فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

خاوري,مهدي

قائم فرمانده گردان کوثر تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
مهدي عبدخدا:
آقاي خاوري در انتخاب نيروهايش حساسيت خاصي به خرح مي داد. يك بار كه نيروهاي تازه به جبهه آمده بودند آقاي خاوري به عنوان نماينده گردان كوثر وارد جمعيت بسيجي ها شد. از يكي يكي مي پرسيد دلت مي خواهد شهيد شوي؟ سپس از سابقه آنها سؤال مي كرد. اگر به نظرش نيروي خوبي مي آمد مي گفت: ‌شما آن طرف بايست. ايشان دوست داشت نيروهايش از لحاظ قد و قامت در شرايط خوبي باشد براي همين در انتخاب نيروها به هيكل افراد توجه خاصي داشت. روزي به مهدي گفتم: بي‌رحم اين همه نيروي خوب در گردانت داري كمي هم از اين نيروهاي خوب براي من بگذار. آقاي خاوري گفت: تو ياد نداري، تجربه ات كم است. گردان آقاي خاوري هميشه خط شكن بود و خود آقاي خاوري نيز از شجاعت خاصي بهره مي برد و نيروهايش را نيز شجاع بار مي آورد.

در عمليات ميمك در خدمت شهيد بزرگوار علي خاوري بودم. در اتفاعات چون بچه هاي اطلاعات راه را گم كرده بودند، اشتباهاً ما را به مكاني ديگر برده بودند كه خودشان هم نمي دانستند كجاست. من با يك دسته، از ارتفاعات بالا رفتم ولي هر چه اطراف را نگاه كردم عراقي نديدم. سيم خاردار هم كشيده شده بود و نمي دانستيم عراقيها در سمت چپ هستند يا درسمت راست. خلاصه پيش آقاي بصير فرمانده گردان رفتم، گفتم: معلوم نيست عراقيها كجا هستند. گفت: با آقاي خاوري برويد وبيشتر بررسي كنيد. دوباره با مهدي بالاي ارتفاعات رفتيم ولي باز هم تلاشمان بي نتيجه ماند. دوباره بيش آقاي بصير بازگشتم تا ببينم نظر ايشان چيست؟ قرار شد من و آقاي خاوري يك يا دو دسته همراه خود ببريم و از دو طرف سيم خاردار اينقدر حركت كنيم تا به عراقيها برسيم، اما آقاي خاوري نظرش اين بود كه آرپي جي بزنيم تا اگر عراقيها عكس العمل نشان دادند موقعيتشان مشخص شود، به هر حال يكي از برادراها آر پي جي زد و عراقيها شروع به تير اندازي موقعيت عراقيها مشخص شد. بقيه بچه هاي گردان هم بالا آمدند و درگيري شروع شد. خوشبختانه تعداد زيادي از عراقيها تسليم شدند و عده اي هم كشته شدند. منطقه پاكسازي شد و ما روي ارتفاعات مستقر شديم. هوا در حال روشن شدن بود.سريع نماز را همانجا خوانديم حدود نيم ساعت بعد از نماز آقاي خاوري را ديدم كه با يك دست لباس به سمت من در حال حركت است. وقتي رسيد گفت: لباسهاي نو را بپوش لباسهايم در اثر سينه خيز پاره شده بود لباسهايي را كه ايشان داد گرفتم و روي همان لباسهاي پاره پوشيدم سپس روبوسي كرديم. خداحافظي كرديم، هنگام رفتن به من گفت مهدي حلالم كن و رفت. ده دقيقه بعد خبردار شدم كه آقاي خاوري به شهادت رسيده است. بلافاصله به محل شهادتش رفتم تا بار ديگر جنازه اش را ببينم ولي گفتند جنازه آقاي خاوري به عقب منتقل شده است.

مادرشهيد:
بعد از شهادت مهدي يكشب او را خواب ديدم در منزل باز شد و مهدي وارد شد. ساكي را كه هميشه با خود به جبهه مي برد همراهش بود. كنار ديوار ايستاد. در عالم خواب مي دانستم كه مهدي شهيد شده است. گفتم: مهدي مي خواهم دورت بگردم. تا به سمت مهدي رفتم. نيرويي غيبي جلوي من را گرفت. ديگر نمي توانستم به مهدي نزديك شوم. ناراحت شدم گفتم: مهدي روز تشييع جنازه ات هم نگذاشتند دور تابوتت بچرخم الان هم نمي توانم دورت بگردم. مهدي گفت: خواهر نمي خواهد اين كار را انجام دهي درست نيست كه بخواهي دور من بچرخي. بعد گفت تشنه ام و برايش آب آوردم و همانطور كه نگاهش مي كردم از خواب بيدار شدم به نظرم برادرم راضي نبود كه كسي دور او بگردد براي همين آن نيروي غيبي مانع انجام كارم شد.

قسمتي از عمليات عاشورا بر عهده دو گردان كوثر و رعد بود. گردان رعد روي ارتفاعات بانتل خواه رفت و گردان كوثر هم آزادسازي ارتفاعات گرگني را بر عهده گرفته بود. آقاي خاوري معاون گردان كوثر بودند و آقاي بصير هم فرمانده ايشان بودند كه كمي عقب تر حركت مي كردند و عقبه هاي يگان را جمع و جور مي كرد. گردان هر چه پيش مي رفت دشمن خودش را نشان نمي داد. آقاي خاوري با قرارگاه تماس گرفت و گفت: اينجا چيزي ديده نمي شود آقاي اسماعيل مسئول قرارگاه در جواب آقاي خاوري گفتهبود چرا عراقيها هستند ممكن است در سنگر هايشان مخفي شده اند و شما آنها را نمي بينيد آقاي خاوري پس از اطمينان از وجود عراقيها آر پي جي را برداشت و مكانهايي را كه احتمال مي داد سنگر عراقي باشد را مورد هدف قرار داد. اولين تيراندازي عمليات را خود آقاي خاوري انجام داد. با شليك آر پي جي عراقيها نيز شروع به تير اندازي كردند و در گيري آغاز شد. آقاي خاوري هم با مشكلاتي كه بود بخوبي توانست گردان را جمع و جور كند و از مسئوليت خود برآيد. خوشبختانه گرگني اولين قسمتي بود كه درعمليات عاشورا سقوط كرد و آقاي خاوري از خود گذشتگي بسياري نشان داد. با فتح ارتفاعات گرگني راه براي ادامه عمليات عاشورا باز شد.

خواهرشهيد:
جنازه برادرم در معراج شهدا بود. همه اقوام براي زيارت پيكر برادرم به معراج رفته بودند. در آنجا مانع مي شوند تا پسر خواهرم كه سن كمي داشت جناره را ببيند. خلاصه پسر خواهرم گريه و زاري مي كند و خيلي دوست داشته كه داخل معراج را شود، براردم كه ناراحتي او را مي بيند مي گويد؛ عيبي ندارد بگذاريد او هم جنازه را مشاهده كند. خلاصه دوباره در تابوت را كه بسته بودند باز مي كنند تا در تابوت باز مي شود پسر خواهرم جيغ مي زند برادرم هم كه آنجا بود با چشم خود مي بيند كه مهدي چشمهايش را باز مي كند و لبخند مي زند و بعد دوباره به حالت قبل باز مي گردد.

برادرم علاقه شديدي به حضرت امام خميني داشت. زمان انقلاب نوارهاي ايشان را تكثير مي كرد و به دوستانش مي داد. با وجود سن كمي كه در آن دوران داشت سعي مي كرد به انقلاب خدمت كند يك عكسي از حضرت امام به من داده بود. حضرت امام پاي در خت سيبي نشسته بودند. عكس بسيار زيبايي بود. عكس را به مدرسه برده بودم تا به دوستانم نشان دهم. دوستانم با حسرت به عكس نگاه مي كردند. افسوس مي خوردند كه چنين عكسي را آنها ندارند. خلاصه آن روز يكي عكس را از داخل كيفم برداشت يا شايد هم گمش كردم.خانه كه آمدم متوجه شدم عكس نيست گريه ام گرفته بود. همانطور كه اشكم سرازير بود به مهدي گفتم عكسي را كه به من دادي گم كرده ام. دلداريم داد و گفت: عيبي ندارد. يكي ديگر برايت تهيه مي كنم ولي ديگر چنين عكسي را به من نداد. برادرم چون خودش عاشق امام بود، ما را هم دوستدار ايشان بار آورده بود. برايم جالب بود كه در مدرسه از من هم مشتاقتر وجود دارد كه دوست دارند عكس رهبرشان را داشته باشند.

موتوري از طرف سپاه تحويل پسرم بود. يك شب به ايشان گفتم پسرم من را با موتورت تا كارخانه ببر. شب بود گفت: پدرجان اين موتور امانت دست من است. مال بيت المال است شما تاكسي بگير برو. من نمي توانم با موتور شما را ببرم. خلاصه مهدي بسيار به حرام و حلال معتقد بود و دقت بسياري در بيت المال داشت تا ذره اي از بيت المال در امور شخصي مصرف نشود.

پدرشهيد:
يكبار مهدي در سنين نوجواني رفته بود روي بام منزل. مادرش گفت: مهدي بيا پايين ولي پسرم گوش نكرد. مادرش دوباره گفت بيا پايين و گرنه شيرم را حرامت مي كنم. مهدي تا شنيد فوراً پايين آمد و پشت پاي مادرش را بوسيد و گفت: مادر من آتش جهنم نمي خواهم از من راضي باش.

هر وقت به زيارت حضرت رضا رفتيم پسرم اشك مي ريخت و گريه مي كرد و مدام مي گفت: آقا شهادت مي خواهم. يكبار مادرش به او گفت: پسرم در زندگي چه كم داري؟ مهدي جواب داد: مادر فقط شهادت مي خواهم بالاخره هم ايشان به آرزويش رسيد و جام شيرين شهادت را نوشيد.

مهدي از همان سنين جواني كه همزمان با انقلاب شكوهمند اسلامي بود در زمينه هاي مذهبي و سياسي بسيار فعال بود. يادم است با عده اي از منافقين دوست شده بود. به آنها گفته بود من هم پيرو راه شما هستم. روزنامه هايشان را مي گرفت مي آورد خانه و آتش مي زد. بعد از مدتي آنها متوجه موضوع شده بودند و پسرم هميشه از دست آنها فراري بود. فهميده بودند كه هدف مهدي از وارد شدن به جمع آنها براي آن است كه از كارشان سر در آورد خلاصه با اين كه سن كمي داشت ولي بسيار شجاع نترس بود.

مادرشهيد:
پسرم مهدي در زمينه انقلاب و دفاع آن از حساسيت خاصي برخوردار بود. هر جا كه موردي پيش مي آمد سعي مي كرد به بهترين نحوه انجام وظيفه كند. يكشب كه به منزل آمد، ديدم دستش باندپيچي شده است. گفتم: چه شده است؟ گفتك چيزي نشده است مادر. گفتم: بگو دستت چه شده است؟ گفت: ده تا خودكار زدم يكي هم خوردم. هميشه يك خودكار همراهش بود به جاي چاقو از خودكار استفاده مي كرد. آنروز هم با مجاهدين خلق برخورد كرده بود و با كديگر درگير شده بودند از هيچ چيز حتي جانش در راه انقلاب دريغ نداشت و مانند يك سرباز هميشه آماده بود.

مدتي بود از مهدي خبر نداشتم نه نامه اي فرستاده بود نه پيغامي. به منزل دو سه نفر از دوستانش رفتم ولي آنها هم خبري از پسرم نداشتند. به معراج شهدا مراجعه كردم ,گفتم شايد با آنجا تماس گرفته باشد، به مسئول معراج گفتم: مهدي اينجا زنگ نزده است. گفت: نه كسي تماس نگرفته است. هنگامي كه مي خواستم خارج شوم مسئول آنجا گفت: مادرجان خدا صبرت دهد. تا اين حرف را شنيدم دلم ريخت پايين نگران شدم. ناچاراً لبخندي زدم و گفتم ممنون خانه كه آمدم حال و هواي ديگري حاكم بود. همه گريه مي كردند آن وقت متوجه شدم كه مهدي شهيد شده است.

پسرم مهدي درس طلبگي مي خواند و شاگرد آقاي طباطبايي بود. بعد از شهادت مهدي براي ايشان مراسم تعزيه اي برگزار كرده بوديم كه آقاي طباطبايي هم در آن شركت كرده بودند. گريه مي كردم كه آقاي طباطبايي پيش من آمدند و گفتند: مادرجان گريه نكن. من بايد گريه كنم كه يك علامه برجسته را از دست دادم. مهدي كس نبود كه بشود با زبان وصفش كنيد او شاگرد اول من بود. شهيدخاوري درآنزمان در قرآن بسيار پيشرفت كرده بود و از لحاظ قرائت قرآن رتبه اول را در مشهد به دست آورده بود.

پسرم خانه هاي مستمندان را شناسايي مي كرد و برايشان از سپاه غذا مي برد. يك شب كه سطل غذا را به منزل آورده بود تا به خانه هاي مستمندان ببرد با خودم گفتم امشب كه مهدي غذا آورده است، ديگر براي شام غذايي درست نكنم. به محض اينكه در سطل را برداشتم. گفت: مادرچه كار مي كنيد؟ اين غذا براي شما حرام است. مال مستمندان است نه براي شما. خلاصه پسرم خيلي به حرام و حلال مقيد بود. حتي من كه مادرش بودم را توصيه مي كرد و در اين مورد به من گوشزد مي نمود.

قرار بود از طرف سپاه به پسرم موتوري بدهند .مهدي دو هزار تومان كم داشت. من دو هزار تومان از خواهرم قرض گرفتم و به مهدي دادم. مهدي گفت: مادر پول را از كجا آورده اي؟ گفتم :قرض گرفته ام. گفت: مادر من اين پول را نمي گيرم، مي خواهم به جبهه بروم، دوست ندارم زير دين كسي باشم. خلاصه هر كاري كردم پول را قبول نكرد و ناچار شدم دوباره پول را به خواهرم بازگردانم. پسرم مي ترسيد كه به جبهه برود و شهيد شود و ديگر نتواند پول را باز گرداند خيلي معتقد به اينگونه مسائل بود.

شبي كه مهدي شهيد شده بود خواب ديدم وارد خانه شد. من و پسر ديگرم خواب بوديم بيدارمان كرد و گفت: مادر نگاهم كن سالم هستم هيچ طورم نشده است. بعد صورتش سفيد شد. گفتم: يا ابوالفضل و مهدي خنده كنان از خانه خارج شد. مي لرزيدم و گريه مي كردم .به پسر ديگرم گفتم :ديدي مهدي رفت. بعداً ‌خبر شهادت مهدي را به ما دادند گفتند كه بيست و هفتم محرم به شهادت رسيده است. دقيقاً همان شبي كه آن خواب را ديدم پسرم شهيد شده بود.

از طرف سپاه سكه اي به عنوان هديه به پاسداران اهدا كرده بودند. به مهدي گفتم: ان شاءالله اين سكه براي داماديت باشد. مهدي گفت: مادر از اين فكرها نكن. من از خدا خواسته ام شهادت را نصيبم كند. مادر به فكر دامادي من نباش. خودم را فقط براي شهادت آماده كرده ام. پسرم كاملاً از تمام لذتهاي دنيا بريده بود و فقط فكر و ذكرش شهادت بود. بالاخره هم اين توفيق عظيم نصيبش شد و جام شهادت را نوشيد.

پسرم مهدي علاقه زيادي به دروس ديني داشت بعد از كلاسهاي درسي اش به حوزه علميه مي رفت متوجه شدم كه علاقه زيادي به درس طلبگي دارد. خلاصه با وجود اينكه در پايان دوره متوسطه اش سه يا چهار رشته را نمره آورده بود او حوزه علميه را انتخاب كرد. حتي دبيرانش تماس مي گرفتند كه چرا مدرسه نمي آيد. حيف اين دانش آموز است ولي او راهش را انتخاب كرده بود.

از همان اوايل سنين جواني درفعاليتهاي انقلابي شركت مي كرد.بسيار فرد شجاع و بي پروايي بود و در تمامي تظاهرات و كارهايي مانند پخش اعلاميه شركت مي نمود. يكشب مهدي خانه نيامد نگران شده بودم. به پدرش گفتم: مهدي نيامده است كاري بكن. گفت: چه كار كنم خانم؟ حكومت نظامي بر قرار است. هركجا باشد تا صبح بر مي گردد. تا صبح خوابم نبرد. پسرم در مدرسه علميه شاگرد آقاي طباطبايي بود. گفتم: شايد ايشان از مهدي خبر داشته باشد نزديكهاي صبح پياده تا بحر آباد -منزل آقاي طباطبايي- رفتم. به خانه ايشان كه رسيدم در زدم آقاي طباطبايي در را باز كرد. مشغول وضو گرفتن بودند گفتم: حاج آقا مهدي ديشب نيامده است نگران هستم. گفت: كسي به شما خبر نداده است؟ گفتم: نه. گفت: مهدي از ناحيه كمر ضربه كوچكي خورده است به همين خاطر ديشب نتواسته است به منزل بيايد. من به دوستش حسن گفتم كه به ششما اطلاع بدهد. الان هم منزل آنهاست گفتم كسي به من اطلاع نداده بود. بعد آقاي طباطبايي متوجه اضطرابم شده بود به منزل دوست پسرم حسن زنگ زد تا من با مهدي صحبت كنم. مهدي تا صداي من را شنيد گفت: مارد چرا اين وقت صبح آمدي؟ من خيلي شما را اذيت مي كنم. گفتم: نه مهدي جان خدا را شكر مي كنم كه سالم هستي. همين كه صدايت را مي شنوم برايم كافي است. گفتم: مادر بالاخره يا اعدامت مي كنند يا شكنجه ات مي كنند. گفت: مادر همه اينها را به خود ديده ام هر كاري مي خواهند بكنند. پسرم خيلي شجاع بود و هميشه گوش به فرمان حضرت امام (ره) بود.

از بچگي از هوش و ذكاوت بالايي برخوردار بود نمره هايش هميشه بيست بود. يكبار از طرف مدرسه به ما اعلام كردند كه جايزه اي براي مهدي بگيريم و به عنوان شاگرد اول ازطرف مدرسه به او اهدا شود تا در درسهايش بيشترتشويق شود. ما هم يك جعبه مداد رنگي گرفتيم و به خانم معلمش داديم تا به او بدهند .ظهر كه به خانه آمد با خنده به من گفت: مادر اين مداد رنگي را در خانه به من مي داديد. چرا اين همه راه به مدرسه آمديد! پسرم خيلي بچه زرنگي بود، نمي دانم از كجا فهميده بود.

مهدي در جبهه بود. يكروز حال چندان مساعدي نداشتم. حواسم به مهدي در جبهه بود. از پله ها افتادم و پايم شكست دو سه روز بعد مهدي به خانه تلفن كرده و جوياي حال من شده بود. پسر ديگرم گفته بود ، مادر پايش شكسته است. خلاصه پسرم به محض شنيدن خبر شكسته شدن پايم فوراً از جبهه برگشت وقتي رسيد مرا ديد كه زير پتو خوابيده ام چون پتو روي پايم بود گچ را نديد خلاصه چيزي نگفت و از منزل بيرون رفت به خانه خواهرش رفت و گفته بود چون شما مطلع شديد كه در جبهه قرار است حمله كنيم به بهانه مادر به من زنگ زده ايد، تا من در حمله شركت نكنم كه دخنرم گفته بود نه مادر پايش شكسته است. دوباره به منزل آمد و گفت مادر مرا ببخش. فكر كردم چون قصد داشته ايد من را از حمله باز داريد گفته ايد پايتان شكسته است. گريه اش گرفته بود. گفتم مادر گريه نكن. پايم شكسته است زود خوب مي شود. سپس مهدي گفت مادر خيلي دوست دارم كنار شما باشم اما بچه هاي جبهه منتظرم هستند اگر نروم بچه ها مردم روي مين مي روند آيا تو راضي هستي؟ گفتم نه مادر راضي نيستم. گفت پس بگذار بروم و همان بعد از ظهر با هواپيما دوباره به جبهه برگشت. مهدي احترام خاصي براي من و پدرش قائل بود و همچنين از تعهد خاصي نسبت به جبهه برخوردار بود كه نشان از مسئوليت پذيري مهدي داشت.

تظاهرات بود. مهدي خيلي اصرار داشت كه ما هم در تظاهرات شركت كنيم خلاصه من و خواهر مهدي همراهش به تظاهرات رفتيم. آنجا درگيري شديدي شد به مهدي گفتم: مادر بگرديد خانه درگيري شده است. گفت :شما برويد من هستم. گفتم: تو هم بيا. گفت:نه مادر الان وقت امتحان است، مي خواهم خودم را امتحان كنم ببينم اگر تظاهرات از هم بپاشد و مسئله اسلام پيش بياييد من چگونه فردي هستم مي توانم حمايت كنم يا از معركه فرار مي كنم. خلاصه آنروز تا غروب مهدي به خانه باز نگشت. پدرش به مسجد رفت ولي باز هم خبري نشد خلاصه شب كه آمد ديدم مي لنگد گفتم پايت چه شده است؟ گفت: هيچي در شلوغي تظاهرات كفشهايم از پايم در آمد و گم شد خلاصه با همان وضعيت ادامه داده بود و پاهايش ورم كرده بود تا چند روز مي لنگيد گفتم مادر حقت است كمتر در تظاهرات شركت كن. گفت: مادر اگر من نروم كي مي خواهد برود و از اسلام دفاع كند سپس خيلي جدي گفت: مادر ما اسلام را پيروز مي كنيم.

وقتي پسرم مجروح مي شود او را به داخل آمبولانس مي برند ولي متاسفانه شش ساعت در آمبولانس مي ماند وكسي به او رسيدگي نمي كند و بالاخره پسرم شهيد مي شود. خيلي از اين موضوع ناراحت بودم از اين كه پسرم از همه چيز زندگيش ، زن وبچه و خانه اش گذشته بود و جانش را براي اسلام فدا كرده بود ولي شش ساعت در آمبولانس بوده و به او رسيدگي نمي شود. شب در خواب مهدي را ديدم كنار ديواري ايستاده بود و تسبيحي دستش بود. گفت مادر تو ناراحت هستي كه من شهيد شده ام؟ گفتم: مادر چرا به تو رسيدگي نكردند؟ گفت مادر شهادت نصيبم شده است. اين لياقت نصيب هر كس نمي شود. قسمت من شهادت بوده است و تقصير هيچ كس نيست شما هم ناراحت نباش.

مهدي در جبهه مسموم شده بود به همين دليل مرخصي گرفته و به مشهد آمده بود قرار شد با پدرش به دكتر برويم. سوار تاكسي شديم. دربين راه بين پدر مهدي و راننده تاكسي بحث سياسي پيش آمده بود، بعد رو به شوهرم گفت: آقا اين پسرت است؟ پدر مهدي گفت: بله پسرم است از جبهه آمده است. راننده تاكسي گفت: پدرجان پسرت را نصيحت كن، بگو دست از اين كارش بردارد، بالاخره بچه ات را مي كشند. پدرش گفت: اين چه حرفيست كه مي زنيد. مهدي كه تا آن موقع ساكت بود گفت: اگر راست ميگويي اسلحه بگير و صدام را بكش. ما همه بايد عليه صدام بسيج شويم. راننده تاكسي كه از دشمنان پسرم به شمار مي رفت توصيه مي كرد كه دفاع از كشور مهمتر است از مسائل داخلي كشور. منظورش اين بود كه شما هم به عنوان يك ايراني وظيفه داري كه از كشورت دفاع كني حتي اگر با نظام اسلامي هم مخالف باشيد باز هم اين وظيفه از شما برداشته نمي شود.

پسرم مهدي از همان بچگي اعتقاد خاصي به نماز داشت يادم است يك روز وقتي كه هنوز تازه به مدرسه مي رفت در هواي سرد زمستان وضو گرفت و به نماز ايستاد در دلم با خود گفتم: نمازي را كه اين بچه مي خواند چه فايده دارد ؟ يادم است هنگامي كه وضو گرفته بود دست و پاهايش از شدت سرما مي لرزيد ، الان متوجه مي شوم كه او چه ايماني داشت و بالاخره راه خودش را پيدا كرد و به فيض عظيم شهادت رسيد.

يكبار برادر مهدي با ماشين سپاه به خانه آمده بود.مهدي وبرادرش در منزل مشغول صحبت كردن بودند،ماشين هم روشن بود.مهدي گفت:برادر اين ماشين سپاه است،بنزينش اصراف نشود .برادرش گفت:بنزيني كه مصرف مي شود كم است وارزش ندارد.مهدي با ناراحتي گفت:اين چه حرفيست كه مي زني نبايد مال بيت المال را بي خودي مصرف كرد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 138
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 368 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,060 نفر
بازدید این ماه : 4,703 نفر
بازدید ماه قبل : 7,243 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک