فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

گنج آبادي,مسعود

قائم مقام فرمانده گردان ولي الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
حسين گنج آبادي:
يكي از خاطراتي كه به ياد دارم كه زماني من به درخواست شهيد حاج مسعود به منطقه رفته بودم . در اين موقع يكي از بسيجي ها آمدند و از ايشان خواست كه او را به منطقه اعزام كند و شهيد مسعود با مشاهدة سنّ كم اين نوجوان بسيجي از اين كار امتناع كرد و او را به حاج جواد حلّاجيان سپرد و گفت : ايشان در دژباني انجام وظيفه كند ، چون اگر خط بيايد حتماً از بين خواهد رفت و وظيفة نگهداري از او بر عهدة ماست .

خديجه سميعي,مادرشهيد:
زماني كه او را در جبهة چزّابه از ناحية پا مجروح و در بيمارستان بستري مي شود ، ا زعدم حضور درجبهه گلايه داشت و خواستار مراجعت به منزل و در نهايت حضور در ميادين نبرد بود. هر چه موّاد غذايي برايش مي آوردند به جبهه اهداء مي کردو حقوقي كه از سپاه مي گيرد نيز به فقرا كمك مي نمايد .

حسين گنج آبادي,پدرشهيد:
موقعي كه مسعود شهيد شده بود خانواده ، در اهواز بودند و من خودم به آقاي حلاجيّان مراجعه كردم و سوال كردم كه فرزندم كجاست ؟ ايشان در جواب گفتند كه حاج مسعود به خط رفته است . شب هنگام موقع خواب ايشان را ديدم كه گفت : حسن آقا گله كرده است كه منزل ما نيامدي ، از قول من بگو (به خانم حسن آقا) كه من به ديدن ايشان رفتم و از شما مي خواهم كه از مادر و خواهرانم نگهداري كنيد و نگذاريد كه آن ما نگران بشوند و ساكم كه در قسمت پرسنلي لشكر است و مقداري وسايل و وصيّت نامه ام پيش آقاي مرادنژاد مي باشد . بعد از آن هنگامي كه صبح از خواب برخاستم به بچّه ها گفتم كه مسعود شهيد شده است آنها گفتند كه چطور شما خبردار شديد و من در جواب گفتم كه ديشب من در خواب ديدم و بعداً پيش آقايان حلّاجيان و مرادنژاد رفتم كه در همان موقع آقاي مرادنژاد دست انداخت به گردنم و شروع كرد به گريه كردن به او گفتم : گريه نكن چون شهادت گريه ندارد و ايشان گفتند كه بعداً ساك و وسايل شخصي اش را به منزل مي آوريم كه همين طور هم شد و وسايل را به منزل آوردند و لطف فرموده بليط هواپيما برايمان تهيّه كردند و ما به مشهد آمديم .

خديجه سميعي:
او شبي حضرت علي (ع) را در خواب مي بيند كه دست او را گرفته و نمي گذارد از پپل بيفتد . او نيز دست مرا مي گيرد و از سقوطم ممانعت به عمل مي آورد . او به آرزويش رسيد و شهيد شد و من نيز انشاء ا... در روز محشر از لطف ائمه بهره مند خواهم شد .

برادرشهيد:
زماني كه گروهك ها فعاليت داشتند تعدادي از دوستان و بچه هاي محل بودند كه جذب گروهكهاي ضد انقلاب شده بودند و اكثر فكر مي كردند ما باآنها قرابت و خويشي داريم . يك روز با هم بحث مي كرديم يكي از همين افراد در حالت گفتگو شروع كرد به بد دهني و توهين به حضرت امام و آيه ا... بهشتي نمودند و ما هم نسبتا تحمل كرديم تا اين كه پا را از حد فراتر نهادند و نسبت به ائمه اطهار ( ع) بد دهني نمودند كه در اين موقع شهيد حاج مسعود خيلي منقلب شد به طوريكه گريبان او را گرفت و به او گفت : درست است كه ما با همديگر بزرگ شده ايم و هر چه گفتي تحمل كرديم ولي حواست را جمع كن كه اگر قرار باشد بيشتر از اين مزخرف بگويي تو را خفه مي كنم و تو حق نداري نسبت به پيامبر اسلام و خاندان ايشان اينگونه صحبت كني.

خديجه سميعي:
ايشان آخرين دفعه اي كه به جبهه مي رفت با آگاهي از شهادتش تعداد زيادي پارچة سبز كه از مكه آورده بود و اطراف خانة خدا و ضريح حضرت رضا (ع) طواف داده بود ، با خود به جبهه برد و بين برادران تقسيم کرد . البته با دست خود روي اين پارچه ها خطاطي نموده بود . اغلب رزمندگاني كه از اين پارچه ها به دور پيشاني خود بسته بودند به مقام رفيع شهادت نائل آمدند.

حسين گنج آبادي:
روزي كه مسعود اولين كارنامه اش راگرفت آمد و گفت : بابا جان من همه را بيست گرفته ام يك جايزهاي بايد به من بدهيد .گفتم : چشم بابا جون بعد مقداري پول جلوي مسعود گذاشتم و گفتم مسعود جان اين پول هر چقدر به عنوان جايزه مي خواهي بردار براي خودت باشد . مسعود يك اسكناس بيست توماني برداشت و پس ازچند دقيقه از خانه خارج شد و من هم پشت سر او از خانه خارج شدم و به دنبالش راه افتادم تا ببينم اين پول را براي چه كاري مي خواهد . مسعود به ميدان چهاردهم سيمتري احمد آباد كه رسيد درب خانه اي را زد و بعد از چند لحظه ديدم يك پسر بچه اي بيرون آمد و مسعود 20 تومان را به او دادو گفت: اين پول را به پدرت بده بعد از اينكه مسعود رفت به درب آن خانه رفته متوجه شدم كه پدر اين خانواده يك مغني ( چاه كن ) بوده كه در اثر پاره شدن طناب كمرش شكسته بود و مسعود به همين دليل 20 توماني را به او داد .

حسين گنج آبادي:
من در جبهه با اوبودم . يك شب كمي كسل بودم وخوابم مي آمد ، او گفت : پدر جان سرت را روي پاي من بگذار، گفتم: نه، توخسته مي شوي و او گفت : باباجان يك عمري سرمن روي پا ي تو بود، حالا سر تو روي پاي من باشد. او با شهيد چراغچي وشهيد قلمشاهي همرزم بود و با هم پيمان مي بندند كه اگر هر يك شهيد شدند، آن يكي به خانوادة ديگري خبر دهد و او(شهيد ) از پدرش مي خواهد تا از خط ولايت خارج نشود.

مژگان گنج آبادي:
سال اول راهنمايي كه بودم يك روز وقتي از مدرسه به خانه آمدم مادرم گفت : مسعود سفارش كرده به مژگان بگوئيد وقتي از مدرسه برگشت جلوي آئينه برود و خودش را خوب نگاه كند . من بلافاصله جلوي آئينه رفتم و خودم را نگاه كردم و با خودم گفتم : خدا يا من كه مانتو و روسري پوشيده ام و هيچ جاي بدنم حتي يك دانه مويم هم ديده نمي شود. منظور مسعود چه بوده ؟ بعد از چند دقيقه كه فكر كردم متوجه شدم كه منظور مسعود اين بوده كه من چادر سرم كنم . از روز بعد چادر پوشيدم و مسعود هم از من خيلي تشكر كرد .

حسين گنج آبادي:
يك روز بر سر مزار مسعود رفته بودم ديدم كه يكي از دبيران سابق مسعود به نام آقاي عالم زاده سر مزار در حال گريه كردن است . جلو رفتم و گفتم : حاج آقاي عالم زاده چرا اينقدر گريه مي كنيد ؟ گفت : چون من يكسري به ناحق يك سيلي به صورت آقا مسعود زده ام حال آمده ام كه از او طلب استغفار كنم.

حسين گنج آبادي:
در سال 58 يكروز مسعود آمد و گفت : پدر جان من مي خواهم يك كاري بكنم ولي مي خواهم بدانم شما راضي هستيد يا نه؟ گفتم چه كاري ؟ گفت: چون امام از نيروها خواسته بود كه به جبهه کردستان بروند براي همين پرسيدم آيا راضي هستيد كه من هم به فرمان امام به جبهه بروم . گفتم: بله كه راضي هستم ، پسرم. همين كه اين حرف را زدم مسعود دست به گردن من انداخت و مرا بوسيدو گفت: انشاءا... خدااجر آخرت به شما بدهد.

مهين گنج آبادي:
اوايل خدمتم را در بخش رخ تربت حيدريه به عنوان معلم مشغول بكار شدم اتفاقاً در همان روزها برف سنگيني آمده بود. يك شب خواب ديدم كه با برادرم مسعود در خانه خودمان و در يك اتاق هستيم. مسعود در حاليكه دراز كشيده بود يك ملافة سفيدي هم رويش كشيده شده بود. از مسعود احوالش را پرسيدم و كنارش نشستم در حاليكه مسعود يكسره مي خنديد. گفتم: داداش مسعود چه شده كه به خانه آمده اي؟ و از جايت هم بلند نمي شوي و خوابيده اي؟ در همين لحظه احساس كردم كه يكي از پاهاي مسعود زير ملافه برجسته تر از يكي ديگر است گفتم: داداش پايت چه شده است؟ بعد ملافه را پس زد ديدم پايش از پايين تا بالا بانداژ شده و قسمتي از آن را هم گچ گرفته اند. خيلي راحت شدم و خودم را روي پاهاي مسعود انداختم و شروع به گريه كردم، مسعود با خنده گفت: اين كه چيزي نيست، پايم كاري نشده، همين جوري بسته اند، نگاه كن كه چيزش نيست و در همين حال پايش را حركت داد و به بدن من نزديك كرد. با اين شوخيها مي خواست به من ثابت كند كه سلامت است و مشكلي ندارد. اما من يكسره گريه مي كردم. در اين هنگام از خواب بيدار شدم و خيلي بي تاب شده بودم. صبح نتوانستم سركلاس درس حاضر شوم تلفني با مادرم در مشهد تماس گرفتم و گفتم كه: من چنين خوابي ديده ام، راستش را بگوييد چه اتفاقي افتاده، آيا براي داداش مسعود مسئله اي پيش آمده است. مادرم گفت: همه خوب هستند و اتفاقي هم براي كسي نيفتاده است. بعد به خنده گفت: باز هم از آن خوابها ديدي؟ گفتم: پس خدا را شكر كه هيچ اتفاقي نيفتاده است. اما بعد از چند روز مادرم با من تماس گرفت و گفت: برادرت مسعود اينجاست و مي خواهد كه خوابت را برايش تعريف كني. من هم خوابم را تعريف كردم در پايان برادرم گفت: پناه بر خدا، همانطور كه شما در خواب ديده اي من درست همانطور مجروح شده ام.

مژگان گنج آبادي:
يك روز مسعود تازه از محل كارش(سپاه) به منزل آمده بود و تلويزيون منزل ما روشن بود و در همان لحظه فيلمي را نشان مي داد كه از پيكر مطهر افراد حزب اللهي كه بدست منافقين كوردل به طرق مختلف شكنجه و زنده به گور شده بودند نشان مي داد. حتي طناب هاي كه به گردن آن ها پيچيده بودند مشاهده مي شد. همزمان با پخش اين تصاوير اعترافات تعدادي از منافقين را كه دستگير شده بودند نشان مي داد. چون هوا گرم بود، هندوانه كوچكي خريده و آن را به دو قسمت تقسيم كرده بوديم. نصف آن را به محمد(برادر بزرگم) و نصف ديگر آن را براي مسعود نگه داشته بوديم. مسعود با اين كه تازه از سر كار برگشته و خسته هم بود اما محو تماشاي اين برنامه تلويزيوني شده بود و جنايات منافقين را تماشا مي كرد. محمد(برادر بزرگم) از اين فرصت بدست آمده استفاده كرد و نصف هندوانه اي را كه جلوي مسعود گذاشته بوديم تا بخورد، خورد. با تمام شدن برنامه تلويزيون مسعود قاشق را برداشت كه هندوانه را بخورد ولي با پوست هندوانه مواجه شد در حالي كه ما مي خنديديم مسعود پوست هندوانه را برداشت و روي سر محمد گذاشت و فرار كرد و با اين عمل مسعود جو اتاق عوض شد.

خديجه سميعي:
بعد از اينكه مسعود ديپلمش را گرفت دانشگاهها هم تعطيل شد، مسعود راهي جبهه شد. پس از مدتي دانشگاه باز شد. يك دفعه كه مسعود از جبهه آمد به او گفتم: مسعود جان، خودت را آماده كن چون دانشگاه باز شده است. گفت: مادرجان، شما مي ترسي كه يك بچه مسلمان پيدا بشه بره دانشگاه، ولي من جايم همون جبهه است.

محسن افخمي روحاني:
سال 60 در منطقه چزابه يك روز من و حاج مسعود و گنج آبادي بالاي خاكريز در كنار سنگر شهيد مهاجر و دقيق نژاد با كاليبر 50 مشغول تيراندازي بوديم. من به سمت سنگر حركت نمودم تا اطلاعاتي بدست بياورم در همين هنگام در يكي از موقعيتها احتياج به آمبولانس بود. به همين دليل من با آمبولانس حركت كردم و متوجه شدم كه حاج مسعود تركشي به پايش اصابت كرده و مجروح شده بود. ايشان را با آمبولانس به عقب انتقال داديم و بعد از مدتي ايشان را در بيمارستان امام رضا(ع) در شهر مقدس مشهد ملاقات كردم.

روز دهم دي مسعود مقابل كاروانسراي ملك در حالي كه كوكتل مولوتف در دستش بود مورد تعقيب يك از تانكها قرار گرفت. مسعود سريع خودش را زير ماشين پيكاني كشيد و پناه گرفت به طوري كه پوست شانه هايش زخمي شده بود.

مرتضي قرباني:
حدود چهل روز به مرحله دوم عمليات والفجر يك مانده بود كه جهت سخنراني و سركشي نيروهاي منطقه چهار به پادگان 92 زرهي قسمت زرهي توپخانه رفتيم. قبل از ساعت 7 صبح به آنجا رسيديم چند نفر از نيروهاي كادر و رزمندگان در رابطه با مسائل و مشكلات خانوادگي شان به من مراجعه كردند آخرين نفري كه مراجعه كرد بعد از سلام و عليك و فشردن دستهاي من، خودش را اين چنين معرفي كرد : برادر مسعود گنج آبادي معاون واحد پرسنلي هستم. من هم وضعيت پرسنلي را از ايشان پرسيدم گفتند: برادر مراد نژاد كه مسؤول پرسنلي هستند فعلا"تشريف ندارند و من به تازگي به آنجا رفته ام . اما با توجه به اينكه ايشان تازه وارد بودند ولي كاملا"مسلط به سؤالات من جواب دادند. پس از پايان يافتن سؤال و جوابها گفتم مي خواهم به طرف صبحگاه بروم شما هم اگر مايل هستيد در صبحگاه شركت كنيد. ايشان خوشحال شدند و در بين راه گفتند: خواهشي دارم گفتم :بفرمائيد،در خدمت هستم فرمودند: من معاونت پرسنلي را به اين خاطر تقبل نمودم كه در عمليات شركت كنم. گفتم : نمي توانم قبول كنم كه شما در عمليات شركت كنيد برادر گنج آبادي ناراحت شدند. گفتم :بايد با برادر مراد نژاد صحبت كنيد.ايشان اجازه ندادند كه من به طرف ميدان صبحگاه بروم و بعد اشك از چشمانش جاري شد و رفت در همين هنگام گفتم : خدايا شكر ،و بدنم از گريه ايشان لرزيد و پيش خود در پيشگاه خدا به خاطر مسؤليتم ترسيدم بلافاصله به برادر گنج آبادي گفتم : با برادر مراد نژاد به قرارگاه تاكتيكي تشريف بياوريد بعد از اينكه با برادر مراد نژاد آمدند و اجازه رفتن گرفتند در حاليكه خيلي خوشحال بود چند مرتبه گفت :حتما" در عمليات شركت مي كنم .

حسين گنج آبادي:
زماني كه در اهواز خبر شهادت پسرم مسعود را شنيدم همانجا بلافاصله تيمم كردم و دو ركعت نماز شكر خواندم و گفتم كه پروردگارا شكرت كه امانت خودت را در راه حقيقت از ما تحويل گرفتي .

خديجه سميعي:
آخرين مرتبه اي كه مسعود مي خواست به جبهه اعزام شود در راه آهن وقتي خواستم اورا ببوسم گفتم : مسعود جان بهشت رفتي مارا فراموش نكن .

غلامحسين صفائي:      
زماني كه در بيمارستان قائم (عج) مشهد بر اثر مجروحيت بستري بودم يك روز ديدم مسعود گنج آبادي كه خودش نيز مجروح و در بيمارستان امام رضا(ع) بستري بود در حالي كه پايش در گچ بود ,عصا زنان به ملاقات من آمد. با ديدن ايشان من نتوانستم احساسات خود را كنترل كنم. لذا گريه ام گرفت و گفتم: شما خودت مجروح هستي، چرا با اين وضع به ديدن من آمده اي؟ مسعود در جواب من گفت: من به وظيفه خود عمل كرده ام.

حسين گنج آبادي:
يك روز مسعود گفت:پدر جان مي دانيد خط امام يعني چه ؟ گفتم نه بابا جان بگو ببينم خط امام چيست؟ گفت: خط امام يعني اين كه تا آخر جنگ بايستي و از اين آب و خاك دفاع كني ، از گفتار امام دور نشويد .

غلامحسين صفائي:      
شب 17 يا16 بهمن سال 60 در منطقه چزابه برادر مسعود گنج آبادي بر اثر تركش به كف پايشان مجروح شدند و ايشان را به عقب منتقل نمودند. يكي دوروز بعد هم خودم به دليل مجروحيت به عقب منتقل شدم .

هادي سعادتي:      
يك روز با برادر گنج آبادي جهت امور گزينش به خيابان كوهسنگي رفتيم و براي پيدا كردن آدرس به درب چند منزل مراجعه كرديم كه اتفاقا" يكي از آن منازل متعلق به منافقين بود و به اصطلاح خانه تيمي اطلاق مي شد. به محض اينكه زنگ آن خانه را به صدا در آورديم صداي تير از داخل به گوش رسيد من در ابتدا خيلي ترسيدم ولي برادر گنج آبادي با خونسردي تمام رفتار كرد و چند گلوله اي به سمت آنها شليك كرد و خوشبختانه پس از شناسايي افراد آن خانه دستگير شدند.

جواد مراد نژاد:      
بعد از اينكه مسعود گنج آبادي به شهادت رسيد، يكي از همكاران را به آدرس ايشان در اهواز فرستاديم .وقتي همكارمان به پدر اين شهيد مي گويد كه آقا مسعود (پسرتان ) زخمي شده است پدر شهيد گنج آبادي در جواب مي گويد : مسعود زخمي نشده ، بلكه به شهادت رسيده است چون خودم ديشب خواب ديدم كه پسرم ( مسعود ) به شهادت رسيده نيازي نيست گه شما دروغ بگوييد . در ادامه مادر شهيد مي گويد كه نيمه هاي شب پدر مسعود مرا از خواب بيدار كردند و بعد خودشان دو ركعت نماز خواندند و پس از اتمام نماز گفتند كه پسرمان مسعود ، به شهادت رسيده است .

جواد مراد نژاد:      
چند روز قبل از شروع عمليات به همراه مسعود جهت شركت در نماز جماعت به سمت نمازخانه در حركت بوديم كه ايشان به من گفتند: فلاني بيا باهم پيمان و عهدي ببنديم كه اگر شما شهيد شدي من يكسال براي شما نماز غفيله بخواني. چيزي از اين پيمان نگذشت كه خداوند ايشان را پذيرفتند و به شهادت رسيد و من طبق تعهدي كه داده بودم يكسال نماز غفيله براي ايشان خواندم.

محمد رضا گنج آبادي:      
مسعود روزي كه اولين حقوقش را از سپاه گرفته بود- كه حدود دوهزار تومان مي شد- آمد و به من گفت: قصد دارم با اين پول مقداري كتاب و يك دست لباس ورزشي و بقيه چيزها بخرم. وقتي حساب تمام آنها را كرديم متوجه شديم براي خريد تمام آنها پول حقوق مسعود كفاف نمي كند. در همين هنگام پدرم به درون اتاق آمد و زير كرسي نشست و گفت: يكي از همسايه هايمان از نظر مالي در وضع خيلي بدي قراردارد بطوري كه پول جهت خريد يك جفت كفش براي بچه اش را هم ندارد و خودم هم الان چون موجودي ندارم نمي توانم كمكش كنم و دلم خيلي شكست كه نمي توانم به اين بنده خدا كمك بكنم. مسعود در همين هنگام كنار كرسي نشسته بود و به حرفهاي پدرم گوش مي داد. حرفهاي پدرم كه تمام شد مسعود چند دقيقه اي سرش را روي كرسي گذاشت و به يكباره سرش را بلند كرده و به پدرم گفت:بابا اين پولها را بگيريد و كار آن بنده خدا را راه بيندازيد. بعدا"كه از پدرم مبلغ پولها را پرسيدم متوجه شدم مسعود آن روز تمام پولهايش را كه حقوق كاملش بوده است، جهت كمك به همسايه مستضعفمان به پدرم داده است.

مهين گنج آبادي:
شب شهادت مسعود پدرو مادرم اهواز بودند پدرم مادر م را از خواب بيدار مي كند كه زن پاشو مادرم مي گويد : چي شده نمي گذاري بخوابم نصف شب راه افتاده اي چي شده است ؟ پدرم مي گويد پاشو زن ديگه خواب بس است پاشو وضو بگير دو ركعت نماز بخوان نماز شكر ادامه مي دهد الان مسعود كنار تخت همين جا بوده همين كنار ايستاده بود خودش مرا صدا كرد پدرم طوري عنوان مي كند مثل اينكه اصلا" خواب نديده حضور مسعود را لمس كرده است مي گفت : خودش مرا صدا كرد وگفت : پدر خداحافظ وخودش به من اعلام كرد كه شهيد شده وپدرم در همين حالت به مادرم اعلام مي كند بلند شو وضو بگير ودو ركعت نماز شكر بخوان كه فرزندمان شهيد شده است مادرم مي گويد تو از كجا مي داني نصف شبي حتما" خيالاتي شدي پدرم گفته بود نه مسعود خودش آمد الان همين جا بود خبر شهادتش را داده كسي كه خبر شهادتش را داد خود مسعود بود كه به پدرم اعلام كردند وفردا صبح رفتند پادگان ومتوجه شدند كه مسعود به شهادت رسيده است .

سردارشهيدولي ا... چراغچي:      
در حين عمليات والفجر يك براي انجام مأموريتي از ارتفاع 143پايين آمدم تا به آخرين نقطه پاي ارتفاع رسيدم . در همان حال كه از كنار چندين مجروح و شهيد گذر كردم در يك لحظه نيرويي دروني مرا وادار كرد به شهيد كه در آن هنگام بالاي سرش بودم نگاه كنم و او را شناسايي نمايم . آن شهيد به سينه بر روي خاكهاي پر حرارت و آلوده به خون خوابيده بود . در همان ديد اول كه چشمم به كفشهاي آن شهيد افتاد متوجه شدم بايد پيكر مسعود گنج آبادي باشد به سرعت خم شدم . - آه از نهادم بلند شد و براي خودم افسوس خوردم - و او را چرخاندم دستم به خون دست پهلوي شهيد كه روي لباسهايش جمع شده بود آغشته شد . مشخص بود كه مدت زماني است بديدار معبودش شتافته - ولي چهره اش نشان مي داد كه از ديدار معبود خشنود است - و آرامش عظيمي نصيبش شده است . پيكر را رها كرده و براي ادامه مأموريتم به داخل خط رفتم پس از اتمام مأموريت به طرف پيكر شهيد گنج آبادي برگشتم و با سرعت برانكاردي تهيه و او را بر روي برنكارد گذاشتم و با كمك برادر فرومندي به داخل ماشين كه با آن به خط آمده بوديم گذاشته و با سوار كردن تعداد ديگري از مجروحين و شهدا به سمت تعاون لشكر حركت كرديم به تعاون كه رسيديم پيكر شهيد گنج آبادي از ماشين پايين آورديم و صورتش را براي آخرين بار بوسيدم و از او خداحافظي كردم بعد برادران تعاون پيكرش را داخل پلاستيكي گذاشتند و مداركش را هم به سينه اش سنجاق كردم و صورت و بدنش را با گلاب خيس كردم و پلاستيك را بستند و داخل سرد خانه قرار دادند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 244
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 525 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,217 نفر
بازدید این ماه : 4,860 نفر
بازدید ماه قبل : 7,400 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک