فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

طاهري ,محمد

قائم مقام فرمانده تيپ امام صادق(ع)از لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)


در سپيده دم يکي از روز هاي خرداد سال 1334 ه ش در خانواده اي مسلمان در روستاي مهدي آباد از توابع بخش خليل آباد شهرستان کاشمر نوزادي به دنيا آمد که نامش را محمد نهادند.
دوران کودکي وي در زادگاهش سپري شد. در شش سالگي به مدرسه شوکتيه رفت و تحصيل را  آغاز کرد. در سال 1364 پس از کسب مدرک ششم ابتدايي براي فرا گيري    کلام الله مجيد به مدرسه ي سيد ابو تراب رفت. با وجود ميل وافرش به ادامه تحصيل،  متاسفانه موفق به اين کار نشد چرا که روستاي زادگاهش،  فاقد مدرسه ي متوسطه بود. از اين رو مي بايست براي ادامه ي تحصيل به مرکز بخش مي رفت که اين امر،  علاوه بر غربت و دوري راه؛  هزينه اي بر دوش خانواده اش تحميل مي کرد و او که به ضعف  بنيه ي مالي خانواده بيش از هر کسي ديگري واقف بود،  ناگزير درس و مدرسه را رها کرد و به همراه پدرش به کشاورزي مشغول شد. اما ترک مدرسه به منزله ي ترک مطالعه نبود. چرا که همواره وي،  مطالعه کتب مذهبي را در کنار کارهاي روز مره       پي گيري   مي کرد.
در سال 1353 به خدمت سربازي اعزام شد. پس از پايان خدمت،  زمينه ي تشکيل خانواده را فراهم کرد و طي مراسمي بسيار ساده،  وارد مرحله ي جديدي از زندگي شد که ثمره ي آن،  سه فرزند به نام هاي:  مصطفي،  سميه و مرتضي است
محمد که سالها ظلم و ستم نظام منحط پهلوي را  که از طريق سلطه ي ظالمانه ي

خوانين بر روستاها اعمال مي شد  با گوشت و پوست و استخوان خود لمس کرده بود،  با توجه به درون مايه ي مذهبي و مطالعات جانبي اش؛  تداوم سلطه بيگانگان را بر ارکان مختلف سياسي ،اجتماعي و اقتصادي کشورش بر نمي تافت،  لذا به همراه خيل عظيم مردم،  فعالانه در راهپيماييها و تظاهرات عليه رژيم شاه شرکت مي جست.
با پيروزي انقلاب و تشکيل شوراي اسلامي،  از سوي مردم روستا به عضويت در اين نهاد مردمي بر گزيده شد.
پس از تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي،  در سال 1359 به اين نهاد انقلابي پيوست و هنوز بيش از دو ماه از تجاوز برنامه ريزي شده ي استکبار جهاني به سر کردگي رژيم بعث عراق به ميهن اسلامي مان نگذشته بود که در جرگه ي اولين گروه از پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان کاشمر،  به جبهه اعزام شد. اين مهم،  فصل نويني در دفتر زندگي وي رقم زد و او را به دنياي جديدي وارد ساخت،  دنيايي که فرسنگ ها با زندگي گذشته اش فاصله داشت.
اندکي پس از بازگشت پيروزمندانه به جبهه،  روح خدا خواه و حس وظيفه شناسي اش باعث شد تا بار ديگر عازم نبرد با خصم دون گردد.
پس از بازگشت ازجبهه از سوي سپاه پاسداران کاشمر به دادسراي انقلاب اسلامي مامور شد تا در ستاد مبارزه با مواد مخدر به جنگ با سوداگران مرگ بپردازد؛  
جنگي که دست کمي از نبرد با دشمن متجاوز بعث عراق نداشت. مبارزه اش در اين جبهه،  حدود يک سال ادامه داشت تا اين که براي سومين بار به جبهه اعزام شد؛  اما به د ليل اين که از ناحيه دست مجروح گرديد،  به کاشمر منتقل گرديد. پس از بهبودي،  به محافظت از حجت الاسلام والمسلمين حسن زاده – نماينده مردم وقت کاشمر در مجلس شوراي اسلامي – بر گزيده شد. مدت شش ماه به اين مهم اشتغال داشت تا اين که اين عاشق بي قرار،  براي چهارمين بار به جبهه اعزام شد. پس از بازگشت از جبهه،  به منظور قدر داني از مجاهدتهايش،  از سوي سپاه پاسداران به زيارت بيت الله الحرم مشرف گرديد.
سپس،  بارها و بارها به جبهه هاي نبرد اعزام گرديد و در عمليات هاي مختلف فتح المبين و بيت المقدس به عنوان فرمانده گروهان انجام وظيفه نمود و در عمليات هاي رمضان،  مسلم بن عقيل،  والفجر مقدماتي و والفجر هاي 1، 2، 3، 4، و 5 مسئوليت فرماند هي گردان را بر عهده داشت.
در عمليات خيبر،  در حالي که جانشيني تيپ امام صادق (ع) از لشکر پنج نصر را بر عهده داشت. به همراه بچه هاي مخلص بسيج و سپاه بر قلب دشمن زد؛  در اين عمليات،  از ناحيه دست چپ مجروح گرديد و سه انگشت خود را تقديم حضرت دوست نمود. هنوز جراحت دستش چندان بهبود نيافته بود که دوباره راهي ديار عاشقان گرد يد و در عمليات ميمک نيز در سمت جانشيني تيپ،  وظيفه ي هدايت نيروها را عهده دار گرديد.
با پيروري در عمليات هاي ميمک،  به کاشمر بر گشت و به معالجه ي دستش پرداخت؛  اما هنوز مشغول جراحي و مداواي آن بود که بانگ رحيل آمد و منادي فرياد زد    نشسته اي که:  ان شا الله ان يراک قتيلا:  خداوند دوست دارد که تورا کشته ببيند. خانه و خانواده را مجددا ترک گفت و خود را به منطقه ي عملياتي بدر رساند. در اين عمليات،  با آن که معاونت تيپ را عهده دار بود،  اما به همراه نيروهاي خط شکن به قلب صفوف دشمن زد تا اين که سر انجام در چهار راه خندق،  در ميان دود و آتش و خون و باروت آخرين مرحله ي عشق بازي خويش را با معبود به پايان رساند  در سحر گاه روز      22/ 12/ 1363 به آرزوي ديرينه اش دست يافت و در جوار رحمت ربش قرار گرفت.
پيکر مطهرش در تاريخ 8/ 1/ 1364 به کاشمر منتقل شد و پس از تشييع بر دوش انبوه ياران و همرزمانش،  بر طبق وصيت خودش به روستاي زادگاهش انتقال يافت و در جوار مزار پير روستاي مهدي آباد به خاک سپرده شد.
منبع:گل اشک،نوشته ي ايرج سعادتمند،نشر ستاره ها،مشهد-1386

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و صلي علي محمد و به الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي القوم الظالمين.
با سلام به پيشگاه امام زمان و نايب بر حقش امام خميني و سلام بر همه ملتهاي آزاده و در خط ولايت اهل بيت.
اينک که در هر عملياتي اينجانب توفيق پيدا مي کنم شرکت کنم،  چند جمله اي به عنوان وصيت مي نويسم:
اينجانب محمد طاهري،  فرزند اکبر،  متولد کاشمر،  شغل پاسدار که به خاطر دفاع از حريم قرآن و خدمت به جمهوري اسلاامي به سپاه آمدم و ازر همان اول؛  عشق اسلام در قلبم مرا وادار خدمت به جمهوري اسلامي کرد و اينک که خداوند تبارک و تعالي به اين بنده حقير توفيق عنايت کرد که با آگاهي و آشنايي به نظام جمهوري اسلامي و معتقد به ولايت فقيه بوده و در هر کاري که بتوانم به اسلام و مسلمين خدمت کنم،  تا ايبن که اين جنگ تحميلي پيش آمد. و اين گنهکار به جبهه ها اعزام شدم و حالا هم در جبهه هستم و مي دانم که نتوانستم به تکليفم عمل کنم. اميد وارم که اين قليل خدمت را خداوند تبارک و تعالي از اين بنده کمترين قبول کند  ان شا الله.
گر چه عمر زيادي ندارم و آنچه عمر کردم،  همه وقتم را به غفلت و بطالت گذرانده ام اما در طول جنگ که از طرف سپاه به جبهه مامور شدم،  فرصت هايي مي شد که گاه گاهي قلبم متوجه خدا مي شد و اين توفيق هم بهترين حالا ت من بود که فرصت توبه داشتم واميدارم که خداوند عالم،  از گناهان من بگذرد و خدا وند مي داند که تنها آرزويم اين است که خداوند تبارک و تعالي؛  حال دعا و تضرع به در گاهش و خدمت به اسلام و مسلمين به من عنايت کند  شهادت در راهش را
هر چند خيلي غافل بوديم و خيلي به هواي نفساني ج.واب مثبت داديم و ازر لذت هاي معنوي غافل بوديم و فکر مي کرديم که لذت دنيا در خوردن و خوابيدن و نوشيدن است،  حال که بر اثر نعمت ولايت فقيه از خواب بيدار شده ايم و فهميده ايم که راه حيواني را پيش گرفته ايم و قرآن را اصلا درک نکرده ايم و نه تنها از قرآن بي اطلاع بوديم بلکه خيانت به قرآن کرده ايم  در حقيقت بگويم که ماپيش از انقلاب،  مرده بوديم و در اثر اين انقلاب زنده شديم؛  چنانچه قرآن کريم مي فرمايد:
با ايها الذين امنو استجيبو و للرسول اذا دعاکم لما يحيکم.
معني آن را نفهميده بوديم و شکر خدا را که منت گذاشت و بر ملت اسلامي ايران و رهبري از سلاله رسول اله عنايت کرد که ملتهاي مرده را زنده کرد و جونهاي عيانش  ننگجوي مات را به تفکر و جنگجويي مبدل کرد و ما امروز به قدرتهاي پوسيده فشارخود را بر مسلمانان حقيقت جو وارد مي آورند ملتها آگاه تر و به خدا نزديک تر مي شوند و آدم در همين صحنه هاي نبرد. و فشار ها و تهديد هاست که ساخته    مي شود و قلبش متوجه قدرت لابزال الهي مي شود و هر کس که قلبش متوجه خدا شد و عاشق معشوق شد،  دل ار اين لذت هاي دنيوي؛  مبرا مي شود و از هواهاي نفساني بر حدر مي شود.
و خوشا به حال کسي که از همه ي لذايذ دنيوي چشم بپوشد و حب جاه و مقام را از قلبش بيرون کند و برهان رب پيدا کند تا بتواند راه سير و سلوک به لقا اله را بپيمايد،  چنانچه امام امت فرمودند:
بازوي قوي و قلب مطمئن و عشق به لقا است که پيروزي مي آورد.
و در اين درجات براي انسانها ميسر نمي شود مگر اين که از خدا و رسول اولي امر اطاعت کنند.
من تعجب مي کنم از اين که اکثريت مردم ايران ايمان به ولايست فقيه دارند و مقلد حضرتش مي باشند و چطور خودشان را توجيه مي کنند که امام به عنوان يک رهبر و فرمانده کل قوا حکم کرده اند که بايد صدام از بين برود و تا اين حيوان خفه نشود،  منطقه آرام نخواهد شد. چرا که اين دستور را اجرا نمي کنند و به جبهه ها نمي روند (نمي آيند ) تا تکليف ا عمل کنند؟  چطور در روز رستا خيز در پيش پيامبر سر بلند خواهند کرد. توقع...
فتح و پيروزي از اوست و ما پيروزي بر قلب را مقدم بر پيروزي بر دشمن مي دانيم. اگر ما مالک خودمان باشيم و در راه صحيح اسلام که همان راه انبيا ء و اوليا است حرکت کنيم،  به آرزو و هدف مان رسيده ايم، اما افسوس که ما تا به حال عمل به تکليف نگرده ايم و براي اسلام هيچ خدمتي نکرديم و دل به اين زيور هاي دنيا بستيم و از ياد خدا غافل بوديم. واي به حال ما وقتي که امير المومنين بفرمايد:  اي واي از کمي توشه و دوري سفر آخرت،  ما چه بگوييم.
اميد وارم که لطف حق شامل حال ما بشود،  با اين اميدواري،  ما باز هم در ضرر و خسران بوده ايم و عمر را بيهوده تمام کرديم  در وقتمان اسراف کرديم.
من به همه کساني که اين جانب را مي شناسند،  وصيت مي کنم که مثل کن غافل از ياد خدا نباشند و عمرشان را صرف دنيا و شهوات دنيا نکنند  از گذشتگان عبرت بگيرند و هر کار را مي خواهند انجام بدهند،  رضاي خدا را ر نظر بگيرند تا رستگار شود. کوشش  کنند که رضاي خدا را جلب کنند که همه مقام و پست ها و آنچه در دنياست،  فاني است،  عزت را خدا مي دهد؛  ذلت را او مي دهد قدرت مافوق قدرتها،  اوست و هر مسئوليتي را که به عهده مي گيريد به خاطر ا باشد. افسوس...
يک وصيت هم به فرزندانم دارم که تا مي توالنيد علم بياموزيد و درس حوزه علميه را تا سر حد امکان بخوانند و همت به آن باشد که از نظر تقوا معصوم شويد گر چه به پايه و عمل امام صادق نمي رسيد؛  ولي همت شما آن باشد که بايد برسيم.
و اي همسرم در طول زندگي در تمام غم و شادي من شريک بودي؛  صابر باش و راضي به رضاي خدا و اگر اسيمان به عمل من نداشته باشي،  در اجر و ثواب منت شريک هستي،  بلکه بالاتر و سعي کن که بعد از من باعث افتخار اسلام باشي. به قول پيامبر اسلام،  ايمان نصفش صبر است و نصفش شکر. قلبت را متوجه خدا کن و به او توکل کن و از او ياري بجوي.
... و اگر من به فيض شهادت نايل شدم،  گرچه د خودم اين لياقت را نمي بينم اگر جنازه من به دست نيامد،  ناراحت نشويد و اگر جنازه امد،  در مزار مهدي آباد دفن نماييد و براي من طلب مغفرت کنيد.
و در پايان از پدر و مادر عزيزم و برادرن که حق زيادي به کردن من دارند            مي خواهم  که مرا ببخشند  از درگاه خداوند براي من طلب آمرزش کنند... و اگر حال دعا پيدا کردند از دعا براي رزمندگان فراموش نفرمايند. و مدت يک ماه روزه مقروض هستم،  ادا نماييد و بقيه قرضم را از اموالم بپردازيد. اميد وارم که حضرت منان و سبحان،  مرگ مرا شهادت در راهش قرار دهد  با دين سالم به لقائش بپيوندم.
خدا يبا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
خدا حافظ 8/ 12/ 1363 – محمد طاهري



خاطرات
احمد طاهري،  برادر شهيد:
معمولاً ما آدم ها هر چه بيشتر پا به سن گذاشته و به اصطلاح بيشتر صداي پاي مرگ را مي شنويم؛  به همان اندازه هم محتاط تر و مومن تر مي شويم. با اين وجود،  کم نيستند جوانان و نوجوانان پاک نهاد و مخلصي که درياچه هاي فلق،  کوزه اي از نور خلوص پر مي کنند و از زمزم آفتاب،  جرعه ها مي نوشند؛  آناني که با وجود همه ي فشار هاي روحي،  رواني و شهواني دوران بحران جواني؛  سر تسليم در برابر  وسوسه هاي نفس اماره فرود نياورده اند،  چه نيک مي دانند که:
در جواني پاک بودن شيوه ي پيغمبري است
و گرنه هر گبري به پيري مي شود پرهيزگار
و حاجي نمونه اي مثال زدني از اين دست افراد بود،  او که در زادگاهش،  در همان ايام نوجواني،  به شيخ محمد  ملقب شده بود ودر ميانسالي به عارفي سالک،  تبديل گرديده بود.

هق هق گريه اي شنيدم. اولش فکر کردم خواب مي بينم،  اما لحظاتي بعد،  صداي گريه بلند تر شد. به خود آمدم , چشمانم را گشودم؛  خانه تاريک بود و يک نفر داشت هاي هق هق گريه مي کرد. پتو را به سرعت کنارزدم و فوراً سر جايم نشستم. با اضطراب؛  نگاهي به اطرافم انداختم. کناره پنجره در زير نور ماه،  محمد را ديدم که رو به قبله نشسته  گريه مي کند تا آمدم بپرسم چي شده؟  ديدم روضه ي طفلان مسلم را مي خواند و زار زار مي گريد. دلم آرام گرفت. راستش اول فکر کردم از د رد جسماني گريه  مي کند لذا سخت نگران بودم،  اما اکنون خيالم راحت شده بود.
لحظاتي بعد؛  مادرم سراسيمه پيش ما آمد. و با نگراني پرسيد:
چي شده؟  چه خبره؟  چه کارش دارين؟
گفتم: هيچي،  محمد روضه ي طفلان مسلم مي خونه.
مادرم هم که گويا همان حس و حال مرا داشت،  سر جايش نشست. برادرم محمد روضه خواند و ما گريه کرديم.
از آن نيمه شب بود که من از راز و نياز نيمه شب محمد آگاه شدم.
اي آبشار!  نوحه گر از بهر چيستي؟
چين بر جبين نهاده گرفتار کيستي؟
ديشب تو را چه بود که از شام تا سحر
سر را به سنگ مي زدي و مي گريستي

زن دايي شهيد:
از کودکي مي شناختمش؛  جواني بود محجوب و سر به زير؛  غريبه نبود،  همسايه مان بود و ضمناً خواهر زاده ي شوهرم هم مي شد،  آن وقت ها هنوز دامادمان نشده بود،  اما به لحاظ اين که پسر نداشتيم،  بعضي وقت ها که تنها بوديم،  در خانه ي ما           مي خوابيد.
يک شب که خانه ما خوابيده بود،  نيمه هاي شب متوجه شدم چراغ يکي از اتاق ها روشن است؛  جا خوردم؛  آخر اين وقت شب،  آن هم چراغ انبار کاه؟!
رفتيم سراغ محمد آقا؛  سر جايش نبود!  برايم عجيب بود. با خودم گفتم:
ممکنه محمد آقا رفته باشه اونجا!  ولي آخه چرا؟  اونجا که به جز کاه و چند هندوانه؛  چيز ديگه اي نيست.
بالاخره عزم جزم کردم بروم ببينم قضيه از چه قرار است؟
پاور چين پاورچين رفتم دم در انبار،  با کمال تعجب ديدم محمد آقا آنجا نشسته و دارد هندوانه مي خورد!
با خودم گفتم:  نکنه شام نخورده؟  يا تشنه اش شده.
هنوز در همين فکر بودم که محمد حرکت کرد. فوراً سرفه اي کردم و گفتم تشنه اي؟
او که انگار از ديدن من يکه خورده بود. گفت:  راستش مي خواهم روزه بگيرم،  آمدم سحري بخورم!
من که به شدت تحت تاثير قرار گرفته و دست و پايم را گم کرده بودم؛  گفتم:
خب چرا نگفتين براتون سحري درست کنم؟
جواب داد:  نه نمي خواد،  چون تابستونه ترسيدم تشنه بشم،  غذا نمي خوام،  همين هندوانه کافيه.
به اين فکر مي کردم که ما کجا و اين کجا؟  که عذر خواهي کرد از اين که مزاحم خواب من شده و فوراً بر گشت و گرفت خوابيد!

صديقه شيرمحمدي ,مادر شهيد:
دوست نداشت خانه ي کسي که حساب سال نداشت،  برود. اگر هم جايي دعوتش          مي کردند که شک داشت صاحب آن خانه حساب سال دارد يا نه،  سعي مي کرد با مهرباني دعوتش را بپذيرد و با روي باز،  سر سفره اش حاضر شود،  اما بعد که بر     مي گشت،  مبلغي به عنوان رد مظالم به فقرا مي داد.
يک سال،  پدر ايشان با يکي از آشنايان،  جاليزي را اجازه کرده بودند. پس از برداشت محصول،  نشستند مخارج و در آمدها را محاسبه کردند. هر يک،  مبلغ پنج هزار تومان سود برده بودند. با توجه به اين که در آن زمان (پيش از انقلاب )،  پنج هزار تومان،  مبلغ نسبتاً قابل توجهي بود،  خوشحال و شادمان بودند. اما محمد آقا حرفي زد که حسابي دمقشان کرد. رو به پدرش کرد و گفت:
پدر جان!  خيلي خوشحال نباش؛  چرا که نه تنها سود نبرده اي،  بلکه اگه به درستي بسنجي،  ضرر هم کرده اي!
يعني اهل پرداخت خمس و زکات نيست.
پدرش که از تعجي مي خواست از حدقه بيرون بيايد،  پرسيد:  
چرا؟
محمد پاسخ داد:  درسته که ظاهراً شما مبلغي هم سود برده ايد،  اما فراموش نکنين که شما بابت اون،  هزينه ي سنگيني رو پرداختين.
پدرش گفت:  چه هزينه اي؟  هزينه ها و مخارج رو حساب کرديم؛  ديگه چه هزينه اي باقي نمونده؟
محمد آقا سري تکان داد و در حالي که آهي مي کشيد،  گفت:
متاسفانه شما فقط هزينه ي مادي رو مي سنجين. اما فراموش کرده ايد که به خاطر به دست آوردن چنين سودي،  چند روزه ي ماه مبارک رمضان رو بي خود و بي جهت،  خورده ايد. حال اگه حساب کنين که بايد علاوه بر اين که روزه ها تون رو بگيرين،  براي هر روز 60 نفر از فقرا رو هم بايد طعام کنين،  زياد شادماني نخواهين کرد.
آن وقت متوجه شديم محمد آقا به چه نکات ظريفي توجه دارد که ديگران از آن غافلند.

علي يوسف پور:
دوره ي سربازي را در پادگان مشهد سپري مي کرديم. آن سال ها در پادگان ها نماز و عبادت و اين جور چيز ها،  زياد مشتري نداشت. با اين وجود؛  حاجي بسيار مفيد بود و تحت هر شرايطي،  نماز و عبادتش ترک نمي شد؛  گر چه متاسفانه در راه انجام فرايضي چون نماز و روزه مي بايست مرارت زيادي مي کشيديم،  ولي حاجي؛  همه را به جان  مي خريد.
صبح يک روز زمستاني،  هنگامي که از خواب بر خاستم،  متوجه شدم آقاي طاهري روي تختش نيست. از خوابگاه که آمدم بيرون تا وضو بگيرم،  يکباره ديدم يک نفر از داخل حوض آب وسط پادگان بيرون آمده و دارد لباس هايش را مي پوشد. نزديک تر که شدن ديدم آقاي طاهري در آن صبح بسيار سرد،  يخ هاي حوض را شکسته و رفته داخل آب سرد غسل کرده تا به نمازش خللي وارد نشود.

احمد طاهري به نقل از علي يوسف پور:
يکي  دو سال پيش از انقلاب بود. آن وقت ها من و محمد طاهري در پادگان مشهد،  سربازي خدمت مي کرديم. دوران سختي بود،  اما در عين حال قابل تحمل.
چند ماهي که گذشت،  از فرماندهي پادگان اطلاع دادند اردويي سه ماهه براي گردان ما تدارک ديده شده وبايد برويم به دزفول،  يعني دشت تفتيده و داغ خوزستان.
چاره اي نبود،  بار و بنه را بستيم و يا علي مدد گفتيم و رفتيم دزفول. در گرما گرم حضورمان در دزفول،  ماه مبارک رمضان هم از راه رسيد و بر مشکلات ما افزوده شد؛  چرا که در آن روزها بازبان، روزه آن هم در پادگان،  چندان مشتري نداشت،  چه برسد به اين که گرماي طاقت فرساي جنوب غرب و تمسخر دوستان و فرماندهان هم قوز بالا قوز شود،  که شد!
به هر حال آزمون سختي بود اما به همراه آقاي طاهري تصميم گرفتيم هر جور شده روزه بگيريم. از آنجا که چيزي به نام سحري در پادگان محل خدمتمان وجود نداشت،  همان شب شام را براي سحري نگه مي داشتيم و افطاري بسيار ساده اي مي خورديم. خلاصه با وجود بيکاري روزانه و آموزش هاي جور واجور،  روزه مي گرفتيم. کم کم داشتيم با وضع موجود کنار مي آمديم که يکباره گاومان زاييد و چند تن از فرماندهان،  از روزه ي ما با خبر شدند و شروع کردند به اذيت و آزار و تمسخر ما. تا آن حد که   مي آمدند جلوي ما شراب مي خوردند و به ما مي گفتند:
بي خودي خودتون رو گشنگي ندين،  روزه چيه؟  اين اعتقادات خرافي رو بگذارين کنار و خوش باشين.
اما خدا توفيق داد و ما مقاومت کرديم.

قاسم طاهري،  برادرشهيد:
پدرم پيراهن نويي براي محمد خريده بود. آن سال ها مثل حالا نبود که مردم،  چند دست لباس داشته باشند،  بلکه معمولا با دو پيراهن،  چند سال را سپري مي کردند. هنوز چند روز بيشتر از پوشيدن پيراهن تازه اش نگذشته بود که ديديم مجدداً همان لباس رنگ رو رفته ي قبلي را پوشيده. پدرم از او پرسيد:  چرا پيراهن نوت رو نمي پوشي.
محمد مکثي کرد،  لبخندي زد و گفت:  ندارمش!
پدرم با تعجب پرسيد پيراهن رو نداري؟
محمد گفت:  نه.
پدرم با تعجب پرسيد:  پس پيراهني رو که چند روز پيش برايت گرفتم؛  چه کار کردي؟
گفت:  دادمش به فقير.
پدرم ناراحت شد و گفت:  آخه بچه! اين چه کاريه؟  بعد از مدتها يک پيراهن برايت خريدم،  اون وقت تو اون رو دادي به فقير؟
محمد که انگار دوست نداشت ماجرا را تعريف کند،  چند لحظه اي ساکت ماند و سپس در حالي که سرش را پايين انداخته بود،  گفت:
راستش،  فقيري جلوم رو گرفت و ازم تقاضاي کمک کرد،  من هم چند تومني که در جيبم داشتم،  بهش دادم. اما او همچنان ايستاده بود و زل زده بود به پيراهن من،  منم که احساس کردم حسرت پيراهن من رو داره،  اون رو در آوردم و بهش دادم.

قاسم طاهري:
براي ساختن خانه اش مي رفت. سر گذر به دنبال کارگر. معمولاً در کاشمر هم  مثل   همه ي شهر هاي کشور  سر صبح،  کارگران،  سبيل در سيبيل و صف در صف،        مي ايستند. منتظر بنا و صاحب کار مي مانند. هر کس هم مي خواهد کارگري انتخاب         مي کند طبعاً کار گران را برانداز کرده، از بين شان افرادي را انتخاب مي کند که قوي تر و کاري ترند تا با اصطلاح،  پولش حرام نشود و کارش بيشتر پيشرفت کند. اما کار محمد عجيب بود،  او اغلب اوقات با وجود آن همه کارگر قوي هيکل و قدرتمند،  افرادي را انتخاب مي کرد که از همه مسن تر و از نظر جسمي،  ضعيف تر بودند. وقتي به انتخابش خرده مي گرفتيم که چرا اينها؟
مي گفت:  شما درست مي گين،  ولي آخه هر که مي ره سر گذر،  مي چرخه افراد قوي و جوان رو انتخاب مي کنه و کسي کمتر اين بنده هاي خدا رو به کارمي گيره حالا اگه من و امثال من،  اينها رو به کار نگيريم،  ازکجا مخارج خانواده شون رو تامين کنن؟!

سردار ابوالحسين دهقان:
شهيد طاهري فقط يک رزمنده نبود،  بلکه يک فرمانده قوي و يک پاسدار شجاع و مدبر و کاردان،  يک استاد و يک هدايتگر بود که اکنون جاي خالي اين شهيد عزيز در بين خود حس مي کنيم و خدا را هزاران بار شکر مي کنيم که به آرزويش رسيد و همان گونه که خودش مي خواست،  تن ظاهري اش را فداي اسلام کرد و به درجه ي اعلاي شهادت نايل گشت و سند افتخاري شد بر سينه فرزندان و همسر و پدر و مادر و برادرانش و همچون کبوتري سبکبال از گناهان پاک و به سوي خدا خويش شتافت. از خداوند متعال در خواست مي کنم که توفيق ديدار و زيارت حاج آقا را به اين بنده گنه کار عنايت فرمايد.  ان شا الله (ما شرمنده خانواده ا و هستيم )
سردار مرتضي قرباني – فرماندهي وقت لشکر پنج نصر – در جلسه اي گفته بود:
اگه ما،  پنج نفر مثل حاج طاهري در لشکر داشته باشيم،  ديگه هيچ مشکلي در هيچ جاي لشکر نخواهيم داشت.
حقيقتاً ايشان در دنياي ديگري سير مي کرد و عزت نفس عجيبي داشت. بزرگترين مقامات دنيوي در نزدش بي ارزش بود،  به گونه اي که گويي همه ي مراحل سير و سلوک را گذرانده و از عرفان خاصي برخوردار گرديده است.
سردار شهيد ابوالفضل رفيعي – که خودش جانشين لشکر نصر و از مخلصين و اوليا الله بود – وقتي راجع به حاج آقاي طاهري صحبت مي کرد،  مي گفت:  آقاي طاهري،  حد اقل ده مرتبه از ما با لاتر است.
1-    سردار محمد فرومندي جانشين لشکر پنج نصر؛  او نيز سر انجام مزد سالها مجاهدت و تلاش خود را گرفت و در عمليات کربلاي پنج به خيل کاروا ن شهيدان پيوست.
2-    حسين عاقبتي،  همرزم.
3-    سردار کهدي مديري،  فرماندهي وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي کاشمر.

دير وقتي نبود که مي شناختمش؛  اما در همان بر خورد هاي اول،  متوجه شدم که با بسياري از افرادي که با آنها سر و کله زده ام،  فرق مي کند؛  از بسياري از فرماندهي که مي شناختم،  يک سر و گردن بزرگ تر مي نمود.
اشتباه نکنيد،  منظورم قدش نيست،  بلکه شجاعت و اعتماد به نفسش،  مد نظرم است.
اعتماد به نفس عجيبي داشت!  در هر منطقه اي و در هر شرايطي که ماموريتي به وي محول مي شد،  نه نمي گفت. انگاري در ادبيات وي،  واژه ي نه،  کار برد نداشت.
به محض اينکه مي خواستنش،  مي آمد،  مي نشست،  خوب که نسبت به ماموريت و محور عملياتي اش آشنا مي شد،  مي گفت:  باشه،  با توکل به خدا انجام مي دهيم.

قاسم طاهري؛ برادر شهيد:
مدتها بود خانه اش نيمه تمام مانده بود و توان مالي نداشت که آن را تکميل کند. بالاخره فرجي حاصل شد و پس از مدتها توانست پولي قرض بگيرد و کار ساخت خانه اش را از سر بگيرد. در همين هنگام يکي از دوستان به سراغش آمد و گفت:
آقا محمد!  لطفي کن و مرا به صندوق قرض الحسنه اي معرفي کن تا مبلغي وام بگيرم؛  آخه خودت مي دوني مدتيه پسرم مي خواد ازدواج کنه،  اما دستم خاليه تا براش يک کمي وسايل بخرم.
محمد هم،  بلافاصله پولي را که براي تکميل ساختمان قرض گرفته بود،  به او داد و مجدداً کارخانه را رها کرد.

حسين عاقبتي:
از دفتر فرماندهي سپاه احضار شدند. رفتم ديدم چند تا از برادران سپاه در دفتر فرماندهي نشسته اند. گوشه اي نشستم و از يکي از بچه ها پرسيدم:  چه خبره؟
گفت ماموريت.
پرسيدم ماموريت چي؟
لبخندي زد و گفت:  ماموريت دودي!
من که دو هزاري ام جا نيفتاده بود،  با تعجب به چشمان او خيره شده بودم که ادامه داد:  قراره بريم چند تا قاچاقچي و دودي،  از منطقه بيرجند بگيريم.
هنوز داشت ادامه مي داد که حاج آقاي طاهري شروع به صحبت کرد و به توجيه عمليات و منطقه ي عملياتي مورد نظر پرداخت.
پس از چند تا سوال و جواب ديگر،  دستور حرکت رسيد و نشستيم داخل ماشين. وقتي همه سوار شدند،  حاج آقاي طاهري با يک دستمال قرمز رنگ آمد،  داخل ماشين نشست،  دستمال را روي زانويش گذاشت و درب ماشين را بست. من مانده بودم که توي دستمال حاجي چيست؟
از خودم مي پرسيدم:  مهماته؟  که نه پوله؟  
هنوز داشتنم با خودم کلنجار مي رفتم که يکي از بچه ها رو به من کرد و گفت:  چي مي گي با خودت؟
گفتم:  دستمال...
تا آمدم ادامه بدهم،  رو به حاجي کرد و گفت:  راست مي گه حاجي!  دستمال چيه؟
تا گفت دستمال چيه؟  بچه ها زدند زير خنده و قه قه خنديدند.
من که بيش از پيش،  گيج شده بودم و معناي دستمال و دليل خنده ي بچه ها را    نمي فهميدم،  پرسيدم:
آخه کسي نيست به من بگه قضيه چيه و شما چرا مي خندين؟
فوراً يکي از بچه ها در حالي که به دستمال روي زانوي حاجي اشاره مي کرد،  گفت:  هر چه هست همون جاست.
گفتم چيه؟
او که فهميده بود من تازه واردم، دستمال را باز کرد و گفت ببين.
نگاه که کردم ديدم چند قرص نان داخل دستمال است. بغل دستي ام گفت:
حاجي از روي تجربه،  صفا وساده زيستي،  هميشه و در همه ي ماموريت ها،  با خود دستمال نان مي آورد که براي همه ي ما جالب توجهه،  براي او مهم نيست که نان خالي بخوره يا غذاي گرم , حالا بچه ها همين صفا و ساده زيستي حاجي رو دستمايه ي انبساط خاطر قرار دادن و تا حرف از ماموريت مي شه،  مي گن:  حاجي!  دستمالت يادت نره. البته – خدا وکيلي – بعضي وقت ها هم همين دستمال،  بچه ها رو از گرسنگي نجات داده. عمر گران مايه دراين صرف شد  
تا چه خورم صيف، چه پوشم شتا
اي شکم خيره به ناني بساز                       
تا نکني پشت به خدمت دو تا

همه کنجکاو شده بوديم که سر در بياوريم بلاخره کار کيه؟  راستش همه نوع ايثار ديده بوديم الا اين که ببينيم غروب که از حمام بيايي،  لباس هاي کثيف داخل ساک باشد و ساکت را بالاي سرت بگذاري،  اما صبح که حرکت کني،  ببيني لباس هايت شسته شده و بيرون از چادر،  روي بند پهنه!   آن هم نه يک بار،  بلکه چندين بار. خلاصه براي همه ي ما معما شده بود که کار کيست؟  تا اين که شبي،  يکي از بچه ها دردش!  را مي گيرد!  و پرده از راز برمي دارد.
او تعريف مي کرد که آن شب،  مقداري کسالت داشتم و خوابم نمي برد،  اما سعي   مي کردم خودم را به خواب بزنم تا شايد به خواب بروم. هنوز تازه چرتم برده بود که صداي خش خشي؛  چرتم را پاره کرد. چشمانم را که باز کردم. د يدم يک نفر سر ساکي را باز کرد،  چيزي را از داخل آن برداشت و رفت سر ساک بعدي , دقت که کردم ديدم حاجي است. ماندم که اين وقت شب،  حاجي به ساک هاي بچه ها چکار دارد؟  صبر کردم ديدم وسايل را که از داخل ساک ها برداشت،  از چادر زد بيرون.
يواشکي تعقيبش کردم. ديدم رفت سراغ تانکر آب و تشت و تايد و... تازه فهميدم که بله؛  اين لباس شوي گمنان،  کسي نبوده جز فرمانده گردانمان حاج طاهري.

قاسم طاهري:
قبل از عمليات بود. محل استقرار ما با داداشم (حاجي)،  چند کيلو متري فاصله داشت. يک شب توفيقي دست داد و حاجي آمد ديدن  ما. بچه ها که از آمدن حاجي مطلع شده بودند،  يکي يکي به چادر آمدند و به اصطلاح،  جمعمان جمع شد.
بعد از اين که بچه ها به چادر هايشان بر گشتند،  آمديم سر وقت شام. آن شب؛  شام آش بود. با خودم فکر کردم بعد از مدتها که حاجي به ديدن ما آمده،  درست نيست که با آش از او پذيرايي کنيم فوراً به چادر تدارکات گردان رفتم و دو تا قوطي کنسرو ماهي گرفتم و بر گشتم. سفره را پهن کردم و در باز کن را آوردم تا آمدم در   کنسرو ها را باز کنم،  حاجي چسبيد به دستم و گفت:  صبر کن!
پرسيدم چي شده؟
گفت راستش رو بگو،  امشب شام چي داشتين؟
کمي تامل کردم و چون مي بايست راستش را مي گفتم،  گفتم:  آش.
پرسيد پس اين کنسرو ها را از کجا آوردي؟  به ناچار قصه را گفتم. حاجي مکثي کرد  و گفت:  از پول خودت خريدي و گفتم:  نه قرض گرفتم.
پرسيد مگر قرض و طلب از تدارکات هم داريم.
گفتم: کنسرها رو گرفتم و قول دادم هر وقت غذا کنسرو ماهي باشد سهميه ام رو نمي گيرم.
حاجي که معلوم بود حسابي ناراحت شده،  با تعجب پرسيد:
از کي چنين رسمي شده؟  مگه ما مي تونيم از بيت المال هم سلف بخريم؟  نه،  اين کار درستي نيست،  از کجا معلوم که تا اون موقع زنده باشي؟  شايد امشب مردي!  در اين صورت اين حقي مي شه به گردنت. پس پاشو،  فوراً برو کنسروها رو تحويل تدارکات بده و زود بر گرد که مي خواهيم آش بخوريم.
من هم که اخلاق حاجي را مي دانستم،  فوراً اطاعت کردم. رفتم کنسروها را به تدارکات تحويل دادم و بر گشتم سر وقت گزارش هفتگي.
معمولا بعد از ظهر هر جمعه،  برنامه اي به نام گزارش هفتگي از شبکه اول سيما پخش مي شود که حاوي کليه اتفاقات مهم هفته است. از آنجا که غذاي اضافي ايام هفته،  در يخچال نگهداري روز جمعه تبديل به آش مي شد،  به آن گزارش هفتگي   مي گفتند.

محمد طاهري ازهمرزمان شهيد:
صبح يک روز زمستاني،  آقاي طاهري تماس گرفت و گفت:
فلاني!  فوراً خودت رو برسون سپاه که ماموريت داريم.
لباس پوشيدم و خودم را به سپاه رساندم. ديدم آقاي طاهري،  دو – سه قرص نان با سه عدد تخم مرغ گرفته و داخل پلاستيک مي پيچد.
رفتم جلو تر و سلام کردم. حاجي جوابم را داد و گفت:  ببر تو ماشين.
گفتم کجا؟
گفت کوه سرخ.
پرسيم قاچاق؟
جواب داد بله.
سوار لندور زهوار در رفته اي شديم و به راه افتاديم،  هر چه جلو تر مي رفتيم،  عمق برفي که سطح جاده و کوه هاي اطراف را پوشانده بود،  بيشتر مي شد. با وجود عجله اي که در کار ما بود،  راننده نمي توانست گاز بدهد و تند برود و هر لحظه از سرعت ما کاسته مي شد.
بالاخره از گردنه ي کوه سرخ بالا رفتيم. اما متاسفانه در شيب تند جاده،  ماشين روي برف ها سر خورد و چند بار سرسره بازي،  در کناره جاده و در داخل گودالي،  آرام خوابيد و ديگر حرکت نکرد! جاده اي نبود مجبور بوديم صبر کنيم تا ازريوش برايمان کمک بفرستند  مدتي طول کشيد تا تراکتوري آمد و ماشين را بکسل کرد و به داخل جاده آورد. ولي را ننده هر چه سعي کرد،  نتوانست آن را روشن کند. بالاخره مدتي با ماشين تراکتور رفت تا تعميرش کرد و سر انجام،  راه افتاديم طرف ر يوش. اما با توجه به وضعيت جاده و اين که ديگر دير شده بود،  از ادامه ي ماموريت منصرف شديم؛  لذا ماموريت را ناتمام گذاشته،  چون نزديک ظهر شده بود،  ناهار را در خدمت برادران سپاه کوه سرخ ميل کرديم و به کاشمر بر گشتيم.
شما همين جا بمونين الان بر مي گردم.
هنوز چند قدمي برنداشته بود که پرسيدم:  آقاي طاهري!  کجا مي روي؟
گفت آشپزخانه.
گفتم آشپزخانه چکار داري؟
در حالي که به پلاستيک دستش اشاره مي کرد،  گفت:  مي رم اين نان و تخم مرغ ها رو تحويل بدم.
يک لحظه مکث کردم و در حالي که تعجب کرده بودم،  گفتم:  آقا!  اونا که سهم مايه.
گفت:  سهم ما بود تا وقتي که ماموريت داشتيم؛  اما الان که ناهار رو در سپاه کوه سرخ خورده ايم،  ماموريتي هم در کار نيست،  اينها هم سهم ما نيست.
و بلافاصله به سمت آشپزخانه به راه افتاد. آن سه قرص نان و سه عددتخم مرغ را تحويل داد تا باز هم يک بار ديگر ما را به خود بياورد و به ما بفهماند که مال        بيت المال را نخوريم. هر چند به نظر کوچک مي آيد،  بي خود نيست که خداوند وي را عزيز گرداند و در جوار قربش جاي داد.
ريوش مرکز بخش کوهسرخ کاشمر است که در شمال کاشمر و در مسير جاده ي کاشمر – نيشابور واقع گرديده است.

مادر خانم شهيد:
از بچه ها خداحافظي کردم و آمدم بيرون؛  هنوز چند قدمي از منزل د خترم دور نشده بودم که حاجي با موتور سر رسيد:  کجا؟
گفتم مي رم ده.
گفت حالا چرا به اين زودي؟  چند روزي پيش ما مي موندين.
گفتم:  خودتون که که وضع ما رو بهتر مي دونين. بايد بروم،  کار دارم.
گفت:  پس يکي، دو دقيقه صبر کنين برم موتور را بذارم خونه،  تا ترمينا ل همراهتون بيام.
من که منتظر بودم که دامادم حد اقل براي يک بار هم که شده،  تعارفم کند و مرا با موتور برساند،  حالا که مي ديدم نه تنها تعارفم نکرده،  بلکه مستقيماً اظهار مي دارد که صبر کن موتور را بگذارم همراهي ات کنم،  خيلي ناراحت شدم. در عين حال به روي خودم نياوردم و گفتم:  نمي خواد به زحمت بيفتين.
گفت:  نه،  زحمتي نيست،  چند دقيقه صبر کنين الان مي آيم.
من که انگار صحبت هاي قبلي را نشنيده بودم،  گفتم:
خوب،  پس اگه قرار بياين با موتور ما رو هم برسونين.
حاجي که انگار منتظر اين حرف من بود،  سرش را پايين انداخت و در حالي که معلوم بود خجالت هم مي کشيد،  گفت:  شرمنده ام؛  خودتون که مي دونين اين موتور مال بيت الماله و استفاده شخصي ازش حرامه. من فقط همين قدر حق دارم که با اين موتور،  از سپاه تا خونمون بيام و برگردم. از اين جهت عذر مي خواهم،  نمي تونم شما را برسونم.
راستش،  من آن روز حسابي از دست حاجي دلخور شدم و با خودم گفتم اين    حرف ها چيه؟  موتور رو به تو داده اند که ازش استفاده کنين؛  حالا چي مي شد ما رو هم به ترمينال مي رسوندي؟  تو که اين همه جبهه بوده اي اين قدر ها به گردن بيت المال حق داري!
خلاصه درد سرتان ندهم. آن روز من با ناراحتي تمام بر گشتم ده ولي بعد ها فهميدم که حق با او بوده و من توقع نابجايي داشتم. الان که سالها از آن خاطره گذشته،  هر وقت به ياد آن روزها مي افتم،  او را تحسين مي کنم. اي کاش امروز هم ذره اي از آن حساسيت ها نسبت به اموال بيت المال وجود داشت.

غلامحسين شاکري :
سردار طاهري تعريف مي کرد:
در عمليات خيبر،  پشت خاکريز عريضي رسيديم ؛ چند ده متر آن طرف تر،  يک پاسگاه عراقي بود؛  کمي که جلو تر رفتيم،  يک باره دو سه نفر از پاسگاه بيرون آمدند و يکي از آنها غفلتاً به سوي ما آمد. خوب که نزديک شد،  تا چشمش به ما افتاد،  مثل اين که خشکش بزند در جا ميخکوب شد. چند لحظه اي به ما خيره شد،  قيافه و لباس هاي ما را ديد و فهميد که ايراني هستيم سه چهار قدم عقب عقب رفت و باز ايستاد و نگاه کرد اين بار که انگار مطمئن شده بود ما عراقي نيستيم پا به فرار گذاشت. من که اطمينان داشتم اگر چند لحظه درنگ کنيم،  خودش را به پاسگاه خواهد رساند و جهنمي از دود و باروت به پا خواهد شد،  از برادر عامل اجازه خواستم ا و را بزنم،  چون اجازه داد،  با همان گلوله ي اول،  او را از پاي در آوردم و بلافاصله به سراغش رفتيم. حدسمان درست بود؛  سرهنگي بود که کلتي به کمرش بسته بود. در آنجا،  من يک لحظه غفلت کردم؛  يعني تا چشمم به کلتش افتاد،  با اجازه ي برادر عامل،  آن را برداشتم و دست بردم داخل جيبش تا از طريق مدارکش،  شناسايي اش کنيم؛  همراه با کارت شناسايي اش،  دو برگ اسکناس صد ديناري عراقي درآمد که يکي را من برداشتم و ديگري را آقاي عامل.
اما هنوز دقايق چندي از اين جريان نگذشته بود که فرياد:  عامل عامل!  يکي ا بچه ها قلبم را فرو ريخت. بلافاصله به سمت صدا دويدم و خودم را به او رساندم. ديدم سر برادر عامل بر زانوي يکي از برادران رزمنده است،  و در حالي که قطرات اشک سردي را که بر گونه هايم مي غلتيد،  پاک مي کردم و به جسم بي جان شهيد         مي نگريستم،  چشمم به گوشه اي از اسکناس عراقي افتاد که از جيب شهيد بيرون بود. يک لحظه به خود آمدم،  ديدم بله،  اين هما اسکناس غنيمتي چند دقيقه ي پيش است که اکنون در غياب صاحبان گذشته اش خود نمايي مي کند!
ديدن اين منظره،  مرا به فکر وا داشت و بي اختياري دنيا و مال دنيا را پيش چشمم مجسم مي ساخت. بنا بر اين بي درنگ کلت و اسکناس را که با خود داشتن،  در انداختم و به قول معروف عطايش را به لقايش بخشيدم.
داني که بر نگين سليمان چه نقش بود؟
دل بر جهان مبند که با کس وفا نکرد
شعر ازسعدي

همسر شهيد :
عقربه هاي ساعت،  حدود ساعت 2 بهد از ظهر روز 20/ 12/ 1363 را نشان مي داد که يک گردان از نيروهاي لشکر پنج نصر،  خود را در ميان ني زارهاي هورالهويزه مخفي کرده و آرام و بي صدا،  منتظر تاريکي شب هستند تا با استفاده از اصول استتار و اختفا،  بر دشمن در حرکت بودند که متاسفانه راه را گم کردند و اتفاقاً يک گروهان از گردان ما،  سوار بر قايق به سمت چهار راه حنين د ر حرکت بودند؛  جايي که دشمن در آنجا کمين گذاشته بود و من که از اين جريان اطلاع يافاتم؛  بي نهايات ناراحت شدم؛  چون مي دانستم با برخورد نيروها با کمين دشمن،  اتفاقات بسيار ناگواري خواهد افتاد و حتي امکان لو رفتن عمليات وجود دارد. در چنان موقعيت بسيار سخت و غم انگيزي که داشت قلبم از تپش مي افتاد. مانده بودم حيران و سرگردان؛  با خودم فکر مي کردم خدا يا!  چه کنم؟
نه مي توانستيم از قايق پياده شده؛  دنبالشان برويم و نه فرياد بزنيم که بر گردند و نه مي توانستيم دست روي دست گذاشته و منتظر خبرهاي ناگوار باشيم،  خلاصه دلشوره ي عجيبي داشتم. در چنين اوضاع واحوالي،  کمين دشمن از حرکت بچه ها مطلع شده،  شروع کرد به تير اندازي. متعاقب آن،  بلافاصله فرماندهي گروهان مذکور با ما تماس گرفت خواست. من هم دستور عقب نشيني سريع صادر کردم و بچه ها بي درنگ بر گشتند.
گر چه خوشبختانه موضوع بع خير گذشت و هيچ گونه تلفاتي نداشتيم. اما من خيلي ناراحت بودم؛  چرا که در حقيقت،  اشتباه از ما بود که سعل انگاري کرده،  سر چهار راه هاي آبي که امکان اشتباه بچه ها وجود داشت،  راهنما نگذاشته  بوديم. من راضي بودم همان جا خدا مرگم را برساند و اين صحنه را نمي ديدم؛  چرا که براي عمليات کلي سرمايه گذاري شده. چند گردان نيرو در آب راه هاي مختلف درحرکتند. اگر ما کاري کنيم که دشمن متوجه حضور ما بشود،  چه بسا تمام عمليات لو مي رود و خون برادرانمان در اثر سهل انگاري ما بر زمين بريزد. بدين سبب د يشب از         تلخ ترين روزهايي بود که بر من گذشت.
اين خاطره از آخرين دست نوشته هاي حاجي است که ساعاتي قبل از شهادتش نوشته است واعترافي است به يک سهل انگاري که گرچه ختم به خير شده اما براي او هميشه در کارهايش منظم و با برنامه بود؛  سخت وناگوار آمده بود. اما براستي چند نفر از ما جسارت اعتراف به اشتباه را در خود سراغ داريم؟

دشمن را شاد نکنيد
ديشب به سيل اشک ره خواب زدم
نقشي به ياد خط تو بر آب زدم
در نخستين روزهاي فروردين سال 1364 هنگامي که هنوز سفره هاي هفت سين،  زينت بخش خانه هاي مردم بود؛  خانه ي ما به ماتم کده اي تبديل شده بود که زبان را باراي به تصوير کشيدن آن نيست.
آخر،  آنچه مدتها؛  از رو به رو شدن با آن وحشت داشتم،  به سرم آمده بود و دست تقدير؛،  چنان مصيبت سهمگيني را برايم رقم زده بود و من،  مات و مبهوت بودم.
سر انجام پيکر بي جان حاجي به کاشمر منتقل گرديد و من عجيب کلافه و دل مرده شده بودم.
عجب شکسته دل و زار وناتوان شده ام
چنان که هجر تو خواست ان چنان شده ام
در اوج چنان بحران سهمگيني در حالي که مي بايست فرداي آن شب،  مراسم تشييع بر گزار مي شد در عالمي بين خواب و بيداري،  حاج آقا را ديدم که به همراه سيدي جليل القدر وارد خانه شدند من فوراً جلو رفتم و با تعجب گفتم:
حاج آقا! خبر شهادتتون را به ما داده اند،  قرار فردا تشيعتون کنن..
حاج آقا گفت:  من هميشه با شمايم،  فقط بدونين راضي نيستم فردا در تشييع    جنازه ام گريه کنين. چون با گريه ي شما،  دوستان ناراحت مي شن و دشمنان شادمان.
آري،  اينک باسيد خون دل خورد و صبر پيشه کرد که:
جام مي و خون دل هر يک به کسي دادند
در دايره ي قسمت اوضاع چنين باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلي اين بود
کان شاهد بازاري وين پرده نشين باشد
اما:
آن نيست که حافظ را رندي بشد از خاطر
کان سابقه ي پيشين،  تا روز پسين باشد.
شعر ازحافظ

همسر يکي از همرزمان شهيد طاهري :
چهلم حاجي هم گذشت. اما دل من همچنان بي قرار بود،  با خودم فکر مي کردم هر جوري شده بايد سرم را گرم کنم. لذا تصميم گرفتم در کلاس آموزش قرآن شرکت کنم تاشايد هم خودم چيزي ياد بگيرم و هم بدين وسيله،  اندکي دلم آرام بگيرد.
چند روزي رفتم؛  اما فايده اي نداشت که نداشت. خيلي به هم ريخته بودم و اصلاً حوصله نداشتم. بننابر اين چيزي ياد نمي گرفتن. همين امر باعث شد تا تصميم بگيرم بنشينم خانه و ديگر کلاس را ادامه ندهم. اما،  شب حاجي آمد به حوابم آمد و از من پرسيد:
چرا مي خواي کلاس قرآن را ترک کني؟
گفتم:  شما از کجا مي دونين؟  من که هنوز به کسي چيزي نگفتم؟
گفت:  من هميشه با شمايم،  برو کلاس،  ياد مي گيري.
با ديدن اين خواب،  مصمم شدم کلاس را ادامه بدهم. چند روز ديگر هم رفتم اما دوباره به خاطر فشارهاي روحي و داشتن بچه ي شير خواره و مشکلات ديگر،  قيد کلاس را زدم.
درست روز بعد،  خاله ي حاج آقا به ديدنم آمد و گفت چرا به کلاس نيومدي؟
گفتم ياد نمي گيرم مشکله...
گفت:  ديشب حاج آقا به خوابم آمد و حديثي از امام صادق (ع) قرائت کرد که معني آن خواستن توانستن است و تاکيد کرد به همسرم بگو کلاس قرآن رو ادامه بده،  موفق مي شه. لذا چند بار ديگر شرکت کردم و بحمد الله موفق شدم.

همسر شهيد :
خانم ها! مواظب باشيد
نگاه عميقي داشت؛  خيلي از مسائلي را که خيلي ها نمي ديدند او مي ديد. آن وقت ها هنوز کم و بيش،  بچه هاي تعاون سپاه از خانه هاي بچه هاي رزمنده سر کشي     مي کردند و احياناً مبلغ ناچيزي مساعده يا مقداري خوار بار به خانواده ها مي دادند. حاج آقا سفارش کرد به خانم که دقت کنيد،  از موضع تهمت بپرهيزيد،  زماني که  بچه هاي تعاون مي آيند براي خبر گيري،  برويد جلو درب حياط با آنها صحبت کنيد تا يک وقت همسايه ها فکر بد نکنند. همچنين وقتي به بازار مي رويد،  با مغازه داران گرم نگيريد و خيلي با روي باز با آنها صحبت نکنيد. ايشان همچنين تاکيد و سفارش زيادي بر حفظ حجاب داشتند.
نباشد پاک باطن در پي آرايش ظاهر
به نقاش احتياجي نيست ديوار گلستان را

جواد باقر پور:
سردار عامل تعريف مي کرد:  اتاقکي بود رو به روي اتاق ما که پنجره ي کوچکي داشت و در آن يک خط تلفن بود که بچه هاي رزمنده،  از طريق آن با خانواده هايشان تماس مي گرفتند و خبر سلامتي خود را به آنها مي دادند.
نماز ظهر تمام شده بود و بچه ها به آسايشگاه هاي خود رفته بودند. من با چند دقيقه تاخير بر مي گشتم،  توي حال خودم بودم که به يکباره صداي آشنايي توجهم را جلب نمود. ديدم جلوي پنجره ي مذکور،  حاج طاهري ايستاده،  گويا دارد با کسي صحبت مي کند،  ولي مثل اين که طرف مقابل،  قدري تند تر صحبت مي کرد. مکثي کردم ببينم قضيه از چه قراره؟  ديدم بله،  درست شنيدم،  حاجي قصد دارد با خانواده اش تماس بگيرد،  اما برادر تلفن چي زير بار نمي رود. تعجب کردم که چرا با حاجي اين گونه بر خورد مي کند؟!
يواشکي چند قدم جلو تر رفتم،  پشت سر حاجي ايستادم و سرم را به طرف پنجره بردم. چون حاجي سرش را از پنجره بيرون برده بود داخل اتاق،  هيچ کدام مرا     نمي ديدند و نمي دانستند که من به اصطلاح شنود مي کنم اين جوري من صدايشان را کاملاً مي شنيدم.
تلفن چي گفت برادر!  چند مرتبه بگم مزاحم نشو! آقا جون!  چند بار که گفتم،  بايد بري يک نامه از فرمانده تان بياري تا شماره ات رو بگيرم!  وگر نه تماس بي تماس!
حاجي با خنده گفت:  حالا شما اين شمارو رو يواشکي بگير،  به فرمانده هم چيزي نگو!
تلفن چي گفت نه آقا!  نمي شه،  يا شما مي رين نامه مي آرين،  يا اين که اگه بخواين بيشتر از اين اصرار کنين،  پنجره رو مي بندم!
حاجي که اصرار را بي فايده ديد سرش را از پنجره بيرون کشيد و بدون اين که به پشت سرش نگاه کند،  سرش را پايين انداخت و راهش رو کشيد. و رفت به طرف اتاقش.
من ديدم حاجي با آن حجب و حيا و افتادگي خاص خودش،  حاضر شده از تماس با خانواده اش بگذرد،  ولي حاضر نشده خودش را معرفي کند و بگويد:  آخر من خودم فرمانده ام!  در حالي که اگر کس ديگري بود،  چه بسا از همان ابتدا با يک ژست نظامي برخورد مي کرد و ضمن معرفي خودش دستور مي داد فوراً شماره اش را بگيرد.
حاجي حتي حاضر نشده بود به خاطر آن تواضع و افتادگي اي که داشت،  چند دقيقه پرخاش تلفن چي را تحمل کند و حتي قيد تماس با خانواده اش را هم بزند،  ولي نگويد که من فرمانده ام. من که اين همه بزرگواري و بزرگ منشي را از او ديدم،  به سرعت رفتم خودم را به او رساندم. دستش را گرفتم و گفتم:
حاجي جون! بيا بريم از اتاق ما تماس بگير. حاجي که نمي دانست من کل قضيه را شنيده ام،  گفت:
تماس چي؟
دستم را زدم روي شانه اش و گفتم:  حاجي جون!  با ما به از اين باش،  من خودم همه چيز رو شنيدم.
او که تازه گوشي دستش آمده بود،  لبخند مليحي زد و گفت:  ولش کن،  از خيرش گذشتم،  مهم نيست.
چشم در چشمش دوختم. فوراً نگاهش را از من دزديد. آمد که دستش را از دستم رها کند و برود،  دستش را محکم فشار دادم و گفتم:
مرد خدا!  چي مي شد خودت رو معرفي مي کردي؟  نه پرخاشي مي شنيدي،  نه پنجره اي به رويت بسته مي شد.
زير چشمي،  نگاه معنا داري به من انداخت. فهميدم چه مي خواهد بگويد؛  بدون اين که منتظر حرفي باشم،  دستش را کشيدم و به طرف اتاقمان راه افتاديم. نزد يک درب اتاق،  چشم مان افتاد به آن برادر تلفن چي که پشت ميزش نششسته بود و از پنجره،  بيرون را نگاه مي کرد. تا ديد که دست اين آقا را گرفته و به طرف اتاقم مي برم،  با تعجب نگاهمان کرد. من لبخندي زدم و گفتم:
برادر!  با فرمانده گردان ما هم بله؟
او که از تعجب خشکش زده بود،  با کلماتي بريده بريده پرسيد:  چي؟  اين آقا،  فرمانده گردانه؟
جواب دادم:  بله،  ايشان حاج آقا طاهريه،  فرمانده گردان صبار.
او که گويي گناه کبيره اي مرتکب شده باشد. در حالي که سرش را از خجالت پايين انداخته بود و به برخورد خود با ايشان مي انديشيد،  از اين همه افتادگي اين بزرگوار،  شگفت زده شده بود.
راستي! چند نفر مثل حاجي مي شناسيد؟

قاسم طارم:
شبي در جبهه،  ميهمان حاجي بوديم. وقتي مي خواستيم بخوابيم،  حاجي دو تا پتو پهن کرد:  يکي اواسط چادر و ديگري دم در. خود رفت دم در روي پتو نشست و در حالي که با انگشت به سمت پتوي ديگر اشاره مي کرد. مرا صدا زد و گفت:  جاي شما اونجاست.
من که فکر مي کردم چون ميهمانش بوده ام،  جاي خودش را به من داده و خودش دم درب جاي گرفته،  رفتم جلو و گفتم:  حاجي!  شما برين سر جاتون بخوابين،  من اينجا مي خوابم.
حاجي گفت:  نه جاي من همين جاست،  شما راحت باشين.
گفتم نه،  نمي شه.
هنوز داشتم تعارف مي کردم که يکي از بچه ها دستم را گرفت و گفت:  برو همون جا که حاجي گفته بخواب و هيچي نگو.
گفتم آخه!
گفت:  آخه بي آخه،  اصرار نکن که فايده اي ندارد.
سپس حاجي رو به من کرد و گفت:  من اين جا راحت ترم،  اصلاً بحث شما نيست،  جاي من هميم جاست.
من که متوجه شدم مصلحتي در کار است،  سکوت کردم و رفتم سر جايي که حاجي گفته بود،  بگيرم بخوابم،  داشتم اورم را در مي آوردم که ديدم حاجي رفت بيرون. من که انگار منتظر چنين فرصتي بودم تا  کسي به من بگويد حکايت چيست،  نگاهي پرسشگرانه به بچه ها کردم. يکي از ميان جمع گفت:
دم در چادر رو؛  حاجي براي خودش به ثبت رسونده چرا که نيمه هاي شب براي نماز شب بلند مي شه،  نمي خواد مزاحم کسي بشه؛ زيرا آهسته از همون جا از چادر خارج مي شه و مي ره در گوشه اي خلوت؛  به راز و نياز مي پردازه؛  اين برنامه ي هميشگي اوست.
عمري به غم دني دون مي گذرد
هر لحظه زديده اشک خون مي گذرد
شب خفته و روز مست و هر صبح خمار
اوقات عزيز بين که چون مي گذرد
شعراز خواجه عبد اله انصاري

قاسم طارم:
در جريان حمله ي سوم عمليات والفجر 4 توفيقي دست داد تا در دره ي شيلر،  ميهمان حاجي بشويم. در چادر فرماندهي گردان،  غير از حاجي،  حدود ده دوازده نفر ديگر از نيروها هم بودند از جمله برادران عزيزمان؛  مهدي ذاکري و حبيب الله خبازي،  سه نفر بيسيم چي و چند تن ديگر.
پس از صرف شام مختصري که عبارت بود از چند عدد گوجه فرنگي و سيب زميني و چند قرص نان،  بچه ها به رسم معمول،  هر دو سه نفر شروع کردند به صحبت کردن با يکديگر که حاجي يکباره از بچه ها خواست ساکت شوند وقتي همگي ساکت شديم،  حاجي رو کرد به ما و پرسيد:
کي مي دونه معني رکوع و سجود چيه؟
راستش،  در وهله ي اول،  سوال را خيلي ساده و پيش پا افتاده فرض و تعجب کرديم که چرا چنين سوالي از سوي حاجي مطرح شد؟  اما به تدريج که جواب هاي مختلف بچه ها مطرح گرديد و حاجي با همان زبان ساده و بي پيريه ي خود،  جواب ها را تکميل مي کرد و بحث را بر روي نماز متمرکز ساخت،  تازه متوجه شديم که تنها پاسخ ما مورد نظر نبوده بلکه ايشان مي خواسته بدين وسيله ما را از مباحث غير ضروري و غيبت ديگران باز دارد و در عين حال،  چيز جديدي هم به ما بياموزد تا وقت مان به بطالت نگذرد.
به عبارت ديگر،  بدون اين که مستقيماً به ما تذکر دهد که غيبت نکنيد و از لحظه  لحظه ي زندگي در جهت آموزش و تعليم و عبادت استفاده کنيد،  به شکلي ماهرانه،  بحث جذابي را پيش کشيد و بچه ها را به آن سو سوق داد که اين؛  خود بهترين شيوه ي تربيتي است.

سردار عبد الحسين دهقان:
آفتاب تازه طلوع کرده بود که رسيدم به محور عملياتي کوشک و حسينيه؛  همان جايي که چند ساعت قبل از آن،  بچه ها در نبردي سخت و نفس گير با عنوان «عمليات رمضان» منطقه را از لوث وجود متجاوزان بعثي پاک کرده بودند و اينک گردان ولي الله به فرماندهي حاج طاهري،  مشغول پاکسازي سنگر هاي دشمن،  انتقال اسرا به پشت جبهه و انجام امور پدافندي بود.
رفتم جلو و سراغ حاجي را از بچه ها گرفتم اشاره کردند به مردي که آن سو تر،  باستوه و با صلابت،  بر بلندي خاکريز فتح شده ايستاده بود و به هدايت و نظارت بر نيروهايش مشغول بود. رفتم پيش حاجي،  خوش و بشي کرديم،  سپس وضعيت منطقه را جويا شدم. مثل هميشه با گشاده رويي و اطميناني که در چشمانش موج   مي زد،  دستان پر مهرش را به سوي آسمان بلند کرد و گفت:  الحمد الله،  با توکل به خدا خوبه.
گفتم:  حاجي!  موتور را بر دار بريم از آخراي محور هم خبر بگيريم. سوار موتور شديم و در امتداد خاکريز بلندي که شب قبل از دست عراقي ها گرفته بوديم به راه افتاديم. بچه ها مشغول انجام وظيفه بودند:  گروهي کيسه گوني ها را پر از خاک کرده،  سنگر درست مي کردند؛  جمعي پيکر پاک شهدا را جمع آوري مي کردند؛  تعدادي به ديده باني و حفاظت از خط مشغول بودند و... خلاصه هر کسي به کاري مشغول بود.
در طول مسير؛  هر جا موردي به نظر حاجي مي رسيد به صورت زباني و يا اشاره،  به نيروها تذکر مي داد و بچه ها،  بلافاصله با گذاشتن دست بر چشم خود و با لبخندي مليح، امر وي را اطاعت مي کردند.
من در آنجا به وضوح،  حکومت بر دل ها را ديدم و به راستي،  معني،  چشم رادر که رنگ محبت و اطاعت توامان قلب و دست به خود گرفته بود؛  در چشمان عاشق پيشگان دشت خونين خوزستان فهميدم،  امري که حاصل نشده بود جز از طريق يکرنگي؛  خلوص و بي ادعايي آن روستا زاده ي با صفا.

هادي رشيدي:
مرحله ي دوم عمليات رمضان فرا رسيد؛  قرار شد گردان ما با يکي از گردان هاي برادران ارتشي ادغام شده و عمليات را به صورت مشترک انجام دهيم،  اين ابتکار که ازمدتها پيش شروع شده بود؛  هنوز خيلي جا نيفتاده بود و با وجود فوايد بسياري که داشت،  بي مشکل هم نبود،  به خصوص که اين شيوه ي آموزش و  جنگ افزارهاي ما با برادران ارتشي،  زياد مطابقت نداشت. شيوه ي رزمي آنان مبني بر جنگ هاي کلاسيک و رزم منظم بود،  در حالي که بچه هاي ما با روش جنگ هاي غير کلاسيک و نامنظم مي جنگيدند و به عبارت ديگر،  بچه هاي ما را بسيجي هاي  بي ترمز مي ناميدند. مضاف بر اين،  روحيات و تعلقات خاطر دو نيرو نيز تفاوت هايي با هم داشت که نمي شد از نظر دور داشت. از اين رو تلفيق دو نيرو با يکديگر و شرکت در عمليات نظامي مشترک،  کار چندان ساده اي نبود.
به هر حال،  هنگامي که مساله ي تلفيق مطرح شد،  با سابقه اي که از کار ديگر فرماندهان در برخي گردان هاي تلفيقي داشتم،  به جاي حاجي گفتم بايد از همين ابتدا خيلي برخورد کنيد و به قول معروف:  گربه را دم حجله بکشيد تا فرمانده گردان ارتش بفهمد که بايد حرف اول وآخر را شما بزنيد. حاجي،  پوزخند معنا داري زد و چيزي نگفت. من فهميدم که چندان اعتقادي به حرف هاي من ندارد. به هرحال،  مراحل تلفيق و هماهنگي هاي قبل از عمليات به خوبي انجام شد. اما مشکل از زماني شروع شد که رسيديم به نقطه اي که مي بايست عمليات را شروع مي کرديم و مي زديم به خط دشمن،  يعني درست حساس ترين مرحله ي عمليات.
وقتي که پس از روزها گشت و شناسايي و ساعت ها آموزش و توجيه و چند ين  کيلو متر پياده روي،  بالا خره به هر مصيبتي که بود،  رسيديم نزديک خاکريز دشمن و در انتظار فرمان و رمز عمليات،  لحظه شماري مي کرديم،  سردار شاملو،  فرمانده تيپ 18 جواد الائمه رمز عمليات را از پشت بي سيم اعلام  دستور شروع عمليات را صادر کرد. حاج آقاي طاهري از فرمانده گردان ارتش خواست که به نيروهايش دستور پيشروي بدهند،  اما سرهنگ نپذيرفت و گفت:
متاسفم!  رمز عمليات من اعلام نشده،  تا رمز و فرمان عمليات را از فرمانده نشنوم؛  حمله نخواهيم کرد!
البته حق هم با او بود،  ولي براي همه ي ما بسيار سخت بود،  چرا که يگان هاي جناحين ما پيشروي مي کردند و ما مجبور به توقف بوديم. اين امر،  باعث ريختن حجم شديد آتش تهيه ي دشمن روي سر بچه ها مي شد و تلفات سنگيني بر ما وارد مي ساخت. به علاوه به دشمن نيز فرصت آمادگي براي مقابله مي داد و در نتيجه خطر شکست عمليات را در پي داشت. به اين خاطر،  سخت عصباني شده بوديم و حرص نمي خورديم. و اما جالب بود که هر چه ما جوش مي زديم و از حاجي        مي خواستيم که با جناب سرهنگ برخورد تند تري داشته باشد،  فايده اي نداشت. او صبر کرد تا به فرمانده گردان ارتش نيز رمز عمليات اعلام شود و با هم وارد عمل شويم.
اين متانت و سعه ي صدر حاجي تا حدي بود که حتي در آن برهه ي حساس  با آن مشکلات،  ذره اي درشت تر با سرهنگ ارتش صحبت نکرد. صبري که نه تنها ما،  بلکه حتي به نظر ميرسيد جناب سرهنگ را هم شگفت زده کرده بود.

هادي رشيدي:  
عمليات رمضان خاتمه يافته بود و بچه ها در خط مقدم،  مستقر شده بودند. شرايط سختي در منطقه حاکم بود. معمولاً شب،  گردان خط شکن حمله مي کرد و فردا با حد اکثر  يکي دو روز بعد،  با گردان تازه نفسي تعويض مي شد؛  اين در حالي بود که چند روز از عمليات گذشته بود،  عمليات هم به اهداف خودش نرسيده بود و شهيد و مجروح نسبتاً زيادي داده بوديم؛  لذا روحيه بچه ها چندان خوب نبود و به تدريج زمزمه باز گشت به خانه و به قول خود بر و بچه هاي بسيجي ، هواي وطن،   اعصاب شان را به هم ريخته بود. از سوي ديگر،  آتش تهيه ي دشمن نيز بسيار شديد بود. بچه ها روحيه ي ماندن نداشتند و مي گفتند:
اگه قرار بريم جلو که خوب زود تر دستور بدن و گرنه مرخصمان کنن بريم خونه.
يک روز صبح،  آقاي طاهري،  از گروهان يک شروع کرد به صحبت کردن با بچه ها؛  تا رسيد به گروهان 3،  بچه ها ساکت شدند و زمزمه هاي رفتن تمام شد. از بچه ها پرسيدم:  خب چي شد؟
بچه ها گفتند:  آقا!  هر وقت چشممون به قيافه ي خاک آلود  معصومانه ي حاجي   مي افته،  ديگه رومون نمي شه چيزي بگيم. انگاري زبونمون لال مي شه و از خودمون خجالت مي کشيم.
آنجا بود که من فهميدم نگاه نافذ حاجي؛  زبان عشق است ولو صداي آن با گوش سر شنيده نشود،  اما به چشم دل مي توان ديد وبه گوش دل مي توان شنيد.
مي تواند خواند ز پشت لب او بي گفتار
سخني چند که در زير لبش پنهان است.

حسين عاقبتي:
خصلت هاي پسنديده  خلوص  صفاي حاجي،  از او شخصيتي جذاب و دوست داشتني ساخته بود،  تا جايي که بسياري از بر و بچه هاي بسيجي که يک بار در گردان حاجي حضور مي يافتند، سعي مي کردند طوري برنامه ريزي کنند که باز هم با گردان او باشند.
يک روز اتفاق جالبي افتاده بود. ظاهراً از بچه هاي بسيجي از اهالي سرايان فرد وس،  که يک بار توفيق حضور در محضر حاجي را پيدا کرده بود،  ساکش را مي بندد و بدون اين که به اعزام نيروي بسيج شهر و محله ي خودش مراجعه کند،  يک راست مي رود اهواز و از آنجا هم مستقيماً مي رود همان منطقه اي که بار قبل،  گردان حاجي در آنجا مستقر شده بود..  مي رسد جلو دژباني و از دژبان مي پرسد:  حاج طاهري کجايه؟
دژبان مي گويد کدام طاهري؟
مي گويد حاجي طاهري فرمانده گردان صبار.
مي پرسد:  چي کارش داري؟
جواب مي دهد:  مي خواهم بروم گردانش.
دژبان با تعجب مي پرسد:  مگه تو بسيجي نيستي؟
مي گويد چرا.
مي پرسد:  پس چرا نرفتي از طريق بيسيج شهرتون اعزام شوي؟
مي گويد:  آقا! وقتمونگير،  کارت به اين کارها نباشه،  آدرسش رو بده و خلاصم کن.
خلاصه به هر طريقي که هست،  آدرس حاجي را مي گيرد و مي رود پيش حاجي. پس از احوال پرسي و چاق سلامتي،  حاجي ازش مي پرسد:  با کدوم گرداني؟ مي گويد با گردان شما .
حاجي با تعجب مي گويد:  اما شما در گردان ما نيستي!
جواب مي دهد:  چرا،  حالا هستم،  يعني آمده ام تا باشم!
تعجي حاجي بيشتر مي شود و مي پرسد:  آخه موضوع چيه؟  از کجا اومدي؟
آن برادر هم شروع مي کند به تعريف کردن قصه که:  راستش ترسيدم اگه از طريق شهرستان اعزام بشم،  شايد گرداني ديگه اي؛  بيفتم؛  لذا يواشکي ساکم رو برداشتم و اومدم پيشتون. حالا هر کاري لازمه؛  خودتون انجام بدين و هماهنگ کنين تامن با شما باشم!
حاجي مي خندد و مي گويد:  چشم!  خيالت راحت باشه،  کارت رو درست مي کنم.
سپس به هر نحو که هست،  حاجي هماهنگي هاي لازم را انجام مي د هد و اين بسيجي عزيز را در گردانش جاي مي دهد.

حسين عاقبتي:
حدوداً يک هفته مي شد که از مرخصي بر گشته بوديم. تا حدي با وضعيت موجود  غربت و دوري از خانواده ، عادت کرده بوديم؛  اما هنوز کم و بيش و به ويژه تنگ غروب،  دلمان هوايي مي شد و ياد خانه و خانواده؛  حسابي ما را به هم مي ريخت. اما چيزي که اين بار خيلي برايمان عجيب بود،  سکوت معنا دار و چهره ي متفکر و ناشاد حاجي بود؛  چهره اي که هر از چند گاهي با تبسمي مي شکفت،  اما بي هيچ زحمتي مي توانستي بفهمي که اين تبسم،  تصنعي است. گويي حاجي مي خواست چنين وانمود کند که وضعيت،  عادي است و هيچ دغدغه اي ندارد؛  اما زهي خيال باطل که هر چه تلاش مي کرد؛  نمي شد که نمي شد.
آخر سر؛  همه فهميدند که حاجي،  حاجي قبلي نيست! حاجي قبلي با تبسمي نمکين که گاه از چاشني مزاح نيز براي انبساط خاطر بچه ها استفاده مي کرد و غم و غربت را از دل آنها مي زدود. اما اينک،  اين تبسم ها به جاي اين که به بچه ها حال بدهد،  به قول امروزي ها ضد حال مي زد و حال مي گرفت يک روز صبح که بچه ها از صبحگاه برگشته بودند و در کنار چادر فرماندهي،  در هوايي دل انگيز بهاري،  سر سفره ي صبحانه نشسته و به قول خودشان مشغول سوخت گيري بودند،  يکي از دوستان شهر دار،  در حالي که ليوان چاي را جلوي حاجي مي گذاشت رو به حاجي کرد و گفت:
حاجي!  چي شده؟  کشتي هاتون غرق شده؟  چند روزي رو فرم نيستين؛  نکنه با والده ي آقا مصطفي حرفت شده؟
بچه ها که چند روزي بود مي خواستند از حاجي سبب سکوتش را سوال کنند،  زدند زير خنده و گفتند:
راست مي گه،  حاجي!  چي شده؟  بگو تا مشکلت رو حل کنيم.
حاجي به نظر مي رسيد خجالت کشيده،  سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت:
دوباره يکي ديگه از بچه ها پرسيد:
حاجي!  راستش رو بگو،  با خانمت دعوا ت شده؟  ناراحت نباش،  همدرديم. حاجي،  در حالي که لبخندي بر لب داشت،  سرش را به علامت تاييد تکان داد و دست برد تا ليوان چايش را بردارد که فوراً شهردار،  ليوان را برداشت و در حالي که دوباره آن را بر مي گرداند،  با تعجب پرسيد:  بالاخره خياط تو کوزه افتاد؟!
حاجي لبخند تلخي زد و گفت:  بله بهانه دست شما افتاد که براي ما دست بگيرين.
بچه ها که موضوع برايشان جالب شده بود،  خواستار توضيح بيشتر شدن ولي حاجي از پاسخ دادن طفره مي رفت. هر چه بچه ها اصرار کردند،  فايده اي نداشت. دست آخر،  حاجي گفت:  باشه به موقعش مي گويم.
چند روز ديگر هم گذشت و حاجي،  هنوز توي خودش بود؛  تا اين که بالاخره يک روز آقاي سالاري از کاشمر آمد. کيسه اي که دستش بود،  زير بغلش گرفت،  با   بچه ها حال و احوال کرد و توي جمع نشست.
يکي از بچه ها که منتظر فرصت بود، رو کرد به آقاي سالاري و گفت: خب،  پيک خوش خبر!  بگو چه خبر از کاشمر؟
آقاي سالاري،  در حالي که نخ کيسه اش را باز مي کرد،  زير چشمي به حاجي نگاهي انداخت و گفت:
براي بقيه که هيچ؛  فقط براي حاجي خبر خوبي دارم!
و در حالي که نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد،  نامه اي را از داخل کيسه در آورد و داد دست حاجي،  حاجي هم بلافاصله از چادر زد بيرون و  به اصطلاح غيبش زد.
بچه ها که کنجکاو شده بودند پرسيدند:  چيه؟  مگه براي حاجي چه خبري داشتي؟
آقاي سالاري هم از پاسخ دادن طفره مي رفت و گفت:  صبر کنين،  خود حاجي      مي گه.
يکي  ازبچه ها لاي چادر را باز کرد،  به نقطه اي اشاره کرد و بچه ها را صدا زد. نگاه که کرديم،  ديديم ده متر آن طرف تر،  حاجي زير درخت بلوطي،  در حالي که لبخند برلب داشت،  مشغول خواندن نامه است. همه فهميدند که خبر خوشي است،  اما چيه؟  نمي دانستند.
چند دقيقه ي بعد،  در حالي که گل از گل حاجي شکفته بود،  وارد چادر شد.
يکي از بچه ها رو کرد به حاجي و گفت:  ان شا الله مبارکه!
حاجي که نمي توانست جلوي تبسمش را بگيرد گفت سلامت باشين.
سپس رفت تا سر جاي هميشگي اش  يعني گوشه ي سمت چپ چادر،  دم در بنشيند که فوراً يکي از بچه ها دستش را گرفت و در حالي که او را به وسط چادر مي آورد،  گفت:  جون ما نمي شه حاجي!  ديگه امروز وقتشه،  بگو ببينيم چه خبره؟
حاجي که انگار چاره اي جز پاسخ دادن نداشت،  نشست و در حالي که از چهره ا ش معلوم بود کمي خجالت مي کشيد،  گفت؟:  باشه قبل،  قول مي دم امشب قضيه رو بگم اما خواهش مي کنم الان اصرار نکنين.
بچه ها هم که انگار فهميده بودند فعلا جاي اصرار نيست،  ساکت شدند و در انتظار فرا رسيدن شب ماندند. حالا ديگر حتي کساني هم که زياد کنجکاو نبودند موضوع ايشان جالب بود و مي خواستند از آن،  سر در بياورند.
بالاخره شب،  وقتي که مي خواستيم بخوابيم،  يکي از بچه ها فيتيله چراغ فانوس را که با سيمي به تير وسط چادر مهار شده بود  پايين کشيد و در حالي که مي رفت سر جايش بخوابد گفت:
حاجي!  حالا وقتشه!  خجالت نکش!  بگو حکايت از چه قراره؟
حاجي هم که به نظر مي رسيد موقعيت را مناسب مي ديد و چاره اي جز پاسخگويي نداشت،  شروع به تعريف ماجرا کرد:
راستش همه تون مي دونين که مدت زياديه از خانه و خانواده دورم؛  بالطبع همه ي ما مشکلاتي در خانه داريم که بدون حضور ما حل نمي شه،  از طرفي،  خانواده هم حق دارن؛  چند ساله که از اونا دوريم؛  اونا هم توقع دارن مثل همه ي خانواده هاي ديگه،  ما هم در کنار اونا باشيم،  اما ما هم حق داريم؛  چه جوري مي توانيم جبهه رو ول کنيم و به دشمن اجازه بديم به خاکمون و عرض و نامسمون تجاوز کنن.
هنوز صحبت حاجي ادامه داشت که يکي از بچه ها پريد توي صحبتش و گفت:  پس بالاخره نق و نق و غرغر عيالت،  به خانه شما هم کشيده شد!
حاجي گفت:  بله خب اوناهم آدمن،  دل دارن حق هم دارن.
بچه ها زدند زير خنده و گفتند:  حاجي!  برو سر اصل مطلب.
حاجي گفت:  خلاصه،  اين دفعه ي آخري که رفته بودم مرخصي،  هنوز مرخصي ام تمون نشده بود،  تلگرام زدن که فوراً برگردم؛  من هم ساکم رو بستم و آمدم از خانواده خداحافظي کنم،  ديدم مثل اين که اوضاع،  قمر در عقربه؛  دم در خانه،  والدي آقا مصطفي ايستاده بود و در حالي که دست فرزندانم را ول کرده بود و اونا رو طرف من هل مي داد. گفت:  بيا!  تو که هميشه در جبهه اي،  پس اينا رو با خودت ببر!  خلاصه عيالم حسابي ناراحت بود منم از ناراحتي او،  اينجا ناراحت بودم. اگه مي ديدين حالم گرفته بود،  به همين جهت بود تا اين که بالاخره امروز نامه اش اومد و خيالم رو راحت کرد.
يکي از بچه ها به مزاح گفت:  خب چي شده؟  نکنه رفته دادگاه تقاضاي طلاق کرده و گفته:  شوهر من از اول جنگ از خانه خارج شده و هنوز به خانه بر نگشته؟  يا اين که گفته:  شوهرم با حوري هاي بهشتي ازدواج کرده؟
در حالي که بچه ها از خنده غش کرده بودند،  حاجي گفت:
نه،  قضيه عکس اون چيزيه که فکر مي کنين؛  توي نامه اش نوشته سه چهار روز بعد از رفتن شما،  در حالي که به شدت ناراحت بودم،  يک شب در عالم خواب،  ديدم در خانه مون را مي کوبند. مصطفي رفت و در را باز کرد ديدم آقا امام خميني است. وارد حياط شدند و در حالي که مصطفي و مرتضي رو بغل کردن و دستي به سر و صورتشون کشيدن،  من از اتاق اومدم بيرون و سلام کردم؛  اما آقا به من چندان محلي نزاشتن؛  پرسيدم:  حاج آقا! چرا ناراحتين؟  آقا جواب دادن:  شما دل سرباز منو شکستين و او نا ناراحت کردين. حالا عيالت نامه نوشته و از من عذر خواهي کرده. خوشحالم که با وساطت آقا،  فعلاً در خانه ي ما،  آتش بس بر قرار شده.
ما بي غمان دل از دست داده ايم
همراز عشق و همنفس جام  باده ايم
بر ما بسي کمان ملامت کشيده اند
تا که خود ز ابروي جانان گشاده ايم
اي گل نتو دوش داغ صبوحي کشيده اي
ما آن شقايقيم که با داغ زاده ايم
پير مغان ز توبه ي ما گر ملول گشت
گو باده صاف کن که به عذر ايستاده ايم

علي اکبر سالاريان:
عجيب دغدغه ي جنگ و جبهه را داشت؛  هر وقت به وقت به مرخصي مي آمد بچه ها را جمع مي کرد و براي آنها از حال و هواي جبهه ها و از اين که بنا به فرموده ي حضرت امام نبايد جبهه ها را خالي کنيم،  صحبت مي کرد.
بعضي افراد،  به بهانه هاي واهي از رفتن به جبهه شانه خالي مي کردند و او هم صريح و بي پرده حرفش را مي زد.
يک روز در جمع دوستان،  در جواب کسي که گفته بود:  حضور من در حال حاضر در کاشمر ضروري است و فعلاً تکليف از دوش من برداشته است. مي گويد:  نه برادر جان!  به وجود تو،  در جبهه بيشتر نياز بوده. تويوتاي سپاه را يک قاچاقچي هم مي تونه برونه.

همرزمان شهيد:
خيلي براي ما جالب بود. حاجي سواد چنداني نداشت،  اما در کلامش سحري بود که مخاطبش را سخت تحت تاثير قرار  مي داد و غير از اين نبود الا به يمن صفاي باطنش. چرا که از قديم گفته اند:
سخني که دل بر آيد لاجرم بر دل نشيند.
به هر حال، ؛ بارها مي شد که حاجي،  موضوع به ظاهر ساده. پيش پا افتاده را دستمايه ي سخنراني خود قرار مي داد و يا با زباني ساده،  از مستمعين خود اشک مي گرفت و آنها را به خود مي آورد.
شبي،  حاجي در مسجد آبکوه «مشهد» سخنراني مي کرد و از خاطرات خود چنين  مي گفت:
بچه ها سپاه تصميم گرفته بودند چند راس قاطر بخرن تا به وسيله ي اونا و تجهيزات لازم رو به بلنداي قله سر به فلک کشيده ي منطقه ي کردستان منتقل کنن. لذا رفتن به يکي از روستاها و چند تايي قاطر خريده بودن. در اين ميان؛  پيرزني فرفوت و مستضعف اصرار مي کنه که:  بياين قاطر مرا هم ببرين. در واقع،  او قصد  نداشت قاطرش رو بفروشه،  بلکه مي خواست اونا هديه کنه به جبهه؛  اما بچه ها که فهميده بودن اين حيوان تنها وسيله ي کسب روزي و امرار معاش پيرزنه،  قبول نمي کردن. اما آن خانم اصرار زيادي مي کرد و به هيچ وجه؛  دست بردار نبود. تا اين که بالاخره بچه ها راضي شدن پيرزن که به خواسته خود رسيده بود،  با  حال خاصي،  اشک مي ريخت و در حالي که به آرامي به پشت قاطر دست مي کشيد،  رو به آسمان کرد و گفت:  خدايا! تو شاهد باش که من تنها چيزي که داشتم،  همين حيوان بود که اونا تقديم سپاه اسلام کردم. او در حالي که با دستان بي رمقش،  زانوهايش رو گرفته بود و به زحمت راه مي رفت. دور قاطر مي چرخيد و به سر و صورتش دست مي کشيد. و مي گفت:  ذوالجناح! تو روز قيامت گواهي بده!
خلاصه،  حاجي به زيبايي هر چه تمامتر،  موضوع را با ذوالجناح امام حسين (ع) مرتبط ساخت و آنچنان آتشي در دلها افکند که مسجد،  يکپارچه اشک شد و فرياد،  تا جايي که چند تن از هوش رفتند.

ابراهيم پيروي:
هميشه به بچه ها روحيه مي داد و سعي مي کرد نگذارد غمي بر دلها بنشيند. آخر،  غربت و جنگ و مسائل پيرامون آن؛  به اندازه ي کافي،  غمبار و تاثر انگيز بود. لذا حاجي سعي مي کرد با لطايف الحيل،  بچه ها را شاد و با طراوت نگه دارد  از اين رو تا حس مي کرد بچه ها گرفته اند،  فوراً لطيفه اي مي گفت. اما هيچ وقت نبود که براي خنداندن ديگران،  کسي را دست بيندازد يا موجبات غيبت کسي را فراهم سازد و بر اين مهم،  بسيار مواظبت مي کرد. مثلاً اداي بچه ي کوچکش آقا مصطفي را در       مي آورد و با همان لهجه ي محلي خودش مي گفت:
پسرم وقتي از خواب بيدار مي شه،  مي گه چوميم،  چو ميم. و بچه ها کلي            مي خنديدند.
گاه هم با بر و بچه هايي که خيلي با هم جور شده بودند،  مزاح مي کرد تا بلکه تبسمي بر لبي بنشاند و به دوستان؛  انرژي بدهد.
يک روز سر سفره ي ناهار. سردار فرومندي  که در يکي از عمليات ها. انگشتش را از دست داده بود نيز حضور داشت. حاجي حديثي خواند و گفت:
نبايد انسانها فخر بفروشن و سجاياي خود را به رخ ديگران بکشن , حالا اگر             بعضي ها تير و ترکشي هم خورده ان،  نبايد به رخ ديگران بکشن که من رزمنده ام و جانبازم و اين جور حرفها.
سپس به انگشت قطع شده ي سردار فرومندي اشاره کرد و در حالي که مي خنديد،  گفت:
مثلاً بعضي ها همين جا مي دونن که خوارج ونهروان هم،  رزمنده و جانباز بودن! درست مي گم آقاي فرومندي؟
و همه بچه ها و بيشتر از همه،  خود آقاي فرومندي  شروع کردن به خنديدن.

ابراهيم پيروي:
هوا بسيار گرم و طاقت فرسا بود؛  بچه ها چندين بار در انتظار عمليات؛  لحظه شماري مي کردن؛  اما از قرار معلوم؛  از عمليات خبري نبود. به تدريج داشت حوصله ي بچه ها سر مي رفت و سر و صدايشان بلند مي شد. شايد هم حق داشتند. چون آنها به اميد شرکت در عمليات آمده بودند چون که حالا حالا ها از عمليات خبري نبود. از سوي ديگر،  دلها براي خانواده ها تنگ شده بود و مشکلات پشت جبهه. و... هم خود را نشان مي داد.
خلاصه،  سر و صدا ها زياد شده بود. تعدادي هم جلو پرسنلي تيپ جمع شده بودند که:  يا عمليات يا مرخصي.
خبر که به گوش فرمانده تيپ رسيد،  سردار رفيعي،  به همراه معاونش ، سردار شهيد مصطفي قوي  و چند تن از فرمانده گردان هاي تيپ امام صادق (ع) در جمع بچه ها حضور يافتند و از آنها خواستند در ميدان صبحگاه جمع شوند. سپس بنا به در خواست سردار رفيعي،  حاج آقاي طاهري مامور شد براي نيروها سخنراني کند.
حاج آقا،  با بياني شيوا و سخناني بسيار ساده و صميمي که از عمق جان بر مي خواست. با بيان واقعه ي عاشورا سال 61 هجري،  قلبها را آتش زد. ازجمله به اين نکته اشاره کرد:
شب عاشورا،  جمع زيادي با امام بودن؛  اما تمام چراغ ها رو خاموش کرد ن و گفتن:  من فردا کشته مي شم؛  اين جماعت،  تنها با من کار دارن؛  بنا بر اين،  من بيعتم رو از شما برداشتم؛  پس هر کي که مي خواد بره؛  از اين فرصت استفاده کنه و بره.  آنگاه؛  جماعت يکي يکي ميدان را رها کردن و امام را تنها گذاشتن و حسين ماند و عباس و چند تن از ياران با وفا يش. امروز هم،  ما عاشوراي ديگه اي در پيش هر که مي خواد بره؛  آزاده بره پرسنلي و برگ ترخيص بگيره و بره کنار زن و بچه ش،  بگيره راحت بخوابه. هيچ مانعي نيست،  برين و جان خود تونا نجات بدين؛  اگه اين رو بدونين اگه همه شما هم برين؛  ما مي مونيم و مقاومت مي کنيم. آخه يه عمر آرزو کرديم:  يا ليتني کنت معک فارا عظيما. حسين جان! اين جان ناقابل ما تقد يم تو؛  خدايا!  تو شاهد باش که امروز از دين تو و ناموس شيعه دفاع مي کنيم،  خدايا!  خودت شاهد باش!
اين سخنان که از عمق جان وي بر خاسته بود و با سوز و گدازي وصف ناپذ ير بيان مي شد،  همه را تحت  تاثير قرار داد. و فرياد:  يا حسينا و يا زينباي جمعيت که با  هق هق گريه در هم آميخته بود ،  دشت را پر کرد.
سخنان حاج آقا،  آن چنان تاثير خود را گذاشته بود که فرداي آن روز،  حتي يک نفر هم دم از بازگشت نمي زد.

مهدي رجب زاده:
جلسه اي اضطراري پيش آمده بود , از سنگر فرماندهي ارتش،  بي سيم زده بودند که سريعاً فرمانده گردان صبار (حاجي طاهري ) به آنجا برود.
آن وقت ها که گاه بين نيروهاي ارتش و سپاه تلفيق صورت مي گرفت و عمليات،  به صورت مشترک برگزار مي شد. آن روزها،  فرماندهي گردان،  تنها بخشي از کار حاجي طاهري بود و علاوه بر آن،  وي در بستري از امور تدارکات و جا به جاي تسليحات نيز به نيروهايش کمک مي کرد. حاجي؛  در حال پياده کردن جعبه هاي مهمات و انتقال آنها به زاغه ي مهمات بود و لباسش با زنگ فلزات و قفل و دستگيرهاي جعبه ها آغشته شده بود. به محض اين که موضوع جلسه را به اطلاعش رساندند،  لباسهايش را تکان داد و بلافاصله راهي شد. اما هنوز آثار زنگ ها روي لباس وي باقي مانده بود. به همين جهت؛  وقتي وارد سنگر برادران ارتشي شد،  فرماندهان ارتش،  چندان توجهي به او نکردند. خلاصه اين که طبق معمول،  يونيفرم سپاه بر تن نداشت و همچون هميشه،  با همان لباس ساده و خاکي رنگ بسيجي بود. از اين رو فرماندهان ارتش تصور کردند او از نيروهاي تدارکات است،  لذا تحويلش نگرفتند.
چند دقيقه اي نگذشت. يکي از فرماندهان،  نگاهي به ساعتش انداخت و سپس رو به حاجي کرد و گفت:  چرا فرمانده تون نيومد؟
حاجي گفت با کي کار دارين؟
جناب سروان با قيافه اي جدي و با صلابتي خاص گفت:  با فرمانده تون. فرمانده گردان صبار.
حاجي گفت بفرمايين در خدمتم.
فرماندهان ارتش که دور تا دور سنگر نشسته بودند،  با تعجب نگاهي به يکديگر انداختند،  سپس همه ي نگاه ها به سمت حاجي دوخته شد. همان جناب سرواني که از او سراغ فرمانده را گرفته بود،  با تعجب و ترديد پرسيد:  
شما؟
حاجي جواب داد:   من طاهري هستم،  فرمانده گردان صبار.
اين بار،  نگاه ها با تعجب بيشتري به سمت او معطوف شد. گويا با برادرانمان باور نمي کردند که فرمانده سپاه،  بلوزش وصله خورده و تدارکاتي باشد،  اما کمي بعد،  باور کردند!

حسن صبوري:
دو پيرمرد در گردان حاجي بودند که هر وقت نوبت شهرداري به آنها مي رسيد،  خود حاجي جور آنها را مي کشيد و نمي گذاشت آنها ظرف بشويند و نظافت کنند. هر چه بچه ها اصرار مي کردند به حاجي کمک کنند فايده اي نداشت،  خودش به تنهايي همه ي زحمات را به دوش مي کشيد.

سيد رضا حسيني:
بحبوحه ي عمليات خيبرآنگاه که باراني از گلوله و ترکش خورده،  به هدايت نيروهايش مشغول بود؛  اوکه به دليل جراحت نمي توانست از دستانش براي نشان دادن مسير و جهت تغيير مکان نيروهايش استفاده کند،  به وسيله ي چرخاندن سربه سمت مورد نظر،  اين کار را انجام مي داد. نزديک که شدم،  ديدم حاجي طاهري است.
هر چه دوستانش با اصرار از او مي خواستند که بر گردد عقب و به معالجه ي دستانش بپردازد،  قبول نمي کرد؛  از چهره اش معلوم بود که درد زيادي را تحمل  مي کند، اما سعي مي کرد به روي خود نياورد؛  حاجي به پيشروي ادامه مي داد تا يک وقت با بازگشت او به عقب،  روحيه ي بچه ها ضعيف نشود و مشکلي براي نيروهايش و ديگر نيروهاي عمل کننده در جناحين او پيش نيايد.

غلامحسين شاکري:  
کمتر کسي عصبانيت حاجي را ديده است. يعني صبر و شکيبايي فوق العاده ي وي،  جايي براي عصبانيت و تند خويي باقي نگذاشته بود. با اين وجود،  حاجي تيز انسان بود،  احساس داشت و مثل همه ي کمردم،  گه گاه ناراحت مي شد،  خاصه زماني که احساس مي مي کرد امري خلاف شرع صورت گرفته است.
يکي از روزها،  خط تلفني در اختيارمان قرار گرفت و قرار شد سلامتي خود را به خانواده هايمان اطلاع دهيم. بچه ها يکي يکي به نوبت،  صحبت کردند تا اين که نوبت حاج آقاي طاهري شد.
حاجي،  چند ثانيه اي احوال پرسي و خوش و بشي کرد،  اما به يکباره ديديم صورتش بر افروخته شد و شروع کرد تند تند صحبت کردن. آخر حاجي هر وقت ناراحت مي شد؛  تند تند صحبت مي کرد.
در ابتدا نفهميديم موضوع چيست؟  اما کمي بعد متوجه شديم که ظاهراً خانواده ايشان مي خواستند خبر خوشي به حاجي بدهند مبني بر اين که مشغول موزاييک کردن خانه هستند؛  خبري که به جاي خوشحالي،  به شدت وي را عصباني کرده بود. حاجي با چهره اي بر افروخته و با همان لهجه ي دهاتي خود گفت:
آخر موزاييک مخه چه کار؟  چي وقت موزاييکه؟  آخر فکر نمي کنين الان جبهه واجب تره؟
حاجي همان طور با عصبانيت مشغول صحبت بود که بچه ها زدند زير خنده و حاجي که تازه متوجه ي خنده ي بچه ها شده بود،  در اوج عصبانيت خنده اش گرفت.
از آن به بعد،  هر وقت بچه ها مي خواستند سر به سر حاجي بگذارند،  با لحني خاص،  قيافه اي جدي و با صدايي که نمودي از عصبانيت داشت،  آخر موزاييک مخه چکار؟
مخه:  مي خواهد                   

حسين عاقبتي:
حاجي،  اهل تفاخر و  به قول امروزي ها  کلاس گذاشتن و پز دادن نبود. ايشان با وجود اين که فرمانده گردان  و بعد ها جانشين تيپ بود،  از هر گونه خدمتي که از دستش ساخته بود،  فرو گذار نمي کرد.
بعد از عمليات والفجر 3 که با جمعي از برو بچه هاي کادر گردان،  از مرخصي به جبهه بر گشتيم،  مسئولين پرسنلي لشکر،  عوض شده بودند؛  لذا وقتي که رفتيم پرسنلي تا برگه هاي مرخصي مان را تحويل دهيم،  برادري که مسئول تقسيم نيرو را بر عهده داشت،  ما را نشناخت و پرسيد:  کجا خدمت مي کردين؟
حاج آقا به مزاح گفتند:  دژباني!
آن برادر هم بلافاصله ما را معرفي کرد به دژباني!  ما هم اطاعت کرديم و شوخي کنان به محل ماموريت جديد خود رفتيم. سه چهار روزي به عنوان دژبان،  نگهبان بوديم و کشيک مي داديم تا اين که يک روز آقاي قوي  که در آن زمان،  معاونت تيپ را بر عهده داشت  آمد که از دژباني عبور کند،  ديد که آقايي که سر طناب را انداخت،  خيلي به چشمش آشناست. آقاي قوي دقيق تر که شد ناباورانه متوجه شد بله اين فرمانده گردان خودش است که دژباني مي دهد!
حاجي را صدا زد و پرسيد:
اينجا چه مي کني؟
حاجي لبخندي زد و گفت:  خب نگهباني مي ديم ديگه!
قوي با تعجب و تعرض پرسيد:  کي گفته شما نگهباني بدي؟
حاجي گفت مسئول پرسنلي.
تا آقاي قوي خواست با مسئول دژباني بر خورد کند که چرا فرمانده گردان را نگهبان گذاشته اي،  حاجي دستش را گرفت و گفت:
راستش ما مزاح کرديم،  او هم ما رو نشناخت،  از اينها گذشته،  چه اشکالي داره چند روزي که بيکار بوديم و نيروي گردان تحويلمون نبود،  نگهباني داديم و ثوابش رو هم برديم. حالا شماهم خيلي سخت نگير
آقاي قوي هم که با روحيه درويش منشي حاج آقا کاملاً آشنا بود،  لبخندي زد و خطاب به حاجي گفت:
بيا!  بيا حاجي جون ببرمت محل گردانت،  دوباره هم از اين کارها نکن.
حاجي گفت:  راستش،  کادر گردانمم با منن،  شما برين،  ما خودمون مي آييم  سپس،  بقيه ي بچه ها را صدا زد و به اتفاق رفتيم به محل گردان.

علي اصغر معصومي:                 
برادر حاج آقا – آقا يد الله آمده بود منطقه؛  دوستان و هم ولايتي ها همه جمع شده بودند و ازهر دري سخن مي گفتند. يکباره آقا يد الله رو کرد به حاجي و گفت:
راستي يادم رفت بگم،  سپاه کاشمر چند تا موتور سيکلت آورده که بر اساس امتياز به بچه ها واگذار بود. شما که امتيازتون بالايه،  حتماً اولويت دارين و برنده مي شين. يک وکالت بدين به يکي از بچه ها تا اسمتون را بنويسه.
حاجي،  سرش را پايين انداخت ،  مکثي کرد و سپس سرش را با لا آورد،  آهي کشيد و گفت:
اي داداش!  درسته که غير از يک دوچرخه،  وسيله ي ديگري ندارم،  اما موتور سيکلت که سهله،  اگه همه ي تويوتاهاي سپاه رو هم بهم بدن،  حاضر نيستم دو رکعت نماز جمعه رو با اونا عوض کنم،  بگذار موتور سيکلت ها رو کساني بگيرن که دنبال مادياتن.
دل عاشق به پيغامي بسازو              خمار آلوده با جامي بسازو
مو را کيفيت چشم تو کافي است        رياضت کش به بادامي بسازو

مصطفي طاهري:
کوچک بودم،  حدودچهار ساله يا کمي کمتر. داخل خانه هامان سر گرم بازي بودم که زنگ در حياط به صدا در آمد. دويدم در را باز کردم. مردي مهربان،  با لبخندي بر لب،  پشت در ايستاده بود. فوراً جلو آمد و مرا بغل کرد و بوسيد. با تعجب و خيره خيره،  قد و قيافه اش را وارسي کردم. خيلي آشنا بود. اما من نشناختمش. گويا خودش هم فهميده بود که نگاه من،  نگاه استفهام آميزي است. لذا لبخندي زد و پرسيد:
مادرت خانه است؟
گفنتم:  بله.
گفت:  بگو بياد دم در.
فوراً رفتم به مادرم گفتم:  يک مردي کارتون داره.
گفت کيه؟
گفتم لباس سپاهي داره،  فکر مي کنم از تعاون سپاهه.
مادرم آمد دم در حياط،  تا چشمش به آن آقا افتا د؛  هر دو زدند زير خنده. من مات و مبهوت مانده بودم که چه حکايتي است و اين خنده براي چيست،  که آن آقا روبه  مادرم کرد و گفت:
حالا ديگه پسرمون هم ما رو نمي شناسه!
آن وقت،  من فهميدم که حکايت چيست؟  من پدرم را نشناخته بودم.

استاد حسن رحيم پور ازغذي:
يادم مي آيد قبل از عمليات بدر بود؛ من آن زمان غواص بودم. بالاخره پس از انتظاري نسبتاً طولاني، لحظه ي موعود فرا رسيد ، گروهان ما به عنوان نيروي خط شکن،  مي بايست فاصله اي متجاوز از چند کيلو متر را با بلم طي مي کرد.
پيش از آن که به سمت مورد نظر حرکت کنيم،  قرار شد چند دقيقه اي پاي صحبت حاج آقاي طاهري بنشينيم و از سخنان و توصيه هاي خالصانه ي آن مرد بي ريا فيض ببريم. لذا به اتفاق چند تن از برادران،  به طرف چادر تبليغات، يعني محل سخنراني حاجي به راه افتاديم.
هنوز چند قدمي از چادرمان دور نشده بوديم که صداي هق هق گريه اي ما را به خود جلب کرد؛  اطراف را نگاه کرديم،  چيزي نديديم. بچه ها کنجکا شدند بدانند صدا از کجا بود؟ کي گريه مي کرد؟
هنوز در همين فکر بوديم که مجدداً صداي گريه و تضرع شنيديم , خوب که دقت کرديم ديديم که حاج آقاي طاهري گوشه ي دنجي گرفته،  مشغول عبادت و راز و نياز است. ازگريه ي وي،  سخت تحت تاثير قرار گرفتيم.
مکثي کرديم تا حاج آقا بلند شدند و رفتند. ما هم راه افتاديم و خودمان را به نخلي که ايشان نماز مي خواندند،  رسانديم. در آنجا صحنه ي عجيبي ديديم که خيلي بيشتر از قبل منقلب شدم. آنجا،  قسمتي از خاک که حاجي روي آن نشسته بود و گريه کرده بود،  از اشک هاي ايشان،  گل شده بود. البته براي من که شدت گريه هاي ايشان را ديده بودم،  خيلي جاي تعجب نداشت.

استاد حسن رحيم پور ازغدي:
با اين که حاجي طاهري از تحصيلات آنچناني بر خوردار بود،  ولي از معرفت،  دانش،  بينش و خلوص بالايي بر خوردار بود. از همين رو سخنانش جذاب و گيرا بود.
يادم هست آخرين بار،  قبل از عمليات بدر،  براي نيروي هاي خط شن صحبت       مي کرد،  بچه ها آن قدر گريه کردند که باور کردني نبود. براي من جالب بود که حاجي تا بسم الله را گفت،  همه شروع کردند به گريه کردن.
چيزي که هنوز پس از گذشت سالها از آن سخنراني يادم هست،  اين است که        مي گفت:
تمام خلقت و نظام تکوين براي انبيا و تمام انبيا براي اسلام آفريده شده اند و اينک خلاصه انقلاب،  انقلاب اسلامي است و خلاصه ي انقلاب ما؛  در اين جنگ تحميلي است و خلاصه  جنگ،  امروز در اين عمليات تبلور يافته و اين عمليات نيز به تلاش و همت رزمندگان بستگي دارد و تلاش و همت رزمندگان،  به تلاش گروهان شما بستگي دارد که امر مهم عمليات را بايد شما نيروهاي غواص به انجام برسانيد،  پس مواظب باشيد که امروز نظام خلقت را شما تعيين مي کنيد و حاصل تلاش انبيا ء در دست شماست؛  لذا سخت بکوشيد و مواظب وظيفه ي خود باشيد.
حاجي با مرتبط ساختن کار انبياء با خط شکني گروهان ما،  چنان تاثيري در         روحيه ي بچه ها گذاشت که وصف آن ممکن نيست
در همان عمليات نيز حاجي خودش شربت شهادت نوشيد و اين آخرين سخنراني وي بود.

همسر شهيد:
وارد خانه شدم،  ديدم دارد ساکش را مي بندد. بغض،  گلويم را گرفته بود. و قطرات اشک،  چون دانه هاي بلور،  بر گونه هايم مي غلطيد. حاجي کمي سرش را با لا آورد؛  نيم خيز شد و نيم نگاهي به من انداخت. انگار منتظر حرفي بود. گويا مي دانست که بايد جواب پس بدهد. همان طور که نيم رخ؛  مرا مي پاييد،  لباسهايش را در ساکش جا به جا کرد. بغضم ترکيد. ديگر نتوانستم خود داري کنم  گفتم:
آخه اين چه وضعيتيه؟ غربت و سه تا بچه قد و نيم قد و اين همه مشکل،  تو هم که دائم در جبهه اي...  شروع کردم به غرزدن و گله کردن. هر چه در دلم تلبمار کرده بودم ريختم بيرون.
صبر کرد. خوب که به حرف هايم گوش داد. سپس آرام و شمرده شمره گفت:
شما هم حق داري؛  شما هم عزيزي!  مي دونم خيلي مشکل داري،  اما اسلام هم عزيزه،  دين هم در خطره. مردمي هم که زير آتش توپ  و خمپاره ي دشمن قطعه قطعه مي شن،  اونام حق دارن.
هنوز داشت ادامه مي داد که پريدم توي حرفش،  صحبتش رو قطع کردم و گفتم:
آخه مگه فقط وظيفه ي تو تنهاست؟  چرا ديگران... که فوراً صحبتم را قطع کرد و گفت:  نه،  وظيفه ي همه است،  خيلي ها مثل من،  به وظيفه شون عمل مي کنن ولي بسياري هم نمي دونن چه خبره.
سپس سرش را پايين نداخت،  مکثي کرد و بعد در حالي که از شدت ناراحتي،  صورتش بر افروخته شده بود،  سرش را با لا آورد و با پشت انگشتش،  اشک چشمانش را پاک کرد،  آهي کشيد و ادامه داد.
بله،  اگه اونا بفهمن چه خبره،  اونام مي آن. اگه هم بدونين عراقي ها چي بر سر زن و بچه ي هموطن ما در مرزها مي آرن،   شما هم به ما حق بدين. اگه بدونين به ناموس ايراني مسلمان تجاز مي شه و بعد اونا رو مي کشن،  ديگه مانع رفتنمون نمي شين... حرفي نيست،  اگه فکر مي کني به خواهر مسلمان ما تجاوز بشه و ما در کنار     خانوده مون در آرامش و آسايش زندگي کنيم،  فردا در پيشگاه سيد الشهدا (ع) جوابي داريم،  من مي مونم...
حرف هايش را که شنيدم آرام شدم. وقتي احساس کرد مرا توجيه کرده،  ساکش را برداشت،  خداحافظي کرد و رفت.

ابراهيم پيروي:
شخصيت خود ساخته ي حاجي طاهري نه تنها براي من،  بلکه براي بسياري از دوستان و آشنايانش جالب و مثال زدني است،  اما آنچه برايم خيلي بيشتر جالب بود،  عرفان عملي وي بود که براي هر اتفاقي،  تفسيري خاص داشت.
در عمليات خيبر،  گلوله اي به دستش اصابت کرده بود که مشکلات چندي را برايش ايجاد کرده بود؛  يعني جداي از درد و المي که داشت،  وي را مجبور مي کرد چند روزي را در پشت جبهه،  صرف معالجه و مداواي دستش کند البته حاجي سعي زيادي مي کرد تا حد امکان به روي خود نياورد و کسي متوجه درد او نشود،  ولي از رنگ چهره اش مي شد فهميد که فشار زيادي را تحمل مي کند.
به هر حال،  در يکي از سفرهايش به مشهد،  مجبور شده بود روي دستش عمل جراحي انجام داده،  آن را گچ بگيرد. من که گه گاه سر به سرش مي گذاشتيم به شوخي گفتم:
حاجي!  آخه اين چه کاريه؟ تو که خودت هم مي دوني، حافظ شيرازم مي دوني که بايد بري شهيد بشي  پس چرا اين قدر خودت رابه زحمت مي اندازي و تلخي و درد دارو  دکتر را تحمل مي کني؟  ولش کن،  اين ده – بيست روزه ي ديگه اي که زنده اي،  باهاش بساز و پولت رو خرج نکن.
حاجي که انگار حرف هايم را جدي گرفته بود،  لبخندي تلخي زد،  آهي کشيد،  سرش را با لا آورد و در حالي که به نظر مي رسيد از گفتن رازي خجالت مي کشد،  چشمانش را به گوشه اي دوخت و گفت:
فلاني!  من به دو دليل به دستم توجه مي کنم و اگه مي بيني معالجه اش مي کنم،  به اين دليله که اولاً بدن ما امانتيه الهي که مي بايست تا حد امکان در حفظ و سلامت اون بکوشيم تا روز قيامت ماخود الهي نباشيم. ثانياً مجبورم معالجعه اش کنم تا بتوانم در جبهه،  وظايفم رو بهتر انجام بدم. ولي با همه ي اينا،  اين درد با درد اي ديگه فرق  مي کنه،  يعني اين مجروحيت من تنبيه بود وهشدار،  پس درد سرش هم براي تنبيه و در عين مشقت،  لذا بخشه!
من که از جمله ي آخر حاجي سر در نمي آوردم،  گفتم.
بابا!  ما را دست انداختي. چه جوري درد لذت بخشه؟
مکثي کرد و در حالي که اشک در حلقه هاي چشمانش دور مي زد،  گفت:
در عمليات خيبر،  وقتي بنا به دلايلي دستور عقب نشينتي دادن،  از بچه ها خواستم امکانات  تسليحاتشون رو بردارن و فورا بر گردن عقب. از محل استقرار ما تا جايي که مي بايست عقب نشيني مي کرديم،  چند کيلو متري فاصله بود؛  بنا بر اين بچه ها مي بايست با قايق از هور عبور مي کردن با وجود آتش تهيه ي شديد دشمن؛     بحمد الله عمليات انتقال به خوبي پيش رفت و بچه ها يکي يکي سوار قايق شدن و رفتن در اين بين. چند ترکش داغ و حسابي هم به من اصابت کرد،  ولي هيچ تاثيري نکرد  به همين جهت،  خيلي مغرور شده بودم. در عين حال با خود گفتم حالا که از اين همه گلوله و ترکش،  به سلامت گذشتم،  خوبه برم پشت خاکريز تا از تير رس دشمن در امان باشم؛  اما چشمتون روز بد نبينه؛  به محض اين که رسيدم پشت خاکريز و احساس امنيت کردم،  ترکشي آمد و به دستم اصابت کرد تا به من بفهمونه که آنچه منو ميونه اون همه تير و ترکش نجات داده خدا بوده نه خاکريز!  بنا بر اين با وجود اين که بايد نکات ايمني را رعايت کني،  اما نبايد فراموش کني که بي خودي به آن جايگاه امن تکيه نکني،  بلکه همه جا به خدا تکيه کني و او را حافظ و نگهبان بداني.

حسين عاقبتي:
شبي با حال و به ياد ماندني،  مجلس انسي بر پا بود. دعاي توسلي و اشک هايي روان و دردل هايي شکسته؛  خلاصه،  محفل با حالي بر پا بود. در اثناي دعا،  سردار برونسي، مصيبتي سوزناک خواند و چيزهايي گفت که در واقع،  حرف دل بسياري از بچه هاي رزمنده بود. او با همان ته لهجه ي شيرين روستايي و با همان زبان ساده و بي پيرايه اش گفت:
آه اي خدا!  چيه ديگه؟  چي مي خواي از ما؟  به خودت قسم،  ديگه ما نمي تونيم!  نمي تونيم بيشتر از اين امتحان بديم. ما همينيم که مي بيني؛  حالا مي خواي قبول کني،  حاشا به کرمت،  قبولم نمي کني،  خودت مي دوني...
خلاصه،  مراسم دعا به پايان رسيد و بچه ها به سمت چادرهاي خود به راه افتادند. من هم کمي مکث کردم تا حاجي آمد و به اتفاق وي به راه افتاديم.
هوا کمي سرد بود و تاريک،  سکوت معنا داري بر بچه ها حاکم بود. مثل اينکه هنوز بچه ها در همان حال و هوا ي دعا سير مي کردند سره پايين بود مي شد و صداي گاه و بي گاه نفجار گلوله اي توپي که از چند کيلو متر آن طرف تر شنيده مي شد،  صداي ديگري به گوش نمي رسيد. مثل اين که کسي با خودش صحبت مي کرد. نگاهي به حاجي انداختم،  ظاهراً ساکت بود. گفتم شايد من اشتباه مي کنم. چند قدم ديگر برداشتم. باز هم مثل اينکه کسي چيزي بگويد؛  صدايي توجهم را جلب کرد. نگاه کردم به حاجي و گفتم:
حاج آقا با منين؟  چيزي گفتين؟
مکثي کرد آهي کشيد و آرام گفت:
با خودم هستم!  مي گم امشب خوب آقاي برونسي حرف دل ما رو زد!
پرسيدم آقاي برونسي؟
هنوز مي خواستم سوالم را ادامه دهم که حرفم را قطع کرد و گفت:  بله آقاي برونسي!
نگاهش کردم،  در تاريک روشن هوا،  در حالي که بلور اشکي بر گونه اش مي غلتيد،  آهي کشيد و با صدايي بغض آلود و بريده بريده گفت:
راست مي گه،  به خدا خسته شديم ديگه،  نمي دونيم خدا از ما چي مي خواد؟ تا کي بايد انتظار بکشيم؟  تا کي بايد آزمايش بشيم؟...
تا کي به تمناي وصال تو يگانه
اشکم شود از هز مژه چون سيل روانه
خواهد به سر آيد غم هجران تو يا نه؟
اي تير غمت را دل عشاق نشانه
جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
شيخ بهايي
آن شب،  من به عينه انتظار شهادت و لقاي معبود را در چشمان وي ديدم،  
انتظاري که زود به سر آيد و به درد فراق پايان دهد.

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پي ديدن رخت همچو صبا فتاده ام.
گوچه به کوچه در به در خانه به خانه کو به کو
مي رود از فراق تو خون دل از دو ديده ام
دجله به دجله يم به يم چشمه به چشمهع جو به جو
مهر تو را حزين بافته بر فماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار مو به مو
در دل خويش طاهره گشت و نجست جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده  تو به تو
طاهره قره العين.

احمد فرخي:
سر انجام انتظارها به پايان رسيد و نبردي سخت و طاقا فرسا آغاز شد. هدف،  مشخص بود:  تصرف و تامين تمامي هور الهويزه وکنترل جاده ي بصره العماره. تقريباً کار بايد از جايي ادامه مي يافت که در عمليات قبلي (خيبر ) ناتمام مانده بود،  بنا بر اين اينک در،  خيبري ديگر بود که از راه رسيده بود.
گفتم موقعيت خيبر،  بله به دنبال عمليات پبروزمندانه خيبر،  دشمن به خوبي          مي دانست که منطقه ي هور الهويزه و هور العظيم،  دير يا زود،  آبستن نبردي سخت خواهد بود. از اين روبي نظير ترين و قوي ترين استحکامات و جنگ افزارهاي مکن را تدارک ديده بود تا شايد بتواند جلوي پيشروي رزمندگان اسلام را سيد کند،  استحکاماتي آنها اعم بود از ميادين متعدد مين با تله هاي انفجاري،  سييم هاي خاردار حلقوي،  خندق هاي عميق پر از مواد آتش زا،  سنگر هاي بتون آرمه،  تانک ها و زره پوش هاي تي 72 0 آرپي جي هم در آنها تاثير نداشت – خاکريزهاي مرتفعي که هر چند متر با سنگري مستحکم پوشش دده شده بودند،  تير بار چهار لول ضد هوايي – که استثنا عراقي ها براي نيروهاي زميني ما استفاده مي کردند – و ديگر تجهيزات و امکانات بيشماري که با آتش شديد صد قبضه توپ خمپاره پشتيباني مي شد.
اما در اين سوي خط،  جان بر کفاني بودند که با اسلحه هاي سبک خود مشتعل بر آرپي جي 7،  کلاشينکف و نارنجک،  با تکيه بر نيروي ايمان خويش،  پا به راه گذاشته و سر به مولا سپرده بودند.
هنوز دقايقي چند از شروع عمليات نگذشته بود که زمين و آسمان پر شد از آتش و گلوله و ترکش. و خمپاره  دودو باروت. بچه ها با تمام توان به نبرد ادامه مي داد ند و به پيش مي رفتند،  اما بر اثر شدت درگيري و حجم بالاي آتش تهيه ي دشمن،  کار هر لحظه سخت و سخت تر مي شد  پيشروي کند و کند تر.
در آن فضاي خونبار که به خون و دود و باروت همه جا را پر کرده بود،  به يک باره چشمم به قيافه ي معصوم و خاک آلود حاجي طاهري افتاد. اولش يک لحظه شک کردم و فکر کردم او نيست؛  چون او معاون اول تيپ بود و انتظار نمي رفت در خط مقدم،  پا به پاي بچه ها باشد،  فکر مي کرديم مي بايست از سنگري مستحکم و دور از خط مقدم؛  نيروها را هدايت و پشتيباني کند اما نزديک تر که شد،  ديدم خود حاجي است و تعجبي نداشت،  چرا که او اهل رزم بود  ساخته شده براي روزهاي اينچنين سخت؛  حضور حاجي در خط مقدم،  روحيه بخش بود و نيرو زا.
به هر حال،  تبرد ادامه داشت،  اما به دليل استحکامات سخت دشمن و مقاومت شد يد گارد رياست جمهوري عراق،  در منطقه ي ما،  عمليات گره خورد و بچه ها زمين گير شدند. اين بار علاوه بر نيروهاي رو به رو،  کمين هاي روي آب نيز با تمام قوا به سمت ما شليک و بچه هاي ما را چون گل پر پر مي کردند و بر زمين مي ريختند.
با توجه به حساسيت محور،  آقاي رعوف رو کرد به آقاي حصاري –فرمانده گردان يد الله و گفت:
حصاري،  چي کار مي کني؟  زود باشين بجنبين که دير شد. مي دونين اگه صبح بشه و نتونيم جلو تر برويم،  چه بلايي سر بچه ها مي آيد!
آقاي حصاري که به نظر مي رسيد سخت نگران و نااميد است،  گفت:
چي کار کنيم؟  مي بينين که نکي شه بريم جلو.
آقاي رئوف که عصباني شده بود،  کمي صدايش را بلند تر کرد و گقت:
آقا!  خودتون مي دونين اينجا دشمن دورمون مي زنه و همه مون اسير مي شيم،  پس بجنبين برين جلو؛  اينجا نمونين.
اما ديگر نيرويي نمونده بود که بجنگد  همه افتادهد بود ند،  يا شهيد شده بودند و يا مجروح. خلاصه،  وضعيت بسيار نگران کننده بود. بغرنج. بچه ها به يکديگر نگاه    مي کردند،  اما همه نگاه ها بوي غربت مي داد. در آن لحظات سخت و نفس گير،  کسي را به کسي جز زبان نافذ سخني نبود و اصلا نيازي به لب گشودن و سخن گفتن نبود؛  چرا که ديگر اين چشم ها بودند که با يکديگر سخن مي گفتند،  سخني که زبان را ياراي بازگويي اش نبود.
من ندانم که به چشمان تو رازي است نهان.
که من آن راز توان ديدن و گفتن نتوان
آري؛  در آن لحظه هاي حساس و فضاي غمبار و حزن آلود،  اگر چه کسي را با کسي کلامي نبود،  با اين وجود،  دشت پر بود از صداي تکبير و ذکر:
يارب يا رب. بچه هاي مجروح و ناله هاي جان سوزي که هر از چند گاهي با صداي انفجار خمپاره اي،  آن ناله ها نيز براي هميشه خاموش مي شد و از درد جراحت و هجران مي ناليد.
به هر حال،  چند دقيقه بعد،  جمع کوچکي نيز به ما ملحق شدند  مجموعاً حدود بيست نفري شديم. بنا بر اين،  با توکل به خداوند؛  به سمت چهار راه خندق به راه افتاديم و در حالي که شهادتين بر لب داشتيم،  با تمام توان مبارزه کرديم. اما در آن سوي چهار راه،  چهار لوله لعنتي بود که در سنگري بسيار محکم،  بچه ها را به رگباربسته بود و هر که مي خواست حتي يک قدم بردارد. هدف قرار مي داد. اما چاره اي نبود. بايد مي رفتيم. در حالي که امکان ايستادن و وضو و نماز نبود،  تيمم گرفته و در همان حال حرکت و نبرد نا برابر،  نمازمان را زير لب خوانديم. سر انجام از همان جمع بيست نفري،  حدود هفت و يا هشت نفر به چهار راه رسيديم و مابقي،  در بين راه افتادند.
بالاخره،  يکي از بچه ها با آر پي جي،  کاليبر دشمن را خاموش کرد و با استقرار در پشت خاکريزي،  پدافند کرديم،  کمي که قرا گرفتيم،  همديگر را صدا زديم و سراغ دوستان و همرزمان را گرفتيم. يکي يکي گفتند:  رفت (شهيد شد )،  رفت،  فت...
به يکباره صداي بغض آلودي قلبمان را آتش زد. آري يکي از بچه ها که گويي غم جهاني بر دلش سنگيني مي کرد،  با بغضي که همراه با گريه اش ترکيد گفت:
حاجي هم افتاد.
نگاه هاي بهت زده،  به يکديگر دوخته شد و اشک ها چون ابر بهار،  سرازير گرد يد. نمي دانم چگونه خودم را بر سر بالينش رساندم،  اما فقط همين بار فهميدم که تا به خودم آمدم،  ديدم ناباورانه به پيکر پرستوي عاشق چشم دوخته ام که سال ها بود با پروازي عاشقانه،  از زمزم آفتاب مي نوشيد و سبز ترين ترانه هستي را در مسلخ عشق؛  زمزمه مي کرد و اينک وضوي خون ساخته بود و در حالي که گلوله ي کاليبري در سرش جاي گرفته بود ف به ديدار يار شتافته و آرام گرفته بود.
و بدين سان او نيز مرد سال ها تلاش و مجاهدت و خلوص خويش را گرفت و همچون مولايش علي (ع) در سحر گاهي،  از غصه نجات يافت:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

بي خود از شعشعه ي پر تو حسنم کردند
باده از جاده تجلي صفاتم دادند
چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند.
من اگر کامروا گشتم و خوشدل نه عجب
مستحق بودم و اينها به براتم دادند
بالاخره پس از پانزده روز انتظار،  پيکر مطهرش در  تاريخ 8/ 1/ 1364 به کاشمر منتقل و در ميان حزن و اندوه ياران و همرزمانش،  بر دوش امت شهيد پرور شهرستان تشييع گرديد.
ز کوي ميکدعه دوشش به دوش مي بردند
امام شهر که سجاده مي کشيد به دوش
زبان حالشان اين بود:
بگذار تا ببينمش اکنون که مي رود
اي اشک از چه راه تماشا گرفته اي؟
پس از آن،  بنا به وصيت وي،  پيکرش به روستاي زادگاهش (مهدي آباد ) حمل گرديد و در کنار مزار پير روستا به خاک سپرده شد،  اما:
پروانه سوخت يک شب و اسوده جان او
ما عمره ز داغ فراق تو سوختيم.
علي اطهري

مادرشهيد:
هنوز محمد را به دنيا نياورده بودم كه يك شب خواب ديدم در منزل پدرم نشسته ام، ناگهان سيدي وارد شد. تمام لباسهايش يكرنگ بود. به طرف من آمد. شمشيرش را از غلاف بيرون كشيد و در حالي كه سه رنگ قرمز، سفيد و سبز داشت نوك شمشيرش را روي پيشانيم گذاشت. وقتي برداشت خالي سبز بر پيشاني به جا مانده بود. با خودم گفتم اگر شوهرم اين را ببيند با من دعوا خواهد كرد. آن سيد گفت: نه، به تو چيزي نخواهد گفت. صبح پيش همسر آقاي رحماني - رحماني روستا - رفتم و خوابم را برايش تعريف كردم. گفت: خوابي را كه ديدي خوش ميمنت است. فرزندي را كه به دنيا مي آوري خوش قدم است.

صديقه شيرمحمدي:      
در همسايگي ما آقاي رحماني مجلس ختنه کنان گرفته و ساز و دهل آورده بود. با محمد در منزل نشسته بوديم. به او گفتم: بلند شو تا به مجلس آنها برويم. او كه مشغول خواندن كتاب بود گفت: بيا بنشين تا مطلبي را به شما بگويم. بعداً برويم. وارد خانه شدم. در را از پشت قفل كرد و گفت: نمي گذارم بروي، گناه دارد صداي ساز و آواز را بشنوي. گفتم: براي چه گناه داشته باشد. بيا ببين چه جمعيتي آمده اند. چرا گناه داشته باشد، من كه مي روم تو هم اگر دوست داشتي بيا. در را باز كردم و به ميهماني رفتم. وقتي به خانه باز گشتم محمد مشغول مطالعه درسهايش بود.

صديقه شيرمحمد :     
محمد با چند تن از اهالي روستا به صحرا مي رفت. معمولاً او را به خاطر اينكه نوجوان بود براي آوردن آب به روستا مي فرستادند. در بازگشت در بين راه آبي را كه به همراه داشت. كشاورزان ديگر از او مي گرفتند و او دست خالي نزد دوستان مي رسيد. به محمد مي گفتند: تو چرا بايد چنين باشي كه مردم آب از تو بگيرند و دست خالي بيايي و حرفي هم به آنها نزني. محمد پاسخ مي داد: خوب چكار كنم، آنها هم تشنه اند و به آب احتياج دارند. در جواب آنها مي گفتند: ما الآن تشنه ايم و آب مي خواهيم. مي گفت: همين الآن مي روم و دوباره براي شما آب مي آور

محمد طاهري,همرزم شهيد:      
بعد از انقلاب حاج محمد طاهري وراد سپاه شد. يك روز پيش من آمد و گفت:«مي خواهيم برويم، كساني را كه ترياك مي فروشند، دستگير كنيم، تو بايد به ما كمك كني.» گفتم: اگر كار ديگري داري بگو، من دنبال اين كارها نمي آيم. محمد گفت:«مگر قرار نبود هر كاري كه داشتم به حرف من بكني.» گفتم:«بسيار خوب، حالا همين دفعه را به حرف شما مي كنم و مي آيم.»حاج محمد گفت:« گوسفندان را كه مي شناسي، همه آنها قاچاق فروش هستند و ترياك دارند، بايد آنها را دستگير كنيم و تو آنها را مي شناسي» گفتم:«به يك شرط مي آيم كه دوستانم را كمي روند از آنها ترياك مي گيرند، اذيت نمي كنم، اعتماد مي كني؟» نظر او را جلب كردم. صبح حاج محمد با احمد آقا يكي از همكارانش ما را به كوهسرخ برد. به خانه يكي از دوستانم رفتيم. پرسيد از كجا مي آييد و به كجا مي روي؟ گفتم: يك بي بي داريم كه حالش خيلي خراب است و ترياك دواي دردش است. اگر مي تواني مقداري ترياك براي ما فراهم كن. گفت: خودم كه ترياك ندارم ولي شما را پيش برادرم مي فرستم تا از او بگيريد. احمد آقا زرنگ و چون قول داده بودند، دوستانم را اذيت نكنند. گفت:« اگر فرد ديگري را مي شناسي معرفي كن، تا اگر در بين راه گرفتار شديم، برادر شما توي دردسر نيفتد.» او رفت و مقداري ترياك براي ما آورد. اسم آن كسي را هم كه از او ترياك گرفته بود، پرسيدم. ترياك را گرفتيم و آمديم. شب به حاج محمد گفتم:«ببين حاج محمد قول دادي كه دوستان مرا اذيت نكني.» ايشان گفت:«خاطر جمع باش» روز بعد با يك ماشين، من و احمد آقا و جوركش همراه با حاج محمد به پايگاه بسيج رفتيم و چند عدد تخم مرغ و نان گرفتيم و براي دستگيري كساني كه به ما ترياك داده بودند به راه افتاديم. برف زيادي باريده بود. ماشين به سختي حركت مي كرد. در چند جا ماشين چپ كرد ولي به راه ادامه داديم. وضعيت جاده مناسب نبود،به ناچار به روستا برگشتيم و به پايگاه بسيج آمديم. نهار را آنجا خورديم. عصر كه دوباره به پايگاه بسيج برگشتيم، حاج محمد به جوكش گفت:« برو، نان و تخم مرغها را بياور و به بسيج تحويل بده.» جوكش گفت:«حاج آقا دست برادر، چرا تخم مرغ را به بسيج ببريم، اين چند تا كه ارزش ندارد.» حاج محمد گفت:« نه، تا حالا مأموريت داشتيم و اگر كاري مي كرديم. مأمور بوديم، ولي الأن كه كار نداريم، تخم مرغها مال ما نيست، بايد به بيت المال برگردد.» جركش نمي رفت، حاج محمد گفت: يا بيا پايين و برو تخم مرغها نان را بده يا اگر نمي روي، خودم بروم.» حاج محمد پياده شد تا خودش ببرد، جوكش زودتر پياده شد و آنها را گرفت و به بسيج تحويل داد. حاج محمد ماشين را هم در بسيج گذاشت. به او گفتيم:« بيا ماشين را ببر» گفت:« نه، دوچرخه ام را، هميشه در اينجا مي گذارم، با وسيله خودم به خانه مي روم.» وسيله بيت المال را تا زماني كه مأموريت داري بايد از آن استفاده كني.» هر كس كه وسيله بيت المال را بي جهت استفاده كند گناه مي كند.» من سوار دوچرخه حاج محمد شدم و جوكش با احمد آقا با موتور آمدند و به خانه حاج محمد رفتيم.

احمد طاهري :     
من در خانه اي در روستا تنها زندگي مي كردم . روزي حاج محمد به ديدنم آمد . ديد تنها نشسته ام و زندگي رو به راهي ندارم .درب خانه شكسته بود و مواد غذايي و نفت نداشتم . ايشان به كاشمر باز گشت .همان شب بايك درب فيبري به روستا آمد و آن را نصب كردمقداري هم گوشت و برنج آورده بود. گفت :چرا شما اينجا تنها زندگي مي كني به او گفتم چه كار كنم ، پدر و مادر در جاي گوسفندان هستند و من مجبورم اينجا تنها باشم.

صديقه شيرمحمدي :     
محمد دوران خدمت سربازي را به پايان رسانيد. يكروز به او گفتم: مي خواهم تو را داماد كنم. دختر دائي اش را براي او در نظر گرفته بوديم . آنها هم پذيرفته بودند ولي محمد حرفي در رابطه با ازدواج نزده بودند. پدرش به او گفت: قصد داريم از دختر دايي ات براي تو خواستگاري كنيم. محمد گفت: دستهايم را چرب مي كنم و بر سرم مي گشم و خاك هم مي ريزم ولي به خانه دايي نمي آيم. گفتم: براي چه، اگر دختر دايي ات را نمي خواهي بگو. او گفت: در موقعيتي قرار دارم كه نمي توانم به حرف پدرگوش نكنم ولي به ميهماني خانه دايي نمي آيم. بالأخره محمد راضي شد و آنها به عقد يكديگر در آمدند.

صديقه شيرمحمدي :     
روزي كه محمد مي خواست به سربازي برود لباسهايش را عوض كرد و كت كهنه اي كه از پدرش بود پوشيد .گفتم:«چرا كت خودت را نمي پوشي, اگر گم شد به جهنم ، براي چه كت پدر را پوشيدي ؟» او گفت : «نه حيف است همين كت كهنه براي من خوب است به آنجا كه بروم لباس نظامي خواهند داد ». مقدار كمي پول به او دادم او را به بيرجند بردند. بعد از مدتي براي ديدن او به بيرجند رفتم . 5 هزار تومان هم براي او بردم. آن شب را مرخصي گرفت و به مسافر خانه نزد من آمد. گفتم: مادر برايت مقداري پول آورده ام تا براي خودت ساعت بخري ». محمد گفت: «ساعت نمي خواهم و نيازي ندارم ». گفتم : «بالأخره من پول را مي دهم هر موقع كه خواستي براي خودت ساعت بخر». او گفت: « اگر زودتر مي آمدي و مقداري روغن هم آوردي، دوستانم را هم دعوت مي كردم و شما با چراغ نفتي يك غذايي درست مي كردي و همه دور هم مي خورديم و از اين پولها برايم بهتر بود ،  ولي عيب ندارد از همين پولها براي پدر يك جفت كفش مي خرم تا شما براي او ببري و بقيه پول را براي خودم نگه مي دارم .

سيد جعفر رضوي سطوتي :     
در عمليات خيبر«حاج محمد طاهري» از قسمت مچ دست، آسيب ديد. گلوله اي به مفصل مچ دست ايشان اصابت و عصبها را قطع را كرده بود. درد بسياري داشت ولي به روي خودش نمي آورد. از رنگ چهره اش مي شد تشخيص داد كه چه دردي را تحمل مي كند. براي درمان به مشهد رفت. بر روي دستش عمل جراحي انجام داده بودند. دستش را گچ گرفته بودند. حاج محمد با همان وضعيت دوباره به منطقه آمد. روزي كنار يكديگر نشسته بوديم و به شوخي گفتم:«حاج محمد، تو ديگر دير يا زود رفتني هستي، پس چرا اينقدر خودت را عذاب مي دهي و زير تيغ جراحي مي روي، دستت را گچ مي گيري. اين مسائل را ول كن» احساس كردم، تغييري در چهره او به وجود آمد. لحظه اي سكوت كرد، چشمانش پر از اشك شد و قطره هاي اشك روي گونه هايش مي غلتيد از اين حرفي كه زدم ناراحت و منقلب شدم. استنباطم اين بود كه شايد حاج محمد اين طور برداشت كرده كه مثلاً من فكر مي كنم او جانش را دوست دارد و به اين خاطر دستش را معالجه كرده است، در صورتي كه اصلاً چنين نظري نداشتم. بعد از چند لحظه سكوت، قبل از اينكه از او عذر خواهي كنم و بگويم كه منظوري نداشتم. حاج محمد گفت:«من به دو دليل دستم را معالجه كردم. اول اينكه به هر حال اين بدن امانتي است كه از جانب خدا پيش ما و بايد از اين امانت خوب نگهداري كنيم. تا اين بدن در قيامت در محضر خدا از ما شكايت نكند و نگويد نسبت به او بي تفاوت بوديم. ثانياً اصل قضيه اين است كه اين مجروحيت تنبيه و هشداري است به خاطر يك لحظه غفلت و به همين دليل درد آن براي من شيرين است و هنگامي كه درد به او اوج خود مي رسد خدا را از عنايتي كه به من داشته شكر مي كنم.»

محمد طاهري ,همرزم شهيد:     
غروب بود. گله گوسفند را ترك كردم و از سعدالدين به خانه آمدم. در بين راه حاج محمد را كه پياده مي آمد، ديدم. به او گفتم: باز شما پياده مي روي؟ از كجا مي آيي؟ گفت: براي كاري به سعدالدين رفته بودم و الآن بر مي گردم. در بين راه با يكديگر صحبت مي كرديم. حاج محمد گفت: چرا تو به جبهه نمي روي؟ ما هر جا مي رفتيم با هم بوديم. ولي الآن تو از من عقبتر هستي، من دو، سه مرتبه است كه به جبهه مي روم و مي آيم، ولي تو هنوز به جبهه نيامده اي؟ به شوخي گفتم: جبهه به من چه احتياجي دارد. شما كه مي رويد. من در اينجا گوسفندان را مي چرانم تا چاق شوند. حاج محمد گفت: درست مي گويي كه كار واجب است. ولي الآن جبهه واجبتر است. اگر به جبهه نرويم، نمي توانيم در اينجا راحت بخوابيم. بايد، هم به جبهه برويم و همه كار كنيم. گفتم: حالا اگر مي گويي و نياز است مي روم. گفت: بايد بروي، اگر به جبهه بروي هم براي آخرت مي تواني از آن استفاده كني و هم براي دنيا. به روستا كه رسيديم حاج محمد گفت: كارهايت را رو به راه كن و حتماً به جبهه برو.

صديقه شيرمحمدي:      
زماني قند كمياب بود. روزي به خانه محمد رفتيم. همسرش گفت:((آقا محمد قند نداريم)) او گفت: خوب قند نيست كه نيست، غذا را بياور. دوباره همسرش گفت: برو و از سپاه بگير. محمد پاسخ داد: من از سپاه چيزي نخواهم گرفت، هر چه هست مي خوريم، اگر نيست نمي خوريم، اگر قند نداريم، چاي نمي خوريم.

فردي به نام رستم خان _ خان روستاي سعدالدين - با دار و دسته اش به روستاي مهدي آباد آمده بودند و در آن زمان شاه مي خواست از ايران فرار كند و قرار بود امام (ره) بيايد. اينها در روستا دسته اي راه انداخته بودند و از شاه حمايت مي كردند. پدر محمد وارد يكي از اين دسته ها شد و با آنها رفت. محمد كه اين صحنه را مشاهده كرد، به آرامي پدرش را به كناري آورد و گفت: پدر جان شما بايد از جمع اين افراد فاصله بگيري و با آنها نروي. پدرش گفت: به من چه كار داري كه نروم. او خان روستا است، پدرش را نصيحت كرد طوري كه او ناراحت نشود. به افرادي هم كه فرياد جاويد شاه سر مي دادند ,گفت: رستم خان را نگهداريد ولي شاه رفتني است و انقلاب ما پيروز مي شود.

علي اكبر طاهري:      
محمد در ابتداي تشكيل سپاه در قسمت مبارزه با مواد مخدر فعاليت مي كرد. زني را به جرم فروش مواد مخدر دستگير كرده بودند. آن زن پيش محمد گريه مي كرد و مي گفت: من به شما قالي مي دهم و يك قالي ديگر هم براي شما خواهم بافت. محمد گفت: خواهر عزيز، من از شما قالي نمي خواهم، هدف ما اين است كه شما كارهاي خلاف را ترك كني، هدف ما اين است كه مرتب شما را بگيريم و به زندان بفرستيم. شما تعهد بدهيد كه ديگر دنبال اين كارها نمي رويد، ما هم در مقابل شما را آزاد مي كنيم.

صديقه شيرمحمدي :     
اگر محمد مي دانست فردي حساب سال ندارد، غذاي او را نمي خورد. اگر كسي او را از طرف ما دعوت مي كرد، به او مي گفتم: فلاني شما را دعوت كرده است مي گفت: شما بايد با من در ميان مي گذاشتيد كه فلاني مرا دعوت كرده، شايد من نمي خواستم دعوت او را بپذيرم. وقتي كمي بررسي كردم متوجه شدم به خاطر حساب سال طرف است كه دعوت او را قبول نمي كرد، مي گفت: معلوم نيست فلاني حساب سال دارد يا نه . ولي اگر كسي او را بدون اطلاع قبلي دعوت مي كرد، به خانه او مي رفت و دل او را بدست مي آورد. ولي در عوض مقداري پول به عنوان جريمه به فقيري مي داد.

علي يوسف پور :     
در سربازخانه يك همشهري داشتيم كه فرد بسيار ضعيفي بود و او را اذيت مي كردند. يك روز به بهانه اينكه چرا پوتينهايت را واكس نزدي و جورابهايت را نشسته اي، صبح، جلوي گروهان زنجيري كه حدوداً 30 كيلو وزن داشت آوردند و داخل كوله پشتيش قرار دادند. هر روز صبح كه به صبحگاه مي رفتيم او مجبور بود آن كوله پشتي سنگين را همراه با ساير تجهيزات حمل نمايد. بعد از يك صبحگاهي خيلي او را اذيت كردند. حاج محمد اين دفعه عجيب عصباني شده بود، گفت: ما بايد با اينها .... گفتم: نه ما نمي توانيم در اينجا هيچ سخني بگوييم. حاج محمد گفت: آيا درست است فرد مظلومي را با 30 كيلو بار و اسلحه هر روز ضبح به صبحگاه بياورند و بعد از آن هم در جلوي گروهان به او بگويند روي يك پايت بايست؟! در هر صورت ما با وجود اين همه مشكل نمي توانيم به آنها چيزي بگوييم. حاج محمد گفت: پس بيا تا پيش فرمانده گروهان برويم و با او صحبت كنيم: شايد او بتواند اين مشكل را حل كند. پيش فرمانده گروهان رفت كه شخص بسيار خوبي بود.و جريان را براي او تعريف كرديم. او هم منشي خودش را پيش فرمانده دسته فرستاد و همشهري ما از آزار و اذيت آنها نجات پيدا كرد.

حسن صبوري :     
يكي از فرزندان حاج محمد بسيار گريه مي كرد. او را به مجالس دعا و جاهاي مختلف مي برديم ولي او بي تابي مي كرد. مانده بوديم كه چكار كنيم كه اين بچه آرام بگيرد. به فاطمه -همسرش- گفتم: دايي جان، بچه را بردار تا سر قبر حاج محمد برويم شايد حاج محمد نظري كند و بچه آرام شود. از حاج محمد سلامتي بچه را طلب كرديم. بچه را برداشتيم و به مزار حاج محمد رفتيم. همين كه به سر قبر ايشان رسيديم و فاتحه اي خوانديم بچه ديگر بي تابي نكرد و آرام شد.

علي اكبر طاهري :     
نام محمد براي سفر حج درآمده بود. گفته بودند كه از مشهد بايد برويد. محمد گفته بود پول ندارم و نمي توانم به مشهد بروم. يك نفر كه در آنجا ناظر گفتگوي محمد با مسؤولين بوده از او سؤال مي كند پسر جان كجا مي خواهي بروي؟ محمد مي گويد. مي خواهم به مكه بروم ولي پول كم دارم. با اينكه آنها يكديگر را نمي شناختند آن شخص مقداري پول به محمد مي دهد. محمد سؤال مي كند كه شما اهل كجا هستيد؟ آن مرد خودش را اهل نيشابور معرفي مي كند. محمد از او مي خواهد كه آدرس يا نشاني به او بدهد تا وقتي كه از مكه بازگشت پولش را به او بازگرداند. ولي آن شخص مي گويد. شما به اين چيزها كاري نداشته باش، من خودم مي آيم و پول را مي گيرم. هنگامي كه محمد از سفر حج بازگشت به نيشابور رفت ولي صاحب پول را پيدا نكرد.

علي اكبر طاهري :     
با 5 نفر از كشاورزان روستا در يك جاليز شريك بودم و دشتبان جاليز (نگهبان) مقداري خربزه جمع مي كند و براي محمد مي برد. اما او خربزه ها را قبول نمي كند و مي گويد: من اين خربزه ها را نمي خواهم. دشتبان مي گويد: اين خربزه ها را از جاليز پدرتان جمع كرده ام. محمد پاسخ مي دهد: تمام جاليز كه مال پدر من نيست. 5 نفر ديگر هم در اين جاليز سهم دارند، من اين خربزه ها را نمي خورم. برو از جايي كه آنها را جمع كرده اي همانجا بگذار. روزي كه همراه دوستان براي چيدن خربزه ها رفتيم گفتند: اين خربزه ها را براي حاج محمد برده اند ولي او قبول نكرده است و گفته: مال مردم است.

سيد جعفر رضوي سطوتي :     
حاج محمد به لحاظ عضويت در سپاه از روستاي محل تولدش به كاشمر منتقل شده بود و خانه اش را نيز به كاشمر انتقال داده بود. مدتي را در كاشمر اجاره نشين بود. با هم در جبهه بوديم و مدت طولاني بود كه با او به مرخصي نرفته بود تا از خانواده خبري بگيريد. مي گفت: بفرمائيد، با چه كسي كار داريد؟ گفتم: اينجا منزل ماست. خانه آقاي طاهري؟ او گفت: نه مدتي است كه خانواده شما از اينجا رفته اند و الآن ما در اين خانه زندگي مي كنيم . آدرس از خانه جديد نداشتم، به سپاه مراجعه كردم و توسط يكي ازبرادران به منزل جديد رفتم.

صديقه شيرمحمدي :     
روزي سيدي در خانه آمد و گفت :(پاهايم آبله كرده ، اگر يك جفت جوراب داريد به من بدهيد )محمد كه شاهد اين صحنه بود ،جورابهايش را در آورد و به او داد . وقتي آن سد گفت :(چه صغير دارم )محمد 50 تومان به او داد . وقتي پدرش از آغل گوسفندان بر گشت ،جريان را به او گفتم . پدرش مقداري بااو بحث كرد كه تو اختيار نداشتي ،تو كه جورابهايت را دادي براي چه ديگر به او پول دادي :بگو مگويي با هم كردند پدرش گفت :(حالا كه داده در حساب سال حساب خواهيم كرد . محمد گفت :(مادر ولش كن ،پدر هرچه مي خواهد بگذار بگويد ،شما به خاطر اين حرفها ،چيزي به او نگوييد.)

صديقه شيرمحمدي :     
يكي از دوستان پدر محمد همراه همسرش به خانه ما آمده بودند و پدر محمد براي آنها شعر مي خواند و دست مي زد. صداي موتوري شنيده شد. گفتم: بروم و ببينم چه كسي است؟ در را كه باز كردم، فردي را كه شال بلوچي به سر بسته بود و فقط چشمانش معلوم بود ديدم. پرسيدم: كيستي؟ گفت: نترس مادر، من محمدم. گفتم: خدا مرگم بدهد در اين هواي سرد زمستان اين موقع شب از كجا مي آيي؟ گفت: براي ديدن شما مي آيم. پدرش را نشان دادم و گفتم: مي بيني پدرت چقدر سرحال است. شعر مي خواند و دست مي زند و ما را اسير كرده است. محمد گفت: اي مادر، اين حرف را هرگز نگو. عيبي ندارد پدر آواز بخواند و دست بزند. حداقل از غيبت كردن كه بهتر است.

مصطفي طاهري:      
مادرم با خالة پدرم به جلسه قرآن مي رفتند. مادر بعد از شهادت پدر با وجود فرزند كوچك نتوانست جلسه قرآن را ادامه دهد و مجبور به ترك آن شد. خالة پدرم مي گفت: يك شب خواب ديدم حاج محمد به خانه ما آمد و گفت: خاله برو به همسرم بگو تا در جلسه قرآن شركت كند. من گفتم: خاله جان با اين وضعيتي كه داريم نه من قرآن را ياد مي گيرم و نه همسرت. حاج محمد گفت: نه، شما فلان آيه را بخوانيد، هر دو نفر شما مي توانيد قرآن را ياد بگيريد. من از خواب بيدار شدم و پيش همسر حاج محمد رفتم و جريان خواب را براي او تعريف كردم. مادرم مي گفت: ما آيه اي را كه حاج محمد سفارش كرده بود، خوانديم و توانستيم در جلسات قرآن شركت نماييم و دورة مقدماتي را با موفقيت پشت سر گذاشتيم.

فاطمه شير محمدي :     
محمد شهيد شده بود و پيكرش را به كاشمر آورده بودند. قرار بود فرداي آن روز او را بشييع كنند. آن شب خيلي ناراحت بوديم و گريه مي كرديم. در عالم خواب و بيداري بودم. نشسته بودم و فكر نمي كردم كه در خواب باشم. محمد با يك سيد به خانه آمدند و مرا صدا زد، گفت: من شهيد نشده ام، با شما هستيم ولي فردا تشييع جنازه ام است، براي من گريه نكنيد، چون وقتي گريه مي كنيد، دشمن شاد مي شود و دوستان ناراحت. مي خواستند بروند، هر چه تقاضا كردم كه بنشينيد، محمد گفت: اين سفارش را كردم و بايد بروم. بلند شدم تا مانع رفتنش بشوم، اما خود را تنها ديدم و هيچ اثري از محمد نبود.

فاطمه شير محمدي:      
يك روز محمد از ناحيه دست مجروح شده بود. بعد از عمل جراحي دوباره قصد رفتن به جبهه را داشت. به او سفارش كردم كه چون مجروح هستي نيازي نيست به جبهه بروي. محمد گفت: حضرت ابوالفضل چه كار كرد، يك دستش را قطع كردند، با دست ديگر مبارزه مي كرد. آن دست ديگرش را هم قطع كردند، با سر مي جنگيد. ما پيرو امامان هستيم، جراحت دستم چندان مهم نيست. هر چه اصرار كرديم كه او فكر رفتن به جبهه نباشد، فايده اي نداشت، گفت: اگر دستم هم قطع شود وظيفه ماست كه به جبهه برويم و از مردم و كشورمان دفاع كنيم، ما مسئول هستيم.

صديقه شيرمحمدي :     
خواب ديدم محمد از درب منزل وارد شد و كت سياهي بر تن داشت. گفتم: محمد، خيلي دلم برايت تنگ شده بود. شروع به بوسيدن او كردم. او گفت: من كه جايي نرفته ام، من در همين جا هستم.

صديقه شيرمحمدي :     
يكروز محمد به من گفت: مادر، آرزو داشتم خدا دختري به من بدهد چون شما دختري نداشتيد و ما هم خواهري. خداوند به او دختري داد. خيلي خوشحال بود. وقتي او را به هوا مي انداخت، اشك در چشمانش جاري بود، مي گفتم: چرا گريه مي كني؟ او مي گفت: از شوقي كه دارم، خواهر كه نداشتيم، اين دختر نعمتي است كه خداوند به من عطا فرموده، براي همين اشك در چشمانم جاري مي شود.

صديقه شيرمحمدي:      
در روستا رسم براين بود كه عروس را تا چند روزي روي تختي كنار داماد مي نشاندند و زنان و دختران روستا به ديدن آنها مي آمدند . محمد زمان ازدواجش گفت : من اين رسم و رسومات را قبول ندارم . آب و آينه و قرآن را پيش او و همسرش گذاشتم قرآن را باز كرد و چند آيه اي خواند و از خانه بيرون رفت . تا زماني زنان و دختران در خانه بودند او داخل خانه نيامد . گفتم : بيا كنار همسرت بنشين تا اين زنان و دختران نگويند چرا رفتار داماد اين چنين است, محمد گفت:« تا زماني كه اينها اين جا باشند من به خانه نخواهم آمد همه كه رفتند محمد به خانه آمد و كنار همسرش نشست.

صديقه شيرمحمدي :     
يكروز محمد از كاشمر به روستا آمد و به پدرش گفت:كه آيا گوسفند چاق داري يا نه؟به من هم گفت:مادر شما فردا مقداري خمير درست كن گوسفند را سر ببريد و گوشتها و نانها را برداريد و به كاشمر بياييد كه مي خواهيم به مشهد برويم من گفتم:براي چه به مشهد خنديد و گفت:مي خواهم قاسم را داماد كنم چون من مي خواهم به جبهه بروم بايد به مشهد برويم و جواب بگيريم محمد رو به پدرش كرد و گفت:شما 50 تومان به من بدهيد من همسر قاسم را مي آورم پدرش گفت:من كه حرفي نداريم برويد و حرفهايتان را با خانواده عوس نزنيد خاطر جمع باشيد روز بعد چيزهاي را كه لازم بود برداشتيم و به كاشمر آمديم يك روز را آنجا مانديم و روز بعد به طرف مشهد حركت كرديم. به مشهد كه رسيديم به خانة عروس رفتيم. محمود با مادر آقاي پيروي صحبت مي كرد. مادر آقاي پيروي مي گفت: به حاجيه خانم بگوييد تا بيايند و حرفهايي كه بايد زده شود بگوييم. محمود مي گفت: همه كاره خودم هستم. اين وصلت پيشنهاد خود من است . حاجيه خانم هم خواهد آمد. آن شب خانوادة عروس جواب مثبت دادند.

صديقه شيرمحمدي:      
مي خواستم گوسفندي را براي فرزند محمد عقيقه كنيم گفت:گوسفند را به من بدهيد خودم آن را عقيقه مي كنم همين كه پدرش گوسفند را سر بريد محمد گفت:ديگر كارتان نباشد پدر گوشتتهاي آن را تكه تكه كرد و چون مي دانست پدرش كله پاچه مي خورد گفت:كله گوسفند براي شما باشد و جگرش هم براي خانه دايي گفتم:از گوشتهايش هم مقداري به ما بده گفت:ديگر ذره اي از گوشت را به شما نمي دهم حق شما را داده ام تمام گوشتها را به من داد تا به همسايه ها و افراد نيازمند بدهم محمد گفت:همه اينها حساب و كتاب دارد.

صديقه شيرمحمدي :     
محمد در اوايل تشكيل زندگي مشغول ساختن خانه اي بود مقداري گچ آورده بودند و او مي خواست قسمتهاي مختلف خانه را گچ كاري كند همزمان با بنايي خانه محمد مهديه روستا را مي ساختند خبر رسيد كه گچهاي مهديه تمام شده است محمد گفت:بيائيد و گچهاي خانه مرا ببريد و مهديه را گچ كنيد به او گفتم:شما هنوز براي خانه گچ نياز داري خانه خودن واجب تر است يا مهديه گفت:مادر خانه مرا ول كن مهديه واجب تر است اولين گچي كه به مهديه رسيد گچهاي خانه محمد بود او دو عدد نمدي را كه در ابتداي زندگي خريد بود روزي كه مي خواست خانه اش را به كاشمر ببرد آنها را به مهديه اهدا كرد.

قاسم طاهري  :    
حاج محمد داماد شده بود پدر چند گوسفند به عنوان هديه به او داده بود در روستا رسم بود گوسفندي را كه از همه چاق تر است سر ببرند و گوشت آن را براي زمستان ذخير كنند حاج محمد دو تا گوسفند به خانه آورده بود گوسفند بزرگتر را به يكي از مستمندان اطراف خانه خودش هديه داد و گوسفند كوچكتر را براي خودش نكه داشت در آن سال تقريبا چند تا از گوسفندان حاج محد دو قلو زاييدند در صورتي كه تا آن زماني كه آن گوسفندان در دست پدرم بود هيچ كدام دو قلو نزاييده بودند.

قاسم طاهري      :
عمليات هنوز آغاز نشده بود در يكي از شبها حاج محمد پيش آمده بود موهاي سر و صورتش را كوتاه كرده بود آن شب غذا آش بود به يكي از برادران گفتم:اگر ممكن است يكي دو تا كنسرو ماهي به من بده امشب ميهمان داريم او قبول كرد و دو كنسرو ماهي را سر سفره گذاشتم همين كه خواستم باز كنم حاج محمد گفت:قاسم مگر شام امشب چيه! گفتم:آش است او گفت:پس چرا آش را نياوردي ؟گفتم:حاجي امشب شما ميهمان ما هستيد و چون ميهمان حبيب خدا است سعي كردم بهتر پذيرايي كنيم. حاج محمد گفت:خوب قاسم جان اينها را از پول شخي خودت خريدي يا نه ؟گفتم:نه حاجي از انبار گرفتم.ايشان گفت:شما به چه حقي رفتي و از داخل انبار كنسرو گرفتي؟گفتم:حاج آقا به انبار دار قول دارم كه اگر شبي كنسرو ماهي بود من چون سهميه ام را گرفته ام آن شب نگيرم.حاجي گفت:مگر ما مي توانيم در مسائل بيت المال معين كنيم كه چه موقع چيزي را مصرف كنيم و يا مصرف نكنيم اين كه نمي شود شايد شما فردا صبح زنده نبودي اين حقي است كه برگردن شما باقي مي ماند بعد چگونه مي خواهي جواب گو باشي هر چه اصرار كردم حاج محمد گفت:هيچ فايده اي ندارد من نمي خورم آن شب كنسروهاي ماهي را جمع كرديم و همان آش را دسته جمعي ميل كرديم.

فرزند شهيد:
زندگى و بودن با پدر همراهش خاطره است. الان در خاطرم نيست. ولى در دوران انقلاب در آبان ماه كه تظاهرات ضد شاه بود. پدرم دست مرا گرفت و با خود به راهپيمايى برد. و در يكى از اين راهپيمايى‏ها در خيابان ارگ مشهد از طرف مقابل تانكها حمله كردند به طرف بيمارستان امام رضا با وجود اينكه نرده بيمارستان خيلى ارتفاع داشت. من به اتفاق چند تن ديگر پريديم آن طرف و بعد از اينكه آب‏ها از آسياب افتاد خواستم برگردم ولى نمى‏توانستم كه از نرده بيمارستان بالا بروم. اين مسئله برايم عجيب بود كه من چگونه در آن وضعيت از آن نرده بزرگ بالا رفته‏ام؟ ولى بعد از آن نمى‏توانستم برگردم؟ و اين برايم خاطره‏اى به يادماندنى بودكه آن روز براى گوش كردن به سخنرانى آقاى خامنه‏اى به آنجا رفته بوديم.

يك روز همسر يكى از همكاران ايشان در كارخانه به منزل آمد و از كار همسرش نزد او شكايت كرد و گفت: شوهرم فردى معتاد است و آنقدر بى پول شده‏ايم كه دارد در منزل را مى‏فروشد تا خرج اعتياد خود كند. لطفاً ما را كمك كنيد. كه همسرم فوراً او را از اين كار نهى كرد و او را خيلى نصيحت كرد به طورى كه فرد معتاد به فكرترك اعتياد افتاد بعد فوراً اندازه در فروخته شده را گرفت و با پول خودش براى آنها يك در مناسب ساخت و در محل خانه نصب كرد. ايشان مدام به فكر افراد ستمديده و مستمند بود و آنها را رسيدگى مى‏كرد.



آثار باقي مانده از شهيد
در تاريخ 5/ 8/ 1359 در حالي که هنوز بيش از دو ماه از شروع جنگ تحميلي  نمي گذشت،  به همراه جمعي از برادران سپاه کاشمر از جمله برادران:  ايزدي،  محمد علي صادقي،  حسين سبحاني و قائمي به منطقه ي آب تيمور سوسنگرد اعزام شديم.
بر اساس نقشه اي که از سوي طرح و عمليات سپاه به اجرا در آمد،  با انحراف بخشي از آب رود خانه ي کارون به سمت مناطق اشغالي آب تيمور،  دشمن،  مجبور به عقب نشيني از قسمتي از مناطق ها اشغال شد.
پس از اجراي اين طرح موفق و عقب نشيني دشمن،  به سوي قلعه سکينه به راه افتاديم. اما در حين پيشروي،  با انبوهي از مين هاي ضد نفر و ضد خود رو مواجه شديم که به حمد الله برادران:  مرداني و سبحاني آنها را خنثي نمودند و به ما امکان داد تا به پيشروي خود ادامه دهيم.
پس از ورود و استقرار در قلعه ي مذکور،  برادر ايزدي از من خواست بر گردم عقب و نسبت به تهيه ي تدارکات و مهمات براي بچه ها اقدام کنم. من هم به سرعت بر گشتم به خط دوم و پس از تهيه ي مايحتاج نيروها،  تنها ماشين موجود در گردان را که عبارت بود از يک دستگاه جيپ سيمرغ،  برداشته و به همراه تعدادي از بچه ها به سمت قلعه ي تازه تصرف شده ي سکينه به راه افتاديم. اما هنوز چند صد متري بيشتر نرفته بوديم که به ميدان مين بر خورد کرديم. و راننده،  ماشين را متوقف کرد و گفت:  يايين پايين!
گفتيم چي شده؟
گفت:  ميدان مينه،  من جلو تر نمي روم.
هر چه اصرار کرديم فايده اي نداشت. پيشنهاد کردم جلوي ماشين،  يعني جايي که قرار است لاستيک هاي ماشين قرار بگيرد؛  راه بروم. به هر زحمتي که بود راننده را راضي کرديم و من پياده شدم و به قول خودم عمل کردم تا چنانچه ميني وجود داشته باشد،  پيش از برخورد با ماشين منفجر شود و اگر قرار است آسيبي به     بچه ها برسد،  من پيش مرگ شان کردم،  چرا که چاره ي ديگري نبود،  از طرفي  بچه ها در خط مقدم بدون غذا و مهمات بودند و از سوي ديگر امکان و فرصت خنثي کردن مين ها نبود.
بالاخره با عنايت حضرت حق،  از ميدان مين به سلامت گذشتيم. اما به دليل تاريکي مطلق هوا و عدم آشنايي ما با منطقه،  متاسفانه راه را گم کرديم. از سوي ديگر چون اوايل جنگ بود و درگيري چنداني وجود نداشت،  نمي توانستيم از طريق مسير شليک اسلحه ها،  مسير را بيابيم  بنا بر اين،  مانده بوديم که به کدام سمت برويم؟
چند دقيقه اي که گذشت،  يکياره سر و گله ي چند قلاده سگ پيدا شد که بلافاصله پارس کنان دور ما حلقه زدند. من از بچه ها خواستم کاري به سگ ها نداشته باشند. پس ازاين که سگ ها را آرام کرديم؛  به راه افتادند و ما هم پشت سرشانه راه افتاديم. پس از مدتي،  سگ ها به قلعه اي رسيدند،  نزديک،  نزديک که شديم ديديم همان   قلعه ي سکينه است که ما به دنبال آن مي گشتيم. ديديم بچه ها به شدت گرسنه و منتظر ما بودند...

در جبهه چزابه بوديم. نزديکي هاي غروب،  از موقعيت المهدي بيسيم زدند و فرماندهان گردان و گروه ها را به جلسه اي اضطراري فرا خواندند. بلافاصله در جلسه حضور يافتيم  جلسه تا حوالي ساعت ده شب ادامه داشت.
پس از اتمام جلسه،  سوار ماشين شده؛  به سمت خط مقدم به راه افتاديم. اما هنوز چند کيلو متري از مقر دور نشده بوديم که با يکي از برادران ارتشي مواجه شد يم که ماشين بي بنزين شده بود. لذا از ماشين پياده شديم و از راننده خواستيم به بستان رفته و براي ماشين مذکور بنزين بياورد. ما هم پياده و خوش خوشان به سمت خط به راه افتاديم..  به طرف جهت، ؛ کمي دير تر از حد معمول رسيديم.
در بدو ورودمان،  متوجه شديم وضعيت غير عادي است؛  چون بچه ها با لباس رزم و پوتين به پا خوابيده بودند. کنجکاو شدم و از برادر سليماني پرسيدم:  چه خبره؟
گفت:  مثل اين که دشمن قصد پاتک داره؛  لذا ما هم احتياط لازم را به عمل آورديم و بچه ها به حالت آماده باش  خوابيده اند.
رفتم از کليه سنگرهاي نگهباني و ديده باني سر کشي کردم؛  مساله ي خاصي نبود؛  بر گشتم به سنگر خودمان. هنوز تازه سفره را پهن کرده بودم که مختصر شامي بخورم،  بي سيم زدند که يکي از بچه ها شهيد شده؛  حرکت کردم ورفتم چند سنگر آن طرف تر؛  خمپاره اي فرود آمده بود که در اثر آن،  سقف سنگري فرو ريخته بود و يک نفر از بچه هاي رزمنده شهيد شده بود و يک نفر هم مجروح. پس از انتقال آن عزيزان به پشت خط مجدداً به سنگر بر گشتم،  اما چند دقيقه ي بعد،  در حالي که تازه پلک هايم را به قصد خواب روي هم گذاشته بودم،  يکي از بچه ها صدايم کرد. حرکت کردم.
گفتم:  چش شده؟
گفت:  نگهبان غش کرده و حالش خوب نيست.
آمدم ديدم يکي از بچه هاي سبزوار،  سر پست نگهباني غش کرده،  چند دقيقه اي صبر کرديم. مقداري که به حال آمد؛  پرسيدم:  چي شده؟ در حالي که گريه مي کرد و حالا خاصي داشت گفت:
راستش،  من مي خواستم بيام جبهه،  فقط پانصد تومان پول داشتم که سيصد تومان را براي خانواده ام گذاشتم و دويست تومان گذاشتم براي خودم. از همان روزهاي اول در اين فکر بودم که با سيصد تومان پول خانواده ي من چگونه زندگي مي کنند؟  بخصوص اين که الان حدود دو ماه است که ما اينجا مستقريم و مدتي است که از خانواده ام بي خبرم. امشب هم توي همين فکر بودم و دلم شکسته بود يکباره د يدم از کنار خاکريز خودمان؛  يک نفر دارد به سمت من مي آيد. نزديک که شدم د يدم سيد جليل القدري است که عمامه اي بر سر دارد. آمد جلو. پرسيدم آقا شما کي هستيد؟  جواب دادند من فرماندي شما هستم. من خدمت شان سلام کردم و ايشان جواب دادند.
سپس رو کردند به من و گفتند:  برادر!  ناراحت نباش. من گفته ام به خانه ات پول ببرند. من شوکه شده بودم که آخر،  من چيزي به کسي نگفته ام،  اين آقا از کجا    مي داند؟  هنوز در همين فکر بودم که آقا فرمودند:  به بچه ها بگو انشا الله به همين زودي به جلو خواهيم رفت... بعد،  آقا نسبت به نماز سفارش کردند و فرمودند در نمازتان دقت بيشتري کنيد. چند لحظه اي گذشت؛  تا من به خود آمدم،  ديدم پيش من کسي نيست. من از اين واقعه يکه خوردم و ديگر هيچ نفهميدم.
فرداي آن شب،  آن برادر از من مرخصي تو شهري گرفت و رفت اهواز؛  وقتي بر گشت،  ديدم حال عجيبي دارد و مدام گريه مي کند.
پرسيدم چي شده:
گفت:  با خانواده ام تماس گرفتم. همسرم گفت:  فردي هزار تومن پول آورد و گفت:  اين مبلغ براي خرجي اين ماه شما؛  سپس خداحافظي کرد  رفت. با تعاون سپاه هم تماس گرفتيم،  و آنها از موضوع اظهار بي اطلاعي کردند. بنا بر اين،  من شک ندارم که اين،  کار خود آقاست که ما را تنها نمي گذارد. حالا افسوس مي خورم که چرا ايشان را نشناختم.

شب سايه ي سنگين خود را بر پهناي دشت خونين خوزستان گسترانيده بود. باد بالا آرام آرام ابرها را مي راند و آسمان صاف شده بر زمين مي نگريست. در چنين فضايي،  دشت پر بود ا ز عاشقاني که لبريز از گهر و صفا،  در بيکران آبي عشق،  مثل پرستو ها ي رها،  در انتظار فرمان حرکت براي عمليات،  لحظه شماري          مي کردند.
بالاخره انتظار ها به سر آمد و لحظه ي موعود فرا رسيد. نيروها را جمع کردم و آخرين تذکرات لازم را به ايشان دادم. در آخر تاکيد کردم با توجه به اين که حجم آتش دشمن زياد است و امکانات تخليه مجروح کم،  بنا بر اين طبيعي است که مقداري تو اين زمينه مشکل داشته باشيم. لذا مجددا يا آوري مي کنم چنانچه کسي مجروح شد،  فقط با گفتن يابن الحسن ادرکني!  برادان تخليه مجروح را متوجه کند. يعني برادران با شنيدن:  يابن الحسن!  به کمک شما خواهند شتافت.
پس از اين که مطمئن شدم همه ي گفته ها گفته شد. بچه ها کاملاً نسبت به وظايف خود توجيه شده اند،  به سمت دشمن حرکت کرديم و با عبور از موانع متعدد و ميادين مختلف مين و سيمهاي خاردار،  به خاکريز دشمن رسيديم. اما هنوز چند دقيقه اي از آغاز عمليات نگذشته بود که صوت دلنشين قرآن و دعا،  فضاي جبهه را معطر کرد. جلو تر رفتم. صوت يکي از آن اصوات دلنشين،  نوجوان رزمنده اي بود که ترکش خورده بود و کنار کانال افتاده بود. هنوز داشتم به سمت او مي رفتم که احساس کردم يک نفر پاهايم را گرفت. نگاه کردم،  در زير منور عراقي ها،  يکي از بچه ها را ديدم که در اثر انفجار مين،  جفت پاهايش قطع شده و بدنش غرق خون بود و در حالي که با صدايي خفيف مي گفت:  يا حسين (ع) با دستان مجروحش پاي    بچه ها را بغل مي کرد و در همان حال که خون زيادي از او رفته بود و ناي سخن گفتن نداشت با حسرت به بچه ها مي نگريست و با اشاره از آنها مي خواست که به پيشروي ادامه دهند.
صحنه ي عجيبي بود. او به جاي اين که از نيروهاي امداد کمک بخواهد،  دستهاي مجروحش را به زمين ستون مي کرد و مي خواست بدن پاره پاره ي خود را به سمت جلو بکشاند و با يا حسين گفتنش به بچه ها مي فهماند که من نيز چون شما آرزوي زيارت قبر مولايم حسين (ع) را داشتم،  اما اکنون از سفر باز مانده ام؛  پس اي برادر!  بر توست که راهم را ادامه دهي؛  پس اگر به زيارت مولايمان نايل شدي،  سلام مرا به مولايمان برسان و به او بگو:  مولا جان!  خيلي از زائرانت در بين راه افتادند و از کاروان ما جا ماندند؛  آقا جان!
زيارت آنها را قبول کن.
آقاي من!
روي تو کس نديد  هزار رقيب هست
در غنچه اي هنوز وصدت عندليب هست
هر چه دورم از تو که دور از تو کس مباد
ليکن اميد وصل توام عنقريب هست
گر آمدم به کوي تو چندان غريب نيست
چون من در اين ديار فراوان غريب هست
عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد؟  
اي خواجه!  درد نيست وليکن طبيب هسن
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روي حبيب هست..
فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
هم قصه اي غريب  حريثي عجيب هست
شعر از حافظ

صداي دلنشين اذان مغرب،  فضا را معطر کرده بود و بچه ها وضو گرفته وآماده ي نماز شدند. معمولاً رسم بود بعد از نماز  دعاي توسل خوانده مي شد،  اما آن شب،  مکبر اعلام کرد به علت ضيق وقت،  دعاي توسل مختصري مي خوانيم و بلا فاصله راهي عمليات مي شويم. لذا دعا با سرعت خوانده شد،  اما گويا قرار نبود بچه ها به سرعت حرکت کنند،  آخر آن شب با شب هاي ديگر فرق داشت. چرا که تا ساعاتي ديگر معلوم نبود در ميان آتش و خون،  چه سر نوشتي براي بچه ها رقم خواهد خورد. تعدادي بع لقاي يار خواهند شتافت و جمعي مجروح و معلول  دلهره ي ابن که اگر عمليات موفق نشود،  اگر..
در آن فضاي معنوي که شور و التهاب،  عشق و اضطراب و دلهره و اميد،  همه در هم آميخته بود،  سردار درچه اي چند کلمه گفت و قلب ها را آتش زد. او با همان زبان ساده و بدون هسيچ مقدمه اي،  رو به روي جمعيت ايستاد و خطاب به بچه ها گفت:
بالاخره انتظارها سر آمد و تا دقايقي ديگر عازم عمليات خواهيم شد. بنا بر اين؛  همچنان که خودتون هم مي دونين؛  امکان داره اين ساعات،  ساعات آخر عمر ما باشه و برخي از ما نتونيم طلوع خورشيد فردا رو ببينيم. بالطبع،  جمعي از ما مجروح و شهيد خواهد شد. خوب مطمئناً هر يک از ما؛  گناهاني کوچک و بزرگ داشته ايم،  آرزوهايي داشته ايم؛  حالا دوست دارم در اين لحظات معنوي و در اين مکان مقدس که وجب به وجب تون به خون شهيد و جانبازي آغشته است ريال، سر ها رو به سجده ببريم و صورت بر خاک بگذاريم،  با خداي خودمون خلوت کنيم  هر چه در دل داريم از خدا بخوايم. بياييد در اين واپسين لحظات،  توبه کنيم. خدا رو قسم بديم به اين خاک گلگون دشت خونين خوزستان و به لاله هاي پر پر شده ي او،  او رو سوگند بديم به دستهاي بريده ي عباس،  که امشب از گناهانمون بگذره و توبه ي ما و به درگاهش بپذيره. خلاصه من نمي دونم با خدا چه حرف هايي دارين و قتشه. چراغ رو هم خاموش کنين به ياد شب عاشوراي سلب 61 و آخرين مناجات حسين (ع) و يارانش در دشت کربلا.
سپس،  در حالي که گريه امانش را بريده  بغض،  گلويش را گرفته بود،  دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد و فرياد زد:
خدايا!  تو شاهد باش مهع ما تنها براي رضاي تو و به خاطر حمايت از دين تو       مي جنگيم. خدا يا خودت بپذير.
هنوز صحبت سردار تمام نشده بود که بغض ها ترکيد و سرها به سجده رفت و سيل اشک جاري شد.
منظره عجيبي بود که من تاکنون چنان اشک و سوز و گدازي نديده ام. خلاصه آن سجده،  آن قدر طولاني شد که من نگران شدم. مانده بودم که چه کار کنم،  از سويي حيفم مي آمد بچه ها را از حال و هواي خوشي کخه داشتند،  جدا کنم و از سوي ديگر،  مي بايست گردان را زود تر حرکت مي دادم و گر نه در صورت تاخير ما،  عمليات با مشکل مواجه مي شد؛  بنا براين به ناچار بچه ها را حرکت داديم و در حالي که دل ها شکسته و قلب ها محزون بود؛  به صف دشمن زديم...
از چنگ دل شکسته چو بر خاست ناله ها
خون موج زد به ميکده ها در پياله ها
در خون نشست چون کمند شرح داغ عشق
باري بخوان حديث من از برگ لاله ها
رعدي آذرخشي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 302
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,282 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,974 نفر
بازدید این ماه : 5,617 نفر
بازدید ماه قبل : 8,157 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک