فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

خضرائي‌راد,رضا

فرمانده واحد اطلاعات وعمليات لشكر5 نصر )سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
عيسي خضرائي راد:
در گروه ضربت كميته انقلاب اسلامي مشغول به كار بودم . در جريان كار با متهمي كه محكوم به اعدام شده بود(به علت همراه داشتن مقداري مواد مخدر) روبرو شدم. متهم در ساعت نزديك به اعدام سراغ برادرم رفته بود و با گريه و زاري گفته بود: برادر تو دروغ گفته و از سر لجاجت و عناد و دشمني به من تهمت زده. برادرم نزد من آمد و گفت: متهم چنين گفته، اگر اين گونه است، راستي و درستي را بيان كن كه هيچ چيز بهتر از درستي نيست، بگذار اگر او بي گناه است آزاد شود و حكمش تخفيف يابد. من گفتم: نه. شهيد وضو گرفت . مرا در آغوش كشيد و گريه كرد و سپس با همان چشمان گريان سراغ متهم رفت و به او گفت كه من از تو گذشتم. برادرم هم گذشت، اميدوارم خدا هم از تو بگذرد كه به جوان بي گناهي تهمت دروغ مي بندي!

روزي كه به معراج رفتيم، چهرة گلگوني داشت. روز بعد كه جمعيت انبوهي آمده بودند گلگون تر بود، و زماني هم که پيكرش را مي خواستيم به خاك بسپاريم نوري از چهره اش متجلي مي شد كه عجيب بود و هرگز آن لحظات را فراموش نمي كنم.

در اوايل انقلاب، هنگامي كه در كميته انقلاب اسلامي سابق، مي خواستند حقوق افراد را بدهند، به علّت مشكلات اوايل انقلاب و مسائل و حال و هواي آن زمان، يك ميز مي گذاشتند و يك مبلغي هم روي آن بود و هر كس هر مقدار كه احتياج داشت بر مي داشت. من موردي را به ياد دارم كه ايشان يك مبلغ خيلي زيادي را از جيب خودش گذاشت تا ديگران استفاده كنند.

خانه اي ساخته بود در حدّ سفت كاري، و خانواده اش را به آنجا برده بود و حتي خود شهيد گفت: من آنجا را موزاييك هم نكرده ام و فقط يك سر پناهي براي بچه ها مي باشد.

تمام همسايه هاي محل اعتقاد داشتند هر مشكلي در محل پيش مي آمد، ايشان به كمك افراد مي شتافت، ازجمله ايشان براي زيارت رفته بود كه در بازار سنگي يك پيرمرد لباس فروش را مي بيند كه گريه مي كند، شهيد جلو مي رود و مي پرسد كه چرا گريه مي كني؟ بگو شايد بتوانم كمكت كنم! پيرمرد مي گويد: يكي از اوباش محل آمده و از من باج مي خواهد و گفته اگر مي خواهي اينجا كاسبي كني بايد حقوق مرا هم بدهي! شهيد حاج رضا هم متوجه مي شود كه آن فرد به آنجا باز خواهد گشت، با اينكه پيرمرد لباس فروش را هم نمي شناخته است، شايد بيشتر از يك ساعت، آنجا منتظر مي ماند تا آن فرد برگردد و بعد از آن هم به او هشدار مي دهد كه اگر نه تنها اين پيرمرد بلكه هر كس ديگري را در اين محدوده اذيت كند، حسابش را خواهد رسيد و اوباش هم سرش را پايين انداخت و رفت.

خواهرشهيد:
پسر من نيز مدّتي در جبهه همراه ايشان بود، شهيد به قدري اخلاص و صداقت داشت كه به پسرم گفته بود كه در جمع و جلوي بچه هاي جبهه به من دائي جان نگو و به اسم صدا نكن! اينجا همه با هم برادريم، ايشان تعريف مي كرد كه يك روز همراه شهيد به اهواز رفتيم و حمام كرديم و شهيد بعد از حمام لباس زير خود را تعويض كرد ولي همان پيراهن قبلي خودش را پوشيده و گفت: شما هم همين كار را انجام بده تا وضعيت ظاهرمان هم مثل بقية رزمندگان باشد و فرقي نكند.

همسرشهيد:
ساختماني در حال ساخت داشتيم و به جاي يكسال، چهار سال براي ساختن آن وقت صرف شد و بعد هم نيمه كاره ماند. ايشان براي خريد مصالح وارد مغازه اي مي شود، ظاهراً فروشنده هم مرد معتقدي بوده است و تا ايشان را مي بيند، مي گويد: من شما را در جايي ديده ام و بعد مشخص مي شود كه در جريان فعاليت هاي انقلاب ايشان را ديده است و بنابراين تصميم مي گيرد كه براي ايشان تسهيلاتي قائل شود كه شهيد حاج رضا فوراً مغازه را ترك مي كند و صاحب مغازه دنبال ايشان مي رود و مي گويد: آقا برگرد، من با شما هم مثل ديگران رفتار خواهم كرد كه شهيد هم بر مي گردد و با همان شرايط عادي جنس مورد نيازش را تهيه مي كند.

برادرشهيد:
در زمان خدمت در ارتش به علّت جراحت در بيمارستان 503 ارتش در تهران بستري شدم. حاج رضا پس از اطلاع، راهي تهران شد و با مشقت زياد و رنج فراوان به عيادتم آمد، به ايشان گفتم كه زحمت زيادي كشيديد، در پاسخ به من گفتند كه همة رنج ها و سختيها با ديدار شما از ميان رفت.

در كربلاي 5 قبل از ورود به آب ها، بچه ها يك خاكريز زده بودند و صبح يكي از روزهاي عمليات در حال چاي خوردن بودند، آقا رضا هم آنجا در حال هدايت نيروها بود و امكانات را جلو مي فرستاد، آقا رضا مي خواست چاي را براي نيروهاي داخل خط بفرستد و اين برنامه ريزي هاي هم بخاطر همان روحية معرفتي و علوي ايشان بود. وقتي جلو رفتم و گفتم آقا رضا خسته نباشي! چكار مي كني؟ ايشان گفت: مي خواهم چاي را بدهم خط! بچه ها ديشب جنگيدند و گلويشان خشك است، صبح چاي داغ نوش جان كنند و كيف كنند.

روحيه بسيار لطيف و نرمي داشت، با اينكه كار ايشان در دوران انقلاب و جنگ خيلي سخت بود. يادم مي آيد، يك روز چند قاچاقچي را آورده بودند و آقاي خلخالي هم مشهد آمده بود و قرار بود حكم اعدام آنها را صادر كند. من وقتي پيش شهيد خضرايي رفتم و از او جريان را پرسيدم ايشان برايم توضيح داد و گفت: اينها خودشان را دارند از بين مي برند و يك جامعه را هم خراب كرده اند و در همان حالت گريه هم مي كرد.

در سال 56 و درگير و دار درگيري هاي انقلاب، من در بيمارستان امام رضا (ع) يك بسته ده هزار توماني پيدا كردم كه در آن موقع هم، پول زيادي بود و به مرحوم پدرم گفتم، شهيد حاج رضا هم آمد و مرا بوسيد و تحسين كرد و به اتفاق همديگر، پول را به منزل آيت الله شيرازي تحويل داديم. بعد از چند روز هم صاحب آن پول به همراه پسر آقاي شيرازي به منزل ما آمدند و تشكر كردند.

در يكي از مأموريت ها كه در كوير سبزوار بوديم، حدود سه روز مجبور شديم در آن محل بمانيم تا يكي از اشرار ضد انقلاب را دستگير كنيم. در آن مدّت آذوقة نيروها تمام شد و شهيد براي اينكه از ناراحتي و تشنگي و گرسنگي آنها بكاهد در همان منطقه يك محلي را پيدا كرده بود كه انگورهاي آن هنوز نرسيده بود. با آن حال، به دنبال صاحبش گشته بود ولي كسي را پيدا نكرده بود. خلاصه با اصرار نيروها، مقداري از محصول باغ را مي چيند و بچه ها مي خورند. ايشان از اين قضيه بسيار ناراحت بود و پس از اينكه ما بدون تلفات مأموريتمان را انجام داديم و به مشهد برگشتيم، ايشان رفته بود و صاحب باغ را پيدا كرده بود و رضايت او را به هر ترتيبي بود جلب كرده بود.

در سال 63 كه من در دفتر جنگ خدمت ايشان رسيدم، تازه در آستان قدس رضوي استخدام شده بودم. آنجا يك خودكار شيك در دست ايشان ديدم و آنرا از ايشان گرفتم و گذاشتم داخل جيبم. افراد زيادي داخل اتاق بودند. او مرا گرفت و برد بيرون اتاق و گفت: نمي خواستم جلوي ديگران بگويم كه ريا باشد خودكار مال تو نيست: گفتم: مال شما كه هست؟ گفت: مال من هم نيست. اين خودكار از پول آن پيرزني است كه دو تا تخم مرغش را آورده و در راه بچه هاي جبهه و جنگ هديه داده است. اگر خودكار مي خواهي به تو پول مي دهم و برو هر چه قدر مي خواهي بخر.

در زمان نوجواني ايشان، پدرمان يك مزرعة كوچك داشت كه نخود كاشته بوديم. اين شهيد با آنكه سالهاي اول دبستان بود، بدون اينكه پدرم به ايشان امر و نهي كند يك سفرة نان به همراه كمي آب بر مي داشت و از اوّل صبح، خصوصاً در ايّام تعطيل آنجا مي ايستاد تا به مزرعه آسيب نخورد و يا گوسفندي وارد زمين نشود.

همسرشهيد:
در ابتداي زندگي وضعيت مالي خوبي نداشتيم و اين در حالي بود كه ايشان از سهام داران كارخانجات لوازم خانگي آسايش بود و تعدادي او دوستانش به وسيلة طرح ها و كمك هايي كه دولت در اختيار جوانان قرار داده بود، آنجا را آمادة بهره برداري كرده بودند و به خاطر كارآيي ايشان، مي خواستند كه مدير عامل كارخانه هم باشد. ايشان آمدند و موضوع را با من مطرح كردند و گفت: اگر اين كار را قبول كنم، كاملاً در رفاه اقتصادي خواهيم بود شما چه مي گويي؟ من گفتم: آن راهي را كه راه خدا بود و از قبل انتخاب كردي ادامه بده و از نظر من مي تواني از شراكت در كارخانه استعفا دهي، اگر كه اين راه را خدايي نمي بيني؟ ايشان با خوشحالي تمام فرداي آن روز رفت و امتيازات را واگذار كرد. هنوز متن استعفاي ايشان موجود مي باشد. بعد از آن هم يك روز به منزل آمد و گفت: براي مديريت كارخانة ماشين سازي اراك هم به من پيشنهاد شده است ولي من آن را هم قبول نكرده ام.

برادرشهيد:
بعد از عمليات ميمك بر اثر مجروحيت بستري شده بود، براي ملاقات ايشان به بيمارستان رفتيم و افراد ديگري كه براي ملاقات نزد ايشان مي آمدند را توصيه مي كرد كه: من كاري نكردم و همه كارها را برادران بسيجي انجام داده اند، لطفاً به ملاقات آنها برويد چون بعضي از آنها در اينجا غريب هستند و كسي را ندارند.

اوايل انقلاب كه به همراه شهيد در كميتة انقلاب اسلامي سابق فعاليت داشتيم، يك مأموريت در آب و برق به ما دادند كه قرار بود براي دستگيري يكي از مسئولين ساواك در استان اقدام كنيم. پس از اينكه حكم دادستاني آماده شد و بچه ها هم مسلح شدند به سمت منزل شخص مورد نظر حركت كرديم و شهيد خضرايي با توجه به اينكه در آن موقع مجرد بود گفت: چون شما همه سرپرست خانواده هستيد، من اول به سمت منزل حركت مي كنم تا خداي نكرده مشكلي برايتان بوجود نيايد. ايشان پس از اينكه در زد و با طرف صحبت كرد، به او هشدار داد كه آرام و آهسته تسليم شود تا براي كسي مشكلي بوجود نيايد. هنگامي كه شهيد خضرايي با آن فرد ساواكي روبرو شد، با او دست داد و خيلي متين او را در آغوش گرفت و روبوسي كرد كه فرد ساواكي هم در همان حال كاملاً شوكه شده بود و نمي دانست چه كار بكند و شروع كرد به اشك ريختن و به بنده شهيد خضرايي مي گفت: اين كار شما از تازيانه هم براي من بدتر است.

زماني كه ايشان در زندان مسئول بود، شب قبل از اينكه به منزل بيايد، به همة زنداني ها سر مي زد و صبح اوّل وقت قبل از اينكه پشت ميز كارش برود، به آنها سر مي زد. يك مورد را من ديدم كه قرار بود اعدام شود، قبل از آن چند بار صورت شهيد را بوسيد و گفت: تو براي من دعا كن. من خيلي جاها زنداني كشيده ام، ولي هيچ جا مثل شما با من برخورد نكرده اند. من متهم و اعدامي هستم، ولي شما به من كرامت انساني بخشيديد. يعني به من ثابت كرديد كه به عنوان يك انسان حق و حقوقي دارم. و افسوس كه ديگر نمي توانم و فرصت ندارم مثل يك انسان مسلمان زندگي كنم.

زماني كه ايشان مدير داخلي پادگان 92 زرهي بودند، از شهرستان تعداد زيادي نيرو برده بوديم آنجا و شهيد حاج رضا حدود ساعت 11 ظهر بود كه گفت: گرسنه ام، چون صبحانه نخورده بود و ما هم براي ايشان يك غذا گرفتيم و آورديم در محل كارشان، ايشان مدام تكرار مي كرد: گرسنه ام، گرسنه ام. من به ايشان مي گفتم: خوب داداش غذايت را بخور. مي گفت: نمي رسم، كار اين بسيجي ها واجب تر است. بعد از اينكه مشكل اسكان و غذا و لباس آنها را حل كرد، حدود ساعت 3 يا 4 بعد از ظهر آمد و گفت: الحمدالله حالا سرم خلوت شده است. يك روزنامه پهن كرد و لقمة اوّل را كه برداشت، ديدم يك پيرمرد آمد دم درب ايستاد و گفت: شما غذا بخوريد و من گرسنه باشم؟ شهيد حاج رضا گفت: نه بابا من اين غذا را براي شما گذاشته بودم و خيلي دنبالتان گشتم ولي پيدايتان نكردم. حتي همان لقمه اي را كه دستش بود گذاشت و گفت: پدرجان اين مال شماست و غذا را به آن بسيجي داد.

در جاهايي كه مشكلي وجود داشت، علاقة زيادي از خود نشان مي داد براي كمك و رفع مشكل بچه هادر عمليات والفجر 8 يكي از مشكلات، رساندن مهمات به نيروها بود و با اينكه ايشان در ستاد فعاليت مي كرد. به كمك بچه ها آمده بود، در آن وقت امكان استفاده از قايق در اروند رود وجود نداشت و حاشية اروند لجن و گل بود تا جايي كه بعضي وقت ها، پاي نيروها نيم متر يا يك متر داخل لجن فرو مي رفت و در آن شرايط حركت با بار بسيار مشكل بود.

مدتي كه در رحمانيه بوديم، خرماهاي يكي از نخلستان ها كه در آن محل بود، رسيده بود،اين در حالي بود كه خود روستائي ها در طرف ديگر كارون مستقر بودند و اين طرف در اختيار بچه ها بود. ايشان خيلي تلاش كرد و مجوز گرفت كه چند شبانه روز، آن روستائي ها بيايند و محصول خودشان را جمع كنند و ببرند و حتي ايشان مقداري از آن محصول را خريد و در اختيار نيروها قرار داد.

يك روز در مسير برگشت از نماز جمعه آبادان بوديم كه يك رنو را ديديم كه از جاده خارج شد و چپ كرد، ايشان سريع وارد عمل شد و تمام بچه ها را از وسيلة نقلية خودمان بيرون آورد و ماشين را در اختيار آن خانواده گذاشت تا راننده آنها را به يك مركز درماني برساند و فكر مي كنم پنج دقيقه ايشان اين كار را انجام داد و حتي وسيلة نقليه را هم راست كرديم. البته خودمان مجبور شديم چند ساعت منتظر بمانيم و با وسيله اي ديگر به پادگان برويم.

علاوه بر تميزي و نظم، داراي روحية با انضباط و جسم قوي نيز بود. قبل از يكي از عمليات ها، با چند نفر از نيروها، از يك رودخانه رد مي شديم كه چون روي سنگ ها پوشيده از خزه و جلبك بود و لغزنده شده بود، ما به سختي رد مي شديم ولي ايشان با سي، چهل كيلو بار به راحتي رد شد و به بچه ها هم كمك مي كرد تا عبور كنند.

در سالهاي 58ـ59 حل اغلب مشكلات و مسائل امنيتي بر عهده كميتة مركزي انقلاب اسلامي بود. چون هيچ جاي مشخصي وجود نداشت تا مسائل امنيتي و راحتي مردم را فراهم كند. يكي از شب هايي كه شهيد خضرايي مسئول شب بود و ما و چند نفر ديگر از جمله شهيد عبدالهي، شهيد نوروزي و شهيد آزادي در خدمت ايشان بوديم، يكي از بازاريان مشهد عكس دختر بچة 9 ساله اي را آوردند و گفتند كه اين بچه را از صبح دزديده اند و آقاي خضرايي هم، آنجا با آن تعصب خاص خودش در حالي كه مي ديد، پدر آن دختر بچه، گريه مي كند و التماس و درخواست مي كند، به او قول داد كه بچه و عوامل مقصر را پيدا كند و او را راضي كرد تا به خانة خودش باز گردد. همانجا شهيد خضرايي جلسه اي تشكيل داد و گروههاي چند نفره را از داخل شهر جمع كرد و تا صبح گزارش ها را جمع كرد و بعد از اينكه متوجه شديم در آن محل چند نفر از جوان هاي افغان رفت و آمد دارند، شهيد خضرايي و دوستان ديگر تا صبح تمام افغاني هاي ساكن در مشهد را كه در مسافرخانه ها و محل هاي ديگر بودند را پشت كميتة مركزي جمع كرد و توانستيم، افرادي را كه به محل مربوطه رفت و آمد داشتند را پيدا كنيم و حدود ساعت 4 بعد از ظهر روز بعد بود كه 2 نفر از افغان ها را كه دستهاي دختر بچه را بسته بودند و قصد اذيت و باج خواهي داشتند را گرفتيم و تحويل دادگاه انقلاب داده و بچه ها را هم تحويل شهيد حاج رضا داديم.حاج رضا روي دختر بچه را بوسيد و گفت: من وظيفه ام را انجام داده ام و اگر ما نباشيم، شهر امنيت نخواهد داشت.

در پايانه تهران منتظر حركت اتوبوس به مشهد بوديم، مدّتي كه وقت بود براي نوشيدن چاي به رستوران رفتيم، در آنجا ناگهان متوجه ناراحتي و رنگِ پريدة حاج رضا شديم و فهميديم كه به علّت کثيفي و بد بودن وضع محيط آنجا است، بنابراين آنجا را ترك كرديم ولي ايشان مصّر بود كه تذكّر بدهد و به همين خاطر، نزد مدير رستوران رفتيم و بعد از سلام و احوالپرسي با او صحبت كرد. شهيد خضرايي از جملة نيروهايي بود كه در عين پركاري، منظم، تميز و مرتب هم بود.

در اوايل انقلاب كه كميته مسئوليت امنيت شهر را به عهده داشت، يكي از نيروهاي شهرباني سابق به بچه هاي گشت توهين كرده بود و حاج رضا خضرايي و چند نفر ديگر از دوستان براي بررسي موضوع به محل مورد نظر رفتيم كه در آنجا هم نيروي شهرباني به بچه ها توهين كرد. حاج رضا ، شبانه رئيس شهرباني را احضار كرد و حاج آقاي صفايي هم به حاج رضا خضرايي دستور داد كه درجه هاي آن فردي را كه به بچه ها توهين كرده، بكنند و اسلحه هايشان را هم گرفتند و بدين صورت از نيروهاي زير مجموعه اش در راستاي امنيت شهر حمايت مي كرد.

يكي از بچه هاي محل به من گفت: خدا رحمت كند اخوي شما را، يك روز به من سفارش كرد، اگر مي خواهي امام رضا (ع) از تو راضي باشد، روزهاي اعياد به حرم برو و بگو امام رضا تبريك عرض مي كنم، روز شهادت ائمه هم برو بگو حضرت آقا تسليت عرض مي كنم، و من الان بيست سال است که همين كار را انجام مي دهم.

اوايل انقلاب، در زندان مشهد در دو مرحله دست به شورش زدند كه اصل قضيه بوسيلة منافقين برنامه ريزي شده بود و مي خواستند، بندهاي قسمت زنان و مردان و سياسيون را به يكديگر مرتبط كنند. من يادم مي آيد كه مأموريت شهيد خضرايي و  چند نفر ديگر از دوستانشان، سركوبي اين حركت بود، در همان حين، نيروهاي شهرباني با هماهنگي كه از طرف رياست جمهوري در تهران شده بود، تصميم به سركوبي شورش به شكل مسلحانه را داشتند كه با سياست و برنامه ريزي شهيد خضرايي، شورش بدون هيچگونه آسيب به زندانيان و نيروهاي شهرباني خاتمه يافت. شهيد خضرايي حدود ساعت 9 صبح وارد عمل شد و بعد از ظهر شورش آرام شده بود و وقتي ما داخل زندان شديم، تمام زنداني ها در داخل بندها نشسته بودند و حتي كفش ها را جلو بندها جفت كرده بودند و اين بخاطر اخلاص و تلاش آقاي خضرايي و ديگر بچه ها بود.

نيمه هاي شب در عمليات ميمك، يك آمبولانس كه از خط بر مي گشت نزديك سنگر ما توقف كرد و يك نفر به من گفت كه برادر رضا با شما كار دارد، من داخل آمبولانس رفتم و ديدم كه برادر خضرايي عقب آمبولانس است و گفت: من فقط پايم مجروح شده است و فقط آمده ام بگويم كه كارهاي عقب مانده و نيمه تمام را انجام بده و خبرش را هم تلفني به من بده. البته ايشان از بيمارستان با ما تماس مي گرفت و كارها را پيگيري مي كرد.

در يكي از معامله هاي صوري كه شهيد خضرايي با يكي از قاچاقچي ها انجام داده بود و بيعانه اي حدود 400000 تومان هم در ميان بود، در محلي بين گناباد و مشهد قرار تحويل جنس را گذاشته بوديم. البته طرح و برنامة اين مأموريت را حاج رضا مشخص كرده بود و كار شناسايي منزل صاحب جنس و فرد تحويل گيرنده از شهر گناباد شروع شد و هنگامي كه متوجه شديم، افراد فروشنده، خودشان نظامي هستند، عمليات اهميت خاصي پيدا كرد و البته در محل تحويل جنس هم دو نفر آمده بودند كه درجه دار بودند و حتي يكي از آنها به سلاح كمري مجهز بود، بند كلت خودش را باز گذاشته بود و آمادة هر گونه درگيري شده بود كه با تلاش شهيد خضرايي و ديگر بچه ها توانستيم بدون خونريزي هر دوي آنها را دستگير نمائيم. اين ماجرا در تلويزيون اعلام شد و مردم خصوصاً در گناباد تعجب كرده بودند كه بدون هيچ گونه درگيري و سر و صدايي، يك محمولة مواد مخدّر كه ارزش مادي زيادي هم داشته كشف شده است.

او باعث احياي پادگان 92 زرهي، براي نيروهاي حراست شد،  آنجا ساختمان هاي مخروبه و اداوت جنگي بود كه ايشان توانستند ظرف يكي دو هفته، تمام محوطه را از آن وسايل پاكسازي كند و امكانات و وسايل تهيه شده از مشهد را در آنجا مستقر كرديم. شهيد خضرايي يكي از عواملي بود كه نيروهاي مشهد را براي كار جذب مي كرد و پادگان تا آنجا مجهز شد كه در ولادت آقا امام زمان (ع)، ما تا حدود بيست هزار نفر نيرو را در آنجا غذا داديم و مراسم جشن را اجرا كرديم.

اوايل ازدواج مسئوليت دفتر جنگ در سپاه پاسداران را به ايشان پيشنهاد كردند امّا ايشان مي گفت: به خاطر مسئوليت و هماهنگي هاي لازم بايد بيشتر در مشهد باشم و كمتر در جبهه خواهم بود و اگر خداي ناكرده، بسيجي و رزمنده ها در جبهه به چيزي نياز داشته باشند و من از آن بي خبر بمانم، آنها دچار سختي خواهند شد و من در كار خود كوتاهي کرده ام، دلم مي خواهد در كنار آنها باشم؛ و به همين خاطر، معاونت دفتر جنگ را پذيرفت و مسئوليت دفتر را به كسي ديگر سپرد.

مادرشهيد:
شبي كه فرداي آن روز قرار بود به مدرسه برود، تا صبح نخوابيد و از من سؤال مي كرد كه مادرجان، مدرسه چه جايي است و من هم كه به مدرسه نرفته بودم، نمي توانستم برايش توضيح بدهم، تا اينكه ظهر با لبي خندان به خانه برگشت و گفت: مادرجان مدرسه از مكتب بهتر است مدرسه ميز و نيمكت دارد و روي زمين نمي شينيم.

در زمان آزاد سازي مهران، ما در اطراف ايلام مستقر بوديم و يك محلي را قرار بود محافظت بكينم، يك شب تا صبح را بين چند نفر تقسيم كرده بوديم، بنده و يكي از دوستان بيدار مانده بوديم و نفر سوّم كه در حال پست دادن بود ، حاج رضا را مي بيند كه مي آيد و اسلحه را از او مي گيرد و به جاي او و بقية افراد تا صبح بيدار مي ماند و وقتي ما براي نماز بيدار شديم، ديديم كه بچه ها خواب هستن و حاج رضا در حال نگهباني است در حالي كه قبل از آن هم مأموريت بوده و آن شب استراحتش را در حال قدم زدن و نگهباني انجام داد او در آن وقت معاون طرح و عمليات لشکر بود.

مأموريت هاي زيادي به خصوص در شرق كشور انجام داده بود و به خاطر موفقيت هاي قابل تحسين در اين مأموريت ها، يك سلاح كلاش از طرف نمايندة ولي فقيه در سپاه به ايشان هديه داده شده بود كه اين عزيز، همان سلاح را بلافاصله به سپاه و كميتة سابق تقديم كرد.

نيمه هاي شب در اطراف منطقة بوارين، از طرف سردار قاليباف مأموريت داشتيم , حاج رضا را در آنجا ملاقات كرديم. پس از صحبت و شوخي وار د يك سنگر شديم و ديدم كه ايشان سر به سجده گذاشت و خيلي عجيب گريه كرد و حالات خاصي داشت. بنده براي انجام مأموريت از سنگر بيرون آمدم.وقتي كارم تمام شد و براي اينكه دوباره احوال شهيد خضرايي را بپرسم به سنگر برگشتم و ديدم كه شهيد، در همان حالت معنوي خودش مي باشد و ايشان يكي از افرادي بود كه در زمينة ارتباط با خدا و مسائل معنوي نقش استادي را براي ديگر بچه ها داشت.

شب عاشورا، در پادگان اهواز بوديم و ايشان در ستاد لشکر بود و خيلي تلاش مي كرد كه همه مسئولين لشکر حضور پيدا كرده و يك زيارت عاشورايي خوانده شود و حتماً صد بار هم تكرار شود. در آن وقت، ايشان هر لحظه صورتش بر افروخته تر مي شد و يك حال عجيبي پيدا كرده بود.

گاهي اوقات براي نماز جمعه با جمعي از بچه ها به آبادان، دزفول يا شهرهاي اطراف مي رفتيم، يكروز كه از هويزه بر مي گشتيم در مسير،ايشان يك صحنه اي ديد و ماشين را نگه داشت. در كنار جاده يك مرد عرب با لباس هاي شيك نشسته بود و در حال كشيدن قليان بود و به يك زن حامله كه در حال بيل زدن هم بود، امر و نهي مي كرد، هر چه بنده گفتم كه برادر رضا بيا برويم. گفت: نه، من نمي توانم تحمل كنم. ما انقلاب كرديم كه اين چيزها نباشد، ما هم در اين جنگ شركت كرديم كه اين چيزها را نبينيم. شاهد اين موارد نباشيم، شهيد خضرايي گفت: من نمي توانم تحمل بكنم و رفت و شروع كرد به صحبت كردن با مرد و گفت: شما مسلمانيد نبايد اينگونه رفتار كنيد. در آخر هم، خود مرد بلند شد و بيل را از دست همسرش گرفت و خودش شروع كرد به كار كردن و آن زن هم خيلي دعا كرد.

ايشان مي گفتند كه اكثر همرزمانشان كه به مكّه مشرف شده اند به شهادت رسيده اند و اگر من هم به مكّه بروم، شهيد خواهم شد و همينطور هم شد و بعد از رفتن به مكه به شهادت رسيدند. هنگامي كه به مكّه رفته بودند و قرار بود به مشهد برگردند مراسم، بسيار ساده برگزار شد به صورتي كه وقتي آماده شده بوديم كه به پيشواز ايشان برويم، ايشان سريعاً و بي خبر خودشان را به منزل رسانده بودند.

به همراه چند نفر از دوستان به حج واجب مشرف شده بودند، ايشان انسان مقيّدي بود و نسبت به امور مختلف دقت داشت و مي خواست كه كار را به نحو احسن انجام دهد. در مراسم حج هم، وقتي بچه ها مي خواستند قرباني را انجام بدهند، ايشان به بچه ها گفته بود چرا گوسفند؟ بياييد برويم و گاو بخريم، بچه ها گفته بودند كه ما اينجا كسي را نمي شناسيم و نمي دانيم كه از كجا گاو بخريم. شهيد خضرايي هم با همان حالت خوشرويي و سادگي خودش، براي اينكه به دوستانش بفهماند كه مي توانند گاو بخرند و به مسائل دامداري آشنا است.

در حج اعلاميه هاي مربوط به امام خميني (ره) را پخش مي كرد، در يك جا يك ماشين پليس ديديم و ايشان گفت: مي خواهم اعلاميه را در داخل ماشين پليس بياندازم، البته من گفتم: ما را خواهند گرفت و از اعمال حج محروم مي شويم اما ايشان در يك فرصت مناسب كه راننده و افسر از ماشين خارج شدند، اعلاميه را در داخل آن انداخت و البته افسر متوجه شد كه ما هم بلافاصله فرار كرديم و داخل كوچه ها پنهان شديم و خودمان را داخل يك خانه انداختيم و آن ماشين پليس هم رد شد.

در حادثه زلزلة طبس كه قبل از انقلاب روي داده بود، ايشان شبانه يك خاور گرفت و از آيت الله شيرازي يكسري چادر گرفت و به سمت طبس برد كه من هم همراه ايشان بودم، البته نيروهاي شاه، نيروهاي مردمي را در آنجا راه نمي دادند، ولي ما هفتاد و دو ساعت آنجا فعاليت كرديم و بالاخره ما را بيرون كردند و نگذاشتند كه بيشتر فعاليت داشته باشيم.

يك روز از ايشان پرسيدم: تو حرم هم مي روي؟ خنديد و گفت: مگر مي شود نروم. هر وقت كه ولادت باشد، اگر مشهد باشم يا نه، خودم را به حرم مي رسانم و تبريك عرض مي كنم، اگر شهادت باشد مي روم و تسليت عرض مي كنم.

در لشکر 5 نصر بودم كه قرار شد براي عمليات خيبر از ايلام به منطقة مربوطه منتقل شويم و من هم براي شناسايي راه و انتقال تسليحات به عنوان نيروي اطلاعات، در جلو حركت كرده بودم و همة بچه ها در فكر حل اين مشكل بودند. ايشان همان جا با يك حالت خاص و بشّاش گفت: نگران نباشيد، همان امام خميني كه ما را به اينجا آورده است. خودش هم كمك خواهدكرد. ايشان وقتي مي خواست باكسي شوخي كند به او مي گفت: جوزي آنجا هم به من اشاره كرد و گفت: همين جوزي كار ده نفر را انجام مي دهد و سردار ابراهيم زاده هم، مرا براي هدايت نيروها به منطقة عملياتي خيبر فرستاد و ما هم به سمت بستان حركت كرديم، آنجا هم ما را با قايق به جلو بردند و ما هم با اينكه مسير را ياد نگرفته بوديم، به گفتة شهيد حاج رضا با توكل به امام حسين (ع) گفتيم كه ميسر را بلد هستيم و البته كار هم به نحو احسن انجام شد.

حدود سال 60ـ61 بود كه ايشان به جبهة كردستان مي رفت.وقتي من به ايشان گفتم كه كردستان خطرناك است؛ ايشان گفت: تا خدا نخواهد، خطرناك نيست، هر گلوله اي كه مي آيد، رويش اسم افراد نوشته شده همانطور كه روزي هر كس مشخص شده است.

او هر وقت نام امام را مي برد حتي كلمة امام را به زبان مي آورد، اشك شوق در چشمانش جمع مي شد، مي گفت كه قبل از ازدواج، مدتي مسئوليت بردن مردم به ديدن امام را بر عهده داشته است و خود امام را نيز چهار بار از نزديك ديده و هر بار آنقدر به امام نزديك مي شده كه در پهلوي ايشان قرار گرفته است و يكبار هم تعريف مي كرد: امام را قدم زنان در راهروي بيت مبارك ديدم و اختيار از دست داده و به سوي ايشان رفتم و دست ايشان را گرفته و شروع به اشك ريختن كردم و التماس دعا براي شهادت داشتم كه امام دستي به سرم كشيده و فرمودند كه جوان! من دعا مي كنم پيروز باشي.

در مسئله مبارزه با مواد مخدر، ايشان در اوايل انقلاب فعاليت هاي زيادي داشت رفتار ايشان با افراد معتاد در جهت اصلاح آنها بسيار خوب بود، به طوريكه بعضي مواقع به خانواده هاي آنها هم كمك مي كرد و بسياري اوقات در طول مدّتي،آنها بسياري از افراد اصلي در توزيع و قاچاق مواد مخدر را به شهيد خضرايي معرفي مي كردند. در يكي از مواردي كه قرار بود براي دستگيري عده اي از متهمان به يك معاملة مواد مخدر در تايباد اقدام كنيم، يكي از معتادين در تايباد، قضيه را براي قاچاقچي ها لو مي دهد و در مسير برگشت به مشهد در بين راه توسط نيروهاي پاسگاه دستگير شده و به علّت اينكه مقداري مواد، جاسازي كرده بود، مجبور به اعتراف مي شود كه البته ما از اين جريان خبر نداشتيم. صبح روز قرار معامله، وقتي در ساعت مقرر، افراد قاچاقچي حاضر نشده بودند. شهيد خضرايي متوجه شد و گفت: با اين همه خوبي كه ما به آنها كرديم، مطمئناً در حق ما خيانت شده است و به همان علّت به خانة آن فرد رفتيم و ديديم كه همه جا به هم ريخته و پس از سؤال و پرس و جو، متوجه شديم كه از هنگ تربت جام، به آنجا آمده اند و اسلحه ها و مواد مخدر را ربوده اند. شهيد خضرايي، نظرش اين بود كه چون چند روز است كه در حال پيگيري موضوع هستيم و مشكلات اين مسئله را بچه هاي كميته تحمل كرده اند، كار نبايد نيمه تمام باقي بماند و بخاطر حيثيت بچه هاي كميته و اينكه متهمان از طرف پاسگاه تحويل مراجع قانوني نشوند تمام مواد مخدر و سلاح و فشنگ ها را از هنگ تربت جام تحويل گرفتيم.

خيلي پركار و ايثارگر بود، اگر سردار قاليباف كاري را به ايشان مي داد، مطمئن بود كه حتماً انجام مي شود، يادم هست يك روز كه ايشان در حالي كه گرد و خاك و خستگي ناشي از كار روي چهره اش بود وارد سنگر شد، كه در همان وقت مأموريتي به ايشان واگذار شد و شهيد بدون اينكه استراحت بكند يا آب و چاي بخورد، بلافاصله برگشت تا به آن كار رسيدگي كند.

در اوايل شروع جنگ، شهيد خضرايي، يك گروه حدوداً 50 نفري را براي اعزام به جبهه سازماندهي كرده بود و در آن زمان هنوز، بسيج عمومي براي جنگ وجود نداشت. اين جمع براي آموزش كامل تر و شناخت سلاح هاي سبك و سنگين به تهران اعزام شد. پس از اتمام آموزش 45 روزه هر كدام، وارد يكي از گروهان هاي منطقة جنگي شديم و به خاطر دارم كه در يكي از عمليات ها در جادة حميديّه، نيروهاي عرق، عقب نشيني كرده بودند و تعدادي از سلاح هاي سنگين و تانك را جا گذاشته بودند كه هيچ يك از نيروهاي خودي قادر به راه اندازي آنها نبودند و من در آنجا به ياد دور انديشي و برنامه ريزي شهيد خضرايي افتادم و توانستم با اطلاعات خود تانك ها را حركت دهيم.

يك روز ظهر در يكي از ايستگاههاي صلواتي دشت عباس بوديم هوا هم خيلي گرم بود، با اينكه كنسرو هم داشتيم، ايشان گفت: بياييد همراه با همين نيروها، نان و آب دوغ، خيار بخوريم، آنجا ظرف هاي كوچكي مي دادند كه ايشان به علّت همان بدن رشيد و ورزشكاري كه داشت، پنج تاي اين ظرف ها هم سيرش نمي كرد.

يك روز با چند نفر از دوستان در اطراف جزيره اي بنام ماهي بوديم كه ايشان گفت: بياييد برويم باغ من را ببينيم، در وسط جزيره كه پر از نخل و درخت و بوته بود، يك تكه زميني پر از مين و سيم خاردار بود كه البته براحتي هم ديده نمي شد و علي الظاهر عراقي ها آنرا به عنوان سنگر كمين درست كرده بودند و شهيد خضرايي هم آنجا را پيدا كرده بود و بچه ها به آن مي گفتند: باغ حاج رضا!

وقتي در شوشتر بوديم، يك روز با ايشان به سمت سرويس هاي بهداشتي رفتيم كه خيلي شلوغ بود، من به كابينم برگشتم و بعد از حدود يك ساعتي كه ايشان نيامد، رفتم ديدم در يك كناري، پشت درخت، در حال كندن توالت است. وقتي با ايشان صحبت كردم گفت: در جبهه نبايد بگويي كه من مسئول فلان جا هستم و اگر مخلصانه آمده اي، هر كاري که از دستت بر مي آيد، انجام بده. بعد از شهادت ايشان يادم مي آيد كه سردار قاليباف در مصاحبة راديويي گفت: من دست راستم را از دست داده ام.

خدمت آقاي قاليباف رسيده بوديم تا با ايشان صحبتي داشته باشيم كه چنانچه موافقت نمايند آقاي خضرايي را براي لشکر ويژة شهداء آزاد كنيم اما سردار قاليباف در پاسخ به من گفتند: هر كدام از نيروهاي ديگر مرا مي خواهيد آزاد كنيد اما آقا رضا را از من نگيريد.

در محلة ما شخص صوفي مسلك بود و هيچكس با ايشان هم صحبت نمي شد ولي شهيد حاج رضا به گفتگو مي نشست وچنان در اين شخص نفوذ كلام داشت كه او را متحول كرده بود و روزي كه پيكر شهيد حاج رضا را تشييع مي كردند، همان آدم صوفي مسلك با نوشتن پلاكارد بزرگي در پيشاپيش جمعيت حركت مي كرد و چنان حركت مي كرد و چنان گريه مي كرد كه گويي، عزيزترين كسانش را از دست داده است.

به اهالي محل كمك مي كرد و حتّي نفت به درب منازل آنها مي رساند، روزي كه خبر شهادت اين شهيد در محله پيچيد همه گريستند و همه به مراسم آمدند و مي گفتند حاج رضا فرزند شما و برادر شما و مال شما نبود حاج رضا، برادر همه و فرزند، همه بود، در شهادتش هم سنگ تمام گذاشتند.

يكي از همرزمانش تعريف مي كرد، شهيد حاج رضا پس از بازرسي خط، به سمت قرارگاه باز مي گشته است كه چرخ ماشين پنچر مي شود و ايشان براي تعويض چرخ به بيرون مي آيد كه در آن هنگام به علّت اصابت تركش گلولة توپ به ناحيه پشت ايشان به قلب شهيد هم آسيب مي رسد و باعث شهادت ايشان مي شود. بنده در منزل مادرم بودم كه يكي از برادران حزب الله بازار به آنجا تلفن زد و با توجه به اينكه فكر مي كرده ما از شهادت ايشان خبر داريم مي گويد: چون اين برادر حق بزرگي به گردن ما دارد مي خواهيم مراسم ايشان به خوبي برگزار شود كه مادرم ناراحت مي شود و گوشي از دست ايشان مي افتد و بعد از آن من گوشي را برداشتم و گفتم: هر اتفاقي افتاده بفرمائيد، بعد از شنيدن موضوع نيز دو ركعت نماز خواندم و صبري را كه قبلاً از خدا خواسته بودم، مجدداً طلب كردم.

بسيار شجاع بود، از صداي گلوله و اين طور چيزها نمي ترسيد و بچه ها به ايشان مي گفتند: رضا پلنگ! وقتي خبر شهادت شهيد رضا خضرايي را به ما دادند، جلسة بچه هاي حزب الله مشهد كه شهيد خضرايي هم در آن شركت مي كرد را در منزل ايشان برگزار كرديم كه باعث شد، خانوادة ايشان هم از جريان مطلع بشوند، البته براي مراسم تشييع ايشان تبليغات وسيعي انجام داديم و براي اوّلين بار در مشهد از سيلك و پرده براي ايشان استفاده كرديم و اين به خاطر ارادت بچه ها به ايشان بود و صلابت و فعاليت ايشان در جبهه ها، هنگامي كه ايشان را در حرم دفن مي كرديم، چهرة ايشان بسيار زيبا بود و كسي باورش نمي شد كه سه روز پيش در اهواز با آن هواي گرم و در منطقة جنگي ايشان به شهادت رسيده باشد.

در زمان تولد هر دو فرزندشان، ايشان حضور نداشتند و فرزند دوم ايشان هم پس از شهادت شهيد به دنيا آمد. حدود 2 ماه قبل از تولد دخترشان با هم نشسته بوديم و ايشان خواست تا من شعري برايش بخوانم. من هم شعري از وداع يك رزمنده با همسر و فرزندانش خواندم، حاج رضا بسيار گريه كردند و گفتند كه اين آخرين وداع من با فرزند و همسرم خواهد بود.

قبل از شهادت، به همراه ايشان در يك ماشين به سمت قرارگاه پشتيباني در حركت بوديم ايشان درطول مسير زمزمه مي كرد و در خود فرو رفته بود. به مقصد كه رسيديم ترمز زد و از ماشين پياده شد، گفت: ديگر نمي خواهم به مشهد بروم، دوست دارم به شهادت برسم، در آن وقت همه مي خواستند براي تجديد قوا به خانه هايشان بروند، من از وانت پايين آمدم و ايشان در همان حين بالاي بار وانت بود كه ناگهان يك انفجار رخ داد و ديدم ايشان دستش را به پهلويش گرفته و يا زهرا مي گفت: و من هر چه صدايش مي زدم فقط يا زهرا مي گفت. كسي براي كمك در اطرافمان نبود به هر صورت ايشان را به اورژانس رساندم ولي دكتر گفت: ايشان به شهادت رسيده هر چند براي من قابل قبول نبود.

صبح يك روز بعد از عمليات، وقتي كه كارهاي شهيد خضرايي كمتر شده بود و خط تثبيت شده بود (به علّت اينكه ايشان مسئول محور بود) ايشان را در تعميرگاهي كه در منطقة شلمچه مستقر بود، ديديم كه به من گفت: مي خواهم بروم، شما كاري نداريد؟ گفتم: كجا! گفت: مي خواهم بروم، ديگر كارها تمام شده. بنده متوجه نشدم كه ايشان در كجا ايستاده بود كه يك خمپاره در كنار شهيد خورد و ايشان به شهادت رسيد.

در ادامة كربلاي 5 در منطقة شلمچه در سنگر دوقلو بوديم و حاج آقاي ابراهيم زاده و شهيد خضرايي با يك شور و حال خاصي، خاطرات حج، مربوط به چند سال قبل از آ نرا تعريف مي كردند. من وحاج سعيد رئوف و آقاي حميد خلخالي هم به حرف هاي آنها و حالاتشان توجه مي كرديم در آن موقع شهيد خضرايي يك حال به خصوصي داشت و صورتش گل انداخته و يكدفعه گفت: اگر امسال مكه نروم دق مي كنم. بعد از صحبت، من و آقاي خلخالي با همديگر و آقاي خضرايي و رئوف با هم قرار گذاشتيم كه به اهواز برويم و چند روز استراحت بكنيم و دوش بگيريم، چون نزديك ايّام عيد نوروز هم بود و با همديگر شوخي مي كرديم كه اوّل چه كسي برود و ما مي گفتيم اگر اوّل شما برويد و ما اينجا بمانيم، شما ديگر بر نمي گرديد و سر از مشهد در مي آوريد. بالاخره قرار شد شهيد خضرايي و آقاي رئوف بروند عقب و يك تويوتا را هم براي تعمير ببرند بعد از كمتر از يك ساعت، ديدم كه پشت بي سيم مرا مي خواهند، ديدم آقاي رئوف از پشت بي سيم اعلام مي كند كه رضا خضرايي رفت موقعيت فرومندي. ما فكر كرديم ايشان شوخي مي كند و با آقاي خلخالي خنديديم و باورمان شد ولي بعد از سه روز كه آقاي مقدم از لجستيك آمده بود گفت: كه ايشان شهيد شده است و در همان موقع كه مشغول تعمير ماشين بوده. يك گلولة توپ 130، آن هم در فاصلة تقريباً دور به زمين مي خورد و ايشان شهيد مي شود. من در آنجا به ياد آن حالت شهيد افتادم كه از حج صحبت مي كرد و مي گفت: اگر امسال به حج بروم دق مي كنم.

آخرين باري كه شهيد به جبهه اعزام شد، من ايشان را نديدم ولي روز 25 يا 26 بود كه به جبهه رفته بودند و من تلفني با ايشان صحبت كردم و روز 4 يا 5 برج بود كه شهيد جلال خضرائي راد را به مشهد آورده بودند و وقتي من با ايشان حرف مي زدم، يك حالت عرفاني خاصي داشت و گفت: داداش! معلوم نيست كه دنيا چه بازي داشته باشد، ما را حلال كن. آخرين حرفي كه به ايشان زدم اين بود كه چه وقتي مي آييد؟ ايشان گفت: اگر خدا بخواهد هفتم جلال به مشهد مي آيم. بنده هم كه نگران بودم به برادر بزرگمان چند بار گفتم: كه ايشان شهيد خواهند شد. چند ساعت بعد از همان تلفن كه ما با ايشان صحبت كرديم، ايشان براي تحويل گرفتن خط حركت مي كند كه در راه براي تعمير لاستيك به روي باربند ماشين مي رود و در همان حال تركش خمپاره از پشت به شريان اصلي قلب ايشان مي خورد و در آغوش همرزم خودش سه بار يا زهرا مي گويد و به شهادت مي رسد. و همانطور كه گفته بود در هفتم شهيد جلال، پيكر مطهرش به مشهد رسيد.

در يكي از شب هاي عمليات كربلاي 5، سه تا گردان از نيروها بايد به خط مي زدند، امّا به علّت عدم ارتباط بي سيمي و مخابراتي، سردار قاليباف به بنده و آقاي محمد شالچي و حاج رضا مأموريت داد كه خودمان را به قرارگاه تاكتيكي برسانيم. از آنجا تا قرار تاكتيكي حدوداً 4 كيلومتر راه بود و به خاطر آتش سنگين دشمن، شايد 400 بار زمين گير شديم و هر خمپاره اي كه مي آمد شهيد به ما و آقاي شالچي مي گفت: به خير و خلاصه در طول مسير به خاطر روحية شهيد خضرايي، كارمان خنده بود و پس از اينكه ما به قرارگاه رسيديم و پيام ها را به قرارگاه داديم، و همراه يك جيپ به نقطة رهايي برگشتيم. در طول عمليات، حاج باقر قاليباف به شهيد خضرايي مي گويد شما برويد كمي استراحت كنيد، چون ايشان تا روز سوّم عمليات نخوابيده بود. وقتي ايشان داخل سنگر رفت تا استراحت كند حتي چشمهايش هم مثل كاسة خون بوده ولي تحمل نكرده و دوباره به خط برگشت و به گفتة دوستان هنگام خارج شدن از سنگر، يك خمپاره در كنار سنگر اصابت مي كند و تركش آن هم به پشت حاج رضا مي خورد و ايشان به شهادت مي رسد.

سال 60 در اطراف چزابه يك خط پدافندي در اختيار نيروهاي تيپ 21 امام رضا (ع) بود، من نيز به عنوان نيروهاي بسيجي جهاد سازندگي مسئول حفاظت از آن خط بودم. وقتي به همراه شهيد حاج رضا در آن محدوده حركت مي كرديم به تانكر آبرساني برخورد كريدم كه رانندة آن از كاركنان شركت گاز بود. شهيد حاج رضا به ايشان گفت: برادر عزيز شما مأموريت داريد، تانكرهاي كوچكي كه در اطراف خط هستند را آب كنيد و لازم نيست جلو بياييد. گزارش رسيده كه شما ماشين را تا ديد مستقيم دشمن جلو مي آوريد چون ماشين بزرگ است لازم نيست جلوتر برويد. راننده در پاسخ گفت: من هر روز وظيفه ام را انجام مي دهم و بعد از آن هم چند تا كلمن را با چوب روي دوش حمل مي كنم تا بتوانم رزمنده ها را با دست خودم آب بدهم و به همين جهت ماشين را مي گذارم و خودم جلوتر مي آيم. صحبت ما با رانندة تانكر تمام شد و چند قدمي از ايشان دور شديم كه ناگهان خمپاره اي آمد و راننده به شهادت رسيد. ايشان غلامحسين ارجمند، جزو اولين شهداي شركت گاز بود كه پايگاه مقاومت شركت گاز هم به نام اين شهيد است، بعد از اينكه به همراه شهيد خضرايي به طرف شهيد ارجمند و كلمن هاي تكه تكه شده رفتيم، شهيد خضرايي گفت: من در مشهد، تايباد و مناطق مختلف فعاليت كرده ام و درگيري داشته ام ولي نمي دانم، گير كارم كجاست كه نمي توانم به شهادت برسم در حالي كه اين بندة خدا با اين عشق و فداكاري در حالي كه مأموريت و وظيفه هم نداشت به خط اوّل مي آيد و به شهادت مي رسد، ايشان گفت: من بايد فكر كنم كه اشكال كار كجاست با اين كه هر شب ناله مي كنم، روز بعد فقط مي بينم كه اطرافيانم به شهادت مي رسند.

سال 1355، بنده در نيروي هوايي درجه دار بودم كه ايشان به ديدن من آمد و گفت: مي خواهم بروم قم براي ديدن علما و پس از قم به پرديس كرج كه تعدادي از علما در آنجا تبعيد بودند رفت، بعد از آن به خدمت سربازي اعزام شد و در سال 56 به من اطلاعيه اي داد كه در مورد دكتر شريعتي بود و مطالبي مثل مرگ بر شاه و رژيم ظالم در آن بود و آن برگه، اولين اطلاعيه اي بود كه بدست من مي رسيد و اين اعلاميه ها را چون پول براي تكثير آن نداشت به صورت دست نويس آماده مي كرد و در پادگان نيز پخش مي كرد و باعث شد كه چند نفر از سربازان و فرمانده گروهانش به نام حسين قزويني هم فرار كنند و يك هستة كوچك چريكي براي فعاليت هاي انقلابي تشكيل داد.

زماني كه من ازدواج كرده بودم، يك كت و شلوار سفيد پوشيده بودم و ايشان گفت: داداش اگر من شهيد شدم، دوست دارم اين لباس را بپوشي، روز شهادتش هم مي خواستم آن لباس را بپوشم. ولي به خاطر رعايت حال همسرش و بچه اش و مادرم اينكار را نكردم ايشان اين حرف را در سال 63 به من گفت، در حالي كه در سال 65 شهيد شد و از همان زمان مي دانست كه رفتني است.

براي آخرين بار كه ايشان به جبهه مي رفت، نوري در چهره ايشان و برقي در چشمانشان مي ديدم كه در دفعات گذشته نبود و ديگر به ما و اين عالم فاني تعلق نداشت.

همسر ايشان براي من نقل مي كرد كه: براي زيارت به حرم حضرت علي بن موسي الرضا (ع) رفته بوديم. ايشان دست مرا گرفت و گفت: بيا برويم تا بهشت را به تو نشان بدهم. گفتم: بهشت كجاست؟ و ايشان مرا با خود به طبقة پايين صحن آزادي برد و گفت: بهشت اينجاست. خدا قسمت كند كه ما همه در همين بهشت آرام بگيريم. كه خوب خدا هم دعايش را مستجاب كرد و در همانجا دفن شد.

هنوز چهلم شهيد نرسيده بود كه خواب ديدم در دامنة يك كوهي هستيم و همراه شهيد بزرگوار وارد يك غار شديم، سؤال كردم كه داداش! من را كجا مي بري؟ گفت: اين مسير، مسير بهشت است. در ابتداي غار من ايستاده حركت مي كردم، كم كم به جايي رسيديم كه سرم را خم مي كردم بعد به جايي رسيد كه چهار زانو حركت مي كردم و به سمت پايين ميرفتم و به هر حال به يك جايي رسيديم كه خيلي تنگ بود و سينه خيز مي رفتم بعد از آن به يك محوطة بزرگ رسيدم كه يك دشت بسيار سر سبز و خرّم بود و اطراف خودم را كه نگاه كردم، حاج رضا را نديدم و به طرف مزرعه كه نگاه كردم، ديدم كه حاج رضا وسط مزرعة پر گل، همراه يک بيل باغباني ايستاده، گفتم: رضا چه مي كني؟ ايشان گفت: تو مي خواستي، جاي مرا ببيني كه حالا ديدي، من بهترين جا را دارم و اصلاً نگران نباش! و بعد از آن،آرامش خاطر پيدا كردم.

قبل از اينكه ايشان به شهادت برسند، احتمالاً شب دوم يا سوم بود كه شهيد جلال (برادر زادة شهيد رضا خضرايي) را دفن كرده بوديم، شهيد جلال را سر بلوار راه آهن مشهد خواب ديدم كه ايستاده بود و مي گفت: منتظر دوستم هستم. به او گفتم: خوب من هم دوست تو هستم. گفت نه عموجان شما عموي من هستي، سرور من هستي، امّا هم قدم من نيستي، يار من نيستي. بعد از آن ديدم كه حاج رضا آمد و دست ايشان را گرفت و خنده كنان رفتند و همانطور كه گفتم: شهيد حاج رضا هنوز در قيد حيات بود و از همانجا به من الهام شد كه ايشان شهيد خواهند شد.

يك دفعه كه ايشان را در خواب ديدم به من گفت: شهدا را فراموش نكن. گفتم: داداش! فراموش نكرده ام. ايشان مجدداً گفت: به هر حال به ياد شهدا باش.

دوران انقلاب، روزي در محل چهار راه استانداري، يك تانك در حال آتش گرفتن بود كه شهيد گفت: حيف است كه تيربار روي تانك آتش بگيرد پريد روي تانك و تيربار را جدا كرد و از چهار راه استانداري تا چهارراه شهدا روي دوشش گذاشت و به بيت آيت الله شيرازي تحويل داديم.

قبل از پيروزي انقلاب در روز عاشورا داخل يكي از صحن هاي حرم بوديم كه در آنجا يكي از روحانيون در حال سخنراني بود و از شاه حمايت مي كرد و براي او دعا مي كرد كه شهيد در همان حال سخنراني و عزاداري با يك شهامت خاصي گفت: تو با نام روحانيت به اسلام ضربه مي زني خدا تو را ذليل كند. و تا مردم مي خواستند به خودشان بيايند و او را بگيرند فرار كرد و من هم از ترس همراه ايشان پا به فرار گذاشتم.

دوران انقلاب در روز دهم دي 57، روي پشت بام هتل امير در چهار راه شهدا عده اي ساواكي بودند كه مي خواستند به وسيلة سلاح گرم، عده اي از نيروهاي پايداري را به شهادت برسانند. در يك لحظه، ديدم كه يكي از آنها به سمت من حمله ور شد كه برادرم زير دو خم او را گرفت و اسلحه اش را هم گرفت و يك گلوله هم به او زد و ما هم به سمت پايين حركت كرديم و اسلحه را به بيت ايت الله شيرازي تحويل داديم.

سال 56 بود، من سر كوچة درمانگاه حجتي ايستاده بودم كه ايشان آمد و گفت: داداش دلش را داري؟ گفتم: بله، گفت: پس برويم صحن سقاخانة حرم در حين راه رفتن براي من كه نمي دانستم موضوع از چه قرار است، توضيح مي داد كه شريعتي مرا كشتند. من هم دكتر علي شريعتي را نمي شناختم و ايشان توضيح مي داد كه او از مبارزين عليه رژيم بوده است و شاه او را كشته است. به سقاخانه كه رسيديم، حدود 20 نفر جمع شده بودند كه ناگهان شهيد دستش را بلند كرد و گفت: بگو مرگ بر آمريكا! و من هم سر جايم، ميخ كوب شده بودم. البته حدود 5 دقيقه همان 20 نفر شعار مي دادند و پس از آن هم، هر كدام به يك طرف متواري شديم.

يك دفعه آقا رضا مرا كنار كشيد و گفت: داداش ديگر زمان بازيگوشي و جواني گذشته است، اگر مرد ميدان و شهادت هستي، بسم الله. گفتم: داداش چي شده است كه اين صحبت را مي كني؟ گفت: مملكت در حال تحويل است. رژيم ستمكار و ضعيف كش است و دشمن روحانيت. آن موقع يك اعلاميه اي از طرف علماي مشهد و يكي هم از طرف دانشجويان كه مردم را به مبارزه عليه رژيم دعوت كرده بودند به من داد. تا چند لحظه قدرت تصميم گيري نداشتم. بعد نامه ها را از من گرفت و گفت: مواظب باش هر دستي دوستي نيست.

علاقة زيادي به كشتي و نرمش پهلواني و كوهنوردي و اسب سواري داشت ايشان در باشگاه بهرامي كشتي تمرين مي كرد، يك روز كه ما به آنجا رفتيم، يكي از آن دوبندها پوشيده بود و در حال نرمش بود و يكي از مدعيان آن باشگاه آمد و به ايشان گفت: فلاني با من مي گيري؟ شهيد هم خيلي غيرتي بود و علي رغم اينكه هفتة اول يا دوم بود كه آنجا خودش را گرم مي كرد، با او سر شاخ شد و يك يا علي (ع) گفت: و او را بلند كرد و زد زمين و آن بندة خدا با حالت سرافكندگي در حال خارج شدن از باشگاه بود كه حاج رضا رفت و صورتش را بوسيد و گفت: من قصدي نداشتم، به هر حال كشتي زمين خوردن و زمين زدن دارد و در عين حال در جلوي عده اي كه آنجا بودند، دست او را بالا برد و گفت: اتفاقي بود كه به زمين خورد.

در مورد مسائل جغرافيايي اطلاعات خوبي داشت، يك روز در مسير حركتمان به سمت شيراز، نرسيده بوديم كه توضيح داد كه در فلان مكان ها، كتيبه هايي وجود دارد كه متعلق به 2500 سال پيش است و توضيح داد كه سنگ ها چه جنسي دارند كه بعد از چند هزار سال سالم مانده و از بين نرفته است.

در يكي از ماموريت هايي كه از شمال بندر عباس حركت مي كرديم، در دريا در حال شنا بوديم كه يك انگشتر عقيق يمني كه حلقة نامزدي او هم بود كه از دستش افتاد كه برايش هم خيلي ارزشمند بود و ما هر چقدر دنبال آن گشتيم، پيدا نشد و در راه برگشت هم با او شوخي مي كرديم و مي گفتيم: عقيق سرخ يعني، هميشه در دست مني، ولي امروز پيش من نيستي.

در اطراف سنگر دوقلو در شلمچه كه يك موقعيت خطرناك بود و از پتروشيمي عراق كاملاً بر آنجا ديد داشتند، يك دستشويي داشتيم كه هر سه روز يكبار تعمير مي باشد. چون تا ساعت 5/8 ـ 8 صبح كه غبار محلي بود و ديده نمي شد، ولي بعد از آن با ميني كاتيوشا آتش شديد مي ريختند و زمين مثل لانة مار شده بود، دستشويي هم غير قابل استفاده بود و هر كس داخل دستشويي مي رفت بعد از چند لحظه آتش مي آمد و چند بار هم تركش به مركز ثقل بچه ها (پشت بچه ها) خورده بود و من هميشه دو تا كلاه آهني اضافه مي بردم يك روز شهيد خضرايي حدود 20 نفر از پيرمردهاي خدماتي را آورده بود كه كيسه پر كنند و آنجا را تعمير كنند و آنها هم با خيالي راحت و در حالي كه چاووشي هم مي خواندند، كارشان را انجام مي دادند چون اول صبح بود و آتش هم نمي آمد. وقتي من رفتم و به اين ها گفتم كه حدود 20 دقيقه بيشتر وقت نداريد و اينجا را با ميني كاتيوشا مي زنند، ناگهان او از خواندن قطع شد و به سرعت شروع كردند به پر كردن كيسه ها و حالت آنها طوري بود كه در داخل سنگر حاج رضا خضرايي شروع كرد به خنديدن.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 212
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,394 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,086 نفر
بازدید این ماه : 5,729 نفر
بازدید ماه قبل : 8,269 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک