فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سيد موسوي,سيدقاسم

فرمانده گردان يدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
فاطمه شرفي,همسرشهيد :    
من يك روز ديدم  سيد قاسم ناراحت است . در همان روز ، شهداي زيادي را به نيشابور آورده بودند . علت ناراحتيش را پرسيدم و گفتم : آيا شما براي اين شهدا ناراحتي ؟ جواب داد : مگر شهادت ناراحتي دارد ، شما اگر بدانيد شهيدان چقدر در نزد خدا اجر دارند ، غصه نمي خوريد و براي شهادت ناراحت نمي شويد و اصلاً فكر نمي كنيد، كه آن چرا رفتند و شهيد شدند و چون شما آن ها را درك نمي كنيد ، ناراحت مي شويد .

شبيري:      
در عمليّات والفجر 3 ، از قبل يك فرصتي بود، (حدود يك ماه) كه پيك ها را شناسايي كنيم و در اوقات بيكاري ، جامع المقدمّات را با هم مي خوانديم و چندين جلسه اين مطالعه و بحث ادامه پيدا كرد و نتيجه اي كه گرفتيم ، اين بود كه: ايشان نمي خواست ما در جنگ ، به عنوان كار و مأموريّت رزمي و عمليّاتي و نظامي ، از تحصيل علم غافل شويم و اين شيرين ترين خاطره من ، در ميدان جنگ بود.


فاطمه شرفي:      
يك بار من خوابي ديدم ، وقتي براي ايشان تعريف كردم، فرمودند: ما در آينده صاحب فرزند پسري مي شويم و ايشان خواب مرا تعبير كردند و بعد هم اين چنين شد و ما صاحب فرزندي به نام سيد روح الله شديم. با ديگر مادرش خواب ديده بود كه به كربلا رفته و به دنبال پسرش مي گردد و او را پيدا نمي كند. شهيد بزرگوار اين خواب را ، اين گونه تعبير كرد ، كه اين بار او به شهادت مي رسد و چنين شد.

وقتي سخنراني حضرت امام رحمت ا... عليه از تلوزيون پخش مي شد ،اگر مشغول نماز خواندن بودند ، آن اتاق را ترك مي كردند و به اتاق ديگري مي رفتند . وقتي پرسيديم: چرا اين كار را مي كنيد ؟ مي گفتتند : وقتي امام صحبت مي كنند ، من            نمي توانم توجه نكنم و بنابراين ، از توجه به نماز غافل مي شوم.

به راز و نياز و دعا اهميّت خاصّي مي دادند و شب هاي زيادي براي خواندن نماز شب بيدار مي شدند . وقتي من از ايشان مي خواستم كه طريقة خواندن نماز شب را به من ياد دهند ، (بنده بعضي از دعاها را كه بلد نبودم از ايشان مي پرسيدم) ايشان مي گفتند : همين كه نيمه شب از خواب بيدار شوي و دست به دعا و راز و نياز برداري ، خداوند قبول مي كند .

كمتر عصباني و ناراحت مي شدند . فقط يك مورد را به ياد دارم، كه در زمان رياست جمهوري بني صدر ، يكي از همسايگان چون ولايت فقيه و رهبري را قبول نداشتند ، باعث عصبانيت آن بزرگوار شد، به طوري كه ديگر رفت وآمد مان را با آن همسايه ، قطع كرديم .

در حال بازگشت از سفر تهران به نيشابور بوديم، كه نماز صبح داشت قضا مي شد . شهيد بزرگوار از راننده خواستند كه براي نماز صبح نگه دارند، ولي راننده اصرار مي كرد كه وسط بيابان ، جاي نگه داشتن نيست و در اين جا آبي براي وضو گرفتن نيست. با اصرار زياد همسرم ، راننده نگه داشت و من به همراه شهيد براي نماز صبح پياده شديم . وقتي من به شوهرم گفتم: اين چگونه نماز خواندني است ، همه به ما نگاه مي كنند ؟ شهيد گفت: خداوند اين نماز خواندن را بسيار دوست دارد و خلاصه براي نماز صبح تيمم كرده و نماز را به جا آورديم.

اسماعيل عبداللهي:
يك روز اوايل انقلاب با آقاي سيد موسوي ، سوار موتور بوديم و براي زيارت قبور پدر و مادر ، به قدمگاه رفتيم. در آنجا با تعدادي از خانواده هايي كه از تهران يا اصفهان آمده بودند ، مواجه شديم كه بدون چادر وارد قدمگاه شده بودند. تا چشم آقاي موسوي به آنها افتاد ، خيلي ناراحت شد و به من گفت: اسماعيل بيا برويم به آن ها مسئله را تذكر دهيم . بعد با هم به سمت آنها رفتيم و ايشان رو به مردهاي خانواده كرد و خيلي مودبانه گفت: اين جا جايي مقدس است و محيط سنتي و اجتماعي به ما اجازه نمي دهد ، كه خانم ها بدون چادر وارد اين مكان شوند و اين فرهنگ و سنت اين جا است و شما با اين عملتان ، اين مکان را  زير سوال مي بريد و ادامه دادند :  شما كه خارجي نيستيد ، ايراني هستيد و امروز ما انقلاب كرديم كه خارجي نباشيم. بعد از صحبت هاي ايشان ، مردان آن ها ، گفته ايشان را قبول كردند و به خانم هايشان گفتند: بروند و چادر سرشان كنند.

در زمان رياست جمهوري بني صدر،  خيلي جلوتر از آنكه ماهيت بني صدر لو برود، يك شب كه بچه ها در سنگر دور هم جمع بوديم، آقاي موسوي گفت: بچه ها، بني صدر رفتني است و ديگر نمي تواند به كارش ادامه دهد.

سه الي چهار روز قبل از عمليات ، در سايت 4 قرار شد در سمت راست سايت، كه ديوار سنگي بلندي بود، در آن جا حمامي ساخته شود تا برادراني كه مي خواهند به عمليات بروند، قبل از آن ، غسل شهادت و نظا فت بكنند. آقاي سيد موسوي با معاون خود ، آقاي حيدري ، تانكر آبي را پيدا كردند و آن را به بالاي ديوار سنگي نصب و لوله كشي كردند و براي كف حمام ، از كانال هاي كولر سالم استفاده كردند. منظورم اين است ، كه ايشان خودش به عنوان فرماندة آن مجموعه، هميشه پيشقدم شد.

در عمليات والفجر در منطقه مهران، (كله قندي) بخشي از نيروي دشمن در محاصرة رزمندگان ما قرار گرفتند و در مقابل ، دشمن با فشار سنگين فرماندهان ارتش عراق، براي شكستن خاكريزها ، در يك مقطعي ، از پشت حمله كردند و اين باعث شد نيروهاي تحت محاصره ، تقويت شوند. در آن زمان ، آقاي موسوي در شكستن تهاجم دشمن از روبه رو، كشتن، مجروح و اسير كردن دشمن ، كه در محاصره بود، شجاعت فوق العاده اي از خودشان نشان دادند.

در يكي از گشت ها در منطقه كه من و دو نفر ديگر با آقاي سيد موسوي رفته بوديم، گلوله، از چهار طرف به سمت ما مي آمد. ايشان جلوي ديد دشمن ، روي زمين دراز كشيده بود. چند بار از ايشان خواستم ، كه اگر سيد اجازه بدهيد ، چند نفري به سمت آن ها تيراندازي كنيم؟ ايشان گفت:" نه، امكان دارد كه آن ها شما را با خمپاره هدف قرار دهند و به شهادت برسانند." در همين لحظه صدايي از بالاي سرمان آمد. وقتي به پشت سرمان نگاه كرديم، ديديم كه گلولة آر پي جي عمل نكرد و در فاصلة ده متري ما ، در باتلاق فرو رفت وگرنه ، همه آن جا شهيد شده بوديم.

در عمليات خيبر، منطقة هورالهويزه، آخرين زماني كه من در خدمت آقاي سيد موسوي بودم، نزديك صبح بود، ايشان با عراقي ها در فاصلة خيلي نزديكي بودند. چون دستور عقب نشيني آمد ، ايشان با تأكيد زياد به نيروهاي تحت امرش ، دستور داد كه سوار قايق ها شوند و گاهي هم با حالت عصباني به نيروهايي كه در مقابل دشمن مقاومت مي كردند،  مي گفت:" برگرديد." و همه را به ترك سريع منطقه ترقيب کرد . زماني كه من سوار قايق شدم، ايشان هنوز در آنجا بود و من با تعدادي از نيروها به عقب برگشتيم ، كه خبر شهادت ايشان را آوردند.

در کار ساخت و ساز حمام بوديم، كه ايشان از پشت بام ساختمان پايين افتاد. سريع به طرفش رفتيم و از ايشان در حالي كه به ظاهر سالم مي رسيد، پرسيدم : چه اتفاقي برايت افتاده ؟ ايشان سريع بلند شد و گفت: من خوبم و ضد ضربه ام و شما برويد، به كارتان برسيد.

يك بار من و چند نفر ديگر به اتفاق آقا سيد موسوي در منطقه براي گشت رفتيم، به جايي رسيديم كه احتمال خطر زياد بود. من به ايشان گفتم:" اينجا خيلي خطرناك است." آقاي موسوي گفت: جنگ است و خطر هم وجود دارد، سرتان را بالا بگيريد، رد مي شويم  و به خدا توکل کنيد  و يقين بدانيد به هدفمان مي رسيم.

آقاي موسوي در سال 47 ، تازه مقلد امام شده بود. من آن موقع هنوز به سن بلوغ نرسيده بودم. يك روز به من گفت:" اسماعيل يك توضيح المسائل محشر پيدا شده و بعد دربارة سخنراني امام صحبت كرد و گفت: براي مرجع تقليدت، امام را در نظر بگير و بعد هم دربارة سخنراني امام  در سال 42 ، مطالبي را بيان كرد."

آقاي سيد موسوي وقتي براي آخرين بار خواست به جبهه برود، پسر كوچكش را كه دو، سه روزه بود ، در آغوش كشيد و بوسيد و به خانمش گفت:" من دوست دارم بچه هاي من ، درس حوزوي بخوانند و طلبه شوند." اكنون همان فرزند ايشان، در حوزه ، درس طلبگي مي خواند.

در زمان بني صدر ، در گيلان غرب با شهيد محمد رحمتي بوديم. ايشان خبر داد كه بني صدر به سرپل ذهاب آمده و مي خواهم اسلحه ام را بردارم و بروم اين ملعون را بكشم و به طرف اسلحه اش رفت و آن را برداشت. در همين لحظه ، آقاي موسوي دست ايشان را گرفت و امر به توقف كرد و گفت:" زياد ناراحتي نباش ، ان شاء الله خداوند كارها را درست مي كند.

زمان رياست جمهوري بني صدر ، ايشان در جبهه فرمانده گروهان بود. يك روز براي اعتراض به كارهاي بني صدر،  وقتي غذا آوردند، آن را بين نيروهايش تقسيم نكرد و اين كار را تا دو روز ادامه داد و نيروهايش اصلاً به روي خود نياوردند، كه ما در اين مدت غذا نخورديم.

قبل از عمليات والفجر4 ، آقاي سيد موسوي بچه هاي گردان را جمع كرد و  توصيه ها و چگونگي عمليات و اين كه برادران بايد چه كار بكنند، را براي آنها بيان كرد و نظم و انضباط، تقوا و ازخودگذشتگي، ايثار و شهادت طلبي را براي بالا رفتن روحية بچه ها ، متذكر شد. سپس گردان 30 و 40 نفري ما وارد عمل شد و در دره اي مستقر شديم. گردان هاي ديگر هم به جمع ما پيوستند. ايشان يكي، يكي آنها را هدايت كرد. در بالاي ارتفاع ، عراقي ها قرار داشتند. در شب عمليات چون هوا كاملاً تاريك بود، يك لحظه متوجه شديم كه از بالاي ارتفاع ، چيزي شبيه نارنجك به طرف ما پرتاب شد و در كنار ما افتاد. همگي دراز كشيديم، كه منفجر شد و تركشي به زير چشم آقاي سيد موسوي اصابت كرد و مجروح شد. ايشان با وجودي كه از ناحيه چشم صدمه ديده بود، تا آخرين لحظه كه بچه ها در آنجا بودند و عمليات ادامه داشت ، به عقب برنگشت و زماني كه عمليات پايان يافت و همة دوستان به عقب برگشتيم ، ايشان براي مداوا به بهداري مراجعه كرد.

با بچه ها دور هم جمع بوديم و با هم قرار گذاشتيم، ببينيم چه كسي زودتر آيت الكرسي را حفظ مي كند. همه بعد از اين نظريه ، راهي منازلمان شديم. فردا صبح كه مجدد دور هم جمع شديم ، از ميان جمع ، سيد قاسم موسوي از همه زودتر آيةالكرسي را حفظ كرده بود. من از ايشان پرسيدم:" علت اين كه ، اين طور سريع آية الكرسي را ياد گرفتي چيست؟" گفت:" ديشب كه از اين جا رفتم ، آن را بر روي كاغذ نوشتم و در مكان قالي بافي به بالاي سرم زدم و در حين قالي بافي ، آن را حفظ كردم و به همين خاطر ، زودتر ياد گرفتم و گرنه حافظه ام از شما بهتر نيست.

در عملياتي ، آقاي موسوي گفت:" اسلام نياز به مرد دارد، شما سعي كنيد فيض شهادت را ببريد ، ولي شهيد نشويد و اگر هم شهيد شديد ، اين سعادت نصيب شما شده است و ادامه داد :  نبايد بترسيد كه اگر در اين عمليات رفتيم، شهيد مي شويم يا اسير يا جنازه مان مي آيد يا مفقودالأثر مي شويم و نبايد ترس به دل خود راه دهيد.

در جبهة سعيديه كه همه جاي آن ني و باتلاق بود، آب سد را باز كردند، و حدود يك هفته ، 50 نفر از ما در محاصرة آب قرار گرفتيم ،به طوري كه هيچ گونه آذوقه اي در اين مدت به ما نرسيد و افراد نان خشك ته سفره ها را خوردند. آقاي موسوي در اين يك هفته همه را نصيحت كرد و گفت:" بچه ها، نماز شب بخوانيد و استقامت داشته باشيد، زيرا مسلمان استقامت دارد و مبارزه مي كند و ادامه داد :  مسلماني به نماز و روزه نيست، مسلمان بايد صبر داشته باشد." و به اين طريق به بچه ها روحيه داد.

بار اولي كه من به جبهه رفتم ، آقاي سيد موسوي در نيشابور بود و يك روز ايشان بدون اين که به من بگويد ، به منزل ما مي رود و مقداري شيريني و پول به همسرم مي دهد و دو فرزندم را نوازش مي كند و آن ها را به بيرون از منزل مي برد و بعد از ساعتي ، فرزندانم را به منزل بر مي گرداند. روزي كه من از منطقه به منزل برگشتم، اين جريان را همسرم برايم تعريف كرد و من در جواب او گفتم: خدا خيرش دهد و بعد از مدتي خداوند خير را ، كه شهادت بود، به او داد.

در زمان شاه ، آقاي سيد موسوي به سربازي رفت. يك روز از سربازي فرار كرد. پدر ايشان با ديدن او عصباني شد و از او خواست كه دليل اين كارش را بگويد، ولي ايشان نسبت به پدر در آن موقعيت، هيچ گونه عكس العملي غير اخلاقي از خود نشان نداد و با تألم و تأني سكوت كرد و به اين صورت از كنار موضوع گذشت.

هنگام زلزله طبس ، با آقاي سيد موسوي سعي كرديم  هر چه سريع تر به منطقة زلزله برويم. براي همين منظور، به نيشابور رفتيم و ايشان بعد از هماهنگي لازم با نيروي مقاومت و صلاح ديد آن ها ، شبانه به سمت طبس ، براي كمك و نجات آسيب ديدگان رفتيم.

در منطقة بستان، تنگه اي به نام اُحْد بود ، كه درگيري زياد در آنجا صورت              نمي گرفت. يك شب آقاي سيد موسوي ما را جمع كرد و گفت:" بچه ها، شما اين تنگه را ترك نكنيد، درست است كه درگيري زيادي در اين منطقه نيست، ولي هر لحظه امكان دارد كه دشمن از اين منطقه نفوذ كند و ما را غافلگير كند و به شما و حتي بقية نيروها ضربه وارد كند، پس خيلي هوشيار باشيد.

اوايل انقلاب امام (ره) دچار ناراحتي قلبي شد ، من با ايشان در جبهه بودم و شبي كه خبر بيماري امام را شنيد ، مجلس دعايي برپا كرد و براي ايشان دعا خواند و در ضمن دعا ، اشك از چشمانش جاري بود .


در زمان رياست جمهوري بني صدر ، يكي از همسايگان ما كه مخالف ولايت فقيه بود و رهبري امام را قبول نداشت، صحبتي كرد كه باعث عصبانيت سيد قاسم شد . ايشان به من گفت : ديگر حق رفت و آمد با اين خانواده را ندارم و با آن ها قطع رابطه كرد .

يك روز آقا سيد موسوي براي ديدار خصوصي امام ، من را سوار موتور هوندا كرد تا به ديدار امام برويم. وقتي به بيت امام رسيديم، گفتند : امام با مقامات كشوري              ( آقاي بهزاد نبوي و فخرالديني حجازي و … ) جلسه گفتگو و مشورت دارند و به خاطر مسائل امنيتي ، اجازه ورود به ما ندادند و توفيق زيارت امام را پيدا نكرديم. در هنگام برگشت از بيت امام (ره) ، با چند جوان كه سگي را به همراه داشتند مواجه شديم. من گفتم : اين جا بيت امام است، اين ها چيست ؟ايشان گفت: مي داني امام چرا اين منطقه را براي سكني انتخاب كرد ؟ اگر ذكاوت و مديريت رهبري امام نبود، اين جا بدتر از اين وضعيت مي شد و امام اين جا را برگزيد، چون بالاشهري ها ، پايين شهري ها را هم بينند و برعكس.

در پنجم آذر سال 58 ، كه امام دستور تشكيل بسيج را داد ، آقاي سيد قاسم سيد موسوي ، دو روز بعد در اسحاق آباد جلسه اي گذاشت و سخنراني كرد و در پايان جلسه ، تشكيل بسيج به فرمان امام را ، اطلاع داد و در همان جلسه بعد از سخنان ايشان ، حدود 60 يا 70 نفر از جوانان روستا ، ثبت نام كردند .


در منطقه من با پنج نفر ديگر در دژباني 4 كيلومتري گيلان غرب بوديم . شبي آقاي موسوي از گيلان غرب آمد و ما را دعوت به نماز جماعت كرد . شب با ماشين به روستايي كه آقاي موسوي در آنجا مستقر بودند رفتيم و نماز جماعت را با فرمانده گيلان غرب ، برادر بزرگي ، خوانديم .  بعد از تمام شدن نماز مغرب، آقاي سيد موسوي، دعاي جوشن كبير و زيارت عاشورا و چند دعاي ديگر را از حفظ خواند و در اثنا دعا ، برادر بزرگي به پشت سرش نگاه كرد كه چه كسي است دعا مي خواند كه متوجه ايشان شد و بعد ايشان نماز عشا را هم خواند و پس از نماز قرار شد كه فردا شب نيز براي برقراري نماز جماعت شركت كنيم . شب بعد كه به آنجا برگشتيم برادر بزرگي رو به حاضران كرد و گفت: از امشب ما نماز را به آقاي موسوي اقتدا مي كنيم و از اين به بعد ايشان پيش نماز جماعت هستند و ايشان هم بالاجبار پذيرفت و بچه ها به او اقتدا كردند. ايشان نماز را با قرائت خواند و بعد از نماز هم تعقيبات آن را از حفظ خواند .

روزي به من پيشنهاد شد كه مسئوليت برگزاري نماز جماعت و جمعه را به عهده بگيرم و من هم نزد آقاي سيد موسوي رفتم و با ايشان در اين مورد مشورت كردم. ايشان گفت : اگر دلت مي خواهد به انقلاب و اسلام و ملت خدمت كني اين بزرگترين خدمتي است كه مي تواني انجام دهي ، برو و اين كار را انجام بده و تمام توان خودت را در اين راه صرف كن و شايستگي و لياقت خودت را نشان بده و از نماز جمعه شروع كن . چون آنجا هر چه بخواهي جاي خضوع و خشوع و عمل است و جاي         دل ها و قلب ها ست و هرگز دين از سياست جدا نيست.

زمان شاه ، انتخابات مجلس ملي بود. شخصي بنام جمشيد براي انتخابات مجلس ملي به نيشابور آمده بود ، كه به پشتيباني از كدخداي ده در مسجد سخنراني كند . صندلي درمسجد گذاشته بودند و او همراه چند نفر با كفش وارد مسجد شد. در همين لحظه آقاي قاسم موسوي وتعدادي از بچه هاي ديگر جلو درب مسجد جمع شدند و داخل مسجد نشدند. آقاي موسوي رو به افراد داخل مسجد كرد و گفت : اگر آن هايي كه داخل مسجد هستند، كفش هايشان را در نياورند ، با اعتراض ما مواجه هستند و نمي گذاريم صحبت كنند و بقيه هم به دنبال ايشان اعتراض كردند . وقتي آن ها با اين عكس العمل روبه رو شدند ، به ناچار بلافاصله كفش هايشان را از پا درآوردند و حتي صندلي را كنار گذاشتند ، چون آن ها اين مسئله را رعايت كردند، آقاي موسوي گفت: صبر كنيم ببينيم چه مي گويند و بالاخره صحبت ها و وعده وعيدهاي آن ها تمام شد و ما فقط گوش كرديم.

محمدعبديزدان:
يك روز آقاي سيدموسوي به من گفت : محمد چرا ازدواج نمي كني ؟ گفتم : من تازه وارد سپاه شده ام و تا زماني كه پولي دست و پا كنم ، زمان درازي طول خواهد كشيد . بعد ايشان احاديثي بيان كرد كه من حاضر به ازدواج شوم و در پايان گفت : ازدواج مسئله اي نيست ، من دختر خاله خانمم هست ، شما برو و درباره ي او تحقيق كن و آدرس شما را هم به آن ها مي دهم و اگر هر دو قبول كرديد ، بقيه اش با من و فكر پول و هزينه هاي مورد نياز نباش .

يك بار خواب ديدم در جائي ايستاده ام و نمي توانم از جايم تكان بخورم  و ديدم  آقاي موسوي با لباس طلبگي به تن و عمامه به سر و با لبخندي به چهره ، با           فاصله اي بالاتر از سطح زمين به طرف من مي آيد . از كنار من كه عبور كرد ، در حين حركت با من احوالپرسي كرد. من هر كاري كردم كه بتوانم بايستم و با ايشان صحبت كنم نتوانستم و از خواب بيدار شدم و متوجه شدم كه جايگاه ايشان بسيار رفيع است ، كه ما را به آن راهي نيست.

يك بار مادرش خواب ديده بود كه به كربلا رفته و به دنبال پسرش مي گردد و او را پيدا نمي كند، وقتي خوابش را براي سيد قاسم تعريف كرد ايشان گفت : مادر جان اين بار كه من به جبهه بروم به شهادت مي رسم ، كه اين تعبير او به حقيقت پيوست .



در عمليات والفجر 3 من در خدمت آقاي سيد قاسم سيد موسوي بودم. دشمن منطقة عملياتي اش را از دست داده بود. يكي از وابستگان خانوادگي صدام كه فرماندة تيپ بود ، به نام سرتيپ جاسم كل در محاصره ما افتاد و نتوانست محاصره را بشكند و منطقه مذكور را از دست ما خارج كند. روز سوم يا چهارم محاصره بود، كه هلي كوپترهاي عراقي در حالي كه چتر هاي بزرگ توري پر از امكانات غذايي و بهداري و ... به زير آن ها آويزان بود براي كمك به نيروهاي محاصره شده آورده بودند، از بالاي خاكريز ما رد شدند. آقاي موسوي كه كنار من بود به طرف هلي كوپترهاي دشمن ، شروع به تيراندازي كرد و به بچه ها هم اشاره كرد كه آن ها را هدف قرار دهند. بعد ايشان با آر پي جي يكي از چترهاي هلي كوپتري را هدف قرار داد كه ناگهان تمام امكانات آن از قبيل مشك آب، كلوچه، باند و سرم و ... از بالا به پايين ريخت و اين عمل ايشان باعث شد كه ما آرامش قلبي خاصي پيدا كنيم و روحية بيشتري براي مبارزه پيدا كرديم.

همسرشهيد:
چند سال بود كه همسرم مفقودالاثر بود و به من الهام شده بود كه ايشان به شهادت رسيده است، ولي بازهم به آمدن ايشان اميدوار بودم. يك روز به پسر بزرگم گفتم:" پدرت ديگر برنمي گردد و بايد اين حقيقت را كه او شهيد شده است را باور كنيم." و اين جريان گذشت تا اين كه اسرا از اسارت برگشتند، با اين وجود همگي منتظر بوديم كه او برگردد. در بين منتظران چند نفر از اسرا هم بودند كه از من سوال كردند:" آيا همسر سيد موسوي شما هستيد؟" من جواب دادم:"بله" آنها گفتند:" ما همگي منتظر هستيم تا ايشان برگردد تا ببينيم كه سيد قاسم سيد موسوي كيست ، كه اين همه مردم از او تعريف مي كنند و از ايشان به خوبي و نيكي ياد مي كنند و دوست داريم ايشان را ببينيم و مشتاقانه منتظر آمدن ايشان هستيم." من گفتم:" ايشان مفقود است و احتمال دارد به شهادت رسيده باشد." كه آنها خيلي متأثر شدند و سه سال بعد خبر شهادت ايشان را براي ما آوردند.

با سردار شهيد نور علي شوشتري راهي جبهه شد و آن زمان فرماندهي عمليات سپاه پاسداران نيشابور به ايشان واگذار شده بود و با همان مسئوليت ، مدت 3 ماه در جبهه بود. تا اين كه در عمليات خيبر مجروح و مفقودالأثر شد. سپس گروه تفحص بعد از 12 سال خبر دادند كه جنازة ايشان پيدا شده است. وقتي جنازة ايشان را آوردند ، مردم به اسحاق آباد آمدند و او را به خاك سپرديم.

محمد حسن آقاجاني:      
يك روز در خط كانال پنجاب، هلي كوپتر دشمن ، خط ما را هدف قرار داد. ايشان سريع خودش را به پشت كانال پنجاب رساند و شروع به تيراندازي به سمت هلي كوپتر كرد و به اين طريق هلي كوپتر دشمن را فراري داد.

روزي كه جنازه شهيد سيد علي موسوي ، پسر عموي سيد قاسم را آوردند ، ايشان در جمع حاضران سخنراني كرد و گفت : اين شهيد نه اولين و نه آخرين شهيد است . كمربند هايتان را محكم ببنديد و خودتان را براي مبارزه تا شهادت آماده كنيد .

در عمليات خيبر آقاي موسوي با گردانش به سمت جلو حركت مي كند ، تا جزيره مجنون را آزاد كنند . وقتي به القرنه مي رسد ، با تير مستقيم دشمن مجروح مي شود . چندين نفر از برادران براي كمك به ايشان مي روند . آقاي موسوي مي گويد : من را در سايه اي قرار دهيد و شما برويد و اگر با نيروهاي ما برخورد كرديد ، بگوييد بيايند تا من را از اين جا ببرند ، كه نمانم . بعد برادران ايشان را به زير سايه بولدوزر مي كشانند و مي روند. زماني كه خبر آمد ايشان در فلان خاكريز مجروح شده و زير بولدوزر است ، من به فرمانده مان حاج آقاي نور علي شوشتري گفتم : اگر اجازه بدهيد من با دو نفر ديگر برويم و سيد را بياوريم ، گفتند : نه ، درست نيست كه ما در اين شريط خطرناك به خاطر يكي نفر دو نفر ، ديگران را از دست بدهيم و انشاء‌الله باشد براي فردا و بعد از پاكسازي و آزاد سازي منطقه ، اين كار را انجام مي دهيم و ايشان را به عقب مي آوريم يا اينكه خودش خواهد آمد  و به نظر من اگر ايشان را از اين مهلكه نجات مي داديم ، شهيد نمي شد .

بعد از عمليات بدر ايشان بر اثر جنگ تن به تن مجروح مي شود و من براي            خبر گيري ، به ديدار ايشان رفتم . وقتي ايشان را ديدم ، متوجه شدم كه زير چشم او كبود است. پرسيدم: آقاي موسوي، سياهي زير چشم شما از چيست؟ با خنده ملايمي گفت: با برادران شوخي کردم! باز هم در اين مورد چيزي نگفت. بعد از 7 الي 8 دقيقه گفت و شنود ، از برادران ديگر شنيدم كه ايشان در منطقه كله قندي ، با باجناق (معاون) صدام ، جاسم، درگير و تن به تن مبارزه مي كنند كه با مشت جاسم زير چشم ايشان كبود و در حين درگيري آن ها ، يكي از برادران با سرنيزه به سر او          مي زند و او به درك واصل مي شود.
روزهاي اول انقلاب در روستاي اسحاق آباد هنوز خبري از راهپيمايي نبود و راهپيمايي هايي در مشهد شروع شده بود . يك روز من در ميدان منتظر ميني بوس مشهد بودم ، كه آقاي سيد قاسم را در حالي كه پرچم اسحاق آباد را در دست داشت ديدم . ايشان بعد از سلام و احوالپرسي به من گفت :‌ حسين نمي آيي به مشهد          برويم ؟ من گفتم : چرا ، چون من هم قصد دارم به مشهد بروم . در همان لحظه شهيد يعقوبي ( روحاني كه از مشهد به روستاي ما آمده بود ) رسيد و ايشان هم راهي مشهد بود . با هم سوار ميني بوس شديم و به مشهد رفتيم و در راهپيمايي شركت كرديم و بعد از آن به خانه شهيد يعقوبي رفتيم و چاي خورديم و پرچم اسحاق آباد را براي اينكه ، جهت راهپيمايي هاي بعدي آماده باشد در آنجا گذاشتيم ، چون هنوز جرأت راهپيمايي در اسحاق آباد را نداشتيم .

من در تيپ امام موسي (ع) بودم و حدود يك ماه به عمليات خيبر مانده بود كه آقاي سيد موسوي من را صدا زد و گفت : مسئول گردان هاي ديگر را جمع كن تا با هم صحبت كنيم . وقتي همه جمع شدند ،‌ ايشان يكسري تذكرات را در آن جلسه بيان كرد و از ما خواست كه پرسنل را براي عملياتي كه در پيش داريم ، آماده كنيم . تا حمله خيبر هر روز براي ما كلاس ها و برنامه ريزي هاي ديگر داشتند . تا اين كه دو سه روز به عمليات ، سردار انجيدني به تيپ آمد و وضعيت عمليات را براي بچه ها توجيه كرد  و قرار شد كه گردان ها از محدوده ، پاسگاه شط علي وارد آب شود و مسير عملياتش هم پشت القرنه جاده بغداد بود . بچه ها هم خوشحال شدند و از آن استقبال زيادي كردند ، تا اينكه ساعت مقرر رسيد و سوار قايق ها شديم و بعد از تحمل مشكلات زياد به روستاي بزرگي به نام ، الضجيه رسيديم ‌، قايقها را پارك كرديم و از قايقها پياده شديم . آقاي موسوي قبل از شروع عمليات، تاكيد فراواني كرد كه بچه ها ، مبادا به مردم ظلم كنيد . مبادا برخوردتان با آنها بد باشد ،‌ تا كسي به شما حمله نكرد ، حق نداريد حمله كنيد،مگر اينكه نظامي باشد و مبادا با مردم خودتان را درگير كنيد .

بعد از تشييع جنازه آقاي موسوي ، شهيد شوشتري در كنار مزار ايشان گفت :
در منطقه هور الهويزه روز عمليات خيبر ، وقتي با ايشان مواجه شدم به او گفتم : آقا جان ، شما فقط نيروها را هدايت كن ، اول و جلوتر از نيروها نرو. ايشان در جواب من گفت : من نمي توانم بايد اول خودم بروم و بعد نيروها بيايند و من اگر بخواهم نيروها را هدايت كنم ، اول بايد خود پيشاپيش بروم و از نحوه كار مطلع شوم و بعد از نيروها بخواهم بيايند .

بعد از پيروزي انقلاب ، من به آقاي موسوي گفتم : برويم با هم در حوزه درس بخوانيم . ايشان گفت : آقاي شوشتري گفته است كه اگر مي خواهيد، درس اعتقاد بخوانيد و سپاه، نود درصد از كارهايش و تعاليم آن ، اعتقادي است و ده درصد نظامي مي باشد  و تعهد خدمت در سپاه ، شش ماه بيشتر طول نمي كشد . چون بيشتر از آن احتمال زنده بودن ما نيست . حالا با اين انگيزه مي آيي به سپاه برويم يا نه ؟ من قبول كردم و گفتم: امروز هر چه نياز دين ما باشد، انجام مي دهيم و هر دو در سپاه ثبت نام كرديم.

بعد از عمليات ولفجر 3 در يك وضعيت بحراني قرار گرفتيم . از روبرو با خط اصلي و از پشت سر در ارتفاعات كله قندي، آتش سنگيني بر روي خط ما بود . روز دهم، عمليات اوج گرفت و دشمن سعي داشت از ارتفاعات كله قندي از شياري كه ما در آن مستقر بوديم ، پايين بيايد . با طرح آقاي سيد موسوي ، يك باره بر روي آن ها آتش ريختيم و آن ها را متلاشي كرديم و همين باعث شد كه خط آرامش نسبي پيدا كند . در همين عمليات ، ايشان جراحتي برداشت ولي هيچ توجهي به آن نكرد و براي پيشبرد عمليات ، همواره در صحنه فعاليت كرد .

در عمليات خيبر مسائلي پيش آمد كه دستور عقب نشيني به نيروها داده شد . من آقاي موسوي را لحظه هايي كه در كنار آب در فاصله 40 يا 50 متري دشمن بودند ، ديدم كه نيروهاي تحت امر را که در مقابل دشمن مقاومت مي كردند را با حالت عصبانيت ، دستور به سوار شدن در قايق ها و ترك سريع منطقه مي كرد . من هم طبق دستور ايشان سوار قايق شدم و ديدم كه ايشان در كنار بي سيم ، ريز وقايع را تشريح مي كند . وقتي كه به عقب برگشتيم ، خبر آوردند كه ايشان به شهادت رسيد.

من در هنگام عمليات خيبر ، در جنوب در لشكر ويژه شهدا ، در مهاباد بودم. همان شب خواب ديدم كه من و آقا سيد موسوي با خانواده اش در نشستي شركت كرديم. هنگام برگشت وقتي از جلوي درب منزل ايشان رد شديم ، به من تعارف كردند كه به منزل ايشان برويم. من عذر خواهي كردم و گفتم كه بايستي به منزل بروم و وقت ندارم. ايشان قبل از اين كه خانواده اش وارد منزل شوند، وارد شد و درب منزل را بست. در همين موقع از خواب بيدار شدم. همان شب از راديو شنيدم كه عمليات شده. به خود گفتم كه حاج سيد قاسم به جدش پيوست و بعد خبر شهادت او را پس از مدتي شنيدم.

يك روز من و دو نفر ديگر ، آقايان جعفريان و عليزاده به عنوان بي سيم چي وارد چادر فرماندهي تيپ امام موسي، گردان سيف الله شديم. در آنجا با فرمانده تيپ آشنا شديم و به عنوان بي سيم چي به ايشان معرفي شدم. اول برج 12 سال 62 ، يك شب بي خبر سوار اتوبوس وراهي منطقه عملياتي خيبر شديم. نزديكي صبح، به قرارگاه تاكتيكي منطقه ، به نام هورالهويزه رسيديم و آن جا پياده شديم و بعد از استراحت، آقاي موسوي كليه مهمات را به ما دادند و قبل از غروب سوار قايق ها شديم و به سمت جزيره مجنون حركت كرديم. حدود 30 الي 40 كيلومتر در داخل آب پيشروي كرديم. به خاك ريز اول رسيديم. موقع اذان مغرب شد. همان طور در قايق ها روي آب در جايي توقف كرديم و در داخل قايق هايمان نماز خوانديم و مجددا به سمت خط حركت كرديم. ساعت 2 يا3 بامداد، به منطقه خشكي رسيديم و رزمندگان پياده شدند و در آن جا مستقر شديم تا فرمان حركت برسد. بچه هاي اداره اطلاعات عمليات با فرمانده گردان و تيپ جمع شدند و بعد از صحبت و توجيهات لازم ، دستور حركت صادر شد. من همراه شهيد موسوي و مسئولين گردان حركت كردم و همه نيروها نيز به راه افتادند. 1 الي 2 كيلومتر راه پياده روي كرديم تا اين كه دستور توقف رسيد. من و دو نفر ديگر از برادران با آقاي موسوي ، چند قدمي جلوتر از ديگران بوديم. هوا رو به روشنايي مي رفت. به يكباره سياهي از دور پيدا شد. آقاي موسوي اشاره كرد كه يك نفر از برادران برود ببيند كه چه كسي آن جاست. برادري رفت و بعد از چند لحظه ، ناگهان صداي بلندي با لهجه عراقي به او دستور ايست داد. ما در آن لحظه بهت زده شديم. بلافاصله صداي تيراندازي شروع شد و مشخص شد كه خط لو رفته است. آقاي موسوي گفت كه هر چه سريعتر به گردان ها اعلام شود كه نيروها به عقب بروند. بعد از طريق بي سيم به ما اطلاع دادند كه عقب نشيني كنيم. در اين ميان ، درگيري مختصري پيش آمد و به سمت قايق ها حركت كرديم. اكثر قايق ها رفته بودند و چند قايق بيشتر نمانده بود، چون ما آخرين نفراتي بوديم كه به قايقها رسيديم. قايقران مشغول روشن كردن قايق بود، كه به خاطر اشكال در موتور، قايق روشن نمي شد. در محاصره عراقي ها افتاديم. به مقاومت پرداختيم تا عراقي ها جلوتر از آن نيايند تا حتي المقدور نيروها بتوانند به عقب بروند. خودم را به پشت بام يكي از كلبه هاي روستا كه در نزديكي ما بود رساندم و در آن جا كمين گرفتم ، كه ناگهان صداي روشن شدن قايق را شنيدم و سريع بيرون آمدم و ديدم آقاي موسوي روي قايق است و با تلاش ايشان ، قيق روشن شده بود و به سمت قايق حركت كردم. قايق چند متري از كناره آب فاصله گرفته بود و با كمك آقاي موسوي و برادران ديگر سوار شدم و به سمت عقب حركت كرديم. مقداري از راه را كه طي كرديم متوجه شديم كه راه عقبه را گم كرديم. آقاي موسوي قطب نمايي را از جيب درآورد و بوسيله آن مسيرمان را ادامه داديم. در حين حركت با قايقي كه نيروهاي كمتري در آن سوار بودند ، روبه رو شديم. آقاي موسوي گفتند: چون تعداد افراد در قايق ما زياد است ، چند نفر به قايق ديگر بروند. بعد از انجام اين كار ، ما با قايق كه سوار بوديم به راه ادامه داديم تا به قرارگاه تاكتيكي رسيديم. در آن جا فرماندهان از جمله: آقاي موسوي تشكيل جلسه دادند و تصميم گرفتند كه ما را به يك قسمت از محور ديگري كه تيپ امام صادق(ع) عمل كرده بود ، انتقال دهند. بالاخره بعد از يك شب استراحت و توجيهات ، مجدد وارد منطقه عملياتي تيپ امام صادق(ع) شديم و به قسمتي كه بالگردها مستقر بودند رفتيم و سوار آن ها شديم. آقاي موسوي، من و چند نفر ديگر در يك بالگرد سوار شديم و بعد از چند دقيقه ، درجاده اي كه روي آب احداث شده بود نشستيم و نيروها پياده شدند و از آن جا به سمت خط ، به راه افتاديم. بعد از چند كيلومتري پياده روي به منطقه خشكي كه در انتهاي آن آب بود و اولين خاكريز را در آن جا زده بودند ، رسيديم و مستقر شديم. بعد از كمي استراحت دستور آمد كه هر كسي براي خودش سنگري بكند. بعد آقاي موسوي به همه گفتند كه اين كار را انجام دهند و همه شروع به كندن سنگر كرديم و اين كار تا دو سه روز طول كشيد. روز چهارم دستور رسيد ، كه در خاكريز جلوتر مستقر شويم و پس از صحبت هاي آقاي موسوي در گردان يد الله ، در سنگرهاي احداث شده توسط جهاد مستقر شديم. به محض رسيدن به گردان آقاي موسوي به من و آقاي جعفريان اشاره كرد . گفت: يك نفر شما با من بيايد به قسمت جلو. من گفتم: اشكال ندارد و به همراه ايشان حركت كرديم تا منطقه را از نزديك بازديد كنيم، كه وقتي نيروها آمدند بتوانند توجيهات لازم را به آن ها بدهند. مقدار زيادي پياده روي كرديم و چون هوا خيلي تاريک بود ، هيچ چيز ديده نمي شد . يك دفعه ايشان گفت: با وجودي كه قبلا اين راه را آمدم، مثل اين كه راه را گم كرده ام، چون خيلي جلو آمديم و ممكن است به سنگرهاي كمين عراقي ها برخورد كنيم و مشكل ايجاد شود و بهتر است كه برگرديم . مقداري مسير حركت را تغيير داد و به سمت عقب در حال حركت بوديم ، كه ناگهان صداي ايست به زبان ايراني آمد و گفت: شما كي هستيد؟ آقاي موسوي گفت: آشنا هستيم ، تيراندازي نكنيد و از خاكريز به بالا رفتيم. برادري كه آنجا بود گفت: خدا را شكر نزديك بود ، دستم به روي ماشه برود و شما را هدف قرار دهم ، ولي برادر كنار من گفت، كه ايست بدهم شايد عراقي نباشند و خواست خدا بود كه من ايست دادم. بالاخره به سلامت به عقب برگشتيم. شب نيروها آمدند و در آن جا مستقر شدند. بعد از نماز صبح ، به اتفاق آقاي موسوي و نيروهاي تحت امرشان ، مقداري در اطراف گشت زديم تا با منطقه آشنا شويم تا براي عمليات شب آماده باشيم. نيمه هاي روز بود كه از طريق بي سيم اطلاع يافتيم كه آقاي آخوندي، فرمانده گردان، از ناحيه پا مجروح و پايش قطع شده است. فرمانده تيپ به آقاي موسوي اعلام كرد كه ايشان به جاي آقاي آخوندي برود و معاونت گردان را فعلا به عهده بگيرد تا بعد تصميم گيري كند. بعد ايشان و  آقاي عليپور كه منشي گردان بود، آماده رفتن شدند. هنگام خداحافظي در نگاه آقاي موسوي خواندم كه اين ديدار، آخرين ديدار ماست. ايشان با لبخندي من و ساير بچه هاي ديگر را به بغل گرفت و روبوسي كرد و به خط جلو رفت. من بعد از حمله به سايت برگشتم و چادر ها را خالي از بچه ها ديدم و وقتي براي نماز آماده شديم، از يك تيپ حدود چند گردان مانده بود. من در فكر بودم ، چه كساني زنده اند يا اسير و يا شهيد شده اند و در اين فكر ، به دنبال آقاي موسوي،  شروع به گشتن كردم ، ولي هر چه گشتم اثري از ايشان نبود. همان روز به سمت پادگان ظفر در گيلان حركت كرديم. بعد از اقامت در آنجا ، بازهم به دنبال آقاي موسوي گشتم، كه با شايعات مختلف روبه رو شدم. بعضي گفتند: ايشان اسير شده، بعضي گفتند: او را در كنار يك خمپاره انداز نشسته ديدند كه مجروح شده بود و بعد هم به شهادت رسيده. كه به هر حال ايشان در ليست مفقودين قرار مي گيرد و من از شهادت ايشان بي خبر بودم ، تا اين كه قسمت شد به ماموريت نيشابور رفتم و عكس ايشان را در ميدان اصلي شهر ديدم و متوجه شدم كه ايشان به شهادت رسيده است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 212
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,371 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,472 نفر
بازدید این ماه : 4,115 نفر
بازدید ماه قبل : 6,655 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک