فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

رحيمي,سيد احمد

 

سال 1338 ه ش در شهر بيرجند خاندان رحيمي شاهد شکفتن غنچه اي ديگر از سلاله پاک پيامبر، بنام احمد بود . اين مولود با برکت ايام طفوليت را در دامان مادري با تقوا سپري نمود و همپاي پدر با شوري کودکانه در محافل مذهبي شرکت مي کرد . با استعدادي سرشار وارد مدرسه شد و دوران ابتدايي و راهنمايي را هر ساله با رتبه اي ممتاز به پايان رساند.
همزمان با ورود به دبيرستان با تعمق به کسب معارف ديني روي آورد و از اين سرچشمه همسالانش را نيز بهره مند مي ساخت. روحيه مذهبي و هوش و ذکاوت احمد ، او را از همکلاسيهايش ممتاز مي کرد به نحوي که در همان آغازين دوران جواني مريدان زيادي يافت. او از جمله نادر جواناني بود که پيش از سن هجده سالگي اکثر کتابهاي استاد مطهري را عميقاً مطالعه کرده و خطوط منحرف از اسلام را مي شناخت . در دبيرستان انشاهاي سياسي مي نوشت و به دليل همين بي پروايي بارها مورد عتاب قرار گرفت.
احمد در سال 1356 دوره دبيرستان را با نمرات عالي به پايان رسانيد و در حاليکه بيدل و بي تاب در جاده هاي خلوت خلوص ، عشق به تحصيل در حوزه علميه قم را در سر مي پروراند به اصرار خانواده در کنکور شرکت کرد و در رشته پزشکي دانشگاه تهران با رتبه درخشان پذيرفته شد.
پايبندي احمد به مباني اسلام و دلسوزي اش نسبت به محرومين موجب شد تا فعاليت هاي مذهبي ـ سياسي را در دانشگاه به گونه اي تشکل يافته دنبال کند.
با وزيدن نسيم انقلاب به فعاليت هايش عليه رژيم وسعت بخشيد و براي انتقال اعلاميه ها از تهران چهره و نوع پوشش خود را تغيير مي داد. او در راهپيمايي هاي تهران و مشهد و بيرجند حضوري چشمگير داشت و از نزديک شاهد تظاهرات خونين در ميدان ژاله بود . شبي پس از سخنراني در يکي از مساجد به دست نيروهاي ساواک بيرجند دستگير شد اما با هوشياري از زندان رهايي يافت و از آن پس نامش در صحيفه ياران امام به ثبت رسيد . با پيروزي انقلاب اسلامي و بازگشايي مجدد دانشگاهها به ادامه تحصيل پرداخت و با شخصيتهاي چون آيت الله بهشتي و استاد مطهري رابطه اي تنگاتنگ داشت.
چندي نگذشت که در سيزده آبان 1358 به همراه تعداد ديگري از دانشجويان پيرو خط امام لانه جاسوسي آمريکا را به تصرف درآوردند.به اعتقاد ساير دانشجويان او يکي از چهره هاي فعال فتح لانه جاسوسي آمريکا بود و بارها به نمايندگي در تجمع مردم حضور مي يافت و به روشنگري مي پرداخت.
در کنار اين مهم ، با برپايي درس اخلاق و زبان عربي ، به آموزش عده اي از دانشجويان همت گماشت .
در اين ايام بود که با دختري متدين از بستگانش پيمان بست و مدتي پس از اين مثياق ، آشيانه پربرکت احمد با تولد سميه تنها يادگارش رنگي ديگر گرفت.
به درخواست دادسراي انقلاب اسلامي بيرجند به اين شهرستان مراجعت نمود و با اقتدار مسئوليت فرماندهي سپاه پاسداران اين منطقه را پذيرفت. دوران خدمتش در سپاه مقارن بود با نواخته شدن طبل جنگ و آغاز حرکت کور منافقين و فعاليت تروريستهاي اقتصادي و ملاکين غاصب.
سه بار منافقين تصميم به ترور وي گرفتند و کروکي منزلش در خانه هاي تيمي به دست آمد. اما هر بار با عنايت خدا به گونه اي محفوظ ماند.
احمد رحيمي که تنها به اعتلاي اسلام مي انديشيد با درايت و صلابت در برابر تمامي جريانات منحرف داخلي ايستادگي کرد و پس از کسب تکليف از محضر امام (ره) به شايستگي به عضويت شوراي فرماندهي سپاه منطقه 4 خراسان و سرپرستي واحد اطلاعات اين سپاه منصوب گرديد و خدمات ارزنده اي از خود بر جاي گذاشت . با فوت پدر و بي سرپرست ماندن خانواده ،علي رغم اصرار زياد مسئولين به بيرجند مراجعت نمود و به فعاليت هاي آموزشي و عقيدتي بين جوانان سپاه و بسيج و ساير نهادها پرداخت . او با حفظ سمت بارها براي بررسي وضعيت نيروهاي لشکر 5 نصر به جبهه رفت.
همسر محترم ايشان مي گويد : گاهي پيش مي آمد که مدت بيست روز از محل حضورش بي اطلاع بودم . يکي از مبارزان افغاني پس از شهادت احمد تعدادي از عکسهاي او را در سنگرهاي افغانستان به ما نشان داد و ما تازه فهميديم که احمد در نهضت افغانستان عليه شوروي نيز سهيم بود.
در زمستان 1361 به شوق حضور مداوم در جبهه به همراه خانواده به خوزستان هجرت کرد و در اواخر همان سال بر اثر اصابت ترکش به پاي چپش مجروح شد . احمد که دلداده سنگر بود پس از بهبودي نسبي در عمليات والفجر 1 مورخ 24/1/1362 حماسه اي پايدار از خود به يادگار گذاشت و در حال حمل مجروحين و شهدا بار ديگر مجروح گرديد. اما با همان حال آرپي جي يکي از رزمندگان را بر دوش نهاد و بر بلنداي خاکريز ايستاد و چندين تانک دشمن را منهدم کرد . با اصابت گلوله تانک ، هنگام اذان ظهر ، جبهه شرهاني شاهد عروج پرستويي بود که با پيکري شرحه شرحه جام وصل را سر کشيد. پيکرش پس از بيست و پنج روز در جوار رحمت حضرت دوست در بوستان شهداي بيرجند آرميد و اين زمزمه به ياد ماندني شهيد محقق شد :
« دوست دارم در جايي به شهادت برسم که هيچ کس مرا نشناسد و احمد صدايم نزنند وناله هايم را جز خدا کسي نشنود.»
منبع:افلاکيان،نوشته ي خديجه ابول اولا،نشر ستار ه ها،مشهد-1386



خاطرات
سيد مهدي نوربخش:
در دبيرستان حافظ محصل سال چهارم بودم . درسهايم خوب بود . به خصوص زبان، آن روز امتحان رياضي داشتيم . اولين کسي که ورقه را به دبير داد من بودم . وارد راهرو که شدم احمد را ديدم. به طرفم آمد و پرسيد : چطور بود ؟
سينه اي صاف کردم و مغرورانه گفتم : امتحان نسبتاً ساده اي بود با اينکه يک ساعت و نيم وقت داشتيم در عرض چهل و پنج دقيقه به سوالات جواب دادم . بعد رو به بچه هايي که دورم بودند کردم و گفتم :
- بچه ها فردا امتحان زبان است. هر کدام اشکالي داريد از من بپرسيد. احمد که در سال سوم درس مي خواند ورقه سوالات رياضي را از دستم گرفت . هنوز يک ربع نشده بود که به تمامي سوالات جواب داد. وقتي پاسخهاي صحيح و سرعت عملش را ديدم از تعجب دهانم باز ماند و از رفتار خودم خجالت کشيدم.

مجيد شهپر :
احمد با معدل 19 به بالا ديپلم گرفت و از نظر علمي بين بچه هاي دبيرستان چهره اي شاخص بود . دبير رياضي احمد که يکي از برجسته ترين دبيران رياضي استان بود
مي گفت : هر وقت که به کلاس مي رفتم و احمد رحيمي را مي ديدم ، درس دادن برايم سخت بود . چون مي دانستم تنها کسي که مي تواند اشتباهاتم را تشخيص دهد ، رحيمي است . با اينکه از نيروهاي مخالف عقيده او بودم ولي هميشه به من احترام مي گذاشت.
هيچ وقت اشتباهم را در کلاس ، علني تذکر نمي داد و هميشه در مسير مدرسه نظرش را مي گفت . بارها مي ديدم که راه حل پيشنهادي او صحيح و آسانتر است.

سال آخر دبيرستان درس مي خوانديم که بحث اختلاط دختر و پسر پيش آمد و خيلي سريع عملي شد . ما به اين کار معترض شديم . قبل از انقلاب بود و دخترها با وضع بدي در کلاس حاضر مي شدند . يکي از دبيران بسيار مجرب رياضي که آن زمان به ما درس مي داد گفت : من ميخواهم شما خوب درس بخوانيد و کاري به اين چيزها ندارم. اما احمد اعتراضش را علني کرد . در مقابل عقيده دبيرمان ايستاد و گفت اين ترويج بي بند و باري است. دبير رياضي به دفتر رفت و گفت : اگر رحيمي در اين کلاس باشد من درس نمي دهم . احمد هم که از استعداد بالايي برخوردار بود به خاطر همکلاسيهايش از اين قضيه گذشت و در کلاس حاضر نشد. با اينکه رشته رياضي سخت و سنگين بود و احمد هم در کلاسها حضور نداشت ، همان سال در رشته پزشکي دانشگاه تهران با رتبه ي عالي قبول شد.

يکي از همکلاسيهاي احمد که بعد در سپاه تهران مسئوليت گرفت ، نقل مي کرد : آن سال در کلاس جامعه شناسي دانشکده پزشکي پروفسوري در مذمت و نفي حجاب سخنراني مي کرد . جو قبل از انقلاب بود و دانشجويان هم به دليل مقام استاد جرات اعتراض نداشتند.
اما احمد از جمعمان بلند شد و گفت : استاد ، شما دو ساعت در مذمت حجاب صحبت کرديد ، اجازه مي دهيد من هم ده دقيقه دفاع کنم ؟ احمد با اجازه استاد مقتدرانه فلسفه حجاب را تشريح کرد . به نحوي که در پايان صحبتهايش با تشويق و کف زدن مکرر دانشجويان ، استاد فهميد که صحبتهاي دو ساعته اش بي تاثير مانده است.

سلطاني:
ماه رمضان ، قبل از انقلاب در مراسم احياء که آقاي رحيمي تعداد زيادي اعلاميه و عکس حضرت امام (ره) را روي پنکه سقفي جاسازي کرده بود . بر اثر ازدحام جمعيت هواي داخل مسجد گرم شد . با بکار افتادن پنکه اعلاميه ها در فضاي مسجد به پرواز درآمدند . رييس شهرباني که کنار ستوني نشسته بود سراسيمه به طرف در رفت تا اقدامي بکند . اما يکي از دوستان قبل از اجراي نقشه ، کفشهاي رييس شهرباني را پوشيد تا کمي معطل شود . او هم دستپاجه با دمپايي هاي لنگه به لنگه از صحنه خارج شد و کاري از دستش برنيامد. اين کار براي شهري دور از مرکز مثل بيرجند اقدام کوچکي نبود . چون تعداد زيادي از مردم بيرجند براي اولين بار تصوير امام را مي ديدند.

دکتر سيد مهدي رحيمي ، برادر شهيد:
ساعت دوازده شب بود که زنگ خانه به صدا درآمد . يکي از همکلاسيهاي احمد براي رفع اشکال درسي آمده بود . احمد او را به اصرار به داخل اتاق راهنمايي کرد، اما دوستش اظهار شرمندگي مي کرد . تا اذان صبح که براي نماز بلند شدم چراغ اتاقشان روشن بود و رياضي کار مي کردند . ديدم دوستش در حال خداحافظي است و مدام اظهار پشيماني و ندامت مي کند . قضيه برايم سئوال شد . از احمد پرسيدم اگر دوستت اين قدر خجالتي است پس چرا براي رفع اشکال به سراغ تو آمده؟
احمد لبخند رضايتمندانه اي زد و گفت : اين بنده خدا يکي از مخالفين حضورم در کلاس بود و مي گفت اگر احمد رحيمي با اختلاط دختر و پسر مخالف است خودش نيايد. چرا ما به آتش او بسوزيم ؟ من هم ناچار ادامه درسهايم را در منزل خواندم. حالا هم شرمنده برخورد آن روزش بود .

مادر شهيد:
يکي از شبهاي ماه رمضان در سال 1355 بود که بعد از روضه به منزل آمدم. در کمال تعجب ديدم لامپهاي حياط روشن است و احمد مقدار زيادي کتاب و کاغذ جلويش ريخته و با عجله مشغول سوزاندن آنهاست.
علت کارش را پرسيدم . او ابتدا از جواب دادن طفره مي رفت . گفت: مادر جان بعد از سخنراني در مسجد، ساواک مرا دستگير کرد . اما چون مدرکي همراهم نبود آزادم کردند. حالا بايد تمام مدارک ، اعلاميه هاي امام ، نوار ها و هر چيزي که مشکوک باشد را جمع کنيم تا اگر براي بازرسي آمدند چيزي به دست نياورند . فرداي آن روز تعدادي از کتابها را به مکان امني برد و دفن کرد و هر وقت لازم داشت به سراغشان مي رفت.

دکتر اسلامي:
در زمان انقلاب به بيرجند منتقل شده بوديم. پدرم از افسران متعهد و متدين ارتش بود . خيلي زود در جلسات مذهبي به آقاي رحيمي انس پيدا کرديم . وقتي در مورد مسايل پادگان شهر با پدرم به صحبت مي نشست. متعجب مي شديم چون او از خيلي موارد آگاهي داشت. با هماهنگي تعدادي از درجه داران که از دوستان پدرم بودند . زماني مناسب را براي فراري دادن سربازان در نظر مي گرفتند . آقاي رحيمي و آقاي شهاب با يک برنامه ريزي حساب شده براي سربازان فراري لباس و وسايل آماده مي کردند و توصيه شان اين بود که قبل از فرار حتماً تعدادي اعلاميه در سطح پادگان توزيع شود . سربازان هم بعد از پخش اعلاميه با بليت هاي از پيش تهيه شده به شهرهايشان فرستاده مي شدند.

دکتر خالقي :
در روزهايي که اختناق به اوج خود مي رسيد وارد دانشگاه شديم. به درستي از مسايل سياسي و اجتماعي اطراف خود خبر نداشتيم. يک روز دانشگاه به دست گارد شاه محاصره شد . فضاي رعب و وحشت عجيبي حاکم شده بود . دانشجويان به طرف سالن دانشکده راه افتادند. وقتي داخل سالن جمع شديم صدايي کوبنده بلند شد : شب تاريک ملت روز گردد، خميني عاقبت پيروز گردد.
وقتي نگاهم را به دنبال صدا برگرداندم ، متوجه احمد شدم . او به تنهايي شعار مي داد و به دنبالش همه فرياد مي زدند . آن روز احمد با اين عملش فضاي ترس و نا اميدي را به شجاعت تبديل کرد.

همسر شهيد:
احمد پسر خاله ام بود . آن زمان محصل دبيرستان بودم و او دانشگاه مي رفت . روزي به منزلمان در مشهد آمد . پس از صرف غذا براي برداشتن کتابم از قفسه به اتاق مجاور رفتم . احمد را مشغول مطالعه ديدم . به محض ورودم پرسيد : مي خواهم سئوالي از شما بکنم.
رفتارش تا حدي براي غير منتظره بود . چون تا آن لحظه تنها کلامي که در نهايت بينمان رد و بدل مي شد سلام و خداحافظي بود . سرم را پايين انداختم و گفتم بفرماييد بدون مقدمه گفت : نظرتان راجع به ازدواج با من چيست ؟
با شناختي که از او داشتم مانده بودم که چه بگويم . او همه معيارهاي مورد نظر همسر آينده ام را داشت. جواني صادق ومعتقد به ارزشهاي اسلامي با تحصيلات عالي . پس از مکثي کوتاه گفتم : بهتر است با خانواده ام صحبت کنيد.
چند روز بعد پدرشان به مشهد آمدند و مطلب را با خانواده ام در ميان گذاشتند. بعدها به من گفت :
آن روز مطرح کردن مساله ازدواج بسيار برايم سخت بود . اما چون نظر شخصي شما برايم اهميت داشت ابتدا با خودتان صحبت کردم.

مراسم ازدواجمان در مسجد صاحب الزمان بيرجند برگزار شد . محفلي صميمي و بي تکلف. درست همان ساده زيستي که احمد طالبش بود . وقتي در کنارم مي نشست تا خطبه عقد جاري شود ، کت دامادي به تن نداشت. علت را جويا شدم ، آهسته گفت : توضيحش مفصل است باشد براي بعد.
چند روز بعد پس از مراسم توضيحش اين بود : آن شب يکي از برادران پاسدار به ديدنم آمد. سر صحبت باز شد متوجه شدم او هم قرار است همزمان با من ازدواجش را جشن بگيرد. اما لباس دامادي ندارد. ترجيح دادم کتم را به او هديه کنم . او ابتدا قبول نمي کرد ولي با اصرارم پذيرفت.
اين مساله تنها در همان روز اتفاق نيفتاد. وقتي مي خواستيم زندگي مشترکمان را آغاز کنيم با ديدن فرش دستبافت در جهيزيه ام از پدرم خواست تا فرش را بردارند و به جايش موکت بدهند . پدرم در پاسخ به احمد گفت : من فرش را ميدهم بعد هر کاري خواستيد خودتان بکنيد.

حجت الاسلام نعمتي پور،شوهرخواهر شهيد:
احمد قبل از تسخير لانه جاسوسي در قم به منزلمان آمد و گفت : قرار است با تعدادي از دوستان به محضر امام برويم و مواردي را با ايشان مطرح کنيم. آن روز از مسايل مختلف کشور با هم گفتگو کرديم. با اينکه هيچ مطلبي را از من پنهان نمي کرد اما چون شديداً معتقد به حفظ اسرار بود ، چيزي بروز نداد. دو روز بعد براي شرکت در سمينار حوزه و دانشگاه به تهران رفتم . آنجا متوجه شدم احمد با تعدادي از دانشجويان پيرو خط امام سفارت آمريکا را به تصرف درآوردند. بعد از آن جريان احمد هم به عنوان نماينده دانشجويان به خدمت امام مي رسيد و از ايشان راهکار مي گرفت.

زماني که اولين مجلس خبرگان شکل گرفت شهيد بهشتي به عنوان چهره شاخص مجلس مطرح بود. از طرفي شايعات بر عليه اين شخصيت چنان وسعت پيدا کرده بود که دامنه ترديد به دانشگاهها هم رسيد. در بين دانشجويان مطالبي عنوان مي شد که قلب هر دوستدار انقلابي را به درد مي آورد. از آنجايي که پسر شهيد بهشتي هم در همان دانشگاه درس مي خواند، احمد با هماهنگي ايشان وقت ملاقاتي گرفت تا به ديدن شهيد بهشتي بروند و دانشجويان ابهامات خود را مطرح کنند. احمد مي گفت:
روزي که به ديدن ايشان رفتيم اين سيد بزرگوار همه مسايل را گوش کرد و لحظه اي ساکت ماند . آن روز قبل از هر صحبتي اشکش سرازير شد بعداً آهسته گفت : خدايا اگر اين کارهايي را که انجام مي دهيم براي رضاي تو نباشد چگونه بايد تحمل کرد؟ خود شاهد باش اين مسلمانان راجع به من چه مي گويند. ما هيچ قابليتي نداريم اما از حق خود مي گذريم تا انقلاب بماند. احمد مي گفت : حضار با شنيدن اين مطلب منقلب شدند و به شدت تحت تاثير قرار گرفتند.

غلامحسين اصغري:
هر روز صبح مي گفت : بچه ها برويم ورزش. بعد از طلوع آفتاب ما را از سپاه تا بند دره به حالت دو مي برد و بر مي گرداند. وقتي به محوطه سپاه بر مي گشتيم تازه نرمش کردن و بدنسازي شروع مي شد. آن هم نيم ساعت . يکبار بعد از ورزش خسته و کوفته به آقاي رحيمي گفتم : اين همه مي دويم بعد هم که بايد نرمش کنيم. خدا خبرتان بدهد. زياد نيست ؟
با اينکه هنوز جنگ ايران و عراق شروع نشده بود در جوابم گفت : در آينده وارد جنگ مستقيم با آمريکا مي شويم . ما پاسداران هم بايد به فکر ساختن روحمان باشيم هم جسممان را آماده دفاع از اسلام کنيم.
بعد از مدتي همان تمرينات بدنسازي در درگيريهاي کردستان خيلي برايم کارايي داشت.

نصراللهي :
چون ارتشي بودم در سال 1358 به بيرجند منتقل شدم. از زماني که آقاي رحيمي را در مسجد خضر ديدم مجذوب رفتارش شدم . هر وقت فرصتي پيدا مي کردم به ديدنش در سپاه مي رفتم. روزي در کنارش بودم يکي از مسوولين از فرودگاه تماس گرفت و تقاضاي ماشين کرد . آقاي رحيمي با چهره اي در هم کشيده گفت : نمي توانيم ماشين دنبالتان بفرستيم.
بعد از گذاشتن گوشي در ادامه نگاههاي پرسشگرانه مان گفت : اين آقا براي مسايل شخصي آمده ما مجاز نيستيم بيت المال را صرف اين امور بکنيم. همان مسئول به دنبال آقاي رحيمي آمد و توپيد که چرا دنبالم نيامديد. آقاي رحيمي در کمال تواضع و بدون تعارف در جوابش گفت : شما دکتر هستيد. بايد براي مردم نمونه و الگو باشيد. من نمي توانستم ماشين سپاه را صرف کارهاي شخصي کنم.

عباس صالحي:
يکي از شهروندان به سپاه گزارش داده بود که خانه اي در همسايگي آنها رفت و آمد مشکوکي دارند . من هم با اينکه از نظر قيافه کم سن به نظر مي رسيدم با تعدادي از بچه هاي بسيج وسپاه مامور شديم تا آن خانه را تحت نظر بگيريم. در کوچه مضطربانه مشغول گشت زني بودم که آقاي رحيمي با چهره اي مصمم ظاهر شد . با آمدنش دلم قوت گرفت . به دقت منطقه را مورد محاسبه قرار داد تا در صورت ورود بچه ها به خانه آسيب کمتري ببينند. بعد در حالي که خودش پيشگام بود دستور حمله داد. آن شب با به دست آوردن مدارک و مواد منفجره از آن خانه و دستگيري گروهي از خرابکاران توانستيم با موفقيت يک خانه تيمي را متلاشي کنيم.

احمد حاجي زاده:
آقاي رحيمي در يک جمع خصوصي گفت : با اسنادي که از لانه جاسوسي به دست آمده بني صدر آدم سالمي نيست اما بالاخره چاره اي هم نيست . احتمالاً بيشتر مردم به او راي خواهند داد.
زماني که بني صدر به عنوان رييس جمهور به بيرجند آمد تعدادي از مسئولين شهر هماهنگ کرده بودند تا او را از مسير خيابانهاي اصلي عبور دهند . اما آقاي رحيمي اصرار داشت که رييس جمهور را از مناطق خاکي و محروم شهر ببرد و اين تصميمش را هم عملي کرد . وقتي بني صدر در حال سخنراني براي مردم بود رييس دفتر رياست جمهوري در بيرجند به کار ايشان معترض شد . آقاي رحيمي گفت : اگر اين رييس جمهور مال همه مردم است بايد جاهاي خراب و فقر مردم را ببيند. من بايد ايشان را از آن مناطق مي بردم تا ببينند که به مردم چه مي گذرد. رييس جمهوري که درد مردم را نداند و نفهمد که ديگران چه مشکلاتي دارند، رييس جمهور نيست.

حجت الاسلام عماد:
صداي انفجار مهيبي بيرجند را لرزاند . حس کردم اتفاق بدي افتاده است. مردم سراسيمه به طرف آن قسمت شهر مي دويدند. باز هم منافقين عده اي را به خاک و خون کشيده بودند . شهيد رحيمي بلافاصله در صحنه حضور پيدا کرد و در حاليکه غم شديدي در چهره اش ديده مي شد، گفت : تا اين از خدا بي خبرها را دستگير نکنم پوتين هايم را در نمي آورم.
هنوز بيست و چهار ساعت از اين حادثه دلخراش نگذشته بود که منافقين مورد نظر دستگير شدند و به سزاي اعمالشات رسيدند.

احمد حاجي زاده:
آقاي رحيمي به محض ورود به سپاه امکانات محدود و تعداد کم کارکنان، نشريه اي به نام«نباء» را راه اندازي کرد . شبي به خانه يکي از دوستان دعوت شده بوديم. آقاي رحيمي شروع کرد به نوشتن يک مقاله براي نشريه درباره مبارزه با آمريکا ، ايشان در فاصله کمتر از يک ساعت حدود ده صفحه نوشت و چيزي که از همه بيشتر برايم جالب بود دور انديشي و تسلط ايشان بر مسايل سياسي بود . همان شب مقاله را خواندم.
غير از يکي دو جا که خط خوردگي داشت و مطلب جديدي جايگزين کرده بود بقيه مطالب روان و بدون اشکال نوشته شده بود.

سيد محمد علي رحيمي :
شهيد مظلوم سيد احمد رحيمي از همان دوران نوجواني، مبارزه را عليه ظلم و ستم شاه ملعون آغاز نمود، به طوري كه به ياد دارم، يك بار، در مسجد آيت ا... آيتي پس از نماز جماعت برخاست و اين چنين مخالفت خود را با اسد ا... علم ابراز داشت. من براي افرادي كه هنوز گندمهاي اسد ا... علم در خانه آنها هست ارزشي قائل نيستم. اين سخن كوبنده از يك نوجوان بعيد به نظر مي رسيد و مانند توپي در بيرجند صدا كرد و باعث شد كه مأمورين ساواك وي را دستگير كرده و به وي هشدار دهند كه در صورت تكرار با او برخوردجدي تري خواهند نمود.

سيد مهدي نوربخش:
اخوي مي گفتند: در يك خيابان، فكر مي كنم جنوب شهر تهران بود. حجت الاسلام هادي غفاري به ظاهر سخنراني هاي داغي را براي حكومت و به نفع انقلاب و خط امام مي كردند. داشتيم مي رفتيم آنجا كه، در خيابان با آقاي رحيمي برخورد كرديم. تا وقتي كه به آن كوچه اي كه در فرعي آن آقاي غفاري مي خواستند صحبت بكنند رسيديم. من رودربايستي كرده بودم كه از آقاي رحيمي بپرسم كه شما كجا داريد مي رويد و ايشان بگويد: فلان جا مي روم. به در كوچه اي كه رسيديم اول با هم، به عنوان خدا حافظي دست داديم و بعد هر دو نفر ديديم كه، هر دو به يک سمت نگاه مي كنيم و به يك سمت توجّه داريم بالاخره به خنده افتاديم و آقاي رحيمي كه يك مقدار رويش بازتر بود گفت: آقاي نور بخش! مثل اينكه شما داريد به اين طرف مي رويد. گفتم: بله. ما داريم به اين طرف مي رويم.

محمد حسين رضائي:
يادم هست در قاين يك عدّه اي آمده بودند و شيشه ها و عكس شهيد بهشتي را شكسته بودند و خلاصه تمام قاين را سركوب كرده بودند. و رئيس شهرباني آن وقت، با آنها، هم كاري كرده بود و قاين سقوط كرده بود. شهيد رحيمي و شهيد شهاب در يك جلسه اي كه در فرمانداري داشتند گفتند: چكار كنيم. گفتند كه شما برويد قاين، در آنجا بسيج جلسله داشت و تعدادي كه داوطلب بسيج بودند اسمهايشان را دادند و گفتند به آنها مراجعه كنيد. زيرا غائله بايد بخوابد. و يك تعدادي از نيروهاي خوب، مثل پدر شهيد قاسمي و آقاي مرصعي آمدند و با هم بعنوان نماينده دادسراي انقلاب و فرماندهي سپاه آنجا رفته بوديم و نظارت و رهبري گروه را بر عهده داشتيم. تقريباً ساعت 2 بعد از ظهر به قاين رسيديم، مي خواستند يك تظاهراتي راه بيندازند كه منافقين را سركوب كنند. ولي اينها، طوري كلاه سرغافله گذاشته بودند كه به محض اينكه بيرجنديها را مي ديدند، زنها به آنها سنگ مي زدند. ما ديديم كه اينجوري نمي شود. بعد گفتيم كه نيروها در ميدان آنطرف پمپ بنزين جمع شوند. و در آنجا يك ساختماني بود كه نيروها و برادراني كه ذوق بسيجي بودن را داشتند ولي بسيجي نشده بودند و مخالف بودند قرار داشتند. و نماينده شان هم از بني صدريها بود و گفته بودند كه ما در قاين، سپاه نمي خواهيم و سپاه را هم جا نمي دادند. برادراني كه بسيجي بودند و تقريباً جرأت داشتند آمدند، گفتند: ما با شما همكاري مي كنيم و شما بياييد يك كاري بكنيد و منازل سران اين خرابكاران را به ما نشان بدهيد. مي گفتند: اي بابا! ما را مي زنند و مي كوبند. بعد گفتيم: بيايند از دور نشان بدهند، چرا كه، خيلي وحشت داشتند و بعد از دور نشان مي دادند و بچه هاي ما يادداشت مي كردند. ساعت 9 شب كه اينها خوابيدند ما كار را شروع كرديم و تا ساعت 4 صبح كه داشتند اذان مي گفتند ما آخرين منزل را شناسايي كرديم. خلاصه 12 تن از اين منافقين را دستگير كرديم كه به سلامتي 9 نفر از اينها اعدام شدند.

محمد حسين رضائي:
يادم است كه دفتر بني صدر در خيابان شهداي بيرجند تشكيل و خيلي فعّال بود، به نحوي كه خبرنگار گذاشته بودند و روزنامه درست كرده بودند و افرادي را به عنوان همكار، جذب و ثبت نام مي كردند. حركات انحرافي زيادي در سطح شهر راه انداخته بودند. شهيد رحيمي فرمودند: ما براي اينكه بتوانيم حركات و اقدامات اين دفتر را تحت نظر و كنترل كنيم، بايد مكاني را در محدودة دفتر بني صدر راه اندازي كنيم. لذا رفتيم و يك ساختماني را در ميدان امام بيرجند اجاره كرديم و يك تابلوي بزرگي كه بر روي آن «مركز تحقيق و پژوهش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيرجند» نوشته شده بود بر سردرب، ساختمان نصب كرديم. مسئوليّت اين كار را به من دادند و گفتند: شما اين جا باشيد و تحت عنوان رسيدگي به شكايات مردم، روي دفتر كار كنيد. كار را شروع كرديم و برنامه ها و رفت و آمدها را كاملاً كنترل مي كرديم. قبل از اين كه خبر سقوط بني صدر در كشور مطرح شود، شهيد رحيمي گفت: بچّه ها در جريان باشيد، وقت آن رسيده كه دفتر را از اينها بگيريم. طبق يك برنامه ريزي مشخّص، قرار شد شبانه دفتر را تصرّف كنيم. از قضا آن شب مأموريّتي براي شهيد رحيمي پيش آمد و ايشان نتوانستند در اين حركت شركت كنند. از قرار اينكه تعدادي از هواداران بني صدر در گوشه و كنار دفتر حضور داشتند. به نظر مي رسيد كه عمليّات لو رفته است. ما آمديم با شهيد مهدي و نصرت صالحي و دو نفر ديگر طرف ميدان امام به صورت كشيك ايستاديم و يك نفر هم بالاتر از كارگاه رحمت هدايتي ايستاد. بالاي اين ساختمان، عكّاسي فتو طلايي بود. ما به شهيد هادي گفتيم: شما از پشت كوچه كه راه داشت، برويد داخل حياط و درب را باز كنيد. اين شهيد هم رفت و از پشت بام وارد ساختمان شد و كليد را اشتباهي زد و عكّاس بيرون آمد و ديد. برق روشن شد به محض اينكه چراغ روشن شد و ديد كه ما آنجا هستيم، سريع مغازه را بست و يك ماشين تويوتايي داشت سوار شد و رفت و بعد از ده دقيقه ديديم كه يك گروه بني صدري با مسئولين دفتر آمدند. شهيد هادي كه با دو نفر از نيروها داخل منزل رفته بودند كه درب حياط را باز كنند، با ديدن اين صحنه بلافاصله صدا زديم كه، درب را باز نكنيد و پشت درب را بگيريد كه اينها نتوانند درب را باز كنند، چون كليد داشتند. ما رفتيم كه به سپاه زنگ بزنيم به محض اينكه ارتباط برقرار شد، تلفن ها قطع شد. همزمان با قطع تلفن، برق هم قطع شد. به هر حال نيروهاي سپاه آمدند و با بني صدري ها درگيري شروع شد. اينها رفتند داخل حياط و با شهيد هادي درگير شدند كه بلافاصله ما هم رفتيم. وقتي زور زياد شد، يكي از رهبرانشان از بالا خودش را انداخت. يادم مي آيد كه شهيد هادي پيراهنش را گرفت و چون سنگين بود پايين رفت و پيراهن در گردنش ماند. ما ديديم كه اگر كشته و يا زخمي بشود مشكل درست مي شود. گفتيم بچّه ها ايشان را بگيريد و به هر صورت كه شده بالا بكشيد و خلاصه ايشان را بالا كشيدند. در همين حال شهيد رحيمي با يك پيكان وارد شد، ماشين را نگه داشت. با ديدن شهيد رحيمي روحيه مان قوي شد. يادم است كه، متأسّفانه همين نيروهاي حزب ا... هم ايراد گرفته بودند، كه آقاي فلاني هنوز رئيس جمهور است و اين ها با دفترش اين گونه برخورد مي كنند.

سيد علي عماد:
يك شب بعد از اينكه، سيد احمد رحيمي از جلسه، منزل آقاي شهاب بيرون مي آيد، در مسير برگشتن به خانه اش، مأموران آگاهي كه به جاي ساواك كار مي كردند سيد احمد را مي گيرند و او را بازداشت مي كنند. ما صبح ديديم كه سيد احمد به مدرسه نيامد. در بازداشتگاه از ايشان مي خواستند تعهد بگيرند كه وارد مسائل سياسي نشود و كاري به مسائل سياسي و برخورد با شخصيتهاي آن زمان رژيم پهلوي نداشته باشد. سرش به درس و مشقش باشد و درس خود را بخواند. اما سيد احمد كسي نبود كه به اين چيزها، تن بدهد.

سيد مهدي رحيمي:
در ورود به دانشگاه اگر بخواهم سر فصل كارشان را بگويم، سخنراني بسيار معروفي در سال 56 در دانشگاه تهران در مورد اوج بي بند و باري و فساد و فوايد حجاب، كرده بودند و چنان بود كه با مداخلة گارد شاه و دستگيري عدّه اي از نفرات به پايان رسيده بود.

غلامرضا سلطاني:
لانه جاسوسي كه اشغال شد. ايشان هم از دانشجويان داخل لانه جاسوسي آمريكا (سفارت سابق آمريكا) بود و يادم هست كه آن روزها اجتماعات عظيم مردمي، جلوي لانه برگزار مي شد. مردم و گروههاي مختلف شب و روز مي آمدند و آنجا اعلام حمايت مي كردند از، دانشجويان مسلمان پيرو خط امام و سخنراني هاي درون لانه جاسوسي كه براي مردم حامي و مشتاق ايراد مي شد، توسط شهيد رحيمي بود كه بهترين تحليل هاي سياسي را هم ايشان از اوضاع آمريكا و شرايط سياسي ايران در آن سخنراني ها براي كل كشور ارائه مي داد.

غلامرضا نصر اللهي :
من يادم مي آيد كه در مسجد بوديم كه مرحوم شهيد رحيمي به بچه ها مي گفت: بچه ها برويد دفترهمكاري مردم با بني صدر را همين الآن بگيريد و همين پسرمان كه الآن طلبه است 18 سالش بيشتر نبود، راه افتادند و رفتند و مثل اينكه شب نتوانستند، روز بعد ساعت 30: 4 بعد از ظهر اعلام راهپيمايي به سمت دفتر كردند. ساعت 4:30 بعد از ظهر من يادم مي آيد به بازار رفتيم كه راهپيمايي شروع شد. البته متأسفانه بايد گفت كه، خلاصه بعضي از مردم، نان را به نرخ روز مي خوردند. حدود 40 نفر بيشتر نبوديم كه، ما راهپيمايي كرديم، در صورتي كه ما از نظر سيستم نظامي وارد اين جريانها مي شديم. لباس شخصي داشتيم، من خودم با اينها راه افتادم و به بازار سرپوش رفتيم و از آنجا به سمت خيابان جمهوري و ميدان امام راه افتاديم و مردم بيرجند اكثر قريب به اتفاق، كنار خيابان ايستاده و به حساب تماشاچي بودند، بچه هاي سپاه ما را حمايت مي كردند مي گفتند: شما برويد، ما شما را حمايت مي كنيم، اينها در زمان شهيد صمديان بود و آقاي راشدي و ديگر برادران بودند. ما يواش يواش آمديم به سمت دفتر حمايت كه نزديك شديم، عده اي در حال شعار دادن، بر عليه ما بودند كه در حال تبعيّت از بني صدر بودند، تا ما به آنجا رسيديم، حمله شروع شد، خوشبختانه وضعيت زياد طولاني نگرديد، از اينها يك عده فرار كردند و بقيه مردم همه تماشاچي بودند يعني طوري نبودند كه به ما كمك كنند، ما به جلو رفتيم و يك چند نفري را گرفتيم و خلاصه بقيه فرار كرديم و شهيد را ديدم كه روي ساختمان ايستاده بود. من با دست جلوي صورتم را، گرفتم و بصورت چمباتمه نشستم و گفتم اگر ممكن باشد منافقين عكس نگيرند و به يكي از برادران گفتم: برو بالا و عكس بني صدر را پاره كن، فكر مي كنم شهيد هادي بود، حالا اگر اشتباه نكنم، شهيد هادي رفت بالا و عكس را از وسط نصف كرد و پايين انداخت و ديگر اوضاع برگشت و شعار دادند و در را باز كردند و او را گرفتند بعد به سپاه آمديم، سپاه آن موقع، واقع در تربيت معلم فلكه خوسف بود. آمديم نزد مرحوم شهيد رحيمي و گفتيم: ما اين كار را انجام داديم و آمديم قضيه خوشبختانه فيصله پيدا كرد.

احمد حاجي زاده:
در يكي از آن سخنراني هايي كه در دانشگاه داشت من به عنوان پاسدار، اما با لباس شخصي همراه ايشان مي رفتم و در سخنراني شركت مي كردم. چون آن حربه اي كه منافقين داشتند. معمولاً با كتك كاري شروع مي كردند. وقتي ايشان صحبت مي كرد و از خصايص شهيد بهشتي مي گفت، گروههاي مختلفي در دانشگاه بودند بعد از سخنراني بلافاصله جمع مي شدند و شروع مي كردند به بحث كردن و سعي شان هميشه اين بود كه، يك جوري با كتك كاري شروع كنند و در حقيقت ايشان را وادار بكنند كه نبايد در دانشگاه سخنراني بكند.

احمد حاجي زاده:
يادم هست اولين مرتبه اي كه ايشان به بيرجند تشريف آورده بودند، چندين سخن راني در دانشگاه و مكتب نرجس داشتند. در رابطه با اينكه افراد در انتخابات و سرنوشت خودشان بايد دخالت بكنند و در سطح شهر تبليغات مسمومي كه گروههاي مختلف در دانشگاه از جمله سازمان مجاهدين (در حقيقت منافقين خلق ) و چريكهاي فدايي داشتند را براي مردم روشن كند.

عرب پور:
شهيد رحيمي مقدار زيادي از فرمايشات و عكسهاي امام را بردند و روي پره هاي پنكه سقفي جا سازي كردند. وقتي بر اثر ازدحام جمعيت مسجد گرم شد، با روشن كردن اين پنكه ها، اعلاميه ها در وسط مسجد پخش شدند.
يكي از منافقين كه فرمانده نظامي بود، يعني تمام عملياتها را رهبري كرده و 6 الي 7 عمليات ديگر را هم قرار بود انجام دهد، اين آقا سرشب بود كه با او صحبت مي كردم. شروع كرد به گريه كردن. گفتم: علت چيست؟ مقداري با او صحبت كردم، مقدار خيلي اندك از قرآن بلد بود، مسئله امامت در قرآن را بيان كردم مسئله نفاق و كفر اين است. ايمان نشانه هايش اين است. اشكهايش جاري شد. بعد گفت: من تازه دارم مي فهمم من را هفت ماه است كه از فلان شهر برداشته اند و به طور حرفه اي دستور گرفتم كه در اينجا كار كنم و پنج عمليات را رهبري كردم و قرار بوده پنج، شش تاي ديگر را هم رهبري بكنم و تازه مي فهمم كه با اصول ابتدايي اسلام و قرآن آشنايي ندارم، يكي ديگر از آنها گفت: اگر حكم من اعدام بود به حاكم شرع بگوييد يك ماه به من فرصت بدهند. در اين يك ماه بتوانم يك مقداري با قرآن آشنا بشوم.
در هنگام شهادت آقاي راستگو مقدم، كنار خيابان بوديم. مأمورين گاز اشك آور زده بودند. به بچه ها گفتم: برويد! كه الآن همه بر سر آن مسلمان ريخته اند. ما به خانه آمديم. بعد از آن احمد آقا را ديدم، كه يكسره به بيمارستان و شهرباني مي رود و مي آيد. مأمورين او را به شهرباني برده بودند؛ و حسابي كتك زده بودند. بعد او را به بيمارستان برده بودند. اين طفلك ( احمد آقا ) مي آمد؛ و مي گفت: ( خدايا چه كار كنيم! بيچاره را كشتند؛ از بين رفت ). روز بعد او را شهيد كردند. احمد آقا وآقاي شهاب، در تشييع جنازه او شعار مي دادند؛ و بچه هاي ديگر تكرار مي كردند تا اينكه به قبرستان رسيدند. حسين آقا هم رفته بود تا از اينها عکس بگيرد. مأمورين آنها را داخل دستشويي، دستگير كرده بودند. بعداً آقاي آيتي ضامن آنها شده بود؛ و آنها را از زندان بيرون آورده بود.

سيد محمد باقر اسلامي خواه:
يادم هست كه سيد احمد رحيمي و شهيد شهاب يك برنامه ريزي در بيرجند داشتند. چون كه بيرجند، سربازخانه وپادگان خيلي بزرگ داشت تا به سربازهايي كه از پادگان بتوانند فرار كنند برايشان لباس وآذوقه تهيه مي كردند. و اينها را به اصطلاح به شهرهايشان مي فرستادند.

رمضان رحيمي:
يادم مي آيد قبل از انقلاب، شهيد يك شب اعلاميّه پخش كرده بود و ساواك ايشان را گرفته بود، و به زندان برده بود. فكر كنم آن شب ايشان را اشتباهي به جاي مرحوم شهيد شهاب برده بودند. پدرم چون در شهر آشنا داشتند، رفتند آزادش كردند.

سيداحمد رحيمي
بعد از ظهر بود، يك موتور درب سپاه آمد و گفت: بياييد كه يكي را گرفتيم و ديديم، فردي منافق آمده و درب خانه را زده، مردم كه حرف ما را قبول كرده بودند: پنج، شش نفري رفته بودند و در خانه از صبح نشسته بودند تا اينكه، بعد از ظهر آمده، درب خانه را زده است، تا درب را زده بود، او را كشيده بودند به درون حياط و ما را خبر كرده بودند وقتي او را آورديم ديديم فرمانده شاخه نظاميشان بوده است.

محمدهادي شهاب :
خاطرم هست كه يك برنامه ريزي شد و شهيد احمد جلسات هفتگي را با بچه هاي برگزيده دبيرستان كه بيشتر بچه هاي ممتاز بودند برگزار مي كرد. و اين بچه ها بعدها همان كساني بودند كه در راه اندازي فعاليتهاي اسلامي در مدارس نقش مهمي داشتند. ايشان خودش مي آمد و در اين جلسات راجع به مسائل سياسي و خطوط مختلفي كه در آن موقع وجود داشت، بحث مي كرد. حدود يك سال اين جلسات به طول انجاميد، اما فايده داشت. از بركات اين جلسه بود كه خط فكري بني صدر كاملاً شناخته شد. ايشان با آن آشنايي عميق كه با گروههاي مختلف و افكار مختلف داشت، تمام روزنامه هاي انقلاب اسلامي را مي آورد و آنها را تحليل مي كرد و درباره موضوعاتي كه در روزنامه بود بحث مي كرد. و دانش آموزان را با خطوط سياسي آشنا مي كرد. و آنها را از افكار غلط بني صدر برحذر مي داشت و روحيه تعبد و تسليم شدن در مقابل امام (ره) را در آنها پرورش مي داد.

مريم كرمي :
در اولين برخورد با نوزاد، لحظاتي پس از تولد به هنگام حضور در بيمارستان ابتدا پيشانيش را بوسيد و از اينكه سلامت است، خدا را شكر كرد و در جواب پرستار بخش كه به او گفت: فرزندش دختر است گفت: اميدوارم كه او هم فردا رزمنده پرور باشد.

سيد ابوالفضل بهشتيان:
هنگامي كه ايشان براي گذراندن ترم دوم از بيرجند عازم تهران بود به مشهد آمدند و يك روز در حاليكه من به اتاقي كه ايشان آنجا بود و قفسه كتابهاي من و ديگر خواهرانم در آن اتاق قرار داشت، رفتم تا كتاب درسي ام را كه فردا امتحان داشتم، براي مطالعه بردارم. به محض ورود من به اتاق، ايشان گفت: مي خواهم از شما سؤالي بكنم، و من گفتم: بفرماييد، گفت: نظرتان راجع به ازدواج با من چيست؟ من كه هرگز تصور اين چنين سؤالي را از او با توجه به شناختي كه از ايشان داشتم نمي توانستم بكنم، لحظاتي مات و مبهوت ماندم و بعد از مدتي به ايشان گفتم: بهتر است با خانواده ام صحبت نماييد. چند روز بعد پدر ايشان به مشهد آمدند و مطلب را با پدرم مطرح نمودند.

نعمتي پور :
زماني كه همسر ايشان ( شهيد رحيمي ) چيزي از مادر ايشان نقل كرده بود خيلي سريع و قاطع به همسرش گفته بود كه: ايشان مادر من است شما بايد خودت را با او تطبيق بدهي. (با همين قاطعيت) اگر تو نمي تواني خودت را با مادرم تطبيق بدهي من بايد تو را طرد بكنم.

سيد مهدي رحيمي:
من يادم هست ايشان انشائي نوشته بود و فصل زمستان را ارتباط داده بود به زندگي تجملاتي حاكمين و كوچ نشيني. مثلاً توصيفش اين بود، از زمستان: در حالي زمستان را پشت سر مي گذاريم كه، يك عده از فقر و گرسنگي در گوشه هاي خيابان دارند مي ميرند و يك عده با ماشين هاي آخرين سيستم و بهترين امكانات زندگي مي كنند. من يادم هست كه به صورت واسطه اي به پدر من تذكر داده بودند كه ايشان انشاءهاي سياسي مي خواند و اگر به او تذكر ندهيد خيلي مشكل مي شود.

عبد الرزاق نژاد:
در بيرجند به اتفاق دوستانش يك مجلسي را تشكيل داده بود و در باب موضوع حكومت اسلامي و ولايت فقيه سخنراني داشت و من با توجه به اطلاعات محدودي كه در آن زمان داشتم، خيلي ارتباط با مركز كشور نداشتم و از صحبت ايشان خيلي استفاده كردم. يادم هست كه ايشان با چه زيبايي و ظرافت خاصي بحث، ولايت فقيه و حكومت مطلقه فقيه و اينكه بايد مجتهد در رأس حكومت باشد و مجتهد جامع الشرايط، لياقت حكومت و رهبري حكومت اسلامي را دارد. ايشان كاملاً مطلب را آنجا باز كرد و از آيات الهي، دلايلي آورد كه براي ما خيلي جالب و جاذب بود.

محمد علي ذاكرياني:
ظهر روز سي يكم شهريور ماه 59 بود كه زمزمه هايي در سپاه ايجاد شده بود. ظاهراً عراق به ايران حمله كرده است و آن موقع شهيد باقري در سپاه بودند. در محوطه سپاه ايشان را ديدم. سلام و احوال پرسي كرديم، چيزي نگفتند. امام معلوم بود كه از موضوع خبر داشتند تا اينكه ساعت دو بعد از ظهر شد و اخبار اعلام كرد كه عراق به تعدادي از شهرهاي ايران حمله كرده. ايشان بعد از شنيدن اخبار، ما را جمع و توجيه كردند و صحبت بسيار شيريني داشتند و مي گفتند: بايد آماده باشيم. اين آماده گي در حالي بود كه نيروهاي سپاه، در آن زمان درگير، بسياري از مسائل انقلاب بودند. امام وقتي صحبت كردند و موضوع حمله عراق را جا انداختند من دقيقا يادم هست كه نيروها بالاتفاق اعلام آمادگي كردند كه، از همان لحظه آماده هستند كه از سپاه به جبهه اعزام شوند و در مقابل عراق بايستند.

زهرا هاشمي زو :
من چون از خويشاوند دور، اين بزرگوار هستم و اوايل جنگ هم از سن و سال پايين برخوردار بودم.مادرم با توجه به خويشاوندي كه با ايشان داشت پيش مادر ايشان رفته بود و گفته بود: به آقاي رحيمي كه فرمانده سپاه هستند بگوييد كه فرزند من را اعزام نكند. من رفتم پيش شهيد. گفتم كه: اگر اجازه مي دهيد من با اين اعزام بروم. درست ساعت 10 بود كه بلند گو در سطح شهر اعلام كرد كه، بچه ها آماده هستند. مي خواهند جبهه بروند مردم براي استقبال پرسنل سپاه به ميادين و خيابانها بيايند. شهيد گفت كه، آماده هستيد؟ گفتم: اگر شما اجازه بدهيد. بله. بعد گفت: برو. بعد از رفتن من، مادرم خواب مي بيند در يك جلسه اي كه اين شهيد بزرگوار و يكي از آقاياني كه از بزرگان هست در آن جلسه بود، وارد مي شود و مي گويد كه: آقاي رحيمي مگر من توصيه نكردم كه بچه مرا جبهه نفرستيد. من به مادرم گفتم مگر به تو نگفتند؟ آن بزرگوار قبل از اينكه شهيد رحيمي به سخن بيايد مي گويد: ناراحت نباش مادر، فرزندت پيش ما هست.

مريم کرمي:
آخرين دفعه اي كه، از ما خداحافظي كرد به خوبي به ياد دارم، از همه خداحافظي كرد و بعد براه افتاد. وقتي به در منزل رسيد، ايستاد و برگشت تا دختر چهار ماهه اش را ببوسد. هنوز چند قدمي به وي نزديك نشده بود كه ديدم لبانش را به شدّت گاز گرفت. آن قدر شديد كه جاي دندانهايش روي لبهايش باقي ماند. سپس از همانجا برگشت و به سوي جبهة حق شتافت. گمان من از اين كار اين بود كه ايشان به خود گفته كه ممكن است عشق و علاقة بيجا به بچّه، تأخيري در كارم به وجود آورد و يا مرا از توفيق در عمل محروم كند.

محمد ابراهيم موهبتي :
براي يك مسئوليتي در همين استان خراسان، خودم با شهيد صحبت كردم كه، آقا استانداري خوب است، جايي كه مي شود خوب خدمت كرد. گفت: من اين لباس سبز را با هيچ چيز عوض نمي كنم.

محمد كريم زاده :
به ياد دارم كه سردار احمدي بيان مي كرد شبي كه، مي خواست در عمليّات شركت بكند و آخرين شب حيات اين عزيز بود، آقاي احمدي گفت كه ما از شهيد سؤال كرديم كه، آقا احمد! حضور شما بعنوان يك نيروي فرهنگي و فكري به نظر من در جامعه بيشتر نياز است تا شهادت شما. آنگاه آقاي احمدي خودش را مثال مي زند و مي گويد: آقا جان. من يك آدم نظامي هستم اگر به اصطلاح شهيد شدم يك نظامي ديگر هست كه جاي مرا بگيرد. امّا شما به عنوان يك ايدئولوگ به عنوان يك آدم تحصيل كردة، سياسي، قوي، آدم فرهنگي، يك آدمي كه مي تواند معضلات فرهنگي جمعي را حلّ و فصل كند حضور شما را الآن انقلاب مي طلبد چرا به حساب برنمي گرديد؟ آقاي رحيمي به آقاي احمدي گفته بود: آقا اگر من برگردم پشت خط، معلوم نيست سالياني بعد، اين جنگ تمام بشود و بعد از اتمام جنگ شهيد رحيمي يا اين احمد رحيمي الآن، همان احمد رحيمي زمان جنگ باشد چون به خودم اطمينان ندارم و اين لحظه را حداقل كه من اينجا هستم بايد قدر بدانم.

نعمتي پور :
آخرين سفري كه به جبهه رفت، به خانه ما، در قم آمدند و به من گفتند: فلاني من دارم به جبهه مي روم. اگر از اين سفر بر نگشتم و شهيد شدم چه بهتر. ولي اگر خدا نخواست كه شهيد بشوم در سلك روحانيت مي آيم و واقعاً به محتواي اسلام، مي پردازم. احساس مي كنم كه نسبت به اسلام كمبود دارم و قصد دارم تعاليم اسلامي و شرح مسائل را عميقاً برسي كنم.

مادر شهيد:
وقتي فرمانده سپاه بود من به ايشان گفتم: مادر برو درست را بخوان. گفت: مادر مي روم. اگر رفتم و برگشتم، يا به درس خود ادامه مي دهم، يا اينكه به قم مي روم و طلبه مي شوم كه ديگر رفت و برنگشت.

سيدابوالفضل بهشتيان:
در صبح روز دوم بعد از عمليات حدود ساعت 10 الي 11 صبح، آقاي احمدي كه ايشان هم به همراه خانواده خودشان در هتل اقامت داشتند و از دوستان و همرزمان نزديك او بودند، به منزل ما تلفن زدند و پس از سلام و احوال پرسي با گويش بيرجندي به من گفتند: آيا دلت براي احمد تنگ شده يا نه، كه من از اين صحبت ايشان بسيار تعجب كردم، لذا بدون هيچ مقدمه اي از ايشان پرسيدم مگر چه اتفاقي براي او افتاده است؟ ايشان در پاسخ به من گفتند كه به منزلتان مي آيم و برايتان مي گويم، لحظاتي بعد ايشان آمدند و در بدو ورود به اتاق ما از اينكه چشمشان به دخترم كه در آن روز شش ماه و سيزده روز داشت افتاد، گفتند: عموجان پدرت بهشت را برايت خريد و من با اين صحبت ايشان و شواهد دروني خودم كه گواهي بر رجعت او داشت تا آخر خط رفتم و ايشان از من به خاطر سرعت در دادن اين خبر و آن هم به اين شكل معذرت خواستند و گفتند: بنا به خواست احمد كه از من خواست تا اگر اتفاقي برايش افتاد مطلب را بدون پرده و طول و تفصيل به شما بگويم اين كار را كردم كه، اكنون تنها مي توانستم دلم را به لحظات ديداري، اگرچه كوتاه، اما با روح او خوش نمايم. از ايشان پرسيدم احمد كجاست؟ تا به ديدنش بروم، ايشان به من گفتند كه متأسفانه جنازه هم ندارد، چون او جزو مفقودين اين عمليات است و اينجا بود كه بار اين مصيبت برايم سنگين و طاقت فرسا مي نمود و در آن لحظات تلاشم بر اين بود كه ايشان را راضي نمايم تا خودم در خط مقدم براي جستجوي او حضور يابم كه ايشان گفتند: من با ديگر رزمندگان صحبت مي كنم تا شايد اطلاعات كاملتري از او به دست بياوريم.

همسر شهيد:
زماني كه احمد آقا در جبهه بودند. يك روز ما بيرون رفته بوديم. وقتي به خانه آمديم: زن آقاي كميلي شب، چيزي نگفت ولي صبح بود كه بچه ام گفت: بابا! ديشب يك نفره به خانه زنگ زد و گفت: احمد آقاي شما شهيد شده است. باباش خيلي ناراحت شد، چون اينها مريض بودند من به سپاه رفتم (آن موقع سپاه نزديك ميدان طالقاني بود ). هنوز آقاي احمدي و آقاي فرهادي را نمي شناختم. خلاصه داخل رفتم و گفتم: آقاي احمدي اينجاست؟ ديدم آقاي احمدي وضو مي گيرد ( نزديك ظهر بود ) به او گفتم: آقاي احمدي! شما از احمد آقا چه خبر داريد؟ گفت: بي بي! ما خبري نداريم. گفتم: به خانه ما زنگ زده اند و اين جوري گفته اند. آقاي فرهادي گفت: ديشب به من هم زنگ زدند و گفتند: احمد آقاي شما، شهيد شده است. من هيچ عكس العملي از خودم نشان ندادم، و با خاطري مطمئن، در حالي كه به عروج ملكوتي او فكر مي كردم، به طرف خانه به راه افتادم.
بيست روز بود كه برادرش همه كشور را مي گشت تا او را پيدا كند آخر كه به حسين آقا گفتم كه: بيا من در زندگي هيچ چيز نمي خواهم فقط مرا به شهر ببر تا همه جا را بگردم، شايد بچه خود را ببينم. شب، خانم او زنگ زد كه خاله بياييد كه مي خواهيم به تبريز برويم و احمد را پيدا كنيم. سوار هواپيما شديم و به مشهد رفتيم. وقتي به مشهد رسيديم ما هنوز نمي دانستيم كه او شهيد شده است. ديديم كه در خانه همشيره ام مردم سياه پوشند و نشسته اند. پرسيدم كه چه خبر است؟ گفتم كه: به من نگفتيد كه شهيد شده؟ چه اتفاقي برايش افتاده؟ شب با خانم او در خانه نشسته بويدم و هر دو بيدار بوديم. گفت: خاله يك چيزي به شما مي گويم اين نصفه شبي ناراحت نخواهيد شد؟ گفتم: نه، بگو. گفت: قسم بخوريد كه ناراحت نخواهيد شد، گفتم: نه، بگو من دلم قوي است، بگو. گفت: مي دانيد احمد آقا شهيد شده و چنان سوخته كه او را نخواهيد شناخت. من شب را هر طور كه بود، گريه نكردم. صبح كه شد، رفتم درب اطاق و گفتم: نگاه كنيد! بچه ام شهيد شده و شما هم نمي خواهيد او را به من نشان بدهيد، اگر نشانم ندهيد روز قيامت جلوي شما را خواهم گرفت. گفت: نه، حالا من شما را مي برم كه ببينيد. ما را برداشت و به سردخانه مشهد برد. آن كسي كه كليد سردخانه دست او بود، نبود. براي مراسم هفتم يكي از اقوام خود رفته بود. برگشتم و آمديم و دومرتبه ما را برد. وقتي كه پارچه رويش را برداشتم، شبيه، يك تكه ذغال سوخته بود.

برادر شهيد:
خاطرم هست كه مدت كوتاهي بعد از اين كه ايشان به جبهه رفتند بنده هم آنجا رفته بودم و مدام دنبالش مي گشتم. چون يك انسان فعالي بود، پيدا کردنش خيلي مشكل بود. در جبهه هم از طريق دوستان سراغ ايشان را مي گرفتم مي گفتند: جلوتر رفته. ما هر چه مي دويديم، خلاصه به ايشان نمي رسيدم. تا اينكه در بٌحبوحه والفجر يك، رفتم در خط و از فرماندهي تيپ پرسيدم كه آقاي رحيمي كجا هستند؟ من دنبالش مي گردم. گفتند: شناسايي رفته است. شرايط سختي بود. فشار دشمن خيلي شديد بود. گفت: كه نه الآن پيدا كردن او مشكل است. شهيد سيد علي رحيمي يادم هست كه به دنبالش مي گشت. بنده هم به ايشان كمك مي كردم.

عبد الله کرمي:
با شهيد فايده با هم ديگر به سر بالين شهيد رجبي رفتيم، من مي دانستم كه شهيد رجبي شهيد شده است اما خوب چون جنازه اش را نديدم، ديدم قسمتي از پاي راست ايشان نيست و سياه شده است و مقداري پنبه روي همين زخمهايي كه بر اثر قطع پاي راست ايشان ايجاد شده گذاشته اند و خودم را روي جنازه اش انداختم. شهيد فايده هم داشت اين منظره را نظاره مي كرد و اشك مي ريخت و دو نفري گريه مي كرديم و مي گفتم: در خواب كه شهيد رحيمي اينجوري نبوده چرا حالا پايش قطع باشد، ولي خوب حالت سوختگي را ديده بودم. ولي قطع شدن پا را نديده بودم، در كنار جنازه اش همانطور گريه مي كردم كه، ديدم شهيد از جايش حركت كرد و در حالي كه هر دو پايش سالم بود يك مرتبه به صورت يك نوري كه ايجاد بشود از بين من و شهيد فايده كه ايستاده بوديم، گذشت و ديگر كلامي هم از ايشان نشنيدم.

مريم کرمي :
شهيدان زنده اند! آخرين روزي را كه مفقود بود، شبش خواب ديدم كه در كوپه قطار به همراه دخترم نشسته ام. پس از لحظاتي ديدم كه شهيد سيد احمد در بيرون كوپه و در سالن، به همراه يك سيد نوراني از پشت پنجره در حال ايستاده به من اشاره كرده و مي گويد: " ناراحت مباش! من دارم مي آيم. " آن روز صبح با آن خوابي كه ديدم اميد داشتم كه از وي خبري بدستم برسد. شايد ذكر اين مطلب خالي از لطف نباشد كه فرزندم تا آن روز كه هيچ چيز نمي گفت و تنها حامل صدا هاي نا مفهوم دوران نوزادي بود، آن روز بدون مقدمه مرتب "بابا! بابا " مي گفت. من از اين امر بسيار متعجّب شدم و همان روز حدود ساعت 9 به بعد بود كه از تهران بصورت تلفني، تماس گرفتند كه، يك شهيد بنام احمد رحيمي كه بسيجي مي باشد از اروميه به مشهد منتقل مي گردد. ما احتمال داديم كه جنازه مال احمد باشد. لذا از من خواستند كه به محض رسيدن جنازه براي شناسايي آن بروم خوب حق مطلب هم همين بود كه احمد براحتي قابل شناسايي نبود. چرا كه دست و پاي راستش چند تكه بود و تمام بدنش بر اثر موج انفجار سوخته شده بود. گوشتهاي زير گلويش بخاطر اصابت تركش برآمده بود. دندانهايش بر اثر تركش، خرد شده بود و جراحات متعدّدي بر سر و پيكرش نشسته بود و به همين دليل پلاك همراهش نبود. تنها، زمانيكه به پاي چپ او نگاه كردم قابل شناسايي بود، زيرا همانجايي بود كه 17 روز قبل از شهادت، مجروح شده بود و اكنون سالم مانده بود. از طرفي تنها پشت وي بود كه نسوخته بود و اسمش بر روي پيراهنش نوشته بود. با توجه به خوابي كه ديدم و اينكه جنازه را با قطار به مشهد آوردند، دريافتم كه شهيدان حضوري عيني در خانواده هايشان دارند.

سيد مهدي رحيمي:
يادم هست من يك دبير داشتم، دبير رياضي بود روزي كه خبر شهادت، شهيد رحيمي را به من دادند من سر كلاس بودم، استاد گفت: احمد شهيد شده است. با آن حال سر كلاس رفتم. حالا شما حساب كنيد خبر شهادت همچين كسي را به آدم بدهند، همان موقع معلم از من خواست كه بروم پاي تابلوي درس جواب بدهم، رفتم و اصلاً نتوانستم. ايشان يك چيزي به من گفت: و بچه ها گفتند كه برادرش شهيد شده گفت: كدام برادر. گفتم:، شهيد احمد. اين معلم جزء توّابين سازمان مجاهدين يا آرمان مستضعفين بود و جزء آنهايي بود كه شهيد رحيمي آنها را دستگير كرده بود و من كه اين را گفتم، سر كلاس جلوي جمع گريه كرد و گفت: من به عنوان محكوم در دست او بودم اما خدا را به شاهد مي گيرم كه الآن احساس كردم برادرم شهيد شد است. بارها در مراسمش شركت كرد، مي گفت: دراوج محكوميت بر خوردي با من مي كرد، كه انگار من يك انسان داراي كرامت و شخصيت و داراي احترام هستم.

من از قول احمدي شنيدم موقعي كه رحيمي شهيد شده بود، مي گفت: شهيد رحيمي رفته بود در اطلاعات عمليات و كارهاي اطلاعاتي مي كرد و خيلي خوب كارش را انجام مي داد ومي گفت: من در يك عمليات شناسايي بودم كه شهيد رحيمي تركش مي خورد و مجروح مي شود، ايشان مي گفت: روي برانكارد شخصي را گذاشته اند و مي برند، مقداري كه نزديك شدم ديدم احمد آقا است گفتم: چي شده؟ ديدم تركش خورده در حالي كه خون از بدنش جاري است قشنگ دارد مي خندد. گفتم: چي شده؟ چرا اينجوري؟ گفت كه: خيلي خوشحالم، گفتم: چرا؟ اين تركشها به هر كسي نمي خورد، تركشها، نشان دار شده است، الآن خوشحالم و حالت آرامش دارم. دقيقاً حرف ايشان كه: خدا مرا دوست دارد و اين تركشها به من اميد مي دهد از خدا خيلي دور نيستم.

عبدالحسين خاتمي:
زماني كه احمد آقا مي خواست از منزل بيرون برود، سعيد آقا گفت: دعا كنيد، سيد احمد شهيد بشود. آخرين جلسه اي بود كه احمد آقا مي خواستند با ما خداحافظي كنند، خانم ما آنجا بود. مادر شهيد خانقي گفت: ما دعا مي كنيم: انشاا... با پيروزي اسلام به سلامتي از جبهه برگردند. سعيد آقا گفتند: نه احمد آقا آرزوي شهادت دارند. در بين راه هم كه مي خواست با ما خداحافظي كند، اشكهاي احمد آقا سرازير شد و گفت: آقاي خانقي شما پدر شهيد هستيد ( در آن زمان سيد محمد شهيد شده بود ) دعا كنيد كه ما هم بتوانيم راه امام را ادامه بدهيم و در راه اسلام شهيد بشويم. همان سفر رفت و ديگر شهيد شد و به آرزويش رسيد.

سيد محمد رضوي:
يك روز در خانه، با تبسمي به من گفت: كه عمر من، دعا مي كنم و شما آمين بگوييد او خدا را قسم داد كه در جبهه شهيد بشود و من هم آمين گفتم، به او گفتم كه تو خيلي آرزو داري كه شهيد بشوي او هم گفت: دوست دارم گمنام شهيد بشوم و همانطوري شد كه ما تا مدتي از او بي خبر بوديم.

محمد علي دستجردي:
ايشان پس از مجروحيت، به مداواي خود پرداخت و سپس به خط مقدم رفت و چند جنازه شهيد به عقب برگرداند. در حالي كه لب به دعا گشوده بود، خدايا دوست دارم جايي شهيد شوم كه جز تو بر بالينم نباشد. سرانجام همانگونه كه آرزو كرده بود به تنهايي، باگلوله هاي دشمن بال پرواز گشود و به سوي معبود رهسپار گرديد و چه خوش شعري در روزهاي آخر عمرش مي سرود.
اي خوشا با فرق خونين، در لقاء يار رفتن سر جدا، پيكر جدا، در محفل دلدار رفتن.

محمد ابراهيم موهبتي :
در عمليات والفجر مقدماتي پايش مجروح مي شود يكي از دوستان از ايشان سؤال مي كند پايت چه شده است. مي گويد: قسمتي از پايم تطهير شده و اميدوارم كه خداوند بزرگ همه جسم مرا تطهير كند و همين طور هم مي شود، به نحوي كه تمام بدنش مي سوزد و تنها عامل شناسايي شهيد توسط همسر محترمه اش همان قسمت مجروح و تطهير شده پا مي باشد.

محمد علي دستجردي:
آقاي رحيمي در حال سخنراني بود و محل سخنراني در مصلي بود. ايشان بسيار خوب سخنراني مي كرد بطوري كه تا يك و نيم ساعت به آن ادامه داد و همه گوش مي كردند. در اين حين فردي بلند شد و به شهيد گفت: بلكه شايد تو مي خواهي كانديدا شوي كه اين همه سخنراني مي كني؟ شهيد بزرگوار ساعتي را كه در دست داشت آنچنان به ديوار كوبيد كه خورد شد و بعد گفت! فلاني اگر من بدانم كه تا دو سال ديگر شهيد نمي شوم از غصه دق مي كنم.

مريم کرمي :
اين شهيد بزرگوار هميشه عادت داشت در خدمت با خدا راز و نياز كند، بطوري كه يادم مي آيد، روزي بود كه ايشان به سپاه رفت و شب دير وقت شده بود و هنوز به خانه برنگشته بود و ما نگران بوديم. نيمه هاي شب بود كه، فهميدم كسي پشت بام است و گريه مي كند. وقتي به آنجا رفتم ديدم ايشان به دعا مشغول است. به وي گفتم: چرا به خانه نمي آيي؟ ايشان با حالت خاصي به من جواب داد: فردا بايد 13 شهيد را به مزار شهدا ببريم و من قبطه مي خورم كه مگر از من چه گناهي سر زده كه جزء اينها نيستم. سپس ايشان تا صبح مشغول دعا و نيايش مي شد.

مريم كرمي :
آخرين روزهاي اسفند سال 61 يك روز صبح حدود ساعت 10 الي 11 صبح بود كه ايشان به منزل آمدند و من بسيار متعجّب شدم وقتي علّت را پرسيدم. گفتند: خواستم به شما سري بزنم. چند لحظه بعد وقتي كه ايشان بر روي تخت نشست. من پانسمان پايش را كه سعي نموده بود در جوراب مخفي نمايد، ديدم و علّت مراجعة ايشان در آن وقت از روز به منزل را درك كردم، وقتي از نحوة جراحتش و ميزان مجروح بودنش از او سؤال كردم، در پاسخ با يك حالتي شادمان، گفت: اگر تا ديروز به من مي گفتند كه تو تا يكسال ديگر شهيد نمي شوي، ‌از غصّه دق مي كردم امّا الآن كه تير دشمن خدا، بر بدنم نشسته اميد آن دارم كه مورد پذيرش خدا قرار بگيرم.

حسن شهپري:
روز آخري كه ايشان به جبهه مي رفتند در حالي به خانه ما براي خداحافظي آمدند كه لباس ساده اي تنشان بود و با همان لباس عازم جبهه شدند.

محمد ديمه ور:
شب آخر كه خبر شهادت ايشان رسيده بود، مرحوم شهيد شهاب مصيبت مي خواند و قرآن مي خواند. من يادم است كه تمام جمعيت گريان بودند و بعضي ها از حال رفتند. شب راه افتاديم تا جنازه شهيد جميعي را بياوريم. حالاببينيد در اين فاصله، بين بيرجند تا مشهد به ما چه گذشت. اما آن چيزي كه براي ما به عنوان عامل تسكين دهنده، شده بود، اين بود: شهادت آرزوي اوليا ا... است.

نعمتي پور :
من هر جا كه در زندگي كاري را به نفع اسلام و انقلاب انجام مي دهم، ايشان را خواب مي بينم و احساس مي كنم كه همراه ايشانم و خود اين باعث مي شود كه من احساس بكنم كه كاري انجام داده ام.

محمد برزگر:
يك شب سر پست، جلوي دژباني تربيت معلم قديم فلكه طالقاني بوديم. يك دفعه تلفن زدند كه دو نفر از بچه هاي سپاه كنار مرز افغانستان به شهادت رسيده اند تا اسم آن شهيد را گفتم اشك از چشمهاي شهيد رحيمي سرازير شد و گفت: يكي از پاسداران خوب ما شهيد شد.

سيد مهدي نوربخش:
شهيد رحيمي هنگامي كه شهيد شدند، متأسفانه يك چند روزي جنازه ايشان اصلاً مفقود بود. البته در واقع مفقود به معني اينكه در يك نقطه اي باقي مانده و يا دفن شده باشد، نبود. بلكه سر از آذربايجان درآورده بود و درست شناسايي نشده بود. ولي جالب اينكه عامل شناسايي شهيد رحيمي در واقع همين پاي مجروح ايشان شده بود. بقيه پيكر ايشان اگر عكس پيكر مطهر ايشان را ديده باشيد، كاملاً سوخته بود.

غلامحسين نارمنجي:
پس از شنيدن شهادت شهيد بهشتي، بلافاصله با توجه به اُنس ويژه اي كه با شهيد رحيمي داشتيم و اينكه به هر صورت ايشان مي توانست ما را تسكين بدهد، تصميم گرفتيم خدمت ايشان برويم، وقتي به داخل سپاه رفتيم، ديديم كه همه يك حالت آماده باش دارند و لباس رزم پوشيده اند، شهيد رحيمي، با همان لباس رزم در حالي كه اسلحه كمري بسته بودند، در قسمت صحن سپاه داشتند راه مي رفتند، وقتي خدمت ايشان رسيديم، ديدم كه: حالت غمناكي دارد و غمي كه با غضب و خشم همراه بود. مشخص بود كه ايشان خيلي گريه كرده بود. ديگر جرأت نكرديم صحبتي بكنيم و يا كلامي بر زبان جاري كنيم، بعد خودمان كنار يكي از همان ستونها نشستيم و فقط ايشان را نظاره مي كرديم.

اختر شريفي:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
بچه ها گوشه کلاس جمع شده بودند و صحبت مي کردند .بعضي ها نگران و عصبي بودند اما عده اي هم انگار خبر خوشي شنيده باشند ،بي خود و بي جهت مي خنديدند .مهدي مي گفت :بد هم نيست .دختر ها که باشند ما بهتر درس مي خوانيم !
مجيد با عصبانيت نگاهش کرد و گفت :آره جان خودت .تو همين جور اهل درس خواندن نيستي ،چه برسد به اين که بخواهند دخترها را بياورند توي کلاس .
سيد احمد که مشغول حل کردن مساله رياضي بود و توجهي به حرف همکلاسي ها نداشت ،سرش را بلند کرد و از مجيد پرسيد :موضوع چيه ؟مجيد گفت :هيچي !ظاهرا قرار که ما با دختر ها بنشينيم سر يک کلاس .
با ورود دبير رياضي ،هر کس سر جايش نشست .يکي از بچه ها پرسيد :آقا درسته که قرار است دختر ها بيايند کلاس ما ؟!
دبير رياضي گفت :من مي خواهم شما خوب درس بخوانيد و کاري به اين چيزها نداشته باشيد سال آخر است و امتحان کنکور داريد .اين مهمترين مسئله است .
در بين بچه ها ،فقط احمد اعتراضش را علني کرد و گفت :مهمترين مسئله اعتقاد ماست و مسئله اختلاط دختر ها و پسر ها ترويج بي بند و باري است .
يکدفعه صدا از هر گوشه کلاس بلند شد .هر کس چيزي مي گفت ،بي آنکه به حرف ديگران توجه کند .
بحث که بالا گرفت ،دبير رياضي رو به رحيمي کرد و گفت :يا جاي تو ،توي اين کلاس است يا جاي من !
کلاس ساکت شده بود که دبير رياضي به حالت اعتراض از کلاس بيرون رفت .
بعد از رفتن دبير ،عده اي به رحيمي اعتراض کردند که اگر مخالفت اختلاط دختر ها و پسر ها است ، چرا ما را به آتش خودش مي سوزاند .
سيد احمد که ناراحت شده بود وسايلش را جمع کرد و از کلاس بيرون رفت .پشت در دفتر نفس عميقي کشيد .سپس در زد و بي آنکه منتظر جواب بماند ،وارد شد .مدير پشت ميز نشسته بود و ناظم پشت پنجره ايستاده بود و حياط را تماشا مي کرد .مدير چشمش به رحيمي افتاد ترش کرد و پرسيد :باز خبري شده رحيمي ؟
رحيمي جلوي ميز ايستاد و گفت :«خبر ها پيش شماست !از لحن رحيمي ،مدير و ناظم به او نگاه کردند .مدير سعي کرد خودش را از تک و تا نيندازد و با لحن جدي گفت :دوباره که نمي خواهي شلوغ بازي راه بيندازي !
و ناظم ادامه داد :نخير قربان !رحيمي مي داند که آخر سال است و امتحان کنکور در پيش است و امثال رحيمي بايد در فکر کسب افتخار براي مدرسه و شهرستان باشند .
سيد احمد بي آنکه به او نگاه کند ،به مدير زل زد و گفت :و لابد براي پيشرفت دانش آموزان و بالا بردن سطح آموزش است که مي خواهيد پسر ها و دختر ها به صورت مختلط درس بخوانند !.
مدير که از قيافه اش پيدا بود از اين حرف سيد احمد خوشش نيامده ،با لحن تندي گفت :رحيمي !من نمي دانم کي عقلت سر جايش مي آيد ؟!پسر جان ،تو چکار به اين کارها داري .بنشين و درس بخوان .
سيد احمد دستش را روي لبه گذاشت و تند گفت :من خودم بلدم درس بخوانم .آقاي مدير ،اين جا شهر سنتي و مذهبيه .مردم نمي توانند تحمل کنند که پسرها و دخترها مختلط درس بخوانند .
ناظم فرياد زد :مگر تو وکيل وصي مردم هستي ؟مردم خودشان زبان دارند ،دلشان خواست اعتراض مي کنند .
سيد احمد برگشت طرف ناظم و گفت :خيلي ها مي ترسند و گر نه به شما مي گفتند که با اين کار مخالف هستند .
ناظم پوزخندي زد و گفت :مدتي که توي اين مدرسه بوده ام ،ثابت کرده ام که نمي توانم از اعتقاداتم دست بکشم .
مدير که مي دانست اگر مخالفت نکند ،کار بالا مي گيرد ،وساطت کرد و گفت :خيلي خوب !بهتر است از دبير رياضي معذرت خواهي بکني و بعد برو سر کلاس .من هم با دبير صحبت مي کنم .
سيد احمد نگاهش کرد و گفت :از نظر من ،بعدا وجود ندارد .من بايد تکليف خودم را بدانم.اگر قرار دختر ها توي کلاس بيايند ،من ديگر به مدرسه نمي آيم .
ناظم صدايش را بالا برد و گفت :نمي آيي که نيا ،انگار نوبرش را آورده .
مدير گفت :اقا اين جا مدرسه است .اين چه طرز حرف زدن با يک دانش آموز است !
سپس رو به احمد کرد و گفت :اين امور ربطي به تو ندارد از دبير معذرت بخواه و سر کلاس بنشين .سال آخر فکر درس خواند نت باش .
سيد احمد آخرين ته مانده هاي نيروي خود را به کار گرفت و گفت :آقا !اگر شما مجبور هستيد به خواسته ي بالا دستي ها تن بدهيد من مجبور نيستم پرونده مرا بدهيد تا من بروم .
مدير و ناظم نگاهي به هم انداختند. ناظم که از کوره در رفته بود گفت :شما تشريف ببريد .مي دهيم خدمتکار مدرسه پرونده شما را بياورند منزلتان !
سيد احمد ،قامت خودرا صاف نگه داشت و بي انکه کلمه اي بر زبان آورد ،به طرف در راه افتاد .در را باز کرد و محکم پشت سرش بست .
نشسته بود و درس مي خواند که مادرش وارد شد و با تعجب نگاه کرد.
احمد نمي روي مدرسه ؟
احمد در حالي که همچنان مشغول حل مسئله بود ،گفت :نه .
خبري شده،مدرسه تعطيل است ؟
نه ،من ديگر مدرسه نمي روم .
چرا ،چي شده ؟
مي خواهند کلاس ها را مختلط کنند .من هم اعتراض کردم .
بعضي از دبيرها به خاطر مخالفت من حاضر نبودند سر کلاس بيايند .من هم قيد مدرسه را زدم که همکلاسي هايم به آتش من نسوزند .
مادر با تعجب نگاهش کرد و پرسيد :مختلط يعني چه ؟
يعني پسر و دختر قاطي.
که چي بشه ؟
نمي دانم !بايد از آن هايي که اين کار ها را مي کنند بپرسي .
مادر نگاهي به اطراف انداخت و گفت :هر روز يک ساز جديد مي زنند .
سپس به احمد که سرش پايين بود و با مسئله رياضي کلنجار مي رفت ،نگاهي کرد و پرسيد :مي تواني بدون مدرسه رفتن درس بخواني ؟
احمد با لحني مطمئن گفت :بله کاري ندارد .نگران نباش .
مادر از جا بلند شد و به طرف او آمد .لحظه اي به کاغذ جلوي احمد نگاه کرد و گفت :نگران نيستم .مي دانم هر کاري را که اراده کني انجام مي دهي .
بعد بي آنکه حرفي بزند ،از اتاق بيرون رفت .
احمد سرش به کتاب ها گرم بود که صداي مادرش را شنيد .
احمد ...احمد جان ،بيا دم در کارت دارند .
احمد به ايوان خانه آمد و پرسيد :کيه ؟
از لاي در ،چهره ي آشناي مش محمد سرايدار مدرسه را ديد .دويد سلام و احوال پرسي کرد .
سلام مش محمد !از اين ورا ؟چرا دم در ايستاده اي !
مش محمد گفت :مدير من را فرستاده بهت بگويم مي تواني برگردي مدرسه .
سيد احمد خنديد وآرام زير لبي گفت :مگر آن ها مرا بيرون کرده بودند که حالا اجازه مي دهند بر گردم ؟خودم خواستم و هر وقت لازم بدانم ،بر مي گردم .
مش محمد ،صدايش را آهسته تر کرد و گفت :اين قدر با اين بي دين ها بحث نکن .ديروز که چاي بردم دفتر ،ديدم مدير با آقاي ناظم بحث مي کند که تو جزو بچه هايي هستي که حتما دانشگاه قبول مي شوي و اين باعث افتخار مدرسه و شهر بيرجند است .دل شان مي خواهد بر گردي مدرسه .
نه ،مش محمد از قول من به اقاي مدير سلام برسان و بگو ،رحيمي مي گويد خودم درس را مي خوانم .مش محمد با نگراني پرسيد :حالا مطمئني که قبول مي شوي ؟ مي گويند کنکور خيلي سخت است .
سيد احمد ،دست روي شانه ي مش محمد گذاشت و گفت :نشنيده اي گفته اند خواستن توانستن است .
مش محمد خنديد و گفت :چرا شنيده ام ؟اما نديده ام !از ما گفتن بود .هر چه خودت صلاح مي داني .
مش محمد !يک چاي مي خوردي نمک ندارد !
بايد بروم پسر جان !
خير پيش .
زنگ خانه به صدا در آمد .احمد در را باز کرد و مجيد و مهدي دو تا از همکلاسي هايش پشت در بودند .مهدي با حالت شرمنده اي دست داد .سيد احمد با خنده احوالپرسي کرد و پرسيد : از اين طرف ها ؟
مجيد او را بغل گرفت و کوبيد پشتش .بعد آرام در گوشش گفت :از قديم گفته اند ،سلام گرگ بي طمع نيست !
سيد احمد حرفش را قطع کرد و گفت :خب !چرا دم در؟بيا تو .
با اصرار ،او را داخل برد .مهدي که از نگاه کردن به او خجالت مي کشيد ،گفت :راستش آمديم اگر بشود چند تا مساله رياضي برايمان حل کني .
مجيد دنبال حرف او را گرفت و گفت :گمانم آقاي محمدي باز هم دارد مسائل رياضي را غلط حل مي کند .
سيد احمد آن ها را برد داخل اتاق .مهدي به کتاب هاي پخش شده در اتاق انداخت و گفت :گذ 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان جنوبي ,
بازدید : 263
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,951 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,643 نفر
بازدید این ماه : 6,286 نفر
بازدید ماه قبل : 8,826 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک