فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

جابري,اله يار

 

در دوم فروردين ماه سال 1339ه ش  در روستاي  سيد ماد  شهرستان  بيرجند  چشم به جهان گشود. دوران کدوکي را در زادگاهش سپري کرد و در 7 سالگي، همراه خانواده اش به روستاي  ابراهيمي  مهاجرت کرد. او در آنجا به مکتبخانه رفت و نزد آقاي  عيد محمد جابري در طول 6 ماه قرآن را فرا گرفت.
در جواني و همزمان با مبارزات قبل از انقلاب، در مشهد به حرفه خياطي مشغول بود. زودتر از ديگران به محل برگزاري راهپيمايي ها و مراسم مي رفت و ديرتر از آنها باز مي گشت. در سال 1357 ازدواج کرد. و در شهرستان بيرجند زندگي مشترکشان را شروع کردند. پس از پيروزي انقلاب با تاسيس سپاه پاسداران در اوايل 1358 عضو سپاه شد و براي حفاظت نقاط مرزي تربت جام و صالح آباد اعزام شد. در سال 1359 داوطلبانه به جبهه رفت و جزء اولين نيروهايي بود که از استان خراسان به اهواز شتافتند.
در پشت جبهه مدتي فرمانده پادگان منتظران شهادت که مراکز آموزش نيروها بود، شد و در امور جمع آوري و سازماندهي نيرو فعاليت داشت. مدتي نيز فرمانده بسيج شهرستان "بيرجند" را بر عهده داشت. در جبهه گاهي در لشگر 5 نصر خدمت مي کرد و گاهي در شبهاي عمليات همراه نيروهايي که آموزش داده بود، شرکت داشت.
اولين بار پس از پنجاه روز نبرد، از ناحيه دست راست مجروح شد و براي معالجه به مشهد و بيرجند منتقل شد. سپس به خاطر علاقه به فنون نظامي و فرماندهي به تهران رفت و در يکي از پادگانهاي آنجا دوره تخصصي را گذراند و سپس عازم شهرستان بيرجند شد. دومين بار در جبهه که به عنوان فرمانده گروهان در عمليات والفجر 2 در ارتفاعات کله قندي شرکت کرد، از ناحيه کمر و دست چپ مجروح و به بيمارستان منتقل شد.
تقوا و اخلاص و مدير بودن او باعث شد تا سردار فاتح کردستان شهيد کاوه، زماني که به منظور جذب و شناسايي نيروهاي فداکار استان و براي تکميل کادر رزمي لشگر به بيرجند مسافرت کرده بود، درخواست کند که او را از فرماندهي پايگاه به جبهه اعزام کنند. بنابراين عازم کردستان شد و از طرف شهيد کاوه به فرماندهي گردان امام علي (ع) منصوب شد. در سال 1363 صاحب فرزند پسري شد؛ همسرش مي گويد: از جمله صحبت هايش اين بود که اگر فرزندي داشتيم و پسر بود، نامش را مسلم بگذاريم، زيرا در خواب ديده بود سيدي اين توصيه را به ايشان کرده. سرانجام اين سردار ملي پس از 6 سال حضور در جبهه، در شهريور 1365 و در منطقه عملياتي کربلاي 2 – حاج عمران – در شب اول عمليات و هنگام پيشروي، مورد اصابت تيربار کاليبر 50 قرار گرفت و در ارتفاعات 2519، به مقام رفيع شهادت نايل آمد. پيکر پاک فرمانده شهيد الهيار جابري پس از 9 ماه در 31 ارديبهشت 1266 در زادگاهش به خاک سپرده شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386



وصيت نامه
...خدايا !من وصيتي ندارم و فقط از تو مي خواهم در فرج امام زمان (عج) تعجيل و به امام عزيز طول عمر و به رزمندگان اسلام پيروزي و به خانواده عزيز شهدا و پدر و مادرم اجر نيکو عطا فرمايي...
خدمت اقوام، دوستان، به خصوص برادران و خواهران عزيزم سلام عرض نموده و از آنها حلاليت مي طلبم و اميدوارم همه از شر شيطان محفوظ باشند. خدمت همسر عزيزم سلام عرض نموده و اميدوارم مرا ببخشد. نور چشمم مسلم را سلام رسانده و اميدوارم تربيت او طبق موازين اسلامي باشد.
خدمت تمامي برادراني که مرا مي شناسند، سلام عرض نموده و طلب عفو دارم، به خصوص از نيروهاي بسيج. اله يا رجابري


خاطرات
برادرشهيد:
با اينکه هنوز مکلف نبود، وضو مي گرفت و در نماز جماعت شرکت مي کرد و همه چيز را در اين سن کودکي به خاطر شرکت در نماز پذيرا بود.
وقتي در روستاي ابراهيمي عربخانه، براي اولين بار مدرسه باز شد، او که بزرگ سال شده بود با علاقمندي به مدرسه مراجعه کرد تا درس بخواند.
گفتند که نمي تواند در کلاس بنشيند؛ به ناچار نزد يکي از مسئولان آموزش و پروش نهبندان رفت و آنها هم راه حلي به او پيشنهاد کردند.
او با وجود گذشت سه ماه از سال تحصيلي شروع به درس خاندن کرد و در امتحانات پاياني شرکت کرد و بدين ترتيب دوران دبستان را در مدت يک سال به پايان رساند.

در 8 سالگي با قرآن آشنا شد. بعد از داير شدن مدرسه در روستا، به تشويق و توصيه و راهنمايي ديگران به مدرسه رفت و ثبت نام کرد و در مدت يک سال راهنمايي را به اتمام رساند. بعد در بيرجند رفت و تا پايان دوره ابتدايي در مدرسه شبانه روزي درس خواند.

همسرشهيد:
در اولين اعزام در منطقه خوزستان زخمي شد، ولي عشق و علاقه او به جبهه زياد بود. براي بار دوم در منطقه مهران جراحت پيدا کرد و پس از بهبودي رهسپار شد. اگر در خانه و در حال مرخصي قرار داشت، روح و دلش در جبهه بود.
پس از معالجه و باز گشت به جبهه، عضو شوراي فرماندهي شد و مسئوليت واحد بسيج و نيز معاونت فرماندهي پايگاه بيرجند به او سپرده شد.

پدرشهيد:
بسياري از مواقع که شهيداني از روستا تقديم انقلاب مي شد، مي آمد و در تشييع شهدا شرکت مي کرد. ما بسيار بي قرار مي شديم و او با ديدن اين حالات مي گفت: پس شما هنگامي که خبر شهادت مرا بياورند، چه خواهيد کرد.
با اين صحبتها ما را براي فراق وشهادت خويش آگاه مي ساخت و به ما مي فهماند که بايد از او دل بکنيم.

محمد حسن شريفي:
آخرين بار قبل از شهادت او هر دو در جبهه بوديم. بحث نوشتن وصيت نامه بود که از ايشان پرسيدم: شما چه وصيتي کرديد؟ گفت: وصيت کرده ام که همسرم 6 ماه پس از شهادتم، نبايد تنها بماند و بايد ازدواج کند. ديگر اينکه دوستان من همه رفته اند و زندگي بعد از آنان برايم سخت است و من به زودي خواهم رفت.
همسرش مي گويد: او به من مي گفت: خواب ديدم چند نفر از دوستانم که شهيد شده بودند، بر فراز يک بلندي هستند و من در پايين قرار داشتم، آنها دست به دست يکديگر دادند و پايين آمدند و مرا با خود به بالا بردند و آنگاه خوشحال شدند و گفتند: اکنون در جايگاه خود قرار مي گيري.

محمد حسن شريفي:
براي شناسايي جنازه شهيد جابري به همراه چند نفر به سردخانه بيمارستان امام رضا (ع) بيرجند رفتيم. وقتي چشمم به جنازه شهدا افتاد، شهيد جابري را شناختم. دقت که کردم، باندي به روي سينه اش بسته بودند، با کمال تعجب و در حضور همراهان، پس از باز کردن باند خون جاري شد و بسيار تازه بود. متعجب شدم که چگونه چنين امري با اينکه جنازه مدت 9 ماه در منطقه گرم حاج عمران مانده بود، امکان پذير است؟

محمد جباري:
موقعي كه كوچك بوده سرخك گرفت و سخت مريض شد . چند بار كلمه شهادتين را بر زبان جاري كرديم ، چون مي ديديم از بين مي رود كه خداوند لطف نمود و نفس او را دوباره به ما بخشيد تا اينكه در سن 6 يا 7 سالگي كه به مكتب قرآن مي رفت دوباره مريض شد، بطوري كه گويا روي دست ما مرده است او را به بيرجند نزد دكتر ارتش برديم ، او را معاينه كرد و گفت حالا كه بچه را از بين برديد، او را نزد من آورده ايد؟ گفتيم: ما روستا بوديم و او را از روستا آورده ايم بعد او را بستري كردند و چند روزي در بيمارستان بالاي سرش بوديم. و دكتر كه مي آمد ، خبر بگيرد ، مي گفت بچه شما از بين مي رود تا اينكه باز هم خداوند لطف نموده و الحمد الله خوب شد.

محمد جباري:
شهيد 3 يا 4 ساله بود و ما روحاني و امام جماعتي به نام شيخ شاه مراد در روستا داشتيم . وقتي ما وضو مي گرفتيم و به مسجد مي رفتيم شهيد هم وضو مي گرفت و به مسجد مي آمد و علي رغم اصرار و ممانعت ما مي رفت و زير عباي شيخ قرار مي گرفت و به اصطلاح نماز مي خواند شيخ هم نمي خواست دلش را بشكند و مراعات حال او را مي كرد و او را از خود نمي راند.
 
عليرضا جابري:
يادم هست سالهاي 59 ، 60 ، اوج حركات منافقين بود. مسائلي كه آنها داشتند، درگيريهايي كه با منافقين داشتند، در كشف خانه هاي تيمي بود. اسم ايشان هم جزو كساني بود كه در ليست منافقين آمده بود و قصد ترور ايشان را داشتند.

عليرضا جابري:
روزي كه شهيد از جبهه برگشته بود، در خيابان به طرف منزل با يكديگر در حركت بوديم. به من گفت: چند شب قبل خوابي ديدم كه بسيار عجيب است. مطمئن هستم كه شهادتم نزديك است و ادامه داد: در خواب ديدم عمليات شروع شده است. من و عده اي از نيروها دشمن را تعقيب مي كنيم. آنها فرار مي كردند. من به سرعت دنبال آنها رفته گويا كانالي بود. آنها را تعقيب مي كردم و آنچنان اين تعقيب و گريز برايم خوشايند و مسرور كننده بود كه نپرس. ناگهان صداي خنده آشنايي را شنيدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي را نديدم. مجددا صداي خنده چند نفر آشنا به گوشم رسيد، به بالاي سرم نگاه كردم، ديدم عده اي از بچه ها از جمله شهيد ارجي و پيرامي از بالاي كانال حركاتم را نظاره مي كنند و مي خندند. در همين حال ديدم شهيد پيرامي دستش را به طرفم دراز كرد كه من را بالا بكشد ولي دستش به من نرسيد. از شهيد ارجي كمك گرفت و با كمك و كوشش خودم من را از كانال كه ارتفاع بلندي داشت بالا كشيدند. اين خواب چنان بر دلم نشسته كه گويا هيچ نياز به تعبير ندارد و اين رفتن بدون برگشت است و چنان شد كه خود برداشت كرده بود.
عليرضا جابري:
پانزدهم مردادماه 65 بود كه يك تغيير عجيبي در ايشان به وجود آمده بود . بعد از عمليّات والفجر 8 بود كه من از اهواز آمده بودم . ايشان در عمليّات والفجر 9 شركت كرده بود و مي خواست عمليّات كربلاي 2 انجام شود . جهت جذب نيرو آمده بود و مي گفت : هر موقع نياز باشد به ما زنگ مي زنند. يك روز به تعاون رفتم ، آقاي نمازي مسئول تعاون به من گفت : از منطقه تماس گرفته و گفته اند هرچه سريعتر برادرتان به جبهه برگردد . وقتي رسيدم بعدازظهر بود ، خودش در اتاق نشسته بود . گفت : چه خبر ؟ گفتم : هيچي . محمود زنگ زده ، گفته شما برگرديد . وسط محوطه ايستاده بود و به طرف ما مي آمد ، يعني از طرف مغرب به طرف مشرق مي آمد . يك مرتبه كه اين حرف را شنيد به طرف غرب برگشت يك نگاهي به آسمان كرد . گويا همانجا يك تغيري در روحيه اش ايجاد شد مثل اينكه چيزي به او الهام شده بود . صبح روز بعد به سمت جبهه حركت كرد و بعد به شهادت رسيد.
عليرضا جابري:
دفعه دوم كه شهيد جابري مجروح شدند از ناحيه دست و كمر و ما در روستا بوديم. ايشان از منطقه جنگي به تهران و سپس به بيرجند منتقل شدند. از بيرجند به روستا آمد، وقتي وارد خانه شد هيچكس متوجه نشد كه ايشان مجروح شده است. ايشان به اتفاق بقيه نشستند. به طور عادي كه نشسته بود كسي فكر نمي كرد كه ايشان مجروح است، ولي مي خواستند چيزي بردارند و مطلب ديگر اينكه لباسهاييكه پوشيده بود مال خودش نبود. وقتي پرسيدم برادر (الهيار) چي شده؟ گفت: چيزي نيست، مجروح شده ام. اصلا حاضر نبود كه مجروحيت خودش را به كسي بگويد و به شكلي وانمود مي كرد كه سالم است. مجروحيت دستش خيلي مهم نبود ولي تيري كه به كمرش خورده بود كنار نخاع بود و با يك سانت جابجايي احتمال داشت قطع نخاع بشود. ولي با تمام مشكلاتي كه داشت، وقتي به پدر و مادر مي رسيد اصلا اظهار نمي كرد كه من مجروح شده ام.
سيد محمد مبرقعي:
وقتي كه منطقه عملياتي والفجر 9 را تصرف كرده بوديم و خط پدافندي محكم شد، پشت خط برگشتيم . هنوز به فرودگاه مشهد نرسيده بوديم كه تماس گرفته بودند دشمن منطقة عملياتي والفجر 9 را تصرف كرده است. اعلام شد هر كدام از بچه ها كه داوطلب است برگردد. شهيد جابري بچه ها را جمع كرد و موضوع را به اطلاع آنها رساند و گفت: هر كس داوطلب است ابتدا به زيارت آقا امام رضا (ع) مي رويم وسپس به منطقه بر مي گرديم، بچه ها چون علاقه خاصي به شهيد جابري داشتند با شوق فراوان همگي داوطلب شدند و هيچكس از آن جمع به شهرستانهاي خود نرفت و همگي برگه هاي مرخصي را پس دادند. پس از زيارت و صرف غذا حضرت به منطقه برگشتيم . وقتي وارد منطقه شديم ، ديديم قرارگاه تاكتيكي ما خط مقدم دشن شده است. شهيد كاوه به شهيد جابر گفتند: تمام نيروها را بسيج و تا پل شيلر بايد عمليات كرده و پيش برويم و گرنه منطقة عملياتي والفجر 4 را هم از ما مي گيرد، چون شهر ديوان زير آتش دشمن قرار خواهد گرفت. شهيد جابري به بچه ها گفتند: ما دو ارتفاع بسيار مهم منطقه از جمله ارتقاعات كاني مانگاه را فتح كنيم ، دشمن مجبور خواهد شد ارتفاعات شهر چوارته را ترك كند. با همّت و درايت نظامي اين شهيد بزرگوار ما توانستيم ارتفاعات مهم منطقه را فتح كنيم.
سيد محمد مبرقعي:
در منطقة عمليّاتي والفجر 9 محوري در سمت چپ هزار قلعه ، رود شيلر به شهيد جابري محول شد و مقرر گرديد ارتفاعات تپها نامگذاري شده 6 و 7 مسلّط بر شهر جوارته عراق گردان امام علي (ع) عمل كند . موضوع از اين قرار بود كه 24 ساعت بايد راهپيمايي مي كرديم تا به پشت سر دشمن رسيده و در آنجا تا رسيدن دستور شروع عمليّات مخفي مي شديم . چون راه كوهستاني ، صعب العبور و دور بود ما پس از 48 ساعت به منطقه دشمن رسيديم و طبق دستور مخفي شده و استراحت كرديم . قبلاً شهيد كاوه توصيه هايي به شهيد جابري كرده بودند و گفته بود كه : در آنجا بچه ها حتي براي نماز از سنگرهاييشان بيرون نروند . من و شهيد جابري در يك صخره اي سنگر گرفته بوديم . وضعيت طوري بود كه مي شد بايستم ولي بنا به دستور ، ايشان نشسته نماز خواندم . الحمد ا... اب مديريتي كه ايشان داشتند ، عمليات انجام شد و منطقه فتح و حتي ما يك مجروح نداشتيم و تعدادي اسير گرفتيم . سنگرهاي كاليبر دشمن را سالم گرفتيم. در آنجا ما به شهيد جابري پيشنهاد كرديم حالا كه مجروح و تلفات نداده ايم ، اجازه دهيد اين تپه كاتو را به تصرف خود دربياوريم اما از آنجا كه ايشاان از مقام مافوق خود اطاعت پذيري داشت فرمود همانطور كه به ما دستور داده اند عمل مي كنيم . نه يك قدم بيشتر . چرا كه اعتقاد داريم اطاعت از ما فوق اطاعت از ولايت است .
حميدرضا صدوقي:
موقع عمليات كربلاي 2 ما مسير ارتفاعات 2519 را كه گردان امام علي (ع) مي خواست فتح كند ، طي كرديم . شهيد جابري را در بين راه ديدم كه در كانالي بود . يك بي سيم چي هم در آنجا به شهادت رسيده بود . هنوز به زير صخره نرسيده بودم كه گردان الغدير در محور تپه شهدا عمليات را شروع كرد و عراق متوجه شد كه عمليات داريم . لذا منطقه را مثل روز با منور روشن كرد . ما ارتفاعات اول را گرفته بوديم و شهيد جابري يك دسته ويژه انتخاب كرده بود در حال جلو رفتن بوديم كه با روشن شدن منور متوجه شدم كه يك مين والمر جلوي پايم است . با دستهايم نزديك مين را گرفتم تا نيروها بگذرند . وقتي به ميدان مين رسيديم ، نيروها از آنجا نيز گذشتن تا به يك صخره اي رسيديم و من شهيد را ديدم كه داد مي زد و بچه ها را تشويق به جنگ و جهاد مي كرد و مي گفت : سنگر هاي عراقي ها را منهدم كنيد . سعي مي كرد با ايجاد سر و صدا به نيروها روحيه بدهد . سپس شهيد رفت و آر پي جي را از دست برادر بسيجي گرفت و سنگر تير بار دشمن را هدف قرا داد و همانجا توسط تير مستقيم دشمن به شهادت رسيد . بلافاصله بي سيم چي دوم شهيد جابري آر پي جي را برداشت و هم با بي سيم كار مي كرد و هم آر پي جي مي زد كه او را هم با كاليبر زدن و ما مجروحين را به زير صخره اي كشانده و در همان جا پناه گرفتيم.
حسين محمود آبادي:
شب عمليّات بايد حركت مي كرديم . يك دستة ويژه اي هم داشتيم كه از بچّه هاي كادر گردان بودند . من بايد با دستة ويژه سر ستون حركت مي كردم و شهيد جابري عقب با نيروهاي بعدي پشت سر ما بود . بنا بود من سر ستون باشم و ايشان هم عقب ستون گردان باشند . رفتيم و ميدان مين را باز كرديم و پشت سر كمين دشمن منتظر شديم تا رمز عمليّات را اعلام كنند . بچّه هاي تپّة روبروي ما، با دشنم درگير شدند من تماس گرفتم با شهيد جابري و گفتم چه كنيم ؟ ايشان با شهيد كاوه تماس گرفتند و بعد از چند دقيقه با ما تماس گرفته و رمز عمليّات را دادند . در مرحلة اوّل عمليّات ما را ديدند ، به اين شكل كه سرباز عراقي از وجود ما اطّلاع پيدا كرد و يك نارنجك جلوي ستون ما انداخت . يكي از بچّه هاي تخريب سريعاً نارنجك را برداشت داخل سنگر عراقي ها انداخت و سنگر متلاشي شد . وقتي جلو مي رفتيم يك دفعه از پشت مورد اصابت تير قرار گرفتم . بچّه ها زمين گير شده بودند و من با همان وضعيّت آنها را هدايت مي كردم لحظه به لحظه گزارش مي كردم كه مجدّداً از پشت سر مورد اصابت تير قرار گرفتم و ياد آن موقع افتادم كه شهيد گفته بود دو بار مجروح مي شوي . سريعاً با چفيه اي كه داشتم خودم را پانسمان كردم . حركت كرديم و در حين حركت با شهيد جابري در تماس و صحبت بودم كه يك نارنجك از طرف عراقي ها پرتاب شد و پشت سر بي سيم چي ما منفجر شد و ما هيچ چيز نفهميديم . چند لحظه اي افتاده بودم و بعد به هوش آمدم بلند شدم كه بايستم يك لحظه احساس كردم كه شهيد جابري بالاي سرم است . وقتي به ايشان توسّط بي سيم گفته بودند كه محمودآبادي مجروح شده ، سريعاً با بي سيم خود را به سر ستون رسانده بود . چون مي دانست كه اگر سر ستون بدون فرمانده باشد چه مصيبتي دارد . بچّه ها مي گفتند : شهيد هم ما را فرماندهي مي كرد ، هم بي سيم را جواب مي داد و با سه نوع سلاح تير اندازي و شلّيك مي كرد كه در آخر مورد اصابت قرار گرفته و شهيد شد.
حسين محمود آبادي:
در يكي از عملياتها، مسيري كه ما مي خواستيم عمليات كنيم، شهر دربندي خان عراق بود. بالاي يك ارتفاع بلندي به نام 2519 بايد ساعت ها راهپيمايي مي كرديم تا به هدف برسيم. مسير خيلي طولاني بود. دو دفعه شهيد جابري رفت و دو سري هم من را مأمور كرد. گفت: حسين، من از نزديك رفته و آنجا را ديده ام. شما هم برو ببين. اگر ما كشته بشويم بچه هاي مردم حيران نمانند. من با بچه هاي اطلاعات رفتم و بررسي كردم. شب عمليات من يك خوابي ديدم سپس بيدار شدم، ديدم شهيد جابري آنجا نماز شب مي خواند. من نيز بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و نماز خود را خواندم. سپس به شهيد گفتم: شما در تعبير خواب چگونه ايد؟ گفت: نكند خواب ديدي؟ گفتم: بله. گفت: من هم خواب ديدم. شهيد جابري گفت: خوابت را بگو. گفتم: بين ارتفاع بلند در يك رودخانه كه سنگهاي بلندي بود و شهيد رضوي هم آنجا بود دستم را سوز گرفت. موقعي كه دستم را بالا گرفتم، يك ماري انگشتم را داخل دهانش گرفت، مار را فشار دادم تا انگشتم را رها كنم ولي ول كن نبود. همينطور كه دستم را كشيدم، ديدم پوست دستم هم دارد كنده مي شود. ديدم فايده ندارد. زير سنگ كردم و زدم. گفتم حتما مار مرده، ديدم باز دستم سوز گرفت. بلند كردم ديدم سر مار قطع شده ولي هنوز روي دستم چسبيده و كنده نمي شود. گفت: حسين، سر مار را قطع مي كني، ولي دوبار زخمي مي شوي. بعدا من اصرار كردم و گفتم حالا من خوابم را تعريف كردم، شما نيز خوابت را بگو. گفت: باشد بعدا برايت تعريف مي كنم. بعد از دو روز به شهيد جابري گفتم: بحث عمليات و شهادت است خوابت را برايم تعريف كن. اگر بحث شهادت است، مي گويم ولي همه اش را برايت تعريف نمي كنم. سپس چنين تعريف كرد: حسين، روي يك جيپ آهو دوتايي عقبش نشسته ايم، راننده اي ندارد، از بالا سرازير شديم پايين قله. هر چه فرياد مي زنيم، خلاصه كسي نيست كه ماشين را نگه دارد، بعد گفت: رسيديم روي كفي و ماشين ايستاد و بقيه خواب را نگفت. هرچه اصرار كردم تعريف نكرد. بعد متوجه شدم. ايشان خواب شهادتش را ديده بود. يعني خواب شهادتش را قبل از عمليات، چرا كه بچه ها مي گفتند: آمده بود و به خانواده اش زنگ زده بود و خواب را به آنها گفته بود.
حسن بزرگي:
من يك روز به ستاد رفتم ، قرار بود سردار شمعخاني براي نيروها صحبت كنند . شهيد جابري در اتاق روي تخت نشسته بود . چشمش كه به من افتاد ، بلند شد و گفت : آقاي بزرگي آمد . مرا در آغوش گرفت و گفت : يك وصيّتنامه اي دارم مي خواهم بدهم شما نگه داريد . گفتم : ايرادي ندارد . ايشان وصيّتنامه را داد و رفت . يك دفعه برق مرا گرفت كه آقاي بزرگي اگر شهيد بشود، چكار مي كني ؟ من از روي سادگي به طرف او رفتم و گفتم : آقاي جابري ، اگر شما شهيد بشوي ، من اين وصيّتنامه را به چه كسي بدهم ؟ گفت : آقاي بزرگي تو دعا كن من شهيد بشوم . افراد زيادي هستند كه وصيّتنامة من را ببرند . همين طور هم شد ، وقتي كه ايشان شهيد شد . شهيد ناصري گفت : آقاي بزرگي اگر شما صلاح مي دانيد من دارم به بيرجند مي روم . وصيّتنامه را بدهيد من ببرم . بنده هم وصيّتنامه را تحويل ايشان دادم.
عليرضا جابري:
دفعة آخر كه الله يار به جبهه رفت ، خواب ديده بود در يك مكاني افتاده و نمي تواند بلند شود ، در همين حال شهيد پيرامي مي آيد و دستش را مي گيرد و از ميان آدمها او را بلند مي كند بعد از خواب ، او به ابراهيم جابري تلفن زده و گفته بود من امشب شهيد مي شوم ، همان شب به عمليات مي روند اما قبل از رفتن ، تشت حنايي درست كرده و با چند نفر ديگر از رفقا از جمله شهيد كاوه دست و پاي خود را حنا مي كنند .
 
ابراهيم جابري:
در سال 63 به جبهه اعزام و مسئوليت آموزش نظامي يگان را به عهده داشتند . شب عمليات كل نيروها از اداري و آموزش جمع شدند ويك گردان و يك گروهان تشكيل دادند تا در حمله شركت كنند . در آن شب شهيد در عمليات آزاد سازي مهران در ارتفاعات كله قندي از ناحيه دست راست مجروح شد .

عباس صالحي:
يادم است كه است بين هر دوره آموزش چند روزي استراحت داشتيم و استراحت مي كرديم . اما الله يار با توجه به زبان گويا و شيريني كه داشت ايشان را بي كار نمي ذاشتند ، او را به روستاها جهت تبليغ جبهه و جنگ مي بردند و هيچ موقع وقتو اوقات فراغت نداشت .

علي لطفيان:
شهيد يك چهره اي داشت كه هيچ موقع از ذهنها خارج نمي شد . چهره هميشه متبسم ايشان يادم است . چهره اميدوار و هميشه مطمئن ايشان كه الان بعضي وقتها كه به مشكل برخورد مي كنم، بياد صحبتهاي ايشان مي افتم كه مي فرمود :لباس سبز پاسداري يعني مقاومت ، يعني صبر ، يعني حوصله . هر موقع يادشان مي كنم كاملا چهره ايشان به ذهنم مي آيد .
عليرضا حق گو:
در كارهاي جمعي ، شهيد در جمع ما مي نشست مثلاً فكر نمي كرد چون من بسيجي هستم و كم سن ، سال شايد مطلبي را ندانم . اردوگاهي در اروميه داشتيم . شهيد جابري مي آمد و كارهايي را كه ما مي خواستيم انجام بدهيم با ما مشورت مي كرد مي گفت : بچه ها ، بنظر شما كدام كار را انجام بدهيم بهتر است . اين كار را يا آن كار سعي مي كرد با مشورت و هم فكري كارها را انجام بدهد .
 
وقتي به جبهه اعزام شديم به محض رسيدن به يگان ويژة شهدا ، عمليّات آغاز شده بود . ما همه ناراحت شديم ، كه چرا ما را به عمليّات نمي برند . شهيد جابري آمد و گفت : بچّه ها ناراحت نباشيد . انشاء اللّه در عمليّات ديگر شركت مي كنيد . ما گفتيم : حاج آقا اگر جبهه اينطوري است كه ما برگرديم . ما نيامده ايم اينجا استراحت كنيم اينجا كه صداي توپ و صداي شليّك گلوله نمي آيد . اينجا چه جور جبهه اي است . گفت : مشكلي نيست شما دفعة اوّلتان است فكر مي كنيد از راه كه رسيديد شما را به خطّ مقدّم مي برند.
در خصوص مجروحيت و سپس شهادت شهيد الله يار، يكي از بچه ها تعريف مي كرد كه ايشان در عمليات كربلاي 2 در منطقه حاج عمران قبل از شهادت ، مجروح شده بودند. بچه ها رفته بودند ايشان را بياورند. به آنها گفته بود، مرا اينجا بگذاريد و برويد. بچه ها قبول نمي كردند. مجدداً اصرارا كرده بود كه مرا اينجا بگذاريد چون زمان خيلي كمي بوده و ايشان مي دانستند كه اگر او را ببرند با آن وضعيت زماني، جان آنها نيز در خطر است لذا با اصرار مي گفت: مرا بگذاريد و برويد. آنها نيز ايشان را گذاشته بودند كه به شهادت رسيده بود.

حسن جابري:
مرتبه دومي كه مجروح شده بود، موقع رفتن به روستا همراهشان بودم. با تأخير زياد به روستا رفتيم. پدر و مادر و اقوام خيلي حسّاس شده بودند. مكّرر سوال مي كردند كه مجروح نشدي؟ آيا سالمي؟ ايشان با خنده و لحني آرام مي گفت: بلي، سالم هستم. يكي دوساعت گذشت، هنوز ول كن نبودند و سوال مي كردند. شهيد فرمود: حالا كه ول كن نيستيد (پيراهنش را باز كرد) مي گويم تير خوردم و اين هم آنچه شما دنبالش هستيد. از جائي كه تير با قلب شهيد چندان فاصله اي نداشت، صحبت هاي بسيار عادي و روحيه او همه را به گريه واداشت و تمام جمعيت را با چشم مشاهده نمودم كه گريه مي كنند.

حسين محمود آبادي:
از بي سيم چي هاي شهيد كاوه ، تعريف مي كرد كه : شهيد كاوه سراغ شما را از شهيد جابري مي گرفت . مي گفت : فلاني كجاي كار است . شهيد جابري گفت : فلاني دير وقت است كه مجروح شده و زمين گير مي باشد . در حين صحبت، شهيد كاوه لحظه اي بي سيم را پايين گذاشت و بعد متوجه شديم كه اتفاق براي شهيد جابري افتاده است و ايشان به شهادت رسيده است .
ابراهيم جابري:
زماني كه ايشان مسئوليت فرماندهي گردان امام علي (ع) را به عهده داشت به عنوان سخنگوي تيپ هم بود. يعني هر گرداني وارد پادگان مي شد (مهاباد)آنها را توجيه مي نمود.
عليرضا حق گو:
در عمليات والفجر 9 من به عنوان خمپاره انداز 60 در خدمت شهيد جابري بودم. 13 يا 14 سال بيشتر نداشتم كه حتي بنده را در پادگان شهيد بهشتي بجنورد راه نمي دادند. موقعي كه آنجا رفتم شهيد آمد نيرو براي خود جدا كند. بين ما نگاه مي كرد كه چه كسي را جدا كند بنده چون بار اول بود كه او را مي ديدم، ايشان را نمي شناختم. من جزو افرادي بودم كه ايشان جدا نمود.
علي محمد اصغري:
گردان امام علي (ع) در ارتفاع 2519 مي خواست عمل كند. من فرمانده دسته يكم و جلوتر از همه بودم. دشمن از عمليات اطلاع پيدا كرده بود و منور زياد مي زد. براي ما مشكل بود بالاي قلّه برويم، نيروها همه زمين گير شده بودند. در اينجا بود كه شجاعت شهيد جابري برايم معنا پيدا كرد. شهيد آمد و آرپي جي را از برادر بسيجي گرفت و مي خواست تير بار را خاموش كند. با شليك دو گلوله نتوانست تيربار را منهدم كند. موقعي كه سومين گلوله را نشانه رفت مورد اصابت گلوله مستقيم قرار گرفت و مجروح شد .خودم را بالاي سر شهيد رسانده و سر او را روي زانو قرار دادم ،ديدم ذكر مي گويد. حدود 2 دقيقه زنده بود و سپس به شهادت رسيد.
سيد محمد مبرقعي:
وقتي ما توانسيم ارتفاعات مهم منطقه نزديك شهر چوارته عراق را فتح كنيم و بر كلّ منطقه مسلط شديم فرمانده لشكر 77 خراسان و لشكر سراب براي شناسائي آمده بودند. آنها گفتند: فرمانده اينجا كيست؟ ما جواب گفتيم: برادر جابري. گفتند: چگونه مي توانيد اين خط را نگه داريد با توجه به اينكه در ديد دشمن هستيد؟ همچين آنها تعجب كرده بودند كه چگونه يك فرمانده سپاه با اينكه دوره عالي و دافوس نديده، آنهم بدون آتش پشتيباني و نيروي كم توانسته اين ارتفاعات را به تصرف در بياورد.

محمد جابري:
شهيد جابري به من گفت: يك بار كه از عمليات برگشتيم، ديدم لباسهايم را شسته اند، گفتم: چه كسي لباسهايم را شسته؟ گفتند: حاج آقاي بختياري رئيس دادگاه بيرجند. به او گفتم چرا اين كار را كرده اي؟ گفت: تو مي روي با تير و تفنگ مي جنگي من نمي توانم لباسهاي تو را بشويم؟
فاطمه خزائي:
سال 63 بود كه مي خواست جبهه برود. در حالي كه نشسته بود، مرا صدا كرد و گفت: اگر شهيد شدم بعد از 6 ماه ازدواج كن. من سرم را پايين انداختم و داخل آشپزخانه رفتم. در حين رفتن به آشپزخانه گفت: فرزند من از فرزندان ديگر شهدا بهتر نيست و شما هم از ديگر همسران شهدا بهتر نيستيد و خون من سرخ تر از خون ديگر شهدا نيست كه من در خانه بمانم و ديگران در صف مقدم باشند و نبايد از اين كه من در جبهه هستم يا شهيد شوم و شما تنها مي ماني ناراحت بشوي.
عليرضا جابري:
دوازدهم محرم از مشهد به روستا رفتم. پدرم به من عنوان كرد، كنار هر كسي كه در مجالس مي خواهم بنشينم، از من فاصله مي گيرند. خبري شده است كه اينها نمي خواهند به من بگويند احساس مي كنم كه الله يار شهيد شده است.
سيدمجيد لياقت:
در هنگام شهادت به علّت عدم دسترسي به پيكر شهيد جابري ، بعد از حدود 9 ماه كه جنازة ايشان را آوردند ، ديديم كه پس از اين مدّت مديد حتّي پوتين هاي ايشان تقريباً سالم ، و پيكر پاك و مطهّر شهيد قابل شناسايي است .

خاطره اي شهيد، از جبهه برايم تعريف كرد. مي گفت: آرپي جي را برداشتم و روي خاكريز رفتم تا تانك دشمن را منهدم كنم. تير مستقيم آمد و به كنارة لباسم و بدنم اصابت نمود. شهيد مي گفت اين معجزه بود كه از كنار من خارج شد. خيلي ناراحت شدم . آرپي جي را كنار گذاشتم و با كلاش دشمن را هدف قرار دادم بعد آرپي جي را برداشته و تانك را منهدم كردم.

ابراهيم جابري:
دو يا سه روز قبل از شهادت جابري ما در پادگان علي بن ابي طالب شوكت آباد بيرجند بوديم. تلفن زنگ زد ، گفتند: با شما كار دارند. من رفتم. ديدم صداي شهيد ا... يار است. ايشان مي گفت كه : امشب، عمليات داريم و من هم مثل شهيد اسماعيل خزايي مي شوم. من گفتم: خدا نكند، گفت: امر خداست و خودم هم مي دانم كار شدني است. از پادگان كه به خانه رفتم. ديدم خانواده اش منزل ما هستند. گفتم: امروز ا... يار تلفن زد و خيلي خوب بود و سلام رساند. بعد از سه روز خبر شهادتش را از طريق ايثارگران به ما دادند و درست ايشان شب همان روزي كه تلفن زده بود به شهادت مي رسد.
محمد جابري:
يك روز به او گفتم: 2 سال جبهه بودي پيش بچه هاي خود بيا، حدود دو سه ماه نزد ما ماند تا عيد كه يك روز آمد و گفت: كاوه مجروح شده مي خواهم به عيادتش بروم. به عيادت او رفت پس از برگشتن قصد رفتن به جبهه كرد پسر بزرگم به من گفت: بابا، الله يار گفته كه نوبت من رسيده ، شما به بابا چيزي نگو. من بدون نوبت مي خواهم به جبهه بروم. او رفت و بعد از چهارده روز خبر شهادتش آمد.
علي لطفيان:
در عمليّات والفجر 9 كه برادر خودم به عنوان بسيجي در خدمت شهيد بود . ايشان بعد از عمليّات با من تماس گرفت پس از احوالپرسي گفتم : برادر من كجاست و چي شد ؟ گفت : برادر شما را شهيد كرديم . با همين لحن ساده و بدون مقدّمه چيني . من به شوخي به ايشان گفتم كه : نوبت شما هم خواهد شد ، گفت : آرزوي من اين نوبت هست.

غلامحسين اصغري:
يادم هست در زمان استراحتي كه ايشان از خط به مقر لشكر بر مي گشت با بر گذاري رزمهاي شبانه و دعا و نيايش به تقويت جسم و روح مي پرداخت و بدين وسيله در جهت كادر سازي تلاش مي كرد.
عباس صالحي:
قبل از عمليّات واالفجر 2 وقتي به منطقه اعزام شديم با اوّلين برخوردي كه با شهيد كاوه داشتيم يك از كساني كه مهرش در دل او نشست و انتخاب شد شهيد جابري بود و از آن پس اين شهيد به جمع يگان ويژة شهدا پيوست .
عليرضا حق گو:
در منطقة عمليّات والفجر 9 بود من سر پست نگهباني بودم . شهيد جابري گفت : اسم شما چيست ؟ گفتم : فلاني هستم . ايشان گفت : من خاك پاي شما هستم . مواظب باشيد و هواي ما را هم داشته باشيد . من گفتم : بنده كوچكتر از آن هستم كه هواي شما را داشته باشم . گفتند : مي دانم كه هواي ما را خدا دارد ، ولي چون در پايين هستيم ، مواظب باش با تير مستقيم ما را نزنند.

عليرضا حق گو:
يادم نمي رود وقتي از لشكر 92 به سمت پادگان ظفر ايلام مي رفتيم، شهيد ا... يار ، خاطره اي تعريف كرد. ايشان شهيد رحيمي را در خواب ديده بود كه نامه اي به دست ايشان داده بود. وقتي نامه را باز مي كند در نامه نوشته بوده كه شما هم به جمع ما خواهي پيوست. اين خواب را زماني ديده بود كه 6 روز از شهادت شهيد رحيمي گذشته بود.

علي اشرف هاشمي:
آخرين مرحله اي كه در خدمت شهيد بودم ، ايشان گفتند : من خواب ديده ام كه بزودي خدا فرزندي به من خواهد داد كه احتمالاً پسر خواهد بود و من نيز خودم شهيد خواهم شد . گمان كنم تاريخ شهادتش را هم مي دانست .
سيد محمد مبرقعي:
وقتي كه من به همراه صفر علي رضايي از مرز افغانستان مي آمديم ، ديدم از طرف سر بيشه، يك ستون عصبي مردم مي آيد . ماشين را كنار زديم . گفتيم : خدايا چه خبر است ؟ ديدم تمام مسئولين به طرف زادگاه شهيد جابري به پيش مي روند و اخوي روحاني شهيد جابري در جلوي ماشين نشسته است .دست بلند كرديم و گفتيم : چه خبر است ؟ گفتند : پيكر شهيد جابري را تشييع مي كنند .از آنجا كه ماموريت محرمانه بود ، مجبور شديم سريعاً خود را به بيرجند رسانده و مجدداً براي تشييع بر گرديم .
رضا خادم:
قبل از شروع عمليات كربلاي 2 جابري در مرخصي بسر مي برد، ولي همينكه شنيد عمليات است، خود را به منطقه رساند. وقتي به مقر لشگر رسيده بود ، خيلي ناراحت بود. ناراحت از اينكه همرزمانش در آنجا شهيد شده بودند و و مي گفت: اين ساختمان تاريك است. البته شهيد پيرامي در زماني به شهادت رسيده كه شهيد جابري در مقر تيپ حضور داشتند و ايشان از نبود شهيد پيرامي ناراحت بود. ميگفت: شهيد پيرامي به آرزويش رسيده و من تنها مانده ام.

حميدرضا صدوقي:
قبل از عمليات كربلاي 2، ما تمرين عملياتهاي ايذايي داشتيم. نزديك ظهر از عمليات ايذايي برگشتيم. در بين راه يك روستايي بود در آنجا نهار خورديم. شهيد فرمانده دسته ها و گروهانها را فرا خواني كردند و در مورد ضعفهاي ما صحبت كردند. من از ايشان سئوال كردم: با اين نيروهايي كه ما داريم، من شك دارم كه بتوانيم عمليات كنيم؟ چون نيروهاي ما همگي مشمول و آخر خدمتي هستند و مي بايست 6 ماه آخر خدمتشان را به پشت جبهه برگردند. شهيد در جواب به من گفت: شما مي فرماييد جنگ را تعطيل كنيم؟ من گفتم: نه، منظورم اين نيست. شهيد جابري گفتند: دستور داده اند و ما بايد با همين نيرو عمليات انجام بدهيم و چاره اي هم نداريم.

محمد باقر نوري:
مرتبه آخري كه از جبهه آمده بود يك نوشابه براي پسرش گرفت و به او گفت: نوشابه ات را زود بخور، چون ديگر پدري به خود نخواهي ديد كه شما را روي زانوهايش بگذارد و نوشابه بدهد.

محمد جابري:
دفعة آخري كه از جبهه آمد ، هنوز پسرش به دنيا نيامده بود مي گفت : من اين بار كه به جبهه بروم ، برنمي گردم اگر بچّه ام پسر بود ، نامش را مسلم و اگر دختر بود نامش را زينب بگذاريد . مادرش گفت : نام محمّد يا فاطمه بگذاري بهتر است . گفت : هر اسمي را كه مادر مي گويد همان را بگذاريد ، مجدّد به ما گفت كه يا مسلم باشد يا زينب رفت و پس از چندي شهيد شد .

محمد جابري:
براي آخرين مرتبه كه مي خواست جبهه برود به روستا آمد و گفت: مي خواهم به جبهه بروم. در ادامه گفت: دوستم عبدالعلي شهيد شده، مي خواهم براي او قرباني بكنم.

سيدمجيد ايافت:
در آموزش پرش، رو پاي ايشان ضربه ديده بود . هر چه من و ديگران اصرار مي كرديم كه برگرديد . ايشان مي گفت : نه من با همين وضعيت مي توانم آموزش را ادامه دهم و ايستادگي كرد در صورتي كه از اين مسئله رنج مي برد ولي مطرح نمي كرد .

سيدمجيد ايافت:
در سال 60 زماني كه با شهيد آشنا شدم ، ايشان به عنوان مربي در پادگان منتظران شهادت تدريس مي كردند ، من مسئوليت بخش نظامي را داشتم زماني كه متوجه شدم ايشان از هر لحاظ نه تنها بر من كه بر ساير برادران برتري دارند ، درخواست كرديم كه ايشان مسوليت معاونت آموزش پادگان را به عهده بگيرند. سرانجام با اصرار زياد ما بالاخره قبول كردند .
سيد محمد مبرقعي:
يك گردان از مشمولان فراري را به لشكر ويژة شهدا آورده بودند همة مسئولان از بكارگيري آنها سر باز مي زدند ، چون اين افراد كساني بودند كه كه نه اهل جنگ و نه اهل انقلاب بودند . از آنجا كه شهيد جابري از محبوبيّت خاصّي برخوردار بود ، آنها را تحويل ايشان دادند . شهيد با آنها طوري كار ورفتار كرد كه همين نيروها در عمليّات والفجر 9 مخلص ترين افراد در بين ساير نيروها شدند . چند نفر از آنها پا به پاي شهيد جابري در خطّ مقدّم رفتند و بعد هم شهيد شدند .

عليرضا جابري:
بعد از شنيدن مجروحيت شهيد كاوه كه شايعه شهادت جابري مطرح بود با لشكر ويژه سردار موسوي (مسئول وقت ستاد) تماس گرفتم: حاج آقا ، از اخويمان چه خبر؟ ايشان يك تعارف ظاهري كردند و گفتند: آمادگي داريد؟ گفتم از روزي كه لباس سبز سپاه پوشيديم ، آمادگي داشتيم. بعد گفتم: جنازه اينها چه شده است؟ گفت: جنازه الان در دسترسي نيست و مشخص نيست كه بيايد. من موضوع را حدود 13 الي 14 روز به تنهائي اطلاع داشتم و به بستگان نگفتم تا اينكه برادر سيد اسماعيل رضوي به مرخصي آمد و گفت : اخوي شما شهيد شده ، ولي جنازه را نتوانستيم بياويم.

سيد محمد مبرقعي:
من به عنوان مشاور حفاظتي در زمان پدافندي والفجر 9 به گردان ايشان مأمور شده بودم. با توجه به علاقه و شناختي كه به ما داشت، ما را به عنوان فرمانده گردان شهادت به خط پدافند فرستاد و سعي مي كرد، در تصميماتي كه مي گرفت با ما مشورت كند.

حسين محمود آبادي:
زماني كه من مجروح شدم ، بچّه ها برايم تعريف كردند كه بچّه هاي سر ستون سنگرهاي اصلي دشمن را منهدم كرده بودند . فقط يك سنگر كاليبر مانده بود و مرتّب كار مي كرد . شهيد جابري يك دفعه تير بار و آر پي جي برداشت و دشمن را هدف قرار داد ، در حين زدن آر پي جي به سنگر دشمن از همان سلاح كاليبر مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به شهادت مي رسد و جنازة مطهّرشان چندين ماه روي ارتفاع مانده بود .

محمد باقر نوري:
يك روز كتاب اخلاقي، از من خواست. من كتابي از شيخ صدوق به او دادم. ظرف سه روز آن كتاب را مطالعه كرد و عودت داد. من مي خواستم بدانم از مطالعه اين كتاب چقدر بهره برده اند. سؤالاتي از كتاب به ايشان مطرح نمود، ديدم تمام كتاب را ايشان حفظ نموده و پاسخ كامل هر سؤال را مثل خود كتاب ارائه نمودند.

محمد باقر نوري:
شش نفر از گروهكها را گرفته بودند ولي نتوانسته بودند از آنها اقرار بگيرند تا اينكه شهيد جابري از تحقيقات برگشته بود. نقل مي كردند كه : يك نگاه تندي به چشمهاي آنها انداخت و تشري به آنها زد به نحوي كه فوراً اقرار كرده بودند. دو نفر ديگر ،ازگروه آنها در تربت مستقر هستند و نامه شان را لو داده بودند. شهيد آدرس را از آنها مي گيرد و آن دو نفر را دستگير و به بيرجند مي آورد.

نبي الله ابراهيمي:
اولين روزي كه وارد پادگان شدم خوب به عنوان يك انسان مبتدي بوديم. به ما گفتند : شما بايد با اين گروهان سلاح ژ-3 كار كنيد، چه آشنايي داريد؟ من كه سربازي خدمت كرده بودم يك سري اطلاعات از اسلحه ژ-3 داشتم. شهيد فرمودند شما برو به عنوان مربي ژ-3 صحبت كن. يادم هست سر كلاس نيروهاي بسيجي مي رفتم صحبت بكنم در همان چهار يا پنج دقيقه اول گير كردم، خودم را به بهانه اي به شهيد جابري رساندم و موضوع را گفتم. شهيد يك حركتي انجام داد و صحبتي با من كرد و به من روحيه داد كه مي توانم بگويم، 180 درجه عوض شدم و به خودم جرأت دادم كه سر كلاس بتوانم صحبت بكنم. در ادامه كار، ايشان فرمودند كه يك جلسه كلاس خمپاره مي خواهم، آموزش بدهم. شما بيا بنشين و نحوه كلاسداري ببين وقتي آنحا نشستم ايشان همان قصه كلاس اولي، كه در تربت جام با نيروهاي بسيجي داشتند و به همين شكل گير كرده بودند را براي ما عنوان كرد و به من آموخت كه كار مشكل نيست.

محمد باقر نوري:
از من ( نوري ) دعوت كرده بودند كه در معدن پنبه نسوز در نهبندان سخنراني مي كنم. همراه شهيد جابري به معدن رفتيم. رئيس معدن نيروها را جمع كرد، نماز جماعت ظهر برگزار شد. اصرار داشتم كه ايشان سخنراني كند، چون مي دانستم كه سخنراني برجسته اي است. ايشان قبول نكردند. من سخنراني خود را كوتاه نموده و چون مسائل شيعه و سني در ميان بود، از ايشان درخواست كردم كه صحبت كند. ايشان حدود يك ساعت در آنجا سخنراني كرد. نتيجه اين شد كه 10 درصد از سود كارخانه را به پايگاه اختصاص دادند و كارخانه به عنوان يكي از پايگاههاي بسيج زير نظر نهبندان قرار گرفت.
غلامحسين ابراهيمي:
يادم است وقتي كه به كردستان رفته بودند يك نوار از سخنراني ايشان در جمع نيروهاي كرد آن زمان ضبط كرده و براي ما آوردند بقدري كارشناسانه صحبت كرده بودند كه فكر مي كرديم، سالهاي سال هست كه ايشان در كردستان زندگي كرده اند و از زير و بم آن منطقه، موقعيت آن منطقه و خصوصيات اخلاقي مردم آن منطقه آشنايي كامل دارد. پس از صحبت ايشان مي گفتند كه جو منطقه عوض و آرامش به آن منطقه برگشته بود.

محمد باقر نوري:
يادم مي آيد ايشان به نهبندان آمده بود. من از ايشان سؤال كردم، از جبهه و پيروزي هاي آن چه خبر داريد؟ ايشان فرمود : شما چقدر عجله داريد. سپس از من سؤال كرد : شما چند نفر نيرو آماده داريد؟ گفتيم : 17 نفر. گفتند : اگر اين 17 نفر در راه خدا كشته شوند و به يك نفر برسند، يك نفر هم ده قسم بشود و 9 قسمش باقي بماند آن وقت شما انتظار پيروزي در جنگ را داشته باشيد.

سيد احمد مبرقعي:
يادم مي آيد كه در( خوسف) هنوز وضع اعزام جا نيفتاده بود. ايشان را به آنجا بردند و با يك سخنراني كه در مسجد خوسف داشتند، بعد از سه 3 روز بيش از 150 نفر آمادة اعزام به جبهه شدند.

سيد محمد مبرقعي:
يك گردان داشتيم بنام امام سجاد (ع) متشكل از نيروهاي دانشجو داراي سطح علمي بالايي بودند. اين دانشجوها وقتي پاي صحبت شهيد جابري مي نشستند، مي گفتند: سطح علمي ايشان در حد فقه و خارج است مي پرسيدند : آيا ايشان فوق ليسانس يا دكترا هستند؟ ما مي گفتيم : ايشان 9 كلاس بيشتر سواد ندارند. اصلاً باورشان نمي شد و اين باعث شده بود كه نيروها جذب ايشان شوند.

حسن جابري:
يادم است چند ماهي قبل از شهادت ايشان براي جذب نيروي كادر و تكميل كادر گردان به بيرجند آورده بود. فرصتي پيش آمد و براي تفريح چند ساعتي به روستاي( چهكند) رفتيم. از شب قبل خودم با ايشان بودم كه هيچ فرصتي براي مطالعه پيش نيامد. در راه برگشت از روستا يك مرتبه يادش آمد كه برايش در دانشگاه سخنراني ترتيب داده اند (در جمع اساتيد دانشجويان). از همانجا مستقيم به دانشگاه رفتيم و سخنراني كرد. يكي از اساتيد دانشگاه كه از آشنايان است مكرر به مناسبتهاي مختلف از آن جلسه و سخنراني شهيد ياد مي كرد. او چنين نقل مي كرد : اساتيد در بين سخنراني از يكديگر مي پرسيدند، ايشان فارغ التحصيل چه رشته اي است و در چه دانشگاهي تحصيل كرده است كه من برايش توضيح مي دادم و آنها از اين همه اطلاعات و شيوايي بيان تعجب مي كردند.
محمد باقر نوري:
يك روز در خيابان طالقاني بيرجند كه باهم بوديم،‌ ايشان گفت : من در دانشگاه سخنراني دارم و بايد بروم . من هم با ايشان رفتم. وقتي سخنراني را شروع كرد، رئيس دانشگاه آن زمان آقاي دكتر علوي از من سؤال كرد : نكند ايشان در دانشگاه تحصيل كرده؟ چون مطالب ايشان خيلي پر بار است. دكتر علوي باورش شده بود كه ايشان يك تحصيل كرده در دانشگاه هستند. در صورتي كه تحصيلات ايشان در سطح بالايي نبود ولي مطالعات زيادي داشته و از معلومات بالايي برخوردار بودند.
غلامحسين اصغري:
ما جلساتي در مسجدالرسول بازار داشتيم كه ايشان مي آمدند براي توجيه نيروها و عليرغم اين كه افراد با تحصيلات متفاوت در اين جلسه شركت مي كردند، ايشان به گونه اي صحبت مي كردند كه براي همة نيروها قابل استفاده بود.

ابراهيم جابري:
يادم است شهيد جابري در ارتباط با جنگ اين مسئله را هميشه براي برادران پاسدار مطرح مي كرد مي گفت : رفقا هر پاسداري كه بيش از 6 ماه عمركند او پاسدار نيست ومي پرسيديم چرا؟! مي گفت : اين لباس سبزي كه به تن كرده ايم با خداي خود عهد و پيمان بسته ايم و بايد به اين عهد و پيمان عمل كنيم.
عليرضا حق گو:
بچه ها اطاعت پذيري خاصي از شهيد جابري داشتند، ولي اگر كسي اطاعت نمي كرد، اوّلين كاري كه شهيد مي كرد، امر به معروف و نهي از منكر بود. او مي گفت : مبادا با كسي برخورد كنيد زيرا اگر خطاي كرده، معلوم نيست از روي ناداني بوده يا نه. امر به معروف كنيد چرا كه هدف آمدن ما به جبهه همين است. امام حسين بخاطر نماز و امر به معروف فرزند كوچك و بزرگش را فدا كرد. پس ما به خاطر اينكه خون سيّدالشهدا پايمال نشود، بايد آن اسلامي كه ايشان معرّفي كرده را زنده نگه داريم.

عباس صالحي:
يك روز من سر كلاس درس ايشان نشسته بودم، ‌وقتي صحبت از جبهه و جنگ و دشمن كرد صلابت و شجاعت در چهرة ايشان موج مي زد و تداعي كنندة مجاهدان صدر اسلام بود كه مرا سخت تحت تأثير خود قرار داد.

عليرضا حق گو:
در هنگام اعزام به جبهه به تهران كه رسيديم مدتي معطل شديم. در آنجا كيف پول و دفترچه مساعده ام گم شد. به كسي چيزي نگفتم. فقط آقاي علي آبادي فهميد كه كيفم گم شده است. وقتي به لشكر رسيديم، ايشان چون آشنا بودند ندايي داده بودند كه فلاني بسيجي است و كيفش در تهران گم شده است. دو سه روزي كه گذشت و در گردان مستقر شديم ديدم از طريق بلندگو من را صدا زدند و گفتند به دفتر فرماندهي بياييد. من گفتم: خدايا چه خبر است كه مرا صدا مي زنند. آنجا كه رفتم، شهيد جابري از جايش حركت كردند و با احترام نشستم. يك چايي آوردند. ايشان از جا حركت كرد و سيني چايي را جلو ما گذاشت. سپس گفت: برادرم چه برسرت آمده؟ گفتم: هيچ چيز. نمي دانستم كه از موضوع خبر داشتند. گفتند: يك مسائلي هست كه شما نمي خواهيد بگوييد؟ گفتم: نه. هيچ قضيه اي پيش نيامده است. گفت: چرا نمي خواهي به من بگويي؟ گفتم: منظور شما چيست؟ گفت: به گوش من رسيده كه كيف شما به مقداري پول گم شده است. گفتم: من مواظب مالم نبوده ام كه گم شده است. ايشان چهارصد تومان از جيبش درآورد و به من داد. من قبول نمي كردم. گفت: چرا قبول نمي كني؟ گفتم: دليل ندارد كه من قبول كنم. چون من نه معتادم، نه سيگاري و نه نياز به چيزي دارم. غذاي مرا هم كه مي دهند. مشكل پولي هم ندارم، بعد هم دوستان هستند. گفت: ولي بايد اين پول را از من بگيري. بالأخره قبول كردم. بعد از عمليات كه عازم بيرجند بوديم، پول را بردم خدمت شهيد و گفتم: حاج آقا، اگر مي شود اين را قبول كنيد. تبسمي كرد و گفت: پسرجان من اين پول را به شما ندادم كه پس بگيرم و بالأخره آن را پس نگرفت.

برقعي:
در خط پدافندي مستقر بوديم ولي شبها به صورت گروه گشتي به شناسايي مي رفتيم و به دشمن تك مي زديم و مقاديري از تجهيزات رها شده را با خودمان مي آورديم. در آن زمان همسر بنده كه قبلاً همسر شهيد بود ، اين بود كه شهيد جابري به بچه ها مي گفتند اگر خواستيد برقعي را در عمليات گشت شناسايي به همراه خود ببريد، حتماً به من اطلاع دهيد و بدون اجازه من اقدام نكنيد. ايشان خيلي روي اين مسئله حساس بودند و مي خواستند كه من بروم و تشكيل زندگي بدهم بويژه كه همسرم ( همسر شهيد و داغديده اي بودند ) اين بود كه يك روز كه در مقر گروهان شهادت ( با حفظ سمت دستيار گردان امام علي (ع)، مسؤوليت گروهان شهادت را نيز بر عهده گرفتم )نشسته بودم كه با من تماس گرفتند كه شهيد كاوه شما را از قرارگاه احضار كرده اند. گويا برنامه ريزي كرده بودند كه بنده را به هر طريقي كه شده پشت خط بفرستند تا تشكيل زندگي و خانواده بدهم. من هم كه تقريباً متوجه قضيه شده بودم، گفتم: باشد. انشاءا... فردا و يا پس از عمليات خدمت ايشان خواهم رسيد. يكي دو ساعت بعد تماس گرفتند كه آقا از بيرجند تماس گرفته اند كه پدرتان مريض است بايد برگرديد. ليكن شور و شوق و حال و هواي خط اجازه و توان برگشتن به من را نمي داد و البته هم بچه ها همين طور بودند و كسي خط را نمي توانست ترك كند. اين بود كه برنگشتم، تا اينكه دوباره پيام دادند كه حقيقت قضيه اين است كه پدرتان فوت كرده است (البته حقيقت نداشت و مصلحتي اين مطلب را مي گفتند). همان شب از لشكر 77 خراسان آمده بودند كه براي شناسايي بروند به عمق خاك دشمن و تقاضاي يك راهنما داشتند كه من داوطلب شدم و از شهيد كاوه خواستم كه مرا بفرستند. ولي شهيد جابري اصرار داشت كه من برگردم و به شهيد كاوه هم گفت: ايشان همسرشان (كه قبلا همسر شهيد بوده اند )يك سال است كه در عقد هستند. ايشان را دنبال اين كارها نفرستيد كه خود را به كشتن مي دهد، بايد برود و تشكيل زندگي بدهد. شهيد جابري با اينكه در قالب شوخي مطالب را مي فرمودند ولي تأكيد فراواني بر آن داشتند. ولي من با اصرار فراوان بالاخره آن شب رفتم و تا صبح به مأموريت خود عمل كردم و برگشتم. شب هوا باراني و سرد بود، بسيار خسته بودم و عضلات بدنم بسته بود و نماز صبح را خواندم و ساعتي را به استراحت پرداختم. شهيد جابري مرا صدا كرد و گفت: آقا سيد محمد! ما مي خواهيم براي توجيه مسئولين لشكر 77 به منطقه گروهان سلمان برويم، اگر ميل داري با ما بيا! از سنگر بيرون آمدم و با شوخي و شادماني گفتم: جناب آقاي جابري شما كه از فرستادن من به مأموريت ها و مناطق حساس جلوگيري مي كرديد، چطور شده است كه الان كه خسته هستم و مي خواهم استراحت كنم مي فرماييد همراه شما بيايم؟ ايشان هم شادمان و خوشحال با لحن شوخ طبعانه اي فرمودند: بيا ديگه، اين بود كه رفتيم. شهيد جابري مي خواست يك منطقه را كه منتهي به كنار رودخانه شيلر و مشرف به شهر چوارته عراق بود و در تصرف هيچ طرفي نبود را به فرماندهان لشكر 77 نشان بدهد. از سيمهاي خاردار ميدان مين قبلي دشمن كه گفته مي شد محور آن باز است گذشتيم و من به عنوان راهنما (راه را مي شناختم ) جلوتر از ديگران بودم از 6 يا 7 عدد مين گذشته بوديم كه ناگهان در حالي كه پايم را بالا برده و داشتم بر زمين مي گذاشتم، در زير پاي خود مين سبز زنگ ضد نفري را مشاهده كردم (منطقه سرسبز بود و مين ها استتار شده بودند و غير قابل تشخيص بودند.) در اين لحظه گويي صد نفر، پايم را هوا نگه داشتند، پايم سبك شده بود و بي حس، ياراي بر زمين فرود آمدن را نداشت و من فورا گفتم: آقاي جابري در ميدان مين قرار داريم. همه همراهانم در جاي خود ميخكوب شدند. هر كدام كه به اطراف مي نگريستند تعداد زيادي مين را مشاهده مي كردند، خيلي عجيب بود. نمي دانم مصلحت خداوند چه بود كه آن مسير را روي ميدان مين طي كرده بوديم . با مين برخورد نكرده بوديم. من شروع به خنثي كردن مين ها كردم و پس از فراغت، شهيد جابري متبسم به من گفت: سيد محمد، امروز قبل از حركت احساس كردم كسي به من گفت: تو را همراه بياورم و از بركت وجود توست كه ما اكنون سالم هستيم و گرنه دست و پاي خود را از دست داده بوديم كه من هم عرض كردم خير اين از عنايات خداوند به بركت وجود شما بوده است.
حسن جابري:
يكي از سالگردهاي دفاع مقدّس، در ميدان امام بيرجند نمايش تاكتيكي نظامي براي مردم اجرا مي كردند. شهيد در آن زمان فرماندة پادگان آموزشي بيرجند بود. جرثقيل بسيار بزرگي آورده بودند و نيروهاي پادگان با تجهيزات و دستكش و وسايل ايمني از طنابي كه بالاي جرثقيل آويز بود به پايين مي آمدند. بعضي از آنها مي ترسيدند و از پايين آمدن آنهم با دستكش و ... خودداري مي كردند كه شهيد جابري از اين كار آنها ناراحت شده و خود بدون كمربند ايمني و حتّي دستكش از بالاي جرثقيل پايين آمدند. پس از پايين آمدن بدون اينكه كسي متوجّه شود، با يكي از دوستان به بيمارستان رفته، در آنجا معلوم شد كه كف هر دو دستشان كاملاً سوخته و گوشتهاي دستشان كاملاً جمع شده بگونه اي كه استخوانهاي كف دست كاملاً مشهود بود. اثر اين جراحت تا آخر عمرشان باقي بود و هركس بجاي ايشان بود خود را رها كرده و كشته مي شد.
غلامحسين ابراهيمي:
يادم مي آيد يك طرحي را ايشان در آن زمان براي ما مربيان پياده كرده بودند. يك جدولي را تنظيم كرده بودند كه انواع و اقسام گناهان و ثوابها نوشته شده بود و در بالاي آن اين جمله حضرت علي (ع) (حاسبوا اَنفسكم قبل أن تُحاسبوا) را نوشته بودند به تك تك ما مربيان يك برگه داده بودند كه وقتي روز را به پايان رسانديد، جدول را كامل كنيد به عنوان مثال غيبت چند تا كرديد؟ تهمت، بدبيني، كار خوب و ... و گفت : ثبت اين حسابها را پيش خودتان داشته باشيد. طوري نبود كه ايشان برگه را بگيرد و نگاه بكند . اين توصيه و طرحي كه به ما كردند، خيلي در بين مربيان و پاسداران تأثير گذاشت و حواسمان جمع بود كه كار خلاف از ما سر نزند.
ابراهيم جابري:
يادم نمي رود، به ما هميشه توصيه مي كرد و مي گفت: پاسدار اسلام بايد شم سياسي داشته باشد. هيچ وقت نبايد وارد سياست بشويم ولي بايد بينش سياسي داشته باشيم. بايد بتوانيم از همه مواردي كه براي مشكلات داخلي جامعه مطرح مي شود مطلع باشيم. يك پاسدار بايد بداند چه مسائلي در جامعه مي گذرد و از كجا سرچشمه مي گيرد تا بتواند به موقع تصميم گيري نمايد.
حسين محمود آبادي:
زماني كه جنگ شروع شده بود شهيد جابري مسئول اعزام بودند. من خدمت ايشان رسيدم و اصرار كردم كه به جبهه اعزام شوم. ايشان گفتند: شما كوچك هستيد و بايد درستان را بخوانيد. رفتم شناسنامه ام را بزرگ كردم و رضايت نامه اي خودم نوشتم و خدمت ايشان بردم ولي شهيد جابري چون فردي زرنگ بود، گفت: شما هر كاري بوده كرده ايد؟ گفتم: هيچ كاري نكرده ام. اين فتوكپي شناسنامه و اين هم رضايت نامه پدرم. ايشان گفتند: اين مدارك براي من قابل قبول نيست. سپس من را سوار موتور كرد و به منزل پدرم رفت. من چون از پدرم مي ترسيدم، پشت سر شهيد مخفي شدم. ايشان تا درب را زدند، من پشت ديوار رفتم. پدرم درب را باز و با شهيد جابري احوالپرسي كرد. آقاي جابري به پدرم گفت: پسرتان مي خواهد به جبهه برود و يك رضايت نامه آورده، اين درست است يا نه؟ پدرم گفت: بچه ام كه قابل نيست، اگر مي خواهيد خودم لباس بپوشم و بيايم. وقتي اين جواب را از پدرم شنيدم به داخل منزل رفتم. ولي ديدم شهيد يك سكوت عجيبي كرده است. اين اولين برخورد من با شهيد بزرگوار بود.

محمد جابري:
دفعة آخري كه مي خواست جبهه برود به روستا آمد . در حال كشت گندم بودم كه آمد و كمك من كرد سه يا چهار خيك (كيسة پر از بذري را بدوش كشيد و كاشت ، امّا روزي كه مي خواستيم گندمها را درو كنيم او شهيد شده بود .
سيد محمد مبرقعي:
در عمليّات كربلاي 2 (حاج عمران) گردان امام علي «ع» كه جهت عمليّات جلو رفته بود در محاصره قرار مي گيرد . شهيد كاوه چندين مرتبه به شهيد جابري گفته بودند كه برگردد ولي ايشان قبول نكرده بودند گردان مدّت 48 ساعت در منطقه بدون آب و غذا مقاومت مي كرد كه خبر شهادت شهيد كاوه را شنيديم . پس از مشخّص شدن تثبيت خط ، تعداد كمي از گردان شهيد جابري توانستند برگردند و شهيد جابري با تعداد زيادي از نيروهايش پس از رشادتهاي فراوان به شهادت نائل شده و به آرزوي ديرينه خود مي رسند .

حسين محمود آبادي:
در عمليّات والفجر 3 بنده توفيق پيدا كردم به اصرار فرماندة گردان به عنوان فرماندة گروهان در گردان ولي الله مشغول خدمت شوم . روز قبل از عمليّات ما با نيروهاي گردان خطّ مقدّم رفتيم . موقع غروب خورشيد بود كه شهيد الله يار با يك كوله پشتي روي شانه ،‌سر ستون حركت مي كرد. ديديم، يك تعداد از بچّه هاي آموزشي و مربّي ها پشت سر ايشان با يك حالت خيلي نظامي وار دارند از درّه بالا مي آيند . وفتي به ما رسيدند باهم ديگر احوالپرسي كرديم و يكديگر را بغل گرفتيم . بعد من گفتم : آقاي جابري شما كجا ،‌اينجا كجا ؟ اينجا ماشاء الله نيرو زياد است چرا شما ؟ ايشان گفتند : ما به شما مأمور شديم . آماده ايم تا هركجا بگوئيد ما در خدمت شما باشيم . وقتي اين حرف را شنيدم واقعاً تحت تأثير قرار گرفتم . گفتم : خدايا من كجا و اين بزرگوار كجا . ما كجا و اين نيروهاي مخلص ايثارگر كجا ! بعد من گفتم : شوخي مي كنيد ؟ نه ، جدّي مي گويم . ما مأمور به گروهان شما شده ايم . من گفتم : از همين الان التماس دعا داريم . گفت : چطور ؟ گفتم : وقتي شما هستيد ما كاره اي نيستيم . لذا ما تحت فرمان شما هستيم . گفت : اصلاً اينجوري نيست . شما بگوئيد كجا بروم و چكار بكنم ، اصرار خيلي شد . ايشان گفتند : شما فرمانده گروهان هستيد و ما نيروي شما هستيم . هركار كردم فايده نداشت . در نهايت اصرار كردند نيروهائي كه آورده ام را معرّفي كنيد به جاهائي كه مي خواهند بروند . ما آنها را به دسته ها معرّفي كرديم و خود شهيد جابري ماند . شب موقعي كه عمليّات شروع شد ، خيلي اصرار كردم كه آقاي جابري آنجا در مقرّي كه داشتيم بماند ، ولي فايده اي نداشت . ايشان اينقدر به من اصرار كرد كه عمليّات برود تا اينكه بالاخره حاضر شدم ايشان را با يك دسته به تپّة 343 بفرستم . من هم با ايشان حركت كردم . عمليّات شروع شده بود و در آن شب تنها ارتفاعي كه سقوط كرد و عراقيها به درك واصل شدند همين قلّة 343 بود . ايشان آنچنان رشادت و ايثارگري از خود نشان داده بود كه وقتي بچّه ها تعريف مي كردند مي گفتند : ما زير ارتفاع ، نزديك سلاح نيمه سنگين دشمن رفتيم ، دوشكا و دولول داشت كار مي كرد و با آنها آدمها را درو مي كردند . بطوريكه به محض شليّك نمودن همه زمين گير شدند و ما ديديم شهيد بزرگوار آقاي جابري همانجا ايستاده بود و نعرة الله اكبر مي كشيد . خلاصه بچّه ها يكي يكي بلند شدند و حركت كردند . اوّلين كسي كه بر سر آن آدمي كه پشت سلاح بود زد اين شهيد بزرگوار بود . رفت وارد خاكريز آنها شد و تك تكشان را درو كرد . من در حالي به ايشان رسيدم كه 7 الي 8 نفر از ما بيشتر نمانده بود . بقيّه يا مجروح شده بودند يا زمين گير . همه جا با مقداري فاصله پشت سر ايشان بودم به سنگر كه رسيديم ، يك عراقي هم شكل و قيافة خود شهيد جابري باهم روبرو شدند و دست به يقه . شهيد جابري اسلحه را گذاشته بود روي سينة اين عراقي مي گفت : اسلحه ات را بيانداز . وقتي ديد او مقاومت مي كند ، شهيد جابري ماشه را چكاند امّا فشنگهايش تمام شده بود ،‌ تا آمد كه خشاب را عوض كند ، عراقي يك تيري به بازوي سمت راست او زده بود و ظاهراً برادر بزرگوارمان آنجا مي افتد . نمي دانم آن عراقي را نيروهاي دسته زدند يا خود شهيد جابري . بلافاصله نيروها از آن منطقه برمي گردند ، چون كه ما نتوانسته بوديم روي ارتفاع سمت چپ و راست را پاكسازي كنيم . شب ساعت 2 يا 3 نيمه شب برگشتيم ، شهيد جابري را كه مجروح شده بود به اورژانس منتقل كرديم و شب بعد آن ارتفاعات را مجدّداً گرفتيم .
حسن جابري:
يك روز بعد از ظهر گردان به قصد منطقة عمليّاتي مريوان از مقرّ لشكر به راه افتاد . همان شب به منطقة عمليّاتي رسيديم و در يك سالن مرغداري مستقر شديم . باران شديد ، زمينهاي لجن ، ريزش آب از سقف مرغداري و تراكم جمعيّت، بادگيرهاي متعفّن و بوي عرق و رطوبت ما را بر آن داشت كه به فكر حمّام صحرائي بيفتيم . به شهيد عرض كردم هر طور شده حمّام برويم . گفت : رفتن به مريوان كه ممكن نيست . بالاي كوه دو نفري مي رويم ، من هم مي خواهم دوش بگيرم . از چادر تداركات يك قابلمه و لباس زير گرفت . از كنار جوي آبي راه افتاديم و دور از چشم ساير نيروها عبور نموده و بالا رفتيم . ابتدا شهيد خودش را شست. سپس بنده . دربرگشت ديديم لباسهاي زيادي شسته اند و روي علفها پهن كرده اند . ناگاه شهيد گفت : مقداري از اين لباسها كه مال من است . معلوم نيست چه كسي اين كار را كرده است . وارد چادر شديم . شهيد عصباني شده بود . پرسيد اين لباسها را چه كسي شسته ؟ حاج آقا بختياري دادستان بيرجند آن زمان گفت : من ، مي خواستم لباسهاي خودم را بشويم ، آنها را هم شستم . چه اشكالي دارد ؟ شهيد فرمود : خيلي اشكال دارد . نبايد اين كار را مي كرديد ، آخر آنها كثيف بودند .

حسن جابري:
يكي از برادران عضو شوراي فرماندهي لشكر ويژة شهدا نقل مي كرد . قبل از عمليّات كربلاي 2 وقتي طرح و عمليّات مطرح شد و مسئوليّت گردانها معيّن گشت ، مشكلترين محور كه (ارتفاع 519) بود ، هيچ يك از فرماندة گردانها آن را قبول نمي كردند . شهيد جابري اين محور را در كمال ناباوري همة اعضاي شورا پذيرفت و به نقل از فرماندة گردانهاي آن عمليّات تا هنگام شهادت بسيار موفّق عمل كرد .
عليرضا شريفي:
در عمليات والفجر 9 شهيد كاوه دستور دادند : شهيد جابري گروهي را براي عمل كردن در يك منطقه حساس و خطرناك آماده كند و بفرستد . با اينكه شهيد جابري فرماندهان گروهان و معاونين بسيار زبده و داوطلبي براي اينگونه مأموريتها داشت و آنان براي اينگونه مأموريتهايي به وجد مي آمدند ، ايشان فرمودند: اين مأموريت را خودم بايد انجام دهم . شهيد رفتند و فرمودند : شما شب گذشته در خط مقدم بوده ايد و حق اين است كه من امشب بروم و شما اندكي استراحت كنيد . اين مأموريت به خوبي و پيروزي انجام شد و اين از ويژگيهاي شهيد جابري بود.

محمد باقر نوري:
من از نه بندان به بيرجند آمده بودم . برادر شهيد جابري اصرار داشت كه برويم سپاه بنا بر اين رفتيم . بعد از معارفه با شهيد نزديك ظهر شد سريعاً وضو گرفتيم و نماز جماعت بر گزار شد. موقع غذا خوردن برادر شهيد مقداري پول از جيب خود بيرون آورد و گفت : برويد غذا تهيه كنيد تا يك نهار فصلي بخوريم . من متوجه شدم كه شهيد جابري عصباني شدند . اشاره به برادرش كرد . شهيد جابري گفت : هر كس كه به اين غذا اكتفا مي كند بيايد و رفتيم يك تكه نان برداشتيم و خورديم . سپس شهيد گفت : ما نيامده ايم كه شكم چراني كنيم ! هر روز غذاي ما همين بود است . ما آمده ايم كه شكمي را سير كنيم و كساني را از گرفتاري نجات دهيم .
محمد جابري:
يك دفعه كه از جبهه آمده بود ، قند كمياب بود . ديدم رفته پنجاه كيلو آبنبات از شهر خريداري كرده به روستا آورده است. ترازو تهيه كرد، به كوچك و بزرگ هركدام ده سير آبنبات داد تا اين كه تمام شد.

ابراهيم جابري:
يك بار شهيد را در خواب ديدم . ديدم شهيد يك منزل زيبائي دارد . بعد از من سؤال كرد كه چرا شما نمي آييد؟ گفتم : من لياقت ندارم بيايم . چطوري بيايم ؟ گفت : شما هم مي آئيد .
علي اشرف هاشمي:
بعد از شهادت شهيد، ايشان را خواب ديدم كه در جبهه است و دارد مثل هميشه لبخندي مي زند و خيلي خوشحال بود.

الله يار جابري:
شهيد الله يار براي خانواده چنين نقل مي كند: شب قبل از عمليات در عالم خواب ديدم يك سيدي آمده، به من مي گويد بلند شو. اگر خداوند پسري به شما عنايت كرد اسمش را مسلم بگذار. شب بعد از عمليات رفتم و در آن عمليات از ناحية دست مجروح و به بيرجند برگشتم.
عليرضا حق گو:
هر وقت پيامي را از راديو پخش مي شد شهيد جابري اشك مي ريخت از ايشانم مي پرسيديم براي چه گريه مي كنيد ؟ گفت كه علاقه خاصي به حضرت امام دارم . ترسم از آن است كه نتوانم امر امام را بنحو احسن انجام بدهم . چون اطاعت از رهبري خيلي براي من مهم است . اسلامي كه ما الان داريم امام براي ما آورده است و مي ترسم كه نتوانم به نداي رهبر لبيك بگويم .
عليرضا جابري:
در سال 60يا 63 خداوند يك فرزند به او عنايت كرد . بسيار علاقه مند به وي بود . رسم است كه معمولاً پدر بزرگها اسم نوزاد را انتخاب مي كردند ولي شهيد گفت : اسم او را مسلم بگذاريد . گفتيم چرا مسلم ؟ گفت : مي خواهم مانند مسلم ياور امام حسين (ع ) باشد . چون مسلم از ياران امام حسين (ع ) و تنها بود . منهم اسم تنها فرزندم را مسلم مي گذارم .
عليرضا حق گو:
شهيد جابري مي گفت: بچه ها اگر مي خواهيد، در جبهه ها موفق باشيد دست از دعا برنداريد و موقعي كه موفق به توسل ائمه اطهار شديد، آنگاه ايشان به خوابتان خواهند آمد. ما مي گفتيم: چگونه؟ ما كه لياقت اين را نداريم كه ائمه را در خواب ببينيم، زيرا خيلي گناهكاريم. مي گفت: نه، من خودم ائمه را در خواب ديده ام. سؤال كرديم: كدام يك از ائمه را در خواب ديده ايد؟ زياد توضيح نداد ولي يك بار به ما همينقدر گفت كه: امام حسين(ع) را در خواب ديده ام ولي متأسفانه تعريف نكردند نمي دانم كه چرا تعريف نكردند.
عليرضا حق گو:
شب قبل از عمليات والفجر9 نزديك 18 ساعت پياده روي داشتيم تا اينكه به يك موقعيتي رسيديم گفتند: همينجا استراحت كنيد،‌ فردا شب به سمت خط مي رويم. من رفتم و گفتم: آب نداريم. گفت: پسرجان آب جلوتر است. فردا در بين راه مي رويم و آب برمي داريم. گفتم: بچه ها نياز به آب دارند گفت: خسته هستيد، كسي نيست كه الان برود آب بياورد. گفتم: من مي روم. گفت: شما مي روي؟ قمقمه ها را آب كرديم و آورديم. وقتي بالا رسيديم نزديك 10 ساعت راه رفته بوديم. ايشان سؤال كردند: خسته نشويد؟ گفتم: نه، گفت: اگر خسته نيستيد آماده شويد تا برويم. حركت كرديم. من از همه كوچكتر بودم گفتم: كمك كنيد، گلوله برداريد. نزديك 30 كيلو بار بر پشت خودمان گذاشتيم و رفتيم. شهيد بزرگوار يك نگاه به ما كرد و گفت: مگر كمك نداريد؟‌گفتم: نه. مقداري كمكم كردند تا به نقطه اي رسيديم كه جهت نماز و استراحت بطور موقت در آنجا مستقر شديم تا بعد پاي كار برويم. ديگر راه زياد نبود، ولي خيلي راه صعب العبور بود. آنجا نشسته بوديم و هر كس زمزمه و حالت عجيبي با خود داشت يكي نماز مي خواندو ناگهان عراقيها به طرف ما شروع به زدن تير رسام كردند. ما مجبور شديم زمين گير شويم. شهيد بزرگوار دستور دادند جلو برويد كار از كار گذشته و عراقيها متوجه شده اند كه ما مي خواهيم عمليات كنيم، ولي نمي دانند از كدام نقطه است حيران مانده اند نمي دانند از كدام راه وارد عمل مي شوند يا از پشت سر دور خواهند خورد، همينطور مانده اند و الان از چهار طرف دارند گلوله مي زنند. گفتيم: خوب چكار كنيم؟ گفت: متوسل به حضرت زهرا (س) شويد و از بي بي زهرا (س) بخواهيد كه باران بيايد. بچه ها هم اشك مي ريختند حتي، خورشيد گريه مي كرد. آنقدر گريه كردند كه نهايت نداشت. بچه ها راز و نياز مي كردند و مي گفتند: يا زهرا. درست اين وضعيت 10 الي 15 دقيقه طول كشيد. وضعيت طوري بود كه نه راه عقب و نه راه جلو داشتيم. از هر طرف گلوله مي باريد. بعد از ي ك ربع انبوهي ابر غليظ از سمت قبله آسمان را فرا گرفت و شروع به باريدن كرد. باران عجيبي مي ريخت. صداي گلوله ها خاموش شد. همه چيز آرام گرفت. انگار همه چيز در خواب رفته بود. در اينجا شهيد عزيزاللهيار رو به نيروها كرد و گفت: توصيه اي كه به شما دارم و براي هميشه يادتان باشد اين است كه دست از فاطمه زهرا(س) برنداريد. اگر جايي گرفتار شديد و ديديد كسي جواب شما را نمي دهد، امام زمان را به مادرش قسم بدهيد، يقيناً كاري براي شما خواهد كرد و من باورم شد كه امداد غيبي چگونه به فرياد ما رسيد و ما را از آن مهلكه نجات داد. در همين منطقه يك اسير عراقي گرفته بوديم. مي گفت: تعجب مي كنم كه شما چطور در عملياتها پيروز مي شويد؟ گفتيم: چطور؟ بسيجي هاي شما با يك الله اكبر يك قله را مي گيرند، ولي ما با اين همه امكانات صدها الله اكبر مي گوييم ولي نمي توانيم قله را پس بگيريم.
عليرضا جابري:
شهيد جابري دو مرتبه در جنگ مجروح شدند. دفعة اول كه برگشتند حدوداً‌ اوايل ديماه سال 1359 بود. ايشان پس از ورود به مشهد مقدس به خانه ما آمد و مجروح بود. كسي هم متوجه نشد كه مجروح است. ايشان در مورد شهادت، خلاقيت، رشادتهاي بچه هاي بسيج و سپاه در دفاع مقدس براي ما صحبت مي كرد و در مورد مسائل نظامي اصلاً صحبت نمي كردند. زمانيكه در سپاه بوديم هم از مسائل نظامي صحبت نمي كرد و اگر هم صحبت مي شد به صورت محرمانه بود و مسائل نظامي خاص خودش را هيچوقت مطرح نمي كرد كه ما كجا هستيم. چكار مي كنيم.
محمد باقر نوري:
يادم مي آيد از نهبندان به بيرجند مي آمديم . راديو اذان پخش كرد . ايشان گفت: نگهدار . زود برويم وضو بگيريم و نماز بخوانيم . من گفتم : ما مسافر هستيم ، نماز را فرادا بخوانيم . ايشان پشت سرم ايستاد و به من اقتدا كرد.
عليرضا حق گو:
شبهاي جمعه كه دعاي كميل بود هميشه سعي مي كردم پهلوي ايشان بنشينم و بعضي مواقع حواسم مي رفت روي ايشان ، هميشه با خود مي گفت يا رب ارحم ضعف بدني . هميشه اين تكه دعا را شهيد با خودش مي خواند بهترين حرف شهيد جابري اين بود كه مي گفت : بچه ها بهترين تشكر از خدا ميدانيد چيست ؟ مي گفت : همين نماز خواندن شماست. مي خواهيد از خدا تشكر كنيد نماز اول وقت بخوانيداگر نماز اول وقت بخوانيد شما هم در دعا و نماز امام زمام (عج ) شريك خواهيد شد ، چون امام زمان اول وقت نماز مي خواند.

حسين محمود آبادي:
در عمليات والفجر 3 من و شهيد جابري مجروح شده بوديم . بنده در خانه بستري بودم كه ايشان به عيادت من آوردند . وقتي وارد خانه شد ،ديديم دستانش را باند بسته نسبت به ايشان مجروحيت من سطحي بود . با ديدن اين وضعيت من خيلي خجالت كشيدم زيرا با جراحتي كه ايشان داشت نياز بود ،من و امثال من به عيادتش بروند اما او به عيادت من آمده بود و من واقعاً شيفته ايشان شده بودم .
عباس صالحي:
بخاطر دارم در عمليات خيبر ايشان مجروح شده بود در حالي كه هيچ كس از مجروحيت ايشان خبر نداشت و خود ايشان هم به گونه اي رفتار مي كرد كه كسي متوجه مجروحيتش نشود .

ابراهيم جابري:
دوستاني كه از منطقه آمده بودند صحبت مي كردند و مي گفتند: در شب عمليات كل گردان درگير شد. دشمن با كاليبر به طرف ما نشانه گرفته بود. در حاليكه همه زمين گير شده بودند و هيچ كس نمي توانست اقدامي براي خاموش نمودن كاليبر دشمن بكند خودش با آرپيجي به طرف دشمن شليك مي كرد تا اينكه از طرف دشمن مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
غلامحسين ابراهيمي:
در يك ديدار خانوادگي كه به خانه ايشان رفتيم. كف خانة ايشان فرش نداشت فقط يك تكه گليم (زيلوي دست بافت )كف خانه اش بود كه من به شوخي گفتم : اين خانه را ساختيد چرا فرشش نكرديد ؟
محمد باقر نوري:
يك روز به منزل ايشان رفتم . خيلي غذاي ساده اي درست كرد از ايشان پرسيدم : منزل را چند خريده اي ؟ گفت : اين منزل را از سپاه گرفتم ومال من نيست ، بلكه مال وارث است ومن در اين خانه زنداني هستم . خانة من اينجاست . من از اينجا جائي ديگر مي روم وبعد از دو ماه رفت وبرنگشت .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 234
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,550 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,651 نفر
بازدید این ماه : 4,294 نفر
بازدید ماه قبل : 6,834 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک