فرمانده اطلاعاتوعمليات تيپ 1 لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خاطرات
فاطمه قنبري:
يك روز در منزل مادرم بودم كه ناگهان محمد علي هراسان وارد شد.پرسيدم چه شده ؟ بدون اينكه جواب مرا بدهد دوان دوان از پله ها به طبقه بالا رفت.كنجكاو شدم بدانم چه مساله اي پيش آمده است.وقتي رفتم بالا ديدم ايشان در حال خواندن نماز است.بعد از اينكه نمازش تمام شد پرسيدم چه اتفاقي افتاده؟ گفت : شايع شده است كه يكي از شخصيت هاي مملكتي (آقاي رفسنجاني ) راترور كرده اند.بعد از چند لحظه دوباره گفت : خدا نكند چنين اتفاقي افتاده باشد.بيا با هم دعا كنيم و نماز بخوانيم كه يك چنين اتفاقي روي نداده باشد و يا اگر هم تروري صورت گرفته خداي ناكرده آقاي هاشمي شهيد نشوند . و به طور كلي سلامتي تمام بزرگان مملكت براي ايشان اهميت خاصي داشت به خصوص آنهايي كه جزو ياران ونزديكان امام بودند واهداف امام را دنبال مي كردند.
زماني كه پس از سيزده سال جنازه اين شهيد بزرگوار را آورده بودند ما در مشهد مجلسى را براى ايشان گرفته بوديم كه پس از اينكه مجالس ما در مشهد تمام شد،پدر و مادر محمد على هم مىخواستند در بيرجند مجلس يادبودى را براى ايشان برگزار كنند بنابراين ما هم به بيرجند رفتيم كه در اين مراسم شركت كنيم كه همان شبى كه ما مشهد نبوديم يكى از همسايه هايمان كه به حساب همان مستاجر خودمان بود محمد على را در خواب ديده بود كه مىگفت: "من در خواب ايشان را ديدم كه از بالاى ديوار به داخل منزل پريد..."
يك روز بعد از اينكه محمد علي از مأموريت برگشت، ديدم كه كف دستش سوخته است. از او پرسيدم محمد علي دستت براي چه اين طوري شده است. گفت: چون با اسلحه زياد تيراندازي كردم لوله اش داغ شده بود و من اصلاً متوجه نبودم. يك مرتبه به خودم كه آمدم ديدم دستم دارد مي سوزد.
عصمت قنبري:
آخرين باري كه محمدعلي مي خواست به جبهه برود از همه اقوام و دوستان خداحافظي كرد و به من گفت كه : دو تا مسئله براي من خيلي روشن است . گفتم كه : چه مسئله اي ؟ گفت : يكي ازدواج كردن با تو.يكي هم شهادت . من خنديدم . گفتم : چيه مگر علم غيب داري كه اينطوري مي گوئي ؟ بعد محمدعلي خنديد و گفت : آره ، اين جزو اسرار است و هيچكس نبايد بداند . تا آخر هم به هيچكس نگفت .
عصمت قنبري:
يك روز برادرم محمد علي از شهر به روستا آمد . ساعت 8 شب اخبار اعلام كرد كه آيت ا... طالقاني مرحوم شده اند . به محض شنيدن اين خبر به گريه افتاد و بسيار ناراحت شد . بعد هم به من گفت : خواهر فهميدي راديو اعلام كرد كه آيت ا... طالقاني مرحوم شده اند . اي كاش چند نفر از ما شهيد مي شدند . چند نفر از ما شهيد بشوند بهتر از اين است كه يكي از شخصيت ها از ببين برود . بعد هم بلند شد و از خانه بيرون رفت .
مرضيه قنبري:
زماني كه در چابهار بوديم. يك شب كه براي اداء نماز مغرب وعشاء به مسجد رفتم. پيشنماز مسجد موضوع صحبتش راجع به برادران سپاه بود و از آنها تعريف مي كرد و مي گفت كه: اين برادران سپاه در اين منطقه محروم خدمت مي كنند. واقعاً سربازان امام زمان(عج)هستند. وقتي به منزل برگشتم رو به محمدعلي كردم و گفتم: سرباز امام زمان(عج)دست مرا در آن دنيا بگيريد. يك دفعه ديدم اشك هايش جاري شد و شروع به گريه كرد. گفتم: من كه چيزي نگفتم. چرا اين قدر ناراحت شديد؟ گفت: سنگين ترين حرفي كه تا بحال شنيدم همين بود. چون سربازان امام زمان آنهايي هستند كه شهيد شدند. پاسدار واقعي كسي است كه خالصانه براي اسلام و كشور زحمت مي كشد. من فقط لباس سپاه را مي پوشم، ولي پاسدار واقعي نيستم.
مرضيه قنبري:
يك سري كه به بيرجند رفته بوديم مادر محمدعلي مريض بود و نمي توانست از منزل تا درمانگاه را پياده برود و چون كوچه هاي روستا هم ماشين رو نبود، محمدعلي مادرش را به پشت گرفت و او را تا درمانگاه برد. در بين راه مادرش مي گفت: مرا پائين بگذار، خودم مي توانم راه بروم. محمدعلي خنديد و گفت: چند سال شما مرا كول كرديد حالا دوست دارم براي يك دفعه هم كه شده شما را كول كنم.
محمد صابري فر:
يك روز پاسگاه رفتم.بچه ها گفتند: برادر خانمتان تماس گرفتند كه در بيمارستان بستري هستند. و گفتند: كه مجدداً تماس مي گيرند. سر ساعت مقرر ، محمدعلي مجدداً تماس گرفت. من به ايشان گفتم: كجا هستي؟ چرا با خانه تماس نمي گيريد؟ چرا نگفتي كه مجروح شدي؟ گفت: حدود بيست و پنج روز است كه در بيمارستان گرگان بستري هستم.اين مطلب را به غير از شما به كس ديگري نگفته ام. گفتم: چرا در طول اين بيست و پنج روز اطلاع ندادي كه اگر به خون يا چيز ديگري لازم داشتي كمكت كنيم. در جواب گفت: الان هم كه تماس گرفتم براي كمك نيست فقط چون شما را رازدار خوبي مي دانم مي خواستم شما اطلاع داشته باشيد و مواظب باشيد كه خانواده از جاي ديگر يا از طريق دوستانم مطلع نشوند. خواهش مي كنم كه اين مطلب را به هيچ كس نگويد. گفتم : خيالت راحت باشد. حدود 10 الي 15 روز گذشت.يك روز ساعت 9 صبح بود كه يك آمبولانس سپاه جلوي درب خانه ما نگه داشت. پس از اينكهه زنگ خانه را زدند خانمم رفت و درب را باز كرد، همين كه چشمش به آمبولانس افتاد نارا حت شد و گفت: حتماً برادرم شهيد شده است. گفتم: ناراحت نباش. من تا حدودي خبر دارم. بعد كمك كرديم و محمدعلي را به داخل خانه آورديم. خانمم رو به من كرد و گفت: تو آدم سنگ دلي هستي و نمي خواستي من به برادرم كمك كنم. گفتم: چون خواست خودش بود كه كسي از قضيه اطلاع پيدا نكند. بعد محمدعلي گفت: خودم گفته بودم كه به كسي اطلاع ندهد. چون مجروحيت از ناحيه پا كه چيزي نيست.
محمد صابري فر:
حدود سال 1361 بود كه محمدعلي قنبري به اتفاق تعدادي از همكارانشان از اصفهان به مشهد آمدند. من هم در آن زمان يك عكس از رئيس جمهور وقت، بني صدر را گرفته بودم و قاب كرده داخل خانه ام نصب كرده بودم. يك روز محمدعلي به خانه ما آمد و اتفاقاً من آن روز در ابتدا خانه نبودم. وقتي به خانه آمدم ديدم كه محمدعلي در خانه ماست ولي قاب عكس نيست. گفتم آقاي قنبري قاب عكس را چرا برداشتي.گفت كه: برو آقا جون. شما عكس يك منافق را توي خانه مي زنيد. از شما بعيد است. گفتم رهبر ايشون را تأئيد كرده و فعلاً هم ايشان رئيس جمهور هستند و در حال حاضر هم حضوري مستمر در جبهه هاي نبرد دارند. گفت: شما نمي دانيد كه اين آقا واقعاً منافق است و به همين زودي چهره واقعي اش نمايان مي شود. و مشخص مي شود كه حق با كيست!. دوباره قاب عكس بني صدر را برداشتم و به ديوار زدم. محمد علي گفت: حيف كه خواهرم در منزل شما به عنوان همسرت است والا با شما برخورد مي كردم. بعد گفتم: خوب حالا چون شما مي گوئيد ايشان منافق است من قاب عكس را بر مي دارم. بلافاصله قاب عكس را برداشتم. از آن واقعه حدود بيست روز كه گذشت مشخص شد بني صدر منافق بوده است. امام خميني(ره) نيز طي حكمي فرمودند كه: بني صدر بايد عزل شود، چون فرد لايقي نيست.
مرضيه قنبري:
يك روز به اتفاق همسرم(محمّدعلي قنبري) به خانه يكي از اقوام كه خانواده اي مستمند بودند رفتيم. در نبود صاحبخانه ديدم كه محمدعلي مبلغي را زير فرش گذاشتند به نحوي كه من متوجه نشوم. امّا من چون حركاتش را زير نظر داشتم و ايشان را زير چشمي مي پائيدم و اين كارهايش برايم جالب بود.
مجيد مصباحي:
محمدعلي قنبري هيچ گاه براي خودش چيزي تقاضا نمي كرد.اما يك روز آمد وگفت:برادر مصباحي وضعيت چطوري است.گفتم:براي چه؟با حالت خنده گفت:خداوند يك دختر به ايشان داده بودگفتم:خوب،مبارك است.گفت:ميتوانم ي سه چهار روزي به مرخصي بروم.گفتم:بله،بعد هم شش روز به ايشان مرخصي دادم وايشان رفت.بعد از يك روز بود كه او برگشت. گفتم: چرا زود برگشتي؟گفت:همان يك روز كافي بود. فقط مي خواستم فرزندم را ببينم وبرگردم.
مرضيه قنبري:
در سال 1360 من به عقد محمّد علي قنبري در آمده بودم. روزي كه براي خريد عقد به بازار رفتيم. خانواده ما هر چه را كه براي ايشان (محمدعلي) بر مي داشتند قبول نمي كرد و مي گفت كه: نيازي نيست. حتي حلقه نامزدي هم نخريد. وگفت: پول همين حلقه را مي توانيم به جبهه يا يك فرد مستمند بدهيم.