فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مصطفايي ,عليرضا

قائم مقام فرمانده گردان ولي الله لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات

محمد مصطفائي:      
مادرم مي گفت: شهيد دادالهي گفت: عليرضا در عمليات بدر مجروح شده بود و خواب ديده بود كه در باغ بزرگي است و در كنار سيد نوراني نشسته است و عليرضا به آقا گفته است : (آقا من مي خواهم كنار شما باشم). ما اين خواب را اين گونه تعبير كرديم ،  كه به خاطر مجروحيت عليرضا است . اما دقيقا پس از يك سال که از اين ماجرا گذشت ، عليرضا شهيد شد و اين خواب ، واقعيت داشت و عليرضا به آقا و مولاي خودش پيوست.

محمد مصطفائي:
پدرم مي گفت : عليرضا هر موقع به ديدن ما مي آمد ، دو مرتبه به ما سلام مي كرد . من خودم را مديون او مي دانستم  و اكنون كه بر سر مزار پسرم مي روم ، (مزار شهيد مصطفائي جلوتر است )  اوّل بر سر مزار او مي روم و سلام مي كنم و وقت برگشتن هم بر مزار وي رفته ، سلام مي نمايم و از اين بابت خوشحال هستم.

غلامرضا مصطفائي:
عليرضا نماز شب را ترك نمي گفت، به طوري كه وقتي مرخّصي آمده بود ، در نيمه هاي شب برخي اوقات كه از افراد خانواده بيدار مي شدند ، مي ديدند كه عليرضا در حال خواندن نماز شب است . عليرضا در عيد غدير ديده به جهان گشود و در تولّد حضرت زهرا (س) به شهادت رسيد و عيد اوّل او ، تولّد حضرت امير (ع) بود و چهلم او ، مصادف با پانزدهم شعبان، ميلاد پر بركت منجي عالم بشريّت گشت . او در شب تولّد حضرت زهرا (س) ، بين دوستان شيريني تقسيم  مي كرد و پس از آن به نماز مغرب مي ايستاد و در زماني كه با خداي خود مشغول راز و نياز بود ، در اثر اصابت تركش به ناحيّة سر، به مكوت اعلي پيوست .

عليرضا به مرخصي آمده بود. يك رور هنگامي كه مي خواست ازمنزل خارج شود ، از او پرسيدم: كجا مي روي؟ گفت : به همراه چند نفر از دوستان ، مي خواهيم به منزل تعدادي از جانبازها برويم و آنها را به حمام ببريم .

عليرضا علاقه زيادي به كارش داشت وهيچ وقت بدون وضو دست به لباس سپاه نمي زد و هميشه نسبت به سپاه و بسيج ، احترام خاصي قائل بود . يك روز وقتي ايشان از جبهه به خانه آمد ، لباس سپاهي به تن داشت . لباس هايش پر از گرد و خاك بود و موقعي كه مي خواست آنها را از تن بيرون آورد، گفتم : مواظب باش خانه را كثيف نكني ، چرا که لباس هايت پر از خاك است . ايشان گفت : اين خاك تبرك است ، خاكي است كه برادران بسيجي درجبهه روي آن پا مي گذارند، مقدس است.

زماني كه عليرضا در دوران راهنمايي درس مي خواند ، براي ديدن پدرم به درگز رفتم و عليرضا به همراه برادر بزرگترش در مشهد بود . پس از چند روز كه در درگز بودم ، يك روز با عليرضا تماس گرفتم و گفتم كه فردا صبح به همراه خاله ات به مشهد مي آييم . روز بعد وقتي به مشهد رسيديم، حدوداً ظهر شده بود و زماني كه وارد كوچه شديم ، ديدم كه جلوي كوچه و داخل حياط منزلمان آب پاشي و شسته شده است . من اول كه اين جريان را ديدم يك مقداري تعجب كردم و با خودم گفتم : خدايا چه كسي به منزلمان آمده ، كه حياط را اين قدر تميز كرده است ، بنابراين زماني كه وارد خانه شديم و ديديم كه علي تنهاست ، گفتم : علي جان شما داري چه كار مي كني و چه كسي حياط را شسته است؟ عليرضا گفت : حياط و كوچه را خودم شسته ام و شما ها تازه از راه رسيده و خسته هستيد ، بنابراين بفرماييد بنشينيد كه چاي هم آماده است، تا من برايتان چاي بريزم و بياورم. ما به همراه خانواده خواهرم حدوداً 7، 8 نفر بوديم كه نشستيم و چاي را خورديم . پس از صرف چاي ، خاله ي گفت : بهتر است من بلند شوم و نهار را آماده كنم كه عليرضا گفت : نه خاله جان شما بنشينيد ، نهار هم آماده است. من گفتم : براي نهار چه چيزي درست كرده اي ؟ عليرضا گفت : حالا شما بنشينيد هر چي كه باشد برايتان مي آورم و دور هم مي خوريم. ما تا نشستيم چاي را بخوريم ، ديديم كه ايشان سفره را انداخته و دارد غذا را مي كشد و نگذاشت كه هيچ كدام از ما بلند شويم و به آشپزخانه برويم و به ايشان كمك كنيم. سر سفره نشسته بوديم كه ديديم عليرضا آمد و قورمه سبزي را روي سفره گذاشت و دوباره رفت و قيمه آورد و پس از آن برنج را آورد . من اين ها را كه ديدم ، تعجب كردم و به عليرضا گفتم : چه كسي شما را کمک كرده كه اين ها را آماده كرده اي ؟ عليرضا گفت : كسي مرا کمک نكرده و من زماني كه ديروز شما تماس گرفتيد و گفتيد: من فردا به همراه خاله جان به مشهد مي آيم ، من هم  غذا درست كردم تا زماني كه شما به مشهد رسيديد ، زحمت نكشيد كه بخواهيد غذا تهيه كنيد .

مادرشهيد:
عليرضا در بسيج فعاليت بسيار زيادي داشت . من دقيقاً به ياد دارم ايشان بر روي حلب و چوب، عكس امام خميني را حكاكي كرده بود و در هنرستان به وسيله دستگاه تراش ، عكس را درآورده بود و شب ها به اتفاق دوستانش به وسيله آن ، خيابانها را رنگ مي زد . يك شب كه عليرضا اين ها را درست مي كرد به او گفتم : مادر جان شما اين ها را مي خواهي چه كار كني ؟ عليرضا گفت : ما داريم عكس امام را بر روي اين ها در مي آوريم ، كه شب ها به خيابان ها برويم و ديوارها را رنگ كنيم . من به عليرضا گفتم : اين كار خيلي خطرناكي است و ممكن است شب شما را بگيرند . عليرضا گفت : شما خاطر جمع باشيد كه اگر دست امام زمان روي سر ما باشد و اين انقلاب هم انقلاب واقعي باشد ، خود امام زمان (عج) كمكمان مي كند.

پدرشهيد:
يكي از دوستان و همرزمان عليرضا ، به نام شهيد باقري كه از شهداي قوچان هستند، پس از شهادت عليرضا آمده بود و مي گفت : واقعاً مصطفايي براي ما يك الگو بود و من كه پيرمرد 80 ساله ام، واقعاً از اين بچه 20 ساله نيرو مي گرفتم . من از ايشان پرسيدم : آقاي باقري شما از چه نظر اين مطلب را مي گوييد؟  ايشان گفتند : من از نظر اخلاق شهيد مصطفايي مي گويم ، ما كه پيرمرد بوديم و در جنگ استقامت نداشتيم ، ايشان به ما روحيه مي داد و به خاطر اخلاق خوب شهيد مصطفايي بود که ما هم مي جنگيديم .
به ياد دارم شهيد باقري در همان جا از من خواستند برايشان دعا كنم، كه ايشان هم به درجه رفيع شهادت نائل شوند، تا از ادامه راه شهيد مصطفايي دست برندارد. ايشان (برادر باقري) هم در روز عيد نوروز همان سال،  به شهادت رسيدند .

مادرشهيد:
عليرضا انقلاب را خيلي دوست داشت. به ياد دارم همان اوايلي كه هنوز چيز زيادي درمورد انقلاب نمي دانست، يك شب بلند شديم و ديديم نامه اي به داخل خانه افتاده است . عليرضا نامه را به داخل منزل آورد و خواند و گفت: مادر ببين اين نامه  چيست ؟ من و پدر عليرضا نامه را خوانديم و گفتيم: نمي دانيم اين چه نامه اي است، اين جا نوشته كه امام مي خواهد بيايد و امام را به پاريس تبعيد كرده اند و ما حقيقتاً نمي دانستيم كه جريان نامه چيست . عليرضا پس از اين كه تحقيق كرده بود، آمد و گفت : انشاءا… مي خواهد انقلاب شود.

من دقيقاً به ياد دارم در شب حمله بدر ، من درمنزل نشسته بودم و تلويزيون را نگاه مي كردم كه داشت مارش پيروزي را مي زد و جواني را درحال نماز نشان مي داد. من يك دفعه تا اين صحنه را ديدم، جيغ كشيدم و بلند شدم و گفتم : علي و شانه پدر عليرضا را گرفتم . پدر عليرضا گفت : چي شد ؟ من گفتم: نمي دانم فقط حالم منقلب شد. پس از چند روز از اين جريان ، خبر شهادت عليرضا را به ما دادند و من متوجه شدم كه آن در همان شب ، عليرضا به شهادت رسيده بود و از آن زمان به بعد هر كسي كه درب حياط را مي زد ، به بچه ها مي گفتم : خبر شهادت علي را آورده اند.

همرزمان عليرضا نحوه شهادت ايشان را كه در عمليات بدر و درمنطقه هورالهويزه بود، اين گونه براي ما تعريف كردند :
شب ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) بود كه عليرضا دراين شب مبارك، حوالي غروب به سنگر ما (شهيد دادالهي و مددي) آمد و گفت : امشب به سنگر من (سنگر فرماندهي) بياييد ، چون كه امشب ، شب تولد حضرت فاطمه زهرا (س) است و ما مي خواهيم در اين شب جشن مختصري بگيريم . در اين بين يكي از برادران به عليرضا گفت : برادر مصطفايي ما كه شيريني نداريم تا اين شب را جشن بگيريم ؟ برادر مصطفايي گفت : اگر شيريني نداريم ، خرما كه داريم و باخرما از خودمان پذيرايي مي كنيم . برادر دادالهي خيلي به عليرضا اصرار كرد و گفت كه شما به سنگر ما بياييد وامشب را درآنجا باشيم، اما برادر مصطفايي مي گفت : فعلاً وقت اذان مغرب است وبهتر است براي نماز آماده شويم و انشاءا… پس از خواندن نماز، تصميم           مي گيريم كه دركجا جشن بگيريم . برادر مصطفايي وضو گرفت وبراي نماز خواندن آماده شد و حدوداً دوازده نفر براي خواندن نماز جماعت ، جمع شديم كه عليرضا در بين بچه ها شيريني و يا همان خرما را تقسيم كرد و به نماز ايستاد، كه درموقع( اياك نعبد و...) خمپاره اي به داخل سنگر ايشان اصابت كرد وانفجار عجيبي صورت گرفت واز بين ما دوازده نفري كه به نماز ايستاده بوديم ، هشت نفر شهيد مي شوند و گويا تركشي هم به سرعليرضا اصابت كرد و ايشان هم دوبار يا مهدي مي گويد و درحال خنده ، به درجه رفيع شهادت نائل مي آيد . برادر دادالهي براي ماتعريف مي كرد و مي گفت : من آن شب به ايشان خيلي اصرار كردم كه شب را به سنگر ما بيايد ، اما عليرضا قبول نكرد و ما هم پس از جريان شهادت ايشان ، پيكر پاك عليرضا را به داخل سنگرمان برديم و تا صبح دركنار ايشان بوديم و درآن شب تمام بچه ها با هم قرار گذاشتيم كه به هر طريقي كه شده، سه راهي هور را كه دردست نيروهاي بعثي بود را بگيريم و اين هم به خاطر خون شهيد مصطفايي بود كه در آن شب به شهادت رسيد و ما با تلاش مضاعف ، توانستيم سه راهي هور را از دست بعثي ها آزاد كنيم.

يكي از فاميل هاي خودمان، كه مادر شهيد فاطمي هستند ، مريضي آسم داشتند و چون سيده بودند ، ايشان را بي بي جان صدا مي كرديم . همان شبي كه حكومت نظامي را اعلام كردند، بي بي جان به علت بيماري آسمي كه داشتند ، دچار تنگي نفس شده بودند، به طوري كه حتماً بايد ايشان را به بيمارستان مي رسانديم و هر چند حكومت نظامي هم اعلام شده بود و اين كار خطر ناك بود، اما عليرضا گفت : بيائيم همه با هم كمك كنيم و بي بي جان را به بيمارستان برسانيم و به هر شكلي بود عليرضا تلاش كرد تا بي بي جان را به بيمارستان رساندند و وقتي دكتر مريض را ديده بود، گفته بود: اگر ايشان را نيم ساعت ديرتر رسانده بوديد، حتماً از بين             مي رفت ، ولي خوشبختانه الان حالشان خوب است.

زماني كه عليرضا شهيد شده بود ، يك روز برادرش (جواد) كه 12 سال سن داشت، به خواهرش مي گويد: خواهر جان امروز از صبح يك موتوري دو، سه مرتبه توي كوچه مي گردد و من فكر مي كنم كه از عليرضا خبري آورده است. خواهر عليرضا هم به جواد مي گويد: جواد، نكند بروي و به مادر در اين مورد چيزي بگويي، چون كه مادر مريض است و ممكن است حالش به هم بخورد و امكان دارد اين موتوري كه شما مي گويي ، همين طور گذري آمده ، كه از داخل كوچه رد شود.
اين موتوري، زماني كه متوجه شد من حالم خوب نيست ، رفته بود و به عموي عليرضا كه در محله عدل خميني هستند، خبر شهادت عليرضا را داده بودند و گفته بودند بهتر است برويم و به عمويشان بگوئيم ، چون كه مادر عليرضا مريض است. داماد عموي عليرضا به مغازه پدر عليرضا مي رود و مي گويد: اخويتان حالش به هم خورده و من را فرستاده اند تا به دنبال شما بياييم، كه به آنجا برويم. حاج آقا هم مغازه را تعطيل مي كند و به منزل برادرش مي رود و مي بيند برادرش نشسته و حالش خوب است و تمام اقوام نزديك عليرضا، مثل : خاله ها عموها عمه ها و دايي هايش در خانة عموي عليرضا جمع شده اند. زماني كه حاج آقا مي پرسد: چه شده همه جمع شده ايد ؟ مي گويند : عليرضا مجروح شده و در تهران است و ما مي خواهيم به ديدن ايشان برويم و به همين دليل گفتيم: بهتر است شما را هم در جريان قرار دهيم شايد شما هم به همراه ما بياييد. حاج آقا در همان جا گفته بودند: اگر عليرضا مجروح شده ، چرا همگي جمع شده ايد؟ مي آمديد دنبال من و با هم به تهران مي رفتيم؟! در همان جا حاج آقا متوجه جريان مي شود و مي گويد: حتماً عليرضا شهيد شده كه شما همگي در اينجا نشسته ايد؟ حدوداً حوالي غروب بود که ديدم حاج آقا به خانه آمدند و رنگش هم سفيد بود و بدنش مقداري ، تكان مي خورد. من در حاليكه بر روي تخت دراز كشيده بودم، گفتم: شما امروز چقدر زود مغازه را تعطيل كرديد؟ حاج آقا گفتند: امروز كار نبودو زودتر به خانه آمدم. من تعجب كردم و گفتم: نه شما هيچ وقت به اين زودي به منزل نمي آمدي، چطور شده امروز ساعت 2 بعد از ظهر رفتيد و الان هم ساعت 4 است مغازه را تعطيل كرده ايد و آمده ايد؟ حدوداً 12  روز از وضع حمل من مي گذشت و بر روي تخت دراز كشيده بودم ، حاج آقا هم لبة تخت نشسته بود ، كه ديدم بدنش دارد مي لرزد و من نمي دانم در آن زمان خداوند به من چه قدرتي داد ، كه با وجود اين كه مريض بودم،  از تخت بلند شدم و حاج آقا را محكم به ديوار زدم و گفتم: خوب بگوئيد كه علي شهيد شده؟ چرا چيزي نمي گوئيد؟ من تا اين كه گفتم علي شهيد شده، پدر عليرضا گفت: خوب ، شما خودت فهميدي چرا به من مي گويي؟ و من در اين جا بود كه متوجه شهادت علي شدم و پشت سر حاج آقا ، تمام اقوام و فاميل هم آمدند.

تعدادي بشقاب براي علي گرفته بوديم و به همسايه ها اعلام كرده بوديم، كه چنانچه نياز به بشقاب داشتند، مي توانند بيايند و از اين بشقاب ها استفاده كنند. روز قبل از تولد امام زمان (عج) ، ديدم يك خانمي به در منزل ما آمد و گفت: شنيده ام شما بشقاب داريد و آمده ام كه ببرم ، چون مجلس داريم. من از ايشان پرسيدم: چند ماه است كه به اين محل تشريف آورده ايد؟ گفت: حدوداً چهار ماه است كه در اين محل ساكن شده ايم. بعد شروع كرد خوابي را كه دخترش (معصومه) ديده بود را اين گونه نقل كند:
معصومه مي گفت:" شب خواب ديدم ، جواني در يك باغ خيلي بزرگي براي مردمي كه در آنجا جمع شده بودند، داشت از امام و انقلاب سخن مي گفت. من كه اين جوان را نمي شناختم، مقداري جلوتر رفتم ، كه ديدم جلوي جيب لباسش نوشته شده: عليرضا مصطفايي. عليرضا در ضمن سخنانش مي گويد: هركس كه آدم خوبي باشد در اينجا برگه برائت از آزادي به او مي دهند. آنجا متوجه مي شود ، كه اين جوان فرزند شما است. در ادامه معصومه مي گفت:" با خودم گفتم، پس ما كه همساية شهيد مصطفايي هستيم، مي رويم و توي اين مجلس شركت مي كنيم، شايد شهيد مصطفايي برائت آزادي را به من هم بدهد. نشستم تا اين كه سخنراني عليرضا تمام شد. رفت و بربالاي تپه بلندي نشست. بعد مي بيند، شما و حاج آقا هم رفتيد و كنار عليرضا نشستيد. بعد معصومه ادامه داد: من هم از پشت كوه داشتم بالا مي آمدم ، كه از شهيد برائت آزادي را بگيرم كه ديدم پدر عليرضا خطاب به ايشان گفت: اين بندة خدا كيست كه دارد به طرف ما مي آيد؟ عليرضا گفت: اين " صفري" است، از ماست و بگذاريد بيايد. حاج آقا گفت: اينجا مجلس خصوصي است و ما هم " صفري " نداريم. عليرضا گفت: ايشان از ما هستند بگذاريد بيايند كه مي خواهم برگة برائت آزادي را به ايشان بدهم. روز جشن كه به منزل معصومه رفتم ، از ايشان خواستم خوابي را كه ديده براي من نقل كند و پس از اينكه خوابش را براي من تعريف كرد، همان جا از جا بلند شدم و صورت معصومه را بوسيدم. پس از مراسم جشن با (جواد) برادر عليرضا كه در تهران بود تماس گرفتم و گفتم: جواد جان بيا كه چنين دختري را عليرضا براي تو خواستگاري كرده است. ابتدا جواد مقداري تعجب كرد. اما من جريان خواب را كاملاً براي جواد شرح دادم و از ايشان خواستم كه بيايد معصومه را ببيند تا در صورتي كه پسنديد ، برايش خواستگاري كنم. جواد از تهران آمد و معصومه را پسنديد و مراسم خواستگاري انجام شد و معصومه را به ازدواج جوادمان در آورديم.

محمد مصطفائي:  
همرزمانش از او خاطرات زيادي تعريف کرده اند,از جمله:
زماني كه من در لشكر 5 نصر بودم ، عليرضا مصطفايي در تيپ 21 امام رضا(ع) تشريف داشتند. منطقة عملياتي 21 امام رضا(ع) را اصطلاحاً جادة خندق مي گفتند،  كه در اين منطقه جاده خيلي استراتژيك و حساسي بر روي حورالعظيم احداث كرده بودند ، كه بچه هاي تيپ 21 امام رضا(ع) در اين جاده مستقر شده بودند، كه اتفاقاً آخر اين جاده و قسمتي كه اين جاده به خشكي منتهي مي شد و در دست عراقي ها بود و برادر مصطفايي به همراه نيروهايش در وسط اين جاده مستقر بودند و عراقي ها ، هم از چپ و راست بر سر نيروها آتش مي ريختند، به طوري كه به قول بعضي از بچه ها كه با هم شوخي مي كردند، مي گفتند كه هر كسي كه مي خواهد شهيد بشود ، فقط كافي بود كه در اين منطقه اراده كند،  كه تركشي نصيبش شود و به شهادت برسد، اما با وجود تمام اين مسائل ، عليرضا در روز اول و دوم با وجود امكانات محدود در آنجا به طور شبانه روزي و شجاعانه ايستاد و مقاومت كرد تا اينكه ايشان در غروب روز دوم، با وجود خستگي خيلي زياد وضو مي گيرد و براي اقامة نماز آماده مي شود و در داخل سنگر مشغول نماز خواندن بودند ، كه گويا خمپاره اي در مقابل سنگر ايشان به زمين اصابت مي كند و ايشان شهيد مي شوند، كه اين امر هم لياقت و سعادت زيادي مي خواهد كه كسي در حال خواندن نماز و ارتباط مستقيم با خدا به معشوق برسد و توفيق شهادت نصيبش شود.

در زمان عمليات خيبر، ايشان در تيپ 21 امام رضا(ع) مشغول خدمت بودند و من هم در لشكر 5 نصر بودم، كه خود عليرضا براي من تعريف مي كرد و مي گفت: ما در عمليات خيبر بعد از اينكه از آب گذشتيم و به ناصرية عراق رسيديم، با نيروهاي خط مقدم دشمن درگير شديم و به لطف خدا دشمن شكست خورد و نيروهاي دشمن هم پا به فرار گذاشتند و تعدادي هم كشته و مجروح شدند. عليرضا مي گفت: ما در هر حال از آب گذشتيم و به آن طرف آب رسيديم، اما در آنجا نه ماشين و نه وسيلة نقليه اي داشتيم كه چند قبضه خمپاره و مهمات هايي را كه به همراه خودمان برده بوديم را بتوانيم در خشكي جا به جا و مستقر كنيم، كه بتوانيم عمليات را ادامه بدهيم و براي جواب گويي به پاتك هاي دشمن آماده باشيم. عليرضا تعريف مي كرد و مي گفت: ما يك مقداري كه به جلو پيشروي كرديم، ناگهان ديديم كه يك ماشين علي رغم اين كه زير آتش نيمه سنگين بود، باز هم ظاهراً سالم است. اما به هر كجاي اين ماشين نگاه كرديم، ديديم كه سوئيچ اين ماشين نيست، و هر كاري هم كرديم ، ديديم كه نمي توانيم اين ماشين را روشن كنيم. عليرضا مي گفت: ما كه اطراف اين ماشين را نگاه كرديم ، ديديم كه يك نفر كه لباس كاملي هم بر تن نداشت، زير ماشين دراز كشيده است و پوتين پايش نبود و با زيرپوش بود و پاهايش هم يك مقداري از زير ماشين بيرون آمده بود، كه عليرضا با آن روحية شوخ طبعي كه داشت، مي رود و كف پاي اين فرد را قلقلك مي دهد و اين فرد هم پاهايش را جمع مي كند، و عليرضا مي گويد: من در آنجا بود كه فهميدم اين فرد زنده است ، اما سالم بودنش را نمي دانستم، بنابراين بلافاصله نشستم و گفتم از زير ماشين بيا بيرون كه ديدم بله اين فرد كه زير ماشين بوده عراقي است، و سالم است، و مثل بيد مجنون دارد مي لرزد. عليرضا مي گفت: من در هر حال اين عراقي را بازرسي كردم كه ديدم چيزي به همراه خودش ندارد، اما يك دستش را محكم مشت كرده، بنابراين گفتم كه: دستت را باز كن؟ زماني كه اين عراقي دستش را باز كرد ديدم كه دو تا سوئيچ در دستش است. من زمانيكه اين سوئيچ ها را ديدم، متوجه شدم كه اين عراقي رانندة همين ماشين بوده و اين ها هم سوئيچ هاي همين ماشين است. بنابراين بسيار خوشحال شديم كه در موقعيتي كه هيچ گونه وسيله اي پيدا نمي شد، كه سلاحها و مهمات هايي را كه برده بوديم جا به جا كنيم ، اين وسيله مهيا است و ما توانستيم با اين وسيله ، امكانات را جا به جا كرده و براي پاتك هاي احتمالي دشمن، آماده شديم.

آن زمان اكثر برادراني كه در جبهه بودند,با آن متانت و اخلاق خوبي كه داشتند، هميشه سعي مي كردند كه كارهاي خيرشان ، خدايي نكرده براي ريا نباشد و عليرضا هم يكي از اين افراد بود ، كه هميشه سعي مي كرد براي انجام فرايض، نماز شب  و نافله هاي شبانه، زماني از خواب بيدار شود كه ديگران متوجه اين موضوع نشوند، و مكاني را انتخاب مي كردند ، كه برادرها كمتر از آنجا عبور مي كردند. من دقيقاً به خاطر دارم كه يك شب ناگهان از خواب بيدار شدم و ديدم كه عليرضا نيست. من از اين موضوع تعجب كردم و جهت تجديد وضو از سنگر بيرون آمدم . ( فكر مي كنم ما آن زمان درمناطقه شوش بوديم). من از آن مسيري كه هميشه براي وضو گرفتن مي رفتيم، يك مقدراي منحرف شدم، كه ناگهان متوجه صداي مناجاتي شدم ، بنابراين يك مقدار جلوتر رفتم و ديدم كه عليرضا در داخل سنگري دست هايش را بلند كرده و مشغول راز و نياز و مناجات با خداي خودش است، كه اتفاقاً خيلي هم طولاني بود، و من هم بدون اين كه ايشان متوجه حضور من شوند، به سنگر خودمان برگشتم و فرداي آن روز پس از مدتي كه با ايشان بودم و برخورد داشتم، اصلاً راضي نبود كه از نماز شب و نيايش شب قبلش با من صحبتي بكند. و واقعاً همين فعاليت ها و دعاها و راز و نيازهايي كه اين ها داشتند ، فقط به خاطر هدف نهاييشان كه شهادت است بود، كه در نهايت هم به آن رسيدند.

عليرضا در آخرين مرحله اي كه به مرخصي آمده بود، زماني كه مي خواست به جبهه برود، قرآن جيبي كوچكي را كه داشت به عنوان يادگاري به من داد، كه من هم پس از شهادت ايشان، در ماه مبارك رمضان تصميم گر فتم كه اين قرآن را به ياد ايشان و براي ايشان دوره كنم. من شروع كردم به دور كردن قرآن و آخرين سوره هاي اين قرآن را كه مي خواستم بخوانم ،رفتم و آن را در بهشت رضا(ع) و در كنار مزار عليرضا خواندم و قرآن را ختم كردم، كه اتفاقاً همان شب زماني كه به منزل رفتم و خوابيدم، در عالم رؤيا عليرضا را ديدم كه در يك باغ بزرگ و پر از گلي است. به عليرضا گفتم: به به، عجب جاي خوبي داري، چطوري به اينجا آمده اي و آيا اين باغ پر از گل متعلق به خودت است؟ عليرضا هم گفت: بله اين باغ را تو براي من فرستاده اي. عليرضا به من گفت :آيا تو هم اين چنين باغي را مي خواهي؟ من هم به ايشان گفتم : چه كسي از اين چنين جايي بدش بيايد؟! كه ناگهان از خواب پريدم.

در همان زماني كه براي عليرضا مجلس هفتم برگزار كرده بوديم ، دوستان عليرضا از طرف سپاه هم بودند و تابلوي بزرگي از عكس عليرضا را براي ما آورده بودند، كه اين عكس شباهت چنداني با چهرة عليرضا نداشت، و مادرم هم به گونه اي از اين موضوع ناراحت بود. و هميشه مي گفت، كه اين عكس به عليرضا خيلي شباهت ندارد. من همان شب هفتم در خواب عليرضا را ديدم كه با خودش يك وانت آورده بود و به من گفت: من آمده ام كه اين عكس را با خودم ببرم. من از عليرضا پرسيدم: براي چه مي خواهي اين عكس را با خودت ببري؟ عليرضا گفت: به اين خاطر كه اين عكس زياد به من شباهت ندارد و به همين دليل من اين عكس را با خودم مي برم ، كه شما زياد ناراحت نباشيد.

من آخرين مرتبه اي كه ايشان را زيارت كردم ، در مشهد بود و حدوداً يكي دو ماه قبل از عمليات بدر به آموزش و پرورش رفته بودم، كه عليرضا مصطفايي را به همراه چند نفر از برادرها در آنجا ديدم كه پس از احوالپرسي، بر حسب صحبت هايي كه هميشه در بين هم داشتيم و مزاح مي كرديم، به ايشان گفتم: تو باز از جبهه زنده برگشتي؟ عليرضا زماني كه من اين حرف را زدم ، با خندة مليح و اخلاق خوشي كه داشت به من گفت: هنوز اين سعادت نصيب ما نشده است. پس از اين جريان ايشان به جبهه تشريف بردند و در عمليات بدر شركت كردند ، كه نهايت شهيد شدند و به آرزوي ديرينة خود رسيدند.

در عمليات بدر و در جادة خندق ، من مسؤل آتش بار 81 ميليمتري بودم كه تحت امر برادر مصطفايي انجام وظيفه مي كردم. يك روز برادر عليرضا مصطفايي به همراه چند نفر از نيروها به انتهاي جاده رفتند ، كه آرايش محاصرة دشمن را از بين ببرند. به همين دليل خودشان را به نزديكي نيروهاي دشمن رسانيدند و از جلو به وسيلة بي سيم از قبضه هاي ما آتش مي خواستند و مي گفتند: شما آتش هايتان را بريزيد كه ما مي خواهيم زير آتشهاي شما به جلو برويم و منطقه را تسخير كنيم. اما چون كه ما آتشبار 81 ميليمتري داشتيم و بردش نسبتاً كم بود، گلوله هايمان كمي جلوتر از برادر مصطفايي و نيروهاي خودي به زمين اصابت مي كرد. به همين دليل برادر مصطفايي كه آمادة حركت بودند ، مجدداً با بي سيم با من تماس گرفتند و گفتند كه شما آتش هايتان را در جلوي پاي ما مي ريزيد و به همين دليل بردتان را بيشتر كنيد كه بر روي سنگرهاي دشمن بريزد كه آن حالت و نظم و آرايش خودشان را از دست بدهند. من در همان جا و از پشت بي سيمم به برادر مصطفايي اعلام كردم كه اين آخرين برد خمپاره هاي ما است و با آخرين خرج مي زنيم. برادر مصطفايي به من گفتند، كه شما شليك نكنيد كه گلوله هاي شما جلوي پاي بچه هاي خودمان به زمين مي خورد و من هم از خمپاره هاي 120 ميليمتري درخواست آتش مي خواهم، چون كه آنها بردشان بيشتر است. برادر مصطفايي با همكاري و پوشش خمپاره هاي 120 ميليمتري به همراه نيروهايشان به جلو رفتند و آرايش دشمن را بر هم زدند.

عليرضا به نماز اول وقت خيلي اهميت مي داد. در منطقة هور العظيم ، تازه نيروهاي ما در آنجا آرايش  گرفته بودند و به طور رسمي ، سرپناهي نداشتند. به ياد دارم كه حوالي اذان ظهر بود، كه دشمن آتش خودش را سنگين تر كرده بود و سعي مي كردند كه بيشتر مواقعي كه نيروها به دنبال نماز و طاعات و عبادات بودند، در آن مناطق ، آتش بيشتري بر سر بچه ها بريزند كه من همان جا ديدم كه عليرضا مصطفايي دارد وضو مي گيرد و براي اقامة نماز ظهر آماده مي شود، اما هنوز تعداد زيادي از بچه ها مشغول پاسخگويي به آتش دشمن بودند، كه عليرضا بچه ها را صدا كرد و گفت: بچه ها كار را تعطيل كنيد اشكالي ندارد بگذاريد كه دشمن آتش بريزد و شما بياييد و آمادة نماز شويد. البته چند نفر از نيروها در همان جا و در حين انجام مقدمات نماز و گرفتن وضو مجروح و شهيد شدند، اما عليرضا نماز اول وقت را از همه چيز واجب تر مي دانست. بنابراين ايشان با وجود اين كه سرپناه امني براي نماز خواندن نداشتند، ايستاده شروع به نماز خواندن كردند و بچه ها را هم به اين امر مهم تشويق و در اين راه هدايت مي كردند و مي گفت: برادرها به نمازتان ادامه دهيد ، كه انشاءالله بعد از نماز پاسخ آتش هايشان را خواهيم داد.

خواهرشهيد:
قبل از اينكه عليرضا به شهادت برسد، داشتيم برايش تدارك دامادي را مي ديديم و مي خواستيم كه برايش به خواستگاري برويم. يعني به عليرضا گفته بوديم كه مي خواهيم برايت به خواستگاري برويم ، كه پس از شهادت عليرضا ايشان را در عالم رؤيا ديدم و به ايشان گفتم: ببين ما مي خواستيم كه تو را داماد كنيم، اما قسمت نشد. من ناگهان ديدم كه عليرضا دستم را گرفت و به داخل يك باغ خيلي بزرگي برد كه خودش به همراه يك عروسي كه من اصلاً چهره اش را نمي ديدم، نشسته بودند. بنابراين عليرضا گفت: ببين كه من در چه جايي زندگي مي كنم و در اينجا زن هم دارم و اصلاً شما نگران من نباشيد ، چون كه من به آن چيزهايي كه در دنيا به آن نمي توانستم برسم، در اين جا به آن ها رسيده ام.

من پس از شهادت عليرضا ، ايشان را در خواب ديدم كه آمد و به من گفت: زهرا تو من را دوست نداري؟ من به عليرضا گفتم: چرا من شما را خيلي دوست دارم. عليرضا گفت: پس شما اگر مرا دوست داري، نبايد براي من گريه كني. من فكر مي كنم كه روز سوم و يا چهارم پس از اينكه ايشان را دفن كرده بوديم، بود كه براي قبر ايشان سنگ گذاشته بودند ، ولي من هنوز از اين جريان خبر نداشتم ، كه عليرضا را دومرتبه در عالم رؤيا ديدم كه آمد و كارت هاي داماديش را پخش مي كرد. من از عليرضا پرسيدم، اين كارت ها چيست كه داري پخش مي كني؟ عليرضا گفت: اين كارت داماديم است. من به عليرضا گفتم: تو كه داماد نشده اي كه كارتش را تقسيم مي كني؟ عليرضا گفت: شما كه فردا بر سر مزارم بيايي متوجه مي شوي كه چيزي كه به شما مي دهم درست است. من صبح كه از خواب بيدار شدم، به همراه مادرم به بهشت رضا (ع) رفتيم و ديديم كه آمده اند و سنگ قبر ايشان را هم گذاشته اند.

يكي از خاطراتي كه خود عليرضا براي ما تعريف كرد، اين بود كه مي گفت:
ما پس از عمليات چند نفر از عراقي ها را اسير كرديم كه گويا يكي از همين اسرا در همان محلي كه اسير مي شود ، ساعتش را گم مي كند و از اين جريان خيلي ناراحت مي شود. عليرضا هم بدون اينكه به اين اسير چيزي بگويد، زماني كه اسرا را تحويل مي دهند ، به همان محلي كه اين ها را اسير كرده بودند مي رود و آنجا را مي گردد تا ساعت اين اسير عراقي را پيدا مي كند و به اين اسير عراقي مي دهد. اين اسير عراقي با تعجب اين ساعت را از عليرضا مي گيرد و به ايشان با اشاره و با دست          مي گويد: خميني، خميني، تو سرباز خميني هستي؟

پس از شهادت عليرضا، روزي كه من به همراه همسرم پس از مجلس دامادي برادر كوچكم، با قطار از تهران به مشهد مي آمديم، نزديك صبح و طلوع آفتاب بود كه من بيدار شدم و داشتم همين طور به بيرون نگاه مي كردم ؛ كه يك لحظه احساس كردم كه در حالت رويا عليرضا در كنار من نشسته است و به من گفت: خواهرجان من هم دارم از عروسي جواد مي آيم و در مجلس داماديش شركت كردم. بنابراين شما برو و به پدر و مادر بگو كه نگران نباشند، چون كه من هر زمان كه مجلسي داريد و احساس مي كنيد كه جاي من هم در آنجا خالي است، من هم در آنجا حضور دارم. من تا اينكه به خودم آمدم و برگشتم كه با عليرضا صحبت كنم، ديدم كه او نيست و رفته است و فضاي كوپه قطار را يك بوي گلاب عجيبي گرفته است ، كه حتي همسرم هم از بوي خوش گلاب از خواب بيدار شد و گفت: اين چه بويي است؟ من به همسرم گفتم كه من عليرضا را در عالم رؤيا ديدم ، كه به من اين چيزها را گفته است و ادامه دادم ،ايشان گفت : هميشه و همه جا به همراه ما است.

پس از شهادت عليرضا ، مادرم تا سالگرد ايشان لباس مشكي را از تنش در نمي آورد تا اين كه يك روز اين خانم همسايه مان كه سيده هم هستند، خواب عليرضا را مي بينند. آمده بود براي ما تعريف مي كرد و مي گفت كه عليرضا آمد و گفت: من ازدواج كرده ام و اين هم لباس دامادي من است. خانم همسايه مان مي گفت كه: من به عليرضا گفتم كه اگر اين لباس داماديتان است، پس چرا پيراهن سفيد و شلوار مشكي پوشيده اي؟ عليرضا گفت: بلوز سفيد به اين خاطر است ، كه اين را پدرم برايم فرستاده است و شلوار مشكي را هم مادرم برايم فرستاده است. خانم همسايه مان مي گفت: حتماً اين به خاطر اين است كه حاج آقا از عزا درآمده اند، ولي حاج خانم هنوز هم لباس مشكي بر تن دارند. بنابراين عليرضا مي خواسته به اين طريق به ما بفهماند، كه لباس مشكي را از تن دربياوريم و به خواسته هايش عمل كنيم.

غلامرضا مصطفائي:
عليرضا مرد بزرگي بودهرموقع دوستانش را مي بينم خاطرات خوبي از او تعريف مي کنند,تعدادي از اين خاطرات را بازگويي مي کنم:

ايشان از جمله افرادي بود كه كارهاي جمعي را جزو اولويت هاي كار خود قرارمي داد و زودتر از همه به انجام آن اقدام مي كرد، به طوري كه من به ياد دارم كه ايشان در اهواز يك شب از شبهايي كه من براي تجديد وضو از سنگر خارج شدم، ديدم كه شهيد مصطفايي ، مشغول نظافت و جارو كردن اتاقي كه رزمنده ها آن را مورد استفاده قرار مي دادند است و حتي بعضي از شبها ايشان ساعت12 شب به بعد كه براي كارهاي عبادي از سنگر خارج مي شدند ، كارهاي خدماتي را هم انجام                  مي دادند. ( از نظافت توالت ها گرفته تا نظافت محلي كه در آن كار و استراحت              مي كردند.(

عليرضا در غروب يكي از روزهاي عمليات بدر، كه مصادف با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) بود، به اتفاق 4،5 نفر از دوستان و همرزم هايشان در حال خواندن نماز مغرب و عشاء بودند، كه يك گلوله خمپاره و يا توپ در نزديكي ايشان به زمين اصابت مي كند، و ايشان در همان جا به درجه رفيع شهادت نائل مي شوند، و به لقاءالله مي پيوندند و چند نفر از دوستان ايشان كه به همراه عليرضا مشغول نماز بودند ، مجروح مي شوند.

خواهرشهيد:
پس از شهادت عليرضا، زماني كه مادرم به مكه رفته بودند و مي خواستند از مكه بيايند، من تمام برنامه ها را آماده كرده بودم، و تمامي مقدمات براي بازگشت مادرم از مكه محيا بود، من با خودم گفتم: عليرضاجان، جاي تو خالي است ،تا زماني كه مادر از مكه مي آيد، به استقبال مادر بروي. من اتفاقاً همان شب عليرضا را در خواب ديدم ، كه با يك پيكان سفيد رنگ آمد و گفت: من مي خواهم براي استقبال از مادر به فرودگاه بروم، شما نمي آييد كه برويم؟ من ناگهان از خواب پريدم و متوجه شدم كه شهدا هميشه و در همه جا در كنار ما هستند.

مادرشهيد:
در يک شب برفي زمستاني از جبهه آمده بود و شب را به حرم مطهر حضرت رضا          ( ع ) رفته بود. صبح زود ديدم کسي در مي زند ، وقتي رفتم در را باز کردم ، ديدم عليرضا در حالي که نان سنگکي دستش بود ، پشت در ايستاده است. تا چشمش به من افتاد گفت: شما هنوز بيدار نشده ايد؟ گفتم: نه مادر جان، هنوز شب است و اذان نگفته اند. عليرضا گفت: اذان گفته اند. در ادامه گفت: واي بر شما که ستاره از آسمان برود و شما نماز نخوانيد و شب ها ستاره به آسمان بيايد و شما نماز بخوانيد. اذان گفته اند و من نمازم را در حرم امام رضا (ع ) خوانده ام. چون هوا ابري است ، شما فکر مي کنيد اذان نگفته اند.

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عليرضا انسان بسيار شجاع و با شهامتي بود . ما حدوداً چند گروهي بوديم که در منطقه شلمچه( بين ايستگاه حسينيه و شلمچه که اين خط دست برادرهاي ارتش بود ) مستقر شديم ، که يک سنگري را به گروهي که ما در آن بوديم دادند و يک سنگري را هم به گروهي که برادر مصطفايي در آنجا بود دادند، که اين دو سنگر تقريباً 1500 متر با هم فاصله داشتند و نيروهاي ارتشي هم در بين اين دو سنگر مستقر بودند. تقريباً پس از 48 ساعت که برادرهاي ارتشي لشکر 21 حمزه تهران در آن خط مستقر بودند، خط را تخليه کردند و قرار بود که گردان و تيپ عاشورا بيايند و در خط مستقر شوند. ( آن زمان هنوز لشگر عاشورا تشکيل نشده بود ) و متأسفانه کسي نيامد که در خط مستقر شود و فقط سنگر ما و سنگر برادر مصطفايي در خط بود. اتفاقاً اين منطقه (کوچ سواري) خيلي منطقه حساسي بود و فاصله ما هم با خاکريز دشمن بسيار کم بود ، به حدي که اگر آن ها در سنگرشان صحبتي را مي کردند به راحتي صحبتهايشان شنيده مي شد. در هر حال شب شد و در آن خط محور، فقط گروه من و گروه برادر عليرضا مصطفايي مستقر بود. در کنار سنگر برادر مصطفايي کانالي بود که اين کانال ارتباطي  گروه هاي گشتي و شناسايي نيروهاي خودي بود ، که بعضي اوقات بچه هاي اطلاعات عمليات نيروهاي خودي در آن مسير تردد مي کردند. ما در آن شب حدوداً چهارده نفر بوديم که در آن خط مستقر بوديم و عقبه ي ما هم متأسفانه خط دوم و سوم نداشت و بعد از ما قرارگاه خاتم بود. در آن وضعيت من به اتفاق برادر مصطفايي و چند نفر ديگر از نيروها نشستيم و جمعاً با هم فکر کرديم که چه کاري بايد بکنيم و هر تماسي هم که با عقبه داشتيم، فقط به ما مي گفتند ، که نيروها در راه هستند و به زودي به شما مي رسند. تمام نگراني هاي ما به اين خاطر بود که مي دانستيم که اگر دشمن متوجه شود که اين خط کاملاً خالي شده ، قطعاً به ما حمله مي کردند و خط را هم مي گرفتند. در هر حال با توافقي که با برادر مصطفايي داشتيم ، قرار شد که آن شب را تا صبح کسي نخوابد و در اين مسير 2 _ 3 کيلومتر خاکريز ، قدم بزنيم و با تيراندازي تيرهاي رسام به دشمن بقبولانيم که خط خالي نيست و يا در لبه خاکريز کلاه آهني مي گذاشتيم. اما با وجود تمام اين مسايل ، حدوداً ساعتهاي 5/1 و يا 2 نيمه شب بود که صدايي شبيه صداي تانک به گوشمان رسيد و ما هم احساس کرديم که دشمن متوجه شده که نيرويي در خط مستقر نيست و با يگان هاي زرهي اش به خاکريز ما هجوم آورده است که منطقه را اشغال کند و احياناً هم اگر اطلاعات بيشتري در مورد نيروهاي ما داشته باشد ، عقبه را هم اشغال کند. من به ياد دارم که در آن لحظه تنها کسي که خيلي نگران اين قضيه بود، برادر مصطفايي بود که زمانيکه صداها شنيده شد، ايشان چند تا نارنجک را به خود بستند و يک نارنجک را هم در دستش گرفت و گفت: اگر که قرار باشد که به همين سادگي بيايند و اين خط را بدون هيچگونه تلفاتي تصرف بکنند، من نمي گذارم و حداقل کاري که مي توانم بکنم اين است که جان خودم را فداي اين قضيه مي کنم تا حتي الامکان جلوي اين قضيه گرفته شود. برادر مصطفايي به آن طرف خاکريز رفتند که ناگهان نمي دانم چه شد که تانکها ايستادند و جلو نيامدند و تا صبح، بنا به تصميماتي که داشتند به مواضع ما حمله نکردند و به خاکريز نزديک نشدند.

من در عمليات بدر و در جادة خندق ، در خدمت برادر عليرضا مصطفايي بودم. اين جاده قبلاً در دست عراقي ها بود، كه ما آنجا را فتح كرده بوديم و يك سنگر عراقي در كنار جاده سالم مانده بود ، كه برادران از آن براي نماز خواندن و استراحت كردن استفاده مي كردند. حدوداً حوالي غروب آفتاب بود ، كه برادر مصطفايي و برادر علمي و چند نفر از برادران ديگر وضو گرفتند و خود را براي اقامة نماز آماده مي كردند كه من هم چند دقيقه پس از آن ها ، كار را تعطيل كردم و رفتم كه وضو بگيرم و به آنها ملحق شوم كه برادر مصطفايي و برادران ديگر در همان سنگر عراقي نماز را شروع كرده بودند. من حدوداً 10 متري سنگر بودم كه ناگهان صداي سوت توپي آمد كه من بلافاصله زمين گير شدم و پس از صداي انفجار ديدم كه دود غليظي از همان محل سنگري كه برادران مشغول نماز بودند بلند شد . من به محض اين كه دود برطرف شد ، از جاي بلند شدم و ديدم كه خودم طوري نشده ام ، ولي متوجه شدم كه اين گلولة توپ مستقيماً بر روي سنگر عراقي كه عليرضا و برادران ديگر در آن سنگر مشغول نماز بودند اصابت كرده است و ايشان و چند نفر از نيروهايشان به شهادت رسيده اند. در آن شب به دليل كمبود امكانات، پيكر اين شهيد بزرگوار و شهداي ديگر ، در همان جا ماند و صبح روز بعد با اولين وسيله اي كه آمد،  تمام شهدا را جمع آوري كرديم و به وسيلة قايق به عقبه منتقل كرديم.
روزي عليرضا آمد و گفت: انشاء الله اگر خدا بخواهد ، مي خواهند شاه را از مملكت بيرون كنند. من از اين حرف عليرضا تعجب كردم و گفتم: شاه با اين همه امكانات و تجهيزات كه دارد، چه كسي مي تواند او را از كشور بيرون كند؟ عليرضا گفت: به اميد خدا ، دست ولايت امام زمان(عج) بروي سرمان است. همه مردم بسيج شده اند و تصميم گرفته اند كه شاه را از مملكت بيرون كنند.

صغري محمدي,مادرشهيد:      
عليرضا از سال 1360 كه وارد سپاه شد تا سال 1362 كه به درجه رفيع شهادت نائل آمدند، بيشتر خدمتش را در جبهه گذرانده بود . هر دوماه يا سه ماهي ده روز به مرخصي مي آمدند و دوباره به جبهه بر مي گشتند . دفعه آخري كه به مرخصي آمدند، به دليل كاري كه در سپاه مشهد داشتند، 20 روز ماندند . عليرضا از اين كه اين دفعه بيشتر مرخصي گرفته بود، ناراحت بود و روزي روي پله ها ي منزل نشسته بود و دست هايش را زير چانه گذاشته بود و در همين لحظه خواهرش وارد منزل شد و با ديدن اين صحنه گفت : داداش چرا دست هايت را زير چانه گذاشته اي و چرا ناراحتي ، نكند كشتي هايت غرق شده است ؟ عليرضا گفت :سپاه نمي گذارد كه به جبهه بروم ، دلم براي جبهه ونيرو هاي جبهه تنگ شده است . خواهرش لبخندي زد و گفت: خوب چند روز بيشتر در كنار ما مي ماني . من هم به عليرضا گفتم : پسرم مگر شما در سپاه چه كاره هستي ، كه شما را نگه داشته اند و ناراحتيد ؟ عليرضا گفت : اگر خدا قبول كند ، يك موي باريكي در كنار رزمندگان هستيم . وقتي جنازه ايشان را آوردند، از پرچمي كه برادر ايشان نوشته بودند، ما فهميديم كه مسئوليتش، جانشين گردان بوده است .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 230
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 469 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,161 نفر
بازدید این ماه : 4,804 نفر
بازدید ماه قبل : 7,344 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک