فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سميعي دلويي,صادق

فرمانده‌ گردان جندالله لشكر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
مادرشهيد:
صادق كلاس دوم دبيرستانش را خوانده بود و مي خواست به كلاس سوم دبيرستان برود. روزي گفت : من به دنبال تحصيل نمي روم و نمي خواهم درس بخوانم . زماني كه من دليلش را از او پرسيدم، گفت : نمي روم ، چون كه سال سوم دبيرستان خرج دارد و من هم خجالت مي كشم از آقام پول بگيرم و من مي خواهم بروم و كار كنم . زماني كه ديدم جريان اين گونه است ، چون مي خواستيم غرورش نشكند ، مخفيانه جريان را با حاج آقا درميان گذاشتيم و قرار شد ازطريق يكي از دوستان ، هزينه تحصيل را به صادق برسانيم و اين بنده خدا رفته بود و پنهاني به صادق گفته بود ، شما برو و درست را ادامه بده و من ماهيانه مقداري پول به شما مي دهم كه پدرتان نفهمد و شما هم مي تواني ، زماني كه بزرگ شدي، اين پول را به من برگرداني . در هر حال و به هر طريق ، صادق را دومرتبه فرستاديم مدرسه كه  سوم دبيرستانش را بخواند و ادامه تحصيل بدهد و پدر ايشان ، هر ماه مبلغي را به اين بنده خدا مي داد ، كه ايشان هم به صادق بدهد.

محمد رضا رستگارمقدم:
آقا صادق متني را از من گرفتند وقرار شد آن متن را آماده كنند.من به واسطه برنامه هايي كه داشتم به سمت كردستان رفتم.ايشان يك جزوه اي داشتند كه اطلاعات را جمع بندي مي كردند . ما هم اطلاعات وبرنامه هايي كه دست آقاي بخارايي و بچه هاي ديگر بود مي گرفتيم و برادر سيد علي حسيني كه بعدها شهيد شدند مي داديم.ايشان يكسري كارهايي را در رابطه با تحقيقات انجام مي دادند وبررسي و ويرايشي مي كردند وبه من برمي گردانند.من هم به همراه برادر ثامني پور وآن تيم هايي كه درمشهد بودند كاملش مي كرديم.من قبل از شهادت شهيد برونسي يكسري ا زنوشته هاي برادر سميعي را به ايشان نشان دادم و در مورد طرح ايشان با آقاي برونسي صحبت كردم.آقاي برونسي خنديد و گفت : من سواد خواندن ندارم ولي مي دانم ايشان خوب هستند،چون مي فهمند چه مي نويسند ولي يك عده هستند نه مي فهمند و نه مي فهمند چه مي نويسند. آن زمان شهيد برونسي از ناحيه دست مجروح شده بودند ودرمشهد بودند.من به ايشان گفتم : كه ما در رابطه با اين موضوعات مي خواهيم به خدمتتان برسيم،آقاي برونسي گفت : من در مشهد با شما ها حرفي ندارم، هر كسي مرا خواست به جبهه بيايد.من پس از اين جريان يك سري ايشان را درجبهه ديدم وبه ايشان گفتم : خوب شما درمشهد،برونسي بوديد ولي دراينجا به شما مي گويند بروسلي.بنابراين بهتر است قرار ملاقاتي بگذاريم تا به اتفاق برادرسميعي به خدمتتان برسيم . به هر حال من به اتفاق برادر سميعي ومتنهايي كه ايشان جمع آوري كرده بودند به خدمت شهيد برونسي رفتيم.البته شهيد برونسي ايشان را از قبل مي شناختند.من يك سري از اين متنها و نوشته ها را براي برادر برونسي خواندم و خود ايشان هم يك مقدار بسته و شكسته مطالعه كردند و قرار شد متن اصلي را به برادر سميعي بدهيم كه ايشان در يك فرصت مناسب برود و با شهيد برونسي صحبت كند و كارهايشان را هماهنگ كنند . من پس از رفتن صادق مدتي بود كه ايشان را نديدم تا اينكه ازطريق برادر علي حسيني با ما تماس گرفتند وبه زحمت من را پيدا كردند وگفتند : مي خواهم خبري را به شما بدهم.من هم پس از احوالپرسي گفتم: خوب بگو. آقاي سيد علي حسيني گفت : خبر داري كه صادق چه كاره شده است ؟ من گفتم : كدام صادق ،كه آقاي حسيني گفت : صادق سميعي وشروع كرد به گريه كردن وگفت : صادق سميعي شهيد شده است.من اول فكر كردم دروغ مي گويد ومي خواهد شوخي كند،اما زمانيكه ديدم خود ايشان هم گريه مي كندگفتم : كه صادق جايي نبود كه شهيد شود كه آقاي حسيني گفت: چرا اتفاقاً جايي رفت كه مي خواست برود به هر حال من از اين خبر متاثر شدم .

پس از پيروزي انقلاب درگيري ها ومسائل ترور توسط منافقين ،مخصوصاً در شهرها بحث ترور ومسائل اين چنين زياد بود.بچه هاي سپاه درآ نزمان يك سري آموزش هاي خاصي را براي مقابله با اين گونه مسائل مي ديدند.شهيد صادق سميعي هم يكي از اين افراد بود.صادق يك روز به منزل ما آمد،با هم صحبت مي كرديم.من از صادق پرسيدم خوب از نظر آموزش هاي زرهي به كجا رسيده اي ؟ و تا چه حدي پيشرفت كرده اي ؟ صادق هم خيلي خوشحال بود و مي گفت : من الان مي توانم بر روي موتور در حال حركت اسلحه كلت را مسلح كنم وبا آن اسلحه شليك كنم . صادق اين را به عنوان يك موفقيت خيلي خوب مي دانست.در بحث فرا گرفتن آموزشهاي نظامي آن را به عنوان يك وظيفه و رسالت بزرگ مي دانست وبسيار جدي بود كه حتماً آموزشهايي را كه به او مي دهند فرا بگيرد تا بتواند كيفيت كارش را تا حدي بالا ببرد.

به ايشان الهام شده بود كه شهيد مي شوند زيرا قبل از عمليات بدر چندين مرتبه به من گفته بود اين مرتبه آخري است كه من درعمليات شركت مي كنم و در همين عمليات هم شهيد مي شوم. البته ايشان قبل از عمليات مدت زيادي بودكه به مرخصي نرفته بود،به همين دليل يك روز من به صادق گفتم : بهتر است قبل از عمليات مدتي را براي مرخصي به مشهد بروي كه صادق گفت : انشاءا… بعد از عمليات مي روم. من به ايشان گفتم : شما از يك طرفي مي گويي در اين عمليات شهيد مي شوم و از اين طرف هم مي گويي كه بعد از عمليات به مرخصي مي روي . صادق با تبسم گفت : در هر دو صورت فرقي نمي كند چون اگر شهيد شوم جنازه ام بعد از عمليات به مشهد مي رود واگرهم لياقت شهادت را نداشتم خودم به مشهد مي روم،در هر حال صادق درعمليات بدر شركت كرد وبه درجه رفيع شهادت نايل آمد و به آرزوي ديرينه خود رسيد.

بعد از عمليات ميمك بود كه كل كارهاي عملياتي را يك بررسي كلي كرديم وخط عمليات ميمك را تحويل داديم و پس از دوسه ماه به همراه برادر صادق سميعي براي مرخصي به مشهد رفتيم . درمشهد من با شهيد صادق سميعي رفت و آمدي داشتم. صادق يك روز به من گفت : بهتر است زودتر به منطقه برگرديم و به بقيه كارها رسيدگي كنيم . من به صادق گفتم : ما كه تازه آمده ايم بهتر است يك هفته ديگر دراينجا بمانيم و بعد برويم،اما صادق گفت : نه بايد زودتر برويم كه حداقل بتوانيم كار بعدي را شروع كنيم،كه احتمالاً شايد آخرين كار من باشد . من به صادق مي گفتم : شما تازه ازدواج كرده اي وحالا حالا هابايد بماني و اميدوار باشي اما صادق قبول نمي كرد و مي گفت : هر چه زودتر بايد برويم تا بتوانيم به كار بعدي برسيم درهر حال من به اتفاق صادق ازمشهد با اتوبوس حركت كرديم واتفاقاً اتوبوس هم يكي دو مرتبه در راه خراب شد و ما با يك تاخير 7الي8 ساعتي به اهواز رسيديم.من به صادق گفتم : از بس كه شما دركار عجله داري اينطوري ميشود.اگر يك خرده صبر مي كرديم و عجله نمي كردي كار درست مي شد . به هر حال ،به هر طور بود به اهواز رسيديم ويك هفته اي پس از ورود ما خبر دادند كه عمليات بدر مي خواهد شروع شود . صادق پس از شنيدن اين خبر به من گفت : ديدي گفتم زودتر برويم بهتراست اگر ديرتر مي آمديم به اينگونه مشكلات برمي خورديم ونمي توانستيم كار اصل مان را شروع كنيم وتازه زياد هم درمشهد مانديم ولي انشاءا… بعد از عمليات يك مرخصي خوب مي رويم.البته يك ماه طول نكشيد كه عمليات بدر شروع شد وايشان هم درهمين عمليات شهيد شدند .

قبل از عمليات بدر يكسري من به اتفاق برادرصادق سميعي به شهر رفته بوديم و در مسير بازگشت صادق به من مي گفت : من اين مرتبه در عمليات بدر شهيد مي شوم كه من به ايشان مي گفتم : نه بابا تو هنوز بچه اي نداري وهنوزجواني و ميدوار هستي . اما صادق مي گفت : نه،ازمن نسلي باقي نمي ماند و من هم شهيد مي شوم و اين عمليات هم عمليات آخر من است.اين جريان حدوداً 15 الي 20 روز قبل از عمليات بدر بود كه به ايشان اين گونه الهام شده بود وهمينطور هم شد .

مادرشهيد:
مجلس ازدواج صادق دركمال سادگي وصداقت برگزار شد و حياط منزلمان را فرش كرديم  و ايشان هم درمجلس شان سخنراني جالبي كردند و در اين سخنراني درمورد حجاب خيلي تاكيد داشت و مي گفت : من از شما خواهران مي خواهم كه در تمام اوقات زندگي چه درلحظاتي كه خوش هستيد و چه درلحظاتي كه ناراحتيد حجابتان را حفظ كنيد و اين امر مهم را به فرزندانتان هم بياموزيد .
برادرشهيد:
من به دليل حضور در جبهه،درمراسم ازدواج ايشان نتوانستم شركت كنم.دقيقاً به ياد دارم يك روز حدود ساعت 4و5 بعداز ظهر بود كه ما آموزش خيلي سختي را راجع به هواي گرم داشتيم ويك فشار نسبتاً سنگين،جسمي و روحي دربين بچه ها ايجاد شده بود كه ديدم صادق با يك جعبه شيريني كه به اصطلاح همان شيريني مجلس عروسي ايشان بود آمد و به نيروها شيريني داد به همين خاطر يك مقداري از كسالت و خستگي بچه ها كمتر شد وبچه ها با روحيه بازتري به ادامه تمرينات مشغول شدند . من تا آن زمان نمي دانستم كه صادق چه مسئوليتي در سپاه دارد.ايشان چيزي به ما در اين مورد نمي گفتند و من آن روز متوجه شدم كه اخوي مان فرمانده گردان همجوار است . البته پدران گاهي اوقات به اين مسئله اشاره مي كردند كه ايشان چه سمتي دارند اما من زماني كه درآنجا ايشان را مي ديدم كه با يك لندور خيلي ساده مي آيد و مي رود فكر نمي كردم كه ايشان فرمانده گردان باشد تا اينكه متوجه شدم صادق فرمانده گردان ستار است .

خواهرشهيد:
ايشان پس از ،يك سال ونيم زندگي مشتركمان در تاريخ 22/12/1363 به شهادت رسيدند ولي ما از شهادت ايشان هيچگونه اطلاعي نداشتيم،تا اينكه روزاول سال نو يا اينكه 1/1/1364 بود كه من طبق سنوات گذشته اول به منزل مادر شوهرم رفتم و زماني كه همسرم آمد, گفتم : كه من را به منزل پدرم ببر تا در روز اول سال نو ازآنها هم ديدن كنيم ولي همسرم مانع از رفتن مي شد و مي گفت : بهتر است كه يك زمان ديگري را براي رفتن انتخاب كنيم . من از اين حرف همسرم تعجب كردم وبا خودم گفتم چطور شده كه هميشه مي توانستيم برويم ولي امروز نمي شود . درهر حال بنا به اصرار هاي مكرر من, همسرم راضي شد كه به منزل پدرم برويم ولي زماني كه سوار ماشين شديم  و به منزل پدرم نزديك شديم همسرم گفت : صادق مجروح شده است ولي من گفتم : نه صادق شهيد شده و شما نمي خواهيد به من چيزي بگوييد . من دقيقاً به خاطر دارم كه آن زمان واقعاً متاثر شدم و زماني كه به منزل پدرم رسيدم ديدم كه برادران پاسدار وسپاهي مقابل منزل پدرم ايستاده اند ويكي از عكس هاي صادق هم در دست آنها است بلافاصله من پريدم و عكس را از آنها گرفتم وگفتم چرا عكس برادر من دست شماست و به داخل منزل دويدم وزماني كه وارد منزل شدم متوجه شدم كه حدس من درست بوده وصادق شهيد شده است. در روز دوم فروردين مابه معراج الشهدا رفتيم كه پيكر صادق را تحويل بگيريم و درآنجا با جسد خونين ايشان كه در باتلاق شهيد شده بود و بيني ايشان هم شكسته بود و گلوله اي هم ازگردن ايشان رد شده بود برخورد كرديم  و در آنجا ديداري با جنازه اين شهيد بزرگوار داشتيم ودر روز سوم فروردين پيكرايشان راتشييع و در بهشت رضا به خاك سپرديم .

صادق نسبت به حلال وحرام خيلي مقيد بود ومسائلي را كه حرام مي دانست از آنها پرهيز مي كرد.مثلاً به ياد دارم صادق را درمجلس يكي از اقوام دعوت كرده بودند،صادق به اين مجلس مي رود ولي زماني که مي بيند در اين مجلس نوار موسيقي گذاشته اند از مجلس بيرون مي آيد و داخل كوچه مي ايستد. گويا صاحب مجلس متوجه اين موضوع مي شود واز صادق مي پرسد شما چرا بيرون ايستاده اي ؟ فكر مي كنم صادق آن زمان حدوداً 10 الي 11 ساله بود كه به صاحب مجلس مي گويد نوار موسيقي حرام است . صاحب مجلس مي گويد نوار موسيقي اشكالي ندارد چه كسي گفته نوار حرام است؟صادق با همان سن كمي كه داشت مي گويد: آقايم گفته نوار موسيقي حرام است و ما هم نبايد گوش دهيم ومن هم به همين دليل آمده ام بيرون ايستاده ام .

صادق دردوران قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در اكثر راهپيمايي ها شركت مي كرد من آن زمان دوران عقد بودم.يك روز به همراه مادرم به راهپيمايي رفتيم ولي در آنجا صادق را نديديم،زماني كه به منزل برگشتيم ديدم صادق در زير زمين خانه است و دستش هم باند پيچي شده است.از ايشان پرسيدم كه دستت چه شده و چرا در راهپيمايي شركت نكردي ؟ بعد متوجه شدم ايشان مشغول درست كردن مواد منفجره بوده تا بتواند كه سلاح دفاعي براي خودش داشته باشد كه گويا منفجر مي شود و ايشان از ناحيه دست مجروح مي شوند به بيمارستان مي رود و دستش را پانسمان مي كند.

برادرشهيد:
من يک شب قبل از عمليات بدر از صادق جدا شدم و به گردان ديگري رفتم و گويا گرداني که صادق در آن بود در همان شب به خط مي زنند و عمليات را شروع مي کنند. البته پس از 48 ساعت متوجه شدم که ايشان در همان شب اول به خط زده بودند و اينطور که بچه ها مي گفتند ظاهراً ايشان صبح بعد از نماز به درجه رفيع شهادت نايل آمدند.اما پس از 48 ساعت بچه ها خبر دقيق شهادت  صادق  را براي ما آوردند.

برادرشهيد:
زماني که صادق به درجه رفيع شهادت نايل آمدند من در بانه در محل کمين، تأمين بودم. صادق در روز 22 اسفند 1363 شهيد شد اما فکر مي کنم در روز دوم فروردين 1364 خبر شهادت ايشان را به من دادند. من در سنگر کمين بودم، يک مرتبه ديدم يک تويوتا مجهز به بي سيم آمد و گفت: مهدي سميعي شما هستي؟ من هم گفتم: بله، آنها هم يک نفر را در پست من قرار دادند و به من گفتند به همراهشان بروم.سوار ماشين شديم و به پادگان رفتيم و در آنجا اسلحه ام را تحويل گرفتند و از آنجا به بانه رفتم. زماني که به آنجا رسيدم حدوداً ظهر شده بود.يکي از دوستان پدرم که فکر مي کنم جناب آقاي شيرزاده فرمانده ژاندارمري کل کشور بودند با بي سيم با من تماس گرفتند و گفتند که: شما هر چه زودتر به مشهد بيا چون يک مسأله خانوادگي برايتان پيش آمده است. به هر حال من با هماهنگي و همکاري ايشان در همان روز حرکت کردم و حوالي شب بود که به سقز رسيدم، ولي به علت نا امني راه ها شب را در سقز ماندم و صبح روز بعد به سمت مشهد حرکت کردم، جناب سرهنگ شيرزاده به صورت غير مستقيم به من گوشزد کرده بودند که احوال برادرت اينگونه است،اما من متوجه منظور جناب سرهنگ نشدم. زماني که به مشهد رسيدم، در خيابان هفتم ضد، مقابل منزل عمه ام که مادر دو شهيد هم هستند پياده شدم و با وجود اينکه عکس صادق را بر روي درب منزلشان چسبانيده بودند، من متوجه جريان نشدم و به عکس توجهي نکردم زيرا فکر مي کردم عکس فرزندان شهيد خودشان است. من تا اول خيابان ضد، پياده آمدم و از آنجا سوار تاکسي شدم و تا مقابل درب منزلمان با همان تاکسي رفتم و زماني که به مقابل منزلمان رسيدم ديدم که پرچم سياهي را در مقابل منزلمان نصب کرده اند و در آنجا خيلي خيلي شلوغ است در آنجا بود که متوجه شدم صادق شهيد شده و به آرزوي ديرينه ي خود رسيده است.

مادرشهيد:
زماني که صادق در جبهه از ناحيه سر مجروح شده بود از شيراز به ما تماس گرفتند و گفتند ايشان در شيراز بستري هستند. برادر بزرگتر ايشان با هواپيما به شيراز رفت و به همراه صادق به مشهد برگشتند و يک مدت کمي را هم در مشهد بستري بودند و پس از مداوا صادق گفت: من مي خواهم به جبهه بروم. من طبق عادت هميشگي، هر مرتبه که فرزندانم مي خواستند به جبهه بروند به يکي از امامان مي سپردمشان، اما اين مرتبه نمي دانم چه طور شد که زماني که مي خواست برود به خدا سپردمش خداوند هم ايشان را پذيرفت و پيش خودش برد.

خواهرشهيد:
آخرين مرتبه اي كه صادق براي مرخصي به مشهد آمده بود فقط سه روز مرخصي به ايشان داده بودند. ايشان در اين سه روز، روزي 3الي4 مرتبه به منزل ما مي آمدند. آخرين باري كه به منزل ما آمدند زماني بود كه مي خواستند بروند. به من گفتند: شما هم بيا به منزل ما برويم. من گفتم: الان آخر شب است و بچه ها هم خواب هستند و نمي توانم به همراه شما بيايم. صادق در آن شب خيلي اصرار مي كرد و مي گفت: امشب مي خواهم به منزل حاج آقا بروم، بهتر است كه شما هم به همراه من بيايي. امشب را در كنار جمع خانواده باشيم. من خيلي دوست داشتم كه به همراه صادق بروم. اما بر خلاف ميل باطني ام چون كه بچه ها، كوچك و خواب بودند نمي توانستم بروم. به هر حال من از ايشان خداحافظي كردم و صادق رفت. اما پس از پس از چند لحظه برگشت و در زد. تعجب كردم و گفتم چه شده؟ صادق گفت: كليدهايم را در منزلتان جا گذاشتم. صادق آمد و كليد هايش را برداشت و رفت اما پس از چند لحظه دو مرتبه در زد. من هم در را باز كردم و باز هم ديدم كه صادق پشت در است. پرسيدم چه شده؟ صادق گفت كارتم دست حسين (پسرم) جا مانده است و من فراموش كرده ام كه از او بگيرم. دقيقا به ياد دارم كه صادق در آن روز دو سه مرتبه رفت و برگشت. وقتي كه صادق از آنجا رفت من خيلي منقلب شدم و از اين موضوع كه نتوانستم به همراه ايشان بروم خيلي ناراحت شدم. من فكر مي كنم ايشان 20الي25 روزي را در جبهه بودند و در روز 22 اسفند به درجه رفيع شهادت نائل آمدند و در روز اول فروردين 1364 بود كه خبر شهادت ايشان را به پدر و مادر مي دهند.من هم در همان روز در منزل مادر شوهرم بودم كه گفتم بهتر است در روز اول فروردين منزل پدر و مادرم هم بروم. البته من مي دانستم پدر و مادرم در روز اول سال،هنگام صبح در بهشت رضا(ع) هستند. حوالي بعد از ظهر به همراه همسرم به منزل حاج آقا رفتيم. زماني كه به آنجا رسيديم ديدم چند نفر از برادران سپاهي در حالي كه عكسي از صادق در دستشان است در مقابل منزل حاج آقا ايستاده اند. من در همانجا بود كه متوجه شدم صادق شهيده شده. و در روز دوم فروردين به معراج الشهدا رفتيم و براي آخرين بار ديداري را با ايشان داشتيم و درروز سوم پيكر ايشان را تشييع كرديم.

محمدعلي سميعي:
در آن زمان در خصوص رحلت آيت ا... طالقاني يكسري صحبت هايي مي شد و يكسري مسائلي را به شهيد بهشتي نسبت داده بودند. من به ياد دارم به اتفاق برادر صادق و يك عده ديگر از بچه ها در كانكس نشسته بوديم كه يكي از دوستان گفت: عده اي دارند مي گويند: بهشتي! طالقاني را تو كشتي. به محض اين كه اين بنده خدا اين حرف را زد ناگهان صادق از سر سفره اي كه نشسته بوديم بلند شد وخيلي ناراحت يقه و سر شانه هاي او را گرفت و گفت: از كانكس ما برو بيرون. ما هر چه گفتيم: بابا! او دارد شوخي مي كند، صادق قبول نكرد و مي گفت: ما بايد بدانيم كه ازاين قبيل شوخي ها نبايد بكنيم. اين صحبت هاي منافقين و راديو عراق است و ما نبايد اين حرف ها را بگوئيم، چون كه ما پاسدار هستيم. نبايد دهان ما بلند گوي راديو عراق باشد. حالا فرق نمي كند كه اين حرف شوخي است يا جدي. صادق به قدري ناراحت و عصباني شده بود كه ما هر چه گفتيم اين بنده خدا شوخي كرده است ايشان قبول نمي كرد تا اينكه اين بنده خدا آمد و معذرت خواهي كرد.

يك روز در منطقه حورالهويزه قرار بود عملياتي انجام شود طبق شناسايي هايي كه انجام شده بود آماده اعزام شديم. آن زمان سردارشهيد شوشتري قرار بود در كارهاي قرارگاهي انجام وظيفه كنند. تعدادي از بچه هاي تيپ امام رضا(ع) هم كه در آن زمان سردار قاليباف مسئوليت آنها را به عهده داشت قرار شد به همراه ما بيايند. البته بچه هاي 25 كربلا هم كه از مازندران بودند تقريبا با ما همراه شدند و در كل يك جمع خيلي عجيبي شده بود به طوري كه زماني كه ما وارد منطقه شديم يكسري مسائلي پيش آمد كه باعث شد دشمن متوجه حضور ما در منطقه شود. آتش زيادي را بر سر ما مي ريخت، به حدي كه ما مجبور شديم مخفي شويم و در مناسب ترين جا زمين گير شويم. من هم محلي را براي اختفا پيدا كردم و با دستهايم شروع كردم به كندن زمين، چون كه زمين صاف بود و اگر تركشي مي آمد احتمال اصابت آن زياد بود. در هر حال همه ترسيده بودند و هر كدام به سمتي مي دويدند كه محل مناسبي را براي اختفا پيدا كنند. من مخفي شده بودم كه ديدم صادق با يك حالت عجيب و غريبي كه خيلي خونسرد به نظر مي رسيد به كنار من آمد و در كنار من نشست و شروع كرد به صحبت و مي گفت: مي داني كه من در چه فكري هستم؟ گفتم: نه. صادق گفت: چشمهايت را بر روي هم بگذار تا برايت تعريف كنم در چه فكري هستم. من چشم هايم را بستم و صادق گفت: من الان فكر مي كنم كه سوار بر يك بنز 220 هستم و با سرعت از سمت فلكه احمدآباد به سمت منزل مي روم، شما هم مي آيي كه برويم يا نه؟ صادق با اين چنين روحيه اي بدون درنظر گرفتن موقعيت كه ما در چه مخمصه اي قرار گرفتيم و فقط خداوند در آن موقعيت مي تواند به داد ما برسد، خيلي راحت و خونسرد نشسته بود و براي خودش با تخيلاتش داستان مي ساخت. در هر حال ما به حال ايشان غبطه مي خورديم و مي گفتيم: خوشا به حال ايشان كه نمي ترسد و اگر هم مي ترسد به روي خودش نمي آورد. به هر حال ايشان اعتماد به نفس عجيبي داشت و واقعا سزاوار مقام شهادت بود. يعني اگر غير از اين بود در حق ايشان ظلم مي شد.

ايشان مدتي به همراه آقاي بخارائي به عنوان معاون تحقيقات نظامي، پس از اينكه بچه هاي تحقيقات تقريبا توي يگان ها تقسيم شدند يك گروه 17الي18 نفره در كل ايران بودند كه سيستم كارشان را از قرار گاه خاتم الانبياء مي گرفتند. در آن قرارگاه مسئوليني بودند كه اين گروه اطلاعات را براي آن ها جمع آوري مي كردند و به صورت هاي مختلف اين اطلاعات براي آموزش ارائه مي شد و صادق سميعي هم يكي از كساني بود كه براي اين كار انتخاب شده بود. من زماني كه به اصطلاح به عنوان مسئول تحقيقات نظامي از خراسان به آنجا رفتم و براي اولين مرتبه ايشان را در آنجا ديدم، به آقاي بخارائي اعتراض كردم و گفتم: ايشان با اين جثه كوچك براي كار در اين گروه مناسب نيست. آقاي بخارائي در جواب من گفت: برادر سميعي از آن كساني نيست كه شما فكر مي كنيد، بنابراين به پيش او برويد و با ايشان صحبت كنيد. البته من در آن زمان مي خواستم كه ايشان به يك شكلي در آنجا نباشد چون ما يك مجموعه اي بوديم كه با هم كار مي كرديم، ولي ايشان يك نيروي ادواتي بودند و آدمهايي كه براي اين كار انتخاب مي شدند حداقل مي بايست فرمانده گروهان رزمي مي بودند. بنابراين من با اين طرز تفكر رفتم و يك برخورد تندي را با ايشان كردم  و گفتم: تو اگر جايي را نداري و مي خواهي توي يگان كاركني بيا و برو در قسمت ادوات. البته بچه هاي تيپ شهدا و امام رضا(ع) هم هستند بيا و برو در آنجا كار كن. در هر حال من بدون هيچگونه شناختي يك همچين قضاوتي را در مورد او داشتم. من دقيقا به ياد دارم كه صادق آن زمان نشسته بود و يك نقشه عملياتي هم در دستش بود و داشت نقشه را به صورت ماكت و برجسته درست مي كرد. اما زماني كه من اين حرفها را زدم، صادق خودكار و تيغ موكت بري را كه در دستش بود به من داد و صورت و شانه هايم را بوسيد و گفت: خيلي خوب، خداحافظ، من هيچ مشكلي ندارم، چون آقاي بخارائي از من خواستند و اصرار كرده بوده بودند كه من در اينجا باشم و من هم در خودم ديدم كه مي توانم اين كار را انجام دهم به اينجا آمدم و گرنه نيازي نبود كه در اينجا بمانم. در همين حين آقاي بخارائي آمدند و همه دور هم نشستيم و آقاي بخارائي يك مقداري در مورد برادر سميعي صحبت كردند و گفتند كه ايشان يكسري محاسني دارند كه شما مي بايست در طول كار متوجه شويد. به هر حال من هم از اين گفته هاي خودم پشيمان شدم و گفتم كه حرفي نيست. در آن زمان معمولا خمپاره هاي تامپولا در انبارها وجود داشت كه به دست ما افتاده بود. اين خمپاره هاي تامپولا اسرائيلي بودند و يك صفحه پلاتين بردي داخلش بود كه بچه ها اين صفحه هايي كه كاربرد نداشت را در مي آوردند و يك صفحه پلاتين برد جديد جايگزين مي كردند كه از طرق مختلف در مشهد، تهران، و شيراز مي ساختند و دو مرتبه بر روي خمپاره هاي تامپولا نصب مي كردند و از آنها استفاده مي كردند. اتفاقا در همان زمان به همراه برادران رفتيم كه صفحه پلاتين بردي را كه در مشهد ساخته بوديم امتحان كنيم. صادق وقتي كه اين صفحه پلاتين را برد،ديد كه ما آن را از توي جعبه اش در آورديم و در آنجا گذاشتيم كه براي برادر بخارائي و بچه هاي ديگر توضيح بدهيم،به كنار ما آمدند و تمام اطلاعاتي را كه در طول 302 ماه در مورد اين صفحه پلاتين برد و در مورد طراحي و ساخت آن، و از طريق فيلم ها و كاتالوگ ها بدست آورده بوديم همه را براي ما تعريف كرد و توضيح داد كه اين طوري بوده و اين جوري شده و به اين شكل است. من از اين موضوع خيلي تعجب كردم و گفتم: تو از كجا مي داني؟‌ صادق گفت: من كارم ادواتي است و الان هم من بايد اين را امتحان كنم. ما حدود سه چهار نفر بوديم كه به همراه صادق و آقاي بخارائي به قسمت ادوات رفتيم كه اين صفحه پلاتين برد را درآنجا امتحان كنيم. صادق گراها و شاخصه هاي لازم را تعيين كرد و بچه هاي ادوات چند تا گلوله را شليك كردند كه البته يكسري اشكالاتي داشت. بنابراين ما برگشتيم و آمديم و دو روز بعد مجددا به همراه برادر سميعي نشستيم و يك صحبت هايي كرديم و قرار شد كه به پيش مسئول ادوات برويم كه در آنجا اين مساله كارشناشي بشود. در همان زماني كه ما صحبت مي كرديم صادق هم نظرات اصلاحي خودش را نوشت و آورد به ما داد و زماني كه من به اين نظرات نگاهي كردم ديدم كه واقعيت است و تمام مسائلي را كه ما مي خواستيم به عنوان تحقيق به دنبال آن برويم و تحقيقاتي را در مورد آن پلاتين بردي كه ساخته اند جمع آوري كنيم بر روي كاغذ نوشته اند. ما اين پلاتين بردي را كه ساخته بوديم به صورت امانت به ايشان داديم تا ايشان در مورد اشكالات آن تحقيق كنند و مشكل آن را حل كنند

زماني که جنگ ايران و عراق آغاز شد برادر صادق سميعي در اردوگاهي مشغول آموزش هاي نظامي بود که بتواند پس از اتمام دوره به جبهه برود. در اين فاصله يک روز ايشان به منزل ما آمدند. البته آن زمان هم چون جوان بوديم يکسري شوخي هايي با هم مي کرديم و گاهي اوقات هم با هم کشتي مي گرفتيم. من دقيقاً به ياد دارم که با برادر صادق سميعي شروع کرديم به کشتي گرفتن و اتفاقاً در يک حالتي قرار گرفتيم که من روي سينه شهيد بودم ولي هرچه به ايشان مي گفتم تو قبول کن که بازنده اي صادق قبول نمي کرد و مي گفت: نه تا زماني که شما شانه هاي مرا فشار ندهي و شانه هايم به خاک نخورد قبول نمي کنم که بازنده هستم. من ديدم که صادق خيلي سماجت مي کند و از طرفي هم چون دوست من بود نمي شد که زياد بر روي ايشان فشار بياورم و خود صادق هم خيلي مقاومت مي کرد و قبول هم نمي کرد که بازنده است. در هر حال من هرچه زور داشتم به خرج دادم اما ايشان خيلي مقاومت مي کرد به حدي که بالاخره کار به جايي رسيد که من ديدم ايشان سرخ شده اند ولي همچنان مقاومت مي کنند. تا اينکه بالاخره من رضايت دادم که خوب اگر قبول نمي کني بازنده هستي بلند شو. بلند شديم و من از ايشان پرسيدم شما چرا اينقدر سرسختي؟ بالاخره به جايي رسيده بود که شانه هايت داشت مي خوابيد و شما بايد قبول مي کردي که بازنده اي. صادق در جواب من گفت: براي من برنده يا بازنده بودن مهم نيست و هيچ فرقي نمي کند و اگر به شما مي باختم مسئله اي نبود. اما من دارم مقاومت کردن را تمرين مي کنم و در تمام مراحل زندگي سعي مي کنم مقاومت کردن را ياد بگيرم و تمرين کنم که اگر خداي ناکرده به دست دشمن افتادم بتوانم براي دفاع از اسلام و انقلاب و امام در برابر شکنجه هايي که به من داده مي شود و بحث هايي که پيش مي آيد مقاومت کنم.

صادق يک روز به منزل ما تماس گرفت و به من گفت فلاني من امشب دارم داماد مي شوم و مجلسمان هم منزل پدرم است. بنابراين امشب حتماً در مجلسمان شرکت کني. من شب به مجلش ايشان رفتم ديدم که يک مجلس خيلي ساده و بي آلايش گرفته اند. من رفتم در گوشه اي نشستم که برايم چاي آوردند و پس از آن با کمال تعجب ديدم که صادق خودش برايم ميوه آورد. من از اين موضوع خيلي تعجب کردم و پرسيدم که مگر ديگران نيستند که شما داريد پذيرايي مي کنيد. ناسلامتي شما امشب داماد هستي. صادق لبخندي زد و گفت: چرا ديگران هم هستند ولي من دوست دارم در مجلس خودم از ميهمانان پذيرايي کنم. بنابراين صادق با يک لباس خيلي ساده جلوي درب ايستاده بود و از ميهمانان پذيرايي مي کرد.

پس از پيروزي انقلاب بود که من و صادق درسمان تمام شده بود و يواش يواش داشتيم آماده مي شديم که يک شغلي پيدا کنيم و يا اينکه به سربازي برويم. اتفاقاً همان زمان هم اوايل تشکيل سپاه بود. يک روز صادق به منزل ما آمد و گفت که بيا برويم داخل سپاه استخدام شويم. من با اين تصميم صادق موافقت کردم. بنابراين به همراه صادق به ملک آباد که محل پذيرش سپاه بود رفتيم. آن زمان اوايل تشکيل سپاه حدود سال 57 - 58 بود که هنوز جنگ شروع نشده بود که ما براي استخدام به قسمت پذيرش رفتيم. در قسمت پذيرش سپاه از ما يکسري مدارکي را خواستند و شناسنامه هايمان را هم گرفتند. اما من چون متولد 1340 بودم و صادق متولد 1341 بود و به خاطر دو سه ماه اختلاف سني که داشتيم اسم صادق را نوشتند و ايشان را پذيرش کردند ولي به من گفتند تو سربازي. بنابراين اول برو سربازي و خدمت کن. اين ها چون ديدند من خيلي اصرار دارم در سپاه استخدام شوم پرسيدند که شما چرا مي خواهي بيايي و در سپاه خدمت کني؟ من هم گفتم: بالاخره علاقه داريم و دوست داريم که به مملکتمان خدمت کنيم. به من گفتند: ارتش هم خدمت است و شما مي توانيد با سربازي خود در ارتش به مملکت خود خدمت کني. در هر حال به خاطر همين يکسال اختلاف شناسنامه اي که با صادق داشتم ايشان را استخدام کردند و من هم رفتم و دفترچه آماده به خدمت گرفتم. صادق وارد سپاه شد و رفت لباس سپاهي گرفت و يک روز به منزل ما آمد و گفت: شما چه کار کردي؟ من هم گفتم: دفترچه آماده به خدمت گرفته ام که به سربازي بروم. صادق گفت: بيا برويم توي سپاه استخدامت کنيم. من گفتم: مگر آن بنده خدا آنروز که با هم رفتيم نگفت برو دفترچه آماده به خدمت بگير و به سربازي برو؟ صادق گفت: نه ديگر احتياجي نيست اين بنده خدا اگر مي خواست مرا پذيرش کند همان زمان پذيرش مي کرد. در هر حال از آن زمان به بعد از صادق جدا شدم و ديگر ايشان را تا حدود سه ماه بعدش نديدم و پس از سه ماه يک روز صادق با يک موتور هوندا به منزل ما آمد و گفت: شما بالاخره چه کار کردي؟ من هم گفتم: من هجدهم همين ماه اعزام مي شوم. صادق از اين مسئله خيلي ناراحت شد و گفت: شما نرو چون اگر بروي من و تو از هم جدا مي شويم. من به صادق گفتم: در هر حال کاري نمي شود کرد. تقدير اينطوري بوده و ما بايد از هم جدا شويم. صادق در همان جا خيلي از اين موضوع که قرار بود از هم جدا شويم ناراحت بود و مي گفت: من همين موتور هوندا را به تو مي دهم که تو به خدمت نروي و با هم باشيم. من به صادق گفتم: نه ديگر خط ما از هم جدا شده است. و ما بايد از هم جدا شويم. در هر حال من به خدمت سربازي رفتم و صادق هم زماني که جنگ شد به جبهه رفت و هر زمان که از جبهه مي آمد به ما هم سري مي زد و از ما خبر مي گرفت و حالمان را مي پرسيد. حتي من چند سري از ايشان پرسيدم: شما توي جبهه چه کاره اي؟ صادق مي گفت: ما هم همين جوري مشغوليم. ولي پس از شهادت ايشان معلوم شد که ايشان جزو بچه هاي اطلاعات بوده است و در زمان عمليات هم گويا خمپاره اي به داخل قايقشان اصابت مي کند و ايشان در همان جا به درجه رفيع شهادت نائل مي آيند و به آرزوي ديرينه خود که شهادت در راه خدا بود مي رسد.

براي صادق تعريف مي کردم و مي گفتم که يکي از همرزمان که در کنار من بود،اين بنده خدا،شهيد مي شود و ما هم نمي توانستيم که در آن منطقه بمانيم و چونکه آتش دشمن سنگين بود به صورت سينه خيز رفتم و کمر اين شهيد بزرگوار را گرفتم و ايشان را بر روي پشتم گذاشتم و به صورت سينه خيز اين بنده خدا را به عقب منتقل کردم. زماني که من اين جريان را براي برادر صادق سميعي تعريف کردم ناگهان ديدم که اين بنده خدا دارد گريه مي کند و زماني که من جوياي احوال ايشان شدم برادر مصطفايي گفت: رستگار اگر من زماني توفيق شهادت را پيدا کردم حاضر نيستم مرا اين طوري به عقب بياورند. اگر من شهيد شدم يکي از افتخاراتم اين است که دوست دارم مثل يک بنز با پرستيژ با من برخورد شود. به طوري که شخصيتم خرد نشود. در آن زمان صادق ديده بود که بعضي از مسئولين وقتي وارد منطقه مي شوند بدون اينکه کسي از آنها برگه تردد و يا برگه خط و محور بخواهد با يک بنز درحالي که يک راننده محافظ هم دارند مي آيند و مي روند و در منطقه تردد مي کنند. بنابراين صادق از آن زمان به بعد هر زمان که مي خواست چيزي را با رده بالا مثال بزند. همان بنزي را که ديده بود مثال مي زد و مي گفت: دوست دارم اگر قرار است شهيد شوم و اين توفيق نصيبم شود عذاب بکشم. ولي زماني که مي خواهند مرا به بهشت ببرند با يک بنز ببرند و يک محافظ هم جلو نشيند و بگويند به کنار برويد شهيد صادق سميعي دارد به بهشت مي آيد. بنابراين کسي مزاحم نشود و بدون هيچگونه برگه و مجوزي وارد بهشت بشوم.

محمدعلي سميعي:     
من در روز 19/12/1363 با کاروان کمک رساني به اهواز رفتيم و در پادگان زرهي مستقر شديم. صادق چونکه شنيده بود من هم به همراه اين کاروان آمده ام از گردان ثامن الائمه که ايشان در آن موقع فرمانده خمپاره 60 گردان ادوات بودند براي ديدن من به آنجا آمدند و چند دقيقه اي را با ما نشستند و حتي آن موقع در اتاق عقيدتي سياسي با هم عکسي را به عنوان يادگار برداشتيم. البته ايشان آن موقع سرش را تراشيده بود و لباس هايي نو و خيلي مرتب پوشيده بود. مثل اينکه دقيقاً آماده شهادت بود. روز بعد از اين جريان من براي ديدن ايشان و خداحافظي به پادگان ثامن الائمه در چند کيلومتري اهواز رفتم که متاسفانه ايشان حضور نداشتند و به خط رفته بودند. بنابراين من يادداشتي نوشتم و به همراه مقداري از هدايا که براي گردان و قسمت ادوات نگه داشته بودم براي ايشان گذاشته بودم و نوشتم که من در روز 22 اسفند ماه مي خواهم به مشهد بروم.بنابراين اگر کاري داشتي و از خط آمدي و توانستي بيا تا با هم يک ملاقاتي داشته باشيم. بعداً گويا اين نامه را به ايشان مي دهند و هدايا را هم بين پرسنل بسيج تقسيم مي کنند ولي قسمت نمي شود که ايشان بيايند و با هم ملاقات کنيم. من در روز 22/12/1363 که دقيقاً مصادف با روز شهادت امام صادق (ع) مي باشد به سمت مشهد حرکت کردم و تا صبح عيد نوروز سال 1364 يعني هشت روز بعدش از ايشان خبري نداشتيم. صبح عيد نوروز سال 1364 طبق سنوات گذشته مادر شهيد صادق سميعي گفت: من خيلي دلم گرفته و مي خواهم به بهشت رضا (ع) بروم. يعني مادر ايشان حالتي داشت که انگار به ايشان الهام شده بود که صادق شهيد شده است. در تعطيلات عيد همان سال هم بود که خبر شهادت صادق را به ما دادند.

قبل از عمليات بدر به صادق الهام شده بود که شهيد مي شود. صادق قبل از عمليات بدر که من با ايشان صحبت مي کردم به من مي گفت: من در اين عمليات شهيد مي شوم،ولي اگر لياقت اين را نداشتم و شهيد نشدم از سپاه استعفا مي دهم. چون بايد کساني در سپاه بمانند که لياقت آن را داشته باشند. چند هفته قبل از عمليات بدر به بچه هاي سپاهي لباس هديه مي دادند. يعني به برادران رسمي يک دست لباس به رنگ سبز و يک دست لباس خاکي رنگ که تقريباً همرنگ لباس هاي ارتشي بودند و ما بسيجي ها هم يکسري لباس هاي مخصوصي داشتيم که با يک مرتبه شست و شو کاملاً شکلش عوض مي شد. بنابراين ما هميشه آرزوي داشتن لباس هاي ديگري را داشتيم. ولي صادق اين لباس هاي کره اي را بدون اينکه بپوشد داخل سلفون گذاشته بود و تا شب عمليات به آن دست نزده بود. تا اينکه شب عمليات شد و صادق شب عمليات محلي را براي استحمام پيدا کرد و غسل شهادت کرد و لباسهاي نو را پوشيد و به لباس هايش عطر زده بود و خودش را کاملاً براي شهادت آماده کرده بود. در زمان عمليات من به همراه آقاي سعادتي که قائم مقام لشکر بودند و در مخابرات بودم و از برادر صادق هيچ خبري نداشتم تا اينکه فرداي آن روز خبر شهادت صادق را براي ما آوردند و گفتند: صادق سميعي شهيد شده است. بنابراين بچه هايي که مي توانستند براي تجليل از اين شهيد بزرگوار به مشهد مشهد بيايند آمدند و با تمام خستگي که پس از عمليات داشتند خودشان را بر مزار اين شهيد رسانيدند.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي يکسري گروه ها و احزابي به نامهاي چريک هاي فدايي خلق و مجاهدين خلق خيلي فعاليت مي کردند و روزنامه هاي زيادي هم از اين ها طرفداري مي کردند. من يکروز به صادق گفتم خوب بالاخره با اين همه مسائل نبايد يک حزبي را انتخاب کنيم و از آن طرفداري کنيم و از آن طرفداري کنيم چون بالاخره هر کسي را که مي بينيم مي گويد من جزو فلان گروه يا جزو فلان حزب هستم. صادق با خونسردي کامل گفت: تو چرا خودت را گم کرده اي و دنبال چه چيزي مي خواهي بگردي؟مگر تو خودت الان جزو حزب نيستي؟ من تعجب کردم و از صادق پرسيدم مگر ما الان جزو کدام حزب هستيم؟ صادق گفت: شما الان جزو حزب الله هستي و کسي که جزو حزب الله باشد نبايد به دنبال حزب ديگري بگردد. من کمي فکر کردم و ديدم صادق درست مي گويد. بنابراين به صادق گفتم: متشکرم از اينکه خيال مرا راحت کردي و توانستم بالاخره خودم را بشناسم.

من دقيقا به ياد دارم که صادق قبل از انقلاب يک دوره قرآن محلي را به راه انداخت که خيلي از بچه هاي محله مان از اين مسئله ناراضي بودند،به همين دليل همشه آخر شب مي آمدند،موتور قاري ما را پنچر مي کردند و يا بادش را خالي مي کردند که اين بنده خدا قاري دوره قرآن ما مي خواست برود،مي ديد که موتورش پنچر است ويا باد ندارد و در کل تا زماني که تلمبه مي آوردند و موتور اين بنده خدا را باد مي کردند کلي طول مي کشيد و اذيت مي شدند،ولي با اين حال صادق با وجود اينکه مي دانست اين مسائل را چه کساني انجام مي دهند اما باز هم چيزي نگفت و به من مي گفت بگذار همين طور باشد کم کم آنها خودشان هم مي آيند و در دوره قرآن ما شرکت مي کنند که حقيقتا همينطور هم شد ويکي دو جلسه آمدند توي دوره و مسخره کردند که قاري ما هم بنده خدا سعه صدر خوبي داشت که کم کم همين بچه هايي که اذيت مي کردند به دوره ما آمدند که دوره خوبي هم شد و تا زماني که صادق در محل ما بود اين دوره پابرجا بود ولي زماني که صادق از محله ما رفت اين دوره هم جمع شد.

خواهرشهيد:
اوايلي که صادق سميعي وارد سپاه شده بود بر اثر قرعه کشي که انجام شده بود يک موتور هوندايي به ايشان فروخته شده بود. هر وقت صادق براي خبر گيري به سراغ من مي آمد مي ديدم موتور همراهش نيست اين موضوع برايم سوال شده بود که چرا با موتور نمي آيد يک روز از صادق سوال کردم شما که موتور داريد چرا از آن استفاده نمي کنيد؟ صادق در جواب من گفت: موتور را به فلان دوست پاسدارم داده ام تا کارش را انجام دهد.

محمد رضا رستگارمقدم:    
عليرضا و حميد رضا ترابي پسر عمه هاي صادق بودند هر سه آنها در سپاه بيرجند فعال بودند در بين اين سه نفر عليرضا از همه زودتر به شهادت مي رسد. من براي شرکت در تشيع جنازه عليرضا به بيرجند رفته بودم که صادق را ديدم با او صحبت کردم. صادق بسيار خوشحال بود که عليرضا شهيد شده است اين مسئله براي من جالب توجه بود چون آنها جدا از اينکه دوستان صميمي بودند نسبت فاميلي هم داشتند به همين دليل علت خوشحالي او را پرسيدم صادق در جواب من گفت: من و عليرضا و حميدرضا با هم عهد بسته ايم که هر کدام از ما زودتر به شهادت رسيد شفاعت ما را هم بکند. و هر سه آنها به عهد خود وفادار ماندند وهر سه به آرزوي خود که همان شهادت بود رسيدند.

حسين عبدخدا:
من و صادق با هم خيلي صميمي بوديم به طوري که صادق هميشه من را حسين صدا مي کرد. من به ياد دارم که يکروز صادق پيش من آمد وگفت حسين اگر تو صلاح بداني من مي خواهم بروم و در سپاه خدمت کنم بالاخره من به طريقي مي خواهم به اين انقلاب خدمت کنم و فکر مي کنم که در اين موقعيت بهترين مکان براي خدمت به انقلاب و مردم سپاه باشد. من وقتي ديدم صادق خيلي دوست دارد که در سپاه عضو شود موضوع را با آقاي گرمه اي مطرح کردم و من هم چون با ايشان از دوستان صميمي بوديم آقاي گرمه اي بالافاصله گفتند که بگويد بيايد ومن هم صادق را به ايشان معرفي کردم و صادق هم از فرداي آن روز رفت و در پادگان بسيج آخر خيابان نخريسي که تازه تاسيس شده بود مشغول به خدمت شد و در مورد مراحل گزينش هم چون صادق را آقاي گرمه اي معرفي کرده بود شناخته شده بود،بنابراين بدون گزينش ايشان در سپاه مشغول به خدمت شد.

يکي از آشناها تعريف مي کرد:
صادق تابع ولايت بود و اين امر را به ما تاکيد مي کرد و من به ياد دارم که يکروز صادق به من گفت تابع ولايت باش وهر چه که امام ميگويد به آن عمل کن من در مورد اين موضوع با صادق بحث کردم و گفتم: برو بابا شما هم دائما مي گوئيد امام ما کلاً دوازده تا امام داشتيم شما هم براي خودتان امام پيدا کرديد. صادق به من نگاهي کرد و با عصبانيت گفت اين امام به آن شکلي که مد نظر شما است نيست،اين امام از نظر لغوي معني ديگري دارد و بله ما امام پيدا کرديم چطور شما به شاهتان مي گوئيد حضرت شاهنشاه فلان،شما شاهتان حضرت مي شود ولي ما رهبرمان امام نيست. من زماني که ديدم صادق درست مي گويد گفتم بابا من چه مي دانم امام چيست وحضرت کيست. صادق گفت: نه اين امام است وهر چه مي گويد شما بايد بگويي چشم من هم قبول کردم و گفتم چشم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 156
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,395 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,496 نفر
بازدید این ماه : 4,139 نفر
بازدید ماه قبل : 6,679 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک