فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

خائف,کاظم

 

 ارديبهشت ماه سال 1337 ه ش در بيرجند به دنيا آمد. مادرش مي گويد: آخرين ماه قبل از تولد فرزندم، شبي حضرت آيت الله سيد کاظم حائري از علماي بزرگ بيرجند را در خواب ديدم که کسي را فرستاده و مرا احضار کرده. وقتي رفتم و به خدمت ايشان رسيدم، نوشته اي به من داد و گفت: نام فرزندت را مطابق همين نوشته بگذار. با تعجب گفتم چه مي فرماييد؟! فرزندي ندارم. ايشان فرمودند: به زودي فرزندي خواهي داشت. گفتم من سواد ندارم آن را برايم بخوانيد. سپس در ادامه پرسيدم: اسم خودتان سيد کاظم است، چنين نيست؟ فرمودند: بلي، همين طور است. ما هم به همين دليل نام فرزندمان را کاظم گذاشتيم. قرآن را خيلي خوب و زود، نزد روحاني آموخت. کودکي بسار فعال و پر تحرک بود.
دوره ابتدايي را در سال 1344 در مدرسه ابتدايي حکيم نظامي شروع کرد و در سال 1349 به پايان برد. سپس وارد مدرسه راهنمايي گنجي شد و دوره متوسطه را در هنرستان ابوذر گذراند و در سال 1356 در رشته برق ديپلم گرفت. اوقاتش را بيشتر به مطالعه و ورزش مي گذراند. در ورزشهاي رزمي، کاراته و کوهنوردي فعال بود و مربي کونگ فو به شمار مي رفت. به کوه و طبيعت علاقمند بود. مي گفت: «مشاهده کوه و طبيعت چند فايده دارد، از جمله اينکه انسان را به عظمت خداوند واقف مي سازد و نيز در خلوتي که دست مي دهد، بهتر مي توان با خدا سخن گفت.»پس از اخذ ديپلم به عنوان درجه دار ارتش و در لشگر 77 خراسان به خدمت مشغول شد. علاقه او به امام موجب شد به فرمان ايشان از خدمت فرار کند که پس از پيروزي انقلاب به محل خدمت خود بازگشت.در مبارزات وراهپيمايي ها چون نظامي بود،با لباس مبدل شرکت مي کرد. يک بار دستگير شد ولي از چنگ ماموران گريخت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي به فرمان امام خميني به بسيج پيوست وجزء اولين نيروهاي اعزامي به منطقه گنبد براي خنثي سازي توطئه هاي ضد انقلاب داخلي بود . اونقش مهمي درسرکوب ضدانقلاب داشت. با شروع جنگ تحميلي به سرعت به سپاه پيوست و به جنگ و جبهه وارد شد.
عاشق جبهه بود و خود را مسئول مي ديد و در شتافتن به سوي جبهه و ايفاي نقش و انجام تکليف سر از پا نمي شناخت. در کسوت پاسداري به جبهه اعزام شد و با عناوين عضو گروه ويژه، معاونت گروه ويژه، فرمانده گروهان و فرمانده گردان با دشمن جنگيد. او در جبهه هاي بستان، تنگه چزابه و در عمليات هاي طريق القدس، فتح المبين و بيت المقدس شرکت داشت. کاظم خائف در تاريخ دهم ارديبهشت ماه سال 1361، در عمليات بيت المقدس، در جبهه کرخه نور بر اثر اصابت گلوله به گردن و نخاع به شهادت رسيد.
پيکر شهيد بعد از انتقال به زادگاهش – شهرستان بيرجند – به خاک سپرده شد.
منبع: "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386




وصيت نامه
باسمه تعالي
گمان نكنيد آناني كه در راه خدا كشته مي شوند مردگانند، بلكه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزي مي خوردند. قرآن كريم
به نام ايزد متعال و به نام خدايي كه فرمان جهاد تمام گناهان انسانهايي كه در جواب او لبيك مي گويند و مي بخشند و آنها را به كمال مي رسانند، پروردگارا اسلام و مسلمين را پيروز گردان. اسلامي كه پيامبر اكرم (ص) و امامان براي آن كوشيدند و خود را فداي آن كردند تا قوانين تو را به تحقق برسانند.
يا ارحم الراحمين انقلاب خونين اسلامي را كه فقط با خون به دست آمده به پيروزي كامل برسان‌ هر چه زودتر ابر قدرتها و كليه كسانيكه با اسلام مخالفند. اگر قابل توبه هستند. توبه شان قبول و گرنه نابودشان بفرما. خالقا! رهبر بزرگمان را امامي كه مردگان را به قدرت تو زنده كرد و ما را هدايت نمود. اين فرزند زهرا (س) و نايب حضرت مهدي (عج) خميني كبير را تا انقلاب مهدي (عج) نگهدار زيرا امروز چشم تمام مستضعفان به او و انقلاب اسلامي است.
اي خميني عزيز بدان اگر لايق باشيم تا آخرين قطره خونمان را تو كه همان اسلام است دفاع خواهيم كرد و نخواهيم گذاشت كه مورد هجوم مخالفان اسلام قرار گيرد. اي ملت شهيد پرور ايران بايد افتخار كنيد كه خداوند چنين هديه اي به شما داد و قدر آن را بدانيد. تمام شهدا مال شما هستند و اين انقلاب به شما تعلق دارد. حال وظيفه شما سنگين و بزرگ شده بايد با تمام نيرو و قدرتي كه داريد از انقلاب پشتيباني كنيد.
زيرا امروز اسلام و انقلاب اسلامي مورد هجوم تمام مخالفين اعم از ايراني و خارجي قرار گرفته است. اگر زماني جنگ اسلام با حزب بعث تمام شد فكر نكنيد كه ديگر جنگ تمام شده، نه. اين را بدانيد تا زمانيكه ابر قدرتي و ظالمي در جهان وجود داشته باشد جنگ و جبهه هم خواهد بود و حتماً اين را بدانيد كه شما نيستيد كه مي جنگيد بلكه خود خداست كه پيروز مي كند و شما فقط وسيله ايد.
به هوش باشيد كه پيروزي شما را ذوق زده نكند و مغرور نشويد زيرا خدا بزودي ما را امتحان خواهد كرد.
پروردگارا! اگر من لايق شهادت هستم مرا شهيد گردان.

كلامي با خانواده ام:
سلام پدرم مي دانم شما آنقدر آگاه هستيد كه اگر فرزند شما لايق شهادت باشد افتخار مي كنيد چون امروز زماني است كه اسلام مبارز و پشتيبان مي خواهد.
نكند به خاطر من گريه كنيد و دشمن از گريه شما سوء استفاده كند و باعث تضعيف اسلام شود.
بايد مانند كوه مقاومت كنيد و مشتي محكم باشيد بر دهان دشمنان اسلام. هر چند اين مصيبت نيست ولي در همه حال مصائب را تحمل كنيد و به همه بگوييد به جاي تسليت به شما تبريك بگويند. پدرم اين را بدانيد كه اسلام با خون امام حسين (ع) زنده است و هر چه جوانانش شهيد مي شوند چهره او برافروخته تر مي شود.
مادر اين حرف هميشه در ذهنتان باشد كه ما امانت هايي هستيم كه خداوند چند صباحي در دنيا به شما داده است.
برادر مي دانم كه شما از شهادت و مقامي كه خدا به شهيد مي دهد باخبريد. احيتاجي نيست به شما هم توصيه كنم سفارشم اين است كه از امام و انقلاب پشتيباني كنيد و حفظ و حراست از خون شهدا بر شما بلكه بر همه مسلمين واجب است. فرزندانتان را طوري تربيت كنيد كه حامي امام زمان باشند. اميدوارم زماني شما مفتخر به اين شويد كه فرزندي از شما در لشكر اسلام به فرماندهي امام زمان (عج) با دشمنان اسلام بجنگد. آنها را طبق موازين اسلامي تربيت كنيد طوري كه بتوانند در جامعه خود الگو بوده و حتماً به آنها خواندن قرآن را ياد بدهيد كه وظيفه هر پدر نسبت به فرزندش مي باشد.
خواهرم! حضرت زينب (س) سمبل اسارت استمرار خط سرخ شهادت الگو عظيم زن در تاريخ بشريت بود. آن بانوي بزرگ وقتي احساس مي كرد گريه اش تضعيف اسلام است مانند كوه ايستاد و خطبه هاي آتشين خواند. همگي بدانيد شهادت گوهريست كه حضرت علي (ع) براي آن بي صبري مي كرد و شهادت لذاي دارد كه حضرت علي اكبر (ع) از خدا مي خواست كه به او هزار بار جان بدهد تا همه را در راه خدا بدهد. پس ديگر جايي براي ناراحتي نمي ماند و ما بايد خوشحال هم باشيم.
در آخر توصيه مي كنم به خانواده ام اگر جدي از من باقي بماند كه فرستادند براي دفن، اذيت نشويد و مراسم ساده باشد.
يك لحظه امام را تنها نگذاريد كه خداي خواسته دچار سرنوشت مردم كوفه خواهيد شد.
من با آگاهي تمام اين راه را انتخاب كردم. اين راه همان راه اسلام اصيل است و شهادت آخرين مرحله تكامل است هر شهيد آن را با آگاهي تمام انتخاب كرده و هيچ ترسي ندارد و هيچ وقت از روي احساسات خود را به خطر نمي اندازد هر كس مي گويد كه اينگونه شهيد شدن از روي احساسات است خودش بيايد و از نزديك مشاهده كند كه در اينجا احساسات از بين مي رود و جاي آن را شوق پيروزي اسلام، رضاي خدا و آرزوي شهادت مي گيرد.
همه شما را به خداوند بزرگ مي سپارم. به اميد پيروزي اسلام . كاظم خائف




خاطرات
پدرشهيد:
ايشان تعريف مي کرد: فرمانده اي داشتيم که از ارادتمندان حضرت آيت الله شيرازي رهبر مبارزات انقلابي در مشهد بود و ارشادات آقاي شيرازي تاثير زيادي بر من گذاشت تا جايي که وقتي متوجه شديم قرار است ما را براي مقابله با مردم به سطح شهر بفرستند ما که حدود سيصد نفر بوديم دور هم جمع شديم و تصميم گرفتيم که از اجراي چنين تصميمي سر باز زنيم و همين کار را هم کرديم.

مادر شهيد :
شهيد ازدواج نکرد و هر وقت در اين باره با او سخن مي گفتيم، در جواب مي گفت: تا زمانيکه که جنگ به پايان نرسيده، ازدواج نخواهم کرد. دوست ندارم که زن و فرزند بي سرپرستي – که مايه زحمت شما باشند – از خود به جاي بگذارم.

حسين يوسفي:
قبلا به ما گفته بودند که قرار است گرداني با عنوان گردان ويژه تشکيل گردد و توضيح داده بودند که هيچ اميد و برگشتي براي اعضاي اين گردان وجود ندارد و افرادي بايد در آن عضو شوند که صد در صد از شهادت استقبال کنند و از دنياي دون به سوي پروردگار خود قطع علاقه کرده باشند. وقتي که از کاظم خائف پرسيدم: در جبهه قرار است در چه واحدي انجام وظيفه کني؟ گفت در گردان ويژه. من که وصف گردان ويژه را شنيده بودم، يکه خورم و حالم تغيير کرد. ايشان با تعجب پرسيد: چه شد؟ چرا اين طوري شدي؟ من نمي خواستم چيزي بگويم، ولي اصرار کرد و من هم درباره گردان ويژه شنيده بودم، توضيح دادم. تعجب کردم، چون ديدم چهره اش باز و بشاش شد و خيلي خوشحال. در نهايت به من گفت: وقتي که برگشتي اين مطلب را نزد پدر و مادرم تعريف نکن که نگران نشوند.

عبد الله مرشد زاده :
سردار شهيد حاج رجبعلي آهني مي گفت که شهيد خائف معاون من بود و ما در يک منطقه، در کنار نيروهاي ارتشي مشغول آموزش نيروهاي خودي بوديم. شهيد خائف با نيروها کار مي کرد و آنها را آموزش مي داد. من که در کنار يک سرهنگ ارتشي بودم، به ايشان گفتم: جناب سرهنگ! به نظر شما خائف چقدر تجربه کاري دارد؟ جناب سرهنگ وراندازي کرد و گفت: بايد بيست و پنج سال تجربه داشته باشد. گفتم جناب سرهنگ سن ايشان به بيست و پنج سال نمي رسد.

برادر شهيد :
روزي در مشهد به همراه سردار شهيد حاج رجبعلي آهني که در آن زمان فرمانده گردان بود نزد من آمدند و صحبت شد. از جمله در مورد محول کردن ماموريت هاي مهم و خطرناک به افراد بحث کرديم. من خدمت برادر شهيد عرض کردم که در معامله با خداوند بهتر است انسان اوج اخلاص را رعايت کند تا اگر در آن حال به محضر خداوند شرف ياب شد، مسرور و رستگار و عزيز باشد. لذا شما هم بهتر است آن ماموريتهايي را که خيلي سخت است و داوطلب ندارد و کمتر دارد، انتخاب و قبول کني. ايشان به جبهه رفت و در برگشت به من گفت: همان کاري را که گفتيد کردم و از بين ماموريتهاي مختلف پيشنهادي، عضو شدن در گروه ويژه و خط شکني و اطلاعات و شناسايي را پذيرفتم.

جناب آقاي موهبتي – که از فرماندهان آن زمان و همرزم شهيد خائف بودند – تعريف مي کردند که يک بار او را دعوت کردم تا فورا خود را به جبهه رساند و در عملياتي که در پيش است شرکت کند. وقتي شهيد به سپاه آمد، مهري برداشت و دو رکعت نماز خواند، علت را پرسيدم گفت: وقتي دوستان شهيد خود را به ياد مي آورم، فکر مي کنم که خداوند مرا دوست نداشته که به شهادت برسم. ولي اکنون که مي بينم پس از فاصله اندکي خداوند به من توفيق داده که برگردم و در راه او جهاد کنم، خوشحال هستم و بدين منظور شکر خداوند را بر خود لازم مي دانم.

پدرشهيد:
در نيمه هاي شب چيزي مرا از خواب بيدار کرد و متوجه شدم که در پشت پرده کسي است. وقتي پرده را کنار زدم ديدم، کاظم در حال راز و نياز با خداست. من به حال او خيلي غبطه خوردم که من با اين که عمري را سپري کرده ام، چنين توفيقي نيافته ام، ولي جواني که هنوز مجرد است و در اوج احساسات غريزي است، اين چنين رو به خداوند کرده و با او انس دارد.

يکي از دوستان شهيد براي من تعريف مي کرد: سحر ماه رمضان بود که بيدار شدم. چيزي براي سحري هم نداشتيم و غذا خيلي مختصر و ناکافي بود. من ديدم ايشان داخل سنگر نيستند؛ بيرون رفتم. ايشان را در جايي در حال نماز و عبادت در محوطه ديدم. نماز را که خواند، گفتم بايد برويم سحري بخوريم. فرمود من سحري خورده ام، ولي من که مي دانستم شب چيزي نخورده و سحري هم نداشتيم، اصرار مي کردم که نهايتا ايشان فرمود: من دو تکه نان خشک داشتم، همان را آب زدم و خوردم. که اين نشانگر اوج اخلاص و توجه و زهد و تقواي اوست.

دوستش ، برادر ميرزايي گفت: در آن شب در سنگر نشسته و در روشنايي نور چراغ قوه مشغول خواندن دعا بوديم که غذاي مختصري – که عبارت بود از هويج و سيب زميني آوردند. شهيد خائف آن را تقسيم کرد و براي هر کدام از ما اندکي غذا ريخت، ولي غذاي خودش را هم پيش من گذاشت و گفت: من نمي خواهم غذا بخورم. علت را که پرسيدم گفت: من تنها امشب اينجا هستم و مطمئنم فردا شهيد مي شوم. قبلا از خداوند چند چيز خواسته ام.
اول اينکه مرا با شکم گرسنه شهيد کند. دوم اينکه تنها با اصابت يک گلوله به شهادت برسم و سوم اينکه پيکرم در آفتاب بماند که کبود شود و اکنون دوست دارم که خواسته هاي من اجابت گرد. همين طور هم شد در شب عمليات از هم ديگر جدا شديم و تا بامداد يکديگر را پيدا نکرديم، شلوغ بود و هر کس گرفتار و مواظب وضعيت و وظيفه خودش بود. بامدادان وقتي شهيد بزرگوار سردار رجبعلي آهني به جستجوي او رفت، او را در حال گذراندن آخرين لحظات ديده بود و پيکرش نيز به دليل شلوغي خط، نه روز در آفتاب داغ خوزستان ماند.

غلامحسين اصغري:
شبانه براي دستگيري قاچاقچيان راهي كوير شديم . ما بوديم و يك ماشين تويوتاي قراضه كه مدام خاموش مي كرد . بعد از هر چند كيلومتري بايد پياده مي شديم و دوباره با هل دادن روشنش مي كرديم. در همين گير و دار بوديم كه آقاي فايده گفت : بچه ها امشب شب جمعه است . بياييد دعاي كميل بخوانيم.
با خنده گفتم : شوخي مي كني آقا ؟ شما كه حال و روزمان را مي بيني ! الان بايد برويم كمين بگذاريم. به اصطلاح شما مسئول ستاد مبارزه با مواد مخدر هستي. بهتر خبر داري!
در تاييد حرفهايم گفت : من هم معتقدم با اين امكانات ، كارمان پيش نمي رود . پس بايد با دعا به نتيجه برسيم.
خلاصه در دل شب ، با صفا و بي ريا، دعاي كميلي در بيابان خوانديم كه در زندگي ام سابقه نداشت . ماشين را با هل دادن راه انداختيم و دو ساعت بعد ، از نوار مرزي افغانستان سر در آورديم. در منطقه چاه محمد عمر كمين گذاشتيم. اما خبري نشد . با كنايه گفتم : ديدي آقا ، دعاي كميل هم در دستگيري اين از خدا بي خبران تاثيري نداشت. او با اطمينان در جوابم گفت : جوجه را آخر پاييز مي شمارند. موقع برگشتن از مرز به يك جيپ ايست داديم و با كمي جستجو متوجه شديم كه داخل ماشين شش كيسه مواد مخدر جاسازي شده است .

مهدي پيرايش:
شبي توفيق داشتم تا براي سركشي از خانواده اي همراهش باشم. حومه بيرجند به منزل نيمه ويراني رسيديم. پيرزن قد خميده اي به استقبالمان آمد . در گوشه اي از آن ويرانه ، مرد كهنسالي از درد به خود مي پيچيد.
پيرزن عاجزانه مي گفت : مدتي است كسي به ما سر نزده و همسرم بيمار است.
آقاي فايده بلافاصله به دنبال تهيه ماشين رفت . مرد بيمار را به بيمارستان رسانديم و بعد از معاينه و تهيه دارو به منزلش برگردانديم. آن شب دعاهاي بي وقفه پير زن بدرقه راهمان بود.

محمود رضا قاسمي:
دشمن در منطقه مرزي كوشك پاتك سنگيني زده بود . حدود صد و پنجاه تانك در بيابان روبروي ما صف كشيده بودند . امكانات ما هم در مقابل دشمن قابل مقايسه نبود . حدود ساعت نه نيروها اعلام كردند كه ديگر گلوله آرپي جي نداريم. با اضطراب به طرف شهيد فايده رفتم و گفتم : آقا در جريان باشيد، گلوله هاي آرپي جي تمام شده ، اگر صلاح مي دانيد به عقبه اعلام شود تا براي ما مهمات بفرستند.

شهيد محمد علي ميرزايي:
يك روز كه خيلي گرمم شده بود، كنار رودخانه كرخه رفتم تا آب تني كنم. از قضا ناهار به من نرسيد. گرسنگي بدجور به من فشار مي آورد، اما چيزي نمي گفتم. آقاي خائف در حاليكه ظرفي در دست داشت به طرفم آمد و تعارف كرد. خجالت مي كشيدم از غذايش بخورم اما او لقمه اي از غذا گرفت و گفت: اگر تو با من نخوري، من هم ذره اي از آن بر نمي دارم. من هم از خدا خواسته قبول كردم و مهمان صفاي روح و ظرف غذايش شدم.

محمود جلايري:
ما را با يك كمپرسي به دشت عباس انتقال داده بودند. تازه عمليات تمام شده بود. تا چشم كار مي كرد، اسراي عراقي به طرف ما سرازير مي شدند. همه چيز حكايت از پيروزي رزمندگان داشت، بين اسرا از سربازان عراقي گرفته تا سوداني و مصري، با ذلت تن به شكست داده بودند. به ياد دارم كاظم به محض ديدن سر و وضع آشفته اسرا، كوله پشتي اش را باز كرد و چند قوطي كنسرو و كمپوت درآورد. با دست خودش به اسرا آب خنك مي داد. سربازان دشمن ناباورانه و بهت زده به رفتار انسان دوستانه رزمندگان نگاه مي كردند.

چهارم فروردين سال 1360به خط شديم تا به طرف پادگان عين خوش برويم. نيروهاي عراقي از عبور ما در جاده مطلع شده بودند، چون فاصله ما با آنها به كمتر از سيصد متر مي رسيد. دشمن از پشت خاكريز با كاليبر 50 بچه ها را به رگبار مي گرفت. در همان لحظات اول گلوله اي به دست آقاي آهني خورد. چون به شدت خونريزي داشت، با اصرار به عقب منتقلش كردند. از آن به بعد گردان بوسيله من و آقاي خائف هدايت مي شد. آنقدر آتش دشمن شديد بود كه تنها با سينه خيز پيشروي مي كرديم. بعد از رسيدن به خاكريز، عده اي از بچه ها را به داخل كانالي كنار پل فرستاديم. در همين حين گلوله اي به پاي چپم اصابت كرد و من هم از حركت ايستادم. آقاي خائف با نگراني به طرفم آمد. هر چه گفتم شما برو، او راضي نشد و گفت: تا شما را به پشت مخور نبرم، بر نمي گردم. با همان بدن تحيف مرا پشتش گذاشت و به عقب منتقل كرد. لحظه اي كه سوار آمبولانس مي شدم، آخرين لحظه ديدارمان بود.

حميد صائب:
يكبار در مصاحبه با كاظم پرسيدند: آقاي خائف، شما با اين همه شجاعت و بي باكي كه در جبهه ها داريد، چرا فاميليتان خائف يعني ترسو است؟
كاظم با لبخندي محجوبانه پاسخ داد: بله من خائف هستم ومي ترسم، اما ترس من فقط از خداست و جز او از هيچ كس و هيچ چيز نمي ترسم.

طاهره خائف ، خواهر شهيد:
اين بار موقع رفتن حال و هواي ديگري داشت. چشم از قد و بالايش برنمي داشتم. نمي دانم در دلم چه مي گذشت. اور گرم صحبت بود و من محو چهره اش. از هميشه نوراني تر و جذاب تر به نظر مي رسيد. با نگراني تا در حياط به دنبالش رفتيم، اما او از خوشحالي سر از پا نمي شناخت. هنوز چند قدمي نرفته بود كه دست انداختم دور گردنش و او را بوسيدم. نا خواسته اشكهايم سرازير شد. پسر كوچكم دوان دوان خودش را به كاظم رساند و پيچيد دور پايش. كاظم با مهرباني او را در آغوش گرفت و لحظه اي به نگاه معصومانه پسرم خيره شد. با تامل گفت: زندگي در اين دنيا مثل قفس است دايي جان. بعد او را بوسيد و براي هميشه با ما خداحافظي كرد.

حسين يوسفي:
در حاليكه از چزابه بر مي گشتيم، فرماندهان صحبت كوتاهي درباره گردان ويژه كرد و گفت: هر كس قصد ماندن دارد مي تواند به اين گروه ملحق شود. البته بايد اين را بگويم كه به احتمال قوي نود و نه درصد افراد اين گروه شهيد خواهند شد. چون فعاليتشان با بقيه متفاوت است.
به اهواز كه رسيديم گفتند تعدادي از بچه هاي بيرجند دذر ساختمان روبرو هستند. يكباره دلتنگ كاظم شدم. گفتن خوب است كارهايم را زودتر سر و سامان بدهم، شايد كاظم هم با بچه ها آمده باشد.
گرم كار خودم بودم كه يكدفعه صدايي آشنا مرا به خود آورد: برادر يوسفي!
سرم را بلند كردم. ديدم كاظم لباس سبز سپاه را پوشيده و مرتب و زيبا و معطر جلوي رويم ايستاده! بعد از احوالپرسي به شوخي گفتم: كاظم حتما داماد شدي ما خبر نداريم. خيلي به خودن رسيدي!
با خنده گفت: نه هنوز، ولي اين دفعه داماد شدنم حتمي است خيالت جمع جمع!
چند دقيقه به صحبت گذشت. پرسيدم: كجايي؟
گفت: در گردان ويژه ثبت نام كرده ام.
با اطلاعاتي كه درباره اين گروه داشتم حسابي خود را باختم. كاظم كه متوجه تغيير حالتم شده بود. پرسيد: چه شده؟ مگر چيز عجيبي شنيده اي؟
هر چه درباره اين گروه مي دانستم به او گفتم: كاظم مرا قسم داد تا درباره گردان ويژع چيزي به خانواده اش نگويم. بعد دستي به پشتم زد و با لبخندي رضايت مندانه گفت: من از همه شرايط خبر داشتم. براي همين گفتم اين بار حتماً داماد مي شوم.

سلطان يوسفي:
آن روز به بچه هايم گفتم: تمام فكرم پيش كاظم است. پرسيدند براي چي؟ گفتم:
چيزي در او مي بينم كه در بقيه نيست. او شهيد خواهد شد.
گرچه باورش براي همه سخت بود اما من مي دانستم. چرا كه كاظم گفته بود: مادر جان! ديشب خواب زيبايي ديدم. چند كبوتر سفيد از آسمان آمده اند و در باغچه نشستند. وقتي كبوترها به پرواز در آمدند. من هم با آنها پركشيدم و به پرواز درآمدم.

مادر شهيد:
خواب مي ديدم. زنگ خانه را زدند. وقتي در را باز كردم. خانمي موقر مقابلم ايستاده بود. بدون مقدمه گفت:
مادر خائف دلت مي خواهد به مزار شهدا برويم؟
با خوشحالي گفتم: با كمال ميل! چادر به سر كردم و دوش به دوش آن خانم به طرف مزار شهدا راه افتاديم. در يك چشم به هم زدن خود را سر مزار كاظم ديدم. دستم روي قبر بود و مشغول خواندن سوره اخلاص. آن خانم رو به من كرد و گفت:
سر قبر را باز كنيد.
با تعجب گفتم: ولي اين كار از من بر نمي آيد. قبري كه با سنگ و سيمان پوشانده شده، چطور قابل باز شدن است؟
با متانت لبخندي زد و گفت: دست راستتان را از طرف پايين روي قبر بگذاريد.
هنوز لحظه اي از انجام اين كار نگذشته بود كه اتاق سفيدي جلوي چشمانم ظاهر شد. با تختها و متكاهاي سفيد. همه چيز مي درخشيد. غرق در زيبايي ها بودم كه ناگهان كاظم را ديدم. لباس سياه را پوشيده بود و موهايش را شانه مي كرد. به سرعت خودم را به او رساندم و با شوق در آغوشش گرفتم. دقايقي به گفتگو گذشت. يكباره ياد پدرش افتادم. گفتم: كاظم جان پدرت. اگر پدرت بداند كه اينجايي حتماً خودش را به تو مي رساند.
كاظم با نگاه محبت آميزي به من انداخت و گفت: مادر جان! من هميشه با شما هستم. الان از خانه مي آيم. وقتي مي خواستي بر مزارم بيايي، قدم به قدم شما را همراهي مي كردم، اما اين جايگاهي است خداوند براي ما مهيا كرده است.

محمد رضا خائف:
برادر بزرگوار جناب آقاي موهبتي، از فرماندهان آن زمان و همرزم شهيد خائف، تعريف مي كرد: يكبار ما را دعوت كردند كه خود را به جبهه برسانيم و در عملياتي كه در پيش است شركت كنيم. وقتي شهيد خائف به سپاه آمد، مهري برداشت و دو ركعت نماز گذارد. علت را كه پرسيدم گفت: «وقتي دوستان شهيد خود را به ياد مي آورم فكر مي كنم كه خداوند مرا دوست نداشته كه به شهادت نرسيده ام ولي اكنون كه مي بينم پس از فاصله اندكي خداوند توفيق و فرصتي به من داد كه برگردم و در راه او جهاد كنم، خوشحالم و بدين منظور شكر خداوند را بر خود لازم مي دانم!

شهيد پس از اخذ ديپلم در واقع به سربازي نرفت، بلكه بصورت استخدامي درارتش وارد كادر درجه داري گرديد و مشغول گذارندن يك دوره گروهباني بود كه، جريانات انقلاب پيش آمد. ايشان تعريف مي كرد: فرماندهي داشتيم كه از ارادتمندان حضرت آيت الله شيرازي، رهبر مبارزات انقلابي مشهد بود و ارشاداتش روي ما تأثير زيادي گذاشته بود. وقتي متوجه شديم كه شايد ما را براي مقابله با مردم در صحنه و انقلابي به سطح شهر بفرستند و لازم باشد كه با مردم بجنگيم، دور هم جمع شديم و حدود سيصد نفر تصميم گرفتيم كه متعهداً از اجراي چنين فرماني احتمالي، ممانعت به عمل آوريم. همين كار را كرديم و بعداً كسانيكه براي اجراي اين فرمان رفتند و با مردم درگير شده بودند، بسيار پشيمان بودند و اشك ندامت مي ريختند و ما را تحسين مي كردند. همينطور تعريف مي كرد كه: در همان زمان با پوشيدن لباس شخصي به جمع مردم مؤمن و انقلابي كه به راهپيمايي و اعلام ضديّت و انزجار عليه رژيم منحوس پهلوي مي پرداختند، پيوستيم. در يكي از همين روزها، نيروهاي نظامي و انتظامي راهپيمايان را، مورد ضرب و شَتم قرار داده بودند كه من بدليل اينكه خودم نظامي بودم، وضع وخيمي داشتم. با دقت و فراست بسيار، فرار كردم و از چنگ مأمورين گريختم.

حسين يوسفي روبيات :
يك شب هنگاميكه از جبهه ترخيص شده و عازم بيرجند بودم، ايشان را كه تازه به اهواز رسيده بود، در آنجا ملاقات نمودم. در كنارهم تا صبح، صحبت كرديم و اصلا ًخواب به چشمان ما نيامد. قبلاً به ما گفته بودند كه قرار است گرداني با عنوان گردان ويژه تشكيل گردد و توضيح داده بودند كه هيچ اميد برگشتي بجز يك درصد براي اعضاي اين گردان وجود ندارد و افرادي بايد در آن عضو شوند كه، صد در صد از شهادت استقبال و از دنياي دون قطع علاقه كرده باشند. در خلال صحبتها، وقتي كه از كاظم خائف پرسيدم: در جبهه قراراست در چه واحدي انجام وظيفه كني؟ فرمود: در گردان ويژه! من كه توصيف گردان ويژه را مي دانستم، يكه خوردم و حالم تغيير كرد. ايشان تعجب و اصرار كرد كه چه شد؟ چرا اينطوري شدي؟ من نمي خواستم چيزي بگويم، ولي اصرار كرد و من هم توضيح گردان مذكور را دادم. عجبا كه در اين حال چهره اش باز و بشاش شد. خيلي خوشحال و شگفت زده شد و در نهايت به من گفت: وقتي برگشتي، اين مطلب را نزد پدر و مادرم تعريف نكن تا نگران نشوند! من هم قول دادم و به آن قول عمل نمودم. به شهرستان برگشتم، حدود پانزده روز بعد در خانه نشسته و مشغول تعمير وسيله اي بودم كه ناگاه در به صدا درآمد و كاظم وارد شد. با تعجب پرسيدم: برگشتي؟ گفت: بله، برگشتم! دو سه روز ماند و سپس دوباره به دنبالش فرستادند كه بايد براي پر كردن محل يك معاون گردان، فوراً برگردد و ايشان هم رفت. قبل از رفتن، باهم بيرون رفتيم و صحبت كرديم و قدم زديم. دفعات قبل اولين سؤالم از او در مورد دامادي وي بود كه مي فرمود: اوضاع بهتر شود، داماد مي شوم! ولي اين بار در پاسخ پرسشم فرمود: آري، مي خواهم داماد شوم! خوشحال شدم و گفتم: داماد چه كسي مي شوي؟ فرمود: داماد خدا. و اين عبارت را با لبخندي ادا كرد كه من متوجه شدم كه ايشان آماده شهادت است و حقيقت اين که، از آنروز به بعد، هر روز منتظر دريافت خبر شهادت او بودم.

عبد الله مرشد زاده :
سردار شهيد حاج رجبعلي آهني نقل مي كرد كه: شهيد خائف معاون من (معاون گردان بود و ما، در يك منطقه از نيروهاي ارتش مشغول آموزش نيروهاي ارتش بوديم. شهيد خائف با نيروها كار مي كرد و آنها را آموزش مي داد. من در كنار يك سرهنگ ارتشي بودم و به ايشان گفتم: جناب سرهنگ، به نظر شما فلاني (شهيد خائف ) چقدر تجربه كاري دارد؟ جناب سرهنگ وي را بر اندازي كرد و گفت: بايد 20 الي 25 سال تجربه داشته باشد! من گفتم: «جناب سن ايشان به 25 سال نمي رسد.

در آخرين عملياتي كه كاظم به مرخصي آمده بود، براي كاري به سپاه رفته بود. در موقع برگشت از سپاه به مادرش گفت: مادرجان مي خواهم بروم جبهه، ولي مادرش گفته بود كه، شما هنوز دو روز است كه از مرخصي تان مي گذرد، باشيد و استراحت كنيد تا ديگران بروند و بعد نوبت شما بشود. كاظم در جواب مادرش مي گويد: نه مادر بايد بروم چون، منطقه به ما نياز دارد و عده اي هم مي خواهند داوطلبانه به جبهه بروند. من(عمو شهيد) گفتم: شما نمي خواهد برويد شما بايستي پيش مادرتان بمانيد. بعد گفت: من افتخار مي كنم كه بروم و كمكي براي اسلام باشم.

در منطقه اي كه ما با كاظم بوديم ظهر بود و هنوز غذا نيامده بود كاظم يك كلمن يخ ومقداري شكر و آبليمو را درون آن ريخت وشربتي درست كرد و داخل قمقمه هاي بچه ها ريخت. بچه هاي اسفراين گفتند: آقاي خائف اين شربت شهادت است؟ كاظم گفت: خدا كند اينجوري باشد و بايد خوشبخت بود. كه ناگهان ديده بان ازبالاي تپه صدا زد عراقي ها حمله كردند تانكهاي آن ها ديده مي شد. و به ما اعلام كردند بچه ها سريع برويد روي خاكريز سنگر بگيريد. رفتيم بالاي خاكريز و مشاهده كرديم 6 تانك عراقي آمده اند و همان موقع كاظم فريادهاي بلند الله اكبر را سر داد و مي گفت: فقط گلوله ي آرپي جي بياوريد. ايشان پا برهنه رفتند. وچهار گلوله آرپي جي به طرف تانكها شليك كردند و گلوله ي پنجم را درون جان لوله گذاشت تا شليك كند اما عراقي ها درهمان حال پا به فرار گذاشتند.

روزي با كاظم و آقاي آهني عازم ستاد كربلا در اهواز شديم، براي هماهنگي، به ما اطلاع دادند دو سه روز ديگر شما را اعزام مي كنيم. برگشتيم در لشكر 92 زرهي شب را سركرديم. نماز جماعت را به امامت حاج آقا صائب اقامه كرديم. وبعد از پيامهاي تاريخي امام كه در رابطه با مسائل جنگ بود. بشدت تحت تأثير سخنان امام قرار گرفت. كه همانجا شروع به نوشتن وصيت نامه خود كرد. و مي خواست كپي آن را براي خانواده اش پست كند. دقيقاً يك شب به شروع عمليات فتح المبين مانده بود بچه ها دعاي توسل برگزار كردند و آقاي خائف بي صبرانه منتظر برگزاري عمليات بود. تا اينكه عمليات شروع شد و صداي تير اندازي از طرف منطقه دشت عباس به گوش رسيد. و حمله هوايي از طرف دشمن صورت گرفت. ولي ما به عمليات اعزام نشديم. و چون كاظم خيلي بي صبرانه منتظر شروع عمليات بود ناراحت شد. و فرداي آن روز به عمليات رفتيم و سربازهاي عراقي، اردني، سوداني را به اسارت گرفتيم. كاظم خائف تعدادي كنسرو را از كوله پشتي خود درآورد و با محبت به اسرا داد و آن ها از اين كار كاظم تعجب كرده بودند.

شب كاظم را در خواب ديدم كه ايشان مي گفت: من خيلي ناراحت هستم بيا با هم قدم بزنيم. گفتم: ناراحتي تو از چيست؟ گفت: براي من احضاريه اي فرستاده اند. يك شخص جوان از من طلبكار بوده و از دست من شكايت كرده و به من مرخصي داده اند تا كارهاي دنيايي ام را حل كنم. بعد گفتم: چه كسي؟ مشخصات او را به من بده. آن زمان قائم مقام كميته بودم، خاطر جمع باش من پارتي دارم و قاضي ها با من آشنا هستند و كار تو را درست مي كنم. برادران كاظم، محمد علي و مضفر را هم صدا زدم تا برويم در جلسه علني دادگاه شركت كنيم. مكان برگزاري دادگاه در پشت سينما فردوسي كه الآن سازمان اطلاعات در آن جا است. دريك اتاق 12 متري صندلي و ميز گذاشته بودند تا حضار جلسه بر روي آن ها بنشينند. يك روحاني سيد، حاكم شرع بود. آن جوان را آوردند و او مي گفت: من از كاظم خائف طلبكارم و طلبم را مي خواهم. حاكم، حكم دادگاه را اعلام كرد من رفتم به قاضي گفتم: آقاي كاظم خائف شهيد شده است و ما با هم همكار هستيم و يك لطفي بكنيد. حكم كاظم خائف را كمتر ببريد. و يك تخفيفي به او بدهيد. حاكم در جواب من گفت: فقط مي توانم ايشان را بازداشت نكنم تا طلبش را بدهد. كاظم گفت: من نمي توانم طلب ايشان را بدهم چون پول ندارم بعد از اين خواب، به برادر و پدر و مادرش گفتم: بگرديد و ببينيد چه كسي از كاظم طلبكار است، طلب او را بدهيد.

يكشب خواب ديدم كاظم در يك فضاي سبز مشغول تفريح است وجايي كه من آن ها را نظاره گر بودم،سيم خاردار كشيده بودند. به نظرم رسيد كه جبهه است. كاظم كه لباس سفيد به تن داشت مرا شناخت و به طرفم آمد و گفت: چطوري؟ گفتم: خوبم چرا جاي مرا سيم خاردار كشيدند. گفت: چون اينجا ورود ممنوع است وبايد بروي از داخل آن خيمه ها جواز ورود بگيري. يكي ازآن خيمه ها منزل امام خميني است وديگر خيمه ها منزل شهيدان است.

زماني كه در منطقه مشغول خدمت بود به پيكر پاك شهيد مطهري برخورد مي كند. او هميشه آرزو مي كرد كه دوست دارم مانند اين شهيد به شهادت برسم. دوست دارم مانند او گلوله اي به رگ من اصابت كند و به شهادت برسم و در عمليات كرخه به همين شکل به شهادت رسيد. يادش گرامي باد.

روزي، 21 شهيد به مشهد مقدس آورده بودند و ما براي استقبال از آنان به مشهد رفتيم در مسجد گوهر شاد و حرم مطهر تمام مادران از شهداي خود خداحافظي مي كردند. ناگهان نفهميدم كجا افتاده ام من همانجا قش کردم. حس كردم دو تا خانم سر مرا به دامن گرفته اند و به من مي گويند مادر بيدارشود. مادرشهيد هستيد گفتم: بله حاج خانم. آن ها به من گفتند: بلند شو. مادر فاميلي شهيد را بگو. شما را كنار تابوت پسرتان ببرم. گفتم: حاج خانم فاميل شهيد، خائف است از بيرجند. و در ادامه گفتم: اگر براي شما مشكلي ندارد مرا به ضريح امام برسانيد. تا با آن امام درد دل كنم و اجل (مرگ) خودم را بخواهم چون هميشه بي هوش مي شوم و غش مي كنم. به خواب رفتم در عالم خواب ديدم كه صداي ا… اكبر به گوشم رسيد من گفتم: چه شده؟ گفتند: پاسداران به جبهه اعزام مي شوند. من نان درست مي كردم و كنارتنور بودم. رفتم تا ببينم كاظم هم با آنهاست، ديدم خيابان را پاسداران گرفته اند، همه با كاپشن هاي قرمز و فرياد ا...اكبر سر مي دهند. و شخصي جلوي آنها در دست راست خود قرآن و در دست چپ خود پرچم بر دست دارد و الله اكبر مي گويد. رفتم جلو آنها را گرفتم و گفتم: آهاي برادرها يك لحظه صبر كنيد تا ببينم كاظم من با شما نيست. ديدم جا به جا ايستادند. يكي از آن برادرها به من گفت: مادر آن شخصي كه جلو من است، فرمانده ماست. از او سؤال كنيد. رفتم و گفتم: برادر! شما كاظم مرا مي شناسيد، تا رويش را برگرداند. ديدم كاظم است. گفتم: كاظم جان كجا مي روي؟ گفت: مادر به جبهه مي روم گفتم: نمي گذارم بروي تا آمدم او را در آغوش بگيرم از خواب بيدار شدم.

خاطره اي كه به ياد دارم، كاظم 12 روز مرخصي گرفته بود و سه روز از مرخصي او مي گذشت، شخصي به دنبال كاظم آمد و به او گفت: شما آماده رفتن به جبهه باشيد چون درخط كسي نيست كاظم هم بدون هيچ سؤالي درخواست آن برادر را پذيرفت و با او به خط رفت.

روزي كاظم براي من تعريف كرد، مادر جان ديشب خواب ديدم كه چند كبوتر سفيد آمده اند و در باغچه نشسته اند و بعد از پرواز كبوترها، من هم با آنان پرواز كردم.

يك روز در خيابانها تظاهراتي انجام داديم. ناگهان مشاهده كرديم، تانكي جلوي راه ما را سد كرده و لوله تانك را به سمت جمعيت تنظيم كرده است. تمام مردم متفرق شدند و عده اي هم به كوچه هاي اطراف رفتند. كاظم خائف هم با ما بود و به كوچه اي بن بست رسيديم. در خانه، تمام اهالي كوچه را زديم. هيچ كس در را باز نكرد. چون يك افسر ارتشي سر كوچه ايستاده بود. كاظم خائف در گوش يكي ازروحانيون كه با ما بود حرفي زد و آن روحاني بچه ها را جمع كرد و گفت: همه پشت سر من بياييد و شعار، ارتش برادر ماست را بدهيد. آن افسر مي گفت: اگر جلوتر بياييد تيراندازي مي كنم و فحش مي داد. به آن افسر نزديك شديم و خودمان را برروي زمين انداختيم و اسلحه وي را گرفتيم و بعد متوجه شديم اين طرح و نقشه را كاظم خائف داده بود.

در آخرين دفعه اي كه كاظم به جبهه رفته بود، در عملياتهاي كرخه و همزمان با فتح خرمشهر شركت داشتند و با وجود حملات شديد دشمن، آنها پيشروي مي كنند و بر اثر تركش خمپاره از ناحيه گردن (شاهرگ) به آرزوي ديرينه اش رسيد. و پس از چند روز كه، منطقه آزاد شد پيكر كاظم را پيدا كرده بودند و به عقبه انتقال دادند.

كاظم مشتاق شهادت بود و مرگ در راه خدا را دوست داشت و مي خواست گلوله بعثيان عراق، تنش را زخم بردارد و آرزو مي كرد، كه بعد از شهادتش پيكرش در آفتاب باشد مانند صحنه ي عاشورا و بعد از عمليات كرخه ديده بودند كه همين امر به واقعيت پيوسته و پيكر كاظم در آفتاب سوزان حدود سه روز بر روي زمين مانده بود.

در يكي از روزهايي كه كاظم از جبهه به مرخصي آمده بود به من مي گفت: برادر جان دلم گرفته، فكرمي كنم، وقتي به مرخصي مي آيم من را زنداني كرده اند. گفتم چرا؟ گفت: به جبهه که مي روم و آن حال و هوا و نورانيّت بچه ها را كه با جان و دل با پروردگار خويش به راز و نياز پرداخته اند را مشاهده مي كنم، دلم باز مي شود و مي گويم، در اين دنيا نيستم.

محمد رضا خائف :
شهيد آهني كه نام و هيبتش، پشت كارآمدترين لشكرهاي حزب بعث را مي لرزاند در سخنراني خود گفت: وقتي كه شهيد خائف را به سپاه دعوت كردم تا اعزام شويم، هنگام ورود به محل اعزام سجده شكري به جا آورد. وقتي علت را پرسيدم، توفيق حضور براي اعزام به جبهه موجب اين شكرگذاري شده بود.

يكي از دوستان شهيد كه خودش هم به شهادت رسيده است، براي من تعريف مي كرد كه سحر ماه، رمضان بود كه بيدار شده بودم و چيزي هم براي سحري نداشتيم و غذا خيلي مختصر و ناكافي بود. در همين زمان متوجه غيبت ايشان در سنگر شدم. وقتي كه بيرون رفتم ايشان را در حال نماز و عبادت در محوطه ديدم. نماز را كه تمام كرد به وي گفتم: بيا برويم. سحري بخوريم. ايشان گفت: من سحري خورده ام. ولي من كه مي دانستم وي شب چيزي نخورده و سحري هم نداشته است اصرار كردم كه نهايتاً ايشان فرمود: من دو تكه نان خشك داشتم، همان را آب زدم و خوردم. كه اين نشانگر اوج اخلاص و توجه و زهد و تقوي او بود.

حسين يوسفي روبيات :
تا وقتي كه در نيشابور، مشغول خدمت بودم، متأسفانه گناهي مانند غيبت دامنگير من بود و من آنرا انجام مي دادم. شبي شهيد كاظم خائف را در خواب ديدم و پرسيدم: از كجا مي آيي؟ گفت: از عالم آخرت. گفتم: آنجا چه خبر است و چه مي كني؟ گفت: من آنجا مسئول دبيرخانه هستم! گفتم: پس خوش مي گذرد ودر جاي مهم و حساسي هستي! ديدم ناراحت است، گفتم: چه شده است؟! گفت: مدتي است به ما گزارش مي رسد كه تو فلان گناه را انجام مي دهي! من كه خجالت مي كشيدم اعتراف نكردم و گفتم: دروغ است، گزارش دروغ بوده! ليكن ايشان فرمود: به آن دبيرخانه گزارش دروغ نمي رسد! من به تو گفتم و تا كنون هم آن گزارشها را رد نكرده ام، ولي از امروز به بعد اگر تكرار شد آنها را رد خواهم كرد! و رفت. دوباره در همان عالم خواب در حال انجام گناه بودم كه ناگهان ظاهر شد و گفت: بارك الله به ما دروغ مي گويي اين هم گناه تو! از خواب كه بيدار شدم رفتم كه شام بخورم ولي متحول بودم... پس از دو يا سه ساعت دوستان به من گفتند: تو امشب عوض شدي! حواست نبود، پاسخهاي بي ربط مي دادي و يك جور ديگر شام مي خوردي، چه شده؟! ولي من جريان را تعريف نكردم. وليكن براي من ثابت شد كه شهداء چگونه ناظر بر اعمال ما هستند و من هم سعي كردم كه آن گناه را ترك كنم.

پس از شهادت كاظم خائف خوابهاي، سريال وار جالبي مي ديدم كه خيلي برايم جالب بود. ايشان را درعالم خواب ملاحظه مي كردم كه مزارش در محل پارك مصطفي خميني (ره) بيرجند است و من مي روم ايشان را صدا مي زنم. با كفن بيرون مي آيد و كفش را مي كند و در داخل قفسه مي گذارد و كت و شلوار مي پوشد. آنگاه با هم مي رويم و قدم مي زنيم و صحبت مي كنيم و عالم بسيار خوشي داريم و اين خوابها تكرار مي شد و اكثراً با هم بوديم. گاهي مي ديدم كه من به سراغ ايشان نمي روم، ولي ايشان مي آيد، و وقتي مي پرسم، از كجا مي آيي؟ مي فرمود: (( از عالم آخرت مي آيم؟ )) و وقتي هم مي خواست جدا شود و برود، تا كنار مزارش مي رفتم و آنجا از هم جدا مي شديم و ايشان مي رفت. اين خوابها آنقدر برايم جالب بود كه شبي در همان عالم خواب با خود مي گفتم: امشب وقتي بيايد، بايد به هرنيرنگي كه شده او را ببرم و به پزشكي نشان بدهم تا بفهمم كه خود اوست و يا روح وي، و اگر خود اوست، رهايش نكنم و به نزد پدر و مادرش ببرم، تا او را ببيند و خوشحال شوند. اتفاقاً به خوابم آمد و او را به طرف بيمارستان مي بردم. به محض نزديك شدن به بيمارستان، ناگهان غيب مي شد و از نظرم پنهان مي گشت. شب ديگر، دوباره قضيه تكرار شد و او را به دارالشفاء حضرت فاطمه (س) بروم و به دكتر نشان دادم و گفتم: ملاحظه بفرماييد كه ايشان خودش است يا روحش! و پزشك در حاليكه مي خنديد، مي گفت: ايشان خودش است و روح محض نيست! من خوشحال شدم و يواش يواش تا نزديكهاي منزل پدرش بردم، و ناگهان غيب شد.

مادر شهيد:
روزي يك خانم كهن سال كه به بي بي مشهور بود به منزل ما آمد و گفت: من پسر شما كاظم خائف را خواب ديدم كه به من گفت: بي بي جان تا منزل خواهرم مي روي؟ گفتم: كاظم آقا! من منزل خواهر شما طاهره را ياد ندارم گفت: عيب ندارد من جلو مي روم شما از پشت سر بياييد! مرا تا منزل طاهره آورد. كاظم دستش را در سينه كرد ودسته گلي تازه با گلهاي خوش بوي محمدي بيرون آورد وگفت: بي بي جان اين گلها را به طاهره بده و به او بگو هر وقت مادر ناراحت بود اين دسته گل را به ايشان بده و به مادر بگو ناراحت من نباشد.


 


آثار باقي مانده از شهيد
پس از اعزام در پايگاهي بوديم كه نام آن منتظران شهادت بود . از خود سئوال مي كردم : چرا اين نام ؟ با افرادي كه از شهرهاي مختلف آماده بود صحبت مي كردم. مي گفتند : آيا ما لياقت داريم كه شهادت نصيبمان شود ؟ هر روز انتظار مي كشيدند كه سريعتر آنها را به جبهه ببرند تا از اين فوز بهره برند. به فكر فرو رفتم كه آري ، نام اين پايگاه از عشق به امام حسين (ع) گرفته شده . آيا آن شوري كه ديگران تا سر حد جان خويش براي اسلام دارند ، من هم دارم ؟ آيا خدا به من نظر خواهد كرد . آيا نعمت شهادت نصيب من خواهد شد؟ آيا بنده پاك خدا خواهم شد؟ همه اين آياها مرا سخت در تنگنا قرار مي داد ، ولي فقط و فقط به يك چيز دل بسته بودم و آن رحمت خدا بود . عمل صالحي نداشتم كه به آن دل خوش كنم . اما گذشت پروردگار روزنه اميدي بود براي من.

حدود يك كيلومتر بود كه سينه خيز مي رفتيم. ديگر رمقي نداشتيم چون صبحانه هم نخورده بوديم و نايي برايمان باقي نمانده بود. اما از آنجا كه هدف مقدسي را دنبال مي كرديم، همه چيز فراموشمان مي شد. عليرضا عمراني هميشه موقع سينه خيز پاهايش را بالا مي گرفت. اينجا هم موقع سينه خيز رفتن تير به پايش خورد. رو به حسن كرد و گفت: زخمي شده ام، نمي توانم بيايم.
اما حسن دستش را گرفت و گفت: مقاومت نكن.
دو قدم جلوتر تير ديگري به عليرضا خورد و او هم شهيد شد. قبل از اينكه به خط بياييم، بچه ها با او شوخي مي كردند و مي گفتند: عليرضا اگر زنده برگردي، ازدواج مي كني؟ ولي انگار او خبر داشت. مي خنديد و مي گفت: من مي خواهم داماد خدا شوم. در مسير به پيكر شهدايي برخورد مي كرديم كه خونشان علفهاي سبز دشت را رنگين كرده بود. شايد به سبزه زارها مي گفتند كه در يك دشت نبايد فقط سبزه باشد، بلكه بايد لاله هايي هم باشند كه دشت را زيباتر كنند. هنوز بر پيكر بي جان شهدا گلوله هايي مي خورد ولي هيچ عكس العملي از جانب شهيدان ديده نمي شد. انگار با جان و دل پذيراي گلوله ها بودند و اين كلام گوهربار پيامبر اكرم (ص) را تصديق مي كردند كه: ضربات دشمن بر پيكر شهيد آرامتر و گواراتر از نوشيدن آب خنك در روز گرم تابستان است.

بايد به عقب نشيني ادامه مي داديم. من و حسن بلند شديم و كمي دويديم و به سرعت روي زمين خوابيديم. شانه به شانه حسن روي زمين دراز كشيده بودم. تيراندازي به سمت من بود. تيري به خاكهاي كنارمان خورد و چشمهايم پر از گرد و خاك شد. چشمانم را بستم. فكر كردم به تير به سرم خورده، دستم را آرام به سرم كشيدم تا ببينم كجايم خوني شده، ديدم نه خبري نيست. حسن همانطور كنارم دراز كشيده بود. گفتم: حسن بلند شو. اما جوابي نداد. سرم را برگرداندم و نگاهي به او انداختم.
الله اكبر! باوركردني نبود. اين تير بايد به من مي خورد اما چطور؟ تير به گوش حسن خورده بود و تمام دهانش را تا گوش ديگر پاره كرده بود. او آرام روي زمين خوابيده بود. آخرين خواب، خوابي كه به عروجش ختم شده بود. انگار به زمين گفته بود كه مرا بپذير.
از آن به بعد مجبور بودم تنها به راهم ادامه دهم، چطور مي توانستم از حسن جدا شوم. اما در حقيقت او ما را تنها گذاشت و رفت.

هنوز تجهيزات و تفنگم را داشتم. ديگر خسته شده بودم. مقداري به پشتم خوابيدم و به پشت رفتم. به برادر ايزدي رسيدم. او تجهيزاتي نداشت. به من گفت: وسايل اضافه ات را بينداز تا زودتر بيايي. به حرفش گوش كردم و فقط تفنگم را با خود آوردم. دويست متر آن طرفتر به يكي از كانال هاي سنگر هاي عراقي رسيديم. تيرها از بالاي سرمان مي گذشت. سمت چپم محمود و صادق بودند. مي خواستم به طرف آنها بروم، يكي از پشت سنگر بيرون آمده بود مي خواست به طرف عراقي ها آر پي جي بزند. يك دفعه يك گلوله آرپي جي به او خورد و مانند پارچه اي لوله اش كرد و به زمين افتاد. فكر كنم موج انفجار تمام بدنش را خرد كرده بود. سرم را از خاكريز بلند كردم. ديدم آن طرف جاده، عراقي ها هر چه زخمي مي بينند شهيد مي كنند. گفتم ديگر شهيد شدنمان حتمي است. به برادر ديگري كه به فاصله زيادتري از ما خوابيده بود، گفتم:ببين عراقي ها به اين طرف مي آيند؟ هيچ وقت نمي توانم احساس واقعي ام را در آن لحظه بيان كنم. او سرش را بلند كرد و وقتي برگشت تا حرفي به ما بزند، دهانش پر از خون شده بود. نمي دانم با آن دهان پرخون، چه مي خواست بگويد. آيا مي خواست بگويد عراقي ها به اين سمت مي آيند يا مي خواست بگويد خدايا اين خون را از من قبول كن. شايد مي خواست بگويد برادران بر شماست كه امام را تنها نگذاريد و از انقلاب دفاع كنيد و نگذاريد خونمان پايمال شود كه اسلام ضربه خواهد خورد. صداي نا مهفومي از او شنيده مي شد. اما خون بود كه نمي گذاشت صحبت كند و او براي هميشه خاموش شد و ما مانديم و هزاران پيام شهيد. با طاهري آيه مباركه انا لله و انا اليه راجعون را خوانديم و به آرامي راه افتاديم. خيلي تشنه شده بوديم. بين راه از قمقمه شهيدان آب برمي داشتيم. يكباره گرد و غبار غليظي فضا را پركرد. به سرعت از آنجا دور شدم. از كنار شهدايي كه ساعاتي قبل با ما بودند و حالا در قصر هاي مهيا شده ي خداوند سير مي كردند، گذشتم. ايزدي ديگر همراهم نبود. خدا مي داند زخمي يا شهيد شده و يا هنوز زنده بود. صد متري خاكريز نيروهاي خودي كه رسيدم، شروع كردم به دويدن. خودم را پرت كردم آن طرف خاكريز و بي حال افتادم. لحظه اي بعد چشمانم را باز كردم. برادران دورم را گرفته بودند و با آب قمقمه مرا به حال مي آوردند.

سه نفري دو كنسرو گرم كرده بوديم و داشتيم مي خورديم كه يك عراقي در حالي كه دستهايش بالا بود جلويمان ظاهر شد و خودش را تسليم كرد. اسير راه به سنگر فرماندهي تحويل داديم.
عصر كه شد به كمك چند تن از برادران سنگري كنديم و در آن مستقر شديم. اولين شبي بود كه آنجا مي مانديم. شام نخورديم و خوابيديم. تقريباً ساعت 2 شب باران شديدي شروع به باريدن كرد. هيچ كدام از سنگرهايمان سقف نداشت. پتوهايمان خيس شده بود. با صادق از سنگر آب گرفته بيرون رفتيم. همان پتوي خيس را روي دوشم انداختم. پشت خاكريز مقداري پلاستيك بود كه تمام برادران زير آن پناه گرفته بودند. من و صادق هم رفتيم و به زور خودمان را جا زديم. در همين حين يك سرباز عراقي در حالي كه خيس شده بود، زير باران كشان كشان به طرفمان آمد، بچه ها به طرفش دويدند و او را با آمبولانس منتقل كردند. بعد از يك ساعت و نيم، باران بند آمد و به جايش آتش رگبار دشمن، روي سرمان باريدن گرفت. برادران با شليك هاي پي در پي اعلام مي كردند كه از باران گلوله دشمن هيچ واهمه اي ندارند. بارش باران باعث شد تا هيچكس نخوابد. من يك كيسه گوني پلاستيكي آوردم و اندازه سرم باز كردم. كيسه تا دو طرف بازوهايم را مي پوشاند. آن را مثل يك پليور تنم كردم و مقداري گرم شدم و بطور نشسته تا صبح خوابيدم. البته از خواب اصلاً خبري نبود.

جمعه 20/9/60 حدود ساعت 6 بعد از ظهر خانه خواهرم را به قصد رفتن به منزل خودمان ترك كردم. خيلي دلم گرفته بود. احساس مي كردم ديگر نمي توانم روي زمين قرار بگيرم. فقط در فكر جبهه بودم. به برادراني فكر مي كردم كه عضو گروه ويژه خراسان بودند و مظلومانه به شهادت رسيدند. آنها با ريختن خونشان ثابت كردند كه اهل كوفه نيستند؛ ولي در عوض مسووليت ما سنگين تر شد. با خدايم درد دل مي كردم: خدايا امام عزيز مي فرمايد: دست و بازوي رزمندگان را مي بوسم و به اين بوسه افتخار مي كنم. خداي من اين مقام را بار ديگر نصيبم كن. مي خواهم در راهت جهاد كنم و حداقل اين لياقت را به من بده تا در كنار رزمندگان باشم. در همين افكار غرق بودم كه به در منزلمان رسيدم. دو نفر از برادران سپاه منتظرم بودند. گفتند برويم سپاه. به مادرم گفتم و با هم حركت كرديم.
مسوولمان در سپاه پرسيد: آقاي خائف، شما فردا صبح با برادر آهني به جبهه مي رويد؟ از خوشحالي باورم نمي شد كه چه مي شنوم. گفتم: برادر جان! اين آروزيي بود كه از اول شب از خدا درخواست مي كردم. بعد او را بوسيدم و از سپاه خارج شدم. واقعاً اين جا است كه خدا مي فرمايد: هر چه مي خواهيد از من طلب كنيد تا خواسته هايتان را برآورده كنم.

ساعت شش بعد از ظهر هوا تاريك مي شد كه سر گروهانمان گفت: بچه ها حاضر شويد مي خواهيم برويم. تجهيزاتم را آماده كردم و در محل تجمع گروهان جمع شديم. مسوول تداركات شام آورده بود. ولي ما از شوق رفتن حتي شام نخورديم و به راه افتاديم. حدود دويست متر كه رفتيم فرمانده گروهان گفت: امشب همين جا مي خوابيم. همگي چند آيه مباركه آيت الكرسي را خوانديم و روي رمل ها زير درختان گز خوابيديم. صبح بعد از نماز قوطيهاي خالي كنسرو را دفن كرديم تا راهنمايي براي دشمن نباشد. راه رفتن خيلي مشكل بود. با برداشتن دو قدم، يك قدم به عقب مي رفتيم و نصف پوتين هايمان در رمل فرو مي رفت.
عرق از سر و رويمان مي ريخت. بچه ها خسته شده بودند ولي روحيه قوي به آنها اجازه نمي داد تا ابراز خستگي كنند.
بعد از طي مسيري فرمانده گروهان گفت: همين جا بنشينيد و آرام صحبت كنيد كه صدايتان به گوش عراقيها مي رسد. نشستيم و به كوله پشتيهايمان تكيه داديم. برادران نشسته بودند و آب قمقمه هايشان در بين راه تمام شده بود. از طرفي حمل تداركات در چنين راهي خيلي مشكل بود. سرگروهمان كنسرو آورد و دور هم جمع شديم و ناهار خورديم.
منتظر مانديم تا هوا تاريك شود. كمي بعد هوا ابري شد و باران شروع كرد به باريدن. برادران زير باران خوابيده و كاملاً خيس شده بودند. همگي به زير درختان پناه برديم. هوا سرد شده بود و باد هم مي وزيد اوركتم را پوشيدم و بعد از نيم ساعت به خط شديم. بين راه گرمم شد. آن شب باران برايمان معجزه بود. چون رمل ها سفت شده بودند و ديگر راه رفتن سخت نبود.

بعد از كلي پياده روي به محوطه بزرگي رسيديم. از دور صداي گلوله مسلسل و توپ و خمپاره هاي منور مي آمد. ما پشت توپخانه دشمن و نزديك مرز عراق قرار داشتيم. ماموريتمان اين بود كه توپخانه را ساقط كنيم و جاده تداركاتي بستان به عراق را بگيريم. محوطه پر بود از خار و خاشاك كه با راه رفتن از روي آنها صداي خش خش بلند مي شد.
باران و باد شديدي مي وزيد و مانع مي شد كه صدا به گوش دشمن برسد. سرگروهانمان با عجله به طرفم آمد و گفت: برو به آن گروه بگو راهي را كه مي رويد اشتباه است. سريع دويدم تا به آن گروه كه راهنما نداشتند برسم. ناگهان صداي انفجار مرا به خود آورد. ناله بعضي از برادران به گوش رسيد. فكر كردم صداي خمپاره است اما متاسفانه حدسم اشتباه بود. تعدادي از بچه ها كه راه را به درستي نمي دانستند. در كمين ميدان مين گرفتار شده بودند. به محض انفجار مين باران گلوله بر سرمان باريدن گرفت. ديگر دشمن از وجودمان آگاه شده بود. پشت سر هم منور مي زد ولي سربازاني كه از سرور جوانان بهشت، امام حسين درس گرفته بودند با گفتن تكبير بر دشمن متجاوز حمله مي كردند.
مقداري به طرف جلو رفتم و به تپه هاي رمل رسيدم. اما اثري از بچه هاي گروه خودمان نبود. لحظه اي توقف كردم و انتظار كشيدم مجبور شدم از راهي كه آمدم برگردم تا شايد بچه ها را پيدا كنم. در طول راه صداي ناله برادران زخمي به گوش مي رسيد. به بالاي سر چند نفرشان رفتم. گفتم: بچه ها من گم شده ام.
آنها هم از گروهان بي اطلاع بودند. بعضي روي مين رفته و عده اي نيز با تركش خورده بودند. به سرعت كمربند هر كدام را باز كردم و بالاي زخمشان بستم.

چند متر آن طرفتر يكي مرا صدا زد. ديدم يكي از بچه هاي بيرجند است. از ناحيه دست و پا و شكم زخمي شده است. باندي را درآوردم و زخم دستش را بستم. مي گفت سردم شده، اوركتم را درآوردم و رويش انداختم. مقداري از بوته ها را با سرنيزه كندم و دور تا دور او را با بوته پوشاندم تا سرما نخورد. چند قدم آن طرفتر نزديك بود خودم روي مين بروم.
از دور دو نفر را ديدم كه كه سالمند و داخل سنگري پناه گرفته اند. نزديكشان رفتم. آنها بي سيم چي گروهان ما بودند كه از گروه عقب مانده بودند. پرسيدم: بچه ها از كدام طرف رفته اند؟
آنها هم اظهار بي اطلاعي كردند. هر چقدر بي سيم فرمانده گروهان را گرفتيم، جواب نمي داد. پس از بيست دقيقه فرمانده گردان با ما تماس گرفت و گفت: وضعتان را تشريح كنيد.
بعد از گفتگو متوجه شديم كه در محاصره قرار گرفته ايم و بايد عقب برويم. هر پنج قدم كه مي دويديم، خمپاره اي اطرافمان به زمين مي نشست و ما را وادار مي كرد كه سينه خيز برويم. گرسنه و تشنه شده بوديم. ديگر رمق راه رفتن نداشتيم، اما مجبور بوديم خود را به جاي امني برسانيم. تنها راهنمايي كه مي توانست ما را درست هدايت كند، ردپايي بود كه قبلاً از آن راه آمده بوديم.
حدود يك كيلومتر راه رفته بوديم كه به درخت گزي رسيديم. ديديم عده اي كنار درخت به طرف ما سنگر گرفته اند. هيچ كاري از دستمان بر نمي آمد. چون در تيررس آنها بوديم. يكباره كلمه اي را كه به عنوان رمز بكار مي برديم، از زبان آنها شنيدم. فهميديم كه خودي هستند. آنها گفتند كه ما هم گم شده ايم. همراه آنها به مسير ادامه داديم. صداي غرش تانكها كه به طرفمان مي آمد، ما را نگران مي كرد. باز هم نمي دانستيم تانكهاي خودي هستند يا دشمن. به سرعت خود را لا به لاي بوته هاي گز استتار كرديم.
نزديك صبح هوا داشت روشن مي شد و تانكها به صد متري ما رسيده بودند. با تيربار درست بالاي سرمان را رگبار مي گرفتند. به فرمانده گردان بي سيم زديم. او گفت: از علامتي كه روي تانكهاست بايد متوجه شويد كه دشمن است يا نه. هوا تاريك بود و هنوز علامت به درستي ديده نمي شد. منتظر مانديم تا هوا مقداري روشن شود. با ديدن علامت فهميديم كه تانكها خودي هستند ولي هنوز اطمينان نبود. شايد آنها ما را دشمن بدانند و به طرفمان شليك كنند. بالاخره تصميم بر اين شد تا يكي از برادران بدون سلاح و با شالي سبز بر سرش جلو برود و دستهايش را به عنوان تسليم بالا ببرد و ديگران باز هم در بوته ها پنهان بمانند. آن برادر رفت و بعد از اطلاع دادن وضعيت ما با تعدادي از بچه ها برگشت و ما با خوشحالي به گروهانت ملحق شديم. فرمانده گروهان زخمي شده بود. يك پايش تير و يك رانش تركش خورده بود. اما با حمله ما در همان دقايق اول توپخانه دشمن سقوط كرد و سالم به دست رزمندگان اسلام افتاد.

آن طرف جاده به سمت شهر بستان هنوز درگيري بود. آتش توپخانه ما از پشت سر بستان را مي كوبيد. كنار جاده مستقر شديم ولي از بچه هاي گروهان ما هيچ اثري نبود، چون اكثرشان زخمي شده بودند. با نيروهاي گروهاني ديگر همراه شدم. در مسيري كه مي آمديم، عراقيهاي زيادي ديده مي شدند. آنها هنوز در سنگرهاي نزديك ما بودند. در همان فاصله ميگهاي بعثيون پنج بار آمدند و منطقه را بمباران كردند. عراق در محوطه با كاتيوشا آتش مي ريخت. مشخص بود كه دشمن از هم پاشيده نفسهاي آخر خود را مي كشد.
برادران از فتح و پيروزي آنچنان خوشحال بودند كه خدا مي داند. يكي پايش تير خورده بود و خود را به گوشه اي مي كشاند. يكي ماشين عراقيها را سوار مي شد تا غنيمت ببرد. ما اصلاً جاده تداركاتي نداشتيم تا برايمان مهمات بياورند. به همين دليل گفته بودند با سلاح سبك به مواضع دشمن حمله مي كنيم. مهمات خود را طوري خرج كنيد كه بعد بتوانيد از تجهيزات عراقي براي ادامه مبارزه استفاده كنيد و همينطور هم شد. در مسيري كه مي آمديم نمي شد باور كرد كه بچه هاي ما اين مناطق را فتح كرده اند.

با ديدن چنين صحنه هايي به وضوح مي توان فهميد كه اينها با امدادهاي الهي تار و مار شده اند. البته براي كساني كه به غيب و امداد هاي غيبي ايمان ندارند، قابل تحسين نيست. اما اجساد بي جان عراقيها و لاشه هاي نيم سوخته و تانكها و نفربرهاي بر جاي مانده شان به هر تازه واردي مي فهماند كه دشمن فرصت درگيري وحتي فرار هم نداشت. شب بايد در يك سنگر عراقي مي خوابيديم. داخل يكي از سنگرها كه ديوارهايش سيماني بود،تلوزيوني با دو باتري بزرگ قرار داشت. مثل اينكه اتاق فرماندهي بود. تلوزيون شبكه ي ايران را نمي گرفت و برنامه هاي عراقي هم افتضاح بود و ما نگاه نمي كرديم. به ناچار براي اولين شب در مناطقي كه يك سال گذشته در چنگال مزدوران بعثي بود خوابيديم. ولي خواب كه چه عرض كنم بلكه در خواب و بيداري آماده باش بوديم. چون هر لحظه امكان ضد حمله دشمن مي رفت.

ساعت هفت صبح بود كه ضد حمله دشمن شروع شد. منطقه را با تير و خمپاره مي كوبيدند. من براي ديدن سنگرهاي براي ديدن سنگر هاي عراقي با يكي از برادران رفته بودم؛ اما چون منطقه در تيررس دشمن بود، به سرعت به پشت سنگرمان برگشتيم. متجاوزين بدون هدف آتش مي كردند ده متر آن طرفتر يكي از برادران پتويي را پهن كرده، مشغول مرتب كردن تجهيزاتش بود. با دقت به او نگاه مي كردم. يكدفعه ديدم گلوي خود را گرفت و به پهلو روي زمين افتاد. فهميدم كه تير خورده اما نمي توانستم به نزديكترش بروم.چون هنوز گلوله مي آمد.بعد از چند دقيقه بلند شد و به پشت دراز كشيد.فقط دو بار مشت هايش را باز و بسته كردو بي حركت ماند. بله، او هم رفت و به خدا پيوست و باري گران بر دوشمان گذاشت.

ساعت دوازده شب گفتند هر پنج نفر مشغول كندن يك سنگر شويد. زمين آنقدر رطوبت داشت كه نيازي به استفاده از كلنگ نداشتيم. دشمن حدود چهار صد متري ما مستقر بود. تا صبح سنگر مي كنديم. كيسه هايي را پر از خاك كرديم و دور سنگر چيديم. نيم ساعت پس از خاندن نماز صبح درگيري شروع شد. باران گلوله و خمپاره بودكه سرازير مي شد. ما هم جواب آنها را با گلوله هاي آرپي جي و كلاش و تيربار مي داديم. از پشت سرمان ارتش با خمپاره و موشك مواضع آنها را مي كوبيد. نيم ساعت از درگيري گذشته بود كه دو هلي كوپتر دشمن براي نيروهايشان تداركات آوردند. بچه ها به طرف هلي كوپتر آتش مي كردند ولي چون برد گلوله هايي آرپي جي كم بود، نتيجه اي نمي گرفتيم. به سرعت به ارتش بي سيم زده شد و آنها با موشك هلي كوپتر را نشانه گرفتند. يكي از هلي كوپترها در هوا آتش گرفت و سقوط كرد و هلي كوپتر بعدي فرار را بر قرار ترجيح داد. بار ديگر بچه ها خدا را ياد كردند. فرياد تكبيرشان گوش كافران از خدا بي خبر را كر مي كرد. كم كم درگيري قطع شد و هر دو طرف آرام گرفتند. تا بعد از ظهر درگيري نبود ولي بعد از ظهر باز بكوب بكوب شروع شد.

برادران حرفهايشان را عملي مي كردند. مي گفتند مگر عراقيها از روي جنازه هاي ما عبور كنند تا اين خط را بشكنند. آنها شهيد مي شدند اما نمي گذاشتند دشمن متجاوز پيشروي كند. آن روز زخمي هاي زيادي داشتيم ولي از آمبولانس خبري نبود. يكي از بچه ها تير به سرش خورده بود. خيلي درد مي كشيد و ناله مي كرد. به يكي از برادران گروهان، بنام معلم، گلوله اي آرپي جي اصابت كرده و قسمتي از پشتش را برده بود. او هم مانند گلهاي ديگر پرپر شده و در كنار سنگرش به خون غلتيد. بعد از مدتي انتظار، ماشين تويوتايي آمد. زخميها را به داخل ماشين انتقال داديم ولي هنوز شهدا زمين را متبرك كرده و زمين هم آنها را نوازش مي كرد.
امروز آنقدر گلوله اي توپ به خاكريز ما زدند كه تمام خاكريزمان از بين رفت. هر ماشين يا نفربري كه مي آمد در تيررس دشمن بود. داشتم نگاه مي كردم كه يك ماشين آهو آمد تا زخمي ها را ببرد. ناگهان مورد اصابت گلوله آرپي جي دشمن قرار گرفت و تمام اتاق ماشين به هوا پرت شد.

امروز دشمن از عصر تعويض نيرو مي كرد و با نفربر نيروهاي تازه اي مي آورد. آنها قصد داشتند ما را دور بزنند و شب از پشت سر به ما حمله كنند. ما منتظر مانديم تا آنها حسابي نيروهاي خود را منتقل كنند. بعد به سرعت به توپخانه ارتش بي سيم زديم. آتش خمپاره و توپخانه آنقدر مواضع دشمن را كوبيد كه بيشترشان كشته شدند. عده اي عقب نشيني مي كردند و تانكها را بر مي گرداندند. چهارمين شبي است كه در خط مقدم مستقريم. از روزي كه به خط اعزام شده ايم. يك ساعت هم خواب راحت نكرده ايم. قرار بود ديشب جايمان را به نيروهاي جديد بدهيم. ولي هنوز در خط هستيم. امروز فرمانده گروهانمان هم تير خورد. او را به بيمارستان بردند و ما بي فرمانده شده ايم.

دومين روزي است كه در خط مقدم هستيم و با مزدوران بعثي دست و پنجه نرم مي كنيم. روحيه عده اي از برادران تغيير كرده، گويا ميل به جابجا شدن با نيروهاي جديد را داشتند. البته من آنها را زياد مقصر نمي دانم چون چندين روز است كه استراحت درست و حسابي نكرده اند پيشاني برادري به فاصله 3 متر از من تركش خورده بود. به داخل سنگري كه تعدادي از برادران بشرويه بودند رفتيم. آنجا با كسي آشنا شدم كه عجيب به ديگران روحيه مي داد. عده اي مي گفتند: اگر ما را عوض كنند مي رويم عقب.
اما آن برادر كه پانزده سال بيشتر نداشت. در جوابشان گفت: من كه به هيچ وجه عقب نمي روم. تا آخرين گلوله و آخرين قطره خونم مقابل عراقيها مي ايستم و مي جنگم. وقتي هم گلوله هايم تمام شد با چنگ و دندان با دشمن مبارزه مي كنم، اما پشت به امام نخواهم كرد.
بعداز صحبتهايش، در همان سنگر نماز ظهر خوانديم. بعد از ظهر درگيري شديد بود. با گلوله هاي آرپي جي دشمن را عقب مي رانديم. آْنقدر زديم كه تعداد گلوله هاي آرپي جي ما در كل خط به پنج عدد رسيد. دو تير بار ژ-3 داشتيم كه يكي از همان روز اول خراب شد. از طرفي بايد با پنج گلوله ضد حمله قوي دشمن را پاسخ مي داديم و از طرفي عراقيها با سلاحهاي مجهز، روي ما آتش مي ريختند. ديگر مهمات ته كشيده بود و نابودي نيروها و شكست خط برايمان مسلم شده بود.
باز هم معجزه اي ديگر به ياريمان آمد. يكباره فرمانده دستور داد كه هيچكس تير اندازي نكند. بگذاريد فقط دشمن آتش كند. همه متوسل به امام زمان (عج) شديم و از خداي تبارك و تعالي كمك خواستيم. با قطع آتش از طرف ما، آتش دشمن هم خاموش شد. تا فرداي آن روز ساعت دوازده شب كه براي ما مقداري مهمات آوردند. خبري از دشمن نبود و ما توانستيم همچنان خط را حفظ كنيم. اما همان برادر پانزده ساله كه به همه روحيه مي داد، شهيد شد. آري فقط انسانهاي پاك و عزيز به لقاءالله مي پيوندند و ما هرگز قابل شهادت نيستيم! چون گناهان زيادي كرده و شرمنده ايم كه از خداوند طلب شهادت كنيم.
دوست دارم طريقه شهادت اين قهرمان بزرگ را به گوش همه برسانم. اي مردم قهرمان و شهيد پرور ايران كه حماسه ها آفريديد، آگاه باشيد كه بار ديگر نوجواني پانزده ساله حماسه اي بزرگ آفريد. اين فهرمان چنان براي دشمن من اهميت داشت كه او را نه با رگبار مسلسل و نه با آرپي جي، بلكه با گلوله اي توپ به شهادت رساندند. مزدوران چنان گلوله اي به خاكريز اين رزمنده اي اسلام زدند كه نصف خاكريز بلند شد و روي اين نوجوان دلير ريخت و او زنده زير خاك مدفون شد. اي كساني كه پشت جبهه هستيد. از اين نوجوان بياموزيد و نگذاريد خون چنين عزيزاني پايمال شود.
او خود را فداي اسلام كرد و امام كرد. آري او زير خروارها خاك به شهادت رسيد و باري گران را بر دوش ما گذاشت.

برادر آهني، همشهري عزيزم آمد و گفت مي خواهيم خط را تحويل بگيريم. ساعت هشت و نيم شب، نوبت نگهباني من بود مي خواستم سر پستم بروم كه يكدفعه درگيري شروع شد. آتش توپخانه دشمن آنچنان خاكريزمان را مي كوبيد كه حتي برادر كناري خودم را نمي ديدم. تا به حال دشمن اين طور بي موقع حمله نكرده بود. ساعت نه شب در حاليكه همه برادران خسته و خراب بودند و نگهبانها هم خواب آلود با سرعت به سنگرمان برگشتم. بچه ها را از خواب بيدار كردم و خودم پشت خاكريز رفتم و شروع كردم به تيراندازي. آتش توپخانه و خمپاره هر دو طرف به شدت كار مي كرد. باز هم از ولي عصر (عج) خواستيم. ساعتي بعد صداي زوزه تانكهاي عراقي در حال عقب نشيني به گوش مي رسيد. بعد ها فهميديم حمله دشمن به خاطر اين بوده كه بچه ها را غافلگير كند. چون از صبح با عراقيها درگير بوديم و آنها احتمال مي دادند كه مهمات ما تمام شده و نيروهاي تازه نفس هم نداشته باشيم.

كماندوهاي كار كشته عراقي تا بيست متري خاكريزمان آمده بودند و قصد داشتند تا جنگ تن به تن راه بيندازند. چون سر نيزه هايشان را روي تفنگها كار گذاشته بودند؛ ولي با چنان آتشي روبرو شدند بيشترشان به جهنم رفتند و حتي تانكهايشان را هم عقب كشيدند.
امشب با اين همه درگيري، دو سه نفر مجروح بيشتر نداشتيم. ولي تلفات دشمن بي اندازه بود چون آنها در تيررس ما بودند. بعد از نگبهاني به سنگرم رفتم و خوابيدم. ساعت دو نصفه شب نيروهاي جديد آمدند. من با تجهيزاتم از سنگر بيرون آمدم. بايد اينجا را ترك كنم در حاليكه در افكار غرقم. امام مي فرمايد: شهيد از همه افضل است. كساني شهيد مي شوند كه امتحان خود را به خوبي داده باشند. طلاي خالص شده باشند و گرنه هر كسي قابليت شهادت را ندارد. من خود را به هيچ وجه لايق اين افتخار نمي بينم.

ساعت شش بعد از ظهر هوا تاريك مي شد كه سر گروهانمان گفت: بچه ها حاضر شويد مي خواهيم برويم. تجهيزاتم را آماده كردم و در محل تجمع گروهان جمع شديم. مسوول تداركات شام آورده بود. ولي ما از شوق رفتن حتي شام نخورديم و به راه افتاديم. حدود دويست متر كه رفتيم فرمانده گروهان گفت: امشب همين جا مي خوابيم. همگي چند آيه مباركه آيت الكرسي را خوانديم و روي رمل ها زير درختان گز خوابيديم. صبح بعد از نماز قوطيهاي خالي كنسرو را دفن كرديم تا راهنمايي براي دشمن نباشد. راه رفتن خيلي مشكل بود. با برداشتن دو قدم، يك قدم به عقب مي رفتيم و نصف پوتين هايمان در رمل فرو مي رفت.
عرق از سر و رويمان مي ريخت. بچه ها خسته شده بودند ولي روحيه قوي به آنها اجازه نمي داد تا ابراز خستگي كنند.
بعد از طي مسيري فرمانده گروهان گفت: همين جا بنشينيد و آرام صحبت كنيد كه صدايتان به گوش عراقيها مي رسد. نشستيم و به كوله پشتيهايمان تكيه داديم. برادران نشسته بودند و آب قمقمه هايشان در بين راه تمام شده بود. از طرفي حمل تداركات در چنين راهي خيلي مشكل بود. سرگروهمان كنسرو آورد و دور هم جمع شديم و ناهار خورديم.
منتظر مانديم تا هوا تاريك شود. كمي بعد هوا ابري شد و باران شروع كرد به باريدن. برادران زير باران خوابيده و كاملاً خيس شده بودند. همگي به زير درختان پناه برديم. هوا سرد شده بود و باد هم مي وزيد اوركتم را پوشيدم و بعد از نيم ساعت به خط شديم. بين راه گرمم شد. آن شب باران برايمان معجزه بود. چون رمل ها سفت شده بودند و ديگر راه رفتن سخت نبود.

بعد از كلي پياده روي به محوطه بزرگي رسيديم. از دور صداي گلوله مسلسل و توپ و خمپاره هاي منور مي آمد. ما پشت توپخانه دشمن و نزديك مرز عراق قرار داشتيم. ماموريتمان اين بود كه توپخانه را ساقط كنيم و جاده تداركاتي بستان به عراق را بگيريم. محوطه پر بود از خار و خاشاك كه با راه رفتن از روي آنها صداي خش خش بلند مي شد.
باران و باد شديدي مي وزيد و مانع مي شد كه صدا به گوش دشمن برسد. سرگروهانمان با عجله به طرفم آمد و گفت: برو به آن گروه بگو راهي را كه مي رويد اشتباه است. سريع دويدم تا به آن گروه كه راهنما نداشتند برسم. ناگهان صداي انفجار مرا به خود آورد. ناله بعضي از برادران به گوش رسيد. فكر كردم صداي خمپاره است اما متاسفانه حدسم اشتباه بود. تعدادي از بچه ها كه راه را به درستي نمي دانستند. در كمين ميدان مين گرفتار شده بودند. به محض انفجار مين باران گلوله بر سرمان باريدن گرفت. ديگر دشمن از وجودمان آگاه شده بود. پشت سر هم منور مي زد ولي سربازاني كه از سرور جوانان بهشت، امام حسين درس گرفته بودند با گفتن تكبير بر دشمن متجاوز حمله مي كردند.
مقداري به طرف جلو رفتم و به تپه هاي رمل رسيدم. اما اثري از بچه هاي گروه خودمان نبود. لحظه اي توقف كردم و انتظار كشيدم مجبور شدم از راهي كه آمدم برگردم تا شايد بچه ها را پيدا كنم. در طول راه صداي ناله برادران زخمي به گوش مي رسيد. به بالاي سر چند نفرشان رفتم. گفتم: بچه ها من گم شده ام.
آنها هم از گروهان بي اطلاع بودند. بعضي روي مين رفته و عده اي نيز با تركش خورده بودند. به سرعت كمربند هر كدام را باز كردم و بالاي زخمشان بستم.

چند متر آن طرفتر يكي مرا صدا زد. ديدم يكي از بچه هاي بيرجند است. از ناحيه دست و پا و شكم زخمي شده است. باندي را درآوردم و زخم دستش را بستم. مي گفت سردم شده، اوركتم را درآوردم و رويش انداختم. مقداري از بوته ها را با سرنيزه كندم و دور تا دور او را با بوته پوشاندم تا سرما نخورد. چند قدم آن طرفتر نزديك بود خودم روي مين بروم.
از دور دو نفر را ديدم كه كه سالمند و داخل سنگري پناه گرفته اند. نزديكشان رفتم. آنها بي سيم چي گروهان ما بودند كه از گروه عقب مانده بودند. پرسيدم: بچه ها از كدام طرف رفته اند؟
آنها هم اظهار بي اطلاعي كردند. هر چقدر بي سيم فرمانده گروهان را گرفتيم، جواب نمي داد. پس از بيست دقيقه فرمانده گردان با ما تماس گرفت و گفت: وضعتان را تشريح كنيد.
بعد از گفتگو متوجه شديم كه در محاصره قرار گرفته ايم و بايد عقب برويم. هر پنج قدم كه مي دويديم، خمپاره اي اطرافمان به زمين مي نشست و ما را وادار مي كرد كه سينه خيز برويم. گرسنه و تشنه شده بوديم. ديگر رمق راه رفتن نداشتيم، اما مجبور بوديم خود را به جاي امني برسانيم. تنها راهنمايي كه مي توانست ما را درست هدايت كند، ردپايي بود كه قبلاً از آن راه آمده بوديم.
حدود يك كيلومتر راه رفته بوديم كه به درخت گزي رسيديم. ديديم عده اي كنار درخت به طرف ما سنگر گرفته اند. هيچ كاري از دستمان بر نمي آمد. چون در تيررس آنها بوديم. يكباره كلمه اي را كه به عنوان رمز بكار مي برديم، از زبان آنها شنيدم. فهميديم كه خودي هستند. آنها گفتند كه ما هم گم شده ايم. همراه آنها به مسير ادامه داديم. صداي غرش تانكها كه به طرفمان مي آمد، ما را نگران مي كرد. باز هم نمي دانستيم تانكهاي خودي هستند يا دشمن. به سرعت خود را لا به لاي بوته هاي گز استتار كرديم.
نزديك صبح هوا داشت روشن مي شد و تانكها به صد متري ما رسيده بودند. با تيربار درست بالاي سرمان را رگبار مي گرفتند. به فرمانده گردان بي سيم زديم. او گفت: از علامتي كه روي تانكهاست بايد متوجه شويد كه دشمن است يا نه. هوا تاريك بود و هنوز علامت به درستي ديده نمي شد. منتظر مانديم تا هوا مقداري روشن شود. با ديدن علامت فهميديم كه تانكها خودي هستند ولي هنوز اطمينان نبود. شايد آنها ما را دشمن بدانند و به طرفمان شليك كنند. بالاخره تصميم بر اين شد تا يكي از برادران بدون سلاح و با شالي سبز بر سرش جلو برود و دستهايش را به عنوان تسليم بالا ببرد و ديگران باز هم در بوته ها پنهان بمانند. آن برادر رفت و بعد از اطلاع دادن وضعيت ما با تعدادي از بچه ها برگشت و ما با خوشحالي به گروهانت ملحق شديم. فرمانده گروهان زخمي شده بود. يك پايش تير و يك رانش تركش خورده بود. اما با حمله ما در همان دقايق اول توپخانه دشمن سقوط كرد و سالم به دست رزمندگان اسلام افتاد.

آن طرف جاده به سمت شهر بستان هنوز درگيري بود. آتش توپخانه ما از پشت سر بستان را مي كوبيد. كنار جاده مستقر شديم ولي از بچه هاي گروهان ما هيچ اثري نبود، چون اكثرشان زخمي شده بودند. با نيروهاي گروهاني ديگر همراه شدم. در مسيري كه مي آمديم، عراقيهاي زيادي ديده مي شدند. آنها هنوز در سنگرهاي نزديك ما بودند. در همان فاصله ميگهاي بعثيون پنج بار آمدند و منطقه را بمباران كردند. عراق در محوطه با كاتيوشا آتش مي ريخت. مشخص بود كه دشمن از هم پاشيده نفسهاي آخر خود را مي كشد.
برادران از فتح و پيروزي آنچنان خوشحال بودند كه خدا مي داند. يكي پايش تير خورده بود و خود را به گوشه اي مي كشاند. يكي ماشين عراقيها را سوار مي شد تا غنيمت ببرد. ما اصلاً جاده تداركاتي نداشتيم تا برايمان مهمات بياورند. به همين دليل گفته بودند با سلاح سبك به مواضع دشمن حمله مي كنيم. مهمات خود را طوري خرج كنيد كه بعد بتوانيد از تجهيزات عراقي براي ادامه مبارزه استفاده كنيد و همينطور هم شد. در مسيري كه مي آمديم نمي شد باور كرد كه بچه هاي ما اين مناطق را فتح كرده اند.

با ديدن چنين صحنه هايي به وضوح مي توان فهميد كه اينها با امدادهاي الهي تار و مار شده اند. البته براي كساني كه به غيب و امداد هاي غيبي ايمان ندارند، قابل تحسين نيست. اما اجساد بي جان عراقيها و لاشه هاي نيم سوخته و تانكها و نفربرهاي بر جاي مانده شان به هر تازه واردي مي فهماند كه دشمن فرصت درگيري وحتي فرار هم نداشت. شب بايد در يك سنگر عراقي مي خوابيديم. داخل يكي از سنگرها كه ديوارهايش سيماني بود،تلوزيوني با دو باتري بزرگ قرار داشت. مثل اينكه اتاق فرماندهي بود. تلوزيون شبكه ي ايران را نمي گرفت و برنامه هاي عراقي هم افتضاح بود و ما نگاه نمي كرديم. به ناچار براي اولين شب در مناطقي كه يك سال گذشته در چنگال مزدوران بعثي بود خوابيديم. ولي خواب كه چه عرض كنم بلكه در خواب و بيداري آماده باش بوديم. چون هر لحظه امكان ضد حمله دشمن مي رفت.

ساعت هفت صبح بود كه ضد حمله دشمن شروع شد. منطقه را با تير و خمپاره مي كوبيدند. من براي ديدن سنگرهاي براي ديدن سنگر هاي عراقي با يكي از برادران رفته بودم؛ اما چون منطقه در تيررس دشمن بود، به سرعت به پشت سنگرمان برگشتيم. متجاوزين بدون هدف آتش مي كردند ده متر آن طرفتر يكي از برادران پتويي را پهن كرده، مشغول مرتب كردن تجهيزاتش بود. با دقت به او نگاه مي كردم. يكدفعه ديدم گلوي خود را گرفت و به پهلو روي زمين افتاد. فهميدم كه تير خورده اما نمي توانستم به نزديكترش بروم.چون هنوز گلوله مي آمد.بعد از چند دقيقه بلند شد و به پشت دراز كشيد.فقط دو بار مشت هايش را باز و بسته كردو بي حركت ماند. بله، او هم رفت و به خدا پيوست و باري گران بر دوشمان گذاشت.

ساعت دوازده شب گفتند هر پنج نفر مشغول كندن يك سنگر شويد. زمين آنقدر رطوبت داشت كه نيازي به استفاده از كلنگ نداشتيم. دشمن حدود چهار صد متري ما مستقر بود. تا صبح سنگر مي كنديم. كيسه هايي را پر از خاك كرديم و دور سنگر چيديم. نيم ساعت پس از خاندن نماز صبح درگيري شروع شد. باران گلوله و خمپاره بودكه سرازير مي شد. ما هم جواب آنها را با گلوله هاي آرپي جي و كلاش و تيربار مي داديم. از پشت سرمان ارتش با خمپاره و موشك مواضع آنها را مي كوبيد. نيم ساعت از درگيري گذشته بود كه دو هلي كوپتر دشمن براي نيروهايشان تداركات آوردند. بچه ها به طرف هلي كوپتر آتش مي كردند ولي چون برد گلوله هايي آرپي جي كم بود، نتيجه اي نمي گرفتيم. به سرعت به ارتش بي سيم زده شد و آنها با موشك هلي كوپتر را نشانه گرفتند. يكي از هلي كوپترها در هوا آتش گرفت و سقوط كرد و هلي كوپتر بعدي فرار را بر قرار ترجيح داد. بار ديگر بچه ها خدا را ياد كردند. فرياد تكبيرشان گوش كافران از خدا بي خبر را كر مي كرد. كم كم درگيري قطع شد و هر دو طرف آرام گرفتند. تا بعد از ظهر درگيري نبود ولي بعد از ظهر باز بكوب بكوب شروع شد.

برادران حرفهايشان را عملي مي كردند. مي گفتند مگر عراقيها از روي جنازه هاي ما عبور كنند تا اين خط را بشكنند. آنها شهيد مي شدند اما نمي گذاشتند دشمن متجاوز پيشروي كند. آن روز زخمي هاي زيادي داشتيم ولي از آمبولانس خبري نبود. يكي از بچه ها تير به سرش خورده بود. خيلي درد مي كشيد و ناله مي كرد. به يكي از برادران گروهان، بنام معلم، گلوله اي آرپي جي اصابت كرده و قسمتي از پشتش را برده بود. او هم مانند گلهاي ديگر پرپر شده و در كنار سنگرش به خون غلتيد. بعد از مدتي انتظار، ماشين تويوتايي آمد. زخميها را به داخل ماشين انتقال داديم ولي هنوز شهدا زمين را متبرك كرده و زمين هم آنها را نوازش مي كرد.
امروز آنقدر گلوله اي توپ به خاكريز ما زدند كه تمام خاكريزمان از بين رفت. هر ماشين يا نفربري كه مي آمد در تيررس دشمن بود. داشتم نگاه مي كردم كه يك ماشين آهو آمد تا زخمي ها را ببرد. ناگهان مورد اصابت گلوله آرپي جي دشمن قرار گرفت و تمام اتاق ماشين به هوا پرت شد.

امروز دشمن از عصر تعويض نيرو مي كرد و با نفربر نيروهاي تازه اي مي آورد. آنها قصد داشتند ما را دور بزنند و شب از پشت سر به ما حمله كنند. ما منتظر مانديم تا آنها حسابي نيروهاي خود را منتقل كنند. بعد به سرعت به توپخانه ارتش بي سيم زديم. آتش خمپاره و توپخانه آنقدر مواضع دشمن را كوبيد كه بيشترشان كشته شدند. عده اي عقب نشيني مي كردند و تانكها را بر مي گرداندند. چهارمين شبي است كه در خط مقدم مستقريم. از روزي كه به خط اعزام شده ايم. يك ساعت هم خواب راحت نكرده ايم. قرار بود ديشب جايمان را به نيروهاي جديد بدهيم. ولي هنوز در خط هستيم. امروز فرمانده گروهانمان هم تير خورد. او را به بيمارستان بردند و ما بي فرمانده شده ايم.

دومين روزي است كه در خط مقدم هستيم و با مزدوران بعثي دست و پنجه نرم مي كنيم. روحيه عده اي از برادران تغيير كرده، گويا ميل به جابجا شدن با نيروهاي جديد را داشتند. البته من آنها را زياد مقصر نمي دانم چون چندين روز است كه استراحت درست و حسابي نكرده اند پيشاني برادري به فاصله 3 متر از من تركش خورده بود. به داخل سنگري كه تعدادي از برادران بشرويه بودند رفتيم. آنجا با كسي آشنا شدم كه عجيب به ديگران روحيه مي داد. عده اي مي گفتند: اگر ما را عوض كنند مي رويم عقب.
اما آن برادر كه پانزده سال بيشتر نداشت. در جوابشان گفت: من كه به هيچ وجه عقب نمي روم. تا آخرين گلوله و آخرين قطره خونم مقابل عراقيها مي ايستم و مي جنگم. وقتي هم گلوله هايم تمام شد با چنگ و دندان با دشمن مبارزه مي كنم، اما پشت به امام نخواهم كرد.
بعداز صحبتهايش، در همان سنگر نماز ظهر خوانديم. بعد از ظهر درگيري شديد بود. با گلوله هاي آرپي جي دشمن را عقب مي رانديم. آْنقدر زديم كه تعداد گلوله هاي آرپي جي ما در كل خط به پنج عدد رسيد. دو تير بار ژ-3 داشتيم كه يكي از همان روز اول خراب شد. از طرفي بايد با پنج گلوله ضد حمله قوي دشمن را پاسخ مي داديم و از طرفي عراقيها با سلاحهاي مجهز، روي ما آتش مي ريختند. ديگر مهمات ته كشيده بود و نابودي نيروها و شكست خط برايمان مسلم شده بود.
باز هم معجزه اي ديگر به ياريمان آمد. يكباره فرمانده دستور داد كه هيچكس تير اندازي نكند. بگذاريد فقط دشمن آتش كند. همه متوسل به امام زمان (عج) شديم و از خداي تبارك و تعالي كمك خواستيم. با قطع آتش از طرف ما، آتش دشمن هم خاموش شد. تا فرداي آن روز ساعت دوازده شب كه براي ما مقداري مهمات آوردند. خبري از دشمن نبود و ما توانستيم همچنان خط را حفظ كنيم. اما همان برادر پانزده ساله كه به همه روحيه مي داد، شهيد شد. آري فقط انسانهاي پاك و عزيز به لقاءالله مي پيوندند و ما هرگز قابل شهادت نيستيم! چون گناهان زيادي كرده و شرمنده ايم كه از خداوند طلب شهادت كنيم.
دوست دارم طريقه شهادت اين قهرمان بزرگ را به گوش همه برسانم. اي مردم قهرمان و شهيد پرور ايران كه حماسه ها آفريديد، آگاه باشيد كه بار ديگر نوجواني پانزده ساله حماسه اي بزرگ آفريد. اين فهرمان چنان براي دشمن من اهميت داشت كه او را نه با رگبار مسلسل و نه با آرپي جي، بلكه با گلوله اي توپ به شهادت رساندند. مزدوران چنان گلوله اي به خاكريز اين رزمنده اي اسلام زدند كه نصف خاكريز بلند شد و روي اين نوجوان دلير ريخت و او زنده زير خاك مدفون شد. اي كساني كه پشت جبهه هستيد. از اين نوجوان بياموزيد و نگذاريد خون چنين عزيزاني پايمال شود.
او خود را فداي اسلام كرد و امام كرد. آري او زير خروارها خاك به شهادت رسيد و باري گران را بر دوش ما گذاشت.

برادر آهني، همشهري عزيزم آمد و گفت مي خواهيم خط را تحويل بگيريم. ساعت هشت و نيم شب، نوبت نگهباني من بود مي خواستم سر پستم بروم كه يكدفعه درگيري شروع شد. آتش توپخانه دشمن آنچنان خاكريزمان را مي كوبيد كه حتي برادر كناري خودم را نمي ديدم. تا به حال دشمن اين طور بي موقع حمله نكرده بود. ساعت نه شب در حاليكه همه برادران خسته و خراب بودند و نگهبانها هم خواب آلود با سرعت به سنگرمان برگشتم. بچه ها را از خواب بيدار كردم و خودم پشت خاكريز رفتم و شروع كردم به تيراندازي. آتش توپخانه و خمپاره هر دو طرف به شدت كار مي كرد. باز هم از ولي عصر (عج) خواستيم. ساعتي بعد صداي زوزه تانكهاي عراقي در حال عقب نشيني به گوش مي رسيد. بعد ها فهميديم حمله دشمن به خاطر اين بوده كه بچه ها را غافلگير كند. چون از صبح با عراقيها درگير بوديم و آنها احتمال مي دادند كه مهمات ما تمام شده و نيروهاي تازه نفس هم نداشته باشيم.

كماندوهاي كار كشته عراقي تا بيست متري خاكريزمان آمده بودند و قصد داشتند تا جنگ تن به تن راه بيندازند. چون سر نيزه هايشان را روي تفنگها كار گذاشته بودند؛ ولي با چنان آتشي روبرو شدند بيشترشان به جهنم رفتند و حتي تانكهايشان را هم عقب كشيدند.
امشب با اين همه درگيري، دو سه نفر مجروح بيشتر نداشتيم. ولي تلفات دشمن بي اندازه بود چون آنها در تيررس ما بودند. بعد از نگبهاني به سنگرم رفتم و خوابيدم. ساعت دو نصفه شب نيروهاي جديد آمدند. من با تجهيزاتم از سنگر بيرون آمدم. بايد اينجا را ترك كنم در حاليكه در افكار غرقم. امام مي فرمايد: شهيد از همه افضل است. كساني شهيد مي شوند كه امتحان خود را به خوبي داده باشند. طلاي خالص شده باشند و گرنه هر كسي قابليت شهادت را ندارد. من خود را به هيچ وجه لايق اين افتخار نمي بينم.

گزيده نامه كاظم خائف از جبهه به پدر و مادر محترمش
به نام خدايي آغاز مي كنم كه يحيي و يميت است و زنده مي كند و مي ميراند.
حضور محترم پدر ارجمندم سلام عرض مي كنم. اميدوارم سلامم را پذيرا باشيد. به لطف خداي متعال بد نيستم و به دعاگويي جان شريفتان مشغولم. خدمت مادر مهربانم سلام زيادي مي رسانم و از او مي خواهم كه هيچوقت به خاطر من ناراحت نباشد از شما مي خواهم تنها براي زنده برگشتنم دعا نكنيد. بلكه براي پيروزي اسلام دست به دعا شويد. زيرا ما براي اسلام آمده ايم و اين افتخاري است كه خوشحالي دارد نه ناراحتي. هر كس مي خواهد به دانشگاه برود بايد مقداري هزينه بپردازد تا قبولش كنند ولي جاي خوشبختي است كه ما در دانشگاه الهي بدون شهر به قبول شده ايم.
دنيا صحفه امتحان است و ما همه امانتي هستيم از خداوند. چه امروز و چه فردا او امانتش را پس خواهد گرفت. پس چه بهتر كه اين امانت با افتخار به خداوند برگردانده شود. بدانيد كه تا آخرين قطره خون از اسلام دفاع خواهيم كرد. همه چيز در اسلام نهفته است. فقط به ياد خدا باشيد و اين آيه شريفه را تحقق بخشيد. الا بذكر الله تطمئن القلوب كه با ذكر خدا قلبها آرام مي گيرد. 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 212
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,105 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,206 نفر
بازدید این ماه : 2,849 نفر
بازدید ماه قبل : 5,389 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک