فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

زمان زاده,محمدتقي

مسئول واحد پرسنلي(نيروي انساني)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
علي کبيري:
قبل از عمليات والفجر 9 قرار شد تعدادي از افراد زبده انتخاب شوند تا مأموريتي را به صورت ويژه انجام دهند آقاي زمان زاده هم به عنوان نيروي داوطلب به اين جمع 30 نفره پيوست، منطقه اي كه قرار بود اين جمع به آنجا بروند از نظر استراتژيك بسيار مهم و نيز خطرناك بود كوچكترين اشتباه ممكن بود منجر به لو رفتن عمليات شود. گروه به توسل به ائمه ي معصومين (ع) عمليات را آغاز كردند و توانستند با موفقيت از ارتفاعات ميشلان عبور كنند و با پيشروي در خاك عراق مقر فرماندهي يكي از تيپ هاي خوب شب را منهدم كنند. پس از برگشت به علت راهپيمايي زياد پاهايشان تاول زده بود و لب ها خشكيده بود. هم زمان با برگشتن اين نيروها، عراقي ها محل استقرار يكي از گردانهاي مستقر در منطقه را بمباران كرده بودند. ما براي درامان ماندن از آتش دشمن مي بايست ارتفاعات كاتو كه عراقي ها در آنجا مستقر بودند را فتح مي كرديم. من به حضور آقاي زمان زاده رسيدم و ضمن خسته نباشيد، با ايشان در مورد اعزام نيرو براي شناسايي ارتفاعات كاتو گفتگو كردم. آقاي زمان زاده به من گفت: من هم مي خواهم به اتفاق نيروها بروم. اين بار آقاي زمان زاده به عنوان فرمانده ي اين نيروها انتخاب شد و آماده ي حركت شدند، ارتفاعات كاتو بسيار صعب العبور بود و هيچ گونه پشتيباني نداشتيم در حين شناسايي به علت لو رفتن، درگيري پيش آمد و آقاي زمان زاده در همانجا به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد.

قبل از عمليات والفجر 9 آقاي زمانزاده آمدند و به شهيد كاوه اصرار كردند كه حتماً بايد آقاي همت آبادي مسئول پرسنلي شود و من را آزاد كنيد چون مي خواهم در واحدهاي عملياتي كار كنم. شهيد كاوه هم به خاطر اينكه ايشان منصرف بشود از اين تصميمي كه گرفته بود فرمودند:" ما ديگر جاي خالي نداريم. اگر قرار باشد شما بيايي در عمليات شروع به فعاليت كني بايد گروه ويژه تشكيل بدهي و عملياتهاي افتخاري انجام بدهي، يعني شب عمليات يك تعداد رزمنده ها را برداري به روي پل پشت دشمن بروي و آن را منفجر كني. اين پل نزديك سليمانية عراق است." ايشان گفت:" باشد عيبي ندارد من اين كار را انجام مي دهم. به هر صورت با اصرار ايشان آقاي همت آبادي مسئول واحد شد و ايشان هم آمد و همان گروه را تشكيل داد و يكي دو روز قبل از شروع عمليات والفجر 9 عازم شد تا آن پل را كه سليمانيه را به شهر چوارتة عراق وصل مي كرد منفجر كند. و ايشان رفت مأموريتش را انجام داد و برگشت. وقتي كه آمد درگيري شديدي در روي ارتفاع كاتو بين تيپ 57 ابوالفضل(ع) با نيروهاي عراقي بود. به ايشان مجدداً مأموريت دادند كه به تيپ ويژة شهدا برود و آنها را تأمين كند. ايشان به منطقة مذكور اعزام و در گيري شديدي در آنجا رخ داد ـ و البته من چون مجروح بودم و در آنجا نبودم از زبان شهيد كاوه شنيدم كه بسيار از رشادت و شجاعت ايشان تعريف كرد ـ همانجا آقاي زمانزاده از بالاي آن ارتفاع تعداد زيادي تانك عراقي كه رو به سمت بالا در حركت بودند را با آرپي جي هدف قرار داده و با اين كار به بچه ها عمليات روحيه مي دهد و در ضمن گفتن الله اكبر در همانجا به درجة رفيع شهادت نائل مي آيد.

مادرشهيد:
يكي از دوستان محمد آقا نقل مي كرد: روزي به اتفاق محمد آقا از كانكسهايي كه شهدا را داخل آن مي گذاشتند بازديدي به عمل آورديم. در حين بازديد محمد آقا پارچه اي را كه روي شهدا كشيده بودند كنار مي زد و مي گفت: خوشا به سعادت اينها، چرا كه امتحانشان را پس داده اند و فقط من و شما مانده ايم، بعد از بازديد، سوار ماشين شده و به سمت منطقه حركت كرديم. در بين راه به يكي از بچه ها گفته بود: عجب شبي است امشب. و آن شخص متوجه حرف ايشان نمي شود تا اينكه در همان شب به درجة رفيع شهادت نائل مي آيد.

يكي از دوستان محمد آقا در مورد نحوة شهادت ايشان نقل مي كرد:
" در منطقه اي قرار داشتيم كه حدوداً 100 متر با عراقي ها فاصله بود. در حين درگيري گلوله اي به ايشان اصابت كرد و بعد از اينكه محل اصابت گلوله را پانسمان كرديم دوباره به محل درگيري رفت و در آنجا تير ديگري به گلوي ايشان اصابت كرد ولي چون آتش دشمن سنگين بود اجباراً به عقب برگشتيم و ايشان در همانجا به درجة رفيع شهادت نائل آمد ولي متأسفانه جنازه اش را نتوانستيم با خود به عقب برگردانيم."

محمد آقا در دبيرستان دارالفنون درس مي خواند. سال اول دبيرستان شاگرد اول شد و پدرش براي تشويق او يك عدد كيف سامسونت به ايشان هديه داد. ولي محمد آقا از همان كيف قديمي و كهنه استفاده مي كرد و كيف نو را به مدرسه نمي برد. روزي به ايشان گفتم: محمدجان اين كيف را پدرت به شما هديه داده است براي چه از آن استفاده نمي كنيد؟ در جوابم گفت:" مادرجان، از پدر به خاطر هديه اي كه به من داده است تشكر كنيد و از قول من به ايشان بگوييد در مدرسة ما دانش آموزاني هستند كه هنگام بارندگي حتي يك نايلون هم ندارند كه كتابهايشان را داخل آن بگذارند تا خيس نشود. بعد شما انتظار داريد من هر سال با كيف نو به مدرسه بروم."


روزي اختلافي بين عمه و شوهر عمة محمدآقا پيش آمد و دعوا نزديك بود منجر به طلاق شود. به همين دليل تمام بزرگان فاميل به هر نحوي مي خواستند ميانجي گري كنند، تا اين دو با هم آشتي كنند. فايده اي نداشت تا اينكه روزي محمدآقا نزد شوهر عمه اش رفتو يك روز تمام با ايشان صحبت كرد. بعد از اين موضوع با كمال تعجب ديديم شوهر عمة ايشان از كردار خود پشيمان شده و با همسر خود آشتي كرد. موضوع دعوا به خوبي و خوشي پايان يافت. ولي از صحبت هايي كه بين آن ها گفته شده بود به من چيزي نگفتند.

آخرين باري كه محمد آقا مي خواست به جبهه برود روز قبلش دوربيني تهيه كرد و از من و پدرش و خانوادة خودش دسته جمعي عكسي به يادگار گرفت و نواري هم پر كرد و در آن نوار آورده بود كه به چه كساني بدهكار و از چه كساني طلبكار است. حتي قيد كرده بود كه من از سپاه چه مقدار پول گرفته ام و به هر حال وصيت نامه اش را هم نوشت. هنگام خداحافظي من به علت مريضي نتوانستم به بدرقه اش بروم و تنها به راه آهن رفت.

يك سِري محمدآقا از منطقه آمده بود در حاليكه ناراحت بود به من گفت: " من ديگر به اروميه برنمي گردم." علت را جويا شدم در جوابم گفت: " من ديگر تا زماني كه اجازه ندهند به خط مقدم بروم به اروميه برنمي گردم." بعد از چند روز از اين موضوع آقاي كاوه تماس گرفت و به ايشان گفت: " بسيار خوب اگر شما مايليد به خط مقدم برويد، موردي نيست، فقط برگرديد اينجا كه به شما نياز داريم." بعد از تماس آقاي كاوه ايشان خيلي خوشحال شد و گفت: " ديگر اينجا ماندنم جايز نيست و بايد بروم." سپس با ما خداحافظي كرد و رفت.

روزي يكي از دوستان محمدآقا نحوة شهادت ايشان را اينگونه نقل مي كرد:
به اتفاق يك گروه سي نفره، براي شناسايي منطقه رفته بوديم كه متأسفانه محل اختفاي ما لو رفت. ما را در محاصره قرار داده بودند. خواستيم عقب برگرديم، ولي محمدآقا قبول نكرد و گفت: " نبايد بگذاريم عراقي ها پيشروي كنند." به هر حال ما مقاومت كرديم. در حين درگيري محمدآقا بر اثر اصابت تير مجروح شد. سعي كردم ايشان را به پشت تخته سنگي برسانم، اما ديگر دير شده بود و محمدآقا شهيد شده بودند. چون درگيري شديد بود مجبور شديم به عقب تر برگرديم و نتوانستيم جنازه را با خود به عقب برگردانيم.

همسر شهيد:
در آخرين خداحافظي محمدآقا كنار ساكش نشسته بود، درِ ساك را باز و بست مي كرد گويي حرفي داشت كه نمي توانست بر زبان بياورد. گفتم: محمدآقا چكار مي كنيد دير مي شود و دوباره به قطار نمي رسيد ـ چرا كه روز قبلش مي خواست برود وليكن به علت دير رسيدن نتوانسته بود بليت تهيه كند ـ سپس بلند شد نگاهي به بچه ها انداخت و خداحافظي گرمي با من كرد و نگذاشت كه براي بدرقه اش به راه آهن برويم. رفت و ديگر برنگشت.

همت آبادي,همرزم شهيد:
در عمليات كربلاي 5 بر اثر موج انفجار مجروح شدم و مرا براي درمان به بيمارستان قائم(عج) مشهد منتقل و بستري كردند. در آن زمان تعدادي از برادران و خواهران به صورت افتخاري در بيمارستان ها از مجروحين پرستاري مي كردند. هر بخشي از بيمارستان يك سرگروهي داشت. سرگروه بخش داخلي دو كه من بستري بودم يك حاج خانم متدين و باوقاري بود. هر روز صبح خودش مي آمد از مجروحين سركشي و احوال پرسي مي كرد. سه چهار روزي كه از بستري شدن من در اين بيمارستان مي گذشت اين حاج خانم صبح كه آمد پس از احوال پرسي گفت: نمي دانم چرا هر روز دلم مي خواهد بيايم و احوال شما را بپرسم و صحبتي با شما بكنم ـ تا آن لحظه نه من ايشان را مي شناختم و نه ايشان مرا مي شناخت ـ در ادامه گفت: چرا شما صحبت نمي كني؟ گفتم: چه صحبتي بكنم؟ پرسيد بچة كجا هستي؟ گفتم: جمهوري اسلامي. گفت: چرا آدرس نمي دهي كه من به خانواده ات اطلاع بدهم؟ گفتم: خانواده ام در مشهد نيستند. پرسيدند كجا هستند؟ و خوابي را كه شبش ديده بودند اين گونه برايم تعريف كردند: " ديشب خواب ديدم كه پسرم مشهد آمده است. از پسرم پرسيدم مادر شما كه مفقودالجسد بودي چطور آمده اي؟ ـ من مي دانستم فرزندم شهيد شده است. گفت: آمده ام از دوستم خبر بگيرم. پرسيدم دوستت كجاست؟ گفت: در بيمارستان قائم (عج) بر اثر مجروحيت روي تخت بستري است. پرسيدم كجاي بيمارستان قائم؟ گفت: بلند شو با هم برويم. هر چند شما هر روز مي روي و از ايشان خبر مي گيري اما من مي خواهم بيايم و ايشان را به شما معرفي كنم. به اتفاق هم به بيمارستان قائم آمديم و وارد همين اتاق شديم و شما را به من نشان داد و معرفي كرد. گفتم: ما لياقت اين كه شهدا به عيادت ما بيايند نداريم. گفت: بگو اهل كجا هستي؟ گفتم: نيشابوري هستم. پرسيد خانواده ات كجا هستند؟ گفتم: اروميه هستند ـ ناگفته نماند نمازخانه اي را كه در اروميه به من واگذار كرده بودند قبل از من در اختيار زمانزاده بوده است ـ تا اسم اروميه را بردم خيلي حساس شد و پرسيداروميه هستند؟ گفتم: بله. آهي كشيد و گفت: پسرم هم اروميه بود. دوباره پرسيد كجاي اروميه هستي؟ گفتم: توي پنج طبقه ها زندگي مي كنم. گفت: بچة من هم پنج طبقه ها بود. پرسيد كدام يگان خدمت مي كني؟ گفتم: ويژة شهدا. گفت: پسر من هم ويژة شهدا بود. پرسيد شما همت آبادي را مي شناسي؟ ـ تا آن لحظه مرا نديده بود و نمي شناخت ـ برايم خيلي سخت بود كه خودم را معرفي كنم. بالأخره گفتم: بله. مي گويند مسئول پرسنلي ويژة شهدا است. گفت: خيلي دوست داشتم ايشان را ببينم و دربارة پسرم سؤالاتي بكنم، از شهادتش، از اتاقش، از ميزش و از لباس شستن و پهن كردن. صحبت كه به اينجا رسيد گفتم: من همت آبادي هستم. تا شنيد من همت آبادي هستم حالش خيلي منقلب شد و گفت: من مادر شهيد محمدتقي زمانزاده هستم.

همسر شهيد:
روزي ديدم برادر شوهرم با پدرش صحبت مي كند. با توجه به اينكه چند شب قبل در مورد محمدتقي خوابي ديده بودم، نگران ايشان بودم. صحبت هاي آرام اين دو نگراني مرا تشديد كرد. در همين گير و دار عمه ام كه خالة محمد تقي هم مي شد به منزل پدرشوهرم آمد. چهره اش خيلي ناراحت به نظر مي رسيد. با خودم گفتم: حتماً اتفاقي براي محمدتقي افتاده است و اين ها از من پنهان مي كنند. عمه ام را صدا كردم و گفتم:" عمه جان آيا اتفاقي افتاده است من نگران محمدتقي هستم، اگر مجروح يا اسير شده است به من هم بگوييد." ايشان در جوابم گفت:" طوري نيست. شما تازه وضع حمل كرده ايد داشتيم صحبت مي كرديم كه شما را به دكتر ببريم شايد داروي تقويت كننده برايت تجويز كند." گفتم:" نه، موضوع اين نيست راستش را بگوييد چه اتفاقي افتاده است. من آمادگي شنيدن هر نوع خبر ناگواري را دارم." وقتي نسبت به اين موضوع پافشاري كردم، عمه ام گفت:" راستش را بخواهيد محمدتقي نه مجروح شده نه اسير بلكه." صحبتش ناتمام ماند. بغضش تركيد و شروع به گريه كرد. ديگر هيچي نفهميدم حس غريبي داشتم برايم شهادت محمدتقي باوركردني نبود. بعد از لحظاتي كه حالم بهتر شد گفتم:" مرا به معراج ببريد تا جنازة محمدتقي را ببينم." عمه ام گفت:" ولي ديدن جنازة ايشان ميسر نيست چرا كه مفقودالأثر مي باشد و فقط از طرف سپاه به ما گفتند: (شما تشييع كنيد) " با شنيدن اين موضوع ديگر هيچي نفهميدم تا اينكه با كمك مادرشوهر و عمه ام به هوش آمدم، ولي هنوز باور ندارم كه محمد تقي شهيد شده و با خود مي گويم" انشاءا... روزي برمي گردد."

سري آخري كه محمدآقا به مشهد آمده بود برايم تعريف كرد:
" در جبهه اكثر بچه هايي كه شهيد مي شوند قبل از شهادت خوابش را مي بينند و اين برايم جالب است و من هم دوست دارم خواب شهادت را ببينم و به لقاي خداوند دست يابم." به ايشان گفتم:" خواهش مي كنم در مورد شهادت صحبت نكنيد. اسارت و مجروحيت شما را مي توانم تحمل كنم ولي تحمل شهادت برايم خيلي سخت است." در جوابم گفت:" شما خانوادة ديگر شهدا را ببينيد كه خداوند چگونه به آن ها صبر مي دهد شما هم بايد مقاوم و صبور باشيد." بعد هنگام خداحافظي به او گفتم:" مرا هم با خودت ببر، من نمي توانم دوري شما را تحمل كنم." گفت:" اين بار شما را با خود نمي برم چرا كه ممكن است نتوانم ديگر شخصاً شما را به مشهد بياورم و نتوانيد اين موضوع را تحمل كنيد." آنجا متوجه منظورش نشدم و گفتم:" پس قول بدهيد براي عيد مرخصي بگيريد و به مشهد بياييد." سرش را تكان داد و گفت:" باشد، انشاءا... " به هر حال خداحافظي كرد و رفت و چند روز بعد خبر شهادت را به ما دادند و من آنجا متوجه حرف هاي محمدآقا شدم.

مادرشهيد:    
اولين باري كه محمدتقي مي خواست به جبهه برود به اتفاق برادرش به منزل آمد و پس از بستن ساكش آمادة رفتن شدند. هنگامي كه از زير آينه و قرآن رد شدند به اتفاق هم به مسجدي كه از آنجا اعزام مي شدند رفتيم. سپس با همه خداحافظي كردند و سوار اتوبوس شدند و رفتند. همان شب ما به منزل يكي از آشنايان رفتيم و ديروقت به منزل برگشتيم. ولي به محض اينكه درب منزل را باز كردم با كمال تعجب ديدم هر دو برادر در كنار هم خوابيده اند. محمدتقي را بيدار كردم و علت نرفتن را جويا شدم. در جوابم گفت:" مسئله اي پيش آمد و كل گروهمان را اعزام نكردند و اعزام ما را به بعد موكول كردند." بعد از آن چند روزي را در مسجد طبق روال هميشه كشيك مي داد تا اينكه بالأخره با رفتن ايشان به جبهه موافقت شد و همراه برادرش به منطقه اعزام شدند.
همسرشهيد:
قبل از شهادت محمدآقا، هنگامي كه عمليات والفجر9 شروع شده بود، عمليات را از طريق تلويزيون نگاه مي كردم، گويي به من الهام شده بود قرار است اتفاقي بيافتد. همان شب خواب ديدم" عمويم با جيپي از جبهه آمده در حالي كه جعبه اي داخل جيپ بود. خواستم جعبه را بردارم ولي ممانعت كرد. هر چه اصرار كردم قبول نكرد و جعبه را برد." چند روز بعد از اين خواب خبر شهادت محمدآقا را شنيدم.

مادرشهيد:
زماني كه سپاه تشكيل شد علي رغم اينكه موقعيت شغلي محمدآقا كه در مغازة پدرش كار مي كرد بسيار خوب بود ايشان گفتند:" مي خواهم به سپاه بروم و براي اسلام خدمت كنم." به او گفتم:" مگر از شغل فعليت را ضي نيستي كه مي خواهي به سپاه بروي؟" در جوابم گفت:" در بازار آزاد آدم براي اينكه پولي دربياورد مجبور است روزانه هزاران بار دروغ بگويد و به طور مثال جنسي را كه به قيمت پايين خريده است به نرخ بازار بفروشد و من از دروغ متنفرم ولي در سپاه مي دانم كه براي رضاي خدا كار مي كنم حتي اگر هم حقوقي نداشته باشم وجدانم راحت است." و با اين انگيزه وارد سپاه شد. قرار بود بعد از جنگ ادامه تحصيل دهد و به دانشگاه برود كه خداوند شهادت را نصيبش كرد.

روزي محمدآقا خاطره اي را اين گونه برايم نقل مي كرد:
" در منطقه جلسه اي برگزار شده بود و من نيز در آن جلسه حضور داشتم بعد از اينكه حدوداً دو ساعت در آن جلسه بودم به علت كاري كه برايم پيش آمد، اجباراً جلسه را ترك كردم. هنوز دقايقي از خارج شدنم نگذشته بود، كه ناگهان خمپاره اي به همان سنگر كه جلسه در آن برگزار شده بود اصابت كرد و تمام برادراني كه در آن جلسه حضور داشتند به فيض شهادت رسيدند و از اينكه من توفيق و لياقت شهيد شدن را پيدا نكرده بودم خيلي افسوس خوردم.

همسرشهيد:
روزي محمدآقا به منزل آمد، به آشپزخانه رفت و آب تك سماوري را كه داشتيم خالي كرد و داخل جعبه گذاشت. سپس به شخصي كه جلوي درب منزل ايستاده بود داد و رفت. بعد از چند روز درحاليكه يك سماور بزرگ در دست داشت به منزل آمد و به من گفت:" به پاس پاداشي كه سؤال نكرديد سماور را كجا مي برم اين سماور روضه خواني را خريدم كه هم براي خودتان و هم براي روضه از آن استفاده كنيد."

روزي به اتفاق محمدآقا به حرم مطهر امام رضا(ع) رفتيم. در حين زيارت عكس يكي از شهداي مفقودالاثر را براي تشييع آوردند. وقتي اين صحنه را ديدم خطاب به محمدآقا گفتم:" ببينيد، خداوند چه صبري به خنوادة اين شهيد داده است كه بدون جنازه تشييع مي كنند." خنديد و در جوابم گفت: " خوب، مهم خودش است كه راه درست را انتخاب كرد و رفت، اشكالي ندارد عكسش را تشييع كنند."

خواهرشهيد:
اوايل انقلاب بود. برف شديدي مي باريد. محمدتقي آماده شده بود كه به نماز جمعه برود. پدرم به ايشان گفت:" پسرم هوا سرد است. اگر به نماز جمعه نروي بهتر است. ممكن است سرما بخوري." محمدتقي برخلاف ميل باطنيش ولي براي احترام به حرف پدرمان قبول كرد و به نماز جمعه نرفت و گفت:" اگر در هر شرايطي به حرف پدر گوش بدهيد مطمئناً در زندگي موفق خواهيد شد."

مادرشهيد:
محمدآقا با آوردن فيلمبردار و عكاس در مراسم عقدش مخالف بود و مي گفت: چون فيلم توسط مرد نامحرم چاپ مي شود به همين خاطر گناه دارد. ولي وقتي اصرار اطرافيان را در اين مورد ديد، يك عدد دوربين عكاسي كه خودش عكس را ظاهر مي كرد تهيه و چند عكس براي يادبود گرفت.

خواهرشهيد:
بعد از شهادت محمدآقا شبي ايشان را در خواب ديدم. گفتم:" برادرجان شما معلوم است كجاييد همة ما را نگران كرده ايد چرا نامه نمي دهيد يا تلفن نمي زنيد؟" ايشان در جوابم گفت:" من جايي هستم كه امكان دسترسي به قلم و كاغذ و تلفن ندارم به همين دليل نتوانسته ام برايتان نامه بنويسم."

روزي عمويم به منزل ما آمد و خطاب به من گفت:" عموجان حاضر شويد برويم احوال دايي جان را بپرسيم." حاضر شدم و به اتفاق به خانة دايي ام رفتيم. در آنجا نوار قرآن گذاشته بودند و مادرم در حال گريه كردن بود. با ديدن اين صحنه متوجه شهادت محمدتقي شدم.

زماني كه در عقد بودم، يكي از دفعاتي كه محمدآقا به مشهد آمده بود، برايم يك جانماز و تسبيح سوغات آورده بودند و گفتند:" اين جانماز و تسبيح را براي جهيزية شما آورده ام."

يكي از دفعاتي كه محمدتقي به مرخصي آمده بود شبي مرا صدا كرد و گفت:" مي خواهم دعاي كميل بخوانم شما هم اگر دوست داريد مي توانيد بنشينيد و به فيض برسيد." آن شب او دعاي كميل مي خواند و من گوش مي كردم.

همسرشهيد:
محمدآقا با گرفتن عروسي در تالار مخالف بود. ولي هم پدر و مادر ايشان و هم پدر و مادر من تأكيد فراوان داشتند كه مراسم آبرومندانه اي در تالار بگيرند. وقتي محمدآقا اصرا بزرگترها را ديد ديگر مخالفتي نكرد. هنگام شروع مجلس محمدآقا دير به تالار آمد، وقتي علت را جويا شدم، در جوابم گفت:" وقتي سماجت بزرگترها را براي گرفتن مراسم در تالار ديدم به خاطر اينكه بي احترامي نكرده باشم قبول كردم ولي خودم به اتفاق پسرهاي فاميل به استخر رفتم.

بعد از شهادت محمدتقي شبي خواب ايشان را ديدم كه: محمدتقي داخل منزل شد و چهره اي بسيار بشاش داشت. با ديدن ايشان بسيار خوشحال شدم و گفتم:" خوش آمديد، ولي تا امروز كجا بوديد چرا ما را بيخبر گذاشته ايد؟" در جوابم گفت: " كاري برايم پيش آمده بود به همين دليل نتوانستم بيايم ولي الان پيش شما هستم اما بايد برگردم " گفتم: " نه ديگر از پيش ما نرويد" گفتند: " نمي توانم بمانم بايد بروم، دوباره برمي گردم."

علي كبيري:
روزي به اتفاق سردار معين زاده براي سركشي از كل يگانهاي رزم، از جمله تيپ ويژة شهداء كه آقاي زمانزاده به عنوان مسئول پرسنلي در آنجا خدمت مي كردند، رفته بوديم. من تا آن زمان فقط نام آقاي زمانزاده را شنيده بودم، و از نزديك با ايشان ارتباط نداشتم. شب شده بود كه بازديد تيپ به اتمام رسيد. چون شبها جاده عبور ممنوع بود، در قسمت پرسنلي تيپ به استراحت پرداختيم. هنوز پاسي از شب نگذشته بود كه صداي نالة شخصي نظرم را جلب كرد. از جايم بلند شدم، با خودم گفتم: گويا اين شخص مشكلي دارد كه اين گونه ضجه مي زند. چون تاريك بود نمي توانستم چيزي ببينم. با احتياط صدا را دنبال كردم. گوشة اتاق... خداوندا! خودش بود... آقاي زمانزاده، آنقدر غرق در مناجات بود كه اصلاً متوجه حضور ما نشد. صبح شده بود و من هنوز تحت تأثير راز و نياز آقاي زمانزاده بودم. بعد از صرف صبحانه به ايشان گفتم:" آقاي زمانزاده التماس دعا داريم، دست ما را هم بگيريد." گفت:" ما چكاره ايم ما محتاج به دعاي شما هستيم." ديگر نخواستم بگويم كه من ديشب شما را در آن حال ديدم، ولي خيلي برايم لذت بخش بود. ايشان با تمام خلوص نيت با آن راز و نيازها و مناجات هنوز خودش را جزء آدم هاي خالص نمي دانست.

مادرشهيد:
قبل از انقلاب كه برنامه هاي تلويزيون با مسائل ديني مطابقت نداشت . محمد آقا اصلاً از برنامه هاي تلويزيون خوشش نمي آمد . حتي روزي كه پدرش براي ايشان تلويزيون خريده بود . ايشان تمام قطعات تلويزيون را باز كرده بود و داخل آن يك قاب عكس و مهتابي كار گذاشته بود وقتي علت را جويا شدم گفت: " ديدن اين عكس براي من خيلي جذابتر و بهتر از ديدن برنامه هاي تلويزيون است . "

همسرشهيد:
هميشه دوست داشتم حتي در زمان كودكي هم نسيبه دخترمان چادر سرش كند تا به حجاب عادت كند . به همين دليل گاهي اوقات سختگيري نيز مي كردم . روزي محمد آقا در اين مورد به من گفت : هرگز سعي نكنيد به اجبار چادر سرنسيبه كنيد بلكه سعي كنيد طوري برخورد داشته باشيد كه او خودش علاقه نشان دهد به چادر پوشيدن و حجابش را رعايت كند . من هم طبق گفته ايشان ديگر اصراري به چادر سر كردن نسيبه نكردم ولي بحمدالله اكنون خودش راه پدرش را ادامه داده و حتي به من هم در مورد حجاب تذكر مي دهد .

علي كبيري,همرزم شهيد:
روزي آقاي زمانزاده خطاب به من گفت: آقاي كبيري آيا تا به حال به اين موضوع توجه كرده ايد كه چشمان آيت الله مشگيني چقدر زيباست ؟ گفتم : چطور مگر ؟ در جوابم گفت : من گمان مي كنم آيت الله مشگيني اهل نماز شب است واكنون بعد از چندين ماه هر گاه عكس آيت الله مشگيني را نگاه مي كنم يا در تلويزيون مي بينم ياد گفته شهيد زمانزاده مي افتم . و با خود مي گويم تا كسي اهل تجهد نباشد نمي تواند اينگونه ريز بين باشد.

همسر شهيد:
دوستان محمد تقي نحوة شهادت ايشان را اين گونه نقل مي كردند: " هنگام درگيري با عراقي ها محمد تقي بر بالاي بندي ايستاده بود و تيراندازي مي كرد كه ناگهان تيري به گلوي ايشان اصابت كرد و پس از چند لحظه اي به فيض شهادت رسيدند. هر چه سعي كرديم پيكرش را به عقب منتقل كنيم به علت شدت درگيري نتوانستيم.

هنگامي كه فرزند دومم را حامله بودم محمدآقا در جبهه بود، روزي كه خبر بدنيا آمدن پسرمان را به ايشان دادم، خيلي خوشحال شد و در مورد انتخاب اسمش گفت: دوست دارم اسمش را مالك بگذارم تا از كودكي جزء ياران امام زمان(عج) شود.

بعد از شهادت محمدآقا چون جنازه اش به دست ما نرسيده بود، در مورد شهادتش شك داشتم. به همين دليل خيلي ناراحت بودم و هميشه در نمازم از خدا مي خواستم كه اين حقيقت را برايم روشن شود كه محمد شهيد شده است يا زنده مي باشد. تا اين كه شبي در خواب ديدم محمدآقا درحالي كه دو عد نان سنگك در دست دارد وارد منزل شد، با ديدن ايشان گريه ام گرفت و پرسيدم پسرم شما كجا هستيد؟ زنده ايد يا اينكه شهيد شده ايد؟ ايشان با لحني آرام گفت: مادر مهم نيست، الآن پيش شما آمده ام. گفتم: نه، شما بايد بگوييد كه زنده ايد يا شهيد شده ايد. وقتي پافشاري مرا ديد گفت: مادر من شهيد شده ام. وقتي از خواب بيدار شدم يقين كردم كه ايشان شهيد شده است.

در مورد اسم دخترمان روزي محمد آقا به من گفت: دوست دارم اسمش را نسيبه بگذارم چرا كه نسيبه يكي از ياران حضرت محمد(ص) بود كه به مجروحين اسلام رسيدگي مي كرد. و من اسم دخترم را نسيبه مي گذارم تا صفتهايي مانند او را داشته باشد.

علي كبيري,همرزم شهيد:
در برخوردهاي كاري كه با آقاي زمانزاده داشتم، به ايشان و صحبتهاي ايشان علاقمند شدم. بهمين دليل شبي از ايشان دعوت كردم تا به منزل ما تشريف بياورند. آقاي زمانزاده با خوشرويي دعوت مرا پزيرفت. روز بعد آقاي فرزين فر را ديدم و به من گفت: علي آقا: گويا قرار است فردا شب داماد ما به خانه شما بيايد. با تعجب گفتم!: مگر آقاي زمانزاده داماد شماست؟ گفت: بلي. ارتباط نزديكي با آقاي فرزين فر داشتم، از ايشان نيز دعوت كردم تا به اتفاق آقاي زمانزاده به منزلمان تشريف بياورند. شب بعد به منزل ما آمدند و بعد از صرف شام تا نيمه هاي شب با هم صحبت كرديم و از همانجا رفت و آمد ما شروع شد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 260
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,742 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,843 نفر
بازدید این ماه : 3,486 نفر
بازدید ماه قبل : 6,026 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک