فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

موحدي‌محصل‌ط‌وسي,محمدقاسم

‌ مسئول واحد اطلاعات وعمليات لشكر5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
علي فهميده قاسم زاده:
هنگامي كه ما هنوز به جبهه اعزام نشده بوديم و در تلاش بوديم،آقاي استيري از طرف سپاه براي آموزش بسيجيان به روستاي قاسم آباد مي آمد . آن زمان من و علي محمد علاقه شديدي به اسلحه داشتيم.آرزو مي كرديم كه يك روز اسلحه به دست بگيريم. تا اينكه عضو بسيج شديم.قبل از عضويت براي اينكه به بچه هاي روستا پز بدهيم،هر بسيجي را كه مي ديديم  چفيه به گردن دارد با او عكس مي گرفتيم . يك روز من و علي محمد نزد آقاي استيري آمديم و از ايشان خواستيم كه اسلحه به ما بدهند.اما ايشان گفتند : كه هم سنتان كم است و هم جثه ي مناسبي براي برداشتن اسلحه نداريد. آن روز ما هر چه اصرار كرديم فايده نداشت تا اينكه علي محمد شروع به گريه كردن كرد و اشك هايش باعث شد كه آقاي استيري دلش به رحم آمد و اسلحه به دست ما داد ولي شرط كرد كه يك نفر هم ما را نگه دارد. من تير را شليك كردم و به هدف خورد ولي علي محمد اصرار كرد كه خودش به تنهايي اين كاررا انجام دهد وقتي تير را شليك كرد چون جثه ي كوچكي داشت خودش هم محكم به زمين خورد و اين كار باعث شد كه بچه هاي ديگر به خنده بيفتند و دقايقي شاد و خوشحال باشند و اين بهترين خاطره است كه برايم به يادگار مانده است .

يك دفعه مين ها را مسلح مي كردم و به دست نيروها مي دادم . روزي قاسم موحدي از اين جريان مطلع شده بود.سراغ من آمد و گفت : فلاني شنيده ام شما مين ها را مسلح مي كني و به دست نيروها مي دهي . من به برادر موحدي گفتم : بله برادر.موحدي گفت : تجربه را تكرار نمي كنند.در اين رابطه هر چه تجربه مي خواهي من در اختيارت قرار مي دهم . بعد از اين صحبت من خدمت آقاي موحدي رسيدم تا از تجربيات ايشان استفاده كنم . و به ديگران نيز اين تجربيات را منتقل كنم .

نحوه شهادت قاسم موحدي را دوستان اين گونه برايم نقل كردند : تركش هاي زيادي بر سرو صورت و پا و تمامي اعضاي بدن ايشان اصابت كرده بود . از زماني كه مجروح شدند تا به شهادت رسيدند حدود2 نيم ساعت بيشتر طول نكشيد . در طي نيم ساعت به جاي اين كه آه و ناله كند اين جملات را زمزمه مي كرد ." الهي رضا به رضائك ، تسليماً لامرك " تا اين كه به درجه ي رفيع شهادت نائل آمدند . واقعاً ايشان رضا به رضاي الهي بود و خودش را تسليم اوامر خدايش كرده بود .

در عمليات بدر زماني كه مي خواستيم پلي را كه بر روي رود دجله بود را منفجر كنيم چندين بار قاسم موحدي نحوه ي كار را براي من تكرار كرد به نحوي كه به ايشان گفتم : آقاي موحدي بس است.من ياد گرفتم كه چگونه عمل كنم . برادر موحدي در پاسخ من گفت : هر چه ياد بگيري باز هم كم است.زيرا در زمان اجرا ممكن است اگر خيلي خوب يادگرفته باشي، پنجاه درصد كار را بتواني انجام دهي.شايد همان پنجاه درصد هم در صورتي كه اطلاعات ناقصي داشته باشي درست انجام نشود.

روزي برادر قاسم موحدي آمدند و به من گفتند : شما فردا صبح آماده باشيد كه قرار است براي انجام ماموريتي به ايلام برويد.فرداي آن روز من به اتفاق دو نفرديگر از نيروها به ايلام رفتيم . وقتي به ايلام رسيديم ديديم دارند اسامي افراد را مي نويسند.از ما هم مشخصاتمان را گرفتند. در بين بچه هايي كه براي ثبت نام آمده بودند صحبت اين بود كه اگر قسمت شود فردا قرار است به زيارت امام خميني (ره) برويم. بعد متوجه شديم كه آقاي موحدي چون قبلاً به ديدن امام مشرف شده بودند ما را به عنوان جايگزين خويش معرفي كرده بودند .

ايشان هميشه توصيه هاي لازم را به تك تك بچه ها داشت .ولي هيچ موقع قبل از كار زياد به بچه ها فشار نمي آورد و هميشه زمان انجام كار بالاي سر بچه ها بود . حتي من يادم هست كه در عمليات بدر يك كار ساده اي تخريب داشت.مي خواستيم مين بكاريم كه عراقي ها پيشروي نكنند ولي گويا عراقي ها از اين نيت ما باخبر شده بودند.بيشتر پيشروي كرده بودند و اين پيشروي به حدي بود كه تا صبح حتي خاكريز اول ما هم شكسته شد و تانك هاي عراقي روي خاكريز ما جلو آمدند.البته چون من همان شب حدودا ساعت هاي 3 صبح مجروح و به همراه دو الي سه نفر از بچه ها به عقب منتقل شدم و در آنجا نبودم.ولي يكي از بچه ها تعريف مي كرد و مي گفت كه خاكريز ما حدودا 700 متر با عراقي ها فاصله داشت اما عراقيها با تانك هايشان بر روي خاكريز اول ما آمدند و به حدي به ما نزديك شدند كه يكي از بچه ها نارنجكي را داخل لوله تانك عراقي ها انداخت و پس از انفجار تانك عراقي ها، حركتشان متوقف شد. منظور من اين است كه برادر موحدي حتي در همين جريان هاي ساده كاشت مين هم شركت مي كرد و تا فاصله 10 متري عراقي ها مي آمد و هيچ زمان بچه ها را نمي فرستاد به دنبال كار كه بگويد:شما برويد فلان جا و يك كاري را انجام دهيد و خودش در پشت خط بماند. ايشان اين روش را نداشت.

در عمليات ميمك رفته بوديم كه يك منطقه اي را مين كاري كنيم.برادر موحدي هم به عنوان فرمانده تخريب همراه ما آمده بود و بچه ها را آرايش مي داد كه به چه شكلي و چه جاهايي مين كاري كنند. هنوز چند دقيقه اي از شروع كار نگذشته بود كه نيروهاي عراقي متوجه حضور ما درمنطقه شدند و شروع كردند به تيراندازي و از تيرهاي رسام هم استفاده مي كردند كه به وضوح قابل رويت بود.آتش دشمن به حدي سنگين بود كه ما همه زمين گير شده بوديم اما برادر موحدي بدون توجه به تيربارهاي دشمن ايستاده بود و تيربارچي هاي دشمن هم چون ايشان را فقط مي ديدند به سمت ايشان تير اندازي مي كردند.من اول فكر مي كردم كه برادر موحدي متوجه نيستند كه دارند به سمت ايشان تيراندازي مي كنند.به همين دليل خيلي هراسان ايشان را صدا زدم.برادر موحدي برگشت و گفت:چه شده؟من گفتم بخوابيد و گرنه الان تير مي خوريد.برادر موحدي گفت:نه شما نگران من نباشيد و كارتان را بكنيد و هر چه سريعتر مين كاري را تمام كنيد.من با شنيدن اين حرف برادر موحدي اصلا يك طوري شدم و يك حالتي به من دست داد كه اصلا نتوانستم باور كنم كه كسي به عنوان فرمانده به منطقه بيايد و در مقابل تيرهاي دشمن بدون توجه ايستادگي كند.من دقيقا به ياد دارم كه ايشان حتي سرش را هم خم نكرد و راست قامت راه مي رفت و به بچه ها روحيه مي داد و مي گفت:كارتان را انجام دهيد و بچه هارا هدايت مي كرد و مي گفت:شما اينجا مين بكار و يا شما بلند شو برو آن قسمت را مين كاري كن .

در عمليات بدر بود كه ما به منطقه اي رفتيم كه حدودا 13 كيلومتر جاده و پياده روي زيادي داشت.در آن زمان برادر موحدي مجروح بودند و هنوز بهبودي كامل پيدا نكرده بودند. بنابراين من اول اسكله به برادر موحدي گفتم بهتر است شما همين جا بمانيد و با اين بدن مجروح اين مسير طولاني را كه مي خواهيم پياده برويم به همراه ما نياييد،ما خودمان مي رويم. ما قرار بود كه برويم و جاده را بزنيم و خراب كنيم،كه دشمن در حين پاتك زدن با مشكل برخورد كند ون تواند بيايد و بچه ها را غافلگير كند.چون در منطقه عملياتي بدر به غير از اين جاده راه ديگري براي پيشروي دشمن وجود نداشت.سمت چپ و راست جاده آب بود.برادر موحدي زماني كه ديد من اصرار دارم كه ايشان عقب بمانند گفتند: نه.مگر من از شما چه چيزي كمتر دارم و از نظر بدني هم كه استقامت شما ها را دارم.بنابراين من هم شماها را همراهي مي كنم.برادر موحدي مواد منفجره را پشت كردند و خرج انفجاري را هم دستشان گرفتند و جلوتر از بقيه حركت كرد.به طوري كه ما هر چه مي رفتيم به ايشان نمي رسيديم. زماني كه به محل مورد نظر رسيديم هوا روشن شده بود و دشمن هم از حضور ما در منطقه مطلع شده بود،بنابراين آتش شديدي را بر سر ما مي ريخت.زماني كه به برادر موحدي رسيديم من به ايشان گفتم:شايد الان مقدور نباشد جاده را خرج گذاري كنيم و جاده را بزنيم.چون ما همراه برادر عاصمي وتعدادي از بچه هاي تخريب روز قبل يك قسمت از كار را انجام داده بوديم ولي ناموفق بوديم و نصف جاده زده شد ونيم ديگر از جاده مانده بود و به علت آتش سنگين دشمن موفق نشده بوديم كه تمام جاده را بزنيم.درهمان زمان حدودا چهار پنج نفر از بچه ها شهيد شده بودند وتعدادي ديگر هم مجروح شده بودند.به همين دليل تصميم گرفته بوديم كه بقيه كار را به روز بعد موكول كنيم كه در روز بعد هم در خدمت برادر موحدي بوديم.به دليلي كه نيمي از كار مانده بود برادر موحدي گفتند:كه ما بايد هر طور كه شده اين جاده را بزنيم يعني اين راه برو برگرد ندارد.يا بايد همگي شهيد شويم و يا مي بايست اين جاده را بزنيم.برادر موحدي با آن ايمان و اتكايي كه به خدا داشت در كارهايش محكم بود و ترديد نداشت و مي گفت:حتما بايد اين جاده را بزنيم.بنابراين ما خرج ها را برديم و با لطف خدا در زاويه 40-50 متري از بچه هاي گردان كه توي خط مستقر بودند خرج گذاري كرديم و آنها را منفجر كرديم.انفجار كه صورت گرفت باعث شد كه هوا روشناييش بيشتر شود و ديد دشمن نسبت به ما و ديد ما نسبت به دشمن كاملا بيشتر شود. بنابراين شروع كرد به ريختن آتش بر سر ما كه در اين حين بچه ها مي گفتند:كه به اين شكل مشكل مي توان كار كرد.چون از همه جهت با تيربار و آرپي جي و تانك به سمت ما شليك مي كنند.برادر موحدي گفت:راهي ندارد.شما اگر نمي توانيد كاري بكنيد بياييد كنار تا من خودم بروم و كار راتمام كنم. ما زماني كه ديديم برادر موحدي مصمم به انجام كار هستند، رفتيم و نيترات ها را برديم و در قسمتي كه انفجار ايجادشده بود كار گذاشتيم و فتيله گذاري كرديم و با نام خدا فتيله ها را روشن كرديم كه يك قسمت از جاده منفجر شد ولي قسمت ديگر جاده به دليل برخورد گلوله تير عراقي ها فتيله اش قطع شده بود و باعث شده بود كه سمت ديگر جاده منفجر نشود.بنابراين يرادر موحدي خودشان رفتند و يك مين ضد خودرو را بغل مواد منفجره و در زير صخره گذاشتند و اين مين را منفجر كردند كه باعث تخريب قسمت ديگر جاده شد.

در عمليات بدر محوري بود كه خاكريز را بچه ها در بين آب ايجاد كرده بودند و در سنگرهايي كه از عراقي ها گرفته بودند بچه ها اسكان داده شده بودند و در منطقه آتش خمپاره ها و توپخانه دشمن شديد بود.من هم در بين بچه ها بودم كه برادر قاسم موحدي آمدند و براي اينكه به بچه ها روحيه بدهند با يك حالت خندان آمدند و خبر شهادت يكي از دوستان به نام آقاي اسماعيل سعيدي نژاد را به ما دادند و گفتند:كه بله فلاني هم رفت و به شهدا ملحق شد.برادر موحدي اين مطلب را آنچنان با لبخند گفت: كه ما اول فكر مي كرديم ايشان شوخي مي كنند ولي بعد متوجه شديم كه مسئله جدي است و آن بنده خدا شهيد شده است. در كل ايشان در آن مجموعه آتش شديدي كه دشمن در آن منطقه مي ريخت براي اينكه به بچه ها روحيه بدهد اين گونه خبر شهادت برادر اسماعيل سعيدي نژاد را به ما دادند.

شب دوم عمليات خيبر بود كه برادر حميد رضوي را با وجود مريضي كه داشتند بنا به درخواست خودشان به همراه گروه انفجار به جلو فرستاديم تا بروند و در منطقه عملياتي كه ما در آن عمليات كرده بوديم مستقر شوند كه البته وسعت عمليات از نظر اهميت خيلي بزرگ بود و فكر مي كنم منطقه اي به وسعت 40كيلومتر تماما آب و نيزار بود كه به اين منطقه هور مي گفتند كه اين منطقه اين طرف جاده هويزه و سوسنگرد است و در آن طرف فاصله اي به حدود 45الي 50 كيلومتر جاده ارتباطي بصره - بغداد است و جاده ايست كه از بصره مستقيما به سمت بغداد مي رود و جاده دوطرفه اي همانند جاده زنجان-قم بود.از اين طرف عراق در اين هورها 15كيلومتر جاده اي كشيده بود كه اين 15كيلومتر را با كاميون داخل نيزارها خاك ريخته بودند و اين15 كيلومتر را جاده درست كرده بودند كه هم فكر کنم هر يك متر اين جاده شايد در حدود 200هزار تومان براي عراق خرج برداشته است وعراق اين جاده را كشيده بود براي اينكه بتواند آتش خودش را برروي جزاير مجنون كه توي آب هاست بفرستد و اين جزاير را زير آتش بگيرد.در اين جاده كه به اسم جاده خندق است عراق حدودا بيش از 20 قبضه توپ را مستقر كرده بود و كلي هم توپ هاي زد هوايي و زميني دوربر آنجا داشتند و براي محافظت از اين امكانات و اين منطقه بيش از يك تيپ نيرو براي نگهباني گذاشته بودند.ما از اين جاده حدودا 30كيلومتر فاصله داشتيم و آن طرف آب هم پاسگاه هاي عراقي بود.مواضع عراق به قدري مستحكم و قوي بود كه حتي بعد از عمليات خيبر در تمام اين آب ها و دور تا دور جاده را تماما سيم خاردار انداخته بودند و مي دانيد كه كشيدن سيم خاردار در آب چقدر مشكل است و عبور از آن مشكل تر ولي باز هم عراقي ها به سيم خاردار اكتفا نكردند بنابراين چهارپايه هايي را گذاشته بودند كه برروي اين چهارپايه ها بشكه هاي ناپال و آتش زا قرار داده بودند كه نيرو به محض اينكه مي خواست عبور كند و با قايقي چيز خواست رد شود به سيم هاي قله ناپال ها برخورد مي كند و شبكه ها آتش مي گيرد وآتشش هم هيچ زمان خاموش نمي شود.نيرو هاي ما يك شب قبل از عمليات با استفاده از بلم و قايق هاي پارويي به لطف خدا حدودا فاصله 30كيلومتر راه را پارو زده بودند و تا يك كيلومتري جاده خندق پيشروي مي كنند.چون  نيروهاي تيپ امام رضا مي خواستند بر روي اين جاده عمليات كنند،كه نيروهاي ما به لطف توانسته بودند تا فاصله يك كيلومتري اين جاده پيشروي كنند و اين فقط لطف خدا بود . چون عراقي ها غير از اين استحكاماتي كه داشتند يك راداري را در اين منطقه كار گذاشته بودند كه تمام ارتعاشات داخل آب را كنترل مي كرد.يعني به حدي دقيق بود كه اگر چيزي در آب تكان مي خورد و يا چيزي در آب حركت مي كرد اين رادار علامت خطر مي داد و در تلوزيون مشخص مي كرد كه كسي در آب دارد نزديك مي شود .ولي به لطف خدا نيروهايي كه  خط شكن بودند يك شب قبل از عمليات در يك كيلومتري جاده در داخل بلم هايشان در بين نيزارهامخفي شده بودند و شب را تا صبح در همان جا خوابيده بودند كه براي عمليات شب بعد آماده شوند.

ايشان خيلي به نماز اهميت مي داد و در مورد قرائت صحيح نماز خيل حساس بود. يك روز من به قاسم گفتم: شما چرا اين قدر اصرار داريد كه قرائت نماز صحيح باشد، در صورتي كه شما هنوز به سن تكليف نرسيده ايد؟ قاسم در جواب من گفت: انسان قبل از اين كه به سن تكليف برسد، بايد تمرين داشته باشد تا اين كه زماني كه به سن تكليف رسيد، در اين زمينه مشكلي نداشته باشد. من با وجود تمامِ اين اهميت هايي كه قاسم براي تكليفشان قائل بودند، اما بازهم بارها مي ديدم كه براي اين كه مسائل عمليشان ر خوب ياد بگيرند، دائماً تمرين مي كردند. من به ياددارم كه ايشان زماني كه در سن  17-18 سالگي كه بودند، هر كدام از نمازهاي يوميه شان را كه مي خواندند همراه با آن نماز قضا هم مي خواندند، و حتي بعضي وقت ها نمازهايشان طولاني مي شد. بنابراين مي آمديم و به ايشان سر مي زديم و مي ديديم كه ايشان تعداد نمازهايشان زياد مي شد، بنابراين وقتي كه از ايشان مي پرسيدم داداش، چندتا نماز مي خواني؟ مثلاً نماز ظهر و عصر دو تا نماز بيشتر نيست، ايشان مي گفتند: من نماز قضا دارم، و نمازهاي قضايم را مي خوانم. البته نه به عنوان اين كه نمازشان ترك شده باشد، بلكه روي حساب همان احساسي كه داشتند كه هيچ وقت در سال هاي اول تكليف نتوانستند انجام دهند اين نمازها را دو مرتبه تكرار مي كردند.

محمد علي موحدي محصل طوسي:
قبل از يكي از عمليّاتي قرار شد كه از پادگان امام خميني (ره) نيروها را به طرف مريوان ببريم و مسئوليّت اين ستون كه متشكّل از چندين گردان مثلاً ادوات (گردان) و چند ماشين آيفا و تجهيزات ديگر به عهدة من بود.قاسم موحّدي هم همراهم بود . زماني كه پشت فرمان ماشين جيپ نشسته و در طول ستون حركت نيروها را كنترل مي كرديم ، چند مرتبه به علّت خستگي زياد و اينكه دو سه شب نخوابيده بودم از جادّه خارج شديم . قاسم موحّدي به من گفت كه : چقدر به خودت فشار مي آوري . به پل فلزّي كه رسيديم شما برو توي يكي از سنگرها يكي دو ساعت بخواب.من نيروهايت را مي برم . چون ستون آهسته حركت مي كند ، مي تواني بعد از دو سه ساعت خودت را به ما برساني . من هم قبول كردم . وقتي داخل سنگر خواستم بخوابم ، خوابم نبرد.چون يكسره در فكر ستون بودم و با خودم مي گفتم : اينها چگونه مي خواهند با آن همه تجهيزات سنگين از گردنة چنگوله رد شوند . چون منطقة چنگوله اكثراً محلّ كمين ضدّ انقلاب بود. بعد با ماشين به راه افتادم.به گردنة چنگوله كه رسيدم لاستيك ماشين تركيد . با مشكلات فراوان آن را تعويض كردم . هنوز چند صد متري را نرفته بودم كه همان لاستيك دوباره تركيد . مجبور شدم شب را در همان گردنة چنگوله بمانم . نزديكي هاي صبح يكي از برادران آمد و يك لاستيك داد . مجدّداً شروع به حركت كردم . پس از اينكه قاسم موحّدي را با تلاش فراوان پيدا كردم گفت : آنقدر نگرانت بودم كه از ديشب به هر جايي كه فكر كني زنگ زدم . الان هم مي خواستم برگردم و بيايم كه الحمد الله خودت آمدي.

يحيي موحدي محصل طوسي:
يك شب در فاو محمد قاسم را خواب ديدم كه از صحن مطهر امام رضا (ع) با عبايي بر دوش در حال حركت بود . به محض اينكه به من رسيد مرا در بغل گرفت و گفت : پدرم ، تا به حال شهيدي به خوبي من ديده اي ؟! دوباره محمد قاسم را در آغوش گرفتم و او هم مرا بوسيد. سپس از خواب بيدار شدم .

علي فهميده قاسم زاده:
يك شب به اتّفاق محمّد قاسم موحّدي از شهر ايلام به اهواز رفتيم . حدود 9 ساعت در راه بوديم . زماني كه به 92 زرهي اهواز رسيديم من به علّت خستگي راه جهت استراحت و خواب به محلّ يكي از زاغه هاي قديمي كه در زمان بني صدر منفجر شده بد و بعد از آن هم آن محل به عنوان قسمت برش مين هاي آموزشي بود رفتم . نيمه هاي شب از داخل كارگاه برش بين مين (زاغه هاي قديم مهمّات) بيرون آمدم.چون در آنجا مشعل هاي گاز پالايشگاه اهواز در حال سوختن بود تمام منطقه روشن بود . در همين حين ديدم يك نفر در حال خواندن نماز شب است وقتي جلوتر رفتم ديدم قاسم موحّدي است .

محمد علي موحدي محصل طوسي:
يك شب به اتفاق مهدي ميرزايي و چند نفر ديگر از برادران داخل سنگر در منطقه پل فلزي بوديم.قاسم موحدي چون خسته بود ، مي خواست سر شب بخوابد . پس از اينكه چند ركعت نماز خواند گفت : ساعت دو شب است ، من خوابم مي آيد. زماني كه او خوابيد هنوز سر شب بود ولي به علت خستگي زياد احساس مي كرد ساعت دو نيمه شب است . تقريباً ساعت يك نيمه شب بود كه مهدي ميرزايي رفت و قاسم موحدي را تكان داد و گفت : آقا قاسم نماز صبحت قضا نشود . قاسم هم چون خيلي خسته بود از خواب بلند شد و به گمان اينكه موقع خواندن نماز صبح است وضو گرفت و نمازش را خواند و سپس خوابيد . ما بعد از اينكه قاسم خوابيد همگي خنديديم . نزديك نماز صبح هرچه قاسم را صدا مي زديم بلند نمي شد و مي گفت : من كه نماز صبح را خوانده ام . هرچه ما مي گفتيم : بابا آن موقع اشتباه شد . مهدي ميرزايي به شوخي صدايت زد و مي خواست مقداري با تو شوخي كند . قاسم موحدي گفت قضا شدن نماز من به عهده كسي است كه ساعت يك نصف شب مرا بيدار كرده و مي خواست اذيت كند . در آخر كار مهدي ميرزايي مي خواست به گريه بيفتد كه يكي از برادران به قاسم موحدي گفت : حالا بلند شو نمازت دارد قضا مي شود . قاسم بلند شد و پس از اينكه نمازش را خواند ،گفت : مي خواستم اين كار را بكنم تا با افراد ديگر اين كار را نكنيد .

شهيد هاشم آراسته نقل مي كرد: يك روز در داخل كانتينر پرسنلي كه مركز اسناد و دفاتر بود در حال استراحت بوديم. يك دفعه ديدم كه محمد قاسم موحدي يك ليوان قرمز پلاستيكي را برداشت و با پاي گچ گرفته اش به سمت تانكر آب حركت كرد. من هم بلند شدم و به كنار تانكر آب كه رسيدم ديدم در حال آب خوردن است.خيلي ناراحت شدم و گفتم: برادر قاسم، موقعي كه ما اينجا در حال استراحت و بيكار هستيم چرا به ما نمي گوييد كه آب مي خواهيد. ما افتخار مي كنيم كه براي شما آب بياوريم.نه به عنوان اينكه فرمانده ما هستي بلكه به عنوان يك برادر كه در كنار ما هستيد. يك لبخندي زد و گفت: اين كار از دست خودم برمي آيد. با توجه به اينكه سخت است ولي اينطور نيست كه نتوانم انجام دهم.

مهدي ميرزائي:
قاسم موحدي كه مسئول تخريب بود مي گفت : هر كس مي خواهد در تخريب خدمت كند بايد با تمام وجود و جان بر كف در اين راه قدم بردارد زيرا خدمت در تخريب دست و پا قطع شدن دارد . يك شب به ما فرصت داد و گفت : خوب فكر ك. بعد از آموزش مأمور شديم به گردان امام حسين (ع) كه فرماندهش آقاي حسابي و معاونش آقاي حسن انفرادي بودند كه هر دو شهيد شدند .

محمد علي موحدي محصل طوسي:
در منطقه پنج وين قبل از عمليات به اتفاق محمّدقاسم موحدي و مهدي ميرزايي بر روي يكي از تپه هاي بلند به نام تپه سنگ بوديم. به علت صعب العبور بودن و داشتن شيب زياد تپه سنگ،برادران آن را به صورت پله كاني در آورده بودند. من بالاي ارتفاع از روي كالك و نقشه و با استفاده از دوربين و قطب نما،سنگرها و مواضع دشمن را نگاه كردم و پس از اينكه گرا مي گرفتم آن را مي نوشتم. يك دفعه ديدم كه يك ماشين تويوتاي وانت پر انار كه حامل كمك هاي مردمي امت حزب ا... براي جبهه بود در پايين تپه در حال حركت است و با بلند گو داد مي زد كه بيائيد و انار بگيريد. چون راننده تنها بود يك كارتن از انار ها را در همان پاي تپه گذاشت و رفت. به محض اينكه مي خواستم بلند شوم و بروم و جعبه انار را از پايين بياورم ديدم قاسم موحدي پشت سر من ايستاده و با تمام وزن خودش را بالاي من انداخت و گفت: من نمي گذارم كه بلند شويد و شما بنشينيد كارتان را انجام دهيد، من مي روم. گفتم: قاسم پايت درد مي كند و اين راه هم راه بدي است و آوردن يك جعبه از پايين به بالا كار سختي است. به هر صورت هر كار كردم قاسم اجازه نداد كه من بروم و گفت كه: خودم سالم هستم. قاسم دويد و به سرعت از كوه پايين رفت و حتي دو سه مرتبه افتاد ولي به راه ادامه داد. بعد از ده پانزده دقيقه قاسم جعبه انار را در حالي روي شانه اش گذاشته و حتي چند تا از انارها هم له شده بود و آب هايش روي لباسش ريخته بود، آورد. بچه ها بلا فاصله شروع به خوردن انارها كردند. قاسم موحدي به من گفت: شما به كارتان ادامه بدهيد من خودم انار ها را دانه دانه مي كنم وبه شما مي دهم. سپس انارها را دانه مي كرد و كف دستش مي ريخت و به من مي داد.

يك دفعه به منزلشان رفتم و ديدم كه ايشان تمام لباس هايشان پر خون، و سرشان هم شكسته و بخيه زده اند. بنابراين من از اين موضوع خيلي ناراحت شدم و علت را جويا شدم، كه گفتند:" ايشان رفته بودند به سمت طرقبه كه بچه ها را آموزش دهند كه در مسير راه تصادف كرده و مجروح شدند." من روز بعد از اين جريان دو مرتبه به منزل ايشان رفتم، كه از حال ايشان با خبر شوم و ببينم آيا كاري دارند که من انجام دهم و يا نه كه ديدم ايشان نيستند.از برادر ديگرم پرسيدم قاسم كجاست؟ گفتند:" ايشان نتوانستند صبر كنند مجروحيتشان خوب شود، دو مرتبه، به طرقبه رفته اند" البته ايشان در زمان جبهه و جنگ هم همين طور بودند، و چند بار مجروح شدند ولي هنوز بهبودي كامل حاصل نشده بود دو مرتبه به جبهه باز مي گشتند.

در ماه مبارك رمضان، يك شب ايشان  در اتاقي كه در آن طرف حياط منزلمان قرار داشت استراحت مي كردند. البته چون  آن اتاق جدا بود معمولاً ايشان بيشتر عبادت ها و مطالعات و استراحت هايش را در آن اتاق انجام مي دادند. من آن شب به داخل حياط رفتم که صداي ايشان را از داخل اتاق شنيدم كه مشغول نماز خواندن بودند. البته چون نيمه هاي شب بود من فكر مي كردم كه ايشان به حرم رفته اند و هنوز از حرم باز نگشته اند. اما زماني كه صداي مناجات ايشان را شنيدم فهميدم كه ايشان آمده اند. بنابراين وقتي كه صداي نماز خواندن قاسم را شنيدم رفتم پشت درب اتاق و علاقه مند شدم كه بنشينم و صداي نماز خواندن ايشان را گوش دهم و البته شايد علاقه هم هست.مسئله اي كه خداوند اين جذابيت ها و اين محبوبيت را به شهدا مي دهد كه در بين خانواده و اطرافيان محبوبيت پيدا كنند و اطرافيان توجه بيشتري به آنها داشته باشند و همين امر هم باعث تأثير بيشتر خون آنها مي شود. در هر حال من آن شب حدوداً يك ساعت به نماز خواندن ايشان گوش مي دادم تا جايي كه ايشان به دعاي دست رسيدند و من هم ديدم صداي گريه ايشان بلند شد.به نحوي كه من هم از گريه ايشان و از شدت علاقه اي كه به ايشان داشتم گريه ام گرفت. بنابراين در آنجا صبر نكردم و احساس كردم اگر گريه و صداي مرا ايشان بشنوند، درست نيست.به همين دليل آنجا را ترك كردم و ايشان را تنها گذاشتم.

زماني كه قاسم براي سومين بار مجروح شده بودند و به من خبر دادند، من از اين موضوع خيلي ناراحت شدم. با ناراحتي و گريه از منزل خارج و به سمت منزل ايشان حركت كردم.چون هم قاسم و هم خانواده ايشان از روحيه خيلي بالايي برخوردار بودند جلوي آنها نمي شد ناراحتي مان را خيلي بروز دهيم. تا زماني كه به منزل ايشان رسيدم گريه مي كردم.گويا قبل از اين كه من به منزلشان برسم به ايشان خبر داده بودند كه من خيلي ناراحتم.به همين دليل زماني كه من به منزل ايشان رسيدم، يك دفعه ديدم قاسم با همان حالي كه داشتند و باعصاي زيربغلشان لنگ لنگان جلوي من آمدند و دور خودشان مي چرخيدند، و شوخي مي كردند كه به ما بفهمانند طوري نشده است و به من مي گفتند:" شما براي چه گريه مي كني؟ مگر چه شده، من كه طوري نيستم." ايشان با همان حركات و كارهايي كه مي كردند باعث خوشحالي ما مي شدند و باعث مي شد كه غم وغصه از دلمان بيرون برود.

بعد از عمليات ميمك يك دشت وسيعي بود كه براي جلوگيري از پاتك دشمن بايد آن را مين گذاري مي كرديم . ما حدوداً بيست نفر از نفرات گروه تخريب را جمع كرديم و به همراه برادر قاسم موحدي به سمت دشت حركت كرديم و مين هاي ضد خودرو و ضد نفر را حمل مي كرديم.ما حدوداً از 300 الي 400 متر جلوتر از خاكريز شروع كرديم به كاشتن مين كه تا يك نقطه اي تمام كنيم . زماني كه راه افتاديم كه برويم برادر موحدي هم به همراه ما راه افتاد كه از پشت خاكريز بيايد.من برگشتم و به ايشان گفتم : برادر قاسم شما نمي خواهد بيايي.شما در همين جا پشت خاكريز باش.ما گزارش كار را به شما مي دهيم ولي برادر موحدي اصلاً قبول نمي كردند و هر زمان كه ما بر مي گشتيم و پشت سرمان را نگاه مي كرديم مي ديديم كه ايشان هم پشت سرمان دارد مي آيد . البته لازم بود كه ما چندين مرتبه از قرارگاه تا آن مسيري را كه قرار بود مين كاري كنيم مي بايست مي رفتيم ومين مي آورديم.مي ديديم كه ايشان هم به همراه ما مي آيند و باز مي گردن.لذا من چندين مرتبه به ايشان گفتم : شما چرا مي آييد ؟ من كه هستم اما باز مي ديدم برادر موحدي توجهي به حرف هاي من ندارد و دست هايش را بر روي سينه اش گرفته و ايستاده است . در همان زمان هم تيربارها و خمپاره هاي دشمن دائماً بر سر ما آتش مي ريخت . به طوري كه هر لحظه احتمال مجروحيت و يا شهادت وجود داشت.ولي برادر موحدي بدون اينكه توجهي به تيربار عراقي ها و يا سوت خمپاره ها داشته باشد دست هايش را بر روي سينه اش گرفته و ايستاده بود . البته آن محيط ، محيطي بود كه ترس خود به خود وجود داشت و خطري كه ايجاد مي شد انسان ناخودآگاه خم مي شد و كمر خم راه مي رفت و يا دراز مي كشيد و يا زماني كه صداي سوت خمپاره مي آمد انسان بدون اراده زمين گير مي شد و در اصل اين ترس نبود بلكه آن احساس انسان بود و آن فكر و عقلش كه دستور مي داد كه به مجردي كه سوت خمپاره را مي شنود قبل از اينكه اراده اي داشته باشد عقل مي گفت : كه زمين گير شويد ولي برادر موحدي به اين مسئله هيچ توجهي نداشت و مي ديديم كه آمده و بالاي سرما ايستاده و كاري نمي كند و من هم متوجه نبودم كه قضيه چيست.در هر حال آنجا جاي بحث و اين حرف ها نبود كه من بيايم و به برادر موحدي بگويم چرا نمي خوابي.بعد از اينكه مين كاري تمام شد و به عقبه برگشتيم به برادر موحدي گفتم : شما چرا خودتان را به خطر انداختيد و به همراه ما آمدي.برادر موحدي گفت: خوب آمدم كه تنها نباشيد . من گفتم : شما كه آمدي.خوب چرا زماني كه صداي سوت خمپاره ها را مي شنيدي نمي خوابيدي ؟ برادر قاسم موحدي گفت: من ديدم كه بچه ها و حتي خود شما هم زماني كه حتي خمپاره هم نمي آمد كمر خم راه مي رفتيد و اين خودش كلي از حركت ما و سرعت كار را كند كرده بود. من زماني كه يك مقدار فكركردم ديدم كه برادر موحدي راست مي گويد و من خودم هم در آن زمان متوجه نبودم و كمر خم راه مي رفتم . برادر موحدي واقعاً با اين كارش به ما عملاً درس بزرگي را داد و گفت : من چون كه فرمانده شما بودم با وجود اينكه ايستاده بودم شما خود به خود كمر خم راه مي رفتيد ولي اگر من كمر خم راه مي رفتم شما حتماً مي نشستيد و كاري پيش نمي رفت و من به همين خاطر آمدم و در آنجا ايستادم كه شما راحت تر بتوانيد كار كنيد . زماني كه من اين حرف هاي برادر موحدي را بررسي كردم ديدم كه واقعيت است وايشان در صورتي كه ايستاده بودند من خودم ناخودآگاه كمر خم راه مي رفتم و اين امر بر روي كار ما خود به خود اثر گذاشته بود و سرعت عمل ما را زيادتر كره بود وبه حمد ا… اين كار ايشان باعث شد كه ما تلفاتي را هم در زمينه مين كاري ندهيم و بچه ها به سلامت به عقب برگردند .

يك روز من منزل ايشان بودم ولي مادرشان حضور نداشتند.ناگهان چند نفر آمدند قاسم را در حالي كه غرق در خون بود آورده و روي زمين خواباندند و لباس هاي خوني ايشان را هم داخل كيسه كردند و به كناري گذاشتند و گفتند : نگران نباشيد.قاسم فقط چند جرا حت برداشته.چون در مسير طرقبه كه داشتيم براي آموزش نيروهاي بسيجي مي رفتيم تصادف كرده و مجروح شده اند . من آن روز زماني كه مادر ايشان آمدند منزل خودمان رفتم و فرداي آن روز براي جويا شدند از احوال قاسم به منزل ايشان رفتم كه ديدم ايشان نيستند . زمانيكه از مادر ايشان پرسيدم كه قاسم كجاست ؟ گفتند : قاسم با همان سر بخيه زده و مجروح ، و با همان حاليكه عملشان كرده اند دو مرتبه براي آموزش رفته اند .

در عمليات ميمك بوديم كه صبح دوم عمليات پاتكي از جانب عراق صوت گرفت.قرار بود كه با طرح ها و ابتكاراتي كه برادر موحدي داشتند مين هايي را در جلوي راه دشمن كار بگذاريم و وضعيتي را ايجاد كنيم كه دشمن از آن پاتكي كه دارد به اهدافش نرسد . صبح كه شد ايشان به همراه بچه ها مين ها را بردند پاي كار و دشمن هم در همين حين متوجه حضور ما شده بود و شروع كرده بود به آتش ريختن بر سر ما و كار ما را يك مقداري مشكل تر كرده بود . من زماني كه ديدم وضعيت اين گونه است با برادر موحدي هماهنگ كردم و گفتم:برادر موحدي ، در حال حاضر دشمن دارد شديداً بر سر ما آتش مي ريزد و كار را براي ما مشكل كرده و ما هم اين مين ها را به آن شكل و آن طرح و ابتكاري كه شما پياده كرده ايد نمي توانيم كار بگذاريم ، چون اين كار زمان بيشتري را مي خواهد كه ما هم از هجوم دشمن جلوگيري كنيم و هم اينكه منطقه را مين گذاري كنيم . برادر موحدي خيلي با كمال صبر و متانت جواب داد كه : نه ، هيچ گونه مشكلي نيست  و طبق برنامه ادامه كار را انجام مي دهيم و اگر از بين برادران كسي مشكلي دارد من خودم آن كار را انجام مي دهم و انشا ءا… به لطف و كمك و ياري خداوند مشكلي پيش نمي آيد . من از متانت و شجاعت برادر موحدي تعجب كردم و ديگر چيزي نگفتم . يعني متانت و وقار ايشان ديگر به من اجازه نداد كه چيزي بگويم و به لطف خدا هم بلند شديم و شروع به كار كرديم و در پاي كار گفته ي ايشان عملي شد و پس از چند دقيقه كه دشمن بر سر ما آتش ريخت آتشش كم شد و ما هم به لطف خدا كار را با موفقيت انجام داديم و به لطف خداوند مشكلي پيش نيامد و حتي يك نفر هم مجروح نداديم . در آن روز  و در آن ساعت ، و در آن لحظه  برادر موحدي با آن ارتباطي كه با پروردگار خودش داشت مطمئن و محكم گفت : شما برويد و كارتان را بكنيد.مشكلي پيش نمي آيد . همين طور هم شد و ما تمام اين مسائل را مديون فرماندهي فرماندهان شجاعي همچون برادر موحد هستيم كه همانند ديگر شهدا از ارتباط ديگري با خداوند برخوردارند و با خداوند ارتباط مستقيم دارند و به خصوص شهيد موحدي كه تمام كارهايشان عبادي و معنوي بود.


برادر شهيد محسن عاشوري كه ايشان هم به حق يكي از شهداي پرافتخار واحد تخريب بودند مي گفتند كه در عمليات بدر و در همان قسمتي كه دشمن پاتك كرده بود و آتش شديدي بر روي بچه هاي ما داشت،چند نفر از بچه هاي ما در داخل يك سنگر جمع شده بوند. در صورتي كه دشمن هم داشت به آنها نزديك مي شد.شهيد عاشوري تعريف مي كرد و مي گفت : برادر قاسم موحدي زماني كه به بچه ها نگاه كرد و ديد كه بچه ها روحيه هايشان را از دست داده اند و رنگشان پريده و يك مقدار حالت ترس و وحشت در آنها ايجاد شده است با همان حالت لبخند و خنده گفت : بچه ها مثل اينكه قرص روحيه كم آورديم ، ولي مشكلي ندارد من به همراهم قرص روحيه آورده ام اگر مي خواهيد به شما مي دهم . در كل برادر موحدي با اين حركات سعي مي كرد كه روحيه بچه ها را تقويت كند و بچه ها را براي مقابله با دشمن در آن موقعيت بسيار خطير و حساس آماده كند.

در جاده خندق كه بوديم برادر موحدي از طرف فرماندهي لشگر به عنوان فرانده ما بودند.ايشان مسئول طرح عمليات يكي از تيپ ها شده بود ولي زماني كه ايشان در اين جاده به همراه ما آمده بودند به عنوان مسئول محور بودند . من چون با ايشان از قبل دوست بودم و ايشان قبلاً هم مسئولمان بودند خيلي با ايشان شوخي مي كردم . ما براي جلوگيري از پاتك دشمن در جاده خندق مستقر شده بوديم و در يك سنگر نشسته بوديم.ولي برادر موحدي به داخل سنگر نمي آمد . بنابراين من رفتم كه ايشان را صدا كنم كه . چون ايشان آن زمان يك عينك ته استكاني داشت و كلا ه آهني هم بر سرش گذاشته بود اين كلاه آهني هم آمده بود و نصف عينكش را گرفته بود و گرد و خاك هم بر روي سرو صورتش نشسته بود و يك حالت خنده داري را به وجود آورده بود.ايشان يك جايي ايستاده بود و چهار تا كلوخ هم دورش گذاشته بود.بين اين كلوخ ها هم باز بود و به حساب بين اين كلوخ ها سوراخ سوراخ بود . من به برادر موحدي گفتم : شما براي چه نمي آييد بروي داخل سنگر ؟ اين جا خطر ناك است كه برادر موحدي گفتند : همين جا خوب است.چون  محلي بود كه ايشان ديد مناسبي بر روي دشمن داشت و مي توانست به درستي فرماندهي كند.بنابراين رفته بود بهترين محل را با وجود اينكه ايمني خيلي كمي داشت گرفته بود و با اينكه اين محل خطرات جاني هم داشت ولي بازهم ايشان از آنجا خارج نمي شد  و به دقت همه جا را زير نظر داشت و دستورات را خيلي خوب صادر مي كرد . مثلاً ما را توجيه مي كرد كه در آنجا سه ، چهار مرتبه پاتك كرديم كه دشمن بيايد در جاده و ايشان مي گفت : هر زمان كه گفتم ، تير اندازي كنيد و بي دليل تير اندازي نكنيد.چون آن زمان ما مشكل مهمات داشتيم و بچه ها هم گاهي اوقات هول مي شدند و زود تير اندازي مي كردند . اما ايشان با درايت و صبر و تحمل و دقت درفرماندهي گداشتند كه دشمن كاملاً نزديك شود و به تيررس برسد و بعد دستور تيراندازي مي داد و تيرانداري مي كرديم  كه با اين كار ايشان و با صبر و تحمل و با آن تدبير ايشان توانستيم هم به عراقي ها پاتك بزنيم و هم اينكه خط را حفظ كنيم و كل نيروهاي عراقي كه آمده بودند و در يك جاده مستقر شده بودند را به عقب برانيم و راه را براي عمليات بعدي باز كنيم.

برادر موحدي در عمليات ها پشتكار و شجاعت قابل توجهي داشت به طوري كه من به ياد دارم كه شب دوم عمليات بدر ، بر روي جاده اي كه عراق ، بر روي خشكي هاي طلايه زده بود براي مين كاري رفته بوديم . برادر موحدي آن زمان از لحاظ نور چشم مشكل داشت و يك عينك ته استكاني با نمره خيلي بالا به چشمش مي زد ولي يك ساعت قبل از حركت براي مين كاري گويا مشكلي براي ايشان پيش آمده بود و من دقيقاً نمي دانم كه زمين خورده بود و يا اينكه تركش خورده بود كه عينكش شكسته بود و عينك نداشت و حتي به يقين مي توانم بگويم برادر موحدي چون  آن زمان شب بود،هيچ جا را نمي توانست ببيند ولي تا 50 متري خاكريز عراقي ها پا به پاي ما آمد.به طوري كه رفتيم روي خط اول و حدوداً 200 متر با عراقي ها فاصله داشتيم و عرض جاده هم 12 متر بيشتر نبود كه من و و برادر موحدي و برادر سيرواني، سه نفري به سمت عراقي ها رفتيم و از خط اول گذشتيم و از بچه ها يي كه در آنجا بودند سوال كرديم كه آيا كسي جلوتر هست ؟ كه برادراني كه در آنجا بودند گفتند نه ديگر از اينجا به بعد كسي جلوتر نيست . بين ما و عراقي ها دو تا خاكريز كوتاه و جود داشت.آن هم با فاصله نيمي از جاده ما به پشت خاكريز اولي رفتيم.ولي ديديم هنوز فاصله است.بنابراين سه نفري به پشت خاكريز دومي رفتيم.از پشت خاكريز دومي عراقي ها به وضوح ديده مي شدند . آتش نيروهاي دشمن هم به حدي شديد بود كه در شب ي لايه ي  قرمز رنگ از تيرهاي رسام بر بالاي سر ما درست شده بود . برادر موحدي به من گفت:شما از كنار جاده برو و در دو سه متري خاكريز مين هايت را بكار ، ماهم از اين طرف شروع مي كنيم . شب كاملاً هوا تاريك بود  و ما به غير از روشنايي تيرهاي رسام كه از بالاي سرمان مي گذشت روشنايي ديگري نداشتيم.من رفتم جلوتر كه مين ها را در زمين بكارم كه چند متري جلوتر ديدم كه يك سنگري هست كه سنگر كمين عراقي ها بوده ولي احتمال داشت كه هنوز كسي داخل آن سنگر باشد.بنابراين من يك مرتبه جا خوردم و به پيش برادر موحدي برگشتم و گفتم كه سنگري جلوتر است.ولي مطمئن نيستم كه كسي داخل اين سنگر است و يا اينكه خالي است.بنابراين برادر موحدي به همين سادگي گفت : برو ببين كه كسي داخل اين سنگر است و يا نيست . وضعيت آتش و شدت آتش دشمن به حدي زياد بود كه رعب و وحشت زيادي را در دل شب به وجود مي آورد و من هم آن زمان به حدي هول شده بودم كه به ذهنم نرسيد زماني كه به كنار سنگر رسيدم نارنجكي را به داخل سنگر بيندازم.بنابراين دو مرتبه به پيش برادر موحدي برگشتم كه اين مرتبه برادر موحدي گفتند شما برو و يك نارنجك داخل آن سنگر بيانداز.اگر كسي داخل آن سنگر باشد مشخص مي شود.من برگشتم و نارنجكي را داخل سنگر انداختم و پس از چند لحظه نارنجك منفجر شد و من مطمئن شدم كه كسي داخل سنگر نيست . من با خيال راحت برگشتم.روي جاده شروع كردم به كندن زمين و كاشتن مين ها.پس از دو الي سه دقيقه اي كه گذشت،عراقي ها مانوري زدند و متوجه حضور ما در منطقه شدند و كل كارمان لو رفت . در آن زمان مي شود گفت : معجزه اي رخ داد كه ما توانستيم سالم به عقب برگرديم . چون ما سه نفر بيشتر نبوديم ، و هيچكدام هم اسلحه اي به همراه نداشتيم  و من مين در دستم بود و برادر موحدي و برادر محمد سيرواني ، هيچ چيزي نداشتند.ما در آن منطقه مي شود گفت : گير افتاده بوديم و نه مي توانستيم از خودمان دفاع كنيم و نه مي توا نستيم به عقبه برگرديم.در همين اثنا عراقي ها هم حركت كرده بودند و به ما نزديك شده بودند.يعني حدوداً‌4 -5 متر با ما بيشتر فاصله نداشتند.عراقي ها كه نزديك ما شدند من خودم را به كنار خاكريز و به كنار برادر موحدي و برادر سيرواني رساندم كه ناگهان ديدم يك نفر شروع كرد به تير اندازي كردن.من دقيق كه نگاه كردم ديدم كه برادر املشي است كه با يك تفنگ به كمك ما آمده بود و داشت سر عراقي ها را گرم مي كرد كه ما بتوانيم به عقب برگرديم.ما هم زماني كه برادر املشي در گير شده بودند خودمان را به عقب تر و پشت خاكريز رسانديم و توانستيم به عقب برگرديم . منظور اينكه اين شهدا با قلبي مطمئن و با اعتقادي راسخ و با يك روحيه باز با بچه ها رفتار مي كردند و طوري نبود كه بخواهد حالت فرمانده و نيرو مطرح باشد و طوري نبود كه كسي دستور دهد و بنا به دستور بچه ها خواسته باشد كار كنند .

زماني كه در منطقه ي رحمانيه جنوب مستقر بوديم هوا خيلي گرم بود.به خاطر همين شدت گرما محيطي كه بچه ها در آن استقرار داشتند اگر ديرتر نسبت به نظافت آن اقدام مي شد كثيف و آلوده مي گشت . بعضي روزها متوجه مي شديم كه محيط بسيار تميز شده است. در آن مقطع متوجه اين موضوع نشديم كه اين كار توسط چه كسي انجام مي شود . بعد ها كه قاسم موحدي شهيد شد،شنيديم كه آقاي موحدي نيمه هاي شب كه همه درخواب بوده اند بلند مي شد و محيط اطراف را تميز مي كرده است.

سکينه محامي:
يك دفعه محمّد قاسم مجروح شد و به مدّت 4 ماه در بيمارستان شركت نفت تهران بستري بود . پس از مدّتي به يكي از بيمارستان هاي مشهد منتقل شد . بعد از چند روز از مسئولين بيمارستان در خواست نمود كه به خانه بيايد . براي پانسمان زخم هاي پاهايش 2 مرتبه از طرف بيمارستان به منزل ما آمدند كه محمّد قاسم به آنها گفت : شما ديگر لازم نيست كه به منزل ما بيائيد . به مجروحين ديگر برسيد . من خودم پاهايم را شستشو و پانسمان مي كنم . در طول 9 ماه هر روز قاسم خودش پانسمان پايش را عوض مي كرد . يك روز ديدم كه تشك محّل خوابش را روي سرش گذاشته و با همان پاهاي زخمي خودش را روي زمين مي كشد و به طرف كمد مي رود . گفتم : مادرجان ، مگر من نيستم كه شما اين كارها را مي كنيد . گفت : نه ، مادرجان اين مسائل نيست . من بايد كم كم خود كفا شوم و بتوانم زودتر به جبهه بروم .

يك روز پسرم محمّدقاسم از بيمارستان زنگ زد و گفت : مادرجان ، بازهم يك كمي مجروح شده ام و الان در بيمارستان هستم ،‌ يك ماشين بگيريد و بيائيد مرا تحويل بگيريد . پس از چند دقيقه ديدم كه محمّدقاسم را با آمبولانس به درب خانه آوردند . دو ، سه نفر از برادران كمك كردند و او را از آمبولانس پياده كردند . تمام سرو كلّه اش پر از خون و مچ پايش را هم روي زمين نمي توانست بگذارد . عصاها را زير بغلش زد و به داخل خانه آمد . به محض اينكه وارد سالن شد عصاها را بلند كرد و روي پايش چند چرخ زد و با حالت خنده گفت:مادر من ، دوباره به خانه آمدم . ببين حالم چقدر خوب است . پس از چند لحظه گفت : يك مقداري آب بگذاريد گرم شود تا من همين خون هاي سرو و كلّه ام را بشويم .

شب عيد غدير پسرم محمّدقاسم از جبهه تماس گرفت.به او گفتم : پسرم ، حالا كه خانمت را عقد كرده ايم بيا و حداقل يكي  ‌دو روزي را در اينجا بمان بعد برو . محمّدقاسم گفت : مادر ، نمي توانم بيايم . چون الان از اين منطقه به منطقة ديگري مي رويم . اگر مي توانستم بيايم ، ‌احتياجي نبود كه شما اصرار كنيد . صبح روز عيد غدير به ديدن همسرش رفتيم . در همان روز عيد غدير دوستان نزديكش در مشهد از شهادتش خبردار شده بودند . امّا ما تا چند روز هيچ خبري نداشتيم . در يكي از همان شب ها متوّجه شدم كه حاج آقا (پدر شهيد)يكسره در حال رفت و آمد است.گفتم : چه شده است ؟! ايشان گفت : قاسم مجروح شده است . گفتم : نه انشاء الله اتّفاقي نيفتاده و صحيح و سالم برمي گردد . از اين خبرها زياد مي آورند . در آن لحظه فهميدم كه قاسم شهيد شده است

علي فهميده قاسم زاده:
دريكي از عمليات ها محمد قاسم موحدي با پاي برهنه اين طرف و آن طرف مي دويد و نيروهاي تخريب را سر جمع و هدايت مي كرد و شخصاً شهدا را سرشماري مي كرد.

محمد علي موحدي محصل طوسي:
يك روز صبح زود كه جهت شنا به رودخانه شيلر رفته بودم، بعد از اينكه از آب بيرون آمدم ديدم در قسمتي از رودخانه تعداد زيادي ماهي است. بعد يك خمپاره عمل نكرده كه در آن نزديكي بود برداشتم و يك چاشني به آن وصل نمودم و آن را داخل آب انداختم. بلافاصله تعداد زيادي ماهي روي آب آمد. چون مدت زيادي بود كه ما از غذاهاي معمولي مثل كمپوت و كنسرو در آن منطقه استفاده مي كرديم. به همين دليل ماهي ها را گرفتم. آنقدر تعدادآنها زياد بود كه مجبور شدم بادگيرم را دربياورم و با بندهايش يك طرف آنرا بستم و به صورت كيسه درآوردم. پس از اينكه بادگيرم را پر از ماهي كردم آن را بالاي موتور گذاشتم و به طرف سنگر قاسم موحدي حركت كردم. زماني كه رسيدم قاسم جلوي سنگر نشسته بود و آفتاب هم تازه بيرون آمده بود. به من گفت: چيه؟ گفتم: چاشني انداختم داخل آب و مقداري ماهي گرفتم. گفت: اين ماهي ها را بگذار تا درست كنم. گفتم: نه اينها زياد است.اذيّت مي شوي. بگذار همه بچه ها بيدار شوند بعداً درست مي كنيم. گفت: نه، همه بچه ها ديشب بيدار بوده اند، بگذار خودم درست مي كنم. بلافاصله ماهي ها را كه حدود 70-80 عدد مي شد را با سر نيزه تميز و بعد سرخ كرد. موقعي كه بچه ها بيدار شدند تمام ماهي ها سرخ شده بود.

عباس نصيري:
بعد از پاتك هاي سنگين دشمن در عمليات خيبر از قاسم موحدي سؤال كردم كه : برادر موحدي حركت شما بر روي خاكريز و داخل جاده خندق در حين عمليات و بعد از آن خيلي تعجب برانگيز بود . يك لبخند مليحي بر لبانش نقش بست و گفت : خدا مي داند تا وقتي كسي نخواسته باشد ، نمي شود . بايد خودت خواسته باشي تا شهادت قسمتت شود . تا وقتي كه خودت نخواسته باشي هيچ طورت نمي شود .

محمد علي موحدي محصل طوسي:
يك شب در منطقه پنجوين، محمد قاسم موحدي و مهدي ميرزايي در داخل چادر بچه هاي تخريب شروع كردند به كشتي گرفتن و بچه ها هم آنها را تشويق مي كردند. مهدي ميرزايي خيلي جدي قاسم موحدي را به زمين مي زد. اما قاسم موحدي ناراحت نمي شد و باز با حالت شوخي و خنده به كشتي گرفتن ادامه مي داد. پس از اينكه كشتي تمام شد، قاسم با سر و صورت سرخ و عرق كرده كنارم آمد و نشست. به قاسم گفتم: با توجه به وضعيت ناجور پايت، خيلي شوخي مي كني. اذيت مي شوي. گفت: تعدادي از دوستان و عزيزان اين بچه ها شهيد شده اند و حال اينها گرفته است. به مرور روحيه و توان رزميشان پايين مي آيد، به اين نحو بچه ها را خوشحال و سرحال نگه داريم.


سکينه محامي:
محمد قاسم ده روز از ازدواجش گذشته بود كه يك روز صبح لباس هايش را پوشيد و گفت:مي خواهم به جبهه بروم . پس از اينكه كفش ها و لباس هايش را پوشيد 3 مرتبه،چهار مرتبه تا درب حياط رفت ولي دوباره برگشت و گفت : مادر جان ، من دارم مي روم . خلاصه من دارم مي روم . در آن لحظه احساس كردم كه آخرين مرتبه اي است كه او را مي بينم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 181
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,274 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,966 نفر
بازدید این ماه : 5,609 نفر
بازدید ماه قبل : 8,149 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک