فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

ناصري,محمد ناصر

 

در يكي از كوهستان هاي اطراف روستاي گازاردر شهرستان بيرجند، شبي از شب هاي بهار 1340ه ش ،انبوهي ازابرهاي سياه،آسمان را فرا مي گيرند.پس ازبرخوردهاي پي در پي شان با يكديگرو ايجاد رعدوبرق هاي مهيب،باراني سيل آسا شروع به باريدن مي كند. رودخانه اي در آن اطراف بوده كه هر آن بيم طيغانش مي رفته است. در اين ميان، مادري مريض احوال همراه زني از بستگانش ، براي در امان ماندن از سيل و طوفان و صاعقه ، به زحمت و به سختي خود را به دامنه كوه مي رساند و در غاري كوچك پناه مي گيرد. ساعاتي بعد،در همان غار نوزادي قدم به عرصه هستي مي نهدكه نام او را محمدناصر مي گذارند تا به موجب اراده حقيقت جويش، به زودي درزمره ناصرين دين حق و در زمره جنود الهي قرار بگيرد.محمدناصر سنين طفوليت را در روستاهاي گازار و سيستانك سپري مي كند و براي گذراندن دوران ابتدايي، به روستاي اسفدن مي رود كه در بيست و چهار كيلومتري سيستانك واقع شده است. با تمام مشقاتي كه در راه ادامه تحصيلش وجود داشته، علاقه وافري از خود به درس خواندن نشان ميدهد. يكي از آن مشقات،دوري از پدر و مادر بوده است.شاگرد ممتاز بودن در طول سال هاي دبستان و قبولي يك ضرب در امتحانات نهايي كلاس پنجم ونيز نبودن مدرسه راهنمايي در آن اطراف،پدرش را وا مي دارد تا شرايط ادامه تحصيل وي را در شهر بيرجندفراهم نمايد.در حالي كه نوجواني دوازده ساله بوده،راهي آن ديار مي شود و باجديت پي درسش را مي گيرد.
از دوران دبيرستان،در زمره نيروهاي موثر انقلاب قرار مي گيردو به زودي سر منشاءاقدامات جمعي زيادي ،مثل تظاهرات و يا حمله به يگان هاي نظامي مي گردد.
يكي از خصوصيات بارز او در ايام مبارزه اين است كه با به خرج دادن همتي بالا،درعين انجام فعاليت هاي چشمگير انقلابي ، هرگز از درس خواندن باز نمي ماند و هرسال تحصيلي را با نمرات خوب و معدل بالا پشت سر مي گذارد.پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، در تاسيس كميته انقلاب اسلامي (سابق)و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيرجند نقشي كليدي ايفاء مي نمايد و در حالي كه به عضويت سپاه در مي آيد، موفق به اخذ ديپلم نيز مي گردد.
سخن گفتن از سردار شهيد، محمد ناصر ناصري ، بدون پرداختن به ارتباطات و تعلقات خاطر آن بزگوار به افغانستان و افغاني ها ،قطعا كاري ناقص خواهد بود.اوكه از دوران كودكي با زندگي در نوار مرزي ايران و افغانستان، كم و بيش با مردمان آن سامان برخورد هايي داشته، همزمان با تجاوز شوروي سابق به آن كشور، در جبهه خدمت به مردم محروم و مجاهدين افغاني نيز فعال مي گرددو به شكل گسترده اي اقدام به حمايت از نهضت جهادي آنان مي كند.در عين حال، از انجام وظيفه در حراست از دستاورد هاي انقلاب اسلامي نيز باز نمي ماند.
در همين راستا مي توان به نقش درخشان او در خاتمه دادن به شورشهاي منافقين در شهر هاي بيرجند و قائن و نواحي اطراف آنها اشاره نمود. سال هاي پنجاه و نه و شصت ،ضمن قبول مسئوليت سپاه زيركوه و حل و فصل نمودن مشكلات حاد آن، سفري به دو شهر«شيندند»و «فراه» مي كندو ضمن گفت وگوبا مسئولين جهادي افغانستان، راهكارهاي كمك به آنها را بيشتر و بهتر بررسي مي نمايد. در همان ايام كه فرماندهي سپاه زيركوه را به عهده داشته، با دختري از خانواده مذهبي ازدواج مي نمايد.پس از شروع جنگ تحميلي،با تمام مشغله اي كه داشته انجام وظايف سنگين ديگري را هم بردوش خود احساس مي كند. با اينكه به خاطر وجود مسائل خاص در بيرجند و اطراف آن و نياز ضروري به حضور فيزيكي او در آن جا، مسئولين مانع رفتنش به خط مقدم مي شده اند، ولي در عين حال به صورت پراكنده و كوتاه چند باري عازم مناطق جنگي مي شود، و از طرفي هم ضمن پشتيباني هاي تداركاتي، در شهر هاي بيرجند، قائن و گناباد، نقش بسيار مهمي را در بسيج نيروهاي مردمي و اعزام آنها به جبهه ايفا مي كند.
سال 1363 ، با حفظ سمت قبلي ، فرماندهي سپاه بيرجند را نيز مي پذيرد و همچنان از حضور در جبهه هاي جنگ باز نمي ماند كه در همين سال ، ضمن عهده دار شدن مسؤليت يكي از محورهاي اطلاعات و عمليات تيپ بيست و يك امام رضا (سلام الله عليه ) در عمليات عاشورا (ميمك ) هم شركت مي كند كه به سختي از ناحيه كتف و پا مجروح مي شود.
سال 1364 ، سردار پر آوازه دفاع مقدس ، شهيدمحمود كاوه وقتي اوصاف ناصري را از دوستانش مي شنود و استعداد بالاي او را شناسايي مي كند ، براي جذب وي به تيپ ويژه شهدا تلاش مي نمايد .نهايتا موفق مي شود او را به تيپ ويژه بياورد و رياست ستاد را بر عهده اش بگذارد.
بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جاي مانده از آن دوران ، هرگز نقش شهيد ناصري را در هر چه شكوفاتر شدن تيپ ويژه شهدا نمي توان ناديده گرفت .البته ارتباط عرفاني و معنوي او با محمود كاوه ،در تحقق يافتن اين مهم بي تاثير نيست.حجت الاسلام ابراهيمي در اين باره مي گويد: ارتباط بسيار زيبايي بين او و شهيد كاوه بود.شايد بتوان گفت در يك آن ، شهيد كاوه مراد بود و شهيد ناصري مريد، و در لحظه ي ديگر ناصري مراد مي شد و كاوه مريد .هر دو به يكديگر عشق مي ورزيدند و حال و هواي زيبايي در ميدان نبرد و مبارزه داشتند.
او تا پايان جنگ، چهار بار گرفتار مجروحيت هاي سخت مي گردد كه برخي تركش هاي آن دوران در بدنش به يادگارمي ماند و نهايتا در حالي دعوت حق را لبيك مي گويد كه هنوز از مجروحيت پا و كمر رنج مي برده است.
پس از پايان جنگ ، همچنان با روحيه اي خستگي ناپذير، در سنگرهاي مختلفي مشغول خدمت به نظام و انقلاب مي شود. در اين ميان با استفاده از اوقات اندكي كه براي استراحتش باقي مي ماند، مشغول ادامه تحصيل نيز مي شود كه حاصل آن ، اخذ مدرك ليسانس در رشته مديريت است.
اما در نگارش زندگي نامه شهيد ناصري ، نكته اي كه هيچ گاه نمي شود از آن غفلت نمود، فداكاري و ايثار همسر اوست كه چون خود آن بزرگوار مي تواند براي تمام زناني كه شوهران شان به نوعي در حال خدمت به اسلام و انقلاب هستند، اسوه و الگو باشد.
اجر و پاداش اين زن فداكار، اگر بيشتر از اجر و پاداش شهيد ناصري نباشد، قطعا كمتر هم نخواهد بود.در اين باره حجت الاسلام سالك مي گويد: اگر مرحوم شهيد ناصري در ابعاد معنوي به مقامات عاليه رسيد، اين را مرهون ايثار و قدرت ايماني همسرش است.
در واقع اين زن ، هم مادر بود و هم پدر بود براي بچه ها ، و با آگاهي و سازگاري اش چنان روحيه و آرامشي به شوهرش مي داد كه او با خاطر جمع مي توانست در راه قدم بزند و مشغول كسب توفيقات باشد.
سرانجام اين انسان خستگي ناپذير در روز هفدهم مرداد 1377 ، توفيق اين را يافت تا در شهر مزار شريف ، به نحوي بسيار مظلومانه و به دست نيروهاي طالبان که افرادي شقي و بي منطق هستند،شهد شيرين شهادت را بنوشد.
آقاي شاهسون ، تنها بازمانده آن واقعه ، درباره آخرين لحظه هاي زندگي شهيد ناصري و شهداي ديگر كنسولگري جمهوري اسلامي ايران ،چنين مي گويد:
طالبان وارد خيابان كنسولگري شده بودند و هر موجود ي را كه مي ديدند ، به طرفش تير اندازي مي كردند .دود ناشي از انفجارهاي متعدد ، از همه جاي شهر سر به آسمان كشيده بود . صداي تيراندازها هر لحظه به ما نزديك تر مي شد.
شهيد ناصري از چند روز قبل ، با وزارت امور خارجه در تماس بود .آن روز هم چند بار با آنها تماس گرفت .مي گفتند: پاكستان حفظ جان شما را تضمين كرده است.
و از هر لحاظ خاطر ما را جمع كردند كه در صورت سقوط شهر ،اتفاقي براي مان نخواهد افتاد.
به اعتبار همين ضمانت ها، هنگامي كه گروه كوچكي از طالبان ،در كنسولگري را به صدا در آوردند ، ما در را به روي شان باز كرديم . آنها وحشيانه در مي زدند و يكريز .اين نشان مي داد كه اگر در را باز هم نمي كرديم ،به زور وارد مي شدند.
در بين اين گروه كوچك، چند نفر پاكستاني هم به چشم مي خورد كه بعدها فهميدم بعضي از آنها از اعضاي گروهك صحابه پاكستان بودند.به هر حال ،آنها هم مثل ساير طالب ها خشن بودند و بي منطق ،و به زبان پشتون صحبت مي كردند.
با اين كه برخورد ما از ابتدا با آنها خوب بود ، ولي آنها بدون هيچ دليلي معترض ما شدند و با ضرب و شتم ،همه مان را بردند داخل اتاقي در زيرزمين كه يك در آهني داشت .قفل بزرگ و محكمي به آن زدند و رفتند.
شايد بيراه نباشد اگر بگويم از همه ما آرام تر ، ناصري بود .همان بزرگوار هم بود كه گفت : اينها كار را تمام خواهند كرد.
مشخص بود كه اين گروه كوچك براي كار خاصي آمده اند و انگار از طرف خود ملا عمر ماموريت ويژه اي به شان واگذار شده است .كه البته من بعدها فهميدم واقعيت امر هم چيزي جز اين نبوده است.
در آن اتاق ،يك گوشي تلفن بود كه طالب ها متوجه اش نشده بودند .وقتي خاطرمان جمع شد كه آنها رفته اند بالا ، ناصري بلافاصله و براي چندم ،مشغول تماس شد.
آن روز او يك بار ديگر هم موفق شد با ايران تماس بگيرد و موقعيت مان را براي شان توضيح بدهد .آنها هم قول دادند تمام تلاش شان را به كار بگيرند تا خطري متوجه ما نشود .اين آخرين تماس ما با ايران بود. چرا كه طالب ها كلا تمام سيستم هاي ارتباطي را از بين بردند.
آنها از همان ابتداي كار، شروع كرده بودند به سرقت تمام اموالي كه در كنسولگري بود؛از ماشين ها گرفته تا مواد غذايي ، و حتي ظروف غذاخوري بچه ها.
چهل ،پنجاه دقيقه بعد ،يك جوان طالب آمد پايين .آمارمان را گرفت.وقتي مي خواست برود بيرون ،با لهجه غليظ پشتون و با لحني پر از كينه ،چيزي گفت و رفت .يكي از بچه ها كه به زبان پشتوني وارد بود ،گفت: انگار برادرش قاچاقچيه .
وقتي از علت اين حرفش پرسيدم ،فهميدم كه برادر آن جوان در ايران ،در شهر زاهدان زنداني است .او گفته بوده كه انتقام برادر زنداني اش را از ما خواهد گرفت!
طولي نكشيد كه همان جوان دوباره آمد پايين. اين بار صورتش را پوشانده بود و فقط چشم هايش پيدا بود . فاصله ما تقريبا چهار متر بود. دو ميز آهني وسط اتاق بود كه بين ما و او حايل مي شد. ماهنوز به قولي كه پاكستاني ها به وزارت امور خارجه ايران داده بودند، دلخوش بوديم . اما اين بار جوان طالب ،همين كه روبه روي ما قرارگرفت ،با اسلحه اي كه در دست داشت، دوسه تير به طرف سقف شليك كرد و بعد هم سر اسلحه را گرفت رو به ما و در كمال بي رحمي همه را بست به رگبار .
درست در لحظه اي كه او به سقف شليك كردو سر اسلحه اش را آورد پايين،من توانستم خودم را پرت كنم روي زمين. در همين حين،شايد در كمتر از يك ثانيه ،همه بچه ها گلوله خوردند.يك تير هم كه كمان كرده بود،خورده بود به پاي من ، كه البته اين را چند ساعت بعد فهميدم؛اولش فكر مي كردم كه من هم گلوله خورده ام.
در آن لحظه نفسم را در سينه حبس كرده بودم.چند تا از همکاران در دم شهيد شده بودند. ازسه، چهار نفرشان صداي ناله به گوش ميرسيد. يكي از آنها ناصري بود كه بدن مطهر و خونينش افتاده بود روي من. معلوم بود دارد آخرين نفس ها را مي كشد.با همان آخرين رمقش ،مشغول شد به گفتن ذكر مقدس حضرت سيدالشهدا (سلام الله عليه). صداي (يا حسين ، ياحسين) گفتنش، هنوز هم توي گوشم است. هرآن انتظارمي كشيدم آن جوان طالب براي زدن تير خلاص به مجروح ها بيايد. ولي در كمال تعجب،ديدم هيچ صدايي بلند نمي شود.
شايد نيم ساعت به همان حال ماندم و جرات تكان خوردن پيدا نكردم.كم كم فهميدم كه آن نيروي طالب،گورش را گم كرده است،در را هم باز گذاشته بود.انگار خاطرش جمع شده بود كه مجروح ها ، به تدريج ، در اثر خون ريزي جان خواهند داد.
لحظه اي كه تصميم گرفتم بلند شوم،ناصري روحش پرواز كرده بود.
منبع:مسافر ملکوت ،نوشته ي سعيد عاکف،نشر کاتبان،مشهد-1383



خاطرات
محمد حسن صادقي:
يك روز شهيد ناصرى به محل كار آمد و گفت: « بچه‏ها يك نامه برايم نوشته‏اند كه بابا به ما هم برسيد و آن را روى ميز تلويزيون گذاشته‏اند و خودشان خوابيده‏اند. » من به شهيد ناصرى پيشنهاد كردم ، كه خانواده را همراه اردويى كه مى‏رود ببرد، تا تنوعى برايشان ايجاد شود . ايشان هم قبول كردند؛ ولى روزى كه قرار بود حركت كنند پنج شنبه بود و شهيد ناصرى گفت : «من پنج شنبه‏ها جلسه دارم. بگذار يك روز ديگر مى‏رويم . » باز هم نشد. مشغله زياد شهيد ناصرى نگذاشت كه خانواده اش را به يك اردوى تنوعى ببرد.

مصطفي اعتمادي:
يك زن ايرانى در مزار شريف بود كه پنج - شش تا بچه داشت و شوهرش در درگيري ها كشته شده بود و از نظر مالى ، وضعيت اقتصادى نامناسبى داشتند. من به شهيد ناصرى خبر دادم كه چنين خانواده‏اى اين جا هست؛ اگر مى‏شود اين ها را منتقل كنيم به ايران تا در آن جا زندگى كنند. سردار ناصرى گفت: « با مسؤوليت من پيگيرى كن و برايشان پاسپورت بگير و مقدارى وجه نقد از پول شخصى خودش به اين خانواده كمك كرد.

قاسم جاويد:
بهار سال 1377 بود كه آقاى ناصرى گفتند: « من براى انجام كارى به ايران مى‏روم و برمى‏گردم. » پس از گذشت چند روزى وقتى برگشتند، ديدم انگشت دست ايشان باند پيچى شده و با فنر بسته است. پرسيدم : «چى شده است؟ خير باشد. » گفت: « مى‏خواستم اثاثيه منزل را از داخل كوچه جابجا كنم، انگشتم زير كمد ماند و جراحت برداشت ، كه به بهدارى مراجعه كردم تا پانسمان كردند.» مى‏گفت: « الان انگشت من سياه شده است و معلوم نيست خوب شود يا نه.»

: سيد محمد رضوي
يادم هست که در شب عمليات كربلاى 2 در منطقه حاج مران (ارتفاع 2519)نيروها همه در مكان‏هاى از پيش تعيين شده مستقر شده و منتظر فرمان عمليات بودند . آن شب مراسم عرفانى دعا و نيايش، در سنگر اجتماعى فرماندهى برپا شده بود و نيروها حالى پيدا كرده بودند و هر كدام با خدا به نحوى به راز و نياز مشغول بودند ، از آن جمله آقاى ناصرى را ديدم كه در گوشه‏اى نشسته و به راز و نياز و دعا و نيايش با خالق خويش مشغول است و مانند ابر بهار اشك از چشمانش جارى است - حالت معنوى خاصى پيدا كرده بود - پس از فرمان عمليات، آقاى ناصرى آمد و گفت: « بلند شويد برويم. ببينيم در محور چه خبر است ونيروهاچكارمى‏كنند؟ » عراقى‏ها آن شب آتش زيادى روى نيروهاى ما ريختند ؛ به نحوى كه تعدادى شهيد و مجروح داديم . از جمله ي شهدا ، سردار بزرگوار الهيار جابرى بود كه به شهادت رسيده بود. وقتى چشم آقاى ناصرى به پيكر مطهر شهيد جابرى افتاد، در حالى كه اشك از چشمانش جارى بود ،عرضه داشت: « جابرى شما رفتيد و ما مانديم.»

حاج محسن فقيه:
يك سال براى انجام كارى به تهران رفتم، شب قرار بود در منزل يكى از افراد آشنا بخوابم. سردار ناصرى از آمدن من و اين كه شب در كجا خواهم بود ، مطلع شد. حدود ساعت 9 شب همراهان به استراحت پرداختند. لحظاتى بعد سردار ناصرى به آن خانه آمد. حال و احوالپرسى به عمل آمد و نشست. مجلس انس ما تا ساعت 12 شب به طول انجاميد . در بين صحبت ، ميزبان از محمد ناصر پرسيد: « شما منزل يا خانه‏اى ندارى يا دارى؟ » او گفت: همسرم مى‏گويد، من به تنگ آمده‏ام، خسته شده‏ام از بس كه از اين منزل به آن منزل اسباب و اثاثيه‏ام را جابجا كردم. » محمد ناصر در آن شب نزديك به 9 تا 10 استخاره از من درخواست كرد و من استخاره گرفتم . ظاهراً موضوعات استخاره هم خريد آپارتمان، زمين و... بود كه همه‏اش هم بد مى آمد. من از اين نتيجه‏ى استخاره سخت به حيرت افتاده بودم . ميزبان ما هم وقتى از محتواى استخاره‏ها و صحبت‏هاى بين ما دونفر مطلع شد سخت تعجب كرده بود و مى‏گفت: « چطور مى‏شود كه آقاى ناصرى با اين درجه و مسئوليتى كه دارد هنوز هم صاحب خانه و مسكن و... نشده است؟»

حسين حميدي:
چند روزى از حضور ما در افغانستان مى‏گذشت و به دليل كم تحركى مقدارى چاق شده بوديم. يك روز سردار ناصرى به من گفت: « فلانى، ما داريم چاق مى‏شويم، چكار كنيم؟»گفتم: «حاجى برنامه ورزش مى‏گذاريم و هر روز ورزش مى‏كنيم. » يك ميز پينگ پنگ تهيه كرديم و به اتفاق ايشان روزها چند دقيقه‏اى بازرسى كرديم. چون سردار با اين بازى آشنايى نداشت و كار نكرده بود ، خيلى علاقه به اين ورزش از خودش نشان نمى‏داد. تا اين كه يك روز گفت: « من اين ورزش رادوست ندارم » و از ما درخواست يك جفت كفش ورزشى كرد. ما يك جفت كفش ورزشى براى ايشان تهيه كرديم و روزانه چند دقيقه را در محوطه مهمان سرايى كه مستقر بوديم مى‏دويد. هنگام دويدن لباس هايش را در مى‏آورد و با زيرپوش و شلوار مى‏دويد. يك آهويى هم در مهمان سرا داشتيم كه با سردار آشنا شده و به دنبال ايشان مى‏دويد. افغانى‏ها هم با ديدن اين صحنه به تماشا مى‏نشستند. به محض اين كه حاجى خسته مى‏شد و مى‏نشست، آهو هم مى‏آمد و از سر و كله حاجى بالا مى‏رفت. يك روز سردار ناصرى به من گفت: « فلانى، با كفش دويدن برايم مشكل است و از اين به بعد مى‏خواهم بدون كفش بدوم. »يك روز يك قسمتى از زمين مهمانسرا بر اثر ريختن گازوئيل لغزنده شده بود. حاجى وقتى مى‏دويد ، با برخورد به اين محيط لغزنده نقش بر زمين شد. آهو هم كه پشت سر حاجى مى‏دويد ، نتوانست خودش را كنترل كند و روى بدن حاجى افتاد. نزديك حاجى رفته و پرسيدم چه شده است؟ گفت: « زمين لغزنده بود افتادم. با توجه به اين كه فهميد چه كسى گازوئيل‏ها را ريخته اما هيچ گونه برخوردى با او نكرد.

:مهدي پيرايش
يك وقت براى سفر حج عازم بوديم، در فرودگاه هر كسى را مى‏ديدى به دنبال كار و رفع گرفتارى‏اش بود . ولى ديدم سردار ناصرى در يك گوشه نشسته است . رفتم پهلوى ايشان ديدم دارد قرآن مى‏خواند. سوال كردم كه چه كار مى‏كنى؟ شهيد ناصرى گفت: « فعلاً ياد گرفتم كه فقط قرآن بخوانم و الان به هيچ چيز ديگرى فكر نمى‏كنم.»

علي صلاحي:
سال 1362 به علت اختلافى كه بين نيروهاى سپاه گناباد افتاده بود ؛ مسئوولين سپاه استان خراسان، شهيد ناصرى را به فرماندهى سپاه گناباد منصوب كردند. شهيد ناصرى با طراحى مدبرانه، عده‏اى از نيروهاى جبهه را فرخوانى كرد و به سازماندهى پايگاه هاى بسيج شهر و روستا پرداخت. كه اين خود باعث تشكيل دوباره بسيج شد. در حدى كه مسئوولين سپاه استان خراسان متعجب شده بودند!

سيد محمد رضوي:
يك روز تعدادى نيروى تازه نفس به لشكر ويژه شهدا آمده بود و قرار بود با نيروهاى مستقر در خط تعويض شوند. وقتى نيروها به طرف خط حركت كردند. در يك لحظه چشمم به آقاى ناصرى افتاد كه باچشمان اشكبار از سنگر بيرون آمد و نيروها را نگاه مى‏كند. من به نزد ايشان مراجعه كرده و پرسيدم: « آقاى ناصرى، چه خبر شده است؟مشكلى پيش آمده؟ مطلب چيست؟ » ايشان در جواب گفتند:« به اين نكته دارم فكر مى‏كنم كه اين جوان‏ها با شور و هيجان به طرف خداى خود شان در حال حركتند و ما خودمان را درگير كارهاى پشتيبانى كرده‏ايم.» يادم است در آن لحظه به نزد سردار كاوه رفت تا از ايشان اجازه بگيرد كه به خط مقدم برود.

:حسن هاشمي
سفر آخرى كه سردار ناصرى عازم افغانستان بود، براى خداحافظى از حاج آقاى فقيه به زير كوه آمده بود. خودم شنيدم كه از حاج آقاى فقيه خواهش كرد، كه دعا كند كه اين آخرين سفرشان باشد. مى‏گفت: « حاج آقا قلب شما پاك است، دعا كنيد كه من ديگر برنگردم.»

علي كاظمي:
يادم هست پنج شب قبل از آن حادثه تلخ ( سقوط مزار شريف) ، به من خبر دادند كه سردار ناصرى آمده است. ساعت 12 شب بود و من خيلى تعجب كردم، احساس كردم بايد خبرى يا حرف خاصّى باشد كه ايشان تشريف آورده اند. با هم نشستيم و صحبت كرديم، تازه بنده متوجه شدم كه ايشان حرف خاصى ندارد ، فقط دلش گرفته است. برادر ناصرى نظر مرا در مورد وقايع افغانستان خواست و من هم نظر خودم را گفتم و ايشان هر از چند گاهى و هر چند لحظه‏اى مى‏گفت: « خدايا آزادم کن ، خدايا آزادم كن، دلم گرفته، نفسم به گلويم رسيده.» شما از هر كسى كه روزهاى آخر ايشان را ديده بود سئوال كنيد، از تغيير روحيه ايشان براى شما خواهد گفت.

:احمد رباني
در دوران كودكى، وقتى به اتفاق دوستان به مدرسه مى‏رفتيم، در بين راه بچه‏ها وارد باغ‏هاى ميوه مردم مى‏شدند ، ميوه مى‏چيدند و مى‏خوردند. ناصرى هم كه آن روزها همكلاسى ما بود، تنها كسى بود كه دست به اين كارها نمى‏زد و بچه‏ها را هم از انجام دادن اين كارها نهى مى‏كرد و مى‏گفت: « اگر دوباره وارد باغ شويد، من با شما راه نمى‏روم .»

:محمد حسن صادقي
شب شهادت شهيد ناصرى، خواب ديدم كه ايشان از مشهد به تهران آمده و جلو قرارگاه ايستاده. وقتى رفتم بيرون ديدم شهيد ناصرى وسط موى سرش سفيد است و محاسنش هم سفيد شده است. گفتم: «حاج آقا مشهد به شما نساخته، خيلى پير شدى، اگر ناراحت هستى برگرد به تهران بيا. » آقاى ناصرى گفت: « نه من راحت شدم. » بعد چند تا زن سياه پوش هم دورش بودند ؛ كه يكى از آنها دستى به سر ناصرى كشيد و تمام موى سر و محاسن شهيد ناصرى سياه و زيبا و نورانى شد. صبح كه بيدار شدم متوجه شدم كه همسرم و پسرم نيز خواب شهيد ناصرى را ديده‏اند . به محل كار كه آمدم به من گفتند که او شهيد شده است.

: علي پردل
يك روز عصر آقاى ناصرى در قائن منزل ما آمدند و قرار شد به زير كوه قائن رفته و از حاج آقاى فقيهى( امام جمعه ) احوالى بپرسند. وقتى مى‏خواست كفش هايش را بپوشد ، ديد يكى از كفش هايش پاره است . به نحوى كه وقتى پايش كرد شصت پايش از كفش بيرون آمد . بعد يك نگاهى به من كرد و گفت: « اين دوروبر كفشى نيست كه من بپوشم ؟» و از روى مزاح و شوخى ادامه داد : « ما براى خودمان كلى رئيس هستيم ، حالا بايد با اين كفش پاره خدمت امام جمعه برسيم. به دنبال پيدا كردن كفش بودم كه يك دفعه يادم آمد كه اخيراً يك جفت كفش از ستاد آزادگان براى ما هديه آورده‏اند. فوراً رفته و اين كفش‏ها را آوردم و به آقاى ناصرى دادم . اتفاقاً كفش‏ها اندازه پايش بود. كفش‏ها را پوشيد و خداحافظى كرد و از منزل خارج شد . ولى ديدم دوباره به داخل حياط آمد و گفت: « اين كفش خيلى رئيسى شد .» شروع كرد كف كفش‏ها را داخل باغچه منزل به خاك و گل ماليدن تا اين كه كفش‏ها از حالت براقيت خارج شد. سپس به طرف منزل امام جمعه حركت كرد.

: مظفري
يك دفعه خستگى روحى شديدى پيدا كرده بودم و خيلى مايل بودم كه به زيارت حضرت معصومه(س) بروم تا تسكين پيدا كنم. به دفتر آقاى ناصرى مراجعه كرده و موضوع را با دفتردار ايشان در ميان گذاشتم . اما ايشان مخالفت كردند تا اين كه خود آقاى ناصرى را ديدم . ايشان فرمودند: « آقاى مظفرى مى‏خواهى به قم بروى؟ » گفتم: « آرى.» گفت:« چطور مى‏خواهى بروى؟» گفتم: «پول گرد و بازار دراز .» گفت: « منظورم اين بود كه چگونه مى‏خواهى بروى؟ » گفتم: « به ترمينال رفته و ضمن تهيه بليط با اتوبوس مى‏روم. » گفت: «نه، آقاى مظفرى شما از همين جا ماشين بگير و با خرج خودم برو و زيارت بكن و ما را هم دعا كن و برگرد. »

اسماعيل حسين پور:
زمانى كه در بيرجند بوديم امام جمعه وقت با پسرش در بيرجند بودند و شهيد ناصرى از اين پسر حركات نامناسب با شأن امام جمعه ديده بود . ايشان به من گفت : « بيا برويم و به امام جمعه تذكر بدهيم چون اين حركات پسر امام جمعه با مقام امام جمعه و موقعيت اجتماعى ايشان تناقض دارد. » گفتم: « من حرفى ندارم ، ولى ممكن است امام جمعه ناراحت بشود. » شهيد ناصرى گفت: « اين يك مسأله اخلاقى، وجدانى و شرعى است . ما كه تعارف نداريم .» بالاخره رفتيم و جريان را به امام جمعه گفتيم و امام جمعه هم از ما مكدر شد . تا زمانى كه امام جمعه از بيرجند به تهران رفته بود ؛ ما به منزل ايشان رفتيم و ايشان به ما بسيار محبت كردند و به خاطر تذكر رُك و روشن ما خيلى تشكر كردند.

: علي صلاحي
قبل از آمدن شهيد ناصرى به گناباد ، سپاه گناباد دچار يك دوگانگى شده بود . عده‏اى فقط پذيرش شده بودند براى جبهه و عده‏اى هم فقط براى پشت جبهه و اين خود باعث ضعف در اعزام نيرو شده بود . از زمانى كه شهيد ناصرى فرمانده سپاه گناباد شد ، بيشتر در بين بسيجى‏هاى منطقه رفت و آمد كرد . نيروهاى بسيج را سازماندهى و پايگاههاى متعددى افتتاح كرد و در مسئوولين پايگاه ها نيز تجديد نظرى كرد به طورى كه در اولين اعزامى كه پس از فرماندهى شهيد ناصرى داشتيم ، گناباد به تعداد يك گردان نيرو اعزام كرد. در حالى كه تعداد نيروهاى اعزامى تا قبل از آن از ده نفر تجاوز نمى‏كرد .

: حسين ناصري
يكى از دوستان محمد ناصر تعريف مى‏كرد که يک دفعه در كردستان يك منافق را اسير كرده بوديم و ايشان در حال صحبت كردن با آن اسير بودند. بچه‏ها هم دور و برايشان جمع شده بودند و به سؤالات آقا ناصر گوش مى‏كردند. ما فكر كرديم كه آن منافق مى‏خواهد با آقا ناصر دست بدهد يا دست ايشان را ببوسد ؛ ولى ناگهان با صداى يا زهراى شهيد ناصرى متوجه شديم كه دست ايشان در دهان آن منافق قرار دارد و دندان هاى او به هم رسيده است. بلافاصله بچه‏ها او را از آقا ناصر جدا كردند و ايشان در همان حال بدى كه داشتند، حتى نگذاشتند آن منافق را كتك بزنند و بچه‏ها مى‏گويند به شدت از اين كار جلوگيرى كردند.

: علي پردل
يك روز آقاى ناصرى يكى از نيروهايى را كه سيگارى بود، صدا كرد . اما نه به خاطر اين كه سيگار مى‏كشد، بلكه كار ديگرى با او داشت. وقتى چشم آن شخص به آقاى ناصرى افتاد، سيگار روشن را با دستش داخل جيبش گذاشت. آقاى ناصرى كه بوى سيگار را استشمام كرد، گفت: «بوى ناخن سوزى مى‏آيد.ناخن چه كسى دارد مى‏سوزد؟ » بدين وسيله آقاى ناصرى به آن شخص فهماند كه مى‏داند سيگارمى‏كشد.

: سيد محمد هاشمي
سال 1375 يك شب در منزل شهيد ناصرى بودم، ايشان مى‏گفت: « همسر بنده از هر گناهى پاك شده است. » گفتم: « چرا؟ » گفت: « درست پانزده سال، يعنى از سال 1359-60 تا الان تمام زحمت اسباب‏كشى منزل ما به عهده همسرم بوده . از حاجى آباد و تهران و كردستان و اروميه و مرز افغانستان و غيره. »

: مرادعلي احساني
در سال 1373 به حج مشرف شده بوديم و شهيد ناصرى نيز در آن سال با ما بودند. يكى از دوستان افغانى ما مى‏گفت كه سردار ناصرى را ديدم با يك سياه پوست عكس مى‏گيرد. پليس عربستان آمد و دوربين را كه متعلق به سردار ناصرى بود گرفت كه با خود ببرد؛ همان فرد سياه پوست رفت و با آن پليس صحبت كرد و زمانى كه پليس را خوب سرگرم كرد ، دوربين را از دستش قاپيد و در ميان جمعيت گم شد. نهايتاً آن فرد سياه پوست مى‏رود و خيمه شهيد ناصرى را پيدا مى‏كند و دوربين را به ايشان مى‏دهد.

: حسين حميدي
يك روز به اتفاق سردار ناصرى نزد آقاى محقق رفتيم - محقق تازه براى سومين بار ازدواج كرده بود - يك دفعه ديديم آقاى محقق عرق ريزان و نفس زنان آمد . آقاى ناصرى به ايشان گفت: «حاجى چه شده است؟ » گفت: « از زمانى كه ازدواج كرده‏ام نفسم مى‏گيرد. » آقاى ناصرى گفت: « شما پيرى، تو را چه به ازدواج و عروسى مجدد كردن. تو بايد يك گوشه‏اى بنشينى و عبادت كنى. عروسى از آن ما جوانان است. » در جلسه مقدارى بادام در پيش دستى گذاشته و جلوى افراد چيده بودند. آقاى محقق ، همين طور كه صحبت مى‏كرد، بادام‏هاى سمت خودش را هم مى‏خورد. وقتى بادام‏هاى پيش دستى محقق تمام شد ، من ظرف آقاى ناصرى را با محقق جابه جا كردم. حتى ظرف بادام خودم را هم جلوى آقاى محقق گذاشتم و ايشان خورد. آقاى ناصرى كه متوجه قضيه شده بود اشاره‏اى به محقق كرد و گفت: « حاجى ماشاءا... اشتهايت هم باز شده است. » وقتى افراد حاضر در آن جلسه متوجه عمل محقق شدند همه شروع به خنديدن كردند. آقاى ناصرى به محقق گفت: « معلوم است قواى بدنى‏ات خيلى كم شده و ضعيف شده‏اى. »

علي صلاحي:
پس از شهادت شهيد ناصرى، من با همسر ايشان تماس گرفتم تا احوالى بپرسم . ايشان گفتند : « شب آخرى كه ناصرى به شما زنگ زد، داشتيم از بيرون مى‏آمديم . رفته بوديم
بيرون شام بخوريم ؛ وقتى كه خواست پول شام را حساب كند ، پولش كم آمد. از كيفى كه همراه داشت مقدارى پول برداشت و پول شام را حساب كرد . فرداى آن شب به مأموريت رفت . پس از مدتى زنگ زد و من گوشى را برداشتم و از حال و كارش پرسيدم . شهيد ناصرى گفت : «اول برو 763 تومان از فلان جا كه پول داريم بردار و بگذار فلان جا كه پول قرارگاه است. » من پول را برداشتم و روى پول قرارگاه گذاشتم. بعد گوشى را برداشتم شهيد ناصرى گفت: « پول را گذاشتى؟ » گفتم: « بله.» گفت: « حالا مى‏گويم كه به محل مأموريت رسيدم و حالم خوب است.

: فاطمه بيگم هاشمي
سال 77 شب عيد نوروز بود كه ما به خانه آقاى ناصرى رفتيم. آقاى ناصرى در آن موقع افغانستان بودند . خواهرم (همسرآقاى ناصرى) به فرزندم مبلغى به عنوان عيدى داد . حدود يك هفته بعد كه آقاى ناصرى به ايران برگشته بود به منزل ما آمدند و ايشان هم مبلغى را به عنوان عيدى به فرزندم دادند. چند روز بعد هم يك عيد ديگرى بود كه آقاى ناصرى به همراه خانواده به منزل ما آمدند و براى بار دوم به فرزندم عيدى داد. در ضمن از پسرم مى‏پرسيد که مى‏دانى امروز چه روزى است؟ بعد از چند روز ولادت يكى از ائمه بود كه آقاى ناصرى به خانه ما آمدند و براى بار سوم به پسرم عيدى دادند. اين دفعه من به آقاى ناصرى اعتراض كردم و گفتم: « حاجى قرار نيست كه به هر مناسبتى شما به فرزند ما عيدى بدهيد . شايد از هفت روز هفته ، شش روزش عيد باشد .» آقاى ناصرى در جواب من گفت: «الان وضعيت جامعه به گونه‏اى است كه تا مى‏توانيم بايد اين اعياد مذهبى را در ذهن بچه‏ها زنده نگهداريم. »

: عبدالحق شفق
در بهمن سال 1376 بين ژنرال دوستم از يك طرف و آقايان محقق حكمت يار و احمد شاه مسعود و استاد عطا از طرف ديگر اصطحكاك هايى به وجود آمده بود ، كه شمال افغانستان را آبستن حوادث خطرناك كرده بود . حضور سردار ناصرى و رايزنى‏هاى ايشان باعث نزديك شدن اين افراد به يكديگر شد و ازيك جنگ داخلى جلوگيرى كرد. ولى دست دشمن در اين جريان خيلى قوى بود و باز آقاى محقق با ژنرال دوستم با يكديگر در گير شدند كه باعث كشته شدن و بى خانمان شدن عده زيادى از هموطنان ما شد.

شكرالله احمدي:
خاطره‏اى را از همسر شهيد ناصري اين گونه براى من نقل مى‏كردند که نيمه‏هاى شب از خواب بيدار شدم. ديدم دختر چهار ساله شهيد داخل اتاق نيست . به جستجو پرداختم؛ اما خبرى از او نيافتم . سراغ كمد و آشپزخانه و ديگر اتاق‏ها هم رفتم اما اثرى از او نبود . با نااميدى به خودم گفتم: «به خانه پدرم بروم و از آنها كمك بگيرم . شايد بتوانم اين دختر شهيد را پيدا كنم. » وقتى مى‏خواستم از درب حياط خارج شوم ، ديدم پشت درب خوابيده است . او را از خواب بيدار كردم و در آغوش گرفتم و دست نوازش برسرش كشيده ، او را بوسيدم و گفتم: «مادر چرا اينجا خوابيده‏اى؟» گفت: «به اين دليل اين جا خوابيده‏ام كه اگر پدرم آمد و در زد؛ من اولين كسى باشم كه درب را براى او باز مى‏كنم.»

: فاطمه ناصري
جمعه ي قبل از تاسوعا و عاشورا در تهران بوديم كه اتفاقاً امامت نماز جمعه ي آن روز به عهده ي حضرت آيت ا... خامنه‏اى بود . آقاى ناصرى وقتى كه فهميدند ايشان امام جمعه هستند ، ااين كه صبح شنبه امتحان داشتند و درسى هم بود كه در طول سال اصلاً وقت نكرده بودند که مطالعه كنند ، به سر كلاسهايش هم نرفته بودند و بين نماز جمعه و امتحان مردّد بودند . ولى با توجه به علاقه‏اى كه به نماز جمعه و مقام معظم رهبرى داشتند به اتفاق ما به نماز جمعه آمدند و شب تا صبح بيدار بودند و خود را براى امتحان فردا آماده كردند.

:مهدي پيرايش
يك هفته قبل از سقوط مزار شريف در قرارگاه انصار، خدمت سردار ناصرى رسيدم . ايشان به من گفت: « اوضاع شمال افغانستان نامساعد است. آيا تو هم مى‏آيى برويم افغانستان؟» جواب دادم: « شما برويد، اگر لازم بود تماس بگيريد تا من هم بياييم. » شهيد ناصرى گفت: « مگر من با شهادتم بتوانم به نهضت افغانستان كمك كنم. » ايشان رفتند و ما نيز به عزم افغانستان، عازم مشهد شديم كه خبر شهادت ايشان به ما رسيد .

:مهدي راشدي
شهيد ناصرى دائما دچار سردردهاى مضمنى مى‏شد. تا اين كه ايشان به دكتر مراجعه كرد و وضعيت جسمى اش را توضيح داد . دكتر بعد از معاينه شهيد ناصرى گفت: « اين سردردهاى شما در اثر بيدارى زياد و كار فراوان است. لذا بايد اين بي خوابى را ترك كنيد و بيشتر استراحت كنيد.

حاج اسماعيل قاآني:
يادم است يك روز عصر به اتفاق سردار ناصرى و دو نفر از برادران مسؤول افغانى به يكى از مناطق درگيرى افغانستان رفتيم ، تا اوضاع را از نزديك بررسى كنيم. در آن منطقه‏اى كه ما ايستاده بوديم، مردم زندگى مى‏كردند و طرفين جنگ ، مواضع يكديگر را زير آتش گرفته بودند. چند لحظه‏اى از ايستادن ما در آن منطقه نگذشته بود ، كه ديدم سردار ناصرى چند قدم از من دورتر رفتند و به بچه‏اى كه آن جا ايستاده بود نگاه مى‏كردند. وقتى برگشت از مردمى كه آن جا ايستاده بودند سؤال كرد كه صورت اين بچه چرا زخمى شده است ؟ _تقريباً نصف صورت بچه زخمى بود_ با ديدن اين صحنه سردار ناصرى با تأسف و تأثر شديدى گفت: «معلوم نيست اين بچه با اين وضعيت چند روز ديگر زنده باشد. » در ادامه گفت: « اگر آدم همه كارها را كنار بگذارد و چند دستگاه آمبولانس با تجهيزات درمانى بياورد و به مشكلات درمانى مردم افغانستان رسيدگى كند ، باارزش‏تر از كارهايى است كه ما داريم انجام مى‏دهيم.

حدادي :
يادم مى‏آيد يك شب يك كار فورى پيش آمد كه لازم بود با شهيد ناصرى مشورت كنم . به اتاق ايشان رفتم . تصور مى‏كردم ايشان خواب هستند . اما وقتى وارد شدم ديدم يك شمع روشن كرده‏اند و مشغول نماز و دعا هستند.

مهدي دوستي :
يادم هست يك روز در محل كار شهيد ناصرى در خدمتشان بوديم (ساختمانى در خيابان ولى عصر) . آقاى ناصرى تلفن مى‏زد. اگر مكالمات شخصى بود يك جايى يادداشت مى‏كرد كه آخر ماه مكالمات شخصى را خودش حساب كند.

فاطمه ناصري :
يك دفعه پدرم به اتفاق آقاى ناصرى به دنبال من آمدند، تا بعد از امتحانات به همراه آنان به روستا برويم . در راه برگشت به روستا ساعت حدود 10 شب بود كه در ماشين نشسته بوديم . ايشان راديو ماشين را روشن كردند ، كه در حال پخش كردن دعاى كميل بود. وقتي كه دعا خوانده مى‏شد ، ايشان با صداى بلند گريه مى‏كردند و يك حال و هواى ديگرى داشتند. با وجود اين كه در ماشين در حال رانندگى بودند ولى باز هم در همان حال و هواى معنوى قرار گرفته بودند ؛ كه باعث تعجب ما شده بود.

خاضع :
خاطره‏اى را از قول زهرا (دختر كوچك سردار ناصرى ) اين گونه نقل مى‏كنندکه ، آخرين مرخصى كه سردار ناصرى آمده بود يك روز دخترش زهرا به پدر مى‏گويد: « بابا من يك عروسكى را در مغازه ديده‏ام و دوست دارم كه آن را براى من خريدارى كنيد، اما خجالت مى‏كشم به شما بگويم كه آن را براى من بخريد. » پدر به دخترش مى‏گويد: « دخترم چرا خجالت مى‏كشيد؟ » دختر در جواب پدر مى‏گويد: « چون قيمت آن زياد است. » پدر مى‏گويد: «دخترم قيمت عروسك هر چقدر كه باشد پرداخت مى‏كنم. » پدر به اتفاق دختر سوار ماشين شده و به مغازه موردنظر مراجعه مى‏كنند و عروسك را به مبلغ 50 تومان براى دخترش خريدارى مى‏كند. با خريدن عروسك زهرا خيلى خوشحال مى‏شود و به پدر مي گويد: « بابا از اين كه عروسك را براى من خريده‏ايد خيلى خوشحال هستم. شما از خدا چه مى‏خواهيد كه براى شما دعا كنم؟ » سردار ناصرى در جواب دخترش مى‏گويد: « از خدا بخواه كه شهادت را نصيب من كند. » ا ين قضيه دقيقاً قبل از آخرين مأموريت ايشان اتفاق مى‏افتد ودر اين مأموريت ناصرى در مزار شريف با آن وضع فجيع به صورت ناجوانمردانه‏اى ، مظلومانه به شهادت مى‏رسد.

سرافرازي:
سال 1366 در جريان كشتار مكه ، بنده در خدمت سردار ناصرى بودم ، كه ايشان در آن جريان خيلى خدمت كرده بودند . من در حرم پيغمبر خدمتشان بودم و ايشان تعريف مى‏كرد و مى‏گفت: « من بسيارى از زن و بچه‏هاى مردم و ناموس مردم را راهنمايى مى‏كردم كه از مهلكه بيرون بروند. »

: تبريزنيا
اين خاطره را يك هفته قبل از شهادت سردار ناصرى ، با يك واسطه از ايشان نقل مى‏كنم. سردار مى‏گويد: « قبل از آخرين مأموريتى كه قرار بود عازم افغانستان بشوم ، به منزل رفتم تا لباس هايم را بردارم . وقتى وارد منزل شدم يك كاغذى نظرم را جلب كرد. جلو رفتم؛ ديدم نامه‏اى است که توسط فرزندانم با اين مضمون نوشته شده است كه پدر ما خسته شديم . ما هم پدر مى‏خواهيم . بچه‏ها رفته بودند داخل يكى از اتاق‏ها و درب اتاق را هم قفل كرده بودند . سردار نقل مى‏كند:« از ديدن اين صحنه خيلى متأثر شدم و بغض راه گلويم را مى‏فشرد. »

آصف رضايي:
در دوران دبستان بوديم كه از پس اندازمان گاهى يك جعبه شيرينى مى‏گرفتيم . من و شهيد ناصرى و يكى ديگر از دوستان شيرينى را بين خودمان تقسيم مى‏كرديم و اگر يك شيرينى مى‏ماند، شهيد ناصرى اصرار بر تقسيم آن به طور عادلانه داشت.

: فاطمه بيگم هاشمي
زمانى كه در تهران به اتفاق آقاى ناصرى سكونت داشتيم ، يك روز عصر جمعه ، آقاى ناصرى به اتفاق خانواده‏اش به خانه ما آمدند . چون نزديك خانه ما يك مكان باصفا و سبز و خرمى بود ؛ قرار شد چند دقيقه‏اى از خانه بيرون رفته و در اين مكان راهى برويم. بچه‏ها هر كدام به طرفى رفته بودند ، تا از سبزى‏هاى بيابانى براى خود جمع كنند . آقاى ناصرى هم دست زهرا دختر كوچكش را گرفته بود و دنبال سبزى مى‏گشتند . من هم پشت سر آقاى ناصرى راه مى‏رفتم. آقاى ناصرى هنگام راه رفتن اين شعر را با خود زمزمه مى‏كرد: « بيا بريم به مزار ملا محمدجان. » از حاجى پرسيدم : «اين چه شعرى است كه مى‏خوانى؟ مى‏شود براى ما توضيح بدهيد كه معنى اين شعر چيست؟ » حاجى برگشت و گفت: « مگر اين شعر را تابه حال نشنيده‏اى؟» خيلى شعر خوبى است. بعد گفت: « فاطمه مى‏دانى مزار كجاست؟ » گفتم: « حتماً مزار شريف است. » گفت:« بله.» بعد گفت: «داستانش مفصل است، وقتى همه بچه‏ها دور هم جمع شدند برايتان تعريف مى‏كنم. »

مهدي راشدي:
زمانى كه من دانشجوى كارشناسى ارشد علوم قضايى قم بودم، يك روز آقاى ناصرى به اتفاق فرزندش سعيد به منزل ماتشريف آوردند . قبل از ظهر به اتفاق ايشان و فرزندشان سرى به مدرسه ي علوم قضايى زديم و چند دقيقه‏اى را آن جا بوديم. چون ظهر شده بود، قرار شد به منزل رفته ونهار بخوريم. پسر آقاى ناصرى پيشنهاد كرد كه چند دقيقه‏اى فوتبال بازى كنيم. آقاى ناصرى - كه خيلى كم در كنار همسر و فرزندانش بود - دوست نداشت به اين درخواست فرزندش جواب رد بدهد . لذاتصميم گرفتيم كه چهار نفرى، من با فرزند آقاى ناصرى و فرزند من با آقاى ناصرى دو به دو فوتبال بازى كنيم. در حين بازى من و آقاى ناصرى به هم خورديم و ايشان به زمين افتاد و يك داد بلندى كشيد، كه من متعجب شدم. وقتى ايشان را از زمين بلند كرديم، ديديم پايش از ناحيه زانو آسيب ديده است. مرتب يازهرا مى‏گفت و رنگ صورتش قرمز شده بود و از شدت درد عرق بر پيشانيش نشسته بود. خلاصه ماشين را آورده و ايشان را سوار كرده و به خانه رفتيم و از آنجا هم ايشان با همان وضعيت پا به تهران رفتند.

: علي صلاحي
درزمان ادامه تحصيلاتم در تهران، شهيد ناصرى نيز براى ادامه تحصيل به تهران آمد و در امور افغانستان نيز كار مى‏كردند . در خيابان افريقا ساختمان مجلل و آينه كارى بود. شهيد ناصرى همراه حاج آقاى ابراهيمى درهمين ساختمان كار مى كردند . يك روز كه من براى احوالپرسى رفته بودم ، شهيد ناصرى گفت: «ببين خدا در جاى عدل نشسته . يك روز عده‏اى آمدند از مال اين ملت قصرهايى ساختند و پس از انقلاب گذاشتند و رفتند و حالا در پيشبرد اهداف انقلاب و در راه صدور انقلاب به كار گرفته مى‏شود. »

: فاطمه بيگم هاشمي
شب جمعه‏اى كه خبر شهادت ديپلمات‏هاى ايرانى و به ويژه آقاى ناصرى از طريق صدا و سيما اعلام شد ، من به خانه ي پدرم در روستا رفته بودم. آن شب خانه پدرم دعاى كميل قرائت مى‏شد. وسط هاى دعاى كميل من به اتاق ديگرى رفته و اخبار راديو بى‏بى‏سى را گرفتم تا ببينم از ديپلمات‏هاى ايرانى در مزار شريف چه خبري مى‏دهد . تا اخبار شروع شد گفت: « ديپلمات‏هاى ايران در مزار شريف كشته شده‏اند. » با خودم گفتم: « اين حرف راديو بى‏بى سى هم مثل ساير اخبارش دروغ است. » اين گونه خودم را دلدارى مى‏دادم، تا اين كه ساعت 8 شب فرا رسيد و از طريق سيماى جمهورى اسلامى ايران ، ديدم آيه ي شهادت را تلاوت كرد و اعلام کرد که ديپلمات‏ها به شهادت رسيده‏اند....


  : حسن غلامي
يك شب خواب ديدم كه در دره‏اى مستقر شده‏ايم و دستم هم مجروح شده است. يك دفعه ديدم شهيد ناصرى در حالى كه ناراحت است ، با ماشين لندكروز به همراه امام جمعه زير كوه قاين آمدند و به ما خيلى اعتنا نكردند. فقط از ما سؤال كردند كه كارى نداريد؟ گفتم: « نه حالا بياييد بنشينيد. » يك مرتبه ديدم با سرعت زياد رد شد و گفت: « مى‏خواهم به تربت حيدريه بروم ، زيرا با حاج آقاى معصومى كار دارم. » يكى دو ماه بود كه ما از خانواده شهيد خبرى نداشتيم . با توجه به اين كه خانواده در تهران زندگى مى‏كردند و تنهايى برايشان مشكل بود. با خانواده شهيد تماس گرفتم و گفتم: « من ديشب چنين خوابى ديده‏ام.» يك دفعه متوجه شدم كه همسر شهيد معصومي پشت گوش تلفن گريه مى‏كند و مى‏گويد : «مدتى است كه كسى از ما خبرى نگرفته است. ما در تهران احساس تنهايى و غربت مى‏كنيم.» من از اين قضيه خيلى متأثر شده و آمدم موضوع را به حاجى آقاى حسينى و آقاى سرهنگيان در ميان گذاشتم كه با مساعدت اين بزرگواران و ايجاد ارتباط با خانواده مشكل حل شد.

: هادي حسيني
در يكى از سفرها با آقاى ناصرى و تعدادى از برادران اهل تسنن افغانى همراه بوديم. هنگام خواندن نماز مغرب و عشاء برادران اهل تسنن فرا رسيد. در اين هنگام مشاهده كردم كه آقاى ناصرى هم مشغول خواندن نماز مغرب شده است. وقتى نماز تمام شد از آقاى ناصرى پرسيدم : «حاج آقا وقت شرعى ما ديرتر از برادران تسنن است ؛ شما چرا به نماز ايستاديد؟»ايشان در پاسخ من فرمودند: « با توجه به اين كه در ميان برادران اهل تسنن هستيم، بايد وحدت و يكپارچگى بين اهل تسنن و تشيع را حفظ كنيم. ضمن اين كه مى‏توان وقتى زمان نماز به وقت شرعى خودمان فرا رسيد نماز مغرب را دوباره خواند.»

:عبدالحق شفق
در سال 1370 اولين كنگره ي حزب وحدت اسلامى ، در يكى از شهرهاى افغانستان برگزار شد؛ كه اين جلسه عواقبى به دنبال داشت و احتمال انشعاب نيز خطرى بود كه حزب را تهديد مى‏كرد. در اين ميان شهيد ناصرى با حضورى همه جانبه در جلسات بعدى از اين انشعاب جلوگيرى كرد. ايشان علاوه بر اين كه به عنوان نماينده جمهورى اسلامى در آن جا حضور داشت از نفوذ كلام و شخصيت حقيقى خودش در اين راستا خيلى استفاده مي كرد.

: علي سبحاني
خاطرم هست كه چندين بار قرارهاى ملاقاتى بين آقايان خليلى و احمد شاه محمود گذاشته شده بود؛ تا اين ها در لبه سنگرهايى كه با يكديگر داشتند ، يعنى در نقطه مشترك سنگرهايشان با هم ديدار داشته باشند ولى به علت اختلاف شديدى كه بين آنها بود و كار شكنى هايى كه مى‏شد ، اين ملاقات ها انجام نمى‏شد ولى شهيد ناصرى تصميم به اين كار گرفته بود و با اصرار زياد و على رغم تبليغات مسموم دو طرف ، عليه يكديگر آن ها را با هم در يك جا جمع كرد و نهايتاً اين اختلاف را از بين برد.

: محمد اخباري
قبل از عمليات كربلاى پنج ، چند تريلى ، مهمات بارگيرى كرده بودند و در كنار جاده اهواز آماده حركت به سمت خط مقدم بودند . به آقاى ناصرى كه در صحنه حضور داشت گفتم: «اين تريلى‏ها را عراقى‏ها مورد هدف قرار مى‏دهند. » اما ايشان در حالى كه يك لبخند بسيار مليحى برلب داشت با متانت و وقارى خاص پاسخ دادند: « تا او نخواهد نمى‏توانند بزنند. »

حسين اكبري:
آقاى ناصرى شب قبل از شهادتش به اتاق ما آمد ، با زيرپوش بود و زيرپوششان مقدارى كوتاه بود؛ گفت: «ما خيلى چاق شده‏ايم و اين چاقى مضرّ است . اگر ما را بگيرند و لاغرمان كنند چقدر خوب است. »

: عليرضا مرادي
كسانى كه همراه شهيد ناصرى بودند تعريف مى‏كنند كه شهيد ناصرى در روز قبل از شهادتش، نماز ظهر و عصر را بلند خوانده بود( يعنى در حالتى غيرطبيعى نماز مى‏خواند) و اصلاً در فكر اين كه نماز ظهر و عصر بايد آهسته خوانده شود، نبوده است به طورى كه احساس مى‏شده كه ايشان اصلاً در اين دنيا نيست و با تمام وجود با خداى خودش سخن مى‏گفته است.

: فاطمه بيگم هاشمي
زمانى كه دوران راهنمايى در شهرستان «قاين» مشغول تحصيل بودم - به دليل اينكه پدر و مادرم در روستا بودند من خانه آقاى ناصرى زندگى مى‏كردم – يك بار كه آقاى ناصرى به ماموريت رفته بودند، من سخت بيمار شدم. به نحوى كه مرا در بيمارستان قاين بسترى كردند . در آن شرايط روحيه‏ام خيلى خراب بود و شديداً گريه مى‏كردم. چون در بيمارستان كسى رانمى‏گذاشتند همراه من باشد و از پدر و مادرم هم دور بودم . وقتى آقاى ناصرى از مأموريت آمده بود، فوراً خودشان را به بيمارستان رسانده و به سراغم آمد. با ديدن ايشان خيلى گريه كردم . آقاى ناصرى گفت: «حاضرى با هم به خانه برويم؟» گفتم: «آرى. » ايشان با مسئوولين بيمارستان صحبت كرده بود كه مرا از بيمارستان مرخص كنند ؛ اما پزشك معالجم مخالفت كرده بود و گفته بود که ايشان بايد استراحت مطلق كند و ما اجازه مرخصى آن را نمى‏دهيم. آقاى ناصرى با اصرار گفته بود من امضاء مى‏دهم كه هر مشكلى كه پيش آمد خودم جواب گو باشم. بالاخره هرطور بود اجازه مرخص شدنم را از بيمارستان گرفته بود و آمد گفت: « فاطمه لباسهايت را بپوش كه برويم. » با شنيدن اين حرف خيلى خوشحال شدم و بلافاصله از روى تخت بلند شدم و خودم را آماده كردم و به اتفاق به خانه ي ايشان رفتيم.

: فاطمه بيگم هاشمي
زمانى كه آقاى ناصرى را در بيمارستان بسترى كرده و پايش را عمل كرده بودند، من يك روز به ملاقات ايشان رفتم ، ديدم روى تخت دراز كشيده و از شدت درد اشك در چشمانش حلقه زده بود. به نحوى كه مرتب آمپول هاى مسكن به ايشان تزريق مى‏كردند. ولى بدون اين كه ناله كند فقط يا زهرا را زمزمه مى‏كرد و همين عشق به زهرا (س) داشتن ايشان بود كه در ايام شهادت حضرت زهرا به شهادت رسيدند .

: فاطمه بيگم هاشمي
شب جمعه بود. يكى از بستگانمان در منزلش دوره ي قرآن‏داشت و ما هم آن شب به منزل آنان رفته بوديم. مدت طولانى اى بود كه از محمد ناصر خبرى نداشتم و سعى مى‏كردم به هر نحوى هست اخبار را گوش بدهم تا ببينم در افغانستان چه مى‏گذرد و اوضاع و احوال چيست؟ راديو را درخواست كردم كه اخبار را گوش بدهم ، گفتند: « نه، امشب گوش نمى‏دهيم، آخر وقت ساعت 12 گوش مى‏كنيم.» من با اشاره به پسرم سعيد فهماندم كه او برود و اخبار را گوش كند.سعيد از ما جدا شد و رفت. بعد از لحظاتى با حالتى گرفته و درهم بازگشت . برادرم كه در كنار ما نشسته بود وقتى مسير نگاه و حيرتم را متوجه شد ، فهميد كه سعيد رفته اخبار را گوش داده و متوجه موضوع شده است، او مى‏خواست من از مطلب سر در نياورم و بنابراين از جا بلند شد و سعيد را از اتاق بيرون برد. گفتم: «چى شده سعيد ؟ » برادرم گفت : «اين راديوبي. بي . سي هم كه همه حرفهايش الكى است. . . » منظورشان از اين همه پرده پوشى اين بوده است كه من متوجه شهادت آقاى ناصرى نشوم. آنها حدود 40 روز اين جريان را از من پنهان كردند .
تا زمان شام وقت داشتم گفتم: « تا شما شامتان را فراهم كنيد ، من در جلسه ختم قرآن شركت مى‏كنم وبرمى‏گردم. » جلسه تمام شد، به خانه برگشتم، بچه‏ها شام را آماده كرده بودند. به سمت تلويزيون رفتم، ساعت ده و نيم را نشان مى‏داد. ناگهان گوينده اخبار تلويزيون، خبر شهادت محمدناصر را به بينندگانش داد. اين خبر برايم خيلى سنگين و باورنكردنى بود.

: فاطمه بيگم هاشمي
در دورانى كه هنوز ازدواج نكرده بودم و در منزل پدرم به سر مى‏بردم، مريض شدم. محمدناصر به ديدن خانواده‏ام آمده بود و در ضمن عيادتى هم از من به عمل آورد. در آن لحظه من در اتاق خوابيده بودم . او به اتاقم آمد تا احوال مرا بپرسد. بقيه اتاق را ترك كردند و به جز ما دو نفر كسى آن جا نبود. وقت نماز فرا رسيد و محمدناصر شروع به خواندن نماز كرد . هنوز آهنگ آن نماز در فضاى ذهنم طنين انداز است و هيچ گاه از خاطرم نمى‏رود! به خاطر همان نمازى كه خواند با خود گفتم: « خدايا اگر من بخواهم ازدواج كنم ، دوست دارم لياقت چنين همسرى را داشته باشم، خدايا قسمتم كن تا با او ازدواج كنم. »

: فاطمه بيگم هاشمي
محمدناصر عضو سپاه پاسداران بود. كارش در رابطه با افغانستان بود. شب اول عروسيمان بود. آن موقع مخصوصاً بچه‏هاى حزب اللهى، مراسم عروسى را خيلى ساده مى‏گرفتند. در ساعت 7 بعدازظهر مردم كه به عروسى دعوت شده بودند، در مسجد شام خوردند. بعد از شام طبق رسم و سنت‏هاى محلى مى‏بايست مرا (عروس را)به خانه داماد (سردار ناصرى) مى‏بردند . اما از داماد خبرى نبود و او در مرزهاى افغانستان مشغول انجام مأموريت بود. روز بعد ساعت 12 ظهر سر و كله ي محمدناصر پيدا شد! بعد مشخص شد موضوع از اين قرار بوده كه يكى از برادران سپاهى به نام« نوربخش »كه از زمان دامادى محمدناصر اطلاع داشته، وقتى متوجه مى‏شود كه او همچنان سرگرم مأموريتش است و به فكر رفتن به محل عروسى و انجام آن نيست ، با زور و اصرار زيادى او را وادار به حركت به سمت بيرجند مى‏كند. شب سوّم ازدواج باز محمدناصر از من خداحافظى كرد و راهى منطقه محل مأموريتش گرديد!

: محمد حسن صادقي
يادم نمى‏رود مانورى داشتيم كه تمام نيروهاى تهران بايد در آن شركت مى‏كردند. آقاى ناصرى همه ي بچه‏ها را فرستاد . فقط من ماندم و شهيد ناصرى و آقاى آراسته كه در قرارگاه بوديم. نيمه‏هاى شب شهيد ناصرى از من خواست تا به خانه ي آن ها بروم و از آن جا به مانور برويم . وقتى به منزل آقاى ناصرى رفتم ، ديدم دخترش زهرا خيلى بى تابى مى كند . هى مى‏آيد پايين پله‏ها باز برمى گردد و گريه مى‏كند. از شهيدناصرى سئوال كردم كه چرا زهرا گريه مى‏كند؟شهيد ناصرى گفت: « به خاطر اين كه من دارم از منزل بيرون مى‏روم. »من با هزار التماس زهرا را ساكت كردم تا توانستيم با خيال راحت به منطقه مانور برويم.

: محمد حسن صادقي
يك شب سردار ناصرى براى رفتن به جلسه‏اى از منزل تماس گرفتند و گفتند يك سرباز جهت رانندگى بفرستيد ، تا من را به جلسه برساند وقتى كه سرباز به منزل آقاى ناصرى مراجعه كرده بود ، سعيد (فرزند شهيد ناصرى) به سرباز گفته بود كه برود به منزل و پدرش با او كارى ندارند . آن سرباز به منزل خودشان رفته بود وبعد از دقايقى دوباره آقاى ناصرى زنگ زد و راننده خواست . گفتم: «حاج آقا شما سرباز راننده را به منزل فرستاديد.» شهيد ناصرى گفت: «آن سرباز دروغ مى‏گويد. او فرد دروغگويى است. » فردا صبح آن سرباز را كه شاهسوند نام داشت طلبيد و از او حلاليت گرفت و عذرخواهى كرد و گفت كه پشت سر او چه حرفى زده است و آن سرباز را راضى كرد.

: تبريزنيا
يك بار اختلافى بين ژنرال« دوستم» و شيعيان افغانستان پيش آمده بود و دوستم به مزار شريف لشگر كشيده بود و مى‏خواست شيعيان و هزاره‏ ها را قتل عام كند. در اين مقطع زمانى ما در «شبرغان» بوديم. در آن شرايطى كه هيچ كس حاضر نبود فاصله ي بين «شبرغان» تا «مزار شريف» را بدون هلى كوپتر طى كند ، آقاى ناصرى على رغم خطرات زياد ، چندين بار اين مسير را با ماشين طى كرد و توانست مشكل به وجود آمده بين دوستم و شيعيان را حل كند.

: علي صلاحي
پس از شهادت شهيد كاوه اولين عملياتى كه در خدمت شهيد ناصرى بوديم ، در شهر بستان بود . ايشان رئيس ستاد تيپ ويژه شهداء بودند. از آقاى «منصورى» اجازه گرفتند و با ما به عمليات آمدند. من هنگام سركشى از ستون نيرو متوجه شدم كه شهيد ناصرى ذكرى مى‏گويد و گريه مى‏كند. بعد از پايان ذكر از ايشان سئوال كردم كه چه مى‏خوانى؟ ايشان گفت: «از وقتى كه حركت كردم زيارت عاشورا را شروع كردم و حالا تمام كردم. »

: فاطمه هاشمي
يك شب از مشهد يا بيرجند به قائن رفتيم . هنگامي كه به اسفِدِن كه روستاى محل سكونت پدر و مادر شهيد بود رسيديم ، من پياده شدم تا به خانه پدر و مادر او برويم . ولى او گفت: «شما در منزل باشيد من بايد به روستاى پدر و مادر شما بروم و احوال آنها را هم بپرسم كه دير نشود 20 دقيقه بيشتر طول نمى‏كشد. » او از ما جدا شد و رفت در روستاى ما و احوال پدر و مادرم را پرسيد و برگشت.

: محمد حسن صادقي
يك بار من برنج سهميه طرح كوثر آقاى ناصرى را گرفته بودم وقتى پيش ايشان بردم گفت: «حالا كه اين كار را كردى يا خودت برنج را ببر يا بده به كسى كه احتياج داشته باشد. » گفتم: « من نه كسى را دارم و نه خودم لازم دارم . » بعدها متوجه شدم كه همان برنج را به خانواده‏هاى نيازمند داده بود.

: مهدي راشدي
به ياد دارم يكى از سربازانى كه با شهيد ناصرى خيلى مأ نوس و محشور بود(آقاى جعفرى) برايم نقل كرد كه يك روز شهيد ناصرى را با ماشين به فرودگاه مى‏بردم. در مسير راه ايشان آن قدر خودمانى با من خوش و بش كرد كه اصلاً احساس نمى‏كردم ايشان فرمانده من است و برايم خيلى مهم بود كه يك شخصى در آن مقام و جايگاه آن قدر مهربان با افراد زيردست خود برخورد كند.

فروزان مهر:
بعد از شهادت سردار ناصرى به ذهنم رسيد كه پايگاه مقاومت« گازار» را كه زادگاه ايشان است به نام سردار تغيير نام دهيم. لذا موضوع را طى نامه‏اى به سپاه مقاومت خراسان منعكس كرديم ؛ تا در صورت موافقت اين موضوع عملى شود . دو سه روز بيشتر از موافقت مسئولين استان با پيشنهاد ما نگذشته بود ، كه يك شب شهيد ناصرى را خواب ديدم كه از طرف مقام معظم رهبرى و فرماندهى كل قوا به عنوان فرماندهى كل سپاه منصوب شده و قرار است به عنوان اولين سخنران در سمينار فرماندهان سپاه ، كه سالانه تشكيل مى‏شود شركت و سخنرانى كند. دقيقاً فكر مى‏كردم كه در بيدارى هستم، ديدم سردار ناصرى با همان لباس كار هميشگى ، بدون محافظ در جمع فرماندهان حضور پيدا كرده و مطالب و رهنمودهايى را ايراد كردند. به دليل آشنايى اي كه با سردار داشتم به ذهنم خطور كرد كه بعد از اتمام سخنان ايشان ديدارى با هم داشته باشيم . سخنرانى سردار ناصرى كه تمام شد از محل سمينار خارج شده و به سمت ستاد فرماندهى كل حركت كرد. من به دنبال ايشان راه افتادم ، خدمت رسيده و ضمن احوال پرسى مشكلات ناحيه مقاومت را خدمت ايشان توضيح دادم و درخواست كردم که در جهت رفع مشكلات پايگاه ، ما را يارى كند. سردار فرمودند: « مشكلات را طى نامه‏اى منعكس كنيد ؛ سعى مى‏شود برطرف كنيم. » بعد خدمت ايشان عرض كردم، نام پايگاه مقاومت گازار را به جهت اين كه زادگاه شما بوده است، به نام شما تغيير نام داده‏ايم. سردار فرمودند: « مطلع هستم. » در همين لحظه چشم من به فرمانده وقت سپاه قاين آقاى صمديان افتاد، ايشان را صدا كرده و گفتم: « اين كه مى‏گويند شهدا زنده اند و در صحنه حضور دارند، واقعاً درست است . نمونه بارز و مصداق عينى اين موضوع شهيد ناصرى است ، كه على رغم شهيد شدن من دارم ايشان را مى‏بينم كه حيات دارد و با هم صحبت مى‏كنيم. » فرمانده سپاه قاين هم صحبت‏هاى مرا تأييد كرده و گفتندکه واقعاً اين چنين است .

: خداداد هاشمي زاده
اوايل پيروزى انقلاب آقاى ناصرى كه از مدرسه مى‏آمد ، مى‏رفت و به نگهبانى دادن از اماكن و غيره مشغول مى‏شد . يك روز بعد از ظهر وقتى از مدرسه آمد ، من رفتم كه چايى بياورم تا به اتفاق هم بخوريم، وقتى برگشتم ديدم دارد چيزى مى‏نويسد . تا چشمش به من افتاد ، دستش را روى كاغذ گذاشت . من طاقت نياورده و پرسيدم : « چه دارى مى‏نويسى؟ » گفت:« وصيت نامه.» گفتم: « وصيت نامه چى است؟ » گفت: « چون در اين شرايط حساس مى‏رويم و نگهبانى مى‏دهيم. ممكن است درگيرى به وجود آيد و منجر به شهادت بشود. اگر وصيت نامه داشته باشم بهتر است. » من از اين موضوع خيلى ناراحت بودم تا اين كه يك روز از شدت ناراحتى گريه‏ام گرفته بود. وقتى آقاى ناصرى فهميد كه ناراحتى و گريه من براى نوشتن وصيت نامه ايشان است، گفت: « اگر خيلى ناراحت هستى من اين وصيت نامه را پاره مى‏كنم. » بالاخره وصيت نامه را پاره كرد و جلوى خودم توى سطل زباله انداخت .

: محمد لشكري
يك شب آقاى ناصرى به اتفاق خانواده‏اش از زاهدان به منزل ماتشريف آورده بودند . نزديك غروب آفتاب براى انجام كارى ده دقيقه بيرون رفتم، وقتى برگشتم ديدم آقاى ناصرى به عنوان امام جماعت جلو ايستاده و خانواده ايشان وخانواده ي ما هم پشت سرش به جماعت ايستاده‏اند. وقتى نماز تمام شد من به آقاى ناصرى گفتم: « در خانه احتياج به خواندن نماز جماعت نيست. به صورت فرادا نماز را در اول وقت مى‏خواندند. » ايشان به من توصيه كردند كه وقتى به دلايلى به نماز جماعت مسجد نمى‏توانيد برويد ؛ خودتان جلو بايستيد و اعضاى خانواده به شما اقتدا كنند و نماز را به جماعت بخوانيد ، زيرا هم از ثواب اول وقت و هم از ثواب جماعت بهره‏مند مى‏شويد.

: حسين ناصري
يك روز داشتيم به منزل يكى از اقوام مى‏رفتيم . در بين راه به نحوشديدى ترافيك بود و ما مجبور شديم توقف كنيم . در آن جا فقيرى بود كه به راننده ي ماشين ها نگاه مى‏كرد و به نزد هر راننده‏اى كه فكر مى‏كرد شايد به او كمك كند مى‏رفت . جلوى هر كسى نمى‏رفت ، چون به قيافه ي آن هم نمى‏خورد كه فقير باشد ولى محتاج بود. او به طرف ماشين ما آمد و آقاي ناصرى شيشه ي ماشين را پايين كشيد و به او كمك كرد ولى چند قدم كه ماشين حركت كرد و جلوتر رفت ، پشيمان شده بودند كه چرا به آن مرد بيشتر كمك نكردند . اگر ممانعتى نبود و پليس اشكال نمى‏گرفت ، حتماً برمى گشتند و تا حد توان به آن مرد كمك مى‏كردند ؛ چون هميشه ياور مظلومان بودند.

: حسين ناصري
يادم مى‏آيد يك دفعه در جاده ي روستا در حال حركت بوديم كه چوپانى در حال چراندن گوسفندان بود . آقاى ناصرى خدا قوتى به آن چوپان گفت ، پياده شد احوالش را پرسيد و از او دلجويى كرد . آن پيرمرد از غذا و آبى كه همراه خود داشت به ما تعارف كرد . با اين كه آقا ناصر ميلى به غذا نداشت ، به خاطر اين كه آن پيرمرد احساس نكند كه ايشان غذاى ساده او را نمى‏خورد، نشست سر سفره و با آن پيرمرد مقدارى غذا خورد.

: فاطمه بيگم هاشمي
يك روز آقاى ناصرى به اتفاق دختر كوچكش زهرا به خانه ما آمد و گفت: « زهرا گريه مى‏كند و مى‏گويد مرا به خانه خاله‏ام ببر .» وقتى آقاى ناصرى بچه را خانه ما گذاشت و مى‏خواست برود ، زهرا شروع به گريه كرد و شديداً بى تابى مى‏كرد. از يك طرف دوست داشت منزل ما باشد و از طرف ديگر نمى‏توانست عدم حضور پدر را تحمل كند. با ديدن اين صحنه من خيلى ناراحت شدم و گفتم: «حاج آقا شما تا كى مى‏خواهيد اين بچه را چشم انتظار بگذاريد و هر شب به افغانستان برويد؟ ما كه بزرگ هستيم خسته شده‏ايم ، چه برسد به اين بچه. » حاجى اشاره كرد و دستهايش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: « تا روزى كه با پا بروم و بيايم. » من منظورش را نفهميدم ؛ تا اين كه پيكرش را با تابوت آوردند. آن روز معناى حرف حاجى را درك كردم.

: حاج محسن فقيه
بعد از زلزله‏اى كه در منطقه قائن اتفاق افتاد ، سردار ناصرى هم براى كمك و رسيدگى به اوضاع در منطقه حضور داشت . او يك دستگاه خودرو مدل بالا و خارجى در اختيار داشت و از اين كه با اين خودرو بايستى بين مردم تردد نمايد ناراحت بود. در آخر هم براى راحت شدن از اين مسئله خودرو پيكانى از سپاه« قائن» تحويل گرفت و آن خودرو را در اختيار فرمانده سپاه «قائن» قرار داد.

: فاطمه هاشمي
محمد ناصر درسال 1364 فرماندهى سپاه گناباد را به عهده داشت. طبق برنامه‏اى قرار بود بچه‏ها را به اردو ببرند. هنگامي كه اردو برگزار مى‏شد او براى بازديد به منطقه برگزارى اردو رفته بود. در آن جا ديده بود كه بچه‏ها براى گرفتن وضو صف كشيده‏اند از علت سؤال كرده بود گفته بودندکه آب نيست. خود محمد ناصر دست به كار شده بود و به تنهائى تانكر را بلند كرده بود تا بچه‏ها وضو بگيرند كه تانكر از دستش در رفته و منجر به زخمى شدن پايش گشته بود. البته بايد بگويم که پايش از 2-3 جا خورد شده بود!!

حسن غلامي:
يادم مى‏آيد يك روز ساعت 2 بعد از ظهر به اتاق سردار ناصرى مراجعه كردم ؛ ديدم ايشان داخل اتاق نيستند. وقتى از اتاق خارج شدم ديدم آقاى ناصرى در صف نيروهاى وظيفه ايستاده تا غذا بگيرد و نهار خود را به اتفاق نيروها صرف كند.

: حسن هاشمي
اولين شب جمعه پس از دفن پيكر پاك شهيد ناصرى بود و من در منزل نبودم. گفتند پشت در انگار كسى درمى‏زده است. خانم بنده با ترس در را باز مى‏كند و مى‏بيند كه يك پرنده سفيد اما به شكلقمري يا فاخته مى‏آيد داخل خانه و جلوي قاب عكس شهيد ناصرى مى‏نشيند. خانم بنده يكى از زن هاى همسايه را خبر مي كند و آن زن پرنده را مى‏گيرد ، در حالى كه پرنده خيلى آرام و بدون هيچ ترسى جلو عكس نشسته بوده است . شب جمعه ي بعد ما در منزل بوديم، ناگهان درِ خانه تكان شديدى خورد . به طورى كه همه احساس كرديم زلزله است وخانواده ما ترسيدند . ولى دختر كوچكم يكباره صدا زد : « بابا همان پرنده چند شب پيش است .» من برخاستم و در را باز كردم . دوباره آن پرنده آمد و جلوعكس شهيد ناصرى نشست و پس از بيست دقيقه از پنجره پرواز كرد و رفت....

: هادي حسين پور
در سال 1364 - 1365 يكى از خوانين گناباد با ترفندهايى كه به كار برده بود يك حلقه چاه عميق كه متعلق به پدر يک شهيد بود تصاحب كرده و از دادگاه حكم پلمپ و تعطيلى چاه موتور را گرفته بود. سردار ناصرى در يك تماس تلفنى به من گفت : «در شهرى كه تو فرمانده‏اش باشى ومن فرمانده ي سپاه آن ، به پدر شهيد ظلم مى‏شود؛ آن هم در موقعى كه زراعت نياز به آب دارد . پس بايد يك كارى بكنيم. » من به سردار گفتم : « بيا تا در فرماندارى يك تصميمى بگيريم . » خلاصه سردار ناصرى وآقاى بختيارى دادستان دادگاه انقلاب تشريف آوردند و در فرماندارى تصميم گرفتيم كه هر سه نفر با هم برويم و پلمپ چاه موتور را بشكنيم تا آن پدر شهيد بتواند زراعتش را آب بدهد و اين كار را هم كرديم كه شهيد ناصرى از اين تصميم خيلى خوشحال شده بود.

: سرافرازي
شهيد ناصرى مدتى در منزل ما بود . زمانى كه عمليات مرصاد پيش آمد ، ناصرى به من گفت: « فلانى خانواده‏ام را به شما مى‏سپارم و خودم مى‏خواهم به جبهه بروم. » ايشان همان جا در حال مهمانى خداحافظى كرد و رفت و تا مدتى خبرى از ايشان نداشتيم . بعضى‏ها مى‏گفتند ايشان مجروح شده و در اصفهان بسترى است و برخى مى‏گفتند در تهران بسترى است. بالاخره پس از مدتى برگشتند و به خانه آمدند . وقتى كه ما بدن ايشان را ديديم همه جايش تكه تكه شده بود و تا بهبودى كامل به منزلشان خبرى نداده بود.

: محمدرضا حسني
زمان انقلاب يك شب ماژيكى را برداشته وبه داخل كوچه رفتم و شعار مرگ بر شاه مى‏نوشتم. در حال نوشتن شعار بودم كه مشاهده كردم يك سياهى به طرف من مى‏آيد. با خود فكر كردم شايد مأمور باشد؛ لذا ماژيك را به سمت ته كوچه كه بن بست هم بود پرتاب كردم. سياهى جلوتر كه آمد ديدم آقاى ناصرى است . تا چشمم به ايشان افتاد ، هردو خوشحال شديم و همديگر را در آغوش گرفتيم. آقاى ناصرى از من پرسيد: «چكار مى‏كردى؟» گفتم : «مشغول شعار نويسى بودم .» گفت: « برو ماژيك را بياور.» ماژيك را پيدا كرده و آوردم وتا ساعت 2 شب به شعار نويسى ادامه داده و روى تمام درب خانه‏هاى آن كوچه را شعار مرگ بر شاه نوشتيم .

: جعفر فتح آبادي
در باميان بوديم كه به شهيد ناصرى عرض كردم كه اين احزاب افغانى نمى‏خواهند با هم متحد شوند، ول كن. اين همه زحمت مى‏كشى آخرش هم نتيجه نخواهد داد. اين ها نمى‏خواهند يك گروه متحد تشكيل بدهند. شهيد ناصرى گفت: « ما وظيفه داريم كه تلاشمان را بكنيم. چون مقام معظم رهبرى بر اتحاد احزاب افغانى تأكيد دارند. ما وظيفه خودمان را انجام مى‏دهيم؛اگر نتيجه داد که بهتر واگر هم نداد تكليفى بر گردن ما نيست.

: علي هاشمي
حاج آقاى احمدى تعريف مى‏كرد كه يك خانواده افغانى شيعه را آقاى ناصرى سرايدار محل كارمان گذاشته بود. پس از مدتى براى دختر اين سرايدار افغانى خواستگار آمده بود و مى‏خواست دخترش را عروس كند، اما وضع مالى خوبى نداشت. قرار شد بچه‏ها هر كدام يك مبلغى بگذارند، تا اين خانواده بتواند مقدارى وسايل براى دخترش تهيه و او را به خانه بخت بفرستد. من كه از همه بچه‏ها وضع مالى‏ام بهتر بود مبلغ بيست هزار تومان داخل پاكت گذاشتم و ديگر برادران هم به تناسب توان مالى كه داشتند ، هر كدام مبلغ پنج يا شش هزار تومان داخل پاكت گذاشته بودند. آقاى احمدى در ادامه مى‏گفت: « من خيلى اصرار داشتم تا بدانم كه آقاى ناصرى چه مبلغى را به اين امر اختصاص داده‏اند؟ به همين دليل از ايشان سؤال كردم كه شما چه مبلغى دادى؟ » آقاى ناصرى گفت: «من پاسدار هستم و پاسدار چى دارد كه بدهد؟ » گفتم: « اجازه هست پاكت شما را نگاه كنم. ببينم چقدر است ؟ » گفت: « نمى‏دانم يك پولى تو جيبم بود ، گذاشتم توى پاكت.» وقتى پاكت را برداشتم و مبلغ آن را شمردم ديدم هفتاد هزار تومان داخل پاكت پول است.

مهدي مشايخي:
شهيد ناصرى صبر عجيبى در مصايب داشت. در يكى از زايمان هاى همسرش و براثر بى دقتى كادر پزشكى، بچه‏اى كه به دنيا آمده بود فوت شد. ولى شهيد ناصرى يك ذره از كارش غافل نشد و معتقد بود كه خدا خواسته است .

: جعفر فتح آبادي
يك روز شهيد ناصرى به من فرمودند: « من دختر كوچكم را خيلى دوست دارم. البته همه ي بچه‏هايم را دوست دارم ، ولى يك دختر كوچكى دارم كه خيلى به من وابستگى دارد و من هم او را خيلى دوست دارم . هروقت من به مأموريت افغانستان مى‏آيم او در خانه تب مى‏كند و تب او هم به خاطر دورى از من است . ولى من كار افغانستان را به هر كارى حتى رسيدگى به خانواده هم محترم مى‏دانم. »

: محمد حسن صادقي
يك شب شهيد ناصرى مريض شده بود. خانواده‏اش از منزل به من زنگ زدند و من هم از قرارگاه به منزل ايشان رفتم. حدود ساعت دو نيمه شب بود كه من رفتم. آقاى ناصرى خيلى ناراحت شد و به من گفت : «برگرد و به محل كارت برو. » من گفتم: « تا مشكل شما حل نشود من نخواهم رفت. » بالاخره ايشان را راضى كردم كه با من به بيمارستان بيايند . تا ساعت چهار صبح كه جواب آزمايشات ايشان را گرفتيم ، ناراحت بود كه چرا من براى كار شخصى ايشان رفته‏ام. آن شب شهيد ناصرى به من گفت: « من نمى‏خواهم كار شخصى ام را كس ديگرى انجام بدهد.»

: حسين حميدي
يك روز تازه با هواپيما آمده بودم و براثر خستگى خوابم برده بود. يك دفعه ديدم يك نفر بالاى سرم آمد و گفت: « فلانى بلند شو.» ابتدا فكر كردم كه خدمت كار است . گفتم:« بگذار يك پنج دقيقه‏اى بخوابم. چه كار دارى مرا صدا مى‏زنى ؟ » بعد از چند لحظه‏اى دوباره آمد و گفت: « براى شما چايى آورده‏ام بلند شو بخور. » در حالت خواب آلودگى گفتم:« چاى نمى‏خواهم بابا بگذار چند دقيقه‏اى بخوابم.» وقتى چشم هايم را باز كردم، ديدم آقاى ناصرى بالاى سرم ايستاده و يك استكان چاى هم دستش گرفته است . گفت: « بلندشو چاى بخور تا خستگى ات رفع شود.

مهدي راشدي:
يك روز به اتفاق آقاى ناصرى جهت زيارت مزار شهداء به بهشت رضا رفتيم . بعد از اين كه فاتحه‏اى خوانديم ، ديدم آقاى ناصرى نيست. با خودم گفتم حتماً سرمزار شهيد كاوه رفته فاتحه‏اى بخواند . خودم را به مزار شهيد كاوه رسانده و ديدم كه در آنجا هم نيست . خيلى نگران و مضطرب شدم و به اين طرف وآن طرف مى‏رفتم تا شايد از ايشان خبرى به دست آورم. ناخودآگاه به طرف قبرهاى حفر شده ي آماده‏ رسيدم و ديدم آقاى ناصرى داخل يكى از همين قبرها دراز كشيده است . پرسيدم: « حاجى چه مى‏كنى؟» گفت: « خواستم چند لحظه‏اى درون قبر دراز بكشم.» با ديدن من از قبر بيرون آمد و گفت:« جاى خوبى است.»

سلطان پور:
يك روز پدر آقاى ناصرى از روستاى اسفدن نزد من آمد و گفت: « مى‏دانيد چه كار كرده‏اند؟» گفتم: «چكار كرده‏اند؟» گفت: «حاج سهراب دوست من را گرفته اند و زندانى كرده‏اند. ايشان به گردن من حق دارد.» گفتم: « جمهورى اسلامى ايشان را زندانى كرده، حتماً خلافى انجام داده است . » گفت: « برويد آقاى ناصرى را پيدا كنيد، تا شايد بتواند كارى بكند كه ايشان از زندان آزاد شود.» آقاى ناصرى هم مدت 24 ساعت خودش را مخفى كرده بود تا كار فرايند قانونى اش را طى كند . اگر چه طولى نكشيد كه ايشان از زندان آزاد شد.

: حدادي
به ياد دارم شهيد ناصرى به من فرمود: « خدا شاهد است من در اين مدتى كه از پيروزى انقلاب گذشته هنوز نتوانسته‏ام براى دو - سه سال يك جا مستقر بشوم .تا يك خانه‏اى، آشيانه‏اى براى خودم دست و پا كنم. تا حالا شايد پانزده - بيست بار اسباب كشى كرده‏ايم.» در آخرين مأموريتى كه در مشهد به ايشان دادند با شوخى به من گفت: « فلانى ما يك بار ديگر بايد اسباب كشى كنيم.»

  علي صلاحي:
شهيد ناصرى تعريف مى‏كرد که در دره پنج شير در يكى از روستاها، شب در منزل يكى از فرماندهان گروه هاى افغانى بوديم، كه خبر دادند گروه گشتى افاغنه كه براى گشت زنى رفته بودند برنگشته‏اند و از آنها خبرى نيست. اين فرمانده خودش آماده شد كه برود ببيند چه خبر است؟ در همين موقع همسرش در حال وضع حمل بود. ما هر چه اصرار كرديم كه نرود و در خانه بماند او گوش نكرد و رفت . ما مانديم كه چه كار بكنيم. خلاصه هر چه ما در عمرمان از مادرمان شنيده بوديم به زن هاى روستا دستور داديم و خانم آن فرمانده گروه افغانى وضع حمل كرد.

: شكرالله احمدي
چند وقتى به اتفاق خانواده با سردار ناصرى در تهران زندگى مى‏كرديم . يك شب ساعت 12 به بعد همسر سردار ناصرى به درب منزل ما مراجعه كرده و به همسر ما گفته بودند كه زهرا دختر كوچكم سخت مريض شده است . ما بلافاصله به اتفاق همسرم ايشان را به بيمارستان بقية ا... رسانده و بسترى كرديم. به ايشان ابتدا سرم وصل كردند ؛ بعد كه علت مريضى را از پزشك معالج سوال كرديم، ايشان پاسخ دادند : «اين بچه هيچ دردى ندارد و مريضى ايشان صرفاً به خاطر دورى پدر از خانواده مى‏باشد.» سردار ناصرى بيشتر اوقات را در مأ موريت بودند و كمتر در خانه حضور داشتند.

: عبدالحق شفق
در تاريخ 12 /5 / 1377 كه گروه طالبان به مزار شريف هجوم آورد ، ما جلسه اي با سردار ناصرى داشتيم . ايشان نظر مرا خواست گفتم: « اين مردم را من مى‏شناسم. اين ها نمى‏توانند از مزار دفاع كنند.» سردار گفت: « اين مردم كسى را ندارند . ما چطور مى‏توانيم اين ها را تنها بگذاريم ؟اگر هم اين ها نتوانند از مزار دفاع كنند، باز ما به عنوان ديپلمات مى‏مانيم و به آن ها كمك مى‏كنيم.» شب بعد از آن جلسه هم ما در خدمت شهيد ناصرى بوديم . نيمه‏هاى شب ايشان بلند شد و دو رکعت نماز خواند. ولى آن شب وضعيتش يك جور ديگر بود. فرداى آن شب ما مزار را ترك كرديم و بعد از چند روز خبر شهادت ايشان را شنيديم كه داغى فراموش نشدنى است.

بهرام نژاد:
يك روز كه شهيد ناصرى از مأموريت افغانستان برمى‏گشت، در هواپيما نقصى ايجاد شده بود كه تمامى افراد همراه او دچار رعب و وحشت شده بودند. همراهان مى‏گفتند شهيد ناصرى چنان آرامش داشت، كه در همان حال خطر در آسمان هم تبسم از لب ايشان محو نشد.

: محمد درويشي
يادم است آقاى ناصرى در دوران تحصيل شاگرد اول شده بودند. پدر ايشان وقتى مطلع شده بود، يك ساعت به قيمت 180 تومان براى ايشان خريده بود، تا بدين وسيله او را تشويق كرده باشد. وقتى آقاى ناصرى بااين كار پدر مواجه شدند، از قبول ساعت خوددارى كرده و مى‏گفتند:« من وجدانم قبول نمى‏كند كه پدر و مادرم درهواى سرد و گرم روستا زحمت بكشند و حاصل دسترنج خود را اين گونه براى من هزينه كنند.»

علي صلاحي:
شبى كه ايشان عازم مزار شريف بودند با بنده تماس تلفنى گرفتند و گفتند : «من با دكتر بزرگى و پدر شهيد كاوه ديدارداشته‏ام؛ از آنها خواسته‏ام، از تو هم مى‏خواهم دعا كني كه من شهيد شوم. من فردا عازم مزار شريف هستم. » .من خنديدم و گفتم:« حالا و شهادت!؟» شهيد ناصرى گفت: « جدّى مى‏گويم، من مى‏خواهم ثابت كنم كه در باغ شهادت باز باز است.»

: حسن غلامي
يك شب شهيد ناصرى را با لباس فرم سپاه خواب ديدم كه خيلى خوشحال به نظر مى‏رسيد. با يك وانت تويوتا به طرف دره آقاى صفا در حال حركت بود. با خودم گفتم: « آقاى ناصرى كه شهيد شده است ، چرا ايشان را زنده مى‏بينم؟» سراغ آقاى ناصرى رفته و از ايشان سؤال كردم كه مگر شما شهيد نشده‏ايد؟ گفت: « چرا. دو عدد فشنگ به سينه‏ام اصابت كرد و شهيد شدم » و در ادامه گفت: « بعد از شهادت هم نمى‏توانم از افغانستان بروم بايد بايستم و كار كنم.

سيد محمد رضوي:
در يكى از عمليات‏ها، روز بعد از عمليات آقاى ناصرى به تعدادى از مسئولين كه در قرارگاه حضور داشتند اعلام كردند که آماده باشيد تا به اتفاق به خط مقدم رفته و از نيروها سركشى كنيم. منطقه‏ى باقى به گونه‏اى بود كه جاده‏اى نداشت که با ماشين برويم . مجبور بوديم پياده برويم . حركت را به صورت راهپيمايى شروع كرديم و حدود هشت ساعت پياده رتفيم تا به ارتفاع رسيديم. آقاى ناصرى در حالى كه از ارتفاع بالا مى‏رفت، با خودش زمزمه مى‏كرد و اشك مى‏ريخت. اين حركت آقاى ناصرى باعث شد تا من به نزد ايشان رفته و علت گريه را جويا شوم. وقتى خدمت ايشان رسيدم و عرضه داشتم به ياد چه چيز و چه كسى دارى گريه مى‏كنى؟ ايشان در جواب من فرمودند: « شما متوجه نيستى روى چه خاكى دارى راه مى‏روى. در قدم به قدم اين خاك خون شهيدى به زمين ريخته است. من به ياد اين خون‏هاى ريخته شده دارم گريه مى‏كنم و با خداى خودم دارم زمزمه مى‏كنم و از خدا مى‏خواهم كه ما را ببخشد . به خاطر اين كه پا روى مكانى مى‏گذاريم كه خون عزيزانمان ريخته شده است. » على‏رغم اين كه حدود هشت ساعت پياده روى كرده بوديم و خسته شده و ناى راه رفتن را نداشتيم ؛ اما آقاى ناصرى به ما گفت: « من مى‏روم تا از وضعيت نيرو هاى سنگر كمين كسب اطلاع كنم.»

:سيد محمد رضوي
يادم مى آيد، آخرين لحظاتى كه قرار شد ما از مزار شريف خارج شويم، سردار ناصرى به طرف ما آمد و با هم خداحافظى كرديم. به ايشان گفتم: « حاج آقا مگر شما نمى‏خواهيد با ما بياييد؟» ايشان جواب دادند: « شما فقط دعا كنيد كه من به آرزويم كه شهادت در راه خداست برسم. » چند روزى از اين قضيه نگذشت كه خبر شهادت ايشان را اعلام كردند.

: مهدي مشايخي
زمانى كه پاى شهيد ناصرى شكسته بود و در بيمارستان پاى ايشان را گچ گرفته بودند، يك روز بعد در محل كار حاضر شد . كارهايى كه در محل كار نمى‏رسيد انجام بدهد در منزل انجام مى‏داد و شكستگى پايش هم او را از كار بازنداشت و همين باعث شد كه اشكالى در پايش ايجاد شود و دوباره او را گرفتار دكتر كرد.

: رضا بروجردي
يك روز سردار ناصرى با كنسول گرى ايران در مزار شريف تماس گرفتند و از من گله كردند، چون دو روز بود كه به افغانستان رفته بودم و به ايشان اطلاع نداده بودم. از من خواست كه آن روز را نهار مهمان ايشان باشم. من هم پذيرفتم و ظهر به مقر آن‏ها مراجعه كردم. وقتى نهار را آشپز آورد، بعضى از دوستان اعتراض كردند كه چراغذا بى‏نمك است. آقاى ناصرى يك نگاهى به دوستان كرد و گفت: « نمكدان سر سفره است، هر قدر مى‏خواهيد نمك داخل غذا بريزيد. » آقاى ناصرى هنگام غذا خوردن مى‏گفت: «عجب غذاى خوشمزه‏اى درست كرده است. » در آن جلسه آقاى ناصرى به گونه‏اى برخورد كرد كه يعنى مقصر ما هستيم كه در كنار كار آشپزى كارهاى ديگرى هم به آشپز محول كرده‏ايم. اگر چه كار آشپز فقط آشپزى بود و مسئوليت ديگرى نداشت.

: محمد درويشي
يادم مى‏آيد زمانى كه سازمان زمين شهرى به افرادى كه فاقد زمين و خانه بودند زمين مى‏داد، به آقاى ناصرى پيشنهاد كرديم كه چون شما خانه نداريد، بيا به سازمان زمين شهرى رفته و براى شما زمين بگيريم. ايشان در پاسخ ما گفتند : « افراد مستحق‏تر از من براى گرفتن زمين وجود دارند، من فعلاً نيازى به زمين و خانه ندارم.»

: محمدرضا عرفاني
در تيرماه سال 1370 بنده در خدمت شهيد ناصرى به حج مشرف شده بودم، در ايام حج هيچ چيز نمى‏توانست مانع زيارت و عبادت شهيد ناصرى شود. ايشان چند ساعتى از وسط روز كه گرماى عربستان غيرقابل تحمل بود، استراحت مى‏كرد و بقيه اوقات خود را به عبادت و زيارت سپرى مى‏كرد. تنها چيزى كه باعث مى‏شد ايشان دست از زيارت و عبادت بكشد برخورد با مسلمانان عرب زبان قاره افريقا بود. شهيد ناصرى كه خود به زبان عربى مسلط بود، وقتى به يكى از اهالى افريقا دست مى‏يافت، از عبادت دست مى‏كشيد و به تبليغ انقلاب اسلامى مى‏پرداخت كه در همين بحثها يك استاد دانشگاه اهل نيجريه را خيلى تحت تأثير قرار داده بود وخيلى هم با هم دوست شده بودند.
: غلامرضا سلطاني
زمانى كه طالبان شهر بلخ را گرفته بود و هر آن احتمال سقوط مزار شريف هم مى‏رفت ، بنده در يك جلسه‏اى كه درمزار داشتيم ، به سردار ناصرى گفتم: « احتمال اين كه طالبان به مزار شريف حمله كند زياد است. بيشتر مسئولين به كوه چهاركين پناه برده‏اند. بهتر است شما هم همراه دوستانتان از مزار شريف خارج شويد. » شهيد ناصرى تبسمى كردند و خيلى راحت از كنار اين بحث گذشتند.

: علي صلاحي
در عمليات «بسن» عراق بود كه با بچه‏هاى گردان ها در ارتفاعات حركت مى‏كرديم . هنگامى كه در كنار ستون حركت مى‏كردم متوجه شدم كه شهيد ناصرى گريه مى‏كند. پس از نماز صبح به ايشان گفتم: « چرا ديشب گريه مي كردى؟ مى‏ترسيدى بچه‏هاى بيرجند شهيد بشوند آن وقت بيرجندى‏ها تو را به شهر راه ندهند؟ » شهيد ناصرى گفت: « من تا به حال زيارت عاشورا را در خانه، مسجد و در پادگان خوانده بودم، اما ديشب زيارت عاشورا خيلى به دلم چسبيد.

: حسين ناصري
يك دفعه با هم در يك محور بوديم. آقا ناصر رفته بود جلوتر و من عقب بودم. بعد از عمليات منطقه آرام بود و دشمن پاتك نمى‏زد . سنگر به سنگر احوال بچه‏ها را مى‏پرسيدم. يكى از سنگرها رسيديم كه بچه‏هاى آن جا نمي دانستند كه برادر محمد ناصر هستم و آنها با هم صحبت مى‏كردند كه كلك آقاى ناصرى كنده شده و ديگر اميدى به او نيست. من رفتم و به او گفتم: « يعنى او به شهادت رسيده؟ » گفت: « نه مجروح شده. ولى خيلى جراحتش عميق است و فكر نمى‏كنم زنده بماند. » در آن لحظه كه ايشان مجروح مى‏شود عراقى‏ها در منطقه پاتك شديدى مى‏زنند و تمام آن منطقه را مى‏گيرند . در بيمارستان مدام مى‏پرسيدند كه منطقه چه شده ؟ بچه‏ها در چه حالى هستند؟ بعد ايشان رابه تهران منتقل مى‏كنند و در آن جا به ايشان خبر مى‏دهند كه بچه‏ها با رشادت تمام توانسته‏اند آن منطق را پس بگيرند و اين خبر مسرت بخش، براى محمد ناصر درآن لحظه خيلى روحيه بخش بود.

: فاطمه هاشمي
بعد ازچند وقت كه به افغانستان رفته بودند، هيچ تماسى با ما نگرفته بودند و ما هيچ اطلاعى از ايشان نداشتيم و در خبرهايى كه مربوط به افغانستان و درگيري هاى موجود در آن جا که از تلويزيون پخش مى‏شد، خيلى نگران او شده بودم و مى‏گفتم: « صد در صد ايشان شهيد شده است.» آقا ناصر قبل از رفتن به افغانستان مريضى بسيار سختى هم گرفته بودند و حال و وضع خوبى نداشتند و من خيلى نگران ايشان شده بودم. يك شب ساعت 3 نصف شب بود كه از دُبى تماس گرفتند و گفتند: « من همين الان از طريق پاكستان وارد دبى شده‏ام و فردا به زاهدان مى‏روم و حالم كاملاً خوب است.» من بعد از شنيدن صداى ايشان خيلى خوشحال شدم و همان جا به پدر و مادر آقا ناصر و تمام اقوام خبر دادم كه او تماس گرفته است و حالش كاملاً خوب است. در زندگى بعد از جنگ ما هم ، از اين مشكلات زياد بود و سعى مى‏كرديم به همراه خانواده ، خودمان را با اين مشكلات سخت وفق دهيم.

سيد محمد رضوي:
يك روز قرار بود به اتفاق سردار ناصرى و چند نفر ديگر از دوستان جهت مأموريتى به زاهدان برويم. هنگام حركت كردن مشاهده كرديم كه سردار ناصرى دختر كوچكش را همراه خود آورده است. من به عنوان مزاح به ايشان گفتم: « آقاى ناصرى يك نفر را همراه شما فرستاده‏اند كه مواظب شما باشد و كنترل كند؟ » آقاى ناصرى در جواب من گفتند: « نه بابا؛ اين بچه مى‏گفت که من نمى‏گذارم كه ما را تنها بگذارى و به مأموريت بروى . مگر اين كه من را با خود ببرى. من ديگر نمى‏توانم دورى شما را تحمل كنم . » از اين برخورد اين گونه استنباط كردم كه آقاى ناصرى به دليل مشغله كارى زياد كمتر به زندگى و فرزندان خود رسيدگى كرده است.

سيد محمد رضوي:
يادم است روزى كه الهيار جابرى به فيض شهادت رسيده بود، ديدم آقاى ناصرى در فراق ايشان زياد گريه مى‏كند. به كنار آقاى ناصرى رفتم تا از ايشان دلجويى به عمل آورم. خطاب به آقاى ناصرى گفتم: « اگر من هم شهيد بشوم همين قدر براى من گريه مى‏كنى؟» ايشان در پاسخ من گفتند: « گريه من براى اين است كه شهيد جابرى ناشناخته ماند و رفت. » ديدگاه اكثر نيروها اين بود كه جابرى فردى بى‏سواد است و حال آن كه در انجام عمليات‏ها به عنوان فرمانده گردان خط شكن عمل مى‏كرد.

: حسين اكبري
آخرين خاطره‏اى كه از شهيد ناصرى برايم مانده همان لحظه خداحافظى جلو درِ كنسولگرى بود. موقعى كه مى‏خواستيم از يكديگر جدا شويم يكديگر را در آغوش گرفتيم، سردار ناصرى مرا خيلى محكم در بغلش فشرد و جالب تر اين كه بوى خوشى كه آن روز شهيد ناصرى داشت هيچ وقت از خاطرم نمى‏رود.

: محمدرضا كاوه
خواهر كوچك شهيد محمود كاوه پس از شهادت شهيد ناصرى براى ايشان گريه مى‏كرد تا اين كه يك شب شهيد كاوه را خواب مى‏بيند كه مى‏گويد: « خواهر چرا گريه مى‏كنى؟ شما براى من اين قدر گريه نكردى ولى براى ناصرى خيلى گريه مي كنى. ناصرى الان پيش من است.»

: علي كاظمي
زمانى بين حزب وحدت و جنبش اسلامى افغانستان اختلافى بود كه منجر به درگيرى شده بود. در اين ميان ما ميانجى بوديم و تلاش اصلى ميانجي گرى به عهده شهيد ناصرى بود. ايشان به من تلفنى گفتند بيا با هم به «شبرغان» برويم و« ژنرال دوستم» را از نزديك ببينيم. در راه «شبرغان» با هم صحبت مى‏كرديم، در يک گفتگو، آقاى ناصرى گفت: « اين چه مصيبتى است كه اين ها گرفتار شده‏اند؟ چرا اين ها با هم نمى‏سازند؟ چرا متحد نمى‏شوند؟ » درهمين حال، حالتى ديگر بر آقاى ناصرى مسلط شد ، يعنى مى‏خواهم بگويم ايشان مسايل افغانستان را ازبُعد معنوى آن مى‏ديدند وگاهى كه اختلافى بين نيروها پيدا مى‏شد؛ قلب ايشان را مى‏فشرد.

: سيد محمد رضوي
يك روز در منطقه‏اى با سردار ناصرى و تعداد ديگرى از دوستان با خودروى سپاه در حال حركت بوديم. در مسيرى كه مى‏رفتيم به يك منطقه‏اى به نام «ديگ رستم» رسيديم كه چشمه آبى هم داشت. به محض رسيدن به چشمه ، آقاى ناصرى بدون درنگ و در حالى كه هنوز ماشين متوقف نشده بود، خودش را پايين انداخت و با لباس و همه امكاناتى كه همراه داشت به درون آب پريد و با صداى بلند گفت: « بچه‏ها بياييد و از اين آب استفاده كنيد شايد تا چند لحظه ديگر اين آب قطع شود.»

: يعقوب مرتضوي
روزى در منزل سردار ناصرى نشسته بودم. يك لحظه احساس كردم كه ايشان از درد رنج مى‏برد. از شهيد و شهادت سخن به ميان آورد و گفت: « من آرزو داشتم كه در جبهه‏هاى نبرد حق عليه صدام به شهادت برسم ، اما اين توفيق نصيب من نشد.» پرسيدم: « علت درد و ناراحتى شما چيست؟ » گفت: « در جبهه تركش هايى به بدن من اصابت كرده كه هنوز آن ها را خارج نكرده‏ام ، وجود اين تركش‏ها در بدن من گاهى من را رنج مى‏دهد.» گفتم:« الحمدلله در ايران امكانات پزشكى زياد است ، برويد تا تركش‏ها را از بدن شما خارج كنند. » سردار ناصرى درجواب من گفت: «چون به فيض شهادت نرسيده‏ام، بنا دارم اين تركش‏ها را در بدنم تا جايى كه ضرر نداشته باشد نگه دارم. هر وقت پزشك تشخيص داد كه براى سلامتى مضر است آن‏ها را از بدن خارج مى‏كنم.

: حاج محسن فقيه
يادم مى‏آيد كه محمدناصر در جبهه مجروح شده بود. جراحت او ناشى از اصابت تير به شانه‏اش بود. او دوران نقاهت را در بيمارستانى در بيرجند مى‏گذارند. من جهت عيادت از او به بيمارستان رفتم. والده ي او هم در كنار بسترش امر پرستارى و مراقبت ويژه را انجام مى‏داد. محمدناصر على رغم اين كه جراحت عميقى برداشته بود، بسيار خونسرد و راحت به نظر مى‏رسيد! انگار نه انگارکه درد و ناراحتى‏اى دارد. در همان حال اطرافيان و من به شدت ناراحت و متأثر بوديم.

: احمد رباني
يك روز معلممان گفت: « بچه‏ها هركس در خانه‏اش درخت انار دارد فردا صبح يك چند تركه چوب انار بياورد.» ما هم كه درخت انار داشتيم چند تكه چوب انار كنده و به مدرسه بردم. در بين راه به آقاى ناصرى برخورد كردم. ايشان به من گفت:« اين چوبها را كجا مى‏برى؟» گفتم: « معلم گفته بياوريد. » گفت : «كار بدى انجام داده‏ايد، معلم مى‏خواهد با اين چوب ها بچه‏ها را تنبيه كند.» گفتم: « حرف معلم را بايد گوش كرد.» گفت: «فردا صبح اول خودت تنبيه مى‏شوى. » ابتدا فكر مى‏كردم ايشان نسبت به اين كار من حسادت مى‏ورزد؛ اما وقتى چوب ها را به معلم دادم گفت: « عجب چوب هاى قشنگى آوردى ، دستت را جلو بگير ببينم. » و همان اول يك چوب به دست من زد. وقتى داخل صف رفتم آقاى ناصرى گفت: « من به شما گفتم چوب نياور كه خودت را تنبيه مى‏كنند. » از آن تاريخ به بعد ديگر چوبى براى معلم نياوردم.

: سيد محمد رضوي
زمانى كه در افغانستان بوديم، نيمه‏هاى شبى با زمزمه و نماز شب سردار ناصرى از خواب بيدار شدم . ديدم ايشان يك پتويى روى تراس پهن كرده و مشغول خواندن نماز شب مى‏باشد. از لرزش و تكان خوردن بدن ايشان متوجه شدم كه مشغول اشك ريختن است. صبح كه از خواب بيدار شدم گفتم: « آقاى ناصرى نماز شب شما قبول باشد .» ايشان در پاسخ من گفتند: « نماز را بايد خداوند قبول كند .» پرسيدم: « چرا اين قدرحيران و سرگردان هستى؟» گفت: « تا من شب با خداوند راز و نياز نكنم ، نمى‏توانم روزانه كارى انجام دهم. »

: سيد محمد رضوي
يادم مى‏آيد در عمليات كربلاى 5 يك روز آقاى ناصرى نشسته بودند و از طريق بى سيم نيروها را هدايت مى‏كردند و هراز چند گاهى خبر شهادت يا مجروح شدن هم رزمى را پشت بى سيم مى‏شنيدند. دريك لحظه آقاى ناصرى ازسنگربيرون رفت و ديگر برنگشت. تا اين كه ما متوجه شديم ايشان هم خودش را به خط مقدم رسانده است و با يكى از گردان‏هاى خط شكن بيرجند كه فرماندهى آن را آقاى انگشترى به عهده داشتند، وارد عمل مى‏شود و در كنار ديگر رزمندگان به نبرد مى‏پردازد.

مهدي راشدي:
يك روز به اتفاق خانواده ي شهيد ناصرى و خود ايشان به بهشت رضاى مشهد رفتيم. تعدادى از قبرهايى را كه مخصوص شهدا بود جلو جلو كنده بودند. شهيد ناصرى تصميم گرفت داخل يكى از قبرهاى خالى شهدا برود و بخوابد. من يك اوركت خاكى رنگ پوشيده بودم لذا شهيد ناصرى به من گفت:« اوركتت رابده، بپوشم .» و رفت داخل قبر خوابيد. چندين لحظه گذشت تا اين كه دختر كوچك ايشان گريه كرد و از قبر بيرون آمد.

: محمدرضا كاوه
آقاى ناصرى در اين اواخر عمرش كه يك روز به خانه ما آمده بود به من گفت: « آقاى كاوه براى من دعا كن كه شهيد بشوم، زيرا دلم براى كاوه تنگ شده است. » من ‏گفتم : «آقاى ناصرى شما بازمانده ي جنگ و شهداء هستيد. شما بايد راه شهداء را ادامه دهيد. بايد دعا كنيد و از خدا بخواهيد كه شما را زنده نگهدارد ، تا اسلام را به صاحب اصليش امام زمان(عج) تحويل دهيد. »

حجت الاسلام بختياري:
يك شب قرار بود به عمليات برويم، به بچه‏ها كباب داده بودند و كباب ها مسموميت ايجاد كرده بود. من تماس گرفتم و به شهيد ناصرى گفتم كه بچه‏ها همه مريض شده‏اند و بايد دارويى چيزى به آنها بدهيم. شهيد ناصرى گفت: « نبايد پرخورى مى‏كردند. » خلاصه سر و كار خود ما هم به صف دستشويى افتاد كه ديدم آقاى ناصرى هم آنجا هستند. گفتم:« تو چرا پرخورى كرده‏اى؟» گفت:« راستش غذا مسموم بوده است.» آن روز شهيد ناصرى چند بار كه به اول صف رسيد كارش كه تمام شد، دوباره به آخر صف مى‏رفت و اين عمل چند بار تكرار شد.

يادم مى‏آيد زمان زلزله «زير كوه»در قاين شهيد ناصرى از منطقه بازديد كرده بود و قرار بود مقدارى كمكهاى جنسى را بين بچه‏هاى بسيج توزيع كنيم ولى نمى‏دانستيم چگونه تقسيم كنيم كه باعث دلخورى غيربسيجيان نشود.به مشورت نشستيم هر چه راه داشتيم پيشنهاد كرديم ولى قبول نشد. آخرين راهى كه پيشنهاد شد نيز قبول نشد كه شهيد ناصرى گفت با خدا مشورت مى‏كنيم، در نتيجه استخاره كردند و همان آخرين راه پيشنهادى خوب آمد با اينكه در موقع مشورت بين افراد مشكلات اين راه بيشتر بود، شهيد ناصرى گفت: هر چه خدا گفته، يقين بدانيد كه اشكالى ندارد و توزيع كمكها از اين راه بسيار مطلوب نتيجه داد.

: آذرمهري
در آخرين سفرى كه همراه شهيد ناصرى از مشهد به افغانستان مى‏رفتيم، موقع خداحافظى به دوستان مى‏گفت: دعا كنيد كه من شهيد شوم چون اين دنيا برايم خيلى كوچك است، من هميشه در رنج هستم، دلم گرفته و نمى‏توانم تحمل كنم.

: سيد محمد رضوي
يادم مى‏آيد، آخرين تماسى كه با سردار ناصرى داشتم تادر خصوص مسائل تشكيلاتى هماهنگى كنم، ايشان به من گفتند: فلانى من ديروز خدمت دكتر بزرگى - كه از برادران جانباز لشكر ويژه شهداء هستند - رفته بودم و از ايشان درخواست نمودم كه براى من دعا كند تا شهيد بشوم.

: عبدالكريم زرگر
در سال 65 يا 66 بود كه آقاى ناصرى مجروح شده بود و در بيمارستان امام رضا(ع) مشهد بسترى بود. ما در بيمارستان به عيادتش رفتيم، شهيد ناصرى مى‏گفت: اى كاش در افغانستان اينطور مى‏شدم.شهيد ناصرى هميشه آرزو داشت كه در افغانستان شهيد بشود .ايشان بارها مى‏گفت: كاش اين تركش در افغانستان به من مى‏خورد و مى‏گفت:«خدايا اگر به من شهادت مى‏دهى در كنار برادران افغانى اين شهادت را نصيب ما كن.»

: علي كاظمي
صبح روزى كه آقاى ناصرى شهيد شد، ساعت هشت صبح من طى يك تماس تلفنى به ايشان خبر دادم كه خط مزار شريف شكسته و طالبان به طرف شهر مى‏آيند واز شهيد ناصرى خواستم تا موضعش را در اين موقعيت خطير روشن كند. سردار ناصرى كمى تأمل كرد و گفت:ما مى‏مانيم. ايشان اين كلمه را طورى ادا كردند كه من تكان خوردم و يك حالت عجيبى در خودم احساس كردم.حدود ساعت 10 تا 11 بود كه به ما خبر دادند طالبان به كنسولگرى جمهورى اسلامى ايران حمله كرده است.من و آقاى انورى به طرف كنسولگرى راه افتاديم ولى ديگر دير شده بود. نيروهاى طالبان در همه جاى شهر نفوذ كرده بودند و ما نمى‏توانستيم طرف دشمن را تشخيص بدهيم.در دو هفته آخر عمر سردار ناصرى روحيات ديگرى داشت. با اينكه ايشان يك غير افغانى بود من بارها شنيدم كه آرزوى مرگ مى‏كرد در حالى كه حتى نشنيدم يك افغانى بگويد:خدايا مرا از اين دنيا ببر.

:خداداد هاشمي زاده
يك روز به اتفاق آقاى ناصرى با ماشين مادر خانمشان را به روستاى سيستانك برديم و از آنجا هم به طرف قاين حركت كرديم. در بين راه چند مرتبه آقاى ناصرى به من گفت: بيا پشت فرمان ماشين بنشين و رانندگى كن. گفتم: من در جاده پشت فرمان نمى‏نشينم. وقتى قاين رسيديم به خانه خواهر آقاى ناصرى رفتيم. چون ماشين بنزين نداشت، آقاى ناصرى به من گفت: ماشين را ببر بنزين بزن و برگرد، اما مواظب باش كه ماشين را چپ نكنى. گفتم: توى شهر جاى چپ كردن ماشين نيست. به طرف پمپ بنزين راه افتادم. در بين راه مى‏خواستم دور بزنم كه ماشين در حين دور زدن به بغل خوابيد. من خيلى ناراحت شدم. چند نفر جمع شده و ماشين را راست كرديم. بعد به پمپ بنزين رفته و پس از بنزين زدن به خانه برگشتم. وقتى وارد خانه شدم آقاى ناصرى پرسيد چى شد؟ چپ كه نكردى؟ گفتم: چرا چپ كردم. گفت: راست مى‏گويى؟ گفتم: بله. ايشان آمد و اطراف ماشين را يك نگاهى كرد. قسمت در و سقفش يك مقدار تورفتگى پيدا كرده بود. بعد گفت: من به شوخى گفتم ماشين را چپ نكنى، شما به جدى ماشين را چپ كردى. وقتى ديد من خيلى ناراحت هستم، گفت: اشكال ندارد، خدا را شكر كه خودت سالم هستى.

:علي پردل
خاطره‏اى را درباره آقاى ناصرى برادرم اين گونه نقل مى‏كرد: غروب يك روز سرد زمستانى وبرفى از بيرجند با يك ماشين تويوتا دو كابين به مقصد قاين مأموريت داشتيم. نرسيده به منطقه ي «سده» آقاى ناصرى گفت: در روستاى «گازار»كه در 15 كيلومترى سده قرار داشت يك فاميل داريم ، تا اين جا آمده‏ايم خوب است برويم و يك احوالى از او بپرسيم. وقتى به «سده» رسيديم آقاى ناصرى به من گفت: ماشين را كنار يك دكانى پارك كن. پرسيدم مگر نمى‏خواهيد به «گازار» برويد؟ گفت: چرا ولى رفتن به «گازار» جزء مأموريت ما نيست و ما نمى‏توانيم از ماشين و بنزين بيت المال براى امور شخصى استفاده كنيم. هر چه اصرار كردم، حاج آقا شما شب و روز خود را صرف خدمت به سپاه مى‏كنيد اين مقدار كه شما حق داريد استفاده كنيد اما ايشان قبول نكردند. هر چند خيلى اذيت شديم در آن هواى سرد تا اين كه يك ماشين پيدا شد و به روستا رفتيم و برگشتيم اما ايشان حاضر نشد از ماشين سپاه استفاده كند. من به ايشان گفتم: پول بنزين اين قسمت از مسير را مى‏دهيم. اما نپذيرفتند. وقتى از «گازار» حدود نيمه‏هاى شب برگشتيم به سمت قاين حركت كرديم.

: مالك
سفر آخر من هم به اتفاق سردار ناصرى به افغانستان رفتم و در جلساتى كه آن جا تشكيل مى‏شد شركت مى‏كرديم در يكى از همين جلسات هدايايى به ما دادند. من به هيچ وجه مايل نبودم كه اين هديه را با خودم به ايران بياورم، لذا سردار ناصرى را كنارى صدا زدم و به ايشان گفتم: من از شما يك خواهشى دارم كه در بين خانواده‏هاى شيعه افغانى ببينيد كدام شان دختر دم بختى دارند، اين هديه را به آنها بدهيد. بعد از گذشت دو، سه روز سردار ناصرى گفت: هديه شما را به خانواده شهيدى دادم كه چند دختر داشت. قضيه گذشت تا قرار شد به ايران برگرديم. به اتفاق آقاى ناصرى و بقيه دوستان سوار هواپيما شديم كه برگرديم. اما نمى‏دانم چه شد كه سردار ناصرى استخاره گرفت و گفت: من مى‏مانم و با پرواز بعدى مى‏آيم. شايد دو سه بار سوار هواپيما شد و پياده گشت. حتى يك بار داخل هواپيما نشست و قرار بود هواپيما پرواز كند كه ايشان گفتند: من بايد بمانم زيرا يك سرى كارهاى عقب مانده دارم كه بايد آن‏ها را سامان بدهم و با پرواز بعدى برمى‏گردم.

سيد محمد رضوي:
يادم است هنگامى كه در لشكر ويژه شهداء با آقاى ناصرى خدمت مى‏كرديم ايشان قرار شد به سفر حج مشرف شوند. بعد از اتمام سفر و زيارت خانه خدا و حرم رسول اللَّه (ص) بر خلاف آن چه رسم است كه حجاج بعد از تشرف به بيت اللَّه مستقيما به منزل و شهر و ديار خود باز مى‏گردند، آقاى ناصرى مستقيما به لشكر شهداء مراجعه كرده بود. يك روز در حالى كه از بيرون وارد پادگان مى‏شديم حضور يك وانت سبز رنگى كه يك نفر داخل آن نشسته بود توجه ما را به خودش جلب كرد. وقتى خوب دقت كرديم ديديم آقاى ناصرى است كه مستقيما از سفر به پادگان بر گشته است. وقتى وارد پادگان شد ابتدا به مكان يادبود شهدا كه درميان صبحگاه ساخته بود رفتند وفاتحه‏اى قرائت كردند.

: مهدي راشدي
روزهاى آخر كه مى‏خواست به افغانستان برود من پيش آقاى ناصرى رفتم و گفتم به بچه‏ها و خانواده ات رحم كن وبه افغانستان نرو. ايشان در جواب من گفتند: مگر بچه من از بچه‏هاى آنها بهتر است. من بايد بروم و يك كارى بكنم كه آنها با هم صلح بكنند.

:مهدي مشايخي
يادم نمى‏رود اولين مأموريتى كه من با شهيد ناصرى به كابل رفتم حدود بيست روز قبل از سقوط« نجيب ا...» بود . من به سفارت ايران در كابل رفتم. سردار ناصرى در جلسات صحبتها و برخوردها سعى در جذب افراد داشت و افراد زيادى هم به او جذب شده بودند.

:هادي حسيني
يك شب آقاى ناصرى را ديدم كه چشمهايش پر از اشك است. از ايشان سؤال كردم كه چى شده است؟ گفت: فرزندانم، «زهرا»، «سعيد» و «مريم» برايم نامه‏اى نوشته و در آن قيد كرده‏اند كه پدرجان تا كى مى‏خواهى ما را تنها بگذارى و از من خواسته‏اند كه به وطن بازگردم. من گفتم: راست مى‏گويند، چقدر مى‏خواهى در افغانستان بمانى. كار در افغانستان كه تمام شدنى نيست، برو و مقدارى هم به زن و فرزندانت رسيدگى كن. ايشان در جواب من در حالى كه لبخندى بر لبانش بود گفت: اگر افرادى مثل من، به افغانستان نياييم چه كسى مى‏خواهد بيايد.

حسين حميدي:
يك دفعه قرار بود آقاى ناصرى در حالى كه لباس افغانى به تن داشت از چند شهر افغانستان به وسيله بالگرد ديدن كند. من به آقاى ناصرى گفتم: حالا كه قرار است با بالگرد مسافرت كنى مى‏خواهم يك فيلم ويدئويى يادگارى از شما بگيرم. به بالگرد اطمينانى نيست امكان دارد سقوط كند و شما شهيد شوى. چون ايشان مجروح جنگى بودند و از ناحيه پا مى‏لنگيدند، پيشنهاد دادم در حالت راه رفتن لنگ لنگان برو. سردار ناصرى خنديد و گفت: بعد از كجا مى‏فهميد كه اين فرد با لباس افغانى من هستم. من به ايشان گفتم: حالا كه اين طور است پس جلوتر بيا تا فيلمى را كه مى‏گيريم مشخص شود كه شما هستى.

: سيد علي فاضل الحسيني
شهيد ناصرى براى اينكه مسئولين شهرستان را جذب جبهه كند و بيشتر توجه آنهارا به جبهه جلب كند،گاهى مسابقه تيراندازى بين مسئولين برگزار مى‏كرد. يك روز دريکي از همين مسابقات گفت: من حاضرم با همه شما شرطى تيراندازى كنم و با امام جمعه وقت آقاى فرهى مسابقه دادند.
: علي كاظمي
من سفرى به تهران داشتم و سردار ناصرى از سفر من باخبر شده بود، با من تماس گرفت و گفت: فردا صبح ساعت 7 من ماشين مى‏فرستم بيا قرارگاه صبحانه را با هم بخوريم. فردايش من در قرارگاه در خدمت شهيد ناصرى بودم. با هم صبحانه خورديم و صحبتهاى خودمانى بين ما ردّ و بدل شد. وقتى كه ما با هم بوديم صحبتهايمان پوشش سياسى و ديپلماتيك نداشت خيلى دوستانه با هم صحبت مى‏كرديم.در آن ديدار، سردار ناصرى يك كيف دستى داشت كه مى‏گفت: اين تنها خاطره من از دوران دفاع مقدس است من ديگر چيزى ندارم.

:حسن هاشمي
خاطرم هست اولين روزهايى بود كه سردار ناصرى به قاين آمده بود يك روز به خانه ما آمد، در منزل ما كنار عكس حضرت امام (ره) عكسى از بنى‏صدر هم بود، آقاى ناصرى عكسى از شهيد بهشتى از داخل كيفش درآورد و به من داد و گفت بگير و اين را به جاى عكس آن مردك بزن. هفته بعد باز دوباره ايشان به خانه ما آمد و زير فرش را نگاه كرد وعكس بنى‏صدر را درآورد و دوباره به ما تذكر داد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 206
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,210 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,311 نفر
بازدید این ماه : 2,954 نفر
بازدید ماه قبل : 5,494 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک