فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

دهقان,محمدجمعه

فرمانده واحد اطلاعات وعمليات تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
حسين محمود آبادي:
شهيد دهقان كه از بچّه هاي مشهد و فردي بسيار شجاع و پركار بود بعنوان مسئول محورها در منطقة عمليّاتي فعّاليّت داشت . ايشان گفتند : آماده شويد كه به پشت خط برويم . بچّه ها از اينكه مي خواستند به عقب برگردند خيلي ناراحت بودند . آن زمان شور و حال عجيبي در بين نيروهاي سپاه بود . نيروها با شنيدن اين خبر ناراحت شدند . مي گفتند : ما هنوز كاري نكرده ايم كه برگرديم ، با اينكه در منطقه بيكار نبودند . ساعت 12 ظهر نيروها تا نزديك سنگرهاي عراقي مي رفتند و تا جايي كه رمق در بدن بود با آنها درگير شديم .

صغري دهقان:
يكروز حواله سيمان داشتم، محمد محل كارش بود كه با او تماس گرفتم و گفتم: حواله سيمان رسيده است و مي خواهم بروم بگيرم. گفت: چند كيسه است؟ گفتم: 60 كيسه است. به محل كارش واقع در ملك آباد رفتم و بيرون منتظر او ايستادم. ساعت تقريباً 2 بعد از ظهر بود كه بيرون آمد و گفت: چرا درب ماشين را باز نكردي و نرفتي داخل ماشين بنشيني؟ گفتم: فكر كردم در ماشين قفل است. گفت: نه در ماشين را قفل نكردم. وقتي خواستيم برويم محمد گفت: نياز نيست شما بيايي. من حواله سيمان را مي گيرم و مي آورم. 60 كيسه سيمان را آورد. هنگامي كه مي خواست دستهايش را بشويد ديدم دستهايش سياه شده است. گفتم: چرا خودت را به زحمت انداختي و اين كار را كردي؟ من ناراحت شدم. خنده اي بر لبانش نقش بست و گفت: من كاري نكردم. فقط پوست دستم نازك شده است و سياه شده. به زندگي ما بسيار كمك مي كرد و مي گفت: اگر من زنده باشم، نمي گذارم تو ناراحت شوي و احساس تنهايي كني، اگر جانم هم از بين برود باز هم نمي گذارم تو ناراحت شوي.

رمضان بايگي:
در منطقه بوديم و آقاي دهقان مشغول كار بود . يك روز خيلي اسرار كردم كه بيا به سنگر برويم و با هم كمي صحبت كنيم .گفت: نمي توانم ،خدا شاهده بچه ها الان فلان جا مشغول سنگر زدن هستند . بايد هر چه سريعتر پيش بچه ها بر وم . گفتم :بابا كمتر جوش بزن كار خودش پيش مي رود ، خدا بزرگ است . گفت : كار جدي است و شوخي بر دار نيست ، همين را گفت : خدا حافظي كرد و رفت .

رمضان بايگي:
اواخر هر وقت آقاي دهقان را مي ديدم كه كمتر شوخي مي كرد. يكروز با تويوتا از كنارم رد شد تا من را ديد نگه داشت و گفت: تو هنوز اينجايي؟ گفتم: بله، مگر مي خواستي كجا باشم. گفت: شهيد نشدي؟ گفتم: مگر تو شهيد شدي كه من شهيد شوم. گفت: شايد رفتم و شهيد شدم. گفتم: اگر خدا خواست من هم شهيد مي شوم ولي چهره شما خيلي نوراني تر است. ماست خورده اي كه چهره ات نوراني شده يا نور شهادت به چهره ات تابيده؟ گفت: نه بابا، نوري در چهره ما نيست مگر اينكه امام حسين نوري به صورت ما بتاباند.

رمضان بايگي:
يكروز به آقاي دهقان گفتم: برادر من، اينطوري راه نرو، شما بعنوان يك مسئول واحد هستي. گفت:توي اين دنيا اينقدر گناه كرده ام و حالا حالاها.... اگر هر زمان ديدي هزاران توپ عراقي مستقيم شليك كردند بدانيد من را نمي بينند، اگر زماني آن گلوله عراقي آمد و به من خورد و شهيد شدم، آن موقع بدانيد من را پذيرفته و گناهانم پاك شده است و تا پاك نشوم از اين دنيا نمي روم.
رمضان بايگي:
با آقاي دهقان به مشهد مي آمديم كه نزديكيهاي مشهد صداي اذان به گوش رسيد. به سنگبست رسيديم. ايشان گفت: همين جا نماز را بخوانيم بعد مي رويم. نماز را اول وقت همانجا خوانديم و به سوي مشهد روانه شديم.

معصومه سلامي:
يك روز پيرمردي در خيابان ايستاده بود من و آقاي دهقان با ماشين بوديم . ماشين را كناري پارك كرد گفت برويم ببينيم كه اين پيرمرد چه مشكلي دارد حدود نيم ساعت بعد آمد گفتم چه شد گفت آن پيرمرد از روستا آمده بود حالا كه مي خواست به روستا برگردد و پولي براي كليه مايحتاج زندگي نداشت با او رفتم مقداري از آنها را تهيه كرديم و او را به روستا برگشت.

محمد سلامي:
ايشان تا زمان شهادتشان در تنها حمله اي كه حضور نداشت فتح خرمشهر بود ايشان قبل از فتح خرمشهر بعد از شش ماه به مرخصي آمده بودند وقتي فهميدند خرمشهر آزاد شده است نشستند و گريه كردند گفتم چرا گريه ميكني ؟گفت ببين كه چقدر كم توفيق هستم كه نتوانستم در اين حمله حضور داشته باشم .

معصومه سلامي:
زمان درگيريهاي انقلاب مردم به فروشگاه ارتش حمله كرده بودند ايشان بسياري از لوازم و اجناس فروشگاه را پشت ماشين خود گذاشته و به منزل آيت الله شيرازي (ره) برده بودند وقتي از او پرسيدم چرا اين كار را كردي ؟گفت : تمام اين اموال از بيت المال است و بايد به بيت المال برگردانده شود من اينها را دراختيار نماينده امام گذاشتم تا خود ايشان هر تصميمي كه مي خواهند بگيرند.

معصومه سلامي:
آقاي دهقان يك شب به يكي از بيمارستانهاي مشهد رفته بود در آنجا مي بيند كه زن و شوهر روستايي سر درگم هستند مي پرسد چه شده است آنها مي گويند كه فرزندمان در اين بيمارستان بستري بوده حالا نمي دانيم او را كجا برده اند آقاي دهقان برسي مي كند مي بينند كه بچه آنها فوت كرده است او آن زن و شوهر را به خانه آورده و از آنها كاملا پذيرايي كرد و بعدرفت و اقوام آنها را در مشهد پيدا كرد و مسئله فوت بچه را به آنها گفت و به اين وسيله مشكل آنها را حل كرد.

معصومه سلامي:
زمان انقلاب يك روز به من و خواهر خودش گفت : گالنهاي نفت را برداريد و با من بيائيد هر كدام چند گالن برداشتيم و با ايشان به راه افتاديم .آقاي دهقان ما را پمپ بنزين برد در آن جا او خود در صف آقايان ايستاد و من و خواهرشان در صف خانمها ايستاديم . جمعاً 12 گالن بنزين گرفتيم . آنها را به منزل برديم ايشان چند جعبه شيشه نوشابه نيز تهيه كردند و شيشه ها و گالنهاي بنزين را به تدريج از منزل بيرون مي برديم . بعدها فهميديم كه ايشان و دوستانشان به كمك هم نارنجك دستي مي ساختند و با نيروهاي امنيتي طاغوت درگير مي شدند .

معصومه سلامي:
يك بار قبل از انقلاب مي خواستم لباس ايشان را بشويم. وقتي جيبهاي لباس ايشان را خلي مي كردم ديدم عكس يك روحاني در جيب لباس آقاي دهقان است به خانه كه برگشت از او پرسيدم: اين عكس چه كسي است؟ گفت: اين عكس امام خميني مي باشد كه قصد انقلاب كردن دارد و مي خواهد رژيم ستمشاهي را در ايران سرنگون كند. من با خودم فكر مي كردم كه آيا كسي مي تواند شاه را سرنگون كند .

معصومه سلامي:
دختر و پسري در محل ما زندگي مي كردند كه اين دو پدر و مادري نداشتند. اين دو قصد ازدواج باهم داشتند ولي در نهايت تنگدستي به سر مي بردند. ايشان رفتند با همسايه ها صحبت كردند تا كمكي بكنند و اين دو باهم ازدواج نمايند. خود من پارچه پيراهني داشتم كه از سوريه برايم هديه آورده بودند. به من گفت: شما هم اين پارچه را هديه بده. گفتم: نه من اين پارچه را خيلي دوست دارم. گفت: انسان چيزي را كه دوست دارد بايد هديه بدهد. ولي من شما را مجبور نمي كنم. گفتم: نه حالا كه اين طور گفتي من پارچه را هديه مي دهم. ايشان خودش شام تهيه كرد همسايه ها را دعوت كرديم و با تلاش ايشان اين دو نفر باهم ازدواج كردند.

معصومه سلامي:
در عملياتهاي زيادي شركت داشتند يكسري مي گفت:در كله قندي بوديم كه يكدفعه ماري از پشت كيسه ها بيرون آمد. به بچه ها گفتم:بچه ها سريع بيرون برويم كه اگر اين مارها نيش بزند همه از بين مي رويم مار بسيار بزرگي بود همين كه از سنگر بيرون آمديم. خمپاره اي داخل سنگر خورد و تمام سنگرها را با خاك يكسان كرد واقعا خواست خدا بود كه ما زنده بمانيم خدا آن مار را از جانب خود مامور كرده بود تا ما از داخل سنگر بيرون بيائيم و سالم بمانيم.

معصومه سلامي:
محمد مي گفت: در منطقه يك روز مشغول خوردن ناهار بوديم. چفيه را روي زمين انداخته بودم و مقداري نان و خرما و ماست روي آن بود. در حال خوردن بوديم كه يكدفعه ديدم يك چيزي مثل توپ از آسمان پايين آمد، درست وسط كاسه ماست افتاد. ديديم كه سر يكي از رزمندگان است كه به شهادت رسيده بود. اين سر وقتي پايين مي آمد من فكر كردم يك توپ است و گفتم: كسي كه اينجا توپ بازي نمي كند پس اين از كجا مي آيد. بعداً مشخص شد اين سر متعلق به يكي از شهداي نيشابور است.

معصومه سلامي:
يكبار آقاي دهقان از منطقه به مرخصي آمده بودند گفتم:محمد آقا اگر يك زماني انشاالله به شهادت رسيديد آن دنيا مرا شفاعت بكنيد محمد خنديد و گفت:زماني كه من شهيد شوم و ببينم شما پشت نردها قدم مي زنيد و من هم در باغ باشم و ببينم يك نفر در پشت نرده ها در حال قدم زدن است و آن يك نفر شما باشي و چادر بر سر داري به فرشته دستور مي دهم و مي گويم:در را باز كنيد ايشان همسر من است خيلي براي من زحمت كشيده است يا اينكه آنجا صدايت مي زنم.گفتم:اگر هم فقط مرا صدا بزني باز هم خوب است كه اين صحبتها را با هم داشتيم.

معصومه سلامي:
دختر كوچكم قبل از شهادت پدرش يك شب او را در خواب ديده بود شب بود و من پاي راديو نشسته بودم و دعاي كميل گوش مي كردم كه يكدفعه دخترم از خواب بيدار شد و ديدم زار زار گريه مي كند پرسيدم: چي شده مادر چرا گريه ميكني ؟ گفت:خواب ديدم بابا مرده گفتم :كي گفته بابا مرده؟گفت:الان يك آقايي آمده و به من گفت كه باباي تو مرده.صبح كه شد موضوع را با همسر برادر شو هرم در ميان گذاشتم و گفتم:ديشب شهر بانو اين چنين خوابي ديده و گريه مي كرد بعد از 2 يا 3 روز بود كه خبر شهادت پدرش را آوردند.

معصومه سلامي:
سري آخر بود كه محمد مي خواست به منطقه برود، من خيلي گريه كردم. محمد گفت: براي چه گريه مي كني؟ گفتم: محمد ببين، من نه مادر دلسوزي دارم و نه پدري دارم. هيچ كس را ندارم. اول خدا و بعد همه چيزم تو هستي. تو هم كه مي روي من چه كار كنم. گفت: زن ، دلسوز خدا و پيغمبر است، خواهر و مادر است. گفتم: ببين، من اگر هر مشكلي داشتم به شما مي گفتم و با شما صحبت مي كردم. حالا چه كار كنم. شما كه مي روي. گفت: الآن كه هستم، مگر نمي گويند شهيدان زنده اند. اكبر، پس هر زمان كه مشكلي داشتي بيا بهشت رضا و با من حرف بزن، اگر جوابت را ندادم هر چه دوست داشتي به من بگو.

معصومه سلامي:
يكروز به منزل مادرم رفته بوديم. آنها مستأجر بودند و منزلشان خيلي گرم بود. محمد گفت: مگر شما پنكه نداريد. گفت: نه. - مادرم مجدداً ازدواج كرده بود و شوهر جديدش وضع مالي مناسبي نداشت - محمد به خانه خودمان برگشت و پنكه اي را كه جزء جهيزيه ام بود برداشت و به منزل مادرم برد. با اينكه خودمان وسيله خنك كننده ديگري نداشتيم. گفتم: پنكه را كجا مي بري؟ گفت: براي خانه مادر مي برد. گفتم: هوا گرم است. خودمان پنكه را لازم داريم. گفت: نه، خانه ما سردتر است. اما خانه مادر رو به آفتاب و گرم است. پنكه را برداشت و برد. هنوز هم مادرم از اين پنكه استفاده مي كنند و هميشه مي گويند: هر زماني كه ما اين پنكه را روشن مي كنيم، محمد را ياد مي كنيم.

معصومه سلامي:
در همسايگي ما يك خانواده ارتشي زندگي مي كردند. در روزهاي انقلاب كه ارتشيها از پادگانها فرار مي كردند يك شب همسر ايشان در منزل ما آمد و گفت: همسرم خانه ما نيامده است و من خيلي براي او نگران هستم. آقاي دهقان يك پالتويي داشت و به دنبال همسايه ارتشي ما رفت. او را در يكي از خيابانها پيدا كرده. پالتو را به تن ايشان مي پوشاند و ايشان را به خانه مي آورد. بعداً آن ارتشي گفت: من از پادگان فرار كرده ام.

صغري دهقان:
بعد از شهادتش خواب ديدم به طرف مسجد جمكران مي رفتيم - قبل از شهادتش يكبار ما را به جمكران برده بود - يك جوي آب بود. كنار آن كلبه ايستادم، ديدم محمد همراه با پدرم ايستاده است. به طرف جمكران نگاهي كردم. كوهي به حالت يك دره و يك گنبد بارگاه براقي به نظرم مي رسيد. محمد را صدا زدم و گفتم: بيا اينجا. و وقتي آمد گفتم: آن خانه اي كه بصورت گنبد بارگاه است و آن طرف جمكران را مي بيني؟ گفت: من اينجا را از قبل ديده بودم. همينطور كه صحبت مي كرديم. خانمي كه نقاب به صورت داشت، 2 عدد درب بزرگ مثل درهاي حرم امام رضا(ع) آورد و آنها را گذاشت. من نگاه مي كردم كه محمد خنديد و گفت: ما شبهاي جمعه آنجا مي رويم. پس ديدي كه ما كجا هستيم.

صغري دهقان:
با برادرم (محمدحسن) در خانه نشسته بوديم كه پدرم از راه رسيد و وارد اتاق شد. بعد از اينكه برادرم رفت، پدرم گفت:(( من وصيتنامه نوشته ام و خوابي هم ديدم )). گفتم:(( چه خوابي ديديد؟ )) گفت:(( خواب ديدم محمد من را از يك ساختمان كه خيلي بلند بود بالابرد. باهم ايستاده بوديم كه گفت: پدر كجا را مي بيني؟ وقتي از بالاي ساختمان نگاه مي كردم يك حالت ديگر بود. گفت: پدر دوست داري اين ساختمان را به شما بدهم؟ گفتم: دوست دارم. گفت: همين خانه مال شما باشد. در همين هنگام كبوتري از بالاي شانه ام آمد و رفت و روي مچ دستم نشست. محمد گفت: پدر دوست دارم هر چه زودتر پيش من بيايي. پدرم گفت: انشاء ا... با محمد به زودي ديدارتان تازه مي شود )). همينطور هم شد. مدتي بعد از اين جريان پدرم فوت كرد.

صغري دهقان:
مادرم معمولاً اكثر روزها مشغول بافتن نوعي فرش به نام (( پلاس )) بود. محمد هم بدون اينكه به مادرم چيزي بگويد بعضي روزها مي رفت و (( پلاس )) را مي بافت. آن زمان گاز نبود و روي اجاق چاي مي گذاشتند. محمد چاي را دم كرده بود و چون استكان نداشتيم در پياله ريخته بود و آورد و گفت: (( مادرجان من چاي آوردم، شما خسته شديد، كمي استراحت كنيد )). مادرم خنديد و گفت: (( مادرجان چه چاي خوبي است، چطور شد كه براي من چاي آوردي؟ )). بعد از اينكه چايشان را خوردند محمد استكانها را برداشت و داخل سبد گذاشت. به مادرم مي گفت:اگر ياد داشتم خودم به جاي شما مي بافتم.

صغري دهقان:
قبل از اينكه محمد به شهادت برسد ما را براي زيارت به قم و بهشت زهرا(س) و سر مزار شهيد باهنر و رجايي برد. بعد از شهادتش خواب ديدم يك روز باهم به بهشت زهرا رفته ايم. صورتم را برگرداندم، ديدم جاي قبر شهيد باهنر و رجايي ايستاده است. مرا صدا زد. پيش او رفتم و آنجا فاتحه و اخلاص خواندم. گفت: يادت مي آيد كه چند سال پيش باهم به اينجا آمديم. گفتم: بله، دقيقاً به ياد دارم. در بهشت زهرا(س) يك جوي آب بود كه به محمد گفتم: بيا از روي اين جوي رد شويم. گفت: مي خواهي بگويم علت وجود اين آب وسط بهشت زهرا چيست. گفتم: بگو. گفت: اين آب اشك چشمهاي شماست و اگر من را دوست داري نمي خواهم ديگر اشك در چشمانت ببينم - چون علاقه زيادي به او داشتم بسيار گريه كردم. من هم از آن موقع هر وقت دلم تنگ مي شد به حرم يا سر مزار پدر و مادرم يا محمد مي رفتم و به ياد مظلوميت امام حسين (ع) و حضرت زينب (ع) گريه مي كردم.

صغري دهقان:
در خانه محمد نشسته بودم بچه هايش روي پشتش سوار بودند و محمد آنها را راه مي برد و با آنها بازي مي كرد خنديدم وگفتم: چرا اين كارها را داري مي كني ؟ گفت: حضرت علي(ع) با حسن(ع)و حسين(ع)بازي مي كرد و ما هم بايد با بچه ها اينگونه رفتار كنيم.

رمضان بايگي:
براي مقابله با اشرار در شرق كشور بالاي ارتفاعات ((دهانه تيمنك)) استقرار يافته بوديم. پناهگاهي بود كه از آن براي استراحت استفاده مي كرديم. شام را آماده كرده بوديم. نوبت نگهباني آقاي دهقان شد، به بالاي كوه رفت تا اگر خبري از اشرار شد به ما اطلاع دهد كه غافلگير نشويم. در حال خوردن غذا بوديم كه ديديم آقاي دهقان دوان، دوان به طرف ما مي آيد و فرياد مي زند،((اشرار آمدند)) فورا آتش را خاموش كرديم و نتوانستيم شام را كامل بخوريم. ايشان آمد و بلند بلند مي خنديد و گفت:((اشرار كجا بوده، چرا ترسيده ايد؟)) ناراحت شديم و گفتيم:((مرد حسابي اين چه كاري بود كردي، چرا سرو صدا راه انداختي؟)) دوباره خنديد و گفت: شما غذايتان را بخوريد و من بروم نگهباني بدهم.

رمضان بايگي:
به يكي از روستاهاي اطراف جنت آباد نزديك مرز همراه چند تن از برادران رفته بوديم تا مانع ورود اشرار به كشور شويم. جهاد سازندگي در همان منطقه تعدادي چاه عميق حفاري كرده بود و بيلهاي مكانيكي اش را همان جا رها كرده و رفته بودند قرار شد تا اشرار نيامده اند، در مكاني مناسب مستقر شويم. درهاي ماشين را قفل كرديم اما، سوئيچ و سلاحهايي كه همراهمان بود داخل ماشين جا ماند. در همين حين، ديده بان اعلام كرد اشرار ديده مي شوند. بلند شويم تا كاري بكنيم. اضطراب شديدي داشتيم، اسلحه با فشنگ همه داخل ماشين بود آقاي دهقان همانجا آيه ((و جعلنا)) را خواند و گفت:((خونسرد باشيد، من درب را باز ميكنم)) داخل كانالي كه آنجا بود،رفت و با يك درب قوطي گريس برگشت. خواستيم شيشه را بشكنيم اما ايشان مانع شد و گفت:((ضرر به بيت المال نزنيد من درب را باز ميكنم))درب قوطي گريس را در آورد و از لاي شيشه با خونسردي درب را باز كرد.

صغري دهقان:
يكروز محمد جمعه تازه از مأموريت برگشته بود و ماشين سپاه همراهش بود. ما براي رفتن به روستا، آماده شده بوديم. محمد گفت:((من الان آمده ام تا لباسهايم را برادرم و بروم. شما يك سرويس بگيريد و جلوي درب سپاه ملك آباد منتظر باشيد تا از آنجا شما را با ماشين خودم ببرم. درست نيست از وسيله سپاه استفاده كنيم. بيت المال است)) ما سرويس گرفتيم و به محل كار آمديم. ماشين سپاه را تحويل داد و با ماشين خودش كه آنجا بود، به روستا رفتيم.

معصومه سلامي:
زماني كه محمد به شهادت رسيده بود، همسر برادرش مي گفت: خواب ديدم ايشان در نجف است. اينها چند سال خودشان در نجف زندگي مي كردند. جنازه شهيد دهقان روي حصيري است و تشييع ميشود. تمام زنها چادر مشكي به سر دارند و صورتهايشان را نقاب زده اند و همه هم سيد هستند و ايشان را روي حصيري گذاشته و تشييع مي كنند. من هم دوان،دوان جلو رفتم و گفتم: ايشان برادر شوهر من است، ما ايشان را در مشهد تشييع و در بهشت رضا دفن كرديم. گفتند: نه، به ما دستور دادند ايشان را اينجا در نجف تشييع و در همين جا دفن كنيم. اين خوابي بود كه همسر برادر محمد، درباره ايشان ديده بود.

صغري دهقان:
زماني كه در چهار چشمه مشغول ساختن خانه بوديم، آب و برق نداشتيم. محمد آن موقع يك ماشين پيكان داشت كه آن را به خاطر خانه ما فروختي!)) گفت:((چون آب و امكانات نداريد، وسايل و مصالح ميخواهيد بخريد آن را فروختيم كه كمك شما باشد.))هر روز كه از محل كار تعطيل مي شد پيش ما مي آمد. مي گفت:((همسايه هايتان را صدا بزنيد. من كه مي خواهم شما را جاي شير آب ببرم تا براي شستشو يا كار ديگر آب بياوريد، آنها هم بيايند، ماشين جا دارد.)) همسايه ها را صدا مي زدم، آنها هم هر چه ظرف و لباس داشتند، بر ميداشتند و مي آمدند. وقتي ما مشغول لباس شستن بوديم، محمد گالنهاي آب را پر مي كرد و پشت وانت مي گذاشت و ما را به خانه مي رساند. سال 62 بود كه آنجا مي نشستيم. عصرها نان و پنير و سبزي و يخ بر مي داشت و مي آورد. مي گفتيم:(( اين قالبهاي يخ را مي خواهم چه كار كنم)) مي گفت:(( به همسايه ها بدهيد، برق ندارند تا از يخچال استفاده كنند.)) من هم قالبهاي يخ را به همسايه ها مي دادم . مي گفتم:((اينجا را براي شما آورده است.)) همسايه ها خيلي به او وابسته شده بودند. تا زماني كه آب و برق نيامده بود، محمد هر روز مي آمد و اگر مشكلي داشت و نمي توانست بيايد، ما آن روز بدون آب بوديم و در واقع او كمك رسان ما بود.

صغري دهقان:
يكبار از جبهه بود و قرار بود خانواده اش را به قم ببرد. آن موقع 4 فرزند داشت، من به منزلشان رفتم. محمد به من گفت:((ما ميخواهيم به قم برويم)) بدون اينكه به من چيزي بگويد به همسرم گفته بود كه اجازه مي دهيد خواهرم را براي زيارت به قم ببريم. رضايت همسرم را جلب كرده و قرار بود، صبح حركت كنند. از خانه كه بيرون آمدم، گفت:(( فردا صبح حاضر باشيد كه مي خواهيم به قم برويم)) گفتيم:((من را هم مي خواهي ببري)) گفت:((بله، شما جاي مادر هستي و ميخواهم شما را به زيارت قم ببرم.)) محمد من را و نيز دختر عمه و خاله ام را هم براي زيارت به قم آورد. به پدرم گفت:((شما مي توانيد با كاروان به قم برويد ولي اينجا تا به حال نرفته اند و تنها هستند و دوست دارم اينها را ببرم.)) همه وسايل را كه لازم بود خودش برداشته بود و گفت:((لازم نيست شما چيزي برداريد)). هنگامي كه حركت كرديم، ابتدا به سوي حرم امام رضا (ع) رفتيم و 3 مرتبه حرم را دور زديم. محمد گفت:(( يا امام رضا(ع) خودم و اين امانتهايي را كه اجازه آنها را گرفتم به خدا و شما مي سپارم. ما به زيارت خواهرت مي رويم.)) به قم كه رسيديم، به زيارت حضرت معصومه رفتيم و از آنجا به جمكران رهسپار شديم. يك شب را آنجا بوديم. محمد گفت:((دوست داريد يكبار ديگر براي زيارت به قم برويم.)) ما خوشحال شديم وپذيرفتيم كه به قم بياييم. در قم وقتي براي خريد به بازار مي رفتيم و چيزي مي خريديم، محمد نمي گذاشت ما پولش را بدهيم، مي گفت:((هر چه دوست داريد بخريد ولي پولش را من ميدهم)) هر وقت به محمد مي گفتم:((شما خسته شده ايد))مي گفت:(( نه شما خسته نشويد، ناراحت نشويد، من خسته نمي شوم)) رفتارش در سفر طوري بود كه ما اصلا احساس ناراحتي نمي كرديم و خستگي را در چهره ايشان نمي ديديم.

تمام منطقه را نيروهاي خودي گرفته بودند ولي فقط ارتفاع((ماوه خلان)) مانده بود و هر چه روي ارتفاع آتش مي ريختيم. دشمن سقوط نمي كرد و تسليم نمي شد. آقاي كاوه با تعدادي از برادران اطلاعات عمليات، از آن طرف ارتفاع كه شيب ملايمي داشت و صخره اي هم بود، بالا رفتند. گفتيم: ((دشمن آن بالاست، نرويد زنده نمي مانيد.)) گفتند: نه، بايد برويم. بالأخره بالا رفتند و تقريباً عصر بود كه گفتيم: برويم راهها را شناسايي كنيم تا اگر شب به كمك نياز داشتند و خواستيم برويم، راه را گم نكنيم. با آقاي دهقان پائين مانده بوديم و تويوتا را هم از مهمات بار زده بوديم. اما تويوتا نمي توانست از ارتفاع بالا برود. ايشان گفت: آقاي غلاميان، آقاي كاوه با بچه ها بالا رفتند و بايد يك كاري بكنيم. من مي توانم مهمات را بالا ببرم به شرطي كه يك اسلحه به من بدهيد. اسلحه من را گرفت و مهماتي را كه داخل ماشين بود برداشت و داخل بيل بولدوزر قرار داد و حركت كرد. بالاي ارتفاع كه رسيدند، ديديم پرچمهاي سفيدي را نشان مي دهند. عراقي ها تسليم شده بودند و بچه ها توانسته بودند بر منطقه تسلط كافي داشته باشند.

روز بعد از عمليات والفجر 9 براي اينكه ببينيم نيروها تا كجا پيشروي كرده اند، جلو رفتيم و چون مسؤوليت لجستيك تيپ را به عهده داشتيم ، براي جبران كمبودها با خود چند دستگاه تويوتا، مقداري مهمات و ساير وسايل را به همراه برديم. وقتي به منطقه رسيديم، ديدم آقاي دهقان در جاده ايستاده و لودر و ساير ادوات مهندسي را پشت ارتفاع گذاشته و منتظر دستور است كه كجا برود. و مشغول به كار شود. آنجا كه رفتيم ايشان گفت: برادر غلاميان ببين پايگاه عراقي ها سقوط كرده و غنائم زيادي الآن آنجاست. بيا برويم. فاصله زيادي تا آنجا نبود. به همراه ايشان به طرف پايگاه عراقي رفتيم. سلاحهاي بسياري به جا گذاشته بودند. انبارهاي مهماتشان دست نخورده بود. اما راهي كه دستيابي به آنجا داشته باشيم وجود نداشت. راه بود ولي از اطراف عراق نه از طرف ايران. به آقاي دهقان گفتم بايد اينها را به عقب ببريم. ولي اگر خواسته باشيم از آن آخر دور بزنيم، آنجا عراقي ها هستند و نمي توانيم، ايشان گفت: من خودم را درست مي كنم كنار ميدان مين مشغول به كار شد، لودر و بولدزرش را به كار انداخت و تقريباً جاده اي به طول هزار متر براي ما آماده نمود و ما هم توانستيم غنائمي را كه آنجا بود به عقب انتقال دهيم.


سال 64 كه به اتفاق آقاي دهقان به تيپ ويژه ي شهدا رفتيم. ابتدا قرار بود در خوزستان در منطقه عملياتي والفجر 8 عمليات كنيم، ولي دستور رسيد كه بايد در كمترين زمان به غرب و به سليمانيه برويد. آنجا عمليات در پيش است. آن زمان آقاي دهقان، مسؤوليت مهندسي تيپ را به عهده داشت. به طرف منطقه سليمانيه آمديم. ارتفاعات صعب العبور را گذرانديم. ارتفاعات همه پوشيده از برف بود و كار واحد مهندسي از ساير واحدها مشكل تر و سنگين تر بود. جاده اي در كار نبود و مي بايست راهي از ايران به عراق وصل مي نموديم تا بتوانيم عمليات را انجام دهيم. راه بسيار نا مناسب بود و به سختي مي توانستيم يك تويوتا را از آن عبور دهيم. آوردن كاميون و دستگاههاي سنگين كه اصلاً محال و غير ممكن بود. به عقبه رفتيم و براي استقرار در منطقه آماده شديم كه آقاي دهقان آمد. با اينكه واحد مهندسي تيپ ويژه شهدا نسبت به ساير واحدهاي مهندسي از امكانات كمتري برخوردار بود ولي ايشان خيلي مصمّم بود كه در زمان تعيين شده، جاده را براي عمليات آماده كند. قسمتي از جاده بود كه در زير آن چشمه اي بود. خاك آنجا را نرم كرده بود. آقاي دهقان، تمام خاكهاي نرم آنجا را برداشت و با لودر و گريدر تمام آن قسمت را صاف كرد و شن ريزي نمود. ايشان چندين بار خاك برداري كرده بود، ولي به دليل نرمي خاك، مجدداً ريزش كرده بود. شب بود كه جاده آماده شد. تعداد ماشينهاي سنگين زياد بودو با عبور اينها باز مجدداً آب جوشيده بود و جاده حالت با تلاقي پيدا كرده است. بچه ها تمام توان خودشان را گذاشته اند و شبانه روز كار كرده اند ولي هيچ فايده اي ندارد، چه كار كنيم. اشك در چشمان آقاي دهقان حلقه زده بود. از اينكه نتوانسته بود آن قسمت جاده را وصل كند خيلي ناراحت بود. و مي گفت: همين قسمت از جاده كار دست ما داد. خيلي مصمم بود كه كار را انجام دهد. بالأخره با تدبيري كه داشت موفق شد راه را آماده كند. ضمن اينكه مشغول درست نمودن جاده بود مي خواست محل استقرار واحدهاي تيپ را آماده كند. وقتي سراغ ايشان رفتيم. ديديم چكمه هاي ساق بلندي پوشيده و توي همان خاك و گل راه مي رود و به نيروهايش روحيه مي دهد. « روحش شاد و راهش پر رهرو باد .

رمضان بايگي:
يك شب به عمليات ميمك مانده بوديم. منطقه اي كه بايد عقبه را آنجا تشكيل مي داديم، بسيار تنگ و كوچك بود. مجبور بوديم تمام امكانات از جمله اورژانس و ... را آنجا سازماندهي كنيم. خيلي مشكل بود در روز، جرثقيل و ساير امكانات را انتقال دهيم زيرا عراقي ها مي ديدند و به همين خاطر شبانه كارها را انجام مي داديدم و با اين وضع كار به كندي پيش مي رفت. نيروهاي مهندسي از جمله آقاي دهقان، آقاي رمضاني، شهيد علي پور، شبانه روز كار مي كردند و در واقع سنگر سازان بي سنگر بودند. سردار قاآني از من پرسيد اورژانس آماده شده است؟ گفتم: كف سازي آن هنوز نيمه تمام است و مشغول تكميل كردن آن هستيم. آقاي قاآني آمد و گفت: خسته نباشيد دست شما درد نكند ولي من تا لحظه اي كه اورژانس آماده نشود، اعلام آمادگي نمي كنم و بايستي ظرف چند ساعت باقي مانده آنرا آماده كنيد و گرنه مسؤوليت دنيا و آخرتش به گردن شماست. پيش آقاي دهقان رفتم عرض كردم كه سردار قاآني اينطوري فرمودند. ايشان گفت: اين كه چيزي نيست چرا خودت را ناراحت مي كني؟ بچه هاي مهندسي بقدري كار كرده و خسته بودند كه خجالت مي كشيدم به آنها بگويم دوباره مشغول كار شوند. ولي آقاي دهقان با اينكه خسته بود سريع بلند شد و يك مقداري سيمان درست كرديم و كف اورژانس را سيمان كرديم و ايشان خاكريزهاي پشت و اطراف را هم درست نمود و محوطه ي اطراف را كمي مرتب نمود و تا قبل از ساعتي كه سردار قاآني گفته بود، موفق شديم كار را به اتمام برسانيم و اورژانس را آماده كنيم.

احمد رعيت نژاد:
كار خيلي ساده اي را قبول كرده بود. و بند اين نبود كه مثلاً اين كار در شأن او هست يا نيست. ما چون خيلي با هم شوخي مي كرديم هميشه سر به سرش مي گذاشتيم. يك روز به او گفتم: آقاي دهقان اين كار شما نيست. شما بايد بلند شوي و به منطقه بروي. آمدي اينجا تلفن چي شدي! اذيتش مي كردم اما ايشان ناراحت مي شد و مي گفت: برو بيرون سر به سر من نگذار من هم بيشتر پيله مي شدم و سر به سرش مي گذاشتم. بالأخره كار به جايي رسيد كه گفت: من بايد حساب تو را برسم و بايد طوري تو را زمين بزنم كه نتواني از جايت بلند شوي. پيش بچه هاي واحد مهندسي رفت و گفت: من امروز بايد با «رعيت نژاد» گشتي بگيرم. من گفتم: شما پير مرد هستي و روي زمين خالي نمي شود، يك پتويي يا ابري پهن كنيم كه اگر زمين خوردي دست و پايت نشكند. ايشان گفت: نه روي همين زمين خالي بهتر است. از نظر من عيبي ندارد. من كه ديدم هم از نظر سني و هم از نظر وزن اصلاً به ايشان نمي خورم بهترين راه را ديدم كه فقط بايد به دست و پاي ايشان بچسبم تا نتواند من را بلند كند. توي دست و پاي ايشان خودم را محكم گرفته بودم. آقاي دهقان خسته شد و با يك حركت، دو نفري روي زمين افتاديم و من روي ايشان قرار گرفتم و بچه ها تشويق مي كردند. ايشان بلند شد و گفت: من اين را قبول ندارم بايد دوباره كشتي بگيريم. من كه ترسيدم با خودم گفتم: اين دفعه حتماً مرا ضربه فني مي كند. بار دوم كه مشغول كشتي گرفتن شديم براي يك لحظه شهيد علي پور وارد شد و من فكر كردم كه غريبه است و بلافاصله خودم را از دست و پاي ايشان جدا ساختم. آقاي دهقان هم از فرصت استفاده كرد و من را روي دست بلند كرد و به زمين زد. نفسم چند لحظه اي در سينه ام حبس شد و گفتم: باشد يك موقعي پشتت به خاك برسد كه نتواني بلند شوي.

رمضان بايگي:
آقاي دهقان ماشيني به نامش در آمده بود ولي ايشان آن را فروخت. گفتم: چرا ماشين به آن خوبي را فروختي؟ گفت: مرد حسابي آدمي كه در كاخ زندگي كند بايد بميرد و آن كسي هم كه در كوه زندگي مي كند بايد بميرد. پس چه بهتر كه انسان بارش سبكتر باشد و با شهادت از اين دنيا برود. تو غصه اين را نخور كه چرا ماشين نو را فروخته يا در چنين خانه اي زندگي مي كنم. فكر چنين چيزها را نكن. بارها اين حرفها را مي زد.

رمضان بايگي:
اگر كسي در خانه آقاي دهقان مي رفت به هر شكلي كه بود او را به داخل خانه خود دعوت مي كرد. يك روز به در خانه ايشان رفتم. به هر طريق ممكن من را به خانه اش برد و گفت: بيا برويم و لحظه اي بنشينيم و صحبت كنيم. رفتارش خيلي تغيير كرده بود. رفت چاي آورد. تمام كارها را خودش انجام داد. همسرش با خانم من صحبت مي كرد وقتي ديد آقاي دهقان خودش تمام كارها را انجام مي دهد گفت: آقاي دهقان چرا اين كار را كردي شما بنشين من خودم كارها را انجام مي دهم. ايشان گفت: نه اخوي! خوي من آمده بگذار خودم پذيرايي كنم. شما بنشين و صحبتتان را بكنيد.

فاطمه دهقان:
پدرم را خواب مي ديدم و در همان عالم خواب گريه مي كردم . پدرم گفت :فاطمه جان، چه شده چرا گريه مي كني ؟ناراحتي از اينكه من به بهشت رفتم ،جاي من خيلي خوب است . شما ناراحت نباشيد و غصه نخوريد . به درستان برسيد و گريه نكنيد و گرنه مادر ناراحت مي شود . صبح كه بيدار شدم به مادر گفتم : چنين خوابي ديدم مادر گفت: بابا راست مي گويد چرا تو ناراحتي و گريه مي كني ؟فايده ندارد بابا برنمي گردد. من همان جا مقداري گريه كردم و ديگر راحت شدم.

رمضان بايگي:
آقاي دهقان از شجاعت و شهامت بچه هاي مهندسي صحبت مي كرد، از مسائل و گرفتاريهاي كار آنها حرف مي زد. مي گفت: مسئوليتم سنگين شده، نمي توانم آرام بگيرم، تا لحظه اي كه اينجا نشسته ام، حقيقت دلم طرف بچه هاست طرف جبهه است. نمي دانم بچه ها چه كار نكرده اند. كارهاي نيمه تمام داريم، بايد كانال بزنيم و يكسري ادوات را آنجا پياده كنيم و بايد تمامي كارها به نحو احسن انجام شود. گفتم: شما به اندازه كافي رفته اي، نگران نباش. گفت: چرا به خودت چيزي نمي گويي. رفت و من ديگر او را نديدم تا اينكه پيكرش را آوردند.

جواد دهقان:
تقريباً 7 الي 8 روز قبل از اينكه خبر از شهادت پدرم را بياورند، مادرم خواب ديده بود كه تابوتي سه بار به طرفش مي آيد اما ناپديد مي شود. وقتي مادرم از خواب بيدار شد مي گفت: محمد شهيد شده است. مادرم گريه مي كرد و به دلش الهام شده بود كه اتفاقي افتاده است. وقتي بچه هاي سپاه آمدند و موضوع مجروح شدن پدرم را گفتند: مادرم كه تمام قضيه را فهميده بود، قبول نمي كرد پدرم مجروح شده و از آنها خواست كه حقيقت را بگويند و بالأخره با اصرار زياد مادر آنها جريان را باز گو كردند.

جواد دهقان:
تابستان بود و هوا بسيار گرم . پدرم (شهيد محمد جمعه دهقان ) از مرخصي آمده بود. با وسيله نقليه موتوري كه داشت دنبال فرزندان شهيد برونسي رفتيم و با آنها به تفريح رفتيم . وقتي به پدرم گفتم : چرا دنبال اينها مي رويم گفت: پسر شهيد هستند اينها واجب تر از شما هستند پدرشان شهيد شده است وظيفه ماست كه به اينها خدمت كنيم. فرزندان شهيد برونسي (حسن و حسين ) هم سن و سال ما بودند و با هم بيشتر اوقات به استخر مي رفتيم.

جواد دهقان:
پدرم (شهيد محمد جمعه دهقان) براي من و احمد (برادر بزرگترم) دوچرخه خريده بود. بعد از خريدن دوچرخه ديگر طوري نبود كه ما براي رفتن به جايي با ماشين همراه پدرم برويم. پدرم مي گفت: شما و احمد با دوچرخه جلو حركت كنيد ما هم پشت سرتان مي آييم. پدرم يك حالت استقلال به ما داده بود. هر كجا كه مي خواستم با وسيله نقليه مي رفتيم. همين استقلال باعث پيشرفت ما در خيلي مسائل شد.

جواد دهقان:
در عمليات والفجر 9 در منطقه حاج عمران يا مهران بودند. پدرم چون در قسمت مهندسي بودند براي شناسايي منطقه جلو مي روند و آنجا مورد اصابت تير و تركش، خمپاره قرار گرفته و به درجه رفيع شهادت مي رسند.


جواد دهقان:
پدرم مي گفت: در منطقه عملياتي بوديم و داخل خاك عراق نفوذ كرده بوديم. شب را در خاك عراق خوابيديم. صبح وقتي كه از خواب بيدار شدم، خودم را در كنار جنازه هاي عراقي ها ديدم. حتي ماشين عراقي از روي پاي راستم رد شد و من تازه متوجه شدم كه در منطقه عملياتي دشمن قرار دارم.

جواد دهقان:
دفعه آخري بود كه پدرم به جبهه مي رفت. صبح زود بود به بالاي سر تمام فرزندانش آمد و روي آنها را بوسيد و با تك تك فرزندانش، زمزمه هاي خاص خودش را داشت. من كه هنوز، حالت خواب آلودگي در چهره ام نمايان بود، از خواب بيدار شدم. به من كه، فرزند بزرگ خانواده بودم، هميشه توصيه مي كرد كه شما فرزند بزرگ خانواده هستي، اگر من به شهادت رسيدم شما بالاي سر تمام بچه ها باشي تا در جلوي درب منزل او را بدرقه كرديم و با همه خداحافظي كرد و رفت.

جواد دهقان:
در خانه نشسته بوديم كه زنگ خانه به صدا در آمد. يك آقاي روحاني با چند نفر از برادران سپاه جلوي درب منزل ايستاده بودند. مادرم جلو رفت. با مادرم صحبت كردند و موضوعي را در ميان گذاشتند. تا آن لحظه ما هيچ خبري نداشتيم، تا اينكه مادرم آمد و تقريباً روي پله هاي خانه رفت. وقتي مادرم به هوش آمد مجبورش كرديم تا موضوع را بگويد. مادرم گفت: برادران سپاه گفتند: پدرت مجروح شده بايد به سپاه برويم و يك كاري انجام دهيم. اما اينها دروغ مي گويند مجروح شده، پدرت شهيد شده است. وقتي بقيه فاميل را خبر كردند تازه فهميديم كه بله پدر شهيد شده است. برادران سپاه قبل از اينكه به خانه ما بيايند، به منزل پدر بزرگم رفته بودند و جريان شهادت پدرم را گفته بودند و جريان شهادت پدرم را گفته بودند. فرداي آن روز به معراج شهدا رفتيم و ديدار آخر با پدر را داشتيم.

جواد دهقان:
دفعه آخري كه پدرم به مرخصي آمده بود از لحاظ عرفاني و معنوي ،حالت ديگري داشت. به خلوت رفته بود و براي خودش زيارت عاشورا مي خواند. قر آن، نماز مي خواند و با خداي خويش راز و نياز مي كرد. اين دفعه حالتي را كه قبلاً هر وقت از منطقه مي آمد، نداشت. معمولاً هر وقت مي آمد، نماز را با ما مي خواند. قرآن مي خواند. اما اين بار در خودش بود براي خودش نماز مي خواند و در راز و نيازش اشكهايش جاري بود. چند دفعه كه مشغول نماز خواندن و زيارت عاشورا بود. صدايش را ضبط كرديم. در بعضي از مواقع هم ما را صدا مي زد و مي گفت: احمد، جواد، بياييد و بنشينيد. ما هم مي رفتيم در همان اتاق كوچك و خلوت به خواندن دعاي پدرم گوش فرا مي داديم. بعضي وقتها هم كه بودن ما لازم نبود، پدرم صلاح مي دانست كه ما نباشيم. هنوز هم از آن زمان سالها مي گذرد، صداي زمزمه هاي دعاهايش در گوش ما هست.

رمضان بايگي:
گاهي اوقات كه از كاري ناراحت مي شديم و يا مشكلي داشتيم با عصبانيت برخورد مي كرديم اما آقاي دهقان صبر مي كرد و مي گذاشت حرفهايمان را بزنيم بعد با خنده مي گفت: اين كه جاي ناراحتي ندارد، كار شما را هم انجام مي دهم، اما كارهاي ديگري هم هست كه اولويتش كمتر از كار شما نيست ولي چشم، كار شما را هم... هيچ وقت نشد كه كا ر ما به موقع انجام نشود. يكي، دوبار با ناراحتي پيش آقاي دهقان و شهيد عليپور رفتم اما اينها به قدري با صفا و بزرگوار بودند كه مرا نشاندند و گفتند: حالا بنشين يك چايي بخور، بعد صحبت مي كنيم، ما براي همين كارها اينجا آمده ايم، جاي ناراحتي ندارد، هر كاري باشد انجام مي دهيم.

صغري دهقان:
پدرم مي گفت : محمد شب جمعه به دنيا آمد و به خاطر اينكه شب بزرگي بود اسمش را محمد گذاشتيم و از جهتي هم اسم ائمه و حضرت محمد (ص) بود. جمعه هم كه دنبالش است به خاطر اينكه شب جمعه به دنيا آمد و اين شب بزرگي است و به اين دليل اسم او را محمد گذاشتيم.

عباس قليزاده:
آقاي دهقان در لشكر 5 سنگر امام رضا (ع) به عنوان معاون گردان انجام وظيفه مي كرد. يك روز صبح از خواب بيدار شدم ديدم ايشان تعدادي پتو و لباس را در كنار تانكر آب ريخته و لگني را گذاشته و مشغول شستن است. گفتم: آقاي دهقان چرا شما اين كار را مي كنيد! ايشان گفت: لباسهاي بچه هاي بسيجي است كه الآن نيستند و رفته اند. ديدم كثيف مانده و خاك و آفتاب مي خورد و احتمال دارد از بين برود. اينها را جمع كردم تا بشويم و در انبار بگذارم تا اگر كسي نياز داشت، استفاده كند.

عبدا... جعفري:
در منطقه مهران بوديم. مي خواستيم تعدادي راننده را تعويض نماييم. شب بود كه به طرف ايلام آمديم و همراه با چند نفر راننده جديد و تازه نفس به منطقه باز گشتيم. دشمن ديد كافي بر جاده داشت و ما مجبور بوديم با چراغ خاموش حركت كنيم.منطقه و سنگرها براي ما آشنا بود، اما راننده هاي جديد آشنايي زيادي با منطقه نداشتند. به مقر كه رسيديم، من از ماشين پياده شدم و بدون اينكه به راننده ها را به آقاي دهقان بگويم، راننده ها را تنها گذاشتم و آمدم. بنده هاي خدا، سنگر به سنگر دنبال من مي گشتند. شام را خورده بوديم و مي خواستيم بخوابيم كه ناگهان راننده ها وارد سنگر شدند و گفتند: «آقاي جعفري چرا ما را به حال خود رها كرديد و با خود نياورديد؟» آقاي دهقان چيزي به روي خود نياورد، و به من گفت: «با شما كار دارم». گفتم:«مگر چي شده؟» گفت: « بعداً مي گويم». با روحياتش آشنا بودم، اگر از كاري ناراحت مي شد، همانجا نمي گفت: «چرا اين كار را كردي». فهميدم جلوي راننده ها نمي خواهدحرفي بزند. گفت: «انشاءالله خط كه رفتيم با هم تسويه حساب مي كنيم». دانستم آقاي دهقان به خاطر اينكه راننده ها را راهنمايي نكردم و سنگرشان را نشان ندادم، ناراحت شده است و درباره اين قضيه مستقيم حرفي نزد.

فاطمه دهقان:
هنوز خبر شهادت پدرم را به ما نداده بودند كه خواهرم خواب ديده بود و براي مادرم تعريف كرده بود و گفته بود: «بابا مرده» مادرم گفته بود: «نه، خوابي كه ديدي، چيزي نيست». مادرم نيز خودش مثل اينكه خوابي را درباره شهادت پدرم ديده بود و رفته بود مقداري وسايل خريده و تهيه كرده بود. به كسي چيزي نمي گفت. وقتي شنيدم پدرم شهيد شده، مادرم گفت: من خواب ديدم پدرت به خوابم آمد و گفت:«من شهيد شدم و ديگر برنمي گردم.» دفعه آخري هم كه پدرم مي خواست به جبهه برود به مادرم گفته بود كه من ديگر برنمي گردم، اگر هم برگردم با پاي خودم نيستم. كفن كرده هستم كه مي آيم. يكروز از طرف سپاه آمده بودند تا خبر شهادت پدرم را بدهند. وقتي زنگ منزل را زدند، دوان دوان به طرف درب حياط رفتيم و درب را باز كرديم. گفتند: «مادرتان هست». مادر را صدا زديم و آمد. آدرس خانه پدربزرگم را از مادرم خواستند. مادرم گفت: «براي چه مي خواهيد؟» گفتند: «اگر مي شود نشاني را بدهيد، كاري داريم.» مادرم فهميده بود كه اينها آدرس را براي چه مي خواهند. آنها كه رفتند مادرم گريه كنان به طرف منزل دايي اش رفت و گفته بود: «محمد شهيد شده است». خيلي ناراحت بود. بعد كه پدر بزرگم آمد و خبر شهادت پدرم را آورد، همه ناراحت شديم. ما كه بچه ها بوديم، گريه مي كرديم و فرياد مي كشيديم: «بابا شهيد شده، ديگه برنمي گردد». مادرم گفت: «عيبي ندارد بچه ها پدرتان جاي خوبي رفته، خوشحال باشيد كه پدرتان شهيد شده است.»


صغري دهقان:
شب تولد امام زمان «عج» بود كه خواب ديدم: «محمد با لباس فرم به خانه آمد و يك دسته گل محمدي از جيب اوركتش بيرون آورد و گلهاي خوابيده در دستانش را تازه شد. خنديد و گفت:«من اين گلها را از جبهه آورده ام، ببين چقدر زيبا و تازه است، دوست دارم همينطور اين گلها را تازه نگهداري». صبح كه از خواب بيدار شدم، گفتم: «خدايا اين چه خوابي بود كه ديدم، انشاءالله شب تولد امام زمان «عج» است و خير است. همان روز به مسجد امام زمان «عج» رفتم و نذري كردم و مسجد را جارو نمودم كه انشاءالله خواب خوبي باشد. محمد از جبهه آمد و گفتم:«نيمه شعبان، چنين خوابي را ديدم.» محمد دستش را پشت گردنش برد و گفت:«خواهرم، امام زمان «عج» عيدي مرا داد.» گفتم:«چطور؟» گفت:«2،3 نفري در ماشين بوديم كه مي خواستيم جلو برويم. هوا بسيار تاريك بود و ديد چنداني نداشتيم. ناگهان ماشين در كانالي افتاد و چرخهاي ماشين رو به آسمان بلند شد. هيچ راهي براي بيرون آمدن نبود. مجبور شديم كف ماشين را سوراخ كنيم تا بيرون بياييم.» گردنش را نشان داد. گفت:«اينها هم رد آهنهايي است كه خيلي محكم بود و امام زمان «عج» عيدي من را داد.

معصومه سلامي:
هر وقت به بهشت رضا مي رفتيم، نمي شد كه سر قبر شهيد كاوه نرود. معمولاً هر هفته بچه ها را برمي داشت و به بهشت رضا مي رفت. آنجا كه مي رفتيم، مي گفت: اگر زمان شهادت نصيبم شد، دوست ندارم قبرم را آن طور كه با تشكيلات درست نماييد. آن طرف قبر شهيد عليپور، قبري را با سنگ كاري زيبا درست مي كنيم. محمد گفت: من راضي نيستم، اصلاً راضي نيستم. بهشت رضا بياييد و يك دانه خرما بدهيد. اگر واقعاً خيلي دلتان مي سوزد و مي خواهيد براي من خيرات كنيد، برويد و دنبال خانواده اي كه واقعاً محتاج است، بگرديد. ببينيد كدام خانواده، نان شبش را ندارد، برويد به آن خانواده كمك كنيد. نياييد مثلاً در يك مجلس شام بدهيد، همان را كه مي خواهيد بدهيد تا اقوام بخورند، برويد دنبال يك نفر كه محتاج به نان شب است و شب با شكم گرسنه مي خوابد، بگرديد و به او كمك كنيد. دوست دارم، سنگ قبر من ساده و غريبانه باشد، نمي خواهم اين طور تشكيلات براي من درست كنيد. واقعاً همان پولي را كه مي خواهيد براي قبر من خرج كنيد، به افرادي بدهيد كه واقعاً احتياج دارند، مثلاً خانواده اي كه مي خواهد دخترش را عروس كند ولي وضع مالي اش مناسب نيست. مي توانيد برايش وسايل و لوازم مقدماتي زندگي را فراهم كنيد. اگر اين كار را كرديد، من از اينكه بياييد روي قبرم را درست كنيد خوشحالترم.

معصومه سلامي:
از طريق سپاه براي زمين اسم نوشته بود. روزي كه محمد مي خواست به منطقه برود گفت: اگر از طرف سپاه آمدند و چيزي آوردند، راضي نيستم شما قبول كني. در آن زمان، خانه كوچكي را خريده بوديم. بعد از مدتي، خانه را به اجاره داديم و منزل بزرگتري را همراه با تلفن خريديم. هنگامي كه مي خواست به جبهه برود، گفت: من دارم مي روم و اين سري شهيد مي شوم و بر نمي گردم. تازه به اين محله آمده ايم، دوست ندارم، زمانيكه شهيد شدم، مجلسم را در منزل همسايه ها برگزار كنيد. خانه خودمان به اندازه كافي بزرگ است. مي توانيد طبقه پايين را براي آقايان و طبقه بالا را براي خانمها اختصاص دهيد. روزي كه رفت، گفت: من مي روم، اگر كه برگشتم خوب هيچي، اما اگر توفيق شهادت را پيدا نمودم و شهيد شدم شما حق نداريد، زميني را كه اسم نوشته ام، بگيريد. گفتم: شما كه اسم نوشته ايد براي چه نگيريم. گفت: من از خدا مي خواستم، يك چهار ديواري براي بچه هايم بدهد كه بتوانند زندگي كنند و خدا را شكر مي كنم كه چنين خانه اي را دارم. همان خانه 100 متري بس است و اگر بچه ها انشاءالله بزرگ بشوند خودشان مي توانند تشكيل زندگي بدهند. اگر از طرف سپاه آمدند من راضي نيستم زمين را تحويل بگيريد. گفتم: باشد اتفاقاً به منطقه رفت و بعد از مدتي خبر شهادتش را آوردند. بعد از مراسم چهلم بود كه از طرف سپاه آمدند و گفتند: اسم شما براي زمين در آمده است. همان روز برادر شوهرم آمد و گفت: من رفته بودم تا زمين را تحويل بگيرم، اما به من ندادند، گفتند: بايد همسرش باشد تا زمين را تحويل بدهيم. گفتم: چون محمد راضي نيست، من زمين را تحويل نمي گيرم. به خاطر همين موضوع، برادر شوهرم 2 ماه با ما قهر كرد و گفت: برادرم زحمت كشيده، حقش است، گفتم: درست است كه زحمت كشيده و به جبهه رفته اما براي اسلام خدمت كرده، براي مال دنيا كه نرفته و حالا من بروم، زمين را بگيرم. شما هم حق نداريد زميني را كه به اسم ما درآمده، تحويل بگيريد. وقتي برادران سپاه آمدند، جريان را توضيح دادم گفتم: آقاي دهقان زمانيكه مي خواست به جبهه برود گفت:«راضي نيستم زمين را تحويل بگيريد. خانه اي را كه بايد داشته باشيد داريد، لازم نيست زمين را بگيريد.» در اين باره هم چيزي در وصيت نامه اش ننوشت. من هم زمين را تحويل نگرفتم و به سپاه بخشيدم.

صغري دهقان:
مدتي بود كه از محمد خبري نداشتيم، نه نامه اي به دستمان رسيده بود و نه تلفني زده بود. شب جمعه بود كه خواب ديدم در خانه محمد هستم، سفره بسيار بزرگي در خانه انداخته و ميوه هاي مختلفي در سفره هست. مادرم نيز همراه من و محمد سر سفره نشسته است. تعجب كردم، با خودم گفتم:« مادرم در خانه اينها چه كار مي كند او كه فوت كرده است.» محمد ميوه پوست مي كند و مي گفت: « هر چه مي تواني از اين ميوه ها بخور كه دوباره فرصت نداري از اين ميوه ها بخوري.» با خودم گفتم:«پايين بروم و به همسرش و ساير فاميل كه در زيرزمين نشسته بودند، بگويم بالا بياييد و از اين ميوه ها بخوريد و محمد و مادرم را كه بالا نشسته اند ببينند.» از پله ها كه پايين رفتم، ديدم زير پله ها يك قبر است. سر قبر را كه باز كردم، ديدم يك بي بي كه اهل روستايمان بود در آن دفن شده است. سر قبر را پوشاندم و پيش فاميل رفتم و گفتم:«محمد و مادرم بالا هستند، سفره انداخته اند و در سفره ميوه هاي مختلف است، بفرماييد بالا برويم.» در همين حالت از خواب بيدار شدم. صبح جمعه بود، به خانه همسايه مان كه بي بي بود رفتم. با او صحبت كردم و گفتم كه چنين خوابي ديدم. بي بي گفت:« انشاءالله اين خواب خوب است. مرده زنده است، برادرت برمي گردد، ناراحت نباش.» من خداحافظي كردم و به خانه خودمان آمدم، بعد كه من آمده بودم به دخترش گفته بود، با خوابي كه ديده، برادرش شهيد شده است.

صغري دهقان:
در اكثر راهپيماييها شركت مي كرد و فعاليت زيادي داشت. شبي كه به بيمارستان امام رضا(ع) حمله كردند. با برادرم، دو نفري به بيمارستان آمدند. دير وقت بود كه به خانه برگشتند. خسته بود و مي گفت: مثل دشت كربلا بود، تلفات خيلي زياد بود، بچه ها را شهيد كردند.

معصومه سلامي:
محمد مي گفت: در منطقه و در عمليات خيبر بوديم. از حمله برگشته بوديم. خيلي گرسنه بودم. بعد از 48 ساعت بعد از عمليات داخل سنگر رفتم. چيزي براي خوردن نبود، حتي يك تكه نان. به يكي از بچه ها گفتم: برو ببين، ته كيسه نان خشكي پيدا مي شود. پس از چند لحظه برگشت و گفت : هيچ چيزي براي خوردن نيست. خيلي خسته بودم و مي خواستم بخوابم ولي آنقدر گرسنه بودم كه خواب به چشمانم نمي آمد. دوستم خوابيد و من هم دراز كشيده بودم. در حالت خواب و بيداري بودم، ديدم يك نفر با قامتي رشيد وارد سنگر شد و گفت: آقاي دهقان، شما نان مي خواستيد. گفتم: بله. نان داغ و تازه از تنور در آمده بود. نان را در همان حال خواب و بيداري گرفتم و پرسيدم: حاج آقا چه كسي به شما گفته كه من نان مي خواهم؟ گفت: همين الآن مگر خودت نبودي كه گفتي:«خدايا گرسنه ام، چه مي شود يك لقمه ناني پيدا شود.» اين هم نان، از حمله برگشتي و گرسنه هستي. هنوز مي خواستم بگويم، آقا شما، كه خنديد و دستي تكان داد، خداحافظي كرد و ديگر چيزي از آن مرد نديدم. بچه ها را صدا زدم و تمام نان را تكه تكه كرديم و هر كدام ذره اي را خورديم.

رمضان بايگي:
بعد از ظهر بود كه براي مقابله با اشرار به طرف صالح آباد آماده حركت بوديم. آقاي دهقان از راه رسيد. از ماشين پياده شد يكي از بچه ها گفت: شما هم بياييد و باهم برويم. آقاي دهقان خيلي آهسته به من گفت: شما مي گوييد كه من هم بيايم يا اينكه دستور فرد ديگري است. اگر كه شما مي گوييد بيا كه من خسته ام و نمي توانم همراه شما بيايم. يكي از بچه ها كه حرفهاي ايشان را شنيد گفت: دستور فرماندهي است كه شما همراه ما باشيد. ايشان هم گفت: اگر دستور فرمانده است، مي آيم. وسايلش را برداشت و با عازم منطقه صالح آباد شد.

عبدا.. جعفري:
در منطقه كله قندي، يكي دو شب را در خط بوديم. چند نفري از جمله من، آقاي دهقان، سردار نظرنژاد، آقاي ابراهيمي و آقاي شريف- كه بعدا همگي اينها شهيد شدند-با هم به عقب برگشتيم. به بچه ها پيشنهاد رفتن به حمام را دادم و گفتم:«الآن سه چهار نفري رفتن به حمام درست نيست.» گفتم:«بابا چقدر سخت مي گيريد، برويم حمام و يك مشت و مالي» همديگر را بدهيم تا حداقل يك يادگاري داشته باشيم شايد عمليات شد، رفتيم و چند نفري از ما برنگشتند. ساعت تقريبا 12 شب بود كه به مقر رسيديم. آقاي دهقان گفت:«دير وقت است، شما برويد. من مي مانم و شام را آماده مي كنم.» گفتم:«نه، اگر قرار به رفتن باشد بايد همه برويم و گر نه تنهايي نمي رويم.»ايشان موافقت كرد و همه با هم به حمام رفتيم. اخلاق عجيبي داشت. برايش مهم نبودكه من فرمانده ام و فلاني نيروست و حتما بايد نيرويش غذا را آماده نمايد. بيشتر كارهاي عمومي را خودش انجام مي داد. هر وقت مي خواست لباس بشويد مي گفت:«فلاني، شما هم لباسهايت را بياور تا بشويم.» مي گفتم:«شما فرمانده اي و ما نيروي شما هستيم.» اما آقاي دهقان مي گفت: چه فرقي مي كند، ما همه اينجا آمده ايم تا براي اسلام خدمت كنيم.

حسن دهقان:
اوايل سال 59 بود كه از طريق يكي از روحانيون وارد سپاه شد و در تربت جام به عنوان يك نيروي نظامي مشغول به خدمت شد. در همان زمان هم سپاه شديداً به راننده پايه يكم نياز داشت و محمد نيز راننده پايه يكم بود. مدتي را به منطقه شرق از جمله صالح آباد، جنت آباد به خاطر ناامني هايي كه داشت مأموريت پيدا كرد. چند ماهي گذشته بود كه ايشان آمد و او را به جبهه اعزام كردند. اولين باري كه از منطقه آمد و با او صحبت كردم گفت: در قسمت اطلاعات-عمليات هستم و مدتي را هم در خدمت شهيد چمران بودم و با گروههاي نامنظم همكاري مي كردم. چيز زيادي از جزئيات كارش نمي گفت. بطور مداوم هم در راستاي فعاليتهاي سپاه كه در ارتباط با مناطق عملياتي بود مشغول خدمت بود.

حسن دهقان:
درباره منطقه عملياتي خيبر بود كه مي گفت:«براي شناسايي با قايق به سمت جلو رفتيم. شب بود و از فرط خستگي به ناچار در جاده اي كه وسط آب بود پياده شديم تا كمي استراحت كنيم. آسمان تاريك بود، وضعيت اطراف را كمي بررسي كرديم، گفتم:«تقريبا همه خسته هستند و هوا هم تاريك شده، شب را همين جا استراحت مي كنيم.» هنگام خواب، اطراف را نگاه مي كردم، در آن تاريكي چيزي نگاهم را به خود جلب كرد، ديدم آن طرفتر عده زيادي روي زمين دراز كشيده و خوابيده اند. از شدت خستگي توجهي به آن نكردم و همانجا خوابيدم. صبح وقتي كه از خواب بيدار شدم، تعجب كردم، خودم را در ميان جنازه هاي عراقي كه روي زمين افتاده بودند، ديدم. در آن تاريكي شب فكر كردم كه اينها رزمنده هاي خودمان هستند كه اينجا خوابيده اند و استراحت مي كنند. خوشبختانه به لطف خدا عمليات خيبر با موفقيت به پايان رسيد و من مدت كوتاهي به مشهد برگشتم.

صغري دهقان:
هر وقت به ميدان شهدا مي رسيديم و چشم محمد به مجسمه شاه مي افتاد، ناراحت مي شد و مي گفت:«اين چه مجسمه اي است كه اينها درست كرده اند.» شاه را فحش مي داد. مرحله اولي كه مي خواستند مجسمه شاه را از بين ببرند مي گفت:«چند نفر بوديم و هر كاري كرديم نتوانستيم آن را پايين بياوريم. آنقدر مجسمه را محكم ساخته بودند كه نمي شد كاري كرد.»


صغري دهقان:
در كوچه مان خانمي زندگي مي كرد كه همسرش فوت كرده بود و بدون سرپرست بود و كسي را نداشت كه برايش نفت و يا چيز ديگري بگيرد. يادم است يك شب هوا خيلي سرد بود، محمد رفت و از چهارراه مقدم يك گالن نفت گرفت و براي آن خانم آورد. محمد مي گفت:«اينها پسر ندارند و شب تا صبح را با اين هواي سرد سپري كردن خيلي سخت است.»

صغري دهقان:
جمعه بود كه محمد مقداري نان و چند عدد تخم مرغ برداشت و آب جوش درست كرد و گفت:«امروز مي خواهم درو بروم.» آن زمان، زن و بچه هم داشت و با هم زندگي مي كرديم. چند عدد تخم مرغ و نان را برداشت و داخل كيف گذاشت و با يك قمقمه كوچك رفت و گفت:«مثل جهاد است، مي خواهم به جهاد بروم.» از درو كه برگشت، گفت:«واقعا خوش گذشت، همه دور هم بوديم، اگر الآن وقت داشته باشيم دوست دارم هر روز به درو بروم.»


صغري دهقان:
يك شب خانه محمد بودم. نيمه هاي شب كه از خواب بيدار شدم ديدم يك نفر در تاريكي ايستاده و مشغول نماز خواندن است. جلو رفتم ديدم محمد است. ابتدا فكر كردم نمازش را نخوانده و اين موقع شب مشغول خواندن نماز است. گفتم:«چه كار مي كردي؟ كه الآن داري نماز مي خواني؟»گفت:« نماز شب مي خوانم.» نماز شبش ترك نمي شد. از زمانيكه جبهه رفته بود، بيشتر علاقه مند شده بود، هر وقت از جبهه مي آمد بچه ها را به نماز جمعه مي برد و اگر هم در خانه بود، نماز جماعت را بر پا مي كرد.

عبدا.. جعفري:
يك شب آقاي دهقان با قايق به خط رفت، اما صبح برگشت و گفت:«واقعا اگر خدا بخواهد كسي را نگه دارد، اين كار را مي كند، و گر نه من الآن اينجا نبودم.» گفتم:«مگر چي شده؟» گفت:« با بقيه بچه ها، كنار آب رفته بوديم و قرار شد 2 شب بعد نوبت ما شود. از فرصت استفاده كردم و پيش بچه هاي تعاون رفتم تا در جابجايي شهدايي كه در خط مانده بودند، كمك كنم. بعد از جابجايي شهدا به منطقه برگشتم. تقريبا شب بود و دنبال جايي براي خواب مي گشتم. گودال كوچكي را پيدا نمودم و در آن خوابيدم. خواب بودم كه يكمرتبه با صداي عبور تانكي بيدار شدم تانك از فاصله كمي از كنارم رد شد. اگر كمي اين طرف تر گودال رد شده بود حتما زير تانك مي رفتم و الآن بايد همراه شهدا مرا به عقب مي بردند.» گفتم:«شما را لازم داريم و هنوز زود است شهيد شويد.»

عبدا... جعفري:
يك كانكس بود كه از آن به عنوان مقر فرماندهي استفاده مي كرديم. شب كه مي شد مي ديدم آقاي دهقان براي خواب بيرون مي رود و در كنار نيروهاي بسيجي مي خوابد. يك شب گفتم:«آقاي دهقان ، شما به عنوان مسؤول ما هستي و بايد در سنگر خودت استراحت كني.» در جوابم گفت:«مي خواهم در كنار بسيجي ها باشم حالا چه به عنوان مسؤول و چه به عنوان جانشين، فرقي برايم نمي كند. دوست دارم چند صباحي را زنده هستم پيش اينها باشم. در ميان تشكيلات خودمان باشيم، بهتر است.

معصومه سلامي:
يكي از دوستان شهيد دهقان از نحوه مجروحيت ايشان مي گفت: ايشان بالاي خاكريز جهت شناسايي موقعيت دشمن قرار گرفته بود و چون در قسمت مهندسي بود مي خواست راهي را براي بردن بولدوزرها به سمت جلو پيدا كند. ايشان در حين نگاه كردن با دوربين به سمت دشمن بود كه ناگهان تيري از طرف دشمن به پشت گردن ايشان اصابت كرد و از بالاي خاكريز به طرف پايين افتاد. بلافاصله بلند شد و سرش را گرفت و به طرف ما آمد. در همين حين، هلي كوپتر دشمن در آسمان پيدا شد و به سوي ما راكدي شليك كرد در اثر انفجار راكد تعدادي تركش به شكم آقاي دهقان اصابت كرد و روده هاي ايشان بيرون ريخت. به كمك ايشان شتافتم، اما ايشان با همان حال مي خنديد، گفتم: من تعجب مي كنم، شما با اين حال هيچ ناراحت نيستي. ايشان گفت: من ناراحت نيستم چونكه جايي را كه دوست دارم بروم ناراحتي ندارد. تمام روده هايش را جمع كردم و داخل شكم قرار دادم و با يك دستمال بستم و ايشان را داخل آمبولانس قرار دادند و آمبولانس به سوي بيمارستان حركت كرد.

معصومه سلامي:
در زمان جنگ، پسر خاله ام راننده آمبولانس بود ومي گفت :مجروحي را براي انتقال به بيمارستان داخل آمبولانس گذاشتيم. دربين راه متوجه شدم ،شخص مجروح چهره اش آشناست .آمبولانس رانگه داشتم وبه نزد مجروح رفتم . خون بسياري از بدنش رفته بود وآهسته زير لب زمزمه ميكرد . به چهره اش نگاه كردم ديدم آقاي محمد جمعه دهقان است. گفتم :"منم حسن!" گفت :"حسن شما هستي !"گفتم :بله ،اگر كاري وسفارشي براي بچه ها داري به من بگو. چهره اش آرام بود وصداي ضعيفي از ايشان به گوش مي رسيد ،حضرت زهرا (سلام الله)وائمه را ياد مي كرد .در همان حالت مجروحيت شنيدم كه گفت :"آي امام رضا (عليه السلام )ميشه يكبار ديگه بچه ها را ببينم ."باشهيد اندكي صحبت كردم وسپس به راه افتادم تا زودتر ايشان را به بيمارستان برسانم . در بين راه بوديم كه ناگهان برادري كه داخل آمبولانس بود به شيشه زد وگفت :نگه دار . كنار جاده نگه داشتم تا ببينم موضوع چيست . از آمبو لانس پياده شدم ودرب عقب آمبولانس را باز كردم . ديگر ادامه راه فايده اي نداشت. روح ملكوتي دهقان به سوي معبود پرواز كرده بودو شربت شيرين شهادت رانوشيد وبه جمع ياران سفر كرده پيوست .


معصومه سلامي:
قبل از شهادت آقاي دهقان بود كه يك شب خواب ديدم، 2 نفر از برادران سپاه همراه با ايشان با ماشين به منزل ما آمدند، درب منزل را زدند و به جاي اينكه من اول سلام كنم، آنها سلام و احوالپرسي كردند، برادراني كه همراه آقاي دهقان بودند سيد بودند و شال سبز به گردنشان بود. بعد از احوالپرسي گفتند: خانم آقاي دهقان، ما و ايشان تنها يك ساعت مرخصي داريم و بايد هر چه زودتر برگرديم و ايشان را هم همراه خود ببريم. وقتي ايشان وارد منزل شد ديدم كيسه اي دستش است. پرسيدم اين كيسه چيست؟ گفت: مقداري گوشت است كه براي شما آورده ام. خنديدم و گفتم: شما از كردستان آمديد و گوشت آورديد. گفت: مگر بد است. گفتم: نه. حالا كه زحمت كشيده ايد و آورده ايد. گفت: شما برو و يك ساتور بياور تا گوشتها را ريز كنم. گفتم: لازم نيست. باشد خودم ريز مي كنم. شما يك ساعت ديگر بيشتر مرخصي نداريد و بايد برويد و الآن هم كه بيرون منتظر شما هستند، ايشان قبول كرد. گوشتها را جمع كردم و داخل يخچال گذاشتم و آمدم نشستم. گفت:خانم چرا اين لحاف را براي بچه ها انداختي؟ اينها ماشاءالله بزرگ شده اند و بچه كه نيستند. در همان عالم خواب ايشان رفت و از رختخوابهاي بالا برداشت و پايين آورد و نشانم داد و گفت:اين لحاف و تشك را براي بچه ها بينداز. گفتم باشد و در همين حين از خواب بيدار شدم و ديدم هيچ نيست.

معصومه سلامي:
قبل از شهادت، دو مرتبه، مادر را در خواب ديده بود. سري آخر كه قرار بود به منطقه برود، در شب جمعه مادر را در خواب ديده بود. بعد از نيمه شب بود كه از خواب بيدار شدم، ديدم ايشان در حال خواندن نماز شب است و در حال نماز، گريه مي كند. ابتدا فكر كردم صبح شده است، گفتم: اذان گفته اند، گفت: بله اذان گفته اند. رفتم وضو گرفتم و براي نماز آماده شدم، ساعت را نگاه كردم ديدم ساعت 2 است. گفتم: محمد ساعت 2 است. چيزي نگفت و مشغول دعا و خواندن نماز شد. چراغ خواب را روشن كردم و جلوي ايشان گذاشتم. چيزي نگفتم و رفتم كه به اصطلاح بخوابم. در تاريكي شب او را زير نظر داشتم. دستهايش را به طرف آسمان دراز كرده بود و با خداي خود راز و نياز مي كرد و مثل ابر بهاري، اشك مي ريخت. صبح كه شد از او پرسيدم: چرا نصف شب بلند شده بودي و گريه مي كردي؟ گفت: بعد از 24 سال مادرم را در خواب ديدم، خواب ديدم در روستاي خودمان، در خانه همسايمان كه سيد بود پنهان شدم و مادرم به دنبال من مي گشت. پشت در اتاق پنهان شدم كه مادرم من را نبيند. مادرم رفت و در حين رفتن مي گفت: نه، من تا هر وقت شده بايد، دنبال محمد بگردم تا او را پيدا كنم. شب شنبه باز محمد براي بار دوم مادر را در خواب ديد و مي گفت: مادرم دنبال من آمد و من همانطور پشت در پنهان شده بودم و منتظر بودم تا مادرم برود و بعد من بروم. ناگهان ديدم از پشت سر يك نفر شانه هايم را گرفت و گفت: مادر جان، الان دو روز است كه دنبال تو مي گردم و تو اينجا پنهان شده اي. چرا از بچه ها دل نمي كني، دوست نداري پيش من بيايي. گفتم: نه ، مادر چرا ناراحت مي شوي. مي آيم. مادرم گفت: من منتظرم، حتما بيايي، من هم گفتم: باشد. ايشان مي گفت بعد از 24 سال مادرم را در خواب ديدم و مطمئن هستم اگر اين دفعه به منطقه بروم ديگر بر نمي گردم. من مي خنديدم و مي گفتم: شما هميشه مي گويي اگر به منطقه بروم، دفعه آخر است كه مي روم و ديگر باز نمي گردم ولي هر بار صحيح و سالمتر از دفعه قبل به خانه باز مي گردي. مي گفت: نه اين سري مثل دفعه هاي قبل نيست. اين بار دفعه آخر است. با همه اقوام و فاميل و حتي با كسانيكه چندين سال رابطه نداشت خداحافظي كرد و حتي به روستاي خودشان رفت و از اقوام و آشنايان حلاليت طلبيد و خداحافظي كرد و رفت و ديگر هم برنگشت.

عبدا.. جعفري:
در منطقه عملياتي خيبر مستقر شديم. عمليات كه شروع شد قرار شد لشكر 21 امام رضا (ع) وارد عمل نشود چون از لشكر ويژه شهدا وارد عمل شده بودند. به ما مسؤليت پشتيباني نيروها داده شد. ابتداي شب بود كه آقاي دهقان گفت:«من نمي توانم اينجا بمانم، بايد حتما به خط بروم. گفتم:«به ما دستور دادند همين جا بمانيم تا نوبتمان برسد. به موقع مي رويم.» ايشان گفت:«نه، من تحمل ندارم و اينجا نمي ايستم.» من پيش سردار يعقوبي رفتم و گفتم:«با آقاي علي پور صحبت كنيد و بگوييد كه آقاي دهقان مي گويد من اينجا نمي مانم و مي خواهم به خط بروم.» آقاي يعقوبي گفت:«عيبي ندارد اگر خودش دوست دارد برود، مانع نشويد، بگذاريد برود و منطقه را ببيند.» ما اگر امشب نرويم، فردا شب نوبتمان هست و بايد برويم. اولين عملياتي بود كه قرار شد با قايق برويم. اكثر بچه ها آشنايي چنداني با قايق نداشتند و به همين خاطر چند نفر قايقران از بچه هاي اهواز آورده بود. حرفهاي ما مؤثر واقع نشد و آقاي دهقان با قايق به راه افتاد و گفت:«به بچه هاي اهواز نيازي نيست ما خودمان مي رويم.» صبح شد، ديدم ،ايشان از خط برگشته است. گفتم:چي شد، نماندي و برگشتي. ايشان گفت:«آقاي قائني دستور داد كه برگردم و هر وقت نوبتمان شد برويم. گفت: عجله اي نيست، جنگ كه به همين يكي دو روز تمام نمي شودكه شما اينقدر عجله داريد. بالاخره دو شب بعد نوبت به ما رسيد و آقاي دهقان با نيروها به خط عازم شدند.

جواد دهقان:
در يكي از شبهاي ماه مبارك رمضان براي خوردن سحري از خواب بيدار شده بوديم. پدرم در آن موقع يك پيكان وانت داشت كه آن را به يكي از دوستانش داده بود و در عوض موتور گازي او را گرفته بود. بعد از سحري همان شب گفت: جواد مي خواهي موتور گازي ياد بگيري. گفتم: بله. از خدام بود موتور سواري را ياد بگيرم. بعد از همان شب به خيابان آمديم و موتور سواري را ياد گرفتم. يكبار نزديك بود محكم به زمين بخورم كه پدرم رسيد و سريع من را گرفت.

معصومه سلامي:
زنگ درب منزلمان به صدا در آمد، درب را باز كردم، چند نفر از برادران سپاه پشت در ايستاده بودند بعد از سلام و احوالپرسي گفتند: ازآقاي دهقان چه خبري داريد؟ گفتم: خبري ندارم، اگر خبري هم باشد در دست شماست. گفتند: آقاي دهقان در منطقه هستند وحالشان هم خوب است. گفتم: نه، اگر اتفاقي افتاده به من بگوئيد. اگر مجروح يا شهيد شده بگوئيد. آدرس خانه پدرم را خواستند، گفتم: موضوع چيست؟ من كه مي دانم آقاي دهقان شهيد شده، به من الهام شده كه ايشان شهيد شده است. موضوع را بگوئيد. گفتند: چيزي نيست. بعد از اينكه اينها رفتند يكي از برادران روحاني با برادران سپاه به طرف ماشين رفتند من كه گوشه ديوار ايستاده بودم، به صحبتهاي آنها گوش ميدادم كه مي گفتند: ما آمده ايم تا خانواده ايشان را دلداري بدهيم اما مثل اينكه اينها موضوع را از قبل مي دانستند ولي از كجا فهميده اند آقاي دهقان شهيد شده است. من كه اين حرف را شنيدم، جلو رفتم و گفتم: پس شهيد شده و شما نمي خواهيد چيزي به ما بگوئيد. آنها برگشتند و به من نگاه كردند وگفتند: نه خانم دهقان، موضوع درباره شما نيست درباره فرد ديگري است. برادران سپاه رفتند. صبح فردا بود كه پدرم به منزل ماآمد، فصل امتحانات بچه ها بود. ديدم پدرم گريه ميكند، اشاره كردم آقا جان گريه نكنيد، بچه ها نمي دانند و امروز هم امتحان دارند نمي خواهم الان بچه ها متوجه شوند چونكه ناراحت مي شوند و لطمه به درسشان ميخورد از طرفي معلوم نيست، تشييع جنازه امروز باشد يا فردا. پدرم قبول كرد و چيزي نگفت. بچه ها تازه از خواب بيدار شده بودند كه عمويشان از راه رسيد ومي خواست قاب عكس برادرش را ببرد. پسر كوچكترم پرسيد: مادر، مگر بابا شهيد شده است؟ گفتم: نه، براي چه. گفت: پس چرا عمو آمده تا عكس بابا را ببرد؟ گفتم، خوب شايد لازم دارد. گفت: هر كه بابايش شهيد مي شود عكسش را مي برند و بزرگ مي كنند، مگر بابا شهيد شده است. گفتم: نه، عكس را برده بزرگ كند براي منزل خودشان. بچه ها صبحانه خوردند و راهي مدرسه شدند، پدرم گفت: ديروز صبح آمدند و درب منزل و گفتند: محمد شهيد شده است، موضوع را به نحوي به خانواده پدرش خبر دهيد تا به معراج بروند. پسر دايي ام با ماشين يكي از اقوام به روستاي خانواده همسرم رفتند و پدر محمد را آوردند و با هم به معراج رفتيم. دير شده بود و موقع نماز كه به معراج رسيديم، در معراج را بسته بودند وكسي را به داخل راه نمي دادند. همان روز 22 شهيد ديگر آورده بودند. پيكرها را سوار ماشين كرده تا براي تشييع جنازه به مسجد بنا ها ببرند. يكي از برادران سپاه به نام آقاي جعفري كه از دوستان همسرم بودند رفتند و درب را باز كردند. وقتي داخل معراج رفتيم. تنها دو پيكر در معراج بود، يكي شهيد ما بود و يكي شهيد خانواده ديگري. شهيدي بود كه بيشتر بدنش سوخته بود و وضع مناسبي نداشت. به ما گفتند: شما ناراحت نباشيد شهيد شما سالم است. بچه ها، پدرم، پدر محمد، خواهر و برادرانش، دوستان و فاميل همه آنجا بودند، هنوز در تابوت را باز نكرده بوديم. با خودم گفتم: خدايا، الان كه در تابوت را باز كنم، همسرم چه وضعي دارد، آيا پا دارد؟ سردارد؟ در تابوت را كه باز كردم، روحيه ام عوض شد، بچه ها جلو آمدند، پدرم گفت: شما كنار بيائيد تا اول پدر و خواهر و برادرش پيكر را ببينند. بعد شما جلو برويد. گفتم:نه و جلو رفتم، صورتش را بوسيدم و با او صحبت كردم. بچه ها نيز براي آخرين بار، چهره آرام پدر را مشاهده كردند و براي هميشه با او خداحافظي كردند.

معصومه سلامي:
قبل از ازدواجمان، با هم همسايه روبرو بوديم. من با نامادريم كمي اختلاف داشتم. يكروز با او بحثم شد و از خانه بيرون آمدم. آقاي دهقان همان لحظه از منزلشان بيرون آمد و يك نگاهي به من كرد و ديدم به داخل خانه برگشت و بعد از چند لحظه خواهرش پيش من آمد وگفت: چي شده؟ گفتم: چيزي نيست، با نامادريم دعوا كردم و حالا از خانه بيرونم كرده و در خانه را بسته است. خواهر ايشان رفت و فكر مي كنم جريان را گفته بود. آقاي دهقان از خواهرش پرسيده بود: نمي شود همين دختر را براي من بگيريد؟ اين دختر تنهاست و من هم تنهايم و تصميم دارم با همين دختر ازدواج كنم. خواهرش گفته بود: مدتي نميشود كه به اين محله آمده ايم و تو هم الان اين دختر را ديدي. ولي ايشان گفته بود: خانواده دختر خانواده خوبي است و دختر هم، دختر خوبي است و مثل من مادري ندارد، برويد با اينها صحبت كنيد، ببينيد چه مي شود . خواهر ايشان آمد وگفت: برادرم اينطور گفته، آيا شما با برادر من ازدواج ميكنيد. گفتم: نه، من هنوز دهانم بوي شير ميدهد ولي برادر شما مثل شوهر خودتان است، قد بلند و... خواهر محمد رفت و فرداي آن روز آمد و گفت: برادرم خيلي اصرار كرده و گفته اگر ميشود جوابي بدهيد. گفت: اگر قبول كني هم شما راحت ميشوي و هم برادر من راحت ميشود. رفته بودند با تعدادي از همسايه ها صحبت كرده بودند. بالاخره آمدند و پدرم هم با ازدواج ما موافقت كرد.

در زمانيكه بيكار بودم، ناراحت و اندوهگين بر سر مزار پدرم رفتم. خطاب به پدرگفتم: پدر، كسانيكه پدر دارند،كسانيكه بزرگتر دارند، براي خودشان كسي هستند يا به هر صورتي مثل من بيكار نيستند. اما من هنوز بيكارم، اگر شما بوديد من بيكار نبودم. آنجا دلم شكست و براي ايشان فاتحه خواندم. به منزل كه باز گشتم مادرم براي اينكه انشاء الله كاري پيدا بكنم دعا و نذري كرد. فرداي همان روز به بنياد شهيد رفتم، به دليل اينكه رفت و آمد زيادي با كاريابي داشتم، آقاي جعفري از كارمندان خوب كاريابي گفت: آقاي دهقان مايليد در بانك مشغول به كار شويد. من كه واقعا شوكه شده بودم، گفتم علتش چيست كه مي پرسيد؟ ايشان گفت: يك جايي هست كه فرزند شهيد را براي كارمندي مي پذيرد. اگر مايليد بايد فردا فلان ساعت آنجا باشيد. گفتم: موردي نيست به منزل بازگشتم. فرداي آن روز فورا به محلي كه قرار بود، بروم، رفتم، وقتي به آنجا رسيدم، خدا شاهد مي گيرم، گفتند: ما فقط خانواده شهدا را مي پذيريم و چون شما خانواده شهدا هستيد، شما را مي پذيريم. آنجا بود كه به مقام والاي شهيد پي بردم. دوباره بر سر مزار پدرم رفتم و از صميم قلب و ته دل از پدر، عذرخواهي و طلب پوزش نمودم و گفتم: جوان بودم و ارزش شما را نمي دانستم، حالا فهميدم كه در جامعه ما چقدر شما ارزش داريد و واقعا اگر ما در اين مملكت به جايي رسيديم از خون پاك شما و رشادتهاي شما بوده است.

حسن دهقان:
شبي كه برادرم «محمد جمعه دهقان» به شهادت رسيد من در تهران مشغول كار بودم و هيچ اطلاعي از شهادت برادرم نداشتم. آن زمان هم، با يكديگر در يك خانه مشترك زندگي مي كرديم. عمليات والفجر 9 تازه آغاز شده بود. همان شبي كه ايشان به شهادت رسيد من خواب ديدم «رفت و آمد زيادي به خانه ماست، عده اي مي روند و عده اي مي آيند. جمعيت زيادي بود درست مثل يك مهماني» به خوابي كه ديدم چندان توجهي نكردم و اصلاً در اين وادي نبودم كه ممكن است چنين قضيه اي پيش آمده است. در محل كاربودم كه تلفني تماس گرفتند و گفتند:«آقاي دهقان سعي كنيد هر چه سريعتر خودتان را به مشهد برسانيد. اخوي شما مجروح شده و مجروحيت ايشان هم ضربه مغزي است و الان هم در حال كما است.» خودشان براي من بليط هواپيما تهيه كرده بودند. در فرودگاه تهران منتظر بودم كه با خودم گفتم از فرصت استفاده كنم و با منزل تماسي بگيرم و ببينم چه خبري است. اتفاقاً وقتي كه تماس گرفتم متوجه نشدند من هستم. گفتم«چه خبر هست.» آنها هم گفتند:«محمد جمعه دهقان شهيد شده است.» چون من را نشناختند من هم چيزي نگفتم. در فرودگاه نفهميدم چه شد، مثل اينكه آب سردي بالاي سرم بريزند، متوجه نشدم كجا هستم. برايم سخت بود، به هر شكلي بود سوار هواپيما شدم و بعد از رسيدن به مشهد بلافاصله به منزل رفتم.

معصومه سلامي:
بعد از شهادت محمد، يكي از همسايه ها از او خوابي ديده بود و مي گفت:« در عالم خواب ديدم، يك ماشين درب منزلمان هست و آقاي دهقان مشغول شستن جلوي درب حياط است. گفتم:«براي چه در حياط را مي شوييد؟ ايشان گفت:«خانمم به مسافرت رفته و مي خواهد بيايد، ماشين را آورده ام تا دنبالش بروم. ايشان خيلي سريع جلوي درب منزل را شست و داخل خانه را هم تميز كرد. مقداري گل گرفته و روي ميز گذاشته بود، براي بچه ها لباس خريده و تن بچه ها كرده بود.» گفتم:«من مي آيم، اين كارها را انجام مي دهم شما براي چه زحمت مي كشيد.» گفت:«نه، خانم من مسافرت رفته و الان هم ميخواهم بروم بدرقه اش و او را بياورم. ايشان خيلي حالش خوب بود، اما فقط مي گفت: براي معصومه دلواپس هستم، مسافرت رفته و براي چه دير كرده و نيامده. اين خوابي بود كه از آقاي دهقان ديدم.

فاطمه دهقان:
اوايل كه خودمان تلفن نداشتيم، هر وقت پدرم مي خواست با ما تماس بگيرد به خانه همسايه تلفن ميزد و تنها مادرم مي رفت و جواب تلفن را مي داد. خانه جديدي را كه خريديم. تلفن داشت و هر وقت بابا تماس مي گرفت مي توانستيم با او صحبت كنيم. خيلي خوشحال بوديم از اينكه مي توانستيم با پدر حرف بزنيم. يكسري زنگ تلفن به صدا در آمد، گوشي تلفن را برداشتم. تا آن موقع صداي پدرم را از پشت تلفن نشنيده بودم به همين دليل صداي او را نشناختم. گفت:«فاطمه جان من را نشناختي» گفتم:«شما كي هستيد كه اسم من را مي دانيد و مي گوييد فاطمه!» گفت:«منم بابا» خيلي خوشحال شدم و مادرم را صدا زدم تا با پدرم صحبت كند. دوباره گوشي را از مادرم گرفتم و گفتم:«بابا چه كار مي كني، دلم برايت تنگ شده، براي چه نمي آيي؟» گفت:«انشاءالله مي آيم و برايت عروسك مي آورم. خوشحال باش، مي آيم. مامان را اذيت نكني» گفتم:«نه بابا، مادر را اذيت نمي كنم، تو زود بيا من خوب هستم و همه آن كارهايي را كه يادم دادي انجام ميدهم. نماز مي خوانم،... تازه بابا، ظرفهايي كه يادم دادي بشويم، قشنگ مي شويم و به مامان كمك مي كنم. بيا و ببين چه دختر خوبي شدم.» گفت:«دختر خيلي خوبي هستي، معلوم است.» خداحافظي كردم و گوشي را به مادرم دادم.

عبدا.. جعفري:
شبهاي زيادي را با آقاي دهقان بودم. از ميان بچه ها، نزديكترين نفر، من به او بود و به همين خاطر بيشتر درد دلهايش را با من در ميان مي گذاشت. برايش سخت بود كه چرا هنوز به شهادت نرسيده است. يك روز گفتم:«آقاي دهقان شما چقدر عجله داريد، بالاخره اگر خدا بخواهد، آن زمان فرا ميرسد.» گفت:«نه، ديگر بس است، هر چه در اين دنيا مانده ام.» گفتم:«همه كه نبايد شهيد بشوند، عده اي هم بايد باشند تا راه شهداء را ادامه بدهند، ايشان فرمود:«راست مي گويي ولي من دوست دارم زودتر شهيد شوم.» علاقه شديدي به امام حسين (ع) و حضرت زهرا (س) داشت. دوست داشت از ساير سبقت بگيرد و زودتر از شما شهيد شوم. اما محمد براي رسيدن به آرزويش مقاومت مي كرد و مي گفت:«نه، من مي خواهم زودتر شهيد شوم.» من بين صحبتهايش پريدم و گفتم:« اگر قرار باشد شما شهيد بشويد پس ما بدون فرمانده و مسئول چه كار كنيم» آقاي دهقان گفت:«دنيا در حال گردش است و همه رفتني هستند، اگر قرار به ماندن بود، آنهايي كه رفتند و شهيد شدند، مي ماندند و مسئوليت به ما نمي رسيد. اگر ما هم رفتيم، مسئوليت به شما مي رسد و بالاخره روزي نوبت شما هم خواهد شد.» محمد به آرزوي ديرينه اش رسيد و در والفجر 9، جامه سرخ شهادت را به تن نمود و به همگان راه سرخ را نشان داد.


صغري دهقان:
شنبه بود و با همسرم در حياط نشسته بوديم و من مشغول سبزي پاك كردن بودم. از بالاي آسمان حياطمان هواپيمايي عبور كرد و صدايش به گوش رسيد. يكباره بدنم شروع به لرزيدن كرد. به همسرم گفتم:«مي داني؟» گفت:«چه چيزي را ؟» گفتم:« محمد در اين هواپيما بود.» گفت:« چه مي گويي، در جبهه است و مي آيد، چرا تو اينقدر نگران شده اي؟» گفتم:«نه، محمد در اين هواپيما بود، الان به خانه شان تلفن مي زنم و مي پرسم كه محمد آمده يا نه؟» چون تلفن در دسترس نبود، نتوانستم طاقت بياورم، حاضر شدم و به خانه محمد رفتم. در اتوبوس بودم كه يكي از همسايه ها مرا ديد و گفت:«چرا اينقدر ناراحت هستي؟» گفتم:«برادرم شهيد شده است.» من را دلداري داد و گفت:«نه اين فكرها را نكن» به خانه محمد آمدم و هر چه منتظر ماندم، خبري از محمد نشد. تا عصر منتظر ماندم ولي محمد نيامد. بعد از ظهر به خانه خودمان برگشتم و فرداي آن روز خبر شهادت محمد به ما رسيد.


عباس قلي زاده:      
زمانيكه واحد مهندسي لشكر 21 امام رضا(ع) را با آقاي دهقان مي چرخانديم دو سه انبار پر از قطعه لودر و بولدوزر داشتيم اينها قطعاتي بود كه در منطقه از دستگاههايي كه بعضا منهدم شده بود و از كار افتاده بودند بچه ها مي رفتند و اگر نمي توانستند دستگاه را به عقب انتقال دهند قطعات سالم را كه ممكن بود به آن نياز پيدا شود باز مي كردند و مي آوردند. با آقاي دهقان به قرارگاه نجف اشرف رفتيم متوجه شديم كه تعدادي از دستگاههاي تيپهاي مختلف به خاطر يك استارت يا يك دينام آنجا خوابيده و استفاده نمي شود و ما به آن دستگاه نياز داريم و قطعه مورد نياز آن را هم داريم. ايشان به من پيشنهاد كرد و گفت: بيا با قرارگاه يك هماهنگي كنيم تا قطعاتي را كه ما داريم و دستگاهش را نداريم به قرارگاه بدهيم و در قبالش چيزهايي را كه نياز داريم از قرارگاه بگيريم. قطعا قرارگاه در اين صورت همكاري بيشتري خواهد كرد يك فكري كردم و با مسؤل مهندسي قرارگاه نجف در ميان گذاشتيم ايشان خوشحال شد و استقبال كرد.

معصومه سلامي:
هميشه دوست داشتم كه بدانم محمد چگونه به شهادت رسيده است. آرزو داشتم در خواب نحوه شهيد شدنش را برايم تعريف كند. يك روز به حرم رفتم و خيلي گريه كردم و امام رضا (ع) را به جوادش (ع) قسم دادم تا محمد امشب به خوابم بيايد و برايم تعريف كند چگونه تركش خورده، بگويد چطور به شهادت رسيد. شب كه خوابيدم محمد به خوابم آمد گفت: چرا شما اينقدر ائمه را قسم مي دهي مگر با من چكار داري؟ در همان عالم خواب گفتم: محمد دوست داشتم ببينم چطور شهيد شدي؟ گفت: مي داني چطور شهيد شدم؟ گفتم: نه. گفت: بالاي تپه رفته بودم تا مكان دشمن را ببينم و بدانم در كجا قرار دارد، تا راهي براي بردن بولدورزها به جلو پيدا كنم كه در همين حين تركشي به سرم اصابت كرد و از روي تپه پائين افتادم. آمدم اين طرف كه هلي كوپتر راكد زد و تعدادي تركش به شكمم خورد در همان عالم خواب، محمد مشغول تعريف كردن ماجرا براي من بود كه من يكدفعه خودم را تكان دادم. محمد گفت: چرا خودت را اين طور تكان مي دهي؟ گفتم: چقدر زيبا صحبت مي كني وقتي به معراج آمدم و به بدنت دست زدم، دستم به شكمت چسبيد ولي هيچ چيز نبود واقعاً هم در شكم ايشان چيزي نبود دستم را كه زدم، انگار دستم به چوب خورد. درباره اين موضوع از محمد سئوال كردم. محمد گفت: معصومه باور مي كني، قسم خورد و گفت: خدا را شاهد مي گيرم مثل ذره آب جوش كه روي بدنت بريزد و بدنت بسوزد من هم زماني كه تركش به بدنم خورد. فقط يك ذره بدنم سوخت ولي هيچ دردي را احساس نكردم محمد مي خنديد، دستم را روي شكم برد و گفت: ببين كه شكم من كه تركش خورده بود سالم است، سرم هم سالم است دست زدم ديدم سالم سالم است همين طور در خواب گريه مي كردم، محمد گفت: اگر بداني الان كجا هستم، گريه نمي كني و افتخار مي كني. من خودم اصلاً ناراحت نيستم ولي تو از اينكه من اين طور شدم ناراحت هستي گفتم: نه. گفت: پس بچه ها تو را اذيت مي كنند. گفتم: نه. بچه ها اذيت نمي كنند فقط دوست داشتم جريان را به من بگوئي گفت: ديگر اينقدر ائمه را قسم ندهي و اين قدر گريه نكنيد، من جايي نرفتم كه تو گريه كني، بايد افتخار كني اين چنين شوهري داشتي كسي كه به خاطر اسلام رفته و شهيد شده، راه ما را بايد ادامه بدهيد، بچه ها و خودت بايد صبور باشي، براي بچه ها هم پدر باش و هم مادر. در همين حين بود كه ناگهان از خواب بيدار شدم.

جواد دهقان:
قرار بود به معراج برويم. من كه سن و سال كمي داشتم، زياد سر در نمي آوردم كه منظور از معراج چيست؟ فقط مي دانستم كه براي ديدن پدر مي رويم. سوار ميني بوس شديم تا به معراج برويم. وقتي مي خواستيم داخل معراج برويم كسي را راه نمي دادند و در معراج را بسته بودند. قرار بود پيكر شهداء را به وسيله ماشين به مكان ديگري منتقل كنند. آقاي جعفري كه از دوستان پدرم بود از بالاي در، داخل رفت و در را باز كرد همراه با چند خانواده شهيد ديگر كه آنجا بودند به داخل معراج رفتيم ماشين در حال رفتن بود كه آقاي جعفري جلو ماشين را گرفت. در ماشين را باز كرديم و پيكر را پايين آورديم. بالاي تابوت پدرم ايستاده بودم و هر لحظه منتظر باز شدن آن بودنم. خدايا پدرم چه شكلي دارد اصلاً داخل تابوت است. از كجا معلوم كه پدر من باشد خدا خدا مي كرديم، پيكري كه داخل تابوت است پدر ما نباشد و بگوييم اين پدر ما نيست شايد مجروح يا مفقود شده و خوشحال شويم و برگرديم. بعد از چند لحظه مسئول آنجا آمد و تابوت را باز كرد به محض اينكه چشمانمان به چهره پدر افتاد مانديم چه بگوييم. تمام بدنش غرق خون بود و با چفيه اش دور كمرش را بسته بودند. هنوز بدنش گرم بود و از پشت گردنش خون مي آمد. هنوز فكر مي كرديم پدر زنده است. چهره اش نشان از همان وقار و سنگيني و ابهت هميشگي داشت. مانده بوديم پيش پدر از خود ضعف نشان دهيم. يادم هست زمانيكه آقاي اكبري - همسايمان - شهيد شده بود بچه هايش گريه مي كردند پدرم مي گفت: ببينيد پسرش گريه مي كند. اگر دشمن بفهمد، خوشحال مي شود و مي گويد ما اينها را كشتيم و شهيد كرديم. وقتي حرفهاي پدرم را به ياد مي آوردم، مانده بودم گريه كنم يا اينكه ساكت بمانم.

فاطمه دهقان:
وقتي پدرم مي خواست به جبهه برود، روي همه را يكي يكي بوسيد و با هر كدام از ما صحبت كرد و گفت: مواظب خودتان باشيد، بچه ها درستان را بخوانيد، نماز اول وقت را فراموش نكنيد، قرآن بخوانيد و دعا بكنيد شبهاي جمعه ما را از دعاي خيرتان فراموش نكنيد. انشاء الله شما هم در راه اسلام خدمت بكنيد. مادرتان را اذيت نكنيد اگر من نبودم به مادر بزرگ و پدر بزرگ سر بزنيد، آنها را تنها نگذاريد.

فاطمه دهقان:
پدرم مي گفت:« در منطقه بوديم و من روي تپه اي ايستاده بودم. براي چند لحظه اي پائين آمدم و در حين پايين آمدن خمپاره اي به زمين اصابت كرد. قسمت نبود شهيد شوم و سالم ماندم. حتما خدا نمي خواست كه من را ببرد. خمپاره اصابت بكند و تركشي به من نخورد. حتماً خدا من را دوست ندارد و هنوز من را نمي خواهد.

فاطمه دهقان:
كوچك بودم، يادم مي آيد پدرم به مادرم گفت:«براي فاطمه كه 6 سال دارد و سال ديگر 7 ساله مي شود برايش مقنعه و چادر نماز درست كنيد، سجاده برايش بخريد كه دخترم مي خواهد نماز بخواند.» مي نشست و برايم نماز را مي خواند و مي گفت:«بنشين و گوش كن تا ياد بگيري.» دعا، قرآن مي خواند و صدايش را ضبط كرد و مي گفت:«گوش كن، ياد بگيري تا انشاءالله قرآن خوان بشوي.» همه را صدا مي زد و مي گفت:«بيائيد و بنشينيد قرآن گوش كنيد تا ياد بگيريد. قرآن خيلي خوب است. خيلي لذت دارد. برادرم قرآن مي خواند و ما هم گوش مي داديم.


يكروز پدرم تازه از محل كار به خانه آمده بود. از ما خواست كه دفاتر خود را جلوي خود بگذاريم تا از ما سئوال كند. چون من درسم را حاضر نكرده و درس را نخوانده بودم، نتوانستم، درست جواب بدهم. ولي از برادرم كه سئوال كرد، درست جواب داد. پدرم براي لحظه اي برادرم را پايين تر فرستاد. من خيلي ترسيدم با خودم گفتم:«شايد مي خواهد مرا تنبيهم كند. ولي هيچ وقت يادم نمي رود، ايشان به جاي اينكه مرا تنبيه كند. دستي بر سرم كشيد و حتي پيشاني ام را بوسيد و گفت: اين همه سعي و تلاش، كار و كوشش براي شماست و اگر شما نتوانيد از اين امكانات خوب استفاده كنيد، چه كساني مي توانند، آيا كساني كه ندارند مي توانند از اين امكانات استفاده كنند؟ شما بايد از اين امكانات خوب استفاده كنيد. آن زمان با آنكه كوچك بودم واقعاً خجالت كشيدم و رفتم درسهايم را حاضر كردم.

فاطمه دهقان:
پدرم با والدين خودش و والدين مادرم رفت و آمد زيادي داشت. يكسري هوا خيلي گرم بود و ما هم خانه پدر بزرگم بوديم. آن زمان هم آنها پنكه نداشتند. پدرم گفت:« خانه شما خيلي گرم است، مگر پنكه نداريد كه خنك كند. گفتند:«نه» پدرم بلند شد و چيزي هم نگفت كه كجا مي روم و مي آيم.» وقتي آمد همراهش پنكه اي بود. مثل اينكه به خانه خودمان رفته بود و پنكه اي را كه در خانه داشتيم آورده بود. گفت:«اينها واجبتر هستند، خودمان هر وقت پول داشتيم مي خريم. پنكه، خانه اينها باشد بهتر است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 225
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,565 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,666 نفر
بازدید این ماه : 3,309 نفر
بازدید ماه قبل : 5,849 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک