فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

توکلي,مسعود

‌ فرمانده‌گردان روح الله‌ لشكر5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
جهانگير حسيني پور:
برادر قاليباف نيرو گرفته بود كه بروند و تپه اي را بگيرند و به آنها گفته بود كه تا مسعود نارنجك در سنگر عراقي نينداخت كسي حق ندارد حتي يك تير بزند. شهيد توكلي جلوي ستون مي رفت و حتي به بي سيم چي اش گفت: بي سيمت را خاموش كن! و تنها برادر قاليباف به وي گفته بود: مسعود جان، وظيفه ات گرفتن تپه است. شهيد در جواب گفته بود: چشم! شهيد در حين عمليات گفت: براي اينكه هميشه سئوال نكنند كه چنين كرديم و چنان كرديم، ديگر كسي حق سئوال كردن از ما را ندارد. وظيفه مان مشخص شده! بايد برويم و اين كار را بكنيم. بهر صورت وي راه افتاد و به تپه رسيد و آنجا به تنهايي درگيري را شروع كرد و همانجا شهيد شد.

يكي از شب ها كه آموزش قطب نما تمام شده بود. نيروها را گروه بندي كردند تا به صورت عملي آموزش قطب نما را فرا گيريم به علت اينكه توان نيروها آزمايش بدون استاد حزكت كزديم. منطقه اي كه در آنجا مستقر شديم حدود 4 الي 5 كيلومتر با خط مقدم فاصله داشت و گهگاهي صداي انفجار شنيده مي شد. آن شب من به اتفاق مسعود در يك گروه قرار گرفتيم. قرار شدما به سمت گرايي كه داده بودند حركت كنيم و پس از رسيدن، شاخصي را كه آنجا بود برداريم و بر گرديم. اين كار عملاً نشان مي داد كه نيروها چقدر با قطب نما آشنا شده اند. چرا كه قطب نما يكي از بهترين وسايل شناسايي، مخصوصاً دردشت مي باشد. سرگروه ما شخصي بود كه در زمينه اطلاعات و شناسايي از بقيه قديمي تر بود. به هر حال در مسير حرمت كرديم، وقتي به هدف رسيديم مسير بازگشت را گم كرديم و نمي دانستيم از كدام مسير بايد برگرديم. در ضمن همرمان با گراي مستقيم يك الي دو گراي ديگر هم داده بودند؛ بدين صورت كه مثلاً پس از طي مسافت500 متري يا1000 متري بايد به سمت چپ يا راست تغيير مسير مي داديم، سپس به سمت مسير اصلي خودمان حركت مي كرديم تا به هدف برسيم. بهر حال همين مسيرها باعث شدتا كاملاً راه برگشت را گم كنيم. بر حسب اتفاق به سمت عراقي ها حركت مي كرديم هر چند فاصله مان تا عراقي ها چندين كيلومتر بود. در همين حين كه به سمت دشمن در حركت مي كرديم، يكي از توپخانه هاي عراق شليك كرد. با شليك كردن توپخانه مسعود توكلي گفت: نگاه كنيد آتش دهنة اين توپخانه آن سمت است پس طبيعتاً عراقي ها در آنطرف مستقر هستند و ما بايد بر خلاف آن ها حركت كنيم. همگي بر خلاف شليك حركت كرديم و در آخر به سنگر نيروهاي خودي رسيديم.

يكبار به همراه آقاي توكلي براي گشت زني رفته بوديم، در حين برگشت پايم پيچ خورد به نحوي كه ديگر توان راه رفتن نداشتم. مسعود توكلي با اينكه خودش خسته بود ولي مرا كول كرد و به عقب برگرداند.

در عمليات والفجر8  ، مسعود توكلي فرماندهي گروه غواص و نيز فرماندهي يكي از گروهان ها را به عهده داشت. پس از اين كه نيروها از اروند رود عبور كردند و وارد خاك عراق شدند، خودشان را به جادة آسفالتة بصره ـ العماره رساندند و شبانه به پاكسازي نخلستان هاي منطقه پرداختند. حدود دو ساعتي به اذان صبح باقي مانده بود،كه مسعود توكلي از فرط خستگي در كنار يكي از جوي هاي منطقه در حاليكه دست هايش را پشت سرش گذاشته بود، خوابش برده بود. ما از ترس به خودمان مي پيچيديم كه نكند عراقي ها از داخل نخلستان كه هنوز پاكسازي نشده بود، به ما حمله كنند و مسعود را به شهادت برسانند. از طرفي چون مي ديديم مسعود خيلي خسته است، راضي نمي شديم ايشان را بيدار كنيم.يكي دو نفر از بچه ها از ايشان مراقبت مي كردند. تا اين كه موقع اذان صبح ايشان را بيدار كرديم. پس از بيدار شدن تيمم كردند و در همان مكان نماز صبح را به جا آوردند.

عمليات كربلاي يك به منظور باز پس گيري مهران كه توسط عراق اشغال شده بود صورت گرفت. آقاي توكلي به عنوان مسئول عمليات انجام وظيفه مي كرد. در يكي از ارتفاعات كه به نام ارتفاعات 313 مشهور بود و سمت راست ارتفاعات كله قندي و مشرف بر مهران بود. نيروهاي ايراني با رشادت هاي آقاي توكلي توانستند بعد از چهار شبانه روز درگيري آن ارتفاعات را فتح كنند. يادم است نيروهاي عراقي در بالاي ارتفاع مستقر بودند و در آنجا امكانات مجهزي مستقر كرده بودند. به طوري كه نفوذ به آن منطقه را با مشكلات زيادي مواجه ساخته بود. ولي رشادت ها و تدابير آقاي توكلي در آن عمليات مثمر ثمر واقع شد و توانستيم ارتفاعات را فتح كنيم. آقاي توكلي نيز در همان عمليات به فيض شهادت نائل شد.

حسن كربلايي:
گروهي كه ما در آن عضو بوديم مأموريت يافت كه به منطقه اي كه ارتشي ها در آن مستقر بودند برويم و از آنجا مأموريت را انجام دهيم. با توجه به روحيات بسيجي كه ما در جمع خودمان داشتيم و بيشتر بعد معنوي را در نظر داشتيم چند روز اول كمي سخت گذشت. مقررات و قوانين و سلسله مراتب و احتراماتي كه در ارتشي ها حكم فرما بود، باعث شده بود جمع چهار الي پنج نفرة ما شرايط سخت و دشواري را در آنجا تجربه كند. مخصوصاً بعد از ظهرها كه همگي هواي منطقه خودمان را مي كرديم. چند روزي از استقرار ما در منطقه ارتشي ها گذشته بود كه آقاي توكلي براي سركشي و همچنين اطلاع از پيشرفت كار و شرايط به آنجا آمدند. با ديدن آقاي توكلي اولين حرفي كه به ذهنم آمد اين بود كه حاجي اين چند روز خيلي به ما سخت گذشت. گفت:" براي چه؟ گفتم: شرايط طوري است كه به هر حال نيروها نا آشنايندو از نظر اخلاقي با ما فرق مي كنند. روحيات و برخوردهايشان با ما فرق مي كند. و همة اين ها باعث شد تا اين چند روزي كه از شما و بقية برادران دور بوديم به ما خيلي سخت بگذرد." آقاي توكلي بعد از گوش دادن به حرف هاي ما گفت: " ما كه براي خوش گذراني به اينجا نيامده ايم كه افراد حاضر با هم ،هم عقيده و هم صحبت باشند و بگوييم و بخنديم. نخير بلكه ما يك وظيفة سنگين تري روي دوشمان است كه براي انجام آن به اينجا آمده ايم و اين امر همة مسائل و مشكلات را تحت الشعاع خود قرار مي دهد. چه بسا ممكن است بعد ها يكي از ما اسير شويم و باعث شود مدت ها در ميان دشمن باشيم و شرايط خيلي سخت تر و دشوارتر گردد ولي تمام اين ها نبايد باعث شود كه در انجام وظيفه اي كه داريمكوتاهي كنيم. و خداي ناكرده در روحيه كاريمان اثر بگذارد و نتوانيم به نحو احسن وظيفه مان را انجام دهيم. صحبتهاي ايشان واقعاً در ما تحولي ايجاد و روحيه ما را مضاعف كرد. و چيزهايي كه تا قبل از صحبتهاي آقاي توكلي در ذهن ما بود، ديگر برايمان قابل اهميت نبود.

در عمليات عاشورا به لطف پروردگار منان و تدابير صحيح مسعود توكلي از مسير زير زميني كه قبلاً رودي در آن جريان داشته و خشك بود به سمت عراقي ها پيشروي كرديم. مسير به قدري مشكل و صعب العبور و تاريك بود كه بچه ها از ترس به خود مي پيچيدند ولي مسعود توكلي جلوتر از همه بدون هيچ گونه ترس و واهمه اي حركت مي كرد. به قدري خون سرد بود كه بچه ها با ديدن چهرة ايشان روحيه مي گرفتند. بعد از طي آن مسير به جاده اي رسيديم كه منتهي شده بود به پشت نيروهاي عراقي. در كنار جاده بدون اين كه عراقي ها متوجه حضور ما شوند مستقر شديم. در همين حين يك جيپ عراقي به طرف ما مي آمد. مسعود با ديدن جيپ به بچه ها گفت: بر روي زمين دراز بكشيد و هيچ گونه عكس العملي از خود نشان ندهيد. ـ در چنين مواقعي انسان به طرف دشمن شليك مي كند تا از خطر رهايي يابد ولي ايشان با تدبير و هوش بالايي كه داشت اجازة تير اندازي نداد. هنگامي كه جيپ عراقي از كنار ما رد شد به قدري فاصله مان كم بود كه ريگ هايي كه از زير لاستيك ماشين پرتاب مي شد به بچه ها برخورد مي كرد وگرد و خاك روي صورت بچه ها مي نشست. ولي همه بي حركت مانديم و عراقي ها بدون اين كه متوجه حضور ما شوند از آنجا رفتند و ما از يك خطر حتمي با هوش و درايت بالاي مسعود توكلي نجات پيدا كرديم و توانستيم ادامة كارمان را انجام دهيم.

اواخر سال 62 پس از طي كردن دورة آموزش بسيج براي اولين بار به به صورت كارواني به اهواز اعزام شديم. در آنجا بعد از دو روز نيروها را جمع كرده و سازماندهي كردند. قبل از سازماندهي نيروها كه قريب به سه هزار نفر بوديم عده اي از فرماندهان آنجا برايمان سخنراني كردند و اهداف ما را از آمدن به جبهه و اين كه چه اتفاقاتي ممكن است رخ دهد، تشريح كردند. در انتها شخص ديگري براي سازماندهي آمد. شرايط ساز ماندهي همانطور كه از قبل گفته بودند به صورت داوطلبانه صورت گرفت. آقاي رضايي به عنوان مسئول تقسيم نيروها در جمع سخنراني ايراد كرد. ايشان اولين شخصي بود كه اجازه داده بودند نيروهاي قسمت خودش را انتخاب كند. آقاي رضايي بعد از اين كه يك سري صحبت هاي كلي گفتند ادامه دادند كه ما نيرويي مي خواهيم كه شهادت طلب و هر روز، هر لحظه با غسل و وضو باشد، از دنياي كنوني بريده و تحمل هر گونه سختي و مشقت را داشته باشد. پس از اين صحبت ها آقاي رضايي گفت: حالا هر كس مي داندكه مي تواند با اين شرايط كنار بيايد مي تواند وارد جمع ما شود. با خود گفتم: "پس با اين شرايط و اهدافي كه من از آمدن به جبهه دارم بهترين قسمتي كه مي توانم با واقعيات جنگ و جبهه آشنايي پيدا كنم همين قسمت است." به همين دليل بلند شدم تا اسم مرا ثبت كنند. دومين شخصي كه آمادة ثبت نام شد كسي نبود جز مسعود توكلي كه تا آن موقع من شناخت كاملي از ايشان نداشتم و از آن به بعد كه ما در يك قسمت كار مي كرديم با روحيات و اخلاق مسعود توكلي آشنا شدم. به هر حال پس از اين كه حدود چهل نفر داوطلب شديم كه در اين قسمت شروع به كار كنيم، آقاي رضايي ما را به محلي كه چنانه نام داشت برد و گفت:" تمامي كساني كه به اين محل آمدند در واقع به پذيرش واحدي به نام اطلاعات عمليات درآمده اند و مي بايست دوره هايي كه براي آشنايي با راه و روش اين واحد است را طي كنند." سپس گردان بندي شديم و من به اتفاق آقاي توكلي در گردان هجرت آموزش را شروع كرديم. مدت آموزش دو ماه و نيم بود در اين مدت زمان خوبي بود كه من مسعود توكلي را بهتر بشناسم كه طبيعت منحصر به فرد خودش را داشت. فرد را مجذوب خودش مي كرد، خيلي وقت ها هم مي ديدم كه ايشان در گوشه اي خلوت كرده و در حال راز و نياز است. چنين رفتاري از ايشان باعث شده بود محبوبيت خاصي در بين گردان داشته باشد. بعد از اتمام دوره ما را به منطقة عملياتي والفجر يك اعزام كردند. اوايل عمليات بود ما را فقط تحت عنوان نيرويي كه مي خواست از نزديك با عمليات و جنگ آشنايي پيدا كند به آنجا بردند. در واقع اولين باري بود كه وارد جنگ واقعي شده بوديم تا آن موقع هر چه ياد گرفته بوديم در آموزش بود و جنبة واقعي نداشت. هنگامي كه در منطقه ما را مستقر كردند، آقاي توكلي خيلي اصرار داشت كه از همانجا وارد گردان هاي عملياتي شوند و همراه ديگر رزمندگان وارد عمليات شوند. به هر حال بعد از اين كه حدود پانزده روز در منطقه بوديم، ما را به مرخصي فرستادند. پس از اتمام مرخصي عملاً در سازمان اطلاعات عمليات شروع به كار كرديم. در ابتدا من و مسعود توكلي در يك رده بوديم. اما به تدريج استعدادهاي مسعود توكلي بيشتر از ديگران شكوفا شد و فرماندهان به ارزش مسعود توكلي پي بردند و ايشان را به عنوان مسئول گروه شناسايي معرفي كردند. از آن به بعد مسعود تقريباً در تمامي عمليات ها به عنوان مسئول شناسايي شركت فعال داشت. يكي دو باري كه من با مسعود توكلي براي شناسايي رفتم مي ديدم كه چه رشادت هايي از خود به خرج مي داد و از نزديك با رشادت ها و تدابير مسعود آشنا شدم. به حدي تبحر در كارش داشت كه ما از ايشان به عنوان استاد خود ياد مي كرديم. خيلي از مسائل مربوط به شناسايي را از مسعود ياد مي گرفتيم. بعد از آن مسعود توكلي بيشتر شهره شد تا اين كه بالأخره به عنوان مسئول محور شناسايي و يا به عبارت ديگر مسئول اطلاعات يك تيپ معرفي شد. در آن زمان در اطلاعات لشكر حدود سه مسئول محور بيشتر نداشتيم، كه يكي از آن ها مسعود توكلي بود. در همان زمان هم عراق شروع بع باز پس گيري بعضي از مناطقي كه از دست داده بود، كرد. مناطقي مانند قلاويزان، كله قندي و منطقة عمومي مهران. مسئول وقت آن موقع اطلاعات حاج آقاي موسوي بودند كه مسعود را به عنوان مسئول شناسايي اين محورها انتخاب كرده بودند. منطقه به قدري پيچيده بود كه گاهي اصلاً مشخص نمي شد نيروهاي دشمن كجا مستقر هستند و نيروهاي خودي در كدام قسمت. مسعود توكلي به همراه تعدادي از افراد محورش براي شناسايي عازم ارتفاعات شدند. حدود سه شبانه روز شناسايي آن ها به طول انجاميد. در طول اين سه شبانه روز كار گروه شناسايي شده بود، پياده روي و شناسايي دقيق محل هايي كه قرار بود عمليات شود. پس از طي يكي دو بار شناسايي دقيق محل و نديدن عراقي ها مسعود و گروهش به منطقه برگشتند و گفتند:" هيچ گونه نيروي عراقي در ارتفاعات ديده نشده است." ولي آقاي موسوي اصرار داشت كه نيروهاي عراقي در همين ارتفاعات هستند و ما بايد محل اختفاي آن ها را شناسايي كنيم. اين بار مسعود توكلي مصمم شد تا بالاي ارتفاعات برود و منطقه را كاملاً تحت نظر بگيرد. به خاطر اين كه عراق تازه دو سه روز بود كه ارتفاعات را گرفته بود. در دامنة ارتفاعات ميدان هاي مين نامنظمي درست كرده بود و اين امر پيشروي به سمت ارتفاعات را خيلي مشكل كرده بود مخصوصاً اين كه بايد شبانه به سمت ارتفاعات حركت مي كردند، ولي مسعود توكلي مصمم شده بود هر طوري است به بالاي ارتفاعات برود. مسعود توكلي و گروهش شبانه به سمت ارتفاعات حركت كردند و توانستند با موفقيت به بالاي ارتفاعات برسند. آنجا پي برده بودند كه عراقي ها در ضد شيب به كمين نشسته اند. بعد از اين كه تمامي كانالهاي عراقي ها را شناسايي كردند با موفقيت به منطقه برگشتند و شب بعد قرار شد عمليات باز پس گيري شروع گردد. شب بعد باز مسعود همراه گروهش آماده شدند تا به هدفي كه داده بودند بروند. چون منطقه اي كه قرار بود عمليات شود محدود بود و بايد يك گروه مي رفت. ما نتوانستيم همراه ايشان برويم ولي به عنوان نيروي پشتيباني پشت سر آن ها بوديم. مسعود توكلي شبانه به همراه گروهش حركت كرد. ساعت هاي 12 الي 1 نيمه شب بود كه يكي از افراد گروه مسعود توكلي با بيسيم به نيروهاي پشتيباني اعلام كرد كه به هدف رسيديم و عمليات با موفقيت به اتمام رسيد و با به هلاكت رساندن چندين عراقي در روي هدف مستقر هستيم." به شنيدن اين خبر خيال فرماندهان راحت شد. صبح زود هنگامي كه هنوز آفتاب طلوع نكرده بود نيروهاي پشتيباني به محل اعزام شدند تا از آنجا آمادة عمليات بعدي شوند. يكي از كانال ها منتهي مي شد به سنگري كه عراقي ها در آنجا تير باري كار گذاشته بودند. مسعود توكلي همان كانال را گرفته بود و مستقيم رفته بود تا آن سنگر را هم از وجود عراقي ها خالي كند. منتها سنگر تيربار يك حالت منهني داشت و در انتها كانال به دو راه تقسيم مي شد و مي بايست شخص از سمت چپ مي رفت تا سنگر را ببيند كه البته اين خود يك فريب بود چرا كه با نگاه اول مشخص نبود كه سنگر در كجا قرار گرفته است. مسعود توكلي كه شب قبلش آنجا را شناسايي كرده بود براي گرفتن سنگر و تكميل هدف همان طور كه به سمت سنگر مي رفته گويا تيربار شروع به آتش ميكند و در همان كانال مسعود توكلي تيري بر پيشانيش اصابت مي كند و به فيض شهادت نائل مي شود. صبح وقتي ما به محل رسيديم و با پيكر پاك مسعود مواجه شديم، ديديم فاصله اش با سنگر چقدر كم بوده و با چه شهامتي تا آن قسمت پيش رفته بود. با ديدن اين صحنه خيلي متاثر شدم البته از اين كه خداوند شهادت را نصيب مسعود كرد خوشحال بودم ولي از اين كه چنين شخصيت بزرگي ديگر در ميان ما نبود و انقلاب چنين انسان بزرگي را از دست داده بود خيلي متاثر و ناراحت بودم.

مادرشهيد:
روزي مسعود در حاليكه نامه اي بدست داشت نزد من آمد و گفت:" مادر اين نامه را امضاء كن" به گمان اين كه نامه از طرف مدرسه اش است گفتم:" مگر درسهايت را خراب كرده اي؟" گفت:" حالا شما امضاء كن" گفتم:" من كه سواد ندارم." گفت:" پس اين گوشه نامه را انگشت بزن" شب وقتي پدرش به منزل آمد نامه را به او هم داد تا امضاء كند. هنگاميكه پدرش نامه را خواند گفت:" پسرم مگر تو را هم به جبهه مي برند با توجه به سن كمي كه داشت." گفت:" شما امضاء كنيد. يا مرا به جبهه مي برند يا نمي برند." من كه تازه متوجه محتواي نامه شده بودم گفتم:" مگر جنگ شده؟" ـ هنوز اوايل انقلاب بود و جنگ تحميلي شروع نشده بود ولي در كردستان ضد انقلاب و منافقين شورشهايي مي كردند. ـ مسعود گفت:" بله در كردستان، سپاهيها را مي كشند و امنيت را از مردن سلب كرده اند." بهرحال امضاء را گرفت و ساكش را بست و خداحافظي كرد و رفت. خيلي ناراحت بودم چرا كه سنش كم بود، هنوز 16 سالش تمام نشده بود يك هفته اي نگذشته بود كه برگشت. خيلي خوشحال شده بودم. گفتم:" رفتي و برگشتي؟" در حالي كه ناراحتي در چهره اش نمايان بود گفت:" از بس گريه كردي و ناراحت بودي مرا نبردند؟" در حالي كه مي خواستم خوشحالي خود را پنهان كنم گفتم: چيه راستش را بگو براي چه نرفتي؟گفت:" گفته اند سنت كم است" براي اينكه بيشتر ناراحت نشود ديگر حرفي نزدم. روز بعد آمد و گفت:" مادر شناسنامة مرا بده براي مدرسه مي خواهم." وقتي شناسنامه را گرفت گويا رفته بود و سنش را زياد كرده بود. به خانه كه برگشت ديگر از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد. روز بعد هم به اتفاق پسر يكي از همسايه ها آزم كردستان شدند. مدتي بي خبر بوديم تا اينكه روزي پسر همسايمان كه با مسعود به كردستان رفته بود را ديدم. گفتم:" حسين آقا. برگشتي." گفت:" بله تازه آمده ام" گفتم:" پس چرا مسعود نيامده" گفت:" او خودش مرا فرستاد و گفت من مي خواهم اينجا بمانم" بهر حال چند شب بعد هم مسعود تماس گرفت و گفت:" مادر نمي داني چقدر نذر و نياز كردم كه مرا در منطقه قبول كنند." نهايتا 40 روزي در كردستان ماند و بعد از آن هم جنگ تحميلي شروع شد و از آنجا به جنوب رفت.

تازه از منطقه برگشته بود. خسته و كوفته در منزل نشسته و با هم صحبت مي كرديم ناگهان صداي در منزل نظر ما را به خودش جلب كرد. وقتي در را باز كردم زن همسايمان را ديدم. احوالپرسي كرد و گفت:" ببخشيد، نيمه شب است و مغازه ها بسته اند آيا تخم مرغ در منزل داريد؟" دو عدد تخم مرغ در خانه داشتيم ولي چون مي خواستم براي مسعود درست كنم گفتم:" متأسفانه، در خانه تخم مرغ نداريم." با هم خدا حافظي كرديم و به داخل منزل آمدم. مسعود كه متوجه صحبتهاي ما شده بود مستقيماً به طرف يخچال رفت تا چشمش به دو عدد تخم مرغ افتاد. به من گفت:" مادر, اينجا كه تخم مرغ هست چرا به همسايه ندادي؟" گفتم:" خوب مي خواهم براي شما درست كنم." گفت: من اين تخم مرغ ها را نمي خورم. در حالي كه همسايمان از شما آنها را طلب كرده است. همين الآن اينها را ببر و به همسايه بده، وگرنه خودم اين كار را خواهم كرد.

اواخر حكومت شاهنشاهي در ايران بود. روزي از طرف مدرسة مسعود ما را خواستند. وقتي به مدرسه اش رفتم. مدير مدرسه گفت: حاج خانم پسر شما مدتي است كه در مدرسه حاظر نمي شود گاهي هم كه مي آيد فقط كيف و دفترش را مي گذارد و سپس به بيرون از مدرسه مي رود. از رفتار و كردار مسعود مشخص بود كه به دنبال راهپيمايي و پخش اعلاميه ها مي رود. از همسايه مان شنيده بودم كه شاه دستور داده هر كس در راهپيمايي و يا در حين پخش اعلاميه مي گيرند به اشد مجازات برسانند. شب كه مسعود به منزل برگشت به او گفتم: امروز آمدم مدرسه ات و گفتند تو به مدرسه نمي روي كجا مي رفتي اين چند روز؟ گفت:" مادر، به تظاهرات مي روم تا انشاء الله اين رژيم سرنگون گردد و جمهوري اسلامي به پيروزي برسد." به او گفت همسايه مان هم چنين حرفي زده است. با خنده گفت: "به هر حال يا بايد ما را بكشند و يا ما بايد پيروز شويم." از آن به بعد ديگر به صورت آشكارا به تظاهرات مي رفت تا اينكه بالأخره انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.

روزي به مسعود گفتم:" مادر، مي خواهي برايت به خواستگاري دختر عمويت برويم." گفت:" نه مادر مادامي كه جبهه و جنگ است، فكر و ذهن ما بايد منطقه و جنگ باشد بعد از جنگ انشاء الله وقت هست." هر چه اصرار مي كرديم فايده اي نداشت و ايشان زير بار ازدواج نمي رفت. تا اينكه بالأخره يك بار از طرف سپاه به ديدار حضرت امام مشرف مي شوند و در آنجا امام (ره) مي فرمايد از برادران سپاه كسانيكه ازدواج نكرده اند، تشكيل خانواده بدهند. بعد از اين موضوع مسعود نزد من آمد و گفت:" مادر حالا اگر مي خواهي خانة عمو بروي و از دخترشان خواستگاري كني برو." به اتفاق پدرش به خواستگاري رفتيم و منتظر جواب از جانب خانوادة عمويش بوديم كه بعد از چند روز جواب رد دادند و گفتند: مسعود دائماً در جبهه بسر مي برد. به هر حال چند وقتي از اين موضوع گذشت تا اينكه روزي يكي از دوستان پدر مسعود به ايشان گفته بود:" بالأخره مسعود سر و سامان گرفت؟" وقتي با جواب منفي پدرش مواجه گشت، عكسي را از جيبش بيرون آورد و گفت:" اين عكس دخترم است، شما اين عكس را به مسعود نشان بدهيد، اگر مورد قبول واقع شد، افتخار بزرگي نصيب ما شده است." پدرش عكس را به مسعود نشان داد و او گفت:" هر طور خودتان صلاح مي دانيد، همان كار را بكنيد." شب خواستگاري فرا رسيد. بعد از صحبتهاي اوليه كه رد و بدل شد مسعود از پدر عروس خواست چند لحظه اي با عروس صحبت كند. پدر عروس با اشاره به اتاقي گفت: مي توانيد آنجا حرفهايتان را بزنيد. وقتي مسعود بلند شد كه به طرف اتاق برود، خطاب به من گفت:" مادر شما هم با من بيا." در داخل اتاق مسعود به عروس خانم گفت:" من به جبهه مي روم. در اين راه شايد روزي، ديگر برنگردم حال يا اسير شوم يا كشته شوم. و ديگر اينكه تا وقتي زنده هستم خود را موظف مي دانم به احوال پدر و مادرم رسيدگي كنم." عروس خانم با شنيدن اين حرفها گفت:" من افتخار مي كنم كه شوهرم در منطقه باشد بر عليه كفر بجنگد حتي اگر مي توانستم خودم هم اسلحه به دست مي گرفتم و در جبهه ها شركت مي كردم. در مورد مسئلة دوم هم از اينكه شما به فكر خانواده ات هستي خوشحالم و من هم تا مي توانم از هيچ كوششي براي به دست آوردن رضايت پدر و مادرتان دريغ نخواهم كرد." به هر حال دو طرف قبول كردند و مراسم ساده و مختصري گرفتيم. هنوز يك هفته از عقدش نگذشته بود كه عزم رفتن به جبهه رفتن كرد. گفتم: مادر حالا شما ازدواج كرده اي خيلي زود است به جبهه بروي." گفت:" مگر زن گرفته ام كه جبهه را طلاق بدهم." در آخر ساكش را بست و رفت. چند روز بعد هم خبر شهادت غرورآميزش را آوردند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 218
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,173 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,274 نفر
بازدید این ماه : 2,917 نفر
بازدید ماه قبل : 5,457 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک