فرمانده واحدادوات(ضدزره) لشکر10سيدالشهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خاطرات
حسين رجبي يزدي:
منزل ما نزديك پادگان فيروزه بود . شب 22 بهمن با برادرش به كمك سربازان محاصره شده در پادگان رفت . مرتب وسايل پانسمان ومواد غذايي براي انقلابيون مي برد و هر كمكي كه از وي ساخته بود ، انجام مي داد.
حسين رجبي يزدي:
برادر رزمنده اي در نگاه اول مرا شناخت و فهميد كه برادر شهيد مهدي رجبي يزدي هستم . سرم را غرق در بوسه كرد و گفت : من پاهايم را مديون برادر شهيدت هستم. پاهاي من مجروح شده بود و پزشكان تصميم داشتند پاهايم را قطع كنند ، من متأثر و گريان بودم . شهيد را ديدم ، علت ناراحتيم را سؤال كرد ، وقتي از جريان مطلع شد سه روز مهلت خواست و پس از سه روز آمپولي كه مورد نياز بود ، برايم آورد و آن آمپولي سبب بهبودي من شد و مانع از قطع پاهايم گرديد .
حسين رجبي يزدي:
دوستانش مي گفتند : مدتي بود ، مي ديدم شبها از جمع رزمندگان دور مي شود ، به او شك كرديم و احتمال مي داديم كه جاسوس است و اطلاعات را در تاريكي مبادله مي كند . بالاخره با پيگيري فهميديم قبري در دور دستها كنده و شبها ساعتي در آنجا به سر مي برد . ما صداي گريه او را از داخل قبر مي شنيديم .
حسين رجبي يزدي:
روز عاشورا بود كه از مراسم سينه زني برگشتيم و به مسجد محل رفتيم كه ناهار بخوريم . زماني كه ما رسيديم ، عده زيادي قبل از ما پذيرايي شده و رفته بودند . ما سر سفره نشستيم و منتظر مانديم تا برايمان غذا بياورند . مقداري غذا در بشقابي مانده بود كه از روي سفره جمع نشده بود . مهدي همان اندك غذاي نيم خورده را صرف كرد و بلند شدكه برود . گفتم : مهدي صبر كن ، غذا بياورند . گفت : براي من همين كافي است . اين جريان مرا تكان داد.
حسين رجبي يزدي:
پيرمرد تركي بود كه سال ها پس از شهادت فرزندم مهدي جهت شركت در مراسم سالگرد شهيد به سبزوار آمد . او تعريف مي كرد : در محاصره بوديم و من زخمي شده بودم . هيكل سنگيني داشتم كه او مرا روي دوشش گرفت و به عقب حمل كرد . هر چه اصرار كردم مرا بگذرد و خود را نجات دهد قبول نكرد و مي گفت چطور ميتوانم شما را رها كنم .