فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

هاشمي زو,سيدحسن

قائم مقام فرمانده گردان فدک لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
سيد علي اصغر هاشمي زو,برادرشهيد:    
يك روز ما به مدرسه رفتيم و ديدم كه هنوز عكس شاه روي ديوار مدرسه است. ما همه عكس ها را عوض كرديم و قاب ها را پائين آورديم و عكس امام را به جاي عكس شاه داخل قاب ها گذاشتيم. اين قضيه گذشت و بعد از چند وقتي هنوز كاملا انقلاب پيروز نشده بود كه ما دو مرتبه به مدرسه رفتيم. باز هم عكس هاي شاه روي ديوار كلاس ها بود .سيد حسن ناراحت شد و به عنوان اعتراض تمام شيشه هاي مدرسه را شكست و پايين ريخت. عكس هاي امام را داخل قاب ها نصب كرد و داخل دفتر مدرسه گذاشت تا اينكه كم كم انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري امام پيروز شد.

فاطمه طلوع ,مادرشهيد:
يك روز كه حسن به سر كار رفت به خانه نيامد.روز بعد اول وقت به خانه آمد. متوجه شدم يك مقدار ناراحت است. گفتم: چرا دشب نيامدي؟  گفت: ديشب چند نفر از افراد ضد انقلاب به ساختمان ما تير اندازي كردند و با آنها درگير شديم و يك نفر از آنها را دستگير كرديم.

سيد علي اصغر هاشمي زو:     
سال اول حسن را به مدرسه فرستاديم. مدرسه تنگ و تاريك و كوچك بود. گفت: مدرسه ما تاريك است به اين مدرسه نمي روم. سال اول به مدرسه نرفت. سال بعد مدرسه جديد ساختند. گفت: حالا به مدرسه مي روم. اين طور بود كه او را به مدرسه فرستاديم.

يك روز حسن در دوران كودكي بهانه گيري مي كرد كه ماشين مي خواهم. دستش را گرفتم و به كنار خيابان رفتم. ابتدا يك پيكان آمد. گفتم: از اي ها مي خواهي برايت بخرم؟  گفت: نه، اين خوب نيست، كوچك است. بعد از مدتي يك ميني بوس آمد گفتم: از اين ها مي خواهي برايت بخرم؟ به شوخي گفت: نه اين هم بدرد نمي خورد. يك ماشين كمپرسي بزرگ آمد گفتم: از اين ها برايت بخرم؟  گفت: بله گفتم: باشد برايت مي خرم خوشحال شد و به خانه برگشتيم.

فاطمه طلوع :    
يك روز حسن به همراه بچه ها در خيابان بازي مي كرد. يك دوچرخه سوار با سرعت زياد از آن خيابان عبور مي كرد كه با حسن برخورد كرد. خيلي سريع دويدم و او را از روي زمين بلند كرديم و متوجه شديم كه هيچ گونه آسيبي نديده است.

سيد علي اصغر هاشمي زو:
يك شب خواب ديدم كه به گدايي رفتم و درب يك خانه را زدم. صاحبخانه بيرون آمد و يك لنگه گوشواره طلا به من داد. من لنگ گوشواره طلا را گرفتم و در حال برگشتن بودم كه از خواب بيدار شدم. صبح اين خواب را براي مادر خانمم تعريف كردم. ايشان گفت: مادر! از خدا يك فرزند پسر گرفتي. همين طور هم شد و بعد از مدتي سيد حسن متولد شد.

غلامحسين رحيمي :    
ايشان در اولين اعزام به تايباد رفت و در اثر موج آرپي جي از ناحيه سر آسيب شديدي ديد. وقتي كه آمد دومرتبه تصميم گرفت كه به جبهه برود. گفت كه: فرم بده كه مي خواهم به جبهه بروم. من به او گفتم: تو مجروح هستي چطور مي خواهي به جبهه بروي. گاهي اوقات موج گرفتگي آنقدر شديد مي شد كه دست هايش را به سرش مي گرفت و مي نشست گفت: كه شما چه كار داري شما فرم بده كه من پر كنم. بالاخره به جبهه رفت و از آن به بعد من ديگر اثر موج گرفتگي را در ايشان نديدم و شفا پيدا كرد. تا اينكه به شهادت رسيد.

فاطمه طلوع :    
روزي كه عمليات والفجر 8 شروع شد ما در حال خريد لوازم عروسي بوديم. من با خودم گفتم 4 سال هست كه پسرم در جنگ حضور دارد و خداوند او را حفظ كرده است.حالا كه مي خواهيم دامادش كنيم حتما انشاء الله خداوند او را حفظ مي كند و به سلامتي مي آيد. هر روز به خريد مي رفتيم براي خريد لياس عروسي به مغازه اي مراجعه مي كرديم. در آنجا متوجه شديم كه غير از ما 3 خانواده عروس و داماد ديگر نيز براي خريد لباس عروسي به آنجا آمده اند. دامادها آن طرف روي صندلي نشسته بودند در حالي كه پسر من در جبهه بود. همين طور كه ما هر روز به جبهه مي رفتيم و وسائل را در اتاق حسن مي گذاشتيم.يك دفعه دلم لرزيد و گفتم: نكند پسرم شهيد شده است. باز خودم را دلداري دادم و گفتم: ان شاء الله هيچ چيزي نيست دو مرتبه مشغول كار مي شدم و باز همين حالت به من دست مي داد. يك روز بعد از ظهر زنگ خانه به صدا در آمد. درب را باز كردم با حسين  برادر حسن  كار داشتند. گفتم: حسين نيست. گفتند چه موقع مي آيد؟  گفتم: شايد يك ساعت ديگر بيايد. وقتي حسين آمد دو مرتبه زنگ زدند. حسين رفت و درب را باز كرد. حدود يك ربع طول كشيد و حسين آمد. ديدم چهره ناراحتي به خود گرفته است گفتم چه خبر؟  گفت: حسن را آورده اند گفتم: كجاست. گفت: بيمارستان است. ما راه افتاديم كه برويم. به خواهرانش هم گوشزد كرده بودند كه به خانه مادرتان برويد و اين ها همه آمدند. سپس به ما خبر دادند كه جنازه در معراج است. همگي جمع شديم و به معراج رفتيم. به معراج كه رفتيم پرسيديم اينجا سيد حسن هاشمي هست گفتند: بفرمائيد داخل. به داخل معراج رفتيم و آن روز 70 شهيد آنجا بود. داخل سالن هم شهداي زيادي بود. وارد سالن شديم سر تابوت پسرم را برداشتند. ديدم پسرم به خاك و خون غلتيده است. آرزوي عروسي برايش داشتم. گفتم: حسن هر روز براي تو به خريد عروسي مي رفتم. شهادتت مبارك باشد.

صديقه هاشمي زو:
يك روز از طرف سپاه آمدند و گفتند: ‌حسن زخمي شده است. ما هم يكي دو روز بود كه براي مراسم ازدواج حسن به خريد مي رفتيم. برايش لوازم عقد، آيينه، لباس سر عقد و كادوي عروسي گرفته و تزئين كرده بوديم و قرار بود هر وقت از جبهه بيايد برويم و عقد بكنيم. نزديك غروب به همراه خواهرم كه با يكي از دوستانش از روستا آمده بود، به وسايل حسن نگاه مي كرديم، خواهر شوهرم خبر داشت كه حسن شهيد شده است ولي ما خبر نداشتيم، كه متوجه شدم كه خواهر شوهرم خيلي ناراحت است و خوب به وسايل نگاه        نمي كند. من موضوع را به مادرم گفتم: مادرم گفت: شما برو اسپند دود كن و بياور. رفتم آتش كردم و آمدم و بجاي اينكه اسپند از يخچال بردارم سياه دانه برداشتم و روي آتش ريختم، هروقت يادم مي آيد انگار آتش روي قلبم مي ريزند، بعد از طرف سپاه آمدند و گفتند فرزندتان زخمي شده و در بيمارستان است. بياييد برويد ما را به معراج بردند و برادر كوچكترم گفت: از اين درب كه به داخل رفتيد بگوييد: (انا لله و انا اليه راجعون ) و آنجا بود كه فهميدم قضيه از چه قرار است.وقتي وارد شديم سالن خيلي بزرگ بود. 4-5 خانواده بالاي هر تابوتي ايستاده بودند. وقتي بالاي سرش رفتيم مي خواستيم روي تابوت را برداريم و ببينيم.ولي خدا شاهد است كه در آن لحظه چشمان من هيچ چيزي نمي ديد و هر چه سعي كردم تا ببينم نتوانستم بعدا فهميدم كه شال سفيدي دور سرش بسته بودند و نگذاشتند دست بزنند. بعد هم من را بلند كردند و سوار ماشين شديم و به خانه آمديم و روز بعد هم براي تشييع رفتيم.

سيد حسين هاشمي زو:     
دفعه آخر كه حسن مي خواست به منطقه اعزام شود گفت كه: حسين بيا مرا تا فرودگاه برسان. با وسيله اي كه داشتم سيد حسن را تا مقابل درب نيرو هوايي رساندم. نيروي زيادي مقابل درب تجمع كرده بودند. يك نفر، يك نفر مداركشان را چك مي كردند و             مي گذاشتند كه به داخل بروند. سيد حسن كه داخل شد دو تا انگشتش را از بين تورهاي اطراف نيروي هوايي بيرون آورد و گفت: دستت را به من بده. دست من را گرفت و يك مقدار فشرد و خداحافظي كرد و رفت. بعد از چند روز شنيديم عمليات والفجر 8 شروع شده است. چند روزي از عمليات گذاشته بود كه ما يك مقدار نگران شديم. چون سيد حسن مرتب از طريق تلفن خبر مي داد و مدتي بود كه از وي خبري نداشتم. به تعاون زنگ زديم گفتند: ما اطلاعي نداريم فقط مي دانيم كه در خط مقدم هستند. يك روز بعد از ظهر كه همه در خانه نشسته بوديم يكي از برادران تعاون آمدند و خبر شهادت سيد حسن را به ما دادند. بعد ها فهميديم كه علت اينكه مدتي از حسن خبري نبود اين بود كه در همان اوايل عمليات شهيد شده بود.


زهرا هاشمي زو:     
يك شب در خودمان بوديم كه از طرف سپاه آمدند و گفتند كه: خواهر سيد حسن هاشمي شما هستيد؟  گفتم: بله، گفتند: سيد حسن مجروح شده و در بيمارستان سپاه است.گفتند كه: به خانواده چيزي نگوييد كه ناراحت مي شوند. گفتم: برويد به خواهرم كه در اوين است به او هم بگوييد كه هر چه زودتر خودش را به مشهد برساند. من گفتم: اگر لازم است همين امشب برويم. برادر سپاهي گفت: نه شما صبح زود برويد مي خواهد الان برويد. وقتي بچه ها را آماده كردم به همراه شوهرم به مشهد رفتيم. ديدم مادرم دو سه من(هر من 3 کيلو) قند گرفته و در حال شكستن است وهيچ خبري هم ندارد. كنارش نشستم و از او پرسيدم از حسن چه خبر؟  گفت: حسن در عمليات والفجر 8 است.بعد از عمليات به مرخصي مي آيد. من اين قندها را گرفتم كه وقتي حسن آمد و ديگران به ديدنش آمدند، قند داشته باشيم. بعد از چند لحظه مادرم گفت: بلند شويد به آن اتاق برويد و اسباب هاي پسر و عروسمان را ببينيد. بلند شدم و به آن اتاق رفتم. من با خودم فكر مي كردم كه او مجروح شده اما خواهر شوهرم شنيده بود كه او شنيده است اما به ما چيزي نمي گفت خواهر شوهرم هم با ما آمد. مادرم يكي، يكي از اسباب ها را به من نشان مي داد و ما هم مي گفتيم: مبارك باشد. يك دفعه متوجه شدم كه خواهر شوهرم يك گوشه نشسته و در حالت ديگري است. او كه هميشه در اين موارد خوشحال بود حالا چرا ناراحت است. يكسره خودم را دلداري مي دادم و با خود مي گفتم:  ان شاء ا... كه چيزي نيست. بعد يكي از برادرهايم را صدا زدم و گفتم: برادر فكر مي كنم حسن سالم نيست. گفت براي چه؟  گفتم: الآن راديو اعلام كرد 6 نفر شهيد از خور است و ديشب هم به من خبر دادند، كه حسن مجروح شده است. گفت نه شايعه است گفتم: نه، برادر هر چه هست، هست من و شوهرم سعي مي كرديم برادرم را راضي كنيم كه به دنبال حسن برود. در همين حين زنگ درب خانه به صدا در آمد. برادرم درب را باز كرد. يكي از برادران سپاهي بود. برادرم بيرون رفت و با او شروع به صحبت كردن نمود. بعد از اينكه از قضيه با خبر شد، آمد و ما را سوار ماشين كرد و به معراج برد. وقتي روي تابوت حسن را برداشتيم... شب عمليات سعي مي كند نيروهايش را به اين طرف و آن طرف بفرستد. آن شب به علت ريزش باران زمين خيس و پر از گل مي شود و پوتين ها مانع از اين مي شود كه به راحتي به اين طرف و آن طرف برود و بنابراين پوتين هايش را از پاهايش در مي آورد تا پاهايش سبك شود. در همين حين يك تركش خمپاره به وي اصابت مي كند و به همين صورت شهيد مي شود و هشت روز جنازه اش كنار اروند رود مي ماند. ديديم يك دستمال محكم روي چشمانش بسته اند. خواستيم كه اين دستمال را از روي چشمانش برداريم اما نگذاشتند.

فاطمه طلوع :
عمليات خيبر كه شروع شد حسن و پدرش در جبهه بودند. ما از هيچ كدام خبر نداشتيم.يك شب ساعت 10 آمدند و گفتند كه حسن مجروح شده و او را به بيمارستان 17 شهريور      برده اند. ما با دامادمان به بيمارستان رفتيم. به هر بخشي كه زنگ زديم گفتند: اينجا نيست. داخل دفتر بيمارستان نشستيم تا اينكه او را پيدا كرديم. متوجه شديم به خاطر اينكه تعداد مجروحين زياد بوده او را به بخش زن ها برده بودند. رئيس بيمارستان آمد كه ببيند برخورد من با پسرم چكونه است. از دور حسن را ديدم كه دستش به گردنش است. سه تا تير به زانويش خورده بود يك تير از مقابل سينه اش رد شده و يك مقدار گوشت و پوست و سينه را برده بود يك تير نيز در بازويش مانده بود و يك تير از بازويش رد شده بود. وقتي به نزديك او رفتم، او را در بقل گرفتم و گفتم: حسن جان آمدي! گفت: مادر آهسته، آهسته مريض ها خوابند. اطرافم را نگاه كردم ديدم رئيس بيمارستان به همراه چند نفر ديگر در حال تماشاي ما هستند. حدود 2-3 روز در بيمارستان بود و بعد او را مرخص كردند و به خانه آمد.

غلامحسين رحيمي:    
ظهر يكي از روزهاي گرم تابستان در اهواز داخل يك چادر نشسته بوديم و استراحت          مي كرديم. دماي هوا حدود 60 درجه بالاي صفر بود و اصلا نمي شد از چادر بيرون رفت. يك دفعه يك ماشين آمد و مقابل چادر ايستاد و سيدحسن پياده شد و گفت: آقاي رحيمي بلند شو برويم از خط خبر بگيريم. گفتيم: سيدحسن چه مي گويي با اين هواي گرم اصلا        نمي شود از چادر بيرون بياييم چه برسد به اينكه به خط برويم و خبر بگيريم. حسن در جواب من گفت: ما اينجا براي استراحت كه نيامده ايم براي اين آمديم كه اگر كاري از عهده ما برآيد با تمام تواني كه در ما وجود دارد كار كنيم. خلاصه حسن داخل ماشين نشست و به سمت خط رفت.

سيد حسين هاشمي زو:     
بعد از عمليات والفجر 8 يك شب در خانه بوديم كه زنگ درب منزل به صدا درآمد. من رفتم درب را باز كنم. وقتي درب را باز كردم ديدم يكي از برادران سپاه  مسئول خبررساني به خانواده شهدا ،كه ايشان را مي شناختم، پشت درب است. بيرون رفتم اين برادر گفت: كه خبر آورده اند كه سيد حسن مجروح شده است. گفتم: نه اطلاعي ندارم كه مجروح شده است. كجاست؟ گفت: آهسته، آهسته جاي ماشين برويم. همين طور در كوچه ها پياده مي رفتيم گفت: مي دانيد سيد حسن براي چه جبهه رفت. گفتم: بله. به خاطر هدفي كه داشت و هدف او دفاع از اسلام بود و آنجا بود كه گفت: سيد حسن در اين راه شهيد شده است.

فاطمه طلوع :    
يك روز قرار بود حسن به مرخصي بيايد. ما هم براي استقبال از او رفتيم. وقتي كه به خانه رسيديم و از ماشين پياده شديم متوجه شد كه سر كوچه حجله بستند و عكس حسين محمدي  از دوستان حسن  روي حجله است. بعد از احوال پرسي گفت: چرا اينجا حجله بستند؟  حسين شهيد شده است؟  گفتم: نه، اينطور نگو كه حسين شهيد شده است. بالاخره از موضوع با خبر شد. وقتي به خانه آمد هنوز جنازه حسين را تشييع نكرده بودند. روز بعد قرار بود كه جنازه حسين را تشييع كنند او حسين را خيلي دوست داشت. وقتي كه             مي خواستند جنازه حسين را در حرم دفن كنند او خيلي گريه مي كرد و خودش را روي تابوت مي انداخت و نمي گذاشت كه شهيد را دفن كنند و بالاخره هر طور بود شهيد را دفن كردند. حسن تا روز سوم مراسم شهيد،خانه بود.

ابراهيم نصيري    :
روز سوم عمليات ولفجر 8 حسن را ديدم. با همديگر داخل سنگر نشستيم و صحبت كرديم. حسن از نحوه پيشروي بچه ها خيلي راضي بود و اظهار رضايت مي كرد. خشنود بود و بسيار خنده هاي مليحي روي لبانش نقش مي بست. چهره ملكوتي داشت، صبح روز بعد خداحافظي كرد و به طرف خط مقدم رفت و بعد به ما خبر دادند كه ايشان شهيد شده است.



صديقه هاشمي زو :    
حسن يك دوست صميمي به نام حسين محمدي داشت. هنگامي كه حسين شهيد شد، حسن خيلي ناراحت شد و مي گفت: اي كاش من به جاي حسين شهيد مي شدم. هنگامي كه تابوت حسين را مرتب مي كردند و گل مي بستند يكي ديگر از دوستان حسن كه كنارش حضور داشته مي گويد: حسن دستش را بر شانه شهيد مي زند و مي گويد: حسين خاطرت جمع باشد يك سال بعد من هم مي آيم. درست يك سال بعد از شهادت حسين، خبر شهادت حسن را آوردند. بعد از اينكه حسن شهيد شد دوستانش آمدند و ما را از اين قضيه باخبر كردند.

سيد احمد هاشمي زو :    
يك شب كه حسن از سركار برگشت ديدم يك جزوه در دستش گرفته است. گفتم: جزوه را از كجا آوردي؟  گفت: اين جزوه را خريدم و به مكتب مي روم تا قرآن ياد بگيرم.

ابراهيم نصيري :    
يك روز قبل از عمليات در حالي كه حسن اوقات فراقت را سپري مي كرد بچه هايي را كه يك مقدار بي كار بودند جمع كرد و به آنها گفت: ما اينجا فعلا كاري نداريم. بچه هايي كه حاضرند درس بخوانند يكسري امكانات برايشان فراهم مي كنيم كه فقط بنشينند و درس بخوانند.


فاطمه طلوع:    
يك روز حسن مردي را مي بيند كه با صداي بلند در حال بدگويي به انقلاب و امام است. جلو مي رود و به آن مرد مي گويد: حاج آقا چه مي گويي؟ آن مرد وقتي صورتش را بر           مي گرداند مي بيند يك نفر با لباس بسيجي مقابلش ايستاده است. يك مقدار ترس او را فرا مي گيرد و رنگش قرمز مي شود. حسن نيز با ملايمت شروع به صحبت با آن مرد مي كند و مي گويد: حاج آقا، اين حرف ها از شما بعيد است. بلاخره آن مرد را آرام مي كند.

صديقه هاشمي زو :    
يك دفعه نزديكي هاي غروب در خانه آشپزي مي كردم كه حسن به خانه آمد. يك علاء الدين داشتيم كه خيلي دود مي كرد  گفت: چه كار مي كني؟ گفتم: غذا درست مي كنم. گفت: چرا با گاز غذا درست نمي كني؟ گفتم: كپسول نداريم. دستش را داخل جيبش برد وگفت كه بيا اين حقوقم را تازه امروز گرفتم.ماهي دو هزار تومان حقوق مي گرفت. شما برو كپسول بخر و هر وقت داشتي به من بده. من هم گرفتم و رفتم كپسول خريدم كه هنوز هم داريم و از آن استفاده مي كنيم.

سيد علي اصغر هاشمي زو:     
يك دفعه كه از جبهه برگشته بود مشكل مادي پيش آمده بود. مادرم به من گفت: چنين مشكلي پيش آمده است.گفت: الان حل مي كنم. ده يا بيست هزار تومان پول نياز داشتيم. بيرون رفت و بعد از 10 دقيقه آمد و بيست هزار تومان پول آورد و هر چه سؤال كرديم از كجا آوردي؟ گفت: شما چه كار داريد.

علي فهميده قاسم زاده:     
يك دفعه به همراه حسن از ايلام به اهواز رفتيم. گرسنه شديم و واقعا فشار گرسنگي خيلي شديد بود، ولي در حقيقت هيچكدام از ما پولي نداشتيم. حسن هم آدم پولداري نبود. آن زمان ماهي دو هزار تومان حقوق مي گرفت. جيب هايش را نگاه كرد و حساب و كتاب كرد و گفت: خيلي خوب. شوش بوديم،رفتيم يك چلوكباب كوبيده خورديم. ايشان هرچه پول داشت، حتي پول هاي خورده اش را هم داد.

احمد حاجي زاده :    
يك دفعه آقاي حاجي زاده راننده سيدحسن را ديدم كه به ما شكايت مي كرد و مي گفت: ايشان نه شب مي گذارد من بخوابم و نه روز. به ايشان گفتم: يا شب را بگذار من بخوابم و روز رانندگي كنم و يا روز را بخوابم و شب رانندگي بكنم. شما كه نه شب مي گذاري من بخوابم و نه روز خيلي اذيت مي شوم. اما ايشان در جواب من گفت: هر وقت خسته شدي كنار من بنشين من خودم پشت فرمان مي نشينم. آقاي حاجي زاده مي گفت: ما بُهت زده شده بوديم كه چرا ايشان خواب ندارد. ايشان چطوري خوابش نمي آيد و خسته نمي شود. ايشان نه شب مي خوابد و نه روز و يكسره در حال تلاش و كوشش.

سيد حسين هاشمي زو:     
يك سري حسن تعريف مي كرد و مي گفت: يك ميدان ميني بود كه قرار بود به اتفاق تعدادي از برادران ارتشي آن را خنثي كنيم. برادران ارتشي هر كدام شش مين را خنثي كردند و رفتند و ما بقيه مين ها را خنثي كرديم و همه را روي هم قرار داديم. تعداد مين هاي خنثي شده زياد بود و هر كس كه اين مين ها را مي ديد، مي گفت: چه كسي اين مين ها را خنثي كرده است؟مي گفتيم: نيروي تخريب و همه تعجب مي كردند.

فاطمه طلوع :
حسن يك شب به چند نفر از بچه هاي پايگاه گفته بود كه گشت بدهند. خودش به خانه آمد. نصف شب بلند شد و از خانه بيرون رفت. صبح در حالي كه دو اسلحه در دستش بود، برگشت و گفت: مادر، اين اسلحه ها را بگير و در خانه بگذار. گفتم: اين ها را از كجا آوردي؟  گفت: به بچه ها گفتم: بروند گشت بدهند،حالا كه رفتم ديدم داخل مسجد را قفل كردم. اسلحه را آورد و خانه گذاشت. صبح از پايگاه شهر بيرون آمده بودند كه اسلحه ها را تحويل بگيرند. اسلحه ها را تحويل داد و بعد هم يك مقدار با بچه هايي كه در هنگام گشت خوابيده بودند، صحبت كرد كه شما مي خواهيد گشت بدهيد، شما نيامده ايد كه اينجا بخوابيد.

غلامحسين رحيمي:     
زماني كه بچه ها را به آموزش مي برديم مي ديديم كه ايشان يكسره با T.N.T خيلي راحت و بي باك كار مي كند. به حسن مي گفتيم. الان منفجر مي شود، اين چاشني حساس است. در كار تخريب اولين اشتباه، آخرين اشتباه است ولي خيلي راحت T.N.T را بر مي داشت و        مي گفت چيزي نمي شود.

ابراهيم نصيري :    
يك مكاني بود كه تنها جاده ارتباطي بود و دو طرف آن آب بود. بچه ها از انتهاي خط شروع به پيشروي كرده بودند ولي عراقي ها بچه ها را زمين گير كردند. هيچ كس جرات نداشت سرش را بلند كند و يا آرپي جي بزند. يك دستگاه ماشين راه سازي در همان جاده زمين كوب شده بود. حسن با كمال شهامت و شجاعت بلند شد و به پشت همين ماشين راه سازي رفت و شروع به آرپي جي زدن كرد و اين كار حسن باعث شد آن قسمتي كه ما در آنجا مستقر بوديم كه قسمت اصلي عمليات هم بود، شكسته شود.

غلامحسين رحيمي :    
حسن بيشتر وقتها سر ظهر ساعت 12 يا 5/12 ظهر وارد پادگان مي شد و به دژباني        مي رفت و مي گفت: به رحيمي بگوييد كه ملاقات دارد. از طريق بلندگو صدا مي زدند. بيرون مي آمدم و مي گفتم جلوي درب آسايشگاه برويم مي گفت: نه، بنشين مي خواهيم به سركشي برويم. مي گفتم: من در اين هواي داغ نمي توانم بيايم مي خواهي ما را بکشي.        مي گفت: رحيمي! اسلام مظلوم است.


غلامحسين رحيمي :    
حسن از جبهه كه مي آمد مي رفت بنزين و آكاسيو مي آورد و باهم مخلوط مي كرد و آنها را مي برد امتحان مي كرد كه ببيند كه مي تواند مواد منفجره اي كشف كند يا نه. من هميشه مي گفتم: اين كارها را نكن از آخر خودت را مي سوزاني. مي گفت: من سعي مي كنم كه يك اختراعي بكنم. اينجا يك كالي بود و مواد را در داخل آن كال منفجر مي كرد. يك روز در حين درست كردن، مواد منفجره آتش گرفت و صورت و موهايش سوخت. موهاي سرش آنچنان سوخته بود كه وقتي ما رفتيم، ديديم سرش يك ريزه هم مو ندارد و صورتش هم همه پوستش برگشته بود. به او گفتم: حالا خوب شد ديگر به سزاي خودت رسيدي. گفت:         نمي دانم چطور شد كه آتش گرفت.

اعظم رمضاني :
يك شب براي ما خبر آوردند كه حسن سوخته است. حسن مواد منفجره را در كاسه لاكي مخلوط كرده، آتش گرفته بود و سر و صورتش سوخته بود.رفتيم و او را ديديم و به خانه آورديم. از خانه بيرون نمي رفت و نمي گذاشت كسي دست به صورتش بزند مي گفت: فقط حاج خانم بيايد صورتم را چرب كند. با وسايل روي زخم هايش را چرب مي كرديم تا اينكه بالاخره خوب شد.

علي فهميده قاسم زاده:
يك دفعه حسن به من گفت: تو بايد سوار بر موتور شوي و از اين خاكريز بپري. بايد تمرين كني تا بتواني از اينجا بپري. گفتم: من ياد نگرفتم از روي اين خاكريز بپرم. مي گفت: حتما بايد بپري. كار نشد ندارد. ما هم سوار شديم و رفتيم.

شهيد سيدحسن هاشمي زو:
هنوز پدرم شهيد نشده بود كه روزي با هم به زيارت سلطان ابراهيم و شهر كهنه قوچان رفتيم. پس از شهادتش در خواب ديدم كه ايشان مرا بوسيد در حالي كه گريه مي كردم به من گفت: آينده خوبي در انتظار توست!... يادت هست كه تو را به باغ برده و برايت قصه         مي گفتم!... كه ناگهان از خواب پريدم.

سيد علي اصغر هاشمي زو:    
يك روز مادرم به حسن گفت: حسن حقوقت خيلي كم است. ماهي دو هزار يا دوهزار و دويست تومان حقوق مي گرفت. اگر مي تواني تقاضا كن تا حقوقت را زياد كنند چون كه رفت و آمد خرج دارد. سيد حسن در جواب مادر گفت كه: مادر اين حقوقي كه من مي گيرم به خاطر تامين مخارج زندگيم نيست. بلكه به خاطر تامين كرايه رفت و آمدم به محل خدمت        مي باشد. همين براي من كافي است و چيز ديگري از اين دولت و نظام نمي خواهم. هدف من چيز ديگري است و به خاطر هدفم ازهيچ كاري كوتاهي نمي كنم.


سيد احمد هاشمي زو:    
يك شب خواب ديدم ، در روستاي ما رسم بود در هنگام درو گندم ها يكي از بزرگان روستا گندم ها را برمي داشتند و مي گفتند: اي دوست خوش آمدي كه خوشم آمد زآمدنت هزار جان گران فداي هر قدمت... از كنار زميني كه گندم هايش را درو مي كردند، رد مي شدم. بزرگتر دروگرها آمد و يك مشت گندم برداشت و گفت: اي دوست خوش آمدي كه خوشم آمد زآمدنت هزار جان گران فداي هر قدمت اگر از آمدنت خبر مي داشتم سر راهت گل ياسمن مي كاشتم.من خودم گفتم الان كه چيزي ندارم كه بخواهم قرباني كنم. صبح كه از خواب بيدار شدم فهميدم كه يكي از فرزندانم شهيد شده است.

سيد احمد هاشمي زو :
يك دفعه حضرت زهرا (س) را در خواب ديدم. خواب ديدم كه چند نفر از فرماندهان مقابل درب اردوگاه نشسته بودند. طوري نشسته بودند كه از آنجا خارج اردوگاه ديده مي شد. يك دفعه از دور دو تا سياهي ديدم. نزديكتر كه آمدند ديدم دو نفر خانم چادر مشكي هستند. چند نفر از بچه ها بيرون بودند، از آن ها سؤال كردند، به طرف ما اشاره كردند. آمدند و جلوي من ايستادند. خانم سه مرتبه حضرت زهرا (س) را معرفي كردند. من پرسيدم بي بي شما چه كسي را در جبهه داريد؟  ديدم اشك هاي ايشان سرازير شد و فرمودند كه آخر من، اين را گفت و از خواب بيدار شدم و اين نشانگر اين بود كه فرزند من شهيد شده است.


صديقه هاشمي زو:    
يك شب خواب ديدم در حالي كه قدش كوتاه شده بود از فاصله دور به تنهايي مي آمد و يك كت سياه برتن داشت. آمد و روبروي من ايستاد. نه من چيزي به او گفتم نه او چيزي به من گفت. وقتي بيدار شدم راديو و تلوزيون مارش (آهنگ قبل از عمليات) مي زدند. حمله شده بود. من تنها كاري كه از دستم برمي آمد اين بود كه يك كمي حلوا درست كردم و به شوهرم دادم كه برود پخش كند. نزديك غروب بود و باران زيادي مي باريد. با خود گفتم: خدايا! من فقط همين كار از دستم بر مي آيد.كار ديگري نمي توانستم بكنم خودت رحم كن. بعد بيرون رفتم و دعا كردم و گفتم: خدايا اگر حسن مي خواهد شهيد شود پس من را هم از اين دنيا ببر. من طاقت شهادت حسن را ندارم و گفتم: خدايا راضيم به رضاي تو و هر طوري كه خودت صلاح مي داني همانطور عمل كن و دو روز بعد خبر شهادت را آوردند.

صديقه هاشمي زو:
يك شب خواب ديدم كه در خانه قديمي مان كنار يك جوي هستم. يك باغ سر سبزي هم مقابلم است ديديم حسن به آنجا آمد. من مي دانستم كه شهيد شده است. در عالم خواب گفتم: حسن حالا كه آمدي تو را به خدا همين جا بمان تا به مادر و حسين هم بگويم تا بيايند و تو را ببينند. تو را به خدا نرو. گفت: خيلي خوب همين جا هستم برو بگو بيايند. يادم نيست كه من رفتم مادر و حسين را آوردم يا نه و بعد روكردم به طرفش و گفتم: من مي دانم كه شهيد شدي ولي بگو جايت چطور است. گفت: همين باغ را مي بيني خنديد و گفت: جايم همين جاست. ديگر چيزي نديدم وازخواب بيدارشدم.

سيد حسين هاشمي زو:     
يك شب خواب ديدم حاج آقايمان كه در اسارت بود با چند نفر ديگر براي اعزام به منطقه جنگي وارد اتاق كارم،مسئول ناحيه پرسنلي شدند. من بلند شدم ديدم كه عمامه حاج آقايمان خوني است و يك مقدار خون هم روي صورتشان ريخته است. اين خواب موجب نگراني من شد ولي سعي كردم اين فكر را به ذهن راه ندهم كه شايد براي سيد حسن اتفاقي افتاده باشد. بعد متوجه شدم آن خوابي كه ديده ام روز شهادت سيد حسن بوده است.

غلامحسين رحيمي:
يك روز كه حسن را ديدم با شوخي به من گفت: روغن زرد بيا اينجا .حسن مي دانست كه من از روغن زرد بدم مي آيد. بعد من يك مقدار دنبالش كردم و به طرفش رفتم. گفت: بيا بابا مي خواهم گزارش بدهم. گفتم: بيا اينجا بابا چه مي گويي؟  گفت: ديوار را رنگ زدم چه بنويسم. در آن دوران بيشتر شعار نويسي مي كردند.

سيد حسين هاشمي زو:
يك دفعه حسن خوابي ديده بود و آن را اين چنين بيان كرد: خواب ديدم كه چند نفر از شهدا  داخل يك باغي دور يك سفره نشسته اند. وقتي كه متوجه من شدند به من اشاره كردند كه بيا بنشين من هم رفتم و سر سفره آنها نشستم و يك مقدار با آنها گفتيم و خنديديم.


صديقه هاشمي زو :    
يك دفعه حسن يك موتور امانت گرفته بود. بچه هايش را سوار موتوركرد و به مغازه برد و چيزي برايشان خريد. بعد از مدتي بچه ها را آورد و جلوي درب حياط پياده كرد. قصد داشت كه موتور را جلوي درب حياط بگذارد و به خانه بيايد كه در همين حين، موتور روي زمين افتاد و طلقش شكست. خيلي ناراحت شد و گفت: اين موتور امانت و از مردم است. بايد بروم و آن را درست كنم. بلافاصله از جلوي درب حياط برگشت و به شهر رفت و طلق موتور را عوض كرد و برگشت و به من گفت: ناراحت نباش بيا موتور را درست كردم و ديگر به خانه نيامد و گفت: بايد بروم و امانت مردم را پس بدهم.

نصيري:
يك دفعه در برنامه صبحگاه اختلافي پيش آمده بود. حسن گفت: اختلافات بسيار جزئي است. ما همه در تحت لواي فرمان امام هستيم و مواظب باشيد كه اگر كوچكترين خلافي از هر كسي سر بزند و از دستور سر پيچي كند دستور امام را نقض كرده است.

سيد حسين هاشمي زو:    
يك دفعه حسن در مدرسه مي بينيد كه خانم معلمشان سر لخت است. حسن به معلمشان       مي گويد: حجابت را رعايت كن! خانم معلم در جواب او مي گويد تو چه كار به كار من داري و يك سيلي به صورت حسن مي زند. حسن هم ناراحت شده و از مدرسه بيرون مي رود و يك سنگ بر ميدارد و تمام شيشه هاي مدرسه را مي شكند و از مدرسه فرار مي كند.

فاطمه طلوع:    
يك دفعه حسن از يك خيابان عبور مي كرد. در همان موقع يك جواني را مي بيند كه مقابل پنجرة يك خانه اي ايستاده و به داخل خانه نگاه مي كند. حسن يقة آن جوان را مي گيرد و مي گويد: چرا به داخل خانة مردم نگاه مي كني؟ مگر خودت مادر و خواهر نداري؟ يك مقدار آن جوان را اذيت مي كند و او را امر به نگاه نكردن به ناموس مردم مي كند.

سيد احمد هاشمي زو:    
يك شب حسن حالش به هم خورد و مريضي سختي گرفت. همساية ما گوسفند فروش بود. شب ساعت 12 به درب خانة همسايه مان رفتم و گفتم: يك گوسفند مي خواهم. گفت:  گوسفند هايم اينجانيست. گفتم: هر جاهست بايد بروي وبياري. شبانه گوسفند را آورد و آن را قرباني كردم. صبح هم گوشتها ي آن را تقسيم كردم. روز بعد حسن را به دكتر بردم و با يك نسخه حالش خوب شد.

زهرا هاشمي زو:    
روز مراسم عزاداري حسن شوهرم بود به خاطر اينكه زياد كار كرده بود خسته شده بود و داخل آشپزخانه رفت و دراز كشيد. همين كه سرش را گذاشت خوابش برد. بعد از چند لحظه شوهر خواهرم به خانه آمد و گفت: كه رمضاني كجاست؟ گفتم: داخل آشپزخانه خواب است. رفت كه به شوخي، شوخي او را بيدار كند. گفتم: او را بيدار نكنيد كه خيلي خسته است. رفت و بالاي سرش نشست و او را قلقلك داد. يكدفعه ديدم بلند شد وهراسان گفت: حسن كجاست؟  حسن كجاست؟ حسن كجا رفت؟  گفتم: حسن كجا بود گفت: الان بالاي سرم نشسته بود و با من صحبت مي كرد. گفتم: چه مي گفت: با من صحبت مي كرد ومي گفت كه خسته نباشيد.

فاطمه طلوع:    
يك شب حسن را در خواب ديد يك ماه بعد از شهادت حسن در حالي كه كاپشن مشكي بر تن داشت و دفتر نيز زير بغلش گرفته بود. متوجه شدم كه يك مقدار ناراحت است. گفتم: حسن چرا ناراحتي؟  گفت: مادر دوباره يكي ديگر از بچه ها شهيد شد. شما مي دانيد چه كسي است؟  گفتم: نه، چه كسي شهيد شده است؟  گفت: دو سه روز ديگر خواهيد فهميد. صبح كه از خواب بيدار شدم خوابم را براي بچه ها تعريف كردم. گفتند: نه مادر شما به خاطر اينكه زياد فكر مي كنيد اين خواب را ديده ايد. بعد از سه روز خبر آوردند كه محمد علي شفائيان يكي از بستگان ما شهيد شده است.

سيد حسين هاشمي زو:    
يادم هست كه يك دفعه سيد حسن نبود و براي تدريس در كلاس آموزش نظامي يك مربي ديگري را فرستاده بودند. مربي اسلحه شناسي بود و اسلحه ژ -3 را مي خواست تدريس كند و آموزش دهد بعد از اينكه آموزش تمام شد و مربي از كلاس خارج شد سرو صداي بچه ها به نشانة اعتراض بلند شد و مي گفتند: اگر سيد حسن خودش بود ما بهتر درك مي كرديم. او بايد در اين مورد يك كلاس برگزار كند و خودش بيايد و آموزش بدهد.

سيد علي اصغر هاشمي زو:    
يكي از همسايه ها يمان مي گفت: من در كوچه ايستاده بودم حسن روي سنگ بزرگي نشسته بود. سه چهار نفر از بچه ها دور او جمع شده بودند و او را مي زدند. او همينطور نشسته بود و هيچ چيزي نمي گفت. سرانجام من رفتم و بچه ها را از اطرافش دور كردم. به او گفتم: چرا به اينها چيزي نمي گويي؟ گفت: اين ها بچه هستند و نادانند، چيزي نمي فهمند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 223
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,531 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,632 نفر
بازدید این ماه : 3,275 نفر
بازدید ماه قبل : 5,815 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک