فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

چمني,محمد

قائم مقام فرمانده گردان امام حسن (ع)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
رضا چمني:
عاقبت پس از مجاهدتها دريافت كه محمد آزاد مي شود و دوباره به جبهه مي رود آخرين بار كه به مرخصي آمده بود به ديدار تمام دوستان و خويشان رفته و از همه حلاليت مي طلبد و در لحظات آخر مي خواست با مادر خدا حافظي كند ,چنين گفت: در خواب ديدم كه در ميان جمعي از رزمندگان هستم و امام امت آمده اند . با من رو بوسي نمودند. گفتم: چرا از بين همه مرا بوسيديد؟ ايشان گفتند: من مأمور هستم كه پيشاني تو را ببوسم. او براي آخرين بار راهي جبهه شد. در جبهه دوستانش بخصوص فرمانده گردانشان شهيد سيد احمد عابدي از او مي خواهند كه به دانشگاه برگردد و ادامه تحصيل بدهد. آنگونه كه خود محمد مي فرمودند: با خود انديشيدم كه نكند از آن جهت من از اين محيط خوشم مي آيد در اينجا ايستاده ام و شايد وظيفه من چيز ديگري باشد به همين خطر به پشت جبهه بر مي گردد و به حضور استاد محمد تقي جعفري مي رسد و مسائلشان را از نظر طرز تفكر موقعيتشان در جبهه و كارشان در دانشگاه و مسائلي را كه در مدت اسارت كشيده اند و به مسائل معنوي كه دست يافته اند براي تشريح مي كنند كه مدت حدود 2 ساعت با ايشان گفتگو مي كنند و استاد او را راهنمائي مي فرمايند كه در آخر خود استاد مي گويد بيا تا استخاره كنيم. براي رفتن به دانشگاه استخاره مي گيرند كه خوب مي آيد و براي رفتن به جبهه استخاره مي گيرند همين كه استاد قرآن را باز مي كند مي گويد به به و مي فرمايد رفتن به به جبهه بهتر است. اگر در دانشگاه بماني فقط دنيا داري ولي اگر به جبهه بروي هم دنبا داري و هم آخرت. او هم راهي جبهه مي شود و سرانجام در عمليات ميمك شركت مي كند و در عمليات از قسمت پا وصورت مجروح مي شود كه از او مي خواهند كه به عقب برو، او قبول نمي كند تا اينكه محل گردان به تصرف رزمندگان در مي آيد. تير باري همراه داشته در بلنداي قلٌه كار مي گذارد تا اگر دشمن خواست پاتك بزند جلو نيروهاي پياده او را بگيرند، نزديكيهاي غروب كه در همان اطراف گشت مي زده با خمپاره اي كه دشمن در آن منطقه مي زند تركشي به قلبش مي خورد و زندان تن را رها مي كند و سه ملكوت اعلي اوج مي گيرد.


مسعود توفقي:
با توجه به اينكه شهيد چمني در زندان گروه معارض كرد زياد شكنجه مي شد. اما با نگهبانان زندان رابطه عاطفي بسيار خوبي برقرار كرده بود و اين ارتباط را گسترش داد تا جاييكه توانست با بالاترين رده زندانبانان و فرماندهان گروه معارض اين ارتباط را ارتقاء بخشد و در مواردي هم با آنها به گفتگو مي پرداخت. سرانجام تصميم مي گيرند كه شهيد چمني را آزاد كنند. شهيد چمني وقتي مي خواست آزاد شود. با سران گروههاي معارض مذاكره مي كند و مي گويد: من مي توانم اين امكان را براي شما فراهم كنم كه به آغوش نظام جمهوري اسلامي برگرديد. وقتي از زندان آزاد مي شود و پس از گذشت يك سال و اندي به جاي اينكه به شهر و خانه اش برگردد و به ملاقات پدر و مادرش برود مستقيماً با قرارگاه حمزه سيدالشهداء ارتباط برقرار مي كند و با تأمين جاني معارضين به منطقه برمي گردد تا آنها را به آغوش گرم ملت ايران برگرداند كه متوجه مي شود چند روز قبل طي يك درگيري كه با رزمندگان اسلام داشته اند به كشور عراق فرار مي كنند.

رضا چمني:
بگونه اي كه محمد نقل مي كرد. در طول مدت اسارت فراز و نشيبهاي زيادي را گذرانده بود. بعضي مواقع به گونه اي كه قبلا مختصري از آن ذكر شد شرايط خيلي سخت و در بعضي مواقع فشار آنچنان زياد بوده و همچنين ايشان مي گفتند: در ميان ما علاوه بر كساني كه از جمهوري اسلامي دفاع مي كردند و به اسارت اين گروه مي افتادند از گروههاي ضد انقلاب ديگر كردستان هم در آنجا اسير بودند و در اين اواخر كه فشار نسبت به من كمتر شده بود بعضي شبها شيخ با افراد گروههاي ديگر در محل اقامتش و يا مسجد مي نشستند و مشغول مباحثه مي شدند (درباره مسائل مذهبي) كه شيخ دنبال من مي فرستاد و مي رفتم و با افرادي كه طرز تفكر مادي داشتند به بحث مي نشستيم و اسلام را به آنها مي شناسانديم. (البته خود شيخ نسبت به اسلام و تسنني كه داشت تعصب زيادي داشت). و نيز براي افراد شيخ قرآن تفسير مي كردم. شيخ جلال بارها به من اصرار مي كرد براي خانواده ات نامه بنويس تا شايد از اين طريق بتواند در من تأثيري بگذارد ولي من مي گفتم پدر و مادر من رضايت داشته اند كه من عازم جبهه شده ام و آمدن من به اينجا با موافقت آنها بوده است، پس آنها نيازي به نامه ندارند و اين حرفها علي رغم قول شيخ بود كه نامه ات را باز نخواهم كرد به هر حال اين جمله شيخ هم مؤثر نيفتاد.

مسلماً موقعي كه اسير مي گرفتند (دمكراتها) از او بازجويي به عمل مي آوردند و اينان راههاي مختلفي را از شكنجه هاي جسمي و روحي براي كسب اطّلاعات به كار مي بردند ، قسمتي از اين شكنجه هايي را كه به ايشان داده اند را اينگونه تعريف نمودند : زمانيكه يكي از افراد ضدّ انقلاب با چوب مي زد چون يك پايم مجروح بود به زمين مي خوردم و دوباره بلند مي شدم ، موقعي كه خوب خسته شد به او گفتم شما فكر مي كنيد كه من اسير شمايم ، حال آنكه اين جسم من است كه در اسارت شماست و من خودم آزادم ، موقعي كه اين سخن را شنيد ، آنقدر عصباني شد ، كه ديگر طاقت نياورد . چوب را محكم به زمين زد و از اطاق خارج شد براي اينكه بتوانند روحيّة مرا خراب كنند به انواع حيله ها و شكنجه ها دست مي زدند مثلاً مرا بردند در يك دخمه تاريك و نمناك انداختند تا مدّتي هيچكس نيامد سري بزند ، بعد از مدّتي مقداري كمي نان خشك بعنوان غذا برايم آوردند كه متوجّه شدم كه هدفشان اينست كه مراشكنجة روحي كنند نان را گرفتم تا روز بعد چيزي نياوردند ، روز بعد باز همان مقدار نان خشك برايم آوردند كه من از همان نان كم هم استفاده نمي كردم ، چند روزي به همين شكل گذشت ، يك روز موقعي كه زندانبان نان آورد . نانهايي را كه در طول اين چند روز جمع كرده بودم ، همه را به او دادم و گفتم : چه خبر است ، اينهمه غذا مي آوريد ، اينها مانده اضافه است ، بگير ، ببر ، اينجا اسراف مي شود كه زندانبان متعجّب شد خبر به آنها كه رسيده بود ، ديدند به اين طريق هم نمي شود به هدفشان برسند آمدند و طرح دوستي ريختند ، زندان را عوض كردند ، اطاق بهتري بود در اين زندان موقعي كه با همان كسي كه براي بازجويي مي آمد صحبت مي كردم كه خيلي آدم خبيثي بود . به امام توهين كرد . (آنگونه كه محمّد تعريف مي كرد ... مشخّص نبود . منظور حضرت علي (ع) بود يا حضرت امام خميني بوده) خيلي ناراحت شدم و اعلام كردند به ايشان كه تا بحال هرگونه شكنجه اي را تحمّل كردم ولي اين يكي براي من قابل تحمّل نيست و پاسخ مناسب را به شما خواهم داد در اين موقع طرح فرار از زندان را كشيدم (ضمناً محمّد اوّلين زنداني اين گروه بوده) ، دو نفر در آنجا بودند كه از ديگران ساده تر بودند با اينها شروع به صحبت كردم و از آنها اطّلاعاتي بدست آوردم ، كه من در كجا هستم و شهرهاي نزديك منطقه چه شهرهايي است و راه نيز از كدام طرف است ، مثلاً به اينها مي گفتم كه شما از هيچ جا خبر نداريد ، به هيچ كجاي ايران سفر نكرده ايد ، من به همه جا رفته ام در تهران زندگي كرده ام ولي شما فقط در همين روستا بزرگ شده ايد و از هيچ جا خبر نداريد ، اگر خبر مي داشتيد با اينها همكاري نمي كرديد ، آنها در جواب مي گفتند ما به همه جا رفته ايم ما به شهر سقّز و سردشت رفته ايم ، به اين طريق فهميدم كه من در منطقه اي اطراف سردشت و سقّز هستم ، به آنها مي گفتم ، كه خوب از اينجا تا سقّز كه راهي نيست مي گفتند :خيلي راه است بايد با ماشين نيم ساعت در راه باشيم ، مي گفتم سردشت كه همين نزديكي است ، مي گفتند سردشت دورتر است . بايد با ماشين چند ساعت در راه باشيم به اين طريق راه را پيدا كردم و تصميم به فرار از راه سردشت را گرفتم ، با خود گفتم اگر من امشب از اينجا به طرف سقّز بروم مسلّماً اينها خواهند فهميد و به دنبال من راه مي افتند و تا سقّز هم راهي نيست و حتماً فكري مي كنند كه چون راه سقّز نزديكتر است من به طرف سقّز رفته ام و اگر به طرف سردشت بروم تا موقعي كه بفهمند من خودم را به شهر رسانده ام ، در آن شب كه خواستم فرار كنم دو نفر نگهبان داخل اطاق بودند و يك نفر بيرون اطاق بودند و يك نفر بيرون اطاق نگهباني به اطاق مي آيد . به اين ساعت نگاه مي كند ، فهميدم كه اين يك تله است. (محمّد كاغذي را كه مطالبي نوشته بود و در آن از آيات قرآن نيز استفاده كرده بود و آن كاغذ را براي مسئولين گروهك خبّات نوشته بود در اطاق مي گذارد كه اين مطالب نوشته شده بر جلال حسني كه مسئول سازمان بوده خيلي اثر گذاشته بود). موقعي كه وقت را مناسب ديدم كارم را شروع كردم اوّل دست بردم و از پشت كوك ساعت را گرفتم ، بعد ساعت را بلند كردم و پايين آوردم ، خيلي آهسته كوك ساعت را شل كردم مي خواهد بچرخد ، فهميدم كه اين ساعت را براي چه آنجا گذاشته اند ، از ظرف زباله اي كه كنار اطاق بود يك كاغذ برداشتم و در قسمت بين كوك و بدنة ساعت ، گذاشتم كه كوك ساعت نتواند بچرخد ، بعد هم ساعت را در همان ظرف زباله انداختم بعد كارتنها را را پايين گذاشتم و از پنجره بيرون را نگاه كردم ، نگهبان داشت قدم مي زد ، با شمارش ، زمان رفت و برگشت نگهبان را تعيين كردم ، مثلاً فهميدم از زماني كه به پنجره مي رسد تا موقعي كه به آخر ساختمان ميرود و بر مي گردد ، چند ثانيه طول مي كشد و من بايد در اين زمان تمام كارهايم را انجام دهم ، زمان را معيّن كردم ولي فاصلة بين زمين و پنجره را نمي دانستم ، پوتين ها را به انگشت شصت پايم بوسيلة بندهاي پوتين بستم و از پنجره خودم را به بيرون آويزان كردم ، متوجّه شدم كه پوتين ها به زمين مي خورد و فهميدم فاصله زياد نيست و اگر خودم را بياندازم صداي انداختنم نگهبان را متوجّه نمي كند خودم را انداختم پايين و در نزديكي ديوار درختي بود ، خودم را به كنار درخت رساندم و در آنجا مخفي شدم. در اين زمان نگهبان ديگر برگشته بود و رو به من مي آمد وقتي كه به نزديكم رسيد ديدم كه متوجّه جريان نشده است و در هنگامي كه دوباره باز پشت نگهبان به من شد من آهسته شروع به راه رفتن كردم تا از منطقه دور شدم يك مرتبه يادم آمد كه پنجره باز است و چون هوا خيلي سرد بود و باد مي آمد ممكن بود افراد داخل اطاق زود بيدار شوند ، لذا برگشتم و بوسيلة عصايي كه در دست داشتم (به خاطر مجروح بودن پايش از چوبهاي جنگل براي خود عصايي ساخته بود) پنجره را بستم و به طرف جادّه راه افتادم ، هوا خيلي سرد بود ، برف به همراه باد سرد مي آمد با خودم گفتم شايد از سردي هوا از بين بروم. به پيشانيم دست زدم ، ديدم گرم است ، خودم را دلداري دادم نه چنين چيزي نيست ، من سالم به شهر مي رسم ، از كنار جادّه راه افتادم در وسط راه بودم كه از دور نوري را ديدم فكر كردم ماشين است دارد به اين طرف مي آيد ، تصميم گرفتم خودم را در كنار جادّه در يك جائي مخفي كنم باز با خودم گفتم از چند متري جادّه حركت مي كنم ، هنگامي كه ماشين به نزديكي ام رسيد خودم را در ميان برفها مي اندازم به راه ادامه دادم ، به نزديكي نور كه رسيدم ديدم كه اين نور ماشين نيست ، بلكه دو نفر از سردي در جادّه آتش روشن كرده اند و دارند گرم مي شوند از كنار آنها هم عبور كردم ، هيچ كدامشان متوجّه نشدند در بين راه به يكي از قهوه خانه هاي بين راه رسيدم ، رفتم از شكاف در درون قهوه خانه را نگاه كنم ، كسي در آنجا هست يا نه كه ناگاه سرم به در خورد و در مقداري باز شد و صدا كرد ، قهوه خانه چي متوجّه شد كسي در پشت در است بلافاصله همانجا روي زمين دراز كشيدم و با خود گفتم : اگر متوجّه نشد كه به راه ادامه مي دهم و چنانچه كه متوجّه شد از همين درّة كنار جادّه كه شيب نسبتاً زيادي هم داشت به طرف پايين غلت خواهم زد ، قهوه خانه چي آمد در را باز كرد در نزديكي من ايستاد و اطراف را يك نگاهي كرد و متوجّة من نشد و دوباره به درون قهوه خانه حركت كرد و من به راهم ادامه دادم ، ديگر نزديكيهاي صبح بود كه مي خواست هوا روشن شود به يك روستا رسيدم ، با خود انديشيدم كه اگر از كنار روستا عبور كنم و پاهايم كه زخمي است نمي توانم تند بروم . مسلّماً اهالي روستا صبح براي انجام كارهايشان بيرون مي آيند و من را خواهند ديد ، ضمناً از محلّي كه پايم زخمي شده بود خون زيادي آمده بود كه تمام لباسهايم خوني شده بود در پشت سنگي خودم را مخفي كردم ، حالا ديگر هوا روشن شده بود به اطراف نگاه كردم ديدم ، در آن نزديكي پل خيلي كوچكي است و آب هم از آن عبور مي كند ، با خود گفتم كه اگر در زير اين پل خودم را مخفي كنم كسي متوجّه نمي شود ، از پشت سنگ حركت كردم و به طرف پل . در همين حال ... پيرمردي براي دستشويي بيرون آمده بود از پشت سنگ حركت كرده و شروع به صحبت با من كرد كه من متوجّه نشدم كه چه مي گويد ؟ با دست به طرف منزلش اشاره كرد و من هم كه ديگر راهي نداشتم ديدم متوجّه شده است و به ديگر مردم روستا هم خواهد گفت . خلاصه قضيّه ديگر لو رفته بود و به ناچار به طرف منزل ايشان حركت كردم مرا به اطاقش راهنمايي كرد و من به اطاق او وارد شدم . او به بيرون رفته و برايم صبحانه آورد . مدّتي كه گذشت ديدم شخصي مسلّح وارد منزل آن پيرمرد شد و با پيرمرد شروع به صحبت كردن نمود و سپس وارد اطاقي كه من در آن بودم گرديد . و ما را با آن وضعي كه داشتم ديد و با زبان كردي به من گفت كه بلند شو و بيا برويم (در آن روستا گروهكهاي متفاوت مقر داشتند و مردم روستا مجبور بودند كه تمام نيازهاي آنها را برآورده كنند . چه نيازها مادّي باشد و چه از نظر جهات ديگر باشد . آن گونه كه خود محمّد مي گفت يك روز ما را در اين اواخر براي كار كردن از زندان بيرون آورده بودند و ما مشغول جمع آوري هيزم (براي آتش كردن و گرم نمودن آنان) بوديم . دو نفر از روستائيان باهم كردي صحبت مي كردند ، البتّه فكر مي كردند كه ما كردي نمي فهميم يك نفرشان گفت فلاني ديشب دمكراتها در منزل فلان كس رفته بودند ديگري مي گفت كه «فلاني» كه دختر ندارد . ديگري مي گفت : ... آن مرد آمده بود كه از منزل پيرمرد براي مقرّ اين روستا كه در دست گروهك دمكرات بود ، نان ببرد ، با او به راه افتادم ، او در جلو حركت مي كرد و منهم از پشت سر ، منطقه خلوت بود . با خود گفتم با همين عصا از پشت به سرش بزنم ، بعد انديشيدم خوب بعدش چه ؟ اينها همه چيز را فهميدند به مقر رسيديم وارد مقر شديم و داخل يكي از اطاقها رفتيم ، چند نفري هم نشسته بودند يكي از اين افراد مسئول گروه بود ، از من پرسيد ، تو كه هستي ؟ گفتم : خودت مي بيني ! اين لباسم و اين هم وضعيّت بدنم و اين هم زبانم ، خلاصه صحبت شروع شد ، يك بحث شديدي بين من و مسئول گروه در گرفت ، در بين بحث يكي يكي افراد را از اطاق بيرون كرد تا اينكه از آخر مانديم دو نفري ، سوالات زادي را براي او مطرح كردم ، و در پاسخ مي گفت : باشد جوابش براي بعد . هنگامي كه دو نفري شديم گفتم : تمامش شد بعد ، براي حالا چه داري ؟ او جوابي نداد . و يكي از افراد را صدا زد و گفت او را ببريد به زندان ، مرا بردند به يك اطاق خيلي كوچك ، كه چند نفر درون آن اتاق بودند ، اتاق بقدري كوچك بود كه بچّه ها حتّي نمي توانستند پاهايشان را دراز كنند ، همه زانوهايشان را بغل گرفته بودند وقتي كه من وارد اتاق شدم ، يك مقداري خودشان را جمع و جور كردند ، مقداري جا باز شد ، من هم نشستم و چون ديدم اينها خيلي در فشار روحي هستند يك مقداري برايشان صحبت كردم ، از فرار گفتم ، صحبتهايي كه برايشان تقويّت روحيّه باشد . البتّه اين زندان يك زندان موقّتي بود و قرار بود تمام افراد بعد از جمع آوري به زندان ديگري منتقل گردند در اين مدّت با زندان بان كه آدم جواني بود صحبت مي كردم و توانستم تا حدودي در او اثر بگذارم ، و او بعضي خبرها را براي من مي آورد از جمله مي گفت كه تو چرا با اينها اينگونه برخورد مي كني اينها مي خواهند تو را اعدام كنند و حكم اعدام هم صادر شده ولي احتمالاً در اينجا حكم را اجرا نمي كنند و مي برند در زندان دوله تو ، مثلاً مي گفت : ... كه محمّد تو چرا ريشت را نمي زني ، مي گفتم : چون شما مي گوييد بزن نمي زنم چند روزي به اين ترتيب گذشت ، تا روزي كه مي خواستند حكم اعدام را اجرا نمايند ، با همة زندانيان خداحافظي كردم ، هنگامي كه به در زندان رسيدم ، برگشتم . ديدم تمامشان دارند گريه مي كنند ، گفتم : شهادت كه گريه ندارد ، شما نگران نباشيد ، انشاء ا... آزاد خواهيد شد ، و من به آرزويم مي رسم ، سپس هنگامي كه مي خواستند مرا اعدام نمايند ، يكي از افراد گروه خبّات رسيد و گفت : محمّد تو اينجا چكار مي كني ؟ ، چند روزي است كه دنبال تو مي گردم و همه جا را گشته ام و رفت با مسئول گروهك صحبت كرد و سريع براي گروهك خبّات هم خبر برده بود كه محمّد دست دمكراتهاست ، با توجّه به اينكه روابط بين دمكراتها و خبّات خوب نبود ولي باهم توافق كردند كه مرا تحويل آنها بدهند و اين كار ار هم كردند . هنگامي كه مرا آنجا بردند يك پذيرائي آنچناني كردند و بنا بود كه مرا اعدام كنند ، ولي همان نوشته اي كه در آنجا براي شيخ گذاشته بودم در او خيلي اثر كرده بود و همين باعث شد كه فعلاً حكم اعدام را اجرا نكنند . با توجّه به شرايط خيلي سخت زندان كه ضدّ انقلاب براي ايشان و ديگر زندانيان فراهم كرده بود ، محمّد در شرايط روحي خيلي عالي اين شرايط را سپري كرده بود .

رضا چمني:
محمد در آخرين بار كه به مرخصي آمده بود هنگام بازگشت به جبهه بنا به درخواست يكي از دوستانش دو بيت شعري به عنوان يادگاري در دفترش مي نويسد كه اين دو بيت شعر شخصيت فكري ايشان را به خوبي به ما شناساند.
قباي زندگاني چاك تاكي چون مردان زيستن
در خاك تاكي به پرواز آي و شاهيني بياموز
پي روزي طلب در خاك تاكي


رضا چمني:
پس از آزاد شدن از اسارت در جلسات مختلفي كه با دوستان نشسته بودند با اصرار زياد دوستان نحوة اسارت و آزاد شدن و نيز قسمتي از جريانها را كه در آنجا به پيوسته اينچنين بيان نموده اند: يك روز كه به مأموريتي كه به ما داده شده بود به منطقه رفتيم به كمين نيروها ضد انقلاب به گروهك خبات برخورد كرديم ، در آنجا با فرمانده گروه صحبت كردم كه بچه ها را از منطقه درگيري دور كنيم، من گفتم مي روم روي اين تپه و نيروهاي دشمن را سرگرم مي كنم و شما نيرو ها را از اين منطقه بيرون ببريد(در همين درگيري نيري به پاي ايشان اصابت مي كند) به بالاي تپه خودم را سريع رساندم و در پشت چند تخته سنگي كه بود سنگر گرفتم ، چون پايم مجروح شده بود و خونريزي مي كرد پايم را بصورت دراز روي سنگي كه از قسمتي كه نشسته بودم مقداري بلندتر بود گذاشتم تا از قسمت فوق زخم فوق كمتري بيايد و به طرف نيروهاي دشمن مشغول تيراندازي كردن شدم و از اين فرصت فرمانده گروه استفاده كرد و نيروها را از منطقه درگيري خارج كرد. در همين حال گروه ضد انقلاب كه تعداد آنها در آن حدود شصت يا هفتاد نفر به نظر مي رسيد به دو گروه شدند ، يك گروه از آنها تپه را دور زده بودند و از پشت به سمت بالا تپه به پيش مي آمدند، موقعي كه متوجه از پشت نيز در محاصره قرار گرفتم، نيروهاي دشمن به بالا مشغول پيشروي بودند، خواستم سريع بر گردم كه به طرف آنها تير اندازي كنم،‌ چون يك پايم مجروح بود روي سنگي كه نشسته بودم خيلي ناهمواري بود و ارتفاع سنگ نيز نسبتاً زياد بود و من چون سريع مي خواستم برگردم بعلت مجروح بودن پايم و ناهمواري محلّي كه به عنوان سنگر انتخاب كرده بودم به طرف پائين غلطيدم و سرم به سنگي خورد و بيهوش افتادم وفتي كه بهوش آمدم در دست ضد انقلابيون خودم را اسير ديدم. (من به همه چيز فكر مي كردم به جز اسارت) هر زماني كه براي عمليات بيرون مي رفتم با خودم دو عدد نارنجك چهل تكه بر مي داشتم، نارنجكها را براي آن لحظه آخر كه اگر در محاصره قرار بگيرم و با مهماتمان تمام شده باشد و بنا باشد به اسارت در بيائيم در آن موقع از اينها استفاده كنيم كه حداقل چند نفري از نيروهاي دشمن را به جهنم بفرستيم ولي تقدير خداوند اينگونه بود كه مدتي اسير باشيم، البته گروه همراه وي مي خواهند جهت كمك به ايشان اقدام نمايند ولي بعلت نيروي كم و در محاصره در آمدن تپه توسط دشمن موفق به نجات ايشان نمي شود.

رضا چمني:
به عنوان نمونه ايشان براي ضربه زدن به روحيه دشمن كارهايي انجام مي داده است كه قسمتي از آنچه را كه ما از آن اطلاع داريم به اين شرح است : روزي يكي از اعضاي گروهك به زندان آمده بود با او بحثم شد ، پتو را كنار زدم و زير پتو را كه از رطوبت و علف سبز شده بود و نيز سنگهايي را كه حتي براي راحتي خود آنها را كنار نزده بودم به او نشان دادم و با اين كار به او دو مطلب را فهماندم يكيك اينكه ما كسي نيستيم كه از اين شكنجه هاي شما خسته شويم ، و ديگر اينكه اينست وضعيت زندان شما . در زمستان هواي منطقه خيلي سرد بود و به ما وسيله اي براي گرما نمي دادند و به اين شكل مي خواستند ما را تحت فشار قرار دهند . لذا در مقابل اين عمل آنها با زير پيراهني از زندان بيرون مي رفتيم و يخها را مي شكستم و در آب آن وضو مي گرفتم و دوباره به زندان برمي گشتم . و چون حمام نداشتيم در زمستان در رودخانه آب تني مي كردم بطوري كه تمام موهايم يخ مي بست و اين گونه كارها مرا اصلاً ناراحت نمي كرد ، هر روز ما را جهت كار كردن از زندان بيرون مي آوردند و از بالاي كوهها هيزم و سنگ جع مي كرديم ، موقعي كه براي جمع كردن هيزم ما را مي بردن براي اينكه براي بچه ها روحيه بدهم و همچنين به ضد انقلابيون كه مي خواستن روحيه ما را ضعيف كنند ، ضربه اي زده باشم به بچه ها مي گفتم كه سريع كار كنيد و نيز براي بچه ها لطيفه مي گفتم ، با صداي بلند مي خنديدند و شيخ از اين كار ما بسيار عصباني شد و به نگهبان مي گفت : آنها را به زندان باز گردان چون در حال كار كردن نيز شاد هستند ، با اين گونه برخوردها كه با آنها مي كرديم ، هميشه كارهاي آنها برايشان نتيجه معكوس داشت.

رضا چمني:
پس از آغاز جنگ تحميلي از طرف رژيم جنايتكار عراق، او كه از دلباختگان مكتب امام حسين (ع) بود هميشه مي گفت: ما كه زيارت عاشورا مي خوانيم و هميشه آرزو مي كنيم كه اي كاش در روز عاشورا در صحنه عاشورا مي بوديم و امام حسين را ياري مي كرديم، اينكه اين گوي و اين ميدان و جبهه كربلاست و امام و رهبر ما نيز پيرو امام حسين (ع) است. پس بايد به جبهه برويم و امام زمانمان را ياري كنيم، امروز است كه پيروان واقعي امام حسين (ع) مشخص مي شوند، امروز روز آزمايش ما مسلمانهاست تا صداقت و ايمانمانرا نشان دهيم. محمد جنگ را مهمترين مسئله براي يك كشور مي دانست و عقيده داشت تا زماني كه جنگ باشد وظيفه اصلي ما حضور در جبهه نبرد است و هنگامي كه از جانب دوستانش به وي پيشنهاد مي شد كه شما اگر به دانشگاه برگرديد بهتر مي توانيد به اسلام و مسلمين خدمت كنيد مي گفت: تا زماني كه جنگ باشد در اينجا در پشت جبهه هر چه كار كنيم عاقبت تمام رشته هاي ما پنبه مي شود. با توجه به اين نظراتي كه داشت در همان اوايل جنگ به جبهه هاي نبرد جنوب شتافت و در مدت هفت ماه در گروه شهيد چمران به مبارزه عليه كافران بعثي پرداخت كه دوباره به دانشگاه برگشت. در آن زمان كه اوج فعاليت گروهكها در دانشگاه بود در محيط دانشگاه به مبارزه عليه گروهكهاي ضد انقلاب پرداخت و در عين حال در جهاد دانشگاهي نيز فعاليت مي نمود و با آغاز انقلاب فرهنگي كه دانشگاهها تعطيل شد، مدتي از طرف جهاد دانشگاهي در جهاد شهرستان مشغول خدمت به محرومين بود.

رضا چمني:
محمّد تصميم داشته كه اگر بتواند شيخ را كه نفوذ زيادي در منطقه داشته و از رهبران كردها محسوب مي شده بياوردش و او خودش را تسليم جمهوري اسلامي كند و به اعمال خلاف خودش و باطل بودن راهش كه تاكنون رفته ديگران نيز رفته و دارند مي روند و همچنين حقّانيّت جمهوري اسلامي را اعتراف كند تا وسيله اي شود براي اينكه فكر و راهش پس از او دربين مردم باقي نماند كه سرانجام او با تحمّل سختي ها و شكنجه ها راه را بر شيخ بسته و هميشه بر مباحثاتش شيخ را محكوم مي كند . شيخ جلال حاضر مي شود كه تسليم دولت جمهوري اسلامي شود و محمد را آزاد مي كند و پس از آزاد شدن چون چند اسير ديگر در محلي ديگر زنداني بودند محمد پشيمان مي شود كه چرا آنها را آزاد نكرده و به همين جهت دوباره پيش شيخ بر مي گردد و به او مي گويد كه آنها را آزاد كن چون هم به نفع تو و هم به نفع من است . شيخ نيز آنها را آزاد مي كند . ايشان نقد مي كردند موقعي كه آزاد شده بودم و دوباره به آنجا برگشته بودم حدود يك ماه طول كشيد شيخ از تعجب نمي توانست حرفي بزند و گفت : محمد تو برگشتي من اصلاً احتمال هم نمي دادم با مصيبتهايي كه ئدر اين جا كشيده اي دوباره برگردي من به او گفتم ديدي كه برگشته ام . محمد دوباره برمي گردد و براي دولت خبر ببرد و به مقصود خود برسد تا اينكه يك روز هنگامي كه در حال برگشت از نخست وزيري بوده از عملياتي كه در آن منطقه انجام گرفته مطلع مي شود و به موجب همين عمليات روستاهايي را كه در محل اقامت خبات بوده به تصرف رزمندگان اسلام در مي آيد و شيخ نيز به عراق فرار مي كند . محمد يك ماه پس از آزاد شدن به خانه برمي گردد و هنگامي كه از طريق تلفن از او سوال مي شود كه چرا به خانه برنمي گردي پاسخ مي دهد مي خواهم آنچه را كه كاشته ام درو كنم . هنگام آزاد شدن محمد چون مردم منطقه به وسيله افرادي كه با او در زندان بوده اند و آزاد شده بودند از وجود چنين فردي در زندان مطلع بودند و نيز بخاطر معروفيت و محبوبيت خاصي كه محمد در منطقه پيدا كرده بود مردم از آزادي او بسيار خوشحال شده و شيريني پخش مي كنند .

رضا چمني:
صحبتهائي از ايشان است در مجالس مختلف دربارة وضعيت زندانيان بيان كرده است: درابتدا محلي به عنوان زندان نداشتند، دخمه اي بود كه ما را در رون آن مي بردند. امُا بعد از مدتي ما را مجبور كردند كه خودمان چند اتاق ساختيم ، كه از آن زندان استفاده مي كردند براي ساختن زندان كه كلاًٌ از سنگ ساخته شده بود مجبور بوديم از كوه سنگ بياوريم و براي چيدن سنگها روي هم نياز به ساختن گل هم بود بچه ها زياد اذيت مي شدند از جهت اينكه بچه ها رنج كمتري ببرند و محلي كه ساخته مي شود براي آنها يك محل مستحكم وبا دوامي نباشد و نيز به خاطر ضربه زدن به روحيه دشمن با توجه به تمام مسائلي كه براي اسيران ايجاد كرده بودند زندان خيلي سريع ساخته شود، طرحي را اجرا كردم كه طرح محمد مشهور شده بود و آن بدين شكل بود ، هنگامي كه نگهبان مقدار كمي از محل دور مي شد ، يا حواسش از بچه ها پرت مي شد ، سريع چند نفر از بچه ها روي ديوار خاك مي ريختند و بعضي ديگر روي خاك آب مي ريختند و عدة ديگر سنگها را سريع مي چيدند به صورتي كه آنها اصلاً متوجه اين قضيه نشده بودند و تعجب كرده بودند كه اين سرعت بنا سر پا شده بود. در محلهايي كه بعنوان زندان استفاده مي كردند، كلاً شرايط خيلي نامساعدي وجود داشت به صورتي كه به خاطر عدم مسائل بهداشتي پر از موش و عقرب بود بچه ها خيلي اذيت مي شدند به صورتي كه دست وپاي مرا عقرب نيش زده بود (عقربهايي كه در آنجا بودند عقربهاي سياه بودند و احتمال اينكه افراد مصدوم با نيش چنين عقربهايي زنده بمانند كم است). موقعي كه انگشت دستم را عقرب نيش زده بود، چون در زندان كمكهاي اوليه نبود ابتدا بالاتر از محل نيش عقرب را محكم گرفته و سپس با تكه شيشه اي كه پيدا كردم محل زخم را بريدم و بعد با فشار دادن محل نيش عقرب سعي در بيرون كردن زهر آن نمودم و چون موادي براي ضد عفوني كردن وجود نداشت از نفت چراغ كه براي روشنايي داشتيم براي ضد عفوني كردن محل زخم استفاده كردم . يك روز هم صبح زود براي نماز بلند شدم در ميان اتاق راه مي رفتم، چون تاريك بود، متوجه نشدم و عقرب را كه كف اتاق بود لگد كردم، چون پايم روي سر عقرب قرار گرفته بود، عقرب هم با تمام قدرتش نيشش را به پايم فرو كرد كه درد آن از درد تيري كه خورده بودم شديدتر بود و براي اينكه روحيه بچه ها ضعيف نشود و همچنين دشمن خوشحال نشود، درد آنرا تحمل مي كردم ، و به خودم نمي آوردم ، براي اينكه بچه ها از شرّ عقربها راحت شوند به فكر چاره اي افتادم با پارچه هايي كه از كه از گوشه و كنار پيدا كرده بودم ، حصاري به دور اتاق كشيدم و آن پارچه را آغشته به نفت كردم تا بوي نفت نگذارد عقربها از آن حصار به اين طرف بيايند، موشها نيز بچه ها را خيلي اذيت مي كردند،‌ براي از بين بردن موشها نيز بوسيله قوطي كنسرو كه از بيرن پيدا كرده بودم تله اي ساختم كه بوسيله آن موشها را مي گرفتم و از پنجره به بيرون مي انداختم. كلاً از عصر كه بچه ها براي مدت كمي جهت انجام امور شخصي بيرون از زندان مي آوردند تا روز بعد به هيچ وجه به كسي اجازة خروج نمي دادند و اگر چنانچه شب كسي براي بيرون رفتن احتياج پيدا مي كرد به او اجازه نمي داد، بعضي مواقع كسي به دستشويي احتياج پيدا مي كرد، از درد و ناراحتي به خودش مي پيچيد. ولي به هيچ وجه اجازه بيرون رفتن به او داده نمي شد. كيفيت غذا در سطح بسيار پايين بود و مقدار آن نيز بيش از حد كم و اكثراً مقدار كمي نان و كاسه اي پر از آب بود كه در ته آن چند عدد لوبيا بچشم مي خورد، بطوريكه در بين اسرا پيرمردي بود كه بعلت كمي نان چون براي جمع آوري نانها نرم با انگشتش به سفره كشيده بود سفره كه رنگي بود رنگهاي آن پاك شده بود. با توجه به تمام شرايطي كه براي زندانيان ايجاد شده بوده است محمد در وضعيت روحي اعلائي به سر مي برده است ، چنانچه در مطالبي كه از ايشان نقل شده است اين وضعيت را به خوبي مي توان دريافت.

رضا چمني:
روزي شيخ پيش من آمد و گفت: پدر و برادرت براي آزادي تو به منطقه آمده اند و به دست دموكراتها اسير شده اند و من به او گفتم: اگر آنها براي آزادي من آمده اند، اگر جنازه آنها را ببينم، بهتر از آن است كه آنها را از نو ببينم. شيخ گفت: محمد چه مي گويي؟ گفتم: همين كه مي شنوي و اين نقشه شيخ هم مؤثر نيفتاد.

رضا چمني:
از هر فرصتي كه پيش مي آمد جهت هدايت افراد چه زندانيان و چه پيش مرگهاي خبات استفاده مي كردم و به اين شكل توانستم جمع زيادي از پيش مرگهاي خبات را به شهر بفرستم كه خودشان را تسليم دولت جمهوري اسلامي كنند و بعضي از آنها در منطقة بي طرف ماندند . اوضاع به صورتي شده بود كه شيخ به من گفت : محمّد تو افرادم را از من گرفتي و من به او گفتم كه تو هم با آنها صحبت كن و اگر راهت درست است آنها را نگه دار . يك روز شيخ به من گفت : محمّد من به بن بست رسيده ام بايد چكار كنم به او گفتم : من دو سال قبل به تو گفتم كه آخر به بن بست مي رسي .

رضا چمني:
در تابستان سال 1360 دوباره عازم جبهه هاي نبرد شد و اين با ر راهي كردستان شد تا عليه گروهكهاي ضد انقلاب كه جنگ داخلي راه انداخته بودند مبارزه كند. هنگامي كه جمعي از دوستانش براي بدرقه او رفته بودند، به يكي از آنها چنين اظهار داشته بود كه صبح موقعي كه از خانه بيرون بيايم قرآن را باز كردم، خداوند به من وعده بهشت داد و مدتي در جبهه مبارزه با ضد انقلابيون بود كه پس چند ماهي كه از اين ماجرا گذشت بود خبر اسارت ايشان را آوردند و مدت اسارت ايشان 27 ماه طول مي كشد.

مسعود توفقي:
يادم هست كه در تابستان سال 64 قبل از اينكه شهيد چمني به شهادت برسد به اتفاق شهيد سيد عبدا... طالبيان، شهيد خشنودان، شهيد سيد احمد عابدي و شهيد صادقي و ساير همرزمان كه در گردان عبدا... بودند، به لشكر 5 نصر رفتيم تا به شهيد چمني خدا قوتي بدهيم و احوالي بپرسيم. در منطقه اي كه در كنار كارون حد فاصل اهواز حميديه روستاي متروكه اي به نام رحمانيه بود. وقتي به اتفاق شهيد طالبيان شهيد چمني را ديديم كه بيل به دست داشت يك پمپ آب را تعمير كرده بود. آب كارون را به نهر آبي كه براي آبياري درست كرده بود هدايت مي كرد. نخلهاي خرمايي كه به دليل شرايط جنگ و رفتن مردم از آن منطقه احتياج به آب داشتند آبياري مي كرد. شهيد چمني مي گفت : نبايد اين نخلهاي خرما خشك شود. اين اسراف و گناه است و ما بايد اين نخلها را زنده نگه داريم. در آن گرماي طاقت فرساي مرداد ماه در خوزستان شهيد چمني بيل به دست اين طرف و آن طرف مي دويد و آب را به نخلها مي رساند.

رضا چمني:
يكي از دوستانش چنين نقل مي كرد : هنگامي كه محمود از اسارت آزاد شده بود و به جبهة جنوب آمده بود ، يك روز از روزهاي گرم تابستان به محل گردان عبدالله رفتم ، ديدم كسي از بچه هاي گردان آنجا نيست داخل يكي از چادرها شدم ، ديدم مثل اينكه چيزي گذاشته اند . و چند عدد پتو روي آن انداخته اند ، هواي گرم اهواز و درون چادر كه انسان تحمل كردن هواي آن برايش مشكل بود و به همين خاطر كسي درون چادر نمانده بود و همه رفته بودند كه در سايه درختها استراحت كنند ، با خودم گفتم كه اين چيست اينها گذاشته اند ، پتوها را را كنار زدم ، ديدم محمد است ، آنجا خوابيده ، بلند شد ، خيس عرق بود ، از او معذرت خواهي كردم و از او سؤال كردم كه چرا اينكار را كرده اي گفت مي خواستم مقاومت خود را بسنجم . محمد اين سؤال را مطرح مي كرد كه آيا تا به حال فكر كرده ايد كه چرا حضرت ابوالفضل در روز عاشورا به نهر آب ميرسد كفي آب برمي دارد تا جلوي دهانش مي برد ولي آنرا به درون نهر مي ريزد از لحاظ عقلي اگر ايشان آب را مي خوردند . بهتر مي توانستند بجنگند و شايد مي توانستند آب را به خيام برسانند تا آنهايي كه باقي مانده بودند نيز بهتر بتوانند بجنگند ولي ايشان آب را نمي خوردند تا نهايت رنج را براي خدا بكشند تا در قيامت نيز خدا بالاترين درجات را به او بدهد .

رضا چمني:
او كه از معتقدان به اسلام اصيل امام بود روزها با تلاش و پيگير خود جهت تحقق اهداف انقلاب فعاليت مي كرد و شبها را به عبادت خداوند سپري مي كرد. به رهنمودهاي امام كه در چند شماره نشر شده بود عمل مي كرد و بر طبق آن هميشه روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه داشت از جمله برنامه هاي عبادي كه براي خود داشت هر روز صبح قبل از اذان با دوچرخه به كوه اطراف روستاي صومعه كه حدود ده كيلومتر با شهر فاصله داشت مي رفت و در آنجا مشغول عبادت بود و پس از طلوع آفتاب دوباره به شهر باز مي گشت.


آثارباقي مانده از شهيد
فروردين 61 حدودأ پنج ماه بعد از اسارتمان مي گذشت, برادران درجه دارمان كه تا صبح نخوابيدند ، تا صبح باهم صحبت مي كردند و صبح آمدند پيش من و گفتند : ما حاضر نيستيم برويم . گفتم : چطور حاضر نيستيد برويد ؟ گفتند كه ما اينجا مي مانيم ، تا هر موقع كه تو اينجا هستي ما مي مانيم . يا اعدام مي شويم ، و يا همه باهم مي رويم ، درست نيست يك نفر از ما را اينجا نگهدارند و ما را آزاد كنند ، با آنها صحبت كردم كه شما الان داريد ، تحت تأثير احساسات كار مي كنيد و منطقي نيست ، اعلام اين حرف شما باعث مي شود ، كه خيلي از مسائل ما باز هم لو مي رود ، الان شما را به عنوان دشمنان من مي شناسند و انتظار دارند شما رفتيد بيرون عليه من تبليغ كنيد و از آنها دفاع كنيد و اين مسئله نه تنها فرقي به حال من نمي كند بلكه باعث مي شود كه شما نيروهايتان را از دست بدهيد و باعث شود چند نفر نيروي خوب ما ، نيروي جوان و مؤمن ما بيخود و بي جهت اينجا بماند ، گفتند : پس چرا خودت اينطور برخورد نمي كني كه بيرون بيايي ، مسئله تقيّه است ، گفتم مسئلة تقيّه اينجا براي شما كاملاً ضرورت دارد ، يعني الان ماندن شما اينجا با اعلام اين حرف شما هيچ ارزشي ندارد ، درست است كه شما از روي احساسات حرف مي زنيد ، من به شما اطمينان دارم ولي اين حرفتان در صورتي درست بود كه اينجا نفعي براي ما داشت ، ولي الان بعد از اين مدّت همة دهات اين اطراف توجّه شان به اين مسئله جلب شده است و تك تك افرادشان با كنجكاوي اين مسئله را دنبال مي كنند . كه كار اين پاسدار به كجا كشيد ؟ قانع شد يا نشد ! بنابراين اينجا من اگر بگويم مسئله تقيّه است و بخواهم پيش اينها ضعف نشان دهم و اظهار عجز كنم مي بينم كه بعد در تمام نمي توانم اين اشتباه را جبران كنم در اينجا ضربه اي بر من وارد مي شود ولي اين مسئله براي شما مطرح نيست و خيلي راحت مي توانيد برويد ، قبول نمي كردند ، بالاخره هرطور بود قانعشان كردم كه شما بايد برويد آنها مي گفتند كه اگر ما بيرون برويم به اينجا بر مي گرديم و حتّي يكي از آنها مي گفت مي روم ، اين بي شعورها را مي آورم و اينجا توي زندانشان مي اندازند و من گفتم : نه اين كار شما اشتباه است ، يعني گرفتن مقرّ آنها براي ما خيلي راحت است و مي توانيم از داخل زندان هم بگيريم ولي من شماها را به اين خاطر نگه داشته ام و مي دانيد كه فرار من از اينجا هيچ كاري ندارد ، خيلي راحت مي توانم بيايم ، بنابراين ماندن من همين جا لازم است . بگذار يك نفر اينجا بمانم ، چون ارزش دارد ، بيرون باشم ، چه خدمتي مي توانم بكنم ، احتمالاً به عنوان يك سرباز مي توانم خدمت كنم و هركار كنم از همين جا مفيدتر نمي توانم باشم ، بگذار آينده هرچه مي خواهد پيش بيايد ، شما مي گوييد معتقد به شهادت هستيد بنابراين اين هم خدمت است ، پس جاي هيچ نگراني نيست شما مي رويد ، سركارتان و هرطور كه خودتان تشخيص داديد ، زندگي تان را ادامه مي دهيد ، نتيجه اش اين شد كه آن سرباز قزويني مان از بانه آن طرفش نرفته بود ، درجه دارهايمان هم در سقّز مانده بودند و آن سرباز قزويني خدمة 25 بود و مستقيم بغل مقرّ اينها را مي زد ، يكي اين طرف و يكي آن طرف و شيخ با خبر شده بود ، يك روز آمد و گفت : مي بيني اين سربازها را آنقدر بهشان احترام گذاشته ايم حالا دارند به ما هشدار مي دهند ، يكي اين طرف مقرّمان را مي زنند و يكي آن طرف ، گفتم ، مي داني قضيّه چيست ، گفت : نه، گفتم : آن دارد به تو مي گويد كه مي توانم سربي را در وسط مقرّت بزنم ولي نمي زنم ، آيا متوجّه اين حرفش هستي ؟ گفت : خوب چرا نمي زند ؟ گفتم : چرا نمي زند ! احتمالاً برنامة دولت است ، يك چيزي هست كه به خودش مربوط است و اين به تو ثابت مي كند ، كه يك مسذله نظامي است ، اگر ما نخواهيم نظامي عمل كنيم ، اين سرباز قادر است ، مقر شما را خراب كند ولي خود به خود اين كار را نمي كند ، نه اين كه فكر كنيد ارتش ما روحيه ندارد و ضعيف است ، گفت : بله مي دانم ، اين سرباز ما هم به ما خيانت كردند ، صبح زود كه اينها را آزاد كرد ، توي زندان تنها من بودم ، صبح زود اينها را فرستاد و بدرقه كرد و رفتند ، و بعد از ظهر دو مرتبه آمد و در زد و گفت : بلند شو بيا ، رفتم و ديدم كه شيخ ايستاده و دو رديف هم از افرادش ايستاده اند با غروري ، فكر كرده بود ، بزرگترين ضربه را به يك فرد زنداني وارد كرده ، چون مشكل است كه همه آزاد شوند و يك فرد بماند ، تقريباً غير قابل تحمل است ، وقتي چشمش به من افتاد : گفت : ما چطوري ؟ اينجا بود كه باز هم به لطف خدا به زبانم آمد و گفتم به لطف خدا خيلي خوبم. از دست و زبان كه برآيد كز عهده شكرش به در آيد! او انتظار اين را نداشت ، احتمالاً خيلي چيزهاي مي خواسته بگويد و برنامه داشته است و همينطوري هاج و واج . يك مقداري ايستاد و به اين طرف و آن طرف نگاه مي كرد ، گفت : خوب ما هم كه هستيم ، حتماً به لطف خداست كه زنده ايم ، برگردو برو ، برگشتم توي زندان و در را بستند ، پس فرداي آنم روز دو مرتبه مسئول كميته قضايي آمد و در را باز كرد . ولي اين دفعه با احترام گفت : مي خواهي زودتر نجات پيدا كني ؟ گفتم نه ، گفت من حس مي كنم تو يك مسلمان هستي ، ما هم مسلمانيم ، احتمالاً ما را به مسلماني قبول داري ، ما برادر هستيم ، مسلمانها همه برادرند ، ما نبايد كينه داشته باشيم . ضمناً از حالا به بعد ما تو را ، بعنوان يك زنداني نمي شناسيم ، فقط دوست داريم ، اينجا باشي و بيشتر باهم صحبت كنيم ، عقايد هم را بهتر درك كنيم ، تو براي ما صحبت كني و ما هم براي تو از وقايع كردستان صحبت كنيم ، تبادل نظر داشته باشيم ، تا به هم نزديك شويم ، البتّه الان هم نزديك هستيم و سوء تفاهم است كه ما را از هم جدا كرده است . زخم پايم تقريباً خوب شده بود ، البتّه چون شرايط بد بود ، زياد طول كشيد ، مثلاً با آن كارهايي كه مي كرديم ، دوباره زخم مي شد ، ولي نشان آنها نمي دادم البتّه با فيلتر سيگارهايي كه برادران سيگاري با غير سيگاري دريافت مي كردند ، (فيلترهايش را مي بريديم) ، بعد از بريدن فيلتر از سيگارت پنبه درست مي كرديم ، يكي براي مسواك استفاده مي كرد و يكي هم براي پانسمان زخم پايم خوب شده بود و راه مي رفتم ، ولي به صورت لنگ لنگان . خلاصه صحبت هايش را كرد و رفت ، و بعد شيخ آمد و گفت : كه بله ما تا حالا نمي دانستيم ، فكر مي كنم تو يك مسلمان باشي ، افراد ما به ما گفتند كه اينها كه آمدند اينجا (اسيران ديگر) نماز مي خوانند ، ولي بعد از يك مدتي كه با تو (محمّد) برخورد كردند ، نماز خوان شدند (منظورشان از اسلام بود) گفتم همچنين مسئله اي نيست ، اينها از اول نماز هم مي خواندند ، شايد شما دقت نكرديد ، نه اينكه در برخورد با من نماز خوان شده باشند ، از اول هم نماز خوان بودند، گفت: نه فكر مي كنم حرفها تو يك مقدار روي اينها تأثير داشته و ما هم اينجور افراد داريم ، افرادي كه يك مقدار آگاهي شان كمتر است ، نماز نمي خوانند و فقط دوست داريم ، اينجا باشي به اين خاطر كه به عنوان يك وظيفه شرعي روي اينها كار كني نه به عنوان يك زنداني ، ضمناً هر هر چي كه لازم داشته باشي ما در اختيار تو مي گذاريم ، كه احساس نكني اينجا زنداني هستي . كيفيت برخوردشان عوض شده بود ، چون خودشان به اين نتيجه رسيده بودند كه با آن برخورد به جايي نمي رسند ، ضمناً مسئله اعدام منتفي شده بود چون اين مسئله عوارض بعدي را براي آنها پيش مي آورد ، همان اول آنطور كه پيش بيني مي كرديم بايد خيلي راحت اعدام مي كردند ولي تحت تأثير چند تا روحاني محل اين كارش را به عقب مي انداخت ، يعني حكم اعدام را هم صادر كرده بودند ، بعد از اين جريان دمكرات ها و همه افراد اين سوال را دنبال مي كردند كه شما نتيجه كارتان با اين به كجا رسيد ، و اينها حس مي كردند كه براي خودشان خيلي ضروري است ،به هر طريقي كه شده و به خاطر افراد خودشان و به خاطر جلب نظر مردم منطقه . يك ماهي گذشت البته كم و بيش فكر مي كردم كه اطراف زندان كمين گذاشته اند ، در زندان را باز مي گذاشت ، مي رفت و مي خواستند كه عكس العمل چيست ؟ البته ما اين در را باز مي گذاريم ، هر جا كه خواستي بروي نه به عنوان زنداني ، گفتم: اين يك واقعيت است شما هم مي دانيد ، اگر تنها مسئله زندان باشد بلكه به اين صورت روز اول به شما گفتم : آن دفعه هم هشدار دادم ، گفتم چون شما به مقدسات ما اهانت مي كنيد ، اين براي من غير قابل تحمل است از آن مسئله گذشته مسئله جسمي است . شما مي گوييد زندان ، ولي من زنداني نيستم ، من اينجا افكارم آزاد است و در اختيار خودم مي باشد و اگر فكر مي كنيد كه يك روز با من به توافق مي رسيد ، اينطور نخواهد بود . و من بر سر عقيده ام خواهم ماند و حاضر هستم كه بيست و چهار ساعته مرتب با شما بحث كنم تا هر چه زودتر به توافق برسيم و مسئله زندان هم برايم مطرح نيست ، شما در زندان را ببنديد . و خيلي هم خاطر جمع باشيد ، ولي مطمئن باشيد ، تا زماني كه مسائل قبلي مطرح نشود و اهانتها مطرح نشود ، من به عنوان شخصي خودم هيچ اقدامي نمي كنم و آنهم بخاطر شخص خودم مي باشد . براي من آنچه كه مهمتر است عقيده ام مي باشد ، و خيلي هم دوست دارم كه با شما بحث كنم و تبادل نظر داشته باشيم و اگر ببينيم كه شما بر خق هستيد ، مطمئنم كه تعصب ندارم و حرف شما را مي پذيرم . از اين جريان يكي دو ماهي گذشت و رفتارشان عوض شد ، به طوري كه به هيچ وجه كلمه خميني به زبان اينها نمي آمد ، سپس برخوردهايي پيش آمد ، سپس مسئله مذهب ، مثلاً سر وضو گرفتن ، يك روز داشتم وضو مي گرفتم . يكي از افراد آنها ايستاده بود كه او ملاي يكي از دهات اطراف بود . البته مسئله اي كه باعث شده اينها يك مقداري از گروهكهاي ديگر خطرناك تر بر ما جلوه كنند و يك مقدار اهميت داشته باشند ، با توجه به اينكه روحانيت كردستان تأثير مستقيم روي قشر مردم دارند ، وجود ملاهاي زيادي توي سازمان اينها است . اين باعث مي شد كه اينها اهميت پيدا گنند و به خاطر وجود اين ملاها پشتيباني يك عده از مردم را هم بدنبال داشت ، ولي در مورد كومله و دمكرات اين مشكل را نداشتيم ، خيلي راحت اينها را تشويق ميكردم ، ولي در مورد اينها مي گفت : كه اين ماموستا فلان است ، چطور اشتباه مي كند؟ اين خودش قرآن خوان است ، خلاصه داشتم مي گفتم : يك روز مشغول وضو گرفتن بودم . آن فرد گفت كه شما چرا اينطوري وضو مي گيريد ؟ گفتم : كه شما چرا بدين صورت وضو مي گيريد ؟ گفت : خوب درستش همين طور است ، گفتم : نه منظورم اين نيست كه شما از پيش خود اين روش وضو گرفتن را ياد گرفته ايد يا كسي به شما ياد داده است ؟ گفت : خوب دستور همينطور است ، گفتم : دستور آنست كه توي قرآن آمده ، از جاي ديگر نمي توانيم آورده باشيم ، فكري مي كرد و گفت : نه مسلماً دستور آنست كه توي قرآن آمده ، گفتم : خيلي خوب ، من هم اينطور وضو مي گيرم و اين را از قرآن ياد گرفته ام ، با توجه به اينكه رهبر من آنكسي است كه تخصصش در اين رشته است ، اين مسئله براي من تشريح كرده است . من عقلم به تفسير آيه قرآن نميرسد ، بنابراين پيروي از كسي مي كنم كه اين را براي من تفسير كند ، گفت : پس شما مقلد مي شويد اسلام تقليدي قبول نيست ، گفتم نه در اصول و اعتقاداتمان معتقد هستيم ، خودمان تحقيق مي كنيم و كسبش مي كنيم ، مقلد کسي نمي شويم ، ولي در احكام فروع دينمان كيفيت اجراي اين مسائل را از فقيهمان مي پرسيم تا مانند شما به اين مسائل گرفتار نشويم ، گفت : مگر ما گرفتار هستيم ، گفتم : بله . و اذا كنتم الي الصلاه فغسلوا وجوهكم و ايديكم الي الموافق به روئسكم و ادخلكم الي الكعبين . اين عين آيه قرآن است و ما طبق اين آيه وضو ميگيريم ، حالا شما طبق كدام آيه اينگونه وضو مي گيريد ؟ مرا توجيه كنيد ؟ يك مقدار فكر كرد و انتظار نداشت ، البته آيه صبح همان روز به طور اتفاقي به چشم من خوده بود. از قرآني كه بعد از جريان فروردين اينها به خاطر اينكه ثابت كنند كه واقعاً دوست دارند آزاد باشم، در اختيار من گذاشته بودند و بعد از آن باعث شد هر كس مي آمد كوچكترين صحبتي كند خود اينها حس مي كردند و از اطراف مي گفتند، هيچي نگو و اشاره مي كردند كه وارد بحث نشو ، يكي دو ماه گذشت ، دو حادثه اتفاق افتاد ، اولاً خدمتتان عرض كنم ، طايفه اي در كردستان زندگي مي كنند كه درويشند ، درويشهاي قدري ، كه نفوذ زيادي روي مردم منطقه دارند ، يعني تقريباً همه با احترام از آنها ياد مي كنند ، در اين منطقه(كردستان) رهبري دارند به نام شيخ باقي كه هم پيش دولت ايران داراي احترام است هم صدام به او كاري ندارد ، زيارت كربلا مي رود، ضمناً كومله و دمكرات به خاطر اينكه نفوذ زيادي روي مردم دارد و عده زيادي درويش دارد ، بيشتر از افرادي كه آنها پيشمرگ دارند و درويشهاي او هم جان فداي او هستند ، بنابراين مي تواند نقش مهمي داشته باشد ، ولي طبق فلسفه اي كه دارند اين درويشها در هيچ سياستي دخالت نمي كنند و فقط يك بار دخالت كرده بودند ، آنهام چهل نفر از روحانيت كردستان آمده بودند نزد امام و در برگشتن ماشينشان به دست دمكراتها افتاده بود ، اينجا شيخ باقي نامهاي نوشته بود ، كه اينجا شما با اسلام درگير هستيد و اينها علماي مردم هستند و اگر قرار باشد شما اينها را نگه داريد كار به جاهاي ديگر مي كشد و اعتراض كرده بود ، صرفاً اعتراض او باعث شده بود كه دمكرات اين چهل نفر را آزاد كند ، اينچنين نفوذي در منطقه داشت ، ولي همانطور كه عرض كردم دخالتي در ساست ندارد ، طبق آن فلسفه شان سرشان به كار خودشان بند است يكي از درويشها اتفاقي گذرش به آنجا افتاد و پدر آن درويش پيشمرگ آنان بود ،پير مردي كه پيش شيخ بود و در آن موقع مسئول زندان در مرخصي بود ، در اين مدت موقتاً اين پير مرد مسئوليت زندان را كه يك زنداني در آن بود را بر عهده داشت ، پسرش آمده بود ، ديدن پدرش ، گفته بود كه چكار مي كني ؟ گفته بود : كه اين زندان دست من است و اينها هم چون كارشان از روي عاطفه بود ، گفته بود : برو پس اجازه بدهيد بروم اين زنداني را ببينم ، احتمالاً دلجويي كنم و آمد توي زندان و گفت : ناراخت نباشي و فلان و... با او شروع به صحبت كردم ، آدم فهميده اي بود ، يك ساعتي كه با او صحبت كردم ، درويش حالتش عوض شده گفت: كه من تعجب مي كنم ، ترا به چه دليلي زنداني كرده اند ؟ گفتم : خوب عقيده من با شما فرق مي كند ، شما دخالت نمي كنيد ، از اجتماع بيرون هستيد ولي ما حس مي كنيم چيزي را كه مي دانيم ، در مقابلش تعهدي هم براي اجراي آن داريم و آن همان است كه با اينها به تضاد رسيديم و از آنجا سر در آورده ايم ، گفت : خوب اين شيخ كه ادعاي مسلماني مي كند پس چطور تو را زنداني كرده ؟ گفتم : خوب اسلامي كه من مي شناسم با اسلام او فرق مي كند ، من اسلام او را نمي پذيرم ، اين عملكرد او را نمي پذيرم ، البته يكسري از كارهاي اينها را خود اينها مي دانستند ، بعدها فهميدم كه اين شيخ را (شيخ جلال حسيني ) به نام شيخ شيطان مي شناسند و اين شخص برگشته بود پيش شيخ باقي ، صحبت كرده بود ، حالا چه گفته بود ، نمي دانم ، كه جريان اينطوري گرديد . يك نفري اينجا هست و اينها به اسم زنداني نگه داشته اند و متعاقب آن نامه اي بود كه از شيخ باقي براي اينها اينجا آمده بود و براي من چند جلد كتاب و شيريني فرستاده بود و يك سري مسائل دنباله اش مطرح كرده بود كه ناراحت نباش ، مستقيماً به اينها تفهيم نكرده بود ، والا به من گفته بود كه ناراحت نباش ، زندان مسئلهاي نيست ، اشاره كرده بود كه حضرت يوسف زندان بوده و كنايه به اينها و ... آخرش چه شد ؟ بالاخره آنها خودشان تصميم مي گرفتند كه آزاد كنند يا پيشروي شد ؟ ولي از طرف دولت فشار بر آنها وارد مي شد ، از اين طرف آمدند ، از آن طرف هم آمدند ، اينها وسط ماندند ، هم بن بست نظامي هم بن بست سياسي ، يك بن بست هم شده بود بن بست محمد ، محمد را چكار كنيم ، اين وسط سال گذشته يك گروه داشتيم ، اگر ضربه آن را نخورده بوديم سازمان خبات نمانده بود ، شيخ و دارو دسته اش تمام شده بود ، نمي دانم شايد باز تقدير بود ولي بي نتيجه هم نبود ، با اينكه ما ضربه خورديم ولي باعث شد از دوازده نفر كادر اصلي ، نه نفرشان از سازمان بيرون بروند ، كه از اين نه نفر چهار نفرشان برگشتند پيش دولت، پنج نفرشان در منطقه ماندند ولي بي طرف كه آنهم ضعف خودمان بود ، اشتباه خودمان شد نه از داخل ، از داخل يك ضربه خورديم ، همزمان با آن از خارج هم يك ضربه خورديم پس شد دو ضربه .... هفتاد و پنج نفر داشتيم كه سي نفرشان قرار بود با اسلحه سازماني بيايند و خودشان را تسليم كنند . ولي متأسفانه جرياني صورت گرفت كه باعث شد به ما نپيوندند و كسي به من جواب نداد كه چرا اينطور شده است. البته هفتاد و پنج نفر از سازمان بيرون رفتند كه تقريباً پنجاه درصد به نفع ما شد ولي هفتاد و پنج نفر بايستي برمي گشتند و جزو نيروهاي ما مي شدند تا افراد ما به 150 نفر مي رسيد ، ولي اين نشد و فقط 75 نفر از اينها جدا شدند و بن بستي ديگر باعث شد كه چند نفرشان (چند نفرشان ) برگردند ، باز هم بخاطر كارهاي خودمان ، ولي يك مسئله بود ، يك جناح به نفع مادر سازمان پيدا شده بود ،در كادر اصلي سان اگر آنها نبودند گذشته از سال 60 كه شش ماه زير اعدام بوديم(يعني حكم اعدام صادر گرديده بود ) سال 61 حتماً اعدام مي شديم ، دوباره در سال 62 فشار از همه طرف يك بن بست شديدتر برايشان درست شد و ديگر هر چي كه از دستمان بر مي آمد ، حتي فشار آنقدر زياد شد كه ما تصميم گرفتيم نظامي عمل كنيم ، اين دوستمان بيايد براي شما توضيح مي دهد كه مي خواستيم چطور عمل كنيم ، اگر خود شيخ را آنجا مي گرفتيم نظامي عمل كنيم ، اين دوستمان بيايد براي شما توضيح مي دهد كه مي خواستيم چگونه عمل كنيم ، اگر خود شيخ را آنجا مي گرفتيم ، شايد دو سه نفرمان از بين مي رفتيم ولي شيخ هم از بين مي رفت . اين دوست ما يك مقدار شك داشت مي گفت محمد مطمئني كه موقعيت درست است، مي گفتم : فكر مي كنم ديگر سياست تمام شده است اينجا حالا در خاك عراق هستيم ، ديگر مردم اطرافمان نيستند كه بخواهيم صحبت كنيم ، گفتم راهش همين است و يك نقشه خوب داشتم ، آن لحظه كه مي خواستيم شروع كنيم ، متأسفانه ما افراد نداشتيم دو نفر را از قبل با آنها صحبت كرده بوديم يكي را آنها آورده بودند كه مي شد سه نفر دو نفر هم ما بوديم كه در كل مي شديم پنج نفر در عين حال اگر كوچكترين مسئله اي مي شد حكم اعدام براي هر پنج نفر صادر مي شد ، ولي گفتيم ارزش دارد با اينكه زياد به آنها اطمينان نداشتيم ولي قبول كرديم كه با ما باشند ، اينها فقط كافي بود شروع كنند بعد ما ديگر به آنها كاري نداشتيم ، برنامه ما شروع شد دو نفر كافي بود شروع كنند بعد ما ديگر به آنها كاري نداشتيم ، برنامه ما شروع شد دو نفر كافي بود ، آن لحظه اي كه قرار بود شروع كنيم آنها خودشان را كنار كشيدند و باز ما شديم دو نفر و بادو نفر هم نمي شد اين عمل را شروع كنيم البته بعداً كه كارهايتان را جمع بندي كرديم باز هم به نفع ما شد ، اگر نظامي عمل مي كرديم به نفع آنها مي شد ، شايد شيخ را مي توانيژستيم از بين ببريم ولي نهايتش به نفع آنها مي شد ، در منطقه از نظر وجه سياسي كيفيتشان بي مانند و شايد بالاتر هم مي رفت شايد يك قهرمان ملي مي شدند ، روز عيد ماه رمضان آمد ، آنجا نماز خواند و بعد زنداني ها را مي آوردند و دستش را مي بوسيدند، البته من هميشه مي رفتم جلويش مي ايستادم ولي آن روز خيلي ناراحت شد و پيش اين زنداني ها دوست نداشت كه اين گونه برخورد كنم و آن طرفدارهاي ما هم كه در سازمان بودند بعد پيغام دادند كه محمد تو چرا اينگونه برخورد كردي ، چرا تو نرفتي پيش اينها بايستي ؟ چرا احترام نگذاشتي ؟ چرا دستش را نبوسيدي ؟ بد شد تو اگر اين كار را مي كردي والا ما يك كاري مي كرديم كه تو هم آزاد شوي ، من هم مي خنديدم و مي گفتم من آزادي نمي خواستم والا سال 60 آزاد مي شدم . بعدها كم كم فشار بررويشان زياد گرديد و براثر فشارهاي بسيار مانده بودند كه چه كار كنند ، آنها كه دوست ما بودند واسطه شدند ، ضمناً سه جناح در سازمان آنها بودند ، يك جناح به اسم جناح خودمان ديگر جناح طرفداران عراقي و جناح ميانه كه تمايل به دولت داشتند ، در نهايت پيش بيني مي شد كه اگر فشارها بر روي اين سازمان افزايش يابد ، آن وقت يكي مي گفت مي رويم اينجا ، آن ديگري مي گفت : مي رويم آنجا و در نهايت از يكديگر جدا مي شدند . هر موضع گيري كه به نفع حزب بعث مي كرد آنها شديداً پشتيباني مي كردند وهر موضع گيري كه به نفع دولت ايران مي كرد اينهاي ديگر پشتيباني مي كردند ، خودشان تضاد داشتند و بهترين كاري كه به نفع ما شد كار خوبي بود كه ما كرديم آن بود كه دو تن از سران جناح طرفداران حزب بعث را جذبشان كرديم . يكي يكي كادرشان آمدند ، مسئول كميته قضايي ، شوراي مركزي كه مخفيانه از هم به طور خصوصي پيغام آوردند كه مسئله اينطور است ، شيخ مردد مانده بود اگر يك مقدار كوتاه بيايي تمام شده ، پيش آنها هم خنديدم ،گفتم : حالا جاي ما خوب است ، چرا مي خواهي ما را بيرون كني و روز آخر يك نفرشان آمد گفت : محمد شايد تو دوست داري اينجا بماني ، ولي ما ديگر خسته شديم دوست نداريم ، من هم پيش همه زنداني ها خنديدم ، گفتم : من نمي روم ، گفت چرا نمي روي گفتم : شما بايد جواب عمر مرا بدهي ، بايد نتيجه بگيريم كجا برويم ، شما بايد مرا قانع كنيد ، اگر قانع كرديد ، پيش شما مي مانم شما مي گوييد سازمان ، اساسنامه ات را بگذار ، سر سازمان صحبت كن ، با يك آدم مسئول براي من بياور . دو نفر جذب ما شدند . البته يكي از آنها خيلي حرف مي زد و غلو مي كرد ، حتي اسم مرا گذاشته بود ماموستا ، به شيخ شان مي گفت : ماموستا و به من هم مي گفت ما موستا (به استاد مذهبيشان ماموستا مي گويند ) در سال 61 يك عامل سر سخت كه خيلي به ضرر ما عمل كرد همين فرد بود . امسال از كارهاي پارسالي پشيمان شد ، به خاطر اينكه خودش جبران كند رفته بود پيش شيخ ، اينطرف و آنطرف گفته بود كه ما داريم ضرر مي كنيم ، محمد اينجا مانده فردا آبروي ما مي رود ، شيخ باقي و همه خبر دادند نمي توانيم او را اعدام كنيم يعني شكست خورديم ، آن هم مرتب پيغام مي داد كه من يك مقدار كوتاه بيايم كه بگويد محمد تسليم شد و آزاد شد ، و هدف ما را قبول كرد ، من گفتم : نه تا بحث نكنيم صحبت نشود ، از آزادي صحبت نكن ، من الان هم آزادم ، فكر من تا وقتي در اختيار خودم باشد آزادم ، شما مي توانيد مرا اعدام كنيد ولي فكر مرا كه نمي توانيد اعدام كنيد و از من بگيريد من هم حالا آزادم ، همين زنداني كه تو اسمش را گذاشته اي زندان ، من همين را به جاي بهشت قبول دارم ، بهشت من همين است ، دو سه نفر فرستادند از مسئولاتشان كه بيايند صحبت كنند ، از همان اول خيلي جدي با آنها برخورد مي كردم ، حتي لحظه اي با اينها برخورد مي كردم ، حتي لحظه اي به آنها محلت نمي دادم ، حتي كوچكترين اشتباهشان را دو سه نفر آمدند و رفتند ، يكي گفت : در صلاحيّت من نيست ، يكي مي گفت : مي كشد به مذهب بايد شيخ جواب بدهد ، يكي مي گفت : مي كشد به سياست ، مسئول سياسي بايد جواب بدهد ، نهايت همه پاس مي دادند به خود شيخ ، كه خود شيخ جواب من را بدهد ، خود شيخ هم كه آن شب نشستيم و صحبت كرديم ، به او گفتم كه شما راهتان اشتباه است ، او گريه اش گرفته بود و مي گفت : شما راست مي گوييد ، ما اشتباه كرديم ، ما دچار غرور شديم ، و برادر من هم (شيخ عزالدّين حسيني) اشتباه كرده است ، حالا چه بايد بكنيم ، و در آنجا من به او گفتم : اگر بخواهيد من مي روم پيش دولت و براي شما تقاضاي پناهندگي مي كنم .

در ميان ما يك نفر دانشجوي پزشكي كه از عراق فرار كرده بود و به ايران آمده بود، وجود داشت. مسئولين گروهك به او امر كردند كه بايد تير را از پاي من درآورد، با توجه به اينكه هيچ گونه داروي بي حس كننده اي در دسترس آنها وجود نداشت، محل زخم نيز تا حدودي بهبود يافته بود وي از اين كار خودداري مي كرد، و چون به خاطر اينكار او را بسيار اذيت مي كردند به او گفتم تو پاي من را جراحي كن و من درد آن را تحمل مي كنم. البته چون او زبان فارسي را نمي فهميد و من هم نمي توانستم به عربي با او صحبت كنم، با اندكي كه دو نفري انگليسي بلد بوديم، مي توانستيم منظورمان را به هم بفهمانيم، او مشغول جراحي كردن پاي من شد كه البته با درد خيلي شديد توأم بود. به طوريكه يكي از ناظرين حين انجام عمل جراحي بيهوش شد و بر زمين افتاد، ولي من همچنان درد آنرا تحمل مي كردم. تا اينكه دكتر نيز نتوانست اين وضع را تحمل نمايد و از ادامه عمل منصرف شد، و من از اين فرصتها استفاده كردم و به او فهماندم كه اينها نيز همچون صدام هستند كه نتيجتا آن دكتر از گروه نجات نيز فرار كرد. از گفتار و كردار محمد اينگونه مي توان برداشت كرد كه ايشان تحمل رنج و مشقت را موجب تكامل بشر مي دانست.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 210
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,297 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,989 نفر
بازدید این ماه : 5,632 نفر
بازدید ماه قبل : 8,172 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک