فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

نيک‌عيش,غلام‌محمد

فرمانده‌محور عملياتي قرارگاه نجف اشرف (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
رقيه غزنوي,مادرشهيد:
زماني كه پسرم (غلام محمد ) 5 ساله بود يكي از اقوام روحاني مان در ماه مبارك به روستاي ما آمد . يك روز روحاني به خانة ما آمد و ما به غلام محمد گفتيم : برو براي خودت و آقاي روحاني چاي بياور . غلام محمد گفت : من روزه ام . گفتيم : پسرم روزه نگير ، تو نمي تواني . اما او آن روز را روزه گرفت . به طوري كه بعد از نهار ضعف كرد و به همين دليل تا وقت اذان به رختخواب رفت و گرفت خوابيد . بعد آن روحاني گفت : بايد به غلام محمد به خاطر اين كارش جايزه بدهيد .

محمد حسن نيك عيش:
قبل از انقلاب و زماني كه من 12 ساله بودم يك روز برادرم غلام محمد و برادر ديگرم كه هم اكنون روحاني است، به داخل كوچه تاريكي در نزديكي خانه مان رفتند و مرا به عنوان نگهبان بر سر كوچه گذاشتند و به من گفتند: اينجا مواظب باش كه شخص مشكوكي وارد كوچه نشود . چون ما مي خواهيم نوارهاي جديد امام خميني (ره) را گوش كنيم و چند كتاب تازه را هم كه از امام رسيده يك مختصري نگاه كنيم.

محمد تقي لوخي :
يك شب در شهر سقّز نيروهاي حزب كموله به مقرّ ما حمله كردند . برادر غلام محمّد نيك عيش در پشت تيربار سر،در پاسگاه نشسته بود . برادر نيك عيش در طول تيراندازي يكي از دست هايش مورد اصابت گلوله قرار گرفت امّا با توجّه به اين مسئله فكر كنم 8 تا 10 ستون از كموله ها را زمين گير كرد . برادر درچه اي زماني كه متوجّه شد برادر نيك عيش زخمي شده سريع به اتّفاق برادر (شهيد) دادخواه و (شهيد) بني زاده و (شهيد) بابارستمي به بالاي مقر رفتند كه برادر نيك عيش را به پايين مقرّ بياورند ولي برادر نيك عيش در مقابل آنها مقاومت مي كرد و از پشت تيربار تكان نمي خورد . بعد از اينكه با اصرار فراوان پائين آمد در حالي كه از دستش خون مي آمد ،‌ خاك را سجده مي كرد و مي گفت : الحمدالله.خدا را شكر كه اگر آنها دست مرا با تير زدند ولي من در مقابل 16 - 17 نفر از آنها را به درك واصل كردم . همة بچّه ها اطرافش جمع شده بودند و او حتي حاضر نمي شد كه دستتش را پانسمان كنيم . همين طور به خاك افتاده بود و خدا را شكر مي كرد .

محمد حسن نيك عيش :
پس از شهادت برادرم (غلام محمد نيك عيش )، برادر جانبازي نقل مي كرد و مي گفت : يك روز در منطقه اسلام آباد غروب حدود 700 نفر از نيروها تازه در يك قسمت از كوهستان مستقر شده و تعدادي سنگر كنده بوديم . ناگهان نزديك غروب برادر غلام محمد نيك عيش سراسيمه به محل آمد و گفت : برادران سريع وسايلتان را از اين محل جمع كنيد تا به محل ديگري برويم . برادران چون براي ساختن سنگرها زحمت زيادي كشيده بودند در ابتدا ناراحت شدند و گفتند : برادر نيك عيش چرا سنگرهارا جمع كنيم ما به زحمت اين سنگرها را كنديم . برادر نيك عيش گفتند : سنگرهايتان را بايد 2 كيلومتر دور تر از اين محل درست كنيد . ما هم به آن منطقه كه برادر نيك عيش گفته بود رفتيم و سنگرهاي جديد را درست كرديم و به مجردي كه مستقر شديم هواپيماهاي عراقي آمدند و مكان قبلي استقرار ما را بمباران كردند . به طوري كه اگر ما آنجا مانده بوديم،اثري از كسي باقي نمي ماند . پس از اينكه هواپيماها رفتند بچه ها به دست و پاي برادر نيك عيش افتادند و مي گفتند : حاج آقاي نيك عيش شما فرشته نجات ما بودي كه آمدي ومحل استقرار ما را جا به جا كردي و گرنه هواپيماهاي عراقي ما را با خاك يكسان مي كرد .

محمد حسن نيك عيش:
برادرم غلام محمد نيك عيش نقل مي كرد: يك روز در منطقه اهواز در داخل سنگر كنار بي سيم نشسته بودم و پيام هاي نظامي را مخابره مي كردم. اتفاقاً آن روز هم هوا به شدت گرم بود و هيچ وسيله سرد كننده اي هم در داخل سنگر نبود. در همين هنگام بابارستمي از طريق بي سيم با من ارتباط برقرار كرد بود اما در يك لحظه ايشان متوجه شده بود كه هر چه پيام مي دهد من جواب نمي دهم. بابارستمي متعجب شده و فكر كرده بود كه مشكلي برايم پيش آمده، لذا با پاي پياده مسير طولاني را تا سنگر ما آمده بود. زماني كه داخل سنگر شده بود، ديده بود من علت كار زياد و بي خوابي پشت دستگاه بي سيم خوابم برده است. من همين طور كه خواب بودم احساس كردم يك دفعه نسيم خنك و ملايمي به صورتم مي وزد. وقتي چشم هايم را باز كردم ديدم بابارستمي بالاي سر من نشسته و با يك تكه مقوا به صورتم باد مي زند. بلافاصله بلند شدم و سلام كردم. سپس گفتم: ببخشيد زماني كه شما آمديد من خواب بودم و متوجه آمدن شما نشدم. بعد سئوال كردم چه مدت است كه شما تشريف آورده ايد. پس از اصرار زياد من، ايشان گفتند: حدود 45 دقيقه است كه من آمده ام. در نهايت از ايشان عذرخواهي كردم.

طيبه عظيمي,همسر شهيد :
آخرين روزي كه همسرم  مي خواست به جبهه برود . داخل حمام غسل شهادت كرد و بعد به من گفتند : من از همين جا كه بروم يقيناً برگشتي ديگر در كار نيست . ايشان ساكشان را برداشتند و به سر چهار راه كه رسيدند يك دفعه ديدم دوباره به خانه آمدند و گفتند : ساعتم را جا گذاشتم ، همان را بدهيد . من هم ساعت را به ايشان دادم و رفتند . هنوز به سر خيابان دريا نرسيده بودند كه دوباره به خانه برگشتند و گفتند : اين مرتبه دسته چكم را فراموش كرده ام همراه ببرم ، آن را بدهيد . من هم دسته چك را به ايشان دادم . مرتبه سوم هنوز هنوز به اول كوچه نرسيده بودند ، برگشتند و پشت در حياط به من گفتند : من مي خواستم يك مطلبي را به شما بگويم اما نتوانستم . مي خواستم براي شما آن مطلب را بنويسم همان طور كه براي بچه ها در داخل دفترهايشان نوشتم . ولي الان مي خواهم آن مطلب را حضوراً به شما بگويم . من دارم مي روم . اگر برنگشتم مرا حلال كنيد . اگر گاهي اوقات در زندگي كوتاهي كردم مرا حلال كنيد . بچه ها را حسيني وار تربيت كنيد . حجاب دخترم و خودت درست باشد.هر كس بر ضد اين انقلاب و مردم حرف زد شما حق سكوت نداري ، بايد آنها را امر به معروف و نهي از منكر كني.ضمناً پس از اينكه من شهيد شدم حق نداريد گريه كنيد . در آخر هم خداحافظي كرد و رفت .

محمد حسن نيك عيش:
يكي از همرزمان و دوستان نزديك پدرم نقل مي كرد : يك روز كه در حال برگشت از عمليات بوديم و در حالي كه تمام مهماتمان هم تمام شده بود به يك باره چند هواپيماي دشمن رسيدند . ما هم بلافاصله به نزد برادر نيك عيش رفتيم و منتظر شديم كه ايشان تصميم بگيرند . پس از چند لحظه برادر نيك عيش در كمال خونسردي گفتند : به تمام نيروها بگوئيد كه دعاي امّن يجيب ... را بخوانند تا عراقي ها نتوانند متوجه ما شوند . هواپيماهاي عراقي با توجه به سطح پائيني كه پرواز مي كردند بعد از چند دقيقه پرواز بر روي نيروها متوجه چيزي نشدند و از آنجا دور شدند .

محمد حسن نيك عيش :
برادرم غلام محمد نيك عيش قبل از اين که براي آخرين مرتبه به جبهه اعزام شود و رو به من كرد و گفت : برادر من خواب شهادتم را ديده ام بعد در ادامه خوابش را نقل كرد و گفت : يك روز در منطقة عملياتي بوديم كه يك دفعه هواپيماهاي دشمن آمدند و آن منطقه را بمباران كردند و من هم سريع به بالاي يك تپه بسيار سر سبزي رفتم و از آنجا منطقه را مشاهده مي كردم . وقتي در حال پايين آمدن از روي تپه بودم تعدادي تركش به سينه ام اصابت كرد ، كه يك دفعه از خواب بيدار شدم . زماني كه جنازه برادرم را ديدم ، تركش به سينه اش خورده بود .

همسرشهيد:
نقل مي كرد : زماني كه يكي از دوستانم به نام ميرزايي شديدا مجروح شده و لحظات آخر عمر مباركش بود . همين طور كه سرش را روي زانويم گذاشته بود،از برادر ميرزايي سؤال كردم در حال حاضر چه احساسي داري ؟ گفت : بهترين لحظات عمرم را احساس مي كنم . بعد از گفتن اين حرف به شهادت رسيد .

محمد حسن نيك عيش :
مادر بزرگم قبل از شهادت برادرم غلام محمد نيك عيش نقل مي كرد كه در عالم خواب ديدم كه در خانه به صدا در آمد.وقتي در را باز كردم ديدم يك سيد روحاني عظيم الشأن و بسيار نوراني پشت در هستند.آن سيد نوراني از من سوال كردند: مادر، اينجا منزل نيك عيش است؟ گفتم: بله. فرمودند: نيك عيش در خانه حضور دارد. گفتم: آقا، كداميك را مي خواهيد؟ آقا فرمودند: من با نيك عيش پاسدار كار دارم. بعد عرض كردم آقا تشريف ببريد بالا، اتاق ايشان اونجاست. زماني كه آقا از پله ها بالا رفتند و به پيش غلام محمد رفتند من از خواب بيدار شدم.

طيبه عظيمي :
يك شب خواب ديدم كه در زير زمين تا نيمه ها گل و لاي قرار گرفته است و بسيار تاريك بود . من و فرزندم در داخل گل و لاي قرار داشتيم . با سختي از درون گل و لاي در آمديم . روز بعد مادر شوهرم به خانه ما آمد و گفت: خودت و بچه ها را حاضر كن كه مي خواهيم به عروسي برويم . به مادر شوهرم گفتم : من ديشب خواب بدي ديده ام و از صبح كه بيدار شده ام يكسره دلشوره دارم . مي ترسم براي محمد آقا اتفاقي افتاده باشد . بعد از اين كه نهار را صرف كرده بوديم ، درب حياط به صدا در آمد ، رفتم تا درب را باز كنم وقتي كه چشمم به برادران سپاهي افتاد تا حدودي متوجه تعبيرخوابم شدم . برادران سپاه گفتند : برادر نيك عيش شديداً زخمي شده اند . هر چه سريعتر حاضر شويد و به پدر و برادر ايشان هم اطلاع دهيد تا ساعت 5 بعد از ظهر عازم تهران شويم . من هم بلافاصله به منزل پدرشوهرم رفته و به آنها اطلاع دادم . بعد از ظهر به مقصد تهران حركت كرديم وقتي وارد بيمارستان امام خميني تهران شديم ، متوجه شدم همسرم ( غلام محمد نيك عيش )قدرت تكلم ندارد چون قطع نخاع شده بود. مدت سه روز من بالاي سر ايشان بودم و در طول اين مدت چند دفعه به هوش آمده و دوباره بي هوش مي شدند و من بالاي سر ايشان گريه مي كردم.با چشم اشاره مي كردند كه گريه نكنيد . شب چهارم به منزل برادرم رفتم و در آنجا هم خواب ديدم كه همسرم با لباس فرم سپاه جلوي درب منزل برادرم آمد و گفت : من دارم مي روم شما با من كاري نداريد . من همين طور كه بلند شدم و دستم را دراز كردم كه بگويم محمد آقا كجا مي خواهي بروي ؟ من هم مي آيم . از خواب بيدار شدم. حدود ساعت 3الي30/5 شب بود . پدرم را از خواب بيدار كردم و گفتم حاج آقا بلند شويد ، فكر مي كنم كه محمد آقا شهيد شده است . زودتر بلند شويم تا به بيمارستان برويم . پدرم گفت :دخترم اين موقع شب وسيله نيست ، باشد فردا صبح مي رويم . برادرم از همسايه اش وسيله گرفت و بلافاصله ما را به بيمارستان رساند وقتي وارد بيمارستان شديم، ديدم همسرم به شهادت رسيده است . وقتي سوال كردم چه وقت شهيد شده؟ پرستار گفت : ساعت 30/5 شب به شهادت رسيدند.

محمد تقي لوخي:
پس از عمليات رمضان يك شب در ساعت 4 صبح جهت سركشي از نيروها بيرون رفتم.ديدم برادر نيك عيش در گوشه اي زمزمه مي كند و صورتش را روي خاك گذاشته است و ناله مي كند من پس از اين كه ايشان را ديدم منقلب شدم و از حالت طبيعي خارج شدم .

غلام محمد نيك عيش :
برادرم غلام محمد نيك عيش نقل مي كرد : اوايل جنگ زماني كه بني صدر فرماندهي كل قوا را برعهده داشت . يك روز حضرت امام خميني  فرمودند كه : محاصره سوسنگرد بايد شكسته شود و از دست دشمن آزادشود . به همين خاطر جلسه اي در اهواز و در اطاق جنگ برگزار شد . در اين جلسه رئيس جمهور وقت بني صدر و بابا رستمي و تعداد ديگري از فرماندهان نيروهاي مسلح حضور داشتند . اين افراد با توجه به حملات نيروهاي مسلح دشمن مي خواستند برنامه ريزي كنند كه شهر سوسنگرد را از محاصره عراقي ها خارج كنند . اما وقتي بابا محمد رستمي از اطاق جنگ اهواز برگشت ديدم يكسره آه و ناله مي كند و اشك مي ريزد . از بابا رستمي سؤال كردم كه در اتاق جنگ اهواز فرماندهي كل قوا ( بني صدر ) چه گفتند ؟ بني صدر در جلسه عنوان كرد فعلاً نبايد كاري انجام شود . بابا رستمي گفت : من در جواب بني صدر گفتم : فرموده امام خميني (ره) است كه محاصره سوسنگرد بايد شكسته شود . بني صدر در جواب گفت : امام از مسائل نظامي چيزي نمي داند. بابارستمي گفت: در واقع اين نامردها دست رد به سينه ولايت فقيه زدند و به امام اهانت كردند و در نهايت نيروهاي مسلح را بلاتكليف نگه داشته اند . بعد از اينكه ديدم بابارستمي بسيار متأثر است و گريه مي كند .گفتم: برادر رستمي تا زماني كه سربازي همچون نيك عيش ها  را در ركاب داري از هيچ چيز نگران نباش ! ما با فضل الهي كاري خواهيم كرد كه گرد و غبار غم از چهرة امام زوده شود و فرمان امام هم اجرا شود ، ولو اينكه اطاق جنگ دست رد به سينه امام زده باشد ، ما پاسداران ولايت كه نمرده ايم و تا زنده هستيم سرباز امام خواهيم بود . پس از آن قرار شد كه طرحي را جهت حمله به سوسنگرد آماده كنم . بعد از اين كه طرح را آماده كردم ، طرح مورد نقد و بررسي قرار گرفت . يك شب بعد از اينكه هوا كاملا تاريك شد نيروها از دو جهت به سمت تانك هاي دشمن كه شهر را محاصره كرده بودند حركت كرديم . تعداد ما 50 نفر بيشتر نبود و سلاح هاي ما آر پي جي و سلاح هاي سبك ديگر بود ، اما در مقابل ما ارتش عراق تا دندان مسلح به مدرن ترين سلاح هاي آن زمان بود.ضمنا از سوي اطاق جنگ اعلام شده بود كه جهت مقابله با نيروهاي عراق در سوسنگرد حداقل بايد دو لشكر كامل با پشتيباني توپخانه و هواپيما و هلي كوپتر باشد كه بتوان آنها را شكست داد. اما تعداد ما 50 نفر بود و همه از عاشقان ولايت و دلسوختگان امام و ولايت بوديم.خود را به نزديک تانك هاي دشمن رسانديم و در همان حين تانك هاي دشمن چندين كيلومتر دورتر را با توپ مستقيم خود مي زدند و اصلاً فكر نمي كردند كه در چند متري تانك هايشان نيروهاي ما مستقر شده باشند.تانك هاي عراقي خيلي به هم نزديك شده بودند بعد از اينكه بابامحمد دستور دادند اولين تانك منفجر شد.تانك هاي اطراف آن در اثر تركش و مواد منفجره آن تانك منهدم شدند . در يك لحظه دشمن متحير و سرگردان شده بود.يعني در واقع در آن لحظات يك نبرد تن با تانك بود. و تعدادي از تانك هاي آنها شروع به عقب نشيني كردند.در اين بين يك تريلر پر از امكانات هم در حال عقب نشيني بود.برادر دكتر چمران به بچه ها گفتند: اين تريلر را كه در حال عقب نشيني است را منفجر نكنيد بلكه بايد آن را سالم بگيريم . من در اول متوجه حرف ايشان نشدم اما بعد فهميدم چون آن تريلر پر از امكانات و مهمات است و نيروهاي ما هم چون شديدا به مهمات نياز دارند به همين دليل بايد آن سالم بماند . بچه ها فقط سعي مي كردند كه راننده آن تريلر را مورد هدف قرار دهند كه اتفاقا موفق شدند راننده را مجروح كنند . بعد خود دكتر چمران پشت فرمان تريلر نشست و امكانات را به عقب منتقل نمود.

محمد تقي لوخي :
اوايل پيروزي انقلاب زمان قائله دانشگاه مشهد ما 2، و3 شبانه روز در آماده باش بوديم . يك شب اعلام شد كه امشب كليه نيروها مي توانند به خانه هايشان بروند و فردا صبح باز گردند . برادر نيك عيش گفت : بيا قبل از رفتن دوش بگيريم . بعد از اينكه دوش گرفتيم . به طرف خانه راه افتاديم.در وسط راه پس از سه چهار شبانه روز دوري از خانواده،برادر نيك عيش با خونسردي گفت : بيا قبل از رفتن به خانه به حرم امام رضا (ع) برويم تا ساعت 3 بامداد در حرم امام رضا (ع) بوديم . بعد برادر نيك عيش گفت : صبر كن نماز صبح را هم داخل حرم بخوانيم بعد از اين كه نماز صبحمان را خوانديم كمي دعا و نيايش انجام داديم و در نهايت به مركز عمليات واقع در در خيابان كوهسنگي برگشتيم .
محمد حسن نيك عيش :
يك روز مادرم با برادرم غلام محمد بحث كردند كه در پايان مادرم از دست او ناراحت شد . برادرم هم چون ناراحت بود و نمي خواست چيزي به مادرم بگويد فقط درب حياط را موقع بيرون رفتن محكم بست تا به اين صورت ناراحتي خود را ابراز كند . بعد از نيم ساعت برادرم برگشت در حالي كه چكمه هايش را به گردنش آويخته بود . مادرم در همان لحظه در حال خواندن نماز بود . برادرم به صورت چهار دست و پا جلوي مادرم رفت و پاي او را بوسيد و گفت مادر مرا عفو كن چون من درب را محكم بستم . پدرم وقتي به خانه آمد و اين صحنه را مادرم برايش تعريف كرد . پدرم ، مادرم را خيلي سرزنش كرد و گفت چرا قبول كردي كه اين بزرگوار بيايد و پايت را ببوسد . مادرم گفت من در حال خواندن نماز بودم كه غلام محمد آمد و پايم را بوسيد من هم چاره اي نداشتم و نمي توانستم كاري انجام بدهم .

محمد حسن نيك عيش :
در سال 1361 من مجروح شدم و بينائيم را از دست دادم . زماني كه برادرم غلام محمد براي اولين بار در بيمارستان به ديدنم آمد ، خواب بودم. يك دفعه هم تختيم كه يك جنوبي بود, گفت: برادر مشهدي ،آي مشهدي پاشو مهمان داري ، وقتي بلند شدم متوجه شدم صورتم خيلي خيس است . آن لحظه چيزي متوجه نشدم پس از اين كه با برادرم رو بوسي كردم او گفت : برادر از اينكه چشمهايت را از دست داده اي ناراحت نيستي . در آن لحظه به لطف خداوند خنديدم و گفتم برادر اي كاش صد تا چشم مي داشتم و آنها را در راه خداوند مي دادم . بعد برادرم خنديد و با دست به پشتم زد و گفت : برادر اگر من تا به حال در رابطه با شما دلهره و نگراني داشتم،از الان به بعد ديگر ندارم . پس از اين كه برادرم از من خداحافظي كرد و رفت . همان برادر جنوبي كه هم تختيم بود گفت : برادر متوجه شدي چرا وقتي بيدار شدي صورتت خيس بود . گفتم : نه . گفت : زماني كه برادرت به ديدنت آمد شما خواب بودي . ايشان آن قدر بالاي سر شما گريه كرد كه تمام صورت شما خيس شد .

طيبه عظيمي :
اولين مرتبه اي كه همسرم غلام محمد نيك عيش مجروح شده بود يكي از بچه هاي همسايه آمد و گفت: آقاي نيك عيش به دليل مجروحيت  در بيمارستان بستري هستند. من هم بچه ها را به همسايه سپردم و به بيمارستان رفتم. وقتي به بيمارستان رفتم يكي از هم تختي هايش گفت كه آقاي نيك عيش به منزل رفته اند. وقتي به درب خانه رسيدم ديدم همسرم يكه و تنها در حالي كه عصا زير بغلش است و پاهايش مجروح و زخمي شده و حتي داخل يكي از پاهايش تركش بود، همان طور آرام ايستاده بود. به ايشان كه رسيدم گفتم: محمد آقا چرا تنها آمده ايد. گفت: ماشين سپاه مرا تا اينجا رساند. حالا چه شده، شمشير كه نخوردم چرا ناراحتي؟ عيبي ندارد! فقط يك مقدار كمي زخمي شده ام.

محمد حسن نيك عيش :
در زمان قبل از انقلاب يك روز برادرم غلام محمد وقتي به خانه آمد ديدم يكي از كفش هاي او پر از خون است .گفتم : برادر چرا كفشت پر از خون است . گفت : من تا اين لحظه كه شما گفتيد متوجه نشدم و بعد ديديم ميخي به پاي ايشان فرو رفته است اما چون سرگرم تظاهرات و جمع كردن جنازه شهدا بوده ،متوجه ميخ داخل پاي خود نشده بود.

يك سري من به اتفاق آقاي نيك عيش براي دستگيري تعدادي از عوامل گروه هاي چپ و منافق وارد خانه اي شديم.يك مرتبه چند نفر از دخترهاي منافق به سمت من حمله كردند تا من را خلع سلاح كنند. ايشان بلافاصله وارد ميدان شد و با سرعت به روي آنها اسلحه گرفت و آنها را دستگير كرد.
زمان انقلاب كه عده اي انبار فروشگاه ارتش را به غارت بردند، آقاي نيك عيش يك وانت باري پر از پارچه بار كرده بود به خانه آورد. و گفت:" اين پارچه ها را بايد چه كار كنيم كه به دست صاحبانش برسد. گفتم: اين پارچه ها را شما بايد حفظ و حراست نمايي تا زماني كه انشاء الله تكليف روشن شود. ايشان هم پارچه ها را نگهداري كرد تا وقتي كه جمهوري اسلامي برقرار شد بعد او با اجازه نماينده امام پارچه ها را تحويل ارتش داد.

آقاي نيك عيش در زمان طاغوت سرباز گردان بود، يك روز سرهنگي كه فرمانده آنان بود، مي رود آنها را كه ار تختخواب افتاده اند، بيدار كند. به يكي از سربازها توهين مي كند و ايشان به دفاع از آن سرباز به گوش فرمانده مي زند و به خاطر اين عمل 3سال در زندان رژيم طاغوت زنداني مي شود

اوايل انقلاب ما به فرماندهي آقاي نيك عيش جهت ماموريتي عازم اسفراين شديم. در آنجا سپاه به آن صورت تشكيل نشده بود و فقط 2-3 نفر از برادران بسيجي با ما همكاري مي كردند.چون منطقه ، منطقه خانمها بود مردم به تشكيل سپاه جواب نمي دادند.اين ماموريت طي حكمي به درخواست امام جمعه وقت اسفراين براي گرفتن جهاد از پرسنل آن ابلاغ شده بود زيرا بين جهاد و امام جمعه اختلافاتي پيش آمده بود و امام جمعه وقت ازسپاه درخواست كرده بود كه وارد عمل شود و جهاد از پرسنل آن حتي با درگيري مسلحانه هم كه شده بگيرند.آقاي نيك عيش با برادرها جلسه گذاشت و گفت : برادران ، ما بايدبه صورتي وارد عمل شويم و با آنها برخورد كنيم كه ازماناراحت نشوند و امام جمعه هم ناراحت نشود ودرضمن به حالتي نباشد كه پرسنل جهاد بخواهند مقاومت كنند كه منجر به تيراندازي شود يا مشكل خاص ديگري پيش بيايد.لذا مقداري درانجام اين حكم وقفه پيش آمد و درعرض همان مدت امام جمعه چندين نامه نوشت وتلفن زد و گفت : اگر جهاد را نگيريد من به تهران و دفتر امام و همه جا مي نويسم كه شمافرمان نماينده ولي فقيه را انجام نداديد ولغو ماموريت كرديد.من دستور مي دهم كه اين كار را انجام دهيد آقاي نيك عيش نيز در اين فاصله با حوصله وصبر خاص با مسئولين جهاد درمشهد تماس گرفت و با آنها صحبت كرد و برادران جهاد هم با صحبت ايشان راضي نمي شدند.درعرض 24 ساعت جهاد راخالي و تخليه كنند تا سپاه درآنجا مستقر شود و بالاخره جهاد تحويل سپاه داده شد. اگر آقاي نيك عيش آن روز مي خواست به دستور امام جمعه وقت عمل نكند بايد درگير مي شد و ناچار با تيراندازي و برنامه هايي از قبيل وارد جهاد مي شد ولي ايشان با صبر و هماهنگي هاي لازم،مسئله راحل كرد .

اوايل انقلاب ايام تظاهرات،من و چندين نفر به اتفاق آقاي نيك عيش براي خواندن نماز ظهر و عصر به مسجد گوهر شاد رفتيم . در مسجد آقاي نيك عيش گفت : امام جماعت را مي شناسي ؟ گفتم : من پشت سر او نماز نمي خوانم . پرسيد : براي چه ؟ گفتم : ايشان از علاقمندان به رژيم شاه است .گفت : پس ما نمازمان را فرادا بخوانيم ؟ گفتم : ما در مسجد گوهرشاد باشيم و آن وقت نماز را فرادا بخوانيم؟ زشت و خلاف مروت است . پس صبر كنيم اين آقا نماز جماعت را بخواند . بعد از اتمام نماز جماعت ما نماز بخوانيم . در همين لحظه خادم آقاي شيخ احمد جلو آمد و گفت : اين چه حرف هاي بي ربطي است كه شما بيان مي كنيد ، و قصد تهديد ما را داشت كه آقاي نيك عيش گريبان ا و را گرفت و به ستون فشار داد و گفت : اي مرد نافهم تو نمي داني ما كي هستيم ؟ ما سربازان اسلام هستيم و با مخالفين انقلاب و اسلام مبارزه مي كنيم . بعد او را از خادم آقا شيخ احمد جدا كرديم و شروع به خواندن نماز نمو ديم .

يك روز آقاي نيك عيش با خانمش به منزل ما آمدند ايشان شروع به كشيدن سيگار كرد و به بچه ام گفت : يك جا سيگاري بياور. گفتم : جا سيگاري نداريم گفت: يك نعلبكي بياور گفتم : نه نعلبكي هم نمي خواهد بياوري. گفت : خوب خاكستر سيگارم را كجا بريزم روي فرش بريزم ؟ گفتم : نخير بريز روي چادر خانمت يعني مي خواستم با اين حرف خانمش را تحريك كنم تا او را دركشيدن سيگار در تنگنا قرار دهد. ايشان گفت : باشد مي ريزم روي چادر خانمم.خانمش بلافاصله گفت : بعد از سالي حاجي براي من يك چادر خريده حالا شما مي خواهيد آن بسوزانيد. گفتم : ديگر همين است. شما تا زماني كه نتواني اين آقا را از سيگار ترك دهي بايد چادرشما بسوزد. خانمش رو كرد به آقاي نيك عيش و گفت: خوب ببين آيا اين كار درست است .

حسين رضواني :
زماني كه بني صدر در 12 اسفند صحبت كرد يك سري مسائل كذايي را بوجود آورد. آقاي نيك عيش به درب مغازه من در سي متري طلاب آمد و گفت : حسين بلند شو يك راهي با هم برويم و دوري بزنيم چون خيلي دلم گرفته است.من هم بدون اينكه حرفي بزنم با اوبه راه افتادم و با هم به مزار شهداي بهشت رضا رفتيم.ايشان درآنجا سر مزار شهيد رستمي و چند شهيد عزيز ديگر رفت وخيلي گريه كرد.از اوسوال كردم چرا شما اينقدر گريه مي كني ؟ گفت : امروز جو دانشگاه با سخنراني بني صدر شلوغ شد.امام از اين جريان ناراحت هستند.آنچه كه من را آزار مي دهد بوجود آمدن شلوغي در دانشگاه نيست.بيشتر از اين درآزارم كه امام ناراحت هستند .

در سال 1359 گروهک هاي ضد انقلاب بساط کتاب و نشريه و پخش اکاذيب عليه انقلاب را بين چهار راه دکترا و تقي آباد بر پا کرده بودند. يکي از بچه ها که با ما آشنا بود. براي اولين بار بچه هاي حزب الهي طلاب را جمع کرد و گفت: برادرها با حسين رضواني براي پاکسازي منطقه چهار راه دکترا بروند و از حرکت گروهک هاي ضد انقلاب جلوگيري کنند و اجازه ندهيد آنها انقلاب را مورد هدف تيرهاي زهرآگين خود قرار دهند. سپس همه سوار ماشين شديم و سر چهار راه دکترا پياده شديم و هر کدام با عده اي از گروهک ها شروع به بحث و حتي در مواضعي کار به برخورد فيزيکي در همان ابتدا کشيد. آقاي نيک عيش گفت:" برادر حسين بهتر است در اين قضيه حرکتي عقيدتي و اعتقادي انجام داد تا برخورد فيزيکي." گفتم: خوب، شما شروع کن. او رفت به پست گروهک پيکاري ها که چند دختر از خانه هاي تيمي بودند، برخورد کرد.سپس با آنها شروع به صحبت کرد دختري پر حرف و آموزش ديده اي که اکاذيب را خيلي قشنگ و با فريبندگي براي جوان ها جا مي انداخت در ميان آنها بود. آقاي نيک عيش با او وارد بحث شد و احاديثي از ائمه اطهار در رابطه با ارتباط زنان با مردان نا محرم بيان کرد و گفت:" شما که از شريعت صحبت مي کني چطور اين قدر تنگاتنگ در اين بازي شرکت و جفت در جفت مردان نا محرم ارتباط برقرار مي کني. و آنقدر با او بحث کرد که آن دختر در منگنه قرار گرفت و چون جوابي براي گفته هاي او نداشت براي فرار از اين قضيه شروع به سر و صدا کرد. پسرهاي گروهک پيکار با شنيدن سر و صداي دختر،پرخاش کنان به طرف آقاي نيک عيش آمدند تا با او درگير شوند که ديگر اجازه عمل را به آنها ندادم و جلويشان را گرفتم و سپس آنها را دستگير و به بچه هاي ديگر دادم تا براي اجراي احکام در مورد آنها به مسئولين ذي صلاح تحويل دهند.

در عمليات مسلم بن عقيل قرار بود که نيروهاي تخريب که حدود 60-70 نفر بودند در عمليات شرکت کنند. شب عمليات هنوز نيروها تقسيم بندي و مسئوليت شان مشخص نشده بود. با خود گفتم: اين نيروها را بايد با کلي زحمت تقسيم و دسته بندي کرد. آقاي ميرزائي و نظافت چطوري مي توانند اين ها را تقسيم بندي کنند. و اين قضيه فکر من را به خودش مشغول داشت. تا اينکه شب عمليات دو ساعت به شروع عمليات، آقاي ميرزائي نيروها را بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء مقابل لشکر تخريب قرارگاه تبار،جمع و به ستون 5،به خط کرد و در حالي که چراغ قوه اي در دست داشت. گفت:" من با اين چراغ قوه به هر کس اشاره کردم، بيايد به جايي که با چراغ قوه اشاره کردم بايستد. نفرات اول که من انتخاب کردم به عنوان مسئول دسته و نفرات دوم به عنوان معاون دسته قرار مي گيرند. اگر فرد اول شهيد شد نفر دوم به عنوان مسئول دسته قرار مي گيرد و بقيه بايد با او همکاري کنند. همه افراد دسته بايد افراد دسته خود را بشناسند تا در حين عمليات همديگر را گم نکنند." بعد گروهک ها را در دسته هاي 5 يا 6 نفر تقسيم بندي کرد و اين کار حدود يک ساعت و نيم بيشتر طول نکشيد. من خيلي تعجب کردم و با خود فکر کردم: مگر مي شود يک فرمانده نيروهايش را به همين راحتي تقسيم بندي کند. آن هم نيروهايي که به عنوان نيروهاي تخريب بخواهند در ميدان عملياتي مين خنثي کنند. من اگر بخواهم، اين نيروها را تقسيم کنم از قبل نيروها را ارزيابي مي کنم و بعد با يقين نمره ي ارزيابي و معيارهاي خارج از جبهه ي آنها را براساس ميزان امتياز بالا يا پايين جدول قرار مي دهم. زيرا يک کار عملياتي نمي طلبد که اين طور سريع کار تقسيم را انجام دهد و به نظرم کار آقاي ميرزائي غير کلاسيک آمد. در همين فکر بودم که آقاي زماني را به عنوان نفر اول در گروه ما قرار دادند، و بعد من جزو گروه ايشان قرار گرفتم. بالاخره عمليات مسلم بن عقيل شروع شد و ما، هم در مقطع اول و هم، در مقطع دوم به اهداف خود رسيديم و عمليات با موفقيت با پايان رسيد. بعد از يکي دو ماه از عمليات من به فکر افتادم که گروهک هايي را که آقاي ميرزائي تقسيم بندي کرد، ارزيابي کنم. متوجه شدم تمام مسئولين و معاون گروه ها از، پخته ترين افراد آن جمع بودند و تمام مشخصاتي که بايد در يک مسئول دسته باشد در اين مسئولين گروه بوده و نيروهاي پشت سر نيز با معيارهاي اخلاقي و ارتباطي چيده شده بودند. همه ي اين مسائل را حاکي از پختگي فرماندهي ديدم. در حالي که فرماندهي فرصت کافي براي ارزيابي دقيق نيروهايش قبل از عمليات نداشته است.

آقاي نيك عيش براي اينكه بچه ها را از نظر نظامي آماده كند و به آنها روحيه بدهد ، تصميم گرفت آماده باشي را اجرا كند . لذا به بچه ها گفت : برويد بخوابيد. سپس به بچه هاي مسئول گفت : برويد كليه خشاب هاي اسلحه هاي برادران را برداريد و در كيسه اي بريزيد كه امشب قصد دارم آماده باش بزنم ، يكي گفت : چرا خشاب هاي اسلحه ها را برداريم ؟ ايشان گفت : براي اينكه خدايي ناكرده همديگر را مورد اصابت گلوله قرار ندهند . نيمه شب از چهار طرف پادگان دستور تيراندازي داد ، بچه ها همه با اسلحه هاي بدون خشاب در ميدان صبحگاه جمع شدند و به دنبال خشاب اسلحه ها مي گشتند . ايشان با ديدن اين وضعيت گفت : شما مي رويد مي خوابيد ، اسلحه و سلاحتان را در جايي قرار مي دهيد كه دشمن به راحتي به آنها دست يابد . شايد امشب منافقي مي آمد و اسلحه هاي شما را بر مي داشت و مي رفت و ما به شما مي گفتيم كه آماده باش است يا عمليات است شما بدون اسلحه يا بدون خشاب چه مي كرديد: يكي از برادران گفت : اشتباه كرديم. ايشان گفت : اشتباه همين ، اين را بدانيد كه ديگر نبايد اشتباه بشود .

در منطقه حميديه ، شب بچه ها به آقاي نيك عيش اعتراض كردند. آقا،‌نيروهاي عراقي عقب نشيني مي كنند ، شما چرا دستور حركت به جلو را نمي دهيد . ايشان گفت : يك كم صبر كنيد تا ببينيد چه مي شود بعد حركت مي كنيم . توقف تا صبح ادامه يافت . صبح به قدرت خدا باران آمد.مين هاي كاشته شده دشمن نمايان شد. آقاي نيك عيش با ديدن اين صحنه گفت : نگاه كنيد ؛ اگر ديشب حركت مي كرديم همه كشته مي شديم. حالا وسايلتان را جمع كنيد ، و به هر جا كه مي خواهيد برويد .

من زمان انقلاب سال 1356 در يكي از راهپيمايي ها با آقاي نيك عيش آشنا شدم . آشنايي ما به اين صورت بود كه يك روزمن براي گوش كردن سخنراني آيت الله خامنه اي( مقام معظم رهبري) و اقامه نماز ظهر و عصر به مسجد كرامت رفتم . در آنجا ايشان آخرين تغيير و تحولات و آخرين فرمايشات حضرت امام خميني (ره) را بيان نمودند . هنگام سخنراني ، مامورين رژيم شاه متوجه حضور ايشان در مسجد شدند. و به اين منظور به هيچ كس اجازه ورود و خروج نمي دادند و اگر كسي مي خواست از مسجد خارج شود مورد ضرب و شتم آنها قرار مي گرفت . از طرفي از 20 ، 25 نفري كه در مسجد بوديم ، 5 نفرمان كم سن و سال بوديم و از موقعيت بوجود آمده مي ترسيديم . آقاي نيك عيش كه از ما چند سالي بزرگتر بود به طرف ما آمد و شروع به صحبت كرد و ما را دلداري داد و گفت : من اولين نفر از شما را از مسجد خارج مي كنم ، بقيه هم پشت سر من از مسجد خارج شويد و از هيچ كس نترسيد ، آنها با شما كاري نخواهند داشت . اين چوب باتوم ها براي شما نيست كار آنها با سيد، مقام معظم رهبري است . سپس ايشان از ميان 5 نفر من را انتخاب كرد و با هم از درب مسجد بيرون آمديم . ناگهان بدنم شروع به لرزيدن كرد. ايشان يك مرتبه برگشت و نگاه پر هيبتي به چهره ام كرد و گفت: هنوز دشمن را نديدي اين قدر مي ترسي اگر دشمن را ببيني چقدر مي ترسي ! با گفته ايشان آرامش خاصي به من دست داد . ايشان دست من را گرفت به سمت باغ نادري حركت كرديم. بقيه نيز يكي يكي به دنبال ما آمدند . هيچ كس با ما كاري نداشت و حتي جلوي ما را نگرفتند و ما به راحتي به انتهاي ديوار باغ نادري رسيديم. درآنجا من به ايشان گفتم : چرا نيروهاي امنيتي شاه به ما كاري نداشتند ، نكند كه خود شما جزء‌ همين نيروها هستي و حالا آمدي ما را شناسايي كني و بداني كه چه كسي هستيم و كجا زندگي مي كنيم . نكند شما ساواكي باشي ! ايشان خيلي ناراحت شد و گفت : نه ‌، پسر جان اشتباه مي كني ، اين مطلب را بعدا مي فهمي . سپس بدون اينكه اسم همديگر را هم بدانيم از هم جدا شديم و من به طرف خانه مان حركت كردم . اين جريان گذشت ولي چهره ايشان را بطور كامل در ذهنم سپردم . تا اينكه در راهپيمايي روز 9 دي ايشان را اول بازار فرش سمت خيابان خسروي ديدم ، يكباره دست و پايم را گم كردن و به ياد قضيه مسجد كرامت افتادم و شك اينكه نكند او از عوامل نيروهاي دولتي شاه باشد خودم را به داخل جمعيت راهپيمايي كشاندم و پنهان شدم تا من را نبيند . به اين منظور از مسيرهاي مختلف خودم را به انتهاي خيابان خسروي رساندم . در آنجا يكباره وجود ايشان را در كنار خودم احساس كردم . به او نگاهي كردم و با التهاب گفتم : چه خبره كه شما به دنبال من افتادي ؟ گفت : " هيچي من كاري به حال شما ندارم چون به تو علاقه پيدا كردم و مي خواهم با قشر جواني مثل شما در ارتباط باشم،به سراغت مي آيم ." و بعد بلافاصله حدود 20 اعلاميه از اعلاميه هاي امام را از جيبش در آورد و به من داد و گفت : " اين جديدترين اعلاميه هاي رسيده از قم است ، سعي كن اين ها را در بين افرادي كه مي شناسي پخش كن . سريع اعلاميه ها را گرفتم و يك راست به منزل رفتم ، چون مي ترسيدم كه مامورين آنها را در طي مسير راهپيمايي از من بگيرند و دچار دردسر شوم . بعد از پنهان كردن اعلاميه ها در منزل به مسير راهپيمايي برگشتم ولي جمعيت متفرق شده بودند . روز بعد 10 دي بود . من جلوي فروشگاه ارتش قديم بودم كه باز مجدد آقاي نيك عيش را ديدم ، ايشان با ديدن من ، صدا زد : "برادر" جلو رفتم . گفت : اعلاميه ها را چه كار كردي ؟ گفتم : ديشب همه را بين ائمه جماعت مسجد هايي كه مي شناختم تقسيم كردم . گفت : خيلي خوب ، سپس با جمعيت راهپيمايي به سمت چهارراه لشكر حركت كرديم ، ناگهان مأمورين شاه شروع به تيراندازي و كشتار مردم بي گناه كردند . جمعيت به هر سمتي شروع به دويدن كرد . ايشان در اين موقعيت مردم را به مكان هاي امن هدايت مي كرد و بچه هايي را كه زير دست و پا افتاده بودند بغل مي كرد و آنها را يا به مادرانشان مي رساند يا به شخصي مي سپرد . پيرزن ها و مجروحين را از معركه دور مي كرد . به طوري كه بعد از لحظاتي تمام لباس ، دست و صورتش خون آلود شده بود و من براي يك لحظه فكر كردم كه ايشان مجروح شده است . در ميان جمعيت ايشان خودش را به من رساند و دختر بچه يك سال و نيمه اي را كه گريه مي كرد به من داد و گفت : اين بچه را به جاي امني برسان . من هم دفترچه را از او گرفتم و به سمت خيابان خاكي شروع به دويدن كردم و در بين راه با خود فكر كردم كه : خدايا با اين بچه چه كار كنم . اين بچه مال كيست ؟ مادرش كجاست ؟ حتما الان دارد به دنبال او مي گردد . در همين افكار بودم كه فكري به سرم زد و گفتم او را به قسمت گمشدگان حرم مي برم.حتماً كسي به سراغ او خواهد آمد . به سمت باغ ملي مسير را تغيير دادم كه آقاي نيك عيش را با دو تا بچه در بغل ديدم . خنديم و گفتم : برادر ، مثل اينكه شما هر چه بچه است جمع مي كني ؟ گفت : بله ، چه كار كنم ، اين هم خودش كاري است . گفتم : پول داري تا براي ساكت كردن اينها چيزي بخريم . گفت : نه ، برعكس من هم پولي به همراه ندارم . در مسير حركتمان نانوايي باز بود ، ايشان با ديدن نانوايي به سمت آن رفت و درخواست يك عدد نان براي بچه ها را كرد و گفت : چون الان پول ندارم شما يك نان براي اين بچه ها بدهيد بعدا من پولش را براي شما خواهم آورد . بعد نان را از نانوا گرفت و بين بچه ها تقسيم كرد . سپس بچه ها را به حرم برديم . در آنجا مادر دو تا از بچه ها پيدا شدند و فقط يك نفر كسي از بستگانش پيدا نشد ، ايشان نگران بود که نكند براي مادراو اتفاقي افتاده باشد . لذا من بچه را به ايشان دادم و گفتم : اگر اجازه بدهيد من به خانه مان بروم . او بچه را از من گرفت . و ما از هم خداحافظي كرديم و من به خانه رفتم . بعد از اين جريان ديگر براي من يقين شد كه آقاي نيك عيش دولتي نيست . درسال 1359 يكديگر را مجدد در سپاه ملاقات كرديم در حالي كه هر دو نيروي سپاه بوديم .

در عمليات رمضان آقاي نيك عيش از ناحيه دست و پا و قسمت هاي مختلف بدن جراحت بر مي دارد به طوري كه با سختي مشقت مي تواند راه برود . با اين حال مجددا به منطقه عملياتي بر مي گردد. وقتي از ايشان سؤال مي كنند : كه چرا شما با اين حال خراب به منطقه آمديد و استراحت نكرديد ، ايشان مي گويند : اگر نمي توانيم در كنار برادران بسيجي باشبم حداقل مي توانبم از طريق بي سيم ره گشاي مسائل جنگي برادران باشبم .

هنگام رياست جمهوري بني صدر،بر عليه دكتر بهشتي خيلي جاها تشنج ايجاد مي كردند و به ايشان اهانت مي كردند . روزي دكتر بهشتي به مشهد آمد . در جلسه اي آقاي نيك عيش از ايشان سؤال كرد كه مقداري در رابطه با بني صدر براي ما صحبت كنيد تا بدانيم چگونه فردي است و ما در مقابل خراب كاري هاي او بايد چگونه رفتار كنيم . دكتر بهشتي گفت : ديگر اين سؤال را نكنيد . ايشان گفت : چرا ؟ دكتر گفت : حضرت امام فرمودند : سكوت كنيد و هيچ كس حق ندارد خود را با اين مسئله درگير كند . و ما بايد دستور امام را اطاعت كنيم . ما مطيع هستيم . و آنچه كه امام گفته براي ما ملاك و حجت است و بايد همان را اجرا كنيم ، پس در اين خصوص از من سؤالي نپرسيد و راضي نشد كوچكترين حرفي نسبت به بني صدر بزند. آقاي نيك عيش با اين عمل دكتر ، گريه اش گرفت و سپس به طرف من آمد و سرش را روي دوش من گذاشت و كلي گريه كرد . گفتم : چرا گريه مي كني ؟ گفت : مگر نشنيدي دكتر چه گفت ؛ گفتم چرا ،‌ گفت : ببين اين مرد چقدر معصوم است . آنقدر اقتدار دارد كه تسليم به ولايت باشد و يادت باشد حسين جان ما هم بايد اين طوري باشيم .

يك روز آقاي نيك عيش كتاب گناهان شهيد دستغيب را به من داد و گفت : حسين جان ، اين كتاب را بگير و حتما مطالعه كن ، فردا يا پس فردا مي آيم آن را ازت مي گيرم . ولي ديگر آن را از من پس نگرفت . ولي تاكيد او را براي خواندن اين كتاب معنوي پر بار براي هميشه در ذهن دارم .

يك روز من براي ديدن آقاي نيك عيش به تيپ امام موسي (ع) كه شوش مستقر بود رفتم . ايشان را در حال شستن لباس ديدم . بعد از سلام و احوالپرسي دست از لباس شستن كشيد و آن را به بعد موكول كرد . گفتم : نه آقا جان ، كارت را تمام كن . گفت : نه بعد مي شويم . گفتم : نه بهتر است هين حالا كارت را تمام كني . بالاخره با اصرار من ايشان لباسش را شست . سپس با هم شروع به صحبت كرديم و حدود 3 ساعت در رابطه با مسائل معنوي صحبت نموديم . قبل از خداحافظي آقاي نيك عيش مهري را به من داد و گفت : قبل از شستن لباسم اين مهر را از اين كلوخ ها درست كردم . سپس آهي كشيد و گفت : حسين  گفتم : بله . گفت : دعا كن من شهيد بشوم . گفتم : حضور در اينجا احتمال شهادت را هم دارد.زيرا با اين خمپاره و آتشي كه دشمن مي ريزد باب شهادت باز است ، مگر اينكه شهادت نصيب تو نباشد . ايشان دوباره آهي طولاني كشيد . گفتم : خوب چرا اينقدر آه مي كشي . گفت : ديگر از اين دنيا خسته شدم ، دوست دارم از مسائل دنيايي زودتر دور شوم .

زماني قراربود كه گردان آقاي نيك عيش يك سري كارهايي را انجام دهد. بدين منظور از فرمانده گردان ارتش،كه همجوار ما بود تفاضاي مهمات نمود. او به آقاي نيك عيش گفت: من اين كار را نمي كنم و شما را اصلا قبول ندارم. ايشان هم با قاطعيت كشيده اي به گوش فرمانده ارتش زد و گفت: من اين درجه هاي تو را مي كنم و از اين جا بيرونت مي كنم و تمام امكانات را هم از دستت مي گيرم. اين كار باعث تفويت روحيه بچه ها در مقابل ارتش شد و هم باعث شد كه ديگر كسي جرأت نكند با بچه هاي بسيج و سپاه برخورد كند. به طوري كه يك روز ما براي درخواست مهمات به قسمتي از ارتش رفتيم. گفتند: نداريم. يكي از دوستان با نفربر به روي سنگر فرماندهي ارتش رفت و گفت: اگر مهمات را ندهي، همين الان سنگر را بر روي سرت خراب مي كنم و او هم به ناچار مهمات لازم را تحويل داد و اين نتيجه همان كشيده اي بود كه آقاي نيك عيش به گوش آن فرمانده زد.

اوايل پيروزي انقلاب در سال 1358 فرد مفسدي در اسفراين كالاهاي مردم را احتكار كرده بود. به حكم دادگاه آقاي نيك عيش به همراهي چند برادر ديگر بومي منطقه براي بازديد كالاهاي احتكار شده و دستگيري فرد محتكر وارد عمل شدند. هنگام دستگيري فرد متخلف،بعضي از عوامل كه توسط خان ها تحريك شده بودند و منافعشان درخطر بود، به همراه جمعيتي آمدند تا مانع دستگيري او شوند. لذا برخوردي بين نيروها و جمعيت ضدانقلاب درگرفت و برادران وارد مقر سپاه كه ساختمان ساده و كوچكي بود،شدند. نزديك اذان مغرب و عشاء تعدادي از عوامل با استفاده از تاريك شب افراد ساده لوح را به تحريك خوانين وارد خيابان سپاه كردند و شروع به شعار عليه انقلاب و نيروهاي پاسدار كردند. سپس با سنگ و چوب به ساختمان سپاه حمله كردند تا نيروهاي داخل مجموعه را خلع سلاح كنند. آقاي نيك عيش با دلداري به مجموعه اعلام كرد كه ما اگر خونمان در اين جا ريخته شود به هيچ عنوان اجازه نخواهيم داد كه اسلحه مان به دست عوامل خان و ضدانقلاب بيفتد. سپس ايشان تدبيري انديشيد. درحالي كه تلفن قطع بود، گوشي تلفن را برداشت و با صداي بسيار بلند به طوري كه ضد انقلاب بفهمد اعلام كرد: اكيپ هاي عملياتي هرچه سريع تر از مشهد يا نزديك سبزوار براي كمك به ما بياييد. بعد از عمل ايشان عوامل ضدانقلاب دوروبر سپاه را خالي كردند. صبح اكيپي از سپاه سبزوار وارد اسفراين شدند و بسياري از همان عوامل كه شب،مرگ بر پاسدار مي گفتند، شروع كردند به شعار درود بر پاسدار گفتن، و خواستار دستگيري خوانين شدند و به كمك همان ها عوامل خان دستگير شدند و جو شهرستان اسفراين بسيار آرام شد و در مسير انقلاب قرار گرفت.

يك سري از منطقه به خانه ما زنگ زد كه فردا از منطقه مهران راه مي افتم و انشاءالله پس فردا مشهد هستم. تا چهار روز از ايشان خبري نشد. خيلي نگران شدم. بعد از چهارروز ايشان آمد. سؤال كردم: شما كه قرار بود چهارروز پيش بيايي، چطور حالا آمدي؟ گفت: ما با هواپيما از اهواز به همراهي هشتاد نفر از فرماندهان ارتش و سپاه حركت كرديم. در تهران هواپيما جهت سوختگيري آماده فرود شد، ولي چرخ هاي آن باز نشد. خلبان با برج مراقبت فرودگاه تهران تماس گرفت و جريان را گفت. آن ها گفتند: آن قدر هواپيما را در هوا بچرخانيد تا سوخت آن تمام شود. بعد از آن شروع به نشستن كنيد كه خداي ناكرده هواپيما منفجر نشود و آتش بگيرد. من داخل صحبت آقاي نيك عيش شدم و گفتم: پدرجان، وقتي چرخ هاي هواپيما باز نشد شما چه احساسي داشتي. گفت: من براي خودم نگران نبودم. فقط براي نظام نگران بودم. زيرا حدود 80 فرمانده ارتشي و سپاهي در هواپيما از بين مي رفتند. بعد شروع به خواندن دعا كردم كه يك باره چرخ هواپيما باز شد. همه خوشحال شديم. سپس به زمين جهت سوختگيري و تعميرات نشست و ما با اتوبوس به مشهد آمديم. براي همين دير آمدم.

يك شب در اتاق مخابرات مركز پيام پادگان ساعت 2 نيمه شب از صداي بي سيم بيدار شدم و به پاي دستگاه رفتم. با تماس متوجه شدم بي سيم چي آقاي نيك عيش است و با كد رمز توضيح داد كه عراق تك زده و درحال پيشروي است و آقاي نيك عيش با فرماندهي كار دارد. بعد ايشان بي سيم را گرفت و گفت: يكي از آقايان كاظم حسيني يا حميدنيا را بگوش كنيد.کسي را به دنبال آقاي حسيني فرستادم. ايشان سريع خودش را به مركز پيام رساند و با آقاي نيك عيش از طريق بي سيم شروع به صحبت كرد. آقاي نيك عيش خيلي خونسرد اطلاعات لازم را به صورت رمزي بيان كرد، تا اگر دشمن شنود كرد، متوجه جريان نشود. سپس آقاي حسيني و حميدنيا قبل از اذان صبح به منطقه سومار حركت كردند. وقتي آن ها به آن جا مي رسند، متوجه مي شوند كه آقاي نيك عيش قبل از رسيدن فرمانده قرارگاه منتظر نمانده و با خونسردي يگان هاي محلي و ارتش را هماهنگ مي كند و آن ها را سريع به كار مي گيرد تا تك عراق را دفع كند. الحمدالله با هوشياري به موقع ايشان آن تك،به شكل مطلوبي خاتمه يافت.

يك سري من به آقاي نيك عيش گفتم: پسرجان، چه طوري است كه شما دائم در منطقه هستي و به زن و بچه ات نمي رسي. چرا دير به مرخصي مي آيي؟ ايشان گفت: پدرجان، ما در منطقه صاحبخانه جنگ هستيم، همه كاره جنگ هستيم. از طرف ستاد بسيج معلم، دانشجو، كارگر و دانش آموز به جبهه مي آيند. آن وقت من بيايم شش ماه، شش ماه در پشت منطقه بمانم؟

آقاي نيك عيش براي من تعريف كرد: روزي با اتوبوس مسافربري از جبهه بر مي گشتم. نزديك تهران به ايست بازرسي رسيديم. يكباره به مغزم خطور كرد امكان دارد نيروهايي كه ايست و بازرسي مي كنند از منافقين باشند. در حالي كه كناردست راننده بودم، سريع كلتم را از كمرم باز كردم و زير پايم قراردادم. يكي از افراد ايست و بازرسي در اتوبوس را باز كرد و سرش را به داخل ماشين كرد و گفت: همه بايستيد. من بلند شدم و ايستادم. بلافاصله خم شدم موهاي سر او را گرفتم و كلت را زير گردنش قرار دادم و گفتم: كارت شناسايي ات را نشان بده و در همان حال بدن او را به داخل ماشين كشاندم و به راننده دستور حركت دادم. راننده هم بدون معطلي حركت كرد. آن ها بلافاصله به طرف ماشين ما شروع به تيراندازي كردند. ولي ما از معركه گريختيم. در مشهد او را به اطلاعات سپاه تحويل دادم و بعد از بازرسي متوجه شدند كه او جزو منافقين است.
يك از رفقا گفت: يك روز در صبحگاه وقتي چشم آقاي نيك عيش به كفش هاي من افتاد، گفت: چرا كفش هايت را واكس نزدي؟ گفتم: واكس نداشتم. ايشان گفت: پيش من مي آمدي به شما واكس مي دادم. ظهر بعد از اتمام نماز خواستم براي صرف ناهار بروم كه آقاي نيك عيش پيش من آمد و گفت: اين هم واكس. كفش هايت را بده تا واكس بزنم. گفتم: نه خودم واكس مي زنم. ايشان گفت: همه بچه ها در سپاه بايد مرتب باشند. زيرا وقتي به بيرون مي رويم، دشمنان خيلي به بچه هاي سپاه حساس هستند و نگاه مي كنند. دقت كن كه ظاهرت مرتب باشد.

زماني كه آقاي نيك عيش در سپاه شهرستان خدمت مي كرد، يك شب جمعه ايشان نفس زنان به خانه ما آمد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت:" حسين جان، بدو، بدو حاضر شو برويم." گفتم: كجا؟ گفت:" بدو كه از دعاي پرفيض كميل حرم عقب نمانيم." گفتم شما مگر شهرستان نبودي؟ گفت:" چرا، از عصر گاز ماشين را بكوب گرفتم و حالا اين جا رسيدم تا باهم براي دعاي كميل به حرم برويم." گفتم:" مگر به خانه نرفتي؟" گفت:" نه، فعلاً زودتر حاضر بشو تا به دعا برسيم." سپس با هم به حرم مطهر امام رضا (ع) رفتيم و به اين وسيله توفيقي حاصل شد تا من هم به خاطر ايشان، هم در دعاي كميل شركت كنم و هم زيارتي بنمايم.

يك روز من و آقاي نيك عيش با هم در اتاق نشسته بوديم. ايشان به من گفت:" حسين فعلاً كه بي كاريم. بيا دعاي توسل بخوانيم و بهتر است تو دعا را شروع كني." گفتم:" من با آهنگ زياد ياد ندارم بخوانم، و اگر بخوانم تو از صداي من فرار مي كني، چون صدايم براي خواندن دعا خوب نيست" و به طريقي بهانه آوردم. ايشان بدون مقدمه شروع به خواندن دعا كرد، وقتي به امام محمدباقر(ع) رسيد، از خواندن ايستاد وگفت:" حالا ديگر شروع كن." گفتم نه، من دوست دارم از خواندن شما فيض ببرم. ايشان دوسه تا تنه به من زد و گفت:" آماده شو شروع كن كه خيلي دلم گرفته است." گفتم نه. گفت:" خوب پس با هم شروع به خواندن كنيم." و به اين طريق من را با خود وادار به خواندن كرد.

زمان رياست جمهوري بني صدر يك روز بحثي شد در رابطه با جريان هاي غيرفرهنگي او، آقاي نيك عيش گفت:" خدايا، هرچه افرادي مانند او هستند يا خط او را مي روند، اصلاحشان كن يا ريشه آن ها را از روي زمين بردار تا انقلاب ما سالم و امن باقي بماند."

زمان فعاليت گروهك ها در اوايل انقلاب به خصوص گروهك فدائيان خلق كلمه رفيق را زياد به كار مي بردند. براي همين نسبت به اين كلمه حساس بودم و بدم مي آمد. يك روز كه من با آقاي نيك عيش در ماشين نشسته بودم بحث منافقين و لفظ رفيق شد. من ناگهان حساسيت خاصي نسبت به اين كلمه نشان دادم و گفتم:" ديگر تحمل شنيدن اين كلمه را ندارم." ايشان گفت:" اينقدر نسبت به اين لفظ حساسيت نشان نده، مي داني رفيق اصلي،خداوند تبارك وتعالي است. او خودش رفيق بنده اش هست. من با شنيدن اين صحبت ها آرام شدم.

زماني كه ما در منطقه اسفراين سپاه را به فرماندهي آقاي نيك عيش تشكيل داديم، خان هاي منطقه افرادي را با چوب و چماق و مسلح به سراغ ما مي فرستادند تا سپاه را منحل كنند. يك روز كه طرفداران خان ها به سپاه حمله كردند، آقاي نيك عيش گفت:" برادرها، خونسردي خود را حفظ كنيد، سعي كنيد درگيري پيش نيايد، اين ها يك عده كارگر و كشاورز هستند كه خان ها آن ها را علم كردند كه با ما درگير شوند. اين ها بايد ارشاد شوند، زيرا شناختي از انقلاب ندارند. اگر به ما بي احترامي كردند، شما بي احترامي نكنيد و گذشت كنيد، بايد افراد خائن اصلي را شناسايي و دستگير كنيم." و خلاصه ما را توجيه كرد كه عكس العمل نامناسبي انجام ندهيم. ولي شورش مردم زياد شد. در ميان ما چند نفر مسلح بودند كه اسلحه هاي خود را به طرف افراد گرفتند وگفتند:" نه ديگر، اين مردم خيلي شورش كرند. گويا قصد اسيركردن يا ازبين بردن ما را دارند وخداي نكرده اگر اسلحه هاي ما را بگيرند، بر عليه خودمان استفاده مي كنند." آقاي نيك عيش باز هم با چهره اي خندان گفت:" برادران اگر منظور شما بي احترامي و فحش هاي آنان است، شما بياييد آن فحش ها را به بنده نسبت بدهيد، بياييد من را مورد هدف قرار دهيد.ولي سعي تان اين باشد كه به اين مردم بدرفتاري نداشته باشيد." بعد در ساختمان را بست و گفت:" آقاجان، شما حق نداريد از اين اتاق خارج شويد مگر اين كه در را بشكنند. اگر داخل ساختمان شدند، شما حق داريد از خودتان دفاع كنيد. با اين مردم نبايد جنگيد. بايد اين ها را ارشاد كرد، چون افرادي نيستند كه به انقلاب بدبين باشند و باقي مانده رژيم طاغوتي اين ها را تحريك كرده و جلو انداخته اند. اين ها يك عده بي گناه هستند كه انقلاب را براي آن ها بد جا انداختند." سپس به ميان مردم رفت و با آنها صحبت كرد و سخنان او بر روي مردم چنان اثر گذاشت كه آن ها جلوي سپاه نشستند و به عنوان تحصن برعليه خان ها شعار دادند و از نيك عيش حمايت كردند و اين عمل نيك عيش باعث شد كه مرم بر ضد خان ها شعار دهند و شب و روز با عنوان بسيجي با چوب و اسلحه از كار و زندگي شان بزنند و از روستا به اسفراين بيايند و نگهباني بدهند. به طوري كه من يك روز به يكي از اهالي روستا گفتم:" حاج آقا شما بايد به خانه و زندگي تان برسي، كشاورزي كني." گفت:" نه، ما مقصر نبوديم و اگر هم تحريك شديم بد بوده، اين آقا، منظور نيك عيش، طوري با ما برخورد كرد كه انتظار نداشتيم. زيرا معمولا زمان شاه اگر به طرف مأموري مي رفتي با اسلحه و اگر با اسلحه نبود با چوب باتوم و دستبند طرف را مي گرفت و به زندان مي انداخت. ولي او ذهن ما را نسبت به انقلاب روشن كرد و حالا ما تازه فهميديم كه انقلاب چه هست و چه مي خواهد." بعد همان مردم براي بسيج ثبت نام كردند و به جبهه رفتند.

آخرين ديدار من با آقاي نيك عيش 5 يا 6 روز قبل از شهادتش بود. ايشان مي خواست به منطقه برود و از من هم خواست تا به همراه او بروم. من هم قبول كردم. اما آقاي كاوه گفت:" من با شما كار دارم." اين امر باعث شد كه با او نروم. ايشان هنگام سوارشدن به ماشين با من خداحافظي كرد و دوسه بار گفت:" حسين جان، من را حلال كن." گفتم:" نه حلالت نمي كنم، هنوز شما به اين زودي ها به ما پلو نمي دهي." ايشان به شوخي گفت:" نه، تو پلوي من را نمي خوري، من پلوي تو را مي خورم." گفتم:" خوب حالا ببينيم چه كسي پلوي چه كسي را مي خورد." سپس من را بغل كرد و چند لحظه اي در اين حالت مكث كرد و به سينه فشرد و براي بار چندم گفت:" مرا حلال كن." و سپس با روي بشاش و خندان رفت و بعد از چند روز شنيدم كه ايشان در حين شناسايي مورد اصابت گلوله قرار مي گيرد و به شهادت مي رسد.

يك روز در سقز،آقاي نيك عيش از ستاد،آن زمان  كه ساختمان اداره ساواك سابق بود، بيرون رفت. هنوز ده قدمي از آنجا فاصله نگرفت كه تعدادي از گردن كلفت هاي مسلح به سمت ايشان رفتند و شروع به ضرب و شتم ايشان كردند. ما كه ناظر جريان بوديم، تصميم گرفتيم به سمت مهاجمان تيراندازي كنيم، ترسيديم كه مبادا يكي از تيرها به آقاي نيك عيش اصابت كند. لذا شروع به تيراندازي هوايي كرديم. آن ها با صداي تيراندازي متواري شدند. سپس آقاي نيك عيش خيلي خونسرد، بدون هيچ گونه عصبانيت و ناراحتي به سمت ما آمد. يكي از بچه ها گفت: آن ها شما را زدند. حالا شما مي خندي! ما بايد اين نامردها را مورد هدف قرار مي داديم. ايشان گفت: نه ما بايد با اين ها صحبت كنيم. فرهنگ اين جا اين طوري است. ما بايد استقامت داشته باشيم و صبر و حوصله پيشه كنيم. اگر بنا باشد براي هر مسئله جزئي به اين مردم تيراندازي شود، انقلاب را به اين ها نفهمانده ايم. تداوم انقلاب خيلي پستي و بلندي دارد و بايد همه را تحمل كنيم. اگر ما را زدند يا هر سختي ديگري ديديم، به جان خود بخريم. همان برادر گفت: خوب اين صحيح نيست كه اين ها بيايند جلو در ستاد خودمان ما را بزنند. فردا، داخل ستاد هم مي آيند. ايشان گفت: خوب اگر اين ها ضرب و شتم و توهيني كردند نسبت به من انجام دادند، شما چرا ناراحت هستي و در ثاني،اين ها دل و جرات اين را ندارند كه به داخل ستاد بيايند و در كل ما بايد به اينها بفهمانيم كه ما براي چه هدفي اين جا هستيم.

قبل از عمليات كربلاي 4 قرار شد كارهايي در جبهه مياني انجام شود، تا آن عمليات با موفقيت به پايان برسد. قبل از حركت به جنوب، آقاي نيك عيش طبق دستور جلساتي با فرماندهان ارتش داشت. در جلسه پاياني ايشان اطلاعات منطقه را خيلي منظم و دقيق از استعداد، استقرار و كمين گاه هاي دشمن با توجه به شناسايي ارائه نمود و هيچ سوالي را بي جواب نگذاشت و اين باعث شگفتي همه شد.

يک شب من از آقاي نيک عيش سوال کردم که چرا شما به سپاه آمدي ؟ ايشان به جاي جواب به من گفت : شما چرا به سپاه آمدي ؟ گفتم : سرباز بودم.مي خواستم سربازي ام را خدمت کنم . هيچ جا را بهتر از سپاه نديدم ، براي همين به سپاه آمدم . خوب شما براي چه به سپاه آمدي ؟ شما که مسئله سربازي نداشتي . گفت : نه ، به نظر من تنها جايي که مي شود به نظام جمهوري اسلامي خدمت کرد سپاه هست . ارگانهاي ديگري بعد از انقلاب تشکيل شد ولي من سپاه را از همه جا بهتر تشخيص دادم ، لذا به سپاه آمدم و مطمئن هستم که در سپاه موفق هستم و دشمن از سپاه مي ترسد .

زمان كه من با آقاي نيك عيش در سپاه تربت جام خدمت مي كرديم ، شب ها در چادر مي خوابيديم . براي همين هرشب نوبت بود كه يكي نگهباني دهد . يه شب نوبت يكي از رفقاي مشهدي بود . پاس بخش براي پست نگهباني منتظر او شده و چون سر پست حاضر نشده به ناچار به سراغ او آمد تا علت را جويا شود ، ديد او خواب است . اورا چندين بار صدا كرد ولي به خاطر يک سري مسائل قبلي ايشان لجاجت كرد و حاضر نشد سر پست نگهباني برود . آقاي نيك عيش با ديدن اين صحنه بلافاصله لباس پوشيد و به جاي او به نگهباني پرداخت . صبح روز بعد آقاي نيك عيش با حالتي اخمو با او برخورد كرد و حرف نزد . ظهر هنگامي كه سفره غذا پهن شد ، رفيق مشهدي كنار ايشان نشست . غذا عدس پلو با ماست بود . اوبراي اينكه آقاي نيك عيش را وادار به حرف زدن كند ، چندين بار در داخل كاسه ماست ايشان نمك ريخت . او هم بدون اينكه حرفي بزند ماست هاي رفيق مشهدي را خورد . و به اين صورت به صورت غير مستقيم به او فهماند كه تو ديشت كار اشتباهي كردي كه سر پست نگهباني ات حاضر نشدي .

يك شب كه نوبت نگهباني آسايشگاه با من بود . به دستور سردار قاآني رزم شبانه انجام گرفت و مسؤلين مربوطه به داخل آسايشگاه ريختند و شروع به تيراندازي هوايي كردند بعد هم گاز اشك آور انداختند . من كه بيدار بودم سريع به خارج آسايشگاه رفتم . يكي از بچه ها خواست از پنجره به بيرون بيايد كه،متوجه نمي شود و با سر وارد شيشه پنجره شده و خون از سرش جاري مي شود.در داخل آسايشگاه هم سر و صداي عجيبي به پا شد و گفتند با شماره 10 همه بايد سر صف باشند . بعر از تشكيل صف هر كسي ايرادي كه داشت به او گفتند ، يكي چكمه به پايش نبود ، يكي لباس تنش نبود و .... آقاي نيك عيش هم ديرتر سر صف رسيد.علت دير آمدنش را سؤال يردند ، گقت : آقا من مي توانستم زودتر بيرون بيايم ، اما ديدم سر يكي از بچه ها به شيشه خورده و خوني شده ، به او كمك كردم و از آسايشگاه بيرون آوردم ، گفتند : نه ، حتما شما خودت او را هل دادي ، زمين خورده و سرش شكسته است . اوگفت : نه من چنين كاري نكردم . چرا به من تهمت مي زنيد ، من قصد كمك به او را داشتم . گفتند : نه ، شما متوجه نبودي او را هل دادي . ايشان ديگر چيزي نگفت . از آن شب به بعد ايشان هميشه آماده مي خوابيد.قبل از شروع رزم شبانه اولين نفر بود که همه را از خواب بيدار مي كرد و مي گفت : بچه ها رزم شبانه است و به خارج آسايشگاه مي رفت . يك دفعه من به ايشان گفتم : شما چرا با لباس مي خوابي ، گفت : آن سري من براي كمك به فلاني رفتم گفتند اورا هل دادي ، حالا مي خواهم ثابت كنم كه من هميشه واقعا آماده رزم هستم .

بعد از پايان دوره آموزشي در باغ ميرزا ناظر سمت سه راهي طرقبه ، قرار شد مسير حركت را به صورت مسابقه با كوله پشتي و حمل اسلحه تا پادگان لشكر 77 سردا دور پياده با ستون يك طي كنيم و نذر كرديم هركس زودتر به پادگان رسيد ، برنده و بقيه براي او دو ركعت نماز در حرم بالاي سر حضرت بخوانند . همه با ستون يك حركت كريم . من قدم كوتاه بود اسلحه برنويي را حمل مي كردم،به روي زمين كشيده مي شد . كوله پشتي ام نيز بر پشتم سنگيني مي كرد و از طرفي پوتين هايم دو شماره براي من بزرگتر بود و به سختي قدم بر مي داشتم ، اين ها باعث شده بود كه تمام بدنم خيس عرق شود . نزديك آزادشهر مقابل دانشگاه پزشكي فردوسي رسيديم ، احساس كردم پاهايم مي سوزد و در نهايت خستگي خودم را به جلو مي كشانم . به عقب بر گشتم . ديدم ستون پياده كيلومترها ادامه دارد و عده اي از فرط خستگي نشسته اند . من هم همان جا نشستم . يكباره يكي از پشت سر كوله پشتي من را گرفت و گفت : مقدم چرا نشستي بلند شو حركت كن ! به عقب برگشتم.آقاي نيك عيش را ديدم ، گفتم : راستش ديگر خسته شدم . گفت : بلند شو من كمكت مي كنم.بعد كوله پشتي ام را از پشتم برداشت و به روي دوش خود انداخت و گفت : اسلحه ات را بردار و حرکت كن . سپس تا پادگان با هم صحبت كرديم.وقتي به جلوي پادگان رسيديم ، ايشان گفت : مقدم شما جلوتر به پادگان برو ، گفتم : چرا ؟ گفت : من منتظر يكي از بچه ها هستم شما به داخل پادگان برو من الان مي آيم . من وارد پادگان شدم و سر و صدايي بر پا شد متوجه شدم من اولين نفر هستم كه وارد پادگان شدم . همانجا متوجه شدم كه آقاي نيك عيش با آنكه او اولين نفر بود و مي توانست وارد پادگان شود اين كار را نكرد و به عنوان اينكه با يكي از بچه ها دارد،دم پادگان ايستاد و من را جلوتر فرستاد تا نفر اول باشم كه وارد پادگان مي شوم . وقتي بقيه بچه ها رسيدند ، گفتند : مقدم اولين نفر بود كه وارد پادگان شد . من گفتم : نه بابا آقاي نيك عيش زودتر از من به پادگان آمد . گفتند : نه ، ما ديديم شما اول به پادگان رسيدي . و بالاخره من را برنده اعلام كردند . من هم به ايشان گفتم : اين نمازهايي را كه برادران براي من مي خوانند من هم به حرم مي روم و همه آنها را براي شما مي خوانم ، چون اين نماز حق شما است . و چون اورا دوست دارم رفتم و اين كار را انجام دادم .

سال 1363 آقاي نيك عيش مسئول طرح و عمليات در سپاه مشهد يا ناحيه خراسان بود. يك روز من تصميم گرفتم براي شركت در جنگ به جبهه بروم و براي اين كار بايد از ايشان اجازه مي گرفتم. لذا خدمت او رسيدم و گفتم:" من قصد دارم به جبهه بروم." ايشان گفت:" اين جا به وجود شما نياز داريم و نمي توانم بگذارم بروي." گفتم:" حاج آقاي نيك عيش، شما چه موافقت بكني يا نكني من به جبهه مي روم. ولي بهتر است كه با رفتن من موافقت كني. ايشان مي توانست با رفتن من موافقت نكند و من هم عملاً بدون اجازه او نمي توانستم بروم. ولي او رفتن جبهه را به ماندن من در مشهد ترجيح داد. درعين اين كه كارم زياد بي اهميت نبود، چون من را مصمم ديد مخالفت نكرد. سپس برگه من را امضا كرد و به من داد و گفت:"بفرماييد، مي تواني بروي."

اوايل تشكيل سپاه قبل از جنگ از رسانه ها اعلام شد كه حدود 120 نفر را در كردستان سربرديده اند. به دستور آقاي رستمي آماده شديم كه به منطقه كردستان برويم. آقاي نيك عيش و آقاي رستمي قبل از حركت براي تحويل گرفتن اسلحه به لشكر 77 رفتند. افسري كه مسؤل مهمات بود، با ديدن دو جوان مي گويد: آقاجان، دستور فرمانده كل قوا بني صدر است كه اسلحه به نيروهاي سپاه و بسيج ندهيد. سپس آن دو بي نتيجه برگشتند. ما خيلي ناراحت شديم، ولي آقاي نيك عيش به بچه ها دلداري داد و گفت: بچه ها اگر شده با دست خالي هم به جنگ با دشمنان برويم، مي رويم. زيرا دستور امام است و اصلاً جايز نيست كه ما اينجا بمانيم و نسبت به اين مسئله سهل انگاري كنيم. بعدازظهر آماده حركت بوديم كه يك نفر با درجه ستوان دوم از آمبولانس (تعميرگاه اسلحه)، آمد و گفت: چون شما به منطقه اي مي رويد كه درگيري است، براي اينكه از بين نرويد، چند اسلحه تعميري براي شما آورده ام. سپس اسلحه ها را تحويل داد و رفت. با ديدن اسلحه ها همه تمايل داشتيم كه سلاح داشته باشيم. ولي چون تعداد آن ها كم بود به همه نرسيد. آقاي نيك عيش كه اشتياق همه را براي داشتن اسلحه ديد، گفت: آقاجان اسلحه و فشنگي كه داريم همين ها هست. شما را به هر چه دوست داريد قسم تان مي دهم كه با همين مهمات كم حركت كنيد. همه گفتند: چشم و از مشهد راهي كردستان شديم. در سنندج پيش آقاي صياد شيرازي كه فرمانده ارتش آن جا بود رفتيم. ايشان بعد از اطلاع از جريان گفت: همه ي راه ها را كومله ها و دموكرات ها بسته اند و اختيارات شهرهاي منطقه را به دست گرفته اند. شما اگر بچه ها را به داخل منطقه ببريد، ممكن است به وسيله ي آن ها از بين بروند. ناگهان دلهره و شبهه اي در مقابله با آن ها در دل بچه ها بوجود آمد. آقاي نيك عيش كه متوجه موضوع شد، شروع به دلداري، ارشاد و روحيه دادن به بچه ها شد و گفت: آقاجان ما واقعا اگر سرباز امام زمان (عج) هستيم، بايد حركت كنيم و توكلمان به خدا، امام زمان (عج)، امام حسين (ع) و امام علي (ع) باشد. بعد از گفته ي ايشان همه آماده ي حركت شديم. آقاي شيرازي كه ما را مصمم در كارمان ديد، گفت: از طرف بني صدر دستور آمده كه اسلحه و مهمات به برادران بسيجي و سپاهي ندهيد. ولي من اين دستور را اجرا نمي كنم، چون شما را از خودمان مي دانم و نظر من اين است كه همه ي ما مثل هم هستيم، هرچند خلاف قانون است، عمل مي كنم و به شما مهمات مي دهم. اما فقط مي توانم يك كاليبر 50 براي جلو و يكي هم براي عقب ستون شما بدهم. ولي باز هم سعي كنيد كه نرويد. بچه ها گفتند: نه، از مردن كه بالاتر نيست و شهادت آرزوي ما است. بالاخره با اراده ي قوي حركت كرديم و به سقز رسيديم. در آن جا درگيري ما با كومله ها و دموكرات ها شروع شد. عده اي از ما كه نوجوان بوديم، از ترس به خود مي لرزيديم. يكي گفت: با اين وضعيت تيراندازي اصلاً راهي وجود ندارد كه ما پيروز شويم. آقاي نيك عيش بلافاصله با سخنانش مجدداً به بچه ها روحيه داد و گفت: براردران عزيز، چون مهمات ما خيلي كم است، پس ما بايد از اين ها كمال استفاده را بكنيم وسعي كنيد در تيراندازي هايتان دقت كنيد تا با هر تير يك نفر از نيروهاي دشمن را از بين ببريم. بعد از صحبت هاي ايشان همه دل و جرات پيدا كرديم و تا نزديك صبح با دشمن جنگيديم. تا اين كه صبح آن ها با مقاومت ما عقب نشيني كردند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 155
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,343 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,444 نفر
بازدید این ماه : 3,087 نفر
بازدید ماه قبل : 5,627 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک