فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

صبوري,مهدي

 

پانزدهم اسفند ماه سال 1338 ه ش در فردوس متولد شد. در کودکی برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. دوره ی ابتدایی را بین سال های 1347 تا 1352 دوره ی راهنمایی را در سالهای 1352 تا 1354 و دوره ی متوسطه را در مدرسه ی دکتر شریعتی فعلی شهرستان فردوس بین سال های 1355 تا 1359گذراند.
اودر دوران تحصیل عکس های خاندان پهلوی را که در ابتدای کتاب های درسی بود، پاره می کرد و سپس کتاب ها را جلد می گرفت.
در مراسم رژه ی زمان طاغوت در دوران راهنمایی و دبیرستان شرکت نمی کرد و به بهانه های مختلف به همراه تعدادی از دوستانش از شرکت در مراسم طفره می رفتند.
از سال 1354 ـ که آیت الله ربانی املشی در فردوس تبعید بود ـ در جریان امور سیاسی و انقلابی قرار گرفت و فعالیت خود را آغاز کرد. او جزو اولین کسانی بود که در شهرستان فروس تظاهرات راه انداخت و مردم را به این امر تشویق کرد.
در سال 1353 کتاب ها و اعلامیه های حضرت امام را مطالعه می نمود و با شخصیت های روحانی ارتباط داشت و تحت تعقیب عوامل ساواک بود. ایشان کتاب «جهاد اکبر» حضرت امام را مخفیانه تهیه می نمود و ضمن مطالعه، آن را در اختیار دیگران قرار می داد. در زمینۀ اصول اعتقادی، مسایل سیاسی، کتب مذهبی و علمی از جمله: کتاب های نهج البلاغه، صحیفۀ سجادیه و مجلات علمی و آموزشی را مطالعه می کرد. او از امام خمینی، آیت الله خامنه ای و شهید مطهری کتاب های زیادی در اختیار داشت.
مهدی صبوری در نیمه های شب نوارهای امام و شخصیت های انقلاب را ضبط می کرد و به خانه های مردم می برد و روی نوارها می نوشت: «وقف عام. گوش دهید و به دیگران بدهید.»
محمد رضا مدبر می گوید:
«او چندین بار به زندان رژیم شاه افتاد و حتی یک شب از پاهایش او را آویزان کرده بودند. اما هیچ گاه سست نشد.»
در دوران پهلوی همیشه تحت تعقیب عوامل رژیم بود تا این که یک روز منزلش را محاصره کردند و دستگیر شد. رژیم که از ایشان وحشت داشت، او را شبانه به ساواک مشهد منتقل نمود، ولی پس از شکنجه های فراوان نتوانست حتی یک کلمه از او حرف بکشد و ایشان آن قدر مقاومت کرد که مزدوران ساواک از گرفتن اطلاعات از او مایوس شدند و پس از مدتی آزاد شد. بعد از آزادی، بیش از پیش با اراده تر شد و با وجود آن که تحت تعقیب بود، فعالیت های خود را ادامه داد. در تمام تظاهرات نقش فعالی داشت.
شهید در برهم زدن جشن میلاد امام زمان (عج) در اسلامیه، که در آن سال امام عزا اعلام کرده بودند ـ نقش فعالی داشت. او با قطع کردن برق و شعار دادن با تعدادی از دوستانش مجلس را بهم ریخت و متواری شد و از آن پس نام او در بالای لیست ساواک قرار گرفت.
شهید در جمع دوستان، آتش سیگاری را به پوست بدن خود نزدیک می کرد و می گفت: «می‌خواهم ببینم؟ چه قدر تحمل شکنجه های ساواک را دارم.»
در یکی از روزهای نزدیک ماه محرم قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، ـ ساعت حدود یک بعدازظهر ـ تصمیم گرفت با تعدادی از برادران مجسمه شاه را ـ که در وسط میدان مرکزی شهر بود ـ پایین بکشد. لذا پهنانی برادران را خبر کرد و همگی در موعد مقرر حاضر شدند. طناب بزرگی تهیه کردند و به گردن مجسمه انداختند. چون محکم بود، حدود پانزده دقیقه طول کشید که مجسمه سرنگون شد. در حالی که احتمال حمله مزدوران رژیم حتمی بود. با افتادن مجسمه صدای تکبیر بلند شد. مهدی ماشین وانتی را خواست و مجسمه را به عقب وانت بست و به دور خیابان ها گرداند. در حالی که مجسمه با کلنگ و بیل توسط تعدادی از جوانان مورد اصابت قرار گرفته بود و شعار «مرگ بر شاه» در خیابان ها طنین انداز شده بود و شور و هیجان خاصی در شهر به وجود آمده بود. پس از این ماجرا در پشت مسجد «حجه بن الحسن» با دو حلقه لاستیک مجسمه را به آتش کشید. این درحالی بود که خبر رسید مامورین امنیتی از ترس جان، به گوشه ی شهربانی خزیده اند.
رضا بخشایش ـ یکی از دوستان شهید ـ از او خاطره ای نقل می کند. «دوران انقلاب یک روز با هم در کنار مسجد بودیم و دقیقاً روز چهلم شهدای قم بود.
شهید از من پرسید که تکلیفمان در رابطه با اعلامیه های امام چیست؟ در همان لحظه مامورین ساواک متوجه شدند و او را دستگیر و با تعدادی اعلامیه و پوستر، جهت تحویل به ساواک او را رهسپار مشهد کردند. او در مسیر موقعیتی پیدا و کلیه ی اعلامیه ها و پوسترها را پرتاب می کند. در مشهد هرچه او را شکنجه دادند تا بگوید آنها را در کجا ریخته، با صبر و استقامتی که داشت، تمام شکنجه ها را تحمل کرد و چیزی به آن ها نگفت.» شهید فعالیت های زیادی علیه رژیم داشت و به خاطر شجاعتش به «شجاع الدین» معروف بود.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در پایگاه های مردمی که در مساجد تشکیل گردید، شرکت فعالی در جهت حفاظت از انقلاب داشت و به دنبال تشکیل کمیته انقلاب اسلامی بود. با توجه به این که سال چهارم تحصیل وی بود، به صورت نیمه وقت همکاری داشت و پس از اخذ دیپلم به صورت عضو رسمی در سپاه پاسداران همکاری خود را شروع نمود.
همچنین در جهاد سازندگی فعالیت داشت. بسیج مردمی را به عنوان پشتوانه ی انقلاب سازماندهی کرد. او با استفاده از نیروهای مردمی امنیت و آسایش را در اوایل پیروزی انقلاب تا پایان سال 1360، در سطح شهرستان برقرار نمود و اکثر امور مردم را ـ که در آن اوایل به عهده بسیج بود ـ با تلاش شبانه روزی به خوبی انجام می داد.
مهدی صبوری پوریا بادی انجمن های اسلامی دانش آموزان را در اوایل انقلاب در شهرستان فردوس تشکیل داد و زمینه ی مناسب فعالیت دانش آموزان را در مسایل اسلامی و انقلابی فراهم نمود و با جذب آن ها به بسیج، نیروی عظیمی را برای حفاظت از انقلاب سازماندهی کرد.
او اکثر برنامه ها و مراسم راهپیمایی را سازماندهی و اغلب اوقات هدایت و نظارت می کرد. شهید ارتباط نزدیکی با روحانیت، به خصوص امام جمعه سابق، حجت الاسلام علیزاده نماینده مجلس و خبرگان رهبری، حجت الاسلام فردوسی پور، حجت الاسلام جوانمرد و حجت الاسلام هاشمی نژاد داشت.
شهید خدمت سربازی را در سپاه پاسداران گذراند. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. او معتقد بود که صدام باید از بین برود و می گفت: «جنگ یک امتحان الهی است و حال که دشمن به میهن اسلامی تجاوز کرده، بایستی با تمام توان او را عقب برانیم.» او به فرموده ی امام عزیز، جنگ را در راس همه ی مسایل قرار داد. شهید در همان اوایل جنگ با حضور در جبهه های جنوب به یاری رزمندگان شتافت و در اولین مرحله، به جبهه ی «الله اکبر» اعزام گردید. در جبهه مسئولیت های فرماندهی گروهان، گردان و محور تیپ را برعهده داشت. او از موفق ترین فرماندهان جنگ به شمار می رفت .
شهید در فتح ارتفاعات الله اکبر، فتح بستان و حفظ تنگه ی استراتژیکی چزابه نفش بسزایی داشت. در پشت جبهه فرماندهی بسیج، مسئولیت آموزش پرسنل سپاه و سازماندهی و آموزش نیروها را عهده دار بود.
در عملیات فتح ارتفاعات الله اکبر ـ در تاریخ 10/5/1360 که فرمانده ی گروهان بود ـ موفق شد تقدیر نامه بگیرد.
مسئولیت های شهید در جبهه عبارتند از :
فرمانده عملیات سپاه فردوس از تاریخ 15/4/1359 تا 14/6/1359
مسئول آموزش سپاه از تاریخ 11/8/1359 تا 19/12/1359
فرمانده بسیج فردوس از تاریخ 19/12/1359 تا 20/12/1360
فرمانده گروهان در تپه های الله اکبر از تاریخ 27/11/1359 تا تاریخ 27/2/1360
فرمانده گردان در عملیات طریق القدس (فتح بستان) از تاریخ 28/2/1360 تا 22/5/1360، ـ که بعد از آن به خاطر اصابت ترکش به ران چپ، یک هفته در بیمارستان یزد بستری بود ـ فرمانده ی محور چزابه از تاریخ 23/9/1360 تا 20/12/1360، که پس از آن به مدت 15 روز جهت معالجه و جراحی ترکش ها به تهران اعزام گردید. و بالاخره فرماندهی محور چزابه از تاریخ 20/12/1360 تا 13/1/1360 به عهده ی ایشان بود.
شهید در اولین مرحله به عنوان فرمانده ی گروهان در جبهه الله اکبر حضور یافت و بعد به چزابه، دزفول و شوش رفت .او مدتی بعد دوباره به چزابه بازگشت.
شهید انسانی بود که تمام حرکات و سکناتش فقط برای خدا بود. حضور او در جبهه های جنگ، ایمان و صلابتی که داشت و کارایی عجیب او، فقط برای خدا و دفاع از مملکت اسلامی بود.
او در تمامی مشکلات و بن بست ها، چه قبل از زمان مسئولیت سنگینش در چزابه و چه بعد از آن، همیشه از خدا استمداد می طلبید. توسل به خدا و ائمه اطهار (ع) و فاطمه زهرا (س) کلید حل مشکلات او بود. مناجات ها و گریه های شبانه او در حمله طریق القدس و چزابه، هنوز در یاد دوستان شهید است.
علاقه ی خاصی به امام زمان (عج) داشت. او اسم امام زمان (عج) را با عظمت می برد. می گفت: «یا مهدی فاطمه و یا اباصالح المهدی (عج).
برادر شهید می گوید: این خاطره را خود شهید برایم نقل کرد: روزی در کوه های الله اکبر پس از 24 ساعت کوه پیمایی و عبور از مناطق شنی، آب آشامیدنی ما تمام شد. به ما گفته بودند: در این منطقه هرجا را حفر کنید به آب می رسید ولی هرجا را حفر کردیم، آب پیدا نشد و همه ی دوستان از پا افتاده بودند. من چند قدمی از آن ها دور شدم و رفتم پشت یک تپه و دست به دعا برداشتم. گفتم: امام زمان دوستانت تشنه اند، به دادم برس. در این موقع دیدم دوستان می آیند، با دیدن آن ها خجالت کشیدم. یکی گفت: آب پیدا شد. گفتم: آن جا ظاهراً کمی غمناک است. بیل یکی را گرفتم و چند بیلی زدم. ناگهان آب گوارایی پیدا شد.»
شهید اهل عبادت و مناجات و قرآن بود و در مجامع مذهبی حضوری فعال و به دعا و نماز توجه داشت. محمدرضا مدبر ـ دوست شهید ـ می گوید: «آن قدر مقید بود که می گفت: سر پست نگهبانی بدون وضو حاضر نشوید.»
در عملیات بستان از ناحیه ی دو پا مجروح گردید که مجبور شد با دو عصا راه برود و حدود 45 ترکش در بدنش داشت و یک ـ دو ماه در بیمارستان بستری بود. با وجود آن ترکش ها دوباره به جبهه ها رفت، چون معتقد بود که جبهه به او نیاز دارد و امام زمان (عج) ترکش ها را از بدنش بیرون خواهد آورد.
آخرین مسئولیت او در جبهه، فرماندهی گردان عملیاتی لشکر 5 نصر در چزابه بود.
اکثر شهدا در زمان حیات به وجود شهید افتخار می کردند و خود را شاگرد شهید می دانستند، چون او در همه ی امور پیشقدم بود و در قلوب پاسداران و بسیجیان و مردم نفوذ داشت.
او اولین کسی بود که در جمع مبارزان «مرگ بر شاه» را گفت و برای سلامتی امام خمینی صلوات فرستاد. شهید بسیار مقید بود. زمانی که مجروح و بستری گردید، پرستار خانمی جهت تزریق سرم مراجعه کرد، علیرغم جراحات و درد و گفت: «آیا پرستار مرد نیست؟» چون متوجه شده بود که پرستار مرد در بیمارستان هست، اجازه نمی داد که پرستار زن دست به بدن او بزند و سرم را وصل کند. شهید صبوری را باید «سیدالشهدای انقلاب اسلامی» شهرستان فردوس نامید. او انسانی بود که جامع تمامی کمالات انسانی بود. او از زجر کشیده های انقلاب و از خانواده های مستضعف و تربیت یافته مکتب رهایی بخش امام خمینی بود. او مصداق کامل «رئیس القوم خادمهم» بود. با وجود فرمانده ای با صلابت و با ابهت، انسانی خاکی و بی مدعا بود. حاضر بود هزاران تیر و ترکش را بر جان عزیزش بخرد ولی مویی از سر نیروهای تحت امرش کم نشود.
مهدی در روز جمعه، در تاریخ 13/1/1361 و در عملیات چزابه که فرماندهی آن را برعهده داشت ـ به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت اکبر شهرستان فردوس به خاک سپرده شد.
شهید در وصیت نامه ی خود این چنین می گوید: «اکنون که در راه خالقم و تنها معبودم به جبهه می روم، از درگاهش می خواهم به آن سو و آن رهی که خودش می خواهد هدایتم کند و هر قدمم و هر نفسم برای او و به خاطر او باشد و علی الدوام برای او بگویم و بسوزم و بجوشم و برای او باشم، هرچند که فردی خطا کار و معصیت کارم و او خالقی یکتا و بزرگ. و به این امید می روم و به این آرزو زنده ام تا امانتی که نزدم دارد ـ ان شاءالله ـ این دفعه تقدیمش خواهم کرد. و افتخار می کنم که هدفم الله، مکتبم اسلام، کتابم قرآن و مرجعم روح خدا ـ امام خمینی نایب بر حق حضرت مهدی (عج) است و خوشحالم که خدا در این معامله به ما ارفاق کرد.»
و در جایی دیگر می گوید: «الان هم که به جبهه می روم به خاطر کشور گشایی و به خاطر گرفتن چند وجب یا کیلومتر زمین نمی روم، فقط به خاطر این است که حکومت الله ما، اسلام و قرآن پیاده شود و دشمنان را که به مرز اسلام تجاوز کرده اند بر جای خودشان بنشانیم. به هر حال ما چه کشته شویم و چه بکشیم. در هر دو مورد پیروزیم. و از کلیه ی برادران رزمنده و مومن می خواهم این طور نعمتی را که ممکن است دیگر به سراغمان نیاید ـ که کشته مان شهید باشد ـ قدرش را بدانید.» و همچنین می گوید: «از کلیه ی برادران و خواهران دینی می خواهم که در همه جا و همه وقت یار و پشتیبان انقلاب باشند.»
و در جایی دیگر می نویسد: «به برادران پاسدار و بسیج توصیه می کنم، نماز را اول وقت بخوانید و در هفته دو روز روزه بگیرید (دوشنبه و پنج شنبه) و بیش از پیش به فکر تقویت روح باشید تا پرورش جسم. اگر ان شاءالله شهید شوم بر روی قبرم کلمه ی «ناکام» ننویسید، چرا که من به کام و آرزوی خود رسیدم.»
سردار دلاور و رشید اسلام، شهید ولی الله چراغچی ـ قائم مقام فرمانده لشکر 5 نصر ـ به مناسبت شهادت فرمانده محور چزابه ـ سردار شهید مهدی صبوری ـ به برادرش هادی چنین می نویسد:
بسم الله الرحمن الرحیم
برادرم هادی سلام علیکم:
سالگرد و سالروز شهادت پر افتخار سردار شجاع و یار حق گوی امام زمان (عج) که الله اکبر گویان در ارتفاعات الله اکبر ناله اش را سر داد و در شب های چزابه آن چنان مقاومت از خود نشان داد تا دشمن دست از پا درازتر بالاخره دست از لجاجت برداشت و با خواری عقب نشست. اما برای این زحمت خونی واجب آمد و او انتخاب شد و چه انتخاب خوبی.
چرا که حماسه چزابه از قبل به دست او آماده شده بود و اگر نبود ناله های نیمه شب او وهمرزمانش و اگر نبود تلاش شبانه روزی او در ایجاد استحکامات مناسب و آرایش پدافندی درست و باز هم اگر نبود ناله های از دل بلند شده شب های حلمه، چنین پیروزی به دست نمی آمد. شهادت او را به شما و خانواده شهید پرورتان و همچنین به مردم شهر تبریک و تسلیت عرض می کنم.
از مهدی گفتن جسارت است که خودم را نخواهم بخشید، چرا که فقط خدا، و رسولش و ائمه (ع) او را شناختند و او را به نزد خود بردند. از این که نتوانستم در جلسه ی سالگردش باشم، مرا خواهید بخشید. از راه دور دست و بازوی شما را می بوسم و برای شما و همه ی رزمندگان، مجروحین، معلولین و اسرا دعا می کنم و بالاخره حل مشکلات مسلمین را از خداوند خواستارم. خدا به شما و خانواده عزیز صبوری و همه ی خانواده ی شهدا صبر و اجر عنایت بفرماید.
به امید زیارت کربلا، برادر کوچکتان ولی الله چراغچی
منبع: "فرهنگ جاودانه های تاریخ، زندگی نامه فرماندهان شهید خراسان" نوشته ی سید سعید موسوی، نشر شاهد، تهران - 1386



وصيت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم
اكنون كه در راه خالقم و تنها معبودم به جبهه مي روم از درگاهش مي خواهم به آن سو و آن راهي كه خودش مي خواهد ، هدايتم كند و هر قدمم و هر نفسم براي او و به خاطر او باشد و علي الدوام براي او بگويـم و بسـوزم و بجوشم و براي او باشم هرچند كه فردي خطاكار و معصيت كارم و او خالقي يكتا و بزرگ . به اين اميد مي روم و به اين آرزو زنده ام تا امانتي كه نزدم دارد انشاءالله اين دفعه تقديمش خواهم كرد و افتخار مي كنم كه هدفم الله ، مكتبم اسلام و كتابم قرآن مجيد و مرجعم روح خدا امام خميني نائب بحق حضرت مهدي (عج) است و خوشحالم كه خدا در اين معامله خيلي به ما ارفاق كرده و بهترين خريدار است كه هر كس در اين معامله پشيمان شود به طور حتم بدانيد ضرر كرده است .
مرگ اگر مرگ است بگو پیش من آی
تادر آغوغشش بگیرم تنگ تنگ
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
من از او عمری ستانم جاودان
الان هم كه به جبهه مي روم به خاطر كشور گشايي و به خاطر خاك و گرفتن چند وجب يا كيلومتر زمين نمي روم كه فقط به خاطر اين است كه حكومت الله و اسلام و قرآن پياده شود و دشمناني كه به مرز اسلام تجاوز كرده اند بر جاي خودشان بنشانيم . آنان را به هر حال ما چه كشته شويم و چه بكشيم در هر حال پيروزيم و از كليه برادران رزمنده و مؤمن مي خواهم اين طور نعمتي ممكن است ديگر به سراغمان نيايد كه كشته مان شهيد باشد . قدرش را بدانيد و ياري كنيد دين خدا را تا شما را ياري كند .
در اينجا چند توصيه به برادران و خواهران اسلامي ام دارم :
1. از كليه برادران و خواهران ديني مي خواهم كه در همه جا و همه وقت ياور و پشتيبان انقلاب باشند و فقط دنبال امام امت نائب حضرت مهدي (عج) امام خميني و روحانيت متعهد به رهبري اين مرجع بزرگ باشند و فرامين امام را در تمام شئون زندگي خويش پياده كنند .
2. در تشييع جنازه ام به جاي شعار دادن ، سوره الواقعه را با ترجمه روان بخوانيد و از امت مسلمان هم مي خواهم با دقت كامل به عمق و معاني آن توجه كرده و گوش فرا دهند و بدانيد كه وعده هاي خداوندي راست است .
3. از برادران متعهد و مسلمان و مؤمن بخصوص اعضاي بسيج مي خواهم كه رابطه شان را با سپاه و بسيج هر چه بيشتر كنند و احياناً ضعف هاي آنان را گوشزد كرده و مواظب باشيد كه به انحراف كشيده نشود و از طرفي با آنهايي كه با اين ارگانها مخالفت مي كنند و هدفشان اصلاح نيست جدا دوري كرده و تبري جوئيد .
4. به برادران پاسدار و بسيج توصيه مي كنم نماز را اول وقت بخوانند و در هفته دو روز روزه بگيرند ( دوشنبه و پنجشنبه ) و بيش از پيش به فكر تقويت روح باشند تا پرورش جسم .
5. اگر انشاءالله شهيد شدم بر روي قبرم كلمه ناكام را ننويسيد چرا كه من به كام و آرزوي خود رسيدم .
6. از برادران و خواهراني كه تحت لواي حزب الله انجام وظيفه مي نمايند توجه داشته باشند كه اعمالشان را واقعاً حزب الهي كرده و در همه حال و همه جا در همه كارها به ياد خدا و براي خدا كار كنيد و اعمال و رفتارتا مطابق با موازين اسلامي باشد . بدانيد كه آنگاه حزب خدا پيروز است .
و اين را هم بدانيد كه با مخالفين انقلاب اسلامي هيچ گونه سازش و صميميت نداشته باشيد كه خطري بزرگ است و بدانيد كه تمام شهداي ما براي همين انقلاب اسلامي و برپايي حكومت اسلامي و قانـون الله جان فدا كرده اند . مبـادا از اين مسيـر منحـرف شـده و منحـرف شود .
7. از سپاه مي خواهم كه به هيچ وجه بابت من حتي يك دينار پول هم پرداخت نكنند چرا كه نمي خواهم از خونم استفاده مادي شود ( حتي يك ذره ) در خاتمه از تمامي برادران و خواهران ديني بخصوص پدر ، خواهر و برادرانم و اقوام و خويشان مي خواهم مبادا در مرگم گريه كنند و يك قطره اشك بريزند كه ما خود از پايان اين مسير آگاه بوده ايم و اگر مي خواهيد گريه كنيد فقط به خاطر اين كه خدا ما را در رديف شهدا قرار دهد و گريه كنيد براي اين كه چرا دير چنين توفيقي نصيبم شد .

السلام عليك يا اباعبدالله ، اسلام عليك يا انصار اباعبدالله ، اسلام عليك يا انصار روح الله
مهدي صبوري فرزند محمدحسن به شماره شناسنامه 343 صادره فردوس متولد سال 1338 عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان فردوس بتاريخ : 23 / 12 / 1360 امضأ : مهدي صبوري




خاطرات
محمود عباس زاده:
برادر صبوري چند روز مرتب، حالش خراب بود.ضعف داشت و گرمازده شده بود. من خودم ايشان را به بيمارستان طالقاني در آبادان بردم. دكتر اصرار داشت، اصلا نبايد كار کند. ولي با اين حال ايشان گفت: من به شناسايي مي روم چون كه، فرمانده گفته من اهواز مي روم و شما حتما برويد. لذا آن شب 12 قبضه اسلحه گرفتند و براي گشت رفتند. ساعت 11 شب درگيري شروع شده بود. نحوه درگيريشان به اين صورت بود كه شهيد صبوري وقتي نزديك خط مي شوند به برادر ظريف و ملكي مي گويد: اينجا باشيد به عنوان تأمين كه، آنها كلتشان را مسلح مي كنند. ايشان هم اسلحه داشته كه مسلح كرده و جلو مي رود. آنجا منطقه اي بود كه كانالي در وسط داشت . کانال گرفته بوده و بچه ها، با شنا از آن عبور می کردند. ايشان مي گويد: بروم داخل كانال ببينم چه خبر است؟ وارد كانال مي شود، ته كانال كه مي رسد نيروي عراقي از سنگر بيرون مي آيد و باهم روبرو مي شوند. ايشان به او ايست مي دهد. عراقي كه مي بيند اسلحه اش در سنگر است چاره اي جز تسليم نمي بيند .اين نيرو را اسير مي كند و مي گويد: بيا برويم. خلاصه بعد ايشان را به طرف خط خودمان راه مي اندازد. جلوي آب كه مي رسند كلت را صبوري پشت كمرش گذاشته بود. آن عراقي هم كه ورزيده بود، بر مي گردد كلت را از ايشان مي گيرد. باهم گلاويز مي شوند و داد و فرياد و سر و صدا مي كنند. شهيد صبوري مي بيند قدرت مقابله ندارد و طرف قوي است او را هل مي دهد و به داخل آب پرت مي كند. طرف هم خيلي سريع عمل مي كند. در همان حال كه به طرف آب شيرجه مي زند، سه تير به طرفش شليك مي كند كه، به شكم ایشان مي خورد. آن عراقي مي دود كه، خبر بدهد. هلي كوپترها و قايقها و غواص های دشمن همه بسيج مي شوند كه اينها را پيدا كنند. ولي برادران آيه وجعلنا خوانده بودند، پيدايشان نكرده بودند. برادر ظريف و ملكي دو ساعت در منطقه كه، دشمن ني ها را كنار مي زد مي ايستند، ولي دشمن اينها را پيدا نمي كند. البته جريان را نمي دانستند، فقط سر و صدايي شنيده بودند. حتي برادر صبوري آه و ناله هم نمي كرد. خلاصه آن موقع ساعت 11 بود كه درگير شده بودند. ساعت 3 الي 4 بعد از ظهر شهيد صبوري به خط مي رسد. در واقع 5 الي 6 ساعت در بين آنها گم شده بود . آن دو برادر دو ساعت مي ايستند. چون راه را بلد بودند و قطب نما داشتند در عرض يك ساعت و نيم برمي گردند ولی برادر صبوري نه قطب نما داشته، نه راه را بلد بود، خلاصه باهم مي رسند. شهيد صبوري مدتي در بيمارستان اهواز بود، سپس براي عمل او را به اصفهان فرستادند و ايشان به حاج آقا صفارپور( كه الان رئيس سازمان برنامه و بودجه خراسان است )تمام مسائل را تعريف می کنند. ایشان گفتند: من وقتي مجروح شدم و عقب تر آمدم چون شكمم تير خورده بود، پس از مدتي احساس ضعف كردم، با خودم گفتم: حتما در آنجا شهيد مي شوم لذا درگوشه اي رفتم كه، اگر بچه ها آمدند جنازه ام را ببينند و اگر عراقي ها آمدند، نبينند. با توجه به اينكه آب منطقه بسيار تلخ بود، مي رفتم و مي خوابيدم. چشمهايم را مي بستم و با خودم مي گفتم: برو هنوز وقت شهادت نرسيده. بعد مجددا با ناراحتي بلند مي شدم و راه مي رفتم. خون كه از من مي رفت، مي گفتم: حتما الان شهيد مي شوم دوباره در گوشه اي مي نشستم و اين عمل را تكرار مي كردم. بعد از مدتي با خودم گفتم: نه. آن قدر آلوده هستم كه كسي ما را نمي برد. بچه ها عجيب از اين جريانش تكان خوردند. بعد از عمل در بيمارستان اصفهان گفتند: پدرش بايد بالاي سرش بيايد. همان موقعي كه پدرش مي رسد و مي گويد تخت محمد كجاست؟ تخت محمد را نشانش مي دهند. همين كه بالاي سرش مي رسد و سلام و احوالپرسي مي كند، محمد تمام مي كند، كه بچه ها مي گفتند بالاخره وقتش رسيده بوده و در بيمارستان بايستي شهيد مي شد. واين اولين شهيد شناسايي، قبل از كربلاي 4 و 5 بود و در شلمچه جاده اي به طرف دشمن كشيده شد كه، نام آن را شهيد صبوري گذاشتند.
يكبار كه با ايشان اسلحه جابجا مي كرديم ، دست مهدي جراحت برداشت. هر چه اصرار كرديم كه بگذاريد با ماشين، تو را به بهداري برسانيم، گفت : نه. من پاهايم سالم است و مي توانم با پاي پياده بروم و ماشين را نگهداريد، براي محمود حسيني كه حالشان بد تر است .

محمد علي علمدار:
من و برادر صبوری با ماشين رفتیم ، تا مهمات بياورم. ساعت 2 بعداز ظهر بود كه با ماشين مهمات برگشتيم. برادر صبوري به همراه يكي از نيروها مهمات را خالي مي كرد. دراین هنگام خمپاره شصت به وسط ماشين برخورد می کند و برادر صبوري به فيض شهادت می رسند .
 
محمد علي علمدار:
يك بار ايشان را درخط ديدم كه، به سختي راه مي رفت .به او گفتم: چه شده است ؟ گفت : مسئله مهمي نيست و همانطور به راهش ادامه داد. بعدها متوجه شدم كه ايشان ،در آن زمان مجروحيت سختي داشتند .

محمد علي علمدار:
زماني كه در حال تخليه مهمات در داخل سنگر ها بوديم ، خمپاره اي به داخل ماشين ايشان اصابت كرد. يكي از برادرن فرياد زد بيايد كمك كنيد، آقاي صبوري داخل ماشين است. بدن و لباس مهدي آتش گرفته بود. ما آتش را خاموش كرديم ولی بعلت جراحات ، بعد از سه روز به شهادت رسيد.

علي صبوري:
يك بار مامور راهنمايي و رانندگي مرا پانصد تومان جريمه كرد. آن زمان مهدي مسئول بسيج بود. پيش او رفتم و گفتم: اين دیگر چه مامور راهنمايي و رانندگي هست؟ چرا اين قدر جريمه مي كند؟ مهدي پرسيد: چقدر جريمه ات كرده اند؟ گفتم: پانصد تومان. گفت: بيا اين پانصد تومان را از من قبول كن. آنها وظيفه شان را انجام داده اند. نبايد آنها را تضعيف كنيم.
 
هادي صبوري:
زماني كه مهدي كلاس پنجم ابتدايي بود. قرار بود كه شاه و همسرش به فردوس بيايند، بچه هاي مدرسه آماده مي شدند كه به استقبال شاه و همسرش بروند. ايشان به بچه ها گفتند: اين چه كاري است كه مي خواهيد انجام بدهيد؟ چرا به استقبال شاه جنايتكار مي رويد؟

هادي صبوري:
يكبار مهدي تصميم مي گيرد كه از قم تعدادي اطلاعيه و نوار حضرت امام(ره) را به فردوس بياورد. در تربت حيدريه اطلاع پيدا مي كند كه، در فردوس تمامي اتوبوس ها بعد از ورود به شهر بازرسي مي شوند. آن زمان برادر بزرگمان در پادگان ارتش فردوس، خدمت مي كرد. مهدي دم در پادگان از اتوبوس پياده مي شود. برادرمان را صدا مي زند كه با موتور از آنجا به فردوس مي آيند و اعلاميه ها و نوارها را در شهر پخش مي كنند.

سيد عباس حسن نيا:
صبح روز شهادت، آقاي صبوري را ديديم. ايشان به من گفت: من امروز شهيد مي شوم. آقاي علمدار، خواب ديده است كه من شهيد مي شوم. اين صحنه، تاثير عجيبي بر من گذاشت. چون روابط من با ايشان بسيار صميمي بود. من آن موقع موضوع را خيلي جدي نگرفتم. تا اينكه نزديك غروب، ديدم آتش دشمن براي نيم ساعتي شديد شد. آقاي علمدار براي بار اول به تنهايي به جلو خط رفته بود. وقتي برگشت ،آقاي صبوري به ايشان گفته بود ، اين بار من مي روم. زمان پياده شدن از ماشين، خمپاره120 جلوي پاي ايشان منفجر شده و ايشان به شهادت رسيدند.

هادي صبوري:
در يكي از روز ها منافقين تبليغاتي وسيعي را روي نسل جوان، در جهت منحرف نمودن آنان انجام مي دادند. بطوريكه علنابه مسئولين نظام، بخصوص شهيد بهشتي اهانت می کردند و كار به جايي رسيده بود كه هر روز، در چهار راه شهرباني، چادري نصب و بساط فروش كتب با آرم مجاهدين خلق و اعلاميه پهن كرده بودند. شهيد مهدي تعدادي از برادران را در يك گروه ده نفره سازماندهي كرد و به محل آورد. اول با اخطار گفت: بساط را جمع كنند. وقتي تذكر آنها سودي نبخشيد و فريب خوردگان و مزدوران پا فشاري نمودند، خود شروع به جمع كردن بساط آنها نمودند و همه را تار و مار كردند. در همين اثنا، ساعت يكي از منافقين از دستش افتاد. آن را برداشتم و به مهدي دادم و گفتم: از دست يكي از منافقين افتاد. ايشان با بي اعتنايي گفت:بگذار مال خودشان باشد. اين در حالي بود كه كسبه بازار با شعار مرگ بر منافق از اين اقدام انقلابي حمايت نمودند.

علي صبوري:
يكبار اطلاع يافتيم كه مهدي در يكي از بيمارستانهاي يزد بستري شده است. شب با اتوبوس حركت كردم و به يزد رفتم. صبح به يزد رسيدم و به بيمارستاني كه در آن بستري بود رفتم. نگهبان بيمارستان به من گفت: بعدالظهر، وقت ملاقات است و شما نمي توانيد صبح به داخل بيمارستان برويد. با اصرار فراوان من، راضي شد به ملاقات برادرم بروم. به ما گفته بودند كه، پاي مهدي را قطع كردند و من براي اين مسئله، خيلي نگران بودم و به داخل اتاقي كه او بستري بود رفتم. خوابيده بود. من پتو را از روي پاهايش كنار زدم. ديدم، نه، پاهايش سالم است. ساعت از دو شب گذشته بود كه، ايشان از خواب بيدار شد. تيمم كرد و مشغول نماز شد. پس از نماز از من پرسيد: تو اينجا چكار مي كني؟ من چگونگي مطلع شدن از مجروحيت ايشان و آمدن خودم به يزد را براي مهدي بازگو كردم. صبح كه خانم پرستاري براي شستشوي جراحت هاي ايشان آمد، مهدی به او گفت: خانم شما با من نامحرم هستيد. بگوييد يك پرستار مرد براي اين كار بيايد.

هادي صبوري:
يادم مي آيد اولين تظاهرات در فردوس بصورت علني با تلاش شهيداز دبيرستان آغاز گرديد و تا فلكه صاحب الزمان ادامه يافت كه، شهيد جلو دار اين حركت بود . و در طول مسير شعار مي دادند و در محل، مأمورين باسلاح و تجهيزات ،حاضر و مانع از ادامه حركت شدند و همين مبدأيي براي آغاز ساير تظاهرات در فردوس شد.

هادي صبوري:
پس از شهادت شهيد رجايي و باهنر يك روز در جلوي سپاه، من و برادرم علي و يكي دو نفر از برادران حزب الهي را سوار ماشين نمود و به طبقه بالاي يك رستوران رفتيم . در آن جا عكس بزرگي از بني صدر نصب بود . مهدي با دست، خودش آن را پاره كرد.

هادي صبوري:
قبل از انقلاب اكثر جلسات مبارزاتي ،در منزل ما تشكيل مي شد و در اين جلسات من وپدرم شركت مي كرديم و در جريان مسا ئل قرار مي گرفتيم . مهدي توسط ساواك دستگير و به زندان افتاده بود. پس از آزادي زنگ در خانه به صدا در آمد. در را باز كردم و با چهره گشاده و نوراني اش كه آثار شگنجه در آن آشكار بود، روبه رو شدم. يكديگر را در آغوش گرفتيم. در همين حال، اولين كلامش اين بود: آنها (ساواك)كور خوانده اند، كه بتوانند مرا از راهي كه انتخاب كرده ام منصرف كنند.

علي صبوري:
زماني كه من در پادگان تربت حيدريه، سرباز بودم. ايشان به ملاقات من آمدند. گفتم: از كجا مي آيي؟ مهدي گفت: از قم مي آيم و تعدادي اعلاميه و نوار حضرت امام همراه من است كه، بايد به فردوس ببرم. بعد چند جعبه سوهان در آورد كه، اعلاميه و نوارها در داخل جعبه سوهان بود و آن وقت به من گفت كه، با ماشين نمي شود به فردوس رفت، چون امكان بازرسي ماشين زياد است. من، موتوري فراهم كردم و با موتور به فردوس رفتيم و اعلاميه ها را پخش كرديم.
زماني كه بني صدر رئيس جمهور بود، يك روز به فردوس آمده بود، موقع صرف شام كه شد، همگي سر سفره نشستيم و غذا خورديم. در بسيج فردوس رسم بر اين بود كه هر كس بعد از خوردن غذا، قاشق و بشقاب خود را مي شست. بني صدر بلند شد كه برود. آقاي صبوري گفت: آقاي بني صدر بشقابتان را ببريد بشوئيد، اينجا بسيج است.

هادي صبوري:
در چهارمين سفر كه آخرين سفر بود، در محل بسيج، شب حضور يافت و با همه برادران خداحافظي كرد و از همه حلاليت طلبيد و تا نيمه هاي شب مشغول تنظيم برنامه هاي كاري در دست اقدام بود و سفارشات لازم را جهت پيگيري امور به جانشين خود، شهيد سيد حسن ميررضوي نمود. در آخر شب من در محوطه بسيج بودم كه، با چهره گشاده مرا صدا زد و همديگر را در بغل گرفتيم. ايشان پيشاني مرا بوسيد و گفت: اين سفر آخر من است. ديدار به قيامت. آن شب را تا صبح، كنار هم خوابيديم و سحر پس از نماز به اتفاق برادر عليرضا نظري عازم منطقه گرديد.

سيد عباس حسن نيا:
در تنگه چزابه، يك روز هوا طوفاني بود و شنهاي روان با وزش شديد باد جابجا مي شد. آقاي صبوري گفت: از گرد و خاك ايجاد شده استفاده كنيم، چون در اين حالت دشمن نمي تواند ما را ببيند و دنبال جسد شهيد پارسا، اولين سردار شهيد فردوس كه در همين منطقه به شهادت رسيده است بگرديم. فاصله اين منطقه با عراقيها حداكثر 150 متر بود. آقاي صبوري سينه خيز در همان طوفان به سمت عراقيها حركت كرد. تا جنازه شهيد پارسا را پيدا كند. وقتي برگشت ، از فرط خستگي خوابش برد و پاهايش زخمي شده بود.

هادي صبوري:
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در يكي از روزهاي نزديك ماه محرم بود (ساعت حدود 1 بعد از ظهر )، كه مهدي تصميم گرفت با تعدادي از برادران، مجسمه شاه را كه در وسط ميدان مركزي شهر بود به پايين بكشند. لذا پنهاني برادران را مطلع نمود و همگي در موعد مقرر حاضر شدند. طناب بزرگي تهيه كرده و به گردن مجسمه انداختند. چون محكم بود، حدود 15 دقيقه طول كشيد كه، مجسمه سرنگون شد. در حاليكه احتمال حمله مزدوران رژيم حتمي بود. با افتادن مجسمه، تكبير بلند شد در همين اثنا شهيد مهدي، ماشين وانتي را خواست و مجسمه را به عقب وانت بستند و به دور خيابان می چرخاند.

هادي صبوري:
يكي از برادران فرهنگي تعريف مي كرد: ما آن زمان دانش آموز بوديم و مهدي توسط ساواك دستگير شد. او را به شدت مورد شكنجه قرار داده بودند. وقتي نتوانسته بودند از او هيچ اعترافي بگيرند. آمدند، من و چند تن ديگر از بچه ها را دستگير كردند و به شهرباني بردند. در آنجا ما را مقابل مهدي نشاندند. ابتدا او را نشناختم ، چون به قدري با كابل به صورتش زده بودند كه تمام صورت او سياه شده بود. براي لحظه اي چشمهايش را باز كرد. از چشمهايش او را شناختم و با نگاهش فهماند، كه هيچ كس را لو نداده است. و من هم به لطف خدا زير شكنجه دوام آوردم و اينگونه بود كه با صبر و پايداري مهدي، توانستيم از دست آنها نجات پيدا كنيم.

سيد عباس حسن نيا:
در اوايل انقلاب، دبيرستان شريعتي كه آقاي صبوري نيز آنجا تحصيل مي كرد، پايگاهي براي فعاليتهاي گروهك ضد انقلاب شده بود.که رئيس دبيرستان، همكاري شديدی با آنها داشت و عكس سر كرده منافقين رابالاي سر خود زده بود. يك روز بين دو زنگ تفريح، مهــــدي با چند تن از دوستان، حركت خود جوشي را شروع كردند . وعكس رجوي را پايين كشيدند و بساط آنها را جمع كردند .

علي اكبر ضامن:
پس از پيروزي انقلاب و اوايل تشكيل سپاه پاسداران به فرماندهي ايشان و با حضور آقاي پارسا، جهت آمادگي رزمي به سمت كوههاي قلعه رفتيم . دوستان همه خسته و كوفته و گرسنه شده بودند . آذوقه ما يك كارتن 3 كيلويي خرما بود ، و تعدادمان بيش از 30 نفر بود . با اينكه همه گرسنه بوديم ولي به هر كس بيش از 4 خرما نرسيد . و ما شب را با همين 4 دانه خرما به سر برديم .

محمد حميدي:
درآن روز مردم در اجتماع با شكوهي كه در محل يكي از مساجد بزرگ شهر برگزار شده بود، شركت كرده بودند. جمعيت آنچنان فشرده بود كه جايي براي ايستادن و يا نشستن نبود. مردم مشتها را گره كرده بودند و برعليه رژيم شعار مي دادند . هنگاميكه سيل جمعيت، جهت انجام تظاهرات مي خواست ازمسجد خارج شود، بحث گفتگو براي انجام تظاهرات شروع شد. عده اي مخالف بودند وعده اي موافق ، يكي ازبزرگان قوم گفت : امروزدكتر كريم سبحاني گفتند: نبايد كه تظاهرات صورت بگيرد . ونزديك بود كه تظاهرات لغو گردد. كه يك مرتبه شهيد بزرگوار، مهدي صبوري با قامت مردانه اش به ميان جمع آمد و با صدايي رسا گفت : ما مقلد امام خميني هستيم نه مقلد دكتر سبحاني ، كه با تكبير مردم جمعيت جهت انجام تظاهرات به خيابان ريختند .

نظري:
شب عيد نوروزسال 61 درتنگه چزابه بوديم، كه آقاي صبوري گفتند : امشب يك عيدي بايد به عراقيها بدهيم. شروع به آتش ريزي بر سر عراقيها كرديم . عراقيها فكر كردند كه ما دست به حمله زديم. آنها هم شروع به ضد حمله كردند. چون كه سنگرهاي ما مقاوم ساخته شده بود، كاري ازپيش نبردند. بعد ازخاموش شدن آتش دشمن، شور وشعف عجيبي دربچه ها موج می زد.

سيد حسن جهان مطاع:
مهدي صبوري در مسجد حجت ابن الحسن بين نماز ظهر وعصر بلند شد و با بياني رسا و واضح گفت : براي سرنگوني رژيم پهلوي، صلوات بفرست. در چهره اكثر كساني كه در مسجد بودند وحشت موج مي زد . اما در چهره اين نوجوان ايمان وشجاعت ديده مي شد .

محمد حميدي:
وقتي ايشان توسط مأ موران فردوس دستگير شده وايشان را به مشهد منتقل مي كردند، آنها فكر كرده بودند، شهيد صبوري يك آدم معمولي است وايشان را همراه كارتن اعلاميه اي كه از شهيد گرفته بودند در عقب ماشين سوار كرده بودند .آقاي صبوري كه ديده بود، پاسبان خواب است و راننده هم حواسش به رانندگي است، تمام اعلاميه ها را در شهرهاي مختلف بين راه به بيرون ازماشين ريخته بود تا مردم ازآنها استفاده كنند .

محمد حميدي:
در يكي از آخرين روزهاي اقامت ما در شهرستان، نزديك ظهر، شهيد مهدي به بستان آمد وگفت : امروز مي خواهم به حمام بروم و لباسهايم را بشويم. مهدي لباسهايش را در آورد ومن به همراه يكي ديگر از دوستان اوركت ولباسهاي مهدي را تميز شستيم. ظهر، نماز و نهار را درخدمت مهدي بوديم و بعدا" لباس پوشيد وآمادة رفتن به چزابه شد . او گفت : فردا شماها را نيز به فرماندهي، برادر عامل به خط خواهند برد .آنگاه تمام وسائل خود را جمع كرد درون كيسه گوني رنگ و رو رفتهای گذاشت. گفت : اين كيسه نزد تو امانت باشد. من در چند روز آينده شهيد خواهم شد وتو اين كيسه و وسايل شخصي مرا به فردوس مي بري و به برادرانم تحويل خواهي داد و با اتمام كلمات سردار، سيلاب اشك ما سرازیر شد. گفتم: مهدي چه مي گويي؟ از كجا مي داني شهيد خواهي شد؟ در جواب گفت : فقط اين را بدانيد كه آخرين ديدار است. بياييد تا با يكديگر وداع كنيم. آن هم وداع آخر بياييد تا در انتهاي، سالها دوستي ورفاقت همديگر را حلال كنيم .امروز و فردا رفتني هستم. اول كه ما از شدت گريه حاضر به خداحافظي نبوديم. ولي با اصرار مهدي و با ناباوري دستها را به گردن يكديگر انداختيم ، نمي دانم چقدر طول كشيد . شايد قريب به نيم ساعت در آغوش مهدي گريه مي كردم و مرتب صورت نوراني مهدي را كه از شدت راز و نياز ونماز شب همچون دري مي درخشيد مي بوسيدم.

محمد حميدي:
در زمان طاغوت آقاي صبوري ،آقاي حاج شيخ حسين عمادي را كه، از روحانيون مخالف رژيم بود به فردوس دعوت كرد. وقتي آقاي عمادي به فردوس آمدند فورا" او را به منزل يكي از مقدسين شهر بردند و بلافاصله خبر سخنراني ايشان در تمام شهر پيچيد . هنگام سخنراني غوغاي عجیبی از، جمعيت درون مسجد بر خاست . خيابانهاي اطراف مملو از جمعيت بود و ايشان با آن بيان عالي و سخنراني آتشين خود، شوري در مسجد برپا كرد . اولين بار بود كه شخصي، علنا"عليه شاه صحبت مي كرد. او در قسمتي از صحبتهايش فرياد كشيد كه بگو «مرگ بر شاه ». پس از سخنراني ،اين روحاني تحت تعقيب ساواك قرار گرفت. كه با درايت و هوشياري آقاي صبوري و آقاي فريدون ايشان را ،از يكي از درهاي مخفي مسجد خارج كرده بودند و به اسلاميه فرستاده بودند . فردا نيز با كمك آقاي صبوري ايشان رااز اسلاميه به مشهد برده بودند و مأمورين ساواك مات و متحير بودند كه، با كمك چه كسي آقاي عمادي گريخته است.

امان ا... حامدي فر:
در پاتك اول چزابه،كه ازطرف دشمن بعثي انجام گرفت، بطور غير مستقيم در خدمت آقاي صبوري بودم. در قبل از پاتك چزابه، من وآقاي صبوري به همراه معاونت گردان و يكي از برادران ارتشي براي شناسايي منطقه كه محدودة گروهان ما بود ، به طرف موضع دشمن حركت كرديم .پس از مقداري راهپيمايي مختصر متوجه شديم، كه خاكريز دشمن از جناح سمت چپ مقداري به طرف موانع اصلي ما كشيده شده و ما از پهلوي خاكريز دشمن( به فاصله بيشتر از 30 متر) درحال عبور بوديم. در آن لحظه متوجه دشمن شديم واين در حالي بود كه امكان داشت دشمن ما را ديده باشد. هر كس نظري مي داد. يكي نظرش اين بود كه همانجا مخفي شويم. ديگري نظرش اين بود كه به سرعت برگرديم. ولي آقاي صبوري با خونسردي كامل به كار خود ادامه مي داد. او نظرش اين بود كه ما بايد خونسرد باشيم، طوری كه، دشمن فكر كند مااز نيروي آنها هستيم و روي اين نظر، اصرار داشتند . شناسايي به نحو مطلوبي انجام شد و به سلامتي به پادگان برگشتيم.

محمد حميدي:
درسال 1356به همراه عده اي از برادران انقلابي فردوس جهت گوش دادن به سخنراني يكي از روحانيون مبارز، كه به تازگي از زندان ساواك آزاد شده بود،رفتیم. هنگام پياده شدن در نزديكي روستا، دو برادر كه نسبتاً از بقيه خردسال تر بودند، جلو جمعيت به راه افتاده و با صداي حزين اين اشعار را مي خواندند. «مصباح هدي، روح خدا، عزم سفر كرد. اعلان خطر كرد . رجوع كن به خميني» اين دو نفر ، آقاي صبوري و آقاي مرتضوی بودند.
 
محمد حميدي:
يكبار كه سخنراني داشت بعد از پايان سخنراني پيش من آمد و گفت: ظهر براي نهار پيش تو مي آيم. بعد از نماز ظهر براي صرف نهار در يكي از خانه هاي بستان پيش من آمد . آن روز همراه ناهار مقداري سبزي تازه آورده بودند كه خورديم. بعد از صرف نهار من به مهدي گفتم : كه شما جزء فرماندهان عالي رتبه گردان هستيد، صلاح نيست كه همراه نيروهاي عادي مثل ما غذا بخوريد و با ما رفت و آمد داشته باشيد. اين حرف باعث خنده مهدي شد وگفت: ما دوستي هايمان به خاطر خداست .

سيد عباس ميرجليلي:
يك روز در ساختمان فرمانده اي كلاس اسلحه شناسي گذاشته بود. و چگونگي كار با كلت را آموزش مي داد. كلاس تمام شد. او نكات ايمني رادر مورد اسلحه يادآوري مي كرد ،اما دو نفر، آن طرف با كلت شوخي مي كردند.غافل از اينكه كلت پر از فشنگ است. يكي از آن دو نفر كلت را رو به سينه ديگري گرفته بود و انگشتش را روي ماشه گذاشته بود. آقاي صبوري بايك حركت چريكي كلت را از دست او قاپيد. اگر اين كار را نكرده بود، حتمااتفاق بسيار نا گواري مي افتاد.

سيد رضا هاشمي:
در سال 59 قرار شد ، به برادان پاسدار حقوق و مزايا بدهند . وقتي در رابطه با حقوق با ايشان صحبت كرديم، بسيار ناراحت شدند و فرمودند: اگر جگر مرا در می آورديد، بهتر از اين بود كه در سپاه از حقوق و پول صحبت كنيد!

علي متوليان:
يكي از خاطراتي كه در ذهنم است،این است : زماني که ايشان عازم جبهه بود در داخل بسيج ضمن خداحافظي، براي برادران صحبت مي كرد. آقاي صبوري رو به من كرد و گفت :هنگام ورزش، برادران، كفش كتاني مي پوشند . شما چرا نمي پوشيد؟ در جواب گفتم :كفش كتاني ندارم و تهيه خواهم كرد .ايشان يك جفت كفش كتاني خودش را به من دادند. من گفتم : براي خودتان لازم مي شود . آقاي صبوري گفت :من لازم نخواهم داشت و همانطور هم شد، چون در اين سفر به شهادت رسيد.

امير هاشمي:
در تپه هاي الله اكبر، خلوص ايشان مرا به تعجب واداشت. با اينكه امكانات سنگر سازي محدود بود و از هر گونه امكانات محروم بوديم ، با از خود گذشتگي اين بزرگوار روبه رو شديم. بايكي از همرزمان با ماشين سيمرغ به خرمشهر رفتند و زير آتش شديد دشمن از خطوط راه آهن ،آهن و تخته و...... جهت ساخت سنگر ،تجهيزات و امكانات سنگر سازي رافراهم كردند.
 
امير هاشمي:
ايشان در اواخر عمر شريفشان مجروح شده بودند و عصا داشتند. مرتب آرزو مي كرد اين عصا، روزي با شهادت از دستشان گرفته شود.

حسن رباني:
در شهرستان فردوس يك دكتري داشتيم، بنام آقاي مرتضوي .ايشان اهل سبزوار بود ودر سال هاي اول انقلاب ،آقاي دكتر مرتضوي در مسجد ميرزاي فردوس به نمازمي ايستند و مردم به ايشان اقتدا مي كردند ، وهمة مردم فردوس ايشان را قبول داشتند. يك بار ايشان به سپاه آمدند وبه من گفتند : آقاي رباني با شما يك كار خصوصي دارم ، بنده كنار ايشان نشستم .آقاي فريدون زال هم بودند. آقاي دكتر مرتضوي گفتند : من پسر ندارم ، اما خداوند به من چند تا دختر داده است. يكي از آنها ، وقت ازدواجش است و من علاقه دارم كه يكي از بچه هاي بسيج فردوس، داماد من بشود ، مي خواهم با شما مشورت كنم. شمايكي ازاين جوانها را معرفي كنيد . بنده گفتم : شما اين جوانها را مي شناسي! كدام يك ازاينها مورد نظرتان است . آقاي دكتر گفت : من به آقاي مهدي صبوري خيلي علاقه دارم ، من از خداوند چند تا داماد خوب خواسته ام. مي خواهم اولی اش، همين آقاي صبوري باشد. شما لطف كنيد با ايشان صحبت كنيد . بعد بنده به همراه آقاي زال با مهدي آقا صحبت كرديم. مهدي آقا خنديد وگفت : آقاي رباني خودت گرفتار هستي مي خواهي ما را هم گرفتار كني؟ چه نقشه اي براي من كشيده اي؟ آن موقع من خودم يك دختر 6 ماهه داشتم، كه مهدي آقا علاقه زيادي به اين دختر داشتند. هميشه به من مي گفتند: من بايد صبر كنم تا داماد خودت بشوم، خلاصه با او صحبت كردم، بالاخره راضي شد. من خبر آن را به آقاي دكتر مرتضوي دادم. ايشان بسيار خوشحال شدند و از خوشحالي سجده شكر به جا آوردند. آقاي دكتر مرتضوي گفتند: شما خودت مأمور هستي كه بروي سبزوار و با خانواده من صحبت كني، بنده به همراه آقاي زال به سبزوار رفتيم و با خانواده ايشان در ميان گذاشتيم. خانواده ايشان خيلي خوشحال شدند و گفتند: هر چه خود آقاي دكتر صلاح بداند، خلاصه قرار شد كه، ايشان نيز به فردوس بيايند و مجلس را در مسجد ميرزاي فردوس برگزار كنيم. چند شب مانده به مجلس عقد ايشان، يك شب منزل بودم، شهيد صبوري آمد و به من گفت: حاج آقا من مي خواهم بروم جبهه، بنده به شوخي به ايشان گفتم: چه شده خيلي عجله داري؟ مي خواهي زودتر مجلس بگيريم؟ ايشان گفت: نه حاج آقا، چند ساعت پيش از مشهد زنگ زده اند و مرا خواسته اند و من فردا صبح بايد بروم، بنده گفتم: مهدي آقا شما صبر كن كه مراسم را بگيريم، بعد شما برو و هر چه اصرار كردم ايشان قبول نكردند، و گفتند: اگر برگشتم تسليم شما هستم، و حتماً مجلس مي گيريم. از بنده خداحافظي كردند و با چند تن از بچه هاي ديگر عازم شدند و در عمليات ،بعد از اينكه برادر عليمرداني شهيد مي شوند، ايشان مسؤوليت فرماندهي را به عهده مي گيرند و در حين درگيري به درجه رفيع شهادت نائل مي آيند، بعد از اينكه خبر شهادتش را آوردند ، من خيلي ناراحت شدم ، خانوادة آقاي مرتضوي نيز از شنيدن خبر شهادت ايشان ناراحت بودند .آقاي دكتر گفتند : مثل اينكه ما لياقت نداشتيم كه مهدي آقا با خانوادة ما محرم شود .

سيد عباس حسن نيا:
يكي از خاطراتي كه براي من بسيار مهم است و فراموشم نمي شود،این است که: در منطقه چزابه با او بودم و در آن جا آقاي صبوري هر روز به ما چند بار سركشي مي كرد و علاقه خاصي به ما و ساير رزمندگان نشان مي داد. روزها مي آمد و با ما صحبت مي كرد . يك روز كه هوا خيلي گرم و غبار آلود بود. گفت: امروز روز خوبي است كه، من به دنبال جنازه شهيد پارسا بروم، چون دشمن من را نمي بيند . رفت و ظهر كه برگشت ، گفت: هر چه آنجا گشتم، نتوانستم جنازه پارسا را پيدا كنم. ولي جنازه يك سروان ارتشي را پيدا كردم و با خود آوردم . او آن روز سينه خيز رفته بود . رد تركشهايي كه قبلاً خورده بود، زخم شده بود . ولي با اين حال براي اين مأموريت رفته بود . ولي متأسفانه چون دشمن نزديك بود، نتوانسته بود . پيكر شهيد پارسا را پيدا كند.

سيد هاشم درچه اي:
شب عمليات ،آقاي صبوري تيري به پايش مي خورد. چفيه خود را به پايش می بندد و دست مجروح ديگري را که، درپشت سر خود حركت مي كرد، مي گيرد و به راه خود ادامه مي دهد.مقداري كه مي روند ،تيري ديگری پای آقاي صبوري رامجروح مي كند كه، اين بار نيز با چفيه ديگري، آن پايش را مي بندد و با همان برادر مجروح، خود رابه پشت خط مي رسانند.
غلامرضا دياري:
دربيمارستان فردوس به مجروحين رسيدگي كامل نمي شد ، شهيد صبوري بسيار ناراحت شد. مي خواست بيمارستان راخراب كند.به مسئول بيمارستان گفت ،اگرشمابيمارستانتان بخواهد مثل اهوازباشد، كه روزي 50 مجروح بياورند،چه كارمي كرديد؟

احمد مجد ميرزايي:
آخرين ديدارباآقاي صبوري شبي بود كه، هزار نفر از برادران بسيجي به دعوت قبلي ازطرف ايشان به بسيج آمدند،پس از سخنراني با آنها در رابطه باجنگ وپيام امام، آنها رابه جبهه دعوت كرد و عده زيادي ، وابسته به تبليغات ايشان، عازم جبهه شدند.پس ازمدتي ايشان به آرزوي ديرينه خود، كه شهادت بود نائل شدند.

محمد طاهري:
درعمليات (ا...اكبر)گردان آقاي صبوري، گردان خط شكن بود. وقتي به بالاي تپه هارسيديم، بيش از 20الي25 نفرباقي نمانده بوديم.
صبح رسيديم به قبضه خمپاره اي كه قبلا عليه مابه كار مي رفت. آقاي صبوري به يك برادر بسيجي كه سن وسال كمي داشت گفت : بيا اينجا ،قبضه خمپاره را به طرف عراقيها چرخاند و روي يك گرا فرضي قرارداد،به آن بسيجي گفت:اين گلوله ها رابگير وداخل قبضه خمپاره بينداز.اوگفت: من بلد نيستم . گفت: بلدخواستن نمي خواهد. همين جور كه من گلوله هارا داخل قبضه مي اندازم، شماهم بينداز. بعد از آ ن عراقيها ،باخودرو و تانك پا به فرارگذاشته بودند.صبح ديديم كه10تا15خودرو و تانك راهمان بسيجي ،باهمان قبضه خمپاره زده بود.

مهدي نژاد:
يك روز وقتي از سرايان برمي گشتيم ،راننده ماشين بدون دليل چند ثانيه برف پاكن ماشين راروشن كرد.آقاي صبوري سريع تذكرداد و گفت: همين حد هم اسراف است.

سيد حسن برومند:
درفروردين سال61من به شهر بستان رفتم .ازبلند گوي مسجدجامع شهرستان اعلام كردند كه، آقاي محمد علي علمدار( راننده از آبك فردوس) هرچه زودتر به مسجد جامع بيايد.آقاي علمدار وارد مسجد شد،تاچشمش به من افتاد شروع به گريه كردن كرد.من پرسيدم چه شده است؟گفت: ديروز مهدي شهيد شد ، تاگفت :مهدي شهيد شده است،اشكم سرازیر شد.

سيد حسن برومند:
آخرين باري كه براي خداحافظي به منزل ماآمد ، پايش مجروح بودو مجبور بود، عصادردست بگيرد. گفتم: با همين پاي مجروحت مي خواهي به جبهه بروي! گفت :بله.تلفن زده اند، آنجا نياز است، بايد بروم.گفت:ولي اين بار آمده ام كه آخرين خداحافظي رابا شمابكنم. گفتم: شما كه هميشه مي گفتي ما بايد تا پيروزي بجنگيم. گفت: نه اين بار فرق ميكند.

محمد علي بخشايش:
آن زمان من پزشكيار بودم،پاي آقاي صبوري جراحت شديدي برداشته بود. من هرروزپاي ايشان را پانسمان مي كردم .جراحت به قدري شديد بود، كه عفونت آن حتي مقداری ازشلوارش را نيز آلوده كرده بود. وقتي متوجه شد كه، بايد درجبهه حضور پيدا كند،علي رغم زخم شديد، آماده حركت شد.من به او گفتم:لااقل صبركن پايت خوب شود،گفت: نه. اگربخواهد خوب شود همین جا خوب مي شود.

قاسم بني اسد:
آقاي صبوري روز قبل از شهادتشان ، ظهر به سنگر ما آمدند. به ايشان الهام شده بود كه به شهادت مي رسند ، به من گفت : من آخرين سفرم است . و روز بعد هم خبر شهادتشان را آوردند .
مجيد مصباحي:
يك روز من و آقاي صبوري با هم به مأموريت رفته بوديم . من وضو گرفتم و آماده نماز شدم. در حال نماز متوجه شدم كه آقاي صبوري به من اقتدا كرده است . نماز مان كه تمام شد . به او گفتم: من عدالت ندارم كه شما به من اقتدا كرديد ؟ گفت: برويد عدالت كسب كنيد .

احمد مجد ميرزايي:
يك شب من مسئول كشيك بسيج بودم . با راننده براي سر كشي به پايگاههاي داخل شهر رفتيم. با خودم گفتم : شب جمعه است به مزار شهدا بروم و براي حاجت خود دعا كنم . به آن جا كه رسيدم، ديدم: آقاي صبوري داخل قبري نشسته است و دعا مي خواند و بلند، بلند، گريه مي كند . با اينكه ايشان را ديدم خودم را نشان ندادم. چون مطمئن بودم خوششان نمي آيد كه ديگران او را، دراين حالت ببينند.
 
غلامحسين جوادي:
اين خاطره راخودآقاي صبوري تعريف كرد:
يك شب زمان طاغوت صداي پا ازپشت بام آمد.من بلند شدم و هر چه اعلاميه در خانه بود، داخل تنور ريختم وآتش زدم .به يك باره نيروهاي ساواكي به خانه ريختند و به من گفتند:اعلاميه ها راكجا گذاشتي؟من گفتم: اعلاميه چيست؟آنها همه منزل را گشتند و وقتي به سرتنوررسيدند، يكي ازآنها گفت:اعلاميه هارابه داخل تنور ريخته وآتش زده است. گفتم:ما سردمان بود،دفتر بچه ها را درتنور سوزانديم تاگرم شويم.مراگرفتند وباخودبردند.درساواك فردوس مراتاجایي كه نيمه جان شدم كتك زدند. فورا" من را به مشهد فرستادند.دريكي ازروزها رئيس كل ساواك شيغان ،مرا به اتاق خود برد وگفت: پسر.گفتم :بله. گفت: تو در فردوس اعلاميه پخش مي كردي ؟گفتم:اعلاميه چيست؟گفت: توآقاي خميني رامي شناسي؟ گفتم:بله. پرسيد: چكاره اند ؟گفتم:مجتهدند.سئوال كرد:ازايشان تقليدمي كنيد؟گفتم:بله. خوب، ميداني كجاست؟ گفتم:بله. آقاي خميني (ره ) درتبريزاست. گفت:ايشان زنده است يارحلت كرده اند؟ گفتم: سالهاپيش فوت كرده اند.به ما گفته اند تقليد از ميت جايز است ،ما ازايشان تقليد مي كنيم. شيغان نگاهي به افسر كنارش كرد وگفت:مي بيني چه كساني را اينجا مي فرستند؟ طرف نمي داند آقاي خميني زنده است يافوت كرده؟ بعدازمن پرسيد:اعلاميه ها را چكاركردي؟ گفتم:اعلاميه چيست؟ چند برگ ازدفترمشق را چون سردمان بود، در تنور ريخته وآتش زديم كه گفتند:شمااعلاميه داريد.شيغان آنقدرتحت تاثير قرارگرفت ،كه همانجادستورداد من راآزادكردند. گفتم: كرايه ندارم،گفت:تافردوس چقدركرايه مي گيرند؟ گفتم:30تومان. گفت:اشكالي ندارد پول رابه من داد و من فردوس آمدم.

علي صبوري:
زماني در سال 56 در خدمت سربازي بوديم . يك روز به در پادگان آمد و گفت : بيا با هم به فردوس برويم.گفت : من تعدادي نوار و اعلاميه همراه دارم كه اگر خودم تنها باشم، امكان دارد كه عوامل رژيم مرا بگيرند. سوار موتور شديم و به فردوس رفتيم و درباغ يكي از دوستان صميمي پنهان شدیم و روز بعداعلاميه ها را تقسيم کردیم.

محمد حميدي:
در ظهر يكي از روز هاي فروردين سال 61 چون گردان ما در بستان بود ، شهيد صبوري به محل استقرار گردان آمد و مقدار زيادي صحبت كرد . همه درد دلهايش را گفت: آنقدر دلي پر درد داشت و از نامرديهاي ايّام گله داشت، كه من هم شديد اشك مي ريختم و پس از خاتمه صحبتهايش گفت: من براي آخرين خداحافظي آمده ام و من بدبخت بيچاره، در حالي كه با ناباوري گريه مي كردم و به چهره نوراني مهدي نگاه مي كردم . مي گفتم: مهدي شوخي نكن . تو فرمانده ما هستي. تو آخرين نفر بايد باشي كه به شهادت برسي ، تو افتخار شهر و ديار ما هستي ، تو افتخار يك نسل، جهاد و ايثار و شهادت هستي . او با خنده مي گفت: فلاني! ديدار ، ديدار آخر است . هر چه مي خواهي بگو كه اين ديدار دوباره تجديد نخواهد شد . و من مرتب دستهاي مردانه اش را مي بوسيدم و گريه مي كردم و احساس مي كردم ، خداحافظي با مهدي، خداحافظي با همه خوبيهاست. اگرچه يقين نداشتم كه اين آخرين ديدار است، ولي مي دانستم كه ، دیگراین روزگار، چنين شير مردي را به خود نخواهد ديد . اين ديدار با گريه شديد من ادامه پيدا كرد و در ميان اشكم ،كيسه گوني رنگ و وسائلش را تحويل من داد و سفارش كرد كه، به فردوس بر گردانم و آنگاه باران اشكم باز بيشتر شد .

محمد حميدي:
در شب عيد سال 1361 ساعت 9 شب كه ما خوابيده بوديم، شهيد مهدي ما را بيدار كرد و گفت : بلند شويد كه مي خواهيم به چزابه برويم. امشب مي خواهيم موقع تحويل سال براي شكستن روحيه عراقي هاي متجاوز، آتش بازي كنيم. ما به اتفاق آقاي سيد علي اكبر پارسا آماده شديم و من آرپي جي 7 را برداشته، همراه با گلوله و با ماشين قراضه اي كه مهدي داشت، عازم چزابه شديم. او بسيار در آن شب خوشحال و شادمان بود. دائماً مي خنديد. راه از وسط هور مي گذشت و شهيد با نبودن چراغ، راننده گی مي كرد. دو، سه مرتبه لاستيك ماشين به شنهاي انبوه كنار جاده برخورد کرد. و لي با همه خطرات به چزابه رسيديم. از ميان خاكريز ها مي گذشتيم . بقيه مسئولين گردان از خط دوم يا (پي . ام. پي) مي رفتند. ولي شهيد مهدي تا پشت خاكريز اول با همين ماشين قراضه رفت ، و اين در حالي بود كه گلوله هاي آر پي جي از طرف عراقي ها همچون تگرگ بر زمين مي باريد و با صداي مهيبي منفجر مي شد، كه ما واقعاً ترسیده بودیم . ولي او مانند كوه به جلو مي رفت و شوخي مي كرد و هر لحظه كه خمپاره اي دركنار جاده يا طرفين منفجر مي شد و ما مي خواستيم به طور طبيعي خيز برداريم ، با قامت استوار شهيد مهدي و لبخندي كه بر لب داشت مواجه شده و مجبور بوديم در كنار او راه برويم . بعد از رسيدن به سنگر فرماندهي و لحظه اي استراحت به دستور شهيد مهدي، آر پي جي را براداشته و همراه ايشان در كنار خاكريز خط مقدم و در كنار كانال به راه افتاديم و در مسير، به هر سنگري كه مي رسيديم، شهيد مهدي سري به آن سنگر مي زد و به همه خسته نباشيد مي گفت و يا كمبود و مشكلات آنها را تأمين و دستورات لازم را به آنان ابلاغ مي نمود. تا اينكه به سنگر بچه هاي فردوس رسيديم و آقا مهدي گفت: امشب برايتان مهمان آورده ام كه، برادران سيد حسن نيا ، قاسم بني اسد و حاتمي بودند كه با آغوش باز از ما استقبال نمودند. شهيد صبوري دستورات لازم را داد و گفت: ساعت 2:20 دقيقه صبح سال 61 مي باشد . برادران! با فرياد رعد آسا ي الله اكبر و با آتش همه سلاحها، مدت چند دقيقه اي را روي مواضع دشمن آتش بريزند. در هنگام خداحافظي به من گفت: تو هم در اين چند دقيقه سه، چهار، گلوله خواهي زد و با خنده سنگر را ترك كرد. با ديگر برادران به انتظار ساعت موعود لحظه شماري مي كردند و بچه هاي خط از رشادت و شجاعت و عزت نفس و اخلاص و افتادگي مهدي سخنها می گفتند . ساعت دو بعد از نيمه شب را نشان مي داد كه، صداي مهيب و گوش خراشي شنيده شد كه، هر لحظه صداها نزديك تر مي شد . تا اينكه آتش تهيه عراق از زمين و آسمان شروع به باريدن گرفت . سر تاسر خاكريز را منورهاي عراق، مانند روز روشن كرده بود و تانكهاي عراقي چنان به طرف خاكريز خط مقدم، كه سنگرهاي ما پشت آن قرار داشت شليك مي كردند كه، چراغ فانوس سنگر خاموش مي شد. از سنگر بيرون رفتم همه جا انفجار بود و گلوله . آرپي جي را برداشته و داخل كانال به طرف سنگر آر پي جي كه نمي دانستم كجاست به راه افتادم. تانكهاي عراقي با شدت مشغول، مانور تير اندازي بودند. شهيد مهدي از طريق بي سيم، پيام داده بود كه، برادران جانانه مقاومت كنند كه، امشب عراقي ها بايد از روي جنازه ها بگذرند . در پناه منورها و گلوله هاي رسام از چاله اي به چاله ديگر مي افتادم، تا بالاخره سنگر آر پي جي را پيدا كردم و در كنار سنگر 50 ،گلوله آماده آر پي جي خرج بسته شده را شروع به شليك نمودم . آن شب عراق روي چزابه آتش ريخت، كه به قول خود شهيد صبوري بي سابقه بود. صبح با چهره نوراني مهدي مواجه شديم . در جواب سئوال ما كه پرسيديم: مهدي ! اين چه محشري است كه در چزابه به پا شده است ؟ با خنده گفت : اگر به نيرو ها اجازه مي دادم با يك تكبير از خاكريز عبور مي كردند !

علي پردل:
در چزابه فرمانده گردان بود. معاونش در آنجا شهيد پارسا بود. ايشان با راننده آقاي علمدار رفته بودند، از راه آهن الوار بياورند. وقتي آوردند، آقاي علمدار گفت :آقاي صبوري زير آتش است ، نمي شود الوارها را خالي كنيم . آقاي صبوري گفت : شما برويد داخل سنگر ،من خودم الوارها را خالي مي كنم . جان اين بچه ها به عهده من است و من بايد سنگر درست كنم و اگر اين سنگر را درست نكنيم، خدا مي داند چند نفر شهيد مي شوند و در حالي كه الوار به دست داشت ،در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسيد.

محمد حميدي:
در سال 56 يكي از روحانيون مبارز و متعهد از از زندان آزاد شده بود و قرار بود دهه محرم را در روستاي چرمه باشد . با ابتكار بسيجي مخلص، آقاي فريدون زال و با ماشين كمپرسي،همراه با 40 نفر از برادران حزب الله، به روستاي چرمه رفتيم . در هنگام پياده شدن از ماشين با توجه به جو خفقان آن زمان، همه به صورت، دسته عزاداري، اجتماع كرديم. دو نوجوان كم سن و سال يعني: شهيدان بزرگوار مهدي صبوري و سيد حسن مير رضوي شروع به عزاداري كردند و با صداي بلند اين اشعار را خواندند : مصباح خدا، روح خدا ، عزم سفر كرد. اعلان خطر كرد، اگر يار حسيني ،رجوع كن به خميني .

غلامرضا دياري:
چند شب بود كه، من متوجه شده بودم كه ، آقاي صبوري ساعت 2:30 از نيمه شب غيبش مي زند و براي يك ساعتي درمحل سنگر نيست. يكروز به يكي از برادران گفتم: بيا ببينيم، آقاي صبوري كجا مي رود؟ دوستم گفت: شما چكار داريد كه، او كجا مي رود؟ تااينكه يك شب خودم به تنهايي دنبال او به راه افتادم، ديدم، داخل نخلستان رفت و شروع به دعا كرد. از شب بعد براي چند شبي نرفت . از او پرسيدم: كه چرا به پست هرشب خود نمي روي؟ گفت: چون شما متوجه شده ايد كه، من آنجا براي چه كاري مي روم!

حسن رباني :
يك مرتبه اداره ساواك، برادر صبوري را به خاطر همراه داشتن اعلاميه حضرت امام(ره)، دستگير و كتك زده بود، كه اين اطلاعيه را چه كسي به شما داده؟ ايشان اقرار نكردند كه، از چه كسي گرفته است و گفته بود: آنها را پيداكرده و چون من اين اعلاميه ها را به ايشان داده بودم و ايشان چيزي نگفته بود، دراين جريان مشكلي براي من درست نشد. به هرحال براي شهيد صبوري پرونده اي درست مي كنند و پس از يكي دو شب تصميم مي گيرند كه ايشان را تحويل شهرباني مشهد بدهند. يكي ازمأموران شهرباني به نام سهرابي كه اكثر مردم فردوس از او مي ترسيدند، به همراه دو مأمور ديگر، مأموريت مي يابند كه برادر صبوري را به مشهد ببرند. ايشان را دسبند مي زند و داخل ماشين گذاشته و از شهر خارج مي کنند. در بين راه، بعد از گردنه هاي كلات يك قهوه خانه بود . آنها براي خوردن صبحانه كنار قهوخانه نگه مي دارند. دستهاي شهيد صبوري را باز كرده و يك دستش را با دسبند به صندلي ماشين قفل مي كنند و خودشان مي روند داخل قهوخانه و از آنجا يك نوشیدنی براي برادر صبوري مي آورند. شهيد صبوري مي گفت: من يك مرتبه به فكر افتادم كه ، ممكن است پرونده داخل ماشين باشد.با خود گفتم: اكنون وقتش هست كه، پرونده را بردارم و نابود كنم. با زحمت زياد دستم را درازكردم و پرونده را برداشتم ، داخل يك پاكت بود. پاكت را باز كردم، تمام اعلاميه و بازجوييها در داخل آن پرونده بود . همان نوشیدنی را كه آورده بودند، را ريختم روی آن كاغذها. بعد شيشه را پايين كشيدم و آن كاغذهای مچاله شده راپايين انداختم. مامورين پس از خوردن صبحانه سوار اتومبيل شدند و ما به طرف مشهد حركت كرديم و ايشان را تحويل اطلاعات شهرباني مشهد مي دهند. وقتي پياده مي شوند، دنبال پرونده مي گردند. اما آثاري از پرونده پيدا نمي كنند.از همديگر سوال مي كنند، اما چيزي دستگيرشان نمي شود.باهم مي گويند كه، شايد فراموش كردنداز فردوس بياورند.آنها مي روند منزل يكي از دوستانشان كه در مشهد بود. از آنجا تماس مي گيرند با شهرباني فردوس وآنها هم مي گويند: شما با خود پرونده را به مشهد برده ايد. مامورها آقاي صبوري را درهمان منزل كتك مي زنند و مي گويند: پرونده را چكار كرده اي؟ ايشان هم مي گويد: من كه دستهايم بسته بوداز پرونده خبر ندارم؟ در هر حال ايشان را تحويل شهرباني داده بودند. به دليل اينكه نتوانسته بودند چيزي ثابت كنند،ايشان را پس از يك هفته رها مي كنند.يك روز بعدازظهر بود،ديدم برادر صبوري آمدند منزل ما .گفتم: شماكه بازداشت شده بوديد؟ چطور شد كه آزادشدي؟ ايشان تمام جريان راتعريف كردو گفت: كلاه سر ساواكيها گذاشتم . اما برادر صبوري پاهايش مجروح بود، چون وي را با كابل زده بودند. 24ساعت در منزل ما بود ،پاهايش كه بهترشد. گفت: پدرم، منتظر من است ، چون آنها فكر مي كنند، من هنوز در ساواك هستم .بايد بروم فردوس. اما نمي خواهم دست خالي بروم. حتما بايد اعلاميه اي ،نواري با خود ببرم .من رفتم منزل آقاي مهامي كه نماينده امام درمشهد بود. چند تااعلاميه و نوار و دوعدد رساله امام (ره) را به ايشان دادم وايشان خوشحال شدند كه، دست خالي نمي روند وآنها را برداشت و رفت.
 


غلامرضا مدبر:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید

نمازش را که سلام داد ، نگاهش را از روی مهر بر اعلامیه ها و عکسهایی که آنها را با وسواس خاصی در بسته بندی های مرتب بر زمین پهن کرده بود ، انداخت .
پس از ذکر تسبیح حضرت زهرا (ع) ، جانمازش را روی تاقچه ، مقابل آینه گذاشت .هنوز شانه را مقابل موهایش نبرده بود که صدایی از پشت بام برخاست و او را بر جای خویش میخکوب کرد. از جا برخواست .
مهدی با حرکتی سریع در حالیکه برگه ها را از روی زمین جمع می کرد از برادرش خواست تا کبریتی بیاورد .او نگاهی حسرت بار به اعلامیه هایی که با مشقت فراوان توسط آقای ربانی املشی از قم و تهران تهیه و در اختیارش گذاشته بود و باید طبق قرار قبلی و رعایت احتیاط فراوان به دست بسیاری از شهروندان انقلابی می رسید و حال باید در آتش بسوزند، انداخت .حرفی نداشت .در آن برگه ها حرفهایی بود که اگر یکی از آنها به دست ساواک می افتاد ، نه تنها تلاش شبانه روزی رابطین از میان می رفت که چگونگی بر خورد هزاران انقلابی مومن که اعلامیه ها را خوانده بودند و یا به نحوی از محتویات آن مطلع بودند، در برابر ساواکی ها قرار می گرفت .مهدی کبریتی کشید و آتش زبانه کشید .
مامورین ساواک از در و دیوار و بام خانه وارد شدند .
یک نفر که قامت نسبتا فربه و چشم های خمارش توی ذوق می زد به دیگر افراد دستور داد تا کل خانه را بگردند و سپس جلو آمد و به گونه ای تحقیر آمیز با دست گوشت آلودش به پشت مهدی کوبید و نیخشندی بر لب آورد .هنوز خیلی بچه هستی که ادای انقلابی ها را در بیاوری .بگو اعلامیه ها را کجا مخفی کردی .
مهدی جسورانه گفت :کدام اعلامیه ؟من نمی دانم اعلامیه چیست. راست می گویی ؟ببین پسر، این مامورین کوچکترین چیزی از زیر چشمانشان مخفی نمی ماند، پنهان کاری بس است .
مگر خودت نگفتی من هنوز دهانم بوی شیر می دهد پس از کجا باید بدانم اعلامیه ها کجاست ؟
مامور ابروان پر پشتش را گره انداخت: این خرابکاریهای اخیر زیر سر جوانهایی مثل شماست که هنوز پشت لبتان سبز نشده و زیر و بم صدایتان شکل نگرفته به حکومت علی حضرت ضربه می زنید .حیف آن همه لطفی که به شما می کنند .حیف آن شیر و کیک مفتی که تو شکم بی چشم و روهایی مثل شما می رود .
مهدی گر گرفت .آهی سوزناک از نهادش برخاست .او که فقر را می شناخت و تنگدستی ، رفیق گرمابه و گلستانش بود، می دانست که اکثر جوانها از مفلسی و فقر توان تحصیل ندارند .
آنچه ساواکی حرفش را می زد تشریفاتی اعیان پسندانه بیش نبود .
ماموری جلو دوید :چیزی جز این چند ورقی که در تنور سوخته است نیافتیم .مامور با غیظ سیگاری را گیرانده بود، لای انگشتان فشرد .به کنار تنور رفت .از آنچه می دید متاثر گشت :چرا اعلامیه ها را به تنور ریختی ؟ مهدی دوباره تکرار کرد :من اعلامیه نمی شناسم .من و برادرانم سردمان است .می بینید که سوز سردی است .چون در این خانه خالی ، چیزی برای گرم شدن نبود، فکر


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 219
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 499 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,191 نفر
بازدید این ماه : 4,834 نفر
بازدید ماه قبل : 7,374 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک