شد بچهها هر كدام يك مبلغى بگذارند، تا اين خانواده بتواند مقدارى وسايل براى دخترش تهيه و او را به خانه بخت بفرستد. من كه از همه بچهها وضع مالىام بهتر بود مبلغ بيست هزار تومان داخل پاكت گذاشتم و ديگر برادران هم به تناسب توان مالى كه داشتند ، هر كدام مبلغ پنج يا شش هزار تومان داخل پاكت گذاشته بودند. آقاى احمدى در ادامه مىگفت: « من خيلى اصرار داشتم تا بدانم كه آقاى ناصرى چه مبلغى را به اين امر اختصاص دادهاند؟ به همين دليل از ايشان سؤال كردم كه شما چه مبلغى دادى؟ » آقاى ناصرى گفت: «من پاسدار هستم و پاسدار چى دارد كه بدهد؟ » گفتم: « اجازه هست پاكت شما را نگاه كنم. ببينم چقدر است ؟ » گفت: « نمىدانم يك پولى تو جيبم بود ، گذاشتم توى پاكت.» وقتى پاكت را برداشتم و مبلغ آن را شمردم ديدم هفتاد هزار تومان داخل پاكت پول است. مهدي مشايخي: شهيد ناصرى صبر عجيبى در مصايب داشت. در يكى از زايمان هاى همسرش و براثر بى دقتى كادر پزشكى، بچهاى كه به دنيا آمده بود فوت شد. ولى شهيد ناصرى يك ذره از كارش غافل نشد و معتقد بود كه خدا خواسته است . : جعفر فتح آبادي يك روز شهيد ناصرى به من فرمودند: « من دختر كوچكم را خيلى دوست دارم. البته همه ي بچههايم را دوست دارم ، ولى يك دختر كوچكى دارم كه خيلى به من وابستگى دارد و من هم او را خيلى دوست دارم . هروقت من به مأموريت افغانستان مىآيم او در خانه تب مىكند و تب او هم به خاطر دورى از من است . ولى من كار افغانستان را به هر كارى حتى رسيدگى به خانواده هم محترم مىدانم. » : محمد حسن صادقي يك شب شهيد ناصرى مريض شده بود. خانوادهاش از منزل به من زنگ زدند و من هم از قرارگاه به منزل ايشان رفتم. حدود ساعت دو نيمه شب بود كه من رفتم. آقاى ناصرى خيلى ناراحت شد و به من گفت : «برگرد و به محل كارت برو. » من گفتم: « تا مشكل شما حل نشود من نخواهم رفت. » بالاخره ايشان را راضى كردم كه با من به بيمارستان بيايند . تا ساعت چهار صبح كه جواب آزمايشات ايشان را گرفتيم ، ناراحت بود كه چرا من براى كار شخصى ايشان رفتهام. آن شب شهيد ناصرى به من گفت: « من نمىخواهم كار شخصى ام را كس ديگرى انجام بدهد.» : حسين حميدي يك روز تازه با هواپيما آمده بودم و براثر خستگى خوابم برده بود. يك دفعه ديدم يك نفر بالاى سرم آمد و گفت: « فلانى بلند شو.» ابتدا فكر كردم كه خدمت كار است . گفتم:« بگذار يك پنج دقيقهاى بخوابم. چه كار دارى مرا صدا مىزنى ؟ » بعد از چند لحظهاى دوباره آمد و گفت: « براى شما چايى آوردهام بلند شو بخور. » در حالت خواب آلودگى گفتم:« چاى نمىخواهم بابا بگذار چند دقيقهاى بخوابم.» وقتى چشم هايم را باز كردم، ديدم آقاى ناصرى بالاى سرم ايستاده و يك استكان چاى هم دستش گرفته است . گفت: « بلندشو چاى بخور تا خستگى ات رفع شود. مهدي راشدي: يك روز به اتفاق آقاى ناصرى جهت زيارت مزار شهداء به بهشت رضا رفتيم . بعد از اين كه فاتحهاى خوانديم ، ديدم آقاى ناصرى نيست. با خودم گفتم حتماً سرمزار شهيد كاوه رفته فاتحهاى بخواند . خودم را به مزار شهيد كاوه رسانده و ديدم كه در آنجا هم نيست . خيلى نگران و مضطرب شدم و به اين طرف وآن طرف مىرفتم تا شايد از ايشان خبرى به دست آورم. ناخودآگاه به طرف قبرهاى حفر شده ي آماده رسيدم و ديدم آقاى ناصرى داخل يكى از همين قبرها دراز كشيده است . پرسيدم: « حاجى چه مىكنى؟» گفت: « خواستم چند لحظهاى درون قبر دراز بكشم.» با ديدن من از قبر بيرون آمد و گفت:« جاى خوبى است.» سلطان پور: يك روز پدر آقاى ناصرى از روستاى اسفدن نزد من آمد و گفت: « مىدانيد چه كار كردهاند؟» گفتم: «چكار كردهاند؟» گفت: «حاج سهراب دوست من را گرفته اند و زندانى كردهاند. ايشان به گردن من حق دارد.» گفتم: « جمهورى اسلامى ايشان را زندانى كرده، حتماً خلافى انجام داده است . » گفت: « برويد آقاى ناصرى را پيدا كنيد، تا شايد بتواند كارى بكند كه ايشان از زندان آزاد شود.» آقاى ناصرى هم مدت 24 ساعت خودش را مخفى كرده بود تا كار فرايند قانونى اش را طى كند . اگر چه طولى نكشيد كه ايشان از زندان آزاد شد. : حدادي به ياد دارم شهيد ناصرى به من فرمود: « خدا شاهد است من در اين مدتى كه از پيروزى انقلاب گذشته هنوز نتوانستهام براى دو - سه سال يك جا مستقر بشوم .تا يك خانهاى، آشيانهاى براى خودم دست و پا كنم. تا حالا شايد پانزده - بيست بار اسباب كشى كردهايم.» در آخرين مأموريتى كه در مشهد به ايشان دادند با شوخى به من گفت: « فلانى ما يك بار ديگر بايد اسباب كشى كنيم.» علي صلاحي: شهيد ناصرى تعريف مىكرد که در دره پنج شير در يكى از روستاها، شب در منزل يكى از فرماندهان گروه هاى افغانى بوديم، كه خبر دادند گروه گشتى افاغنه كه براى گشت زنى رفته بودند برنگشتهاند و از آنها خبرى نيست. اين فرمانده خودش آماده شد كه برود ببيند چه خبر است؟ در همين موقع همسرش در حال وضع حمل بود. ما هر چه اصرار كرديم كه نرود و در خانه بماند او گوش نكرد و رفت . ما مانديم كه چه كار بكنيم. خلاصه هر چه ما در عمرمان از مادرمان شنيده بوديم به زن هاى روستا دستور داديم و خانم آن فرمانده گروه افغانى وضع حمل كرد. : شكرالله احمدي چند وقتى به اتفاق خانواده با سردار ناصرى در تهران زندگى مىكرديم . يك شب ساعت 12 به بعد همسر سردار ناصرى به درب منزل ما مراجعه كرده و به همسر ما گفته بودند كه زهرا دختر كوچكم سخت مريض شده است . ما بلافاصله به اتفاق همسرم ايشان را به بيمارستان بقية ا... رسانده و بسترى كرديم. به ايشان ابتدا سرم وصل كردند ؛ بعد كه علت مريضى را از پزشك معالج سوال كرديم، ايشان پاسخ دادند : «اين بچه هيچ دردى ندارد و مريضى ايشان صرفاً به خاطر دورى پدر از خانواده مىباشد.» سردار ناصرى بيشتر اوقات را در مأ موريت بودند و كمتر در خانه حضور داشتند. : عبدالحق شفق در تاريخ 12 /5 / 1377 كه گروه طالبان به مزار شريف هجوم آورد ، ما جلسه اي با سردار ناصرى داشتيم . ايشان نظر مرا خواست گفتم: « اين مردم را من مىشناسم. اين ها نمىتوانند از مزار دفاع كنند.» سردار گفت: « اين مردم كسى را ندارند . ما چطور مىتوانيم اين ها را تنها بگذاريم ؟اگر هم اين ها نتوانند از مزار دفاع كنند، باز ما به عنوان ديپلمات مىمانيم و به آن ها كمك مىكنيم.» شب بعد از آن جلسه هم ما در خدمت شهيد ناصرى بوديم . نيمههاى شب ايشان بلند شد و دو رکعت نماز خواند. ولى آن شب وضعيتش يك جور ديگر بود. فرداى آن شب ما مزار را ترك كرديم و بعد از چند روز خبر شهادت ايشان را شنيديم كه داغى فراموش نشدنى است. بهرام نژاد: يك روز كه شهيد ناصرى از مأموريت افغانستان برمىگشت، در هواپيما نقصى ايجاد شده بود كه تمامى افراد همراه او دچار رعب و وحشت شده بودند. همراهان مىگفتند شهيد ناصرى چنان آرامش داشت، كه در همان حال خطر در آسمان هم تبسم از لب ايشان محو نشد. : محمد درويشي يادم است آقاى ناصرى در دوران تحصيل شاگرد اول شده بودند. پدر ايشان وقتى مطلع شده بود، يك ساعت به قيمت 180 تومان براى ايشان خريده بود، تا بدين وسيله او را تشويق كرده باشد. وقتى آقاى ناصرى بااين كار پدر مواجه شدند، از قبول ساعت خوددارى كرده و مىگفتند:« من وجدانم قبول نمىكند كه پدر و مادرم درهواى سرد و گرم روستا زحمت بكشند و حاصل دسترنج خود را اين گونه براى من هزينه كنند.» علي صلاحي: شبى كه ايشان عازم مزار شريف بودند با بنده تماس تلفنى گرفتند و گفتند : «من با دكتر بزرگى و پدر شهيد كاوه ديدارداشتهام؛ از آنها خواستهام، از تو هم مىخواهم دعا كني كه من شهيد شوم. من فردا عازم مزار شريف هستم. » .من خنديدم و گفتم:« حالا و شهادت!؟» شهيد ناصرى گفت: « جدّى مىگويم، من مىخواهم ثابت كنم كه در باغ شهادت باز باز است.» : حسن غلامي يك شب شهيد ناصرى را با لباس فرم سپاه خواب ديدم كه خيلى خوشحال به نظر مىرسيد. با يك وانت تويوتا به طرف دره آقاى صفا در حال حركت بود. با خودم گفتم: « آقاى ناصرى كه شهيد شده است ، چرا ايشان را زنده مىبينم؟» سراغ آقاى ناصرى رفته و از ايشان سؤال كردم كه مگر شما شهيد نشدهايد؟ گفت: « چرا. دو عدد فشنگ به سينهام اصابت كرد و شهيد شدم » و در ادامه گفت: « بعد از شهادت هم نمىتوانم از افغانستان بروم بايد بايستم و كار كنم. سيد محمد رضوي: در يكى از عملياتها، روز بعد از عمليات آقاى ناصرى به تعدادى از مسئولين كه در قرارگاه حضور داشتند اعلام كردند که آماده باشيد تا به اتفاق به خط مقدم رفته و از نيروها سركشى كنيم. منطقهى باقى به گونهاى بود كه جادهاى نداشت که با ماشين برويم . مجبور بوديم پياده برويم . حركت را به صورت راهپيمايى شروع كرديم و حدود هشت ساعت پياده رتفيم تا به ارتفاع رسيديم. آقاى ناصرى در حالى كه از ارتفاع بالا مىرفت، با خودش زمزمه مىكرد و اشك مىريخت. اين حركت آقاى ناصرى باعث شد تا من به نزد ايشان رفته و علت گريه را جويا شوم. وقتى خدمت ايشان رسيدم و عرضه داشتم به ياد چه چيز و چه كسى دارى گريه مىكنى؟ ايشان در جواب من فرمودند: « شما متوجه نيستى روى چه خاكى دارى راه مىروى. در قدم به قدم اين خاك خون شهيدى به زمين ريخته است. من به ياد اين خونهاى ريخته شده دارم گريه مىكنم و با خداى خودم دارم زمزمه مىكنم و از خدا مىخواهم كه ما را ببخشد . به خاطر اين كه پا روى مكانى مىگذاريم كه خون عزيزانمان ريخته شده است. » علىرغم اين كه حدود هشت ساعت پياده روى كرده بوديم و خسته شده و ناى راه رفتن را نداشتيم ؛ اما آقاى ناصرى به ما گفت: « من مىروم تا از وضعيت نيرو هاى سنگر كمين كسب اطلاع كنم.» :سيد محمد رضوي يادم مى آيد، آخرين لحظاتى كه قرار شد ما از مزار شريف خارج شويم، سردار ناصرى به طرف ما آمد و با هم خداحافظى كرديم. به ايشان گفتم: « حاج آقا مگر شما نمىخواهيد با ما بياييد؟» ايشان جواب دادند: « شما فقط دعا كنيد كه من به آرزويم كه شهادت در راه خداست برسم. » چند روزى از اين قضيه نگذشت كه خبر شهادت ايشان را اعلام كردند. : مهدي مشايخي زمانى كه پاى شهيد ناصرى شكسته بود و در بيمارستان پاى ايشان را گچ گرفته بودند، يك روز بعد در محل كار حاضر شد . كارهايى كه در محل كار نمىرسيد انجام بدهد در منزل انجام مىداد و شكستگى پايش هم او را از كار بازنداشت و همين باعث شد كه اشكالى در پايش ايجاد شود و دوباره او را گرفتار دكتر كرد. : رضا بروجردي يك روز سردار ناصرى با كنسول گرى ايران در مزار شريف تماس گرفتند و از من گله كردند، چون دو روز بود كه به افغانستان رفته بودم و به ايشان اطلاع نداده بودم. از من خواست كه آن روز را نهار مهمان ايشان باشم. من هم پذيرفتم و ظهر به مقر آنها مراجعه كردم. وقتى نهار را آشپز آورد، بعضى از دوستان اعتراض كردند كه چراغذا بىنمك است. آقاى ناصرى يك نگاهى به دوستان كرد و گفت: « نمكدان سر سفره است، هر قدر مىخواهيد نمك داخل غذا بريزيد. » آقاى ناصرى هنگام غذا خوردن مىگفت: «عجب غذاى خوشمزهاى درست كرده است. » در آن جلسه آقاى ناصرى به گونهاى برخورد كرد كه يعنى مقصر ما هستيم كه در كنار كار آشپزى كارهاى ديگرى هم به آشپز محول كردهايم. اگر چه كار آشپز فقط آشپزى بود و مسئوليت ديگرى نداشت. : محمد درويشي يادم مىآيد زمانى كه سازمان زمين شهرى به افرادى كه فاقد زمين و خانه بودند زمين مىداد، به آقاى ناصرى پيشنهاد كرديم كه چون شما خانه نداريد، بيا به سازمان زمين شهرى رفته و براى شما زمين بگيريم. ايشان در پاسخ ما گفتند : « افراد مستحقتر از من براى گرفتن زمين وجود دارند، من فعلاً نيازى به زمين و خانه ندارم.» : محمدرضا عرفاني در تيرماه سال 1370 بنده در خدمت شهيد ناصرى به حج مشرف شده بودم، در ايام حج هيچ چيز نمىتوانست مانع زيارت و عبادت شهيد ناصرى شود. ايشان چند ساعتى از وسط روز كه گرماى عربستان غيرقابل تحمل بود، استراحت مىكرد و بقيه اوقات خود را به عبادت و زيارت سپرى مىكرد. تنها چيزى كه باعث مىشد ايشان دست از زيارت و عبادت بكشد برخورد با مسلمانان عرب زبان قاره افريقا بود. شهيد ناصرى كه خود به زبان عربى مسلط بود، وقتى به يكى از اهالى افريقا دست مىيافت، از عبادت دست مىكشيد و به تبليغ انقلاب اسلامى مىپرداخت كه در همين بحثها يك استاد دانشگاه اهل نيجريه را خيلى تحت تأثير قرار داده بود وخيلى هم با هم دوست شده بودند. : غلامرضا سلطاني زمانى كه طالبان شهر بلخ را گرفته بود و هر آن احتمال سقوط مزار شريف هم مىرفت ، بنده در يك جلسهاى كه درمزار داشتيم ، به سردار ناصرى گفتم: « احتمال اين كه طالبان به مزار شريف حمله كند زياد است. بيشتر مسئولين به كوه چهاركين پناه بردهاند. بهتر است شما هم همراه دوستانتان از مزار شريف خارج شويد. » شهيد ناصرى تبسمى كردند و خيلى راحت از كنار اين بحث گذشتند. : علي صلاحي در عمليات «بسن» عراق بود كه با بچههاى گردان ها در ارتفاعات حركت مىكرديم . هنگامى كه در كنار ستون حركت مىكردم متوجه شدم كه شهيد ناصرى گريه مىكند. پس از نماز صبح به ايشان گفتم: « چرا ديشب گريه مي كردى؟ مىترسيدى بچههاى بيرجند شهيد بشوند آن وقت بيرجندىها تو را به شهر راه ندهند؟ » شهيد ناصرى گفت: « من تا به حال زيارت عاشورا را در خانه، مسجد و در پادگان خوانده بودم، اما ديشب زيارت عاشورا خيلى به دلم چسبيد. : حسين ناصري يك دفعه با هم در يك محور بوديم. آقا ناصر رفته بود جلوتر و من عقب بودم. بعد از عمليات منطقه آرام بود و دشمن پاتك نمىزد . سنگر به سنگر احوال بچهها را مىپرسيدم. يكى از سنگرها رسيديم كه بچههاى آن جا نمي دانستند كه برادر محمد ناصر هستم و آنها با هم صحبت مىكردند كه كلك آقاى ناصرى كنده شده و ديگر اميدى به او نيست. من رفتم و به او گفتم: « يعنى او به شهادت رسيده؟ » گفت: « نه مجروح شده. ولى خيلى جراحتش عميق است و فكر نمىكنم زنده بماند. » در آن لحظه كه ايشان مجروح مىشود عراقىها در منطقه پاتك شديدى مىزنند و تمام آن منطقه را مىگيرند . در بيمارستان مدام مىپرسيدند كه منطقه چه شده ؟ بچهها در چه حالى هستند؟ بعد ايشان رابه تهران منتقل مىكنند و در آن جا به ايشان خبر مىدهند كه بچهها با رشادت تمام توانستهاند آن منطق را پس بگيرند و اين خبر مسرت بخش، براى محمد ناصر درآن لحظه خيلى روحيه بخش بود. : فاطمه هاشمي بعد ازچند وقت كه به افغانستان رفته بودند، هيچ تماسى با ما نگرفته بودند و ما هيچ اطلاعى از ايشان نداشتيم و در خبرهايى كه مربوط به افغانستان و درگيري هاى موجود در آن جا که از تلويزيون پخش مىشد، خيلى نگران او شده بودم و مىگفتم: « صد در صد ايشان شهيد شده است.» آقا ناصر قبل از رفتن به افغانستان مريضى بسيار سختى هم گرفته بودند و حال و وضع خوبى نداشتند و من خيلى نگران ايشان شده بودم. يك شب ساعت 3 نصف شب بود كه از دُبى تماس گرفتند و گفتند: « من همين الان از طريق پاكستان وارد دبى شدهام و فردا به زاهدان مىروم و حالم كاملاً خوب است.» من بعد از شنيدن صداى ايشان خيلى خوشحال شدم و همان جا به پدر و مادر آقا ناصر و تمام اقوام خبر دادم كه او تماس گرفته است و حالش كاملاً خوب است. در زندگى بعد از جنگ ما هم ، از اين مشكلات زياد بود و سعى مىكرديم به همراه خانواده ، خودمان را با اين مشكلات سخت وفق دهيم. سيد محمد رضوي: يك روز قرار بود به اتفاق سردار ناصرى و چند نفر ديگر از دوستان جهت مأموريتى به زاهدان برويم. هنگام حركت كردن مشاهده كرديم كه سردار ناصرى دختر كوچكش را همراه خود آورده است. من به عنوان مزاح به ايشان گفتم: « آقاى ناصرى يك نفر را همراه شما فرستادهاند كه مواظب شما باشد و كنترل كند؟ » آقاى ناصرى در جواب من گفتند: « نه بابا؛ اين بچه مىگفت که من نمىگذارم كه ما را تنها بگذارى و به مأموريت بروى . مگر اين كه من را با خود ببرى. من ديگر نمىتوانم دورى شما را تحمل كنم . » از اين برخورد اين گونه استنباط كردم كه آقاى ناصرى به دليل مشغله كارى زياد كمتر به زندگى و فرزندان خود رسيدگى كرده است. سيد محمد رضوي: يادم است روزى كه الهيار جابرى به فيض شهادت رسيده بود، ديدم آقاى ناصرى در فراق ايشان زياد گريه مىكند. به كنار آقاى ناصرى رفتم تا از ايشان دلجويى به عمل آورم. خطاب به آقاى ناصرى گفتم: « اگر من هم شهيد بشوم همين قدر براى من گريه مىكنى؟» ايشان در پاسخ من گفتند: « گريه من براى اين است كه شهيد جابرى ناشناخته ماند و رفت. » ديدگاه اكثر نيروها اين بود كه جابرى فردى بىسواد است و حال آن كه در انجام عملياتها به عنوان فرمانده گردان خط شكن عمل مىكرد. : حسين اكبري آخرين خاطرهاى كه از شهيد ناصرى برايم مانده همان لحظه خداحافظى جلو درِ كنسولگرى بود. موقعى كه مىخواستيم از يكديگر جدا شويم يكديگر را در آغوش گرفتيم، سردار ناصرى مرا خيلى محكم در بغلش فشرد و جالب تر اين كه بوى خوشى كه آن روز شهيد ناصرى داشت هيچ وقت از خاطرم نمىرود. : محمدرضا كاوه خواهر كوچك شهيد محمود كاوه پس از شهادت شهيد ناصرى براى ايشان گريه مىكرد تا اين كه يك شب شهيد كاوه را خواب مىبيند كه مىگويد: « خواهر چرا گريه مىكنى؟ شما براى من اين قدر گريه نكردى ولى براى ناصرى خيلى گريه مي كنى. ناصرى الان پيش من است.» : علي كاظمي زمانى بين حزب وحدت و جنبش اسلامى افغانستان اختلافى بود كه منجر به درگيرى شده بود. در اين ميان ما ميانجى بوديم و تلاش اصلى ميانجي گرى به عهده شهيد ناصرى بود. ايشان به من تلفنى گفتند بيا با هم به «شبرغان» برويم و« ژنرال دوستم» را از نزديك ببينيم. در راه «شبرغان» با هم صحبت مىكرديم، در يک گفتگو، آقاى ناصرى گفت: « اين چه مصيبتى است كه اين ها گرفتار شدهاند؟ چرا اين ها با هم نمىسازند؟ چرا متحد نمىشوند؟ » درهمين حال، حالتى ديگر بر آقاى ناصرى مسلط شد ، يعنى مىخواهم بگويم ايشان مسايل افغانستان را ازبُعد معنوى آن مىديدند وگاهى كه اختلافى بين نيروها پيدا مىشد؛ قلب ايشان را مىفشرد. : سيد محمد رضوي يك روز در منطقهاى با سردار ناصرى و تعداد ديگرى از دوستان با خودروى سپاه در حال حركت بوديم. در مسيرى كه مىرفتيم به يك منطقهاى به نام «ديگ رستم» رسيديم كه چشمه آبى هم داشت. به محض رسيدن به چشمه ، آقاى ناصرى بدون درنگ و در حالى كه هنوز ماشين متوقف نشده بود، خودش را پايين انداخت و با لباس و همه امكاناتى كه همراه داشت به درون آب پريد و با صداى بلند گفت: « بچهها بياييد و از اين آب استفاده كنيد شايد تا چند لحظه ديگر اين آب قطع شود.» : يعقوب مرتضوي روزى در منزل سردار ناصرى نشسته بودم. يك لحظه احساس كردم كه ايشان از درد رنج مىبرد. از شهيد و شهادت سخن به ميان آورد و گفت: « من آرزو داشتم كه در جبهههاى نبرد حق عليه صدام به شهادت برسم ، اما اين توفيق نصيب من نشد.» پرسيدم: « علت درد و ناراحتى شما چيست؟ » گفت: « در جبهه تركش هايى به بدن من اصابت كرده كه هنوز آن ها را خارج نكردهام ، وجود اين تركشها در بدن من گاهى من را رنج مىدهد.» گفتم:« الحمدلله در ايران امكانات پزشكى زياد است ، برويد تا تركشها را از بدن شما خارج كنند. » سردار ناصرى درجواب من گفت: «چون به فيض شهادت نرسيدهام، بنا دارم اين تركشها را در بدنم تا جايى كه ضرر نداشته باشد نگه دارم. هر وقت پزشك تشخيص داد كه براى سلامتى مضر است آنها را از بدن خارج مىكنم. : حاج محسن فقيه يادم مىآيد كه محمدناصر در جبهه مجروح شده بود. جراحت او ناشى از اصابت تير به شانهاش بود. او دوران نقاهت را در بيمارستانى در بيرجند مىگذارند. من جهت عيادت از او به بيمارستان رفتم. والده ي او هم در كنار بسترش امر پرستارى و مراقبت ويژه را انجام مىداد. محمدناصر على رغم اين كه جراحت عميقى برداشته بود، بسيار خونسرد و راحت به نظر مىرسيد! انگار نه انگارکه درد و ناراحتىاى دارد. در همان حال اطرافيان و من به شدت ناراحت و متأثر بوديم. : احمد رباني يك روز معلممان گفت: « بچهها هركس در خانهاش درخت انار دارد فردا صبح يك چند تركه چوب انار بياورد.» ما هم كه درخت انار داشتيم چند تكه چوب انار كنده و به مدرسه بردم. در بين راه به آقاى ناصرى برخورد كردم. ايشان به من گفت:« اين چوبها را كجا مىبرى؟» گفتم: « معلم گفته بياوريد. » گفت : «كار بدى انجام دادهايد، معلم مىخواهد با اين چوب ها بچهها را تنبيه كند.» گفتم: « حرف معلم را بايد گوش كرد.» گفت: «فردا صبح اول خودت تنبيه مىشوى. » ابتدا فكر مىكردم ايشان نسبت به اين كار من حسادت مىورزد؛ اما وقتى چوب ها را به معلم دادم گفت: « عجب چوب هاى قشنگى آوردى ، دستت را جلو بگير ببينم. » و همان اول يك چوب به دست من زد. وقتى داخل صف رفتم آقاى ناصرى گفت: « من به شما گفتم چوب نياور كه خودت را تنبيه مىكنند. » از آن تاريخ به بعد ديگر چوبى براى معلم نياوردم. : سيد محمد رضوي زمانى كه در افغانستان بوديم، نيمههاى شبى با زمزمه و نماز شب سردار ناصرى از خواب بيدار شدم . ديدم ايشان يك پتويى روى تراس پهن كرده و مشغول خواندن نماز شب مىباشد. از لرزش و تكان خوردن بدن ايشان متوجه شدم كه مشغول اشك ريختن است. صبح كه از خواب بيدار شدم گفتم: « آقاى ناصرى نماز شب شما قبول باشد .» ايشان در پاسخ من گفتند: « نماز را بايد خداوند قبول كند .» پرسيدم: « چرا اين قدرحيران و سرگردان هستى؟» گفت: « تا من شب با خداوند راز و نياز نكنم ، نمىتوانم روزانه كارى انجام دهم. » : سيد محمد رضوي يادم مىآيد در عمليات كربلاى 5 يك روز آقاى ناصرى نشسته بودند و از طريق بى سيم نيروها را هدايت مىكردند و هراز چند گاهى خبر شهادت يا مجروح شدن هم رزمى را پشت بى سيم مىشنيدند. دريك لحظه آقاى ناصرى ازسنگربيرون رفت و ديگر برنگشت. تا اين كه ما متوجه شديم ايشان هم خودش را به خط مقدم رسانده است و با يكى از گردانهاى خط شكن بيرجند كه فرماندهى آن را آقاى انگشترى به عهده داشتند، وارد عمل مىشود و در كنار ديگر رزمندگان به نبرد مىپردازد. مهدي راشدي: يك روز به اتفاق خانواده ي شهيد ناصرى و خود ايشان به بهشت رضاى مشهد رفتيم. تعدادى از قبرهايى را كه مخصوص شهدا بود جلو جلو كنده بودند. شهيد ناصرى تصميم گرفت داخل يكى از قبرهاى خالى شهدا برود و بخوابد. من يك اوركت خاكى رنگ پوشيده بودم لذا شهيد ناصرى به من گفت:« اوركتت رابده، بپوشم .» و رفت داخل قبر خوابيد. چندين لحظه گذشت تا اين كه دختر كوچك ايشان گريه كرد و از قبر بيرون آمد. : محمدرضا كاوه آقاى ناصرى در اين اواخر عمرش كه يك روز به خانه ما آمده بود به من گفت: « آقاى كاوه براى من دعا كن كه شهيد بشوم، زيرا دلم براى كاوه تنگ شده است. » من گفتم : «آقاى ناصرى شما بازمانده ي جنگ و شهداء هستيد. شما بايد راه شهداء را ادامه دهيد. بايد دعا كنيد و از خدا بخواهيد كه شما را زنده نگهدارد ، تا اسلام را به صاحب اصليش امام زمان(عج) تحويل دهيد. » حجت الاسلام بختياري: يك شب قرار بود به عمليات برويم، به بچهها كباب داده بودند و كباب ها مسموميت ايجاد كرده بود. من تماس گرفتم و به شهيد ناصرى گفتم كه بچهها همه مريض شدهاند و بايد دارويى چيزى به آنها بدهيم. شهيد ناصرى گفت: « نبايد پرخورى مىكردند. » خلاصه سر و كار خود ما هم به صف دستشويى افتاد كه ديدم آقاى ناصرى هم آنجا هستند. گفتم:« تو چرا پرخورى كردهاى؟» گفت:« راستش غذا مسموم بوده است.» آن روز شهيد ناصرى چند بار كه به اول صف رسيد كارش كه تمام شد، دوباره به آخر صف مىرفت و اين عمل چند بار تكرار شد. يادم مىآيد زمان زلزله «زير كوه»در قاين شهيد ناصرى از منطقه بازديد كرده بود و قرار بود مقدارى كمكهاى جنسى را بين بچههاى بسيج توزيع كنيم ولى نمىدانستيم چگونه تقسيم كنيم كه باعث دلخورى غيربسيجيان نشود.به مشورت نشستيم هر چه راه داشتيم پيشنهاد كرديم ولى قبول نشد. آخرين راهى كه پيشنهاد شد نيز قبول نشد كه شهيد ناصرى گفت با خدا مشورت مىكنيم، در نتيجه استخاره كردند و همان آخرين راه پيشنهادى خوب آمد با اينكه در موقع مشورت بين افراد مشكلات اين راه بيشتر بود، شهيد ناصرى گفت: هر چه خدا گفته، يقين بدانيد كه اشكالى ندارد و توزيع كمكها از اين راه بسيار مطلوب نتيجه داد. : آذرمهري در آخرين سفرى كه همراه شهيد ناصرى از مشهد به افغانستان مىرفتيم، موقع خداحافظى به دوستان مىگفت: دعا كنيد كه من شهيد شوم چون اين دنيا برايم خيلى كوچك است، من هميشه در رنج هستم، دلم گرفته و نمىتوانم تحمل كنم. : سيد محمد رضوي يادم مىآيد، آخرين تماسى كه با سردار ناصرى داشتم تادر خصوص مسائل تشكيلاتى هماهنگى كنم، ايشان به من گفتند: فلانى من ديروز خدمت دكتر بزرگى - كه از برادران جانباز لشكر ويژه شهداء هستند - رفته بودم و از ايشان درخواست نمودم كه براى من دعا كند تا شهيد بشوم. : عبدالكريم زرگر در سال 65 يا 66 بود كه آقاى ناصرى مجروح شده بود و در بيمارستان امام رضا(ع) مشهد بسترى بود. ما در بيمارستان به عيادتش رفتيم، شهيد ناصرى مىگفت: اى كاش در افغانستان اينطور مىشدم.شهيد ناصرى هميشه آرزو داشت كه در افغانستان شهيد بشود .ايشان بارها مىگفت: كاش اين تركش در افغانستان به من مىخورد و مىگفت:«خدايا اگر به من شهادت مىدهى در كنار برادران افغانى اين شهادت را نصيب ما كن.» : علي كاظمي صبح روزى كه آقاى ناصرى شهيد شد، ساعت هشت صبح من طى يك تماس تلفنى به ايشان خبر دادم كه خط مزار شريف شكسته و طالبان به طرف شهر مىآيند واز شهيد ناصرى خواستم تا موضعش را در اين موقعيت خطير روشن كند. سردار ناصرى كمى تأمل كرد و گفت:ما مىمانيم. ايشان اين كلمه را طورى ادا كردند كه من تكان خوردم و يك حالت عجيبى در خودم احساس كردم.حدود ساعت 10 تا 11 بود كه به ما خبر دادند طالبان به كنسولگرى جمهورى اسلامى ايران حمله كرده است.من و آقاى انورى به طرف كنسولگرى راه افتاديم ولى ديگر دير شده بود. نيروهاى طالبان در همه جاى شهر نفوذ كرده بودند و ما نمىتوانستيم طرف دشمن را تشخيص بدهيم.در دو هفته آخر عمر سردار ناصرى روحيات ديگرى داشت. با اينكه ايشان يك غير افغانى بود من بارها شنيدم كه آرزوى مرگ مىكرد در حالى كه حتى نشنيدم يك افغانى بگويد:خدايا مرا از اين دنيا ببر. :خداداد هاشمي زاده يك روز به اتفاق آقاى ناصرى با ماشين مادر خانمشان را به روستاى سيستانك برديم و از آنجا هم به طرف قاين حركت كرديم. در بين راه چند مرتبه آقاى ناصرى به من گفت: بيا پشت فرمان ماشين بنشين و رانندگى كن. گفتم: من در جاده پشت فرمان نمىنشينم. وقتى قاين رسيديم به خانه خواهر آقاى ناصرى رفتيم. چون ماشين بنزين نداشت، آقاى ناصرى به من گفت: ماشين را ببر بنزين بزن و برگرد، اما مواظب باش كه ماشين را چپ نكنى. گفتم: توى شهر جاى چپ كردن ماشين نيست. به طرف پمپ بنزين راه افتادم. در بين راه مىخواستم دور بزنم كه ماشين در حين دور زدن به بغل خوابيد. من خيلى ناراحت شدم. چند نفر جمع شده و ماشين را راست كرديم. بعد به پمپ بنزين رفته و پس از بنزين زدن به خانه برگشتم. وقتى وارد خانه شدم آقاى ناصرى پرسيد چى شد؟ چپ كه نكردى؟ گفتم: چرا چپ كردم. گفت: راست مىگويى؟ گفتم: بله. ايشان آمد و اطراف ماشين را يك نگاهى كرد. قسمت در و سقفش يك مقدار تورفتگى پيدا كرده بود. بعد گفت: من به شوخى گفتم ماشين را چپ نكنى، شما به جدى ماشين را چپ كردى. وقتى ديد من خيلى ناراحت هستم، گفت: اشكال ندارد، خدا را شكر كه خودت سالم هستى. :علي پردل خاطرهاى را درباره آقاى ناصرى برادرم اين گونه نقل مىكرد: غروب يك روز سرد زمستانى وبرفى از بيرجند با يك ماشين تويوتا دو كابين به مقصد قاين مأموريت داشتيم. نرسيده به منطقه ي «سده» آقاى ناصرى گفت: در روستاى «گازار»كه در 15 كيلومترى سده قرار داشت يك فاميل داريم ، تا اين جا آمدهايم خوب است برويم و يك احوالى از او بپرسيم. وقتى به «سده» رسيديم آقاى ناصرى به من گفت: ماشين را كنار يك دكانى پارك كن. پرسيدم مگر نمىخواهيد به «گازار» برويد؟ گفت: چرا ولى رفتن به «گازار» جزء مأموريت ما نيست و ما نمىتوانيم از ماشين و بنزين بيت المال براى امور شخصى استفاده كنيم. هر چه اصرار كردم، حاج آقا شما شب و روز خود را صرف خدمت به سپاه مىكنيد اين مقدار كه شما حق داريد استفاده كنيد اما ايشان قبول نكردند. هر چند خيلى اذيت شديم در آن هواى سرد تا اين كه يك ماشين پيدا شد و به روستا رفتيم و برگشتيم اما ايشان حاضر نشد از ماشين سپاه استفاده كند. من به ايشان گفتم: پول بنزين اين قسمت از مسير را مىدهيم. اما نپذيرفتند. وقتى از «گازار» حدود نيمههاى شب برگشتيم به سمت قاين حركت كرديم. : مالك سفر آخر من هم به اتفاق سردار ناصرى به افغانستان رفتم و در جلساتى كه آن جا تشكيل مىشد شركت مىكرديم در يكى از همين جلسات هدايايى به ما دادند. من به هيچ وجه مايل نبودم كه اين هديه را با خودم به ايران بياورم، لذا سردار ناصرى را كنارى صدا زدم و به ايشان گفتم: من از شما يك خواهشى دارم كه در بين خانوادههاى شيعه افغانى ببينيد كدام شان دختر دم بختى دارند، اين هديه را به آنها بدهيد. بعد از گذشت دو، سه روز سردار ناصرى گفت: هديه شما را به خانواده شهيدى دادم كه چند دختر داشت. قضيه گذشت تا قرار شد به ايران برگرديم. به اتفاق آقاى ناصرى و بقيه دوستان سوار هواپيما شديم كه برگرديم. اما نمىدانم چه شد كه سردار ناصرى استخاره گرفت و گفت: من مىمانم و با پرواز بعدى مىآيم. شايد دو سه بار سوار هواپيما شد و پياده گشت. حتى يك بار داخل هواپيما نشست و قرار بود هواپيما پرواز كند كه ايشان گفتند: من بايد بمانم زيرا يك سرى كارهاى عقب مانده دارم كه بايد آنها را سامان بدهم و با پرواز بعدى برمىگردم. سيد محمد رضوي: يادم است هنگامى كه در لشكر ويژه شهداء با آقاى ناصرى خدمت مىكرديم ايشان قرار شد به سفر حج مشرف شوند. بعد از اتمام سفر و زيارت خانه خدا و حرم رسول اللَّه (ص) بر خلاف آن چه رسم است كه حجاج بعد از تشرف به بيت اللَّه مستقيما به منزل و شهر و ديار خود باز مىگردند، آقاى ناصرى مستقيما به لشكر شهداء مراجعه كرده بود. يك روز در حالى كه از بيرون وارد پادگان مىشديم حضور يك وانت سبز رنگى كه يك نفر داخل آن نشسته بود توجه ما را به خودش جلب كرد. وقتى خوب دقت كرديم ديديم آقاى ناصرى است كه مستقيما از سفر به پادگان بر گشته است. وقتى وارد پادگان شد ابتدا به مكان يادبود شهدا كه درميان صبحگاه ساخته بود رفتند وفاتحهاى قرائت كردند. : مهدي راشدي روزهاى آخر كه مىخواست به افغانستان برود من پيش آقاى ناصرى رفتم و گفتم به بچهها و خانواده ات رحم كن وبه افغانستان نرو. ايشان در جواب من گفتند: مگر بچه من از بچههاى آنها بهتر است. من بايد بروم و يك كارى بكنم كه آنها با هم صلح بكنند. :مهدي مشايخي يادم نمىرود اولين مأموريتى كه من با شهيد ناصرى به كابل رفتم حدود بيست روز قبل از سقوط« نجيب ا...» بود . من به سفارت ايران در كابل رفتم. سردار ناصرى در جلسات صحبتها و برخوردها سعى در جذب افراد داشت و افراد زيادى هم به او جذب شده بودند. :هادي حسيني يك شب آقاى ناصرى را ديدم كه چشمهايش پر از اشك است. از ايشان سؤال كردم كه چى شده است؟ گفت: فرزندانم، «زهرا»، «سعيد» و «مريم» برايم نامهاى نوشته و در آن قيد كردهاند كه پدرجان تا كى مىخواهى ما را تنها بگذارى و از من خواستهاند كه به وطن بازگردم. من گفتم: راست مىگويند، چقدر مىخواهى در افغانستان بمانى. كار در افغانستان كه تمام شدنى نيست، برو و مقدارى هم به زن و فرزندانت رسيدگى كن. ايشان در جواب من در حالى كه لبخندى بر لبانش بود گفت: اگر افرادى مثل من، به افغانستان نياييم چه كسى مىخواهد بيايد. حسين حميدي: يك دفعه قرار بود آقاى ناصرى در حالى كه لباس افغانى به تن داشت از چند شهر افغانستان به وسيله بالگرد ديدن كند. من به آقاى ناصرى گفتم: حالا كه قرار است با بالگرد مسافرت كنى مىخواهم يك فيلم ويدئويى يادگارى از شما بگيرم. به بالگرد اطمينانى نيست امكان دارد سقوط كند و شما شهيد شوى. چون ايشان مجروح جنگى بودند و از ناحيه پا مىلنگيدند، پيشنهاد دادم در حالت راه رفتن لنگ لنگان برو. سردار ناصرى خنديد و گفت: بعد از كجا مىفهميد كه اين فرد با لباس افغانى من هستم. من به ايشان گفتم: حالا كه اين طور است پس جلوتر بيا تا فيلمى را كه مىگيريم مشخص شود كه شما هستى. : سيد علي فاضل الحسيني شهيد ناصرى براى اينكه مسئولين شهرستان را جذب جبهه كند و بيشتر توجه آنهارا به جبهه جلب كند،گاهى مسابقه تيراندازى بين مسئولين برگزار مىكرد. يك روز دريکي از همين مسابقات گفت: من حاضرم با همه شما شرطى تيراندازى كنم و با امام جمعه وقت آقاى فرهى مسابقه دادند. : علي كاظمي من سفرى به تهران داشتم و سردار ناصرى از سفر من باخبر شده بود، با من تماس گرفت و گفت: فردا صبح ساعت 7 من ماشين مىفرستم بيا قرارگاه صبحانه را با هم بخوريم. فردايش من در قرارگاه در خدمت شهيد ناصرى بودم. با هم صبحانه خورديم و صحبتهاى خودمانى بين ما ردّ و بدل شد. وقتى كه ما با هم بوديم صحبتهايمان پوشش سياسى و ديپلماتيك نداشت خيلى دوستانه با هم صحبت مىكرديم.در آن ديدار، سردار ناصرى يك كيف دستى داشت كه مىگفت: اين تنها خاطره من از دوران دفاع مقدس است من ديگر چيزى ندارم. :حسن هاشمي خاطرم هست اولين روزهايى بود كه سردار ناصرى به قاين آمده بود يك روز به خانه ما آمد، در منزل ما كنار عكس حضرت امام (ره) عكسى از بنىصدر هم بود، آقاى ناصرى عكسى از شهيد بهشتى از داخل كيفش درآورد و به من داد و گفت بگير و اين را به جاى عكس آن مردك بزن. هفته بعد باز دوباره ايشان به خانه ما آمد و زير فرش را نگاه كرد وعكس بنىصدر را درآورد و دوباره به ما تذكر داد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي , بازدید : 206 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |