فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

آهني,رجب علي

 

 سوم تير سال 1334 ه ش در روستاي سلطاني، از بخش نهبندان در شهرستان بيرجند به دنيا آمد. دوران کودکي را در روستاي محل تولدش سپري کرد و در همين روستا به مکتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت.در سه سالگي پدر خود را از دست داد. دوران ابتدايي را در روستاي سلطاني گذراند و تا کلاس پنجم درس خواند و بعد از آن ترک تحصيل کرد. تا سيزده سالگي در روستاي محل تولدش بود و سپس به تهران رفت. در تهران در شرکت باردارو در قسمت پخش دارو و کارهاي بانکي به مدت دو سال مشغول به کار شد و در سال 1354 به سربازي رفت. بعد از اتمام سربازي به بيرجند برگشت و در شرکت پي ريز در محمديه بيرجند حدود يک سال کار کرد و دوباره به تهران رفت که همزمان با اوجگيري انقلاب بود و با حضور خود در تمامي صحنه هاي انقلاب و تظاهرات، هنگام با مردم تهران فعاليت مي کرد و در تظاهرات هفده شهريور عليه رژيم شاه نقش فعالي داشت. بعد از آن دوباره به بيرجند برگشت و در تظاهرات و راهپيمايي ها شرکت مي کرد و مردم را با رشادت رهبري مي کرد. با پيروزي انقلاب اسلامي به کميته پيوست و بعد از چندي در جهاد سازندگي به فعاليت مشغول شد و بعد از آن، فعاليت خود را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيرجند آغاز کرد و پس از نه ماه که در سپاه مشغول خدمت بود، براي آموزش به مشهد مقدس اعزام شد و دوران آموزشي خود را با موفقيت به پايان رساند و بعد از آن به بيرجند بازگشت و پس از چندي داوطلبانه به جبهه اعزام شد. قبل از اعزام فرماندهده عمليات مبارزه با مواد مخدر منطقه نهبندان را عهده دار بود که حدود شانزده ماه در اين منطقه فعاليت کرد و پس از اينکه اوضاع منطقه را سر و سامان داد و به جبهه رفت. در عمليات طريق القدس به عنوان فرمانده گردان شرکت کرد و اولين فرماندهي بود که خط دفاعي عراق را شکست و از ميدان هاي وسيع مين گذشت و به ياري خداوند متعال، دشمن را تا عمق سي کيلومتري مجبور به عقب نشيني کرد. او در اين عمليات بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شد و سر پايي معالجه شد و بعد از عمليات و بعد از شش ماه حضور در جبهه به بيرجند برگشت. براي دومين بار در تاريخ 5/11/1360 به جبهه اعزام شد و فرماندهي نيروهاي ويژه خراسان را به عهده گرفت و در عمليات فتح المبين شرکت کرد. در اين عمليات بر اثر اصابت گلوله از ناحيه دست مجروح شد که براي مداوا به بيرجند منتقل شد و پس از ده روز به جبهه برگشت.
در عمليات بيت المقدس به عنوان خط شکن، فرماندهي گردان ابوذر را به عهده گرفت. در اين مرحله از عمليات باز پس گيري خرمشهر، بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحيه کمر مجروح که دوباره براي مداوا به بيرجند منتقل شد. در اين عمليات نام گردان خود را ابوذر گذاشت و معتقد بود: ابوذر از پا برهنگان بود و انقلاب را پا برهنگان بايد حفظ کنند. خود او نزد افراد گردانش با عنوان شير علي و چريک خميني معروف بودند. در عمليات رمضان نيز شرکت کرد که در هنگام گرفتن سنگر هاي مثلثلي عراقي ها بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پا مجروح شد و براي معالجه به بيرجند منتقل شد. در عمليات کرخه نيز بر اثر اصابت گلوله کاليبر 50 از ناحيه کمر مجروح شد.
رجبعلي آهني در 25 سالگي ازدواج کرد که مدت زندگي مشترک آنها حدود دو ماه بود. شب عروسي که مصادف با شب جمعه بود، پس از قرائت دعاي کميل، مراسم عقد برگزار شد. چند روز بعد از ازدواج از طرف سپاه پاسداران به عنوان فرمانده فداکار عازم مکه معظمه شد و بعد از مراجعت از سفر حج، بعد از سه روز به جبهه اعزام شد.
در برابر گرفتاري ها و مشکلات بسيار صبور و با حوصله بود و همچون کوه استوار و مقاوم بود.رجبعلي آهني در 25 آبان 1361 در عمليات مسلم بن عقيل در جبهه سومار در تپه هاي مشرف به شهر مندلي عراق بر اثر رفتن بر روي مين به شهادت رسيد. پيکر مطهرش در منطقه دشمن مفقود شد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386




خاطرات

محمود جلايري:
ايشان در مشکلات به هيچ وجه جا خالي نمي کرد و در بحراني ترين شرايط جنگ با روحيه باز و شاد و عالي بچه ها را هدايت و به ادامه عمليات و پيشروي تشويق مي کرد. اهل عقب نشيني و پشت کردن به دشمن نبود و اين را از حضرت علي (ع) به ارث برده بود.

در عمليات بيت المقدس زماني که گردان ما در محاصره قرار گرفت و هيچ راه گريزي نبود، ناگهان ايشان در جمع گروه ها حاضر شد و گفت: گردان ابوذر گرداني نيست که در دست عراقي ها باشد. روحيه افراد افزايش يافت و پس از درگيري توانستيم محاصره را بشکنيم.

محمد حسن شيباني:
شجاعت و استقامت ايشان زبانزد همه بود. گردان آهني يک گردان پيشرو و خط شکن بود. هر جا درگيري در کار بودَ، گردان ايشان وارد عمل مي شد و گره را مي گشود. نوک پيکان تمام عمليات ها بود و اين شجاعت را از حضرت علي (ع) و اصحاب ايشان فرا گرفته بود.

علي امير آبادي:
رجب علي آهني با اينکه معاونت تيپ 21 امام رضا (ع) را داشت، وقتي که بحث اطاعت پذيري و ولايت پذيري پيش مي آمد، بدون هيچ شبهه لبيک مي گفت. روحش را از جسم جدا مي ديد و با خداي خويش ارتباط خاصي داشت. يادم هست در عمليات ايذايي در شهر مندلي عراق که تير بار دشمن کاملا در منطقه مسلط بود، به لحاظ حساسيت موضوع، شهيد چراغچي فرمود: حاج رجب مي تواني با يک گروهان اين سنگر را تصرف کني؟ ايشان گفت: با اينکه هيچ معبري از ميدان باز نيست، بر اساس اصل ولايت پذيري اين وظيفه را انجام مي دهم. در همين عمليات او به ملکوت علي پيوست و پيکر مطهرش همانند سرورش اباعبدالله الحسين (ع) روزها در ميدان ماند که سردار قاليباف و فاضل الحسيني در چند نوبت خواستند پيکرش را بياورند اما به خاطر شدت حمله نيروهاي عراقي نتوانستند.

مادر شهيد:
آن روز بي موقع از مدرسه برگشت . كيسه اي پر از پنبه را به كناري پرتاب كرد و با ناراختي ، در گوشه اي از اتاق زانوهايش را ميان دستانش گرفت . از رفتارش متعجب شدم . پرسيدم : چرا الان از مدرسه برگشتي رجب جان ؟
بغض كرده بود و فقط در جوابم مي گفت : هيچي ! از كيسه مشتي پنبه برداشتم و پرسيدم :
اينها را ازکجا آوردي ؟
سرش را به طرفم برگرداند و گفت : من ديگر مدرسه نمي روم . آقاي معلم مي خواهد از ما كار بكشد، به هر كدام از بچه هاي روستا يك كيسه پنبه داده تا با مادرهايشان بريسند. زور مي گويد يا پنبه را بگيريد و نخ درست كنيد و و يا دستكش ببافيد تا براي خانواده ام هديه ببرم وگرنه حق نداريد پايتان را در كلاس بگذاريد.!
طاقت نداشتم او را با گلويي بغض كرده ببينم، سرش را به سينه چسباندم و گفتم : عيبي ندارد ، من پنبه ها را مي ريسم ، تو برو مدرسه . اما او گفت : نه ، من حرف زور گوش نمي كنم . چرا شما بي اجرت كار كنيد ؟ فردا پنبه را در كلاس جلويش پرت مي كنم و ديگر به مدرسه نمي روم.
هر چه اصرار كردم ، رجب زير با نرفت و همين كار باعث شد تا ترك تحصيل كند .

هرگز او را تند خو و عصبي نديده بودم . براي همين وقتي با عصبانيت وارد خانه شد ، تعجب كردم ، دست از لباس شستن كشيدم و به اتاق رفتم . رجبعلي ، قرآني برداشته ، مشغول خواندنش بود . پرسيدم : چي شده ؟ خدا نكند تو را كج خلق ببينم.
بدون اينكه نگاهش را از قرآن بردارد ، گفت : چيزي نيست ، اجازه بدهيد كمي قرآن بخوانم . مي ترسم الان حرفي بزنم كه به گناه ختم شود . من هم دست از كنجكاوي برداشتم . بعد از مدتي كوتاه خودش به سراغم آمد . علت ناراحتي اش را كه پرسيدم ، گفت : امروز چند معلم زن ، از آموزش و پرورش بيرجند براي شركت در جلسه اي به روستا آمده بودند ؛ به محض ورود با مردان دست دادند. من هم از اينكه حريم خدا شكسته شد . سخت ناراحت شدم.

مهدي صائب:
در سپاه دوره آموزشي را مي گذراندم . آقاي آهني نگهباني ضلع غربي پادگان را بر عهده داشت . مسوولين آموزش نقشه كشيده بودند تا به صورت آزمايشي نگهبانها را خلع سلاح كنند.
شبانه يكي از فرماندهان آموزش با نقابي به چهره،به طرف ايشان مراجعه كرد و بدون توجه به ايست ، وارد محوطه شد . آقاي آهني دوباره ايست داد ، اما فرد نقابدار نزديك و نزديكتر شد .
آقاي آهني كه احساس خطر مي كرد به قصد شليك تير هوايي ، اسلحه را مسلح كرد ، اما ظاهراً از قبل اسلحه ها را بدون فشنگ تحويل داده بودند تا نگبهانها از هر دفاعي عاجز شوند . مرد نقابدار براي گرفتن اسلحه با ايشان درگير شد تا ميزان مقاومتش را نسبت به حفظ صلاح محك بزند.
آقاي آهني در زير فشار ضربات فرد ناشناس ، يكسره فرياد مي زد و كمك مي طلبيد اما به هر نحوي بود از دادن اسلحه خودداري كرد . فرداي آن روز در صبحگاه، آقاي آهني به عنوان نگبهاني نمونه و متعهد مورد تشويق فراوان حاضرين قرار گرفت. در حاليكه سر و صورتش از ضربات شب گذشته باند پيچي شده بود.

علي آهني ، برادر شهيد:
مدتي مسووليت ستاد مبارزه با مواد مخدر نهبندان را به عهده داشت . يكي از اقوام نزديك ، پيغام داده بود : به رجبعلي بگوييد كسي را كه دستگير كرده اي از آشنايان است ، كاري به او نداشته باش.
اما رجبعلي زير بار نمي رفت . در جواب گفت : به او بگوييد دايي و عمو و برادر و بيگانه برايم فرقي ندارد، هر كس تخلف كند بايد او را به دست عدالت سپرد ، حتي اگر متخلف تو باشي.
وقتي در جبهه مجروح شده بود و در خانه از او مراقبت مي كرديم، همه افراد فاميل و مردم روستا به ديدنش آمدند . جز آن كسي كه برايش پيغام فرستاده بود . مدتي بعد همان خويشاوندمان در بستر افتاد؛ دلمان نمي خواست حتي از حالش خبر بگيريم ، اما رجبعلي در حاليه عصا زير بغلش بود به ديدنش رفت . مي گفت : من از هيچ كس كدورتي ندارم ؛ اگر هم كاري كردم ، انجام وظيفه بود . تا وقتي هم كه زنده ام براي نابودي قاچاقچيان تلاش خواهم كرد .

محمود جلايري:
از تحصيلات بالايي برخوردار نبود ؛ اما نيروها چنان مجذوب گفتار و رفتارش مي شدند كه در مدت كمتر از دو هفته ، گرداني خط شكن را آماده عمليات مي كرد. شب بود كه آهني وارد سنگر فرماندهي شد و با خوشحالي خبر داد كه فردا حمله داريم . اين بار محور عملياتي منطقه كرخه نور بود . گردان ابوذر هم به فرماندهي آقاي آهني وارد عمل شد . به دليل پيشگيري از شنود دشمن ، اغلب از بي سيم استفاده نمي كرد و شخصاً طول گردان را بارها طي مي كرد و دستورات لازم را مي داد.
با عبور از كانال ، بايد از پل شناوري كه روي روخانه كرخه نور نصب شده بود ، رد مي شديم. از گلوله هاي آرپي جي گرفته تا تيربار دشمن ، همگي آماده پذيرايي از ما بودند . هنوز تعدادي از نيروها از پل نگذشته بودند كه طناب پل باز شد و بچه ها از حركت ايستادند. آهني زير باران گلوله ، تا كمر داخل آب فرو رفت . گويا اصلاً در صحنه نبرد نبود . با دستانش دو طرف طناب را نگه داشت تا افراد به راحتي عبور كنند.
صبح روز بعد خاكريز دشمن سقوط كرد ، اما خبر رسيد كه آقاي آهني از ناحيه كمر مورد اصابت گلوله قرار گرفته است .وقتي خودم را به او رساندم . رنگ به چهره نداشت. لبهايش از شدت خونريزي سفيد شده بود . با نگراني گفتم : آقا ، ديگر رمقي برايت نمانده ، بيا به بيمارستان صحرايي برويم.
اما او اصرار داشت تا به نيروهايش كه كمي پايين تر مستقر بودند سركشي كند . هر چه گفتم ، تسليم نشد . زير آتش توپخانه دشمن به نيروهاي خودي رسيديم. آقاي آهني در حاليكه دستورات لازم را براي مقابله با پاتك عراقيها به بچه مي داد ، ناگهان نقش زمين شد . با خود گفتم حتماً ديگر كارش تمام است . او را كشان كشان به سايه سنگري بردم و به هر شكلي بود به پشت جبهه انتقالش دادم . پزشكان در بيمارستان صحرايي وقتي زخم عميقش را ديدند ، باور نمي كردند كه او توانسته با چنين جراحتي ده ساعت زنده بماند.

مهدي صائب:
مهمترين خصوصيتش هدايت نيروها بود . در عمليات فتح المبين مسئول پرسنلي گروهان بودم . يك گردان وقتي مي خواست به خط بزند ، مشكل تامين سلاح داشت؛ يعني همه افراد اسلحه نداشتند . وقتي به شهيد آهني گفتم :‌آقا اينطوري كه نمي شود جنگيد! بچه ها تجهيزات ندارند.
به ما اطمينان مي داد و مي گفت : شما نگران نباشيد ، همين كه خط اول را شكستيم ، من براي همه شما سلاح مي آورم.
در اين عمليات با اينكه گردان آهني ، خط شكن بود ، به راحتي در محور عملياتي وارد عمل شد و با تجهيزات دشمن ، سلاح پچه هاي گردان را تامين كرد.

يكبار كه زخمي شده بود ، شبانه به سنگرش رفتام و از جراحتش پرسيدم ، گفت : زخم مهمي نيست . باور كن از اين گلوله بدنم هيچ احساس ناراحتي نمي كنم.
قبول حرفهايش برايم سخت بود . تصميم گرفتم شب را در كنارش به صبح برسانم . نيمه هاي شب از خواب بيدار شدم . آقاي آهني در حاليكه به پشت تكيه كرده بود ، نشسته و به آرامي زمزمه مي كرد . آثار درد در چهراه اش نمايان شده بود . پرسيدم : آقا حتماً دردت شديد شده!
صحبتم را قطع كرد و گفت : نگران درد من نباش . آهي كشيد و ادامه داد : درد من آوارگي و بي خانماني مردم جنوب كشور است . آنهايي كه از دست دشمن در بيابانها سرگردان شده اند. از فكر بي پناهي آنها خوابم نمي برد.

رمضان احمدي :
در اولين عملياتي كه شركت داشتم ، به عنوان فرمانده گروهان خدمت مي كردم . از آنجا كه آقاي آهني طرفدار محرومين بود ، گاهي نيروهايش را گردان پا برهنه ها صدا مي زد. تازه وارد منطقه كرخه شده بوديم كه همه به جنب و جوش افتادند. هر كدام از بچه ها براي برپاكردن چادر ، گوشه اي از كار را گرفتند.
آقاي آهني در جمعمان حاضر شد و با لحني صميمي گفت : آهاي گردان پابرهنه ها چكارمي كنيد ؟ اولين كاري كه به محض رسيدن از شما انتظار داشتم برپايي چادر مسجد بود . حتي قبل از نصب چادر براي استقرار نيروها حالا بسم الله.
بچه ها با شنيدن اين حرف ، بلافاصله دست به كار شدند و با جمع آوري ني ، فضايي را حصار كشيدند . خاك زمين مسجد نرم بود . به پيشنهاد آقاي آهني با پا كوبيدن و سردادن شعار كربلا ، كربلا ، ما داريم مي آييم كف مسجد هم صاف و يكدست شد . در واقع با اينكه صبح آن روز وارد كرخه شده بوديم ، توانستيم نماز ظهر را به جماعت در مسجد بخوانيم.

محمود جلايري:
براي شركت در عمليات فتح المبين ما را با بالگرد به دزفول منتقل كرده بودند. بعد از رسيدن مهمات و امكانات بايد به طرف پادگان عين خوش مي رفتيم تا عمليات انجام دهيم . قبل از عمليات شبانه به طرف پادگان پياده به راه افتاديم. هفتاد و دو نفر به رديف حركت مي كرديم تا اينكه نزديك طلوع آفتاب شد . نگران خواندن نماز صبح بوديم . فرصتي خواستيم تا نمازمان قضا نشود . آقاي آهني نگاهي به دور و برانداخت و بعد هم به آسمان خيره شد . آنوقت گفت : چاره اي نيست بايد نماز را در راه بخوانيم . فرصتي نداريم . تيمم كنيد.
بچه ها از شنيدن اين حرف جا خورده بودند ؛ اما آقاي آهني پيشقدم شد در حاليكه راه مي رفت صورتش را به طرف قبله برگرداند. دستش را بالا آورد و با گفتن تكبيره الاحرام شروع كرد به اقامه نماز بچه ها هم يكي پس از ديگري شروع كردند به خواندن و آن صحنه شد يك صحنه فراموش نشدني.

علي آهني ـ برادر شهيد:
چند روز بعد از عمليات بيت المقدس ، رجبعلي از اصفهان به من تلفن كرد و گفت دو روز ديگر مي آيم . پرسيدم :
در اصفهان چكار مي كني؟
با خونسري جواب داد : چند نفر از بچه ها زخمي شده اند ، آنها را به اينجا آوردم . احساس كردم خودش هم زخمي شده ؛ اما مي خواهد از من پنهان كند . بعد از خداحافظي ، بلافاصله با اهواز تماس گرفتم و از دوستانش درباره رجبعلي پرسيدم ، گفتند : نگران نباشيد ! زخم مختصري برداشته . همين روزها به بيرجند مي آيد.
شماره تلفن بيمارستان اصفهان را از آنها گرفتم و زنگ زدم . به رجبعلي گفتم كه فردا به اصفهان خواهم آمد. او مرا به آرامش دعوت كرد و عاجزانه گفت : خدا شاهد است جراحتم مهم نيست . اگر تو بيايي، مادر متوجه مي شود . دلم نمي خواهد بعد از آن همه زحماتي كه مادر برايمان كشيده ، حالا زخمي شدنم را بشنود و از غصه چروكي به چهره اش اضافه شود.
وقتي به بيرجند برگشت ، بر اثر اصابت تركش به كمرش نمي توانست به درستي بنشيند. اما با ديدن نگاه نگران مادر ، تظاهر به سالم بودن مي كرد و چيزي بروز نمي داد.
ابوالفضل دراني پور:
سال 1360 در گردان ابوذر براي شركت در عمليات بيت المقدس آماده مي شديم. ساعت دوازده شب با تابيدن نور ماه ، محور عملياتي ما فعال شد . بعد از تصرف مواضع از پيش تعيين شده ، زير باران گلوله دشمن مقاومت مي كرديم. صبح روز بعد در منطقه كرخه نور مستقر بوديم كه نيروهاي گردانمان به محاصره عراقيها در آمدند. تنها راه چاره ، عقب نشيني بود . آقاي آهني با تماسهاي پي در پي گردان مالك اشتر را به كمك مي طلبيد . در عين حال خودش به ما روحيه مي داد و مي گفت : دست خدا با ماست و ما در هر شرايطي به وظيفه خود عمل مي كنيم.
آن روز با تدبير فرماندهان گردان ابوذر و مالك اشتر ، بچه ها از محاصره درآمدند و نيروهاي دشمن را عقب زدند . جالب اينجاست كه راديوي عراق با اطلاع از به محاصره درآمدن گردان آهني ، اعلام كرده بود : آهني را گرفتيم و هر كس سرش را بياورد ، جايزه كلاني دريافت خواهد كرد.

تاج قرباني :
آن زمان تعداد پاسداران بيرجند به پنجاه نفر هم نمي رسيد . سال 1361 چهل نفر از منافقين در سالني بزرگ به عنوان زنداني نگهداري مي كرديم ؛ در حاليكه آن سالن از حداقل امكانات حفاظتي هم برخوردار نبود . شبي خبر رسيد كه تعدادي از زندانيان فرار كرده اند. آقاي آهني به محض اطلاع به جستجوي منافقين رفت .سه شبانه روز همه از او بي خبر بودند حتي خانواده اش . بعد از سه روز به سپاه آمد . در حاليكه نايي در بدن نداشت. جلوي در سپاه هشت نفر از منافقين را دست بسته تحويل داد و همانجا از حال رفت . دستپاچه او را به داخل اتاقي آورديم و سعي كرديم با دادن مايعات او را به هوش بياوريم . بعد از دقايقي چشمانش را باز كرد . با نگراني از حالش پرسيدم . گفت : ناراحت نباشيد ، ناتواني من از گرسنگي است . سه روز است كه در تعقيب زندانيها هستم. هيچ غذايي به همراه نداشتم و از طرفي فرصت تهيه چيزي را پيدا نمي كردم تا اينكه به قدرت خدا توانستم اين هشت زنداني فراري را سر مرز دستگير كنم.

غلامحسين ابراهيمي :
يكي از دوستان در شهرمان غريب بود . قصد داشت جهيزيه عروسش را از بيرجند به ايرانشهر ببرد.تازه تشكيل خانواده داده بود و بسيار در مضيقه به سر مي برد . وقتي قضيه را به آقاي آهني گفتم ، بدون معطلي به سراغ وسيله رفت . وانت برادرش را كه تنها روزي رسان خانواده به حساب مي آيد ، قرض گرفت و جهاز عروس را بار زديم . وقتي همه وسايل به ماشين منتقل شد دو گوسفند هم به عنوان هديه داخل ماشين گذاشت و با هم راهي ايرانشهر شديم.
ماشين فرسوده اي بود . هنوز مسير زيادي را نرفته بوديم كه لاستيكش پنچر شد . آقاي آهني با اينكه جك هم در دسترس نداشت با استفاده از سنگ ، لاستيك ماشين را عوض كرد و اين كار تا رسيدن به ايرانشهر ، نه بار تكرار شد . اما او هر بار با صبر و حوصله ، آستين بالا مي زد و اصلاً به روي خودش نمي آورد . وقتي به ايرانشهر رسيديم خانواده عروس كه در نهايت سادگي زندگي را مي گذراندند به گرمي از ما استقبال كردند. آن روز رضايت قلبي آن خانواده براي ما بهترين پاداش به حساب مي آمد.

محسن خورشيد زاده:
فروردين سال 1361 خبر رسيد كه عده اي از بچه هاي بيرجند براي تحويل گردان مي آيند . با رسيدن آقاي آهني ، همه با خوشحالي دوره اش كرديم . او بعد از احوالپرسي ، فرمانده گروهانها را معرفي كرد . ساعت نه صبح ما را به رزم بردند . كيلومتر ها راه رفتيم و انواع و اقسام تاكتيكهاي نظامي روي گردان اعمال شد . بعد از پايان رزم ، حسابي خسته شده بوديم . آنقدر كه صداي انفجار خمپاره و گلوله ديگر برايمان معنايي نداشت. آقاي آهني شروع كرد به صحبت . با لحني قاطع گفت : برادران ، همگي خسته نباشيد . زياد وقتتان را نمي گيرم. صحبتم يك كلام است . من مرد ميدان مي خواهم ، شيرعلي ، چريك خميني هرگز خسته نمي شود. هر كس خواست در اين گردان خط شكن بماند يا علي و هر كس در توانش نيست مي تواند در جاي ديگري خدمت كند.
از فرداي آن روز بچه هاي گردان ابوذر از ساير نيروها مشخص شده بودند . چون روي كلاهشان نوشته بودند . شير علي .

محمد آهني ، برادر شهيد:
در روستاي سلطاني ، رسم بر اين بود كه عروس را با ساز و دهل به منزل داماد بياروند و مردم به تماشا بيايند. هر چه مي گفتيم بعد از سالها آرزو داريم سه روز جشن مفصل برايت بگيريم و رسم روستا را زنده نگهداريم ، قبول نمي كرد و مي گفت : انقلاب شده كه در عروسي ها بجاي گناه صلوات محمدي باشد . هر كس مي خواهد تابع رسم باشد ، خودش مي داند . ما بايد براي ديگران الگو باشيم.
جشن ازدواج را به خواسته خودش در شب جمعه برگزار كرديم ، در حاليكه همه دوستانش جمع بودند، دعاي كميلي خوانده شد و با دادن وليمه ، مراسم عروسي در نهايت سادگي به پايان رسيد.

رمضان احمدي:
بدون هيچ تشريفاتي به مكه رفته بود. وقتي هم كه برگشت انگار نه انگار كه حاجي شده . يادم مي آيد دوستان دورش كرده بودند و يكسره مي گفتند : وليمه ، وليمه بايد گوسفند قرباني كني.
آقاي آهني كه ديد راه گريزي ندارد ، لبخند به لب گفت : خب حالا كه مجبورم كرديد ، امشب بياييد خانه ما تا با گوسفند قرباني ، از شما پذيرايي كنم.
ما هم با خيالي راحت، دوستان را جمع كرديم و به منزلشان رفتيم . وقتي سفره را پهن كردند ، قيافه بچه ها ديدني شده بود . چون فهميدند قرار است به جاي گوسفند ، با بادمجان سرخ شده پذيرايي شوند . گرچه غافلگيرمان كرده بود ولي آن شام بي تكلف ، يكي از بياد ماندني ترين شامهاي عمرمان شد.

حجت الاسلام محمد باقر نوري نيا:
از او خواستم تا درباره برخورد عربستانيها با ايرانيان برايم صحبت كند . اول طفره مي رفت اما وقتي ديد دست بردار نيستم ، گفت : اين خاطره را براي اولين بار است كه تعريف مي كنم . روز هفتم ذي الحجه بود . در حال عبور از يك خيابان ديدم چهار پليس عربستان ، تعدادي از زنان ايراني را داخل كوچه اي محاصره كرده اند و بلند بلند مي خندند . قضيه برايم سئوال شده بود . به رفتارشان دقيق شدم . ديدم پليسها براي اينكه حلقه محاصره را تنگ تر كنند ، با استفاده از باتوم به دو خانم حمله كرده اند . با خود گفتم آهني ، غيرت ايراني كجا رفته ؟ هر چه باشد اينها حق ندارند به خانمها تعرض كنند.
كمربندم را باز كردم و دو دستم پيچيدم و با فريادي بلند به طرف پليسها حمله ور شدم . ديگر نفهميدم چكار مي كنم . فقط به ياد دارم كه دو نفرشان را داخل جوبي انداختم و ديگري را با بلند كردن بالاي سرم ، به گوشه‌اي پرت كردم . خانمها هم با هر چه در دست داشتند به سر و صورت پليسها ضربه مي زدند . آخرين پليس كه از همه قويتر به نظر مي رسيد ، به پايم پيچيد . با ضربه اي كه به صورتش وارد كردم ، بي حال شد . روي سينه اش نشستم و گفتم : از خدا نمي ترسي ؟ تعرض به ناموس ايراني و بي غيرتي !
با اينكه بي رمق بود جوابم را مي داد اما چيزي نمي فهميدم ، فقط التوبه التوبه اش باعث شد تا او را رها كنم و به سرعت خانمها را به كاروانشان برسانم.

رقيه بهرامي ـ همسر شهيد:
روزي كه براي رفتن به خانه خدا عازم مكه بود، به من سفارش كرد تا چراغ خانه را خاموش نكنم و در منزل خودمان بمانم. سه روز بعد از بازگشت از سفر حج آماده رفتن به منطقه شد . اين بار رو به من كرد و گفت : هر جا دوست داشتي زندگي كن . در خانه خودمان خانه پدرت يا خانه مادرم.
به دلم گذشت كه منظور خاصي دارد . پرسيدم : چرا وقتي به مكه مي رفتي در خانه خودمان بمانم و حالا ...؟
سرش را پايين انداخت و گفت : خانه ما از اين به بعد .... و پس از مكثي كوتاه ادامه داد : به درگاه خدا دعا كن و بگو آهني در راه تو رفت و من هم به تو پناه مي برم.

علي مولوي :
نزديك غروب بود. حاج همت فرمانده لشگر ، تمام مسوولين گردانها را در منطقه سومار فراخواني كرد . من هم يكي از فرماندهان گردان بودم . حاج همت در جمع شروع به صحبت كرد . شرايط منطقه عملياتي را توضيح داد و بعد از تشريح آرايش و وضعيت استقرار نيروهاي دشمن ، اعلام كرد كه امشب آماده مي شويم براي اجراي عمليات .
همه بهت زده از اعلام ناگهاني عمليات ، به فرمانده لشگر خيره شده بودند . چرا كه تا آن لحظه هيچ صحبتي از حمله به ميان نيامده بود . آقاي آهني كه آن موقع مسئول محور بود بلند شد و گفت :
برادر همت ـ ما آماده اجراي عمليات نيستيم . بعضي از نيروهايمان در مرخصي اند و تعدادي از گردانهاي تحت امر در خط مستقرند و از تصميم شما بي اطلاعند. بيست و چهار ساعت به ما فرصت بدهيد تا به نيروها ابلاغ كنيم.
شهيد همت گفت : درست است اما اين دستور از قرارگاه رسيده و اگر اجراي عمليات به تاخير بيفتد، شايد ضرر و زيان سنگيني را به دنبال داشته باشد.
آقاي آهني گفت :
اگر امر اين است كه همين امشب بايد عمليات داشته باشيم بنده آماده ام و با نيروهاي مستقر در خط در خدمت شماييم.
نيمه هاي شب از قرارگاه ، فرمان عمليات صادر شد . تعدادي از گردانها تا عمق خاك دشمن نفوذ كردند. بعضي از نيروهاي عراقي به محاصره در آمده و بعضي پا به فرار گذاشته بودند . آقاي آهني هدايت سه گردان را به عهده داشت. لحظه به لحظه از طريق بي سيم دستوراتي را كه به نيروهايش مي داد ، دنبال مي كردم . ناگهان صدايش با بلند شدن خش خش بي سيم تغيير كرد و ارتباطش قطع شد . از پشت بي سيم چندين بار خواستم تا وضعيتش را اعلام كند . بعد از گذشت دقايقي از قرارگاه اعلام كردند : آهن شكسته شد.
با شنيدن اين رمز فهميدم كه آهني هم پرواز كرد . آن شب جبهه دشمن بر اثر غافلگيري از هم پاشيده شد و و نيروهاي خودي با تحويل خط ، براي تجديد قوا به مواضع اوليه شان برگشتند.

غلامرضا خوشحال:
عمليات مسلم به عقيل بود. در سنگر فرماندهي به عنوان رابط تداركات امور مربوط به مخابرات را پيگيري مي كردم . نيمه هاي شب ، سه گردان منطقه عملياتي شدند. هدف ، تصرف ارتفاعات مشرف به شهر مندلي عراق بود. فرمانده گردانها با بي سيم لحظه به لحظه اعلام وضعيت مي كردند . يكباره آقاي آهني با لحني نگران از پشت بي سيم گفت : دو گردان از طرفين رفته اند و ما به علت وجود ميدان مين نمي توانيم جلوتر برويم . تا هوا روشن نشده ما را راهنمايي كنيد.
فرمانده خط در جوابش گفت : آهني جان ، راهي نداريم. اگر مي توان چند بشكه را پر از شن كنيد تا از تپه سرازير شود و بعد از انفجار مينها ، نيروها را عبور دهيد. آقاي آهني گفت : بشكه و بعد از مكثي ادامه داد: خلاصه يك فكري مي كنم. نزديك اذان صبح صداي خش خش بي سيم دوباره بلند شد . آقاي آهني گفت : خداحافظ . من با چند نفر از برادرها رفتم تا راهي باز كنيم. اگر برنگشتيم نيروها را هدايت كنيد.
فرداي آن روز پس از كشته شدن آهني ، يكسره مارش شادي عراق پخش مي شد. چون آهني با چند نفر ديگر ، روي مينها رفت و راه عبوري را باز كرد و به اين طريق عمليات با قدرت ادامه پيدا كرد.

غم به جا ماندن پيكر شهيد آهني در خاك دشمن ، براي بچه هاي گردان خيلي سنگين بود . به همين دليل يكروز پس از عمليات ، براي شناسايي منطقه شهادت آهني ، به عمق خاك دشمن نفوذ كرديم . متوجه شديم كه پيكرش در ميدان مين روي زمين افتاده و انتهاي ميدان ، عراقيها از داخل يك سنگر كاملاً مراقبند . در حقيقت دشمن از پيكر شهيد به عنوان تله استفاده مي كرد . چندين روز به اميد انتقال پيكرش به آن ناحيه مي رفتيم . اما با ديدن بدن پاكش در آفتاب سوزان ، تنها اشك مي ريختيم و از دور با او دردل مي كرديم . يكي از بچه هاي گردان كه شيفته آهني بود پيشنهاد كرد : اجازه بدهيد سه روزه تا سنگر دشمن كانالي بزنم و از آنجا شهيد را بياورم.
موافقت كرديم و عده اي هم بسيج شدند . هشتصد متر از كانال حفر شده بود كه دشمن به قضيه پي برد و با شهادت رسيدن يكي از داوطلبين ، بدن شهيد آهني براي هميشه دست نيافتني شد .

نعمت اله آهني:
بعد از شهادت آقاي آهني ، مردم روستا جلسه اي گذاشتند تا به ياد آن شهيد حسينيه اي ساخته شود. كد خداي ده كه از ملاكين مشهور روستا به حساب مي آمد ، با تصميم مردم مخالفت كرد. اما اهالي روستا كه مصمم بودند زمينه را فراهم كردند . كد خدا براي مقابله اعلام كرد كه حق برداشتن آب را براي ساختن حسينيه نداريد . ناچار از ادامه كار بازمانديم . مدتي آب را از روستاهاي اطراف مي آورديم ؛ اما كار به خوبي پيش نمي رفت.
چند روزي از توقف ساخت بنا گذشته بود كه باران رحمت خدا نازل شد و همزمان چشمه اي كه در كنار زمين حسينيه ، مدتها خشك مانده بود ، جوشيدن گرفت و آب روي زمين جاري شد . هنوز سالگرد شهادت آهني نشده بود كه كار حسينيه به پايان رسيد و آب چشمه بار ديگر خشك شد . اين حسينيه از نظر روستاييان مورد عنايت است و بارها پناهگاه مردمي بوده است كه بر اثر طوفان و سيل بي خانمام شده اند .

سيد علي موسوي مقدم:
موقعي كه ما 12 شهيد در بيرجند داشتيم، شهيد آهني براي هر يك در وسط خيابان يك حجله زده بود و به من مي گفت:«بيا برويم از بيمارستان امام رضا (ع) گل بياوريم، مي خواهم حجله ها را گل باران كنم!» من رفتم شروع به گل چيدن كردم و اين برادر را هم ديدم كه با خودش زمزمه مي كند و مي گويد:«اي كاش من لياقت داشتم كه به شهادت برسم. خوشا به سعادت اين برادران...!» من گفتم: آهني، شايد كلّه ات خراب است كه با خودت صحبت مي كني؟ آهي كشيد و گفت:«اگر مي رفتي و حماسه اي را كه اين برادران آفريدند مي ديدي تو هم ديوانه مي شدي! اينها هر يك به اندازة تمام جمعيّت اين شهر (بيرجند) ارزش داشتند». در همين موقع ديدم يك گل رز قرمز را كه حدود 30 سانتيمتري طول شاخه اش بود، دور انداخت و به طرف شير آب رفت. من گفتم:«آنرا بردار كه خارش به دستم فرو رفته و آن گل خونين است!» من گفتم چه عيب دارد ما اين گل را مي گذاريم و بعد خشك مي شود و كسي نمي خواهد بردارد! شهيد آهني گفت: من نمي خواهم خون كثيف من جلوي حجلة يك شهيد باشد.
حمد صفري:
در مرحله اوّل عمليّات، تيپ محمّد رسول الله (ص) ساير يگانها عمل كردند و تيپ 21 امام رضا (ع) احتياط بود و بايد در مرحلة بعد وارد عمل مي شديم. خط دشمن به ياري خداوند با موفّقيّت در هم شكست و ارتفاعات مشرف به شهر مندلي از جمله گيسكه، كاني شيخ، سلمان كشته و ... به تصرّف رزمندگان اسلام در آمد. مندلي زير پاي رزمندگان قرار گرفت. گردان ما براي پدافند و آماده شدن عمليّات مرحلة بعد به خط اعزام شديم. محلّ استقرار گردان منتهي اليه، سمت چپ ارتفاعات دست عراقي ها بود ما بايد هم از روبرو و هم از پهلو از خطوط پدافندي خودمان محافظت مي كرديم. جاي خيلي سختي بود پشت ارتفاع ديواره داشت و پرتگاه بود. مكاني براي زدن سنگر وجود نداشت. خاكريزي هم به آن شكل روي ارتفاع زده نشده بود و فقط با كيسه گوني در ضدّ شيب در جلو ديد دشمن سنگرهاي آتش ساخته بوديم. سنگر استراحت و اجتماعي وجود نداشت. نيروها در همان سنگر آتش، دو سه نفري كه با هم بودند نوبتي به صورت نشسته استراحت و گاهي چرت مي زدند. عراقي ها به راحتي ما را مي ديدند و از فاصلة دور با تير مستقيم و تانك سنگرهاي ما را هدف قرار مي دادند. براي تغذيه و آب ما بايد حدود 500 متر روي ارتفاع جلوي ديد عراقي ها راه مي رفتيم و بعد از جاي مناسبي كه نردبان گذاشته بودند از ارتفاع پائين مي آمديم و خط را به اين شكل از جهت عمليّات پشتيباني و تغذيه مي كرديم. فاصلة كمين عراقي ها كه در ادامة ارتفاعات بود با ما حدود 30 متر بيشتر نبود، اين كمين ما را خيلي اذيّت مي كردند. عراقي ها چند بار تا نزديك سنگرهاي ما جلو آمدند ولي با مقاومت نيروهاي مخلص بسيجي باز مجبور به عقب نشيني مي شدند، در اين منطقه بيشترين كاربرد را نارنجك تفنگي داشت من تصميم گرفتم براي مقابله با كمين دشمن سنگري با كيسه گوني روي قسمت بلند ارتفاع بسازم و از آنجا كه كاملاً بر كمين دشمن تسلّط داشت با آنها مقابله كنم. سنگر را شب آماده كردم و خودم با اسلحة كلاش داخل آن رفتم تا عراقي ها مي خواستند تكان بخورند و سرشان را بالا بياورند با يك تير همه داخل سوراخ موش مي رفتند تا 48 ساعت وضع خوبي داشتيم و بچّه ها از اين كمين راحت بودند. از طرفي هم هنگام شلّيك گلوله هاي 106 و به محض مشاهدة آتش به بچّه ها خبر مي دادم و همه داخل سنگر مي خوابيدند. روز بعد داخل سنگر لحظه اي متوجّه شدم و ديدم كه يك نفر عراقي گلولة آر پي جي را آماده كرده و به سمت من هدف گرفته فرصت عكس العمل نبود تنها كاري كه كردم داخل سنگر خوابيدم. موشك آر پي جي مستقيم به سنگر من خورد و كيسه هاي گوني خاك و شن روي سر و صورت من ريخت و تمام صورتم و پهلويم پر از تركش ريزه و موج انفجار پردة گوشم را پاره كرد و نزديك بود كه از ارتفاع به پشت پرت بشوم. از سنگر پايين آمدم و با كمك نيروهاي امدادگر به اورژانس و براي مداوا به باختران با هلي كوپتر اعزام شدم و سپس از باختران به تهران اعزام و از آنجا به شهرستان آمدم. چند روز بعد مرحلة دوّم با رمز يا زين العابدين (ع) توسط بچه ها انجام شده بود بعضي از نيروها ،به شهر مندلي به صورت نفوذي رفته بودند و در آنجا اطّلاعيّه و عكس پخش كرده بودند. در اين مرحله شهيد آهني كه از فرماندهان خوب و شجاع بود به شهادت رسيده بود جنازة او به دست عراقي ها افتاد و عراقي ها فكر كرده بودند كه اين آهني همان آهنگران معروف مدّاح و نوحه خوان است. لذا گفته بودند بلبل خميني (ره) به قفس افتاد و اين خبر را بي بي سي پخش كرده بود.
يك شب كه تيپ امام حسين(ع) از اصفهان عمليات داشت با هم رفتيم در عمليات آن تيپ شركت كرديم. عمليات موفق بود. تا صبح به پشت خاكريز كه فتح شده بود رسيديم. پدافند كرديم، بعد از آن پاتك قوي عراق شروع شد. مثل باران گلوله مي باريد و هيچ كس جرأت بيرون آمدن از خاكريز را نداشت. كم مانده بود كه عمليات ما شكست بخورد و تمام نيروها قتل عام شوند. تانك هاي دشمن حدود 150 متر با خاكريز فاصله داشت. حاج آقا آهني يك آر پي جي گرفتند و با پشتك زدن از ميان رگبار مسلسل ها از روي خاكريز رد شد و با شليك گلوله يك تانك دشمن را زد و تانك ها كه بيش از 70 متر با ما فاصله نداشتند، با آتش گرفتن آن تانك، به عقب برگشتند و در اينجا بود كه آر پي جي زن ها فرصت پيدا كردند و به تعقيب و شكار تانك ها پرداختند.
يكي از همرزمانش مي گفت:" در عمليات بيت المقدس ايشان فرمانده گردان بودند. به هنگام عمليات تير به كمرش اصابت كرده بود و ايشان همچنان يك پارچة چفيه به كمرش بسته بود و با تكبير نيروها را فرماندهي مي كردند."
يكي از برادران هم رزم مي گفت:" آخرين باري كه مي خواستيم به جبهه برويم، حاج آقا آهني به قدري در حرم امام رضا(ع) گريه كردند كه من منقلب شدم، خودش هم مي گفت امروز حال ديگري دارم."
ايشان هر بار كه مجروح مي شد استقامت زيادي از خود نشان مي داد. يكي از همرزمانش تعريف مي كرد كه:" در يكي از عمليات ها حاج آقا آهني مجروح شد، به او گفتم: تو ديگر نمي تواني بجنگي. بيا تا زخمت را ببندم و به پشت خط مقدم شما را منتقل نمايم. ناگهان همچون شيري كه غرش مي كند، سخت و كوبنده يك تكبير گفت و ادامه داد كه تن آهني از آهن است، شما را كاري نباشد، و نگذاشت زخمش را ببندم اگر درد هم داشت، آن را پنهان كرده بود."

يك روز كه چند نفر از بچه هاي سپاه دور هم جمع شده بودند و راجع به خاطرات و عمليات ها صحبت مي كردند، يك نفر از رجبعلي پرسيد:" آقا رجب شما شب هاي عمليات را تا صبح چگونه مي گذراني؟ با همين روحيه اي كه الان داري با من صحبت مي كني با آنان صحبت مي كني؟" ايشان به آن برادر عزيزمان گفت:" به خاطر اين كه ببيني من چگونه صحبت مي كنم و چگونه با بچه هاي رزمنده شب را سپري مي كنم، بايد بيايي و ببيني و خودت مشاهده بكني. اگر مردش هستي يا علي! "
من يادم هست در يكي از روزهاي سازماندهي و اعزام نيرو به خط مقدم، بنا به تشخيص مسئولين بنده كه سمت فرماندهي گردان را به عهده داشتم، در منطقه اسلام آباد براي تجهيز و تدارك گردان مقداري با مشكل بر خورد كردم. به حاج آقا آهني مراجعه كردم و مشكلم را با ايشان در ميان گذاشتم. حاج آقا آهني با آن نفوذي كه در بين ديگران داشت، گفت:" برو به فلاني بگو كه رجب گفته كه اين امكانات را بايد بدهي، اگر نداد بيا و به من بگو." من در فاصلة كوتاهي به آن فرد مسئول مراجعه كردم و پيام حاج آقا آهني را به او دادم. به محض اينكه گفتم حاج آقا آهني گفتنه اند، آن فرد به من گفت:" چرا از اول نگفتي كه با حاج آقا آهني هستي؟ اگر مي گفتي من حتماً اين گردان را در اولويت تجهيزات قرار مي دادم." آري اين روحيه و نفوذ شهيد آهني بود كه در بين يگانها و گردانهاي خراسان مؤثر و كار ساز بود.
 
محمود جلايري :
در عمليّات فتح المبين كه براي زمينه سازي عمليّات در يك گروه 72 نفري اعزام شديم ، اوّلين گلوله به دست شهيد آهني اصابت كرد و صحنة عجيبي پيش آمد و ما در واقع بي كس شديم . بچّه ها با اصرار او را به پشت خط منتقل كردند . نكتة جالب و اصلي اينكه با همان دست تير خورده به پيشروي خود ادامه مي داد و به روي خود نمي آورد.
روزي نزديك غروب، سردار ولي الله همت، فرماندهان گردانها را فراخواني كرد من هم آن روز به عنوان يكي از فرمانده هان گردان در خدمت فرمانده لشگر در منطقه سومار بودم. ايشان اعلام كردند كه همين امشب بايد عمليات انجام شود. اين در حالي بود كه از اجراي عمليات و تصميم فرماندهي همه بي اطلاع بوديم. حتي مسئولين محور كه در آن مقطع نقش معاون تيپ يا معاون لشگر را ايفا مي كردند بعضاً بي اطلاع بودند. تصميم فرماندهي از طريق قرارگاه اعلام شده بود. لشگر خراسان (لشگر 5 نصر) و لشگر حضرت رسول(ص) از تهران و هردو در آن مقطع زماني، تيپ بودند. جمعي از فرماندهان نشسته بوديم. شهيد همت براي ما صحبت كرد. شرايط منطقه عملياتي را توضيح داد، آرايش و گسترش نيروهاي دشمن را تشريح كرد. بعد از اين كه وضعيت دشمن تشريح شد اعلام كردند كه امشب ما آماده مي شويم، براي اجراي عمليات. حاج آقا آهني كه مسئول محور بود گفتند:" آقاي همت، ما آماده اجراي عمليات نيستيم به جهت اين كه از تصميم شما بي اطلاع بوديم و بعضاً نيروهايمان در مرخصي و يا گردانهايي كه در خط هستند از اين عمليات بي اطلاع هستند. 24 ساعت به ما فرصت بدهيد تا ما به نيروها ابلاغ و آنها ار آماده كنيم." شهيد همت گفت: " كه اين دستور است و اگر ما اجراي عمليات را به تأخير بياندازيم شايد ضرر و زيان سنگيني بدنبال داشته باشد." حاج آقا آهني گفت: " اگر اين دستور است كه همين امشب عمليات داشته باشيم، بنده آماده هستم و اگر هم نيروها اندك باشند بار هم عمليات را آغاز خواهم كرد." اين ماجرا حكايت از روحيه جدي آقاي آهني در برخورد با متجاوزين داشت. همانطور كه از اسمش پيدا بود. آهني مثل آهن در مقابل سختيها مقاومت مي كرد و نتيجه مقاومتش هم پيروزي بود. به هر صورت آماده اجراي عمليات شديم. نيمه هاي شب از طريق قرارگاه فرمان عمليات صادر شد.
گردانها يكي پس از ديگري وارد خط شدند و عمليات را آغاز كردند.تعدادي از گردانها تا عمق دشمن نفوذ كرده بودند. بعضي از نيروهاي دشمن به محاصره در آمده بودند و بعضي ديگر پا به فرار مي گذاشتند. در عين حال شرايط طوري بود كه جبهة دشمن كاملاً از هم پاشيده بود. نيروهاي ما هم چون شب بود نتوانستند آن نظم لازم را داشته باشند. حاج آقا آهني هدايت و رهبري سه گردان را به عهده داشت. من موضوع را از طريق بي سيم متوجه شدم. دستوراتي كه مي داد و روحيه اي كه از طريق شبكة بي سيم براي رزمندگان، بسيجيان و سپاهيان فراهم مي كرد و اين مسئله باعث موفقيت رزمندگان بود. همينطور كه براي رزمندگان صحبت مي كرد و به فرماندهان عملياتي دستور مي داد در يك لحظه متوجه شدم كه صداي ايشان لرزيد و تغيير محسوسي كرد. بعد از چند دقيقه كه گذشت از طريق قرارگاه اعلام شد كه:" آهن دولا شد." فوراً متوجه شدم كه رجبعلي آهني شهيد شد و در ميدان مين دشمن به شهادت رسيد. همين ميدان مين دشمن باعث شد كه آهني از دست ما برود و از ميان بچه هاي رزمنده پرواز بكند. بعد از اين كه عمليات متوقف گرديد و نيروها به مواضع اوليه شان برگشتند من هر چقدر بين مجروحين و شهدايي كه از خط مقدم آورده بودند نگاه كردم پيكر شهيد آهني را نيافتم. همه از يكديگر سؤال كرديم پس جنازة آهني كجاست؟ كسي پاسخ درستي براي اين سؤال نداشت. من و تعدادي از بسيجي ها تصميم گرفتيم هر طور شده پيكر شهيد آهني را پيدا كنيم. با يكي از بچه هايي كه اطلاعات و تسلط بيشتري راجع به آن منطقه داشت، رفتيم. مقداري در عمق خاك دشمن جلو رفتيم. متوجه شديم كه پيكر پاك و مطهر شهيد آهني در ميدان مين افتاده و بالاي سر او سنگر دشمن قرار دارد و نفرات دشمن مراقب هستند و نمي گذارند كسي به جنازه او نزديك شود. چند روز جنازة شهيد آهني زير آفتاب همانجا ماند و ما از دور مي ديديم اما نمي توانستيم كاري بكنيم. منتظر بوديم فرصتي مناسب بدست آيد تا ما بتوانيم جنازه را از جلوي سنگر دشمن منتقل كنيم. حتي از بستگان شهيد آهني آمدند و از جمله برادر ايشان كه مي خواست به تنهايي برود و جنازة برادرش را بياورد، اما به هيچ وجه به او اجازه چنين كاري را نمي دادند. تعدادي از افراد شهادت طلب و شجاع گردان پيشنهاد دادند كه اجازه بدهيد كانال بزنيم تا زير پاي سنگر دشمن تا بتوانيم پيكر شهيد آهني را بياوريم. افرادي همچون مشهدي، شهيد پورشاهي و يك فرد ميان سالي كه نامش را نمي دانم مي گفت:" اگر فلاني اجازه بدهد من اين كانال را ظرف سه روز مي كنم و تا زير پاي دشمن پيش مي روم." بالأخره موافت مسئولين با اين نظريه جلب شد و ما دست به كار شديم. كانال تقريباً به طول 800 متر كنده شده بود و هنوز به اتمام نرسيده بود كه دشمن بسيجي عزيزمان پورشاهي را نيز به شهادت رساند. نيروهاي گشتي رزمي دشمن متوجه شده بودند كه ما چه نقشه اي كشيده ايم. تحمل كرده بودند و منتظر بودند كه ما تا عمق بيشتري، پيش برويم تا بتوانند تعداد بيشتري از ما را به شهادت برسانند. نهايتاً با علاقه اي كه بچه ها نسبت به شهيد آهني داشتند حاضر بودند براي آوردن پيكر پاك و مطهرش جان خود را از دست بدهند.
من و حاج آقا آهني هردو با هم يك مأموريت دونفره در منطقه معدن قلعه زردي بيرجند داشتيم. آنجا به عنوان شناسايي باند مواد مخدر(اشرار) رفته بوديم. بعنوان نماينده هاي دادسراي انقلاب هم حكم گرفته بوديم. به هر حال مرحله شناسايي بود نه اقدام.بعد از مدتي كه در آنجا بوديم متوجه شديم كه يكي از افراد سران اشرار در خانه اي رفت و آمد مي كند. متأسفانه صاحبخانه(مرد آن خانه) به جرم مواد مخدر در زندان به سر مي برد. اين منزل را تحت نظر گرفتيم و شب آخر كه جهت شناسايي اين افراد به آنجا رفتيم، آقاي آهني بالا خانه رفت و من هم در پايين داخل آخور گوسفندان مخفي شدم. بعد از مرتي نزديك غروب آن مرد ملعون و خائن وارد منزل شد. آقاي آهني وقتي متوجه شد كه آن مرد داراي مفاسد اخلاقي و در حال انجام كارهاي منافي عفت مي باشد، با اينكه اجازة وارد شدن به عمليات و دستگيري آنان را نداشتيم، اما ايشان رو به من گفت كه مي خواهم وارد خانه شوم، ناگهان فريادي كشيد و از بالاي بام پريد جلوي درب و با لگد به درب كوبيد و آن را باز كرد و هيكل زشت و كثيف آن مرد قاچاقچي و مجرم جلو چشمانش ظاهر شد، با اينكه وحشتناك و قوي و سبيلهاي بلندي داشت آقاي آهني با چند مشت توي صورتش زد و او را نقش بر زمين كرد. اصلاً وقتي به قيافه اش نگاه مي كرديم وحشتناك بود. با ضربه هاي مشت آقاي آهني توان كار از او گرفته شده بود. بلافاصله دستهايش را با طناب بست و او را تحويل مقامات مسئول داد.

زماني كه در خرمشهر در خدمت حاج آقا آهني بوديم، (بعد از آزادي خرمشهر) من صحنه اي را ديدم كه هيچگاه فراموش نمي كنم و لحظه، لحظة آن واقعه هميشه در جلوي چشمانم ظاهر مي شود. ايشان بالاي خاكريز رفته بودند،فاصله بين ما و دشمن فقط همان رودخانه(اروندرود) بود. فاصلة ما با عراقي ها آن قدر كم بود كه با چشم غير مسلح رفت و آمد نيروهاي دشمن ديده مي شد. حتي مي ديديم كه چه نوع سلاحي در دست دارند. من پايين خاكريز بودم. خيلي آرام و آهسته سرم را از خاكريز بيرون آوردم و آهسته گفتم بيا پايين، رجب بيا پايين! ايشان خيلي آرام و با خنده گفت:" قرار نيست كه من اينجا كشته شوم." ايشان چند دقيقه بالاي خاكريز ايستادند و تيربارهاي عراق هم چند دقيقه كار كردند در حالي كه قبل از رفتن ايشان بالاي خاكريز، منطقه ساكت و آرام بود و فقط گاه گاهي تيراندازي مي شد، اما همين كه ايشان بالا رفتند همه تيربارهايي كه در آن خط بودند شروع به رگبار به طرف ايشان كردندومن اكنون بعد از شهادت ايشان متوجه شدم كه مفهوم آن كلامشان چه بود و ايشان چقدر نسبت به زمان شهادت خود معرفت داشتند.
خيلي خوب به ياد دارم كه فروردين سال 61 بود كه به ما خبر دادند يك گروهي از رزمندگان بيرجندي مي خواهند بيايند و گردان را تحويل بگيرند و ما انصافاً از اين موضوع خوشحال شديم كه گردان از آن حالت رخوت و خمودي نجات پيدا خواهد كرد. روز موعود كه رسيد حاج آقا آهني و گروهش آمدند. زماني كه گردان را تحويل گرفتند هيچ صحبتي نكردند و ما را براي رزم بردند. ساعت9 صبح بود وقتي از رزم برگشتيم خيلي خسته بوديم. اين موضوع نشان داد كه مي خواهد يك گردان خط شكن را پي ريزي كند. انواع و اقسام رزم ها را تعليم داد. وقتي آمديم،همة ما را فرا خواندند و خود در يك بلندي قرار گرفتند و پس از مدتي كه صحبت كردند؛چنان برنده و كوبنده گفتند:" برادران، من شير علي مي خواهم، چريك خميني!، هركس كه مي توانداين خصوصيات را داشته باشد در گردان من بماند و هر كس هم نمي تواند از اين گردان برود. از فرداي همان روز همة رزمندگان برروي سينه هايشان نوشتند شيرعلي، چريك خميني. روي همين اصل نام اين گردان را گردان ابوذر گذاشتند.
علي افكار:
اولين بار بود كه خبر سنگرهاي كمين عراقي را شنيده بودم ، ولي هنوز به آنها برخورد نكرده بودم . يك روز كه با شهيد براي شناسايي به طرف خط دشمن مي رفتم ، به من گفت: من امروز تا به يك سنگر كمين عراقي برخورد نكنم ، بر نمي گردم ، هر چه اصرار كردم كه از اين كار صرفنظر كند ، نپذيرفت. به ناچار من پشت يك تانك نشستم و او به طرف دشمن حركت كرد و من هم با دوربين او را مي پاييدم ، تا اينكه يك مرتبه ديدم كه يك سنگر كمين عراقي در جلو آتش گرفته است . در همان هنگام من منتظر اتمام درگيري بودم تا بروم و جنازه اش را بياورم ، اما ديري نپاييد كه او را در وسط بوته ها گم كردم. پس از مدتي ديدم نفس زنان از پشت سرم مي آيد ، با تعجب پرسيدم : طوري نشده اي ؟ گفت: اگر خدا بخواهد ، انسان را نگه مي دارد.
حكم جلب يكي از افراد خلافكار و مفاسد اخلاقي از طريق دادسراي انقلاب به آقاي آهني داده شده بود. اين فرد قبلاً هم با آقاي آهني درگيري داشت و با او دشمن شده بود. آقاي آهني به جاي اينكه او را دستگير كند و تحويل مقامات بدهد او را دور از چشم مردم و در خلوت ارشاد و راهنمايي مي كند كه دست از مفاسد اجتماعي بردارد و به مسئولين دادسرا گفته بود كه:" من مي ترسم با دستگيري او حس انتقام جويي را در خودم زنده كنم."

آخرين باري كه مي خواست به جبهه برود به من گفت:" مادر، حالا كه من مي خواهم به جبهه بروم، اما وقتي خواستم برگردم برايتان پيغام خواهم داد ،كه خانمم را به شهر قم راهي كنيد. من هم از آن طرف به قم خواهم آمد." اما ايشان روز ششم محرم كه به جبهه رفته بود، روز دوازدهم محرم هم شهيد شد. از زمان رفتن تا شهادت شش روز طول كشيد.
يك بار وقتي كه از جبهه برگشته بود و پايش در اثر تركش خمپاره مجروح شده بود به من گفت:" مادر مي خواهم كه مرا داماد كني." گفتم: مادر جان اگر قول بدهي كه ديگر جبهه نروي اين كار را مي كنم. با رفتن تو به جبهه نمي خواهم يك نفر ديگر هم سرگردان شود. گفت:" مگر شما كافر هستيد، البته كه من به جبهه خواهم رفت چون همة همرزمان من به جبهه رفته اند. بايد عروسم در حجله بماند." خلاصه بعد از گفتگو پدرخانمش صدمن آرد آورد. من همان شب آرد را نان پختم و مراسم دامادي برگزار شد.به همين سادگي او داماد شد. در مراسم اجازه نداد كسي دايره بزند و چيزي جز صلوات نبود.

يكدفعه وقتي در منطقة عملياتي بستان حمله صورت گرفته و بسياري از نيروهاي ايراني كشته شده بودند. مادرم پس از شنيدن اخبار خيلي ناراحت شد و منتظر خبر سلامتي رجبعلي بود. من از روستا، آمدم بيرجند و از آنجا هم به تهران رفتم. از تهران عازم اهواز شدم. به پادگان كه رسيدم سراغ او را گرفتم. گفتند:" او به منطقه رفته است." با يكي از برادران سپاه سوار ماشين شديم و تا بستان با هم رفتيم. رجبعلي را ديدم. سه شب را با او گذراندم. او بعد از اينكه خط را تحويل ارتش داد و مرخصي گرفت با هم به اهواز آمديم. در ايستگاه راه آهن قطار5 نفر از بچه هاي بسيج را ديدم كه لباس بسيجي پوشيده بودند. مأمور ايستگاه از رفتن ايشان ممانعت مي كردند. اينها تا برادرم و ما را ديدند خيلي خوشحال شدند و گفتند:" آقاي آهني اينها ما را اذيت مي كنند." حاج آقا آهني با آنها صحبت كرد و نظر مسئولين راه آهن را نسبت به بچه هاي بسيجي جلب كرد و آنان را راضي كرد كه به آنها اجازه رفتن بدهند. بعد از آن راه افتاديم و با قطار به تهران و از آنجا هم به بيرجند آمديم.
با توجه به جايگاهي كه شهيد در بين مردم داشت، تأثير شهادتش مضاعف شد. و دوستان را خيلي متأثر كرد. هرچند كه بنا به نظر مسئولين بنياد شهيد هنوز زمان برگزاري مراسم تشييع جنازه نرسيده بود. و خانواده ايشان هم بسيار بي تاب و تحمل شده بودند. اما تقاضاي همه ما اين بود كه هر طور شده لااقل تشييع روح انجام شود. كه نهايتاً موافقت گرديد. مراسم بي نهايت عالي و خوب برگزار شد. تمام همرزمان و دوستان شهيد در داخل و خارج شهر بيرجند از سپاه و جهاد و جاهاي مختلف در مراسم شركت كردند. نمي دانم از مراسم فيلمبرداري شد يا نه؟ ولي صحنه هاي بسيار عجيبي بود. تشييع جنازه(روح) كه با مرثيه و نوحه خواني همراه بود. يك نوحه جالبي در خصوص شهيد سروده بودند و به عنوان فرمانده گردان از او ياد مي كردند. هر وقت اين نوحه تكرار مي شد مردم واقعاً صدايشان به عرش مي رسيد ( از شدت ناراحتي و گريه و تأثر عميقي كه داشتند).
من بعد از شهادت شهيد او را در خواب ديدم كه با يك نشاط بسيار خاصي به طرف من آمد. صورتش گندمگون بود، اما با يك حالت نوراني و بشاش. در خواب متوجه بودم كه ايشان شهيد شده،ولي بعد حيرت زده به او نگاه مي كردم كه نكند مفقود بوده پيدا شده است. شهيد جلو آمد و با من روبوسي كرد. من با تعجب از او پرسيدم:" كي آمدي؟ كجا بودي؟ جريان چي بود؟" و او هم فقط لبخند مي زد و بعد يكدفعه گفت:" همين دور و اطراف بودم، جاي دوري نبودم" ولي صورت او حالت عجيبي داشت و با حالت عادي و دنيايي خيلي فرق داشت.
به هنگام وقوع ناگهاني زلزله ،من و رجبعلي خود را به ستاد كنك رساني معرفي كرديم. رفتيم قاين تا به زلزله زدگان كمك كنيم .آنها ما را به روستايي فرستادند كه مردمان آن اهل تسنن بودند. حاج آقا آهني گفتند:" ما نبايد طوري برخود بكنيم كه مردم احساس كنند كه فقيرند" براي همين اول كمك هاي مردمي را به صورت دسته بندي و تفكيك شامل چراغ خوراك پزي، پتو و خوراكي تدارك ديديم و بعد به درب منزلشان و يا جاهايي كه ساكن شده بودند برديم.
بعد از شهادت او يك شب خواب ديدم كه به من گفت:" آقاي اصغري بيا با هم به حرم حضرت ابوالفضل و امام حسين (ع) برويم." دستم را گرفت و به آنجا برد. توي خواب چنان هيجان زده و احساساتي شده بودم كه يك دفعه از خواب بيدار شدم ديدم بدنم از عرق خيس شده و موقع نماز صبح فرا رسيده است.
ايشان در عمليات مسلم ابن عقيل فرماندهي خط را به عهده داشتند. شب عمليات دو گروهان از گردان امام علي(ع) كه شهيد آخوندي فرماندهي آن را به عهده داشت وارد عمليات شد. از تپه هاي مشرف به مندلي كه حاج آقا آهني از موانع به خوبي اطلاع داشتند، براي اينكه به نيروهاي تحت امرش روحيه بدهند، اول از همه از ميدان مين عبور كردند. در مرحلة بعدي بخاطر انباشته شدن زمين پر از مين ديگر به خط نمي زد. در همين لحظه بود كه پشت بي سيم اعلام شد "آهني دولا شده" اين لحظه براي ما و كساني كه پشت بي سيم بودند دردناكترين و تلخ ترين دوران جبهه و جنگ ما بود. چون در اين لحظه ،جبهه و جنگ كسي را از دست داد كه اميد رزمندگان و سپاه اسلام بود. اما آهني با عشق و علاقه اي كه به شهادت داشت به اين درجه رفيع نائل آمد. رژيم عراق در اين لحظه شادي مي كرد. ما به خاطر آوردن پيكر شهيد آهني با تني چند از دوستان همان شب اعلام آمادگي كرديم.ولي مسئولين اين اجازه را به ما ندادند. پيكر پاك و مطهر او چندين ماه در زير آفتاب در كوههاي مشرف به مندلي ماند.
سال هاي اول جنگ بود. من به خاطر دارم كه شب عمليات گردان ها را بايد مسلح مي كرديم و براي عمليات فتح المبين آماده مي شديم. مسئوليت من اين بود كه براي گردان ها سلاح تهيه كنم. مسئله مهمي كه در آن مقطع زماني وجود داشت، مشكل تأمين سلاح بود. من به آقاي آهني مراجعه كردم و گفتم آقا رجب اين چه وضعي است؟ بچه ها سلاح ندارند. حالا چه كار كنيم؟ گفت:" شما بعد از اينكه خط اول شكست، بيا. من براي همة شما سلاح مي آورم. خط اول هم كه مشكلي ندارد و هيچ وقت نيروهاي ما براي شكستن خط اول مشكل سلاح ندارند." معمولاً در يك گردان، يك يا دو گروهان را مسلح مي كردند. ايشان به اين ترتيب در برابر مشكل كمبود سلاح به نيروها اعتماد به نفس مي دادند و نيروها را هدايت مي كردند.
در روستاي ما رسم بود كه موقع برگزاري مراسم ازدواج جشن مي گرفتند و سازودهل مي زدند. ولي موقع دامادي رجبعلي، ايشان تأكيد كردند كه نبايد اين مسائل باشد و سلام و صلوات فقط در جلسه حاكم باشد، ما هرچه گفتيم اينها بايد باشد و طبق رسم و رسوم عمل كنيم گفت:" نه انقلاب كرده ام و زحمت كشيده ام كه اينها براي ما نباشد." و به هيچ عنوان اجازه نداد مراسم آنچناني بگيريم. چون شب جمعه بود، مراسم دعاي كميل برگزار شد.

هنگامي كه جهت تشرف به مكة معظمه آماده شده بود، از تك تكِ اعضاي فاميل و غير فاميل خداحافظي كرد. حضوراً به منزل هر يك از آنان رفت و از آن ها حلاليت طلب كردند و سهم قرباني براي مستضعفان را كنار گذاشت و براي اين كار وكالت گرفتند. گفتند:" مي خواهم مطمئن باشم كه دِينِ خود را ادا كرده ام."
پدر شهيد:
فرزندم حاج رجبعلي در كلاس پنجم دبستان ترك تحصيل كرد. علت ترك تحصيل او هم اين بود، كه روزي معلم مدرسه كه بچه ها را روستايي و ساده انگاشته بود، مقاديري پنبه از شهر خريده و آورده بود و به هر كدام مقداري داده بود.كه مادرشان آنها را بريسند و سپس براي او گليم ببافند. اما همچنان كه گفتم: فرزندم طبع بلندي داشت و در مقابل حرف بي حساب و زور تسليم نمي شد. اين بود كه پنبه ها را قبول نكرده بود. لذا معلم او را تهديد به تنبيه و مجبور به قبول كرده بود. وقتي همراه پنبه ها به خانه آمد، پنبه ها را به گوشه اي پرتاب كرد و گفت: ديگر تصميم دارد مدرسه را ترك كند و هرگز حاضر نيست حرف زور گوش كند و براي معلم پنبه بريسد و به همين علت ترك تحصيل كرد و به شهر رفت.
 




آثار منتشر شده درباره ي شهيد

يک زندگي
درست بيست روز بعد از مرگ حاج رجبعلي، در سال 1334 در روستاي سلطاني از بخش نهبندان بيرجند، در خانواده آهني پسري به دنيا آمد. اسم پسر را رجبعلي گذاشتند و از خدا خواستند که او هم مثل پدر بزرگش، خدا شناس و خدا ترس باشد.
رجبعلي در کودکي پدرش را از دست داد. مادرش که زني فداکار بود، به سختي اما با شهامت توانست از خانواده اش حمايت کند.
رجبعلي دوران ابتدايي را در همان روستا گذراند. اما در پانزده سالگي به تهران رفت تا در آن جا کار کند و بتواند مخارج خانواده اش را بپردازد.
هنوز هجده ساله نشده بود که به صورت داوطلب، خود را به اين دوره ي نظام وظيفه معرفي کرد و بعد از پايان سربازي به بيرجند بازگشت و در شرکت پي ريز محمديه مشغول به کار شد. اين دوره، فرصت مناسبي بود تا با چهره ي امام خميني آشنا شود و بتواند با قرآن و نهج البلاغه انس بگيرد. او شب هاي زيادي را به همراه دوستانش، درجلسات تفسير نهج البلاغه شرکت مي کرد و گاه ساعت ها مي گذشت که قرآن مي خواند و سپيده سر مي زد و او احساس خستگي نمي کرد. همه ي اين روزها، از رجبعلي آهني مردي انقلابي ساخت. مردي که با مشاهده ستم به صفوف انقلابيون پيوست.
بازگشت او به تهران و شرکت در تظاهرات و حضورش در تظاهرات هفده شهريور، سبب شد تا بتواند به همراه روحانيون بيرجند، خط فکري جوانان شهر را رهبري کند. او که به وسيله ساواک شناسايي شده بود، مجبور شد تا روزها به صورت مخفيانه زندگي کند اما با تاريک شدن هوا، کارش را شروع مي کرد و گاه تا سپيده صبح، مشغول تکثير نوار و اعلاميه و پخش آنها بود.
سامان دهي تظاهرات در بيرجند و روستاهاي اطراف، جزو فعاليت خستگي ناپذير رجبعلي بود.
با پيروزي انقلاب، کار خاتمه نيافته بود. فرزندان انقلاب براي حراست از نهال انقلاب، جذب کميته ها شدند و رجبعلي با عده اي از دوستانش، به کميته انقلاب اسلامي پيوست.
گاه روزها مي گذشت که به خانه بر نمي گشت و خانواده اش روايت دلاوري هايش را در مقابل اشرار و قاچاقچيان مواد مخدر در کوه هاي اطراف، از زبان ديگران مي شنيدند. اما خودش ساکت و آرام بود. با يک لباس ساده، شلوار ساده سربازي و پيراهني ساده. بعد هم به نيروهاي جهادگر پيوست. براي زدن چاه آبي يا کاشت زمين کشاورزي. اما با شروع جنگ، مي دانست که ديگر جايش در جهاد سازندگي نيست. آن گاه به نيروهاي سپاه پيوست و براي آموزش به مشهد اعزام شد. در ميان نيروهاي اعزامي، چهره ي رجبعلي خيلي زود براي فرماندهان مشخص و ممتاز شد.
او براي اولين بار به صورت داوطلب به جبهه ي جنگ اعزام شد و در عمليات طريق القدس به عنوان فرمانده گردان شرکت کرد. دوستان و همرزمانش مي گويند که يک سپاهي مخلص و يک جنگجوي شجاع بود. او با بسيجياني که در کنارش بودند، مثل يک برادر رفتار مي کرد. گاه ساعت ها براي شان وقت مي گذاشت و با آنها حرف مي زد و نيروهاي تحت فرماندهي اش، شجاعانه مقابل دشمن قرار مي گرفتند.
رجبعلي در عمليات طريق القدس، بر اثر ترکش خمپاره، مجروح شد اما حاضر نشد در بيمارستان بستري شود و باز به جبهه برگشت و فرماندهي نيروي ويژه خراسان را به عهده گرفت. آن ها در اين حمله موفق شدند ضربات شديدي را به دشمن وارد کنند و پس از آن، در عمليات فتح المبين، از ناحيه ي دست مجروح شد.
او اين زخم ها را به مثابه خار مي دانست و تا مي توانست در مقابل شان مقاومت مي کرد و هر بار مجروح مي شد، تلاش مي کرد تا آخرين لحظه در معرکه بماند و همرزمانش را تنها نگذارد.
او نمي خواست نيروهاي تحت فرماندهي اش با مشاهده ي زخمي شدن او، از جنگيدن دلسرد شوند و به همين خاطر، مجروحيتش را پنهان مي کرد. حتي وقتي بعد از مجروح شدن به عقب منتقل مي شد، زمان زيادي استراحت نمي کرد و باز به جبهه بر مي گشت. وقتي براي سومين بار به جبهه اعزام شد، حمله ي بيت المقدس در راه بود و او به عنوان خط شکن و فرمانده گردان ابوذر وارد جنگ شد و در جريان آزاد سازي خرمشهر، بر اثر اصابت ترکش به ناحيه ي پشت و کمرش مجروح شد.
او بعد از هر بار مجروح شدن، نااميدتر مي شد. وقتي در عمليات رمضان به عنوان خط شکن تيپ 21 امام رضا (ع) شرکت کرد و از جبهه برگشت، به مادرش گفت که احساس مي کند که هنوز کامل نشده است، براي همين است که او را به شهادت نمي رساند. گفت که تصميم به ازدواج دارد. ازدواجش مثل زندگي اش، ساده و بي پيرايه برگزار شد. در يک شب جمعه، در سايه ي يک دعاي کميل، دامادي با لباس ساده ي سپاه، زندگي جديدش را جشن گرفت و هنوز يک روز از ازدواجش نگذشته بود که با يک پيغام فوري، خبر دادند که بايد براي حفاظت از جان حجاج به سفر حج برود.
او فکر کرد که خداوند راه رفتن را برايش مهيا کرده است. به مکه رفت و پس از بازگشت از سفر حج، ابتدا به گلزار شهدا رفت و با دوستانش حرف زد، بعد به خانه آمد.
دومين روز بازگشت از سفر حج بود که خبر دادند عملياتي در پيش است و نيروها بايد به جبهه برگردند. وقت رفتن بود. مي دانست ديگر بازگشتي نخواهد بود. قبلا هم به برادرش گفته بود که دلش نمي خواهد جنازه اش برگردد. با مادر و نو عروسش براي آخرين بار خداحافظي کرد و بعد به زيارت امام رضا رفت و راهي جبهه ي جنوب شد.
عمليات مسلم بن عقيل (ع) صورت مي گرفت و گردان، از سه طرف، به سوي تپه هاي اطراف شهر مندعلي عراق پيش رفتند. او براي باز کردن معبر، با چند نفر از دوستانش، به ميدان مين زد و ديگر برنگشت. دوستان و خانواده اش بار ها خواستند تا جسدش را برگردانند اما او درست در ميانه ي ميدان بود و رو به رويش، تير رس مستقيم عراقي ها. او به آرزوي ديرينه اش که شهادت بود رسيد و همان طور که خواسته بود، جنازه اش باز نگشت.



مسافر خانه ي خدا

چاووش توي کوچه پيشاپيش کاروان مي خواند. بوي اسفند، کوچه را پر کرده بود.
از صبح زود که کسي آمده بود و توي کوچه هاي ده جار زده بود که کاروان حجاج نزديک است، توي دلم غوغايي بود. کارها خيلي زود رو به راه شده و مادر، حياط را آب و جارو کرده بود. ديگ ها را همان جا توي حياط پشتي، بار گذاشته بودند.
چند قالي و پتو به در و ديوار کوچه زده بودند و وسط کوچه را با گلدان و فانوس تزئين کرده بودند.
ننه، آب حوض را عوض کرده بود اما نگذاشته بود که من دست به سياه و سفيد بزنم. گفته بود من همان جا توي اتاق بمانم. گفته بود:
تو بار شيشه داري! بايد خيلي مواظب باشي. هوا هم سرد شده، خيلي زود سرما مي خوري.
وقتي صداي چاووش توي کوچه ها پيچيده بود گفته بود:
مي روي توي اتاق بالا، پنجره را باز مي کني چهار پايه را مي گذاري و مي نشيني. توي کوچه هم نمي آيي.
خواسته بودم چيزي بگويم اما داد خدا نگاهم کرده و گفته بود:
نگران نباش هر کاري باشد من انجام مي دهم.
و من نشسته بودم آن بالا رو به روي پنجره تا کاروان از راه برسد و آقا جان، بعد از شش ماه از سفر برگردد. دلم برايش تنگ شده بود. وقتي مي رفت اشک توي چشم هايم حلقه زده بود. گفته بودم آقا جان، براي بچه دعا کنيد و او لبخند زده بود. توي چهره اش نور عجيبي بود.
چاووش که از پيچ کوچه پيچيد، تا آقا جان از ميان تاق نصرت ها بگذرد، نتوانستم چهره اش را ببينم، انگار ميان دود اسفند و همهمه ي جمعيت گم شده باشد. بعد يک باره دلم فرو ريخت. تکيده و لاغر شده بود. داد خدا، دستش را گرفته بود.
تا از پله ها پايين بيايم رسيده بود توي ايوان. جلو دويدم و دستش را بوسيدم. سرد بود. گفتم:
زيارت قبول.
پيشاني ام را بوسيد. سرفه کرد. گفتم:
مريض شديد؟
گفت:
نه دخترم خسته ام.
آخر شب بود که مهمان ها رفتند. آقا جان من و خداداد را صدا زد. سرفه هايش شديدتر شد. و قرمز شده بود. مادر فيتيله گرد سوز را بالا کشيده بود. آقا جان به من گفت: بروم نزديکش بنشينم. ظرفي را جلويم گذاشت و گفت:
اين آب زمزم است به نيت تو و پسرت آورده ام.
خنديدم و گفتم:
شايد دختر باشد!
آقا جان نخنديد اما باز سرفه کرد و گفت:
برايش دعا کردم که با ايمان باشد و به راه خدا برود.
بعد بقچه اش را باز کرد و پارچه ي سبزي را از تويش بيرون آورد و گفت:
اين پارچه هم تبرک شده است، بپوشانش سوغاتي خودتان را مادرت مي دهد.
از جايش بلند شد. بعد انگار که سرش گيج رفته باشد، دستش را روي تاقچه گذاشت و به ديوار تکيه داد. تو چشم هايش اشک بود. گفت:
از بچه خوب مواظبت کن. امانت الهي است.
توي دلم يکباره لرزيد.
روز اول، حال اقا جان بدتر شده بود. تا دکتر بيايد، ننه چند جور جوشانده درست کرد که برايش بردم اما به هيچ چيز دست نزد. فقط سرفه مي کرد. غروب روز دوم بود که تمام کرد.
باور نمي کردم. فقط گريه مي کردم. داد خدا مي گفت:
براي بچه خوب نيست.
اما من نمي توانستم خودم را آرام کنم. سنگين شده بودم. ننه نمي گذاشت سر خاک بروم و مي گفت:
آقا جان خيلي سفارش اين بچه را کرده.
بيست روز بعد از فوت آقا جان، بچه به دنيا آمد. ننه از پارچه ي سبز برايش لباس دوخته بود. وقتي چشم هايم را باز کردم، داد خدا بچه را توي بغلم گذاشت. سفيد و قشنگ بود، انگار آن لباس سبز، يک تکه نور بود. مثل وقتي که آقا جان از مکه برگشته بود. دوباره ياد حرف آقا جان افتادم. به داد خدا نگاه کردم و گفتم:
دلم مي خواهد اسمش را بگذاريم رجبعلي تا اسم آقا جان زنده بماند.
قبل از اذان ظهر بود که پيش نماز توي گوش بچه اذان خواند. چند قطره از آب زمزم را توي دهانش ريختيم و دعا کردم تا رجبعلي، مثل آقا جان، با ايمان و با خدا باشد و مثل او مسافر خانه ي خدا شود.


حرف ناحق
هر روز همين طور بود. توي کلاس که مي آمد، اول مي ايستاد و خط کش بلندش را کف دستهايش مي زد. مي ايستاد و نگاهمان مي کرد. من رديف اول مي نشستم و رجبعلي رديف آخر. از همه بزرگتر بود. وقتي کنارش مي نشستيم، انگار از آقاي معلم مي ترسيدم اما او همان روز اول که آمده بود، ما را از هم جدا کرد، انگار با ما لج باشد.
روز اول، همين که وارد شده بود، رو به رجبعلي کرده و با صداي زنگ دارش پرسيده بود:
تو با اين هيکلت اين جا چکار مي کني؟
از اين حرفش ناراحت شده بودم مي دانستم که بقيه بچه ها هم حال من را دارند. همه توي کلاس رجبعلي را دوست داشتند. درسش از همه بهتر بود. خيلي هم مهربان بود.
فکر مي کردم حالاست که دعوا به پا شود اما رجبعلي، آرام از سر جايش بلند شد و با ادب گفت:
آقا اجازه، تازه سه سال است که توي روستاي ما مدرسه آمده. تا قبل از اين، تا پنج تا آبادي آن طرف تر هم مدرسه نبود. اين شد که ما نتوانستيم درس بخوانيم. حالا هم توي اين کلاس، از همه بزرگتريم. اما ان شا الله جبران مي کنيم.
آقا، درس رجبعلي از همه بهتر بود.
يکي از بچه ها گفته بود.
کي گفته تو بي اجازه حرف بزني؟
بعد پوزخندي زد و گفت:
بعدا معلوم مي شود کي نمره هايش از همه بهتر است.
آن روز، معني حرفش را درست نفهميدم. حتي رجبعلي هم نفهميد، چون توي راه که مي رفتيم گفت:
بايد تا مي توانيم درس بخوانيم. اين معلم از آن معلم هاي سخت گير است. اما بايد بداند که بچه هاي اين آبادي، زرنگ و درس خوانند.
اما ماجرا شکل ديگري بود. از فرداي آن روز، شکل درس دادن و درس خواندن بچه ها عوض شد. هر روز، آقا معلم بچه ها را مجبور مي کرد کاري برايش انجام بدهند. پسر کدخدا مبصر کلاس شد. بقيه هم، هر روز بايد چيزي با خودشان به مدرسه مي آوردند. يک سبد تخم مرغ، يا اردک و مرغ و خروس، نان گردو يا شير، هر کس بايد چيزي مي آورد، بسته به اين آقا معلم که هوس چه چيزي کرده باشد.
چند بار رجبعلي اعتراض کرده بود اما آقا معلم جوابش را با تندي داده بود. چاره اي هم نبود، چون، خودش هم مدير بود، هم ناظم بود و هم معلم.
هوا کم کم سرد شد و برف همه جا را پوشاند. يک روز رجبعلي، بچه ها را دور هم جمع کرد و گفت: بچه ها ما آمده ايم اينجا با سواد شويم. احترام معلم سر جايش اما اين آقا دارد به ما زور مي گويد. اگر همه تان با هم متحد شويد، مي شود مجبورش کنيم دست از اين کارها بردارد. مي توانيم حتي چند روز سر کلاس نرويم.
نمي دانم چه کسي خبر را به آقا معلم رسانده بود. توي کلاس که آمد، اخم هايش توي هم بود. چند بار با خط کش درازش روي کف دستش کوبيد و بعد با صداي بلند گفت:
آهني!
من زود گفتم:
بله آقا.
گفت:
با تو نبودم.
باز گفت:
آهني.
داداش گفت:
بله!
گفت:
بلند شو ببينم.
رجبعلي از جايش بلند شد. آقا معلم گفت:
شنيده ام مادرت دستکش هاي خوبي مي بافد. مي خواهم هفته ي آينده بروم مشهد. يک جفت دستش خوب مي خواهم براي سوغاتي. مي خواهم نخ هايش را هم خودت بريسي.
رجبعلي همان طور که ايستاده بود گفت:
آقا مادر ما چند روز است که مريض است. فکر نمي کنم تا هفته ي بعد بتواند دستکش را برايتان حاضر کند.
آقا معلم گفت:
من سه روز ديگر دستکش را مي خواهم. اگر بدون دستکش آمدي راهت نمي دهم.
توي راه، رجبعلي ساکت بود و حرفي نمي زد. به خانه که رسيديم، زود همه ي ماجرا را براي مادر تعريف کردم.
مادر چند روز بود که مريض شده و توي رختخواب افتاده. خبر را که شنيد، به سختي از جايش بلند شد و گفت:
نمي خواهد غصه بخوري. تا هفته ي ديگر، خودم دستکش را برايش مي بافم.
رجبعلي دست مادر را گرفت و سر جايش خواباند و بعد گفت:
آقا معلم حرف زور مي زند، من هم زير بار زور نمي روم. اين را گفت و از خانه بيرون رفت.
نزديک غروب بود و هنوز رجبعلي به خانه برنگشته بود. چند جا دنبالش گشتم. اما پيدايش نکردم. مادر مرا دنبال دايي فرستاد. دايي جان گفت:
شايد رفته باشد سر قبر پدرش.
فانوس به دست راه افتاديم. درست گفته بود. همان جا بود. داشت نماز مي خواند. نمازش که تمام شد، راه افتاديم طرف خانه.
رجبعلي گفت که ديگر به مدرسه بر نمي گردد. مي گفت دلم نمي خواهد مادرم به خاطر من مجبور باشد کار کند. مي گفت:
من نمي توانم حرف ناحق را قبول کنم.
فرداي آن روز رجبعلي با يکي از ماشين هاي عبوري به تهران رفت. يک بار برايمان نوشت که توي تهران، هم کار مي کند و هم درس مي خواند و تا آن معلم از روستا نرود، بر نمي گردد.


فرار
از وقتي عکس امام را ديده بود، برق عجيبي توي نگاهش بود. زودتر از همه مي آمد، مثل يک شاگرد مشتاق، نهج البلاغه به دست مي گرفت:
آقاي مهندس، مي خواهم قبل از شروع جلسه برايم از امام بگوييد.
مي دانست وقتي آيت الله خامنه اي را به ايرانشهر تبعيد کرده بودند، من آن جا توي جلسات حاضر شده ام.
گاهي تعجب مي کردم که چطور خسته نمي شود. وقتي به بيرجند منتقل شدم، ساختمان مرکز کشاورزي نيمه کاره بود. دنبال کسي مي گشتم که، هم کاري باشد و هم درست کار. اين جا و آنجا هم پرس و جو کردم گفتند: اگر رجبعلي آهني را بتواني راضي کني، برد کرده اي.
اين شد که راه افتادم توي روستا. سر زمين بود اول که از دور ديدمش، باور نکردم که اين آدم ريز نقش، بتواند مسئول کارهاي ساختمان مرکزي به آن بزرگي بشود. اما چند روز بعد از اين که کارش را شروع کرد، فهميدم اهالي روستا چرا او را معرفي کردند.
از صبح زود که کار را شروع مي کرد، تا غروب بدون خستگي اين طرف و آن طرف مي رفت. غروب هم وضو مي گرفت و نمار مي خواند و بعد مي آمد سراغ من تا از انقلاب و امام برايش بگويم، تا بقيه جمع شوند.
گاهي يادمان مي رفت حتي شام بخوريم. بعضي وقت ها، بقيه که مي رفتند مي پرسيد:
مهندس، اگر خوابت نمي آيد قرآن بخوانم.
آن وقت ديگر نمي فهميديم چه طور زمان گذشته است تا صداي موذن مي آمد، مي گفتم:
وقت نماز صبح است
و او لبخند مي زد و پنجره را باز مي کرد تا صداي اذان را بهتر بشنويم.
چند شب بعد از اين که عکس امام را که بچه ها از مشهد برايم فرستاده بودند، نشانش دادم، يک شب با ذوق و شوق توي اتاق آمد و گفت:
نمي دانم خبر داريد که با چند تا از افسر هاي 04 رفت و آمد دارم؟
خبر داشتم؛ سري تکان دادم. گفت:
مدت هاست با آنها حرف مي زنم. براي شان از آقا گفته ام و از انقلاب که نزديک است. راضي شان کرده ام که از پادگان فرار کنند.
اين را که گفت، انگار نوري توي چشم هايش تابيد. لبخند زدم. باور نمي کردم اين همه روي افسر هاي شاهنشاهي تاثير گذاشته باشد. گفت:
مي خواستم عکس آقا را نشان شان بدهم.
بلند شدم، عکس را از لاي قرآن بيرون آوردم. گفتم:
بايد خيلي مواظب باشي، اگر تو را با اين عکس بگيرند...
بقيه حرفم را نزدم. لبخند زد. عکس را گرفت، دست هايش مي لرزيد. عکس را به لب هايش نزديک کرد و بوسيد. به طرف در رفت اما باز برگشت و گفت:
چند تا چيز ديگر هم مي خواهم، چند دست لباس شخصي و وانت شما را.
گفتم:
وانت که متعلق به شماست، لباس هم.
حرفم را قطع کرد و گفت:
لباس هايم را خودم جورمي کنم. امشب هم برنامه ريزي فرار را براي تان مي آورم تا نظر بدهيد.
مي دانستن دقتش در برنامه ريزي بي نظير است و از روي ادب مي خواهد نقشه ي فرار را برايم شرح دهد.
وقتي رفت، خودم را با کارها سر گرم کردم اما دلشوره ي عجيبي داشتم. مي ترسيدم او را با عکس بگيرند يا ماجراي فرار افسر ها لو برود.
نزديک غروب بود که برگشت. کمي هيجان زده بود. عکس را به من داد و گفت:
آقاي مهندس، امشب، نقشه را عملي مي کنيم. براي شروع، شش تا افسر از پادگان فرار مي کنند تا بعد چند نفر ديگر.
گفتم:
به اين سرعت، چطوري مي خواهي شش تا افسر را آن هم توي اين اوضاع و حوال، فراري بدهي؟
گفت:
شما نگران نباشيد، فکر همه جايش را کرده ام.
راست هم مي گفت. جلسه ي نهج البلاغه که تمام شد و دوستانمان که رفتند، رفت وضو گرفت. نماز خواند. آن قدر آرام بود که فکر مي کردم شايد قرار فرار براي شب ديگري تغيير کرده وقتي مي خواست قرآن بخواند، به من نگاه کرد و گفت:
مهندس، امشب قرآن نمي خوانيد.
گفتم:
مگر قرار امشب نيست.
شايد اضطراب را توي نگاهم خوانده بود که گفت:
ياد خدا آرام بخش دل هاست!
راست هم مي گفت. نشستيم و قرآن خوانديم. آرام شده بوديم شب از نيمه گذشته بود که بلند شد و گفت:
بايد برويم.
خودش پشت فرمان نشست، من هم کنارش. از ساختمان مرکز آموزش که دور شديم، رفت طرف يک جاده که به حاشيه ي شهر مي رسيد. همه جا تاريک بود و آرام. فقط گاهي از دور دست، صداي پارس سگي يا زوزه ي شغالي به گوش مي رسيد.
گفتم:
نکند اين افسر ها با ساواک ساخته باشند و بخواهند امشب او را به دام بيندازند؟
گفت:
مهندس، نگران نباش، ماه هاست روي شان کار کرده ام. از آن انقلابي هاي سفت و سختند. خدا با ماست.
ديگر حرفي نزدم. خيره شده بودم به رو به رويم که تاريک بود و نور چراغ ماشين، تاريکي را پس مي زد. يکباره نوري را توي تاريکي ديدم که مثل فانوسي پيدا ناپيدا مي شد. رجبعلي گفت:
خودشان هستند. علامت مي دهند.
پايش را روي گاز فشار داد. قلبم تند مي زد. رجبعلي کنار جاده خاکي نگه داشت. خودشان بودند. پياده شديم. رجبعلي از پشت وانت، لباس ها را به آن ها داد و گفت که سريع سوار شوند.
توي تاريکي، صورت هايشان را خوب نمي ديدم اما دلم آرام گرفته بود. سوار که شديم، به ساعت نگاه کردم. حدود ساعت دو صبح بود. رجبعلي گفت:
قبل از ساعت چهار بايد اين ها را برسانيم. از آنجا هم ميني بوس تا شهر مي رساندشان. وقت بيدار باش پادگان، ديگر خيلي از اين جا دور شده اند.
بعد لبخند زد. من هم لبخند زدم. توي دلم به شجاعت و توانايي اش آفرين گفتم.
چشم هايم گرم شده بود و خوابم برده بود. چشم که باز کردم، ديدم از ماشين پياده شد. توي آينه، نگاهش کردم. هنوز هوا تاريک بود اما مهتاب، جاده را روشن مي کرد. ايستاده بود و کنارش شش مرد ديگر بودند که با آنها حرف مي زد.
از دور چراغ هاي ميني بوس پيدا شد و ميني بوس نزديک ما آمد ايستاد و شش مرد سوار شدند. وقتي ميني بوس دور شد، رجبعلي سوار وانت شد نگاهم کرد و گفت:
مهندس بيداري؟
گفتم:
بيدار بيدار!
گفت:
پس برويم.
رفتيم. براي اذان صبح بود که جلوي يکي از قهوه خانه هاي بين راه نگه داشت. نماز خوانديم. بعد همان جا نشستيم رو به پنجره اي که به جاده باز مي شد. سپيده جاده را روشن مي کرد و من فکر مي کردم، به شش افسرس که حالا خيلي دور شده بودند و صداي شيپور بيدار باش را توي پادگان پيچيده بود.
رجبعلي دستش را روي شانه ام زد و گفت:
مهندس، چند روز ديگر فرار مي کنند اما اين بار کار سخت تر مي شود. باز هم همراهم مي آيي؟
دستش را فشار دادم و گفتم:
با تو تا آخر اين راه مي آيم.
مي رويم گل نرگس بچينيم
حالا ديگر ساواک او را خوب مي شناخت. دنبالش مي گشتند. چند نفر از دوستانش گفته بودند که بهتر است از بيرجند برود اما او مي گفت که هر طور هست، مبارزه اش را تمام مي کند.
همين شد که کارهاي مخفي شبانه اش را شروع کرد. روزها کجا مي رفت و چه مي کرد، کسي نمي دانست اما آن ها که مي شناختنش، مي گفتند که حتي روز ها که زندگي مخفيانه دارد، مشغول برنامه ريزي براي تظاهرات و کارهاي انقلابي است.
آن شب هم همين که هوا تاريک شد، زنگ خانه ي آقاي رباني سه بار به صدا در آمد. يکي از بچه ها گفت حتما رجبعلي است. آقاي رباني توي اتاق بود. نشسته بوديم و حرف مي زديم. رجبعلي که توي حياط آمد، آقاي رباني از همان جا، توي اتاق، صدايش کرد که بيايد چاي بخورد. رجبعلي سلام کرد و دستش را به نشانه ي تشکر بالا برد آقاي رباني گفت:
مي دانستم عادت به نشستن و گپ زدن ندارد. يکراست مي رود سر کار.
راست مي گفت. تا ما برسيم توي زير زمين، دستگاه را راه انداخته بود. به شوخي گفتم:
عجله داري؟!
گفت:
امشب بايد اين اعلاميه ها را توي بازارچه پخش کنيم. چند تا برنامه ي ديگر داريم. فردا هم که قرار تظاهرات يادتان نرفته؟
گفتيم:
به خدا خيلي جان سختي، ديشب که تا صبح نخوابيده اي. امروز هم خدا مي داند چه کارها که نکرده اي. حالا مي خواهي راه بيفتي تو خيابان؟ اين قستمش را بسپار به ما.
گفت:
حرفش را هم نزنيد. همه به يک اندازه خسته ايم. اين روزها، روزهاي سر نوشت سازي است. خبرهاي تهران را که داريد. نبايد بگذاريم آين آتش خاموش شود.
همين شد که وقتي تکثير اعلاميه ها تمام شد، تقسيمش کرديم توي ساک هاي دستي مان. بازارچه را خود رجبعلي برداشت. عادتش همين بود. کارهاي سخت را به ديگران نمي سپرد. گفته بود، بازار چه شب پا دارد.
قرارمان سر ميدان بود. دلواپس بوديم. آمد. از دور مثل بچه اي که امتحان هايش را داده است و از همه، نمره ي بيست گرفته. خيال مان راحت شد. تا برسد سر ميدان، خواستيم سوار موتورش کنيم که گفت صبر کنيد شايد ديدن نبشي آهن کنار ساختمان نيمه ساز، او را به اين فکر انداخته بود. گفت:
امشب را بي خيال شو، حالاست که سر و کله شان پيدا شود.
اما انگار نمي شنيد. خودش را کشانده بود بالاي پايه هاي فلزي تابلو. ما دل توي دلمان نبود. صداي خرد شدن تابلوي نئون بزرگ وسط ميدان، انکار همه ي شهر را پر کرد. حتي ما هم باور نمي کرديم باور نمي کردم که آن هم ابهت شکستي باشد. اما رجبعلي آن را شکسته بود.
فردايش توي تظاهرات، همه از شير مردي حرف مي زدند که جرات شکستن تابلو را به خودش داد. اما هيچ کس نمي دانست کار چه کسي بوده، رجبعلي هم سپرده بود به کسي حرفي نزنيم و نزده بوديم.
جمع چهار پنج فري ما هميشه گوش به فرمانش بود، نه اين که اهل دستور دادن باشد. کارهايش هميشه درست بود. يادمان نمي رود که آن روز، قبل از تظاهرات نزديک ژاندارمري، به يکي از ما گفته بود:
اين خانه را مي بينيد؟
و اشاره کرده بود به در سبز بزرگ آهني که سر کوچه بود. گفته بود باغچه اي دارد به چه بزرگي، پر از گل هاي نرگس و ما مانده بوديم که توي اين اوضاع و احوال، چطور به ياد گل و باغچه افتاده است. گفته بود.
صاحب خانه آشناست، مي رويم گل بچينيم.
باورمان نمي شد تا اين که وقتي گل ها را تقسيم مي کرد، گفته بود: حتما توي ميدان درگيري مي شود. بايد يادتان باشد، به سرباز هايي که رو به ما اسلحه مي گيرند، گل بدهيد.
همين کارش خيلي از سرباز ها را آن روز با ما همراه کرده بود.
خودش پيشاپيش همه بود. هيچ کدام از ما جرات نداشتيم برويم جلو و به سربازها و پاسبان هايي که به طرف ما نشانه رفته بود، گل بدهيم. اما رجبعلي اين کار را کرده بود. فرمانده ميدان، شايد فکر مي کرد اين قسمت را نکرده بود که براي چند لحظه ساکت مانده بود. همين موجب شده بود که سيل جمعيت پيش بيايد و با سربازها يکي شود و ديگر هيچ کس صداي فرياد فرمانده ميدان را که دستور آتش مي داد، نشنود.


سفره ي بهشتي
از چند روز قبل، خبر داده بودند که مسئول کميته ي يکي از شهرستان ها قرار است به ديدن ما بيايد. ما هم منتظر بوديم تا اين که آن روز سر ظهر رسيد. نماز را که خوانديم، آماده ي غذا خوردن شديم. به شوخي پرسيد:
غذاي امروزتان چيست؟
رجبعلي گفت:
مثل هر روز!
بعد حميد رضا را صدا زد که برود نانوايي. گفت:
هر روز دو نفر مامور خريد نان مي شوند، سي چهل تا نان و سه چهار بسته خرما. امروز که شما اين جا هستيد، مي توانيم چهل و يکي نان سفارش بدهيم اما پنج بسته خرما اسراف مي شود که به نظرم، همان چهار بسته خرما کفاف همه را مي دهد. بعد هم اگر تشريف داشته باشيد، همه مي روند به نوبت شام را خانه هايشان مي خورند و بر مي گردند که شما مي توانيد مهمان من باشيد.
مسئول کميته باز به شوخي گفت:
تا حالا که طاغوتي ها غذاي چرب و نرم مي خورده اند، يک بار هم ما يک غذاي خوب بخوريم.
بعد از توي جيبش، پول در آورد و به يکي از برادرها داد. گفت که قبل از آمدن به کميته، سر راه کافه ي هاشمي را ديده، تعداد افراد را بشمارد و براي همه چلو مرغ و يا چلو کباب بگيرد.
رجبعلي خواهش کرد که اين کار را نکنند. و گفت که خودش هم از آن غذا نمي خورد. حميد رضا که مي دانستند رجبعلي از قولش بر نمي گردد، رفتند تا نان بخرند. خودش هم رفت براي خريد خرما. وقتي بر مي گشت، غذا هم رسيده بود. سفره را پهن کرده بودند توي سالن و همه منتظر بودند. رجبعلي نان ها را وسط سفره چيد، بعد بسته هاي خرما را باز کرد و خودش نشست و با بسم الله شروع کرد. مسئول کميته که باور نمي کرد، به رجبعلي و چند نفر ديگر اصرار کرد که از غذاي آنها بخورند. چند نفر قبول کردند اما بيشتر بچه هاي کميته، مثل رجبعلي نان و خرماي هر روز را خوردند.
رجبعلي گفت: خيلي ها هم همين غذاي ساده را هم ندارند. ما روزهاي سختي پيش رو داريم. نبايد خودمان را عادت بدهيم به راحت طلبي.
مسئول کميته، وقتي مي رفت، خيلي غمگين بود. وقت رفتن، رجبعلي را بغل کرد و گفت: حق با شما بود، من درس بزرگي گرفتم. اي کاش همسفره ي بهشتي شما شده بودم.

 
مرد آهنين
چراغ هاي سر در پادگان اطراف را روشن مي کرد. رجبعلي فکر کرد به روزهايي که گذشته بود، به انقلاب، به کميته، به جهاد سازندگي و به سپاه. به روزهايي که به دنبال اشرار و قاچاقچي ها، اين طرف و آن طرف توي کوه ها جنگيده بود.
اما فکر مي کرد توي اين دو هفته که آمده پادگان سرداد چيزهاي زيادي ياد گرفته، بين بچه هايي که از اين جا و آن جا آمده بودند، تا توي سپاه خدمت کنند.
چشم ها يک لحظه گرم شد و ناگهان آن دورتر، احساس کرد چيزي را ديده که حرکت مي کند. انگار خواب از سرش پريده بود.
نگاه کرد. فقط تاريکي بود و سياهي. با خودش گفت:
خيالاتي شده ام.
اسلحه اش را محکم تر چسبيد و حرکت کرد. باز حس کرد چيزي تکان خورد. ايستاد و نگاه کرد. درست ديده بود. سايه ي سياهي پيش مي آمد. ايستاد و ايست داد.
سياهي پيش آمد. دوباره ايست داد. سياهي بايست. فکر کرد مي خواهند به پادگان حمله کنند يا سلاح را با خودشان ببرند. اسلحه را مسلح کرد تا تير هوايي بزند تازه متوجه شد که اسلحه فشنگ ندارد. باورش نمي شد. مي دانست کسي صدايش را نمي شنود.
از دور، چيزي به پشتش خورد. اسلحه را محکم توي دست هايش فشار داد، مثل يک چوب دستي. با خودش گفت:
مگر من مرده باشم که اسلحه ام را بگيرند.
با سياهي گلاويز شد. دو نفر بودند. مشتي توي صورتش خورد. روي زمين پرت شد اما اسلحه هنوز توي دستانش بود.
تا سياهي نزديک شود، نيم خيز شد و محکم با اسلحه به ساق يکي شان کوبيد. مرد روي زمين افتاد. بعد سراغ دومي رفت و تا برسد، با اسلحه به پشتش زد.
نگهبان هاي قسمت ديگر که صداي داد و فرياد شنيده بودند، خودشان را رساندند و هر سه نفر را با خودشان تا دفتر فرماندهي بردند.
فردا صبح، هر سه نفر را سر صبحگاه آوردند. فرمانده پادگان، ايستاده بود و رجبعلي، با صورتي کبود، اسلحه به دست کنارش بود. دو مرد ديگر هم بودند که يکي شان وقت راه رفتن مي لنگيد.
فرمانده گفت که اين کار براي آزمايش نيروهاي رزمي انجام مي شود. گفت که اين کار براي آزمايش نيروهاي رزمي انجام مي شود. گفت که اين دو مرد از مسئولين آموزش در رده هاي بالا هستند. به رجبعلي اشاره کرد و گفت:
اين مرد آهني، تا حد مرگ مقاومت کرده اما اسلحه اش را واگذار نکرده. او يک آهني واقعي است.
صداي تکبير نيروها که مرد آهنين را تشويق مي کردند، پادگان را لرزاند.

قبل از همه چيز مسجد
آن هايي که زودتر به منطقه رسيده بودند، چادرها را بر پا کرده بودند. حاجي که آمد تو مقر، همه جا را به دقت نگاه کرد. بعد همه را جمع کرد و گفت:
خسته نباشيد اما انتظار داشتم قبل از از سر پا کردن چادر هاي خودتان، به فکر بر پا کردن مسجد باشيد.
ديگر حرفي نزد. همين شد که بچه ها شروع کردند به جمع کردن ني و ظهر نشده، جاي بزرگي براي مسجد محيا شد. علي که اذان ظهر را مي گفت، همه جمع شدند توي مسجد که حاجي پيش تر از همه آمده بود و روي لب هايش لبخند رضايت داشت.
نماز که خواندند، حاجي گفت:
بعد از نماز مغرب، دعاي کميل داريم. خودتان را آماده کنيد. بعد به من و يکي ديگر از بچه ها گفت که همراهش به چادر برويم. همين که نشستيم، براي مان چاي ريخت. عادت هميشگي بود که اول پذيرايي کند. بعد گفت:
قرار است عمليات بزرگي انجام شود.
بعد اشاره کرد به رود کرخه که روي کالک، با خطي مشخص شده بود. گفت که ما نيروهاي مان را از اين جا عبور مي دهيم تا به اين طرف. دستش را روي نقطه اي گذاشت که رو به روي ما بود، آن سوي کرخه. گفتم:
پس بقيه ي نيروها چي؟ براي اين عمليات بزرگ، بقيه کجا هستند؟
کسي نمي آيد ما تنها هستيم.
انگار توي دلم خالي شده بود، گفتم:
يعني گردان را طعمه مي کنيم تا بقيه از جاي ديگري حمله کنند؟
شايد پريدگي رنگم را ديده بود يا ترس را توي چشم هايم خوانده بود که گفت:
امشب دعاي کميل يادت نرود.
يادم رفته بود، همه فانوس به دست آمده بودند و سلاح بر دوش. توي همان مسجد، دعا برگزار شد. بعد حاجي براي همه توضيح داد که چه کاري بايد انجام بدهيم.
نزديک نيمه شب بود که راه افتاديم، در پناه نخل ها. بعد خودمان را رسانديم به کناره ي کرخه نور و تا پل رفتيم.
حاجي نگاه کرد به طناب هاي پل که پاره شده بودند. گفت نمي شود از روي پل رد شد. بعد اسلحه را بالاي سرش گرفت. توي آب رفت زير نور مهتاب، ديدمش که توي آب مي رفت. اول زانو ها و بعد تا سينه اش در آب بود. دنبالش رفتيم. بعد بقيه گروه آمدند.
از کرخه نور که بيرون آمديم، دشت بود. مي دانستيم که رو به روي تيربار مستقيم دشمن هستيم و راه گريزي نداريم. حاجي قبلا گفته بود:
جانپناهي نداريد. فقط بايد برويد جلو.
رو به روي مان ميدان مين بود و آن سوتر، تيربار عراقي ها. رفتيم. يک گردان ديگر هم به ما اضافه شد. حاجي خودش را به من رساند که بگويد چه طور بچه هاي گردان خودمان را جمع کنيم تا بتوانيم هدايت شان کنيم که خمپاره اي سوت کشيد و منفجر شد. خودمان را روي زمين انداختيم.
به نظرم صداي خفه اي را شنيدم. و زير نود مهتاب، ديدم که حاجي دستش را روي دهانش گذاشت. بلند شديم. گفتم:
حاجي، زخمي شده؟
آرام گفت: نه، برو. من خوبم.
من رفتم چند ساعت بعد، مجروح شدم و به بيمارستان منتقل شدم. بعد ها بچه ها برايم تعريف کردند که همان شب، حاجي توي عمليات وقتي کنار من بود، مجروح مي شود اما براي اين که روحيه بچه ها ضعيف نشود، حرفي نمي زند. درد را تحمل مي کند و تا آخرين لحظه مقاومت مي کند.

ما هفتاد و دو نفر بوديم
ما هفتاد و دو نفر بوديم که چند روز قبل از عمليات فتح المبين، با هليکوپتر تا نزديک مرز آمده بوديم. درست فرداي روزي که آقا رحيم آمده بود به قرارگاه ما در اهواز.
از بيرجند، من و حاجي بوديم و دو سه نفر ديگر. آقا رحيم همين که ما را ديد، حاجي را شناخت. به ما گفت که قرار است به عنوان نيروهاي رزمي ويژه، قبل از عمليات، به منطقه اعزام شويم. گفت که رجبعلي در اين عمليات فرمانده شماست و نماينده ي من در منطقه.
شبانه راه افتاديم به طرف پادگان عين خوش. حاجي گفته بود:
از کنار جاده که برويم، از پشت عراقي ها سر در مي آوريم. بايد جاده را بگيريم و سرشان را گرم کنيم تا نيروها از منطقه شوش وارد عمليات شوند .
همه جا تاريک بود و آرام رفتيم، به ستوني پشت سر هم. تا جايي که حاجي گفت:
بايد مستقر شويم.
نزديک صبح بود که راه افتاديم، تند و با شتاب. يکي از بچه ها گفت:
بايد اذان صبح را گفته باشند.
حاجي گفت: همين طور که راه مي رويد، نمازتان را بخوانيد. بايد تا قبل از سپيده برسيم.
کنار جاده آسفالته رفتيم و نماز خوانديم. حاجي پيشاپيش ما بود.
سپيده صبح که زد، هوا که روشن شد، نيروهاي عراقي را ديديم. ما درست پشت سرشان بوديم و ستون تانک ها رو به رويمان بود. آرپي جي زن ها به صف شدند. اولين آرپي جي شليک شد. آتش و دود از رو به رو زبانه کشيد.
تکبير گفتيم. عراقي ها غافلگير شده بودند. آرپي جي زن ها شليک کردند. دوشکاي عراقي ها به کار افتاده بود. همان جا، دست حاجي زخمي شد. گفتيم:
بايد برگردي عقب.
گفت: حرفش را هم نزنيد.
با چفيه دستش را بسته بود. نگران بودم. خائف گفته بود تو مرد آهني را مي شناسي، او هيچ وقت با يک زخم از ميدان بيرون نمي رود.
جاده را گرفته بوديم. عده اي شهيد و زخمي شده بودند صف تانک هاي عراقي که مي سوخت، جهنمي براي عراقي ها بر پا کرده بود. مي دانستيم حالا عمليات از آن طرف شروع شده و ما کار خودمان را خوب انجام داده ايم.
نزديک عصر بود که يکي آمد و گفت:
بايد حاجي را بفرستيم عقب. خونريزي اش زياد است.
حاجي رفته بود، با پاي خودش. لحظه ي آخر، به ميدان نگاه کرده بود و به شهدا. اشک توي چشم هايش جمع شده بود و زير لب گفته بود:
ما هفتاد و دو نفر بوديم.


جشن ما
مادر سيني اسپند به دست، توي اتاق آمده بود و مستقيم رفته بود طرف رجبعلي. رجبعلي نيم خيز شد. مادر گفته بود:
بنشين عزيزم.
و سيني را دور سر رجبعلي چرخانده بود. گفته بود:
شوهر خاله ديروز آمده بود اين جا. مي گفت عروسي را توي باغ آن ها بگيريم، ديگ ها را مي گذاريم ته باغ. توي عمارت باغ هم جا براي همه هست. فقط بايد زودتر کارها را رو به راه کنيم. براي خريد عروسي هم يکي از اين روزها قرار مي گذاريم برويم بيرجند.
محمد علي آدرس يک کت و شلوار فروشي را توي بيرجند داده که با او آشناست. مي گويد، هم با، هم با انصاف است هم کارش خوب است.
برادرت گفته چنان ساز و دهلي راه بيندازيم که تا هفت آبادي آن طرف تر صداي عروسي رجبعلي برود.
رجبعلي ساکت بود، صبر کرد تا مادر حرف هايش را بگويد. انگار دلش نمي خواست شادي ما را خراب کند. انگار ته شچم هاي مادر يک جور برق شادماني بود که رجبعلي تا حالا نديده بود.
همين که مادر ساکت شد، رجبعلي، آرام گفت:
مادر جان، از اين که به فکر من هستيد خوشحالم. اما مي دانيد که زمان جنگ است. توي اين سالها، هميشه دلم مي خواست که شهيد شوم که نشد. انگار چون دينم را ادا نکرده بودم، قرار نبود شهادت نصيبم شود. حالا وقت اين کار رسيده. خودت مي داني، با ازدواج، آدم کامل مي شود. شايد حق با تو باشد. براي کامل شدن هر آدمي، خوب است که جشن بگيريم. اما شکل جشن ما، با شکل جشن خيلي ها فرق دارد.
مادر ساکت بود. سرش را پايين انداخته بود و با انگشت روي گل هاي قالي خط مي کشيد. رجبعلي را مي شناخت. مي دانست وقتي حرفي را مي زند، تغييرش نمي دهد، برنامه هايش را هم از قبل ريخته.
براي همين بود که وقتي رجبعلي گفت عروسي را شب جمعه مي گيرد تا دعاي کميل برگزار کند، خودش هم خريدي ندارد و همه مخالفت کردند، مادر حرفي نزد. فقط زير لب گفت: خدايا راضي ام به رضاي تو.
فقط وقتي داماد براي دست بوسي مادر، قبل از مراسم آمد، مادر ايستاده و به سر تا پايش نگاه کرد. با خودش گفت:
اين پسر من است که بزرگ شده و دارد داماد مي شود؟!
رجبعلي ايستاد، با همان لباس سپاهي اش، با همان شلوار رنگ و رو رفته سربازي و همان لباس فرم، با جثه ي ريزش. اما به نظر مادر، او توي اين لباس، زيباترين دامادي بود که تا حالا ديده بود.
مادر، پيشاني داماد را بوسيد و اشک توي چشم هايش حلقه زد. صداي نوحه خوان آمد که داشت دعا را شروع مي کرد. آرام مادر گفت:
تو راست مي گفتي. جشن تو از همه ي جشن هايي که تا حالا رفته ام، قشنگ تر و زيباتر است.


ديگر حاجي نبود
گفته بود: رو به روي مان ميدان مين است. نمي شود جلو برويم. حالاست که سپيده بزند.
مي دانستند چه مي گويد. تپه هاي مندلي رو به رويشان بود. مشرف به آنها و در تيررس مستقيم عراقي ها بودند.
دو گردان از دو سوي تپه رفته بودند و آن ها مانده بودند. مسئول خط گفته بود:
بايد معبر باز شود، پشت بيسيم گفته بودم.
گفته بود: راهي نيست.
و صدايش در صداي خر خر بيسيم گم شده بود. از غروب که رفته بودند، نگران بودم. وقت خداحافظي، قرارش من توي سنگر فرماند خط بمانم تا رابط تدارکات بين تيپ و لشکر باشم. دلم رضايت نمي داد. حاجي را رها کنم. اما دستور مستقيم فرمانده بود. بايد اگر مشکلي در وسايل مخابراتي پيش مي آمد، من بر طرفش مي کردم. حاجي را که بوسيدم، اشک توي چشم هايم حلقه زد. دستش را روي شانه ام زد و گفت:
چريک خميني که گريه نمي کند.
گفتم: عادت کرده ام به با شما بودن.
گفت: حالا هم پشت بيسيم لحظه به لحظه با مني.
و من با او بودم، همان جا رو به رو ميدان مين. فرمانده خط گفته بود:
بگرديد، بايد چند تا بشکه پيدا کنيد. از شن پرش کنيد و توي تپه سرازير کنيد. بايد برويد و گرنه همه قتل عام مي شوند.
صدايي نيامد. گفتم:
حاجي، مفهوم شد؟
گفت: مفهوم شد.
مي دانستم داستان پيدا کردن بشکه از آن قصه هاست. حاجي اما حرفي نزد. نرديک به اذان صبح بود. حاجي گفت:
داريم ميدان را باز مي کنيم.
گفتم: حاجي، صبر کن.
حاجي گفت: خداحافظ، من و دو نفر از بچه ها داريم مي رويم.
صدايش در صداي امواج گم شد.
پاهايم مي لرزيد. انگار حاجي را مي ديدم که دارد مي رود جلو.
گام اول، گام دوم، گام سوم... صداي بيسيم چي آمد و صداي انفجار. سپيده داشت مي زد. گردان از ميدان مين رد مي شد و حاجي نبود.
منبع:ما هفتادو دونفر بوديم،نوشته ي ميترا صادقي،نشر ستاره ها،مشهد-1386


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 280
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,190 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,291 نفر
بازدید این ماه : 3,934 نفر
بازدید ماه قبل : 6,474 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک