فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حسيني,سيدمحمود

‌ فرمانده‌گردان‌ سيف الله لشكر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
سيد مهدي حسيني:
سال 1355 شهردار وقت درود،از ذبيحي معروف (روحاني نماي وابسته به رژيم شاه) دعوت مي نمايند كه به آنجا آمده و سخنراني شاهانه اي در مسجد درود ميدان داشته باشد. شهيد حسيني با سه نفر از همكلاسان دروس عربي شبانه،در پايان درس،پس از مشورت با همان سواد كم خود اقدام به صدور اعلاميه مي نمايند،مبني بر اينكه مردم از رفتن به مجلس سخنراني مذكور خودداري نمايند. آنها را به تيرهاي چراغ برق و معابر عمومي نصب مي نمايند.صبح روز بعد كه موضوع آشكار مي شود،شهردار و يكي از اعضاء انجمن در مسير كوچه ها و خيابان ها به بررسي و كندن اعلاميه ها نموده و روز بعد خود شهردار، شهيد بزرگوار را در خلوت دعوت نموده و با ماشين خود مي برد و از وي تحقيق و بازجويي مي نمايد، ولي نتيجه اي حاصل نمي گردد. بعد از آن مأمورين ژاندارمري مي آيند و فرمانده پاسگاه وي را مي بيند و در اطراف منزل به باغي مي برد و پس از تهديد و دشنام كتك مي زند كه با وساطت آزاد مي گردد.

ثريا حسيني:
فرزند خردسالم در حال كشيدن نقاشي بود كه ناگهان گفت : آقا جانم شهيد شد . مهدي جانم كي مي آيي ؟ درست اين لحظات مطابق با شهادت همسرم بود.

بي بي زهرا حسيني:
اولين شهيد انقلاب درود،شهيد سيد اسماعيل حسيني بود . ساواك برنامه اي طراحي كرده بود كه چهلم اين شهيد بزرگوار برگزار نشود كه برادرم سيد محمود به همراه چند تن از دوستانش اسلحه اي فراهم كرد تا اگر درگيري با ساواك شد از خود دفاع كند مراسم چهلم شهيد برگزار شد و ساواك جرأت درگيري پيدا نكرد.

ربابه حسيني:
آخرين باري كه در حال رفتن به جبهه بود مادرم يك جعبه سيب به دستش داد و گفت : انشاالله كي برمي گردي؟ سيد محمود گفت رفتن با خودم است برگشتن با خدا.شايد همديگر را هيچ وقت نديديم.

همزمان با سيد محمود ,پدرم نيز در جبهه حضور داشت. يك روز ديدم كه از جبهه با لباس مشكي به خانه آمد. از من پرسيد : مادرت كجاست گفتم :به خانه سيد محمود رفته است. ايشان هيچ نگفت،خداحافظي كرد و رفت و من همان جا فهميدم كه سيد محمود شهيد شده است .

ثريا حسيني:
قبل از شهادتش نذر كرديم كه اگر به سلامت برگشت گوسفندي قرباني كنيم. در همان احوال يك شب خواب ديدم سيد محمود به من گفت: گوسفند را بياور تا قرباني كنيم . گفتم: نه ما مي خواهيم اين گوسفند را در مسجد جمكران قرباني كنيم. گفت: نه الان موقع قرباني كردن اين گوسفند است و ما همان گوسفند را قرباني كرديم.

يك بار به برادرم گفتم : اين قدر به جبهه مي روي و با اين همه مجروحيت از جنگ و جبهه خسته نشده اي ؟ گفت : نه برادر تو به فكر خودت باش . راه و هدفت را انتخاب كن.اگر دوست داري واقعا در زندگي موفق باشي دنبال هدف باش ، هدفي كه مورد رضايت خداوند باشد .

ثريا قاسمي:
روي تابوت آقاي حسيني اسمش را اشتباه نوشته بودند به جاي اينكه روي تابوت سيد محمود حسيني بنويسند ، سيد محمد حسيني،و دوازده روز پيكر ايشان بلاتكليف در سردخانه باقي ماند . تا اين كه يكي از برادران سپاه گفت : به سردخانه برويم شايد بتوانيم اين شهيد را شناسايي كنيم . به محض آوردن جنازه همه با هم گفتند : اين كه فرمانده مان است و همان شب به من خبر دادند كه ايشان شهيد شده است .

ربابه حسيني:
يك روز مادرم به من گفت برو از مغازه شير بخر.من مانتو نپوشيدم و چادر را سرم كردم سيد محمود گفت: همين طور مي خواهي بروي مگر چه شده است؟گفت:شما مانتو بپوشيد چون امكان دارد باد بيايد و چادر شما كنار برود . و يا زماني كه بخواهي پول را به فروشنده بدهي چادرت كنار برود براي همين بهتر است مانتو به تن كني.

سيد مهدي حسيني:
سال 1355 شهردار وقت درود،از ذبيحي معروف درود،روحاني نماي وابسته به رژيم دعوت مي نمايد كه به آنجا آمده و سخنراني در مدح شاه در مسجد دور ميدان داشته باشد. شهيد حسيني با سه نفر از همكاران خود پس از مشورت اقدام به صدور اعلاميه اي مي نمايند، مبني بر اين كه مردم از رفتن به مجلس سخنراني مذكور خودداري نمايند و آنها را به تيرهاي چراغ برق و معابر عمومي نصب مي نمايند. صبح روز بعد كه موضوع آشكار مي شود شهردار و يكي از اعضاء انجمن در مسير كوچه ها و خيابان ها اعلاميه ها را از ديوارها و معابر پاره مي كنند. روز بعد شهردار آقاي حسيني را به خلوت مي برد تا از او بازجويي كند ولي نمي تواند. بعد از آن مأمورين ژاندارمري از او بازجويي مي كنند و او را كتك مفصل مي زنند و با وساطت چند نفر آخر او را آزاد مي كنند.

بي بي معصومه حسيني:
در منزل مشغول لباس پوشيدن بودم كه در زدند . پدرم بود تعجب كردم چون هنوز تازه به جبهه رفته بود. پشت سر پدر ماشين سپاه شيروان بود . اين ماشين همان ماشين بود كه خبر شهادت شهدا را مي آورد . به من الهام شد كه برادرم شهيد شده است با پدرم روبوسي كردم و به ايشان تعارف كردم كه به خانه وارد بشود .ايشان چند قدمي رفت و يك باره شروع به گريه كرد كه من همان جا متوجه شدم برادرم شهيد شده است .

زمان طاغوت ايشان اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام را پخش مي كرد. يك بار ايشان طبقه بالا بودند كه در زدند،تا در را باز كردم ديدم مأموران ساواك هستند. ايشان تمام اعلاميه ها و نوارها راداخل يك ساك ريخت و فرار كرد. آنها هرچه خانه را گشتند چيزي پيدا نكردند و رفتند. سيد محمود هم اعلاميه ها و نوارها را برده بود وسط باغمان چاله اي كنده بود و كيف را آنجا پنهان كرده بود.

ثريا حسيني:
يك بار پس از مجروحيت شديد قصد داشت دوباره به جبهه برود.مادر ايشان گفت:سيد محمود شما با اين مجروحيت در جبهه كاري نمي تواني بكني.گفت: مادر شايد دستم نتواند كاري بكند ولي با زبان كه مي توانم به بچه ها كمك كنم.

فاطمه حسيني:
بعد از شهادتش خواب ديدم كه با لباس داماديش به خانه آمد .با هم رو بوسي كرديم و گفتم:شما چند سال است رفتي و هيچ خبري از شما نداريم گفت مادر شما طفلان مسلم مرا بزرگ كنيد ،مانند حضرت زينب (س) مقاوم باش .

در شب قبل از شهادت محمود خوابش را ديدم. اسلحه دستش بود و دشمنان را به هلاكت مي رساند. برگشت گفت: مادر چرا اينجا ايستاده اي؟ گفتم: كجا بروم؟ گفت: اينجا خطرناك است به خانه برو.در همين حال خانمي با چادر سياه و شال سبز به من نزديك شد و سر سفيد يك گوسفند را به من داد . گفت : اين سر گوسفند را نصف كن نصفش را بپز و با بچه ها بخور . نصف ديگر راهم در راه خدا صدقه بده . گفتم من چيزي را كه در راه خدا داده ام پس نمي گيرم دوباره به من برگردانده و من دوباره سر گوسفند را با او برگردانم . دفعه سوم كه اين عمل را تكرار كرد من از خواب بيدار شدم .

يك روز عروسم گفت: محمود آقا دو روز است كه تلفن نكرده. آقاي وارهي يكي از دوستان جانباز شهيد آنجا بود و گفت: من ديشب خواب ديدم كه سيد محمود شهيد شده است. و در حال گريه از خواب بيدار شدم. نه ان شاء ا... ايشان سالم هستند. پسر شهيد هم كه در گوشه اتاق خواب بود،در عالم خواب گفت: مهدي جان بيا كه پدر من هم شهيد شد. من پاي تلوزيون نشسته بودم كه نام 6 شهيد را اعلام كردند. و اسم سيد محمود هم جزء شهدا بود. من فهميدم ولي ديگران متوجه نشدند. من به سرعت به منزل خودمان آمدم و از طرف بنياد شهيد به منزلمان آمدند و گفتند: سيد محمود شهيد شده است. من دستهايم را بلند كردم و گفتم: اي شهيد كربلا اين شهيد را از ما بپذير.

به شيروان رفته بوديم . وقت اذان ظهر محمود گفت : برويم نماز بخوانيم . من گفتم :نماز ما شكسته است زود تر برويم منزل نماز بخوانيم .محمود گفت :مادر جان سعي كنيد موقع اذان نمازتان را بخوانيد همين نماز شكسته سر وقت خيلي بهتراز نماز كامل آخر وقت است.

يك روز پدرش به او پيشنهاد ازدواج داد محمود گفت: من به يك شرط مي پذيرم و شرط من اين است كه شما با رفتن من به سپاه موافقت كنيد . پدرش گفت : اول شما داماد بشويد بعد من با رفتن شما به سپاه موافقت كنيد . چشم هاي پدرش پر اشك شد و گفت : نامه را بياوريد تا امضاء كنم.

وقتي گلابي ها را مي چيديم ايشان در جبهه بود . من چند گلابي را كنار گذاشتم تا سيد محمود كه آمد به او بدهم . وقتي آمد گلابي ها را به او دادم و گفتم : همين چند تا را توانستم براي شما نگهدارم گفت: مادر اگر مي دادي بچه ها مي خوردند من خوشحال تر مي شدم .

ثريا قاسمي:
خواهر سيد محمود برايم تعريف كرد كه شب در خواب ديدم كه يكي از دندان هايم كنده شد و كف دستم افتاد . صبح كه از خواب بيدار شدم منتظر خبر ناگواري بودم كه همان روز خبر آوردند برادرم شهيد شده است .

ثريا حسيني:
آخرين باري كه به جبهه مي رفت حالشان بسيار عوض شده بود . چهره نوراني پيدا كرده بود . از زير آينه و قرآن رد شد . برگشت قرآن را برداشت.هميشه يكي دو خط مي خواند . اين بار تا قرآن را باز كرد نگاهي كرد و بست و پرسيد چه شد ؟ گفت آيه خوبي آمده بود.

براي به سلامت برگشتن سيد محمود يك گوسفند نذر مسجد جمكران كردم.همان شب خواب ديدم كه سيد محمود مي گويد:گوسفندي كه نذر مسجد جمكران كردي بياور تا بكشيم. گفتم : آخر آن را در مسجد جمكران بايد بكشيم .گفت:نه بياور تا او را سر ببريم و بعد از چند روز خبر شهادتش را آودند .

امام جمعه شيروان تعريف مي كرد، يكبار من و ايشان از جبهه بر مي گشتيم.من به آقاي حسيني گفتم: آقاي حسيني شما در برابر مشكلات صبر بسيار زيادي داريد.

آخرين باري كه عازم رفتن به جبهه بود خواهرم گفت:آقاي حسيني از اهواز برايم مقداري فلفل بياوريد و چند بار اصرار كردند كه فلفل را فراموش نكنيد .آقاي حسيني گفت: اين سري شايد خودم را هم يادم برود كه بياورم چه برسد به فلفل و همان بار كه رفت خبر شهادتش را آوردند .

يكي از همسايه هايمان در سپاه خدمت مي كرد.به در منزل آنها رفتم.خيلي وقت است كه از آقاحسيني خبري نداريم.ايشان قول دادند كه در اولين فرصت خبري از ايشان براي من بياورند . بعد از ظهر دوباره به در خانه آنها رفتم.همسايه مان تازه فهميد من هستم.لباس پوشيدند و بيرون رفتند.من از خانمشان پرسيدم حاج آقا كجا رفت؟ گفت: براي ايشان كار فوري پيش آمد و بيرون رفت و بزودي بر مي گرددد .هر چه منتظر شدم بر نگشت.به خانه برگشتم كه از سپاه خبر آوردند آقاي حسيني شهيد شدند.

شب عقدمان ايشان يكباره بلندشدند و رفتند حدوداً دوساعتي طول كشيد تا برگشتند .بعدها فهميدم كه آن شب در مسجد خاتم النبياء سخنراني داشته اند سخنراني خود را انجام داده و دوباره به مجلس عقدمان برگشتند .

يك شب پسرم در حال كشيدن نقاشي بود ناگهان گفت: مهدي جان بيا كه پدر من هم شهيد شد و اين اتفاق همان لحظه شهادت محمود بود .
در وصيتنامه اش نوشته شده بود:زماني كه كوچك بودم از سيب درخت همسايه مان سيبي چيدم و خوردم از شما تقاضا مي كنم كه به ايشان مراجعه كنيد و رضايت ايشان را در اين مورد بدست آوريد .

فاطمه حسيني:
قبل از انقلاب يكي از دوستانش به نام احمد نوار امام را گوش مي كردند تا اين كه يك روز، سه تا مأمور ساواك آنها را دستگير مي كنند كه پدرش سيصد تومان به مأمورها داده بود تا او را آزاد كرده بودند .

روزي به من گفت: مادر شما به خانم همسايه مان تذكر دهيد كه حجابش را رعايت کند چون چندين بار پيش آمده است كه وقتي من براي كاري بيرون مي روم،همان طور كه سر به زير هستم متوجه مي شوم كه زن همسايه مان سر برهنه دم در ايستاده است . من به آن خانم تذكري كه محمود داده بودگفتم .و الحمدو ا... ايشان از آن موقع به بعد رعايت حجابشان را مي كردند.

ثريا قاسمي:
همسر شهيد جلال الدين موفق براي من تعريف كردند كه:شب چهلم شهيد موفق خواب ديدم: همراه جمعي از اقوام و دوستان به ديدن آقاي موفق در داخل باغ بزرگي رفتيم.آقاي موفق خود به دم در باغ آمد و در را باز كرد و از ميان جمعيت فقط آقاي حسيني را به داخل كشيد و با خود برد.بعد از چند روز خبر شهادت آقاي حسيني را آوردند .

سيد مهدي حسيني:
در يكي از ارتفاعات مستقر بوديم و دشمن به شدت آنجا را زير آتش خود گرفته بود.سيد محمود حسيني پيش ما آمد . دو نفر از نيروها گفتند : برادر حسيني نمي دانيم كه اينجا چه طوري است كه دائماً آتش بر سرمان مي بارد . سيد با دوربين سمينف اطراف را نگاه كرد ، خمپاره 60 عراقي ها در همان نزديكي ها افتاده بود . سيد آر پي جي را برداشت و 200 متري به جلو رفت . ابتدا با آن خمپاره 60 گلوله اي ر شليك كرد . تعدادي از عراقي ها ديده شدند كه در حال فرار بودند سيد با شليك گلوله آر پي جي چند نفري از آنها را به هلاكت رسانيد و چون مادر ارتفاعات مستقر بوديم تعدادي از آنها توانستند فرار كنند بااين حركت سيد محمود ، همه روحيه تازه اي براي نبرد پيدا كرديم .

در مانوري با سيد محمود حسيني در كنار يكديگر بوديم . 24 ساعت بود كه نخوابيده بوديم صبح فردا نيز بايستي براي شركت در يك گردهمايي در مشهد حضور پيدا مي كرديم . حضور سيد در اين گردهمايي به عنوان مسئول عمليات و جانشين پايگاه ضروري بود . خسته بوديم ولي هر طوري بود روانه مشهد شديم بعد از اتمام مراسم بدون لحظه اي استراحت دوباره به شهرستان بازگشتيم . سيد عليرغم اينكه شب قبل نخوابيده بود و بسيار خسته بود در كنار من بيدار بود تا من نخوابم . در طول مسير از مسائل مختلفي صحبت مي كرد تا به شهرستان رسيديم . سيد لحظه اي چشمانش را روي هم نگذاشت . مجدداً براي حضور در مانور به راه افتاديم.آن شب نيز نتوانستيم بخوابيم .

در منطقه دهلران،در محاصره دشمن قرار گرفتيم.سيد محمود حسيني فرماندهي گردان را به عهده داشت.بسيار خونسرد و آرام بود و عجله اي در كارش نداشت.اگر نيرويي مجروح يا شهيد مي شد خودش را نمي باخت.در مقابل توپ و تانك دشمن ترسي به خود راه نمي داد. به نيروها توصيه مي كرد اگر تقوا و ايمان قوي داشته باشيد و گذشته از آن با ابتكاري كه داريد با وجود پيشروي تانك هاي دشمن در اين زمين هموار بايستي سنگرتان را حفظ كنيد. زمانش كه رسيد با آرپي جي شليك كنيد .
مطلع شديم كه اشرار در منطقه ، ماشينهاي جهاد سازندگي را از كوه به پايين انداخته اند با سيد محمود حسيني و دو نفر ديگر از برادران آمادگي خود را براي با خبر شدن از اوضاع اعلام كرديم. نفري سه خشاب برداشتيم و با لندوري به طرف منطقه مرزي گلي به راه افتاديم . گلي منطقه اي صعب العبور بود و ورود به آنجا بسيار مشكل بود . فقط جاده ي مالرو(محل عبور چهارپايان) داشت . به هر زحمتي بود خود را به بالاي كوه رسانديم . درگيري شروع شد،ولي اشرار خودشان را نشان ندادند فقط تير اندازي مي شد . آنها پا به فرار گذاشتند بعد از درگيري به عقب برگشتيم.تگرك عجيبي شروع به باريدن كرد. پيشنهاد دادم كه صبر كنيم بارش تگرك قطع شود بعد برويم . ولي سيد گفت : نه ممكن است ماموريتي پيش بيايد و سپاه خالي شود و يك سري مشكلات پيش بيايد.
اوايل انقلاب گروههاي مختلفي در داخل بر عليه انقلاب فعاليت مي كردند . تعدادي زن ودختر جوان را كه با اين گروه ها همكاري مي كردند را دستگير كرده بوديم . هفته اي يك جلسه براي آنها برگزار مي شد . وسيد محمود حسيني براي آنها صحبت مي كرد . حرفهاي سيد آنها را تحت تاثير قرار داده بود به طوري كه تعدادي از آنها توبه كردند و به دامن انقلاب بازگشتند و پذيرفتند كه اشتباه مي كردند .2-3 نفر از همان دختران جوان نامه اي به سيد نوشته بودند به اين مضمون كه ما آنقدر از اعمال و كردار خود نادم و پشيمان هستيم كه حاضريم با برادران پاسدار ازدواج كنيم تا جبران كارهاي گذشته ي ما باشد.وقتي به سپاه آمديم سيد روبه من كرد و گفت : اينها پشيمان شده اند و به دامن اسلام بازگشته اند.ما بايد اينها را حفظ كنيم.اينها بالاخره شيعه هستند . سيد براي برادران جلسه اي برگزار كرد و در جلسه گفت : بردران بزرگوار درست است كه اينها دختران فريب خورده چنين مطالبي را مي گفتند ولي اگر شما با اينها ازدواج كنيد شما را به سوي جبهه هاي جنگ هدايت مي كنند و مطمئن هستم كه اگر شما با اينها ازدواج نماييد شما را نگه مي دارند .

يكي از برادران رزمنده از دستورات آقاي نودهي فرمانده گردان سرپيچي كرده و به تندي با ايشان صحبت كرده بود. نودهي پيش سيد محمود آمده بود و از آن برادر رزمنده گله مند بود.سيد آن رزمنده را احضاركرد . من هم چون آشنايي قبلي با آن رزمنده داشتم همراه او نزد سيد آمدم . سيد از اينكه او،تمرد دستور كرده بود بسيار ناراحت بود. به رزمنده گفت : اگر به شما دستور اشتباهي هم داده اند شما بايد نزد من مي آمدي و با من در ميان مي گذاشتي.سيد تمام جوانب را در نظر گرفت و با رفتاري كه از خود نشان داد آن رزمنده را متقاعد كرد كه اشتباه كرده است .

يك شب در مهران با تعدادي از برادران در منطقه راه مي رفتيم . صداي ضعيفي به گوش رسيد جلوتر رفتيم نت صدايش نيروهاي خودي نبود نزديكتر رفتيم . ستوان عراقي كه مجروح بود بر روي زمين افتاده بود، او را كول كرديم و به قرارگاه آورديم . به محض ورود به قرارگاه يكي از نيروها گلنگدن اسلحه اش را كشيد تا اسير عراقي را مورد هدف قرار دهد. همزمان با فشار دادن ماشه ي اسلحه سيد محمود زير لوله ي اسلحه زد و تير هوايي شليك شد . سيد منقلب شده بود گفت : اگر اينجا جبهه نبود و تو يك رزمنده نبودي به خاطر اين كارت يك سيلي به تو مي زدم . اين عراقي حالا اسير ماست . اسير عراقي را با آنكه تير به پايش اصابت كرده بود و حال چندان مساعدي نداشت،اما مي توانست سخن بگويد.سيد مقداري آب داخل دهانش ريخت و به يكي از نيروها گفت : من غذا نخورده ام برو ومقداري غذا بياور . سيد نيمي از غذا را به آن اسير عراقي داد و بقيه اش را خودش خورد .

يكي از فرمانده هان دسته هاي گروهان نزد سيد محمود حسيني آمده بود و در رابطه با مشكلي از سيد تقاضاي كمك مي كرد . پدر و مادرم در روستا زندگي مي كنند و به كار كشاورزي مشغول هستند و به يك تراكتور نياز مبرم داريم . سيد با يكي از مسئولين شيروان تماس گرفت و گفت : فلاني مي آيد او را در الويت قرار دهيد.او نگران پدر و مادرش است و مي خواهد براي آنها كه در منطقه دور افتاده در روستاي مرزي زندگي مي كنند يك تراكتور بگيرد . سيد پيگير كار آن برادر رزمنده شد و آنها از وجود تراكتور در روستا بهره مند شدند .

يك روز با سيد محمود كه فرمانده سپاه بود داخل پياده رو خيابان قدم مي زديم . ناگهان دوچرخه اي وارد پياده رو شد و با سيد برخورد كرد و هر دو به زمين خوردند . به جاي اينكه دوچرخه سوار عذر خواهي كند سيد سريع از روي زمين بلند شد و خنده اي كرد و گفت : ببخشيد برادر من متوجه نبودم شما را نديدم.تواضع سيد و عذر خواهي او از دوچرخه سوار مرا متعجب كرده بود براي لحظه اي خودم را جاي سيد گذاشتم كه اگر به جاي اوبودم چه عكس العملي در مقابل آن حادثه انجام مي دادم .

زمستان بود و برف بسياري باريده بود . صبح زود لباس گرم پوشيدم و پارو را برداشتم تا با لاي پشت بام بروم و آنجا را تميز كنم ولي سيد محمود حسيني كه آن زمان فرمانده سپاه بود زود تر از من به بالاي پشت بام رفته بود و مشغول تميز كردن پشت بام بود.هر چه اصرار كردم كه پايين بياييد تا من بروم و برف ها را پارو کنم قبول نمي كرد . آن روز سيد تمام پشت بام را تميز كرد .


در سال 63 با سيد محمود حسيني سفري به شهرستان كاشمر داشتيم.در برگشت ماشين بين تربت حيدريه و رباط سنگ خراب شد.عده اي كه همراه ما بودند به مشهد آمدند و ما همان جا مانديم . پولي براي تعمير ماشين نداشتيم كه بپردازيم . با مشكلات فراواني خود را به رباط سنگ رسانديم . به سيد گفتم : حالاچه كار كنيم نه پولي داريم تا شب را درجايي استراحت كنيم و نه پولي كه ماشين را تعمير كنيم . سيد گفت : برادر رضايي به خدا توكل كن . يك حمد و سوره از ته دل بخوان شايد خدا لطفي كند و اينجا پايگاه بسيجي پيدا كنيم آنوقت مي رويم و مشكلاتمان را حل مي كنيم. سر شب بود و در روستا قدم مي زديم تا شايد پايگاه بسيجي پيدا كنيم ديگر خسته شده بوديم در كنار ديواري نشستيم.سيد بلند شد ورفت . بعد از چند دقيقه از فاصله ي دور فرياد زد برادر رضايي ، برادر رضايي گفتم : چي شده؟ گفت : حمد سوره اي كه خوانديم موثر واقع شد . اينجا پايگاهي است كه يكي از دوستان جبهه در آن فعاليت مي كند. شب را به آنجا رفتيم خيلي ما را تحويل گرفتند . در مسجد نشسته بوديم كه سيد گفت : حالا كه خدا به ما لطف كرد بيا تا براي تشكر دعايي بخوانيم . من از شدت خستگي از اين كار امتناع كردم سيد گفت : اي بابا به لطف همين دعا ها و محبت اهل بيت است كه ما به اينجا رسيديم شاهد بودي كه هيچ اميدي نداشتيم ولي ديدي كه پايگاهي پيدا شد و يك سري امكانات فراهم شد وبه راحتي شب را به صبح رسانديم . با همكاري آن دوستان7 بسيجي و امكاناتي كه در دسترس بود عيب ماشين را برطرف كرديم و به راه خود ادامه داديم .

سيد محمود حسيني با حزب جمهوري اسلامي در ارتباط بود . دركنار شهيد جلال الدين موفق فعاليت مي كردند . اين دونفر از دانشجوياني بودندكه در دوران انقلاب دانشگاه را ترك كردند و وارد سپاه شدند . زماني كه امام دستور داد كه نبايد تشكيلاتي با نام حزب جمهوري اسلامي در كار باشد و بايد منحل شود و هيچ حزبي به جز حزب ا… وجود ندارد،سيد محمود گفت : ما ديگر تابع هيچ حزبي نيستيم . ما همان خط امام را ادامه مي دهيم و دنبال همان خواهيم بود .

دشمن فعاليت هاي فرهنگي زيادي انجام مي داد . در دبيرستان هاي شهر مجلاتي را پخش مي كردند . يكي از مجلات را پيش سيد محمود حسيني آورديم سيد بسيار ناراحت شد . عصبانيت در چهره اش نمايان بود به سيدگفتم : آقاي حسيني چطور شد؟شما هيچ موقع عصباني نمي شديد . ولي الان اين قدر عصباني هستيد . سيد با ناراحتي گفت : دشمن در زمينه ي فرهنگي شديداً فعاليت مي كند قصد دارد جوانانمان را از ما بگيرد و آنها را نسبت به برخي مسائل بي تفاوت كند.دشمن مي خواهد جوانان ما بي بند وبار شوند من از اين ناراحتم كه چرا پدر و مادران ما نسبت به اين قضيه توجهي ندارند . و نسبت به فرزندانشان بي اهميت هستند . دشمن تا اينجا پيش رفته كه جوان ما را با يك عكس بي مسئوليت كنند.


جهت انجام كاري به خانه سيد محمود حسيني رفتم . همسرش درب را باز كرد و گفت : آقا مشغول خواندن قرآن هستند و به من گفت : چون ممكن است شما باشيد و براي كاري آمده ايد، نيم ساعتي صبر كنيد يا اگر هم مايليد بياييد در خانه ومنتظر بمانيد . وارد اتاق شدم سيد مشغول قرائت قرآن بود . همين كه مرا ديد بلند شد و احوالپرسي كرد و تعارف كرد تا بنشينم . قرآن خواندنش كه تمام شد گفت : بلند شو تا به مسجد برويم . و نماز را در مسجد بخوانيم بعد از نماز وقت داريم و در رابطه با كاري كه داري با هم حرف مي زنيم.

براي امر ازدواج خدمت سيد محمود حسيني رسيدم و با او مشورتي كردم قرار شد همراه هم به خانه ي فرد مورد نظر براي خواستگاري برويم. زماني كه براي خواستگاري رفتيم . سيد با لبخندي به پدر دختر گفت : حاج آقا ما براي امر خيري آمده ايم و بقيه حرف ها را فلاني خودش مي گويد. من هم برخي مسائل را كه لازم بود آنها بدانند بازگو كردم و گفتم : هر چه را صلاح مي دانيد همان را اجرا كنيد. آن روز جوابي نگرفتيم ولي قرار شد يك هفته ديگر به ما جواب بدهند يك هفته گذشت وخبري نشد سيد گفت : بلند شو برويم ببينيم چه شده است ؟ چرا خبر ندادند . به راه افتاديم و به خانه ي عروس رفتيم . آن روز بالاخره جواب مثبت را گرفتيم و خانواده ي عروس گفتند : مشكلي نيست شما مي توانيد از دخترما خواستگاري كنيد.


محمود را درخواب ديدم كه كت وشلوار دامادي اش را پوشيده بود و با دسته گلي واردخانه شد . مي خنديد و خوشحال بود دو پسر هم در دو طرفش ايستاده بودند. از او سوال كردم كه براي چه آمده است ؟ صورتم را بوسيد اشك در چشمان جاري شد و گفت : مادرجان آمده ام تا از اين طفلان مسلم نگهداري كنم.

دو روز به شروع عمليات مانده بود كه خواب ديدم همراه سيد محمود حسيني داخل باغ سر سبز و خرمي كه از چشمه هاي زلالي آب مي جوشد و درختان ميوه بسياري وجود دارد هستيم و من سوار بر اسب سفيدي و سيد در گوشه اي نشسته است . با چهره اي زيبا و نوراني مي خنديد . صورتش چنان نوراني بود كه ماه پيش آن شرمنده مي شد . از كنار وارد شدم و رفتم . صبح خواب را براي سيد تعريف كردم و گفتم : آقاي حسيني چنين خوابي را ديده ام،ولي نمي دانم تعبير آن چيست ؟ فقط همين را بگويم كه يكي از ما دو نفر در اين عمليات به شهادت مي رسد يا من شهيد مي شوم و يا شما. سيد كه بسيار شوخ طبع بود رو به من كرد و گفت : اگر هم نوبتي باشد نوبت شماست چون هركسي با شما بوده ديگر برنگشته و شهيد شده اين دفعه نوبت شماست گفتم : خلاصه يكي از ما دو نفر برنمي گردد و همانطور هم شد و سعادت از آن سيد محمود شد و او شهادت را در آغوش گرفت .

براي عمليات والفجر 8 آماده مي شديم.براي ديدن سيد محمود حسيني به سوي گردان ايشان آمدم.سيد چهره اش گرفته و ناراحت بود و علت آن را جويا شدم سيد گفت : من احساس مسئوليت مي كنم و هر چه به برادران بسيجي مي گويم كه چند روز ديگر عمليات درپيش است و ما بايد در عمليات شركت كنيم اين ها نمي پذيرند كه بمانند. در بين آنها زمزمه هايي به گوش مي رسد كه مي خواهيم تسويه حساب كنيم گفتم : اگر به خدا توكل كنيم همه مسائل حل مي شود سيد گفت : اتفاقاً امروز كه رفتم و براي برادران بسيجي صحبت كردم رزمنده اي آمد و مطلبي را به من گفت و رفت . خيلي عصباني شدم ولي به خدا متوسل شدم و قرآن خواندم.آن رزمنده دوباره پيش من آمد و گفت كه مي خواهد بماند.خيلي خوشحال شدم و از خدا تشكر كردم كه توانستم يك نفر را قانع كنم كه بماند.با سيد مشغول صحبت كردن بوديم كه خبر دادند بايد براي آموزش نيرو به مشهد برويد . تعدادي از نيروها به مشهد آمدند.سيد خيلي خوشحال بود گفت : حالامي توانيم تعدادي از برادران را مرخص كنيم . سيد ادامه داد و گفت: من امروز آنقدر به درگاه خدا متوسل شدم و قرآن خواندم كه مطمئن هستم تمام كارها و مشكلات حل مي شود.اين ناراحتي هم در چهره من تا غروب باقي نخواهد ماند.چند روزي تا عمليات باقي مانده بود كه تعدادي از برادران بسيجي منطقه را ترك كردند و به مرخصي رفتند.

دو ماه با سيد محمود حسيني در جبهه كنار يكديگر بوديم محل استقرارمان نزديك آب بود شب ها براي نگهباني به مكا نهايي كه بر روي آب ساخته شده بود مي رفتيم.سيد به من گفت: از ساعت 3 به بعد خواب شيرين مي شود بعضي از برادران جوان هستند.مراقب آنها باش تا نخوابند وگرنه ممكن است عراق پاتك بزند.خيلي هوشيار باش،دشمن طوري وارد آب مي شود كه صدايي به گوش نمي رسد.عمليات بدر آغاز شد و شبانه با قايق حركت كرديم. در ميان حركت،قايق ها واژگون شد و همه داخل آب افتاديم من نمي توانستم شنا كنم و به همين دليل آب فراواني خوردم و به هر زحمتي بود ما را از آب بيرون آوردند.لباسهاي خيس را درآورديم و پتويي كه نيز خيس بود به دور خود پيچيديم.بعد ازآن جريان نزد سيد محمود رفتم وماجرا را براي او تعريف كردم و گفتم : حالا لباس ندارم اگر ممكن است براي من يك دست بادگير بياوريد . سيد پذيرفت و به آقاي قرباني سفارش مرا كرد.بادگير را گرفتم و به داخل چادر آمدم.موقع رفتن سيد گفت : حاج آقا مي خواهي شما را به عقب بفرستم ديشب آب زيادي خورده اي و الان نمي تواني با ما بيايي در پاسخ به سيد گفتم : همين طوري به اينجا نيامده ام،هر جور شده بايد در عمليات شركت كنم.نيامده ام كه حالا برگردم . سيد در حالي كه براي همه دعا مي كرد گفت : حالا كه دوست داري بيايي اشكال ندارد.

جهت تكميل نيرو سيد محمود حسيني پيشنهاد داد تا تعدادي از برادران بسيجي را جهت گذراندن دوره ي فرماندهي دسته و گروهان به باغرود نيشابور بفرستيم تا آموزش بيينند و در جبهه از آنها استفاده كنيم.به همين منظور به شيروان رفتيم و با تعدادي از برادران بسيجي آنجا صحبت كرديم و آنها نيز اين پيشنهاد را قبول كردند،تعدادي را به باغرود فرستاديم.آموزش كه تمام شد، آمدند از سيد محمود تقاضا كردند كه اگر به جبهه اعزام شدند در گردان سيد باشند.در غير اين صورت با وجود كار زياد و تحصيل شايد نتوانند در جبهه و گردان ديگري حضور يابند . سيد با چهره خندان به برادران بسيجي قول داد كه تا لحظه ي شهادت در كنارشان باشد .

زمان زيادي به شروع عمليات مسلم بن عقيل نمانده بود قبل از حركت دعايي برگزار شد.سيد محمود حسيني دعا را با چنان شور و شوقي مي خواند كه هرگز فراموش نمي كنم.سيد مرا كنار خودش نشاند وگفت : امشب شب وصال است و بايد با برادران بسيجي وداع كنيم. امشب عده اي به ديدار حق مي روند . نيروها براي حركت آماده شده بودند سيد با چند كلمه اي كه بر زبان آورد تحولي در بين همه ايجاد كرد در حالي كه چشمانش پر از اشك بود گفت : برادران عزيز من ، امشب شب عمليات است.بياييم از يكديگر حلاليت بطلبيم و براي يكديگر دعا كنيم همه يكديگر را درآغوش گرفته بودند و اشك از چشمانشان سرازير بود.همه به چهره ي يكديگر مي نگريستند و به خود مي گفتند : كدام يك از ما امشب شهيد مي شود چه كسي مجروح و كدام سالم برمي گردد. دوست داشتم اولين نفري كه روي سيد را ببوسد من باشم.از يكديگر خداحافظي كرديم و براي نابودي دشمن حركت كرديم در حين درگيري پيش سيد آمدم.سيد آسمان را نشان داد و گفت : فلاني به آسمان نگاه كن.اين گلوله هاي رسام ، چقدر زيبا هستند . خدا يكي از اين گلوله ها را نصيب ما كند،گفتم : به وجود شما در جبهه هنوز نياز داريم.شما بايد در عمليات هاي زيادي شركت كنيد.برادران رزمنده را دور خود جمع كنيد وآنها را هدايت كنيد.اين چه حرفي است كه مي زنيد هنوز به خط نرسيديم آرزو مي كني.سيد گفت : هر كسي لياقت نداره اين تيرها به طرفش بيايد.كساني كه خودسازي كرده اند واز خدا مي خواهند به ديدارش بروند،گلوله ها سراغ آنها مي روند . عمليات با پيروزي به پايان رسيد . صبح دور هم جمع شديم.سيد با لهجه ي نيشابوري گفت : براي نيروها مقداري روحيه آورده ام،آن را بين برادران تقسيم كنيد.به سيد گفتم : مگر روحيه را هم تقسيم مي كنند.بعداً متوجه شديم كه منظور سيد از روحيه ، آمدن نيروهاي تداركات بوده است .

بارها اظهار مي كردم كه با امام ديداري نداشته ام و آرزو دارم خدمت امام برسم.سيد محمود حسيني مي گفت: هر آرزويي كه داشته باشيم به آن مي رسيم . اين آرزوهاي من در والفجر 8 برآورده شد . يكي از آرزوهاي سيد محمود پيروزي در جنگ بود.وقتي با ايشان صحبت مي كردم مي گفت : فلاني اگر ما كه براي نيروها تبليغ مي كنيم تا در عمليات شركت كنند،روزي از اين جنگ سالم بيرون بياييم و شهيد نشويم بعداً جواب دادن به نيروها خيلي سخت خواهد بود.سيد حرفش را ادامه داد و گفت : آرزوي من شهادت است و اين را از خدا خواسته ام و مطمئن باشيد كه شهيد مي شوم.در عمليات كربلاب 4 و 5 بسياري از نيروهاي شيروان به شهادت رسيدند.سيد مي گفت : ما 3-4 نفر فرمانده ي گردان هستيم.يكي از ما بايد در اين ميان شهيد شود و گرنه جواب خدا را چه بايد بدهيم .سيد خودش را آماده ي شهادت كرده بود.هر روز به خدا نزديكتر مي شد تا سرانجام به آرزويش رسيد و شربت شهادت را نوشيد .

سيد محمود حسيني مجروح شده بود.به منزل ايشان رفتم مي گفت : فلاني آنچه را كه مي خواستم خدا به من داد.سوال كردم چه چيزي را از خدا مي خواستي ؟ سيد گفت: خدا پسري به من داده كه مي خواهم او را طوري تربيت نمايم كه اگر شهيد شدم او براي انقلاب و اسلام مفيد باشد و ادامه دهنده ي راه من و همه شهدا باشد.با اينكه مجروح بود و درد را تحمل مي كرد گفت : اين جراحت كه چيزي نيست،اگرخدا جان ناقابل ما را بپذيرد تقديم نمائيم .

سيد محمود حسيني در كربلاي 4 مجروح شده بود.سرو صورتش را پانسمان كرده بودند.او را به موقعيت شهيد برونسي در نزديكي هاي اهواز آورده بودند و در چادري استراحت مي كرد.براي عيادتش به چادر او رفتم و به سيد گفتم : با اين جراحت چرا به بيمارستان نرفتي ؟ او گفت: اگر من به بيمارستان بروم اين نيروها كجا بروند.من بايد بالاي سر اين ها باشم عمليات نزديك است و اگر من بروم ممكن است هر يك از نيروها به جايي بروند بايستي نيروها را جمع نگه دارم .

زماني كه ايشان مجروح شدند،مدتي در بيمارستان تهران بستري بودند و ما اصلاً اطلاع نداشتيم.بعد به ما زنگ زدند و ما از مجروحيت ايشان مطلع شديم و بعد به مشهد آمد و پس از يك ماه از مجروحتيش دوباره تصميم گرفت كه به جبهه برود كه من به ايشان گفتم : داداش شما با اين وضعيت كه نمي تواني بروي يك چند وقت ديگر بمان بعد برو.گفت: نه من وظيفه ام ايجاب مي كند كه به جبهه بروم.الان بهترين موقعيتي است كه من در جبهه باشم.

در دبيرستاني سيد محمود حسيني برنامه سخنراني داشت . تمام جوانان ، معلمين، و مسئولين دبيرستان جمع شده بودند . سيد يك ساعت و نيم صحبت كرد . تعدادي از عزيزان سوالاتي در زمينه ي انقلاب وسياست نظام كردند و سيد محمود به راحتي به تمام سوالات پاسخ دا. جلسه بسيار پرشور برگزار شد . در يكي از برنامه هايي كه بعد از جلسه به سيد داده بودند تقاضا كرده بودند،شما هر ماه يك بار جلسه پرسش و پاسخ برگزار كنيد . تا ما به جواب سوالاتمان برسيم . سيد با خواندن اين نامه بسيار خوشحال شد و گفت : ببينيد مردم ما احساس مي كنند كه ما ازخودشان هستيم . و ما بايد به داخل مردم برويم . سيد با اين تقاضا موافقت كرد . و گفت : قول مي دهم اگر در شيروان بودم و در جبهه حضور نداشتم اين جلسه را برگزار كنم . زماني كه داخل ماشين نشستيم . سيد گفت: فلاني ، الان احساس راحتي مي كنم،چون توانستم حد اقل 50-60 تا از سوالات اين جوانان را پاسخ بدهم و اين براي من يك ارزش است.

مادرشهيد:
محمود با لباس سپاه همراه دختر كوچكي وارد اتاق شد دختر را روي زانوي من گذاشت و گفت : مادر شما اين دختر را شير بده و بزرگ كن من مي خواهم بروم, به او گفتم : شما كه مي خواهيد برويد بچه را بدون پدر چگونه بزرگ كنم؟محمود گفت : حضرت زينب (س) چگونه بچه ها را بزرگ كرد،شما هم بايد مثل حضرت زينب (س) باشيد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 269
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,397 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,498 نفر
بازدید این ماه : 4,141 نفر
بازدید ماه قبل : 6,681 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک